Telegram-канал vaj_hay_eshgh - واج های عشق: Unsorted

واج های عشق

08 May 2025 19:41

#پارت_پنجاه_نهم

تصویر پیراهنی زیبا بود. سینه‌کوتاه، نیم‌‌کلوش با یقه‌ای نسبتاً باز که آستین‌های کوتاهِ پفی زیبایی‌اش را بیشتر می‌کرد. ناخودآگاه آه بلندی کشید. الگوی همان پیراهن سفیدی که همیشه در رویای بچگی‌اش وقتی عروس می‌شد به تن داشت و در میان خرمنی از یاس‌های سفید می‌چرخید و می‌رقصید در حالی که دخترهای دیگر با حسرت به او چشم دوخته بودند
به ذوق رویای کودکیش برای شب نامزدی رنگ نباتی همان پیراهن را یک شب تا صبح دوخته بود.
یادش آمد شب نامزدی کمی قبل از رسیدن مهمان‌ها مادر احمد به قول خودش برای حفظ آبرو آمده بود تا حواسش باشد همه چیز در خور خانوادۀ آن‌ها بوده و کم و کسری نباشد. به محض دیدن پیراهن نباتی به تن سوگند هین بلندی کشیده و پشت دستش زده بود که:
- دختر می‌خوای آبرومون‌ رو ببری؟ فردا همه جا بپیچه عروس حاجی هیچی نشده تن و بدنش رو انداخته بیرون. عوضش کن، احمدم از این جلف‌بازیا خوشش نمیاد...
سوگند پارچه را از چنگش رها کرد، پارچه از شدت فشار خشمش چروک شده بود. یادش نیست با آن پیراهن نباتی چه کرد فقط می‌دانست که دیگر هرگز آن را ندید ولی تأثیر این اتفاق مثل زخمی روی دلش باقی ماند.
برای عوض شدن حالش از اتاق بیرون رفت. غروب شده بود، تکه‌ای مرغ و سبزیجات برای شامش بریان کرد. بعد از شام به اتاق مهمان برگشت و بی‌معطلی دوباره پارچه را پهن کرد. الگوی پیراهن را روی پارچه رسم کرد و برش داد و مشغول دوختن شد. چند بار ریختن چای را بهانه کرد و از اتاق بیرون رفت تا استراحت کند و خواب از سرش بپرد. با خودش عهد کرده بود قبل از طلوع آفتاب دوختن آن را تمام کند.
دم‌دمای صبح هنر دستش را اتو زد و روی چوب لباسی آویزان کرد. خسته بود، به رختخواب رفت و تا بعد ازظهر خوابید.
با صدای زنگ گوشی از جا پرید و به پذیرایی آمد. مادرش تماس گرفته بود. همان حرف‌ها و نصیحت‌های همیشگی و تکراری که:
- زندگی همینه، همه که از اول عاشق نیستن، کم‌کم تو زندگی عشق و علاقه هم میاد... توی خانوادۀ ما دختر با لباس سفید میره و با...
بارها و بارها این حرف‌ها را شنیده بود ولی هیچ وقت با وضعیتی که به اسم زندگی دچارش بود کنار نمی‌آمد

ادامه دارد...

#رمان_تبسمی_خاموش
#اجتماعی_عاشقانه
#نویسنده‌ها
#زهرا_علیزاده
#محبوبه_چریکی
#مینا_ازقندی
@vaj_hay_eshgh