خلاصه رفتیم داخل و اونم رفت چایی گذاشت و نشستیم و مهدی گفت داداش ما بریم تو اطاقت یه کم خلوت کنیم؟ اونم گفت باشه و به من گفت اهل قلیون هستی؟ گفتم شدییییید مخصوصا بعد از خلوت کردن و بلند خندیدم. پسره داشت از حسودی میمرد ولی خندید و گفت باشه پس من آماده میکنم تا خستگیت در بره. از اینکه اون میدونست میخوام برم کس بدم به دوستش و من مرکز توجه جفتشون بودم در حد مرگ لذت میبردم. رفتیم تو اطاق و تخت دونفره ی قدیمی داشت و در کل خونه خیلی کوچیک بود . به محض ورود مهدی منو چسبوند بیخ دیوار و ازم لب گرفت و سینه هامو انداخت بیرون و شروع کرد به لیسیدنشون. بهش گفتم مهدی میخوام یه رازی بهت بگم. ترسید فکر کرد شاید کیر دارم من خخخ . یه کم عقب کشید و گفت چی ؟ گفتم اگه پستونامو بیخیال نشی و لیس بزنی و موقع گاییدنم همش بمالیشون و همش دستت روشون باشه آتیش من تا صبح نمیخوابه و به خودت که هیچی به دوستتم سرویس میدم. از این حرفم انگار شهوتش دوبرابر شد و گفت نوکرررررتم عسسسسلم. سینه های گنده و سفیدمو میخورد لیس میزد و منم ناله های شهوتناک میکردم که مطمئن بودم اون پسره بیچاره پشت داره بدجور جررر میخوره. بعد بلند گفتم بیا کسمو برام لیس بزن. کسم تشنه اس. اونم بی چون و چرا گوش میکرد به حرفامو هر کاری میخواستم عین نوکرم برام میکرد. راستش از اینکه گوش به فرمانمه و من هر چی میخوام داره میشه خیلییییی خوشم اومد. یه کم که کس باد کرده و حشریم رو لیسید گفتم کیرتو بکن تو کسم. بازم بدون کلمه ایی گفت چشم خانومم و کیرشو تا دسته کرد تو کس جوون و داغم. منم با تموم وجود ناله میکردم و چوچولمو همزمان میمالیدم و اونم پستونامو. آه و ناله هام در حد مرگ بالا رفته بود و صدای جیر جیر تخت رو آسمون بود که گفتم بخواب میخوام بشینم رو کیرت. پشتم بهش بود و روی کیرش بالا پایین میکرد و روم به سمت در اطاق بود که یهو دیدم دوتا چشم داره نگام میکنه. رفیقش بود. منم زل زده بودم تو چشاش و با تمام وجود کس میدادم و حرفای حشری کننده میزدم تا اینکه آبش اومد و من ارضا نشدم و خودم نخواستم که بشم. چون همونجا جرقه ی سکس با رفیقش تو سرم خورد و گفتم آب از سرم گذشته .چرا لذت نبرم؟ پاشدم و با تاپ صورتی توریم بدون سوتین با شرت رفتم بیرون. پسره (امیر) تو آشپزخونه داشت قلیون رو میچاقید که منو دید و گفت خسته نباشی خانوم. گفتم شما هم همینطور آقا. ببخش اگه اذیت شدی. اصلا به روم نیاوردم که جلوش داشتم کس میدادم و اون مشغول تماشای دیدن صحنه ی رفت و آمد کیر مهدی تو کسم بوده و الانم با یه شرت و تاپ توری که پستونام کامل معلومه جلوش وایسادم. مهدی از توالت اومد و گفت میخوای همینطوری بچرخی اینجا؟ گفتم اره خب مگه چیه؟ گفت خب امیر بیچاره گناه داره. گفتم خودش زبون داره. پرسیدم امیر جان شما اذیت داری میشی؟ اونم با لحنی مضطرب که میترسید دیدن یه کس جوون و حشری از دستش در بره فوری گفت آقاااا ول کنین دیگه. ندید بدید که نیستم. بعد رفتیم روی کاناپه سه نفره تو پذیرایی نشستیم و من وسط امیر و مهدی قلیون میکشیدم. مهدی هم هر از گاهی ازم لب میگرفت و با دستش رونای پامو میمالید و پستونم که سمت خودش بود رو هم یکسره نوازش میکرد که این کارش باعث میشد واسه کس دادنم به دوتاشون مصمم تر بشم. واسه ریختن یخ امیر گفتم بازی با دود قلیون رو بلدین؟ گفتن نه چطوریه؟ گفتم امیر میکشه میده دهن من و من میدم دهن مهدی و بر عکس. دیدم چشای جفتشون برق زد و گفتن باشه. اول امیر یه پک محکم زد و اومد سمت صورتم. منم با دستم صورتشو گرفتم و حس لب گرفتن بهش دادم و اونم لباشو گذاشت رو لبام و مهدی هم پستونامو یکسره میمالید و میگفت چه دوست دختر خوشگل و شیطونی دارم. امیر دلش نمیومد لباشو ازم جدا کنه اما خب میترسید لب بازی رو شروع کنه. منم با حالت شهوتی دود رو توی دهنم حبس کردم و رو کردم به مهدی که قمبل کونمو دادم سمت امیر. مهدی دود رو گرفت و دوباره بهم پسش داد. تو این حین یه آن حس کردم دستای گرم امیر روی لپای کونمه برگشتم دستشو کشید و گفت بده دود رو . رو کردم بهش و دود رو که چیزی ازش نمونده بود دادم و بعد لباشو میک زدم. مهدی هم تو عالم خودش اصلا نفهمید. اونم دستش رو برد سمت سینه ام و شروع کرد مالش دادن. که یهو مهدی پاشد و گفت ای وای کلید مغازمو جا گذاشتم و شاگردم داره میاره سر میدون. من یه ۲۰ دقیقه دیگه میام. پاشد سریع جمع کرد و رفت. امیر رومد رو مبل و بی حرف اضافه پستونامو در اورد و میگفت تو قلیونت رو بکش من نوکریت رو میکنم. فقط بگو چیکار کنم که بذاری ارضا بشم آخرش باهات؟ باز اون حس ریاست بهم دست داد و لذت چند برابری. گفتم پستونامو بخور و با دستت کسمو بمال. گفت چششششم. هر چی تو بخوای خانم. وایییی چه حالی بود. ۵ دقیقه پیش داشتم به رفیقش کس میدادم و الان باز تو بغل یه مرد دیگه ام. بعد با حالت تحکم گفتم برو کسمو لیس بزن.
Читать полностью…پوزیشن رو عوض کرد و خوابید رو تخت تا من برم روش، نشستم روش و کیرشو کرد تو کونم، تلمبه هاش سنگین تر شده بود و انگار داشت ارضا میشد، چند تا تلمبه سریع و محکم زد و یهو دستاشو قفل کرد دور کمرم و منو چسبوند به خودش!
نفس نفس زد و گفت از روش بلند شم، از اتاق رفت بیرون و رفت دستشویی، عذاب وجدان و حس بد اومده بود سراغم، لباسم رو پوشیدم و یه لبخند برای وقتی که بر میگرده آماده کردم، اومد توی اتاق و بغلم کرد و دوباره خوابیدیم رو تخت، توی بغلش بودم که چشمم به ساعت خورد، آروم در گوشش گفتم الان مامانت میاد، پاشو با موتورت منو برسون!
حاضر شدیم و با موتورش منو رسوند خونمون و منم رفتم یه دوش گرفتم و بهش زنگ زدم، ولی جواب نداد، تا شب چند بار دیگه هم زنگ زدم ولی جواب نداد، خیلی نگرانش شده بودم، کلی پیام بهش دادم هیچ کدوم رو جواب نداد!
فرداش زنگ زد و گفت دستم بند بود و خیلی سرد باهام صحبت کرد و بهش گفتم میخوام ببینمت گفت کار دارم و نمیرسم!
رفته رفته حتی توی تابستون باهم هفته ای یه بارم حرف نمیزدیم و علننا رابطمون بی دلیل خراب شد، البته اون به هدفش رسید و استفادش ازمو کرد! تا یک ماه هر روز بهش زنگ میزدم و پیگرش بودم، از دوستاش آمارشو میگرفتم که آخر سر رفیق صمیمیش گفت آرمان گفته دیگه نمیخواد ببینتت و همه چی تمومه!
اون روزا خیلی برام سخت گذشت، ولی رفته رفته به نبودش عادت کردم…
یه شب اواخر تابستون و نزدیکای انتخاب واحد همون سال بهش پیام دادم و گفتم میخوام بیبنمت، گفت کار دارم، گفتم کلا نیم ساعت کارت دارم، گفت باشه و قرار شد تو همون کافه همو ببینیم، اومد تو و با بی محلی نشست روبروم و گفت:
-ببخشید دیر کردم!
+مهم نیست، اون آرمان آن تایم دیگه به خواستش رسید و منو انداخت کنار.
-به صلاح نبود باهم بمونیم.
+تنهام گذاشتی، بعد اون شب نباید تنهام میذاشتی، کلی خودخوری کردم! الان دو هفته دیگه ترم جدید شروع میشه، میشینی تو دانشگاه گنده گنده حرف میزنی میگی من بچه نازی آبادم نمیدونم معرفتم زیاده فلانم بیسارم، آبروی من و محله رو هم میبری!
نوشیدنی هامون رو اوردن و گفت:
-آیدا من کار دارم باید برم، زود حرفاتو بزن.
+حرفی ندارم، این کاغذ واحداییه که برای این ترم آماده کردم تا موقع انتخاب واحد بردارم، هیچ کدوم از اینارو این ترم حق نداری برداری، نمیخوام چشمام به چشمات بیفته! استاد آشغالارم انتخاب کردم که بهونه ای نداشته باشی!
اسم منم پیش رفیقات بیاری من و میدونم و تو، هیچ کس تو اون دانشگاه دیگه نباید اسم آرمان و آیدا رو کنار هم بیاره…
بلند شد از جیبش سه تا تراول دراورد گذاشت رو میز و کاغذ رو هم برداشت و گفت:
-باشه اوکیه، من باید برم کار نداری؟
+میگم آرمان.
-بله؟
+اون اوایل که باهم اوکی شده بودیم سارا (یکی از هم دانشگاهی هامون) گفت انقدر به هم دیگه میاید که وقتی میبینمتون هَز میکنم! حیف نبود خرابش کردی؟
-تو آدم من نبودی!
از رو صندلی بلند شدم و تراول هارو برداشتم و گذاشتم تو جیبش و گفتم:
+آره بالاخره، لاشی مثل تو کم نیست که! گمشو…
.
+بفرمایین اینم کلیدای خونه.
-میگم خانوم رضایی شما واسه چی از این محل دارید میرید؟
+والا خیلی وقت بود اینجا ساکن بودیم دیگه رفتیم دیگه…
-ایشالا که ما برای شما مستاجر خوبی و شما هم برای ما صاحب خونه خوبی باشید!
+والا من که هیچ کارم، طرف حساب شما پدر منه.
-دیگه وقتی دختر اینه پدر حتما خیلی ماه تره.
+لطف دارین شما، با اجازه.
خونه رو تحویل مستاجر دادم و سوار ماشینم شدم، به خونمون و خاطراتش نگاه کردم، انصافا خاطرات خوبش از بدش بیشتر بود.
انداختم تو خیابون مدائن و تا آخر رفتم بالا، اشک از چشمام سرازیر بود، محله ای که توش قد کشیدم رو دارم واسه همیشه دارم ترک میکنم، از جلوی اون کافه لعنتی هم رد شدم، ازش خیلی ناراحتم، ولی دلتنگشم، از خیابون مدائن انداختم تو خیابون پارس و تا جلوی میدون بازار دوم رفتم، کنار میدون زدم کنار و با اشک به میدون نگاه کردم، یه اکیپ پسر داشتن سیگار میکشدن، یکیشون استایلش خیلی آشنا بود!
شکستگی توی چشماش و بدنش کامل مشخص بود، شده بود پوست استخون، دلم میخواست برم بغلش کنم و بگم آرمانم چرا اینجوری شدی؟ بیا از نو شروع کنیم، دوباره از اول باهم باشیم ولی پا روی احساسم گذاشتم و بعدشم روی پدال گاز!
ممنون که همراه بودین
نوشته: آیدا
بی نهایت...
1401/12/23
#دوست_پسر #دانشجویی
این داستان مثل یه بغضی ته گلوم مونده بود، باید میگفتمش!
.
اوایل مهر بود، دانشگاه ما هم که نوک کوه! کل تهران زیر پات بود و به کل شهر دید داشتی، هوا خنک بود و باعث شده بود یکم سردم بشه، چون کلاسمون تشکیل نشده بود با بچه ها جمع شدیم مافیا بازی کنیم، خب اون موقع من یه دختر هیجده ساله بودم و حسابی از این که قاطی جمع باشم خوشحال بودم، جز معدود دخترای اکیپ بودم، آخه خودتون میدونید برق زیاد دختر نداره(:
ولی خب از حق نگذریم خوشگلشون من بودم…
پسرامونم هنوز همرو ندیده بودم ولی به نظرم رشته برق پتانسیل پسرای خوشتیپ تری میتونست داشته باشه که هنوز ظهور نکردن!
تا اومدن بازی رو شروع کنن گوشی گاد زنگ خورد و بعدش که قطع کرد گفت آرمان بود، گفت اتوبوس های دانشگاه رو سوار شده داره میاد بالا، استارت نکنید تا منم بیام. (چون دانشگاهمون بزرگ بود اتوبوس توش رفت و آمد میکرد)
بگذریم…
خیلی مشتاق بودم این آرمان رو ببینم، چشمم به پله های بام دانشکده بود، یه ربع بعد یه پسر با لباسای مشکی از پله ها اومد بالا و حرکت کرد سمتمون، هرچی بیشتر نزدیک میشد بیشتر داشتم محو جذابیتش میشدم، اول از هرچیزی قد بلندش خیلی به چشمم اومد، راحت صد و هشتاد و هفت یا هشت بود بعد از اونم بولیز آستین بلند مشکیش ، من رو بولیز مشکی خیلی کراش بودم/:
یه شلوار جذب همرنگ بولیزش و یه کتونی که اون سال تازه مد شده بود و یه خورده ساق دار بود، موهاشم حالت تایسونی داشت، کوتاه بود و سایه انداخته بود…
با همه سلام داد و دست داد، منم خیلی درگیر دست دادن نبودم و اعتقادات نداشتم باهاش دست دادم، قفل کرده بودم رو قیافش، خیلی جذاب بود، پوستش سفید بود و ترکیب پوست سفیدش با ته ریشش حسابی به دلم نشسته بود…
خب البته این داستان رو الان یه دختر بیست و دو ساله داره از دوران هیجده سالگیش تعریف میکنه، طبیعتا اون موقع گرایش و عشق من همچین پسرایی بودن، دوست ندارم ازش تعریف کنم، ولی واقعا گَنگ بود و پسرای برق همش دوست داشتن باهاش بپرن.
از من یکم عقب تر ولی کنار من نشسته بود، آستین بولیزش رو داد بالا و ساعد سفیدش و با رگای آبی رنگش زد بیرون، ولی چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد علامت بی نهایت روی ساعدش بود که تتوش کرده بود، وقتی تتو روی ساعدش رو دیدم واقعا یه لحظه لب پایینم رو گاز گرفتم!
از جیبش پاکت سیگارش رو دراورد و با انگشتای سفید و کشیدش یه نخ ازشو روشن کرد و گذاشت رو لباش، با این که الان وقتی یادش میفتم حالم ازش به هم میخوره ولی هنوزم وقتی یاد سیگار کشیدنش میفتم داغ میکنم، لعنتی مگه میشه انشگتای یه آدم انقدر جذاب باشه!
دست اول شروع شد و من شده بودم مافیا ساده، گاد بازی وقتی شب رو اعلام کرد گفت مافیا ها بیدار شن، بیدار شدم و اون یکی مافیا رو دیدم، ولی وقتی گاد میگفت گادفادر لایک بده گادفادر رو نمیدیدم که یه لحظه سرمای دست یه نفرو روی گردنم حس کردم!
آرمان بود که از پشت زد بهم و با یه لبخندی بهم لایک داد، منم لبخند زدم و با صدای گاد بازی دوباره خوابیدیم!
به تقدیر اعتقاد داشتم، این که دست اول من و آرمان باهم مافیا شدیم بی دلیل نبود…
خیلی حرفه ای بازی میکرد، خیلی خوشم اومده بود از بازیش،
صداش یه مدلی انگار خسته و گرفته بود، حرف که میزد بیشتر به جذابیتش اضافه میشد! خلاصه سه چار دست دیگه بازی کردیم و ساعت شد حدود دوازده ظهر، گاد داشت دست بعدی رو ران میکرد که من گفتم من دیگه میرم، همه هی گفتن آیدا بمون آیدا بمون.
+بچه ها بخدا راهم خیلی دوره، دو ساعت تو راهم، باید برم.
همون لحظه آرمان رو بهم کرد و گفت:
-از کجا میایی مگه؟
+نازی آباد.
-بچه محلیم پس…
+سعادتش نصبیت شده پس.
از بچه ها خدافظی کردم و خواستم برگردم خونه، از جلوی دانشکده باید اتوبوس سوار میشدم، توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که صدای آرمان رو شنیدم که گفت:
-آیدا وایسا باهم بریم.
دیگه رسما تقدیر باورم شد!
از الان دوساعت باهم بودیم و کلی فرصت داشتیم برای صحبت کردن و از هم دونستن، آدم زبون بازی بود، ولی یه جوری رفتار میکرد که فعلا نمیخواد خیلی به هم نزدیک شیم.
نزدیک ایستگاه شهید بخارایی بودیم که یهو گفت:
-از چه آدمایی خوشت میاد؟
+آدمی که آن تایم باشه، سر ساعت آماده باشه.
-فردا فیزیکت ساعت یکه؟
+آره.
لبخندی زد و گفت:
-راس ساعت یازده جلوی مترو میبینمت پس!
خندیدم و گفتم باشه.
شمارمو گرفت و بیرون از مترو از هم خدافظی کردیم…
اون شب همش فکر میکردم پیام بده، ولی خبری ازش نشد، یکم باعث شد سرد شم، با خودم گفتم دو ساعت باهام لاس زده و دیگه ازم زده شده، دوست نداشتم از دستش بدم، دلم میخواست توی دانشگاه کنار من باشه فقط، فردا ساعت ده صبح که داشتم صبونه میخوردم پیام داد و گفت من یازده متروعم، بهش اوکی دادم و حاضر شدم و رفتم سمت مترو…
شنیدی میگن مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه ، دقیقا حکایت منه … مدیر مدرسمون درست شبیه مادربزرگمه ، از مادربزرگم فرار کردم گیر این زبون نفهم افتادم . البته این خانوم فقط تو مدرسه خشک و مذهبیه وگرنه تو خیابون مادر تن فروشم جلوش لنگ میندازه . دقیقا با این اخلاقش یاد یه شعر باحال میوفتم که :
واعضان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
با دیدن آدم هایی مثل این حالم از هرچی مدرسه ودرس خوندنه بهم میخوره.
راهم فقط خونه به مدرسه و مدرسه به خونه است ، حوصله رفیق های کشککی این زمون رو ندارم ، خودممو دوتا گوشام …
هنوز برای مخارجم کاری پیدا نکردم ، چون به پسر جماعت رو نمیدم و معمولا تو خودمم و این باعث میشه که تا الان بیکارم .
دلم برای مادرم میسوزه ، درسته محبت مادریش رو ندیدم ولی به خاطر من تن به این خفتوخاری داده ، ای کاش میتونستم دوای درد مادرم باشم .
شاید اگه من نبودم این وضع مامانم نبود … خدایی که من ندیدمش و حسش نکردم ، ولی هست از سر تقصیراته پدربزرگ مفنگی و بابای لاابالیم نگذره .
اره مادرم مهرومحبت مادری نداشت ، منم بهش حق میدم ، درست وقتی که باید با همسنوسالهاش لی لی بازی میکرد پدر عوضیش بخاطر نهشگیش شوهرش داد و سال بعدش من به دنیا اومدم که بشم شیرینی زندگی مردی که از مرد بودن نر بودن رو یاد گرفته بود و بویی از معرفت نبرده بود و هرروزوهرشب به بهانه ای مادرم رو به باد کتک و فحش میگرفت ، وقتی به مادرش میگفت ، میگفت دخترم خوددار باش زندگی بالاوپایین داره میدونی همین الدنگ چقدر منو کتک زده ؟ به خاطر یه مشاجره کوچیک زندگیت رو خراب نکن . وقتی به پدرش میگفت ، میگفت حرف خونت رو برای من نیار درست نیست غیبت نکن شوهرت مرد خوبیه .
مادرم کوه درد بود که همیشه پای چشمش کبود و بدنش زخم و کوفته و کبود بود ، اینم از مرد بودن آقای پدری که فقط اسم پدر رو به یدک میکشه وگرنه هیچی از پدر بودن نمیدونه .
یه روز که داشتم به مدرسه میرفتم دیدم یه دختر جلوتر از من همون راه رو داره میره ، قیافه اش رو ندیدم ولی هیکل خوبی داشت . نمیدونم چی شد که دوتا پسر جلوش سبز شدن و قصد آزارش رو داشتن ، خونم به جوش اومد از این نامردی دویدم رفتم جلو و یه دعوای درست و حسابی راه انداختم هم کتک خوردم هم اون عوضی ها رو آشولاش کردم . دست دختر رو گرفتم و در اوج سکوت باهم به مدرسه رفتیم ، حرفی برای گفتن نبود نه من اون رو میشناختم و نه اون منو میشناخت . بعد رسیدن به مدرسه ازم تشکر کرد و رفت یه گوشه حیاط نشست ، به نظرم اونم مثل خودم تنها بود . یه گوشه نشستم و زل زدم بهش ، واقعا دختر زیبایی بود و من غرق این زیبایی شده بودم . خودم دختر بودم ، ولی چهره و اندام بینظیرش به دلم نشست . شاید میتونستم با این دختر که حتی اسمشم نمیدونم تنهاییام رو پر کنم .
به خط شدیم برای رفتن به کلاس و استارت درس و سروکله زدن با معلم ها ، من همیشه وسط صف می ایستادم ، هیچوقت برام مهم نبود کی جلومه و یا کی پشت سرمه ، چون دختر تنهایی بودم همکلاسیهام رو فقط اسمشون رو میدونستم و اونم دلیلش حضور و غیاب معلم ها بود . درست سرصف خیلی دلم خواست بدونم کی پشت سرم ایستاده ، با برگشتم و روبه رو شدن با شخص پشت سریم لبخند محوی روی لبم نشست و یخورده تعجب کردم ، اون دختری که محو نگاهش بودم و حتی گذشت زمان رو احساس نکردم همکلاسیم بود و من این رو تازه فهمیدم . بعدازتلاوت قرآن و دعا و ور زدن های مدیر و معاون به کلاس رفتیم و من دوباره با چشم دنبال اون دختر میگشتم که درست وسط کلاس دیدمش ، اون روز اصلا حواسم به درس و معلم نبود و فقط محو اون دختر شدم که پایان کلاس فهمیدم اسمش شادیه . بعداز مدرسه باهم به سمت خونه رفتیم و کلی باهم صحبت کردیم .
بین حرفاش فهمیدم که بهم علاقه مند شده اونم نه یک روزه بلکه مدتهاست و اینکه اونم مثل من تنهاست و علاقه ای به رفیق بازی و … نداره . بعداز ردوبدل کردن شماره هامون هرکی راه خودش رو رفت .
با رسیدن به خونه به جای چونه زدن با مادربزرگم ترجیح دادم به شادی فکر کنم و ببینم میشه واقعا قسمتی از زندگی هم باشیم یا نه .
شب بود که با مادربزرگم و مادرم برای شام دور میز جمع شدیم .
مادر بزرگ
ترانه دوباره با کی درگیر شدی که این بادمجون رو زیر چشمت کاشته دختر ؟ تو مثلا دختری !؟ هروقت میای خونه مثل پسرهای شر ی طرف صورتت آشولاشه!
ترانه
مادربزرگ دوباره شروع نکن که اصلا حوصله ندارم .
پونه
مادر من کاریش نداشته باش .
ترانه
بعد از خوردن شام و خوشوبش با مامانم رفتم تویی اتاقم و مثل همیشه غرق شدم توی تنهاییام . زندگیم بی رنگ و تکراریه جوری که دیگه خودمم خسته شدم .
کون دادنم به پسر همسایه و مفعول شدنم
1401/12/23
#گی #خاطرات_نوجوانی
اولین بار یادمه که یه پسر همسایه داشتیم که از بچگی با هم همسایه بودیم و رفیق بودیم و یه روز اومد گفت چرا ما که انقدر رفیقیم پیش همدیگه لخت نشیم همدیگر رو نبینیم و کشیدیم پایین و کیر همدیگرو دیدیم اما کاری نکردیم بعدها وقتی 13 سالمون شد یه روز اون دوستم گفت میای حال کنیم با هم و من گفتم یعنی چی گفت یعنی همدیگرو بکنیم ، من اصلا تو این وادیا نبودم و واقعا اطلاعات جنسیم خیلی کم بود فقط میدونستم زن و مرد با هم سکس میکنن و بچه دار میشن و از روی کنجکاوی و شاید هیجان اینکه فقط بفهمم یعنی چی این کار گفتم باشه و روزی که اوکی شد که تنها بشیم با هم اون گفت اول من بکنم که بلدم و منم گفتم باشه گفت بخواب اول بمالمت و من دراز کشیدم و اونم خوابید روم و کیرش رو گذاشت روی سوراخ کونم و همون لحظه من احساس لذت کردن و خوشم اومد و میتونم بگم از اونجا بود که این حس مفعول بودن در من بیدار شد تو همون پوزیشن سعی میکرد بکنه کیرش رو تو کونم اما فقط سرش میرفت تو و همش میپرسید درد نداری و منم هیچ دردی نداشتم و میگفت خوبه تو استعداد دادن داری بعدش در پوزیشن دوم نشست رو مبل گفت بیا بشین آروم رو کیرم و منم نشستم و واقعا حس خوبی بود عجیب این بود بدون هیچ دردی رفت تو ، هی میپرسید درد نداری و میگفتم نه ، اون موقع ما بالغ نبودیم که بخواد ارضا شه بعدش که نوبت من شد خوابید که بکنم تو کونش اما هر کار کردم نرفت و میگفت چون برای تو بزرگه و من تنگم نمیره ، بعد از اون تا نزدیک دو هفته میتونم بگم هر بار تنها میشدیم میومد و منو میکرد و یادمه حتی منو برد جلوی آینه و گفت ببین کامل تو کونته خودت رو ببین چه کونی هستی و همه اینا باعث شد که تو ذهن تاثیر بزاره به عنوان اولین سکس که مفعول شدم بعد از اون فاز اینو گرفت که گناه داره این کار و دیگه کاری نکردیم تا 15 سالگی که بالغ شدیم و دوباره گفت دوست داری حال کنیم گفتم اره ولی این بار منم باید بکنمت حتما گفت باشه اما وقتی رفتیم برای سکس این بار که منو کرد نوبت من که شد گفت من از کیرت میترسم بزرگه و فقط برات ساک میزنم که اونم دو تا زد و گفت بدم میاد و ادامه نداد ، این بار هم یه چند باری منو کرد ولی منم بالغ شده بودم و دلم نمیخواست فقط کونیش باشم و چون فقط من داشتم میدادم گفتم که نمیشه فقط تو بکنی و من بدم و این شد که دیگه ادامه ندادیم بعد از اون من به هیچ وجه حس مفعول شدنم رو بروز ندادم و به هیچکس غیر از اون پسر همسایمون ندادم اما از 18 سالگی یه شب که داشتم جق میزدم به سرم زد سوراخم رو بمالم و وقتی دیدم چه لذتی داره برام از اون موقع بود که موقع جق زدن سوراخم رو هم میمالیدم و بعد از یه مدت تو اینترنت با رومای گی آشنا شدم و از اونجا بود که من شروع کردم به چت با فاعل ها و شدم مفعول چتی و بعدها وبسکس میکردم و وب کون میدادم و وب کیر میدیدم و انقدر بهم گفتن چه کونی داری چه کونی هستی حسم مفعول شدنم چند برابر شد و همینطور میگفتن خودتو انگشت کن یا خیار بکن به کونت و همه اینا باعث شد من بشم یه مفعول حرفه ای ولی همیشه بعد از ارضا پشیمون میشدم و میشم و میخوام که ترک کنم این کارو اما همیشه شکست خوردم البته خیلی کم کردم اما از ذهنم نمیره تنها کاری که تونستم کنم این بود که دوباره واقعی کون ندم چون میدونستم حالا که بزرگ شدم و بچه نیستم اگه قبحش بشکنه برام و مفعول واقعی شدن رو بپذیرم به کل کونی میشم و همیشه باید دنبال دادن باشم و وضعم از اینی هم که هست بدتر میشه ، هر چند خیلی ها میگن باید از حسی که داری لذت ببری چون فقط یه بار زندگی میکنه آدم ولی من همیشه فکرم این بوده برای یه لذت 10 دقیقه ای نباید خودم و زندگی و آینده ام رو نابود کنم ،قطعا بین دادن به خیار و مفعول واقعی شدن خیلی تفاوت هست وقتی مفعول واقعی میشی باید حقارت بکشی که من از حقارتش متنفرم .
نوشته:
نفر سوم ثابت (۱)
1401/12/15
#همسر #گی #بیغیرتی
سلام به همگی
من مهدی و خانمم نگین ۵ ساله که ازدواج کردیم و از ۲ سالگی بعد ازدواج یه اتفاقی افتاد که باعث یه اتفاقای خوب و بد دیگه ای شد.
من از دوران قبل ازدواج با چند نفر گی داشتم و البته بعد ازدواجم ادامه داشت ولی نگین اصلا نمیدونست
تو اینستا مخفیانه چت میکردیم .جوری هم چت میکردیم که کسی شک نکنه.
مثلا اکثر مواقع سرکار که بودم چت میکردیم.
بعدشم پاکش میکردم.
با تنها دوستی که بعد ازدواج هم سکس داشتم یوسف بود که اونم همیشه بکن بود.و دنبال فرصت بود خانمم نباشه بیاد خونه.
گوشیم زیاد دست نگین بود و چیزی متوجه نمیشد میدونست اکانت فیک دارم و چکش میکرد برا سرگرمی و…
اشتباه من اونجا بود که با لب تاب خونه لاگین شدم(یادم نمیاد برای چکاری)و خروج نزدم.نگین هم برای پرینت جزوه هاش که از طریق واتس اپ وب میرفت و دانلود میکرد و پرینت میزد رفت و اینستای من رو دید که دارم چت میکنم و…
خلاصه وسط چت بودم که اس داد یوسف تو رو میکنه؟
یه لحظه شوکه شدم.
دارم با کی چت میکنم.هر فکری که احتمال داشت به ذهنم رسید.
پرسیدم یوسف کیه؟
گفت همه چیو میدونم.
زنگش زدم جواب نداد پیام داد دستم بنده و برو به عشق و حالت برس
منم شوکه شدم به یوسف گفتم کجای ؟کی پیشته؟گفت خونه ام کسی پیشم نیست.
سریع پیاما حذف کردم.
نگین پیام داد گفت دیر پاک کردی دیگه لو رفتی.
گفتم پیامای من از کجا میخونی.گفت از لب تاب.
هیچ توضیحی نداشتم بدم.اصلا مغزم کار نمیکرد.اون یوسف رو چند بار با من دیده بود فک میکرد دوستمه.حالا همه چی لو رفته بود.شب رفتم خونه چیزی نمیگفت ولی همش نیشخند میزد.منم ضایع شده بودم و چیزی نداشتم بگم اونم که دید من حالم خوب نیست شروع کرد به شوخی کردن و سربه سر گزاشتن از کونی بگیر تا خودم میکنمت و … بهم گفت تا یخم اب شد منم کم کم شروع کردم.گفتم اول زوری بوده و بعد ازم عکس داشتن بعد ها هم فهمید الکی گفتم.حتی اون شب توی سکس هم گفت دارم به یه کونی میدم.کم کم صحبتا زیاد شد و تقریبا هر روز در مورد یوسف حرف میزدیم.تا اینکه گفت باید بهش بدی و من ببینم.گفتم نمیشه و اون تورم میکنه و … گوش نکرد و گفت نمیکنه.نقشه کشیدیم که وقتی اومد خونه خانمم یهویی بیاد تو و ببینه و بعد بهش بگیم خانمم میدونه و در همین حد.
میگفت برام جالبه چطوری میدی که دردت نمیاد.و دوس دارم ببینم.
منم باهاش قرار گزاشتم واسه شب که بیاد خونه و در طول روز چقد متلک بارم شد خصوصا موقع شیو کردن.ولی خودش زیاد به خودش نرسید.مطمئن شدم که نمیخاد بهش بده.
خونه ما آپارتمانیه و نگین تو ماشین تو پارکینگ قایم شد و قرار شد ۵ دقیقه بعد بیاد تو.یوسف اومد و رفتیم تو اتاق مثل همیشه شروع کردم ساک زدن براش با استرس زیاد چنددقیقه که ساک زدم گفت بسه دیگه بخواب میخام بکنمت.منم از قبل لخت بودم فقط یه شرت داشتم که درش اوردم ولی اون شلوارش پاش بودو تا پایین کونش اورده بود.
تک پوشش دراورد و در نیاورد که خانمم اومد تو.
من نشستم و یوسف سریع لباساش پوشید نگین گفت چشمم روشن اقا یوسف شوهر منو میکنی.با لبخند و ترس گفت.یوسف فوری فرار کرد از خونه زد بیرون .گفتم نرو صب کن.کاریت نداره ولی گوش نکرد.
گفتم چرا زود اومدی حداقل میزاشتی لباساش در بیاره گفت دیگه بقیش مهم نیست نمیتونه دور بره چون هم گوشیش هم سویچ موتورش با منه.گوشیش رو یادش رفت ببره.گفت زود برو تو بالکن بهش بگو بیاد.رفتم تو بالکن نبودش رفتم سمت پارکینگ دیدم دم اسانسور وایستاده.با حالت ترس و خجالت و خنده گفت گوشی و سویچم بیار.گفتم اشکال نداره بیا تو کاری نداره.میدونه همه چیو.
گفت واقعا.گفتم اره.نگین اومد سویچو براش تکون داد اونم اومد تو.گفتش کارتو بکن من کاریتون ندارم.ولی دفه دیگه بدون هماهنگی من نمیای پیشش.یوسف که ترسیده بود و خجالت میکشید گفت نه غلط کردم سویچو بده میرم دیگه نمیام.
نگین بمن گفت شروع کن فک اینجا نیستم.منم بهش گفتم بیا تو اتاق نگین تو هم نیا . گفت باشه.
رقتیم تو اتاق و گفتمش کسخول میدونه .فقط میخاد ببینه.
گفت باشه ولی شر شد گردن خودت.
گفتم باشه.شروع کردم ساک زدن ولی راست نشدگفت ولش کن تا دفه دیگه .گفتم نه قبول نمیکنه.گفت راست نمیشه.نگینو گفتم قبول نکرد.گفت اینقد ساک بزن تا راست بشه.خودشم اومد تو شروع کردم ساک زدن دیدم سیخ سیخ شد.تا حالا اینطور نشده بود.نگو لاشی خانمم دیده.گفت بچرخ چرخیدم و بر خلاف همیشه که اروم شروع میکرد سرشو گزاشت و با یه حول فرستادش تو ،دردم گرفت.ولی میدونستم الان ساکت میشه.چند تا تلمبه زد و نگین با گوشیش یه عکس گرفت و گفت دیگه من کاریتون ندارم هر وقت تموم کردین میتونی بری.
ناهید زن صاحبخونه
1401/12/15
#مرد_متاهل #صاحبخانه
این داستان برای 22سال پیش هستش.منم تازه ازدواج کرده بودم…منم جوون و خوشتیپ بودم…یک سال بود که زنم توی عقد بود .داشتم واسه عروسی گرفتن کارایی که لازم بود رو انجام میدادم …
اول بگم که من اولین باره که دارم داستان مینویسم.این یکی از خاطراتی هست که داشتم براتون بفرستم .کاملا واقعیه…اون موقع ها تازه موبایل اومده بود قیمتش یک میلیون به بالا بود…یعنی ارتباط گرفتن با جنس مخالف اینقدر راحت نبود.رفتم بنگاه املاک منو معرفی کرد برای یک خونه که برم ببینم.خانمم با من بود.رفتیم در خونه رو زدیم دیدم یک خانم خوشتیپ که سنش حدود چهل سال بود در و باز کرد.
سفید پوست وجذاب …یعنی اصل جنس بود .بعد از این که گفتم واسه چی اومدیم ما رو برد طبقه اول خونش رو نشون داد.خودش با دوتا بچهاش طبقه بالا بودن …بعد از بازدید خانمم از خونه خوشش اومد منم همینطور…ازش سوال کردم که خونه رو چند اجاره میدین…گفت باهات کنار میام.بریم بنگاه املاک واسه قرار داد…
توی املاکی دیدم زیر زیرکی منو داره نگاه میکنه.اهمیت ندادم.
خیلی واسه اجاره باهامون کنار اومد…قرار داد رو نوشتیم و رفتیم چند روز بعد قرار بود عروسی بگیریم.خانمم گفت واسه عروسی صاحبخانه رو هم دعوت کنیم…براش کارت عروسی بردم جلوی خونه…زنگ زدم اومد پایین و خیلی گرم برخورد کرد و کارت رو بهش دادم اومدم …دو روز بعد هم جهاز بردیم و چیدن خانومهای خونواده…
شب عروسی با دخترش که 10 ساله بود اومد خیلی هم خوشتیپ کرده بود یک بدن خیلی خوب وردیف …کلی به خودش رسیده بود.ولی من هنوز شوهرش رو ندیده بودم…چند روز بعد از اینکه رفتیم توی خونه دیدمش.
خلاصه گذشت و ما رفتیم خونه خودمون . زنم توی یک شرکت کار میکرد صبح ساعت 7میرفت تا 2 ظهر میومد خونه.منم یک ماه از محل کارم مرخصی گرفته بودم.
اسم زن صاحبخونه ناهید بود
یه روز که جلوی در خونه بودم منو از پنجره خونه خودش صدا کرد …میدونست که من تا ظهر خونه تنهام و کاری ندارم.گفتم جانم ناهید خانم در خدمتم …
بیا بالا کارت دارم.یک لحظه فکر کردم شاید میخواد براش خرید کنم…رفتم بالا جلوی در آپارتمان دیدم با یک دامن که تا روی زانو بود و یک لباس نیم استین جلوی در منتظر من ایستاده.موهاشم باز روی شونه هاش ریخته بود…تعجب کردم چون تا حالا اینجوری باز ندیده بودمش.
بعد از سلام و احوالپرسی. گفت میخوام برم بیمارستان کار دارم میتونی منو ببری.با تعجب گفتم من موتورسیکلت دارم چطوری میخوای ببرمت …گفت اشکال نداره که با موتور میریم…
هاج و واج مونده بودم که این چرا اینجوری گفت.قبول کردم که بریم…
قبلش گفت فقط باید بری سر کوچه تا من بیام اگه همسایه ها ببینن خوب نیست منم رفتم سر کوچه منتظرش موندم تا بیاد وقتی اومد دیدم کلی به خودش رسیده…
وقتی میخواست سوار بشه کیفش رو گذاشت بین خودمون.
راه افتادم تا رسیدم به مقصد.
رفت داخل کارش رو انجام داد و برگشت
ایندفعه که سوار شد دیگه کیفش رو بینمون نذاشت تو اولین ترمزگرفتن چسبید به پشت من . یکدفعه دیدم دو تا سینه نرم چسبید بهم .چه سینه های نرمی بودن…دلم ریخت پایین.باخودم گفتم الان میره عقب ولی هیچ حرکتی نکرد…منم داشتم یواش یواش حال میکردم.توی مسیر همش از شوهرش بد میگفت…طوری شد که دیگه تمام بدنش به من چسبیده بود…منم خداییش از زمانی که زن گرفته بودم دیگه کلا زید بازی رو گذاشته بودم کنار واسه همین خداییش سعی میکردم نرم توی کارش ولی اون بدجور به من پیله کرده بود . خلاصه رسیدم نزدیک خونه و اونم پیاده شد رفت منم چند دقیقه بعد رفتم خونه .
چند روزی گذشت و منم تازه داماد هر شب برنامه داشتیم دیگه …
روز 16می بود که توی اون خونه بودیم .صبح بعد از اینکه زنم رفت سر کارش بلند شدم رفتم حموم …دیگه اخرای حمام کردنم بود که دیدم آب قطع شد با یه خورده آبی که توی تشت بود خودم آب کشیدم و اومدم بیرون حوله رو بستم دور کمرم اومدم توی پذیرایی دیدم یک صدایی از توی راه پله میاد …رفتم در آپارتمان رو باز کردم یه دفعه دیدم که ناهید روی پله نشسته جلوی در آپارتمان.
تا منو دید زد زیر خنده حالا بخند که بخند …فهمیدم کار خودش بوده که اب رو قطع کرده…گفت خوب حالت رو گرفتم حموم کردنت نیمه کاره موند اره…بهش گفتم من از تو زرنگتر بودم یک تشت آب تمیز کنار گذاشته بودم…حالا من به اون میخندیدم…فقط یک حوله دور کمرم بود بعد از کلی خنده گفت چایی نداری خونه …دیگه فهمیدم که این وقت دادنش به من رسیده…گفتم دارم بیا تو …اومد داخل و منم رفتم براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش …اونم چشم از من و بدنم لختم بر نمیداشت شروع کرد به صحبت کردن که من زندگی سختی دارم و از شوهرم رازی نیستم و نالیدن از شوهرش …چند دقیقه ای که گذشت منم زیر حوله راست کرده بودم و اونم متوجه شده بود …وقتی که دیگه خوب حرف زدنش تموم شد و چاییش رو خورد میدونستم که دیگه وقتشه.
خانه ما (۲)
1401/12/16
#خواهر #دوست_دختر
...قسمت قبل
وقتی اومدیم پایین رضوان رو دیدم که رو مبل نشسته و با موبایلش ور میره ولی یه حالت حرصی به خودش گرفته بود
این قیافشو خوب میشناختم بعضی وقتا که عصبی میشد نفساشو با حرص میداد بیرون و ابرواش تو هم میرفت حتی وقتی که عصبانی میشد هم خواستنی میشد.
من و بهار رفتیم طرفش و گوشی بهار زنگ خورد،مادرش بود که بهش گفت سریع بره خونه مهمون دارن بهار هم رضوانو بغل کرد و خدافظی کرد ولی رضوان خیلی مصنوعی لبخندی بهش زد برعکس همیشه و باهاش خداحافظی کرد موقع رفتنش هم از من به خاطر کمک کردن تو درسش تشکر کرد و خندید که باز دیدم اخمای رضوان بیشتر رفت تو هم.وقتی بهار رفت رفتم کنار رضوان نشستم و اون باز با همون حالت با گوشیش ور میرفت دستمو انداختم دور گردنش و گفتم کی رضی منو ناراحت کرده بزنم لهش کنم و بهش خندیدم که دیدم دستمو پس زد و خواست بلند شه که دستشو گرفتم و گفتم رضوان جونم چیزی شده؟ با کسی حرفت شده؟ که یه نگاهی بهم کرد و گفت نه چیزی نیست یه کم سرم درد میکنه میرم بخوابم و رفت تو اتاقش برام عجیب بود که رضوان چش شده بود یه ساعت پیش حالش خوب بود ولی از وقتی که من و بهار اومدیم طبقه پایین عصبی بود یه لحظه حواسم رفت به در و اون تکون خوردنش موقع سکس و اون نگاه سنگین که رو خودم حس میکردم.
یه لحظه ریدم به خودم که نکنه رضوان اومده پشت در و تمام سکس من و بهارو دیده! بد ترسیدم خواستم برم باهاش حرف بزنم ولی موقعیتش نبود…به خودم گفتم اصلا رضوان چرا باید بیاد سکس داداشش و دوستشو ببینه ولی با این اخم یهویی و عصبی شدن رضوان کم کم حدسم داشت به یقین تبدیل میشد که رضوان اومده و منو بهار رو دیده،سعی کردم بیخیال قضیه بشم و بزارم یه چند ساعتی آبا از اسیاب بیافته تا یادش بره ولی اون روز تا شب رضوان از اتاقش بیرون نیومد و وقتی یه بار در اتاقشو زدم و خواستم برم تو گفت درس داره و نمیخواد مزاحمش بشم.
تا شب که پدر مادرم اومدن خونه خبری از رضوان نشد و فقط موقع شام اومد کمک مادرم و میز رو چید و گه گاهی نگاه های کوچیکی به من مینداخت و بعد از خوردن غذا و جمع کردن میز درسش رو بهونه کرد و باز رفت تو اتاق احساس کردم داره از دستم فرار میکنه چاره ای نبود باید تنهاش میزاشتم من هم برای درس خوندن رفتم طبقه ی خودم و مشغول خوندن شدم ولی ذره ای حالیم نشد و فکرم درگیر بود.بیخیال درس شدم و گرفتم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم لباسامو پوشیدم و آماده شدم با رضوان برم بیرون،دانشگاه من و مدرسه ی رضوان تقریبا تو یه مسیره و اکثر اوقات باهم میریم.طبقه ی پایین که اومدم خبری از رضوان نبود،رفتم طرف اتاقش در زدم و درو باز کردم که بیدارش کنم ولی مثکه زودتر از من بیدار شده بود و خودش رفته بود مدرسه،دیگه از این کاراش داشت اعصابم خورد میشد.نامرد خودش صبحونه خورده بود و چیزی واسه من آماده نکرده بود.نفسمو حرصی دادم بیرون و بیخیال صبحونه شدم رفتم به سمت دانشگام اون روز تا بعد از ظهر کلاس داشتم و وقتی کلاسام تموم شد اومدم طرف خونه،تو راه در حال رانندگی بودم که گوشیم زنگ خورد،بهار بود،الان اصلا حوصلش رو نداشتم با بی میلی جواب دادم
_سلام،چطوری گلم
+سلام خوبم تو خوبی
_من نه؛دانشگاهی؟
+چرا چیزی شده؟ نه تقریبا رسیدم خونه
_هیچی امروز رضوان نمیدونم چش بود؛مثل همیشه نبود انگار با همه مخصوصا من دعوا داشت،تو خونه چیزی شده؟
یه لحظه یاد رضوان و اتفاقای دیروز افتادم،مثکه هنوز آبا از آسیاب نیفتاده و فراموش نکرده؛صدای بهار تو گوشی درومد چرا ج نمیدی؟ الوووو آخر هم با حرص قطع کرد.
رسیدم در خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم و رفتم تو ساختمون.درو باز کردم رفتم تو هال دیدم رضوان داره طراحی میکنه صدای درو که شنید سرشو بالا آورد و منو دید بازهم اخماش رفت تو هم و سرش رو انداخت پایین رضوانی که همیشه وقتی میومدیم خونه بعد از کلاس کلی ورجه ورجه میکرد و غذا گرم میکرد یا چایی دم میکرد امروز برعکس همیشه هیچکاری نکرده بود و فقط مشغول طراحی کردنش بود.سلامی کردم ولی جواب نداد با صدای بلندتر سلام کردم و خواستم یه کم جو عوض شه گفتم"رضی خوشگله من چطوره؟ امروز مثکه گشنه پلو داریم؟" دید چاره ای نیست جواب داد خوبم،غذا میخوای تو یخچال هست گرم کن بخور!! گفتم"اونجوری که حال نمیده،به دست تو گرم شه خوردن داره"جوابی نداد و خودشو مشغول به طراحی نشون میداد…نفهمیدم چی داره میکشه…دوباره خواستم به حرف بیارمش گفتم"رضوان پاشو دیگه آبجی،یه چیزی گرم کن باهم بخوریم وگرنه خودتو میخورمااا از ما گفتن" سرشو آورد بالا تو چشام زل زد و چشاشو ریز کرد.“گفت نخیر چیزای دیگه برای خوردنت هست.برو همونارو نوش جان کن” و حرفش تیکه بود و یه جورایی دیروز و سکس من و بهارو داشت مینداخت جلو،دیدم فرصت مناسبه و حرفش کم کم داره میاد وسط گفتم"از بهار چه خبر؟ امروز ندیدیش؟؟؟" اسم بهار که اومد اخماش باز رفت تو هم گفت نه…گفتم ولی با بهار که
-از کجا میدونستی ضربانم بالا بود
: یه واکنش طبیعی به این چیزاس ضمن اینکه تموم بدنت میلرزید
چاییو دستم داد و خودش مشغول چای خوردن شد گفتم: تو این هیری ویری چطور غذا درست کردی؟
: به سادگی
و زدم زیر خنده
خدایا من چم شده بود یک ساعت قبل وحشتناکترین صحنه عمرم را دیده بودم که یا باید خودمو میکشتم یا نیما رو شایدم باید زنگ میزدم ۱۱۰ و همسایههارو جمع میکردم و بدبختیمو زار میزدم اما ریلکس چای میخوردم و به حرف کامران میخندیدم ، گفتم: حالا چی پختی مرد دانای من
: تو یخچال گوجه و بادمجون پلاسیده بود با گوشت چرخ کرده سرهم کردم و الان برنجم بارمیزارم
بی هیچ اغراقی اعتراف میکنم که دلم غش و ضعف رفت براش و از ته دل آرزو کردم که مرد خونهم شه ، با تمام عقلانیت داشت این بحرانو برام مدیریت میکرد و نمیزاشت زیر بار این فاجعه له بشم ، بلند شد و رفت سمت آشپزخانه دنبالش رفتم و گفتم : میخام کمکت کنم
: لازم نیس فداتشم برو استراحت کن
واقعا استراحت لازم بودم،دیشب نخوابیده بودم و امروز این فاجعه، رفتم تو تختخواب و خیلی سریع خوابم گرفت، که با نوازش دستای کامران بیدار شدم گفت: عشقم ناهار حاظره میدونم گشنهته
واقعا گرسنه بودم صبح چیزی نخورده بودم و استرس زیاد بعدش معدمو اذیت میکرد، میز ناهارخوری بسیار خوشگل چیده شده بود ، دستپخت معرکهش مستم کرده بود ، خدای من چقدر دلم قرص شده بود و چقدر از آینده تاریک ترسم ریخته بود ، حس میکردم کاملا حرکاتمو زیر نظر داره و مراقب جزیی ترین حرکاتمه
خودش میزو جمع کرد و دوتا چای گذاشت و دستامو گرفت و آروم گفت: زندگیت ازین به بعد خیلی با گذشته فرق خواهد کرد تو یه ادم دیگه شدی باید با تغیرات جدید بتونی کنار بیای
کامران باور کن حضورت خیلی بهم قوت قلب میده من به نسبت قبل خیلی فرق کردم از تو خیلی چیزا یاد گرفتم فقط قول بده کنارم باشی
: هستم عزیزم تا وقتی تو بخای
کامران من عاشقت شدم خیلی زیاد میخام تا ابد کنارت باشم
بازم لبامون تو هم گره شد و با لذت لبامو میخورد با تموم وجود نیاز به هماغوشیش داشتم بی اختیار دستمو گذاشتم رو کیرش و مالوندم تا شق شد چشماشو بسته بود،رفتم پایین و کیر کلفت و خوشفرمشو تو دهنم کردم و با ولع براش ساک میزدم اینبار به میل خودم تا حلقم فرو میکردم و میک میزدم آب دهنم رو سرامیک آشپزخانه میریخت و همزمان آب از کوسم شررره میکرد کیرشو درمیاوردم و خایه هاشو تو دهنم میکردم و با کیرش که تو دستم بود براش جق میزدم چشاشو بسته بود و آه میکشید باتمام وجودم از حال دادن به عشق بزرگم لذت میبردم آنقدر کیرشو ساک زدم تا اینکه بهم فهموند که داره آبش میاد اما کیرشو با ولع بیشتری میک میزدم که آبش تو دهنم خالی شد، هرچند طعمشو دوس نداشتم اما تا قطره آخرشو قورت دادم ، کامران تقریبا بیهوش شده بود اما من انرژی گرفته بودم بهش گفتم بریم حموم که قبول کرد و لخت تو حموم رفتیم ، کوس و کونم به قصد انتقام از نیما کاملا برای کیر کامران لهله میزد زیر دوش همو بغل کرده بودیم و کیر کامران تو دستم بهش پشت کردمو کیرشو تو ورودی کوسم گذاشتم و کیر کلفتشو آروم فرو کرد لذتی وصف ناپذیر تو وجودم دمیده شد به عینه حجم کیرشو با تمام مشخصاتش حس میردم و اونم کوسمو آروم میگایید،ازکوسم بشدت لذت آب روون بود آرامش گاییش کامران لذت را در تمام وجودم پخش کردخ بود و رو ابرها بودم بیشتر خم میشدم تا بیشتر کیرشو توم فرو کنه گفتم: کامران
: جانم
-دوسم داری؟
:آرهههه
-کوسمو چی؟
:خیلی زیاد
-کونم؟
:عاشقشم
-پس بزار کونم
:نه فداتشم دردت میاد
-میخام زیر کیرت دردو حس کنم
:من نمیخام، چرا باید این لذتو با درد عوض کنیم؟
-میخام از نیما انتقام بگیرم
: با درد کشیدنت انتقام میگیری؟
-اون خیلی دوس داشت کونم بزاره
:ول کن این حرفا رو مگه الان لذت نمیبری؟
-چی میگی؟ باهربار دادنم بهت جون تازه میگیرم اما میدونم کونم برات لذتبخشتره خواهش میکنم کونم بزار
آروم کیرشو رو سوراخم مماس کرد و یه تف انداخت و ذره ذره تا ته فرو کرد درد کمی داشتم آهی کشیدمو گفت: درد داری؟
-نه اتفاقا لذت داره
: قربون کون تنگت برم عروسکم
-کامران بکنم پارهم کن میخام زیر کیرت جون بدم
-جون چرا بدی؟ تازه اولمونه کوس و کون بده
دوس داشتم جلو نیما اینطوری بکنتم و کیرشو از کونم دربیاره و دهنش بزاره
وشروع کرد به تلمبه زدن و اون کیر داغ و کلفت چه زیبا حجم کونمو پر و خالی میکرد چن بار از کوسم صدایی مثل گوز خارج شد و کامران از زیر با دست رو کوسم میزد و میگفت : جووووون خانوم خوشگلم چه حالی میکنه و چوچولمو ماساژ میداد این یه لذت جدید بود که تجربه میکردم و با شدت ارضا شدم طوری که حس کردم از کلیه و مثانهم تیر کشید و از کوسم خارج شد و چشام سیاهی رفت اما کیرش تو کونم عقب جلو میکرد گفتم کامران نمیتونم سرپا وایسم همونطور که کیرش توکونم بود دست زیر زانوهای پام برد و بلندم کرد واییییی حس کردم کونم تنگ شد و کیرش دوبرابر شده و محکم کمر میزد چشام
جنتلمن اخمو (۴)
1401/12/16
#خیانت #دنباله_دار
...قسمت قبل
تو کامنتها از بدی خیانت گفته بودن، بله خیانت خیلی بده اما من ۳۲ سال فقط به خودم خیانت کرده بودم به عواطف و احساساتم به هویت واقعیم که جعل شده بود از خانواده ای که زندگی را فقط پول و دارایی زیاد میدید و برای بیشتر شدنش همه ارزشهای انسانی را زیرپا میگذاشت و باخیانت به حقوق همه تجاوز میکرد از شوهری که از آدم بودن فقط یک بدن عضلانی فیک داشت و تمام فکر و ذکرش حجیمتر شدن بود و منو بخاطر ثروت پدرم میخاست و برای احساسات و روح و روانم ذرهای ارزش قائل نبود و فکروذکرش جذب نگاه دختران بیشتر بود، اما کامران بیهیچ غل و غشی باتمام سلولهاش به هویت و ماهیت انسانی دفن شدهم احترام میزاشت و منو از منجلاب روزمرگی بیرون میکشید تا خودخودمو پیدا کنم، دیگر از پروتزهای صورتم و دماغ عملیم که فقط جهت تایید جامعه فرومایه اطرافم انجام داده بودم خجالت میکشیدم از دختر کامران که میتوانست با آن رتبه بالا در تهران و شهر خودمان طرح بگیرد و درآمد زیاد داشته باشد اما محرومترین نقطه کشور را با درامد ناچیز جهت خدمت محرومان انتخاب کرده بود خجالت میکشیدم
پنج روز کاملا استثنایی را با سکس با کامران گذرانده بودم و روح و روانم جلا پیدا کرده بود و نیما داغان از نیاوردن هیچ مقامی توسط خودش و تیمش برگشت، فقط حرص میخورد و زجر میکشید بحدی رفتارش برام ابلهانه بود که اصلا محلش ندادم تمام یک هفته را نه بغلم کرد نه سکس همش بدنبال برنامه های تمرینی خارجی و مکملهای جدید بود و منو اصلا نمیدید با وجود این رفتارهای احمقانه از جانب نیما عشقم به کامران بیشتر میشد، کم اهمیتی و بیتوجهی من نسبت به نیما باعث شده بود که مشکوک به رابطه من با کس دیگه باشد و خیلی زیرکانه منو میپایید شبها که مشغول کتاب خوندن بودم عمدا رمز گوشیمو به تاریخ تولدم تغییر میدادم و یه گوشه رهاش میکردم تا نیما کاملا چکش کنه البته قبلش با کامران هماهنگ بودم که پیام نده و سوابق چت را حذف میکردم، نیما چن بار گوشیمو کاملا گشته بود و هیچ چیز خاصی پیدا نکرد و با پراید دوستش مخفیانه از محل کار تا خونه تعقیبم کردن تو پاساژ هم همه چیز عادی بود، تا اینکه به این نتیجه رسیده بود که واقعا هیچ شخص سومی نیس و من رفتم تک فاز جدیدی جدا از افکارش فاصله داشت
سکس مسخره و روتین ما خیلی سردتر از گذشته انجام میشد و به هیچ عنوان لذتی نمیبردم و تنم فقط کامران را میخاست بعد از مدتی من به نیما مشکوک شدم و کاملا حرکاتشو زیر نظر داشتم حس ششمم کاملا خبردار شده بود که نیما داره زیر آبی میره باید هرطور شده بود آتویی ازش میگرفتم اما نمیتونستم تعقیبش کنم تنها راهی که میتونستم موبایلش بود باید رمزشو پیدا میکردم، هیچ وقت توزندگیم به فکر چک کردن گوشیش نبودم هروقت که با گوشیش ور میرفت زیر چشمی رمزشو دید میزدم تا اینکه بعداز چن بار رمزشو حفظ شدم یه شب که حموم بود گوشیشو باز کردم اوضاع بسیار بدتر از انچیزی بود که امکان داشت حداقل با ۱۵ زن و دختر در ارتباط بود و باهاشون سکس کرده بود در کسریاز ثانیه نابود شدم شکسته شدن قلبمو حس کردم دست و پام یخ زد ، سرم به دوران افتاده بود تنها کاری که تونستم بکنم عکس گرفتن از چتهاش بود ، قرار گذاشته بود صبح بعد رفتن من با یکی از زنها به اسم فرزانه برگردن خونه در جواب فرزانه که گفته بود : زنت یهویی برنگرده گفته بود: خیلی خنگتر ازین حرفاس تا من بهش نگم برنمیگرده، واقعا هم همینطور بود رفت و آمدم تو این سالها به خواست او تنظیم شده بود ، گریهم گرفته بود وسرم داشت منفجر میشد ، مردی که چن سال با غرور فکر میکردم که فقط مال منه یه هرزه همگانی بود، گوشیشو قفل کردم و گذاشتم سرجاش و مستقیم رفتم تو رختخواب و لحافو کشیدم روسرم و ریز گریه میکردم،نیما از حمام اومد بیرون و گفت: عه چه زود خوابیدی جوابشو ندادم و خودمو به خواب زدم که اصلا براش مهم نبود بعد از نیم ساعت اومد تو تخت و خوابید اما من داشتم دیوانه میشدم ازینکه چن سال برده جنسی نیما بودم و او منو به زیدهاش خنگ معرفی میکرد واقعا هم خنگ بودم خوابم نمیبرد و تو مغزم پربود از هزاران بررسی گذشته که با صدای نیما بیدار شدم ساعت ۹ ونیم بود و گفت : دیره نمیخای بری مغازه، اینقدر کتابهای عجیب و موزیکای عصرحجری گوش میدی مغزت خراب شده، خواستم بلند شم و بدوبیره بهش بگم بیخیال شدم از زیر لحاف بهش گفتم: باشه کم غر بزن سرم درد میکنه الان میرم که برگشت و گفت: راستی نمیخاد ظهر برگردی میام دنبالت بریم رستوران گفتم: باشه منتظرت میمونم و رفت
چن بار اینطوری گولم زده بود خدا میدونه،خودمو آماده کردم و ده رفتم مغازه کامران داشت کتاب میخوند بیخیالش رفتم مغازمو باز کردم و منتظر ساعت ۱۱ شدم تو دلم غوغای عجیبی بود از استرس داشتم میمردم کامران پیام داد: عزیزم نیومدی؟
میخاس چشمای علی رو وقتی
به زنها نگاه میکرد دربیارم .چطور میتونستم با یه مرد گی زندگی کنم .از طرفی من اصلا نگذاشته بودم علی به سوراخ کونم دست بزنه .بااینکه خیلی راغب بود ولی هر دفعه با یه بهونه ای واظهار به دردی ( که البته کم هم نبود ) نگذاشته بودم دخولی داشته باشه .الان چطور میتونسم .تازه بااون کیری که از حسام دیده بودم .حسام نوک انگشت اشاره اش رو به کف دستم کشید ومن تازه بخودم اومدم .
-عمو جون من تازه جدا شدم .روانشناسا میگند حداقل ۱سال بین دو تارلبطه باید فاصله باشه وقتی روترش کردن عمو رودیدم ادامه دادم ،البته که پسر شما از آقایی وخوب بودن چیزی کم نداره وآرزوی هر دختریه ولی من فعلا قصدم ازدواج ندادم از طرفی آخرش حسام برمیگرده آمریکا ومن
-نه عمو جون شاید یکی دوباردیگه برای گرفتن مدرکش وکارای دیگه بره ولی برای اقامت نه .شاید بره تهران چون یه شرکت حفاظت اطلاعات تو تهران ثبت کرده ولی خارج دیگه نه .نظرش نیس .عمو جان ما هم نگفتیم قطعی اصلا شاید خدایی نکرده جواب ژنتیکتون یا مشاورتون خوب نبود
-نه عمو جون من اصلا به ازدواج مجدد فکر نمیکنم نه بحث پسر شما باشه که
پدرم باعصبانیت گف رویا هر چی عمو جوادت میگند .وعمو من رو بلند کرد تا شیرینی تعارف کنم ومن مجبور به وصلتی شدم که خودم هیچ رغبتی بش نداشتم .بعد از رفتنشون وبخاطر اعتراضم وگفتن اینکه من حسام رو نمیخام، پدرم دنبالم گذاشت که بزنه .گف ۱بار بحرف تو گوش دادیم دیدیم چی شد این ۱بار بحرف من باشه .اگه دختر بودی اره ولی تودیگه حق انتخاب نداری باید از خدات باشه .نمیدونی طلاقت دیگه مثلیه لکه ننگ رو پیشونیمونه .اینم فامیله وحسام از قبل تو رو میخاسته ،تو فکر میکنی دیگه شانسی برای ازدواج داری ؟ …
فردا صبح طبق هماهنگیهای انجام شده ، رفتیم دفترخونه وموقت عقد کردیم .شب تا ۳صبح با حسام چت کردیم وحتی پشت تلفن بحث کردیم وگفتم نمیخامش ،حتی گفتم من زن زندگی نیستم من میخام آزاد ومستقل باشم ،
گفتم من تنوع دوست دارم نمیتونم با یه مرد که دست از سرم برداره که گف درستم میکنه .گفتم تا جواب ژنتیک نیاد حق نداره بم دست بزنه گف لب میزنه وفقط بغل .گفتم باید تا ژنتیک میاد برده ام باشه گف یه عمر برده ام میمونه .گف خودش دوس داره تو سکس معشوقش بش زور بگه ولی تو عالم واقعیت نه .گفتم خروج از کشورش باید به اجازه من باشه گف شرط ضمن عقددایمش میکنیم .گفتم حق طلاق میخام گف میده بم …خلاصه که هر چی خاستم اون بیشترش رو قبول کرد .فقط سر صبح رفته بود دم خونه علی وباش صحبت کرده بود وازش پرسیده بود وقتی اون بم خیانت کرده منم بش خیانت کردم یا نه و علی هم جوابش رو با چند تا مشت وکتک داده بود وحسابی از خجالت هم دراومده بودند .قبل محضر وقتی هنوز تو خونه بودیم ،علی بم زنگ زد وگف رویا من نمیگم با من ولی زن اینم نشو .این همین الانش انقدر بتو بدبینه که اومده میپرسه وقتی من بت خیانت کردم ،تو هم خیانت کردی .این فکر میکنه که
-میدونم علی میدونم چون نمیخاستمش مخصوصا خودم بش گفتم .
صبح سر صبحانه ببابا گفتم برمیگردم بزندگی قبلی . زن علی میشم که بابا گلدون به سمتم پرت کرد .گفت هیچ وقت کار درست رو نفهمیدم .گف هر چی خانداداشش بگه .با گریه گفتم یه کاری میکنم خودش منو نگیره فکر میکنید زوری فایده ای داره .بشون نشون میدم که هر چی من میخام میشه ،تا شاید بیخیال عقد موقت بشند .سخته یه عیبی از کسی بدونی ونتونی ببقیه بگی .فقط میتونستم خودم رو دلداری بدم که شاید دیروز دروغ گفته که گی هست .ولی وقتی یادم میومد چطور ماهرانه کون رضا رو میگایید ،فکر میکردم فقط دارم خودم رو گول میزنم .زندگی باعلی که زن باز بود، برام راحت تر از حسام بود که گی بود .لااقل علی سالم بود وحسام گی.بااینکه خودم رفته بودم تو فانتزیهای جنسی ولی باخودم فکر میکردم ازمن موقته وانقدر اراده دارم بتونم بگذارمش کنار .ولی حسام وقتی بعد از ۲سال نتونسه بزاره کنار پس دیگه نمیتونه .شب قبلش از حسام خواستم که بریم سکس تراپ وببینیم اصلا این راهکار فایده داره باید پیش روانشناس بریم وببینیم به درد هم میخوریم .گفتم داره در حق من ظلم میکنه ومن هنوز درگیر ذهنی وعاطفی ازدواج قبلیم من دید خوبی بمردها ندارم.من نمیتونم تنم رو دراختیار یه مرد بزارم .من به زمان احتیاج دارم وانقدر عجله نکنه ولی حسام گف که قراره اونم بمن کمک کنه .گفتم میخام همزمان با چند تا مرد سکس کنم وهمیشه برام یه رویا بوده ،دوست دارم تجربش کنم ،گف هر چی من گفتم رو گوش میده .تو سکس راضیم میکنه انقدر دوستم داره که فقط با چشم ولب ازم لذت ببره ،گف باید همه جوره همسر هم باشیم وبهم کمک کنیم .گف شاید اون بیشتر بمن کمک کنه تا من به اون .گفتم دوسش ندارم وهیچ کششی بش ندارم ،از شوهر سابقم تحریک میشدم وخیس میشدم ولی نسبت به اون حسی ندارم ولی اون گف زن فقط باید معشوقه باشه این هنر یه مرده که بتونه زنش رو عاشق کنه ومهم تر از اون عاشق نگهش داره .مگه عاشق
نگاه به ساعت کردم ۷بود آخه نمیرسی که چی میخای درست کنی ؟
نه خودش رفته میوه وکباب واینا بخره میدونی که برافامیلاش چکار میکنه
این دعوای همیشگی بخاطر فرق گذاشتن رفتار بابا برای فامیل خودش ومامان ،بین اونا بود .بابای حسام بزرگ فامیل وتو فامیل گدا گدول بابا که همشون مواظب بودن آب از انگشتشون نچکه ،اون دست ودلباز وخیر فامیل بود .هر کی پول قرض میخاست ،هر کی وساطت داشت ،همه سراغ عمو جواد میومدند .نمیدونم چون خیرخواه همه بود انقدر پولدار شده بود یا چون پولدار بود ،خیر خواه شده بود .برای بابا حرف عمو جواد حجت بود .همیشه تعریفش رو میکرد چون چند بار تو جوونی بابام ،بش کمک کرده بود وبقول خودش دستش رو گرفته بود …
-پاشو مامان یه لباس درست وحسابی هم بپوش
-من دیگه برای چی ؟ بابا که از بودن من خجالت میکشه
-عمو گفته میاد تو روببینه گفته دلم برای رویا تنگ شده ، بابات گفته یه لباس سنگین بپوشی نه از این امروزیا
عمو همیشه خیلی ببچه های فامیل عزت میگذاشت .برخلاف بقیه عموها وداییهام که باما عموما سرد بودند ،عمو جواد بااینکه بزرگتر از همه بود ،ما رو بغل میکرد .ابزار محبت میکرد .هر یال عید که باعلی میرفتیم دیدنشون خونشون ،به علی میگف گل دخترای فامیل ما رو بردی .خیلی بخودت ببال که تونسی با …ها وصلت کنی …بعدها فهمیدم بهمه عروس ودومادای فامیل تو همین مضمون میگفته .۶ماهی میشد ندیده بودمش خودمم دلم براش تنگ بود .هیچ شکی نکردم که بخاطر کار دیگه بیاند .چون خیلی وقتا بفامیل سر میزد یاهمه رو دعوت میکرد باغش ومیگف از بودن بافامیل لذت میبره …
داشتم برای مامان سالاد درست میکردم که بابا اومد .خیلی خوشحال وخندون ،جواب سلام منو بلند وبا چطوری بابا داد وخریدها رو گذاشت روی میز وباز رفت از ماشین وسیله بیاره .از بعد طلاقم بابا بام سنگین بود ،تو چشمام نگاه نمیکرد ،احوالم رو نمیپرسید .خیلی برام گرون بود که محلم نمیزاره ،چون قبلش خیلی بام خوب بود ،بام شوخی میکرد ،اذیتم میکرد، مسخرم میکرد ،الان داشت بخاطر طلاقم اینجوری تنبیهم میکرد .برای اینکه حرص مامانو دربیارم گفتم ببین بخاطر داداشش ،حتی بامنم خوب شده ،اگه قرار بود دایی بیاد جواب سلام منو الان نمیداد .
-دیگه عادت کردم ،برامم مهم نیس .رویا تو زندگی همه چیز اونجوری که آدم میخاد پیش نمیره .تو باید اونقدر قوی باشی که بتونی یا عوضش کنی یا باش کنار بیای .یا خودت رو بزاری جای طرف وبش حق بدی .من سر تو حامله بودم بابات تازه مغازه خریده بود خیلی کم داشت رو زدم بداداشم گف ۱ریال نداره ،۶ماه بعد خونش رو بزرگ کرد ،همین عمو جوادت بقیه پول مغازه بابا رو داد .حالا بعد بابات کار کرد وبش پس داد. اونسال عیدش آه در بساط نداشتیم ،بابات بدروغ گفته بود میرم مشهد که کسی نیاد خونمون ،همین جواد با وانت اومد در خونه دوتا گونی برنج ،چند کیلو گوشت ،حبوبات وکلی چیز دیگه در خونه داد ورفت .گف بچه داداش ما باید تپل وسنگین باشه ،زنداداش بخودت برسیا .داداش خودم براش اصلا مهم نبود حالاشوهر آجیش بدهکاره ،دارن چجوری زندگی میکنند .میدونی الان که فکرامو میکنم ،میبینم اندازه داداشم ،دوسش دارم .ادم که از سنگ نیس اخرش محبت دل آدم رو نرم میکنه
زنگ خورد وعمو با یه جعبه بزرگ شیرینی اولین نفری بود که اومد توی پذیرایی .با دیدن من به سمتم اومد وشیرینی رو گذاشت روی میز .گف چطوری دختر تو نمیگی ما دلمون برای دختر داداشمون تنگ میشه ،نباید بیای یه سر به عموت بزنی ،من با این موی سفیدم باید بیام؟ محکم منو تو بغلش گرف و پیشونیم رو بوسید .
پشت سرش زن عمو بغلم کرد .همیشه با من سنگین بود ولی اون شب خیلی گرم وصمیمی من رو بوسید وحال واحوال کرد .دودستی دستم رو گرفته بود وبا لبخند احوالپرسی میکرد .بعد از اون حورا بود در حال بغل کردنش بودم که
حسام رو با دسته گل دیدم که وارد شد ،جا خوردم .یعنی با این سرعت اومده خواستگاری ؟ شاید همینجوری گل آورده ؟ پس چرا دست حسامه ؟ برام لبخند میزد وچشم از من برنمیداشت .
تو فامیل ما چه بابا چه مامان ،محرم ونامحرمی بود ودست دادن به پسرهای فامیل مد نبود ولی حسام دستش رو دراز کرد ومن هم دستش رو گرفتم وگفتم پسر عمو چقدر عوض شدی ماشالا چقدر
حسام زیر لب گف تابلو نکن گفتم صبح همدیگرو دیدیم اس دادم برات نخوندیش؟
-نه
بقیه مشغول تعارف واحوالپرسی بودند عمو وسط کاناپه نشسته بود وحسام کنارش جا گرف
-عمو جون بیا اینجا کنار من بشین
نشستم وباز دستم رو گرفت و گف خوب چکارا میکنی ؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟
مامان که تازه روز صندلی نشسته بود گفت : خان داداش حرص میده فقط .من موهام از غصه رویا سفید شد .دیشب شوهرش گل وبستنی خریده اومده دم در .تعارفش کردم خوب اومده تو .شما بگو میتونم راهش ندم ؟ خانم از راه اومده جلوی اون بمن توپیده چرا راهش میدید تو خونه ؟ نه بزرگتری کوچیکتری میفهمه نه حرمت میدونه چیه
کراش قدیمی و دخترش
1401/12/16
#زن_شوهردار #مرد_متاهل
سلام
علی هستم ۴۶ ساله، زمان مجردی پسرخاله پدرم چندتا دختر داشت که یکیشون تقریبا همسن من بود، من از قیافه نسرین خیلی خوشم میامد و توی اون دوران واقعا دوستش داشتم ولی هیچ وقت بهش نگفتم. گذشت تا اینکه خبر دادن که نسرین ازدواج کرده، منم یکم ناراحت شدم. دو سال بعدش منم ازدواج کردم. حدود ۱۷ سال از ازدواج ما گذشته بود که توی سفر به اصفهان نسرین را بعد از سالها دیدم. عجب تیکه ای شده بود. خیلی راحت شماره را رد و بدل کردیم و پیام دادن از طرف من شروع شد. چیزی نگذشت که پیامهامون سکسی شد و قرار گذاشتیم که دفعه بعد که من رفتم اصفهان با هم باشیم. حدود هفت ماه بعد من به خاطر ماموریت رفتم اصفهان و از قبل با نسرین هماهنگ بودم. شناسنامه همسرم را هم با خودم بردم و موقعی که هتل گرفتم گفتم که دو نفریم و شناسنامه را دادم و اتاق دوتخته گرفتم. عصر با نسرین قرار گذاشتم نزدیک هتل، موقعی که رسید دیدم از ۲۰۶ پیاده شد و یک خانم جوان خوشگل پشت فرمون بود. البته اون منو ندید. احوالپرسی کردیم و به سکت هنل حرکت کردیم، تو راه ازش پرسیدم این خانوم کی بود، گفت نازیلا دخترم. تو دلم گفتم کاش اون پیاده شده بود. رسیدیم هتل و رفتیم بالا مثل قحطی زده ها افتادیم به جون هم، هیکل بیست، قد ۱۷۰ وزن ۶۰ سینه ۷۵, چنان کسشو خوردم که مثل مار به خودش پیچید، اون شروع کرد ساک زدن، خیلی حرفه ای میخورد. کم کم گفت بکن. منم نامردی نکردم نیم ساعت همه پوزیشن ها رو روش اجرا کردم. آب جفتمون اومد. رفت حموم دوش بگیره که تلفنش زنگ زد. دیدم نوشته نازیلا. گفتم دخترته گفت جواب نده. منم سریع شمارشو برداشتم. نسرین اومد بیرون از حموم، سریع آرایش کرد و به نازیلا زنگ زد و گفت الان میام. تند تند رفت. به نظرم هنوز به در هتل نرسیده بود که من به نازیلا پیام دادم و سریع خودمو معرفی کردم. اونم شناخت و بعد از احوال پرسی گفت مامانم داره میاد بعدا پیام میدم. پیش خودم گفتم مگه چکار خلافی میکردیم که از اومدن مامانش ترسید. همین موضوع را عصر در اولین پیامی که داد به نازیلا گفتم. یعو گفت خب مامان پیش خودش نمیگه من با عشقش چکار دارم؟ فهمیدم که مامان و دختر همه چیزو بهم گفتن. پیام دادم که خوب کاری کردی پس. پس بهش نگو که شب من شام دعوتت کردم. جواب داد چشم نمیگم ولی مگه قراره شب منو دعوت کنی؟ گفتم بله به صرف شام و نوشیدنی. گفت باشه ولی من نوشیدنی نمیخورم. شب شد با همون ۲۰۶ اومد دنبالم در هتل، سوار شدیم و گفتم برو یک رستوران توپ، گفت چشم، یهو سوال کرد پس کو نوشیدنی؟ گفتم تو که نمیخوری منم نمیخورم, گفت من شوخی کردم، گفتم پس برگرد هتل تا بیارمش, گفت نه بیرون نمیشه خورد.من میترسم. یهو گفتم پس بیا بریم تو اتاق من بخوریم بعد بریم رستوران، قبول کرد. دم هتل پیاده شدیم، از سوپر بغلی هم یکم مزه خریدم و ماسک هم برای نازیلا خریدم و ماسک و زد و خیلی عادی رفتیم تو اتاق. سریع بساط را چیدم و چند پیکی خوردیم. فهمیدم مست شده. یهو توی حالت مستی گفت رو همین تخت کردیش؟ گفتم کیو؟ خندید و گفت مامانمو، شوکه شدم ولی گفتم اره. گفت چجوری کردیش؟ گفتم بیخیال نازیلا، گفت با جزئیات بگو. منم زدم به اون درش و گفتم میخوای عملی برات توضیح بدم که یهو پرید روم لب گرفت. من شروع کردم. آروم آروم شلوارشو باز کردم دستمو کردم تو شرتش که خیس بود. یکم که کسشو مالیدم، گفت شلوارتو دربیار. منم کامل لخت شدم. اونم سریع لخت شد و شروع کرد ساک زدن. عین مادرش حرفه ای، منم چون اون روز یکبار سکس کرده بودم آبم دیر میامد. منم شروع کردن کسشو خوردن در حین خوردن آروم اومدم انگشتمو بکنم تو کسش که ببینم پرده داره یا نه که خودش گفت راحت باش، اتوبان بازه. آقا منم تو هوا بودم دیگه، دل سیر کردمش. کون خوش فرمی داشت، در حین کردن دو سه بار انگشتش کردم دیدم حرفی نمیزنه. آروم آروم کردم تو کونش، گفت یکم صبر کن دردم گرفت منم یکم صبر کردم، بعد آروم آروم تلنبه زدم. آبمو کامل خالی کردم تو کونش. بعد گفت حالا نوبت منه، با انگشت چوچولمو بمال تا آبم بیاد. منم براش مالیدم تا لرزید و ارضا شد.
وقتی سکسمون تمام شد، دوش گرفتیم و رفتیم رستوران. تو راه و توی رستوران همش سوالشو این بود من بهتر بودم یا مامانم. واقعا نازیلا بهتر از نسرین بود.
اون یک هفته که اصفهان بودم. نسرین را یکبار دیگه کردم ولی نازیلا رو هر روز.
خوش باشین.
گرگ پیر
نوشته: گرگ پیر
گفت تب داره مثل اینکه داره هذیون میگه منم گفتم ببریم دکتر آمپول بزنه که دیدم از ترسش چشماشو بست زندایی گفت نه الان میخوابه و دراز کشید تو رختخوابش برگشتیم تو پذیرایی پتو رو از رو شونش برداشت سرخ سرخ شده بود انگار آتیش گرفته باشه گفتم مثل اینکه لباس اذیتت میکونه سریع گفت آره میرم عوض کنم چی بپوشم گفتم یه چیزی بپوش مجبور نباشی پتو بپبیچی دور خودت که زد زیر خنده گفت باشه بعدش گفت خودت بیا انتخاب کن منو برد تو اتاقش و در کمد رو باز کرد یه عالمه لباس بود گفت تو کشو ها هم هست نشستم رو زمین و کشو رو با ز کردم گفت راحت باش بریز بیرون داشتم از شق درد میمردم یه شرت و سوتین قرمز پیدا کردم اونا رو جدا کردم و با یه جوراب شلواری مشکی و یه تاب مشکی دادم دستش گفتم اینا رو بپوش گفت اینا که بدتره گفتم خوب چادرم سرت کن بیا و برگشتم تو پذیرایی یه سرم به بچه ها زدم دیدم خوابن چن دیقه بعد چادر سرش کرده بود و خودشو کامل پوشونده بود گفتم الان شد حالا بیا راحت بشین اومد کنارم نشست طوری که سینه اش رو عمدا بهم فشار میداد داشتیم قلیون میکشیدیم و یه ته استکان عرق رفتیم باهم بالا اولین باری بود که عرق میخوردم انگار آتیش روشن کرده بودن تو معدم یه جوری شدم و گفتم بسه و زیاد نخوریم اونم گفت آره راست میگی و در عرق رو بست و خودشو هی میمالید به من صدای تلویزیون رو کم کردم که دیدم یکی داره از لای در مارو نگا میکنه دیدم پسرش داره مارو میپاد باز خوبه کار خاصی نمیکردیم آروم در گوشش گفتم پسرت داره نگاه میکنه بهش گفتم کاریش نداشته باش بیار پیش خودمون اینجا بغلش کرد آورد رو مبل گفت چته چرا نمیخوابی گفت دستشویی دارم بردش سمت دستشویی منم دیگه تحمل نداشتم پشت سرش رفتم و شروع کردم از پشت مالیدن و برگشتنی از پشت چسبوندم بهش و درگوشش گفتم جیش دارم پسرش مشغول خوردن چیپس و پفک شد و منم دستشو گرفتم بردم تو راهرو و مالوندمش حسابی و بعد برگشتم پیش پسرش نشستم گفت عزیزم وقت خوابت گذشته ها نمیخوای بخوابی با سر گفت نه نزاشتم چیزی بگه گفتم اشکالی نداره الان دوباره مسواک میزنه میره تو رختخوابش با هم میخوابیم مسواک زد و 3 تایی رفتیم اتاق پسرشو بغل کرد منم خابیدم پشتش و همون اول کیرمو درآوردم گذاشتم لای پاهاش و خیلی آروم لاپایی زدم انگشتش میکردم و دوباره میمالدمش و با کونش هرکاری تونستم کردم که دیدم اوضاع خرابه کم مونده آبم بیاد گفتم زندایی من داره حالم بد میشه ها بلند شدم نشستم گفتم خوابید گفت کیرت خوابید گفتم نه پسرتو میگم گفت آره مثل اینکه گفتم پاشو بریم تو پذیرایی اینجا نمیشه بلند شد اومدیم بیرون اینبار اون شروع کرد به دستمالی کردن من کونم رو میمالید منم سینه هاشو خوردم با سیلی محکم میزد رو کونم و میگفت جون بلند شد رفت یه کیف زنونه آورد خالی کرد رو زمین یه کرم رو برداشت زد زیر کیرم مثل اینکه تاخیری بود بعدشم اسپری زد و یه کاندوم کشید رو کیرم و شروع کرد به خوردن یکم که ساک زد به من گفت بلند شم از زمین بلند شدم و وایسادم جلوش چهارزانو شد و با صدای لرزون گفت دهنمو بگا منم کیرمو کردم تو دهنشو و جلو عقب کردم منوم محکم کشید جلو و کیرم تا ته رفت تو دهنش همونجا نگه داشت و بعد چنتا عق زد و دوباره کرد تو دهنش داز کشید رو زمین و گفت بیا محکم دهنمو بگا منم کردم تو دهنش با دستش داشت با کصش ور میرفت که یه لحظه دیدم لرزید آبش اومده بود دراز کشیدم روشو و شروع کردم به خوردن سینه هاش سوتینش فشار میاورد و عین 2 توپ بیرون زده بودن کیرمو از زیر سوتین کردم لای پستوناش که گفت شیطون خوب بلدیا دوتایی خندیدیم بهم گفت تف کنم تو صورتش و باسیلی بزنمش من اولش مخالفت کردم اما اصرار کرد و منم اینکارو کردم بعدش برگشت و بهم گفت حالا وقت گاییدنه میخوام محکم بکنی من دلم میخواست رمانتیک باشه سکسمون اما اون بدجوری حشری بود قد و قوارش بزرگ بود و گاییدنش سخت برا همین نتونستم اونجوری که دلش میخواست بکنمش انرژیم تموم شده بود و نای حرکت نداشتم دراز کشیدم رو زمین خودش نشست رو نوک سینه هامو میخورد و گاز میگرفت منم حالی به حالی میشدم کیرم انگار بی حس بود اما دیدن بالا پایین پریدنش حالی به حالیم میکردم مخصوصا سینه هاش دلم میخواست یه کاری کنم اما همه کاره خودش بود انگار داشت بهم تجاوز میکرد اونقدر همه جامو لیس زده بود که کل بدن و سر و صورتم پر تف شده بود بلند شد و کاندوم رو از کیرم در آورد منم بلند شدم خیس عرق بود منم بلند شدم و بهش گفتم میخوام بکنم تو کونت خندید و گفت باشه فقط آروم بکنیا گفتم چشم بعدش دوباره شروع کرد با کونم ور رفتن منم دست گذاشتم رو کونش و انگشت کردم تو کونش کیرم یجوری شده بود بلند شدم رفت تو دستشویی شستم کیرمو واومدم قمبل کرد جلومو با دستش کامل باز کرد کص و کونش جلوم بود یکم مالیدم کیرمو تا شق شه اما سفت نمیشد لامصب براهمین کردم تو کص گشادش یه ذره جلو عقب کردم دوباره درآوردم و فشار دادم رو سوراخ کونش که
Читать полностью…روسری سر کنه و چادرشو برداره اما اون گفته بود من عادت دارم همیشه شلوار بپوشم جلوی منم وقتی بابابزرگ خونه نبود با شلوار بود همیشه و همینطور که من قد میکشیدم و بزرگ میشدم کون زندایی هم بزرگ و بزرگتر میشد یادمه 2 بار پشت سرهم بچش سقط شد تا بچه اولش که پسر بود به دنیا اومد بچش که به دنیا اومد به شدت جذاب و سکسی شده بود جلوی منم بچش رو شیر میداد یا وقتی بچه رو میخواستن حموم کنن با کمک مامانم لخت دیده بودمش یه رگ آبی رنگ بیرون زده روی یکی از سینه هاش بود که تا نوک صورتی رنگه پستونش اومده بود آدمو دیوونه میکرد اولین بار که به بلوغ رسیدم و حسش کردم یعنی کیرم راست شد جلوی زندایی بود چن سال گذشت و دایی با براداراش و پدر بزرگم سر مغازه به اختلاف خوردن و بابابزرگم از خونه بیرونشون کرد و چند ماهی خونه ما موندن با وساطت فامیل و پدرم بابابزرگ رو راضی کردن یه پولی به دایی بده و اونم قبول کرد بچه دومش که اونم پسر بود به دنیا اومده بود یروزم که تازه کامپیوتر خریده بودن برام اونا هم تو خونه ما بودن داشتم تو اینترنت عکس سوپر می دیدم و کیرم راست شده بود که یهو زندایی اومد تو اتاقم سریع بستم صفحه نمیدونم دید یا نه ولی کیر راست شدم قشنگ معلوم بود اما به روم نیاورد همش میترسیدم رفتارش با من عوض شه اما انگار نه انگار تازه بیشترم باهام گرم می گرفت دایی با هزار بدبختی یه خونه خرید اون سال اما تازه بدبختیاش شروع شد نتونست کار درست و حسابی پیدا کنه و مجبور شد بره اهواز برای کارگری به همه بدهکار بود خونه ای ام که گرفته بود بیرون شهر بود یه مدتی برادر زنداییم شبا میومد پیششون که تنها نباشن اونم هم سن بود تقریبا تا اینکه اونم رفت سربازی و زندایی یه شب اینجا و یه شب اونجا سر میکرد یه روز که خونه ما بودن شبش مامان اصرار کرد که بمونن اما چون پسر بزرگش مدرسه میرفت نموند منم تازه دیپلم گرفته بودم و تو اوج بلوغ بودم سر و صورت جوشی مثل اون روزای زندایی مامانم تعارف زد که ناصر میتونه باهات بیاد اونم فوری قبول کرد بدون اینکه از من چیزی بپرسن قرار شد من برم و شب بمونم پیششون عصر باهم را افتادیم تو راه گفت یه سر بریم بازار منم قبول کردم و یه دوری تو بازار زدیم زندایی چن جا سر زد و پارچه و یه سری وسایل گرفت و نزدیک غروب رسیدیم خونه خونشون عین بازار شام بود همه چی پخش و پلا چون خیاطی میکرد 2 تا چرخ خیاطی هم وسط خونه بود تا رسیدیم خونه چادرشو برداشت و مانتوشو در آورد و شروع کردن به جمع کردن که تو رو خدا ببخش خونه بهم ریخته اس و از این حرفا منم گفتم اشکالی نداره یه سوتین بنفش هم وسط خونه بود که کل جای سینه هاش توری بود هی میخواستم نگا نکنم ولی باز چشمم به اون میوفتاد اصرار کرد لباسامو عوض کنم منم یه دست لباس راحتی از خونه آورده بودم رفتم تو اتاق و عوض کردم اومدم بیرون یه شلوارک و یه بلوز آستین حلقه ای بود یه ذره خودم معذب شد اونم فهیمید گفت منم عوض میکنم تا تو راحت باشی نباید از من خجالت بکشی و لپمو کشید مثل قدیما بعدش گفت امشب قرار خوش بگذرونیم و موقع اومدن هم چندتا سی دی برداشته بودم تا شب تماشا کنیم شو فارسی و چندتا فیلم بود تو یه کیف سی دی که اون زمونا مد شده بود فک کردم منظورش اینه که قراره فیلم ببینیم رفت تو اتاق تا لباس عوض کنه یه ذره طول کشید تا بیاد پسر کوچیکش اومد پیشم گفت عمو مامانم کو گفتم تو اتاقه گفت من جیش دارم دیدم پدرسوخته سر دودولشو گرفته رفتم چن تا زدم به در گفتم آیهان دسشویی داره مثل اینکه گفت الان میام بعدش بگو یکم صبر کنه گفتم مثل اینکه اضطراریه از پشت در گفت چطور گفتم با دستش محکم گرفته الانه که بریزه خندید گفت به برسونمش دستشویی خودشم الان میاد بردمش سمت دستشویی که خودشو رسوند و قضیه ختم به خیر شد و دوباره برگشت تو اتاق یکم بعد وقتی اومد بیرون داشتم شاخ در میاوردم چشام 4تا شد و زبونم بند اومد اگه لخت میومد بیرون اینقدر شوکه نمیشدم حسابی آرایش کرده بود یه تاب و شلوارک سفید پوشیده بود که انگار خیلی براش کوچیک بود به زور شکمشو پوشونده بود وسط تابش هم کش بود و سینه هاشو تقسیم کرده بود بقدری نازک و چسبون بود که طرح سوتینش کاملا معلوم بود وقتی هم برگشت از پشت دیدمش همون کش رو شلوارکشم هم بود انگار شلوارک رفته بود تو کونش بندای سوتین ش معلوم بود از پشت و انگار همه جاش میخواست بزنه بیرون ضربان قلبم اونقدر شدید شده بود که نمیتونستم تکون بخورم شلوارکو تا جایی که میشد کشیده بود بالا کص و شورت و همه جاش معلوم بود یه ذره که گذشت برام تقریبا عادی شده بود رفت تو آشپزخونه تا شام درست کنه منم پشت سرش رفتم و اصرار کردم خودشو اذیت نکنه که گفت قرار نیست که کشنگی بکشیم باهم تو آشپزخونه بودیم که من نشستم همونجا رو زمین و شروع کردیم از گذشته ها حرف زدن و غیبت کردن پشت سر فامیل تا شام حاضر شد برام میوه و چایی داد هربار احساس میکردم حشر زده بالا و مثلا مرتب کونشو
Читать полностью…لیلی، دختری از جنس آتش (۱)
1401/12/23
#سکس_گروهی #دنباله_دار #هیجانی
سلام به همگیتون. خیلی وقت بود دلم میخواست داستان زندگیمو بنویسم و کسی منو نشناسه اما هر بار تنبلی و خستگی از کار زیاد نمیذاشت فکرم رو متمرکز کنم که بتونم همه چیز رو اونطور که بود بنویسم.
من لیلی ام (اسم مستعارم اینه) و الان ۳۱ سالمه و ساکن آلمانم. از بچگی هوش و استعداد فراوونی داشتم و همیشه درسخون و شیطون بودم. اما پدر و مادرم با وجودی که هر دو تحصیل کرده بودن حواسشون زیادی به من نبود. شش سالم بود که عموم که ۴ سال ازم بزرگتره من و خواهر ۸ ساله ام روول میزد و میترسوند و دستمالی میکرد که آخرین بار مادرم مچش رو گرفت ولی از ترس آبرو هیچ گوهی نخورد و تازه این آخری ها واسش خواستگاری هم رفت. پدر و مادرم آدمای کسخلی بودن. دایم با هم دعوا داشتن و مارو هم این وسط حسابی کتک میزدن و تحقیر میکردن که باعث شد از بچگی دنبال جلب توجه و ترحم آدم های غریبه باشم. اینارو میگم که اگه در ادامه چیزهایی که خوندین رو خواستین قضاوت کنین بدونین تمام اشتباهات زندگی ما ریشه در کودکی و رفتار غلط والدینمون با ما داره.
حدود ۱۶ یا ۱۷ ساله بودم که با یه پسر خوشگل و بانمک به اسم رضا دوست شدم. منو میبرد خونشون و مادرش هم همیشه خونه بود و ظهر ها میخوابید. رضا توی اطاق انقدر با سینه هام بازی میکرد و کسمو دست مالی میکرد که راضی میشدم از کون بهش بدم. بعد از چند ماه رضا بهم خیانت کرد و من با یه پسر ۳۰ ساله دوست شدم. از همون سن رابطه با مردهای سن و سال بالا رو خیلی دوست داشتم و کلا مغزم به دو قسمت تقسیم میشد. یه طرف درس و زندگی روزمره و باقی چیزا و یک طرف سکس.
همیشه و در همه حال احساس حشری بودن داشتم و نمیدونستم واقعا این یه حسنه یا ضعف…
خلاصه که عاشق طرف شدم و کسم رو بهش تقدیم کردم. اونم کیر کلفتی نداشت ولی من تو سکس باهاش هیچ وقت ارضا نمیشدم و فقط چون عاشقش بودم با رضایت کامل خودمو در اختیارش میذاشتم. فقط یه چیز میخواستم. که دوستم داشته باشه. عاشقم بشه. اما نشد.
بعد از ۵ سال دوستی و پا گذاشتن به سنی که دیگه تقریبا عالم دیگه ایی با گذشته داشت با اون بهم زدم چون فهمیدم هدفی جز سکس نداره و به قول خودش آدم به خاطر یه لیوان شیر گاو نمیخره !!!
وقتی باهاش تموم کردم یه حرص و خشم عجیبی داشتم، میونم با خانوادم خراب بود و خیلی در حقم نامردی کردن که خودشون بعدها اعتراف کردن و بخشش خواستن.
داستان از جایی شروع شد که من به توصیه ی دوستم قرص لاغری خوردم و به شدت هورمون هام بهم ریخت و مثل یه سگ هار حشری شده بودم. با هر کس دوست میشدم و فقط میخواستم با یکی سکس کنم. باورم نمیشه هنوز که چقدر حماقت میکردم و خودمو انقدر ارزون در اختیار مردهای غریبه میذاشتم. مردهایی که فقط برای ساعتی باهام مهربون بودن و همین برام بس بود. تا اینکه یه روز که منتظر تاکسی بودم یه سمند سفید جلو پام وایساد و من سوارش شدم و از اون به بعد زندگیم به کل عوض شد …
بعد از سوار شدن به اون سمند لعنتی راننده که مردی حدود ۴۰ ساله بود شروع کرد به چرت و پرت گفتن و من که یک گلوله آتیش بودم دکمه های مانتوم رو باز کردم و سینه هام که لخت و سفید و درشت بودن افتادن بیرون. راننده که اسمش مهدی بود چشماش چهارتا شد و گفت عزیزم گرمته؟ بذار کولر روشن کنم واست. من که تمام وجودم فقط شهوت بود و تمنای کیر داشتم که توی کسم بره و سیرابم کنه گفتم مرسی عزیزم. و شال سفید نخیم رو روی پستونام کشیدم و از روی شال با نوکشون بازی میکردم. مهدی بیچاره یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به پستونای یه دختر بیست و چند ساله ی حشری که نه قصدش پوله و نه دردسر… آروم زیر لب گفت خنک شدی عزیزم؟ گفتم من آتیشم خیلی تنده و به همین زودی خنک نمیشم. بعد دستشو یواش آورد کنار دستم که روی سینه ام بود گفت بده ببینم دستت یخ کرده که. همینطور که دستمو گرفته بود با ساعدش پستونمو میمالید و من از کسم فقط آب بود که میریخت. هوا کامل تاریک بود و شالمو کناز زدم و دستشو گذاشتم رو نوک سینم و گفتم بیا ببین اینم سردشه؟ اونم یه دستش به فرمون و کیرش شقه شق و منم مثل یه زن جنده مشغول هوس بازی باهاش بودم…
پیچید یه فرعی و تو یه جای خلوت کیرشو دراورد و گفت میخوری ؟ گفتم نه. تو خیابون؟
مگه جا نداری؟ گفت چرا اما زن دارم . گفتم خب دوستی رفیقی ؟ گفت اتفاقا یکی از رفیقام اینجا زندگی میکنه اما شاید نباشه. گفتم بزنگ ببین اگه هست بریم اونجا. تا اون لحظه تو خیالم فقط کس دادن به مهدی میگذشت و ایده ی دیگه ایی نداشتم. خلاصه رفیقش خونه بود و رفتیم اونجا. اونم یه مرد ۳۶ ساله حدودا هیکلی و قد بلند ولی قیافه ساده و معمولی داشت. انگار میدونست من اومدم به رفیقش بدم. خب دلیل دیگه ایی برای اونجا بودن من وجود نداشت.
تا ساعت چار سر کلاس بودیم و باز باهم برگشتیم.
-آیدا.
+بله؟
-میگم دیرت نمیشه اگه یه یک ساعت دیر بری خونه؟
+نه چطور؟
-یه کافه تو خیابون مدائن هست، بریم اونجا…
+باشه بریم.
همش توی عمل انجام شده قرارم میداد، بهم قدرت عمل نمیداد، نمیذاشت باهاش مقاومت کنم، نمیتونستم ازش فرار کنم اصن، البته این که خودم هم ازش خوشم میومد بی تاثیر نبود!
توی کافه نشستیم منو رو اول داد به من و منتظر شد تا حرف بزنم.
+من یه هات چاکلت میخورم، تو اگر میخوای برای خودت قلیون سفارش بدی بده.
-قلیونی نیستم!
+پاکت پاکت وینستون تو دانشگاه تموم میکنی، قلیونی نیستی اون وقت؟
-نمیسازه بهم.
+باشه.
-منم یدونه اسپرسو دبل میخورم.
+باشه.
توی کافه خیلی باهم حرف زدیم، کل مدت توی چشمام زل زده بود، حتی از چشماشم نمیتونستم فرار کنم، لعنتیا خیلی قشنگ بودن!
از کافه که اومدیم بیرون لای جمعیت زیاد اون موقع خیابون مدائن نازی آباد دستمو گرفت، اصلا انگار براش مهم نبود من خوشم میاد یا نمیاد، دستمو گرفت انگار داشت از دنبال من میومد، تا سر کوچمون باهام اومد و ازم خدافظی کرد و رفت…
یک ماهی باهم دیگه صحبت کردیم و رابطمون خیلی صمیمی شده بود، تا جایی که باهم درس میخوندیم، باهم تو دانشگاه میگشتیم، خیلی بهش علاقه مند شده بودم، برعکس قیافه غلط اندازش به چشمای من خیلی مهربون میومد، اواخر ترم یک بود که دیگه باهم رل زدیم، توافق کردیم توی دانشگاه کسی چیزی نفهمه، ولی یه جوری رفتار کنیم که بچه ها فکر کنن رابطمون خیلی جدیه…
موقع امتحانای ترم اولمون بود که توی یکی از کتابخونه های محله خودمون داشتیم باهم درس کار میکردیم که یهو دستشو گذاشت رو رون پام، به دستاش نگاه کردم، مثل همیشه، سفید، کشیده، رگ دار، لبخند زدم و گفتم:
+میخوای اول کاری ریاضی یک رو بیفتی؟
-فدای سرت.
اینو گفت و نگاهی به دور و برش انداخت، وقتی دید کسی حواسش نیست آروم صورتش رو اورد جلو و لبامو بوسید.
-خیلی میخوامت آیدا…
دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:
-پاشو بریم، تا تو کنارمی هیچ چی از انتگرال و مشتق نمیفهمم، چون همه حواسم به توعه!
از اون روز راهم به خونه آرمان اینا خیلی باز شد، اکثرا تنها بود، برادرش که ازدواج کرده بود، پدرش که سرکار بود و مادرشم آرایشگاه داشت، وقتایی که پیشش بودم زیاد باهام ور میرفت، اوایل یکم ناراحت میشدم، ولی بعد ها خوشم اومد و حتی خودمم همراهیش میکردم، خلاصه ترم دو هم تموم شد و تابستون سال نود و هشت بود، دو هفته ای بود رفته بودم شهرستان و آرمان رو ندیده بودم، حسابی دلم براش تنگ شده بود، تولدشم بود سر همین قرار گذاشته بودیم توی خونشون دوتایی باهم یه مهمونی بگیریم.
وقتی رفتم تو اول یه دل سیر بغلش کردم و حسابی بوسیدمش، اول باهم مشروب خوردیم و یکم رقصیدیم و بعدشم غذا خوردیم و قفل شدیم توی هم، همه چی آماده بود واسه این که بدنم رو کامل در اختیارش بذارم!
شروع کرد به قلقلک دادنم و منم پاشدم فرار کردم الکی، توی خونه افتاد دنبالم و کنار دیوار گرفتتم، چسبوندتم به دیوار و چشم تو چشم باهام وایساد، دستمو بردم پشت گردنش و با موهاش بازی کردم، اومدم رو پنجه پاهام و اونم سرشو خم کرد پایین، همدیگه رو یه دل سیر بوسیدیم و یهو از باسنم بغلم کرد و بردتم توی اتاق انداختتم روی تخت و مچ دستام رو سفت چسبوند به تخت، گردن و صورتم رو میخورد و منم فقط آه میکشیدم، با فشار دستام بهش حالی کردم بذاره دستمو در بیارم، دستشو برداشت منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و کشیدم سمت خودم، ثانیه به ثانیه حشریتم بیشتر میشد و لباسای تنمون کم تر، تیشرتم رو از تنم دراورد و با یه دستاش سینه هامو میمالید و یکیشم کرده بود تو دهنش، خیسی رو توی کصم قشنگ داشتم احساس میکردم، لعنتی خیلی کارشو خوب بلد بود!
تا کش شلوارم بوسید و وقتی رسید به شلوارم یه نگاه معنا دار بهم کرد، لبخندی زدم و سرمو تکون دادم، دستاشو انداخت دور کش شلوارم و شلوار و شرتم رو باهم کشید پایین، روی کصم یه دست کشید و گفت:
-چقدر آیدا کوچولو خیس شده!
+بخاطر توعه دیگه، البته نکنه آرمان کوچولو خشک خشکه؟
دهنشو گذاشت روی کصم و شروع کرد خوردن، با استعداد خاصی لیس میزد، زبونشو روی کصم میکشید و به اوج جنون میرسوندتم، ناله میکردم و دلم کیرشو میخواست، بلند شد و از توی کشوی بغل تخت یه کاندوم درواورد و بعد از باز کردن دکمه های شلوارش کیرشو انداخت بیرون و کاندوم رو کشید سر کیرش، کیرشو روی کصم بازی داد که یه لحظه به خودم اومدم و گفتم:
+آرمان از جلو نه!
-از عقب دردت نمیاد؟
+نمیدونم، اشکال نداره.
-آروم آروم میرم دردت نیاد.
منو برگردوند و داگیم کرد و کیرشو گذاشت روی سوراخ کونم و با یه فشار سرشو داد تو، خیلی دردم گرفت ولی تحمل کردم، آروم آروم کیرشو تا آخر فشار داد تو و شروع کرد تلمبه زدن، انصافا دردش خیلی بیشتر از لذتش بود، ولی باید تحمل میکردم، موهام رو از پشت کشید و سرمو اورد نزدیک سرش و توی گوشم همش میگفت دوست دارم،
پونه
اوایل سکس با مردای دیگه برام واقعا سخت بود ولی پولی که از این کار درمیومد پولی بود که جواب مخارج خودم و ترانه و گاهی دود پدر جان رو میداد . دیگه کم کم داشتم به لخت شدن جلوی مردا عادت میکردم ، جالبه که اکثر اونایی که تن سفید و لطیفم رو به آغوش میکشیدن مردایی هستن که توی خونشون زن دارن بچه دارن
نوشته
زندگی تلخ (۱)
1401/12/23
#لزبین #دنباله_دار
یه وقتایی برام سواله که به دنیا اومدم چی بشه ؟ اصلا چرا به دنیا اومدم … واقعا فاز خدا چی بوده از خلقت من ، منی که کوه دردم تو سنی که باید خاطرات شیرینم رو بنویسم عروسک بازی کنم خودم رو برای خونواده ام لوس کنم . ولی خبری نیست از هیچکدوم اینا ، زود بزرگ شدم . زیاد فکر میکنم که به اینجا رسیدم . شکرخدا خر نیستم و بچه خر خون هم نیستم ، درسم بد نیست و این موضوع موجب شده که والدین محترم فقط سالی یه بار بیان مدرسه و برای ثبت نامم اقدام کنن ، اونم اگه مدرسه و قوانین مدرسه اجازه میداد خودم ثبت نام میکردم و نیازی نبود آنقدر زحمت بکش و یک نصفه روزشون رو حرومم کن . دلم از دست دنیا و آدم هاش خورد بود حتی نمیدونستم کجای این دنیام و سهمم از این دنیای وارونه چیه … زندگی طبق روال خودش میگذشت و عمر منم همینجور تباه میشد بدون اینکه چیزی از این دنیای لعنتی بدونم .
زندگی روی خوشش رو به من نشون نداد ، یه پدر بزرگ تریاکی دارم که به قول خودش فقط سالی یکبار همدم پیک نیک وسیخ و سنجاق و وافوره که بعید میدونم سالی یکبار باشه ، یه پدر افغان دارم که اصلا معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه و یه مادر خوشگل ایرانی که همه حسرت داشتنش رو میخورن ولی پدربزرگم به خاطر تریاک دخترش رو عقد این آدم فراری کرد . حالا هم که مامان با این سنش حتی نمیدونه چطور منو تربیت کنه و مادربزرگ هم بعداز ۴تا بچه دیگه اعصابی برای من نداره .
باز خوبه زیاد بی ریخت نیستم شباهت زیادی به مادرم دارم و یخورده هم شبیه عمه ای هستم که فقط عکسش رو دیدم ، یه دختر دورگه با کلی مشکل کوچیک و بزرگ . دعواهای مادر و پدرم که بعد از چند سال آخرش به طلاق ختم شد .
ازدواجی که کل شناخت طرف مقابل هیکل تاپ و قیافه خوشگل باشه از این بهتر نمیشه ، شاید با این نوع تفکر کل خونواده ام رو زیر سوال ببرم ، ولی واقعیت اینه که من از عشق و دوست داشتن زاده نشدم فقط یه دختر حرومزاده تو این خونواده ام و این موضوع گناهش گردن پدر عوضی و پدربزرگ دائم الخمرمه . نمیدونم با این وضع خونواده ای که دارم و اینکه یه دورگه ام که پدرم افغانیه چی به سرم میاد تو این جامعه نژاد پرست …
به خاطر قیافه خوشگلی که دارم معلمام به قول خودشون عاشقم میشدن ، ولی بعد که میفهمیدند دورگه ام کلا عشقوعاشقی یادشون میرفت ، انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته . دیگه داشتن خاطرخواه های رنگارنگ و حرفهای عاشقانه برای گوش و چشمم عادت شده بود .
هرچه بزرگتر میشدم خرجم بیشتر میشد و دقیقا میدونستم و میدونم مامانم از راه تن فروشی داره منو تامین میکنه ، البته هیچکس از این موضوع خبر نداشت منم با حس کنجکاوی و فضولی خودم دونستم کارش چیه . روزهای اول که فهمیدم حالم خیلی داغون شد جوری که تصمیم داشتم خودم حتما از این زندگی نکبتی خلاصش کنم . خیلی به موضوع کار مامانم فکر کردم و در آخر متوجه شدم چاره ای نداشت … پدربزرگ دائم الخمر بود و مادر خرجش رو میداد مادربزرگ که فقط یه زن خانه دار بود و دایی محترم هم قاچاقی از ایران فرار کرده بود وقتی ۱۸سال داشت ، حالا کی باید به ما میرسید ؟ پدربزرگ حتی نذاشت مادرم دیپلم بگیره کلاس اول راهنمایی بود که ازدواج کرد منم سال بعدش به دنیا اومدم ، که ای کاش پا تو این دنیای کثیف نمیذاشتم .
اوایل هم مامانوبابام اصلا باهم سازشی نداشتن من به دنیا اومدم که زندگی نکبتیشون رو شیرین کنم با اومدن من نه زندگی شیرین شد بلکه زندگی منم تباه شد . با این فکر به این نتیجه رسیدم که یه دختر چنددهه پیش کلاس اول راهنمایی بوده و دیگه درس نخونده چه کاری براش هست که خرج من ، مدرسه ، کتاب و دفتر و اعتیاد پدر بزرگ و خرید لباس ، آرایش ، میکاپ و … برای خودش که بتونه همیشه مشتری داشته باشه . آخ که وقتی به بدبختیام فکر میکنم دل پیچه میگیرم و از شدت فکر زیاد سردرد میگیرم . از وقتی که به دنیا اومدم حضور خدا رو تو زندگیم اصلا احساس نکردم . روزه گرفتن برام شده بود فقط چندساعت خوراک و آب نخوردن و نماز هم فقط خموراست شدن و چهارکلمه عربی برقور کردنه نه بیشتر که اونم از ترس مادربزرگ مذهبیمه که خبر از دختر خودش نداره و به من گیر داده . با همین کارهاش داییم رو فراری داد و مامان منو بدبخت کرد و زندگی منو ویران کرد .
از همون اول که زبونم باز شد فرمایشات خاتون خونه که پادشاهش یه مفنگی بود شروع شد … با صدای بلند نخند ، بلند حرف نزن ، لباس گشاد بپوش ، موهات بیرون نباشه ، لباسهای پوشیده بپوش ، دختر نباید آرایش کنه ، زندگی رو برام زهر کرد ، هرروز یه ایه و یه حدیث حفظ کن برای منم بگو بعد بگو چی ازش فهمیدی در حالی که از همون اول هم خدا با من بیگانه بیگانه بود . همیشه پیش خودم میگفتم اگه این بمیره من یه محل رو شیرینی میدم ، انقدر که سوهان روحه خسته ام بود .
یوسفم یکم تلمبش ادامه داد حدودا ۱۰ دقیقه و ابشو کامل ریخت داخل.هیچ وقت ارضا شدنش اونطور نبود.بعدش پوشید و رفت.نگین اومد پیشم گفت عجب کیری داشت جرت داد.
شروع کردیم سکس خودمون منم شق شق بودم و با اینکه خجالت بودم انگار باری از دوشم برداشته شده بود که همه چیو دیده بود و میدونست.بعد سکس گفتم عکسو واسه چی گرفتی گفت تا یادت نره کونی هستی.
گفتم پاکش کن گفت باشه بعدا پاک میکنم.
یوسف یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه بود با کیر بزرگ.کلا وقتی منو میکرد خیلی لذت میبردم.ولی نگین میگفت همچین هم خوشکل نیست و تو کلی دوست خوشکل داری.چرا به اونا ندادی.
گفتم مگه من کونی ام؟اینم از قبل بوده.
گفت چفرقی میکنه تو که کون میدی حداقل به یه خوشکل بده.گفتم کی مثلا خوشکله؟
گفت محمد همکارت.گفتم اون اهل این چیزا نیست اون دختر بازه و …
بعدشم زیردستمه تو اداره.
محمد پسر خوشکل و خوش قیافه ای بود.میدونستم دوس دخترم داره.
بهش گفتم اون دوس دختر داره.خودت مخشو بزن اگر دوسش داری.
گفت ولش کن و …
ولی تو سکس همش از محمد میگفت و من فهمیدم این دنبال اونه.
گفتم دوس داشتی محمد دوس پسرت بود ؟
گفت از کجا میدونی دوستم نیست.گفتم نمیدونم.
گفت اگه دوستم باشه چیکار میکنی؟گفتم هیچ دیگه برامنیست.ولی نفهمه زن منی.
گفت یعنی اگر باهاش باشم تو بدت نمیاد؟گفتم نه دیگه ولی ندونه زن منی.
گفت خاک تو سرو کونی بی غیرت.میدونستم برات مهم نیست.
گفتم حالا یدونه اشکال نداره.این به اون در.
ولی دوس دختر داره دوس دختراشم خوشکلن.
گفت یعنی من زشتم؟گفتم نه ولی پسر خوشکلیه شاید نتونی مخش بزنی.(نگین یه دختر مانکنیه.مدل برای مانتو و شال و روسری تا قبل کرونا بود)کلا دختر خوشکل و شیطونیه خیلیا خاستن بهش شماره بدن و یا ازش بگیرن.اونم فقط در حد لاس و تخفیف و… پیش میرفت و بعدش کات.
رفت گوشیش اورد.بله نگین مخشو زده بود.ولی در حد چت و ردبدل کردن عکس.از این کارا قبلا هم کرده بود.به بهونه کار و تخفیف و…
ولی این دفه فرق داشت.تو هر سکسی از محمد میگفت.
ادامه دارد…
نوشته: مهدی
بهش گفتم ناهید جون میخوای من تمام این چند سال اخیر رو برات جبران کنم…دیدم چشماش گرد شد انگاری منتظر همین حرف بود و دلش طاقت نیاورد کنارم نشسته بود یکدفعه دست انداخت کیر منو که راستم شده بود گرفت و منو خوابوندم روی کاناپه لباش رو گذاشت روی لبای من بخور که میخوری …منم سریع حوله رو باز کردم و دادم تو دستش…اونم با ولع کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن.
چنان کیرم رو میخورد و میک میزد که مغزم رو میکشید به پایین…
بلندش کردم و لباس رو در آوردم و افتادم روش .
چه بدنی چه سینه های نرمی چه کس خوشگل وچاقی .
اندازه دوتا کف دست کس داشت…
خلاصه شروع کردم به گاییدن ناهید جون اونم فقط از شدت شهوت زیاد و اینکه خیلی وقت بود سکس نکرده بود ناله میکرد…
من اوج جوانی بودم 22ساله اونم اصل جنس جا افتاده…
یک بکن خوب و پر انرژی گیر آورده بود …چنان زیر دلش رو سیراب کردم که تا آخر سکس چندین بار ارضا شد …وقتی میخواست بلند بشه نمیتونست…منم سه بار ارضا شدم سکسمون نزدیک یک ساعت طول کشید…
دیگه از اون به بعد تا دو سال توی اون خونه بودم دو تا زن داشتم یک برای شب یکی برای روز تا چند سال بعد هم با هم رابطه داشتیم…
اگه خوشتون اومد بگین تا از خاطرات جوونیم که خیلی هم زیاده براتون بفرستم
نوشته: بچه با
تلفنی حرف میزدم گفتهمو دیدین مثکه ولی تحویلش نگرفتی!!چیزی شده رضی؟ " اینو که گفتم پوزخندی زد و زیر لب گفت " جنده چه زود آمار میده " زیر لب گفت ولی صداشو شنیدم و گفتم “رضواااان؟؟!از تو این حرفا بعیده!! جنده چیه؟؟ بهار دوستته” گفت " من با جنده جماعت دوست نیستم ،توام خوب میدونی منظورم از جنده چیه!!"اینبار دیگه زیر لب نگفت کلا هر بار اسم بهار میومد حرصی تر میشد.دفترشو محکم بست و رفت سمت اتاقش ولی اینبار نزاشتم مثل دیروز بشه و بره تو اتاقش و تا شب نبینمش.دویدم طرفشو دستشو گرفتم کشوندم طرف خودم جوری که یهو صورتش اومد چند سانتی صورتم و نگاهامون به هم گره خورد،بدن ظریفشم چند سانتی بدنم بود و یه جورایی پرید تو بغلم " گفت ولم کن رضااا ، حوصله ندارم!! " دستشو همچنان گرفته بودم و گفتم “درست حرفتو بزن و برو،تا دیروز بهار دختر خوبی بود و دوست جون جونیت بود الان شد جنده؟ چرااا؟؟؟” گفت خودت میدونی چرا.خودتو به اون راه نزن! ولم کن کار دارم گفتم من نمیدونم چرا میخوام از خودت بشنوم،اونقدری بزرگ شدی که مثل بزرگا رفتار کنی پس بگو چی شده یهو ریختی به هم؟ بدجوری عصبی شدم ولی صورت رضوان هم گر گرفته بود دستشو از دستم کند و رفت طرف اتاقش ولی اینبارم قبل اینکه برسه تو اتاقش دویدم دنبالش و اینبار از پشت گرفتمش دستمو انداختم دور گردنش و از پشت چسبیدم بهش،هیچ نیت خاصی نداشتم همه ی کارام از رو عصبانیت بود ولی حالتی که با رضوان بودیم کم کم داشت تحریکم میکرد.اولین بار بود به این شکل رضوان تو بغلم بود کونش چسبیده بود به بدنم و یه جورایی رو کیرم سوار بود…هضم این صحنه برام سخت بود و کیرم تو یه لحظه به شدت سیخ شد لای پاش و رضوانم مطمئنا خوب حسش کرد و چیزی نگفت ولی منم خودمو گم نکردم چون واقعا انگار دنیارو بهم داده بود باز رو کردم به رضوان و گفتم " آبجی خوشگلم بگو چرا ناراحتی؟ تا دیگه ناراحتت نکنم،بهار کاری کرده؟ چیزی گفته؟؟ باز اسم بهار که اومد کفری شد و یهو برگشت،سرعت برگشتنش اونقد زیاد بود که فرصت نشد کیرمو جا به جا کنم رضوان یه لحظه چشمش خورد به لای پام و برآمدگی شلوارم ولی سریع نگاهشو دزدید،اونم انگار نمیخواست این لحظه تموم شه با برگشتنش نصف کیرم اینبار از جلو لای پاش رفت،یه لحظه کیرم با کسش برخورد کرد با وجود اینکه جفتمون شلوار و شرت پامون بود ولی حتی این چند لایه پارچه بین کیرم و کسش تاثیری نداشت و حرارتشو از رو شلوارم حس میکردم واقعا دوس داشتم تا آخر عمر همینجوری رضوانمو تو بغل بگیرم؛رضوان همچنان عصبی بود و گفت"رضا بسه دیگه انقد خودتو به اون راه نزن!! دیروز صداتون ده تا خونه اونورتر میرفت،اومدم بالا براتون آبمیوه و کیک آوردم پشت در که رسیدم…"حرفشو کامل نزد یه جورایی بغض کرد چون اخمش رفت به جاش چشماش میلرزید و سعی میکرد چشماشو ازم بدزده و باز تقلا میزد که از دستم در بره،وقتی این حرفو زد یه جورایی شل شده بودم و راحت تونست از دستم در بره و رفت تو اتاقش و درو بست.
ادامه...
نوشته: داستان شب
باز نمیشد فکری به سرم زد گفتم: بریم تو اتاق خواب جلو آینه ببینیم همونطور که کیرش تو کونم بود رفتیم جلو آینه ، زیباترین تصویر پورنو میدیدم کونم جلو چشمم به عالیترین شکل ممکن گاییده میشد و و یک کیر باتجربه کلفت را میبلعید آنچنان از این تصویر لذت میبردم که بازم ارگاسم شدم و جیغ میزدم و کونم رو کیر کامران تنگتر میشد که اونم تو کونم ارضا شد و تو کونمو با آبش گرم کرد اما همونطور جلو آینه موند تا کیرش خوابید و قطرات آبش از کونم میریخت پایین و این با دیدن این تصویر عجیب لذت میبردم دوس داشتم قطرات آبو از روی زمین بلیسم
نوشته: ساناز
اگه کامران هم از سادگیم سواستفاده کرده باشه چی؟
جواب دادم: مغازم، اومدم سرت تو کتاب بود مزاحمت نشدم
: چیزی شده؟
نه هیچی
:حالت خوب نیس انگار
-هیچیم نیس یه کم کلافهم
: میدونم واسه همین پرسیدم بهم بگو
کامران چیز خاصی نیس بهتر شم بهت میگم
ادامه نداد و بازم تو فکر رفتم که یهو کامران اومد تو مغازه واقعا نگرانم شده بود و گفت: چرا بهم نمیگی ؟
بخدا چیزیم نیس
: یعنی چی؟ درد درونت از صورتت مشخصه مطمئنم اتفاق بدی افتاده
زدم زیر گریه و گفتم بعدا برات تعریف میکنم تو برو که همسایهها مشکوک نشن
با ناراحتی رفت و چنتا پیام داد که جواب ندادم
یعنی الان نیما و فرزانه تو خونهن؟
زدم به سیم آخر و زدم بیرون به سمت خونه ماشین نیما نبود ارزو میکردم که همه چی دروغ باشه آروم درو باز کردم تمام بدنم میلرزید از پلهها رفتم تا صدای آسانسور نیاد جلو واحد چندبار تصمیم گرفتم نرم تو ، کلیدو آروم انداختم و رفتم تو صدای معاشقه زن و مردی تو اتاق خواب میومد بازم قلبم شکست و هری ریخت پایین پاهام به زمین چسپیده بود تموم بدنم میلرزید و سرد شده بود نمیتونستم راه برم همونطور موندم صدای اون دونفر بلندتر شده بود با هربدبختی سمت اتاق خواب رفتم و درو باز کردم نیما و …وای خدای من شیما دوستم و همسایه مغازم داشتن سکس میکردن چشمام کاملا سیاه شد و بی اختیار نقش زمین شدم جفتشون خشکشون زده بود و نمیدونستن چیکار کنن سه تایی همدیگرو بی هیچ حرفی نگاه میکردیم نیما آروم گفت: اینجا چیکار میکنی؟ نتونستم جواب بدم و زدم زیر گریه اونام سریع جم کردن شیما سریع در رفت و نیما هاج و واج نیگام میکرد خواست چیزی بگه داد زدم : گمشو بیرون کوسکش حرومزاده و سریع در رفت باصدای بلند گریه کردم که صدای زنگ واحد اومد جواب ندادم اما باز زنگ خورد با عصبانیت رفتم سمت در حتما نیما میخاست بازم خرم کنه اما کامران بود!
اومد تو و بغلم کرد مثل ابر بهار تو بغلش گریه میکردم واقعا چقدر آغوشش برام غنیمت بود چیزی نپرسید و موهامو آروم نوازش میکرد و پیشونیمو میبوسید منو به طرف کاناپه برد و برام یه لیوان آب آورد یه کم که اروم شدم گفتم : میدونی چی شده؟
: آره عشقم میدونم،شوهرت و همسایهتو دیدم که باعجله فرار کردن و در ورودیو نبستن منم اومدم بالا
-چرا اومدی دنبالم؟
:نمیتونستم تو اون حالت رهات کنم میدونستم داغون و پریشونی باید همراهت میومدم
-نمیخام تو این وضعیت منو ببینی
:دیونه شدی دختر؟ میدونی چی میگی؟من الان باید کنارت باشم
-کامران،نابود شدم
: میدونم عزیزم واقعا سخته ولی باید خودتو جمع و جور کنی
-چیکار کنم؟
: باید خشمتو کنترل کنی و بعدا که آروم شدی با منطق فکراتو بکنی
بازم زدم زیر گریه و کامران بغلم کرد و سعی میکرد آرومم کنه
چقدر به بودنش دراین شرایط وحشتناک نیاز داشتم،به آرامش دادنش،به حمایت و واکنش عاقلانهش به وجودش به آغوشش بازم گفتم: کامران چیکار کنم دارم دیونه میشم
: عشقم برو یه دوش آب سرد بگیر که آروم شی منم یه چیزی برات درست میکنم،دمنوش داری؟
-ندارم
پس قهوه یا چای برات آماده میکنم تو برو یه دوش بگیر
رفتم حموم و آب سردو باز کردم و زیر دوش رفتم و تو فکر که باید چیکار کنم، خانوادم اگه بفهمن از ترس ابروریزی منو مجبور به ادامه زندگی با نیما میکردن، سوالهای زیادی تو مغزم داشتن دیونهم میکردن اما آرامتر شده بودم، مطمئن بودم که کامران کمکم میکنه و بهترین راهو برام پیدا میکنه، حوله رو دور خودم پیچیدم و نیم لخت بیرون اومدم، کامران چای و قهوه آماده کرده بود و در حال آشپزی بود، آروم از پشت بغلش کردم و گردنشو بوسیدمو آروم گفتم : ممنون که هستی عشقم، برگشت و گفت: سریع خودتو خشک کن دوش سرد گرفتی سرما میخوری و لپمو مثل بچهها کشید اومدم تو اتاق و موهامو سشوار میکشیدم چقدر آرامش پیدا کرده بودم این مرد منبع انرژی مثبته اگه اونو نداشتم و بااین فاجعه روبرو شده بودم مطمئنم خودمو کشته بودم ، لباس پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه عطر غذا خونه رو برداشته بود
خسته نباشی
: بهتری عزیزم؟
-یه کم بهترم اما نمیدونم چیکار کنم خیلی سردرگم و آشفتهم
:طبیعیه، اتفاق بدی برات افتاده و خدارو شکر که واکنش غیرطبیعی نشون ندادی، اینم یکی از واقعیتای پنهان زندگیت بود که باید باهاش روبرو میشدی
-میدونی داشتم به همین فکر میکردم اگه این مدت آشنایی باتو نبود حتما خودکشی میکردم
:باشه خودتو لوس نکن بشین برات چای بیارم
خدااین مرد چقدر رفتار و حرکاتش بینظیر بود واقعا اگه دنبالم نیومده بود الان تو چه حالی بودم؟
نشستم و چای اورد و گفت: بهتری؟
اره ازون آشفتگی و ناتوانی کمتر شده اون مرتیکه این چن سال کارش همین بوده و منو خر فرص کرده واقعا هم خر بودم بازم بغض کردم که چونهمو گرفت و لباشو رو لبام گذاشت تموم وجودم پر از امید شد و لباشو خوردم دستشو رو سینه چپم گذاشت و گفت: خیلی خوبه ضربانت نرمال شده
نبودم پس چرا علی نتونسه منو عاشق نگه داره ؟ گفتم تا حالا از عقب رابطه نداشتم حتی انگشت رو هم نمیتونم تحمل کنم وحس دفع بم دست میده ،بهتره چون گی هس بره با زنی که بتونه از عقب باش رابطه داشته باشه که گف زن میگیره که کس کنه و حتی دست هم بکونم نمیزنه چه برسه کیرش
ادامه دارد …
نوشته: رویا
عمو درحالیکه بمامانم زل زده بود گف خوب درست میگه .شما بااون دیگه حسابی ندارید با پسر غریبه فرقی نداره چرا باید راهش بدید وبعد در حالیکه بمن نکاه میکرد گف مگه کارهای طلاقتون تموم نشده ؟ مگه اسمش از تو شناسنامت نیمده بیرون
-بله عمو جون .الان ۳ماهه .من جواب تلفتش رو نمیدم ،مامان راهش میده تو خونه .میگه مهمونه زشته .خانوادش مثل همون اول ازدواجمون من رو نمیخاند ،خودش تنها پا میشه میاد .مامانش داره براش میره خواستگاری ،بعد مامان من راهش میده تو خونه
-زن داداش آدم چیزی رو که قی کرده که دیگه نمیخوره .خدا روشکر تا هنوز
بچه نداشتند جدا شدند .انشالا برای اون یه دختر خوب وبرای دختر شما هم یه پسر بهتر
-آنجا برو که بخانندت نه آنجا که برانندت. عمو از اول هم مادرش مخالف من بود آخرش هم کار خودش رو کرد .من اشتباه کردم قبول کردم .آخرشم انقدر از من بدگویی کرد انقدر بین ما رو بهم زد .هر چقدر به علی گفتم بریم خونه خودمون تو ملک شهر من مشکلی ندارم ، گف نه اونجا دوره ،سختمون میشه اونجا را دادیم اجاره. اول زندگیمونه بزار جلو بیفتیم .گفتم بش آخرش مادرت ما رو از هم جدا میکنه ،گوش نکرد .حالا دیشب اومده میگه تو درست میگفتی میریم اجاره .عمو یه روز نرفتم سرکار صبح بیدار شدم برم سر یخچال دیدم مادرش تو آشپزخونس ،فکر کرده بود من رفتم .بعد بش میگفتم چرامیاند سر خونه زندگی من ؟ میگف خونه خودشونه اومدن که اومدن .عمو سر هر چیز کوچیکی تو زندگی ما دخالت میکردندومادرش اصرار داشت به علی ثابت کنه که اشتباه میکرده ونباید با من ازدواج میکرده .۳سال جنگیدم ،کوتاه اومدم ،سعی کردم نظر علی ومادرش رو عوض کنم ولی یه وقتی هس آدم دیگه شمشیر و سپر میندازه .یه وقتی بخودش میاد که تلاشش بیهودس .باید رها بشه وکنار بکشه.روزیکه خیانتش رو فهمیدم من ساده پاشدم رفتم پایین فکر کردم الان بام همدردی میکنند ،پسرشون رو بازخواست میکنند ؛خارسوم با خنده گف خوب تونسته رفته .ببین کجا کمش گذاشتی ؟ بعد از اون مساله گفتم پاشیم از خونه پدرت من نمیتونم ۳سال نشستیم دیگه کافیه .بازم عمو اگه قبول کرده بود میموندم سر خونه زندگیم .ولی راحت گف مفت مفت نشستی اینجا جای تشکرت هی هم میگی بریم بریم .حالا دیشب اومده میگه میدونم مامانم بین ما رو بهم زد
-گذشته ها گذشته عمو جون .دیگه بش فکر نکن بزارش کنار.به آینده فکر کن هنوز جوونی ماشالا بر ورو داری .
-فکر نمیکنم عمو ولی وقتی تو زندگی ادم نبودند بعد میشینند پشت سر آدم حرف درمیارند و میگند به این دلیل واون دلیل جدا شده وتقصیر از خودش بوده آدم بش بر میخوره وبه زن عمو نگاه کردم .
ژاکلین گف : رویا جون حرف زیاده .از قدیم هم گفتند در دروازه رو میشه بست دهن مردم رو نه .شوهر سابقت خیلی به حرف مادرش بود .تو همون روز عروسی دم خونشون وتوتالارکه هی بمادرش میگف الان چکار کنیم ؟ من بحورا گفتم خدابداد رویا برسه این پسره از خودش هیچ اراده ای نداره .حورا گف رویا زرنگ و حریفه پسره عاشقشه درستش میکنه
لجم میگرف پشت سر من یه جیز دیگه میگف الان یه چیز دیگه
-نه ژاکلین جون من چطور میتونم یه مرد ۳۰ساله رو عوض کنم .تازه مرتب انگشت اتهام به سمتم بود که تو میخای گوشت وناخن رو از هم جدا کنی .تو اومدی پسر ما رو از ما بگیری .دیگه آخریا این طرز فکر تو مخ علی هم رفته بود وسر هر چیز کوچیکی جبهه میگرف .
عمو دستم رو گرفت وگف عمو جون عجله کردید .حسام تا شنیده بود داری ازدواج میکنی هی تماس گرفت و گف برید با عمو حرف بزنید .من رفتم دم مغازه بابات ،بابات گف اومدند صورت قباله نوشتند ونشون آوردند .انگار همین پریروز بود گف جواد رویا رو عاشق خودش کرده هر چی بش میگیم بابا جون صبر کن اینا فرهنگشون بما نمیخوره فقط میگه یااین یا هیچ کی .منم که اینطور دیدم حرفی نزدم دیگه اومدم به حسام گفتم بابا جون دیر جنبیدیم وقضیشون تموم شده .حالا عمو جون قسمت اینطوری بوده این حسام ما هم از قدیم چشمش دنبال تو بود .امروز هم اومده میگه یا رویا یا هیچ کی .نمیگم که ما نظرمون رو تو نیس .خدا میدونه برام با حورا فرقی نداری .ولی خوب تو دیگه فرصت اشتباه کردن نداری .نمیخام خدایی ناکرده دوباره بخای با حسام به بن بست بخوری ودوباره شناسنامت خط بخوره .برای همین گفتیم اگه البته پدرت اجازه بدند ،یه مدت موقت باهم محرم شید .برید آزمایش ژنتیک بدید چون یه بچه سالم سرمایه آدممه .خوب همدیگه رو بسنجید .تو فامیل هم به کسی حرفی نمیزنیم .نظرتون بود ۲ماه دیگه که عده تو هم تموم شد دایم عقد کنید .
باورم نمیشد این حرفها از عمو .چطور حسام تونسته بود با این سرعت اینها رو راضی کنه بیاند خواستکاری .از طرفی حرفهای ظهرش که گفته بود گی هست وبا مردا رابطه داره مثل نوار تو گوشم میپیچید .بپدرم نگاه کردم .خوشحال ولبخند برلب به عمو نگاه میکرد .عمو دست حسام رو گرفت وگذاشت توی دست من .دوباره اون داغی دستاش وحس خواستن من .ولی من اصلا نمیتونسم من یه زن حسود بودم که دلم
زندگی پس از طلاق (۳)
1401/12/16
#طلاق #تریسام
...قسمت قبل
چقدر آغوشش گرم وخواستنی بود .بدون اینکه از لحاظ سکسی کاری کنه یا دست به جاییم بزنه ،شهوتم رو زیاد میکرد .دستش روی شونه ام بود و لبهاش داشت لبهام رو میکند .زبونش که به لبم خورد ،بیشتر به سمتش رفتم .چشماش رو بسته بود وعمیق لبم رو مک میزد وهر از گاهی زبون میزد .صدای نفسم بلند شده بود واز بوس وبغلش لذت میبردم که یه لحظه بخودم اومدم وازش جدا شدم .ماشین رو روشن کردم که با خوشحالی دستم رو گرف وگذاشت روی کیرش وگف ببین بلند شده ،خیسم شد .مثل یه آدم تازه بالغ که بار اوله شق شدن رو حس میکنه ،هم خندم گرفته وهم دلم براش میسوخت .دستم رو برداشتم ودنده رو یک کردم . دستم رو گرفت وبوسید .بدنش گرمای خوبی داشت که آدم رو وسوسه سکس میکرد .شایدم من خیلی تشنه بودم .
-رویا کیر شوهرت از من بزرگتره
-نمیدونم
-رویا اذیت نکن دیگه راستشو بگو
-حسام خیلی زحمت کشیدی امروز .واقعا نمیدونم تو نبودیبایدچکارمیکردم .ممنونم
-کاش زودتر کارات رو بخودم گفته بودی .من برده خوبی
پریدم وسط حرفش وگفتم امروز هم اصلا حوصلش نیس یه روز بگو با هم میریم هر جا تو گفتی برای ناهار
-هر جا من گفتم دیگه ؟
-هر رستورانی
صدای ضبط رو زیاد کردم که کمش کرد وگف این یعنی چی ؟ یعنی حرف نزنم؟
-نه میخام حواسم پرت شه انگار هنوز تو اون خونه ام
-بزار ببرمت یه باشگاه اسب سواری میرم حال وهوات عوض شه بری خونه بدتر میشی .انقدر این مرتیکه رو زدم دستم درد میکنه نمیتونم با سیستم کار کنم
-پس سوار اسب هم نمیتونی بشی
-میخام تو رو سوار کنم خره ( باخنده)
-نه حسام از اسب میترسم از بوشم بدم میاد
سرعت گرفتم تا زودتر برسم .دستم رو گرفت وگذاشت روی کیرش
-میخای ما رو تنها بزاری ؟
چقدر ساده بودم که فکر میکردم چون پسر عمومه بعد توقع سکسی از من نداره .چرا من خیلی چیزها رو نمیفهمیدم یا دیر میفهمیدم .کی قرار بود من بزرگ شم وبفهمم
-حسام من سعی میکنم امروز رو فراموش کنم تو هم همینطور اصلا فکر کن منو ندیدی .
-من نمیتونم من خیلی وقتا بت فکر کردم .خیلی وقتا خواستم کنارت باشم ونشد حالا که امروز
-بهتر که نشد .
-کمکم کن رویا بزار
-من باید یکی بخودم کمک کنه
باز صدای ضبط رو زیاد کردم دیگه نزدیک ادارش بودیم .دست راستم رو روی فرمون گذاشتم تا دیگه نگیره .رسیدیم
-بازم ممنونم بابت امروز راستی فیلمها رو نمیتونم تو گوشیم نگه دارم بفرستم برای خودت؟
-رویا من دوستت دارم فکر نکن قصدم یه هوس زود گذره یا بقول تو تجربه یه فانتزی نه اصلا .میخام کنارم باشی مال من باشی
داشت میگف که لبخند زدم وگفتم واقعا از دیدنت خوشحال شدم خداحافظ
خیره بهم نگاه کرد و گف هر طور تو خاسی باهم باشیم هر چی تو بگی هر شرطی تو
-بای حسام وبا گاز دادن ماشین نشون دادم که پیاده بشه گف لااقل یه بوس که سرم رو به شیشه چرخوندم .
-باشه دفعه دیگه امروز هم بوی سیگار میدی برای خودت خاستم بوست کنم نه خودم .روز ناهار لطفا نکش بوش رو دوست ندارم دیگه سیگار نخر یه پیپ برات میارم
رفت ومن به رفتنش نگاه میکردم برگشت ولباش رو برام غنچه کرد ودست تکون داد .
خودم رو بخونه رسوندم .بااینکه شال وکلاهم رو تو کیفم گذاشتم ویه شال انداختم ولی باز دلم نمیخاس کسی منو ببینه .کسی توی پذیرایی نبود.آروم رفتم توی اتاقم ولباسهام رو عوض کردم .دلم قهوه میخاست بااینکه گرسنه بودم .از سرقابلمه چند تا قاشق پلوعدس خوردمو قهوه رو ریختم واومدم تو اتاقم .در روقفل کردم ونشستم پای فیلمهای امروز وهمراه باش قهوه خوردم.کیر حسام بدجوری روی مخم رفته بود .بغلش ،لب گرفتنش ،وگرمی دستاش وآخری ومهمترینش ،اون کیر بزرگ وسفیدش ؛ خیلی من رو وسوسه سکس با حسام میکرد .دیلدو رو روی تخت گذاشتم وروش برگشتم .همیشه کاندوم میزدم ولی اونروز دست خودم نبود .بیاد کیر حسام انقدر تو حالتهای مختلف ،خودم رو گاییدم تا بدنم به لرز افتاد .کسم منقبض شد ونفسام آروم گرفتند .
حسام داشت مرتب اس میداد .چرت میگف .میگف از الان دل تنگم شده .حتی تا ناهارفردا نمیتونه صبر کنه .صبح زود باهم بریم کله پاچه بخوریم .
تصمیم گرفتم جوابش رو ندم .بااینکه دلم وکسم سکس ورابطه با حسام رو میخاست ولی عقلم میگف نه .اگه واقعا برای ازدواج منو میخاس که خوب نمیخاستمش .اگرم هوس بود لااقل با پسرعموم نمیخاستم یه هوس رو بگذرونم .شاید با یه غریبه برام راحت تر بود .
بااینکه هر موقع قهوه میخوردم خواب از سرم میپرید وهوشیار میشدم ولی اون روز خوابم برد .با اومدن مامانم تو اتاق ،بیدار شدم که میگف عمو جوادت داره میاد اینجا
باباتم که میدونی میخادبرای شام نگهشون داره پاشو من دستم بند برنجه تو سالاد درست کن .
سرش رفت تو اما چون شق نبود تا ته نمیرفت در آوردم بیرون و گرفتم جلو صورتش گفتم بخور شروع کرد به خورد تا شق شد کشیدم از دهنش بیرون و چن تا تف انداختم روشو کردم تو کونش حالا نکن کی بکن با اینکه گشاد بود اما مرتب میگفت سوختم سوختم آخرش گفت درد داره تورو خدا نکن بسه که منصرف شدم و برش گردوندمو بغلش کرد و یکم باهم ور رفتیم و ریختم تو کصش بهترین حس دنیا بود مخصوصا وقتی کیرم تو کصش بود و آبم اومده بود و دستاش رو گذاشته بود رو کونم و سرم روی پستوناش بود باهم یه دوش گرفتیم و دوباره لخت تو بغل هم خوابیدیم نزدیکای صب دوباره کیرم راست شد و باز کردمش و فرداش باهم بودیم و عصرش تو آشپزخونه جلوی بچه هاش هم از پشت بغلش کردم و ترتیبشو همونجا دادم طوریکه بچه هاش متوجه نشدن الان 10سال ا اونروز میگذره و هنوزم با همیم داییم دیگه خیلی پیر شده اما زندایی سر حاله و ماهی حده اقل یه بار میکنمش
نوشته: نیما
تکون میداد و جلوم قمبل میکرد و ده بار کابینتا میبست و باز میکرد و یه جورایی کلافه به نظر میرسید منم سعی میکردم آدم لارجی باشم و خودمو بزنم به اونراه داشت وسایل سفره رو آماده میکرد که یهو پارچ نوشابه از دستش سر خورد و افتاد رو من شونم یه ذره زخم شد اما سرتاپام خیس بود بلند شدم نمیدونم از قصد بود یا چی خیس خیس شدم به اصرار و التماس زندایی رفتم حموم لباسامو در آوردم تا بشوره و خودمم یه دوش گرفتم تو حموم پر بود از شورت و سوتیناش میخواستم جلق بزنم همونجا اما انگار استرس داشتم و بلند نمیشد فوری دوش گرفتم و صداش کردم که برام حوله بیاره یه حوله داد دستم که به زور دورخودم یچیدیم اومدم بیرون گفتم لباس چی بپوشم زندایی گفت دایی ات همه لباساشو با خودش برده صبر کن از لباسای خودم برات بیارم موقتی بپوش تا لباست خشک شه یه تاب شلوارک صورتی آورد برام گفتم شورت چی بپوشم خندید گفت سوتینم میخوایی برات بیارم که من حسابی سرخ شدم از خجالت بعدش گفت شورت دیگه نمیخواد تا اونموقع لباس زنونه تنم نکرده بودم تاب شلوارکو پوشیدم اومدم بیرون کیرم و تخمام قشنگ معلوم بود و چون حساب چسبیده بود به تنم حس عجیب و غریبی داشتم انگار جنسیتم عوض شده بود تا منو دید زد زیر خنده و گفت تو دختر بودی خوب چیزی میشدیا گفت صبر کن یه چیزی هم بیارم از رو بپوشی اینجوری جلو بچه ها زشته گفتم جلو شما زشت نیست جلو بچه ها زشت باشه چیز شبیه مانتوی جلو باز آورد از روش پوشیدم و اومدم سر شام هی خجالت میکشدم و احساس میکردم یه جاییم معلومه و مثل دخترا خودمو جمع و جور میکردم زندایی هم همش میگفت ادای دخترا رو در نیار و باهم میزدیم زیر خنده تو این چن ساعت به اندازه چن سال خودمونی شده بودیم دیدم حواسش همش به کیرمه که ببینه بلند میشه یا نه چون همش لای پام رو نگاه میکرد منم بدجور استرس داشتم میدونستم قراره امشب یه اتفاقایی بیفته اما چجوریشو نه ولی مطمئن بودم برام نقشه داره خلاصه با هزار بدبختی شق کردم تا بتونه حرفشو بزنه میدونستم دنبال بهانه اس تا شوخی سکسی کنه باهام سفره رو جمع کرد و رفت ظرفا رو بشوره منم موندم تو پذیرایی دید که دنبالش نرفتم به بهانه جمع کردن دفتر مشق پسرش برگشت و یه جند دقیقه جلوم قمبل کرد منم دست بردم رو کیرم یکم باهاش ور رفتم تا حسابی شق شه کیف پسرش رو جمع کرد و برنامش رو گذاشت و به پسراش گفت وقت خوابه زوذباشین بلند شین داشتیم تو ماهواره مثلا کارتون نگا میکردیم به من گفت کانلو عوض کنم تا بلکه برن بخوابن دیر وقته آیهان گفت مسواک نزدم علیهانم گفت جیش دارم جفتشون زد بغلش برد دستشویی و بعدش تو اتاق به زور که بخوابن منم با کیر شق رفتم جلو در اتاق چراغو خامش کرده بود و بغلشون داراز کشیده بود اوناهم مثلا چشماشونو بسته بودن که دارن میخوابن برگشت انگشتشو گذاشت جلو لبش که من چیزی نگم تا شاید بخوابن که نگاش به کیر شق شدم افتاد بلند شد اومد سمت در با دست مثلا میخواست منو بده عقب که عمدا رو کیرم فشار داد هیچی نگفتم یکم اومدم عقب برگشتنی کیرم خورد به کونش عکس العملی نشون نداد و رفت یمت آشپزخونه شروع کرد ظرفا رو شستن تمام بدنش داشت میلرزید و هیچی نمی گفت رفتم سمتش گفتم کمک نمیخوای نمیتونست حرف بزنه انگار لال شده یه مکث طولانی کرد و گفت نه الان تموم میشه میام پیشت اما من همونجا موندم وخیره شدم به کونش دلم میخواست همونجا برم جلو و حسابی دستمالیش کنم اما به زور جلوی خودمو گرفتم برگشتم تو پذیرایی که بهم گفت سی دی هایی که آوردم رو بیارم باهم نگاه کنیم منم یه شو ترکیه ای رو انداختم رو دستگاه اومد جلو تلویزیون وایساد و شروع کرد به نظر دادن راجع به لباس خواننده و گفت بزن بعدیا رو هم ببینیم تو یکیشون یه زنه یه لباس خیلی سکسی تنش بود که نگار یه سوتین بود که کاپش نصفه بود وقسمت بالای سینه اش بیرون زده بود و شکمش کامل بیرون بود و یه شلوار تنش بود که بغلش کلا چاک داشت و با چنتا وصله به هم وصل بود و توری مانند یهو گفت عین همینو برا خودم دوختم بزار بپوشم بیام نذاشت من چیزی بگم و سریع رفت اتاق و برگشت و ای چی میدیدم انگار حوری بهشتی بود تا اونموقع بزرگترین کاری که تو سکس کرده بودم تماشای فیلم سوپر تو خونه دوستم و جلق زدن دوتایی بود پستوناش به شکل فجیع از هر طرف زده بود بیرون از لباس اومد جلو تلویزیون شروع کرد ادای خواننده رو در آوردن بعدش رفت تو آشپزخونه من دیگه نمیتونستم از جام تکون بخورم چیپس و پفک و دلستر و یکم تنقلات آورد گذاشت رو میز و گفت بزار یه قلیونم آماده کنم بکشیم قلیون رو آورد و بساط رو پهن کرد چندتا پک به قلیون زدم دیدم یه ظرف آبمعدنی کوچیک تو دستش اومد سمتم و گفت عرقه میخوری با هم بزنیم من کم نیاوردم گفتم باشه از سر و صدای ما پسر بزرگش بیدار شده بود و یه دفعه دیدم وسط پذیراییه فوری یه پتو دور خودش پیچید رفت سمتش و دستشو گرفت و برد سمت اتاق فک کنم یه چیزایی حالیش شده بود منم پشت سرش رفتم
Читать полностью…زندایی فاطمه به انتخاب خودم
1401/12/16
#زندایی
خونه ما نزدیک خونه بابابزرگم بود و همیشه مخصوصا تابستونا اونجا بودم همه خاله هام و داییام ازدواج کرده بودن و فقط یکی از دایی هام مونده بود خونه داییم تو مغازه بابابزرگم کار میکرد و سنش بالا بود و همه میگفتن از وقت ازدواجت گذشته و باید ازدواج کنی ولی اون زیر بار نمی رفت مامان منم چون پدر بزرگ و مادر بزرگم سنشون بالا بود بیشتر بهشون سر میزد و تو کار خونه کمکشون میکرد خلاصه مامان من هم برای اینکه کار خودش کمتر بشه و یه جورایی دایی هم سر و سامون پیدا کنه از طرف بابابزرگ و بقیه فامیل مامور شد تا یه دختر واسه دایی پیدا کنه برا همین کارم از دور و اطراف پرس و جو کرد و یه چندتا آدرس گرفت و به بهانه های مختلف مثلا خیاطی و آرایشگاه و اینا منو هم بر میداشت و میرفت تا دخترا رو ببینیم من اون موقع کلاس پنجم بودم از منم میخواست تا حسابی دخترا رو بر انداز کنم و بعدم ازم میپرسید خوبه یا نه این ماجرا یه دو سه ماهی طول کشید دیگه دایی جان از من میپرسید و منم توضیح میدادم دخترا چه ریختی ان و تا اینکه یه روز رفتیم تو خونه یه نفر که خیاطم بود و مامانم یه پارچه برداشت و منم باهاش رفتم و مثل همیشه گفت که منم خوب نگاه کنم خونشون دور بود با دایی بزرگه رفتیم اون نشست تو ماشین و ما رفتیم تو خونه برامون چایی آوردن و چندتا مشتری دیگه هم بود مامانم پارچه رو داد دست همون دختره و گفت یه شلوار واسه پسرم کوچولوم میخوام اونم گفت خاله جون بیا جلو ببینمت رفتم جلوش وایسادم همون اول یه بوسم کردم صورتم انگار آتیش گرفت برگشتم مامانم رو نگا کردم دیدم داره اشاره میکنه که خوب بر اندازش کنم متر دستش بود دور کمر و قد شلوار رو اندازه گرفت قشنگ یادم یه بولیز قهوه ای رنگ استرج با چنتا نگین تن دختره بود با یه شلوار مشکی خونگی چیزی که نظرمو جلب کرد سینه های خوش فرمش بود و باسن خوشگلش قد بلند و درشت هیکل بود صورتشم بزرگ بود و چشمای درشتی داشت انگشتاش دراز بود و خیلی با دخترایی که تا حالا دیده بودم فرق میکرد مامان گفت از راه دور اومدیم و گفت مشکلی نیست یه شلوار الان آماده اش میکنم نیم ساعت نشد که شلوارو برید و دوخت و یه کشم کمرش انداخت و تن من کرد تو این فاصله منم همش زل زده بودم بهش که باعث شد مامانم بگه انگار از شما خوشش اومده اونم یه دستی به سرم کشید و گفت عجب پسر خوشگلی و منم همش نگاش میکردم و سعی میکردم به چشم مشتری نگاش کنم و تنها ایرادی که میشد ازش گرفت این بود که صورتش جوش داشت و با خودم میگفتم پماد میزنه و خوب میشه کارمون و تموم شد و برگشتیم تو راه دایی بزرگه همش ازم میپرسید که چطور بود و خوب نگاه کردی منم براش توضیح دادم شب شام خونه ما مهونی بود دایی جون از مغازه اومد خونه ما و چون دیر وقت میومد بعد شام رسید مامانم تو سینی براش شام کشید و آورد منم که از دختره بدجور خوشم اومده بود و میدونستم تنها راهی که بشه دوباره دیدش اینه که دایی اوکی بده رفتم پیش دایی و ماجرا رو تعریف کردم دایی از مامانم پرسید مامانم کلا منکر قضیه شد ولی من اصرار کردم و گفتم باور نداری از دایی بزرگه بپرس اون ما رو بد اونجا خلاصه قضیه بیخ پیدا کرد و داییم هم جدی جدی گفت من نیما رو وکیل خودم کردم اون اوکی بده حله اولین باری بود که دایی راضی میشد یه دورم ماجرا رو برای بقیه تعریف کردم و شلوار رو به عنوان سند رو کردم که دیگه مامان نتونه بزنه زیرش داییم دوباره منو کشید کنار خودش و منم با جزئیات توضیح دادم و گفتم تا الان چندجا رفتیم فلان دختره فلان جور بود و مثلا یکی قوز کمر داشت و یکی قدش کوتاه بود یکی دماغش بزرگ بود یکی رو دستش جلی سوختگی بود اما این قدش بلند بود و همه جاشم بزرگ بود و چشاش درشت بود و فقط چندتا جوش رو صورتش بود مامانم گفت اونجوری هم نبود بهش شکلات داده داره ازش تعریف میکنه که من گفتم میریم دایی هم ببینه خلاصه مامان راضی شد بیوفته پی کار اونموقع مثل الان نبود که راحت بری و بیای و دختر پسر باهم حرف بزنن یه چندروزی دایی اونجا کشیک داد دم خونه دختره تا ببینتش اما بی فایده بود خاله ها رو دوباره به بهانه خیاطی فرستادیم تا اونا هم ببینن و نظر بدن وقتی خاله بزرگم اومد خونه و دایی ازش پرسید چه خبر خالم گفت نیما عجب چیزی پیدا کرده خلاصه رفتن خواستگاری و کار تموم شد امروز که داشتم عکسای عقدشون رو تو آلبوم مامان بزرگم می دیدم تازه فهمیدم عجب کصی رو تور کردم عجب پستونایی عجب رونایی یه زن فوق سکسی با قیافه حشری با ابروهای نازک که اون زمان مد بود خلاصه این زندایی خوشگل شد عروس ما منم طبق معمول میرفتم خونه مامان بزرگ و قضیه رو که به زندایی گفته بودن از من خیلی خوشش اومده بود هر وقت منو می دید قربون صدقم میرفت اون موقع ها من هیچی حالیم نبود زندایی هم همیشه تو خونه چادر سرش بود همیشه هم شلوار میپوشید حتی یادم میاد بابابزرگ بهش گفته بود که دامن بپوشه و