دراز کشید و کیرکلفتش منتظر کونم بود همینکه بلند شدم درد غریبی تو کمرم پیچید اما بروز ندادم و آروم به حالت نشستن توالت سوراخمو رو کونش تنظیم کردم و نصفشو بدون درد قورت دادم شروع کردم بالاپایین کردن ، کامران از شدت لذت کون آکبند یک زن ۳۲ ساله خرکیف آه میکشید که یهو کاملا رو کیرش نشستم و حس کردم کمرم از وسط جرر خورد،جیغ بنفشی کشیدم همونطور رو کیرش موندم، با تموم قدرت مانع شدم که کامران منو از کیرش جدا کنه، دودستی صورتمو گرفتم درد تا چشمام زبانه میکشید و کامران هی میپرسید حالم خوبه؟منم با حرکت سر تایید میکردم چن دیقه همونطور موندم تا دردم کمتر شد و نبض کیرشو تو مسیر روده انتهاییم حس کردم، گفت بلند شو ببینم پاره نشدی؟ یکم بلند شدم اما خونی نبود آروم بالاپایین شدم و کونم داشت روان میشد اما کامران به جای لذت بردن از دردم رنج میکشید،حرکتمو تندترکردم و پرسید: درد داری؟ با این نگرانیاش بیشتر مصمم میشدم که کون آکبندمو در اختیارش بزارم گفتم : ناندارم بالاپایین کنم خودت بکن، بازم قمبل کردم گفت: عشقم،فدات شم نمیخام دردبکشی
-درد چیه کامران، پارهم کن جرم بده میخام زیر کیر کلفتت نفسم بند بیاد
اونم کیرشو تا نیمه فرو کرد و شروع کرد به تلمبه زدن درد داشتم اما گفتم همهشو میخام و تا ته کونمو فتح کرد و تلمبه میزد کونم از درد بیحس شده بود و کامران کمر میزد خایههاش به کوسم میخورد و داد میزدم بکنم،پارهم کن،جرررم بده
اون تو سکس فوش نمیداد اما خوب میکرد حال روده انتهاییم به این لوله قطور داغ عادت کرده بود و مثل لوله جاروبرقی کیرشو میبلعید لمبرهای کونمو مثل دفعه قبل فشار داد و با نعره ای کونمو پراز آب کردو همونجا نگه داشت، گرمی آب لزجش مانند مرهمی دردامو کمتر کرد
ادامه...
نوشته: ساناز
جنتلمن اخمو (۳)
1401/12/10
#خیانت #دنباله_دار
...قسمت قبل
از خونه کامران مستقیما رفتم مغازه و به لحظاتی که باهاش داشتم فکر میکردم نه حس خیانت داشتم نه پشیمونی برعکس انگار بهترین کار زندگیمو انجام داده بودم و برنده بهترین جایزه دنیا شده بودم، مدام لحظات رفته جلو چشام حرکت میکرد و من دلتنگ کامران که زنگ زد، و هی احوالمو میپرسید و سعی میکرد خودشو نادم نشون بده، اهمیت دادن بعد سکس را اصلا تجربه نکرده بودم و از پیامهاش حالم خوشتر میشد
مادرم زنگ زده بود و خواست که تنها نمونم و شب برم خونهشون بااینکه دوس داشتم تنها باشم قبول کردم و به کامران گفتم که شب خونه پدرمم و شاید نتونم چت کنم، عصری که تعطیل کردم خواستم برم پیشش اما مشتری داشت، از پشت ویترین باهاش خداحافظی کردم و رفتم
تو خونه پدریم که قبلا عاشقش بودم اصلا راحت نبودم، زرق و برق،تجملات و رنگ طلایی همه جا دیده میشد مبل، دیوار،دراور،قالی و همه چیز به شکل زننده ای برق میزد و از همه بدتر پدرم که مایهافتخارم بود از چشمم افتاده بود، بازنشسته سپاه که با رانت و روابط مافیاییش به فرعونی تبدیل شده بود و یکی از انبوه سازهای شهرمون بود و همه دربرابرش تعظیم میکردند، زمینهای مرغوب و مشکل دار شهرو با پارتی بازی مالک میشدند و سریع آپارتمان میساختند حداقل ۵۰ آپارتمان در رهن داشت که منتظر تمام شدن قرارداد و دوبرابر کردن رهن و اجاره بود تا با اون پولها بازم کاسبیشو بیشتر کنه، مردی که افتخارش ۵ کلاس درس خوندن و ثروتش از همه تحصیلکرده ها بیشتر بود، تنها کتاب خانه ما یک قران و یک نهج البلاغه بود که تو یک ویترین گران قیمت طلاکوب زندانی بود، همه چیزایی که قبلا مایه غرور و شخصیت بالای اجتماعیم بود جلو چشمم بی ارزش شده بود و این بواسطه حضور چندماهه کامران در زندگیم بود، وقتی سفرهای خارجیش به تبت،مراکش، بولیوی و دیگر کشورهایی که مستعمره بودند را با سفرهای کیش و شمالمون مقایسه میکردم عُقم میگرفت، پدرم یکبار سفر خارجی نرفته بود فقط منو نیما چن بار دوبی و استانبول فقط بخاطر دیسکو رفته بودیم
بحثهای داخل خانه فقط حول پول،ثروت و کسب بیشتر آنها بود که من هم قبلا جزئی از آن بودم و مادری که تبدیل شده بود به یکی از لوازم خانه که مهمترین افتخارش چند کیلو طلاجواهراتش بود و چن بار سفرکربلا
چن بار دزدکی به کامران پیام دادم چون پدرم مخالف این بود که تو خونه گوشی دستمون باشه، صبح به مادرم گفتم شیما امشب میاد پیشم و نمیتونم بیام باهزار اما و اگر قبول کردند و راهی پاساژ شدم و مستقیما مغازه کامران که بازم یه تیپ جدید زده بود دوس داشتم بغلش کنم اما نمیشد، برای شام دعوتش کردم شوکه شد اما قبول کرد، در طول ۲۴ ساعت گذشته نیما یک زنگ بهم نزده بود و پیام فرستاد که به شدت تمرین میکنند و تصمیم گرفتن که مقام اولو کسب کنند، اما اصلا برام مهم نبود مردی خوشهیکل،خوشتیپ و دخترکش که با غرور اونو متعلق به خودم میدونستم برام به یه رباط تبدیل شده بود که فقط به فکر این بود که مردم تایید و تحسینش کنند و هرازگاهی خودشو تو من خالی میکرد،مردی که منو به چشم فاظلاب میدید
برای شب حسابی نقشه کشیده بودم که تا صبح طلایی ترین لحظات جنسیمو به دلخواه خودم بسازم و مدام با کامران در چت بودم با رستوران لوکس شهرمون هماهنگ کردم که یه سفارش مجلل برامون تهیه و بفرستن، عصر هماهنگ کردم و زودتر تعطیل کردم تا خونه رو مرتب و میز ناهار خوری رو آماده کنم و حموم کردم تا یک ساعت بعد کامران اومد با یک شاخه گل رز، بغلش کردم و محکم لباشو بوسیدم اما بازم تو کارش مردد بود راهنماییش کردم تو پذیرایی
:عروسک خانوم خوشحالم که سرحالی و خونهت خیلی قشنگه
-جدی؟ من فکر کردم تجملاتو دوس نداری
:زندگی شخصیته کاملا به خودت مربوطه
رفتیم سرشام کاملا حرکاتشو زیر نظرداشتم خیلی آروم و با وقار از غذاهای متنوع تست میکرد و بعضیاشونو تایید میکرد و ایراد بعضیاشو میگفت، بعد شام طاقت نیاوردم کوسم بشدت واسه کیرش لهله میزد و رفتیم اتاق خواب خواستم بغلش کنم گفت: از عواقب کاری که انجام میدی باخبری؟
-اره عشقم کاملا بهش فکر کردم بعد از ۳۲ سال با همه امکاناتی که در اختیارم بوده تازه دارم آرامش و خوشبختیو تجربه میکنم تموم زندگی گذشتهم در استرس این بوده که به چشم بیام و از همه بالاتر باشم این حس جدید و واقعیو تو بهم هدیه دادی
اینبار اون بغلم کرد و به خودش فشار داد سینههاش مثل نیما ستبر و عضلانی نبود اما مستقیما ضربان قلبشو تو وجودم لمس میکردم ده دقیقه ای سرپا معاشقه کردیم و لخت رو تخت بغلش افتادم و بازم لبتولب شدیم کسم با تمام وجود کیرشو طلب میکرد اما اروماروم دهنشو سمت کوسم برد و چوچولمو تو لباش گرفت ضربان قلبم بالا گرفته بود تند نفس میزدم آروم زبونشو رو کوس خیسم کشید و مشغول کوسلیسی شد باتمام وجودم آه میکشیدم که یهو زبونشو رو سوراخ کونم حس کردم خون تو شقیقه هام دوید و تموم صورتم گُر گرفت،
سکس با الهام زن همسایه (۱)
1401/12/11
#زن_شوهردار #زن_همسایه
سلام دوستان
داستای گه تعریف میکنمواقعیه مربوط به سال ۹۹ هست دلیلی نداره که دورغ بگم
اسمم بهرام هست ۴۷ ساله متاهل ،قدم ۱۷۵ وزنم ۷۰ ،به نظر اطرافیان خوشگلم مخصوصا چشم و ابروهام،شغلم آزاد هست و یه شرکت مهندسی دارم خانمم مهناز همم الاان ۴۲ سالش هست خوشگل ولی از لحاظ جنسی سرد هستش
سال ۸۸ منو مهناز به اتفاق دختر مون آیناز رفتیم به خونه جدید،البته خونه ای که خودم ساختم و داخل یه منطقه خوب شهر ،وقتی رفتیم محل جدید ،همسایه ها به خصوص زنهای همسایه برای تبریک به خاطر خونه جدید به مهناز سرکشی میکردن من از نظر شهوت خیلی داغ هستم ،حداقل دوروز یک دفعه باید سکس کنم ،اون هم هر بار نیم ساعت،سکس با زن را بیشتر از سکس دختر دوست دارم
تو این رفت و آمدهای زنها به خونه مون ،یکیشون را خیلی پسندیدم،اسمش الهام بود شوهرش حمید بود و کارش این بود که میرفت قشم و کیش و تجارت میکرد،
الهام هم خوشگل بود هم شهوتی، مهناز زیاد الهام را تحویل نمیگرفت چون میدونست که ممکنه دردسر بشه واسمون
یادم رفت بگم مهناز شغلش دبیری بود و مدرسه میرفت خونه ما اکثرا صبح ها خالی بود
من چند باری با الهام صحبت کرده بودم در حد احوالپرسی،شوهرش حمید هم ذاتا آدم لاشی بود و دنبال خوشگذرانی ،با چشم خودم دیده بودم دور از چشم الهام، زن یا دختر میاورد طبقه پایین خونه شون و ترتیبشون را میداد
البته الهام بیکار ننشسته بود و دوست پسر داشت
از سال ۸۸ تا ۹۹ یعنی یازده سالی که ما رفته بودیم اون محله ،من خیلی دلم میخاست برای یک دفعه هم که شده الهام را بکنم،ولی نمیدونم چرا جور نمیشد و من هم زیاد اصرار نمیکردم ،آخه خودم چند تا دوست زن داشتم که یا بیوه یا مطلقه بودند ولی هیچکدوم شوهردار نبودن،تا یک روز صبح ساعت ۸ ،ماه مهر بود سال ۹۹ ،تازه مدرسه ها باز شده بود ،من خانمم را رسوندم مدرسه،برگشتم خونه که یه سری مدارک از خونه بردارم وببرم دارایی،رسیدم در خونه ،دیدم الهام کنار ماشینش ایستاده و داره کاپوت ماشینش را دستکاری میکنه ،تا منو دید طبق معمول سلام کرد و گفت آقا بهرام میشه در کاپوت را باز کنید ،من هم خدا خواسته رفتم پیشش و گفتم الهام خانم چی شده ،گفت نمیدونم میخام کاپوت را باز کنم باز نمیشه، من شروع کردم دستکاری کردن ،الهام یه تاپ صورتی با دامن بلند مشکی و گلدار پوشیده بودیه چادر رنگی هم سرش بود بوی ادکلنش منو شهوتی کرد ،با خودم گفتم بزار معطلش کنم تا بیشتراز کنارش بودن لذت ببرم
یک دفعه الهام بدون هیچ صحبتی گفت آقا بهرام حمید آقا خونه نیست که مزاحم شما شدم آخه دیشب بردیمش بیمارستان، گفتم چی شده مگه ،گفتش آپاندیس حمید درد گرفته و عمل کرده الان هم بيمارستان هست
گففتم خب ،انشالله خوب میشه ،شما یه پیچ گوشتی به من بدید تا کارمم را انجام بدم الهام گفت باشه صبر کنید برم از داخل انباری پایین بیارم
الهام رفت داخل خونه ،من یه لحظه به فکر افتاد که برم داخل خونه و همونجا ترتیب الهام را بدم
داشتم فکر میکردم که برم یا نه و ترس هم داشتم، ولی شهوتم برمن مسلط شده بود و خودم رسوندم داخل خونه ،همین که رسیدم داخل پذیرایی، الهام را صدا زدم ،گفتم الهام خانم کجایید،دیدم صدای پای الهام داره میاد که از پله های طبقه پایین داره میاد بالا ،گفت اومدم آقا بهرام ،تا منو دید جا خورد ،خودش را جمع و جور کرد و گفت ببخشیددیر شد بیایید این هم پیچ گوشتی، از دستش گرفتم و رفتم به سمت کوچه ،برای یه لحظه برگشتم دیدم الهام رفت داخل اتاق خواب ،کیرم سیخ شده بود نمیتونستم جلو خودم را بگیرم ،رفتم داخل اتاق،تا منو دید گفت کاری داشتید چیزی لازم دارید ،بهش گفتم الهام دوستت دارم میخامت،گفت آقا بهرام من شوهر دارم شما هم زن ، درست نیست زود برید بیرون ،
الهام جان میدونم که دوست پسر داری و… گفت آقا بهرام من و شما دردسر میشه ،در حین صحبت کردنش بود که رفتم طرفش ،همونجا کنار دیوار گرفتمش بغل ،اول کمی سعی کرد که خودش را از من جدا کنه ولی کم کم خودش را شل کرد لباش را شروع کردم خوردن ،چادر از سرش افتاد،آروم آروم لختش کردم دستم گذاشتم رو کصش،دیدم خیس شده ،گفتم الهام جون میدونی شوهرت بهت خیانت میکنه او هم گفت بهرام جان نگو اینا را ،میدونم ،تو کارت را بکن ،فقط زود باش تا کسی نیومده،گفتم صبر کن تادر خونه را ببندم و بیام ،رفتم بیرون اتاق و در خونه رابستم و اومدم خودم هم لخت شدم ،بهش گفتم اول ساک بزن بعدش هم کص و کونت را میخام ،اول واسه ام ساک زد خیلی حرفه ای بود کیرم داغ شده بود الهام بدن خوبی داشت روی تخت خوابید پاهاش را بازکرد شروع کردم لیسیدن کصش، میدونستم اگر کص زن را بلیسم خیلی شهوتی میشه آخه هر وقت کص مهناززنم را لیس میزدم مدت بیشتری کص میداد،با لیسیدن کص الهام ،آه و ناله هاش شروع شد ،کیرم را گذاشتم روی کصش،آروم کردم داخل کصش ،خیلی داغ بود ،فکر کنم نیم ساعتی باهاش حال کردم از کص و کون کردمش،
ادامه داستان هانی اوبی
1401/12/08
#گی
سلام به شهوانی که داستان واقعیت اوبی شدن منو در لیست گذاشتین و ممنون از دوستانی که خوندن و نظر دادن از فحشاتون و همدلی و سوالاتتون خب واقعیتی که برای من اتفاق افتاده یکی پرسیده بود الان چند ساله هستم دوست عزیز ۴۰ سالم شده و هنوز اوب دارم بدجور این بار میخوام از روزی بگم که دونفره کونم گذاشتن الانم که بهش فکر میکنم شق میکنم و چقدر با یادش جق زدم تقریبا دیگه پسر همسایه منو خوب مال خودش کرده بود تا میگفت میرفتم چون دیگه اوبی اوبی شده بودم بهم حال میداد یه شب خونشون خالی بود اونوقتا بهونه فیلم ویدیو که ببرم براش میرفتم و میدونستم هر وقت میگه فیلم برا کون دادن باید برم اونشبم یه فیلم برداشتم و قایم کردم رفتم وقتی رسیدم دیگه میدونستم باید برم تو اطاق لخ بشم رفتم لخت شدم و اومد ساک زدنو یادم داده بود واینم بگم ادمه واردی بود جز من خیلی دیگه بچها کوچیک محلو اوبی کرده بود همیشم کیرش شیو شده سفید یه کیر ۱۷ ۱۸ سانتی که تو اون سن قشنگ تو مشتم جا میشد و با دولم که بازی میکرد میگفت مال توهم یه رو بزرگ مییشه باید برات بزرگش کنم اخ الان که یاد اون کیر میفتم واقعا دلم میخواد بود میخوردم دراز کشید رو تخت و منم میکرد بین پاش منم اول سر کیرشو میخوردم و اروم اروم تا جای که میشد جا میدادم تو دهنمو تلمبه میزدم اوف خواستم بعدم سرمو میگرفت میکرد طرف خایهاش منم واقعا از روزی که دیگه ساک زدنو یاد گرفتم عشق ساک زدنو خایه لیس زدن زیر خایه خوردن گاهی هم میگفت زبون بزنم در سوراخش و شروع کردم براش خایه خوری ساک زدن بعد رو شکم خوابیدم اونم اومد دو سه تا تف حسابی انداخت در سوراخم سر کیرشو گذاشت درش اروم باش بازی میکرد تا سرشو کرد توشو همیشه اولش خوب درد داره تا جا باز کنه ولی خوب وقتی اوبی باشی نمیدونم چجوریه سوراخت انگار خودش باز میشه شروع کرد یواش تلمبه زدن تا وقتی تا خایه کرد تو کونم منم تو اوج لذت بودم و فقط میگفتم بکن اونم میگفت بگو چی میخوای بلند بگو یا میگفت بهم بگو بابات کیه منم میگفتم تویی و لذت میبردم یدفعه اروم کیرشو در آورد یکی کلا تو محل اون بکن من بود یبار یکی بچها دیگه میخواست کونم بزارم بزور فرار کردم اسمش رضا بود مهدی گفت هانی دوست داری رضا بکنتت بهش بدی الانم که میگم وای یادم میاد یدفعه نمیدونم چی شد یه لرزشی تو بدنم حس کردم و نه نگفتم گفت پس تو اطاق باش میرم بهش میگم تا نیومد و باش حرف نزدم بیرون نیا اخخخخخخ چقدر دلم میخواد باز اونشب بشه ولی حیف رفت اوردش در اطاق پیش بود اومد مهدی بهش گفت میخوای هانی رو بکنی باورش نمیشد فکر میکرد من نیستم و قرار بیام وقتی بهش گفت تو اطاقم و لخت یه واقعا گفت که دنیارو بهش دادن اول مهدی اومد رضام پشت سرش یه سلام کردیم منم لخت مهدی گفت خوب اونکه لخته یالا منم الان میام هرچی اسرار کرد ساک نزدم براش روشکم خوابیدم سریع شلوارشو داد پایین اومد روم اون کیرش از مهدی کوچیکتر بود سریع تفی کرد گذاشت در سوراخم با یه فشار تا ته کرد توش اوففففف کیر داغ اروم که داشت تلمبه میزد گفت چه راحت رفت توش که مهدی صداش اومد گفت برات بازش کرده بودم اومد تو اطاق رفته بود کیرشو شسته بود اومد تو همون حالت تکیه داد پاشو باز کرد کیرشو گذاشت تو دهنم تو اوج لذت بودم واولین بار بود با دونفر بودم که حالا میگن گروپ اخ الانم شق کردم یادم میاد رضا از عقب مهدی جلو یه کیر تو سوراخم کونم یکی تو دهنم اومممم اوج لذت بود رضا قشنگ یه ربع بیست دقییقه کونمو گایید منم زیر کیرش لذت میبردم تا محکم میزد میخواستم اخ بگم مهدی سرمو فشار میداد کیرش بره تو دهنم ابش داشت میمومد که گفت بریزم توش منکه از خدام بود ولی یکم ناز کردم و با اجازه مهدی کونمو پر اب کرد انگار کلی وقت کمرش خالی نشده بود ابش اومد کیرشو دراورد مهدیم داشت ارضا میشد سریع اومد کیرشو تا خایه کرد تو کونم اونم خالی کرو تو کونم کونم بقدری پر اب شده بود که وقتی میرفتم طرف خونه حس میکردم داره قشنگ سوراخم میاد بیرون تا رسیدم خونه پریدم تو توالت کلی اب کیر از کونم خالی کردم ممنمون که میخونید طولانی شد اگر دوست داشتین بازم از کون دادنم بنویسم و تمامش واقعیت نه داستان اخ کونم میخاره هنوزه و بکن ندارم ولی براتون مینویسم تا چند سالگی دادم و از کی شروع کردم باز به کون دادن تو این سن ادامه دارد…
من تقریبا چهار ساله که با شهوانی اشنا شدم و داستهانشو میخونم و یاد اینکه چجوری خودم اوبی شدم میفتادم تا اینکه تونستم بعد مدتها ثبت نام کنم تو داستان اول نوشتم چجوری توسط پسر همسایه تو بچگی کونی شدم و از دادن لذت میبرم تا این سن ۴۰ سالگی برام مهم نیست قضاوت بشم اتفاقی که افتاده برام و اخرین باری که دادم یه ماه پیش بود از ۱۹/۱۱ سالگی کونم میزاشتن تا ۱۸/۱۹سالگی بعد ازون جا رفتیم و به کسی خودمو لو ندادم تا چهار سال پیش که بدجور اوبم زد بالا از کارگر تمیزکاری کاری خونه شروع کردم
همونجوری که الناز جون سرعتشون زیاد کرد کل بدنم لرزید و کلی آبم اومد، ولی نمیدونم چرا آبم با همیشه فرق داشت، حجمش 4 برابر بود، رقیق بود، بوی کمتری داشت و سیسیگاسم و تجربه کردم و الناز جون اومد روم خوابید لب ازم گرفت، گفت باید یه چستیتی برام بخره برای دفعه های بعد
بعد ازین من هنوزم حشری بودم و گفتم من کیر میخوام، من آب کیر میخام، تو رو خدا میخام تا صبح زیرت جر بخورم الناز جونم و یه سیلی خوابوند زیر گوشم و گفت توله سگ، ازین به بعد به این راحتی نیست و پاشو کرد توی دهنم و گفت ساک بزن اگشتامو
بهم گفت که قبلا بهت گفته بودم دختر بودن سخته، میخام بهت نشون بدم سختیاش جنده خانوم و این شروعی بود به اینکه من بشم برده الناز جون،
چیزی که برای من عجیب بود این بود که وقتی دارم درد میکشم دارم تحقیر میشم چجوری اینقدر لذت میبرم، ازت ممنونم که بهترین لذت دن
الناز، منو دختر کرد
1401/12/09
#سیسی #زنپوش #همکار
سلام به همه
داستانی که براتون روایت میکنم اتفاقات و تغییرات یک سال گذشته منه
اسمم عرشیاست و 28 سالمه ولی اسم دخترونم مهتابه
از بچگی همیشه به لوازم آرایش مخصوصا بوی لاک و این چیزا خوشم میومد،همیشه وقتی میرفتیم بازار خرید، لباسهای دخترونه مخصوصا لباسهای عروسکی رو که میدیدم غش و ضعف میکردم و دوست داشتم بپوشم. همیشه از خدا گلایه میکردم که چرا پسرم و دوست داشتم که دختر باشم. بچه که بودم شب با آرزوی این که صبح بیدار میشم دختر شده باشم میخوابیدم. خلاصه بگم براتون انگار روحم دختره و یه دختر درون من زندگی میکنه. وقتی هم که خونه تنها میشدم لباسهای مامانم میپوشیدم و تا حدودی به آرامش میرسیدم.
همه اینها گذشت و با توجه به شرایط جامعه و خونواده این حس سرکوب کردم تا به یه نقطه عطفی توی زندگیم رسیدم. توی چند سال قبل هم کلی سرچ کرده بودم در مورد این و فهمیده بودم که سیسی ام و به خاطر همینم نتونسته بودم با هیچ دختری رابطه برقرار کنم. چندبار پیش روانشناس و مشاور رفتم ولی واقعا درک نمیکردن و نتونستن هیچ کمکی بکنن. بگذریم بریم سر اصل داسان
توی شرکتی که کار میکنم الناز مدیرم بود، یه دختر خوش مشرب و 35 ساله، قد 170
تقریبا یک سال پیش بود که یه روز چسب ماتیکی لازم
ک داشتم و توی مسنجر بهش پیام دادم که چسب ماتیکی داری بیام بگیرم که چسبش رو یادم رفته بود بنویسم و نوشته بودم ماتیکی و فرستاده بودم. بعد اصلاحش کردم. گفت بیا بگیر
وقتی رفتم پیش با یه حالت ناز و عشوه بهم گفت ماتیکم دارم حالا کدومشو میخای؟
این حرف که زد، آتیش وجودم از درون شعله ور کرد و توی دلم گفتم آره همونو میخوام، کاش میشد ازت بگیرم و آمدم بیرون رفتم توی اتاقم و گریه کردم که چرا واقعا نمیتونم چیزی که میخوام باشم…
یه مدت گذشت و هر روز این فکرها توی سرم بود تا اینکه تصمیم گرفتم با یه نفر در میون بذارم،
ازونجایی هم که کسی دور و برم نبود تصمیم گرفتم به الناز همه چیزو بگم. تصمیم خودم گرفته بودم و
میخواستم مثل یه دختر باشم و تموم حس هایی که دخترا تجربه میکنن، تجربه کنم. یه حس ترس و
استرس داشتم که یوقت به بچه های شرکت بگه و آبروم بره از یه طرفم امیدوار بودم کمکم کنه. بعد از
دو هفته کلنجار رفتن با خودم پیام دادم و همه چیز گفتم، که از بچگی اینجوری بودم و االن بدجوری
سردرگمم و میخام کمکم کنی. بر عکس چیزی که فکر میکردم خیلی خوب برخورد کرد و چند تا سوال
پرسید و بعدم بهش گفتم کاش میشد منو به دختر خوندگی میگرفتین که گفت نمیشه، التماس کردم بهم گفت
نه دختر بد. اینو که گفت وجودم آتیش گرفت و لذت اینکه برای اولین بار یه نفر دختر صدام میکنه آتیش
به وجودم انداخته بود. فرداش توی شرکت اومد پیشم صحبت کردیم گفت باید بری پیش روانشناس و باید
خودتو از این وضعیت نجات بدی ولی من گفتم نمیتونم و سالهاست اینجوریم. دیگه میخام واقعا اون کسی
که میخام باشم. خالصه بگم یه 6 ماهی گذشت و من الک و کلی لوازم آرایش و تاپ و لباس دخترونه
داشتم و هر وقت سوالی برام پیش میومد از النازجون میپرسیدم و جوابمو میداد ولی رابطه ما در همین
حد بود تا اینکه یه روز بهش گفتم که به آدمایی مثل من سیسی میگن و رفت تحقیق کرد و بعد دو روز
بهم گفت که کلی سوال داره و میخاد بیرون از شرکت منو ببینه. قبول کردم و رفتیم کافه زیرزمین مجتمع
کوروش و کلی سوال ازم میپرسید و و قتی جواب میدادم چشاش برق میزد. بعد از یه ساعتی بهم گفت یه
سوپرایز برام داره بهم گفت پاشو بریم. اونجا یه مغازه لباس زیر زنونه بزرگ بود که خواست بره داخل
که گفتم میشه منو ببری؟ از بچگی حسرت اینو داشتم. گفت بذار از فروشنده بپرسم اگه عیبی نداشته باشه
میگم بیای. یه دو دیقه بعد اومد و بهم گفت دختر خانوم بیا تو. اینو که گفت منفجر شد. رفتم داخل واقعا
همه چیز زیبا بود. دوست داشتم که از همه مدل بگیرم. الناز جون به فروشنده گفت برای این دخترمون
سوتین دارید؟ که من رنگ از رخم پرید و خجالت کشیدم سرمو بیارم باال که فروشنده گفت منظورتون
این آقاست؟ که الناز گفت فعلا آقاست، داریم کارای تغییر جنسیت انجام میدیم و فروشنده کلی ریلکس
گفت مشتری آقا داریم که برای خودشون خرید میکنن راحت باشید. پرسید سایزتون چیه که من بار اولم
بود نمیدونستم چی بگم که الناز گفت دفعه اوله نمیدونیم. چند تا ست سکسی اسفنجی و تور اورد و الناز
از روی لباس دور سینشون اندازم گرفت و معلوم شد سایزم 90عه. خالصه بگم که لباسا رو خریدیم و
اومدیم بیرون. موقع خداحافظی من از شدت خوشحالی و ناخودآگاه پریدم بغل الناز جون و گفتم که مرسی
مسیر دردآور
1401/12/10
#تجاوز #مرد_میانسال #راننده
درود اسمم حسامه ۲۰سالمه قده۱۷۵ وزن۶۵ ورزشکارم فوتسال بازی میکنم بدنم همیشه شیوه به شدت وحشتناکی سفیدم چهرمم بد نیس چشمام سبزه موهام بوره لبام قلوهایه بگذریم…
از بچگی خیلی خاطرخواه داشتم ولی خب خودمو سفت چسبیدم نذاشتم کسی منو بکنه از بچگی فوتسال بازی میکردم و الانم تو تیم های خوبی بازی میکنم که نمیشه گف خب فوتسالیستا صددرصد میدونن که بدن بازیکنای فوتسال عضله هاشون به شدت نرمه مث فوتبال نیس منم بخاطر ورزشم حسابی رو فرم بودم رونای تو پر و بدن تخت کون یکم برجسته و از همه مهم تر بدن کاملا نرم و سفید
برای تست یه تیم از کرج رفتم تبریز تست بدم ۲_۳روز اونجا بودم و موقع برگشت خوردم تو برف و سرمای تبریز اون تیمم بی درو پیکر بود اصن بلیطی برام نگرف فقط منو برد سره پلیس راه گف اتوبوس اینجا میاد زودم میان
نشستم یک ساعت ونیم شده بود و من داشتم یخ میزدم پوستم قرمز شده بود یه سربازی اونجا بود گف جلو کامیون هارو بگیر باهاشون برو خب اتوبوس کجا بود ۱۲شب دیدم راس میگه
چند تایی که اونجا بودن رفتم پرسیدم اخر سر یه تریلی۱۸چرخ گف میره تهران منم گفتم پول خوبی میدم منم ببر گف باشه
رفتم بالا دیدم خودش که هست یه مرد شکم گنده ۵۰ساله اینا موهای کم پشت سیبیل زیاد یکی ام بود ۳۰سال داشت مرده قدبلند لاغر که خواب بود یه پسره ۱۵ساله که خواهر زاده اون یارو چاقه بود
مرده چاق اسمش عباسبود مرده لاغره اسمش حسین بود پسر بچه ام اسمش علی بود یکم نشستم حالم داشت جا میومد که حسین بیدار شد یکم نگاه کرد رف پایین حالیم شد داشتن حرف میزد
حسین: این کیه آوردی؟
عباس: تا تهران میبریمش
حسین: پول میده یا باید کردش؟
عباس: پولو ول کن ببین چه سفیده فقط لاکردار
حسین: بریم زود راه بیوفتیم ببینیم میشه کرد یا نه
من ترسیده بودم علی هم نگام میکرد فهمیده بود که فهمیدم خواستم پیاده بشم ولی سرما نمیذاشت گفتم با خودم آخر سر اگه خواستن کاری کنن دادبیداد میکنم پیاده میشم دیگه
راه افتادن منو علی پیش هم نشسته بودیم که شروع کردن حرف زدن من بیرون نگاه میکردم که حسین خودشو اون ۲تارو معرفی کرد به منم گف برم عقب پیشش بشینم فهمیدم قصدش چیه گفتم نه راحتم و اینا
ولی به اصرار خودشو علی منو فرستاد عقب نشستیم حرف زدن چایی خوردن راجب همه چی حرف زدیم که دیدم رون پامو گرف هیچی نگفتم اون گف خب چجوری با عباس اقا طی کردی چقدر پول میدی
گفتم نمدونم چقدر میشه
گف زیاد میشه ما پول لازمیم زیاد باید بدی
گفتم چقدر گفت یه تومن
گفتم چیی!!! با خنده گفتم
اون جدی شد گف خب ببین من دیگ نمتونم جلو خودمو بگیرم ما ۱۰روزه تو جاده ایم حشر از سره و رومون بالا میره یه دقیقه شل کن ما خالی شیم حسام جان
گفتم برو عمو ولم کن مگه بچه ام بزن بغل پیاده میشم
دیدم کلا تاریو وسط جاده عباس گف ای به چشم یه جا خلوت پیدا شد نگه میدارم برو پایین
حسینه انقدر نزدیکم شد آخر سر با حرفاش خام شدم
گف ماها غریبیم و هیچوقتم تو رو نمیبینیم بیا یه حالی کنیم دیگه
کلی ناز کردم ولی آخر دیدم راهی جزء دادن ندارم
حسین پرده کشید گف بیا خجالتم نکش
منو دراز کرد صورتشو آورد جلو گردنمو بوسیدن لیس زدن یکم خورد پیرهنمو درآورد گف ای جون چه سفیدی
به خودم اومدم دیدم هیچی تنم نیس ترسیده بودم به شدت خجالت میکشیدم کیرشو آورد سمت دهنم هرکاری کرد نخوردم به شکم خوابیدم کونمو مالید بعد گف علی عمو اون وازلینو از داشبورد بده بهم نذاشتم پرده باز بشه سره گذاشته بودم زمین با کونم ور میرف حسابی انگشتم کرد دیدم سره کیرش وازلین زد کونمو گرف ۲دستی آورد بالا سرشو تنظیم کرد رف تو دردی کشیدم که هنوز فکر میکنم فشارم میوفته بدترین درد زندگیم از انگشت پام تا مخم تیر کشید یه دااادی زدم گفتم اااااااایییی درارررر عاااا درار سوختم به مشت میزدم تو درو دیوار تریلی اون گوش نکرد بعد چند دقیقه دیدم کاملا تو کونمه درد داشت اصن لذت نداشت اون گف دیدی انقدر عرعر میکرد الان تا خایه تا کونته شروع کرد گاییدن روم بالا پایین میشد حسابی یهویی پرده رف کنار من به خودم اومدم تو آیینه بالا سره عباس خودمو دیدم کون لخت خوابیدم حسین رومه داره منو میکنه اون۲تاام دارن نگاه میکنن
سریع گفتم پرده بنداز هوی
عباس گف زر نزن میخوایم نگاه کنیم
حسین گف عباس بیا بزن که سوراخ تنگه و داغ
عباس گف بزن دادا حلالت کونمو بالاتر آورد از پهلوم گرفته بود میزد از شونه هام میگرف گردنمو یهویی میگرف منم درد میکشیدم و خودمو کنترل میکردم با چند تا داد آبشو خالی کرد روی کونم بعدش پاک کرد خواستم پاشم
گف کجااا بشین عزیزجان علی عمو بیا
کونی کی بودی خوشگل
کونی توام کصی توام مال توام
کیرم هی در میاوردم هی میکردم تو ونشحال میکردم با حرکتم و انگار یلدا هم خوشش اومده بود
در حین تکرار این حرکت ناله های یلدا تبدیل شد به جیغ بلند منم قربون صدقش میرفتم
یهو دیدم کف حموم به رنگ قرمز دراومده یلدا شروع به گریه کرد
گوشه حموم کز کرد و سعی در آروم کردن یلدا بودم
اون لذت بینظر تبدیل شد به یک فاجعه قلبم داشت از جاش درمیومد
سینا:تو مال خودمی فدای سرت چرا گریه نکن
یلدا:آبرو رفت بی عفت شدم من دیگه دختر نیستم میفهمی 😭
سینا:عشقم وقتی تو مال منی دختریتو من گرفتم چرا ناراحتی مهم اینه کنار هم بمونیم(میخواستم هرطوری شده آرومش کنم)
یلدا:آبرو دیگه ندارم بدبخت بودم بدبخت شدم خداااااااااا(ریدم بودم بخودم بدجوری )
کیر شد تو همه چیزمون دوباره با کلی فیلم سینمایی و چرب زبانی آرومش کردم کص و کونش شستم خشک کردم لباساشو پوشیدم براش تاکسی گرفتم گفت میرم خونه پاهام جون نداره
یلدا:تنهام بذاری میمیرم
سینا:نه عشقم این چه حرفیه من کنارتم (میدونستم نمیمونم ولی چاره ای نبود)
رسوندمش خونه و خداحافظی کردیم
مثل سگ ترسیده بودم از تاثیرات بعدش ریده بودم و شق درد خالی نشدن کمرم این چیزا همه از یاد رفت
…ادامه دارد
نوشته: سینای خسته
یلدا (۳)
1401/12/07
#دوست_دختر #مغازه #دنباله_دار
...قسمت قبل
سلام دوباره
برگشتم تو محل محسن دیدم کلید خونشو بهش دادم و تشکر کردم
محسن:سینا چته؟چند کمر رفتی اینقدر نابودی
سینا:نه بابا یک کیری خوردم انورش ناپیدا
محسن:بهت پا نداد 😂 😂
سینا:نه بابا شیره که کشیدم کار دستم داد تا همین حالا بدبخت داشت بهم حال میداد نیومد که نیومد
محسن:معلومه مال مفت میبینی خودت خفه میکنی میشه همین برو حموم جق بزن سوزاک نشی 😂 😂 😂
خداحافظی کردمو رفتم
این ضدحال برام خیلی سنگین بود ولی خوب گندی که خودم زدم
فردای سکس ضدحال بارو بندیلمو بستم رفتم شیراز ارتباط با یلدا گرمتر شد بودو هر شب تو تختخواب سکس چتمون به راه بود و من لحظه شمار این بودم مرخصی بعدیم برسه تا ایندفعه تلافی دفعه قبل رو هم دربیارم
چون من مرخصی فروردین هم استفاده کرده به ناچار باید تا اواخر اردیبهشت منتظر نوبت مرخصیم میموندم
روز موعد شد راهی شهرمون شدم
یه استراحت کوچیک کردم یه دوش گرفتم یکم به خودم رسیدم
آماده ملاقات با یلدایی شدم که از قبل باهاش هماهنگ بودم ظهر بعد از تعطیلی مغازه میرم دنبالش
معمولا ساعت 2 بعدظهر تا 5 تعطیل بودن و یلدا اونروز بخاطر من به مادرش گفته برا چیدن ویترین دست کمک آقا نیما میمونه مغازه
پشت پاساژ منتظرش موندم تا شاهزاده زیبای من رسید
قد بلند ترکه ای سفید من از دور خرامان خرامان خودشو به من رسوند
با هم دست دادیم دستشو به لبام نزدیک کردم بوسه به پشت دستش زدم
یلدا منو به آغوش کشید آروم کنار گوشم گفت دلم خیلی برات تنگ شده دیونه
از خودم جداش کردم با اینکه دوست نداشتم آغششو ترک کنم گفتم الان یکی میبنه ضایعست برامون بده میشه
درسته کل آغوش گرفتن یلدا به 30 ثانیه هم نمیرسید ولی شرایط جوی مناسب نبود یکی از آشنای داداشم منو میدید برام گرون تموم میشید
یه دربست گرفتم رفتیم سمت پارک جنگلی یه پیتزار رست پیف گرفتیم باهم خوردیم یلدا زیاد شکمی نبود
برا همین هم اندام ترکه ای داشت به قول خودش دوست نداشت مثل پریسا دوستش چاق بشه
یه قلیون هم با هم کشیدیم(اینو هم بگم که شرایط مهیا بود دست مالی و لب و بسه به راه بود)
و برنامه فردا رو با هم هماهنگ کردیم و قرار شد یجای دیگه باهم سکس کنیم منظورم خونه محسن نباشه(چون تو محله قدیمیشون دوست نداشت دیده بشه)
یلدا:میخوام برات جبران کنم عزیزم ایندفعه من تا آب تورو نیارم ولت نمیکنم قرصی چیزی نخوریا برا خودت میگم ضدحال نشه(بنده خدا فکر میکرد دفعه قبل ترامادول یا امثال اینا رو خوردم هرچند که من زیر بارش نرفتم)
سینا:نه عشقم من کمرم کلا سفته تو اینقدر نازی کیرم هنگ میکنه یادش میره تف کنه 😂
یلدا:دیونه من که بدم نمیاد من چند ساعتم بکنی من کنار تو حالم خوبه
سینا:فدای تو زیبا بشم دوست داشتنی هستی
برنامه فردا با هم نهایی کردیم قرا مثل همین ساعت های امروز آدرس محل عملیاتو براش بفرستم برا اینکه تابلو نشه من نرم دنبالش خودش بیاد
تا سر پاساژ رسوندمش خداحافظی کردیم و رفت
رفتم سمت شهرک شریعتی یکی از هم کلاسی هامو میدونستم خونه اجاره میده به مسافر سلام و احوالپرسی
گفتم مهمان دارم فردا ظهر میان تا آخر شب هستن بعدش میرن
وعده گذاشتیم ساعت 12 برم کلید و بگیرم
ساعت 12 خودمو رسوندم دم مغازه عباس کلید گرفتم پول اجاره خونه رو هم حساب کردم رفتم خونه رو چک کنم کرو کثیف نباشه
خونه رو چک کردم مشکلی نداشت آدرس برا یلدا پیامک کردم
تا ساعت حوالی 3 که یلدا میرسید زمان داشتم گفتم چکار کنم چکار نکنم
گفتم برم پیش محسن زنگ زدم بهش آمارشو گرفتم که کجا هست رفته خونه صاحب دوستش که منم میشناختمش بساط به راه بود
سینا بیا جلو داداش
نه راستیش با دوست دخترم قرار دارم داستان دفعه قبلو براش تعریف کردمو کلی هم بهم خندیدن
صاحب:سینا دختره کیه از کجا تورش کردی این حرفا
سینا:حال مهم نیست چه فرقی داره(دوست نداشتم بفهمه نمیدونم چرا)
محسن:زنت که نیست اسکول دوست دخترت نمیخوای بگیریش که
سینا:میخوام بگیرمش دختر خوبیه میبینمش دلم ضربانش میره هزار(یه حس عجیبی به یلدا داشتم واقعا)
صاحب:احمق تو رفیق مایی نمیخوای تحقیق کنی ببینی کیه اگر ن نشناسمش دختر خوبیه(تو رفیقام صاحب بکن دررو بود)
آمار خونشو دادم که متاسفانه صاحب آمارشو داشت که دوست پسر داشته شهره عام و خاص از این کسشعرا میگفت سینا دیدمش خودم به چشم یکی دوبار با ماشین مدل بالا رسوندش
دلم ریخت به روم خودم نیاوردم یکی دوتا دود گرفتم رفتم سمت خونه اجاره ای
توراه با خودم کلنجار میرفتم که حالا یه مدت با هم هستیم تهش بیخیال میشیم
سرکوچه منتظرش شدم از تاکسی پیاده شد
دیگه خونه پدرم نمیمونم میریم اجاره تو درست میگفتی مادرم خیلی تو
اعصابم خورد بود. آدما هیچ وقت عوض نمیشن. همونطور که وقتی تو خونش بودم ،سریع وسایلی که از چشمش قایم کرده بودم مثل دلارهای پس اندازم یا ۴تا نخ سیگار یا سکه ای که خریده بودم ونمیخاستم ببینه وبا چسب زیر دراور چسبونده بودم، رو پیدا میکرد وجلوی چشمم میزاشت که بدونم ،میدونه الان هم تونسه بود دیلدویی که بین تخت ودیوار قایم شده بود وروتختی وبعد بالش پوشونده شده بود رو پیدا کنه. از ظهر که رفته بودم خونه رضا ،مرتب اون حس سرکوبگر میومد تو ذهنم که چرا پاشدم رفتم خونه یه مرد. مثل یه زن هرزه رفتم کس دادم واومدم بعد بخودم میگفتم اینم تجربه بود بعد باز میگفتم نه به چه قیمتی رویا ؟ اون جنده مشکل پولی داره میره برای پول تو چیت کم بود؟ جدا شدی جنده بشی؟ از این خوشت نیومد میخای بری دنبال یه کیر دیگه؟ تا کی رویا ؟ تو شخصیت نداری …
همین فکرا باعث شد بزنم زیر گریه. علی که هنوز داشت سخنرانی میکرد ،جا خورد وگف طوری شدرویا؟
-علی من اشتباه کردم انتخاب تو اشتباه بود من خیلی بچه بودم نفهمیدم چقدر باید محبت میکردم چقدر باید عاشق بودم اندازش دستم نبود تو هم شاید حق داشتی بعضی وقتا فکر میکنم شاید منم مقصر بودم زندگی ما باعشق بود لازم بود ولی کافی نبود من وتو…
مادرم چای ومیوه آورد وعلی دیلدو رو زیر بالش هل داد. اون گفت ومن گفتم تا رفت. ازم قول گرفت جمعه باهم بریم ناهار بیرون. در آخر بم گف مادرش داره براش میره خواستگاری ولی اون تاحالا پاش رو جایی نگذاشته گف دلش هنوز با منه گف من بیشتر از اون تو این طلاق ،از دست میدم. اون دلش نمیخاد که باعث آزار من وخراب شدن آیندم باشه…
بعد از رفتنش ،دیلدو رو قاطی لباسهام گذاشتم ورفتم حمام. چسبونکش رو ره دیوار زدم وزیر دوش روی دیلدو جلو وعقب شدم. همین از دنیای مردها برای من بس بود. بخودم قول دادم دیگه نه تو شهوانی نه تو سایتای دیگه دنبال لز یا کیر نرم. آب روی بدنم میریخت وباز صحنه های اون روز جلوی چشمم رژه میرفت وآزارم میداد. رویا ۱بار دیگه خاسی هرز بری برمیگردی پیش علی. اقرارمون این نبود اگه نتونسی خودتو کنترل کنی ودلت نوازش ومحبت یه غریبه رو خواست ،باید برگردی بزدگی قبلیت. وقتی یادم میومد ظهر چقدر خار وخفیف شده بودم. رضا تو کوچه سر ماشینش بود ولی حاضر نشده بود حتی تا یه تیکه راه بیاد دنبالم ،چقدر بم توهین شده بود وتهش به این میرسیدم که خودکرده را تدبیر نیس.
روی تخت داشتم گوشیم رو چک میکردم وتماسها وپیامها رومیدیدم که رضا ۱۶تا پیام تو تلگرام فرستاده بود شاکی از اینکه من مثل برده باش رفتار کردم وچرا کیرش رو نخوردم وبعد ارضا شدنم سریع رفتم و…جالب بود سر چیزی که درموردش باهم حرف زده بودیم وتوافق کرده بودیم. براش فرستادم تو خودت خاسی برده باشی درضمن یه دوش میگرفتی تا آدم رغبت کنه…با کمال پررویی گف دفعه بعدی که اومدی باید کیرم رو بخوری تا بعد اون کسم رو بخوره از حرفاش خندم گرفته بود دلم برای حال خودم واون میسوخت. اگه بش میگفتم من چقدر پشیمونم از اومدنم. فکر میکرد من خوشحال وراضیم واونه که تو این رابطه جنسی ضرر کرده. براش پیام دادم رضا من پشیمونم که ظهر اومدم دیگه هم نمیام که تو اذیت شی دستت هم درد نکنه بابت خوردنت( دلم نمیومد بش توهین کنم ته دلم براش میسوخت )من دیگه نمیام پیشت خوش باشی
پیام فرستاد که برای چی ؟ مگه خوشت نیومد. تو عجله داشتی اگرنه من چند بار دیگه ارضات میکردم. نزاشتی کیرم به کست بماله اگر نه خیلی بیشتر حال میومدی. تلفنت که زنگ خورد کلا بهم ریختی
-رضا بیخیال مهم نیس. دیگه دوس ندارم رابطمونا ادامه بدم بخصوص که تو شاکی ای
-نه من میگم دفعه دیگه تو هم برام بخور
-دفعه دیگه ای نیس من خیلی کار دارم وپشیمونم که اومدم دیگه هم نمیام
-هان جنده کیرمو نپسندیدی میخای بری با یه کیر دیگه
-مواظب حرف زدنت باش اونی که بمن میگی خواهرته
-اسم خواهر منو نیار تو یه جنده لاشی هستی
بغضم ترکید بخودم گفتم بیا تحویل بگیر برو کس مفتی بده خودتم برو بعد هم بت بگند جنده اونم از نوع لاشی
بلاکش کردم. سرم رو تو بالش فرو کردم وبحال خودم گریه کردم. چشمت کور رویا با ادم نیرز که بری همینه جای تشکر تازه داره…
گریه هام که تموم شد اومدم سرگوشیم که آهنگ بزارم وباش بخابم که تو تلگرام با یه شماره دیگه رضا کلی فحش داده بود وگفته بود خصوصی شدنش رو قبول کنم تا جنده بودنم رو بم نشون بده. اصلا مونده بودم دهنم خشک شده بود وبدنم لمس. وقتی اکسپت کردم شروع کرد رو ۱۰ثانیه عکسای لخت منو که تو خونش گرفته شده بود با اون شورت وکرست مشکی وتو بعضی جاها لخت برام بفرسته. بلند بلند به گریه افتاده بودم باورم نمیشد رضا انقدر پست باشه. عکسها کامل واضح بود که منم.
تو فکر اینکه پریسا پشت خطه چون خیلی بدبین بود به اومدن من ،سر رضا رو محکمتر بکسم فشار دادم وگفتم مک بزن محکمتر وبالرزش پاهام وپرشدن کسم از آب ارضا شدم. رضا پاشد بره دهنش رو بشوره ومن بسمت تلفنم رفتم. درکمال تعجب رییسم بود. بعد از سلام واحوالپرسی گفت شما اداره اید
-جناب من اومدم ناهار وبرمیگردم گفته بودم عصر گزارش حسابرسی روی میزتونه
-بله من اومدم ودیدم چیزی روی میز نیست البته که تافردا فرصت هست ولی…
وقتی برگشتم به سمت رضا درحال بازی باگوشیش بود وگوشیش رو آورد پایین. انقدر ذهنم درگیر کار بود که اصلا فکر نکردم شاید رضا داره فیلم میگیره. به سمت آشپزخونه رفتم وهمونطور که رییسم موارد مهم تو گزارشها رو که بیش از ۳باری توضیح داده بود دوباره برام میشمرد ،مشغول خوردن آب شدم. من یکم وسواس بودم وحس بدی به اونجا داشتم. دلم نمیومد از لیوانهاش آب بخورم وروی سینک خم شدموبا دست آب خوردم. از رییسم خداحافطی کردم ورفتم سمت لباسهام تا بپوشمشون.
-رییسم بود رضا میگه کجایی چرا گزارشت آماده نیس
-شنیدم
به سمتم اومد وگف وپس این چی واشاره به کیرش کرد. هنوز شق بود یه کیر کوچیک وخپل. سرش یکم به راست متمایل بود. دودستی شروع بمالیدنش کردم که گف نمیخوریش ؟
اونروز حس بدی داشتم. مشخص بود رضا تازه حموم نرفته بود بس که اونجاها کثیف بود فکر میکردم کیر رضا الان بوی گندی میده حتی بااینکه ایستاده بودم یه بوی کیر پیچید توی دماغم. اصلا نمیتونسم بخوردن کیرش حتی فکر کنم. مستاصل نگاهش کردم که گف بزارم پشت ؟
-نه رضا من تا
-نه منظورم لای کونته
پشتم روبش کردم وموهام رو کشوندم جلوی بدنم تا کثیف نشند
-رضا کاندوم نمیزاری ؟
-مگه عجله نداری الان زود میاد
بدم میومد آب مرد بریزه رو تنم اونم رضا که حتی حاضر نشده بود برای اومدن من یه ادکلن بخودش بزنه. آدم تو تفاوتها واقعا میبینه درجه برتری آدمها رو. علی حتی اگه خسته هم بود حتی وقتایی که امتحان داشت ودرگیر بود تا دوش نمیگرفت پیشم نمیومد. کیرش رو گذاشت لای لمبرای کونم ومن کج بودنش رو بیشتر حس کردم دوبار که لای کونم بالا پایین کرد ،خیس شدم واز خودم چندشم شد. کمرم رو بوسید واز چلوندن سینه هام دست برداشت. به سمت دستشویی رفتم تا خودم روبشورم. دستشویی تو پارکینگی بود که از یه دری که کنده شده بود به ساختمان راه داشت واز روبه رو به درب خونه واز سمت راست به ورودی حال میخورد. زمستون بود وآب سرد بود وخیلی صبر کردم تا گرم شد. وقای بیرون اومدم رضا باز روی مبل روبه روی درب ورودی درحال بازی باگوشیش بود. ازش بدم اومده بوداز خودم بیشتر از اون. اینکه نمیگف چیزی میخام یانه اینکه اصلا براش مهم نبودم حتی اندازه یه دوش گرفتن اینکه حتی فکر نکرده یه چای بزاره نشسته تو خونه ومن بااینکه راه رو گم کرده بودم حاضر نشد بیاد دنبالم. حس یه جنده ای رو داشتم که اومده بده وبره. باحرص از تو کیفم دستمال برداشتم وخودم رو خشک کردم وباز به رضا نگاه کردم که ریلکس روی مبل نشسته بود. لعنت بت رویا کجا اومدی با کی اومدی انگار از نگاهم فهمید پرسید
-عزیزم چیزی نمیخای
-نه ممنونم
دلم میخاس سریع از این خراب شده میزدم بیرون وتموم میشد این کابوس. وقتی پشت فرمون نشستم رضا رو دیدم که اومده تو کوچه. کوچشون شلوغ بود وگفته بود که باید چک کنه کسی نبینه ولی باید قبلش چک میکرد نه حالا که من رفتم. اونروز چون بابام برای یه دوستش مشکل قلبی پیش اومده بود سریع ماشین منو از پارکینگ درآورده بود ورفته بود ومن مجبور شده بودم با ماشین بابا برم.بابا یه آزرای سفید قدیمی داشت که چند باری بخاطر خرج زیادش خواسته بود بفروشه ولی کسی ازش نمیخرید. ما یه خونواده متوسط بودیم واین ماشینم ،داداشم به زور برای قبولی دانشگاهش که بتونه بره دختر بازی ،۸سال پیش رو دست بابام با گرفتن وام گذاشت. یادمه حتی مامانم برای دل تک پسرش چند تا تیکه طلا فروخت تا پولش جور شد…اونروز رفتم سرکار وگزارشام ایراد داشت وبا رییس کلی کل کل وبحث که من درست میگم واونم رییس رو اشتباهش پافشاری میکرد ومیگف حرف من درسته …شب عصبی وخیلی گرسنه اومدم خونه. علی با یه باکس گل تو پذیرایی منتظر من بود.دلم خوش بود میام خونه شام میخورم ولالا تا صبح. با دیدن خستگی من گفت رویا ۱هفتس میخام بیام باهم صحبت کنیم گفتم آخر ماهه. صبر کنم گزارشت رو بدی
-علی من ۱۲ ساعت سر کار بودم حتی ناهار هم نخوردم کاش میزاشتی یه وقت دیگه بعدشم علی چی عوض شده که بخایم در موردش
-من تو اتاقت منتظرتم باید با هم حرف بزنیم اون به سمت اتاقم رفت ومن از عصبانیت پا بزمین کوبیدم.
طوریکه بشنوه گفتم مامان چرا بامن هماهنگ نمیشید راهش میدید توخونه ؟علی که به در اتاق رسیده بودوداشت دستگیره در رو باز میکرد، گف تلفنت رو جواب نمیدی.
زندگی پس از طلاق (۱)
1401/12/07
#تریسام #طلاق
دوماه از طلاقم میگذشت. تو این دوماه انقدر شماتت ونصیحت فامیل وآشنا ،رفت وآمدهای بزرگ فامیل بخصوص اقوام علی برای پیوند دوباره ماباهم ،اصرارواظهار ندامت علی از خیانتش ودرخواستش برای برگشت من سرخونه وزندگیمون ،بود که خیلی کم میشد به سکس فکر کنم. دوتا کار اضافه برداشته بودم تا عصرها دیرتر بخونه بیام و از دست غرغرهای مامانم راحت تر باشم. خیلی سخته برگردی به جایی که ازش رفتی. بخصوص اینکه هیچ کی بتو حق نده که حق داشتی طلاق بگیری. همه بیاند خوبیای علی رو مثل چماق بکوبند تو سرت وحتی خودش هم نفهمه که فقط خیانتش، باعث جدایی نشد. خیانت تیر خلاصی بود به رابطه ما. انقدر از هم دور بودیم انقدر هر حرف کوچیکمون به دعوا ختم میشد ،انقدر من رو له کرده بود ،انقدر عذرخواهی های بی مورد حتی تو وقتایی که خودش مقصر بود ( صرفا برای تموم شدن بحث ودعوا ) ،انقدر تنها وبی پناه بودم ،حتی وقتی تو آغوشش بودم ،انقدر برای شنیدن یه دوستت دارم ساده گوشهام روتیز کرده بودم ونشنیده بودم وخیلی انقدرهایی که وقتی فهمیدم خیانت کرده بجای اینکه ناراحت بشم ؛ ته دلم خوشحال بودم که الان وقتشه ومیتونم از دستش راحت بشم. الان یه حالت خودکم بینی وداشتم یه ایرادی رو تو خودم حس میکردم. از آینه متنفر شده بودم. جلوی آینه فقط به این فکر میکردم نکنه اونقدرا که باید زیبا نیستم. بااینکه همیشه چشمها به من بود واز زیبایی کم نداشتم با ۱۶۵ قد و۶۷کیلو وزن وسینه های ۸۰ یه هیکل موزون البته نه با یه باسن برجسته وبرزیلی ولی یه بدن روفرم که سالها با تی آر ایکس بدون شکم وپهلو نگهش داشته بودم. الان دنبال یه نقطه ضعفی از خودم بودم که چرا علی پاروی من گذاشت ورفت با یه هرزه. چیش از من بهتر بود ؟ نکنه مشکل از من بود ؟…
این فکرها خوره مغز وروحم شده بود. بااینکه علی بارها گفته بود از روی کنجکاوی وکشف یه بدن دیگه رفته ومن هیچیم کم نبوده وبراش کم نگذاشتم ولی بعد از طلاق این حس ایراد دار بودن خیلی بد روانم رو به هم ریخته بود. همینها باعث شد که تو مجازی یه مذکر رو پیدا کنم که فقط تعریفمو بکنه مطمین شم که زیبام بهم ابراز علاقه کنه. اون موقع از مردها متنفر بودم. یاد علی وکاراش که میفتادم انقدر حس مرد ستیزی ومرد گریزی پیدا میکردم که حتی از داداشم هم بدم میومد. از کیر مردا چندشم میشد. بوی آبشون که خیلی وقتا علی وادارم کرده بود ،بمکم تو دماغم میومد واز هر چی سکس با مرد بود حالم بهم میخورد. تو همین شهوانی دنبال چند تاخانم برای لز رفتم که همشون پسر از آب دراومدند. تو سکس فقط دنبال لیسیده شدن کسم وارضا از طریق کلیتوریس بودم نه چیز بیشتر. اینها رو به رضاهمون دوست مجازیم، گفتم. حتی خودم رو دختر جا زدم که نخاد دخول کنه. گفتم چون میترسم بکارتم پاره شه حق درمالی هم نداره. رضا برام مثل یه سوپاپ اطمینان زودپز بو د. وقتی خیلی پر میشدم از دست علی وبخصوص تلفنهای اعصاب خوردکن مادرش ،که شما جدیدیا خوش زده زیر دلتون ،زندگی رو از پسر من گرفتی. دیگه سر یه کاراش نمیره. مگه تو چی میخای از زندگی ؟ پسر من چیش کم بود…مینشستم با رضا چت میکردم ومیرفتم تویه دنیای دیگه. شاید چون میخاس برام خرج نکنه گف که داره مهریه زن سابقش رومیده گف دیگه قصد ازدواج نداره وزن گرفتن بنظرش فقط تله است.شیرازی بود وتو اصفهان کسی رو نداشت وبرای کار اومده بود اینجا. گف از هم گسستگی سلولهای تحتانی داره ونمیتونه بیاد بیرون ۳جا داره شیفتی کار میکنه تا بتونه مهریه سنگین زنش روبده ویه نفس راحت بکشه. حرفاش برام خنده دار بود چون فکر میکرد قصدم تلکه کردنشه. بااینکه بعد از طلاق با رضا آشنا شده بودم وآزاد بودم وراحت میتونسم باش سکس کنم ولی هیچ کششی بش نداشتم. رضا در حد یه سرگرمی یا پر کردن وقت آزادم شبها قبل از خواب بود. براش گیف های برده میفرستادم وهر از گاهی عکس از سینه هام وبالای کسم واون باتعریف وتمجیدش تا حدودی اون حس های منو آروم میکرد. اونم عکس میفرستاد بخصوص شبایی که حس میکردم بعدش داره جق میزنه چون ۵دقیقه ای میرفت وبعد کسل میومد. روزها گذشت ورضا اصرار داشت که چون هم خونه ایش رفته شهرشون برم خونش. هم میترسیدم برم وهم میلی نداشتم. ۳سال زندگی با یه مرد بمن یاد داده بود که مردها اگه ارضات کنن وبا کس لیسی آبت رو بیارن بعد تشنه تر میشن وتلافیش رو از کس وکونت درمیارند وچنان جر واجرت میکنن که به جگر زلیخا بگند زکی. ولی رضا اصرار داشت که خودش کس لیسی دوست داره وانقدر جق زده وآبش زود میاد که فوقش کافیه من براش یکم بمالم و زودترش آبش اومده. اخر ماه بود وباید حسابها رو تحویل میدادم. سر خودم شلوغ بود میلی بسکس نداشتم ولی اسهای رضا که حتی وقتی سر کار بودم ونتم قطع بود ،پیام میداد واز اینکه چطوری کس وکونم رو میلیسه وچجور ممه هام رو میمکه که چندین بار ارضا بشم ،لای پام رو خیس میکرد.
هر چقدر که کیرشو فرو میدادم سیر نمیشدم بعد چند لحظه دوباره همون حالت گریه به سراغم اومد و دوباره شروع کردم به التماس کردن گفتم خسرووووو گفت جان عزیییزم گفتم تورو خدااااا سریع گفت چی میخواییی گفتم منو بکن خسرووو کیرتو بکن تو کسم دارم میمیرم تو رو خداااا . خسرو چرخید و اومد روی من . کیرشو خودم گرفتم که بکنم تو کسم. گذاشتمش دم کسمو بهش گفتم خسرووو بکن بکن بکن. خسرو اولش یکی دوبار سر کیرشو عقب جلو کرد و یه دفه کل کیرشو داخل کسم جا داد. از شدت لذت و شهوت داشتم سکته میکردم. گریه ام بند نمیومد پاها و دستامو دور خسرو حلقه زده بودم و فقط التماس میکردم اشک از دو طرف چشام داشت میریخت خسرو با دستاش پاکش میکرد و میبوسید. من چرا به اون حال و روز افتاده بودم؟ نمیدونم. قلبم داشت از جا کنده میشد که احساس کردم دوباره میخواد آب کسم بزنه بیرون. فریاد کشیدم خسرووووو گفت جااااان گفتم خسرووووو جونم داره درمیاد منو بکن منو بکن منو بکن… داشتم همینجوری ادامه میدادم که در اوج شهوت و لذت آب کسم زد بیرون و آب خسرو هم اومد. هر دو خسته شده بودیم ولی من خسرو را گرفته بودم و ولش نمیکردم. میدونستم کل پتو و روتختی همه خیس شده ولی برام مهم نبود. مثل یه بچه گربه احساس نیاز داشتم به بغل شدن. پشت به خسرو چرخیدمو گفتم خسرو جان گفت جانم. گفتم محکم بغلم کن. خسرو یه دستش زیر سرم بود یه دستش از روی جفت ممه هام بغلم کرده بود. توی همون حالت حس و حال عجیبی داشتم. خالی شده بودم. من بالاخره حس و لذت واقعی شهوت و هوس را تجربه کرده بودم. تازه فهمیده بودم که من با بقیه چقدر متفاوتم. تازه خودم رو کشف کرده بودم. حدود نیم ساعت در همون حالت ماندیم و جفتمون یه چرتی زدیم بعد بلند شدیم و رفتیم حموم. بعد از حموم یه قهوه دم کردیم و نشستیم کنار هم روی مبل. خسرو یه نگاه بهم کرد و پرسید: همیشه این حالت بهت دست میده؟ گفتم اولین بار بود!!! چشاش گرد شد . واقعااا!!؟ گفتم آره خسرو جان. خسرو گفت سولماز من سکس کردن رو خوب بلدم ولی سکس تراپ نیستم فکر میکنم تو از آن دسته زنهای خاص هستی. لیوان قهوه را دو دستی برداشتم و زمزمه کردم آره ولی بدبختی اینه که بهروزم خاصه و هر دومون خندیدیم. خسرو گفت من نمیدونستم اینجوری هستی وگرنه خودمو آماده تر میکردم. خیلی وقته سکس نکرده بودم نتونستم زیاد مانور بدم. نگاهش کردم و گفتم کارِت درسته عزیزم عالی بود. فقط دفعه بعد توی اون لحظه هر چی من میخوام باید انجام بدی و هر دو خندیدم. خسرو دستشو گذاشت روی چشمش و گفت به چشم عسلم. بعد همدیگرو بوسیدیم.
شام دوباره رفتیم بیرون و بعد اینکه برگشتیم دوباره یه کم شراب خوردیم و رفتیم تو کار همدیگه. ایندفعه خسرو کارش بهتر بود چون زود ارضا نشد و منم مثل قبل گریه هامو کردمو با شدت و لذت بیشتر از قبل ارضا شدم. البته اینبار روش داگ استایلی رو هم کار کردیم که تجربه خوبی بود. تا صبح بغل هم خوابیدیم.
روز چهارشنبه تعطیل بود. ساعت ده بیدار شدیم و با خسرو به چند جا رفتیم و من برای بهروز چند تا سوغاتی خریدم. شب دوباره یه سکس داغ رو تجربه کردیم و بغل هم تا صبح خوابیدیم. روز پنج شنبه اداره خسرو تعطیل بود. ساعت هشت و نیم با ماشین رفتیم بیرون و من کارت بانکیهامو که دزدیده بودن از بانک گرفتم و ساعت ده در ترمینال خسرو رو محکم بغل کردم و با گریه ازش جدا شدم و سوار اتوبوس شدم. خیلی سختم بود که برگردم. حس عجیبی داشتم. خسرو و بهروز را با هم میخواستم!! هیچ احساس گناهی نداشتم. من حق داشتم لذت سکس را تجربه کنم و این رو بهروز نمیتونست به من بده و از طرفی بهروز و خانواده ای را که داشتیم دوست داشتم. شاید یه عده بگن این خیانته. ولی به نظر من نیست من هیچ حقی از بهروز را ضایع نکردم. اتفاقا بعد از اون ماجرا من خیلی بشاشتر و شادتر شدم و بهروز هم خوشحالتره. دیگه بعد از سکس با بهروز غمگین نمیشم و فقط سعی میکنم به بهروز خوش بگذره و منم به دروغ بهش میگم کارِت عالی بود. دیگه بهش سرکوفت نمیزنم که اونم سرخورده بشه.
از اون روز به بعد هر ماه یکبار به دیدن خسرو میرم و یکی دو روز با هم هستیم و داغترین سکس رو باهم انجام میدیم. قبول کردم که توی زندگیم دو تا مرد داشته باشم یکی برای سکس و یکی هم برای سکس و هم زندگی. و به نظرم اصلا مشکل نیست. نیازی هم نمیبینم که بهروز بفهمه چون دلیلی نداره که بفهمه. شاید بگید حق لیلا داره ضایع میشه به نظرم اینطور نیست. خسرو مردیه که ۲۴ ساعت با من توی خونه تنها بود و بهم دست نزد. اگر لیلا میتونست نیاز خسرو رو برآورده کنه خسرو هم اینکار رو نمیکرد. در ضمن یادمون باشه اگر قضیه برعکس بود و من نمیتونستم نیاز بهروز رو برآورده کنم و بهروز یه زن دیگه مثلا صیغه میکرد، آیا به نظرتون داشت خیانت میکرد. شاید بگید بهتره جدا میشدید ولی من میگم نه اصلا نیازی به جدا شدن نیست چون من و بهروز همدیگرو دوست داریم.
پرسیدم ماشین داری؟ گفت یه دونه شو دارم که قابلی نداره! گفتم پس چرا پیاده میری؟ گفت فاصله اداره نیم ساعت بیشتر نیست سعی میکنم پیاده روی کنم. سوار ماشین شدیم و برای اینکه همکارای خسرو نبیننش رفتیم اون سر شهر به یه رستوران عالی که خسرو میشناخت. ناهارو خوردیم و با کلی مزه پرونی به همدیگه برگشتیم خونه خسرو. تو این فاصله به بهروز هم اطلاع دادم که من موندنی شدم.
به محض اینکه رسیدیم خونه رفتم توی اتاق خواب و لباسامو درآوردم و تاپ سفیدمو با یه شلوارک مشکی پوشیدم. با دقت تمام آرایش (یه کم غلیظ) کردم و تو آیینه خودمو برانداز کردم و چون آرایشگری یه ذره بلدم از کارم راضی بودم. شده بود یه زن تمام سکسی که فقط دلش یه سکس توپ میخواست. اومدم پذیرایی، خسرو نشسته بود روی مبل و یه بطری رنگی و دو تا شرابخوری کوچک روی میز عسلی بود. خسرو از تیپ من حسابی جا خورده بود و منم از دیدن بطری و شرابخوری کوچک. بازم گفت واوووو . نذاشتم بقیه شو بگه گفتم اینا چیه؟ گفت یعنی تو نمیدونی؟ گفتم راستش فقط تو فیلما دیدم چون تو خونه ما هیچ وقت شراب و اینجور چیزا نبوده و بهروز هم اهل هیچ برنامه ای نیست. بطری شیشه ای را که درش با چوب پنبه محکم بسته شده بود برداشتم و در حالی که نگاش میکردم گفتم حالا چی هست؟ خسرو که به حالت طاق باز تقریبا ولو شده بود جواب داد: شامپاین. گفتم خسرو تو مگه رئیس یه اداره دولتی نیستی؟ گفت چرا؟ گفتم پس اینا رو از کجا آوردی؟ نمیترسی اداره ات متوجه بشن؟ گفت یکی از همکارام توی استانهای مرزیه اون واسم میاره. بعد خندید و گفت؛ چیه نگرانم شدی یا حراست اداره مونی و خبر ندارم؟ گفتم پیش لیلا هم از این کارا میکنی؟ آهی کشید و گفت آره لیلا هم باهاش مشکلی نداره هر چند خودش نمیخوره ولی .… گفتم ولی چی؟ نشسته بودم کنارش، ادامه داد : میدونی سولماز اینو که میخوری داغ میشی، هات میشی باید یکی باشه مثل خودت که حسابی حالتو جا بیاره. ولی بهت که گفتم لیلا اصلا تو این فاز نیست. هر موقع من بساط رو پهن میکنم که با لیلا خوش باشم یه جوری ضد حال میخورم. یا شروع میکنه به غر زدن و از مشکلات روزگار گفتن. یا منو ول میکنه و دراز میکشه میخوابه، یا سر یه موضوعی گیر میده، خلاصه پایه نیست. گفتم خسرو عکس لیلا رو داری؟ گوشیشو باز کرد و چند تا عکس از لیلا و دو تا بچه شو نشونم داد. پسرش ۱۵ ساله و دخترش ۱۱ ساله بود. لیلا هم سه سال از من بزرگتر بود. یه زن خوشگل، تو پُر گوشتی و سفید. بهش نمیومد تو سکس سرد مزاج باشه ولی خسرو به لحاظ جنسی ازش راضی نبود. مشغول نگاه کردن عکسای لیلا بودم که خسرو در بطری رو با یه وسیله خاصی خیلی آروم باز کرد و لیوانها را تا نصفه پر کرد. گوشی رو آروم از دستم گرفت و گذاشت رو میز و هر دو تا لیوانها را برداشت. یکی رو گرفت سمت من. با تردید ازش گرفتم و گفتم خسرو جان من تا حالا نخوردم نکنه حالم بد بشه و ضدحال بخوریم؟ گفت آروم آروم بخور هیچی نمیشه. لیوانشو آورد و آروم لبه شو زد به لبه لیوان من. با صدای بم و گیرایی زمزمه کرد"به سلامتی سولمازم" منم گفتم به سلامتی خسرو جان. یه قلپ ازش خوردم. بوی تندی داشت و مزه اش یه جوری بود که بدنم گزگز شد. سریع یه تیکه باقلوا که خسرو موقع اومدن خریده بود گذاشتم دهنم. احساس میکردم معده ام داره میسوزه بقیه لیوان را گذاشتم روی میز. خسرو همه محتویات لیوان را لاجرعه سرکشید و فقط یه لحظه چشاشو محکم بست و باز کرد. رو به من کرد و گفت: سولماز جان من هر موقع اینو میخورم خیلی حرف نمیزنم اگه یه موقع دیدی رفتم تو خودم به دل نگیر. لبخند زدمو گفتم چشم عزیزم. قلپ دوم… سوم… چهارم. و لیوانم خالی شد. فورا خسرو لیوانا را دوباره تا نصفه پر کرد. کم کم سرم داشت داغ میشد احساس میکردم وزنم سبک شده. حس خوبی بهم دست داده بود و دوست داشتم سرمو بذارم روی پای خسرو و نوازشم کنه. لیوان دوم رو که به سلامتی جفتمون زدیم خسرو بلند شد رفت بغل پنجره و سیگاری روشن کرد و مشغول نگاه کردن به بیرون شد. منم دوست داشتم برم پیشش واسه همین منم اداشو درآوردم یه سیگار روشن کردم و خواستم بلند شم یه دفعه اتاق دور سرم چرخید. حالت تهوع نداشتم ولی نمیتونستم خودمو سرپا نگه دارم. فورا نشستم رو مبل و بعد چند لحظه دوباره امتحان کردم. یه حال خاصی بهم دست داده بود. سرم سبک شده بود بشاش و دلخوش بودم و خیلی حشری شده بودم. پریودم تازه تموم شده بود و احساس میکردم هورمونهام دارن داخلم حرکت میکنن. تشنه یه سکس توپ بودم تشنه لمس شدن، بوسیدن و بوسیده شدن. تلوتلو خوران رفتم لب پنجره، خسرو که متوجهم شد یه کم جابجا شد تا منم بیرون رو ببینم و دود سیگار رو فوت کنم بیرون. بغل پنجره ستون بود من شونه راستم رو به ستون تکیه داده بودم و خسرو با فاصله کم ایستاده بود و بهم زل زده بود. نگاهامون به همدیگه قفل شده بود. احساس میکردم ذره ذره وجودم خسرو رو میخواد. چشامون داشتند به همدیگه التماس میکردن.
شام رو از بیرون سفارش دادیم و نشستیم و تا چند ساعت از هر دری و از هر موضوعی صحبت کردیم. هر از گاهی خسرو سیگاری روشن میکرد. به منم تعارف کرد گفتم بلد نیستم ولی بخاطر تو روشن میکنم. یه دفعه پرسید؛ یعنی خاطر من خیلی عزیزه؟ مونده بودم چی بگم، توی دلم داد میزدم آره لعنتی خاطرت برام خیلی عزیزه خیلی. ولی فقط نگاهش کردم . از شغل و تحصیلات گفتیم تا ازدواجمون و اینکه آیا از زندگیمون راضی هستیم یا نه.
خسرو هم کم و بیش وضعیت منو داشت. از زنش لیلا گفت و اینکه یک زن همه چی تمومه و خانه داری و بچه داریش بیسته و شرایط خسرو را وقتی که یک کارمند دون پایه بوده و حقوقش کم بود درک میکرده ولی کم کم از وظایف همسرداری و توجه به خواسته های خسرو دور شده و بیشتر به بچه هاش اهمیت میده (حداقل خسرو اینجوری فکر میکرد). حین صحبتامون هر چند وقت یکبار چشمامون تو هم قفل میشد و به هم زل میزدیم یه لحظه به سرم میزد بپرم بغلش کنم و لبای زیباشو بمکم. وقتی واسه یه کاری بلند میشد از روی شلوارش برآمده گی کیرش کاملا مشخص بود. منم بهش نگاه میکردم که یک بار متوجه شد. خسرو هم با چشماش منو میخورد. نگاهش از لبام سر میخورد روی سینه هام و کل بدنم و مرور میکرد. وقتی بلند میشدم برم آشپزخونه که چای بریزم و یا برم سرویس، نگاهش پشت سرم قفل میشد و کونم رو برانداز میکرد. ولی هیچ کدوم جرات نداشتیم پا پیش بذاریم نمیدونم چرا. (البته بعدا خسرو گفت که به خاطر مهمون بودن من به خودش اجازه نداده پیش قدم بشه و تا صبح عذاب کشیده).
ساعت تقریبا نیمه های شب رو نشون میداد. خسرو واسه ریختن آشغال در سطل زباله به آشپزخونه رفت و از همونجا با صدای تقریبا بلندی گفت: یه سوال بپرسم؟ گفتم مگه سوالی هم مونده؟ لبخند زد و گفت آره خیلی. گفتم بپرس. گفت سکستون با بهروز چطوره؟ بدنم یخ کرد. حدس زدم چرا این سوال رو وقتی چشم تو چشم بودیم نپرسید شاید خجالت میکشید. شایدم میدونست که نمیتونیم خودمونو کنترل کنیم. چشامو به زمین دوختم و با حالت زمزمه گفتم: بد خیلی بد. به یاد سکسهای ارضا نشده ام با بهروز افتادم و تو همون حالت به فکر رفتم. خسرو اومد به دیوار تکیه داد و پاهاشو تو شکمش جمع کرد دستاشو گذاشت روی زانوهاش و در حالی که سعی داشت تو چشام نگاه نکنه پرسید چرا!!؟ گفتم چی چرا؟ گفت چرا باید اینجوری باشه؟ یکی مثل تو قسمت بهروز میشه و یکی مثل من با لیلا مشکل دارم. هیچی سرجای خودش نیست. میدونی سولماز؛ درسته میگن این دنیا حساب و کتاب داره ولی من فکر میکنم اتفاقا این دنیا کلا بی درو پیکره. پر از تناقضه پر از تضاده هیچ چیش منطقی نیست. من و تو باید در حسرت یه آغوش گرم بسوزیم و … دیگه ادامه نداد. احساس کردم بغض کرد. یه نگاهی بهم انداخت و گفت نمیخوای بخوابیم؟ با بی میلی گفتم چرا اگه خسته ای بخوابیم. مونده بودم میخواد چیکار کنه اگه پیسنهاد میداد روی تخت دو نفره توی اتاق خواب باهم بخوابیم به دقیقه نمیرسید که کارمون به سکس منجر میشد. انگار ذهن منو خونده باشه گفت؛ من فردا صبح یه جلسه کاری دارم تو برو اتاق خواب روی تخت راحت بگیر بخواب. منم تو همین پذیرایی روی کاناپه میخوابم میدونم خسته ای. صبح هر چقدر میتونی بخواب من جلسم تموم شد ۱۱ یا ۱۲ سریع برمیگردم. لبخندی زدم و پرسیدم؛ یعنی میگی فردا هم مهمونت بشم و برنگردم خونه؟ با حسرت نگاهم کرد و با صدای خسته ای گفت، نباید برگردی!! خندیدم و با شوخی گفتم، این یه دستوره؟ گفت تو میتونی دستور حساب کنی، یا خواهش، یا التماس. گفتم اینجا اداره ات نیست ولی چشم قربان.
رفتم توی اتاق خواب، لباسامو درآوردم. در نیمه باز بود ولی اهمیت ندادم. یه تاپ سفید تنم کردم که خیلی بازتر از تاپ مشکی ام بود و شلوار لی ام رو درآوردم و شلوارکم را پوشیدم. تاپم خیلی باز بود و سینه هام از بغل و از بالا قشنگ مشخص بود. با این که در نیمه باز بود خسرو اصلا کنجکاو نبود که منو دید بزنه. واقعا یه جنتلمن به تمام معنی بود و بخاطر همین داشتم دیوونه اش میشدم. با بی قیدی بصورت طاق باز خودمو انداختم روی تخت. دلم میخواست خسرو منو تو همون حالت ببینه دلم میخواست دیده بشم اونم توسط خسرو. دلم میخواست همون لحظه خسرو از در میومد تو و منو تو اون حالت میدید و حشری میشد. تو این فکر بودم که صدای خسرو اومد: خانوم نمیخوان یه پتو به این بدبخت بدن؟ تا صبح یخ میزنماااا. کمد جارختی را باز کردم دو تا پتو برداشم و رفتم سمت در، خواستم با همون وضع برم هال، خسرو رو هل بدم و بچسبونم به دیوار و بهش بگم: تمومش کن این موش و گربه بازیا رو. مگه نمیبینی دارم میمیرم. پتو به دست آروم چند قدم رفتم داخل هال. توی سرویس داشت مسواک میزد و در نیمه باز بود متوجه شدم که تو آیینه داره منو میبینه. واقعا از این همه خویشتنداری خسرو متعجب شده بودم.
تابحال کونلیسی را تجربه نکرده بودم، یک حس ناب سرشار از لذت فقط یک زن میتونه لذت اون لحظه رو درک کنه مردی که در رابطه باهاش تردید داشتی که پَسِت بزنه حالا داره سوراخ کونتو لیس میزنه و این یعنی با تمام وجود میخادت، در حالیکه کوسو کونمو میلیسد 69 شدیم و کیرشو تو دهنم کردم و شروع کردم به ساک زدن هرثانیه بر شدت لذتم بیشتر میشد و شدت حشرم فوران میکرد کیرشو تا خایه تو دهنم جادادم و کامران بین پاهام ناله میکرد و زبون میکشید و سبیل جوگندمیش عصبهای کوس و کونمو به شدت تحریک میکرد،میخاستم بهترین ثانیهاشو خلق کنم رو تخت خابوندمش و رو کیرش نشستم این پوزیشن تموم کیرشو تو وجودم میاورد رو صورتش خم شدم و لباشو گرفتم بوی کوسم بازم تحریکم کرد و کفلمو آروم بالا پایین میکردم و شدت شهوت و لذت را از چشماش میدیدم و بیشتر بالا پایین میشدم در حال که لبشو گاز میگرفتم اروم گفتم: کامران خیلی میخامت فقط مال من باش و منتظر جوابش نشدم و خودمو عقب کشیدم و به پاهای خم شدهش تکیه دادم تا آخرین سانت کیرشو ببلعم ، سرموهای تازه شیو شدهشو رو چوچول و ورودی کوسم حس کردم و کمرمو دورانی رو کیرش میچرخوندم،کیرش تو کوسم رو همه ماهیچههای ریز کوسم کشیده میشد، حسابی نفسشو گرفته بودم و آه میکشید رو کیرش بازم سواری گرفتم و بالا پایین میشدم،موهام تو هوا پریشون بود،مسخ شده بودم و فقط به این لذت شهوتناک فکر میکردم و با تمام وجود کوس میدادم که پس از مدتی فهمیدم ارضا میشم و جیغ میکشیدم که کامران رونهامو گرفت و به سرعتم اضافه کرد و تو کوسم ارضا شد و آنقدر به حرکتش ادامه داد تا ارضا شدم، همونطور بغلش افتادم و چشامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت، چشامو بازکردم کامران را رو بالاسرم دیدم که موهامو ناز میکنه و تو صورتم خیره شده، یهو اشکام سرازیر شد،این حرکات رمانتیکش اهیت دادن بعدسکسش حساس بودن به لذت بردن من هم خوشحالم میکرد هم دلمومیشکست که عمری یک طرفه نیما فقط منو میگایید
دستامو دراز کردم و اروم اومد تو بغلم از پیشونیش تا سینههاشو بوسیدم و سرمو رو سینهش گذاشتم و با پشمای سینهش بازی میکردم و اون هم موهامو مثل یه کودک نوازش میکرد دلم پرغصه بود که چرا قبلا این لحظات را تجربه نکرده بودم اما خوشحال بودم که تازه شروع شده آروم سرموبردم پایین و کیرخابیدشو تو دهنم کردم دوس داشتم تو دهنم شق کنه،کمکم کیرش تو دهنم شق شد و شروع به ساک زدن کردم دوس داشتم بازم سوراخ کونمو بلیسه و دیونم کنه، قبلا سه بار با اصرار زیاد نیما تا نصفه اجازه دادم کونم بزاره که دوتای اولش درد زیاد و خون بود و آخری درد بدون خون، کیرشو از دهنم درآوردم و بازم تو بغلش جاخوش کردم که اوهم رفت بین پاهام و تموم کوسمو تو دهنش کرد و میمکید با بالا آوردن کمرم بهش فهموندم که سوراخ کونمو بلیسه،حرکت زبونش رو سوراخ کونم داخل کونمو به شدت به رعشه دراورده بود با اینکه از سکس مقعدی متنفر بودم اما کونم برای اولین بار کیر طلب میکرد که این نتیجه لیسیون سوراخ کونم توسط کامران بود ارتعاشی که از تحریک لیسیدن سوراخ کونم به نافم میرسید منجر به یکم دلپیچه شد بود اروم دهنشو از کونم جدا کردم و اجازه خواستم برم دستشویی، تصمیم گرفته بودم که کونمو تقدیمش کنم حتی اگه پاره بشم تو توالت چن بار آبو با فشار تو سوراخم کردم تا سیفون شه فشار آب گرم تو روده انتهاییم حشریتمک بیشتر میکرد،کاملا تخلیه و تمیز بودم برگشتم اتاق، لبخندی زد و گفت خوبی؟ با حرکت سر تایید کردم، یه کرم مرطوب کننده درآوردم و بهش گفتم میخام از پشت بهت بدم،چشاش چهارتا شده بود و گفت: مطمئنی گفتم آره
: آخه بهت نمیاد قبلا داده باشی
-الان میدم
: درد داره زیاد
-بخاطر تو تحمل میکنم
:عشقم نمیخام درد بکشی
-من دوس دارم
دمر رو تخت خوابیدم و خواهش کردم با کرم سوراخمو آماده کنه
انگشت شصتشو چرب شده رو سوراخم حس کردم چن بار چرب کرد و نصفشو فرو کرد درد خاصی نداشتم قمبل کردم بازم کرم زد و عطش کونم با انگشت شصتش امپر زده بود و گفتم: کامران بُکنم
مشغول چرپ کردن کیرش شد یه پاشو پایین تخت و پای دیگش رو تخت کنار سینهم بود کله کیرشو توم فرو کرد دردم گرفت همونجا نگه داشت و چن بار درآورد و فرو کرد درد نداشتم کونمو عقب دادم و آروماروم فرو میکرد، انگار یه تیرچراغ داشت کفلمو دوشقه میکرد ملافهرو گاز زدم تا جیغ نکشم،مطمناباجیغم از کردنم پشیمون میشد بازم چن بار کیرشو دراورد و چرب شده فرو کرد دردش عادی میشد اما میخاستم واقعا با کیرش پاره بشم ، کونمو جلو کشیدم گفت : دردت اومد؟
-نه عشقم میخام خودم روش بشینم
:نمیتونی،پاره میشی
-نمیشم تو بخواب
آخرسر هم آب کیرم را ریختم داخل کونش ،خیلی حال داد ،اون هم یه زن شوهردار،من والهام الان هم که زمستان ۱۴۰۱ هست هنوز با هم دوستیم و هفته ای یک بار حداقل با هم سکس داریم
تازه لذت کردن زن شوهر دار را فهمیدم خیلی با حاله حتی از سکس با دخترهم بهتره،عالیه،
الهام هم خودش میگه به تلافی خیانت های حمید و سکس های خوب تو ،تا هر وقت که بخای باهات هستم
البته من چند ماهی هستش که فکر میکنم مهناز همسرم هم مشکوک شده به من ،من همشه پیامهای الهام را پاک میکنم تا یه موقع دردسر نشه ،اسمش داخل گوشیم به نام آقا احسان سیو کردم😁البته یه دفعه اینقدر جرات پیدا کردیم که الهام را شب آوردم داخل پارکینگ خونه اونهم نصف شب ،که داستانش مفصله ،باشه برای سری بعد خیلی باحاله
بهرام حشری
نوشته: بهرام
فاعل افغان داشتم تو یه روز چهار بار کون دادم حتی دکتر رفتم اونم جریان داشت کونمم با این سنم سفیدو نرمه وهرکه کرده بهم گفته دخترونست فقط سینه نداری ودکترم بابت سوراخم کونم بهم وقتی بهش گفتم که کون میدم و سوراخم سریع تنگ میشه گفت ماهیچه سوراخ کونت دخترونست زود جمع میشه یه عالمه داستان واقعی دارم نه تخیلات برا جغ زدن هرچند تو مدتی که نمیدادم جغ میزدم وقتی اوبم میزد بالا ویاد کون دادن هام میفتادم که جحوری کیا کجاها کونم گذاشتن واز شهوانی ممنون میشم واقعیت زندگی یه شخصو میزاره شاید برای خیلیا درس بشه ندن ویا مراقب بچهای کوچیکشون باشن تا به سرانجام من نرسن که تو ۴۰ سالگی وقتی اوبم زد بالا (ودراون لحظه اونقدر سوراخ کونم میخاره که بجز کیر به هیچی نمیتونم فکر کنم)و مجبور شدم کاری کنم یه کارگر افغانی کونمو بکنه . یه روز تنها بودم و یه کار گر اومده بود برا خونه میساختیم اجرو ماسه ببره طبقه بالا بد جور اوبم زده بود بالا ونمیدونستم چجوری وچکار کنم تا اینکه وقت صحبونش یا همون ناشتایی شد هوا گرم بود اومد تو پارکینگ نشست منم بهش گفتم میایی تو در خونه رو ببند کسی نیاد چیزی ببره داشتم دیونه میشدم(شاید کسایی که اوبی هستن یا همون مفعول حرف منو بفهمن)داشت صحبونشو میخورد یه افغانی جون حدود شاید ۲۵ اینا بود واقعا دیونه شده بودم بخاطر گرما فقط یه شرتکو شرت پام بود رفتم تو پله جوری که از ایینهای سینه دیوار بتونم هم دیدش بزنم هم اون ببینه شرتکمو دراوردم اول وفقط با شرت براش چایی و پنیر نون بردم و گفتم خیلی گرمه و وقتی بر میگشتم لبه شرتمم داده بودم پایین تا کون سفید بدون مو رو ببینه اومدم اونجا که گفتم واستادم و شرتمو دادم پایین هیچی برام مهم نبود و شروع کردم کونمو مالیدن لاشو باز کردن و هواسم بود که تو ایینه پیدا باشه نگاه میکردم اول هواسش نبود اومد چایی بخوره سرشو برد بالا لیوانو بزاره در دهنش نگاش افتاد تو ایینه و شروع کرد دید زدن فهمیدم دیده و هی نگاه میکنه ولی میترسید چیزی بگه چایش تموم شد لیوانش (افغانیام موقع چایی دو سه تا لیوان چایی میخورن) گفتم چایی میخوایی .گفت اره گفتم لیوانتو بیار اینجا البته از قبل گفتم دید میزدم اونم دیده بود و دیدم کیرشو میمالید ولی چیزی نمیگفت تا لیوانشو اورد دیگه کلا شرتم افتاده بود پایین و انیدفعه گفت گفت چته گفتم تو بگو بازم میترسید میخواست خودم اوکی بدم گفتم به نظرت سوراخ کونم میخاره (اخ الانه ابم بیاد )تو میدونی چرا گفت اره غمت نیست برات کاری کنم نخاره منم گفتم بلدی سریع لباسشو زد بالا یه کیر سفید خوشگل و خوشفرم فکر کنم ۱۴یا ۱۵میشد کلفت کلفت نبود منم همنوجور که واستاده بودم دستام دادم سینه دیوار گفت بیا بخور برام اول دلم نیومد ولی گفتم عاشق ساکم بخصوص کیرایی که پشم داره گفت بخور یکم گفتنم نه ولی با اسرار رفت شست و خشک کرد منم نشستم زانو زدم کیرشو گذاشتم دهنم ومیک زدم تا تو دهنم راست شد همه کیرش تا ته تو دهنم جا میشد گفتم ابت نیاد بریزی گفت نه یکم خوردم چون واقعا دوست دارم یکمم خایشو خوردم گفتم بیا همونجور دستام سینه دیوار برگشتم دلا شدم عقب قشنگ تف زد گذاشت در سوراخم اوف که چه حالی میده اروم سرشو جا داد یکم نگه داشت تا جا باز کرد گفتم در بیار برگشتم یه تف حسابی ریختم رو کیرش به اونم گفتم تف کن کف دستت بمال در سوراخم اینبار سرکیرشو گرفتم جا کردم او تو سوراخم اروم خودمو دادم عقب شروع کرد تلمبه زدن خوشم اومد کمرش سفت بود بعد تند تر کرد صدا تخماش میخورد در کونم اوف یه تاپ تاپی میکرد گفتم دربیار کیرشو اورد بیرون یه پادری انداختم داگی شدم بهش گفتم یه تف حسابی بنداز در سوراخم هرچی اب تد دهنش بود با فشار تف کرد درست در سوراخم بهش گفتم چه نشونه گیری داری تا اینو گفتم کیرشو تا دسته فشار داد تو کونم اخی گفتم گفت این نشونه گیریه چنتا تلمبه زد دیگه خودم همون حالت داگی رو کیرش عقب جلو میکردم هی میگفت ابمو میزاری بریزم توش منم یکم اذیتش کردم ننننننه بعد تا اومد در بیار خودم با فشار کونمو دادم عقب همه ابشو خالی کردم تو کونم اون روز تا بعدظهر که میخواست بره دوبار دیگه بهش کون دادم افغانیا واقعا کون کنای خوبین هم سه دست بهش کون دادم هم پولشو فقط اوبیا یا مفعولا واقعی بفهمن چی میگن دوست داشتین بازم از کون دادنم بگم من نمیتونم چت کنم با اینکه ثبت نام کردم عاشق کیرتونم
نوشته: هانی اوب
اولین ساک زدنم تو ماشین
1401/12/08
#گی #افغان #ساک_زدن
اسمم علی ۱۷ سالمه تقریبا پوستم سفیده کمی ام مو دارم اصلتا اهل افغانستانم ولی تو ایران به دنیا اومدم یه دوباری تو ماشین قبلا مالیده بودنم در حد رونمو نوازش کردن و فشار دادن ولی داستانه امروزم از اونجایی شروع میشه که میخاستم برم بازار مثل همیشه لباس پوشیده بودم اومدم کناره خیابون سوار ماشین بشم بعد چند لحظه یه ۴۰۵ ای وایساد یه اقایی تقریبا ۴۰ ساله رانندش بود گفتم فلان جا گفتم بیا سوار شدم نشستم یه مقداری که رفت جلو شروع کرد سوال پرسیدن که چند سالته بچه ی کجایی مدرسه میری یا کار میکنی منم دونه دونه جوابشو میدادم وسطای سوالاش دستشو گذاشت رو رونم اروم اروم تکون میداد منم راس کردم ولی زیاد معلوم نبود چون نشسته بودم بعد سوالاش رسید به اینجا که دوسدختر داری یا نه منم گفتم نه گفت پس چیکار میکنی منم گفتم هیچی بعد گفت پس جغ میزنی با لبخند منم یه نگاه به صورتش کردم خندیدم گفتم نه بابا اونم همینجوری پامو میمالید بعد دستشو برد روی کیرم گفت بزار ببینم کیرت چقدریه دستشو که گذاشت فهمید راس کردم یه لبخند بهم زد گف کوچولوعه ها منم چیزی نگفتم چند دیقه ای که مالید گفت دوس داری ماله من و ببینی سکوت کردم دستمو گرف گذاشت رو کیرش منم مالیدم براش از رو شلوار بعد چند لحظه با دستش دکمشو باز کرد کیرشو اوورد بیرون خیلی خوب بود یه کم مو داشت ولی کلفت و بزرگ بود سرشم خیس شده بود دستمو دورش حلقه کردم ابه سره کیرشو مالیدم به کیرش براش میمالیدم کیرشو همینجوری خیلی خوشم اومده بود خیلی حال میداد یه کیر تو دستم بود یه ذره رفت مسیرو بعد پیچید سمت یه بیابونی کسی نبود نگه داشت برگشت طرفم گفت میخوریش منم گفتم اره سرمو برد طرف کیرش گذاشتم دهنم سرشو دهنمو پر کرده بود خیلی بزرگ بود اولین بار بود یه کیرو میخورم خیلی حال میداد
بعد دوباره در اووردم از دهنم یه چندتا لیس زدمش قشنگ خیس شد دوباره کردم تو دهنم با دستمم پایینشو گرفته بودم سرمو بالا پایین میکردم کیرش تا وسطا تو دهنم میرفت خیلی حال میداد چون خم شده بودم که کیرشو بخورم کونم قمبل شده بود اونم دستشو از پشت شلوارم کرد تو انگشتشو میمالید رو سوراخم بعد در اوورد دستشو انگشتشو تفی کرد دوباره برد رو سوراخم میمالید روش خیلی لذت داشت من کیرشو میخوردم اونم سوراخمو میمالید یه چن دیقه ای که براش خوردم گف داره ابم میاد ابشو خالی کرد تو دهنم ابه داغش با فشار تو دهنم خالی شد منم قورتش دادم دوباره چندتا لیس زدم از سره کیرش بلند شم نشستم اونم دستشو در اوورد از شلوارم شرتشو و شلوارشو کشید بالا گفت خیلی خوب حال دادی منم گفتم مرسی شمارشو بهم داد گفت زنگ بزنم بهم خونه دارم بریم خونم بعد منو برد رسوند منم ترسیدم شمارشو پاک کردم دیگه بهش زنگ نزدم ولی الان دلم دوباره کیرشو میخاد …
نوشته: علی
به آرزوم رسوندیم و اونم یواشی در گوشم گفت هنوز که دختر نشدی که و زد زیر خنده.
بعدم بهم گفت که الان بری خونه که نمیتونی اینارو بپوشی و باید بیای خونه من راحت باشی، اصرار
میکرد و من انکار و آخرش گفتم باشه، ولی نمیدونستم چی در انتظارمه…
وقتی رسیدیم خونشون به من گفت راحت باش و خودش رفت اتاق خواب لباسش عوض کرد و اومد دیدم
که یه برالت قشنگ پوشیده با یه شلوارک صورتی و به من گفت لباسات عوض نمیکنی؟ گفتم لباس ندارم
که اشاره کرد به لباس خوابی که برام گرفته بود. بعد گفت اول برو یه دوش بگیر و خودت تمیز کن،
حیف این لباسای به این قشنگی رو همینجوری بپوشی هر چیزی حرمت داره یه ژیلتم داد گفت قشنگ
خودتو شیو کن. وقتی اومدم بیرون یه شورت لامبادا برداشتم و یه سوتین اسفنجی ستش که صورتی بود
با جوراب و بند جوراب. فقط بلد بودم شورت رو بپوشم بقیش صداش کردم که الناز جون بیاد کمکم کنه.
تا اومد منو دید اندازه کیرمو دید زد زیر خنده گفت خاک تو سرت معلومه دختری نه پسر با این دودولت.
کمک کرد لباسا رو پوشیدم و یه آرایش خفنی هم کرد صورتمو، انگشتامو الک زد، یه پستیژ هم برام
گرفته بود گذاشت سرم و وقتی خودمو توی آینه دیدم باورم نمیشد. واقعا مثل دختر واقعی شده بودم. بهم
گفت که یه اسم باید برام انتخاب کنه و گفت مهتاب صدات میکنم چون شب ها که تاریکه همه خوابن
خونه باید این کار انجام بدی و بدرخشی برای خودت… بگذریم. رفتیم شام خوردیم و بعد از شام یکم
رقصیدیم تا اینکه بهم گفت امشب من شوهرتم و میخام عروست کنم. اینو که گفت قند توی دلم آب شد.
فهمید که ذوق کردم لبشو گذاشت روی لبم شروع کردیم لب گرفتن. زبونش توی دهنم میچرخوند و بهم فهموند که باید زبونش ساک بزم. یه دستش روی کونم بود و با شورت لامبادایی که تنم بود بازی میکرد و با دست دیگش سینه هام رو از روی سوتین میمالید. غرق در لذت بودمو نمیخواستم تموم بشه که دیدم نیم تنش درآورد و یه سوتین قرمز خال خالی هارنس دار تنش بود که دیوونم کرد و شروع کرد به خوردن گردن و لاله گوشم و توی گوشم زمزمه میکرد که عروس منی، امشب میخام زنت کنم، ازین به بعد جنده منی دختر خانوم این حرفا رو که میگفت لحظه به لحظه حشری تر میشدم و یه لحظه کل بدنم شروع کرد به لرزیدن، بدون اینکه اختیاری داشته باشم کل بدنم 30 ثانیه ای ویبره شدید میرفت و من روی ابرها بودم که دیدم النازجون زد زیر خنده و گفت مثل اینکه واقعا دختری، الان مثل یه دختر واقعی به ارگاسم رسیدی، الان نوبت منه
شلوارک و شورتش در آورد منو هل داد رو تخت و اومد نشست روی صورتم و طوری که دستاش روی سوتینم بود و میخاست درش بیاره که گفتم نه در نیار اینجوری دوستش دارم. منم شروع کردم به خوردن کصش و بعد از چند دیقه صدای ناله هاش کل اتاق پر کرده بود، میگفت بلیس جنده خانوم که الان قراره جرت بدم، بخور که کلوچه ای خوشمزه تر از این گیرت نمیاد یک ربعی به این وضعیت گذشت و همش داشت سینه های منو و خودش میمالید تا اینکه پاشد و از توی کشو یه دیلدو کمربندی درآورد و بهم گفت دختره ی کونی میخام به آرزوت برسونمت و دیلدو رو تا ته کرد توی دهنم و نفسم در نمیومد و میخواستم بالا بیارم که درش آورد و بست، بهم گفت خودتو آماده کن جر بخوری بشی جنده من خوشگل خانوم، یه کاندوم کشید روی دیلدو و لوبریکنت زد و گذاشت در سوراخم بازی میکرد باهاش خیلی حس خوبی بود. یکم فشار داد بره داخل که نرفت من گفتم درد داره، درآورد با انگشت کرد توی سوراخم و یکم جلو عقب کرد واقعا لذت بخش بود که بالش گذاشت روی صورتم و گفت صدات در نیاد با یه دستش فشار داد بالش رو روی دهنم و با دست دیگش دیلدو رو تنظیم کرد و با یه فشار کلشو کرد داخل. چشام سیاهی رفت و دنیا برام جهنم شد، همون لحظه نا خودآگاه شروع کردم به گریه کردن، از یه طرف بخاطر حسی که داشتم بخاطراینکه اینجوری دارم تحقیر میشم از یه طرف خوشحالی چیزی که دارم بهش تبدیل میشم از یه طرفم بخاطر درد، همه حسام قاطی شده بود، نفسم به سختی بالا میومد و الناز جون بهم میگفت شل کن و میزد توی گوشم، تا اینکه کونم یکم گشاد شد و شروع کرد تلمبه زدن، من طاق باز خوابیده بودم پاهام روی شونه الناز جون بود و شروع کرد به تلمبه زدن، اولش فقط درد بود و جهنم ولی بعد ازینکه به خودم اومدم دیدم دارم خودم جلوعقب میکنم ناله میکنم از لذت، الناز جونم میگفت کونی خانوم میبینم که کیر شوهری رو دوست داری منم ناله میکردم که فقط کیر میخام، عاشق کیر کلفتتم میخام تا صبح فقط توم بزنی، چند تا پوزیشن عوض کردیم و دیدم دوباره کل بدنم داره ویبره میره و توی این مدت الناز جون اصلا دست به دودولم نزده بود میخاست کلا به این باور برسم که کیر ندارم و دخترم
گفتم برو بابا بهش نمیدم
گف گه خوردی همینجا چالت میکنم بخدا
علی لخت شد اومد روم لای کونم گذاشته بود دم گوشم گف کیرمو میخوری بچه خوشگل
گفتم نه گف نخوری میدم داییم جرت بده هرکاری کرد نخوردم
پاشد گف کون بالا یالا
یه قوسی دادم به کونم کرد تو کونم کیرش کوچک تر بود از حسین برخورد خایه هاش با خایه هام لذت بخش بود
چک سکسی های بدی بهم میزد کع قرمزم کرده بود بعدش با تند شدن صدای نفساش آبشو ریخت رو کمرم پاشدم دیدم ماشینو زدن بغل عباس اومد عقب گفتم بزار حالم جا بیاد توروخدا
گف بچرخ گه نخور
کیرشو دیدم پشمام ریخت کلفت بود خیلی
کونمو سمتش کرد منتظر درد بودم که همینم شد درد پیچید باز توی تنم اونم رحم نمیکرد فقط داشت میکرد منو فشم میداد
من گریم گرفته بود قسمش میدادم تموم کنه
توروخداااا سوختمممم ارومتر تورو جون مادرت اااایییی توروخدا کونم جررر خورد ارومممممم ااایییی تا تهههه نبر جون مادرت تا ته نبررررر اایی خداااا سوختم درررد میکنه
گوشش بدهکار نبود منو چرخورد پامو گذاشت رو شونش میکرد داشت واقعا حال میکرد در حال فش دادن بود بهم
پامو گرفته بود حسابی داشتم جر میخوردم گف آبمو میریزم رو چشات کونی گفتم نههه توروخداااا
درآورد مقاومت کردم بی فایده بود افتاده بود روم همه آبشو روی صورتم تا موهام خالی کرد مجبورم کرد براش بخورم همین کارم کردم یکم براش لیس زدم
تموم شدو تا تهران هرکدوم نفری یه کله دیگه منو کردن تهرانم موقع پیاده شدن آش و لاش پیاده شدم تا خونه گریه کردم فرداشم حالم بود ولی عادت کردم ولی هیچ هوس دادن ندارم
نوشته: حسام
شیر پستون مامان
1401/12/10
#مامان #تابو #پستون
سلام خوبید داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه و بیشتر شبیه به یک فانتزی سکسیه واقعا هم یکی از فانتزیای خودمه و میخوام که یروزی بهش برسم
.خب بریم سر داستان بزارید اینجوری بگم که علاقم به شیر ممه از جایی شروع شد که ما یک خانواده سه نفره بودیم و بقیه همسنای فامیل یا دختر بودن و یا خیلی کوچیکتر از خودم بودن
و اما یک روز که مامانم مهمونی فامیلی میگیره تو خونه (از این مهمونی های زنونه) و کل فامیل جمع میشن از جمله زنداییم که اونموقع یه بچه کوچیک داشت و دختر داییم درواقع یکسالش بود اونموقع و خودم هم۱۳ بودم و خیلی هم خجالتی
خلاصه سرتونو درد نیارم وقتی که همه مهمونا میانو جمع میشن بعد از کلی حرف و سخن من هم مشغول بازی با دخترای همسنه خودم که یکیش همین دختر دایی یکسالم بود
نزدیکای ظهر بود که مادرم داشت وسایلای ناهارو اماده میکرد که زنداییم بهش گفت که بزار من اول ناهار یلدارو بدم (دختر داییم) بعد میام کمکت و از مامانم پرسید که کدوم اتاق میتونه بره که به یلدا شیر بده و اون هم اشاره کرد به همون اتاقی که من و بقیه داشتیم توش بازی میکردیمو میزدیم تو سر هم
خلاصه زنداییم یهو در اتاقو وا کردو و مارو دید که تو اتاق هستیم و داریم بازی میکنیم نتونست بهمون چیزی بگه چون هم خیلی مهربون بود و هم اینکه کلا خونمون اونموقع کوچیک بود و ما همون یه اتاقو بیشتر نداشتیم
خلاصه اومدو نشست جلومون و یلدا هم بغلش بود اونو خوابوند رو پاش داشت دکمه های مانتوشو وا میکرد که پستونشو در بیاره
و اینم بگم که پستونای گنده ای هم داشت فکر کنم ۸۵ یا ۹۰ بودن
و نوکشون هم قهوه ای خوشرنگ بود که من واقعا دوسشون داشتم
خلاصه بقیه بچه ها وقتی دیدن زنداییم میخواد به بچش شیر بده رفتن بیرون از اتاق اما من چون نمیتونسم برم چون هم خجالتی بودم و هم دوس داشتم که سینه هاشو دید بزنم با کلی پررو بازی خودمو مشغول تمیز کردن کمد کردمو موندم تو اتاق و اول فکر کردم که زنداییم دعوام میکنه اما دیدم هیچ واکنشی نشون نداد
خلاصه همینجوری که روبروش نشسته بودم یهو دیدم که زنداییمم یکی از ممه هاشو انداخته بیرونو یه لیوان کوچیک هم بقلدستش بود و دستش هم دور سینش بودو داشت نوکشو میزاشت تو دهنه یلدا
اونم شروع کرده بود به شیر خوردن و منم کمو بیش وقتی حواسش نبود دید میزدمش و دو بار اخرو البته فهمید . خلاصه یلدا شیرشو خوردو زنداییم اونو خوابوند رو زمین ولی همچنان پستونش بیرون بود
و بعد اون لیوانو ورداشت و شروع کرد به دوشیدنه شیرش
من هم داشتم از ترس اینکه نفهمه هی زیر چشی نگاه میکردم که یهو صدام زدو گفت امیر میشه یکم کمکم کنی گفتم جان ؟ گفت بیا این لیوانو بگیر زیر سینم که من بدوشمش گفتم چشم
خلاصه لیوانو ورداشتم و گرفتم زیر سینش ولی هی سینشو نیگا میکردمو دیگه انقد که نگاه کردم خودش فهمید و بهم گفت تو هم خیلی شیطونیا فکر میکردم خیلی مظلومی چون خجالتی هستی تا اینو گفت سرمو انداختم پایینو یه لبخند زدمو گفتم چطور مگه
اونم خندیدو گفت اصن حواست به لیوان نیست اخه همش به میمیا نگاه میکنی 😅
اینو که گفت دیگه هیچی نتونسم بگمو سرم همچنان پایین بود که یهو خودش با خنده گفت بیا ممشی بدم بهت دوسداری ؟ (چون به دختر داییم موقع شیر دادن همیشه میگف بیا ممشی 😅)
من هم که همینجوری مات مونده بودم نمیدونسم چی بگم
سرمو انداختم پایین به نشانه تایید سر تکون دادم
و اونموقع بود که با خنده بیشتری گفت فقط بپا یلدا عصبانی نشه
و بعدش لیوانو ازم گرفت و با دست بهم گفت که بخوابم زیر سینش
و بعد پستونشو کرد تو دهنم و من هم شروع کردم به خوردن اما در حد ۶ ۷ دقیقه شد و تو اون تایمم کیرم داشت میترکید از سیخ شدن و دوس داشتم کیرمو دربیارمو اون بماله برام و بعدش بخوره و بعد بقیه داستانا😬. و خلاصه بعد ۶ ۷ دقیقه چون مامانم برای ناهار هی صدا میزد سینشو جمعو جور کرده بود که بریم ناهار و بهم اخرش گفت که افرین پسر خوب فقط به کسی نگی که میمی خوردیا
منم گفتم باشه قول میدم
و این داستان یکی از داستانای سکسیم بود و واقعا دوست دارم که یه بار دیگه هم امتحان کنم شیر سینرو
ولی خب متاسفانه کسی تو دورو بریا نیست که بچه کوچک داشته باشه
اگر کسی هست و خانمیو اگر میشناسید که بچه شیر میده حتما بهم پیام بدید و معرفیش کنید بهم
مرسی که وقت گزاشتید و خوندید
مرسی از سایت خوب شهوانی
نوشته: امیر شیررممه
از اونطرف خیابون تا رسیدنش به من همه فکرای مزخرف پرید جز به وصال و سکس هیچ فکری تو کلم نبود
سلام و احوالپرسی یه لب ریز رو لباش دست و دست هم رفتیم سمت خونه
تو کوچه خلوت روکونش دست میکشیدم میگفتم جون به سکسی خودم
یلدا عصبانی شد گفت احمق چقدر حشری تو
مگه میشه تو رو دید حشری نشد نفس من
وارد شدیم مهلتش ندادم روسری بلندش در بیاره یا نفس تازه کنم
افتادم به جون لباش و کیرم به مرحله انفجار رسیدم
چسبوندمش به دیوار قفل کردم لبامو رو لباش اولش شوکه شده بود ولی به کسری از دقیقه داشت همراهیم میکرد
روسریشو در آوردم دکمه های مانتشو باز کردم و درحالی که هنوز لب میخوردم دستم رو کونش مانور میدادم
یلدا هم کیر شق شده داخل شلوارمو نوازش میکرد
کمربندم باز کرد و شلوارمو شل کرد دستشو گذاشت داخل شورتم قربون صدقه کیرم میرفت جون به کوچلوی من میخوام امروز اشکشو در بیارم
من مشغول خوردن گردنش شده بودم و لیس میزدم
تاب سفیدشو درآوردم سوتین هم نبسته بود و سینه های کوچیکش آماده خوردن شد
مثل بچه ای که از سینه مادرش شیر میخوره شروع کردم به میک زدن
یلدا:سینا جونم بخور چه خوب میخوری دیونم میکینی
سینا:تازه شروع کردم میخوام جرت بدم نفس من
یلدا:جون به مرد من تحت اختیارتم بنده توام
شلوار پارچه ای و شرتشو باهم پایین کشیدم و یلدا لخت جلوی من بود
تیشرتم به سرعت درآوردم و شلوارمو بطور کامل از پام خارج کردم
حالا شد یلدا جونم چرخوندمش به سمت دیوار چند بار زدم دم کونش نشستم پشتم یلدا هم برام قمبل کردم شروع کردم سوراخ کون و کصشو خوردن از سفیدی و زیبایی این کص سرمست بودم
یلدا هم ناله هاش بیشتر شد و سرمو فشاز میداد به سمت کونش
چند دقیقه ای که خوردم خودم به دیوار تکیه دادم کیرمو گرفتم دستم تکونش دادم
بیا خوشگله وقته خوردن بستنیته
جونم به این بستنی قورتش میدم
زانو زدم جلوی پاهام با تخمام بازی کرد یه بوسه به سرکیرم زد شروع کردن به لیس زدن
جون عشقم بخور مال خودته تا ته بخور آههههههه
رو ابرا بودم حرفه ای تر از دفعه قبل میخورد انگاری فیلم آموزش دیده بود 😂
سرشو چسبیدم تو دهنش خودم تلمبه میزدم درمیاوردم رو لباش و چشماش میکشیدم خوشگل من قدر این کیرو بدون,آره جون چه کیریه مال خودم به هیچکس نمیدمش قربون قدو بالاش برم سینا کوچیکه رو مثل خر کیف میکردم با ناله هام تاییدی به حرفاش میزدم
خسته شدم کیرمو از جدا کردم رو مبل لش کردم بیا عزیم کیرم هنوز لباتو میخواد (گفتم ای کیر توش شیره کیر نزنه دوباره بهم)
اومد بینم پاهام شروع کرد تندتر خوردن و منم با جون جون گفتنام ترغیبش میکردم
یلدا جونم بیا بشین روش
سینا درد میگیره بیا من دراز میکشم تو بذار جا باز کنه بعد برات میشنم رو کیر خوشگلت نازناز
عزیز دلم بیا من بلدم نمیخوام تو اذیت بشی با تف جاش میکنم بدون درد و خونریزی
بنده خدا هیچی نگفت یه ساک پر تف زدم برام ازم تف خواست تو دتش تف کردم کونشو یکم باهاش آمااده کرد کیرمو تنظیم کردم سر سوراخ کونشو
سینا جون جر میخورم منم نوازشش میکردم سنینه هاش میخوردم با دستم کسشو میمالیدم تا قشنگ رام شد سر کیرمو جا کرد تو کونش ثابت مونده تا دردش کمترش بشه
قربون این کون برم سفید برفی من میخواد برام سواری کنه فداش بشه آروم آروم گرمای کونش کیرمو گرم میکرد تا وسطا رفت چند لحظه ثابت موند منم با کصش بازی میکردم آب انداخته بود کصش کیرمو درآورد سرشو با کصش آغشته کرد من تف انداختم دم کونش راحتتر شده بود
من دیگه لم دادم و دو دستی کمرشو هدایت میکردم به بالا و پایین شدم ناله میکردم آهههه جون به کص خوشگلم قربون سکسی خودم یلدا هم دیگه دردش تبدیل به لذت شده بود و مثل یه اسب سوار ماهر داشت میتازوند
همینجوری بالاو پایین میکرد و حسابی محرک پرتا آبم اماده بود که به یلدا گفتم دوست داری تو حموم بکنمت
اوه اوه جون چرا که نه
فدای تو پایه دوست داشتنی
از رو کیرم بلند شد رفتیم سمت حموم
با شامپو همدیگرو قشنگ شستم
نشتم جلوی پاهام دمپایی رو هم گذاشت زیر زانوهاش که اذیت نشه شروع کردم بخورن کیرم ای جان بخور نفس من که خوب میخوری
قطرات دوش حموم روی سر صورتمون و ناله ای من و یلدا فضای فوق العاده ای رو ایجاد کرده بود
احساس کردم اینجوری که یلدا میخوره آلان میاد (من دوست داشتم بریزم تو دهنش و اولین بار دوست داشتم تو کونش خالی بشم)
کیرم از دهنش کشیدم بیرون بلندش کردم دستاش عمود کرد جوری تنظیمش کردم که آب دوش روی کمرش باشه
کیریم لاکص و کونش مالیدم اینقدر این کارو تکرار کردم
که یلدا گفت لعنتی بکن آبتو بیار خستشو شدم فیلم پورن هم اینقدر طول نمیکشه
گذاشتم تو کونش یه ناله نازی زد که کیف کردم
یادم اومد که همش گوشی دستش بود پس داشته از من عکس میگرفته به دروغ میگف خونه دوربین داشته ولی از فاصله عکسها واینکه چند تاش پشتم بش بود واونموقع که آب میخوردم ورو سینک خم بودم،مشخص بود با گوشیش گرفته. حالم از اینهمه رذالتش والبته سادگی خودم بهم میخورد. براش فرستادم خوب که چی ؟ میخای چکار کنی ؟
گف وقتی عکسات رو پخش کردم از این ریلکس بودنت پشیمون میشی گفتم هر کاری ذاتته بکن وگوشیم رو خاموش کردم. داغون بودم یعنی عکسام رو پخش میکنه کجا میزاره؟ دوباره روشن کردمو وبراش فرستادم رضا بگو برات چکار کنم ؟
-هفته ای ۲بار میای کیرمو میخوری ومیری
-نمیتونم بیام من بت دروغ گفتم من شوهر دارم اون بم خیانت کرده بود برای تلافی اومدم ولی پشیمونم دیگه نمیخام بیام چون حس بدی داشتم
-پس اوپن بودی وانقدر فیلم دراوردی
-نه عقدیم
-من خودت رو دوس داشتم برام مهم نیس که شوهر داری باید بیای
-نمیتونم بیام
-پس پول بده برم یه جنده دیگه رو بیارم بکنم
از عصبانیت داشتم آتیش میگرفتم
-مبلغ وش کارت بده
-۲میلیون خوبه ؟
-باشه بفرست ولی لطفا دست از سرم بردار عکسامم پاک کن
-ته پشیمون شدم خودت بیا
-میگم خودم نمیتونم بیام قراره برم از این کشور بنفعته پول رو بگیری
-پس ۵میلیون بده
عصبی شدم وگفتم نه پول میدم نه میام خونت برو هر غلطی خاستی بکن
باهزار جون کندن ودیدن کابوس خوابیدم. همه میدونستند روزهای اول ماه تا ظهر نمیرم سر کار. تا ۹خوابم برده بود گوشی رو که روشن کردم رضا اسم وفامیل وشماره تماس وادرس بابام رو برام فرستاده بود گف به این شماره بفرستم چی بازم نمیای ؟
از شماره پلاک ماشین بابام ،مشخصاتش رو پیدا کرده بود حالا یا پارتی داش تو نیرو انتظامی یا از مسیر دیگه( شکایت که تصادف شده).
براش نوشتم این شوهرمه تو رو خدا براش نفرست
گفت از کی تا حالا آدم با باباش ازدواج میکنه با ایموجی خنده
پفیوز وقتی من دستشویی بودم ،رفته بود سر کیفم از کارت ملیم فهمیده بود این پدرمه. رفتم سر کیفم تا ببینم دیگه چیا از من میدونه
ادامه...
نوشته: رویا
مامان به پهلوم کوبید وگف زشته مهمونه برات بستنی خریده مگه اداره ناهار نمیدن که گشنه موندی ؟ میدند آشغال میدن منم چون اعتراض کردم نمیخورم دادم به مستخدم انقدرم شلوغ بودم که
-همین لجبازیاته که زندگیتم اینه تو زندگی به چیزی هس بنام کوتاه اومدن کنار اومدن
-مامان تو رو خدا ولم کن لااقل امشبو ولم کن
از گشنگی تند تند غذایی که مامان برام داغ کرده بود وخوردم. مامان، بستنی علی رو باسلیقه با اسکوپ تو ظرف میچید از باکس گلش گلی آورد وتوسینی گذاشت که با عصبانیت پرت کردم تو سینک و گفتم مامان سعی نکن بین ما رو درست کنی من تازه از دستش خلاص شدم. این مردک هیچ وقت نفهمید چه موقع باید چه کاری کنه ۳سال تو خونش بودم ۱بار هم برام بستنی نخرید حتی عروسکی ،تا من دلم خوش باشه حالا که طلاق گرفتم رفته بستنی سنتی خریده این خرش از پل بگذره باز همون علیه الان چون گیره
-مادر ببین پاکتش رو اینهمه راه رفته از رهنون برات
در حالیکه با سینی به سمت اتاقم میرفتم گفتم گوه خورده مرتیکه
-رویا حیا کن لباست رو عوض کن
-کجا برم عوص کنم؟ تو اتاقم ؟مامان از دست تو
وقتی وارد اتاق شدم با دیدن علی که روی تختم نشسته بود جا خوردم. با دست به تخت کوبید وگف بیا بشین اینجا. بی توجه بش بعد از تعارف بستنی ،روبه روش روصندلی میز کامپیوتر نشستم وکامپیوتر رو روشن کردم. دوست داشتم بش بی احترامی کنم تا دیگه مزاحمم نشه تازه از دست خودش وخونوادش راحت شده بودم. تازه طعم یه زندگی آزاد ورها رو میچشیدم.تازه از عشقش واون اسارت وحقارتاش راحت شده بودم. چقدر ساده بود که فکر میکرد برمیگردم.
-علی بعد طلاقمون دیوونه شدی؟ووقتی مبهوت نگاهم کرد ادامه دادم
-یادته چند بار گفتم بریم رهنون بستنی بخوریم گفتی مگه دیونه ایم اینهمه راه برای یه بستنی.
-اشتباه کردم رویا. انقدر دوستم داشتی انقدر بام میساختی وهیچی نمیگفتی فکر نمیکردم یه روزی حتی فکرشو بکنی منو بزاری کنار
-اره میدونی من یا صفرم یا صد
من حد وسط ندارم یاعاشقم یا متنفر. من به کنار. شاهنامه خوندی. نوشدارو بعد مرگ سهراب میدونی چیه؟ این بستنی الان بدمزه ترین بستنی تو کل زندگی منه. چون یادم میاد چقدر گفتم بیا باهم بریم ونیومدیم
-رویا درس داشتم کار داشتم وقت
-برای من نداشتی. برای اون زنیکه. برای اون وقت داشتی. علی چرا میخای باز باهم باشیم ؟ تازه از هم راحت شدیم. یادته میگفتی لیاقتت رو ندارم یادته میگفتی بخودم ببالم که میشم خان دکتر. میدونی علی خیانتت ما روجدا نکرد. ما خیلی وقت بود جداشده بودیم ،بظاهر زن وشوهر بودیم. ما همسر نبودیم تو از من بالاتر بودی خیلی هم بالاتر
-الان خیلی اوضاعت خوبه ؟
-آره لااقل اعصابم سرجاشه.
-رویا چرا حلقه ات رو درنمیاری ؟ میدونم سر کارت نگفتی جداشدی. میدونم کسر شانته بگی مطلقه ای
-علی اون مشکل من نیس اون مشکل مردا وجامعه اطرافه. اینکه فکر میکنن تو اگه مطلقه ای دلت
-رویا لج کردی منم حماقت کردم طلاقت دادم الان پشیمونم بخدا تا روز دادگاه باورم نمیشد دارم
-بس که از خودمتشکری بس که فکر میکنی من کنار تو بزرگ شدم کنار تو آدم شدم بس که منو ندیدی بس که
-رویا من میدونم تو الان هم مشکل داری مامانت گف کار بیشتر برمیداری. داری خصوصی کار میکنی. رفتی برای تدریس اسم نوشتی
-علی مشکل دارم ولی تحقیر نمیشم. مقصر همه چیز نیستم. کوچیک همه وتوسری خور همه نیستم. مجبور نیستم خفت بکشم از خودت ،خاندانت ،علی تو باید بری یه گیوه پا بگیری که اصلا سرش نشه شخصیت چیه شعور چیه حدوحدود چیه
-رویا من پشیمونم برگردی برات جبران میکنم. الان میفهمم چی داشتم وچی رو از دست دادم. ببین منم حلقه ام رو درنیوردم منم جایی روم نمیشه بگم جدا شدم انگار تواناییهام کمند
-کاری نداره بگو تقصیر اون بود. آدم نبود. قدرم رو نمیدونس. نمیفهمید اون زنه من مرد. حالیش نشد شوهر کرده زن نگرفته. من همینم که هستم نمیخای راه بازه جاده دراز
اینا حرفای علی بود که تو دعوا بمن میگف. حرفایی که با کوچکترین اعتراض یا خواهشم برای تغییر رفتارش یا چیزی میگفت
علی خندش گرفته بود وقتی گفتم خوشی زده بود زیر دلش. از درد بیکاری هی باخودش فکر میکرد چی پیدا کنه اعصاب منو بهم بریزه روانی بود
-رویا بگم غلط کردم راضی میشی ؟ اشتباه کردم. بلد نبودم. فشار روم زیاد بود
-علی من مثل تو دنبال مقصر نیسم. من دنبال آرامشم.
-الان آرومی ؟
-اوهوم
-بااین ؟
از زیر متکام دیلدویی که تازه خریده بودم رو بیرون کشید. با لبخند بم نگاه میکرد
دیگه نمیتونسم تو چشماش نگاه کنم. دویدن خون تو رگهای صورتم روحس میکردم.
-دلم برای بوی موهات تنگ شده بود اومدم بالشت رو بو کنم از کنار دیوار دستم خورد به این. رویا خیلی دل تنگتم. اون ناله هات اون لرزیدنات زیر بدنم اون ناخن کشیدنات، اون قفل کردن کست روی کیرم ،هیش کی برام مثل تو نیس میدونمم نمیشه ،لج نکن رویا. یه مدت بزار آزمایشی باهم زندگی کنیم برگرد حق طلاق بت میدم هر وقت خاسی برو.
یه شب پیله وپله که اگر فردا نیای دیگه بات چت نمیکنم ومن مسخره تو شدم واصلا معلوم نیس یهو مردی…گف پس فردا
دوستش میاد وباید فردا برم پیشش. مردد بودم برم یا نه. مردی که حتی ندیده بودمش وهیچ اطلاعاتی ازش نداشتم. تا ظهر فکرام رو کردم و یه دوست صمیمی از دوران راهنمایی ودبیرستان داشتم که چون فاسد بود چندین بار با من هماهنگ میکردوتو واتساپ وضعیت میفرستاد که اگر بعد از ۵ تا ۱۰ دقیقه بش زنگ نزدم زنگ بزنم پلیس و…الان من بش زنگ زدم موقیت خونه رضا رو فرستادم وبش گفتم عصر دارم میرم اونجا واگه تا ۳وربع بش زنگ نزدم اون زنگ بزنه واگه جواب ندادم پیگیر شه. بم زنگ زد وگف خره رویا کوجا داری میری؟ اینجا خیلی محله پایینه من که تو میگی جندم جرات ندارم برم این محله. بیخیال شو خودم یه کیر برات پیدا میکنم که گفتم نه وبش مطمینم. گف آدمای کوچیک هرکاری ازشون بر میاد چون عقده بزرگ شدن دارند ومن گفتم هر بی پولی کوچیک نیس این بنده خدا داره قباله زنش رو میده وتو همیشه زندگی رو تو پول دیدی. گف خاک توسرت باپولدارا نبودی اونا بیشتر حواسشون جمعه که پولشون رو به کسی ندند ولی خوبیشون اینه چشم ودلشون سیره برات شر درست نمیکنن باشون به مشکل نمیخوری ودنبال حاشیه نیستن. رویا نرو اینجا آدما وفرهنگاشون خوب نیس تو چیزی کم نداری بزار معرفیت کنم دوس پسر قبلیم…به زور ازش خدافظی کردم. آدرس رضا یه محله های پایین شهر اصفهان بود که من تو ۲۶سال عمرم حتی از اون محدوده رد نشده بود. رضا صبح تا ظهر پیامهای سکسی وکس لیسی فرستاد. گف کاری کنه از خوشی جیغ بزنم وتا شب پیشش بمونم. باسختی ومکافات تونستم تو کوچه های باریک محله رضا خونش رو پیدا کنم. وقتی دیدمش با عکسی که برام فرستاده بود خیلی فرق داشت. عکسش آتلیه ای بود وروتوش شده بود خودش خیلی زشت تر بود. قد ووزنش رو دروغ گفته بود. چند بار خواستم برگردم چون با دیدنش اون یه ذره حس وحال سکس هم از ذهنم رفته بود. ولی…شاید روم نشد یا دلم برای رضا سوخت یا فکر کردم چون قراره سکسمون کامل نباشه یاحس کنجکاویم که بزار ببینم چجوریه…خلاصه که هر چی بود رفتم تو. بعد از دیدن خونه ومطمین شدن از اینکه رضا تنهاست بدوستم زنگ زدم وگفتم فایلها توی کشو وکلیدش تو جاخودکاریه تا حسابها رو چک کنه وتو سیستم بزنه منم اومدم. به رضا گفتم باید زود برگردم ورضا محکم بغلم کرده بود وفقط لبهام رو میبوسید. علی ۲۰سانتی از من بلندتر بود ومعاشقه ایستاده ما به سختی بود ولی رضا حدود ۵سانتی بلندتر بود ونوک ممه هام روی سینش وکیرشق شدش درست وسط کسم بود. دستاش که رفت روی کونم آهم بلند شد واون با جون گفتن شروع به دراوردن مقنعه ومانتوم کرد
-نگفته بودی کارمندی پرستاری؟
-نپرسیدی نه
-از عکسات خیلی خوشگلتری تا ندیدمت واقعا فکر میکردم سرکارم مرسی که اومدی
با یه شورت وکرست تو آغوش رضا بودم ودستای زبر وقاچ خوردش پوست بدنم رو اذیت میکرد. گفته بود مهندسه ولی معلوم بود کارگر بود چون من هیچ وقت زبری دستهای علی رو حس نکرده بودم. دستش که تو شورتم رفت انگار یه سمباده به کسم مالیده میشد که چون خیس بود شهوت بیشتری برام داشت. رضا انقدر هول بود که همونطور ایستاده قصد داشت ادامه بده. گرسنه ام بود فکر میکردم رضاناهار یا حداقل یه خوراکی میزاره. فکر نمیکردم
از همون لحظه ورود ، سکس رو شروع کنه. ازش جداشدم وبه سمت کیفم که روی یه مبل کهنه بود رفتم. همیشه چند تا بیسکوییت وشکلات داشتم. نشستم روی مبل وهمزمان باخوردنشون ،رضا روبه روی من روی زمین نشست وشروع ببوسیدن رونهام کرد. گفت گرسنه ای ؟من فکر کردم ناهارخورده میای.
گفتم نه. نشد بخورم. رضا امروز آخر ماهه بخاطر تو اومدم، خیلی کار دارم. زود باید برگردم ورضا پاهام رو از پشت رونهام گرفت وکشید جلو واز روی شورت شروع بخوردن کسم کرد. لبه شورتم رو که زد کنار وزبونش بچوچولم رسید ناله ام بلند شد وروی کمرش خم شدم. خودم شروع بمالیدن سینه هام کردمو زبون رضا روی کسم تو حالت رفت وبرگشت لذت عجیبی بم میداد. خسته بودم ودلم میخاست دراز بکشم ولی تشک وبالشی که رضا وسط حال پهن کرده بود خیلی کثیف وکهنه بود طوریکه دلم نمیومد بدنم بش مالیده بشه. خونه یه اتاق داشت ومن فکر میکردم توش تخته .بلند شدم برم تو اتاق که رضا ایستاده نگهم داشت وکسم رو میمکید.قرار بود رابطه ما ارباب وبرده باشه ورضا فکر کرده بود دوست دارم بایستم. خورده شدن کسم تو اون حالت یه حس خوب شهوت وقدرت رو باهم بم میداد واز لذت زیاد شروع به فشار دادن سر رضا به کسم کردم ناله هام بالا رفته بود وکسم نبض میزد وواقعا یه کیر میخاست. صحنه های سکسم باعلی از جلوی چشمم رژه میرفت ودلم میخاست الان رضا پا میشد وهولم میداد کنار دیوار ومحکم وبی رحمانه تو کسم تلمبه میزد. دستم رو بچوچولم بردم ومحکم مالیدمش. داشتم ارضا میشدم که موبایلم شروع به زنگ زدن کرد.
مشکل من تو زندگی با بهروز فقط و فقط سکس بود که من اینجوری حلش کردم. اینجوری به قضیه نگاه کنیم که مثلا زن خونه دستپخت و آشپزیش خوب نیست و آقای خونه هر ماه دو سه بار از بیرون غذا میگیره. چرا باید به خاطر فقط آشپزی زنشو که دوست داره و هیچ مشکلی باهاش نداره طلاق بده؟
اتفاقا از آن روز به بعد خسرو هم بهم میگه رابطه اش با لیلا خیلی خوب شده و دیگه بهونه گیریهایش برای خسرو اهمیت ندارد.
شاد و پیروز باشید.
سولماز
1401/12/02
نوشته: سولما
یه لحظه لب پایینم لرزید و چشم خسرو سریع صحنه رو گرفت. بدون اختیار صورتمون داشت به هم نزدیک میشد. نفس گرم و تند خسرو رو حس میکردم. همون لحظه که اختیار از کف دادم و میخواستم دستامو دور گردنش حلقه کنم و لباشو بمکم، خسرو یکم عقب کشید. با صدای گرم و آروم بخشی گفت: مطمئنی سولماز؟ چشمانم کاملا خمار و نیمه باز بود. تقریبا ناله کردم. از چی؟ جواب داد از اینکه اتفاق بیفته؟ گفتم آره خسرو جان کاملا. من دارم میمیرم همه وجودم تورو میخواد. من میخوام خسرو میخوام… دستامون با همدیگه اومد بالا و دستای من دور گردن خسرو و دستای خسرو دور کمرم حلقه شد. ما چسبیدیم به همدیگه و لبامون تو هم قفل شد. یه لحظه انگار به برق سه فاز وصل شدم شهوتم چند برابر شده بود. با فشار دستان خسرو سینه هام به سینه هاش فشرده شد و کاملا متوجه شدم که آب از کسم راه افتاد. خسرو لبای منو داشت میخورد و همزمان فشارم میداد و یه دستش به سمت باسن و کمرم رفته بود. داشتم از رو زمین کنده میشدم که خسرو آروم ولم کرد و منو به سمت اتاق خواب برد. خیلی حرفه ای و تقریبا محکم منو به سمت تخت هلم داد. به پشت افتادم روی تخت. خسرو تیشرتشو در آورد و اومد روی من. آرنجاش از بغل روی تخت بود و داشت لبامو میخورد. دستانم به گردنش حلقه شده بود. دوست داشتم بره سمت سینه هام. یه لحظه بلند شد و تاپمو از پایین گرفت و با یه حرکت که انگار عجله داشت درش آورد. این حرکتش حشریم کرد. سوتینمو چون قبلا درآورده بودم یه دفه سینه هام افتاد بیرون. خسرو خم شد سمت سینه هام. وقتی با دستان قوی و عضلانیش سینه هامو گرفت و یکیشو کرد تو دهنش، نالم درومد. هنگ کرده بودم آخه قبلا این حد از شهوت و خواستن رو تجربه نکرده بود. ناله کردم خسسسسروووو؟ جواب داد جان سولماز چی میخوای؟ گفتم داری با من چیکار میکنی؟ گفت میخوام بکنمت گفتم فداااات خسرو هر کاری دوس داری بکن. بعد از کلی لب گرفتن و سینه خوری، به خسرو گفتم عزیزم میخوام گفت چی؟ گفتم کیرتوووو. خسرو بلند شد و رو زمین وایستاد. با عجله کمربند و دکمه های شلوارشو باز کردم و یه ضرب شلوارشو دادم پایین. کیرش مثل فنر اومد بالا. برای من که فقط کیر بهروز رو دیده بودم کیر خسرو خیلی بزرگتر و سفت تر به نظرم رسید. کیرش رو با دو دستم گرفتم گرمای کیرش و سفت بودنش حس و حال عجیبی بهم داده بود. از پایین یه نگاه به صورت خسرو انداختم اونم داشت نگاهم میکرد. چشامو بستمو یه بوسه محکم به سر کیر خسرو زدم و قربون صدقه اش رفتم. بعضی وقتا واسه بهروز ساک میزدم ولی خیلی کم و کوتاه. کیر خسرو رو بلافاصله کردم دهنم و عقب جلو کردم. بعد چند لحظه درش آوردم و گفتم خسرووجان؟ خسرو که داشت ناله میکرد جواب داد جوووووونم چی میخواییییی؟ گفتم دهنمو بگا خسرو کیرتو بکن دهنم. با این حرفم حشری شد و با دستاش موهامو چنگ انداخت و کیرشو فشار داد. احساس کردم تا گلوم رفت درش آوردمو یه عوق زدم و دوباره کردم تو دهنم. دوباره گفتم خسرو جان گفت جااان گفتم کیرت خیلی خوشمزه اس. دوباره حشری شد و یه فشار دیگه داد. چند لحظه بعد خیلی محکم دستامو گرفتو بلندم کرد و دوباره به پشت هلم داد. افتادم روی تخت ولی پاهام آویزون بود همینجوری که به چشام زل زده بود کش شلوارکمو با دستش یکی دوبار کشید و ول کرد. داشت دیوونه ام میکرد یهو شلوارکمو کشید پایین و از پام درش آورد. بعد همینجوری چشم تو چشم دستاشو برد سمت کسم. انگار برق بهم وصل شده بود لب پایینمو چنان گاز گرفته بودم که احساس میکردم الان خون میاد. خسرو سرشو برد پایین و از داخل رونهام شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن. واقعا چه حالی بود چه تجربه ای بود؟. سینه هام اومده بود بالا. کمرم قوس برداشته بود و پاهام کاملا از هم باز بود. وقتی خسرو چوچولم رو با دو تا لبش گرفت واقعا فریاد زدم خسسروووووووو … یه لحظه شل کرد و جواب داد جااان عزیزم چیه؟ نفس زنان از بغل نگاش کردمو گفتم خسرووووو بخدا داری منو میکشییییی خسرروووو من دارم میمیرم. خسرو همینجوری ادامه میداد و تقریبا همه ی کسم توی دهن خسرو بود. یه لحظه حس عجیب و غریبی بهم دست داد شروع کردم به التماس کردن: خسسسروووو تو رو خداااا تورو خداااااا خسرووووو دارم میمیرم. گفت چی میخوای سولماز جان. سریع ناله کردم و با التماس گفتم کیرتو کیرتو بذار دهنم دارم میمیرم خسروووو داری منو میکشی. خسرو یه کم دیگه به کارش ادامه داد ولی من نمیتونستم تحمل کنم یه لحظه احساس کردم داره گریه ام میگیره. آره دقیقا . من از شدت شهوت به گریه افتادم و یه لحظه آبی از کسم زد بیرون که تا اون موقع برام اتفاق نیوفتاده بود. بعد از اینکه آب از کسم بیرون اومد یه کم از حالت گریه ام کم شد ولی وحشی شده بودم و داد میزدم سر خسرو . خسرو با تجربه ای که داشت متوجه وضعیت من شد سریع به حالت 69 بغل هم خوابیدیم و من کیر خسرو رو با دستم گرفتم و با ولع کردم دهنم.
Читать полностью…چطور کسی که به گفته خودش خیلی هات و حشری بود تونسته بود جلوی یه زن جوان و زیبایی مثل من خودشو کنترل کنه اونهم در شرایطی که فضای شهوت توی اتاق موج میزد و همه چیز برای سکس مهیا بود !!! خسرو از آخرین سکسی که کرده بود به قول خودش نزدیک سه هفته گذشته بود و این بیشتر منو جذب خسرو میکرد.
شب از نیمه گذشته بود و من تو رختخواب هی پهلو به پهلو میشدم. از ترسم نمیتونستم با خودم ور برم. میدونستم یه کم خودمو تحریک کنم مجبور میشم برم بغل خسرو و التماسش کنم منو بکنه. خسرو هم معلوم بود حال و روزش بهتر از من نبود در نیمه باز بود و تکون خوردنهاش کاملا معلوم میشد. بعد یه ساعت چشام سنگین شد و خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم همه جا ساکته. رو تختم نشستم و نگاهم به یه صفحه کاغذ روی میز عسلی افتاد که گذاشته شده بود زیر موبایلم. سریع برش داشتم و خوندم.
سلام بر مهمون گلم که خیلیم خواب آلود و تنبلن.
ببخشید توی خواب ناز بودی بیدارت نکردم. نون تازه گرفتم تو سفره است چایی هم دم کردم. صبحونت رو نوش جان کن، یه دوش بگیر منم جلسم تموم بشه تا ساعت ۱۲ میرسم. اگه دوست داشتی ناهار میریم بیرون.
راستی شماره همراهم اگه خواستی بزنگی …۰۹۱۲
مهماندار شما خسرو
یه لحظه بخودم آمدم متوجه شدم دارم لبخند میزنم. از اینکه توی خواب بودم و خسرو اومده بالا سرم و منو تو اون حالت دیده حس خوبی بهم دست داد و هورمونهای جنسی ام شروع به ورجه وورجه کردن. عادت دارم یه وری میخوابم و کونم رو میدم عقب. میدونستم کون قلنبه ام توی شلوارک صورتی رنگ کیر خسرو رو تکون داده و خسرو طفلک با کیر شق شده رفته بیرون. ساعت رو نگاه کردم یه ربع از ده گذشته بود. بدنم خیلی راحت شده بود احساس سرحال بودن داشتم. بعد از شستن دست و صورت با بهروز تماس گرفتم و گفتم توی شرکتم و دارم کارها رو انجام میدم و اینکه احتمالا امروز تموم نمیشه و فردام تعطیله و من مجبورم تا پنجشنبه بمونم. بازهم بهروز احساس دلتنگی کرد و منم همینطور. واقعا بهروز را دوست داشتم. جالب اینکه از دروغهایی که بهش میگفتم و کاری که داشتم میکردم و تا آستانه خیانت (به تعبیر خیلیا) پیش رفته بودم، حس بدی نداشتم. من بهروز را به عنوان شوهرم خیلی دوست داشتم. یه نصفه چایی ریختم و سفره را باز کردم و مخلفاتی که خسرو آماده کرده بود چیدم. یه لقمه برداشتم و یه دفعه حس شیطنتم گل کرد. نامه خسرو رو گذاشتم روی میز و اول شمارشو سیو کردم وقتی میخواستم اسمشو بنویسم یه کم تعلل کردم. یه لبخند به خودم زدم و نوشتم “مهماندار” بعد براش پیام دادم: سلام آقا خسرو سولمازم. ببخشید دیشب خیلی مزاحمتون شدم. از بابت همه چی ممنون. مهمون نوازیتون عالی بود. من باید برم خواستم ازتون تشکر کنم !! وقتی میخواستم بفرستم یه لحظه مکث کردم. به نظرم اینجور اذیت کردنش خیلی ظالمانه بود. ولی شیطنتم گل کرده بود و فرستادم. به ده ثانیه نکشید زنگ زد تا گوشی رو برداشتم بدون سلام و احوال پرسی با لحن گیرا، زیبا و غمگینی گفت: سولماز واقعا میخوای بری؟ دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم سریع گفتم نه کی گفته؟ پرسید مگه تو واسم پیام ندادی؟ خیلی جدی گفتم نه من نبودم شاید اجنه ها بودن. صدای نفسش رو که با حرص بیرون داد شنیدم. گفت؛ خدا خفت نکنه سولماز قلبم وایستاد. از اینکه اینجوری اسممو خودمونی صدا میکردم ذوق میکردم. بعد گفت سولماز کارم زود تموم میشه تا ۱۲ خونه ام ناهار بریم بیرون؟ گفتم حالا شما تشریف بیارید بعد تصمیم میگیریم. باشه ای گفت و خداحافظی کرد. طفلک رئیس یه اداره بزرگ بود از جلسه کشونده بودمش بیرون.
من تا اون موقع رفتم حموم. توی حموم از فکر اینکه خسرو هم اینجا لخت شده حشری شدم. ساعت ده دقیقه به ۱۲ خسرو اومد و منو آماده رفتن دید. بعد از سلام پرسید بریم؟ گفتم بریم. وسایلی که خریده بود رو گذاشت روی اپن آشپزخونه و رفت توی اتاق خواب واسه تعویض لباس، در چمدونم رو باز گذاشته بودم و لباسهای زیرم در معرض دید خسرو بود. در یکم باز بود و من به بهونه رفتن به آشپزخونه نیم نگاهی به اتاق مینداختم. اندام و عضلات ورزیده خسرو واقعا محشر بود و هیچ کم و کسری نداشت. پنج دقیقه نشد یه تیپ اسپرت دخترکش زد و اومد بیرون. یه شلوار جین خوشرنگ با یه تیشرت خوشگل. به تلافی دیروزش با لحن خودش گفتم واوووووو چی شدی خسرو جان یه کم هم به فکر ما بدبخت بیچاره ها باش عزیزم من قلبم ضعیفه میفتم یه چیزیم میشه هاااا. اومد روبروم و با فاصله خیلی کمی ایستاد. من پشت به دیوار بودم و نمیتونستم دیگه عقب برم فاصلمون خیلی کم بود هُرم نفساشو توی صورتم یه کم حس میکردم. دستشو آورد بالا و انگار میخواست صورتمو لمس کنه ولی منصرف شد. دستشو گذاشت به دیوار و گفت: همیشه حرفهای مردم رو کلمه به کلمه حفظ میکنی؟ سریع گفتم حرفای مردم رو نه ولی حرفای بعضیا رو چرا ! پفی کرد و دستش رو برداشت و بازم گفت خدا خفت نکنه. از توی کمد سویچ ماشین رو برداشت.
الو، سلام بهروز خوبی؟
خوبم عزیزم تو چطوری؟ چیکار کردی؟ کارت تموم شد؟
نه کارم تموم نشد میدونی اجناس خیلی گرون شده بهروز و مغایرت حساب پیدا کردم با شرکت.
سولماز مسئله نگران کننده ای وجود داره؟
نه چطور؟
آخه یه جوری صحبت میکنی انگار صدات میلرزه.
نه چیز نگران کننده ای نیست فقط از خیابون رد شدنی کیفم رو قاپیدن ولی خدا رو شکر چیز مهمی توش نبود.
بهروز خیلی احساس نگرانی کرد ولی من بهش اطمینان دادم که هیچ مشکلی نیست و بعد گفتم: شاید کارم تا سه شنبه تموم نشه و چون چهارشنبه تعطیله مجبورم بمونم تا پنجشنبه کارم رو تموم کنم حوصله ندارم دوباره این همه راه رو برگردم. بهروز خودشو برام لوس کرد و گفت من تا اونموقع چیکار کنم؟ گفتم هیچی فعلا نگاه کن و خندیدیم. خودمم نمیدونم چرا همچین دروغی گفتم. من که کارم تموم شده بود چرا باید میموندم؟. ولی یه حسی درونم میگفت تو میمونی. تو باید بمونی !! زنگ زدم به بهروز که شاید از رفتن به خونه خسرو منصرف بشم ولی نتیجه معکوس شد و من مصمم تر شدم.
با هزار فکر و خیال از پله ها پایین اومدم و لحظاتی بعد با خسرو دوش به دوش هم توی خیابون به سمت آپارتمان خسرو در حال حرکت بودیم. باورم نمیشد. من چیکار داشتم میکردم؟ با خودم میگفتم هدفم از اینکار چیه؟ جوابی نداشتم فقط یه نیروی ناشناخته منو به سمت خونه خسرو هل میداد. خودم رو به دست سرنوشت سپردم. انگار سالها همدیگرو میشناختیم. در کنار خسرو قدم زدن حس عجیب و متناقضی بهم میداد حس آرامش توام با دلشوره و استرس.
حدود ده دقیقه ای تو راه بودیم و حرفهای زیادی نزدیم فقط یه بار خسرو همونجوری که داشت با یک دست چمدونم رو میکشید و یه دستش توی جیب شلوارش بود، انگار که متوجه دلشوره ام شده باشه ایستاد نگاهم کرد و گفت؛ سولماز جان لطفا استرس نداشته باش قرار نیست اتفاق بدی بیفته. دومین بار بود که اسممو با جان صدا میکرد و من وقتی اینو میشنیدم دلم آتیش میگرفت.
به در خونه رسیدیم و سوار بر آسانسور به طبقه سوم رفتیم. طبقات تک واحده بودند و حدودا شصت هفتاد متری. خونه اش نقلی و تمیز بود. به محض ورود از تمیزی خونه تعجب کردم و گفتم مطمئنی اینجا خانوم رفت و آمد نداره؟ گفت چطور؟ گفتم آخه خیلی تمیزه معمولا آقایون تنها باشن گند میزنن به خونه. خنده ی بلندی کرد و گفت اولا اون مال یه روز دو روزه که مردا مطمئنن خانوم میاد جمعش میکنه. نه واسه من که باید تنها زندگی کنم. دوما کی گفته آقایون گند میزنن بخونه آقایون خیلی هم تمیز و مرتبن فقط خانوما چشم دیدنشونو ندارن. پرسیدم خانمتون اصلا نمیان؟ گفت چرا خیلی کم. من همونجوری بی هدف وسط هال ایستاده بودم و در و دیوار آشپزخونه رو تماشا میکردم. خسرو رفت توی اتاق خواب و با صدای بلند گفت سولماز جان؟ بی اختیار جواب دادم جانم !!! معلوم بود جا خورده چون یه مکثی کرد و ادامه داد خونه خودته عزیزم من چیزی نمیگم هر جوری خودت راحتی. دوست داری با مانتو و روسری بشین دوست داری مانتوتو دربیار فقط خواهشا غریبی نکن و از طرف من خیالت راحت. معلوم بود داشت میخندید. لحن صداش خیلی آرومم میکرد همونجوری که داشت حرف میزد از اتاق خواب اومد بیرون. یه تیشرت طوسی تنش بود و یه شلوار اسلش. لعنتی واقعا دلربا بود. قدش کمی از من بلندتر بود و اندام ورزیده و قوی داشت. راستش نگاهش میکردم حالم یه جوری میشد. به فکر رفته بودم و توی ذهنم سکس با خسرو رو تصور میکردم. از خودم پرسیدم آیا واسه همین اومدم؟ اومدم که با خسرو سکس کنم ؟ نمیدونستم. یه لحظه خسرو صداش بلند شد؛ سولماز خانوم شما تو خونتون نمیشینید؟ بهش لبخند زدم و گفتم چرا خسروجان!! میشینم چشم. فقط اجازه بده برم لباس عوض کنم. گفت خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست بفرمایید. با چمدونم وارد اتاق خواب شدم اتاق خواب بزرگی بود و یه تخت دو نفره هم داشت. خونه همین یه خوابه بود. ساکم رو باز کردم و مونده بودم چی بپوشم؟ تکلیفم با خودم معلوم نبود، نمیدونستم میخوم چیکار کنم. واسه همین نشستم روی تخت و یه کم با خودم فکر کردم. با خودم گفتم سولماز تو برای چی اینجایی؟ مگر غیر اینه که اومدی یه سکس دیگه ای رو تجربه کنی پس تکلیفت مشخصه و لازم نیست دو دل و مردد باشی. توی آیینه به خودم نگاه کردم و تایید کردم. درسته من واسه همین اومده بودم. بالاخره انتخابمو کردم یه تاپ مشکی که سوتینم از زیرش معلوم نبود و یه شلوار لی کشدار. موهامو مرتب کردم و رژ کمرنگی زدم و خط چشمم رو درست کردم توی آیینه خودم رو برانداز کردم خودم زیبایی ام رو تحسین کردم و میدونستم خسرو تسلیمم خواهد شد و اومدم پذیرایی.
خسرو با دیدن من یه لحظه قفل کرد و بی اختیار مثل خارجیا گفت واووووو. چی شدی سولماز جان یه کم هم به فکر ما بدبخت بیچاره ها باش عزیزم. من قلبم ضعیفه میفتم یه چیزیم میشه ها. ریز خندیدم و روی مبل نشستم. خسرو تو آشپزخونه بود و با یه سینی و دو لیوان چای اومد و روبروم نشست و کم کم صحبتمون گل انداخت.