vipgp | Unsorted

Telegram-канал vipgp - 🇻 🇮 🇵

28

﷽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ │∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ ♡I'll surprise you every day♡ از همه چیز، از همه جا، از همه رنگ Very Important People Admin 👉️️ @vipgpad ارسال پیام ناشناس https://telegram.me/dar2delbot?start=send_9QkBw9

Subscribe to a channel

🇻 🇮 🇵

که خوردم از دهان بندی در این دریا... کفی افیون!

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

‏نگاهم کرد و گفت: «می‌دانی رنج تو از چیست؟
تو به آنچه نباید، بسیار می‌اندیشی...»

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

📝

برایش نوشتم «به امید دیدار». نه فقط برای او، برای همه این را می نویسم. آخر نامه هایم، نوشته هایم و گفته هایم. از «خداحافظ» بدم می آید. یک طور غریبی است با اینکه یعنی خدانگهدارت باشد. برای من بغض دارد. بغضی که یاد آور دست هاییست که دیگر لمسش نمی کنم، صورتی که دیگر نمی بوسمش و حتی نامه هایی که دیگر نوشته نمی شود. به جایش می نویسم «به امید دیدار». پیش خودم می گویم زمین گرد است، کوه که قسمتش نشد به کوه برسد، ولی لااقلش آدم به آدم می رسد. خودم را اینطور خر می کنم. هرکس خودش را یک طوری خر می کند و من این طور. دلم گرم می شود که شاید یک روزی او را دیدم. توی خیابان تنه مان به هم خورد، توی مترو، صندلی ام را بهش تعارف کردم یا حتی کنار میله زنانه-مردانه اتوبوس، چشمانمان به هم قفل شد. کسی چه میداند.
برای او هم همین را نوشتم. خندید و گفت: امیدوارم. ولی میدانی که من اینجا توی آمریکا، تو آنجا توی تهران. بعد نوشت: یک شهاب سنگ دارد به سمت زمین می آید. احتمال اینکه از جو رد شود، تکه تکه نشود، درست بیاید و بیفتد روی خانه ما و ما هم در خانه باشیم و کسی نمیرد، بیشتر از آنست که روزی ما هم دیگر را ببینم.

قهوه اش را که خورد، لبخندی زد. گفت: کی فکرش را می کرد. من اینجا توی این کافه تنگ و ترش، کنار تو سیگار دود کنم، قهوه هُرت بکشم و تو، برایم شعر بخوانی. آن روز که برایم نوشتی «به امید دیدار» پیش خودم گفتم که این آدم دیوانه است. گفتم : دیوانه تر از این می خواستی؟ چیزی نگفت. سیگارش را توی جاسیگاری له کرد و دود را لوله کرد به هوا. دود خورد به صندلی چوبی کهنه ای که از سقف آویزان بود.
موقع رفتن گفت: بی خود نگو به امید دیدار. خداحافظت رفیق. دست انداخت دور گردنم. گفت: دیگر نمی آیم. به همین قهوه تلخی که با هم خورده ایم قسم. به همه مقدساتت. لطفا فقط نگو به امید دیدار. فیلم هندیش نکن.
خاکستر سیگارش هنوز توی جاسیگاری داغ بود. فنجان قهوه، لکه های درشت و درازی داشت. انگار یکی با انگشت توی آن نوشته بود: به امید دیدار.

#مرتضی_برزگر

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎼 من با خودم حالم چه خوبه

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

هممون به یه معجزه نیاز داریم

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

آقاجون، مایه کوکو را کف دستش صاف می‌کرد و می‌ریخت توی ماهیتابه بزرگی که روی اجاق گاز کنج حیاط -زیر آن درخت انگوری که برگ هایش با طناب پوسیده ای به دیوار همسایه رسیده بود- جیلیز جیلیز می کرد. مامان بزرگ سر و دم ماهی سفیدهای تازه را پاک کرده بود. هر ماهی را چهار تکه می کرد و می انداخت توی سبد فلزیِ بالای کپسول گاز. عمه پری لب حوض نشسته بود. سیب های قرمز برچسب دار و پرتقال های درشت را از حوض می گرفت و خشک می کرد. ماهی های سرخ و سیاهِ توی حوض، با هر تکان دست عمه، این طرف و آن طرف می رفتند. زنگِ‌ در مرتب زده می شد و مهمان ها با گل و شیرینی و خنده می آمدند تو. با شلوارهای اتو کشیده و پیراهن هایی که انگار تازه از جعبه در آورده بودند. مامان بزرگ می گفت: «از توی زیرزمین سیر ترشی هم بیارین. با سبزی پلو می چسبه.» عمه می گفت: «دهنامون بو می‌گیره شب عیدی.» مامان بزرگ می گفت: «همه بخورن، کسی بوشو نمی فهمه.» همه می خوردند. حبه حبه و قاشق قاشق. ماهی سفید همیشه نمکی بود و دست هایمان چرب، از بس که لای تکه های ریش ریش ماهی، دنبال استخوان گشته بودیم.
آقاجون می گفت: «دوغ نمیارین سر سفره؟» مامان بزرگ چشم غره می رفت بهش که «دوغ با ماهی نمی سازه.» لیوان ها تا نصفه پر از نوشابه نارنجی می شد. گاز نوشابه، گلو را می سوزاند. قاشق ها می خورد کف بشقاب ها و صدای تلویزیون، زیر تکرار «چرا کم کشیدید» و «نوش جانتان» و «خدا زیاد کند» گم شده بود. مامان بزرگ پرسید: «کی عید میشه پروین؟» آقاجون گفت: «هر وقت اینطوری دور هم جمعیم، عیده. واسه من که الان عیده.» با آن سبیل سفید تیغ تیغی و چربش ماچم کرد و گفت «عیدت مبارک بابا.» مامان بزرگ چشم غره رفت بهش. عمه گفت: «ساعت 8 صبحه مامان.» مامان بزرگ گفت: « باید ساعت کوک کنیم خواب نمونیم موقع تحویل سال. آدم هر حالی که اون موقع باشه، همه سال همونطوریه. خواب باشه، همه سال خوابه.» یک ترب درشت گذاشت گوشه لپش. قرچ قرچ صدا داد. بعد تعریف کرد یک بار موقع سال تحویل ، حمام بوده و همه روزهای آن سال، لنگ آب گرم و حمام و طهارت. خودش غش غش خندید. مهمان ها گوش می دادند و لبخند می زدند و از توی کاسه شور، گل کلم های زردِ دسته بلند را برمی داشتند و دندان می زدند. عقربه ساعت زنگدار روی طاقچه، تند و تند می چرخید و با هر بادی که از لای پنجره نیمه باز اتاق می آمد، موهای مرد ها و پر روسری زن ها و روبان مشکی روی قاب ها، تکان تکان می خورد.


#مرتضی_برزگر

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

وقتی شهریور از نیمه گذشت
باید به پاییز خوش آمد گفت 🧡🍂

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

#🖤
تاسوعای حسینی تسلیت باد

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

📝
آقاجون عزیزم

دلتنگ شما که می‌شوم، نوشتنم نمی‌آید. انگار گنگ می‌شوم. انگار خود شما هستم وقتی سکته کردید. قبلش رفته بودید روی بشکه‌ی خالی نفت. می‌خواستید کنجِ سقف را دستمال بکشید. سرتان گیج رفت. پرت‌شدید پایین. دکتر گفت باید قلب‌تان را بالن بزنند. گفته بودید چیزی نیست. نگران نباشید.

از اتاق عمل که برگشتید، دکتر گفت همه چیز خوب پیشرفته است. گفت شاید کمی لکنت داشته باشید. چیزی نیست. نگران نباشید. من، پای باز آمدن به اتاق‌تان را نداشتم. بچه‌‌ها گفتند با نگاهش دنبال کسی است. شاید تو باشی. آمدم تو. دهان‌تان را باز کردید. صدای گنگی از میان‌دندان‌های‌تان جیهد. انگار بخواهید بگویید اومدی بابا؟

چطور می‌شود سر آدم می‌خورد به کنجِ دیوار. برمی‌گردد. و دوباره؟

گفتند عمل دوم را که بکنید، خوب می‌شوید. زبان‌تان باز می‌شود. دوباره راه می‌افتید دنبالِ تنِ ماهی شیلتون، نانِ سنگگ داغ، ریحانِ ترد. دوباره پول می‌گذارید توی جیب‌مان که بتوانیم توی خیابان بستنی بخوریم.

از اتاق عمل، بردنتان آی‌سی‌یو. گفتند چیزی نیست. نگران نباشید. طبیعی است. یک روز. دو روز. ده روز. وصل‌تان کرده بودند به دستگاه. شلنگ‌ها، هوار شده بودند روی صورت‌تان. ما از پشت پنجره‌ نگاه می کردیم. ما از پشت پنجره گریه می‌کردیم. ما از پشت پنجره، امن یجیب می‌خواندیم.

یکشف‌السوء.

سیم‌ها را کشیدند. گفتند سی‌میلیونِ دستگاه را بدهیم. نداشتیم. شما را جا گذاشتیم توی بیمارستان. روز سوم، پول‌مان جور شد. برتان گرداندیم خانه. حجت‌الوداع. دور شب‌بوها طواف‌تان دادیم. دور درخت‌انگور. دورِ حوضِ ماهی‌گلی‌ها. آمبولانس توی کوچه‌ی تنگ ما نمی‌آمد. گذاشتیم‌تان روی شانه‌ی‌مان. از وسط‌های کوچه‌بور‌بور تا ایستگاه قندوشکر.

مردم می‌گفتند بلند بگو لااله‌الا‌الله. من گفتنم نمی‌آمد. گنگ شده بودم. مثل حالا. دلتنگ که می‌شوم، نوشتنم نمی‌آید. اما برایتان فاتحه و شعر می‌خوانم. با کلماتی که زیر و زبر ندارند. با واژگانی که روزه‌ی سکوت گرفته‌اند.

چرا که بزرگ ما، سیدعلی صالحی نوشته: از پی این‌همه زندگی که ارزان گذشت، ما چه گران زیسته‌ایم دوست من! گاهی سکوت مادرِ برهنه‌ترین کلمات من است

#مرتضی_برزگر

پی‌نوشت:
۱- برای سالگرد آقاجون. امنیت و محبت‌ی که ندارم‌ش.
۲- دلتنگ دستهای گرم پدرانه

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

📝

مامان بزرگ از آدم بی‌نماز خوشش نمی آمد. سر سفره، می‌رفت تو جلد نکیر و منکر: «نمازاتون رو خوندین، سر برکت خدا نشستین؟» ما هم می‌گفتیم: «بع......له.» می گفت: «کی خوندین من ندیدم؟» می‌گفتیم: «اون موقع که توی حیاط بودی، توی زیر‌زمین بودی، بالا پشت بوم بودی، توی توالت بودی.» می گفت:«اینجای آدم دروغگو» انگشتش را می گذاشت وسط پیشانیش. تمام مدت ناهار را هم حدیث و روایت و آیه می‌آورد که نماز، به به و چه چه و سیخ تو فلان آدم دروغگو.

صدایمان که کلفت‌ شد، توی دروغ گفتن حرفه‌ای‌تر شدیم. اول‌هاش تا مامان بزرگ می‌رفت توی مستراح، می‌دویدیم جلوی دستشوییِ کنار راهرو، دست و صورتمان را حسابی خیس می کردیم. با کف دست می‌کشیدیم روی موهایمان، تا یک ردِ خیس، فرق سرمان را براق کند. بعضی وقت ها هم یک مهر می‌گذاشتیم روی فرش، به محض اینکه صدای پایش می‌آمد، می‌رفتیم سجده. خیلی می‌خواستیم بهش حال بدهیم- با وارد شدنش به اتاق- از رکعت آخر نماز شروع می‌کردیم تا السلام علیکم و رحمه الله.

هر چه می‌گذشت، وسواس مامان بزرگ بیشتر می‌شد و دروغ‌های ما بزرگ‌تر. دیگر از صبح تا دم اذان مغرب مستراح هم نمی‌رفت که آمار ما را داشته باشد. ما هم از کل نماز، فقط دو تا بسم الله بلند می گفتیم و بقیه اش پیس پیس. موقع رکوع و سجده هم سوب. سوب.

به سنِ خرِ پیر که رسیدم، یقه ام را گرفت. گفت: «این همه سال رفتی سرو صورتت رو خیس کردی، مهرت رو انداختی رو زمین، رو به قبله نشستی، دو لا راست شدی، خوب جای این همه کار وضو می گرفتی، نمازت رو می خوندی.» گفتم: «اون نمازها، نماز شیکم سیر کن بود مامان بزرگ. نماز قرمه سبزی. نماز آبگوشت بزباش. نماز اشکنه. یه بار گفتی واسه خاطر خدا نمازت رو بخون؟ یه بار گفتی ببین خدا چقدر خوشگله بیا باهاش حرف بزن؟» گفت: «گفتم.» گفتم: «نگفتی.» گفت: «اونجای آدم دروغگو.» دیدم اونجام درد گرفت. گفتم: «گفتی.» گفت: «پس نمازت رو بخون، غذا رو بکشم.» گفتم: «بیا این یه دفعه روغذا بده بدون نماز.» گفت: «باشه.»

موقعی که غذا می کشید، فین فین می کرد. گفت: «نمی دونم چرا چشمام می سوزه.» گفتم: «من میدونم چرا.» بلند شدم و وضو گرفتم. مُهرم را انداختم روی زمین. دست هام را آوردم تا نزدیک گوشم. در گوش خدا گفتم: «چهار رکعت نماز ظهر می خونم بخاطر چشمای خوشگل مامان بزرگ. الله اکبر.» وقتی رفتم سجده، از وسط پاهام صورتش معلوم بود. لپ هاش گل انداخته بود و به تربِ سفید، گازهای درشت می زد. نمازم که تمام شد، گفتم: «این همه نماز، نماز، واسه ترب سفیدا بودا. همه رو یارو کردی که.» گفت: «اگه بدونی وقت نماز چقدر قشنگ تر میشی.» گفتم: «اینجای آدم دروغگو.» خندید.
.
.
.
پانویس : بقول خارجکی ها: رِست این پیس. روحت شاد باشه حاج خانوم که هست. دعا کن دیدار دوبارمون خیلی طول نکشه. آخ که من فدای اون چشمای خیست....

#مرتضی_برزگر

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🚩
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ

دلخوش به مستحبی که جوابش واجب است

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎼 سرود آفرینش
🎤 داریوش

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

💫
#ربنای_کمانچه
رَمَضانْ کَرِیمْ 🌙✨

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🔺تقدیم به تمام پدران دنیا

🔹چه آنهایی که در قید حیات هستند و چه آنهایی که نعمت حضورشان را از دست داده ایم

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

💫
تو مرا بین که منم مفتاح راه...

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎼 چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎼 دل از من دلبری از تو.‌..

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

به عنوان كسى كه دوستت دارد
از تو فقط يک چيز مى‌خواهم
با من جورى رفتار كن
جورى حرف بزن
جورى جواب بنويس
جورى پاى حرف‌هايت بمان
كه من هيچ‌وقت دلم نيايد
كه لحظه‌اى پشت سرت بگويم:
"نشد كه نشد"
تو بايد بشوى...
شدنى‌تر از تو ندارم...

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

شب را جورِ دیگری دوست دارم...
حیف که مشغله ی فردا امان نمی دهد،
وگرنه شب را باید بیدار ماند؛
کتاب هایِ جدید خواند و به رازِ آفرینش فکر کرد...
شب باید تصمیم هایِ خوب گرفت و برایِ روزهایِ بهتر برنامه ریخت...
آنقدر کارهایِ نکرده برایِ شب هایم دارم و آنقدر فکرهایِ خوب و تصمیم هایِ نگرفته؛ که شب برایشان کم می آید...
اما چه فایده؟! وقتی تمامِ کارها تویِ روز تلنبار شده اند... مگر می شود بیدار ماند؟!
وقتی صبحِ زود باید آماده ی روزمرگی هایت باشی؟ کاش می شد روزها خوابید و شب ها زندگی کرد...
زیرِ نگاهِ ستارگانی که تماشایشان امید را در دل زنده می کند، من شب را جورِ عجیبی دوست دارم... و این دوست داشتن، بی دلیل نیست،
فلسفه دارد...

#نرگس_صرافیان_طوفان‌

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

« وَ قَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ »
خدا میگه من طرفِ تو هستم!

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎼 پائیز
🎤 سیاوش قمیشی

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

#🖤
به تو مدیونم حسین
محمدحسین پویانفر

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎬 بابام رو تو ندیدی
#نوستالژی

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎼 کجایی نگارم
🎤 سینا سرلک

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

🎼 بسم ربّ العشق
🎤 محمود کریمی

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

هر چه بودم...

اولین بار، نوزده ساله بودم که با اردوی دانشگاه رفتم مشهد. گفته بودند آدم هر چه بخواهد می‌تواند از امام رضا بگیرد. من عاشق دختری بودم. نگاهم که به گنبد طلایی حرم افتاد، اسم او را بردم.

همه روزهای اردو را در حرم ماندم. زنجیر شده به ایوان طلا. بست نشسته در همه‌ی صحن‌های مختلف. پناه برده به تاریکی خنک پیش از نماز صبح و بعد از دوازده شب.

خواستم یک‌جوری امام مهربان را بگذارم توی رودربایستی، که «نمی‌توانم» و «نمی‌شود» توی برنامه‌ش نباشد. برای کبوترهای حرم‌ هم دانه خریدم. «دو هیچ امام رضا. حالا نوبت شماست. عشق هم که پاک و حلال است. نه لمسی، نه بغلی، نه بوسه‌ای.»

کل پول توجیبی‌ام از بابا خرج بلیط اتوبوس رفت و برگشت از تهران به گنبد می‌شد، ژتون شام و ناهار سلف و چند تا تن ماهی برای روزهای تعطیل. توی امور فرهنگی دانشگاه، کار دانشجویی گرفته بودم.

با پولش می‌خواستم برای دختر، سوغات بخرم. نصف حقوق را ریختم توی ضریح. «سه‌هیچ امام رضا. خودت می‌دانی اما مشغول‌الذمه من نمان آقا.»

لابلای ادعیه‌های حرم، کسی پشت زیارت‌نامه‌ای نوشته بود خواب امام را دیده و به او گفته باید این خواب را پشت صد کتاب دعا بنویسد. هر کس باور کند، هر چه بخواهد می‌شود و هر کس منکر باشد، بلا سرش می‌آید. یک صبح تا شب؛ خواب طرف را نوشتم پشت همه‌ی ادعیه‌های ممکن. «چهار هیچ امام رضا.»

فرداش باید برمی‌گشتیم. گفتند مبادا موقع بیرون رفتن، پشت‌تان به حضرت باشد. همه‌مسیر تا در خروجی را عقب‌عقب رفتم. «ماجرا را جور کن که با خودش برگردم پیش شما. از این چادرگل‌گلی‌ها سر کند و آجیل مشکل‌گشا پخش کنیم. خدانگهدار امام رضا.»

پایان این ماجرا را شما حدس می‌زنید و من، تا مدت‌ها غصه‌ش را زندگی کرده‌ام. بعدها، دوباره و چندباره رفتم مشهد. تلاش کردم برای خواستن چیزهایی که شد و نشد.

حالا مدت‌هاست به این فهم رسیده ‌ام که چه بسیار است چیزهایی که دوست دارم و بد است. و چیز‌هایی که بد می‌دانم و برایم خوب است. عادت بده بستانی را هم گذاشته‌ام کنار. گدایی و کاسبی نمی‌کنم توی حرم. رفیق شده‌ام با حضرت. آدم که طلبکار رفیقش نمی‌شود، اما دلتنگ چرا.

#مرتضی_برزگر

شعر ویدیو:

دامن آلوده و روی سیاه آورده ‌ام، گرچه آهی در بساطم نیست، آه آورده‌ام.
هر که هستم، هر که بودم، بر کسی مربوط نیست. بر امام مهربان خود، پناه آورده‌ام....

از حاج فیروز زیرک‌کار

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

📝

در «گاهِ ناچیزی مرگ»، از قول ابن عربی می‌خوانیم «در میانه‌ی تدریس، بی‌مقدمه یاد خاطره‌ی وداع با فاطمه افتادم و های‌های گریستم.» و چیزی که مرا واداشت تا درباره‌ش بنویسم، احوالی است که همه‌ی ما -روزی، شبی- به آن دچار شده‌ایم. یک دلتنگی بی‌دلیل. خروار خروار اندوهِ از ناکجا آمده‌.

بُغضی که نمی‌فهمی برای چیست، چرا امروز توی حنجره‌ات، گلوله شده، و چطور باید مخفی‌اش کنی. یا شاید یک بی‌حوصلگی بدموقع که کسی نباید نزدیکت شود، باهات حرف بزند و حتی احوالت را بپرسد.

من سال‌ها خودم را توی مطب روانشناس‌ها کاویده‌ام تا پاسخی برای این احوالات بیابم. شیوه‌ها، مسلک‌ها و عرفان‌های مختلف را آزموده‌م. حتی دواهای زیادی خورده‌ام که بیشتر خواب‌آور بوده تا آرام‌آور.

و هنوز هم روزهای پُرشُماری دارم که آنِ من نیست. مهیای بهانه‌ام. دلخورم. دلتنگم. دل‌شکسته‌ام و نمی‌دانم چرا. دیشب که از کلاس بر‌گشتم، احساس کردم همه‌ی دردهای دنیا را گذاشته‌اند توی جیب پیراهنم و با قندشکن، به قلبم می‌کوبند.

پناه بردم به کتابی که نیمه‌کاره مانده بود: «در میانه‌ی تدریس، بی‌مقدمه یاد خاطره‌ی وداع با فاطمه افتادم و های‌های گریستم.»«چرا گریه می‌کنید، سرورم؟» «قرضی را به یاد آوردم و ادا کردم.»

و بعد تعریف می‌کند که در خردسالی، دردِ فراق فاطمه برای او مقدر شده، اما آن را نفهمیده. درد، در میانِ‌آسمان و زمین معلق مانده، تا وقت ادا کردنش برسد. چرا که تقدیر الهی از کسی برداشته نمی‌شود.

ابن عربی می‌گوید «اگر هر کدامتان بی‌دلیل دلگیر شُدید و بی‌علّت احساسِ درد کردید بدانید این همان قرضی است که از یاد بُرده بودید و خداوند به یاد داشته است.»

بله. انسان این‌طور باید با رنج‌اَش روبرو شود. با معنایی که به آن می‌بخشد. با قصه‌ای که برایش می‌سازد تا از خودش و دیگران، انسان بهتری بسازد. و حالا ما -همه‌ی‌مان- ماجرایی برای درک رنج‌ و التیام دردی داریم. داستان روزهایی که در حال ادای بدهی‌، به سختی می‌افتیم.

و چه بهتر که طلبکار آدم، رفیق‌ترینِ عالم باشد. خودش مقدر کند، خودش در میانه‌ی آسمان و زمین معلق بدارد و خودش بستاند. پس، عیبی ندارد، اگر حالت خوش نیست....

#مرتضی_برزگر

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

روز عید، چنان‌که در سراسر ایران رسم است، شرط اول نظافت بود. همه می‌بایست به‌حمّام رفته و نوترین لباس خود را در بر کرده باشند. زن‌ها با زینت‌هایی بر خود.
پدرم که همیشه نظیف و منظم بود، لباس پاکیزه‌ٔ خود را به‌ تن می‌کرد. در زمان من دیگر کت و شلوار بود. مادرم سراپا در لباس نو می‌رفت، نو نه بدان معنا که همان سال دوخته شده باشد، منظور آن‌ است که از لای بقچه بیرون آمده و خیلی کم به‌ تن شده بود. بوی گل سرخ و بیدمشک که لای آن‌ها خوابانده شده بود، می‌داد. همه دم به‌روشنی می‌زد، با چارقد سفید وال، چادر نماز سفید که خال‌ها یا گل‌های خیلی ریز داشت. تنها شلوار استثناء بود. من و خواهرم نیز نوترین لباسی که داشتیم می‌پوشیدیم. چه انتظار خوشی بود!

✍ محمدعلی اسلامی ندوشن

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

فیلمی فوق العاده و بسیار هنری مربوط سال عجیب و بی نظیر ٢٠٢٠ و آنچه که در این سال در سرتاسر جهان گذشت.

Читать полностью…

🇻 🇮 🇵

📝

مدیر حراست ما نظر لطفی به من داره. بهم گفت:" فلانی یک جوان خوب سراغ نداری؟ میخواهیم یکنفر رو استخدام کنیم"

بهش گفتم :" یک جوان خوب و امین می شناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است. انسان معتقدی است ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگیرد. اما به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را بلند میگذارد و روغن میزند و تقریبا نیمی از درآمدش را صرف عطر میکند. و البته دو نفر از عموهایش از معاندین اسلام هستند."

خندید و گفت:" بابا این که میگی وضعش خیلی خرابه، اصلا با ما و شرایطمون سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمون و انقلابی هستند. اصلا نمیشه نزدیک اداره ما هم بیاد"

بهش گفتم :" اینهایی که من گفتم مشخصات پیامبر اسلام بود. "

هر دو نفر ساکت شدیم
و دیگه صحبتی نکردیم!

#ناشناس

Читать полностью…
Subscribe to a channel