yar786786 | Unsorted

Telegram-канал yar786786 - 📚 داستان های کوتاه و آموزنده

-

﷽ سلام این گروه تعلق به شما عزیزان دارد موضوعات داستان های کوتاه و آموزنده میباشد باانتقادات وپیشنهادات ونظرات خودتون مارو به ساختن کانال آموزنده یاری کنید برای ارتباط با من @yar786786

Subscribe to a channel

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.

زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.

یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.»

مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند..عطرالجنة
زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»

این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»

مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»

زن جواب داد: « مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»

🌟 مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند...

آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود...!

وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.

وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.

سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...!!

«شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!»

🖊اريک_امانوئل_اشمیت

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

تفاوت وصیت ها قدیم ها وحالا

وصیت نامه های قدیم
باغ قلهک واسه مادرتون
خونه امیریه واسه خسرو
عمارت تجریش هم واسه مینا الباقی خیرات

وصیت نامه های جدید
قسطهای پراید رو مسعود بده
قسطهای مسکن مهر رو هم شراره بده
که کارمنده قسطهای وسایل خونه رو
هم ماندانا بده به پول یارانه هم دست
نزنید واسه مادرتونه بتونه 5 تا
سنگک لااقل باهاش بخره
در ضمن پیگیر سهام عدالت
هم باشین ببینیم بالاخره میریزن یا نه

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

همسر يکی از فرمانده‌هانِ پاسگاه،
که به تازگی ازدواج کرده،
و چندين ماه از زندگی شان،
دور از شهر و بستگان،
در منطقه‌ی خدمتِ همسرش ميگذشت،
بدجوري دلتنگِ خانواده‌ و اقوام شده بود..

او چندين بار از شوهرش درخواست ميکند
که براي ديدنِ پدر و مادرش،
به شهرشان، به اتفاقِ هم،
يا به تنهايی مسافرت کند،
ولی شوهرش،
هربار، به بهانه‌ای از زير بارِ موضوع شانه خالی ميکرد..

زن که در اين مدت،
با چگونگی برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش،
و مکاتبه‌ی آن‌ها برای گرفتنِ مرخصی و سایر امورِ اداری،
کم و بيش آشنا شده بود،
به فکر ميافتد که
حالا که همسرش به خواسته‌ی وی اهميت نميدهد،
او هم به‌صورتِ مکتوب،
و همانندِ سایرِماموران،
برای رفتن و ديدار با خانواده‌اش،
درخواست مرخصی بکند.

پس
دست به کار شده و
در کاغذی،
درخواستِ کتبی ای، به اين شرح،
خطاب به همسرش مينویسد

از :سمیرا
به :جناب آقای حسن . . . فرمانده‌ی محترم پاسگاه . . .

موضوع : درخواستِ مرخصی

احتراما به استحضار می رساند که
اين‌جانب سمیرا
همسرِ حضرت‌عالي،
که مدت چندين ماه است،
پس از ازدواج با شما،
دور از خانواده و بستگانِ خود هستم،
حال که شما به‌دليلِ مشغله‌ی بيش از حد،
فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد،
بدين‌وسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصی ِ اينجانب،
به مدتِ 15 روز،
برای مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام، موافقت فرمایيد....

با احترام
همسر دلبند شما سمیرا

و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش ميگذارد...
چند وقت بعد،
جوابِ نامه، به اين مضمون،
به دست‌اش رسید:

سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من

عطف به درخواستِ مرخصی سرکارِ عالی،
جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام،
بدین‌وسیله اعلام می‌دارد،
با درخواستِ شما،


به‌ شرطِ تعیينِ جانشين،
موافقت ميشود....😂😂😂

فرمانده‌ی پاسگاه . . .

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

از شب یلدا
کاش میشد یه لحظه‌هایی رو
یه دقیقه بیشتر نگه داشت؛
مثل بلند بلند خندیدنای مادر؛
مثل سفت بغل کردن اونی که بهتر میدونی!
مثل رفیقای خوبمون،
کاش سرخی خنده هامون کم رنگ نشه؛
مثل انار یلدا سرخ بخندیم همیشه :)
خواستم بگم دوستت دارم
چند دقیقه بیشتر از همیشه❤️
یلدا مبارکت پاییز صدقه سرت🍉🍉

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد..
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .

ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ . . .
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ . . .
ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺁﺏ . . .
ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﺏ . . .
ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ . . .
ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ . . .

ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . . .
ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ! !

✍" نیمایوشیج "
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎
داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....

معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🗣 Reza Sadeghi
🎵 Masalan
#New #RezaSaegh

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

📘داستان جالب « آرایشگر و خدا »

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند.

وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»

آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»

مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»

آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»

مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🗓۱۴۰۴/۶/۲۱
🌹 صبح به ما می آموزد که
🌺 باور داشته باشیم ، روشنایی
🌹 با تاریکی معنا می یابد
🌺 و خوشبختی با عبور
🌹 از سختی ها زیباست....
🌺 هرگز نا امید نشو، رد پای مهر
🌹 خدا همیشه در زندگی پیداست...

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده



❤️غـم خودش میاد ولی شادی رو باید بسازی

بچه که بودیم
قضاوت نمی کردیم
همه یکسان بودند...

بزرگ که شدیم
قضاوتهای درست و غلط باعث شد
که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه،
کاش هنوز همه رو به اندازه بچگی
دوست داشتیم.... کاش!!


داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.

ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.

اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!

رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"

یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم

ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،

تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

کودکم کودک بمان ،دنيا بزرگت ميکند

بره باشي يا نباشي ، گرگ ، گرگت ميکند

کودکم کودک بمان ، دنيا مداد رنگي است

بهترين نقاش باشي ، باز رنگت ميکند

کودکم کودک بمان ، دنيا دلت را ميزند

سخت بي رحم است ، ميدانم که سنگت ميکند.

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

وقتی ردپای خدا را در زندگی پيدا كردم، فهميدم می‌توانم پاهايم را از گليمم درازتر كنم و خواسته‌هايم از قد خودم بزرگ‌تر باشند.

وقتی لبخند خدا را ميان دعاهايم ديدم، «ترس» برايم معنايش را از دست داد و جايش را «ايمان» پر كرد.

هنوز از ياد نبرده‌ام چه گله‌هايی كردم برای سختی راه، و خدا چگونه مرا به بالای كوه هدايت كرد.

و فراموش نكرده‌ام كه چه نااميدانه در پی جرعه‌ای آب بودم و خداوند چگونه سيرابم كرد.

وعده خدا اين است: «دستانت را به من بده تا فتح كنی دنيا را و ممكن كنی ناممكن‌ها را و به‌دست بیاوری دست‌نيافتنی‌ها را.»

🔻 پس خود را به خدا بسپار تا:

▫️بيداری‌ات آرام شود چون خواب؛
▫️و خوابت شيرين شود چون رويا؛
▫️و روياهايت قابل‌لمس شوند چون واقعيت؛
▫️و واقعیت‌های زندگی‌ات زيبا شوند چون آرامش؛

▫️و آرامشت از جنس عشق شود چون خدا؛
▫️و خدا همراهت شود مثل همیشه.

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

به یک "زن" احترام بگذارید، چون :

میتوانید "معصومیتش" را🍃
در شکل یک "دختر"حس کنید..🌷
میتوانید "علاقه اش را"
در شکل یک "خواهر"حس کنید..
میتوانید "گرمایش را"
در شکل یک "دوست" حس کنید..
میتوانید "اشتیاقش"را
در شکل یک "معشوقه" حس کنید..
میتوانید "فداکاریش" را
در شکل یک "همسر"حس کنید..
میتوانید "روحانیتش" را
در شکل یک "مادر" حس کنید..♥️
میتوانید "برکتش" را
در شکل یک "مادر بزرگ" حس کنید..
با این حال او
"محکم و استوار" نیز هست.
"قلبش بسیار لطیف"
بخشنده و سرکش است…🍃
او یک "زن" است… و "زندگی"!🌷

تقدیم به همه خانم های گل🌹

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

گویند حضرت آدم نشسته بود، شش
نفر آمدند، سه نفر طرف راستش
نشستند و سه نفر طرف چپ.

به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»

پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود‌.

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

هیچوقت ﻭﺍﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ ﺁﺩمی ﻧﺸﻮیم
ﻭ ﺯﻳﺮ ﻭ ﺭﻭﺵ نکنیم، حتی ﻋﺰﻳﺰﺗﺮینمان!

ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻴﻞ ﺑﺰنیم
ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻳﻪ ﮐﺮﻡ ﺗﻮﺵ ﭘﻴﺪﺍ میکنیم...

پنج چیز است که
نمیتوان آنها را باز گرداند:

سنگ ...............پس از پرتاب شدن
حرف ................... پس از گفتن
موقعیت............ پس از پایان یافتن
زمان ................... پس از گذشتن
دل ......................پس از شکستن

هرگز به کسی حسادت نکنیم
بخاطر نعمتی که خدا به او داده....

زیرا ما نمیدانیم خداوند چه چیزی را از او گرفته است....

و غمگین مباشیم وقتی خداوند چیزی را از ما گرفت....

زیرا ما نمی دانیم خداوند چه چیزی را عوض آن به ما خواهد داد....

همیشه شاکر باشیم🙏


داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

ﻣﺮﺩﯼ ﻗﻮﯼ ﻫﯿﮑﻞ ﺩﺭ ﭼﻮﺏ ﺑﺮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ .
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ۱۸ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ، ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺎﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ۱۵ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ .

ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ . ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﭘﯿﺶ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺭﻓﺖ، ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻼﺵ ﻣﻦ ﮐﻨﻢ،
ﺩﺭﺧﺖ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ !
ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ !

ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻇﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ، ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ، ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺷﻮﻧﺪ.

پس ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﻭﺯ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺻﺮﻑ ﮐﻨید.

" قبل از
پاسخ دادن
به سوالات ديگران

مدتي سكوت كن
تا پاسخ بهتري بيابي

سكوتت
در خاطر هيچكس نخواهد ماند؛

اما پاسخ ات را
هميشه به خاطر خواهند سپرد "

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🗣 DJ SHAN
🎵 Spacial Yalda Night Music 1404
#New #DJSHAN

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! کشاورز گفت: هیچ‌چيز، خیالم راحت است!

👈همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند...

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

9 نشانه که مشخص میکند
شما هرگز ثروتمند نمى شويد

_بسیار کار می کنید اما نه هوشمندانه

_چیزهایی را خریداری می کنید که از توان مالی شما خارج است و خودتان را زیر قرض میبرید

_به یک حقوق ثابت ماهیانه رضایت دارید

_تمرکزتان را به جای کسب درآمد بیشتر،
تنها بر پس انداز کردن قرار می دهید

_رویاهای دیگران را پیگیری
می کنید نه رویاهای خودتان را

_از منطقه امن خود خارج نمی شوید
_شروع به پس انداز کردن نکرده اید

_ابتدا خرج می کنید و سپس باقی
مانده درآمد خود را پس انداز می کنید

_ته دلتان تصور می کنید که
ثروتمند شدن امکانپذیر نیست

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

✳️ سوال شرعی:



زنی که ده ساعت برنامه آشپزی می بیند ، صد پست در گروه تلگرامی آشپزی میگذارد و بالاخره سحری نیمرو درست می کند آیا زدنش با ماهیتابه جایز است؟🤔



✅ جواب:
جایز است و جهت اجر بیشتر پیش درگاه الهی مستحب است که ماهیتابه داغ باشد. 😂😂😂

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت:
به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.

وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.

جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت


داستان های کوتاه و آموزنده


🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

خری به درختی بسته بود
رهگذری خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
صاحب خر را از پای دراورد!
به رهگذر گفتند چکار کردی؟!!!
گفت من فقط یک خر را رها کردم!

*هرگاه میخواهید یک ویرانی به بار آورید؛
خران را آزاد کنید...!

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🎤 رامین بیباک
🎵 سکوت (ورژن جدید)

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سر حد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سر حد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سر حد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الان تان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسر حد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سر حد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید


داستان های کوتاه و آموزنده


🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

🔴 دزدان آراسته و آهسته

دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست


وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند، این دزدی است! وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی ناآشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد،این دزدی است!

وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است،این دزدی است! وقتی کارمند مملکت به جای کار، میگوید سیستم قطعه و بازی می‌کند و فیلم دانلود میکند،این دزدی است!

وقتی به جای حل کردن مشکل مردم، مدام وعده میدهید، اعتماد آنها را می دزدید و در ادامه ایمان و دین و باورش هم به خدا کمرنگ میشود،
این دزدی‌ است!

وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس! بدهند،
این دزدی است!

وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد،
این دزدی است!

وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آنطرف میکند، این دزدی است! دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند!

دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند!

دزدهای تابلودار! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند!

احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم!


❌ مطمئن باشیم چوب خدا صدا ندارد.

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

ریشه انسانها ، فهم آنهاست !
یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ،
که نیرویی پشت آن باشد …
با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است!
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک ها
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
می شکند و سربلند می شود …
هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ،
ریشه داشته باشد ،
از زیر خاک و سنگ ،
از زیر عادت و غریزه !
و از زیر حرف ها و هوس ها ،
سر بیرون می آورد و افتخار می آفرینید …
ریشه ما ، همان « فهم » ما است ..

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم.

گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.

دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته.

گاز را شسته، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ و....

وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد...

امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم،
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم...

برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی".

و من
نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم،
که در کنار تمام نارفاقتی‌ها،
پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚

قدر خانواده هاتون رو بدونید...🌸

داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

✍دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در مدرسه

مرد اول می‌گفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. 

آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. 

روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. 

بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!


مرد دوم می‌گفت:«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟

خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.

آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود.

ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. 

حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»

👌#نـتـیـجـه:
به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟

پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم 

چون یک حرف ویک رفتار چقدر میتواند در رفتار دیگران تاثیر گذار باشد

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

Читать полностью…
Subscribe to a channel