..#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_13
راوی: دانای کل.
نه تمام بود و دانیال به خانه آمده بود. شام را در کنار
شب شده بود و ساعت ُ
همسرش خورده بود. و آبمیوه هم خورده بودند. نرگس از قبل به سهیل غذا داده
بود و سهیل خواب بود.
دانیال و نرگس هم پس از کمی تلو یزیون دیدن رفتند و در اتاق خوابیدند. در اتاق
کار دانیال.
باران هنوز بی هوش بود و دانیال سُرم او را تعویض کرده بود. و مدام در خواب
هذیون می گفت.
تمام صورتش خیس از عرق بود و حال خوبی نداشت و پایش عفونت کرده بود.
ِی سه صبح از خواب بیدار شده بود و خواب بد دیده بود و سهیل حدود حوال
می ترسید. از روی تخت خود بلند شد و آهسته به بیرون رفت و سمت اتاق
مشترک نرگس و دانیال رفت که باران در آن جا بیهوش بود، در را باز کرد و برق
اتاق را روشن کرد و با دیدن باران که حال خوبی نداشت، نزدیکش رفت و با
صدای بچگانهاش صدایش زد.
- خاله؟ خاله؟ خاله جون؟ خانومه؟
وقتی دید او بیدار نمی شود، با دو دست کوچکش چشمان خودش را مالید و از
اتاق خارج شد. سپس سمت اتاق کار دانیال رفت و در را باز کرد و سمت تخت
رفت و دانیال را تکان داد و صدای ش زد
_بابا؟ بابا؟ بابایی؟ پاشو. بابایی ؟
نرگس با صدا ی او بیدار شد و خمیازهای کشید و سهیل را سمت خودش کشید و
گفت:
- جان؟ سهیلم مامان تو اینجا چی کار می کنی ؟
- مامانی ؟
- جان؟
- خواب بد دیدم ترسیدم. اومدم پی ش شما بخوابم.
- خب بیا بخواب قربونت برم.
- مامانی ؟
- جان؟
- رفتم اتاقتون د یدم حال اون خانومه خوب نیست.
- چه جوری حال خانومه خوب نبود؟
- همش هذیون می گفت. صورتش خیسه.
نرگس دانیال را تکان داد و صدای ش زد.
- دانیال؟ دانیال؟ پاشو.
دانیال بیدار شد و با چشمانی خوابآلود گفت:
چی شده؟ سهیل چی میگه؟ بگیرید بخوابی د.
و باز عزم خواب کرد که نرگس او را تکانی داد و با تشر گفت:
- این چیه؟ پاشو ببینم.
- بذار بخوابم.
- دانیال نخواب پاشو برو این دختره حالش خوب نیست.
دانیال هراسان بلند شد و خواست از اتاق خارج شود که نرگس گفت:
- کجا با این وضع؟ یه پیراهن تنت کن بعد برو.
دانیال نگاهی به وضع خود کرد و بعد هم سمت میز کارش رفت و پیراهنش را
برداشت و تن کرد و از اتاق خارج شد. سمت اتاق مشترک رفت و برق را روشن
حرار ِتی دید. سمت باران رفت و دست روی پیشانی اش کشید. که دستش از داغ
بدن او سوخت. فوری پتو را از رو ی او کنار زد و فوری رفت و با تشت آب سرد و
دستمال برگشت و شروع به پاشوی هی او کرد. پس از حدود دو ساعت کل بدن او
را پاشویه کرد و قرص تب بُر را زیر زبان او نهاد. پانسمان او را عوض کرد. همچنین
کبودی پهلو ی او را هم از نوع پانسمان کرد. کنارش نشست و پشت سر هم ِی دستمال خیس را روی پیشان او می نهاد و صورتش را با دستمال خیس می کرد.
آن قدر این کار را تکرار کرد، که صبح شد و نور آفتاب از پنجره به داخل اتاق تابید.
ِی کمی از تب باران پایین آمده بود، دانیال خسته بود. دستی بر صورت و پیشان
او کشید. متوجه شد کمی از تب او پا یین آمده است.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
شبست و
آغوشم را بر روی آغوشت بخوان
که هم آغوس زندهداری،را تنها با تو خوش است
#شبتون_عاشقانه✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
رابطه خیلی عجیبی هست بین بخشیدن و علاقه. از سر علاقه آدمی رو چند بار میبخشی بعد همون علاقه با هر بار بخشش کمتر میشه. انگار که هر بخشش میشه جراحتی که نادیده میگیری، تلنگری به منطقت، یهجا بهت دیگه بر میخوره.
@yavaashaki ✍
یه افسانه هست که میگه:
وقتی یه شهر یا کشور شمارو مجذوب خودش میکنه به دلیل اینکه یه نفر اونجا منتظر شماست
@yavaashaki ✍
خبرگزاری CNN:
ایران تصمیم گرفته بی سرو صدا و بدون اعلان قبلی اینبار قلب تلآویو را هدف قرار دهد.
مجری شبکه سه: تا ساعاتی دیگر مردم دنیا شاهد صحنههای محیرالعقولی خواهند بود!
@yavaashaki ✍
عاشق شدن مثل گوش دادن
به صدای پیانو تو یه کافه شلوغه!
اگه بخوای به اون صدای قشنگ
گوش کنی "باید چشماتو ببندی
و از همه صداها بگذری"
#روزبه_معین
@yavaashaki 🍃🌺
دلم میخواد حداقل یک ساعت بدون اضطراب زندگی کنم ببینم تجربه زندگی بی اضطراب چطوریه.
@yavaashaki ✍
هر کس مرا میبیند
میگوید: «به خودت برس!»
نمیدانند، آنقدر دور شدهای
که من هرگز به "خودم" نمیرسم ...
#علی_سید_صالحی
@yavaashaki 🍃🌺
ملیکا روان شناسه و ۴ ساله که در زمینه مشاوره فردی حضوری فعالیت داره و به تازگی کانالشو زده و توش پادکست های خیلی مفید و تجربیات مراجعه کننده هاش با راه حل و میزاره و به سوالات شما پاسخ میده
به جرعت میگم بعد ورود به کانالش طرز فکر و دنیاتون کاملا عوض میشه
/channel/melikaazizi_ravanshsnas
وقتی چشماتو دیدم
دیگه مهم نبود بعدش قراره چند صدتا چشم ببینم !
خوشگل ترینشون چشمای تو بود ...
@yavaashaki ✍
گاهی یه شب بخیر...
ازین همه بی خوابی و
کابوس نجاتمون میده....
ازهم دریغ نکنیم...
#وصی_پور
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
نامِ بعضي نفرات ،
رزقِ روحم شده است ...!
وقتِ هر دلتنگي ،
سويشان دارم دست ...
جرئتم ميبخشد، روشنم ميدارد
#نیما_یوشیج
@yavaashaki 🍃🌺
من منتظرِ هیچ اتفاقی نیستم !
من منتظرِ یک روزِ معمولیام
که تو را
معمولی دوست داشته باشم
و تو خوشات بیاید ...
#افشین_صالحی
@yavaashaki 🍃🌺
.#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_12
_حتماً مرد زرنگی بوده که تونسته از دست قانون فرار کنه.
- البته. ولی اون یه دختر جوان بود.
از پل پایین آمدیم و کوچه را قدم زدیم. حس کردم همان دختر جوانی باشد که
جانش را نجات دادم. خود را متعجب نشان دادم و گفتم:
- چطور یه دختر جوان تونسته از دست مرد هیکلی چون شما فرار کنه؟ جای
تعجب داره.
به آگاهی
- من بالاخره گیرش میارم. شما هم اگه تو روستاتون دیدیش حتماً
گزارش بدین.
- حتماً گزارش میدم.
ً خود را نگران نشان دادم و با لحن مثلا نگرانی که هم بتوانم
مکث کردم و ظاهرا
بفهمم این همان دختر است و هم اینکه جرمش را بفهمم، گفتم:
- فقط چهجوریه شکل و قیافهاش؟ چند سالشه؟ خلافش چیه؟ ممکنه تو روستا
باشه و بخواد یکی و بکشه.
خندید، محکم و اما بعد خندهاش قطع شد و گفت:
- قتل؟ از این عرضه ها نداره. مواد فروشه. همدستش اعتراف کرده که باهاش
بوده. البته خودش که همش می گفت بی گناهه. روح پدرش و هم قسم می خورد.
به نظر من که، اگر کسی روح پدرش را قسم بخورد نمی تواند مجرم باشد، آن هم
از آن موجود ظریف که حتی در هذ یونهایش هم می گفت " من بی گناهم. " رو
کردم سمت مامور و در حالی که هر دو با هم از آن کوچه خارج می شد یم و به
خیابان رسیدیم، گفتم:
- شاید بی گناه باشه.
- نیست. تو خونه دوست مواد فروشش بوده.
- شاید گول زدن بردنش.
- نه. دوستش لو داده.
- حتما دیده پاکه گفته بذار این و هم خراب کنم.
- نه اون دروغ نگفته.
- از کجا می دونی؟ بهش بگو دست بذاره رو قرآن.
چهرهاش کمی متفکر شد و من برا ی نجات جان دختر برای آن که او را متأثر و
ناراحت کنم و هم بتوانم او را متقاعد کنم که آن دختر بی گناه هست در ادامه
گفتم:
- اگه اون دختر فراری واقعا بی گناه باشه. و شما که مامور دولت هستی و صد
البته اهل نماز. بخوای در موردش قضاوت اشتباه بکنی .حتما می دونین که قضاوت
اشتباه گناه کبیره به حساب میاد جناب سروان.
- راجع بهش فکر می کنم.
خودم را در ذهن تشویق کردم. پس مغز او را شستشو دادم و برای خاطر جمعی گفتم:
راستی نگفت ی د چه شکلیه؟! ممکنه برای خانومم دردسر درست کنه.
- نه خیالتون راحت دردسر ساز نیست.
عکسی 4A تاشو از جیب بیرون آورد و باز کرد و نشانم و گفت:
- این دختره. اسمش باران رادفر هست. بیست و یک سالشه. دانشجویِی کارشناس دکوراسیون هست.
- آهان.
- دیدیش حتما گزارش بده.
پس همان دخترک هست. حدسم درست بود. داشتیم به مطب نزدیک می شدیم
با او دست دادم و گفتم:
- حتما.
- راستی یه پاش هم گلوله خورده.
- چی ؟ حتما تا حالاکلی خون از دست داده و مرده!
- نه. سگ جونه. نمی میره.
حرفی نزدم. خودش خداحافظی کرد و با خواندن تابلوی مطبم که نامم رو ی آن
حک شده بود، رفت.
دکتر دانیال رضایی
متخصص عمومی و داخلی...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_11
با سینی آمد و رو به روی من نشست و یک لیوان آبمیوه را کنار من نهاد و دیگری
را برای خود برداشت و گفت:
- واسه یه روستا بالاتر از ماست.
- اول بهش نشون بده ممکنه خوشش نیاد.
- مگه دست خودشه؟ باید باهاش ازدواج کنه.
- حواست هست که از سهراب کوچکتری؟
اخمی کرد و گفت:
- خب که چی ؟
- تو نمیتونی براش تصمیم بگیری.فقط میتونی اون دختر و بهش نشون بدی.
سهراب باید خودش واسه زندگی خودش تصمیم بگیره.
- ولی من...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
ِ- میدونم دوست داری عروسِی برادرت و ببینی . ولی نرگس تو زندگی
خودت وداری.اون هم زندگی خودش و داره. دیگه سر این جور چیزها باهاش ِکش َمِکش نکن.
- اگه به اون باشه که...
تشر زدم:
_نرگس؟
ناراحت سرش را پایین برد و گفت:
- باشه.
آبمیوه را لاجرعه سر کشیدم و از او تشکر کردم و بلند شدم و گفتم:
- من میرم شهر مطبم. این دختر به هوش اومد بهم زنگ بزن.
- باشه.
بلند شدم و رفتم لباسهایم را تغییر دادم و خواستم از خانه خارج شوم که با فکر
به نرگس به عقب باز گشتم و او را پشت سرم دیدم. نرم در آغوشش کشیدم و
روی سرش را بوسیدم و گفتم:
- ببخش عز یزم. یه لحظه از کوره در رفتم.
- اشکال نداره.
- من قربونت برم.
از آغوشم جدا شد، نگاهم کرد، بار دیگر بوسیدمش، این بار پیشانی اش را، و گفتم:
- مراقب خودت باش.
- باشه. تو هم مراقب خودت باش.
- ای به چشم
کفشم را پوشیدم و رفتم. از روستا حرکت کردم و از بین مردم جلو رفتم. همه با
من با احترام بر خورد م ی کردند. و مرا آقای دکتر خطاب می کردند. تازه داشتم از
روی پل عبور می کردم که مردی با ردههای یک مامور جلویم ایستاد و راهم را سد
کرد. اخم کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
- شما از جنگل اومدی بیرون؟
- اینجا جنگل نیست جناب سروان. روستاست.
- ولی من فکر می کردم جنگله.
- اشتباه فکر می کردین.
- میتونم باهاتون صحبت کنم؟
- چرا که نه.فقط من مطبم داخل شهر هست. راه دوری نیست. میتونیم قدم بزنیم.
- فکر خوبیه.
با من همقدم شد و در حالی که از روی پل عبور می کردیم گفت:
- حدود چهار ساعت پیش اون ور پل یه مجرم از دستم فرار کرد.
- مجرم؟
- آره.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#تووییت🌐
نه عزیز دلم، تموم زخمهایی که تو زندگی دارم از تو نیست اما عمیقترین اونها رو تو به من زدی.
@yavaashaki ✍
من همیشه بودم
حتى وقتی بریده بودم
دلخور بودم
حتى وقتی حالشو نداشتم
من همیشه بودم
من دلم نیومد بیپناهیِ آدما رو پناه نباشم
دلم نیومد یهو بِبُرم برم
دلم نیومد یهو رها کنم
من همیشه بودم
همیشه بودم واسه اونایی که الان نیستن!
@yavaashaki ✍
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_10
_چیه َسَهر؟
- بیشعور اُبَهت منو داری زیر سوال میبری .
- حقته. اسم منو مخفف نکن.
- خیل ی خب دانیال. گلولهاش و هم که در آوردی تحویل قانونش نمیدی؟
- نه.
- ولی دانیال. ممکنه تو دردسر بُیفتیم.
- اتفاقی نمُیفته.
- از کجا میدونی اتفاقی نمُیفته؟
- چون دلم روشنه.
- خاک تو دلت کنم من.
سُرم را از نایلکس خارج کردم و کنار دختر نشستم و استریل را باز کرده و به دست
او زدم و سُرم را به او وصل کردم و به سهراب گفتم:
- بیا رو تخت بشین سُرم و نگه دار.
آمد و همان کار را کرد. من هم درجه را از نایلکس خارج کرده و آن را میزان نمودم
و داخل دهان دختر بردم و یک دقیقه بعد آن را از دهانش خارج کردم و درجه را
دیدم. وضع نا مناسبی داشت. تب خیلی بالایی داشت. درجه و وسایل را روی میز
نهادم که سهراب گفت:
_حالش خیلی بده؟
ناراحت گفتم:
- آره.
- خب ناراحت نباش خوب میشه.
سُرم را از او گرفتم و به دسته پنجره وصل کردم و گفتم:
- بیا بریم.
- اگه تا شب به هوش نیاد، شب و کجا می خوابید؟
- اتاق کارم.
- آهان.
با هم از اتاق خارج شدیم. سهراب خداحافظی کرد و به سمت خانهی خودش رفت.
خانه ی سهراب کنار خانه ی ما هست. سهراب بیست و هفت سال دارد و مجرد
است. و در این روستا کشاورز است. و در شهر در داروخانه ای کار می کند . پسر
خوب و کاری ای است، ولی کمی حساس و کینه ای است.
نگاهی به ساعت دیواری کردم، ساعت چهار عصر بود، به آشپزخانه رفتم تا گلویی
تازه کنم که دی دم نرگس در حال آبمیوه درست کردن است. خوشحال شدم و رفتم
صندلی را از کنار میز عقب کشیدم و روی آن نشستم. که شروع به صحبت کرد
_حال دختره چطوره؟
- خوب نیست اصلا
- چه بد.
- نگرانشی ؟
- نباشم؟
- نمیدونم. معمولا تو نگران کسی نمیشی جز خانواده ات!
- خب حالا شدم.
- چه خوب.
- راستی !
- هوم؟
- پول سهراب و بهش دادی؟
- آره.
- میخوام براش زن بگیرم. یه دختر دیدم پنجه ماه.
- پنجه ماه؟
- آره.
- حالا کی هست این پنجه ماه؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ» و در تمام کارها خود را به خدا واگذار کن، که او کاملا بر احوالِ بندگان بیناست...
@yavaashaki ✍
..#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_9
دانیال این یه دختر بچه است؟ مگه همین چند روز پیش خودت از اخبار
نشنیدی یه دختر هجده ساله با یه مرد پنجاه ساله ازدواج کرد؟ به این دختر
می خوره بیست سال و داشته باشه، بعد این به تو... یعنی بهت نمی خوره؟
- تو افکارت مسمومه نرگس. داری هذیون میگی .
- نخیرم.
- الک ی ماجرا رو پلیسی و جنایی نکن عزیزم.
- ماجرا خودش پلیسی هست آقا.
- تو خودت هم خوب میدونی که ماجرا این چیزها نیست.
- دانیال؟
در آغوشش گرفتم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- من تو این سالها ثابت نکردم که چه قدر دوستت دارم؟
- نکن دانیال. قلقلکم میاد.
- هوم؟
- چرا!
- خب پس چرا بهم شک داری ؟
- من به این دختره شک دارم.
گوشش را بوسیدم و گفتم:
- شکاک نباش.
- خیلی بیشعوری .صد بار گفتم با گوشم ور نرو بدم میاد
- من خوشم میاد. تو هم حق اعتراض نداری .
مرا به عقب پرت کرد و موهایش را پشت گوشش نهاد و با چشم غره ی نازی
گفت:
- برو بابا. من در هر حال به این دختره شک دارم.
ِ- شک تو بیخودی
عزی زم. بهتره دلت و صاف کنی و قضاوت نادرست نکنی .
و بعد هم سمت دختر رفتم و پتو را تا روی شکم او صاف نهادم و گفتم:
- برو سهیل و بیار خونه.
- چیکار بچه دار ی ؟
- زیادی اون جا مونده.
- اشکال نداره. خونه حوصلهاش سر میره.
نگاهی با غیض به دختر کرد و رفت. من در کارهای نرگس عجب مانده ام. من هم
خواستم بروم بیرون که در اتاق زده شد، پس نرگس بازگشت، گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و قامت سهراب نمایان شد و گفتم:
- تویی ؟ فکر کردم نرگس.
وسایلها را به دستم سپرد و گفت:
- این وسایلها. یه سری خوردنی هم خریدم گذاشتم یخچال.
- دستت درد نکنه. چه قدر شد؟
- چی ؟
- مبلغ اینها رو میگم.
- هیچی .
- بگو.
- ای بابا.
- بگو.
- خیلی خب. شد دویست هزار تومن.
ِرفتم سمت میز، کشوی
پایین آن را باز کردم و مبلغ دویست هزار تومن را بیرون
آورده و دست سهراب دادم و گفتم:
- دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.
- خواهش. دانی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
شما می توانید سال ها با مردم دوست باشید و ممکن است سال ها طول بکشد تا بفهمید که آنها هرگز دوست شما نبوده اند.
@yavaashaki ✍