⋆ دفترچۂ راز هایـم، امروز بالأخره آلیس عزیزم را از سرزمین مرزی رد ڪردم. حتی در آخرین لحظات هم مـن و خاطرات رنگباختۂ مان را به یاد نیاورد. حالا ڪہ خورشیدم رفتہ اسـت، احسـاس میڪنم هـدف زنـدگیام را از دست دادهام. میخواهـم مثل آن زمان ها، دنـبالش بدوم و تنهایش نگذارم؛ اما داسـتان من هنـوز ادامہ دارد. ⋆
Читать полностью…حالـت چطـور اسـت روبـاه ڪوچـڪ؟ در خـانہ جدیـدت راحتے؟ راحـتـتر از آغـوش مـن؟ میدانے عزیزڪـم، شایـد هـرگز نتوانے بـاران چشمـهایم را موقـع نوشـتن این یادداشت ببینے؛ اما برایم مهم نیـست. در واقع، نوشـتن احــساساتم، یڪ امـید جدید را در وجـودم روشـن میکند؛ امـید بہ اینکہ تو روزے از تمام احـوالات من باخبر میشوے. متأسفم کہ نمیتوانم تا آن زمان صبر کنم و مراقبت باشم. پس خدانگهدار، موجود دوستداشتنے زندگیـام.
Читать полностью…زمـانی کہ چشـم بـاز کـردم، دیـگر کنـارم نبـودی. با وجـود تـمام قولـهایت، بـاز هم رفتـی. میدانـی، باور اینـکہ دیگـر نمیتوانـم ببینمـت کمی سخـت اسـت؛ در واقـع بہ قـدری سـخت اسـت که بـاورش نمیکـنم. مـن بـرای همیشـہ منتظـرت میمـانم؛ شایـد حتی خـودم برای دیدنـت پیشـقدم شدم معـشوق جـاودان من.
Читать полностью…