پارت 23
وقتی واردحیاط ساختمان دوطبقه شدم..حاج رسول پدرعباس داشت گلهای توباغچه روآب میداد..با سلام من شیرآب روبست آغوش بازکردبغلم کرد..چندبارروشونه ها وگونه وپیشونیم روبوسید..به صبوری این مردغبطه میخورم...حال عباس روکه میپرسم سرتکون میده ومیگه روحیه اش عالیه...شک نداشتم که اینومیگه با شناختی که ازش دارم اگه دوتا پاودستاش روهم میدادبازراضی بودوشکرگزار..با تعارف حاج رسول رفتم طبقه ی بالا که خونه ی مریم بود..هیچ وقت شکایتی ازخانواده شوهرش نداشت ازبس خوب ومتدین بودن..با مریم که روبوسی کردم..نگاهم افتادبه عباس که روتخت فلزی گوشه ی پذیرایی خوابیده..به سمتش که رفتم..نشست ..اینبارمن پیشدستی کردموکلی بوسیدمش..بعدازیکم مکث گفتم..نمیدونستم که مجروح شدی شرمنده که دیراومدم..خندیدوگفت..حالا هم که اومدی دست خالی هستی کوشیرینی وگلت..یه وای بلندکشیدم وتوضیح دادم..مریم با سینی چای وشیرینی اومدروبرومون نشست..همونجا لبه ی تخت نشستم ..بعدازکلی حرف..مریم رفت سراینکه زودترمراسم عقدبگیریم تا خان جون روپاهست..موافق بودم...روبه مریم کردموگفتم..میدونم که این چندوقت سختی زیادکشیدی ..عباس پیشدستی کردوگفت.تمام زندگیم رومدیون مهربونیش هستم...میخواستم بیام خونه که عباس نگذاشت مجبورشدم شام پیشش باشم..ساعت نه شب بودکه عزم رفتن کردم..عباس سوییچ اتومبیلش روازمریم گرفت وداددستم ..تا خواستم سوالی کنم گفت..دیگه بهش احتیاج ندارم پیش توباشه این چندوقت بی وسیله نباشی..با اصرارش مجبورشدم قبول کنم ساعت نه ونیم بودکه پیکان سفیدصفرعباس روسوارشدموبه سمت خونه راه افتادم..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 21
چندبار خان جون،خان جون کردم با تک سرفه رفتم به سمت اتاقش ..دربازبود..نگاهم به تشک ملحفه سفیدولحاف رویه مخمل که افتاد،توی دلم خالی شد.پاهام سست شده..تودرگاه درایستادم که خان جون به زورمیشینه ومیگه مادربه قربون قدوبالای رشیدت بشه..میرم به سمتش بغلش میکنم دیگه اون خان جون تپل نیست استخونهای نحیفش روکاملا حس میکنم..پس چرا بهم خبرندادن که اینقدرحالش وخیمه..پوست واستخون شده وزیرچشماش طوقه ی کبودی بسته..میشینم روفرش دستباف کف اتاق..دستهای چروکش روچندبارمیبوسم..لبخندمیزنه ومیگه ..خوش اومدی مادر..برم برات چای وناهاربیارم..دستش رومیگیرم میدونم که سختشه که بلندبشه..چندبارسرفه ی پشت سرهم میکنه ..جرعه جرعه آب میخوره..آروم که میشه میگه الان مینا میاد.امروزنوبت اونه که اینجا باشه..اینقدرحال خان جون وخیمه که نوبتی بهش رسیدگی میکنن..کلی برام حرف زد،ازهمه جا وهمه چیزگفت جزمریضیش..گفت که ماهرخ بهش سرمیزنه..توی دلم بهش احسنت گفتم..با صدای در،وَورود،مینا ایستادم ..سبدی که قابلمه توش بودروگذاشت زمین وبهم دست دادوروبوسی کرد..ناهارتاس کباب درست کرده وآورده..بعدازاندکی رفت سمت آشپزخونه..پشت سرش رفتم..تا خواستم ازبیماری خان جون بپرسم لبخندزدوگفت یه دوش بگیرلباسات روبریزتوسبد رختی..بیا ناهاربخوریم..تا وقتی مینا اینجاست بایدرعایت نظافت بشه یه جورایی وسواس هم داره..میدونم که تا تمیزنشم کلامی حرف نمیزنه.. رفتم تواتاقم حوله ولباس برداشتم..رفتم حمام..یه دوش گرفتم ..جون تازه گرفتم..بدون کلامی نشستم سرسفره ای که تواتاق خان جون انداختیم ،خودش خواست..به حامدگفتم بیا ناهارفورا گفت.ساندویچ خوردم..سرتکون دادم خداکنه باهاش مشکل پیدانکنم..عطرتاس کبابی که توش بِه هم هست محیط روپرکردم یه بشقاب پُرغذاخوردم..سفره که جم شدساعت سه بعذازظهربود. مینا برامون چای آورد.ازش تشکرکردم..خان جون خوابید..سینی استکانها روبرداشتم ورفتم توآشپزخونه..مینا داشت ظرف میشست..فورا گفتم..بیماری خان جون چیه؟ برنگشت نگاهم کنه بعدازمکث طولانی گفت..سرطان روده..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 19
یک هفته ای هست که تومنطقه هستم..چندروزپیش تویه عملیات کلی شهیددادیم وزخمی..دیروزبه خونه زنگ زدم میخواستم حال خان جون روبپرسم.که رودست خوردم ،خان جون ازمن من کردنم فهمیدکه میخوام ازماهرخ بپرسم...خنده ای کردوگفت محمودآقا گفته که اینبارکه رفتم تهران یه صیغه ی محرمیت بینمون خونده بشه ..تا بعدازماه رمضان عقدکنیم..خیلی خوشحال شدم..منم قبول کردم...خان جون گفت که یکساعت دیگه زنگ بزن کارت دارم..تواین یکساعت دلم هزارراه رفت..خودم روسرزنش کردم چرا ازحامدنپرسیدم..بعدازیکساعت دیگه زنگ زدم ..چندبارالوالوکردم صدای ماهرخ که به گوشم رسیدبنددلم پاره شد..اونم هول شده چون چندبارسلام کرد...به خودم مسلط شدم..حالش روپرسیدم..حال خانواده اش رو...وقتی خواستم خداحافظی کنم گفتم، دلم برات تنگ شده..با این حرفم تماس روقطع کرد.لبخندزدم ،میدونم کاردرستی نکردم اما واقعا دلم براش تنگ شده یه حس خواستن زیادوجودم روپرکرده..تقریبا یک ماهی میشه که توجبهه هستم ..که پذیرش قطعنامه ازطرف ایران یه شوک به هممون داد...باورمون نمیشدکه اینقدرناگهانی دفترهشت سال جنگ بین دوکشوربسته بشه...اصلا دلیلش رونمیشدفهمید،اما چون ازطرف امام بود،ته دلمون آروم میشدکه حتما صلاح بوده..یک هفته بعدآماده ی برگشت شدم..کاملا آتش بس شد..اصلا انگارنه انگارکه جنگی بوده وکلی شهیدواسیردادیم..تونامه ی مریم نوشته شده بودکه خان جون بیماریه سختی داره..دل تودلم نیست برسم خونه..بایدپیگیربشم ببرمش بیمارستان رونددرمانش روطی کنه..البته میدونم که کارسختیه..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
📕کتاب صوتی : شازده کوچولو
🔶قسمت : دهم
🎤گوینده: زهره صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇👇
@zohrehrezaie
پارت..18
صدای خس خس سینه اش بلندشد..لامپ زردرنگ روخاموش کردم ..رفتم طبقه ی بالا..اتاق من وحامددرست بغل هم بود..وقتش نبودکه برم پیشش..جوونه وکله شق نمیخوام حرمت شکنی کنه...میرم تواتاقم..لبه ی تخت میشینم ..به مراسم خواستگاری فکرمیکنم ..به نگاه پرازحجب وحیای ماهرخ..حتما که عاشقش میشم..دکمه ی پیراهنم روبازمیکنم.. پیراهنم رودرمیارم ..عرق گیرآستین دارسفید تنمه..به حرفهای حامدفکرمیکنم ..چقدرراحت من قضاوت کرد..چه نوجونای که کوچیک ترازاون هستن اما به اندازه ی یه مردچهل ساله فهم وشعوردارن...البته مقصراصلی محمدآقاست که ذهن حامدروپریشون کرده..پوفی میکشم صدای موزیک ازتواتاق حامدبیرون میاد..نمیخوام سربه سرش بزارم اون الان معطل یه جرقه است..اونوقت دیوارحرمت بینمون شکسته میشه....اونشب برعکس شب قبل یه خواب راحت کردم..صبح زودعازم شدم..حامدخوابه ..خان جون اززیرقرآن ردم کرد..پیشونیش روبوسیدم..ازش خواستم مواظب خودش باشه ..درروپشت سرم بستم واردکوچه شدم که صدای ماهرخ سرجام میخکوبم کرد..به سمت صدابرگشتم ..اومدنزدیک سلام کرد..جوابش رودادم..فکرنمیکردم این موقع صبح بیادبرای بدرقه ی من..یه عطرروی یه چفیه گذاشته بودگرفت روبروم ازش قبول کردم..یکم مکث کردوگفت..منتظرت میمونم زودبیا..قلبم داشت ازتوسینه میزدبیرون..به لکنت افتادم ،فورا گفتم ..تواین چندوقت خوب فکرکن..سرش روانداخت پایین وآروم گفت..من ازبچگی فکرام روکردم..وبا یه خداحافظی رفت توحیاطشون ودرروبست..واقعا ازحرفش سردرنیاوردم..یعنی اون به من فکرمیکرده..قدمهای شل ووارفته ام روبه سمت انتهای کوچه برداشتم..چقدرپاهام سست شده..اصلا یه جورایی دلش نمیخوادبره جلو...یه استغفرالله میگم وبه نفسم غلبه میکنم
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 16
احساس کردم دایی بزرگشون مخالفه..چون با یه ببخشیدازرومبل بلندشدوبا خداحافظی سرسری مجلس روترک کرد..معصومه خانم دنبال برادرش رفت بیرون ..میدونم که محموداقا یه پسرودختردیگه هم داره اما حضورندارن..خان جون شروع به صحبت کردبرای قانع کردن محمودآقا..بعدازاندک زمانی که گذشت یه توکل الله گفتواشاره کردمن با دخترش تواتاق بغلی صحبت کنیم وخودمون به نتیجه برسیم..یه عرق شرم روپیشونیم شبنم زد.ماهرخ جلوترازمن بلندشدورفت ..با دلهره ایستادم دارم ازخجالت آب میشم..ازپذیرایی اومدم بیرون کتم رودرآوردم دارم ازگرما تقطیرمیشم...با تقه ای به درواردشدم..چه موقعییت سختیه..ماهرخ ایستاده بودتعارفش کردم نشست روصندلی چوبی ومنم درست روبروش نشستم..نمیدونم کاردرستیه یا نه اما زل زدم به صورتش دوست ندارم بعدها ازانتخابم پشیمون بشم..سنگینی نگاهم روکه حس کرد،سرش روبالاگرفت ..زیباست به حدی توهمون لحظه توی دلم جا بازکردکه یه لبخندزدموگفتم..هواخیلی گرم شده..لبخندمرموزی زدوگفت..بله حق باشماست..مثل یه ربات ازتک کلمه های بی سروته استفاده میکردم که گفت..من با جبهه رفتن شما مخالف نیستم..خداروشکرسرنخ روداددستم شروع به صحبت کردم ..همه ی خواسته هام روبازگوکردم..اونم چندتا ازخواسته هاش روگفت..بدون هیچ خجالتی گفتم میشه نظرآخرتون رودرموردخودم بدونم..لبش روگازگرفت وگفت..مطمعن هستم انتخاب درستی کردم..با این حرفش تمام قلب وروحم به لرزه دراومدچقدربی جنبه هستم حالا میفهمم که احتیاج به تلنگرداشتم
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 14
یه دست کت وشلوارمشکی داشتم بردم اطوشویی آقا محسن با پیراهن سفیدیقه دیپلمات ست کردم..یه دستی هم به موهام وریشام کشیدم.. امروزروزخاصی بود،سه دفعه وضعییت قرمزشد ویکبارهم یه صدای نهیبی ازنزدیکی محلمون بلندشد...تندتند.لباس پوشیدم ورفتم ببینم که کدوم محل بمب اصابت کرد...وقتی رسیدم به دومحل اونطرفتر با دیدن خونه هایی که آوارشده بودروسرمردم ودیدن هیاهو..دلم گرفت..رفتم نزدیک وشروع به برداشتن سنگ وآجرها کردم الحق که مردم هم کوتاهی نکردن..کارروکه سپردیم به دست ماموران شهرداری وآتش نشانی خسته وکوفته با سرووضع خاکی رسیدم توی کوچه..اصلا نمیشدشناختم..با دیدن محمودآقا سلام کردم..دستش رودرازکردومنم مجبورشدم با دستای خاکی بهش دست بدم..چقدرتواین چندوقت که ندیدمش تکیده وپیرشده..حق داره داغ دوتا پسردیده..کلی تحویلم گرفت نگاه خریدارانه ای بهم انداخت فهمیدکه رفتم برای کمک..دستش روگذاشت روشونه ام گفت خیرازجوونیت ببینی ..چه جمله ی آشنایی خان جون هم همیشه همینومیگه..ازهم که خداحافظی کردیم واردحیاط شدم،خان جون با دیدن قیافه ی خاک آلودمن زدپشت دستش وگفت..این چه وضعیه مگه نمیخواهی بری خواستگاری..سرم روتکون دادم ..فورا آب گرمکن نفتی روروشن کردم یه دوش آب گرم گرفتم..درعرض یکساعت حاضرشدم..زحمت گل وشیرینی روخواهرم مینا کشیده بود..بالاخره ساعت نه شب ،من وخواهرام وخان جون با خان عمووزن عموم ..واردخونه ی محمودآقا شدیم....برعکس ما که خونه امون قدیمی بود اما محمودآقا یه دستی به ساختمون کشیده ومدلش روهم تغییرداده اما بازخاطرات صابر پسرکوچیک خانواده اشون که الان چندساله شهیدشده برام زنده شد..با خجالت فراوان واردشدیم ورومبلهایی قهوه ای رنگ نشستیم...مراسم خواستگاری خوب پیش رفت خان عموکامل بلدبودمجلس روتودست بگیره..نوبت ورودماهرخ شد..مادرش بلندشدورفت به سمت آشپزخونه وبعدازچنددقیقه ماهرخ با یه سینی چای واردشد..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
📕کتاب صوتی : شازده کوچولو
🔶قسمت : نهم
🎤گوینده: زهره صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇👇
@zohrehrezaie
پارت سیزدهم
دیوانگی به قلم زهرا محمدولی..
لیوان آب رومیزچوبی کنارتختم روبرمیدارم یه قلوپ میخورم گلوم تازه شد...یه استغفرالله میگم ،دوباره روتخت درازمیکشم..ساعددستم رومیزارم روپیشونیم چشمام رومیبندم.شب نا آرومی داشتم روحم درتلاطم بود..چندبارازخواب پریدم،،دم دمای صبح بود،رفتم طبقه ی پایین ،امشب مریم اینجا مونده.تورختخوابش نشسته...داشت با نوزادش حرف میزد..تا چشمش به من افتادسلام کرد..جوابش رودادم یه نگاه بهش کردموگفتم خداروشکرقدرنعمتی که خدابهت داده روبدون..توتاریکی پذیرایی لبخندش رودیدم حتی چشمای گله آمیزش رونزدیکتررفتم،رودوزانونشستم وگفتم..میدونم که ازنبودعباس کنارت دلخوری اما ما توشرایط اضطراری هستیم ،بایدمقاومت کنیم تا ناموسمون دراَمان باشه..قطره ی گوشه ی چشمش روپاک کردوگفت..من که شکایتی ندارم..دستم روگذاشتم به زانوم وبا یه یاعلی بلندشدموگفتم..خداروشکرکه دامادای خوبی نصیبمون شد...رفتم به سمت حیاط ..اول صبح اما هواگرمه..ازشیرکنارحوض وسط حیاط وضوگرفتم ..عباس مثل یه برادربرام ..اما برعکس مجیداقا یکم عقایدش مخالف با ما دوتاست ،بیشترافکاروعقایدش با محمدبرادرم تطابق داره تامن...ازخان جون شنیدم که قصدداره سیاوش پسرش روکه شونزده سال داره روبفرسته پیش محمدآمریکا..نمیتونم دخالتی کنم ..برمیگردم داخل اتاقم..سجاده روپهن میکنم..بایدخودم روبرای خواستگاری امشب آماده کنم..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 11
تا شب فکرم پیش رفتن حامدبود...بوی کتلت کل خونه روگرفته..خواهرم مریم اینجاست وداره به خان جون کمک میکنه..میرم بالاسربچه اش..زل میزنم توصورتش ،چقدرشبیه باباش..عباس آقا سپاهیه وبه منم خیلی اصرارمیکنه تا برم سپاه،یه جورایی موافقتم رواعلام کردم..دستای کوچولوی فاطمه روتودستم میگیرم ..چقدربی دغدغه خوابیده..یه نفس عمیق میکشم یعنی چه سرنوشتی دارن بچه های دهه ی شصت..خداکنه کشورازاینهمه آشوب وجنگ رها بشه ،تا بتونن با خیال راحت زندگی کنن..با صدای مریم که داشت سفره مینداخت سرم روچرخوندم به سمتش..خواستم کمکش کنم که لبش روگازگرفت..اصلا یه جورننگ میدونستن که ما مردا کارکنیم..یادمه خان جون تا جورابای آقاجانم روپاش میکرد..دورتا دورسفره نشستیم..حامدبشکن زنون نشست با نگاه چپ چپ من خوشحالیش روپنهان کرد،با بسم الله شروع کردیم ،سراغ عباس آقا روگرفتم مریم گفت..رفته ماموریت..چه کسایی بودن که حتی روی بچه های به دنیا اومدشون رونتونستن ببینن وشهیدشدن..یه نگاه به کل سفره کردم هم ماست بودهم سبزی خوردن..کاسه ماست روگذاشتم وسط سفره..خان جون گفت..اِ مادرتوکه ماست دوست داری..لقمه نونم روبا کتلت فیتیله پیچ کردموگفت..ازاین به بعدیه مدل مخلفات بزاریدتوسفره ..یا سبزی باشه یا ماست..حامدپوزخندزد،بی اهمییت مشغول خوردن میشم که خان جون سرحرف روبازکردوگفت..تصمیمت روگرفتی؟ زل زدم توچشمای طوسی رنگش وگفتم..درموردچی؟ یه لبخندزدوگفت ..درموردماهرخ دخترمحمودآقای همسایه...یه اخم کوچولوکردم،،ماهرخ،پس اسمش ماهرخ ..شونه بالا انداختموگفتم..فعلا که بایدپس فرداعازم بشم..فورا مریم خودش رودخالت دادوگفت..خب،خب فرداشب بریم خواستگاری ،بالاخره بایدیه فرصتی بهشون بدیم که درموردما فکرکنن..نمیدونستم چی بگم..انتظارهمه روکه دیدم گفتم ،هرچی خان جون بگه .ازسرسفره بلندشدم رفتم به سمت آشپزخونه ..یه لییوان چای ازسماوربرقی ریختم..پریزبرقش روکشیدم تا کمتربرق مصرف بشه..با دوتا حبه قندی که ازقندون برداشتم رفتم طبقه ی بالا تواتاقم..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 9
دیوانگی
با وجوداینکه دلم شورخونه رومیزنه رفتم سلمونی سیار..موهاوریشام روکوتاه کردم..لباسام روبرداشتم ورفتم حمام ..حمام که چه عرض کنم جبهه ی دیگه نمیشه توقع داشت...لباسای تمیزپوشیدم ..وقتی اومدم توچادرچندتا ازرفقام زل زدن بهم..طاهربخشی یه نگاهم کردوگفت..ای جان بوی شهادت میدی..با این حرفش قندتودلم آب شد..لباسام روریختم توتشت آهنی گوشه ی چادر..یه پارچ بزرگ پلاستیکی آب کردم ریختم روش..وپودررختشویی پاچیدم رولباسا...لبخندزدموگفتم..شهادت کجا ومن کجا...؟ ای کاش بیشترنگاهش میکردم چندروزبعد خودم پیکرش روبرای انتقال به کرمان گذاشتم توآمبولانس..وقتی خونابه های روی محاسنش روپاک میکردم خم شدم پیشونیش روبوسیدموگفتم..فکرنمیکردم اینقدربی معرفت باشی...روزهای جنگ روبه پایان بود..یکبارکه رفتم مرخصی حال خان جون خوب نبود..ازم خواست که دیگه نرم جبهه اما مگه میشد من فرمانده ی یه گردان بودم حضورم واجب بود..ازم قول گرفت که اینبارکه برگردم بریم خواستگاری دخترهمسایه امون ،فکرکنم دخترآقامحمود رومیگه همون که دوتا برادراش به فاصله ی یکماه شهیدشدن..دست روچشمام گذاشتموگفتم..چشم عزیزم هرچی شما بگید..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
دیوانگی
پارت هفتم
چقدردل کندن ازاین زیرزمین برام سخت شده..اقا رجب اعلامیه ها رومیاره میده به مسعود..با دردزیادولنگ لنگان پله ها رومیرم بالا تقریبا چهارشونه وقوی هیکلم اما خیس عرق شدم پتویی که هنگامه بهم داد روبه خودم میپیچم....اما قلبم مثل آب منجمدشده داره ازحرکت میایسته..برمیگردم به سمتش..پشت سرم راه میاد...میایسته سرم پایین میخوام چیزی بگم اما لکنت گرفتم...یه ببخشیدمیگم وسوارمیشم..روصندلی عقب درازمیکشم..هوا هنوزگرگ ومیشه وتقریبا تاریک..سرش روازشیشه میاره داخل ومیگه مواظب خودت باش. مسعودپاش روروی گازمیزاره وازدربزرگ میزنه بیرون...با احتیاط از کوچه های شهرعبورمیکنه تا مشکلی پیش نیاد..ده دقیقه بعدمیرسیم ..وقتی درزدم ..برادرم حامد درروبازکرد..فکرکنم کلی ترسیدن مسعود،اتومبیل رومیاره داخل..با کمک حامدمیبرنم داخل..خان جون هم بیدارشده..کلی قربون صدقه ام میره واشک میریزه بهش اطمینان میدم حالم خوبه..ازوقتی اقاجون فوت کردخان جون هم مادربودبرامون هم پدر..وضع مالی برادربزرگم خوبه..کل خرج زندگیمون با اونه اما چندسالی هست که من درسم تموم شده وتوشرکت نفت مشغولم...پولام روپس اندازمیکنم وگهگاهی یکم خرید..اما با وجودبرادرم محمدآقا مشکل مالی نداریم..سه تا برادرهستیم ودوتا خواهر..به اسم مریم ومینا....که هردوازدواج کردن وبچه دارن..محمدآقا هم دوتا دخترداره که هردوتاشون انگلیس درس میخونن..البته ازلحاظ اعتقادی زمین تا آسمون باهم فرق داریم..من مذهبی وآرمانگرا هستم اما برادرم حامدبی حاشیه .وآقا محمدکاملا شاهنشاهی...
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت پنجم
دیوانگی
با صدای آروم یه زن دیگه ،نیم خیزشدم اما دردم به قدری زیادشدکه دوباره سرم روروی بالشت گذاشتم..یه زن حدودسی ودوسه سال بود..به خاطراینکه حجاب نداشت ..نگاهم رودادم به سمت دیگه ..سلام کردم..جوابم روبا اکراه دادوگفت..عضوکدوم گروه خرابکارهستی..؟ لب گزیدموگفتم..هیچکدوم طرفداردین وشریعت واسلام..یه پوزخندصدادارزدوگفت..طرفدارهرگروهی هستی فقط به خواهش هنگامه جون اینجاهستم..با وجوداینکه خیلی توهین آمیزحرف زد،گفتم..زندگیم رومدیون ایشونم..یه عیشی کشیدوپتوروزدکنار..پام روخوب وارسی کرد،هنگامه نگاهش کردوگفت..خاله میشه تیررودرآورد...پس این خانم دکترخاله اشه...یکم مکث کردوگفت....جاش زیادعمیق نیست...چاره ای نداریم ..اگه ببریمش بیمارستان برامون دردسرمیشه..اگه تکونش هم بدیم خونریزی زیادکرده ..ممکنه بمیره..چقدربا صراحت گفت بمیره.. یکم راه رفت وگفت..گروه خونت چیه؟ فورا گفتم Bمثبت....زیرلب ذکرمیگم ونگاهم به سقفه که میگه تیرروازپات درمیارم به شرط اینکه قول بدی تحمل کنی چون فقط یه سرکننده ی ضعیف بهت میزنم..قبول کردم.....رفت وبعدازیکساعت دیگه با هنگامه واقا رجب آمادیه ساک وسایل پزشکی با دوتا کیسه خون ..وچندتا سرم روگذاشت رویه میز کهنه ای که زیرش یه ملحفه ی تمیزانداخت...اینبارروسری سرش کرده ومثل زنای شمالی بسته...یک لحظه نگاهم افتادبه صورت هنگامه که پرازاسترس ونگرانیه...سنگینی نگاهم روکه دیدزل زدتوچشمام.نگاه برگرفتمو.بازبه سقف خیره شدم..اقا رجب پاچه ی شلوارم روتا بالابرید، چقدرمعذب شدم..با پرمنگنات زیاد شستشوداد.خانم دکتر.یه سرم هم به دستم زدوچندتا آمپول توش ریخت...پلاستیک سرم روبه پایه ی چوب لباسی ایستاده ی آهنی وصل کرد..وقتی دستکشای پلاستیکی رودستش کردمتوجه شدم که عمل کاملا جدی وواقعیه..ای کاش باهام حرفی میزدن،ویا توضیحی میدادن ..فقط کارخودشون روانجام میدن وبه من توجهی ندارن...زیرلب اشهدم روگفتم وخودم روبه خداسپردم...با اشاره خانم دکتر،آقا رجب یه تنظیف کلفت چپوندتودهنم لای دندونام.....یه یا حسین گفتم ...دوسه دقیقه بعدچنان دردی توساق پام پیچیدکه تمام اطراف برام تیره وتارشد..دندونام روچنان توتنظیف سفیدرنگ فشاردادم که گفتم همه اشون خردشد..نمیخوام اذیت بشن تحمل میکنم ،فقط با صدای خفه اماما روصدامیکنم...نمیدونم چی شدکه وقتی چشم بازکردم..همه چی تموم شده بود..پام باندپیچی بودویه کیسه ی خون بهم وصل بود...بوی پرمنگنات کل فضا روپرکرده..یه بخاری برقی با فاصله ازم روشنه وفضای گرم ومطبوعی روایجادکرده..چشمام روروی هم فشارمیدم وبازمیکنم ..که با صدای آقا رجب که میگه بهوش اومدی ..؟ سرم دنبال صدامیچرخه ومیگم عمل شدم...اقا رجب میخنده ومیگه توکه ازحال رفتی..اما خانم دکترکارش روبلدبودواصلا به ازهوش رفتنت توجهی نکردوعملت کرد...تیرودرآورد..پات رو هم بخیه کردفقط بایدسرساعت این کپسولای چرک خشک کن روبخوری..یه خدایا شکرت گفتم ..پتوروکشیدم روسینه ام احساس لرزدارم .اما بازخداروشکرمیکنم که تیرازپام کشیده شدبیرون..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
📕کتاب صوتی : شازده کوچولو
🔶قسمت : هفتم
🎤گوینده: زهره صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇👇
@zohrehrezaie
پارت 22
یه پوزخندزدموگفتم..مسخره بازی درنیار..میفهمی چی میگی..صدای هق هق گریه اش که بلندشدفهمیدم واقعیت داره..به دیوارتکیه دادم تا نخورم زمین اما پاهام سست شدولیزخوردم ونشستم روزمین..ای کاش میتونستم به راحتی مینا گریه کنم..اما تودلم کوره ی زغال روشن کردن....بعدازده دقیقه ای که توشوک بودم..مینا کنارم نشست وگفت..بایدبه محمدخبربدی بیادایران..خان جون مدام میگه دلم برای محمدتنگ شده..دستی به ریشام کشیدموگفتم..حامدچی میدونه..مینا یه نفس پرصداکشیدوگفت..نه...سرم روتکون دادموگفتم..بچه که نیست بایدبهش میگفتید .زل زدم توصورت خواهرم زیرچشماش چروک شده..فورا میگم مریم چی .؟ بغضش روفرومیخوره ومیگه داره دیونه میشه .آخه یه اتفاق دیگه هم افتاده دلم هری پایین ریخت..لبای چسبیده بهمم روبازکردموگفتم چی شده..؟ مینا سرک کشیدکه کسی نباشه..بعدادامه دادوگفت..بعدازاینکه رفتی جبهه دوروزبعدش عباس مجروح شد..یه وای بلندکشیدموگفتم..مجروح..زل زدتوچشماموگفت..پای چپش روقطع کردن...قلبم داره منفجرمیشه..تواین یکماه چه اتفاقای بدی افتاده ومن بیخبرهستم..ایستادم فورا گفتم ..کجاست..؟ میناهم ایستادوگفت..آوردنش خونه..بدوبدورفتم تواتاقم یه پیراهن چهارخونه وشلوارپارچه ای مشکی که اطوکشیده توکمدم بودروتن کردم.پله ها رودوتا یکی کردم رفتم به سمت در..کفشام روازتوجاکفشی درآوردم..پاکردم ورفتم سرکوچه ..طاقت ندارم یه دربست گرفتم حرکت کردم به سمت خونه اشون..به قدری دستپاچه وکلافه هستم که یادم رفت چیزی بخرم ببرم برای عیادتش..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 20
وقتی قطارتوراه آهن تهران توقف کرد،انگارتویه دنیای دیگه پاگذاشتم..با وجوداینکه مردم تواین جنگ نابرابرآسیب جبران ناپذیری دیدن اما فهم وکمالاتشون اونقدرهست که قدردان رزمنده ها باشن....تاکسی راه آهن _ ولیعصر روسوارشدم..خونه امون دقیقا سمت ولیعصر..یه محله ی قدیمی وسرشناس..یه جورایی نه بالاشهرهستیم نه پایین شهری..ساک خاکی رنگم روبرداشتم وازتاکسی اومدم پایین..خواستم کرایه بدم راننده گفت..کم برای ناموس ما زحمت نکشیدیدکه بروبه سلامت ،پاش روگذاشت روپدال گازوحرکت کرد.نگاهم روتاکسی نارنجی رنگ خشک شده..که با بوق یه موتوری به خودم میام..نگاه که میکنم حامد..سلام وروبوسی میکنیم پشت موتورهیوندای باک قرمز سوارمیشم وتا خونه باهاش میرم..متوجه میشم که موتورخریده حتما پولش روازعزیزیا محمدآقا گرفته خداکنه هوای رفتن ازسرش بیفته..جلوی درخونه پیاده میشم قبل ازورودنگاهم میافته به انتهای کوچه ی بن بست که خونه ی محمودآقا.هست..چقدردلم میخوادماهرخ درروبازکنه وبهم سلام کنه اما نزدیک ظهره وکوچه سوت وکورِ...واردحیاط میشم..مثل همیشه حیاط تمیزوشسته شده است ..سمت چپ یه باغچه ی سرسبز هست که یه درخت سروبلندتوش کاشته شده که فکرکنم سی سالی عمرداره..برگهای سوزنی شکلش یه سایه ی دل انگیزروموزاییکهای کف حیاط انداخته..میرم به سمت حوض لاجوردی دستم روفرومیبرم توآب حوض وسط حیاط ماهیهای حوضی بزرگ فرارمیکنن....شیرآب روبازمیکنم وچندمشت آب به صورتم میزنم..نمیدونم چرا خان جون به استقبالم نیومد..حامدبا گازی که به موتوردادواردشد..نمیخوام نیومده بهش گیربدم..فورا میگم خان جون ،کجاست؟ موتورروروجکش میزاره ومیگه خونه است فقط یکم ناخوش احواله...منتظرنمیمونم تا بقیه ی حرفش روبزنه بالفورواردساختمون میشم..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
رمان
#دیوانگی
قسمت : ۱۴ تا ۱۸
تقدیم باعشق❤️❤️❤️❤️❤️
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 17
بعدازنیم ساعت دیگه ازخونه ی محمودآقا اومدیم بیرون..انگارهمه چی اوکی هست .ازشون خداحافظی میکنم فرداعازم جبهه هستم..دم درنگاهم توچشمای مشکی ماهرخ قفل میشه..سرم رومیندازم پایین ،با وجوداینکه همه چی خوب بود،اما ته دلم نگرانم..مریم ومینا با آقا مجیدبرگشتن خونه هاشون..صدای سرفه های خان جون کل ساختمون روفرا گرفته..یه لیوان آب جوش میدم دستش..چندتا هسته ی به میزاره زیرزبونش..کنارش میشینم ومیگم بایدبری دکتر..لبخندمیزنه ومیگه من ازمریض خونه میترسم..خنده ام میگیره..چقدربی ریا حرف میزنه..قامت حامدروبرومون ایستاد ،هردوزل زدیم بهش یه گوشه نشست وگفت ..من ،من یه مقدارپول نیازدارم..خان جون تعجب وارنگاهش کرد..بدون اینکه ماچیزی بگیم گفت..میخوام یه پیکان بخرم..ازمن من کردناش میشدفهمیدکه دروغ میگه..خان جون فورا گفت..مگه تَصدیق داری؟ منظورش همون گواهینامه بود..حامدسرتکون دادوگفت..محمدازم خواسته برم پیشش آمریکا..با این حرفش رنگ ازروی خان جون پرید صورتش مثل گج دیوارشد..بلافاصله مداخله کردموگفتم..اگه پول برای خریدماشین بخواهی بهت میدم اما برای رفتن..نه...ایستادوگفت..توکه بهترازهمه میدونی این مملکت درست بشونیست .پس چرا با آینده ی من بازی میکنی..من هم ایستادموگفتم خان جون حالش خوب نیست بزارباهم صحبت میکنیم..اخمهاش توهم رفت وگفت..من میرم هرجوری شده پول جورمیکنم ،یه نفررودیدم میتونه قاچاقی ببرتم ..فقط بهتون بگم من جونم رونمیزارم کف دستم تقدیم بی فکریای یه عده آدم ...حرفش روقورت دادوبا غیض رفت بالا..خان جون روسری گل منگولیش رودرآوردوسرش روگذاشت روبالشت..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 15
اینبارکاملا صورتش نمایان بود..یه نگاه گذرا بهش کردمواستکان چای روازتوسینی برداشتم..دوباره سرم روانداختم پایین..صورتش روتوذهنم مرورکردم..قیافه ی بدی نداشت..به یکباره یادصدای دیشب افتادم ..به ذهنم فشارمیارم چقدرصدابرام آشنا بود..با صدای خان عموبه خودم میام..فورا عذرخواهی میکنم ..محمودآقا ازم میپرسه میشه یکم درموردخودت بگی..یه لبخندمیزنم همزمان نگاهم میافته به صورت ماهرخ که لبخندمیزنه انگاریه جورایی حالت دستپاچگیم رو به رخم میکشه..گلوم روصاف میکنم ومیگم..مهندسی نفت خوندم ..لیسانس دارم وتوشرکت نفت استخدام بودم اما به خاطرجنگ کارم رورها کردم ورفتم جبهه ..الانم که درخدمت شماهستم..یه آقایی که فکرکنم داییشون بودفورا گفت..میخوای برگردی جبهه؟...سرم روتکون دادموگفتم حتما..من تا روزی که جنگ تموم بشه توجبهه میمونم..با این حرفم خان جون لبش روگازگرفت.نمیدونم چرا؟ اما من حقیقت روگفتم..پیرمردیه نگاه به مادرماهرخ کردوبعدنگاهش رودادبه من وگفت..فکرنمیکنی ازدواج سدراهی بشه برات.؟..چه بی محابا ورک حالیم کردکه مسولییت سنگینی رودارم به دوش میکشم..یکم مکث کردموگفتم..منم نظرم همینه ..این خان جون که اصرارداره..با این حرفم صدای پچ پچ بقیه بلندشد..نگاهم دوباره افتادبه ماهرخ که اینباراون توفکربود..مریم ومینا نگاه غضبناکی بهم کردن..فهمیدم که سوتی دادم..هیچ جورهم نمیشه کاریش کردمن واقعییت روگفتم..همیشه جنگ اول به ازصلح آخرِ...
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 12
بعدازخوردن چای ..قرانم روبازمیکنم همیشه وضودارم ،،یه تفاُل به قرآن زدم ..شایدراهکاری جلوپام بزار..معنیش روکه خوندم ..میانه بود..قرآن رومیبندم..انگشتریاقوتم رودرمیارم،ازهمه لحاظ انتخاب درستیه ،اما استخاره با قرانم زیادجالب نبود..لباس راحتی میپوشم..حوصله ی مسواک زدن ندارم،روتخت درازمیکشم من مردجبهه وجنگم منافاتی با ازدواج وپایبندشدن ندارم ،،ازطرفی هم نمیخوام سنت پیامبرص روزیرپابزارم همین الان هم دیرشده...قلب وروحم رومیسپارم به خدا..برق روخاموش میکنم ..خداروشکرازصبح خبری ازحمله ی هوایی نیست..پس فرداعازم میشم ..سردرگم شدم..بی انصافیه که یه دخترروالاف خودم کنم ،جبهه وجنگه شایدرفتم وبرنگشتم دخترمردم انگشت نمای خاص وعام میشه..یه چرخ روتخت میزنم روپهلوی سمت چپ..چشمام گرم شد،یه حالت خواب وبیداری دارم،صدایی به گوشم خورد داشت اسمم روصدا میکرد،امیرحسین امیرحسین چقدراین صداآشناست چه حس خوبی بهم میده ،چقدرصدارودوست دارم روحم براش پرمیکشه یعنی این کیه ..چشمام روبی محابا بازمیکنم روتخت میشینم ..مطمعن هستم که خواب خواب نبودم اما این صدای زنونه صدای کی بود که منوصدازد..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 10
چهارروزی تهران بودم...وضعییت اینجا هم زیادخوب نیست.مدام آژیرقرمزمیشه وباید،برن توپناهگاه یا چراغا روخاموش کنن..بعدش هم صدای انفجاروتمام یه سری مردم بی گناه زیرخلوارها خاک مدفون میشن...حال خوشی ندارم ،نمازظهرم روتومسجدخوندم .خونه امون وسط یه کوچه ی باریکه..اگه دوکیلومتری اینجا بمب بندازن خونه ی ما اولین خونه ایه که مخروبه میشه..اگه جنگ تموم بشه بایدخراب بشه وازاول ساخته ..دنبال کلیدم میگشتم تا درروبازکنم که با صدای سلام یه خانم برگشتم به چپ..شک ندارم که دخترآقا رسول..چنان روگرفته که صورتش دیده نمیشه..جوابش رومیدم ..یکم این پاواون پامیکنه ومیره انتهای کوچه ..دم درخونه اشون میایسته یه نگاه گذرا میکنه وواردمیشه..نمیدونم ،چرا تا به حال یکبارهم ندیده بودمش..من با برادراش هم بازی بودم اما دریغ ازیکبارکه اونودیده باشم..یه نفس عمیق میکشموکلیدمیندازم ودرروبازمیکنم..با وجوداینکه به طورنامحسوس باهام برخوردداشت اما حس بدی بهش نداشتم ..چندبارخان جون روصداکردم نبود،لابدرفته روضه یا خرید..اتاقم طبقه ی بالاست پله های فرش شده رومیرم بالا میخوام داخل اتاقم بشم که صدای حرف زدن حامدبا تلفن توجهم روجلب میکنه..ناخوداگاه میرم پشت دراتاقش..اونقدرصداش بلندهست که بشنوم..مطمعن هستم با برادرم محمدداره صحبت میکنه که همون اوایل جنگ رفت پیش دختراش آمریکا..ازحرفاش فهمیدم که اونم دنبال کاراشه که بره ..دلم گرفت..اگه حامدهم بره خان جون با اینهمه وابستگی که بهش داره دق میکنه
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
📕کتاب صوتی : شازده کوچولو
🔶قسمت : هشتم
🎤گوینده: زهره صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇👇
@zohrehrezaie
پارت هشتم
دیوانگی
به قدری سرگرم جنگ بودم که گذرزمان روحس نمیکردم..امروزحدودسه ماهه که حتی خونه هم نرفتم دلم حسابی برای خان جون وبقیه تنگ شده ،تونامه ی قبلی بهم خبردادن که دایی شدم ..مریم یه دختربه دنیا آورده واسمش روگذاشتن فاطمه...عاشق بچه هستم..سی سالمه اما حدودسی وپنج سال بهم میخوره..این ششمین سالیه که جنگ شروع شده وتقریبا ازهمون روزهای اول خط مقدم هستم...فرماندهی گردان میثاق با منه ..مسولیتت سنگینیه ،فقط خداکنه که بتونم ازپس این امتحان الهی سربلندبیرون بیام...یه نگاه به آیینه ی شکسته ی تواتاقک فرماندهی میکنم ..تک وتوک موهام جوگندمی شده .قسمت جلوی موهام دسته ای سفیدشده ومثل یه خال سفیدرنگ روموهای مشکیم خودنمایی میکنه..یه دست به ریشام میکشم ،بایدکوتاهشون کنم کل صورتم روپوشونده ..چقدرچشمام غمگینه ،نمیدونم آینده ی این مملکت چی میشه ،هرروزبا دیدن جونای که پرپرمیشن ،یا دوستایی کقه ناغافل بارشهادت میبندن ،یه خستگی روحی فراوونی برام رقم زده..دارم تواین همه مصیبت پیرمیشم..یه نفس عمیق میکشم با صدای حاج سعیدمولایی به خودم میام که میگه . ها حاجی چی شده جلوآیینه ایستادی..نکنه خبریه؟ یه لبخندمیزنم ومیگم چه خبری؟ نگاهش روبهم میده ومیگه ،گفتم شایدخانم والده برات آستین بالا زده ..یه پوزخندزدموگفتم..فعلا که عروس ما این جبهه وجنگه.قهقه ی بلندی زدوگفت..بیا،بیا یه کمپوت گیلاس برات بازکنم تا جیگرت خنک بشه گذاشته بودمش توقابلمه یخ توایستگاه صلواتی..جیگرت حال میاد..دستم روبراش بلندکردموگفتم..میخوام برم سلمونی مش نایب ،خیلی بی ریخت شدم .بازبا صدای بلندخندیدوگفت ..دیدی گفتم هوایی شدی..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت ششم
دیوانگی
اونشب اقا رجب خیلی بهم رسیدگی کرد...کلی مدیونش شدم به خانواده ام خبرداده بود ودیگه نگران این نبودم که الان خان جون نگرانه... هنگامه گهگاهی بهم سرمیزد..ازم خواست که تا فردابعدازظهریه جوری ازاین خونه برم...مخصوصا که خدمه ی خونه ساعت هشت صبح میان ودیگه نمیشه خارج شد...با وجوداینکه حال مساعدی ندارم اما ازش خواستم که نیمه شب ازخونه خارج بشیم اما به خاطر حکومت نظامی تا ساعت پنج صبح امکانش نیست...نمیخوام باعث دردسرش بشم..به خاطرهمین تصمیم میگیریم ساعت شش صبح ازخونه خارج بشیم اما با اتومبیل یکی ازدوستام...شماره ی خونه ی مسعودروبهش دادم ..قرارشدزنگ بزنه وهماهنگیای لازم روانجام بده...شب سختی بوددردپام ازیک طرف.سرگیجه ام ازطرف دیگه....ساعت هقت شب یه سوپ رقیق خوردم یکم حالم جا اومد...نمازم روبه صورت تیمم وروی همون تخت خوندم...ازخداخواستم که کمکم کنه تا ازاین خونه خارج بشم...به اندازه ی نیم ساعت خوابیدم اصلا خوابم نمیره ازبس دلشوره دارم...ساعت شش صبح بودکه دربازشدومسعوداومدداخل پشت سرش هم هنگامه واقا رجب....وقت کم بود..با کمک مسعودواقا رجب ایستادم..اما دردامانم روبریده...هنگامه نزدیک میادومیگه این پتوی نازک روبندازروشونه هات سرمامیخوری...سرم روانداختم پایین ازش تشکرکردم..یه گردنبند،ون یکادنقره گردنمه که آبجی مریم ازمشهدبرام آورده..ازگردنم درمیارم ومیگیرم جلوصورتش ومیگم میدونم که ناقابله اما هدیه ای ازطرف من..نگاهش میچرخه به سمت مسعودکه به منظورپوزخندمیزنه..دست درازمیکنه وگردنبندرومیگیره..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
دیوانگی
پارت چهارم
با این حرفم شروع به فکرکردن کرد.میفهمیدم که دودل شده ..لب بازکردوگفت...مسولیت جونت پای خودت. یه پوزخندزدموگفتم..جونم فدای امام..با این حرفم پوفی کشیدوگفت...بایدازیکی ازدوستام کمک بگیرم...بلافاصله چشمام روبازکردموگفتم..هرکاری میخواهی بکنی بکن فقط یادت باشه که اگه گیربیفتم یکراست بی محاکمه میرم پای جوخه ی دار..نمیخوام گناه کنم اما قلب وروحم بانگاه به چشمای درشت ومشکیش درتلاطم می افته بازاستغفرالله میگم ..با صدای آقا رجب ..نگاهم رومیدم به سمت دیگه..جلومیادومیگه خانم...میخواهیدچیکارکنید،اگه بلایی سرش بیادیا پیداش کنن براتون دردسرمیشه ها..یه سرتکون دادوگفت.تا الان هم دردسرشده وبعدبدون هیچ حرفی ماروترک کرد...اقا رجب یه نگاه به زخم پام کردوگفت تا شب دوام نمیاری ..لبخندزدم چقدربهم روحیه میده..داره غرمیزنه که دستش رومیگیرمومیگم این کیف روبگیر..ببریه جا سربه نیستش کن...پیرمردجا خورد،انگاربمب توشه با لکنت گفت .چییییه توش..؟ آب دهنم روبه زورقورت دادموگفتم..اعلامیه است ..نمیخوام دست پلیس بیفته...یکم مکث کردوبعدسرتکون دادوگفت..حرفهای روح الله خمینی توشه...ازدردبه خودم پیچیدموگفتم...آره...فقط زودقایمش کن...یه نگاه به اطراف کردورفت بین اثاثیه های کهنه وتویه کمدچوبی پنهانش کرد..اومدبه سمتم وگفت..شانس آوردی که آقا وخانم نیستن وگرنه جون سالم به درنمیبردی....خدابهت رحم کردکه سواراتومبیل هنگامه خانم شدی ...لبم روگازگرفتموگفتم..شماره خونه امون روبهت میدم زنگ بزن بگوچندروزی رفته ماموریت...الان مادرم دل تودلش نیست..شماره روکه نوشت گفت..خداعاقبت ما روباتوبخیرکنه...خندیدموگفتم..توکل کن به خدا...
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie