دعای تحویل سال ۱۴۰۲
هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان
زمستان را ببر،هر طور که میدانی ،بهارش کن
شاعر:#مرتضی_لطفی
@morteza_lotfi65
اجرا: #زهره_صیدرضایی
@zohreh.seydrezaie
تدوین: #مهدی_اسفندیاری
@mehdiesfandiarri
#دکلمه #نوروز #نوروزی #عید #عیدانه #عیدی #زهره_صیدر_ضایی #شعر #کلیپ #ایلام #طبیعت #طبیعتگردی #تکست #استوری #ایران #ایرانگردی #جمعه #تهران #کرمانشاه #کورد #کوردستان #کردستان #کرد #موزیک_ویدئو #گوینده #مدرسه_سخن #سخنوران
https://www.instagram.com/reel/CqBRPiEoDu_/?igshid=MDJmNzVkMjY=
☀️🔉🔊🔊گویش صبحگاهی
♦️🎙گوینده:#زهره_صید_رضائی
🔹مدیر رادیو : #بهنام_شریفی
▪️مدیر آموزش:#زهره_یگانه
▪️کارگروه :# پادکست_صبحگاهی
◽️مدیرکارگروه:#پریا_احمدی
📻رادیو آوای مثبت، همراه همیشگی شما🌟🌟
🆔️
@bestvoice94
برای رسیدن به راهی که تا حالا نرسیدی
باید از راهی بری که تا حالا نرفتی
🎙اجرا : #زهره_صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇
@zohrehrezaie
☀️🔉🔊🔊گویش صبحگاهی
♦️🎙گوینده:#زهره_صید_رضائی
🔹مدیر رادیو : #بهنام_شریفی
▪️مدیر آموزش:#زهره_یگانه
▪️کارگروه :# پادکست_صبحگاهی
◽️مدیرکارگروه:#پریا_احمدی
📻رادیو آوای مثبت، همراه همیشگی شما🌟🌟
🆔️
@bestvoice94
☀️🔉🔊🔊گویش صبحگاهی
♦️🎙گوینده:#زهره_صید_رضائی
🔹مدیر رادیو : #بهنام_شریفی
▪️مدیر آموزش:#زهره_یگانه
▪️کارگروه :# پادکست_صبحگاهی
◽️مدیرکارگروه:#پریا_احمدی
📻رادیو آوای مثبت، همراه همیشگی شما🌟🌟
🆔️
@bestvoice94
☀️🔉🔊🔊گویش صبحگاهی
🎙گوینده:#زهره_صید_رضائی
🔹مدیر رادیو : #بهنام_شریفی
▪️مدیر آموزش:#زهره_یگانه
▪️کارگروه :# پادکست_صبحگاهی
◽️مدیرکارگروه:#پریا_احمدی
📻رادیو آوای مثبت، همراه همیشگی شما🌟🌟
@bestvoice94
پارت 35
یکساعتی توپارک بودم وقتی رسیدم خونه ساعت یازده صبح بود .با دیدن قیافه ی درهم من مینا نزدیک اومدوگفت..داداش چی شده؟ سرم روانداختم پایین وگفتم ،هیچی نیست ،جواب آزمایشمون آماده نبود...مریم نزدیک اومدوگفت..مگه میشه؟ من یه دوست دارم تواون آزمایشگاه بریم پیشش..کلافه گفتم..نمیخوادباید یکم استراحت کنم ،حامدنزدیک اومدوگفت..خب میگفتی امروزعقدکنونمه..روپله ها نشستم ،بالاخره که بایدبفهمنن..یه نگاه چرخشی به تک تکشون انداختموگفتم..خونمون بهم نمیخوره...با این حرفم مینا کوبوندرودستش..پنجه هام روتوموهام فروبردموگفتم..فعلا نمیخوادچیزی بگید..فقط باید یه کاری کنیم که بدون برگه آزمایش عقدکنیم..مریم کنارم روپله نشست وگفت..امکان نداره بعدش هم میدونی درآینده برای بچه دارشدن به چه مشکلی برمیخوری..زل زدم توچشماش وگفتم خواهرمن توبگوچیکارکنم من نمیخوام ماهرخ روازدست بدم..میدونم که حقشونه که بدونن اما ازطرفی هم اگه مخالفت کنن چی؟ مینا بلافاصله گفت..بایدبا خانواده اشون درمیون بزاریم..مخم کارنمیکنه..اصلا فکرنمیکردم که به همچین بن بستی توزندگیم برخوردکنم..نگاهم به خواهربزرگمه که چادرسرکردوگفت..میرم مغازه محمودآقا قضیه رواول به اون میگم ..اون مردعاقلیه ،بالاخره بایدبدونن که چه اتفاقی افتاده...تا خواستم جلوش روبگیرم .ازدرزدبیرون...به یکباره یه آتیش بزرگ افتادتوزندگیم..نه راه پس دارم ونه راه پیش...رفتم به اتاقم..حامدبرام چای آورد..فورا گفتم..محمدآقا نیومد..سرش روپایین انداخت وگفت..هنوزکه نیومده...چای روداغ ،داغ سرکشیدم.نیم ساعتی میشدک تواتاقم دارم فکرمیکنم ،صدای محمودآقا ازپایین شنیده میشد بلافاصله رفتم پایین..سلام کردم..جوابم رودادوگفت..من با این ازدواج مخالفم..زودتربه اقوامی که برای عقددعوت کردیداطلاع بدید..ازدرزدبیرون حتی صبرنکردکه کلامی من حرف بزنم.
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
📕کتاب صوتی : شازده کوچولو
🔶قسمت : سیزدهم
🎤گوینده: زهره صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇👇
@zohrehrezaie
پارت 33
تواین هفته سرم خیلی شلوغه..خان جون اصرارداره که یه عقدکنان آبرومندبگیریم...موافقم .آقا محمدوخانومش دیشب رسیدن تهران..البته هنوزما ندیدیمش ظاهرا رفته خونه پدرخانمش..همینکه بی دردسربرگشته ایران بازخداروشکر..حامدودوستاش حیاط وکوچه روچراغونی کردن. حلقه هامون هم خریدیم..یه لباس پوشیده ی عروسی با کفشای سفید.وچیزاهای ضروری..که مخصوص خانمهاست خرید.گهگاهی که با ماهرخ تنها میشم ،دوست دارم تمام احساسات درونم روبهش بگم..وقتی لبخندش رودیدم گفتم..بهت گفتم که نگران نباش.لبای قشنگش روحرکت دادوگفت..ممنونم که پای همه چی موندی..فرداصبح بایدبریم آزمایش خون..برای پس فردا عاقددیدیم ..مریم ومینا وبا خانم برادرماهرخ یه اتاق عقدقشنگ درست کردن .وقتی آیینه ی بیضی شکل طلایی با شمع دونیای پایه بلندروگذاشتن توسفره ی عقدصلوات بلندی فرستادن.. ...... امروزکه برای گرفتن جواب آزمایش خون رفتم ..یه حس وصف انگیزی توی دلم نهفته شده...خانمی که ورقه ی آزمایش روبهم دادگفت..یه مشکلی توی آزمایشاتون هستن ..رنگ ازصورتم پرید فورا گفتم .چه مشکلی..شونه بالا انداخت وگفت..بایدبا دکترآزمایشگاه صحبت کنید یکم منتظربمونیدصداتون میکنم..روی صندلی میشینم تسبیح رودرمیارم وزیرلب ذکرمیگم..صدای همون خانم که گفت آقای رادمنش سرم روبالا گرفتم ازروصندلی بلندشدم با اشاره ی دستش رفتم به سمت اتاق روبرو..درزدم ودستگیره روپایین کشیدم..با بفرماییدآقای دکتر روی صندلی نشستم ...برگه روازدستم گرفت ودوباره خط به خط نگاه کرد،بعدازمکث کوتاهی گفت..با خانمی که میخوای ازدواج کنی فامیل هستی..؟ زل زدم توچشمای سبزرنگش وگفتم نه چطورمگه؟یکم مکث کردوبعدگفت..گروه خونی شما اصلا بهم نمیخوره شما نمیتونیدباهم ازدواج کنید..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 31
احساس میکنم تمام درودیواراین خونه دارن شماطتم میکنن ..اعظم خانم مجال نمیده مدام ازحال واحوال خانواده ام میپرسه..برای اینکه صداش بندبیادبی محابا میگم ..خواهرم گفت ماهرخ بیمار...تا اینوگفتم به خودش اومدکه من نامزدی تواین خونه دارم که به خاطراون اومدم نه گزارش ازحال خانواده ام..فورا گفت..تواتاقشه نمیدونم دیروزتا حالا که ازآموزشگاه خیاطی اومده چِش شده ..تب داره..جعبه شیرینی رومیدم به دستش تا میخوادشروع کنه به یه طومارتشکر.میگم میتونم ببینمش...سرش روتکون میده ومیگه البته بفرمایید..خیلی ماهرانه میخوادکه من با ماهرخ تنها باشم..با تقه ای به دراعلام میکنه که من اومدم..وخیلی زودراه اومده روبرمیگرده..درچوبی با قیژی بازمیشه.. سراسیمه روتختش میشینه..سلام میکنه..دارم ازخجالت آب میشم..میرم داخل جوابش رومیدم..میخوادبایسته که فورا میگم استراحت کن..لبه ی تخت میشینم..لپاش قرمزشده..دیگه صورتش شاداب نیست..دلم میگیره من باعث شدم که اینجوری لطمه ببینه..دست به پیشونیش میزارم ..تب داره..خودم رومیکشم نزدیکتر.خودش روجم کرد.شدم مثل یه جنایتکارجانی ،که همه ازش میترسن ،این حس رودارم که ازم ترسید..بهش میگم .شرمنده..تا اینومیگم اشکش سرازیرمیشه پتورومیکشه روسرش تا من نبینمش..چشمام روروی هم فشارمیدم ..صدای هق هق گریه اش رومیشنوم..پتورومیکشم کنارومیگم ماهرح بهت قول میدم همه چی روزودراست وریس کنم برای عقد..امشب خان جون با پدرت حرف میزنه..پتوروازروصورتش میکشه ومیگه ،همه چی روخراب کردی...دستش رومیگیرمومیگم هیچی خراب نشده ..میدونم گناهکارمومقصرگفتم که درستش میکنم....الانم پاشوبریم دکترتبت بالاست.سرش روتکون میده ومیگه نه لازم نیست بهترمیشم..نگاه ازصورتش برنمیدارم..با مکث میگه امیرحسین..بدون وقفه میگم جانم.....یه دست به زیرچشماش میکشه ومیگه میترسم..دستش رومیارم بالا ومیبوسم با اطمینان بهش میگم..تا من هستم ازهیچی نترس خودم خرابش کردم خودم هم درستش میکنم
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 29
نمیدونم خجالت وشرم خودم روچیکارکنم یا بی تابی واشکهای ماهرخ رو..کلافه ام..لبه ی تخت مینشینم والتماس واربهش میگم ..همه چی رودرست میکنم..بهت قول میدم..اصلا میام پیش پدرت بهش میگم میخوام عقدکنم ..توهمین ماه... مظلومانه نگاهم کردوگفت..بدبخت شدم اگه خانواده ام بفهمن ..فورا گفتم..نمیفهمن.. اصلا دلیل نداره بهشون بگی..به خدا درستش میکنم نمیزارم صدمه ببینی..ازروتخت اومدپایین اما دردداره..زیربغلش رومیخوام بگیرم .نمیزاره..اصلا چرا اینجوری شد.من احمق چرابایداینکارروکنم ..اصلا باورش سخته که من..با اون همه اعتقادوایمان وسرسختی بیرحمانه باعث آزارعشقم بشم...میره طبقه پایین..پشت سرش میرم..چادرش روسرمیکنه بدون اینکه توجهی به من کنه میره به سمت خونه اشون..شوکه شدم ،همیشه فکرمیکردم که آخرین مرحله ی زندگیم غرایض مردانه امه .اما نهایت پست فطرتی رودرحق عزیرترین کسم انجام دادم..یعنی ماهرخ درموردم چی فکرمیکنه..چرا اینقدردرنده ووحشی شدم..بعدازنیم ساعت دوش میگیرم..ازخونه میزنم بیرون..ای کاش هیچوقت خونه خالی نمیشد ،اصلا کاش نمیومداینجا...چقدربهم اعتمادداشت ،به خاطراینکه کنارمن باشه کلی دروغ به خانواده اش گفته بود...رفتم خونه ی مینا..ازخان جون خواستم که زودترعقدکنم..همه با تعجب نگاهم کردن..مینا روبهم گفت..چرا اینقدرعجله داری توخودت گفتی بعدازماه صفر..سرم روانداختم پایین وگفتم..تصمیمم عوض شده...خان جون فورا گفت..اشکال نداره با محمودآقا صحبت میکنم....امشب کلافه هستم..اصلا خبری ازماهرخ ندارم.دلم شورمیزنه..کلافه چندبارمیرم توکوچه وبرمیگردم..هربارکه یادم میافته چه کردم به خودم لعنت میفرستم
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
رمان
#دیوانگی
قسمت : ۲۴ تا ۲۸
تقدیم باعشق❤️❤️❤️❤️❤️
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 27
چادرش روکه درآورد یه بلوزدکمه دارقرمز،با یه دامن مشکی بلندتنش بود..یه نگاه بهش کردم دستم روگذاشتم روی گره ی روسریش ،فورا دستش روگذاشت رودستم سردی دستش روحس کردم..دستم روانداختم نمیخوام اذیت بشه ..رفتم به سمت سماور..دوتا چای ریختم ،وقتی واردپذیرایی شدم..روسریش رودرآورده بودوداشت موهای بلندش رومرتب میکرد..سینی چای روگذاشتم زمین ..ایستادم روبروش..یه لبخندشرم آورزد..دست به سینه ایستادموفقط نگاهش میکنم ..نگاهم ازروموها وگردنش میادروبالاتنه وبرجستگی های دخترونه اش ،چقدرامروزحریص شدم..آب دهنم روبه زورقورت میدم . با وجوداینکه نوزده سالشه متوجه میشه..یکم ازم فاصله میگیره..شروع به حرف زدن میکنه ..مطمعنم که میخوادحواس منوپرت کنه ..منم سعی میکنم به نفسم غلبه کنم ،نمیخوام به امانتی که بهم سپرده شده خیانت کنم میدونم که محمودآقا خیلی مردحساسیه..نمیخوام سواستفاده گرباشم ازاعتمادی که بهم دارن..منم خودم رومجاب میکنم که الان برای ابرازهرنوع عاشقی جسمی زود...چای روکه میخوریم .مشغول پوست کندن سیب میشه ..یه تیکه میزنه سرچاقو..زل میزنم توچشماش وسیب روازنوک چاقوجدامیکنم..اینباراجزای صورتش روآنالیزمیکنم ..چشم وابروی مشکی وجذابی داره .مژه های بلندوپُرش برای دل من دنیاییه..بینی کوچیک وفرمداربا لبهاوپوست سفیدش همخونی بِکری ازاین دخترزیبا ساخته.بازمتوجه ی حال خرابم میشه وبا گفتن اسمم منوازدنیای هوس آلودمیکشه بیرون..ازم میخوادکه اتاقم رونشونش بدم..چندباراومده اما هربارخان جون وخواهرام بودن ونشده که اینچنین باهم تنها باشیم..قبول میکنم وباهم میریم طبقه ی بالا..وهمین تنهایی سرآغازفصلی جدیدی اززندگی من وماهرخ رورقم میزنه که پرازحادثه های جورواجورِ..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 25
لحظات خوبی روباهم داشتیم خیلی خوب باهم ارتباط برقرارکردیم..یه جورایی خوش زبونه وجذاب حرف میرنم.وقتی میخنده دندونهای ردیف ومرتبش به صورتش زیبایی چندبرابرمیده...مدام دلم میخوادروبروم بشینه تا بتونم خوب ببینمش..ساعت ده ونیم شبه..شبهای مردادماه گرم وخفه خوان آور..دوتا لیوان آب هویج بستنی گرفتم ازم خواست که توماشین بخوریم .قبول کردم ..کلی ارحرفهایی که بایدچندماه طول میکشیدتا بهم بزنیم روتوهمین اولین شب بهم گفتیم..ازپاکی وصداقتش خوشم اومد...میخوام بپرسم که منظورازحرف اونروزش چی بود یعنی منودیده بوده..پس چرامن هیچ وقت ندیدمش...اما بازصبوری کردم ...عاشق حجب وحیا وچادرسرکردنش شدم..ساعت یازده بودکه برگشتیم..اتومبیل عباس روسرکوچه پارک کردم.توکوچه ی خودمون نمیشدپارک کرد.. درروقفل کردم وسویبچ روگذاشتم توجیبم باهم راه افتادیم ..دم درخونه تعارفش کردم که بیادداخل اما قبول نکرد..تا ته کوچه باها هاش رفتم دم درکه رسیدیم..خواست خداحافظی کنه که بهش گفتم خیلی دوستت دارم انگارهمه ی دنیاروبهش دادم..زیرنورچراغ سردرخونه اشون لپای گل انداختش رودیدم...بعدازمکث طولانی خداحافظی کردو رفت داخل ..درروکه بست تازه فهمیدم که نبودش دیگه برام غیرقابل تحمله..وقتی رفتم داخل خونه ..همه ی برقها خاموش بود..یه سرک به اتاق خان جون کشیدم خواب بودکنارش هم مینا خوابیده بود..صدای نفسهای پرصداش به راحتی به گوش میرسید..درروآروم بستم..تواتاق خان جون کولرنیست..پنکه ی پایه کوتاه روازتوزیرزمین درآوردم توهمون نیمه شب با یه دستمال خاکهاش روگرفتم.زدم به برق امتحانش کردم بعدبردم تواتاق خان جون گذاشتم کُنج دیوار تنظیمش کردم زدم دورچرخشی بادملایمی زده شد..بی سروصدارفتم تواتاقم. .
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
📕کتاب صوتی : شازده کوچولو
🔶قسمت : یازدهم
🎤گوینده: زهره صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇👇
@zohrehrezaie
یه کمپ رویایی تو دل جنگل و هوای مه آلود.
اینجا ارتفاعات رویایی استان گیلان، شصت کیلومتر فرعی داخل جنگل.
لینک دعوت به کانال👇
@zohrehrezaie
✅#رادیو_صبحانه
#رادیو_آوای_سحر
🎙گوینده و میکس:#زهره_صیدرضایی
👩🏼🏫مدیررادیو:
#سحر_زارعی
هماهنگی:#احمد_بله_جانی
رادیو آوای سحر همراه همیشگی شما شنوندگان عزیز🦋
╔═📻════════╗
@Radio_saharr
╚════════📻═╝
بخش:#انگیزشی
گویندگان:
#مجتبی_بیکیان
#زهره_صید_رضایی
مدیران_رادیو: #ندا_کمیجانی #شقایق_مهرابی
#مدیر_اجرایی_تمنا_راستین
#میکس_تمنا_راستین
کاری ازگروه هنری رادیو شادانه
🎭@radioshaadaneh🎭
☀️🔉🔊🔊گویش صبحگاهی
🎙گوینده:#زهره_صید_رضائی
🔹مدیر رادیو : #بهنام_شریفی
▪️مدیر آموزش:#زهره_یگانه
▪️کارگروه :# پادکست_صبحگاهی
◽️مدیرکارگروه:#پریا_احمدی
📻رادیو آوای مثبت، همراه همیشگی شما🌟🌟
@bestvoice94
پارت 34
چشمام روریزکردموگفتم..چی میگیددکتر...خودکاربیک تودستش روگذاشت رومیزوانگشتاش روتوی هم قلاب کردوگفت..نتایج اولیه آزمایش شما جوریه که اگه باهم ازدواج کنید..نودونه درصدبچه های ناقص العضو به دنیا میارید..چشمام روروی هم فشاردادم ..توضیحات دکتربه قدری واضح وجدی بودکه کاملا مجاب شدم...ایستادم اما چه ایستادنی معلق روی زمین وآسمان سیرمیکردم..انگاروزنه های سنگینی به پام وصل بود،بدون هیچ حرفی دراتاق دکترروبازکردم تا خارج بشم که دکترگفت..دوستش داری؟ بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم..خیلی.... فورا گفت..پس قیدبچه روبزن..به اونیکه دوست داری نرسی تا آخرعمرت یه داغ بزرگ روی دلت میمونه..اما بچه رومیشه ازپرورشگاه هم آورد..سرم روتکون دادموگفتم..شما درست میگید... وقتی روی نیمکت توی پارک نزدیک خونه امون نشستم..یه نفس عمیق کشیدم ..اواخرشهریورماه اما هواهنوزگرمای خودش روداره..با صدای پسربچه ای که یه صندوق کاچویی مخصوص بستنی دستش بودبه خودم اومدم..روبروم ایستاده بودوتقاضا میکردکه ازش بستنی بخرم..درصندوق سفیدرنگ روبازکردیه نگاه به بستنی های داخل صندوق کردموگفتم..یه آلاسکا بده..یه بستنی یخی که مابهش میگیم آلاسکا درآورد یه سکه پنج تومنی گذاشتم کف دستش .درصندوق روبست بلندش کردوباصدای بلندگفت..بستنی بستنی همه رقم بستنی دارم...نگاهم به دورشدنش مات شد..بعدازظهرمراسم عقدکنان داریم ومن بدون تکلیف اینجا نشستم وبستنی میخرم.محاله که بزارم ماهرخ ازم جدابشه..اصلا مگه میشه..مخصوصا با این گندی که زدم..فوقش قیدبچه رومیزنم بهترازاینه که آبروی خودم واون دختربیچاره بره...نمیدونم چرا این چندوقت همه ی کارام توهم گره خورده..چرا بایداونروزاینقدرازهمه چی غافل بشم تا نفسم بهم قالب بشه واون اتفاق بیفته..شایداگه این مسله که مسببش من بودم پیش نمیومدراحتربرای آینده ام تصمیم میگرفتم اما حالا فقط یک راه هست واونم ازدواج با ماهرخ
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
رمان
#دیوانگی
قسمت : ۲۹ تا ۳۳
تقدیم باعشق❤️❤️❤️❤️❤️
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 32
با تقه ی به درازلبه ی تخت بلندمیشم..اعظم خانم میادداخل ..سینی چای روازش میگیرم..یه نگاه به صورت ماهرخ میکنه ولبخندمیزنه..فورا میگه مادرتوکه اینقدرلوس نبودی..آقا امیرحسین رودیدی خودت رولوس کردی..یه تب ساده اس دیگه..هیچی نمیگه..منم هیچی نمیگم ..میره بیرون ودوباره با ظرف میوه برمیگرده..همه رومیزارم رومیزی که چرخ خیاطی روشِ.. ..چقدرخوشحاله که من پیش دخترش هستم..خداکنه محمودآقا نیادتا من بتونم بیشترپیش ماهرخ باشم..مادرزن هوای دامادروداره..دوباره میشینم لبه ی تخت .جعبه روازتوجیبم درمیارم..درش روبازمیکنم..گردنبدرومیگیرم روبروی صورتش..با انگشتای کشیده اش میگیره ومیگه خیلی قشنگه..ازش میخوام خودم گردنش کنم ..قفلش روکه میبندم میگم ..دوستت دارم..فقط ازت میخوام منوببخشی..لبخندمیزنه..چقدراین لبخندرودوست دارم گرچه تلخ ومصنوعیه...یکساعتی اینجا هستم..پامیشم الانه که محمودآقا سربرسه..بازازش میخوام بریم دکتر..قبول نمیکنه..به زورتا دم درمیاد..اعظک خانم کلی تعارف تیکه پاره میکنه..ازش خداحافظی میکنم .پام روکه توکوچه میزارم..محمودآقا دم درایستاده..ماهرخ که فورا میره به سمت اتاقش..اعظم خانم پیش دستی میکنه ومیگه آقا امیرحسین اومده بودن دیدن ماهرخ..بچه ام تبش نمی افته..محمودآقا فورا میگه..بریم داخل .فورا میگم ممنون کاردارم..بی مقدمه میگه سلام برسون..وقتی میام داخل حیاط خودمون یه نفس راحت میکشم اگه یه روزی دخترداشته باشم اصلا درموردنامزدش سختگیری نمیکنم... دوروزی هست که با اصرارمن مدام خان جون وخواهرام ازمحمودآقا میخوان که عقدکنیم..کلی عصبانی شد.اما روحیه ی داغون ماهرخ روکه میبینم کوتاه بیا نیستم.اواسط محرمه ومراسم ها تموم شده..اما سیاهیها هنوزدورتادورحیاط ما خودنمایی میکنه..ازهرفرصتی استفاده میکنم که به ماهرخ اطمینان بدم که من نامردنیستم وپای همه چی ایستادم.. .محمودآقا زیربارنرفت که نرفت..دیگه ماهرخ هم بهم اعتمادکرده که هیچ اتفاقی نمیافته واین رازتا ابدپیش خودمون دوتا باقی میمونه..بالاخره دوماه ماه محرم وصفرتموم شد..خیلی خوشحالم ازاینکه به عهدم عمل میکنم وعقدمیکنیم ،دیگه عقدکه کنیم این اتفاق وحشتناک روفراموش میکنیم وتا ابدمال هم میشیم..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 30
فرداشرکت بودم که دلم بهم اخطاردادکه یه زنگ به خونه ی خودمون بزنم..رفتم دفترمعاونت شرکت،ازش خواهش کردم که تلفن بزنم ..گوشی سبزرنگ روگذاشت روبروم .انگشتام توحلقه های گردروی شماره گیریک به یک چرخید.قراربودخان جون امروزازدکتربیادخونه.با صدای مریم سلام کردم..حال عباس وخان جون روپرسیدم گفت خوبن..یکم مکث کردم آقای پناهی سرش روبا ورقه های روی میزگرم کرد..آروم گفتم..ازماهرخ خبری نداری..مریم گفت..چرا چنددقیقه پیش براشون یه سبدتوت بردم ،خودش روندیدم مادرش گفت ازدیشب تاحالا ناخوش احواله..چیزی شده؟ با دستپاچگی گفتم نه نه..وبا یه خداحافظی تک کلمه ای گوشی روگذاشتم...تشکرکردمواومدم بیرون...یه دست به ریشام کشیدم..پیراهن مشکی که برای امام حسین ع پوشیدم ازگرما چسبیده به تنم..یه نفس عمیق میکشم ومیرم به سمت محل کارم..اما دل تودلم نیست .فورا مرخصی گرفتم..یکی ازهمکارامون با موتورمیخواست برگرده شهر..ازپالایشگاه تا تهران فاصله ی قابل توجهی بود..تا یه جایی باهاش اومدم..بعدسوارتاکسی شدم ..نزدیک خونه امون بازارطلافروشا هست..یه نگاه به ساعتم کردم ساعت یک بودوبانکها باز.وقتی رسیدم خونه فورا دفترچه ی بانکیم روبرداشتم توش صدهزارپول بود.بدون اینکه توضیحی به مریم بدم رفتم بانک ..پنجاه هزارش روگرفتم..چندتا مغازه رونگاه کردم یه گردنبندقشنگ توجهم روجلب کرد.هجده هزاربرام فاکتورکرد...یه شلواروپیراهن مشکی هم برای خودم خریدم.اومدم خونه حمام کردم مریم فقط نگاه میکنه .خان جون خوابه..میدونه که تا خودم نگم نمیتونه ازم حرف بکشه..لباس مرتبی میپوشم ومیگم میخوام برم خونه ی محمودآقا لبخندمعنی داری میزنه ومیگه بالاخره ماهرخ توروتوراه آورد..یه لبخندزدموازخونه زدم بیرون یه جعبه شیرینی هم گرفتم اومدم دم خونه اشون..زنگ روکه فشاردادم اعظم خانم درروبازکرد.سلام کردم. یکم چادرش رومرتب کردوگفت.علیک السلام خوش اومدید.بفرمایید
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
📕کتاب صوتی : شازده کوچولو
🔶قسمت : دوازدهم
🎤گوینده: زهره صیدرضایی
لینک دعوت به کانال👇👇
@zohrehrezaie
پارت 28
یه نگاه به کل اتاقم کرد. با وجودسادگی اما تمیزومرتبه..یه نگاه بهم کردوگفت..ای کاش این دوتا خونه مابینمون نبودویه پنجره رودیواراتاقت تا من بتونم ازتوحیاطمون راحت ببینمت..رفتم نزدیکش خیلی نزدیک..یکم جاخوردسرش روبالا گرفت تا راحترمنوببینه..تا میخوادبره کنار،دستش رومیگیرم میکشم به سمت خودم..رنگ به رنگ شدنش روکاملا میبینم..اما حالم خوش نیست ،زل میزنم توچشماش ومیگم چراازم فرارمیکنی مابهم محرم هستیم..با یه حرکت دیگه اش دستش رورها میکنم،اینباردستام دورکمرش حلقه میشه..یکم تقلا میکنه اما نمیتونه رها بشه..احساسم میگه فقط داره خودداری میکنه واونم به این عشق ورزی نیازداره..میخوادوانمودکنه که هیچ اتفاقی نمیتفته..سرش رومیچسبونه روی سینه ام،نفسم حبس میشه..اینباردستای اونه که دورگردنم حلقه میشه..اما فقط چندثانیه..هُرم نفسهام بهش میگه که بایدازم فاصله بگیره اما من ازعشقبازی آروم میرم به سمت تلاطم ونا آرومی..دیگه صداش رونمیشنوم..گهگاهی التماساش ،گهگاهی همراهیهاش .گهگاهی خراشهای روی بدنم نویدیه اتفاق بدرومیده ،اما دیگه نمیتونم صبوری کنم ..با صدای جیغ بلندش تازه متوجه میشم چه غلطی کردم..به خودم که میام..نگاهم می افته به ماهرخ که مظلومانه مثل ماربه خودش میپیچه..دستپاچه لباس میپوشم..ملحفه رومیکشم روبدنش..لعنت به من..این تنها جمله ای بودکه چندبارپشت سرهم تکرارکردم..اما کارازکارگذشته بودومن نامردی کرده بودم وعهدشکنی..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 26
ازفردادنبال جایی بودم که استخدام بشم...عباس اصرارداره که واردسپاه بشم..امانمیدونم با اون همه شوقی که داشتم مخالفت کردم...خیلی زوددوباره برگشتم سرکارقبلیم توپالایشگاه تهران...با همون مدرک مهندسی که دارم سرپرستی یه قسمتی ازبخش پتروشیمی بهم سپرده شد..یه چندماهی دوباره با فوت امام مملکت پرچم غم وغصه اش برپاشد..اما زندگی ادامه داشت ومملکت روبه پیشرفت بود..تلاش همه چندبارشده ..بایدطوری پیش بریم که روی پای خودمون باشیم وچرخه های علم وصنعت کشورروخودمون بچرخونیم یه بخش خیلی مهم مملکت همین پالایشگاه ومنابع نفتی کشور،به خاطرهمین دیدگاهی که داشتم ازورودبه سپاه خوداری کردم کارتو رشته ی تحصیلی خودم رو ادامه دادم...روزبه روزعلاقه ام به ماهرخ بیشترمیشه...به خاطرایام محرم تصمیم گرفتیم که بعدازماه محرم وصفرعقدکنیم..محمدآقا هم با آروم شدن مملکت قرارشدبه خاطراصرارخانومش که اقوامش اینجا بودندچندماه دیگه برگرده ایران...ازماهرخ خواستم که تحصیل روادامه بده..تا سوم راهنمایی تحصیل کرده بود..بهش قول دادم که بهش کمک کنم..وقتی ازسرکارمیام یکراست میرم درخونه اشون..امروزازش خواستم که باهم بریم بیرون برای شام..توهمین چندساعت یه چیزایی ازعاشقیش گفت که هرلحظه تشنه ترمیشدم برای اینکه بیشتربگه..بهش قول دادم که خوشبختش کنم ..محمودآقا یکم سختگیربودونمیگذاشت که ساعتهای بیشتری کنارمن باشه شعارش هم این بودکه بعدازخطبه ی عقد...،اما گهگاهی به بهانه ی اشکالات درسی دورازچشم پدرش ساعتها کنارمه...واین یعنی همه ی دنیا برای دل عاشق من....امروزبعدازظهر هم یکی از همون لحظه هایی که دورازچشم پدرش اومدخونه ی ما...خان جون چندروزی رفته خونه ی مینا وحامدهم تویه مکانیکی مشغول کارشده وتب وتاب رفتن ازسرش افتاده.سماورروزدم روجوش .وظرف میوه هم پرکردم..تاامروزاین حس مردانه ی عاشقانه اونقدری فوران نکرده بود.با ورودش به استقبالش رفتم....شیطنتهای دخترونه داشت اما نه تا جایی که ازپادرم بیاره واین به خاطرحرفهایی بودکه بزرگترها توذهنش کرده بودن..اما من بی تاب بودم وپربودم ازحس خواستنش..
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
پارت 24
اونشب ذهنم مشغول بود،ازیه طرف اوضاع مملکت ازطرف دیگه بیماری خان جونوبعدآشنایی با ماهرخ....فردابه درخواست مینا یه جعبه شیرینی گرفتم ودوتایی رفتیم خونه ی محمودآقا....استقبال گرمی ازمون کردند...قرارشدکه همین امشب درحضوردوتا خانواده توخونه ی محمودآقا توسط پیشنمازمون آقای محمدی صیغه ی محرمیت بینمون خونده بشه تا راحتتربتونیم با اخلاقیات هم آشنا بشیم..ازیه طرف خوشحال بودم وازطرف دیگه نگران...خیلی زودصیغه محرمیت بینمون خونده شد..شام مهمان خونه ی محمودآقا شدیم..این همه سال همسایه ایم اما اولین بارکه مهمان این خونه هستیم البته محرمها به خاطراینکه حیاط ما بزرگترمراسم عزاداری توش برگزارمیشه ومحمودآقا ودوتا پسرای شهیدش صادق وصابر همیشه کمک حال مابودند...بعدازشام ، یکساعتی اونجا بودیم.خان جون حالش خوب نبود.حامدومیناکمک کردن بردنش خونه..وقتی روبروم ایستاد دیگه اون روگیری سفت وسخت رونداشت ،تازه تونستم صورتش روبه طورکامل ببینم..به انتخاب خواهرا ومادرم احسنت میگم واقعا که دخترزیبا وبا وقاری بود..انگارهمه یه جورایی خواستن که ماروتنها بزارن..یکم این پاواون پاکردم وگفتم..اتومبیل شوهرخواهرم دستمه موافقی یه دورتوشهربزنیم..لبخندملیحی زدوازمامانش اجازه گرفت..فورا رفتم توحیاط ومنتظرش شدم .دراتومبیل روبراش بازکردم وبا احترام نشست روصندلی جلو..وقتی پشت فرمون نشستم ازبس دستپاچه بودم اتومبیل روخاموش کردم..وقتی ریزخندید،فهمیدم برای اولین بارچه سوتی دادم
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie
رمان
#دیوانگی
قسمت : ۱۹ تا ۲۳
تقدیم باعشق❤️❤️❤️❤️❤️
لینک دعوت به کانال👇👇👇
@zohrehrezaie