bohlol_molanosradin | Unsorted

Telegram-канал bohlol_molanosradin - حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

15928

📚حکایتهای آموزنده 👳ملانصرالدین و بهلول دانا😊 کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید 😍❤️ ادمین @kurd1_pi تبلیغات در شش کانال @tablighat_bohlol

Subscribe to a channel

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📘#حکایت_و_پند

هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.
سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو کدام یک از این سه ماده ای؟!🌺


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

#سلام_صبحتون_بخیر 🌸🌸

🌹روزے خوب
🌹برایتان
🌹یڪ دنیاشادی
🌹یڪ دشت آرامش
🌹یڪ دریاخوشبختے
🌹یڪ ڪوہ سلامتے
🌹یڪ اسمان آرزوے زیباو
🌹یڪ عمربا عزت از پروردگار
🌹خواستــــارم
🌹صبحتون سفیدوپاڪ


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📘داستان کوتاه خواندنی

دوستی ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ!

ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.

ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟

ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ...

ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ!

ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ...

ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ...

ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ!

ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📗 حکایت و پند

خردمندی نزدیک راه خروجی روستای خود نشسته بود كه مسافری به سويش آمد و پرسيد: «من از روستای قبلی ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالی اينجا چگونه مردمی هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستای تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بی رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.»

پس از مدتی مسافر ديگری آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالی روستای تو چگونه مردمی بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وی گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.»

ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم می نگريم، نه آن گونه كه به راستی هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، می توانيم فرض كنيم كه انگيزه های آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر می كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است.🌺


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📚داستان کوتاه آموزنده

بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ،‌ مرحله ی خشک شدن لواشک بود...

لواشک رو می ریختیم تو‌ سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلو قرمز های گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌بود انقدر فوق العاده ‌بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم ‌میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ...

تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود...

تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن...


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین



📘سرگذشت حیرت‌انگیز و باورنکردنی یک زن اهلِ مکزیک

از کوه‌های مکزیک تا اوج شهرت و ثروت او جولیا پاسترانا است، یک زن جوان اهل مکزیک که فردی مهربان بود اما از او به عنوان "زشت‌ترین انسان تاریخ یاد می‌شود.

جولیا در سال هزار و هشتصد و چهل و سه یعنی حدود صد و هشتاد سال پیش در کوه‌های مکزیک به دنیا آمد. از زمانی که او به دنیا آمد، موهای بدنش به سرعت رشد کردند تا جایی که تمام بدن او را پوشانده بودند. هیچ کس نمی‌توانست وضعیت او را بپذیرد زیرا آنها فکر می‌کردند که جولیا یک هیولا یا چیزی شبیه به آن است، بنابراین او تصمیم گرفت از محل سکونت خود فرار کند. جولیا در سفر خود به عنوان یک روح خالی، با مردی آشنا می‌شود که در یک سیرک کار می‌کند و او نیز به او پیشنهاد می‌دهد که در همان سیرک کار کند. جولیا تبدیل به یک "کاراکتر ترسناک" در سیرک می‌شود که باعث می‌گردد مردم حاضر شوند فقط برای تماشای او پول خرج کنند!
با وجود اینکه برای جولیا بسیار دردناک بود، او چاره‌ای نداشت جز اینکه کار در سیرک را بپذیرد تا بتواند غذا بخورد و جایی برای زندگی داشته باشد. و به دلیل آن نمایش‌ها در سیرک جولیا پول و شهرت زیادی به دست آورد. اما اتفاق عجیب اینجا رقم می‌خورد که مدیرش به نام تئودور لنت تصمیم می‌گیرد با او ازدواج کند! با چنان موجود عجیبی که بسیاری می‌گفتند او نیمه انسان نیمه میمون است. ازدواج جولیا و تئودور تبدیل به یک ازدواج بسیار ویروسی در روزنامه‌ها در آن زمان شد. چگونه یک مرد می‌تواند با زنی که تنها صد و سی و پنج سانتی متر قد دارد و اغلب او را هیولا می‌نامند ازدواج کند. و از همه عجیب‌تر اینکه جولیا یک نوزاد عادی به دنیا آورد. متأسفانه او و نوزادش چهل و هشت ساعت پس از زایمان با هم فوت کردند. بدبختی‌های جولیا به همین جا ختم نشد. پس از مرگ او، تئودور حریص تصمیم گرفت جسد او را حفظ کند تا مردم بتوانند برای دیدن جسد "هیولا" نیمه میمون و نیمه انسان هزینه کنند. جسد او بارها دزدیده شد تا اینکه سرانجام در سال دو هزار و پنج در سطل زباله در نروژ پیدا شد و بالاخره بعد از صد و پنجاه سال جولیا را به طور مناسب و مانند یک انسان دفن کردند..


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

تا هستند قدر بدونیم ....
همیشه از رفتن ها ناراحتیم؛
ولی از بودن ها خوشحالیمون رو نشون نمیدیم!
میدونی هیچ سنگ قبری جواب سلام هیچ فردی رو نمیده!
ما همیشه بعد از رفتنِ کسی میگیم: ای وای
بعد از ، از دست دادنِ چیزی میگیم: ای کاش
ما کلا همیشه یک عده آدمی هستیم که دیر میبینه، دیر میرسه، دیر میفهمه، دیر میخواد
ما حتی آدم هایی هستیم که همیشه دیر رها میکنیم تمامِ چیزایی رو که آزارمون میدادند
یا جایی هستیم که قدرِ ما رو نمیدونن
یا خودمون قدرِ جایی که هستیم رو نمیدونیم


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

📚دآســټـآݩک

#درخت_آرزوها🎋🎋

💎 خانم مسلمی معلمِ جوانِ دبستان مدتی‌ بود که مدام در فکر این پسر بود.
کمال دانش آموز پایه‌‌ی پنجم که با قدی کوتاه، صورتی زیبا ولی آفتاب سوخته، چشمانی سبز و اندامی لاغر و نحیف در ردیف اول نیمکت‌ها و در سمت چپ کلاس می‌نشست اغلب خسته و خواب‌آلود بود و لباس‌های کهنه و رنگ و رفته‌ای داشت و خانم مسلمی علت‌ همه‌ی اینها را به خوبی می‌دانست و از قصه‌ی تلخ زندگی این پسر و خانواده‌اش که در همسایگی آنها سکونت داشتند به خوبی آگاه بود.
پدر کمال بر اثر سانحه‌ی تصادف از کار افتاده شده بود و خانم مسلمی می‌‌دانست که کمال مجبور شده برای کمک به مخارج خانواده‌اش بعد از مدرسه مشغول کار شود و اتفاقا شغل را هم خودِ او برایش پیدا کرده بود و کمال در چاپخانه‌‌ی شوهر خواهرش تیمور، مشغول به کار شده بود.
خانم مسلمی خیلی دلش می‌خواست برای کمال کاری بکند اما مگر حقوق معلمی چقدر بود و به سختی کفاف هزینه‌های زندگی خودش را می‌داد اما خیلی دوست داشت با پس‌انداز اندکی که داشت حداقل با خرید یک هدیه، کمال را اندکی خوشحال کند.
اما نمی‌دانست برایش چه بخرد و نمی‌توانست حدس بزند چه کادویی ممکن است او را بیشتر خوشحال کند و دلش هم نمی‌خواست مستقیم از او بپرسد تا کمال دچار حس ترحم یا خجالت نشود.
بلاخره یک روز که بچه‌ها زنگ ورزش در حیاط بزرگ مدرسه بودند خانم مسلمی به سراغ آنها رفت و آنها را گرد هم آورد و بعد از صحبت‌های مقدماتی گفت:
" خب بچه‌ها فکر کنید اون درخت گوشه‌ی حیاط مثلا درخت آرزوها هست و حالا هر کدومتون یه آرزو و خواسته‌ رو تو یه کاغذ بنویسه و با نخ به شاخه‌‌ی درخت آویزون کنه. مثلا هر وسیله‌ یا اسباب بازی یا خلاصه هرچیزی که دوست دارید داشته باشید رو تو کاغذ بنویسید و خدا رو چه دیدید شاید آرزوتون یه روزی برآورده شد"
بعد از این صحبت‌ها خانم مسلمی تمام حواسش معطوف به کمال بود و او را با دقت تمام رصد می‌کرد که کاغذ آرزویش را به کجا و کدام قسمت درخت آویزان می‌کند و زمانی که کمال مشغول بستنِ نخ به درخت بود، درست و با فاصله‌ی کم پشت سرش ایستاد و کاملا دید که کمال کاغذ آرزویش را به کجا آویزان کرد.
دقایقی بعد خانم مسلمی بچه‌ها را به کلاس فرستاد و خود در حیاط مشغول قدم زدن شد و به دنبال فرصت مناسبی بود که بتواند داخل کاغذ کمال را بخواند.
یکبار که کاملا به درخت نزدیک شده بود و آماده بود تا کاغذ آرزوی کمال را بردارد ناگهان از پشت سر صدایی او را به خود آورد
" خانم ترانه مسلمی عزیز، بچه‌ها کلاس‌رو روی سرشون گذاشتن بعد شما اینجا تشریف آوردید سیزده به در!؟"
صدای خانم گلمکانی ناظم مدرسه بود و او مجبور شد که کار را نیمه کاره رها کند و به سر کلاس برود اما تمام هوش و حواسش به داخل حیاط و درخت بود.
خوب می‌دانست که با به صدا درآمدنِ زنگ آخر و رفتن دانش‌آموزان با حیاط به احتمال زیاد کاغذ آرزوها توسط بچه‌ها برداشته می‌شود و تمام نقشه‌هایش نقش بر آب می‌گردد.
بلاخره فکری به ذهنش خطور کرد و به دفتر رفت و به خانم گلمکانی گفت:
"خانمِ گلمکانی جونم قربون دستت یه چند دقیقه حواست به کلاس من باشه من یه تماس فوری دارم بزم تو حیاط یه زنگ بزنم و زود برگردم."
خانم مسلمی با این ترفند به حیاط رفت و در حالی که وانمود می‌کرد که با تلفن مشغول صحبت هست آرام آرام به سمتِ درختِ گوشه‌ی حیاط رفت و دید که بر اثر وزش باد چند تکه کاغذ آرزو روی زمین افتاده و همانطور که مشغول برداشتن و خواندن آنها بود نگاهی به جایی که کاغذ آرزوی کمال آویزان بود انداخت و دید که خوشبختانه آن سرجایش هست.
خانم مسلمی سریع مشغول خواندن آن چند کاغذ شد تا به کاغذ کمال برسد.
پی اس فور
پیراهن بارسلونا
آیفون ۱۴ پرومکس
بلاخره خانم مسلمی به کاغذ آرزوی کمال رسید و همونطور که دور و برش را می‌پایید با یک‌حرکت سریع نخ آن را از شاخه کند و به سرعت کاغذ را باز کرد و مشغول خواندن شد
" خدایا این تیموره عوضی رو بکش که مدام منو اذیت میکنه و بهم دست درازی میکنه‌‌‌..."

#پایان...

✍نوشته‌ی: #شاهین_بهرامی


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

✨ کانال "shab_gheseh?sub_confirmation=1">شب‌قصه" دنیایی از حکایت ها و داستان های کهن ایرانی

✅ در کنار موسیقی دلنشین و تصاویری زیبا در فضایی شبانه و آرام بخش 🌙📖

✅ از حکایت‌های شیرین و طنز، مانند ملانصرالدین و بهلول دانا👳🏼‍♂️

✅ تا افسانه‌های اسطوره‌ای و حماسه‌های باستانی به بزرگیه شاهنامه📖

"همگی در کانال shab_gheseh?sub_confirmation=1">شب قصه منتظر شماست" 🌙✨⭐

✅ پس اگه به داستان ها و حکایت های کهن ایرانی علاقه دارید، کانال یوتوب shab_gheseh?sub_confirmation=1">شب قصه متعلق به شماست ، سابسکرایب کنید و لذت ببرید💛

✅ لینک کانال یوتوب shab_gheseh?sub_confirmation=1">شب قصّه 👇🏻👇🏻👇🏻

shab_gheseh?sub_confirmation=1" rel="nofollow">https://www.youtube.com/@shab_gheseh?sub_confirmation=1

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📘#راز_مثلها✍

حتما تاحالا از ضرب المثل « ماست مالی کردن » استفاده کردید ! اما میدونید از کجا اومده ؟ 😁

👈 زمان عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه‌آهن جنوب تهران وارد شوند، از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه‌های مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور می‌دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را سفید کنند ، برای همین مقدار زیادی ماست خریدند و دیوارها را ماستمالی کردند 😐

🔹از آن روز ماستمالی کردن به معنی «هم‌آوردن سروته‌کار به شکل ظاهری» رایج شد.

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

آخرین روز سال ١۴٠٣ هم
از راه رسید خوب یا بد
همه چی تمام شد....


الهی " سال ١۴٠۴ "
براتون، برکت، شادی،
آرامش، خوشبختی،
موفقیت و نگاه خــدا
رو به همراه داشته باشه

" پیشاپیش سال جدید مبارک "

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

بی سوادی دوگونه است:

بی سوادی سیاه :
شکلی از بی سوادی است که در نخستین نگاه، دیده می شود
اینکه چه کسی نمی‌تواند اسم خود را روی برگه‌ی کاغذ بنویسد یا تابلوی یک خیابان را بخواند
ارزان‌ترین نوع بی سوادی است، که می‌توان با آن مبارزه کرد

اما موضوع هراسناک بی سوادی سفید است

کسانی که در ظاهر توانایی خواندن و نوشتن دارند
هر روز در فضای حقیقی و مجازی،می‌نویسند و حرف می‌زنند

کسانی که انبوهی از مدارک آموزشی و درجات و گواهینامه‌هارا در کیف خود جابجا می کنند
اما، هنوز در ساده‌ترین تعامل ها و ارتباط‌ هاو خوانش ونگارش کلمات دچار چالش‌های جدی هستند وچنته اشان از موهومات و شبه علم پراست

این شکل از بی سوادی "بی سوادی سفید" است
چرا که در نگاه اول، دیده نمی‌شود
این بی سوادی به سادگی قابل سنجش نیست و در آمارها ثبت نمی‌شود

این نوع بی سوادی ، وقتی با انواع مدارک رنگارنگ دانشگاهی ، تاییدو تقویت شود
ندانستن مرکب را باعث می‌شود

حالا فرد به ابزارهایی جدید برای تقویت بی سوادی خود و دفاع از باورهای نادرست خود مجهز گشته است
و متاسفانه درد امروز جامعه ما از نوع بیسوادی سفید است .
روشنفکر نماهای پرمدعا...


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

🍁

بیایید این ماهِ رمضان را
روزه ی "حق" بگیریم ...
که "حق" ؛
بی رحمانه ترین خوردنیِ این روزهاست ...
ما به حق خوری عادت کرده ایم !
ماه رمضان سعی کنیم روزه بگیریم
ﺭﻭﺯﻩ‌ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ، ﺍﺯ ﺩﺭوغ ، ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ،
ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ و ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ
ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ، از کینه از کینه و از کینه
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
الهی به امید تو💗

🍃در اولین روز پر برکت رمضان
دل جان بسپاریم به تلاوت آیة الکرسی
ان اشالله حاجتتون روا
بیماری از شما و خانواده به دور
سلامتی و عافیت برقرار باشد
در پناه خدا باشید 🌹
ان شاءالله 🙏

ماه مبارک رمضان مبارک💐

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

۵ چیزو همیشه به خدا بگو:

۱. بگو خدایا آبروم رو دست خودت سپردم پس خودت مراقبم باش و منو محتاج بنده هات نکن.

۲. بگو خدایا هیچ وقت منو وابسته به کسی نکن.
که قراره توی زندگیم نباش !

۳. بگو خدایا جوری حال منو خوب کن که بشری نتونه تغییرش بده.

۴. بگو خدایا درهای رحمتت رو جوری به روم باز کن هیچکس قادر به بستنش نباشه !

۵. بگو خدایا جوری دیگران رو خوشبخت کن که خوشبختی مارو فراموش کنن.

هیچ وقت از انرژی شکرگذاری غافل نباش و برای همه نعمت‌هایی که خدا بهت داده با عشق بگو "خدايا شكر"


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📘#داستان_کوتاه

مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با #عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
اگر بايد بداني مي گويم. 20 #دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر #عصباني شد و گفت :‌« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي #خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم #عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
خواب هستي پسرم؟
نه پدر بيدارم
من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :‌« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي ؟
بعد به پدرش گفت : « برای اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم🌺

✍زندگی کوتاه است همش نچسبید به کار و پول گاهی اوقات یک ساعت زودتر به خانه آمدن و صرف یک شام با خانواده ارزشش از صدها دلار پول بیشتر است


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📌#احساس‌شکست!

✍روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد.
او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود
و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک،
بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مى‌کرد.
🐟همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى
مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت.
او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت...
ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نيز نرفت !!!

🅾 میدانید چـــــرا ؟

ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت،
اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر،
آن ديوار بلند باور خودش بود !
باوري از جنس محدودیت !
باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📗حکایت دو بازرگان

روزی دو بازرگان به حساب معامله هايشان مي رسيدند.در پايان ،يكی از آن دو به ديگری گفت:طبق حسابي كه كرديم من يك دينار به تو بدهكار هستم. بازرگان ديگر گفت:اشتباه می كنی!تو یک و نيم دينار به من بدهكار هستی؟ آن دو بر سر نيم دينار با هم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر براي حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جايش ماند.هر دو بازرگان از دست هم خشمگين شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گير بودند. سر انجام بازرگان اولي خسته شد وگفت:بسيار خوب!تو درست مي گويي! يك روز وقت ما به خاطر نيم دينار به هدر رفت. سپس يك و نيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولي پشت سر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چي شد؟ بازرگان ،ده دينار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتي شاگرد برگشت بازرگان اولي به او گفت :مگر تو ديوانه اي پسر؟! كسي كه به خاطر نيم دينار ،يك روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام مي دهد؟! شاگرد ده دينار انعام بازرگان دومي را به اربابش نشان داد.آن مرد خيلي تعجب كرد و در پي همكارش دويد و وقتي به او رسيد با حيرت از او پرسيد:
آخر تو كه به خاطر نيم دينار اين همه بحث و سر و صدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نكن دوست من، اگر كسي در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع به اندازه نيمي از عمرش زيان كرده است چون شرط تجارت و بازرگاني حكم مي كند كه هيچ مبلغي را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد، اما اگر كسی در موقع بخشش و كمك به ديگران گرفتار بي انصافی و مال پرستی شود و از كمک كردن خود داری كند نشان داده كه پست فطرت و خسيس است.
پس من نه می خواهم به اندازه نيمی از عمرم زيان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسيس باشم🌺


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📚داستان عشق مادربزرگ

به چروک صورتش چین انداخت
وگفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون.
اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون.
"منم تو چهارده سالگی
دلم با پسر سبزی فروش محل بود.
یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر.
وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود
هم عشق پسر سبزی فروش.
جفتمون دل داده بودیم بهم.
هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه...
منم هرروز هوس آش میکردم
و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم.
چند وقت بعد اومد خواستگاریم.
آقام گفت نه.
گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش.
اونموقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن.
وقتی آقات میگفت نه یعنی نه
ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته.
یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش
گفته بود الان داغی...
چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه.
ننم راست میگفت.
چند وقت بعد از سرم افتاد.
اما از دلم نه."
الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه.
این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده.
همه میگن از سر باید بیافته...
اما دل مهمه.
دله که سرو به باد میده.
دله که مثل قفسه.
یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره.
دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته.
حالا مادر جون...
اگه تو دلت افتاده از دستش نده.
چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیفته.
‎‌‌‎

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

درود بہ همہ شما عزیزان ☕️🌸🍃
صبحتون بخیـر☕️🌸🍃
امروزتون پراز زیبایی🌸🍃
روزتون پر برڪت 🌸🍃
قلب تون پراز نورالهی✨💕

🍃🌸وزندگیتون پراز
رحمت ونعمت هاے خدا🌸🍃

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

دلیل لبخند کسی باش؛ دلیلی باش که کسی احساس کنه داره دوست داشته میشه و به خوبی های مردم ایمان بیاره....



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📘#داستان_کوتاه

✅ناامیدان ازدست ندهید

سال ۲۰۰۳ بود ، خلیل ۳۳ ساله، در خیابان‌های لس‌آنجلس می‌خوابید، به جز هروئین به کراک کوکائین هم معتاد بود، ۴۹ کیلو وزن داشت و بدنش پر از زخم بود.

خلیل می‌گوید آنقدر به جرم حمل مواد دستگیر شده بود که حسابش از دستش در رفته است: "کاملا داغون بودم و از شدت درد نمی‌توانستم بخوابم."

با اینکه بارها سعی کرده بود ترک کند و نتوانسته بود، پس از بار نهم، فهمید که اگر می‌خواهد زنده بماند باید تغییر کند.

بعد از اینکه برای بار نهم هروئین او را تا پای مرگ برد، زندگی‌اش رو به بهبود رفت. اعتیاد را ترک کرد و خودش را با شغل‌های متعدد سرگرم: در دو مرکز بازپروری در مالیبو کار می‌کرد، سگ‌گردانی می‌کرد و باغبانی: "توانستم پول جمع کنم، حسابی کار می‌کردم، هفت روز هفته، روزی ۱۶ ساعت."

بعد از اینکه یکی از دوستان قدیمی‌اش در اوهایو را دید، وسواس این را پیدا کرد که خودش برای خودش آب‌میوه و سبزیجات را بگیرد: "دوستم یک کم مثل هیپی‌ها بود، شروع کرد به آموزش دادن به من درباره ویتامین‌ها، خوردنی‌های ارگانیک و غذای برتر... آن موقع من دنبال چیزی می‌گشتم که حالم را بهتر کند."

سال ۲۰۰۷ خلیل خانه‌ای را اجاره و مرکز بازپروری خود را افتتاح کرد، برای مشتریانی که برای یک ماه اقامت در آن می‌توانستند ده هزار دلار بپردازند.

برای کسانی که در این مرکز بازپروری اقامت می‌کردند، خلیل آب‌میوه های عجیب غریب درست می‌کرد، مثل ترکیبی که آن را ولوورین نامیده، ترکیب موز، پودر ماکا، شاه‌انگبین و گرده گل.

سرانجام آوازه این نوشیدنی‌ها از چهاردیواری آن ساختمان فراتر رفت و مردم به دنبال خریدن آنها بودند.

خلیل فهمید برای راه انداختن یک کسب و کار جدید تقاضا به اندازه کافی هست بنابراین با همراهی بهترین دوستش که در آن زمان دوست دخترش هم بود، در سال ۲۰۱۱ "سان‌لایف ارگانیکس" را تاسیس کرد.

برای بازسازی زندگی‌اش، به زندگی سالم روی آورد و به قدری در این راه موفق شد که امروز بنیانگذار میلیونر شرکت تولید محصولات غذایی "سان‌لایف ارگانیکس" در کالیفرنیا است که محصولاتش این روزها مد روز است.

شش فروشگاه او که چیزی بین آب‌میوه فروشی، کافه و مغازه است، سالانه شش میلیون دلار فروش دارند و در حال ورود به بازار ۱۶ ایالت دیگر آمریکا و ژاپن است. خلیل اکنون ۴۶ سال دارد و دیگر در خیابان نمی‌خوابد، به جایش با جت شخصی سفر می‌کند
!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

🟠پول اسم های مختلفی دارد!

🔹در مدرسه و دانشگاه (شهریه) نامیده می شود ،

🔸در ازدواج (مهریه) نامیده می شود ،

🔹در طلاق به آن (نفقه) گفته می شود ،

🔸و وقتی به کسی امانت بدهی ( قرض) گفته میشود

🔹و هنگامی که شما به دولت پرداخت می کنید  (مالیات)گفته میشود

🔸و در دادگاه (جریمه) گفته میشود

🔹به کارمندان بازنشسته  (معاش و مستمری)گفته مي شود

🔸و کارمندان رسمی  (حقوق ) گفته مي شود

🔹و به کارگران (دستمزد) گفته مي شود

🔸و وقتی در معاملات تجاری به واسطه ها پرداخت
می شود (پورسانت)گفته مي شود

🔹و هنگام پرداخت هزینه خدمات حرفه ای (هزینه ها)

🔸و هنگامی که به یک پروژه تجاری اختصاص می یابد (سرمایه گذاری)

🔹و وقتی از بانک قرض می گیرید (وام) ،

🔸وقتی به عنوان هزینه وام به بانک پرداخت می شود (نرخ بهره)

🔹و وقتی آن را در بانک واریز می کنید (سپرده)

🔸و هنگامی که به خانواده شخص مرده پرداخت می شود (دیه) ،

🔹و هنگامی که پس از پایان خدمت (پاداش) ارائه می شود ،

🔸و آدم رباها آن را (عوض) صدا می کنند ،

🔹و وقتی آن را غیرقانونی به نام خدمت معرفی میکنید  (رشوه)

🔸وقتی میخواهید کارتان راه بیفتد و حفظ ظاهر هم شده باشد ( شیرینی_ شیتیل)

🔹وقتی او آن را به فقیر و نیازمند تقدیم می کند ، آن را (خیرات) می خوانند

🔸وقتی به عنوان پیش خرید استفاده میشود ( بیعانه)

🔹و وقتی به عنوان کمک به یک خانواده یا دوست پرداخت می شود (هدیه)

🔸و هنگامی که او برای اجاره یک ملک پرداخت می کند (اجاره)

🔹و هنگامی که توسط بزرگ پرداخت می شود ، (شریف)

🔸و در دین ( خمس و زکات)

🔹رباخوران به آن "نزول" می گویند

🔸دولت به آن "یارانه" می گوید

🔹و هنگامی که برای پاکسازی گناهان  هزینه می شود(کفاره)

🔸و وقتی به عنوان هدیه تعطیلات  پرداخت می شود(عیدی)

📌و هنگامی که  آن را پیدا نمی کنی (چرک  کف دست)
!!



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

🍁

🚩#دکتر

دکتر مرتضی شیخ" پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان) اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند :

"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!

پدر جوابی داد که اشکم را درآورد...ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.

این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."

اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو ...»


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

هفت سین آرزوهای نوروز امسال من برای شما🌷

سایه پدر و مادر بر سرتون🌷
سلامتی جسم و جانتون
سرسبزی خونه هاتون🌷
سخاوت دل ‌هاتون
سرنوشت زیبا در تقدیرتون🌷
سبد سنبل تو نگاهتون
سیب لبخند همیشه رو لباتون🌷

✨#عیدتون_مبارک 💖💖

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📚#داستانی_بر_اساس_واقعیت

✍این نوشته بزرگان دنیا را به چالش کشید 👈نظر شما چیه؟


✔️ﺳﻂﺢ ﺷﻌﻮﺭ اﺟﺘﻤﺎعى

تصور کنید،مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد. به سراغ دارو فروش می رود و التماس می کند. به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد. دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود. به هیچ وجه. حالا مرد ما دو راه دارد. یا دارو را بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش باشد. مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ نجات می دهد. پلیس شهر او را دستگیر می کند.

کُلبرگ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به دو سوال جواب دهند:

١- آیا کار آن مرد درست بود؟

٢- آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟

داستان معروف کُلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید. وی پس از طرح آن گفت از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود. هر کس جواب متفاوتی می داد. حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سوال پاسخ دادند:

-آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است.

- زیر پا گذاشتن مقررات، به هر حال گناه است. فارغ از بیماری همسرش.

- کار آن مرد درست نبود اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته.

اما هنگامی که از گاندی این سوال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد. گاندی گفت کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود. چرا؟ زیرا قانون از آسمان نیامده است. ما انسان ها قانون را وضع می کنیم تا راحت تر زندگی کنیم. تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسان ها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود. گاندی گفت انسان بر قانون مقدم است.

کُلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است.

‌‌‎‌‌❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇

📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

🔺زندگی اونقدر جدی نیست که بخاطرش لبخندو از خودت دریغ کنی ..
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش

👤حافظ

🌹صبحتون بخیر❤️

📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

🍁
آیا روزه ای؟

✍ در ماه رمضان چند جوان،پیرمردی را دیدند کـه دور از چشم مردم غذا می‌خورد.
بـه او گفتند:اي پیرمرد مگر روزه نیستی؟

پیرمرد گفت:چرا روزه ام،فقط آب و غذا می‌خورم.
جوانان خندیدند و گفتند:واقعا؟

پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمیگویم، بـه کسی بد نگاه نمیکنم،کسی را مسخره نمیکنم

با کسی با دشنام سخن نمی‌گویم، کسی را آزرده نمیکنم چشم بـه مال کسی ندارم و…

ولی چون بیماری خاصی دارم متاسفانه نمی‌توانم معده را هم روزه دارش کنم.

بعد پیرمرد بـه جوانان گفت: آیا شـما هم روزه هستید؟

یکی از جوانان در حالی‌که سرش را از خجالت پایین انداخته بود بـه آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمی‌خوریم!!!


📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

📘#داستان_پندآموز

دوستی میگفت: در یک  روز سرد ، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.

ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟

من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.

این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.

تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و می‌خورند.

رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود...!



📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin

Читать полностью…

حکایتهای بهلول و ملانصرالدین

«یوزف‌کا»🎭
.
🖊️نویسنده: محمد چرم‌شیر و فرهاد مهندس‌پور
🎭طراح وکارگردان: شهروز دل‌افکار
🎬تهیه‌کننده: امید معلم
💳سرمایه‌گذار: کسری فولادی
مجری طرح: امیر دلفانی
.
بازیگران: بهروز پناهنده، مرتضی امینی‌تبار،
سحرعبدالملکی، پوریا آراد، رعنا حسین دخت، سلاله ارغوان، مائده جزی، پانیذ نصیری، مهرشاد نیکوخواه، زهرا بافنده، آروین قادری، مهدی حاجعلی‌پور
و شهروز دل‌افکار
با معرفی: ایمان معلم
.
دستیار کارگردان و برنامه ریز: سحر عبدالملکی
آهنگساز: بهرنگ عباسپور
طراح نور: رضا خضرایی
طراح صحنه: سعید یزدانی
طراح لباس: محمد مهری
طراح گریم و ماسک: فائزه سلطانی
طراح صدا و پخش: حمیدرضا حسینی
طراح گرافیک، تیزر و موشن گرافی: فرزین شکاری
عکاس: رضا جاویدی
.
📅بهمن و اسفند ۱۴۰۳
📍عمارت نوفل‌لوشاتو
❌لینک تهیه بلیط:
tiwall.com/p/joseph3


@subjectartgroup

Читать полностью…
Subscribe to a channel