کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید
زمین خواری رضاشاه؛
قسمت دوم: املاک سلطنتی از نگاه دیگر؛
هدف از ایجاد املاک خاصه یا املاک سلطنتی چه بوده؟
طبیعتاً همانگونه که برای گسترش دین، موضوع وقف ایجاد شد و املاکی وقف روحانیت شدند تا دین را گسترش دهند، املاکی هم برای تامین هزینه های مختلفی نظیر هزینه دربار در نظر گرفته شدند. برای نمونه شاه عباس صفوی با توجه به اقتصاد ضعیف ایران، نمیتوانست هزینه ارتش دائمی مدنظر خود را از محل مالیات و بودجه کشور تامین کند، لذا کلیه املاک و زمین های گیلان و مازندران را خاصه و سلطنتی اعلام کرد و هزینه ارتش دائمی خود را از عایدات این زمین ها تامین میکرد.
این امر نه استثنا بلکه در تاریخ ایران مرسوم بوده و همه شاهان املاکی را برای تأمین عایدات مخارج مختلفی شامل و ارتش و دربار و... در نظر میگرفتند و در اینجا نیز به همین رسم عمل شده است.
حال اگر نگاهی به وضعیت ایران در زمین رضاشاه داشته باشیم میبینیم که او در دوران سردارسپهی برای تامین هزینه ارتش کوچک ۳۰ هزار نفره پول نداشته و هوشمندانه، مالیات مشروب فروشی ها و قمارخانه ها را صرف تشکیل واحدهای ارتش کرده است.
حکایت کاربری عایدات این زمین ها نیز همین است. یعنی او به جای مصرف بودجه کشور برای دربار و هزینه های شخصی خود، املاک خاصه را مورد استفاده قرار داده است.
خلاصه آنکه این املاک شامل املاکی بوده که شخصا پیش از شاهی خریده و سپس املاک بسیاری از حکومت پیشین به ارث برده و سپس املاک خوانین یاغی را نیز مصادره کرده است و به جای بودجه کشور از عایدات این زمین ها برای دربار و هزینه های شخصی خود استفاده کرده است.
نباید فراموش کنیم که رضاشاه در دوره ای روی کار آمد که ایران در ضعیف ترین و فقیر ترین حالت خود بود و لذا برای توسعه کشور به پول نیاز بود و این پول را به هر طریق باید تامین میکرد و طبیعتاً بهترین راه برای توسعه در کشوری فقیر مانند ایران، تمرکز ثروت است و لذا این زمین خواری بیشتر به نفع مردم ایران شد. برای مثال هزینه راهآهن از همین پولها تامین میشد.
گویی اگر رضاشاه صاحب این زمین ها نبود، املاک در اختیار رعیت بود. اما زهی خیال باطل که رعیت با خان مواجه بود و در بدترین حالت فرقی به حال آن نداشت. اما در عوض این املاک در زمان پیر رضاشاه به فروش رفت یا میان همان رعایا تقسیم شد.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
https://m.youtube.com/watch?v=e9P2m0w3Ll8
صحبتهای محمدرضاشاه در باب آزادی و حقوق برابر زن و مرد. هزاران اکت و عمل و قانون در دوره ایشان موجود است که جایگاه زنان ایرانی را در جامعه جهانی دگرگون میکند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
پاسخ به یک پرسش اساسی؛
حکومت غیر دینی با حکومت بیدینی متفاوت است:
اصولا بیدینی و رادیکال عمل کردن خودش عملی چپی و توتالیتری محسوب میشود. ورود و تکرار این اشتباه به ترکهای آناتولی برمیگردد، تركان آسیای کوچک نخستين ملت مسلمانی بودند كه به مطالعه غرب پرداختند و از واژههای غربی براى ايدهها و مفاهیم غربى استفاده کردند. برای دنياگرايى از واژهى «لادينی» برای «غيردينی» استفاده كردند. اما اين واژه برای مردم مساوی با بیدينى قرار گرفته و این واژه تحريككننده بود. بنابراين دنیاگرایی با وامواژهاى از زبان فرانسه جايگزين شد. روشنفکران ترک از واژه لاييك (شكل تركی: lâik) استفاده کردند و همين واژه در زبان پارسى هم به ما رسید و جا افتاد و استفاده شد. بنابراین این باور حداقل در خاورمیانه ناشی از این اشتباه هست.
نابودی و پاک کردن دین از سپهر سیاسی و عمومی کشور با محتوایی که ما میشناسیم نه تنها ناممکن بلکه خطرناک و ضد حقوق و آزادی است، چه برای دینداران و چه غیر دینداران! وجود سکولار/لاییک بودن مشروط بر دشمنی با دین نیست و سکولاریسم مانع فعالیت افراد دیندار و مذهبیون نشده و در صدد محو دینداران از عرصه عمومی و سیاست نخواهد شد. حتی برخی دولتهای اروپایی لائیک/ سکولار برای آموزشگاه مذهبی یارانهای اختصاص دادند، اما در برخی کشورها؛ برخوردها در برخی موارد سختگیرانهتر هست و از یارانه مذهبی و یک سری آزادیهای دینی خبری نیست! در برخی کشورهای مد نظر بسته به نوع تفکر دینی و مذهبی( شاخههای دین) برخورد تندروگراتر یا ملایمتری با دین و مذهب دارند، اما جدایی دین از دولت یک اصل رسمی هست که به معنی نابودی و محو دیندار یا عدم مسئولیت در سیاست نیست. یک فرد دیندار هم شهروند کشور است و میتواند مسئولیت و تعهد به کشور داشته باشد! بطور مثال در بلژیک «حزب دموکرات مسیحی» داریم یا یک زمانی احزاب کاتولیک طرفداران زیاد و رای بالایی داشتند، "توجه میکنید داشتند! اما حالا نه!".
در این کشور دین کاملا از عرصه عمومی جدا و تنها در حد همین اظهار وجود است. آنها نمیتوانند حکم دینی برای امور دولتی کشور بدهند! وجودشان اما به عنوان یک نهاد لازم است. در سکولاریسم آمریکا و فرانسه و ...رئیس جمهوری و فرمانداران ایالتها هم به کتاب مقدس سوگند میخورند! سکولاریسم/لائیسیته دین ستیزی نیست، به معنای این است که قصدی برای ستیز، محو و سرکوب در خودش ندارد، اما نقد چرا! حتی نقد تند. ولی میشود گفت موضع خنثی نسبت به دینها گرفته، یعنی اینها را با بی خدا یا ضد خدا در یک سطح قرار داده اما اجازه تعدی به آزادی هیچ یک از طرفین نمیدهد، آزادی نقد و مخالفت با دین وجود دارد اما به معنی دین ستیزی هم نیست.
خود دین ستیزی در عصر جدید روا هم تا جایی که پیگیری کنیم میشود در افکار لنینیستی دید. این تفکر اشتباه ریشه در آرای مارکس و چپها داشت که موضع رادیکال انتقادی داشتند و این نوع تندِ برخورد با دین دار(حالا از هر نوعی) ربطی به سکولاریسم ندارد! هدف برچیدن دین از جامعه با روشهای تحکمآمیز هم هدفی خام و آیندهنگرانه نیست. لازمۀ آزادی هم دین ستیزی و محو دین نیست بلکه دین را اسیر قانون و مفهوم سکولار درآوردن است. آزادگذاری دین خودش ضامن آزادی و روشنگری و تشکک در فرد دیندار خواهد شد. در سکولاریسم حتی دینستیز آتئیست هم امکان نقد و بیان نظر ضد دین را دارد اما هیچ یک نمیتوانند طرف مقابل را سرکوب کنند. خلاصه اینکه اگر دشمن دین یا مذهب باشید تنها راه کمرنگ کردن قدرت و نفوذ دین توسعه دنیاگرایی است و بس نه برخورد تندخویانه!
پن:
به زودی به تفاوت مدرنیتهی فرانسوی و انگلیسی میپردازیم که اولی به لائیسیته و دومی به سکولاریسم میرسند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
مختصری در باب سکولاریسم به زبان ساده؛
قسمت اول:
واژه سکولاریسم در ریشه معناهای فراوانی دارد. در زبان فرانسوی قدیم seculer، seculare (فرانسوی مدرن séculier) و مستقیماً از لاتین متأخر saecularis به معنای «دنیوی، مربوط به یک نسل یا سن» است. سکولاریسم یک پدیده مدرن یا امروزی نیست، شاید انواع ابتدایی آن را بشود در ایران، یونان و هند باستان نیز دید. در حال حاضر به معنای دنیاگرایی و باورمندی به این دنیا و عدم تعلق به نظم دینی است. این اصطلاح برای موارد متعدد استفاده میشود. بطور مثال واژه سکولار در امور مالی، یک کلمه توصیفی است برای اشاره به فعالیتهای بازاری که در بلندمدت رخ میدهند. یا سکولار به سهام یا بخشهای سهام خاص اشاره کند که تحت تأثیر روندهای کوتاه مدت نیستند. روندهای سکولار در اقتصاد فصلی یا دوره ای نیستند و در طول زمان ثابت میمانند. در زندگی روزمره و اجتماعی هر حرکت یا تصمیمی که متاثر از باورهای دینی نباشد سکولار نامیده میشود. در کشورداری به معنای جدایی دین از سیاست است. یعنی جدایی نهاد دین از نهادهای دولتی!
سکولاریسم در واقع روند تحول اندیشه سیاسی و اجتماعی در غرب از پانصدسال گذشته تا کنون است. در دوران رنسانس و عصر روشنگری در اروپا سلطه دین و مذهب بر زندگی جامعه کمرنگ شد و پایههای ایده جدایی دین از حکومت مطرح شد. با گسترش علم و مهندسی ابزار و دستاوردهای فرهنگی دنیاگرایانه، باورهای دنیوی تقویت شد. انسان به این نتیجه رسید که رستگاری که ادیان از آن حرف میزدند و نوید زندگی ابدی و آسوده و برخورداری از لذتها در دنیایی دیگر را میدهند در این دنیا هم میتواند وجود داشته باشد. متاسفانه همزمان با عصر رنسانس در غرب به دعوت شیخ اسماعیل صفوی و فرزندش امثال شیخ کَرکیها به ایران آمدند تا به تبلیغ و ترویج تشیع مشغول شوند. یعنی درست زمانی که غرب ایده جدایی دین از سیاست را پایهگذاری کرد، کوچ گسترده فقیهان شیعه عراقی و لبنانی به ایران و برپایی آموزشگاههای تدریس و ترویج و آموزش فقه شیعه و خرافات آغاز شد و هر سال شاه طهماسب ثروت هنگفتی برای این امور به آقایان میداد تا در رونق حوزههای علمیه و تحصیل طلاب علوم دینی مصرف کند، مانند امروز؛ درست در زمانی که غرب به روشنگری روی آورد و رنسانس اروپا پایهگذار جهان مدرن امروزی شد، شیخ کرکی لبنانی اعلامیهای به این مضمون به تمام ممالک محروسه ایران نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحیم
واضح است که مخالفت با حکم مجتهدین که حافظان شرع سید المرسلینند، با شرک در یک درجه است. پس هر که، مخالفت خاتم المجتهدین، وارث علوم سید المرسلین، نائب الائمّة المعصومین کند و در مقام متابعت نباشد، بیشائبه ملعون و مردود و در این آستان ملک آشیان مطرود است و به سیاسات عظیمه (مجازات سنگین) و تأدیبات بلیغه مواخذه خواهد شد.»! این فتوی همان «هر کسی اعتقاد ندارد جمع کند از ایران برود...» است.
انسان در اروپا ۵۰۰ سال پیش فهمید «وقتی رستگاری در سایه رفاه و توسعه باعث خشنودی و خوشبختی و لذت بردن بدست آوردنی است چرا به دنیای دیگر موکولش کنیم؟» این تفکر در دین مزدیسنای ایرانیان پیش از اسلام دیده میشود. به این متن از کتاب یوشت فریان در دوره ساسانیان نگاه کنید.
نخستین پرسش را اَخت جادو از یوشت فریان چنین پرسید: «بهشت به گیتی بهتر است یا به مینو؟»*
يوشت فریان پاسخ داد: «...چه بهشت به گیتی(جهان، زمین) بهتر است. از این روی که کسی که در گیتی کار و کرفه (ثواب)نکردی، در مینو او را فریادرسی نخواهد بود. و نشان دیگر آن که اگر به گیتی کاری نیکو نکنی به آن جهان نیکی نرسد.»
*«با آباد ساختن زمین، زمین را همچون بهشت کردن بهتر است، یا به انتظار مرگ نشستن برای دستیابی به بهشت اخروی؟»
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
او باید می آمد؛ چه به نام چه به ننگ؛
قسمت سوم:
رضاخان میرپنج/سردارسپه ظهور میکند و باید میآمد چه به نام چه به ننگ، حتی اگر دشمنان این سرزمین او را مهرهی انگلیسی ها خطاب میکردند. اینجا نمیخواهم به چگونگی به قدرت رسیدن رضاشاه بپردازم، و بهعقیده حقیر چندان مهم نیست که بخواهم رودهدرازی کنم.
اما رضاشاه بعنوان یک نظامی شرایط حساس ایران را میبیند و کودتا کرده و در زمانی که کشور در حال سقوط و نابودیست ظهور میکند.
حال روشنفکرانی که اطراف رضاشاه جمع میشوند و خود؛ متوجه این امر هستند که برای رسیدن به یک دولت مشروطه و همچنین مدرنیزاسیون ، ابتدا باید یک دولت مدرن و مقتدر_مطلقه ایجاد نمایند.
اما چرا چنین فکری به سرشان میزند؟
ببینید زمینههای اصلی تجدد و گذار به مشروطیت و حاکمیت مدرن در غرب به عقیدهی من این موارد بودند:
1_ایجاد دولت مقتدر و مدرن
2_قانونگذاری بر اساس قانون طبیعی
3_ایجاد ارتش متمرکز و مدرن
4_نهادینهکردن اقتصاد بورژوایی
5_استقرار دستگاه قضایی
6_ایجاد استقلال و اقتدار در حکم دولت
حال پرسش این است که کدامیک از این موارد در ایران دوره قاجار موجود بود؟ باور کنید یا نکنید، هیچکدام. حتی اگر در نهضت مشروطه هم تلاشی برای ایجاد چنین زمینههایی میشد با شکست روبرو بود. که دلایلش را عرض کردم.
بنابراین ما ابتدا باید یک دولت مدرن و مقتدر ایجاد میکردیم تا بتوانیم به تجدد گذار کنیم.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
او باید می آمد؛ چه به نام چه به ننگ؛
قسمت اول:
ظهور دولت مدرن رضاشاهی بهعقیدهی من نقطه عطفی در تاریخ ماست که هیچکدام از اتفاقات 150سال گذشته؛ حتی نهضت مشروطه به مهمی و اثرگذاری او نبوده و نیست.
اما پرسشی که ذهن اغلب افراد علاقهمند به تاریخ ایران را به خود مشغول کرده است که او، سردار سپه و دولت او چرا باید ظهور میکرد؟
برای پاسخ به این پرسش دلایل زیادی موجود است اما از اوضاع عهد قاجار و مخصوصا ظهور مشروطیت شروع خواهیم کرد.
پیش از عصر رضاشاهی، دولت در ایران یعنی دولت قاجار؛ یک دولت ایلیاتی و پیشامدرن بود. بهعبارت دیگر آنها توانسته بودند بر قوای ایلها پیروز شوند. پس کشور را یکپارچه نموده و به حاکمیت رسیده بودند. اما دولت؛ تنها کانون یا تنها مرکز قدرت مشروع نبوده بلکه در آن دولت حاصل مراکز قدرت چندگانه است که حاکم قاجار بهوسیله ایجاد توازن میان آن مراکز، حکومت میکرد. اما گاهی توازن بهم ریخته و موجب آشفتگی و شکست دولت در پروژه ها یا جنگ های زیادی میشد. نمونهاش قرارداد ترکمنچای که فشار روحانیون موجب وارد شدن سپاه ایران به جنگ با روسیه میشود.
دیگر اشکال زمانی هویدا میشود که اسم قوای نظامی در ایران دوره قاجار را نمیتوانیم "ارتش مدرن و متمرکز" بنامیم. بلکه قوا در اختیار یا گوش به فرمان آن مراکز قدرت بودند. یعنی بخشی در اختیار حاکم قاجار، بخشی گوش به فرمان سران عشایر و خوانین و دیگری در خدمت روحانیون هستند. همین مساله یکی از دلایل آشفتگی و ظهور یاغیگری در مناطق بهخصوص مرزی ایران میشد.
اما در دوره مشروطه همین مساله بیشتر و صریحتر میشود.
مشروطه کلید و دریچهای برای رسیدن به مدرنیته بود اما چنان ناشیانه و بدون زیرساخت به ایران وارد-ش کردند که بحرانهای شگفتی ایجاد نمود. ابتدا باید بدانیم که مشروطیت در غرب حاصل سنت سیاسیای است که از دل عرف غربی برون آمده بود. در سنت سیاسی غربی و همچنین در عرف آنها پایهای به اسم حقوق طبیعی با پشتوانه قانون طبیعی موجود و همین امر یکی از شاه کلیدهای پیروزی مشروطیت در غرب است. اما تناقض مشروطیت با عرف در ایران زمانی رقم میخورد که در سنت سیاسی ما بعد از ورود اسلام -وعدم باززایی سنت سیاسی ایرانی پیش از حمله اعراب که پشتوانهای برای عرف و همچنین سیاستهای حاکمان ایران بود- عرفِ تابع شرع شده، فاقد پشتوانهای به اسم حقوق طبیعی است که بتواند در قانونگذاری از حقوق افراد در برابر هرگونه تعارض "عرفی" دفاع نماید. به عبارت دقیقتر در این نوع ساختارها که با عدم استقرار یک دولت مدرن روبرو هستیم؛ رسوم و هنجارهای ایلی، مذهبی و منطقهای به قانون تبدیل میشدند حتی اگر آنها "جان/آزادی/فردیت" فرد را مورد هجوم قرار میدادند. بنابراین عرفیسازی مشروطیت و تطبیق با سنت سیاسی ایران؛ بدون آنکه جامعه و عرف را به یک عرف بر پایهی حقوق طبیعی گذار دهیم، ممکن نبود. (حالا متوجه هستید که چرا شیخ فضل الله ملعون میگفت: مشروطه باید مشروعه باشد؟).
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
کمونیسم برود، ما میمانیم و میخندیم؛
قسمت 2:
پیش و پس از فروپاشی شوروی بیشینه اعضای حزب کمونیست در کشورهای بلوک شرق آهسته آهسته به منطق کمونیسم پشت کردند. در کتاب شوروی ضد شوروی، ولادیمیر واینوویچ میخوانیم روزنامهها، رادیو و تلویزیون، هر روز هفته مشغول فحاشی به آمریکا و ارائهی سیاهترین تصویرها از آن بودند. پروپاگاندا به آنها گفته بود در ایالات متحدهی آمریکا، بیکاری، تبعیض نژادی، جنایت، تورم و فقر بیداد میکند. اما چنین پروپاگاندایی بسیاری از مردم شوروی را به این نتیجه رساند که آمریکا هیچ مشکلی ندارد و زمانی که مردم شوروی با زندگی واقعی آمریکایی روبرو میشوند یکه میخورند.
بعضی از مهاجران شوروی به قدری از مشاهدهی زندگی واقعی آمریکایی نومید میشوند که به پروپاگاندای شوروی فحش میدهند. مقامات شوروی به مردم میگفتند اوضاع در شوروی بسیار خوب و عالی است، اما در کمال تعجب، بهجای اینکه غربیها به کشور آباد ما پناهنده شوند، این ماییم که از کشور آبادمان به ممالک خرابهی آنها پناهنده میشویم. واقعاً چه کار عجیبی ما انجام میدهیم! ناسلامتی ما در کشورمان بیکاری نداریم، آپارتمانهایمان ارزان است، خدمات پزشکیمان مفت و مجانی است و مردم رفتار رفیقانه و دوستانهای با یکدیگر دارند.
اما در جهان بیرون از کشورهایی که کمونیسم و سوسیالیسم را تجربه کردند، مردمانی بودند که به «آرمانهای چپ» علاقمند شدند که این علاقه، مصداق آواز دهل از دور خوش است را در ذهن زنده میکند. انگیزه این افراد را باید در رمانتیسم و فراسوی میدان آگاهی جستجو کرد. درست در جایی که جریانات گوناگون چپ «عدالتخواهی و برابری» را فریاد میزدند، فریادشان در تعارض با ذات بشر بود، زیرا میخواستند همگان برابر باشند و از سوی دیگر میخواهند «بیعدالتی» را مجازات کنند بدین ترتیب خود این جریان برپا کننده اقتدارگرایی ایدئولوژیک و رژیمی توتالیتر است که اندیشه را سلب و سرسپردگی بی چون و چرا به اقتدار را ایجاد میکند. احساس برابرخواهی بیانگر سرشت «جریانات چپ» در میان کشورهای جهان سوم است و به همین دلیل تفکرات مارکس را میتوانیم جایگزین «اقتدار دینی» بدانیم. الگوی رفتاری احزاب برقرار کننده کمونیست و رفتار خشونتآمیز آنان نیز یادآور جهادهای برقراری دین و مذهب است.
چرا با وجود جریان سوسیالیستی در کشورهای پیشرفته اروپایی تفاوت اساسی با کشورهای جهان سوم دارد؟ زیرا چپ برآمده در اروپا برآمده از جامعۀ مدرن و با ثبات است، فرهنگ حاکم بر آن سرسپردگی اقتدار ایدئولوژیک را برنمیتابد. شباهتهای اقتدار دینی و سیاسی را درهمشکسته و سعی میکند در جامعهای مدرن بکوشد اقتدار سیاسی و دینی را بشکند و نسبت به رشد و تکثیر آگاهی جمعی مسئول و متعهد باشد، هر چند مارکسیسم فرهنگی تبعاتی از خود در اروپا و آمریکا از خود بر جای گذاشته و به رشد خود ادامه میدهد. مشکل دیگر این است که جریان مارکسیسم «عدالتخواهی» را با برابری بدون در نظر گرفتن شایستگی یکی بپندارد. مفهوم عدالت در واقع باید تقسیم مساوی در قبال مسئولیتهای شهروندی باشد که مستلزم پرورش استعداد، تجربه، دانش و اندیشه است تا در راه گسترش شایسته تقسیم عدالت شهروندی بکوشد که حاصل جامعۀ مدرن و شایسته است. در چنین جامعهای، فرد میکوشد به کمک استعداد خود دانش کسب کند و با کوشش خود به دارایی دست یابد و چنین بستری را برای دیگران نیز فراهم کند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش دوم ایسمها؛ سوسیالیسم (قسمت ششم)
کشورهای سوسیالیستی:
امروزه کشورهای بسیار کمی به سوسیالیسم خالص «سوسیالیستی-مارکسیستی-لنینیستی»
نزدیک شدهاند. شاید جمهوری چین برجسته ترین نمونه باشد، بزرگترین دولت کمونیست دنیا! که به طور موثر، بسیاری از صنایع کلیدی کشور را کنترل میکند. ویژگیهای کلیدی اقتصاد چین شرکتهای دولتی هستند، اگرچه آنها هم پس از نوسازی دولت چین پس از مائو
به ناکارآمدی این سیستم پی برده و چندین گام به سمت سرمایهداری و آزادسازی بازار اقتصادی پیش رفته و بازار خاصی را ایجاد کردهاند (مثلاً در شانگهای) که در آن شرکتهای خصوصی میتوانند وجود داشته باشند و سود کسب کنند. کسبوکارهای خصوصی اکنون بیش از نیمی از تولید ناخالص داخلی و بیشتر صادرات چین را تولید میکنند، اما تفاوتی که جمهوری چین با اقتصادهای دیگر در این مورد دارد این است که اجازه میدهد تجارت کنید، کارخانه دار باشید، پولساز شوید و پولدار شوید اما به یک شرط! عضو ccp باشید. یعنی چه؟ یعنی عضو حزب کمونیست چین باشید. یعنی خودسرانه جای پیشرفت ندارید، باید تحت نظارت ccp باشید، یعنی وابسته باشید به ایدئولوژی کمونیست!
کوبا پس از انقلاب کمونیستی خود در سال ۱۹۵۹ و روی کار آمدن فیدل کاسترو به عنوان رهبر آن، به اقتصاد «سوسیالیستی مارکسیستی-لنینیستی» نزدیکتر شد. اما پس از مرگ کاسترو، کوبا نیز شاهد برخی آزادسازیها بود. در سال ۲۰۱۹، کوباییها به قانون اساسی جدیدی رأی دادند که حقوق مالکیت خصوصی و دسترسی بیشتر به بازارهای آزاد را اعطا میکرد و در عین حال سیستم سیاسی سوسیالیستی را حفظ میکرد.
در چند سال گذشته، کوبا به سمت خصوصی سازی بسیاری از جنبههای اقتصاد خود حرکت کرد و سرمایهداری را بیشتر از پیش در جامعه خود گنجانده است. در اوایل سال ۲۰۲۱، توانایی افراد برای کار در مشاغل در بیش از ۲۰۰۰ بخش خصوصی تأیید شد.آخرین اقتصاد «سوسیالیستی مارکسیست-لنینیستی» باقی مانده که هیچ اصلاحی ندیده است، اقتصاد کره شمالی است. کره شمالی همچنان توسط یک دیکتاتوری کمونیستی و یک اقتصاد فرماندهی بسته که توسط برنامهریزی مرکزی دقیق پیش میرود اداره میشود. جمهوری لائوس، کشور دیگری در آسیا، نیز یک کشور سوسیالیستی است، اما بازتر از کره شمالی است.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش دوم ایسمها؛ سوسیالیسم (قسمت چهارم)
کمونیسم لنین افتضاحی به بار آورد و سرانجام اقتصاد روسیه را ویران کرد. پس از قحطی روسیه در سال ۱۹۲۱، که منجر به کشته شدن حداقل پنج میلیون نفر شد، او سیاست اقتصادی جدید خود را معرفی کرد. به برخی از شرکتهای خصوصی اجازه داد، سیستم دستمزدی را معرفی کنند، و به دهقانان اجازه داد تا محصولات و سایر کالاها را در بازار آزاد بفروشند، در حالی که مجبور بودند برای هر درآمدی، چه به صورت پول یا کالای خام، مالیات بپردازند. لنین بین سالهای ۱۹۲۲ و ۱۹۲۴ چند سکته مغزی داشت که صحبت کردن و حکومت کردن را برای او دشوار میکرد. او در ژانویه ۱۹۲۴ درگذشت. تقریباً یک سال پس از اینکه بلشویکها سرانجام اتحاد جماهیر شوروی را تأسیس کردند، جسد مومیایی او در مقبرهای در میدان سرخ مسکو است.
میراث لنین چه بود؟
لنین نوشتههای زیادی در مورد افکار خود درباره مارکسیسم، سرمایه داری، امپراتوری روسیه و انقلاب منتشر کرد. برخی از مهمترین آثار او که این موضوعات را پوشش میدهند عبارتند از: تزهای آوریل، توسعه سرمایه داری در روسیه، امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایه داری، چه باید کرد؟ پرسش های سوزان جنبش ما و سه جزء مارکسیسم. او اتحاد جماهیر شوروی را ایجاد کرد که در دوران استالین به رژیمی به مراتب وحشیانهتر تبدیل شد که منجر به مرگ میلیونها نفر دیگر شد و امور ژئوپلیتیکی را در سراسر قرن بیستم و حتی قرن بیست و یکم پس از فروپاشی شوروی پیچیدهتر کرد. انقلاب لنین هرگز محقق شدنی نبود، اشراف و شایستگان روسیه نابود شدند و زندگی بسیاری از مردم نیز بهبود نیافت. لنین قیام انقلابی را رهبری کرد که جناح بلشویکی کمونیسم را در روسیه و در سراسر قلمروهای امپراتوری قدیمی روسیه به قدرت رساند. این یکی از رویدادهای مهم تاریخ جهان در قرن بیستم بود که بر روندهای اقتصادی، سیاسی و استراتژیک در سراسر جهان تأثیر گذاشت و هنوز هم شاهد مصائب آن در ایران هستیم. انقلاب لنین و تأسیس اتحاد جماهیر شوروی جهان را به قرنی از جنگهای سریالی و درگیریهای دیپلماتیک موسوم به جنگ سرد سوق داد.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش دوم ایسمها؛ سوسیالیسم (قسمت دوم)
سوسیالیسم را به صورت خیلی ساده اینگونه تعریف میکنند:«جامعهای که در آن سود تمام افراد جامعه بین همه افراد بصورت مساوی تقسیم شود! این سود همگانی توسط خود افراد صرف رفاه اجتماعی شود تا نیازهای اولیه همه از قبیل مسکن، آموزش و درمان برطرف شود. بنابراین هدف، برابری و مساوات بین تمام افراد جامعه، از بین بردن سیستم طبقاتی و از بین بردن مالکیت خصوصی است.» اما در عمل، کشورهای سوسیالیسم اختیار تقسیم ثروت بر عهده حکومت است، برای همین نتایج این تقسیم ثروت در کشورها متفاوت است. از یک سو حاصل سوسیالیسم نابودی سرمایهداری و فقرزایی و خشونت انقلابی است و از سوی دیگر همان مفهوم را در نهادهای پادشاهی مشروطه مانند سوئد و نروژ و دانمارک میبیند که نتیجه آن مثبت است،
هر چند در این کشورها هم بر خلاف اسم سوسیالیستی که دارند اقتصادشان سرمایهداری است که در ادامه به آن میپردازم.
دلیل این مثبت بودن و چون و چرای موفقیت آن هم در عدم اقتدارگرایی ایدئولوژی است. بنابراین نوع حکومت و تفاوت در نحوه به کارگیری سوسیالیسم بسیار مهم است. به دلیل چالشهایی که در عمل برای سوسیالیسم تاسف آور بود و سوابق ضعیف آن در تاریخ ثبت است، سوسیالیسم به عنوان یک سیستم اتوپیایی مشهور است که عملی کردن آن در دنیا غیر ممکن است. به همین دلیل هیچ کشور صد در صد سوسیالیستی در دنیا نداریم. حتی شوروی که نامش اتحاد جمهوریهای شوروی سوسیالیستی بود با آن فاصله زیادی داشت.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش اول؛ مارکسیسم (قسمت سوم)
از نظر مارکس حرکت تمام جوامع پیشرفتی است به سمت «کمونیسم» و رسیدن به این ایدهآل از طریق شورش و به باور او انقلاب عملی میشود و از این رو مارکس به جبرگرایی تاریخی معتقد بود و میگفت تاریخ روندی جبری دارد و به چند مرحله تقسیم میشود!
مرحله اول: کمون اولیه که در این مرحله همه چیز اشتراکی بود و مالکیت خصوصی وجود نداشت.
مرحله دوم: بردهداری که این طبقه ابزار تولید بودند.
مرحله سوم: فئودالیسم، در این مرحله ابزار تولید زمین و رعیت هستند.
مرحله چهارم: کاپیتالیسم، طبقه کارگر و ماشین آلات صنعتی ابزار تولید هستند و از کارگرها انتظار میرود که پا به پای ماشینهای صنعتی کار کنند. مارکس خودش در مرحله کاپیتالیستی زندگی میکرد، مرحله بعد کاپیتالیستی را سوسیالیستی میدانست، مرحلهای که تا زمان زنده بودن مارکس رخ نداده بود. طبق پیش بینیهای مارکس طبقه پرولتاریا با انقلاب علیه بورژوازی میتوانست به سوسیالیسم برسد! یعنی جامعهای که در آن مالکیت خصوصی از بین میرود و همه اموال و داراییها اشتراکی میشوند، اما سوسیالیسم مرحله آخر نیست، بلکه پُلی است از کاپیتالیسم به آن هدف نهایی جامعه که مارکس در نظر داشت. هدف نهایی کمونیسم بود، مارکس کمونیسم را بهشت کارگران میدانست. تقریباً هر آنچه که مارکس مینوشت تنها از دریچه کارگر معمولی دیده میشد و یک جامعه بدون طبقه، بدون دولت و بدون مالکیت را فریاد میزد. ایدههای او با این پیشفرض که سرمایهداری حاوی بذرهای نابودی خود( انسان) است، اساس مارکسیسم را تشکیل داد و بهعنوان پایهای نظری برای کمونیسم عمل کرد تا پایه و اساس رهبران کمونیست آینده مانند ولادیمیر لنین و یوزف استالین را پایه گذاری کند تا ایدههای مارکس را تحقق ببخشند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
با همفکری تیم مجله گُردآفرید قرار بر این شد که موازی با شرح مباحث تخصصیتر علوم سیاسی بهخصوص مسائل پیرامون مشروطیت، "ایسم"های مختلف را به اختصار شرح دهیم و هرکجا که لازم بود عمیقتر آنها را بررسی نماییم.
به یاد داشته باشید که این معرفیها "تفکرات" یا "تمایل" و "جهتگیری"های سیاسی ما را نمایندگی نمیکنند و صرفا یک شرح و معرفی هستند.
بخش اول؛ مارکسیسم (قسمت اول)
در ابتدا به معرفی مارکس میپردازیم:
کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳)
مارکس در ۵ مه ۱۸۱۸ در تریر پروس (آلمان کنونی) به دنیا آمد و فرزند یک وکیل یهودی موفق بود که قبل از تولد مارکس به مذهب لوتری گرویده بود. مارکس در بن و برلین حقوق خواند و در برلین با فلسفه هگل آشنا شد. او در سنین جوانی همراه با گروهی از دانشجویان منتقد نهادهای سیاسی و مذهبی آن دوران درگیر جریانات تندرو سیاسی شد. دکترای خود را در سال ۱۸۴۱ از دانشگاه ینا دریافت کرد. اعتقادات افراطی مارکس مانع از دستیابی او برای تدریس شد، اما به عنوان روزنامه نگار مشغول به کار شد و بعداً سردبیر روزنامه Rheinische Zeitung در کلن شد. مارکس سپس برای مدتی در فرانسه زندگی کرد و در آنجا با دوست همیشگی خود فردریش انگلس که نظریه پرداز اجتماعی بود آشنا شد. مارکس بعد مدتی از فرانسه اخراج شد و سپس برای مدت کوتاهی در بلژیک زندگی کرد و پس از آن به لندن رفت و بقیه عمر خود را با همسرش در لندن گذراند. مارکس در ۱۴ مارس ۱۸۸۳ بر اثر برونشیت و پلوریت در لندن درگذشت و در قبرستان هایگیت لندن به خاک سپرده شد. در سال ۱۹۵۴، حزب کمونیست بریتانیا از یک سنگ قبر بزرگ که شامل سردیس مارکس بود رونمایی کرد، یک کتیبه معروف در قبر مارکس هم نگاشتند :«کارگران همه سرزمینها متحد شوید»، در واقع این تفسیری انگلیسی از عبارت معروف در مانیفست کمونیست بود «پرولتاریای همه کشورها متحد شوید!»
مارکس که فیلسوف و نظریهپرداز اجتماعی و اقتصاددان بود، در طول زندگی خودش پانزده کتاب کامل چند جلدی به همراه جزوهها، مقالات متعدد نوشت و منتشر کرد. شاید معروفترین و بنیانافکنترین اثرش «مانیفست کمونیست» بود که نظریههای مارکس و انگلس درباره ماهیت جامعه و سیاست را خلاصه میکرد و تلاشی برای توضیح اهداف مارکسیسم و سوسیالیسم بود. مارکس و انگلس هنگام نوشتن مانیفست کمونیست توضیح دادند که سرمایهداری ناپایدار است و جامعه سرمایهداری که در زمان نگارش مانیفست وجود داشت در نهایت با یک جامعه سوسیالیستی جایگزین میشود.
مارکس کتاب معروف دیگری با نام Das Kapital دارد که در مورد نظریه ارزش کار بحث میکرد. جلد اول Das Kapital در سال ۱۸۶۷ در برلین منتشر شد؛ جلد دوم و سوم هم پس از مرگ به ترتیب در سال های ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴ منتشر شد.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
برافراشته شدن پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان در چلهی جاویدنام حامد سلحشور؛
بهراستی که ایذه پایگاه محکم پادشاهیخواهان و ایراندوستان است که بارها شعارهای پادشاهیخواهانه سر دادهاند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
شاه موروثی؛ یک تفاوت اساسی
قسمت 1:
یک تفاوت اساسی پادشاهی و جمهوری در معنای متداول نوع نظام سیاسی از جهت بود یا نبود یک پادشاه موروثی در راس حکومت است. میگویند چون در نظام جمهوری یک نفر بصورت مستمر بر سر کار نیست پس خودکامگی رفع میشود! پس بهتر است که پادشاهی نباشد! در مورد خودکامگی و استبداد در این دو مورد پیشتر نوشتم. قبلا هم گفتم محتوای حکومتی که مشروط باشد، برای محدود کردن قدرت هیئت حاکم است، خواه در فرم پادشاهی، خواه در جمهوری، یعنی چه؟ یعنی حتی مشروطهخواهان پادشاهی اگر جمهوری هم بخواهند جمهوری مد نظرشان مشروطه و دارای مجلس سنا است، مشابه مجلس اعیانی که دوران پهلوی داشتیم، یا مثل آمریکای کنونی، یا مجلس اعیان بریتانیا! که ساختار محدودکننده داشته تا یکی از اهرمهای مشکل استبداد را حل کرده باشیم. اگر ما توانایی ممانعت از استبداد یک رئیسجمهور را داریم حتماً میتوانیم چنین لطفی را در حق پادشاه هم بکنیم. پس نگران چه چیزی هستیم؟ اگر توانا نیستید که این حرفها توجیه است و بس! چون در هر نوع نظامی توانایی محدودکننده ندارید. در چنین وضعیتی تبدیل یک شاه به چند رئیسجمهور دردی را درمان نخواهد کرد که از قضا، فضای سیاسی کشور را به دردها و امراض جدید نیز مبتلا خواهد کرد! ما یک مقام موروثی را برای پست اجرایی اوامر سیاسی نمیخواهیم، شاه اصلا پست و مسئولیت اجرایی سیاسی ندارد، بنابراین این حساسیت در مورد یک شاه مشروطه یا شاه پارلمانی اصلا توجیه ندارد.
بگذارید با مثالی ساده این مسئله را روشن کنم ما میخواهیم یک مامور بگذاریم بالای سر کالاهایی که هر کس بیشتر از یک عدد کالا برندارد، یا بهتر بگویم بیشتر از حق و استحقاق خود برندارد، بنابراین خود این مامور را که دیگر لازم نیست به صورت دورهای عوض کنیم، بهبود عملکرد این شخص در این است که تغییر نکند و قدرتمند بماند. شاه برعکس رئیسجمهور مقامی فراحزبی دارد و مواضعش حزبی نیست و اگر در مسئلهای دیدگاه خودش را دارد، بابت منافع کشور است، نه بهخاطر مصلحت خود که برآمده از انتخاب دوباره برای کسب قدرت باشد.
برای رفع این نقص جمهوری و برای تٲثیرگذار بودن نظام جمهوری، رهبر آن بهطور طبیعی باید دائمالعمر باشد! اما موروثی نه، مگر اینکه از طریق شعبدهبازی صندوقها در قفقاز و ترکیه، یا مدل پوتین مدودفی باشد، اما میبینیم که روسای جمهوری مادامالعمر هم استبدادیاند چون ارادهٔ رهبر آن معطوف درگیریهای حزبی و تلاش برای ماندگاری در قدرت است. جمهوریهایی که مادامالعمر نیستند هم برای کشور بدترند، زیرا تنشهای سیاسی در آنها شدیدتر است و در این درگیریها چیزی که فدا میشود منافع میهن است. شاه چون مقامی فراحزبی دارد و موروثی است، نیازی به فدا کردن مصلحت و منافع کشور برای ماندگاری قدرت خود ندارد و بهعبارت دیگر، چون کسی نمیتواند جایگاه او را تصاحب کند، از تلاش برای کسب قدرت سیاسی معاف میشود. از طرف دیگر، جمهوریهای غیرمادامالعمر موفّق کنونی، چون آمریکا و فرانسه، اغلب در تداوم سنّت سیاسی پادشاهی شکل گرفتهاند، به طور مثال پشتوانهٔ قانون اساسی آمریکا، پر از ارجاعات به پادشاهی مشروطه در بریتانیا شکل گرفته! است.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
ادامه مبحث قبل:
در نتیجه مشروطه خواهی مدرن به همراه دموکراسی، به مفهوم اراده ی برتر مردم دستاورد بسیار خوبی برای جلوگیری از استبداد و خودکامگی، از جمله استبداد اکثریت است
دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی، در واقع باوری است دربارهی اینکه چگونه اصل حاکمیت قانون در چارچوب دموکراسی اجرا میشود و چگونه دموکراسی و مشروطهخواهی با هم سازگار باشند. دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی، تعریف جدیدی از آن بهدست میدهد.
دموکراسی، در پرتو کثرتگرایی و آزادی بهعنوان مشخصات جامعهای سیاسی، از مفهوم برتری مردم جدا میشود؛ یعنی تصمیم اکثریت با کثرتگرایی و حقوق افراد محدود شده است.
بهعبارت دیگر، برتری قانون اساسی ارزش مضاعف دارد؛ از یک طرف قواعدی را تضمین میکند که به شکلگیری خواست سیاسی منجر میشود و از سوی دیگر، برتری قانون اساسی از اقلیت و کثرتگرایی در یک نظام دموکراتیک حمایت میکند.
از آنجا که آزادی مثبت افراد نیازمند تنظیم اساسی بیان و محتوای خواست سیاسی است، برتری قانون اساسی عنصر اصلی دموکراسی است
این فرایند برخلاف هر نوع حکومت مستبد به بیشترین تعداد ممکن شهروندان اجازه میدهد که به اولویت و ترجیحات خود دست یابند.
دموکراسی اساساً امری ضروری است؛
در این میان مشروطهخواهی بهعنوان یک پدیده، به مفهوم مدرن با ایجاد جنبش مشروطه خواهی و اعتقاد به وجود قانون اساسی، نماد تلاش برای ایجاد یک حکومت مردمی منطبق بر حاکمیت قانون است.
در واقع فرضیهی شگفتآور در پس تدوین قانون اساسی نهفته، این است که میتوان ترتیبی داد که این دو مفهوم یکدیگر را تقویت کنند. پس میتوان حکومت مردم را برای حمایت از قانون تشکیل داد و حاکمیت قانون را طوری تنظیم کرد که حامی حکومت مردمی باشد.
پینوشت:
برای درک اینکه اقلیت یک مفهوم حقوقی نیست به این پست مراجعه بفرمایید:
/channel/gord_afarid/30
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
زمین خواری رضاشاه؛
قسمت اول:
در پنج الی شش سال اخیر، روی زمین خواری رضاشاه تمرکز شده و سعی میشود به واسطه تریبون های رسانه حکومتی و فضای مجازی بویژه چپ ها و کتاب ها بصورت مستند گفته شود که رضاشاه بزرگترین زمینخوار تاریخ بوده و از این راه ثروتمندترین فرد ایران شده و از انگلیسی ها نقل کرده اند که رضاشاه جانوری بوده که زمین میخورده است.
اگر بخواهیم در صحت این زمینخواری سخنی بگوییم چاره ای جز تایید نداریم: اما باید در نظر بگیریم که این اقدام در چه بستر و پیش زمینهای صورت گرفته است.
ایران سرزمینی با اقتصاد کشاورزی نه چندان شکوفا بوده است و نوعی فئودالیسم (که کاش فئودال به معنای اروپایی آن بود) بر روستاهای ایران حاکم بود و درواقع بخش اعظم مالیات دولت توسط همین زمین های کشاورزی تامین میشد و تازه این زمین ها به واسطه خمس و زکات و وقف، هزینه های عریض و طویل دین گسترش روحانیت را نیز تامین میکردهاند و از قضا شاهان اسلام پناه ایران را یارای دست درازی به اوقاف و خمس و زکات و... نبوده که هیچ، بخش عمده زمیندارها و فئودالهایی که در کشور ما اربابانی زورگو و ستمکار معرفی میشوند که شاه در راس ایشان است، از سادات و روحانیون بودهاند و این امر در خصوص احتکار و تجارت و بازرگانی هم صدق میکند و مهمترین احتکارگران قحطی جنگ جهانی اول روحانیون و بازرگانان مومن وابسته به روحانیون هستند که البته رسانه صدا و سیما و پیجهای چپ از این امر گذر میکنند.
بنابراین، نظام مالیاتی ایران تا دهه چهل بر دوش کشاورزان بوده و بخش اعظم هزینههای کشور از محل عایدی زمین های کشاورزی تامین میشده است.
طبیعتاً اگر چپهای ایرانستیز اجازه دهند؛ رضاشاه هم پیش از دهه چهل زندگی میکرده است. برای داشتن یک سرمایه و پشتوانه مالی مانند سایر ایرانیان به خرید ملک روی میآورده است. اما براستی او زمین های مردم عادی روستایی را به زور تملک میکرده است؟
در تاریخ معاصر ایران، گزارش های فراوانی وجود دارد که خرده مالکان ورشکسته زمین های خود را به بزرگ مالکان فروخته و سپس خود به کارگران آن مالک بر زمین خود تبدیل میشدند. همچنین به علت ناامنی های پنج قرن اخیر تاریخ ایران بسیاری خرده مالکان به اجبار یا برای تامین امنیت خود، املاک خود را به بزرگ مالکان مسلح میفروختند تا زیر سایه او در امنیت زندگی کنند و اما از همه مهمتر در بسیاری موارد خرده مالکان برای عدم مصادره زمین هایشان توسط حکومت یا خوانین بزرگ، املاک خود را وقف کرده و عملا در اختیار روحانیت قرار میدادند.
حال رضاشاه کسی است که برای منسجم کردن کشور، خوانین بسیاری که شوریده بودند را سرکوب نموده بود و طبیعتاً به حکم روند سیاسی ایران، مانند هر شاه و حاکم دیگری، املاک این خوانین یاغی را مصادره نموده است. همانطور که پیش از او، پادشاهان در اقتصاد کشاورزی ایران چنین کاری کردند و بعدها چون پس از انقلاب اسلامی نظام ارباب رعیتی به واسطه انقلاب سپید شاهنشاه از ایران جمع شده بود، شخصیت های انقلابی، خانهها و اموال و املاک و کارخانهها و شرکت های سیاسیون و تکنسینها و... را به جرم عدم اعتقاد به جامعه بیطبقه توحیدی بالا کشیده و مصادره کردند و البته به جای نام خود، به نام بنیادهای مستضعفان و آثار و امام و... کردند.
بنابراین رضاشاه کاری خلاف عرف ایران نکرده بود بلکه همان کاری را کرد که پیش از او و پس از او به کرات صورت گرفت.
همچنین این نکته را نباید فراموش کرد که پیش از رضاشاه، در حکومت قاجار نیز حجم عظیمی املاک سلطنتی وجود داشت که طبیعتاً این املاک که سلطنتی بودند، پس از انحلال سلسله قاجار، به شاه بعدی که رضاشاه باشد منتقل شده اند که حضرات انجام دهنده جهاد تبیین زمین ها را جزو مصادره ها حساب میکنند و به اصل وراثت توجه ندارند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
متاسفانه دکتر سیدجواد طباطبایی از میان ما رفت؛
در کنار همه درسهایی که از او آموختیم و میتوانیم بیاموزیم، نقدهایی -بهمانند هر فرد دیگری- به این بزرگمرد داشتیم، اما بهراستی که تلاش او برای ایران و مسائل تاریخی ایران؛ بیهمتا بوده و در قلبهای ما میماند.
بدرود دکتر؛ سلام ما را به همه آنانکه عمرشان را درخدمت میهنمان؛ ایران گذاشتند، برسانید.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
مختصری در باب سکولاریسم به زبان ساده؛
قسمت دوم:
تفکر دنیاگرایی باعث گسترش سکولاریسم در جوامع اروپایی شد. حکومتها نیز در نهایت این ایده را حمایت و گسترش دادند و سیستم اداری کشورها بر کاستن تعالیم دینی در امور دولتی بنا شد. برخی سکولاریسم را ضد دین و مذهب و برخی آن را راه رهایی از قوانین دینی میدانند. از قرن بیستم بسیاری از کشیشان مسیحیت نیز طرفدار مسیحیت سکولار شدند.
این عده از کشیشان معتقدند مسیحیت نباید از طریق وعدههای آخرت یا ایجاد ترس مردم را به کارهای نیک تشویق کند، بلکه افراد باید بدون در نظر گرفتن آخرت کار نیک انجام دهند. از بین رفتن جنگهای فرقهای، آزادی افکار و آزادی بیان نتیجه جدایی دین از سیاست است. در سکولاریسم دانش تنها وسیله در دسترس انسان برای ارتقا و میل به پیشرفت و لذت بردن است. بنابراین با تکیه بر علم و گسترش مفاهیم مادی، زندگی بهتری برای انسان فراهم میشود. خیر در نیکی کردن است، چه در جهان دیگری در کار باشد چه نباشد. جدایی دین از سیاست آزادی و برابری بر مبنای استعداد و تلاش را به همراه دارد. در جامعهای که افکار و اعتقاد توسط دولت تحکیم شود هر گونه عقیدهای تا زمانی که آسیبی به دیگران نرساند قابل احترام است. بنابراین سکولاریسم نه تنها ضد دین نیست بلکه میتواند حافظ دین و دیندارها نیز باشد. به عنوان مثال در هند سکولاریسم برای جلوگیری از فرقهگرایی و محافظت از افراد با فرقهها و دینهای گوناگون است، اگر اندکی از جامعه هند که به کشور هفتاد و دو ملت(ملت در ادبیات و زبان عربی و قرآنی به معنای پیروان دین است)
به طور کل برای سکولاریسم سه مفهوم در نظر میگیرند. مفهوم اول:
جدایی نهاد دین از حکومت
مفهوم دوم:
کمرنگشدن سلوک مذهبی و شرکت در مراسم کلیسا(مسجد یا ...)
مفهوم سوم:
جامعهای که در آن ابعاد گستردهای از رویکردهای مذهبی، غیرمذهبی یا ضدمذهبی دارای اعتباری یکسان میگردند.
بنابراین سکولاریسم راهیست برای مقابله با جزماندیشی و دگرستیزی و انحصارطلبی دینی و از سوی دیگر راهیست برای مقابله با مذهبستیزی رادیکال.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
او باید می آمد؛ چه به نام چه به ننگ؛
قسمت پایانی:
مشکل پایهای ما یعنی نوع قانونگذاری که بر اساس عرف تابع شرع و همچنین رسمهای منطقهای_ایلی در دوره قاجار بود، فقط از طریق یک دولت مقتدر رفع میشد. به این علت که دولت مدرن خود را ملزم به قانونگذاری صرفا بر اساس عرف نمیدانست، بلکه او حقوق طبیعی را مرجح به عرف دانسته و قانونگذاری بر همین اساس بود. اما از طرفی برای رسیدن به یک جامعه مطلوب و حل و فصل رابطه قانون با ساختار جامعهی ایران، باید قانون طبیعی و صیانت از نفس افراد را به زور به مردم تحمیل میکردند. که خوانش ناصحیح از همین مساله سبب ظهور قضاوتهای غیرعلمی و نادرست از رضاشاه و دورهی او میشود. بنابراین برای اولین بار حاکمیت قانون و حقوق مدنی نو بر پایه حقوق طبیعی در ایران توسط رضاشاه و کادرش در ایران تاسیس میشود. دقت فرمایید که این مساله به مثابه عدم بهره بردن از عرف نبود، بلکه حقوق طبیعی را مرجح به عرف ایرانی در قانونگذاری میدانستد و در مواقعی از موارد و مسائل عرفی نیز بهره میبردند.
سپس ارتش متمرکز که از پایههای دولت مدرن بود، در ایران ایجاد میشود؛ اما نه با نابودی قوای ایلی، بلکه با جذب حداکثری از آن قوا ارتش ایران متمرکز شده و به شوروشهای عشیرهای نیز پایان میدهند. و ارتش به حالت طی کردن فرایند مدرن شدن و پیشرفت در مسائل نظامی میرود.
حال که تنها مرکز قدرت، دولت است؛ دیگر لازم نبود به آرا و سخنان خوانین، سران عشایر و روحانیان توجه نمود. و بر اساس توازن نظر میان آنها و یا بر طبق میلشان درباب کشور تصمیم گرفت. بلکه دولت دارای استقلال و اقتدار در اعمالش بود. در امتداد این مساله و تاسیس دادگستری و استقرار یک دستگاه قضایی، ضمانتی برای محقق شدن آرمانها و پروژههای تجددخواهان نیز فراهم شده و وقت، وقت نوسازیست. وقت ساختن دانشگاه و مراکز علمی_تربیتی، وقت فرستادن دانشجوها به خارج از ایران برای تحصیل، وقت ایجاد نظم در کشور، زمانِ تجارت و روند صنعتی شدن و شرکت دادن مردم در کارهای دولتی و اداریست.
رضاشاه و کادرش باعث مهیا شدن تمامی اینها و به عقیدهی من مهمترین مساله یعنی استقرار حقوق طبیعی برای اولین بار در ایران در بطن قانونگذاری و عرف شد.
رضاشاه قهرمان مشروطیت بود. تجددخواهان واقعی دوره مشروطه از تقیزاده تا فروغی، از تیمورتاش تا سیدضیا به او پیوستند. و فقط در 16 سال به آرمانهای واقعی ملت ایران و مشروطهخواهان دست یافتند.
خوانشهای غیرعلمی و گاه از سر دشمنی با ایران از رضاشاه و دورهش چنان زیاد است که آدم میماند چگونه میشود که این همه بر علیه یک دوره و یک فرد نوشت اما تمامی آنها ظهور دولت مدرن را ناگریز معرفی بکنند. خوانشهای قومیتی نیز محلی از اعراب ندارند، زیرا تئوریسینهای این نحله فکری، نمیدانند که ما در دوره قاجار و حتی در دوره پهلوی با مساله قومیتی روبرو نبودیم، بلکه مسائل قومیتی در مسائل عشیرهای حل میشد. یعنی ایل و طایفه مقدم بر قومیت بود و بر همین اساس اسماعیل شکاک(سمکو شکاک) با بسیاری از عشایر و دیگر مردمان کُردزبان درگیر میشود. اینکه پایان دادن به شورشهای قبیلهای را، سرکوب قومیتی بخوانیم نه تجدد را فهمیدهایم و نه تاریخ را.
و در پایان بخوانیم از ایرج میرزا:
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست
امیدی جز به سردار سپه نیست
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
او باید می آمد؛ چه به نام چه به ننگ؛
قسمت دوم:
همین تناقضها و عدم فهم عدهای از مشروطهخواهان از مشروطیت سبب رقم خوردن اتفاقات قابل توجهی میشود. حال میخواهم به چند موضوع اساسی بپردازیم:
1_ عدم وجود دستگاه قضایی؛
بدون وجود یک دستگاه قضایی که ضامن اجرای احکام و مصوبات باشد؛ یعنی عدم وجود دادگستری و دادرسی بعنوان عناصر اصلی مشروطیت، مجلس فرایند "هست شدن" و شکلگیری خود را از دست خواهد داد و به شکل ناقصی نمایان میشود.
2_ظهور احزاب خارج از مجلس؛
مورد 1، خود دلیلی برای مورد دوم است؛ زیرا ظهور احزاب و تشکیل آنها خارج از مجلس برابر با ایجاد جنگ غیرپارلمانیست. جنگ در پارلمان برای بهدست آوردن کرسیها و ایجاد کنش و کار قانونی است، اما ظهور احزاب در خارج از آن چارچوب موجب ایجاد تشکلهای ضدقانونی و ضدمجلسی میشود که بتوانند بر روی تصمیمات مجلس اثر بگذارند.
3_به توپ بسته شدن مجلس؛
همین تشکیل احزاب خارج از مجلس، و ایجاد تشکلهای ترور و اقدام به اعمال رادیکال که خود این مساله با مشروطیت در تضاد است، و همچنین عدم درک عدهای از مشروطه و تقلیل آن به گرفتن قدرت از شاه، یا کنار زدن شاه؛ باعث میشود که عدهای برای ترور محمدعلیشاه بروند و سعی در خنثی کردن او داشته باشند. اما جان سالم به در برده و در پاسخ به این اکت غیرعقلانی، مجلس را به توپ میبندد. و این آغاز سقوط رسمی مشروطیت در ایران است.
این چند مورد بهعقیدهی من جزء باگ های بزرگ دوره قاجار و نهضت مشروطه هستند.
اما با رقم خوردن جنگ جهانی اول اوضاع ایران و مشروطیت به بدترین شکل خود میرسد. از چهار گوشهی این سرزمین شوروش هایی زیادی توسط یاغیهای انیرانی صورت میگرد، همسایگان و قدرتهای منطقه و کشورهای هدف جنگ جهانی اول به خاک این سرزمین تجاوز نموده و ایران در حال بلعیده شدن است(به هایلایت نقشه مراجعه فرمایید)
ظهور قحطی، وبا، سوزاک و بیماری و بی ارزش شدن داراییهای ایران، بدهکاری دولت به بانکهای خارجی، در عدم رفتن عملی دولت و خیلی از موارد و مسائل دیگر که اینجا فرصتی برای شرحشان ندارم، همه و همه اینها خبر از نابودی ایران میداد.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
کمونیسم برود، ما میمانیم و میخندیم؛
قسمت پایانی:
تجربه نشان میدهد جامعهای که در آن قانونمداری شهروندی بدست آمده و جای
«اقتدار سیاسی» را گرفته است، یکیک شهروندان با رفتار عقلانی به وظایف قانونی خود نظام سیاسی و اجتماعی را پاسداری کنند در راه بهبود آن مشارکت میکنند. جریان چپ در این مواقع بر نارساییها انگشت میگذارد و آنها را به عنوان ویژگیهای ذاتی «نظام سرمایهداری» و بیانگر فساد و اضمحلال آن نشان میدهد. جریان چپ با نشانه گرفتن احساسات مردم انباشت سرمایه را نه در نتیجۀ کار و کوشش در جامعهای قانونمدار، بلکه در ازای فقر و تنگدستی اقشار پایینی میداند.
سرمایه در واقع نیروی مراکز تولید و
از عناصر لازم برای به حرکت آمدن خط تولید است و بدون سرمایه هیچ واحد اقتصادی استوار نمیشود، در واقع بشر با کمک سرمایهداری توانست طی چهار سده گذشته از زندگی نکبتبار رعیتی و بیگاری بگذرد. تنها راه گام برداشتن در راه پیشرفت جوامع گسترش عدالت اجتماعی، شهروندی در چهارچوب نظام سرمایهداری است. بزرگترین مزیت سرمایهداری در پیشزمینهها و پیشنیازهای بقای انسان و نیاز او به رشد است. آنچه که مارکس و رفقایش از خودبیگانگی نامیدند در واقع به انسان آزادی اندیشه و کردار، توسعه در تولید و تلاش برای رسیدن به چیزهای ناشناخته و نو میدهد. سرمایهداری برای کسب نتایج دستاوردهای انسان و تلاش موثر او پاداش میدهد. این مسئله را ما در پویایی تمدنهای باستانی هم میبینیم جایی که جوامع ایستا و منفعل مجازات میشوند.
اما مارکسیستها مدعیاند که هرجا ثروتی اندوخته شده فسادی در کار بوده است! این در درحالی است که در اقتصاد سرمایه داری، دانش و کوشش پیش شرط موفقیت و پیشرفت است و بدون دیگر ویژگیهای مثبت اخلاقی چون اعتماد، درستکاری و قانونمداری، هیچگونه فعالیت اقتصادی ممکن نیست.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
کمونیسم برود، ما میمانیم و میخندیم؛
قسمت 1:
از بس ارزش پول یوگسلاوی پایین آمده بود مردم توانِ خریدِ لباس یا کالاهای صنعتی را نداشتند. در عوض، برای حفظ حداقلی از استانداردهای زندگی، میرفتند آن طرف مرز، بسته بسته دستمال توالت، قهوه و پودر رختشویی میخریدند و اتوموبیلهایشان را پُر میکردند از اینجور چیزها و بر میگشتند. از فقر خسته شده بودند. فقر کثیف و زشت است و حالِ آدم را به هم میزند. کمونیسم فقیر است در نتیجه ... حکومت میتوانست نسل های قدیمیتر را که پیش از جنگ یا درست بعد از آن به دنیا آمده بودند هر طور بخواهد بچرخاند.
این نسلِ جدید بود که دشمن حکومت شد. خیلی ساده، آنها حاضر نبودند بپذیرند استانداردهای زندگیشان، به اسم ایدئولوژی که به آن اعتقاد نداشتند، روزبروز پایین و پایینتر برود.
برخی از اهداف انسانها با هم ناسازگار و بیتناسب است؛ مثل عدالت و رستگاری، آزادی و برابری! کمالگرایی نه تنها نتوانست این تناقض را حل کند، بلکه هر گاه ارادهای بر ساختن این بهشت روی زمین ایجاد شد ناگزیر به ستمگری و توتالیتاریسم انجامید. مدینه فاضله تحققناپذیر و مفهومی ناسامانمند است. با فروپاشی بلوک شرق و نظام کمونیستی، نادرستی اصول مدینه فاضله کمونیسم در واقعیت به اثبات رسید.
با فروپاشی بلوک شرق و نظام کمونیستی، نادرستی اصول کمونیسم در واقعیت به اثبات رسید و چنین به نظر میآمد که جهان از شر رژیمی توتالیتر رها شده است. در رژیمهای توتالیتر همه کوشش میکنند با استفاده از نادانی عوام همه را مثل هم کنند تا مثل هم بیندیشند. کمونیستها مدعی بودند اصول کمونیسم نه اعتقادی، بلکه علمی است. پیروان مارکسیسم در دوران استالین با این توجیه که پشت کردن به مارکسیسم همانا عملی ضد علم و عقل است ترک حزب کمونیسم، فقط با مرگ امکان پذیر است. شبیه ارتداد در دینی دگرستیز! پیروان مارکس نظرات او را نه یک نظریه اقتصادی یا جنبش اجتماعی، سیاسی که آن را وحی منزل دانسته و آن را چون دین میشناختند. سنت آنان در واقع ضد روشنگری، ضد عقل، ضد علم و در برابر زندگی آزاد بود.
«دیالکتیک روشنگری» هورکهایمر و آدورنو یا «انسان رنسانسی» هلن آگنس در بدگویی و بد جلوهدادن مدرنیته و روشنگری، علم و حمله به رنسانس و شکلگیری فردیت است. بنابراین ما در ریشه مارکسیسم و سنت عملی آن سوسیالیسم و کمونیسم شاهدیم که آنان دشمن سوگند خورده مدرنیته هستند. در وحشتآفرینی و خشونت نیز چه فرق چندانی میان دو حکومت استالین و هیتلر نمیبینیم که هر دو سوسیالیست هستند. اما تضاد بین گفتار و رفتار مارکسیستها اینجاست که با روی کار آمدن نازیها یعنی هم مشربانشان، آنها به آمریکا گریختند و پس از جنگ هم به آلمان شرقی نرفتند و در آلمان غربی زندگی کردند. یعنی خود هورکهایمر و آدورنو به حرفهای خودشان اعتقادی نداشتند، هلن آگنس هم از مجارستان سوسیالیست به استرالیای سرمایه داری پادشاهی مهاجرت کرد. عجیب است که مارکسیستها با همه ناسزاگوییها به سرمایهداری به آغوش سرمایهداری پناه میبرند. اگر نگوییم همهی مارکسیستها( کسانی که از تاریخ عملی سوسیالیسم آگاه نیستند و فریفته اشعار برابرخواهانه آن هستند) دست کم بخش بزرگی از پیشروان اندیشه چپ دچار خردسودگی (زوال) عقل شده و تاریخ و نتایج اقتصادی و سیاسی تمام رژیمهای سوسیالیستی گذشته را انکار میکنند و پافشاری میکنند که آنچه دیگران دیدهاند کژپنداری است و از بدفهمی آنان است و آن رژیمها «سوسیالیست» نبودند. آنچنان که چپاندیش ایرانی هنوز مصر است بر اینکه جمهوری ما را دزدیدند.
شاید آخرین نمونه که سوسیالیسم در آن اجرا شد ونزوئلا است. ونزوئلا در دهه هفتاد جزو دوکشور ثروتمند در کشور آمریکای جنوبی بودند و بعد از اجرای سیاستهای سوسیالیسم در ونزوئلا حالا این کشور فقیرترین کشور آمریکای جنوبی است. دونالد ترامپ در این مورد در سخنرانی میگوید: «مشکل ونزوئلا این نیست که سوسیالیسم در آن ضعیف اعمال شده است. مشکل آن است که سوسیالیسم به طور واقعی اعمال شده است.» مهم نیست که چه لباسی بر آن میپوشانید، «سوسیالیسم دموکرات» و «سوسیالیسم مدرن» ذاتا همان سوسیالیسم هستند و همان تأثیر مخربی را بر ایالات متحده خواهند داشت که بر روی ونزوئلا، شوروی و بسیاری از کشورهای دیگر داشتهاند. سوسیالیسم وعدهی رفاه میدهد ولی منجر به فقر میشود. سوسیالیسم وعدهی اتحاد میدهد ولی منجر به نفرت و تفرقه میشود. سوسیالیسم وعدهی آیندهای بهتر را میدهد ولی همیشه به تاریکترین فصل تاریخ بدل میشود، چیزی که همیشه بی برو برگرد اتفاق میافتد. سوسیالیسم یک ایدئولوژی غمناک و بیاعتبار است که ریشه در جهل کامل تاریخ و سرشت انسانی دارد، به همین دلیل است که همیشه سوسیالیسم در نهایت موجب ظلم و استبداد میشود، کاری که همیشه انجام میدهد.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش دوم ایسمها؛ سوسیالیسم (قسمت پنجم)
در مورد ارزشهای اقتصادی سوسیالیسم در اسکاندیناوی:
پس از کارل مارکس کلمه سوسیالیسم دو مفهوم کاملا متضاد گرفت. همین باعث شد ما با دو رویکرد کاملا متفاوت روبرو باشیم. حکومتهای استالین و هیتلر سوسیالیست بودند، مارکسیسم و نازیسم خود از دو جناح چپ و راست رمانتیسیسم برخواسته بودند. (مارکسیستها) جناح چپ و نازیسم جناح راست بودند. از سوی دیگر کشورهای حوزه اسکاندیناوی در حال حاضر سوسیالیست هستند. اما باید توجه کنید ۳کشور از ۴ کشور اصلی اسکاندیناوی که سوسیالیستی هستند، پادشاهی مشروطهاند اما دیدگاه اجتماعی و اقتصادی این کشورها و حتی سوسیالیستهای آمریکا فراتر از سوسیال دموکراسی تاریخی است که میشناسیم، پیش میرود.
و دیدگاههای اقتدارگرایانه سوسیالیسم که آن جنبش مرتجع سرخ را در جهان رواج دادند را در زبالهدان تاریخ پشت سر گذاشتهاند و به طور جمعی مالک محرکهای اقتصادی سرمایهداری هستند. سیاست اقتصادی کشورهای اسکاندیناوی مبتنی بر حفظ نظام اقتصادی سرمایهداری است، اما افراط و تفریط آن را از طریق تنظیم مقررات و پرداختن به نابرابری با برنامههای اجتماعی دولت به نوعی انسانسازی سرمایهداری استوار کردهاند و طی آن سوسیال دموکراسی را شکل دادهاند، شعار این کشورها نیز شعارهای پوپولیستی سود دولت سود مردم و از بین بردن جامعه طبقاتی نیست، بلکه هدف این دولتها بالابردن کیفیت زندگی مردم از طریق حقوق عادلانه نه برابرانه و فرصت برابر برای افراد جامعه است. دولتها از سیستم کاپیتالیستی بهره میبرند، در این کشورها آموزش رایگان است و بدون در نظر گرفتن موقعیت مالی فرصت برابر برای رشد و موفق شدن دارند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش دوم ایسمها؛ سوسیالیسم (قسمت سوم)
مشهورترین متفکران سوسیالیست اولیه رابرت اوون و هانریدوسن سیمون و بعدها کارل مارکس و سپس ولادیمیر لنین بودند.
ولادیمیر ایلیچ اولیانوف "لنین" معمار انقلاب بلشویکی روسیه در سال ۱۸۷۰ در منطقه سیمبیرسک، در حدود ۴۵۰ مایلی شرق مسکو از خانوادهای مرفه و از طبقه متوسط رو به بالا به دنیا آمد. لنین زندگی خود را با تحریک و رهبری فعالیتهای کمونیستی انقلابی در روسیه گذراند. این انقلاب در اکتبر ۱۹۱۷ به اوج خود رسید که جناح بلشویک لنین را به قدرت رساند. سپس برای به ثمر نشستن دولت سوسیالیستی به سطح ملی ایدههای سوسیالیستهای قبلی را تفسیر و توضیح داد و پس از انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ در روسیه توانست رهبری جنبش سوسیالیستی روسیه را برعهده بگیرد و اولین جمهوری سوسیالیستی را برپا کند. لنین قصد داشت از طریق دیکتاتوری پرولتاریا جامعهای بدون طبقه و بدون مالکیت خصوصی ایجاد کند. او معتقد بود سود مردم در گروی سود دولت است. بنابراین با اختیاراتی که دولت داشت و با شعار «مصلحت، دولت،حکومت» موفق شد کار بیشتری از مردم بکشد و در عین حال به مردم وعده برابری و مساوات میداد. بر اساس اشعار پوپولیستی بود که جمهوریهایی چون شوروی، آلمان، کوبا و چین با ادعای برپایی دولت سوسیالیستی و از بین بردن سرمایهداری و طبقات اجتماعی در نهایت تبدیل به کشورهای توتالیتر شدند.
لنین از طریق ابزارهای خشونت آمیز، یک سیستم سوسیالیسم مارکسیستی به نام کمونیسم را در امپراتوری روسیه سابق تأسیس کرد، که تلاش میکرد کنترل جمعی را بر وسایل تولید تحمیل و ثروت را مجدداً توزیع کند، تا اشرافیت و سرمایهداری را از بین ببرد. او با بهره برداری از نارضایتی کارگران فقیر شهری و کشاورزان روستایی به قدرت رسید. انقلاب لنین، جنگ داخلی و قحطی ناشی از آن، و سرکوب وحشیانه داخلی که او علیه مخالفان انجام داد، مستقیماً منجر به کشته شدن بیش از ۸ میلیون شهروند امپراتوری روسیه و ۱.۵ میلیون نیروی نظامی شد که بسیاری از آنها در اثر گرسنگی، شکنجه یا اعدامها بود. در پی انقلاب، حکومت رژیم بلشویکی تحت رهبری لنین با هرج و مرج اقتصادی و محرومیت همراه بود. جنگ داخلی خونین؛ قحطیهای گسترده (گاهی عمدی) در میان طبقه کارگر روستایی و سرکوب وحشیانه، شکنجه و قتل کسانی که مظنون یا متهم به مخالفت، وفاداری ناکافی به انقلاب، یا نگهداری مواد غذایی یا کالاهای دیگر بودند انجامید. پس از یک سوء قصد به جانش در سال ۱۹۱۸ که در آن به شدت مجروح شد، لنین پلیس مخفی بلشویک، معروف به چکا را تاسیس کرد که بر اساس برخی تخمینها، بیش از صدهزار نفر که تصور میشد مخالف اهداف انقلاب (معروف به «ضد انقلابیون») یا صرفاً مرتبط با کسانی بودند که در اپوزیسیون بودند، به قتل رسیدند. با وجود این جنایات، لنین هنوز در میان برخی از کمونیستها، هواداران کمونیست جمهوریهای سابق اتحاد جماهیر شوروی مورد احترام است.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش دوم ایسمها؛ سوسیالیسم (قسمت اول)
سوسیالیسم یک نظام اقتصادی و سیاسی پوپولیستی است که در لغت به معنای اصالت جمع، جامعه گرایی، جامعهخواهی است. سوسیالیسم و کمونیسم اصطلاحاتی هستند که به دو مکتب فکری چپ اشاره میکنند.
نظام اقتصادی آن مبتنی بر مالکیت جمعی و اشتراکی بر وسایل تولید است. این ابزارهای تولید شامل ماشینآلات، ابزارها و کارخانههایی است که برای تولید کالاهایی که هدفشان برآورده کردن مستقیم نیازهای انسان است، استفاده میشود. افراد برای همه چیز از غذا گرفته تا مراقبتهای بهداشتی به دولت متکی هستند و دولت میزان تولید و قیمت این کالاها و خدمات را تعیین میکند. محتوای سوسیالیسم به عنوان سیستمی برای استفاده از منابع مشترک و تولید جمعی به نخستین جوامع بدوی بشری برمیگردد. جوامع قبیلهای که اغلب برای منافع عمومی کار میکنند تا غذا و آذوقه کافی برای کل جمعیت تولید کنند.
ریشههای فکری اولیه سوسیالیسم به «جمهوری» افلاطون برمیگردد که در آن او جامعه جمعی را توصیف میکند. قرنها بعد، «آرمانشهر» توماس مور را داریم که ایدههای افلاطونی را در تصویری از جزیرهای خیالی که مردم در آن زندگی و کار میکنند، تکرار کرد.
اما سوسیالیسم پاسخی مستقیم به انقلاب صنعتی بود که تغییرات اقتصادی و اجتماعی عظیمی را در بریتانیای کبیر و سایر نقاط جهان به ارمغان آورد. جنبش سوسیالیستی که ما میشناسیم در اصل پس از شکلگیری اتحادیههای کارگری در قرن ۱۹ و تحت تاثیر نوشتههای مارکس اهمیت سیاسی پیدا کرد و سوسیالیسم به عنوان جایگزینی برای سرمایه داری ظهور کرد، جایگزینی که میتوانست در ظاهر و شعار زندگی طبقه کارگر را بهبود ببخشد. مارکس نوشت که برای رسیدن به بهشت کارگران یا جامعهای بدون طبقه، یعنی «کمونیسم» نخست باید مرحله سوسیالیسم را پشت سر بگذارند. بنابراین سوسیالیسم یک سیستم سیاسی اقتصادی است که باید توسط مبارزه با سرمایهداری زمینهساز ظهور کمونیسم باشد. کمونیسم و سوسیالیسم هر دو مخالف سرمایهداری و بازار آزاد هستند، که، به زعم آنها، کارگران را استثمار میکند و شکاف فزایندهای بین غنی و فقیر ایجاد میکند. کمونیسم را میتوان نسخهای سختگیرانه و فراگیرتر از سوسیالیسم در نظر گرفت. کارل مارکس پیشبینی کرد که قیام خشن کارگری علیه طبقات متوسط و بالا باعث ایجاد دولت کمونیستی میشود و این توسط جامعه سوسیالیستی بوقوع میپیوندد.
پن:
به یاد داشته باشید که این معرفیها "تفکرات" یا "تمایل" و "جهتگیری"های سیاسی ما را نمایندگی نمیکنند و صرفا یک شرح و معرفی هستند.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
بخش اول؛ مارکسیسم (قسمت دوم)
مارکسیسم چیست؟
مارکسیسم یک نظریه اجتماعی و سیاسی است و نظریه تضاد طبقاتی مارکسیستی و اقتصاد مارکسی را در بر میگیرد. مارکسیسم برای اولین بار در سال ۱۸۴۸ در جزوه مانیفست کمونیست توسط کارل مارکس و فردریش انگلس مطرح شد که در آن به شرح تئوری مبارزه طبقاتی و انقلاب طبقه کارگر پرداختند. این تئوری به طور علنی شالوده مکتب کمونیسم شد. مارکسیسم یک سیستم تحلیل اجتماعی اقتصادی است، در حالی که کمونیسم شکلی از تولید اقتصادی است که به دولت یا جنبشهای سیاسی گسترش پیدا میکند. مارکسیسم اندیشههای گسترده و نظریههای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است که توسط کارل مارکس در نیمه دوم قرن نوزدهم توسعه یافت که شاهد تقابل و نبرد بین طبقه کارگر و طبقه مالکیت هستیم، او در نظراتش سوسیالیسم و کمونیسم را بر سرمایه داری ترجیح میدهد. اساس و بنیان این مکتب در این جمله است «تاریخ تمام جوامع موجود، تاریخ مبارزات طبقاتی است.»
مارکس در کتاب سرمایه (سرمایه به زبان انگلیسی) استدلال میکند که جامعه از دو طبقه اصلی تشکیل شده است.
۱. بورژوازی که طبقه حاکم است و بیشتر ثروت دست این طبقه است.
۲. طبقه پرولتاریا یا طبقه ضعیف و ناتوان که برای زنده ماندن مجبور است برای طبقه حاکم کار کند. خب از نظر مارکس دلیل این نابرابری سیستم سرمایهداری است.
راه حلی که در اختیار میگذارد چیست؟ واژگونی نظام «سرمایهداری» از طریق انقلاب کارگری! لغو مالکیت خصوصی و از بین بردن سیستم کارمزدی
نظریه اصلی و کلیدی تفکرات مارکس بر پایه نقد و به چالش کشیدن انقلابی و عملی سرمایهداری بود. مارکس فکر میکرد که نظام سرمایهداری ناگزیر خود را نابود خواهد کرد. کارگران تحت ستم از خود بیگانه خواهند شد و در نهایت مالکان را سرنگون میکنند تا خودشان کنترل ابزار تولید را در دست بگیرند و جامعهای بیطبقه را به وجود آورند. به نظر مارکس جامعهای که بر اساس تفکر سرمایهداری اداره میشود انسان را به سمت از خود بیگانگی میبرد، از نظر مارکس این خودبیگانگی یعنی فاصله گرفتن از طبیعت انسانی! مارکس معتقد هست از طریق نابودی سرمایهداری جامعه آزاد و بی طبقه بوجود میآید که بر پایه برابری است. میگوید انسان هدفش از کار کردن فقط بدست آوردن حقوق ناچیزی هست که از کارفرما میگیرد.
مارکس نوشت چیزی که تاریخ را پیش میبرد اقتصاد است، بنابراین اقتصاد را زیر بنا در نظر گرفت و فرهنگ و سیاست و دین و ... را روبنا! مارکس میگفت فرهنگ و باقی چیزها تحت تاثیر مستقیم اقتصادی هستند و با ابزار تولید اقتصادی میتوانند پیشرفت کنند! پس کارگرها برای خارج شدن از یوغ سرمایهداری باید در زیر بنا تغییر ایجاد کنند. مارکس میگفت «آگاهی تعیین کننده نیست، بلکه زندگی انسان آگاهی او را تعیین میکند» در همین ارتباط مینویسد جای گرفتن انسانها در طبقه سرمایهدار یا طبقه کارگر دست هیچ نیرویی نیست جز خود انسانها، به همین دلیل مارکس طبقه کارگر را تشویق میکند که حق و سهم واقعی شما دست سرمایهدار است، بنابراین سرمایه دار و سرمایهداری در نهایت باید از میان برداشته شود تا شما سهم واقعی خودتان را پس بگیرید. اما جالب است از محتوای نظراتش میفهمیم او عقیده داشت برای رسیدن به یک جامعه کمونیستی همه کشورهای تابع نظام سرمایهداری ظرفیت تولیدی را توسعه دهند و پس از آن کارگران باید بر اساس طبیعت شورش کنند و کمونیسم را رهبری کنند تا به موجب آن کارگران به طبقه اجتماعی مسلط تبدیل شوند و وسایل تولید را به طور جمعی کنترل کنند. اگرچه مارکس سختگیرترین منتقد نظام سرمایهداری بود، اما فهمید که این سیستم بسیار مولدتر از سیستمهای اقتصادی قبلی یا جایگزین است. در Das Kapital، او درباره «تولید سرمایهداری» نوشت که «فرآیندهای مختلف را با هم در یک کل اجتماعی ترکیب میکند» که شامل توسعه فناوریهای جدید میشود. ایدههای مارکسیستی در شکل ناب خود در دوران ما طرفداران مستقیم بسیار کمی دارند. بیشینه اقتصاددانان زمان او و دوران ما از جمله اقتصاددانی به نام بوهم باورک در زمان او، سرزنش و نکوهش خودش از ایدههای مارکس را نشان داد، او گفت که مارکس نتوانست بازارهای سرمایه یا ارزشهای ذهنی را در تحلیل خود بگنجاند و بیشتر نتیجه گیریهای برجستهتر او را باطل کرد.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
دولت مطلقه[Absolutism] ؛ ضرورت و تناقض در ایران.
کاری از مجله تلگرامی گُردآفرید
#دولت_مدرن #دولت_مطلقه
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
قسمت 2
مزایای موروثی بودن:
در واقع موروثی بودن پادشاه یا ملکه عامل ثبات برای پرهیز از تنش و چالشهای سیاسی است. راجر اسکروتن میگوید در واقع ما پادشاه یا ملکه را نباید با دیگر نهادهای سیاسی چون قوۀ مجریه، پارلمان یا دیگر نهادهای مدنی، مانند مالکیت خصوصی، قانون و حقوق مدنی اشتباه بگیریم. او با اشاره به ادموند بِرک مینویسد، اصل وراثت «یکی از روشهای اثباتشدۀ کمشماری است که نگرش بلندمدت را در دل سیاست جای میدهد.»
وارثان امروز از تولد برای نقش آینده خود آموزش میبینند، تحصیل میکنند و در تمام دوران عمرشان، زندگیشان در برابر رسانههای کشور قرار دارد و اینگونه رفتارشان تحت کنترل و محدود میشود. شاهزادگان به دلیل اینکه به معنای واقعی کلمه برای پادشاهی زندگی کردهاند، به طور مداوم تمرین میکنند تا با افراد، سیاستمداران و رسانهها در ارتباط باشند. با در نظر گرفتن تمام مزایای پادشاهی، روشن است که چرا بسیاری از شهروندان دموکراسی امروز، نوستالژی قابل فهم برای پادشاهی را دارند.
نهاد پادشاهی و اندیشه سیاسی این نهاد در ایران کهنترین اندیشه سیاسی جهان است و از جمله ویژگیهای پسندیده نهاد پادشاهی اهمیت آموزش و پرورش جانشینان برای پادشاهی است. موروثی بودن پادشاهی و آسودگی در تعیین جانشین و آموزش و پرورش ویژه او در دربار برای پذیرش مسئولیتهای آینده پدید میآید و بر همین اصل پرورش و آموزش فرزندان و جانشین بسیار سختگیری میشود. مولف قابوسنامه در سر آغاز باب بیست و هفتم کتاب خویش مینویسد که در تربیت «شاهزادگان» خرده بینی و دورنگری توسط شاهان به کار میرفت. از دل کتابها به چگونگی پرورش جانشینان پی میبریم، پرورش فرزند چنان بود که شاه برای شاهزاده و ولیعهد نه پدر بلکه چون شاه و استاد است.
جاحظ پیرامون جانشین پادشاهان ایران نوشته است «ولیعهد را در پیشگاه شاهانه جز فرمانبرداری و فروتنی نباید بودن و او را نرسیده است که پادشاه را با چشم پدری یا بدان سبب که وارث تاج و تخت است، سربرافرازد.»
پادشاهان ایران هنگامی که در پروراندن فرزند و جانشین خود اینگونه دقت میکردند، خود نیز واقف بر تاثیر رفتار خود در چگونگی پرورش و آموزش فرزند بودند. هرودوت مینویسد کوروش خطاب به یاران و سرداران ارتش خود میگفت: «من خواهانم که فرزندان ما دارای اینگونه تربیت باشند. هنگامی که ما خواستیم به فرزندان خود سرمشق پسندیدهای بدهیم، ناگزیر هم فرزندان ما بهتر خواهند شد و هم خود ما!» جاحظ پیرامون فرزندان پادشاهان ساسانی نوشته است که: «پسران پادشاه بی اجازت حضور نیابند و از دیگر نزدیکان با پادشاه فاصلتی بیشتر گیرند. مگر قرابت ایشان موجب تجاوز نگردد و ایشان را از رعایت عدل و دادگری دور ندارد.»
در جمهوری ریاستی ما کودک را برای رئیس جمهوری پرورش نمیدهیم، اگر هم بگوئیم خب پرورش بدهیم! این خود بر مبنای سنت پادشاهی است، (چون که صد آمد نود هم پیش ماست) اسکروتن در توضیح «اصل وراثت» میگوید نه فقط در پادشاهی بلکه در آریستوکراسی، بلکه در بخش دوم پارلمان بریتانیا، یعنی «مجلس اعیان» باعث شده است کشور و اتحادیه بریتانیا نه فقط برای منافع «کوتاهمدت» بلکه در جهت منافع «بلند مدت» دیده شود. اما ما در جمهوری با مسئله ارادههای متضاد رئیسجمهورهای مختلف در دوران مختلف روبرو هستیم، در حالی که قدرت اجرایی و شخصی با شخص رئیس جمهور است، اما در نظام پادشاهی با ارادههای متضاد روبرو نیستیم. راجر اسکروتن مینویسد اصل وراثت مانند بازار آزاد، شاید در نگاه یک عقلگرای سوسیالیست، غیرعقلانی و زیانبار باشد، اما معمولاً رویکرد مکانیکی و برنامهریزیشده در سیاست که در آن، اهداف و انگیزههای افراد نامشخص و معمولاً تابع غرایز است، در موارد بسیاری به نتایج مغایر با عقل منجر شده است.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
این گفتگوی کوتاه میان خشایار دیهیمی و فرج سرکوهی را بخوانید و از پاسخ جناب دیهیمی به سرکوهی لذت ببرید.
پن:
در یک پست از اینکه سوسیالدموکراسی برانگیخته شدهی لیبرالیسم است، دفاع خواهیم کرد.
پاینده ایران
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید
دیکتاتوری اکثریت؛
زمانیکه درحکومتهای دموکراتیک خواست اکثریت(اینجا منظور از اکثریت، اکثریت در نتیجه انتخابات است) باعث نادیده گرفته شدن حقوق اقلیت(منظور از اقلیت، اقلیت در نتیجه انتخابات است) شود ما با پدیده دیکتاتوری اکثریت یا استبداد اکثریت روبرو میشویم, برای توصیف آن میتوان گفت: سیستمهای حکومتیای هستند که در آنها قانونهای وضعشده توسط اکثریت، آزادیهای بخشی از اقلیت را محدود میسازد یا منافع اکثریت را بالاتر از منافع اقلیت جای میدهند.
و حال سؤالهایی که مطرح می شود این است که:
- آیا اکثریت جامعه سواد سیاسی، اقتصادی و...لازم برای تصمیمگیری درمورد شرایط کشور را دارند؟
- آیا در جوامع دموکراتیک، درست یا غلط بودن تصمیمگیریهای اکثریت مطرح میشوند؟
اکثریتی که مطالعهی جدی ندارند، تحت تاثیر رسانهها و سلبریتیها قرار میگیرند و اصولاً هم شخصگرا هستند تا مطالبهگرا.
در چنین جوامعی سیاستمداران پوپولیست (عوامگرا، بخوانید عوامفریب) وعدهْ وعید میدهند و در انتخابات پیروز میشوند.
- آیا چنین سیستمی، مولّد لابیگری و فساد نیست؟!
آیا میتوان مردم را به قشر فرهیخته یا غیرفرهیخته (یا کمی تا قسمتی فرهیخته!) تقسیم کرد؟
دموکراسی برای تأمین منافع فردی و جمعی است. به همین دلیل دموکراسی خود یک ارزش و هدف نیست بلکه وسیلهای برای رسیدن به اهداف دیگر است و شهروندان موضع میگیرند و رأی میدهند، تا منافع شخصی خود را به پیش ببرند.
از منظر جامعهشناسی سیاسی، مشارکت مردم، عملاً در رأی دادن خلاصه میشود که در واقع رأی میدهند و دنبال کار خود میروند و انتخاب شدگان نیز پس از انتخاب شدن راه خود را ادامه میدهند. اما واقعیت این نیست که حق مشارکت و رأی و تعیین سرنوشت نمیتواند بر سایر حقوق و آزادیها برتری داشته باشد.
تصمیمات اکثریت در قالب دموکراسی ممکن است که اشتباه، نادرست و خطرناک باشد، زیرا تجربهی اروپا نشان داد که دموکراسی هم میتواند حقوق اقلیت(در نتیجه انتخابات) را در معرض خطر نقض قرار دهد.
درجوامع غیرپیشرفته و حکومتهای غیرمردمی
یک اکثریت همیشگی در برابر اقلیت دائمی قرار دارد و چنین وضعیتی، خطرناک و عامل
بیثباتی است، اکثریت بهشدت وسوسه میشوند که ظالمانه بر اقلیت حکومت کنند و اقلیت نیز
وسوسه میشود که متقابلاً برخورد کنند، تا جلوی استبداد را بگیرند.
تجربیات جنگ جهانی دوم نیز نشان داد که نهادهای برآمده از دل دموکراسی، ممکن است حقوق و آزادیهای بنیادین را نقض کند و برخلاف ارزشهای دموکراسی گام بردارد.
از سوی دیگر، همانگونه که با پدیدهی مشکل مخالفت با اکثریت مواجهیم، دموکراسی
ممکن است از ارزشهای ذاتی خود دور شود و به پوپولیسم برسد؛ یعنی ماهیت مشکل
این است که اگر قرار باشد همهی اعضای جامعه در امور عمومی حق مداخلهی برابر داشته باشند؛ رأی جاهل همانند عالم در تصمیمگیری دخالت داده میشود.
اما همهی مشکل این است که اگر در ادارهی امور، مستقیم و غیرمستقیم، افراد جاهل و ناتوان در کنار افراد آگاه و متخصص قرار گیرند، نتیجهی آن چیزی جز افزایش احتمال تصمیمگیریهای نامناسب نخواهد بود و در واقع نمونههای تاریخی بسیاری از اینگونه تصمیمها وجود دارد چنانکه انتخاب رژیمهای فاشیستی در اروپا فجایع جنگ جهانی دوم را بهبار آورد.
اکثریت ممکن است اشتباه کند، اراده ی عمومی همواره درست و صحیح است و تمایل به سود همگانی دارد؛ اما این بدان معنا نیست که مشاورهی همگانی نیز همیشه درست است.
خواست و ارادهی ما برای منافع ماست.
اما همیشه نمیدانیم که منافع ما چیست؟
پس مشورت تودهی مردم ممکن است خطا و نادرست باشد و با توجه به پیامدهای بسیار گسترده و خطرساز آن؛ باید آن را در صورت لزوم تصحیح کرد تا دموکراسی همچنان بهعنوان یک ارزش باقی بماند.
درست است که مردم در مسائل فردی حق اشتباه کردن دارند، اما اینکه در مسائل عمومی حق اشتباه کردن داشته باشند و اشتباه تصحیح و پیشگیری نشود، از نظر اخلاقی نادرست و خطرناک است.
به همین سبب قانون اساسی محدودیتهایی را برای دموکراسی پیشبینی کرده است.
چنانکه نظم حقوقی کشورهای اروپایی برای جلوگیری از ابعاد منفی دموکراسی که احتمال میدهند حکومتی فاشیستی با رأی مردم به سر کار بیاید؛ نهادی ناظر تشکیل دادند که میتواند یکی از ایده ها باشد تا بر مبنای قانون اساسی از خطرهای آن، بهویژه در زمینهی حقوق و آزادیهای اساسی بکاهد
به همین دلیل دموکراسی از طریق نهادی نظارتی محدود میشود و باید حقوق بنیادین در قانون اساسی بیان شود که نباید اکثریت به آن آسیب برساند و نظارت اساسی باید تضمین کنندهی این حقوق باشد.
از سوی دیگر، اینکه مجالس بتوانند تصمیمات عادلانه و بیطرفانه اتخاذ کنند، بهصورت جدی محل تردید است و جامعهی دموکراتیک برای تکمیل و تصحیح تصمیم قدرت قانونگذاری باید سازوکاری تأسیس کنند.
👑 @Gord_Afarid مجله گُردآفرید