📚از بَس کتاب در گِرُوِ باده کرده ایم ، امروز خشتِ میکده ها از کتابِ ماست .📚 ارتباط با ادمین : @marymdansh
📚 خیابان یکطرفه
👤 والتر بنیامین
ترجمهٔ حمید فروزنده
نشر مرکز
" آخرین اثر بنیامین
محسوب میشود . "
دارای سه بخش.
سیمای بنیامین
✍#سوزان_سانتاگ .
شکل مرموز اندیشهها در
قالب مفهومی .
تصویری واضح از جامعه
انسانی با تفاسیر سیاسی
درخشان که مخاطب را به
وجد میآورد.
مردمیکه در این مملکت محبوس
شدهاند دیگر نمیتوانند خطوط
کلی شخصیت انسانی را تشخیص
دهند هر انسان آزادهای بهنظر
آنها همچون فردی غیرعادی
میآید.
امروزه ساختار زندگی بیش از
آنکه متأثر از باورها و
اعتقادها باشد، در ید قدرت
رخدادهاست. رخدادهایی که
هیچگاه اساس آن باور و
اعتقادات قرار نگرفتهاند.
" فاجعه همانا استمرار وضع
موجود است. "
✍ #والتر_بنیامین
📚 #خیابان_یکطرفه
t.me/ktabdansh 📚
.
/channel/pdfdanshh
برای دسترسی آسانتر به
کتابهای پی. دی. اف
کانال مرتبط با کتاب دانش
در اختیار شما عزیزان هست.
کافیست با لمس لینک به کتاب
مورد نظر خود دسترسی پیدا کنید.
به روزرسانی میشود. 🍃🌺
....📚
📚
✍ من با آموزش تعالیم دینی به
کودکان مخالفم.
منظورم این است که همانطور که باید
برای رانندگی ، دادن رأی و
نوشیدن مشروبات الکلی
و ازدواج کردن سن خاصی داشت،
باید برای انتخاب دین نیز
یک انسان بالغ بود.
👤 #لیگان_لرد
@ktabdansh 📚📚
...📚
کتاب صوتی 🎧
📚#کیانیان
✍ آرتور امانوئل
کریستین سن
[ ایرانشناس، خاورشناس،
نویسنده،محقق،
متولد؛ #کپنهاک.]
t.me/ktabdansh 📚
...🎧
۶تا از بهترین جملههایی
که گفته شده .
• سنکا
• فیثاغورس
• مارکوس اورلیوس
• لائوتسو
• کارل یونگ
• کنفوسیوس
📚 #کتاب_دانش
...📚
....
هیچچیز کمک نمیکند..
یاخودَم به دادِخودم میرِسَم
یادیگر تماااام شُدهاَم .
°•°•📚🌒
همینروزها
میآیند و جایگاه جشن را اشغال
میکنند! تریبون برپا میکنند ،
تریبونها را پر میکنند و از بالای
تریبون نابودی ما را وعظ میکنند!
رفیق جوان مواظب آنچه بالای
تریبون واقع میشود باشید!
بکوشید همیشه بالای تریبون
بنشینید و هرگز برابر
تریبون نایستید.
📕 طبل حلبی
🖊 گونتر گراس
@ktabdansh 📚📚
...📚
📚 پزشک و روح
👤 ویکتور فرانکل
علاقهمندان به
روانشناسی
از رواندرمانی تا
معنادرمانی.
از روانکاوی تا
تحلیل وجودی.
معنا و تاب آوردن
زندگی.
در زندگی موقعیتهایی
بوجود میآید ارزشهایی
که ساعتبهساعت
تغییر میکند. این
وضعیت یک اصل
بهشمارمیآید.
✍ دکتر؛ #ویکتور_فرانکل
t.me/ktabdansh 📚
.
●■
مَن دامپزشکی نخواندهام اَما
الاغ را اَز هَمان صُحبتِ اَول
میشناسم. ✍ #مارک_تواین
••• 📚🌗
کودکِ..... در #فیلم
غیاثالدین جمشید کاشانی است.
- غیاثالدین جمشید کاشانی؛
ریاضیدان، فیزیکدان و اخترشناس
برجستهٔ ایرانی بود که در ۶۵۰ سال
قبل عدد پی را تا شانزده رقم اعشار
محاسبه کرد، به نحوی که تا ۱۵۰ سال
بعد کسی در جهان نتوانست آنرا
گسترش دهد.
@ktabdansh 📚📚
...📚
📖 #حکایت
جوانی باچاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه باترس و تعجب بههم نگاه کردند و
سکوت در مسجد حکمفرما شد.
بالاخره پیرمردی از جابرخاست و
گفت: آری. من مسلمانم.
جوان به پيرمرد نگاهی کرد و
گفت: بامن بیا.
پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و باهم
چندقدمی که از مسجد دور شدند،
جوان بااشاره به گله گوسفندان به
پيرمرد گفت که میخواهد آنها را
قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به
کمک احتیاج دارد.
پيرمرد و جوان مشغول قربانی کردن
گوسفندان شدند.
پس از مدتی پيرمرد خسته شد و به
جوان گفت که بازگردد و شخص دیگری
را برای کمک باخود بیاورد.
جوان باچاقوی خونآلود به مسجد
بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند
جوان پيرمرد را بقتل رسانده نگاهشان
را به پیشنماز مسجد دوختند،
پیشنماز روبه جمعیت کرد و گفت:
چرا نگاه میکنید؟
به عیسی مسیح قسم که با چندرکعت
نمازخواندن کسی مسلمان نمیشود.
@ktabdansh 📚📚
...📚
📚
- پائولو کوئلیو
داستانی را تعریف میکند ؛
داستان جوانی که نزد خردمندی
میرود و میگوید که
میخواهم به تفرد برسم.
خردمند یک لیوان آب به دستش
میدهد و میگوید: برو دور این باغ
بگرد؛ اما مواظب باش که یک قطره
از آب نریزد.
جوان میرود و بدون اینکه آب را
بریزد برمی گردد.
استاد میپرسد که: آیا درختها را
دیدی؟... چه درختی بود؟... شکوفه
داده بودند؟... میوه داده بودند؟...
جوان می گوید: من حواسم نبود!
استاد می گوید که: دوباره برگرد؛
دوباره لیوان را بردار و در باغ بچرخ
و این دفعه ببین که درختها چه
بودند؟... پرندهها ...
جوان رفت و خندان برگشت و گفت:
عجب میوه هایی، عجب شکوفه هایی،
خرگوشی بود و پروانه ها...
استاد گفت: از لیوانت چه خبر؟!
جوان تازه متوجه می شود که لیوان
خالی است! در اینجا استاد به او
گفت: همین است!...
هنر زندگی کردن این است که تمام باغ
را ببینی و حواست به آن لیوان هم
باشد که نریزد!
- #پائولو_کوئلیو بااین استعاره زیبا
تفرد یونگی را بیان می کند.
-تفرد یونگی؛ یونگ بر این باور بود
که با پیروی از راهنمایی های خود
می توان با بخشهای دیگر شخصیت
خود ارتباط برقرار کرد و آنها را با
یکدیگر یکپارچه کرد.
- #یونگ این فرایند را تفرد یا فرديت
یافتگی مینامد.
@ktabdansh 📚📚
...📚
#از_سقراط_تا_افلاطون
● قسمت دوم
ایزدان پرستی (اعتقاد به خدایان متعدد)
بود. شهری در یونان قدیم به نام شهر
دلفی* مهمترین معبد یونانیان
که کاهنه هایی در آن عبادت میکردند.
به یک زن درواقع از عالم غیب به
تعبیر ما نوعی وحی و الهام و حالت
خلسه و پیشگویی و اخبارات غیب میرسیده است. یکبار مردم آتن از
او میپرسند که تو از خدایان بپرس
داناترین مردم یونان کیست؟
زن ادعا میکند: داناترین سقراط است.
خبر به گوش سقراط میرسدمیگوید؛
چیست که من میدانم و سایرمردم
نمیدانند من و همهٔ مردم یونان
جاهلیم، ولی من به جهلم علم دارم و
بقیه به جهل هم جاهلند.
من میدانم که نمیدانم.
آنهایی که نمیدانند هیچوقت بهدنبال
دانستن نمیروند. من باید بهدنبال
دانستن بروم. باید بههر سخنی
گوش کرد؛ هیچ سخنی نیست که ما
از شنیدنش بینیاز باشیم.
سقراط میگوید: در باب واقعیتها
و حقیقتها بیتفاوت نباشم.
رسالهٔ آپولوژی از مشهورترین آثار
افلاطون گزارشی از دفاعیات سقراط
در دادگاه آتن است. این رساله یک
دفاعیه است نه عذرخواهی بهمعنای
امروزی که سقراط دربرابر اتهامات
از خود دفاع میکند.
💢ادامه دارد
@ktabdansh 📚📚
...📚
•••📚🌗
خواهی که
به تو بُد نرسد؛
بدگویُ بدآموزُ بداَندیش
مَباش.
جنابِ؛ #مولانا
📚🍃
📚پسرک، موشکور، روباه و اسب.
👤چارلی مکسی
بهنظرت بزرگترین راه هدردادن
وقت چیه؟
موشکور گفت ؛
اینکه خودت رو بابقیه مقایسه کنی.
پسرک پرسید نصیحت دیگهای هم داری
اسب گفت اینکه بقیه چطورباهات
رفتار میکنن نباید معیار ارزش توباشه.
" همیشه یادت باشه که تو ارزش داری،
تو مهمی، تو عزیزی، و چیزی رو به
دنیا اضافه میکنی که هیچکس
دیگهای از پسش برنمیآد. "
پسرک گفت بعضی وقتها میترسم
شماها بفهمین من معمولی ام
موشکور گفت عشق و علاقه نیازی به
خاص بودن نداره.
پسرک پرسید اگه قلبمون زخمی شد
چیکار کنيم؟
با دوستی و همدردی و
زمان باندپیچیش میکنیم، تااینکه
دوباره باامید و خوشحالی بیداربشه.
داستان کوتاه
.6
........
زن مجددآ لبخندی زد و سرش را
تکان داد. خیر. مغازهها تاآن موقع که
ما به شهر برسیم بسته خواهندبود.
من ترجیح میدهم همینجا بمانم.
" بسیارخب.
پس دراین صورت یک اسب زین
خواهم کرد. خودم هم تصمیم نداشتم
بروم. ذخیره خوراکی تماما به پایان
رسیدهاست و شاید بهراحتی بتوانم
یکی از اسبها را بگیرم.
مطمئنی نمیخواهی بیائی؟ "
' اگر کمی زودتر بود و من میتوانستم
سری به مغازهها بزنم- ولی تا موقعی
که تو به آنجا برسی، ساعت ده است
و تمام آنها بستهاند.
زن در چشمهایش گسترش آرزوئی
را در وجود مرد مراقبت میکرد.
مرد که احتمالا بخاطر کارکردن در یک
روز طولانی خسته بود، پرسید؛
بهچهچیزی داری فکرمیکنی؟
' بهچهچیزی دارم فکرمیکنم؟
یادم میآید از روز اول ازدواجمان تا
بهحال تقریبا همیشه این سوال را از
من میکنی.
و مرد بیصبرانه اصرار کرد، آخر
بهچهچیزی؟
اوه. من دارم به تخمهای زیر آن مرغ
سیاه فکرمیکنم. و برخاست و به سوی
آن تقویم بزرگ آنسوی دیوار رفت.
آنها فردا و یا احتمالا دوشنبه از تخم
درخواهندآمد.
موقعی که جیم صورتش را اصلاح کرد
و پیراهن آبی گلدوزی شدهاش را
پوشید و پوتین هایش را بهپا کرد، هوا
تقریبا تارک شدهبود.
یلکا هم ظرفهایش را شسته و آنها را
کناری گذاشتهبود.
همچنان که از آشپزخانه میگذشت،
دید که زنش چراغلامپا را روی میز و
نزدیک پنجره گذاشته و خودش نیز
کنار آن نشسته و مشغول بافتن یک
جوراب پشمی قهوهای رنگ است.
مرد پرسید:
چرا امشب اینجا مینشینی؟ توکه
همیشه آنجا مینشستی. گاهی کارهای
خندهدار میکنی.
' خودت گفتی که امشب ماه تمام است.
خب منهم میخواهم بالاآمدن ماه را
ببینم.
ولی این کارت احمقانه است. تو
نمیتوانی ماه را ازاین پنجره ببینی.
گمان میکردم جهات اصلی را بهتر از
من میشناسی.
خب پس دراين صورت از پنجرهٔ اتاق
خواب میبینم.
جیم کلاهش را بهسر گذاشت و بیرون
رفت. باعبور از محوطهٔ خالی اصطبل
او یک افسار از روی چنگک برداشت.
درپای شیب چراگاه او سوت بلند و
نفیرمانندی کشید. اسبها در بیست
پائی او برجا ایستادند. او بااحتیاط
کهترش را بهسوی آغل برد. زین را
روی اسب پرت کرد و تنگ آنرا محکم
بست. دهانبند نقرهای را در اطراف
گوشش بست. سگک های قید دور
گلویش را قفل کرد.
طنابهای اطراف گردن را بست و
انتهای آنرا گره زد و آنگاه افسار را
کشید و حیوان را تاجلوی خانه بههمراه
آورد. تابش تاج مانند از نور سرخ لطیف
از تپههای سمت شرق درحال بالاآمدن
بود. ماه تمام قبل از آنکه خورشید بهطورکامل ناپدید شود،
درحال برخاستن بود.
یلکا درکنار پنجرهٔ آشپزخانه،
هنوز مشغول بافندگی بود.
جیم به درون اتاقش پاگذاشت و
تفنگ دولولش را برداشت. همچنان که
داشت فشنگ ها را به داخل خزانه
تفنگ میراند، گفت:
درخشش ماه به روی تپهها افتاده،
اگر میخواهی طلوع ماه را ببینی،
بهتراست همين الان بروی بیرون.
ماه موقع طلوع رنگ سرخ
زیبایی دارد.
زن گفت: یکدقیقه دیگر.
بگذار این قسمت را تمام کنم.
ادامه دارد
📄 قتل
{ جان_اشتاین_بک }
@ktabdansh 📚⭐️
...🖊
📚
▪︎زندیقی از آخوندکی پرسید؛
چرا در بهشتی که میگویید،
کتابخانه و فرهنگسرا وجود ندارد؟
▪︎ وی پاسخ داد؛
مشتریهای ما عاشق حوری ، غلمان ،
و شراب هستند. ما هم وعدهٔ
همینها را میدهیم که برای آنها
خوشایند باشد! وگرنه اگر حرف از
کتاب و فرهنگ بزنیم، خشمگین شده
دکان ما از رونق افتاده و جیبهایمان
خالی میماند.
( زندیق؛ کافر، کسی که تظاهر به
دین میکند )
بهقول معروف
فقیه مدرسه گفتا چنین بگوش حمارش
که هرکه خر شود، میشوند سوارش
@ktabdansh 📚📚
...📚
📚#کیانیان
👤 آرتور امانوئل کریستین سن
این کتاب باترجمه
استاد ذبیحالله صفا
از کهنترین مطالب تا
کتابهای معتبر تاریخی
امروزی را پوشش میدهد.
کیانیان گروهی از حکام محلی
در شرق ایران که با پیامبر
ایرانی زرتشت هم عصرند.
- پادشاهی گرشاسپ
- سیاوش - کیخسرو
- لهراسب - کیقباد.....
t.me/ktabdansh 📚
.
📚📷
کدامین ملت
این بزرگان را دارد؟
همین یک جمله و بس که
#ویل_دورانت میگوید:
همتای #فردوسی بهدنیا نخواهدآمد
و از این بابت، ایران، سرزمینی
منحصر بهفرد در سراسر
جهان است. "
نگهدار تن باش و آن خرد
چوخواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی بخواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را..
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
🎙 آرمان سلطان زاده
بهعقیده من اگر کشفیات
امثال کپلر و نیوتون
بههردلیل ممکن بود
تحقق پیداکند، مگر با
قربانی کردن زندگی یکنفر
یا ده نفر یاصدنفر....
آنوقت نیوتون حق داشت
کشفیاتش را به نحوی به
جامعهٔ بشری عرضه کند..
همهٔ قانونگذاران و
پیشوایان بشر از عهد
دقیانوس بگیر و بیا تا
دوران ناپلئون ها مجرم
بودهاند بهاین دلیل که
قوانین مقدس و ریشهدار
آباواجدادی را زیرپا
گذاشتهاند اکثر این
بانیان خیر برای رسیدن به
مقصودشان رودهای خون
راه انداختهاند
همهٔ آنهایی که میتوانند
حرف تازه ای بزنند فطرتا
باید مجرم و خلافکار باشند
کموبیش البته
فئودور_داستایفسکی
.
📚
#از_سقراط_تا_افلاطون
● قسمت سوم
در این اثر، سقراط ازخود دفاع
میکند.
این اتهامات شامل فساد جوانان و
بیاحترامی به خدایان شهر است.
▪︎ساختاررساله:
رساله از سهبخش اصلی تشکیل شده.
۱- دفاع از خود دربرابر اتهامات.
▪︎ اتهامات:
• فساد جوانان با آموزش فلسفه و
تشویق به پرسشگری، نظم اجتماع را
برهم زده است.
• بیاعتقادی به خدایان رسمی و
معرفی کردن خدایان جدید.
{ سقراط میگوید ( بااشاره به
داستان معبددلفی* )
که تنها به نادانی خویش
آگاه است و بهدنبال حقیقت است. }
۲- واکنش به حکم دادگاه:
پساز اینکه دادگاه او را گناهکار
تشخیص داد، سقراط فرصت دارد
پیشنهادی برای مجازات خود ارائه
دهد. او بهجای مجازات به طعنه
میگوید که مستحق پاداش است،
چراکه عمرخود را صرف کمک به
جامعه کرده است.
• این پیشنهاد باعث خشم قضات
میشود و درنهایت، حکم مرگ او
صادر میشود.
۳- واپسین سخنان #سقراط؛
پساز صدورحکم ، سقراط به آرامی
دربارهٔ مرگ صحبت میکند.
او مرگ را یک خواب عمیق و بیپایان
میداند یا فرصتی برای ملاقات با
ارواح دیگر و ادامهٔ گفتگوی فلسفی.
• او اطمینان میدهد نباید از مرگ
ترسید. چراکه فرد نیکوکار در مرگ
زیان نمیبیند.
• سقراط در پایان میگوید وظیفهٔ
جستجوی حقیقت و فضیلت حتی
اگر به قیمت زندگی تمام شود،
بسیار مهم است.
■ مفاهیم کلیدی در آپولوژی:
۱- فضیلت و حقیقت؛ حتی اگر مسیر
دشوار باشد.
۲- پرسشگری و فلسفه؛ او فلسفه را
هنر پرسیدن و به چالش کشیدن
باورهای نادرست میداند، این روش
ممکن است برخی افراد را ناراحت
کند، اما به پیشرفت جامعه کمک میکند.
۳- مرگ و نادانی؛ سقراط معتقد است
انسان نباید از چیزی که نمیداند
( مانند ماهیت مرگ ) بترسد.
آگاهی از نادانی، اولین گام بهسوی
حکمت است.
۴- تعهد به اخلاق؛ او حتی دربرابر
مرگ بر اصول اخلاقی و اهمیت زندگی
درستکارانه تأکید میکند.
■ اهمیت رساله آپولوژی:
آپولوژی تصویری روشن از شخصیت
سقراط و فلسفهٔ او ارائه میدهد.
تجلی ایدهآلهای فلسفه بهعنوان
جستجوی حقیقت و فضیلت در برابر
قدرت و تعصب است
.
در ادامه به بررسی رسالهٔ لاخس
یکی از گفتگوهای اولیه افلاطون
میپردازیم.
📚🍃
✍️ تصمیم بگیر
نیاز به کنترلکردن
نیاز به تأییدشدن
نیاز به قضاوتکردن
را ترک کنی.
اینها سهچیزی هستند
که
ذهن همواره درحال
انجام آنهاست.
.5
........
او شروع به رفتن به شهر کرد تا
دوباره مشروب بنوشد و سربه سر
دختران پر سروصدای کافه سه ستاره
بگذارد. آنها هم او را بخاطر چهرهٔ
مصمم و خوددارش و آمادگی
دائمی اش برای خنده دوست داشتند.
آنها از او میپرسیدند زنت کجاست؟
و او جواب میداد خانه. در آغل.
و این شوخی خندهای درخور نداشت.
شنبهها بعدازظهر، او اسبی را زین
میکرد، تفنگی را در خورجین عقب
میگذاشت. به احتمال اینکه شاید در
راه گوزنی را ببینید.
او همیشه از زنش میپرسید:
اهمیتی نمیدهی که در خانه تنها بمانی؟
نه. اهمیتی نمیدهم. "
یکبار از او پرسید فرض کن کسی
اینجا آمد "
زن لبخندی زد و گفت:
هرکس باشد او را از اینجا خواهم راند."
من فردا حدود ظهر برخواهم گشت.
فاصلهٔ شهر بیشتر از آن است که
بتوانم شبانه برگردم. احساس میکرد
زنش میداند او کجا دارد میرود،
ولی هرگز نه اعتراضی میکرد و نه
علامتی دال بر عدم تائید از خودش
نشان میداد.
مرد گفت: تو بایستی بچهدار شوی.
چهرهٔ زن درخششی میگرفت و
مشتاقانه میگفت:
لطف خدا یک روزی شامل حال
ما خواهدشد.
مرد دلش برای تنهایی او میسوخت.
اگر او دستکم، با سایر زنهای دیگر
ساکن دره، معاشرت میکرد، از
تنهاییاش کاسته میشد. ولی او
طبیعتا توانایی معاشرت را نداشت.
حدودا هرماه یکبار، او اسبی را به گاری
میبست و میرفت تا یک بعدازظهر را
بامادرش، بابرادرانش و اولادهایشان،
خواهرهایش و عموزاده هایی که در
خانهٔ پدریش زندگی میکردند،
بگذراند.
جیم به او میگفت " حتما به تو خیلی
خوش خواهدگذشت.
شما تمام بعدازظهر آن زبان احمقانهتان
را اردکوار بلغور خواهید کرد.
تو با آن عموزاده قدبلندت که همیشه
دستپاچه و خجالتزده است، به
گفتگو و خنده مشغول خواهی شد.
ولی اگر من یکبار از تو خطائی ببینم،
برای همیشه من تو را بیگانه لعنتی
خواهم نامید.
او بخاطر میآورد چگونه زنش قبل از
آنکه نان را به داخل اجاق بگذارد، با
علامت صلیب آن را تقدیس میکرد و
چگونه هرشب کنار تخت زانو به
زمین میزد و این که چگونه تصویر
مقدسی داشت که آنرا به دیوار داخلی
گنجهاش نصب کرده بود.
در یک شنبه گرم و پرغبار ماه ژوئن،
جیم تمام مزرعهاش را درو کرد.
آخرین دستهٔ جو را بعداز دستهبندی به
بیرون پرتاب کرد.
او این ماشین پرسروصدا را به داخل
حیاط آغل آورد و آن را پشت به ابزار
و ادواتش قرار داد.
آنگاه اسبها را نیز از گاری باز و
رهایشان کرد تا، تا آخر روز یکشنبه در
تپه و درهها به چریدن مشغول شوند.
او درست در لحظهای وارد آشپزخانه
شد که یلکا داشت ظرف غذایش را
روی میز میگذاشت.
دست وصورتش را شست و به خوردن
نشست.
اوگفت: من خستهام. ولی فکر میکنم
هرطور شده تا مونتری را خواهم
رفت. امشب ماه تمام در آسمان هست.
لبخند زن حتی به چشمان لطیفش نیز
سرایت کرد.
مردگفت: به تو میگویم چه خواهیم
کرد، اگر مایل باشیم گاری را آماده
خواهیم کرد و من تورا باخودم
خواهم برد.
ادامه دارد
{ جان_اشتاین_بک }
@ktabdansh 📚⭐️
...🖊
🔸#بدانیم که؛
وقتی یک دانشمند هندی شطرنج را
اختراع کرد تقدیم به پادشاه #هند کرد
و پادشاه هند #شطرنج رو به ایران
فرستاد. پادشاه #ایران
انوشیروان خسرو به داناترین وزیرش
بزرگمهر دستور داد تا او نیز بازی بسازد
وزیر ایران هم بازی زیبای تخته نرد
را ساخت که رمز آن؛
۳۰ مهره؛ نشانگر ۳۰شبانهروز یکماه.
۲۴ خانه؛ نشانگر ۲۴ساعت شبانهروز.
۴ قسمت؛ زمین ۴فصل سال.
۵ دست بازی؛ ۵وقت یک شبانهروز.
۲ رنگ سیاهوسپید؛ شب و روز.
۱۲ خانه در دوطرف زمین؛ ۱۲ماه سال.
#تخته_نرد: کرهٔ زمین.
زمین بازی: آسمان.
تاس: ستاره بخت واقبال.
گردش تاسها: گردش ایام.
مهرهها: انسانها.
گردش مهره در زمین: حرکت انسانها.
برداشتن مهرهها در پایان هر بازی:
مرگ انسانها.
اعداد تاس؛
۱- یکتایی و خداپرستی.
۲- آسمان و زمین.
۳- پندارنیک گفتارنیک کردارنیک.
۴- اباختر؛ شمال. نیمروز؛ جنوب.
خاور؛ شرق. باختر؛ غرب.
۵- خورشید، ماه، ستاره،
آتش، رعد،
( ابر و باد و مه و خورشید و فلک ).
۶- شش روز آفرینش.
@ktabdansh 📚📚
...📚
.
#تبریز
تفرجگاه جنگلی و کوهستانی عینالی
ایران زیبا ♡
چنان سرمست شد جانم ز جامِ
عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی
یافت هوشیارش
" لحظات به آرامش "
@ktabdansh 📚📚
...📚
حقیقتش ایناست که دیروز
داشت حالم ازدست اینها
بهم میخورد همین از
دستشان فرارکردم که بروم
خانهٔ دیگری بگیرم جائیکه
دستشان بمن نرسد کلی هم
پول باخودم بردم. آقای
زامیاتف شاهد بودند. شما
بفرمائید آقای زامیاتف من
دیروز حواسم سرجایش
بود یا هذیان داشتم شما
قضاوت کنید
فئودور_داستایفسکی
.
📚
▪︎ صف تشییع جنازهای که به آهستگی
حرکت میکند، چه اندوهگین است..
سلسلهٔ درشکه ها پایانی ندارد!
اما اگر به درون درشکه ها نگاهی بیندازیم
میبینیم که همه خالیاند و متوفی را
درواقع فقط همهٔ درشکه های خالی شهر
به سوی گور همراهی میکنند.
این نمونهٔ گویایی از دوستی و احترام
مردم این جهان است!
این ریاکاری، پوچی و فریبکاری های
نوع بشر است.
نمونهٔ دیگر را ببینیم؛
میهمانان دعوت شده در جامههای جشن
که از آنها پذیرایی مجللی میکنند.
آدمی میپندارند که این جمعی ممتاز
و برجسته است.
اما میهمانان واقعی در اینجا؛
معمولا اجبار و عذاب و ملالاند، زیرا
هرجا میهمانان فراوان باشند، افراد
بیسروپا نیز فراوانند. اگرچه همگی
آنان مدال افتخار برسینه زده باشند.
علت این است که جمع خوب در همهجا
الزاما جمعی کوچک است. "
اما بطورکلی، ضیافت های باشکوه و
سرمست کننده و تفریحی همیشه در
عمق پوچ اند و جوی ناموزون دارند،
زیرا بطورآشکار با فقر و کمبود هستی
ما منافات دارند و حقیقت وجودمان را
در اثر تباین میان آن شکوه و این فقر
عیان تر جلوه میدهند. اما ازبیرون،
همهٔ آن جلوههای دلانگیز برآدمی تأثیر
میگذارد و هدف هم همین بوده است.
نکتهای که شامفور در این موضوع
میگوید عالی است؛ ضیافت ها،
باشگاهها، سالنهای پذیرایی و خلاصه
هرآنچه آن را جهان جلال و شکوه
مینامند، نمایشی حقیر،
اپرایی بیمزه و بد است که فقط با
دستگاه و جامعه و تزئینات میتوان
آن را موقتا برپا نگاهداشت .
همچنین دانشگاهها و کرسیهای فلسفه،
تابلوی تبلیغاتی و نمای ظاهری
حکمت اند، اما در اینجا هم حکمت از
حضور معذور است و آن را در جایی
دیگر میتوان یافت.
صدای ناقوس، ردای کشیشان،
رفتار پارساگونه و کردار تصنعی نیز
تابلوی تبلیغ و ظاهر دروغین عبادت است.
باری، باید گفت که تقریبا همهچیز در
جهان گردویی پوک است :
بهندرت میتوان مغز را در پوستش
یافت، بلکه مغز در جای کاملا دیگری
است و غالبا به طور تصادفی
پیدا میشود. "
" کسی که از لحاظ ذهنی پرمایه است
در درجهٔ اول طالب این است که از رنج
و ناراحتی آزاد باشد. در نتیجه آرام
باقناعت و در حدالامکان بدون درگیری
است. پس از اندک آشنایی باکسانی که
به اصطلاح همنوع او هستند به انزوا
کشانده میشود و تنهایی را برمیگزیند.
📚 در باب حکمت زندگی
👤 #شوپنهاور
@ktabdansh 📚📚
...📚
📚
شهری بود
که در آن همه چیز ممنوع بود
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی
الک دولک بود اهالی شهر هرروز به
صحرا میرفتند و بااین بازی وقت
میگذراندند. چون قوانین به تدریج و
بادلایل کافی وضع شده بود کسی دلیلی
برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی باسازگاری آن مشکلی نداشتند. یکروز
بزرگان شهر دیدند که ضرورتی ندارد
که همهچیز ممنوع باشد.جارچیها به
مردم اطلاع دادند که هرکاری دلشان
بخواهد میتوانند بکنند و هیچچیز
ممنوع نیست. مردم که دور جارچی ها
جمع شده بودند پساز شنیدن اطلاعیه پراکنده شدند و بازی را ازسر گرفتند.
بدون لحظهای درنگ!
جارچی ها کارهای متعددشان را به
یادشان آوردند که آنها قبلا انجام
میدادند و حالا دوباره میتوانستند
به آن بپردازند ولی اهالی گوش ندادند
و بازی را ادامه دادند.
جارچی ها که دیدند تلاششان بیهوده
است به پادشاه اطلاع دادند. پادشاه
گفت کاری ندارد!
الک دولک را ممنوع میکنیم.
آنوقت بود که مردم دست
به شورش زدند و پادشاه را کشتند و
بیدرنگ برگشتند و بازی را ازسر
گرفتند...
📘 #شاه_گوش_میکند
🖊#ایتالو_کالوینو
@ktabdansh 📚📚
...📚
. 4
.......
گاهیمواقع آنچنان او را شبیه حیوانی
دستآموز میدید که جیم به همان
انگیزهای که وادارش میکرد، دستِ
نوازش به یال اسبش بکشد، سروگردن
او را نوازش میکرد.
کار یلکا در خانه فوقالعاده بود.
هرگاه جیم از چراگاه خشک و گرم و
یا مزرعهٔ پائین دست رودخانه میآمد
غذایش درحالیکه بخار از آن بلند
میشد، کاملا آماده بود.
درمدتی که غذا میخورد، زن او را
میپائید و هرزمان که لازم بود،
بشقابها را به جلویش میراند و
هرزمان که فنجانش خالی میشد،
آن را برایش پر میکرد.
در اوایل ازدواج او از اتفاقات مزرعه
برای زنش صحبت میکرد.
ولی زنش طوری لبخند میزد که
انگار با بیگانهای دربارهٔ موضوعی
صحبت میکند که به او مربوط
نیست و او میخواهد خود را
مشتاق به آن نشان بدهد.
مرد میگفت
آن اسب نر خودش را مالید به سیم
خاردار و زخمی کرد. " و زن درحالیکه
سرش پائین بود و در کلامش هیچ
حالتی از علاقه و کنجکاوی وجود
نداشت، جواب میداد، بله.
چندان طول نکشید تا مرد دریافت
که توانائی برقراری ارتباط روانی با
او را ندارد و اگر زن در زندگیش
علائقی میداشت، آنها در فاصلهای
بعید و بسیار دور از دسترس مرد
بود.
حصاری که زن به دور خودش
کشیده بود، آنی نبود که بشود از جا
برَش داشت. زیرا این حصار نه
عمدی و نه از روی دشمنی نبود.
شب هنگام او موهای یک دست سیاه و
شانههای لطیف زن را نوازش میکرد و
زن لذت میبرد. فقط در این هنگام
بود که به نظر میآمد، هوسها و
علائقی جدا از او و زندگیش دارد.
ولی بلافاصله بعداز آن
او به هوشیاری باز میگشت و همان
زن زحمتکش و وظیفهشناس میشد.
مرد از او میپرسید چرا هیچوقت
بامن حرف نمیزنی؟
دلت نمیخواهد بامن حرف بزنی؟ "
و زن جواب میداد چرا. چه میخواهی
به تو بگویم؟
و در این حالت باحواس پرتی شروع
به گفتن چیزهایی به زبان مادریش
میکرد که برای او نامفهوم بود.
پس از گذشت یکسال،
جیم به تدریج اشتیاق به همصحبتی
با زنها در وجودش پیدا شد.
لذت پرچانگی و صحبتهای از هر
دری سخنی. خندههای جیغ مانند
ناشی از شوخیهای هرزه و کلمات
کنایهدار عامیانه.
ادامه دارد
📃 قتل
{ جان_اشتاین_بک }
@ktabdansh 📚⭐️
...🖊