تفسیر ابیات از ابتدای دفتر اول (بیت به بیت) منابع شرح کلاله خاور، علامه جعفری، استعلامی . فایل صوتی ابیات مثنوی https://t.me/sharh_esoti . 👇👇👇 لینک دسترسی به ابتدای کانال . t.me/MolaviPoett/1
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بیان آنکه عارف را غذایی است از نورِ حق که أَبيتُ عِندَرَبَي يُطْعِمُنِي وَيَسقيني....
(۱۶۶۰) آن هنرهایِ دقیق و قال و قیل
قومِ فرعوناند، اجل چون آبِ نیل
آن علم و هنرها و این بحثهای کلامی که با آنها مغرور شدهای، مانند قوم فرعون هستند که نابود شدند و مرگ برای مرگ آنها مانند رود نیل است.
(۱۶۶۱) رونق و طاق* و طُرُنب* و سِحرشان
گرچه خلقان را کَششد گردن کَشان
اگر چه شکوه و جلال دنیا و جادوی آن باعث جذب مردم و سرکشان به درگاه الهی میشود.
*طاق: شکوه
طُرُنب: جلال
(۱۶۶۲) سِحرهایِ ساحران دان جمله را
مرگ، چوبیدان که آن گشت اژدها
همه جادوها را جادوگران فرعونی بدان و مرگ را هم به مانند عصای موسی که ناگهان اژدها شد .
(۱۶۶۳)جادویها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پُر شب بُد، آن را صبح خورَد
عظمت عصای موسی تمام جادو ها را تحت شعاع قرار داد و جهان تاریک را به صبح روشنی تبدیل کرد.
(۱۶۶۴) نور از آن نور نشد افزون بیش
بل همانست کو بودهست پیش
نور حقیقت الهی از تحت شعاع قرار دادن و از بین بردن جادوگران زیاد نشد بلکه همانی که بود بدون تغییر باقی ماند.
(۱۶۶۵) در اثر افزون شد و در ذات، نی
ذات را افزونی و آفات ، نی
در تجلی حقیقت الهی کثرت وجود دارد و تغییر دیده می شود ولی ذات او ثابت و دور از کم و زیاد شدن است.
(۱۶۶۶) حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود، اکنون نشد
ذات خداوند در آفرینش هستی افزایش پیدا نکرد و هر آنچه در ازل بود همچنان ادامه دارد.
(۱۶۶۷) ليك افزون گشت اثر ز ایجادِ خلق
در میانِ این دو افزونیست فرق
لیکن با آفرینش جهان چیزی بر ذات خداوند افزایش پیدا نکرد ولی در تنوع مخلوقات اثر زیادی ایجاد شد. بین او دو این دو افزایش تفاوت وجود دارد. این دو یعنی بین تجلی غیبی(اسم باطن خدا) با تجلی شهودی(پدیدههای هستی) تفاوت بسیار است .
(۱۶۶۸) هست افزونی، اثر، اظهارِ او
تا پدید آید صفات و کارِ او
تکثر تجلی اشاره به قدرت و عظمت خداوند است ون صفات فاعل حقیقی را نمایان میکند.
(۱۶۶۹) هست افزونیِ هر ذاتی دلیل
کو بُوَد حادث، به علّتها عَلیل
افزایش هر ذاتی دلیل بر اینست که او علت تمام معلولهاست، علتالعلل حادث و معلول علتهایی آن است.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بیان آنکه عارف را غذایی است از نورِ حق که أَبيتُ عِندَرَبَي يُطْعِمُنِي وَيَسقيني. وَقَوْلُهُ: الْجُوعُ طَعَامُ اللهِ يُحْيِي بِهِ أبدانُ الصِّدِيقِينَ أَيْ فِي الْجُوعِ يَصِلُ طَعَامُ اللَّهِ
"شب را در خانه گذراندم و به من غذا می دادم و به من آب می دادم. و گفتار او: گرسنگی غذای خداست که بدنهای صالحان را زنده می کند، یعنی در گرسنگی غذای خدا میرسد."
(۱۶۴۱) زآنکه هر كُرّه پی مادر رود
تا بِدان جنسیتش پیدا شود
از آنجا که هر کُرّهای به دنبال مادر خود میرود، تا بوسیله آن جنسیت خود را آشکار کند.
(۱۶۴۲) آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیمِ زیرینه رسد
شیر انسان از سینهدر ناحیه فوقانی خارج میشود، اما شیر خر از سینه در نیمه پایین بدن خارج میشود.
*شیر مادر نماد شیر معرفت است که جایگاهش درون دل عارف است. غدای روح
*شیر خر :نماد غذای جسم است، لذایذ و شهوات
(۱۶۴۳) عدل، قَسام* ست و قسمت کردنی ست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
عدالت خداوند بسیار قسمت کننده است قابلیت تقسیم کردن دارد و عجیب که در تقسیم عدالت جبر و جور نیست. (آیه ۳۲ سوره زخرف)
*قَسام: بسیار قسمت کننده
(۱۶۴۴) جبر بودی، کی پشیمانی بُدی؟
ظلم بودی، کی نگھبانی بُدی؟
اگر در انجام همه امور جبر بود، چطور انسان دچار پشیمانی میشود، اگر در همه امور ظلم و ستم بود چطور خداوند نگهدارنده و حافظ انسان است.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۱ - نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو
گفت بنمودم دغل لیکن ترا
از نصیحت باز گفتم ماجرا
همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون میگوید بیا من خوشپیم
وآن فسادش گفته رو من لا شیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق
کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق
گر تن سیمینتنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبهزار
ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار همچو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان
حیدری کاندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقلبر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببین کونش ز اول باگشاد
وآخر آن رسواییش بین و فساد
زانک او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش میگریخت
طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدست و سلسله
همچنین هر جزو عالم میشمر
اول و آخر در آرش در نظر
هر که آخربینتر او مسعودتر
هر که آخوربینتر او مطرودتر
روی هر یک چون مه فاخر ببین
چونک اول دیده شد آخر ببین
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهانبینش ندید
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی
فضل مردان بر زن ای حالیپرست
زان بود که مرد پایان بینترست
مرد کاندر عاقبتبینی خمست
او ز اهل عاقبت چون زن کمست
از جهان دو بانگ میآید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
من شکوفهٔ خارم ای خوش گرمدار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوبست کر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهٔ اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی
ای خنک آنکو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
کوزهٔ نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید
در جهان هر چیز چیزی میکشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مغناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی بشست
برد مغناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا بر میتنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم
جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده
معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدست امام
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش....
(۱۶۲۰) فضلِ مردان بر زن ای حالی پرست*
زان بُوَد که مرد، پایان بین ترست
ای کوته بین، برتری مردان بر زنان از آنروست که مردان، عاقبت بین ترند.
*حالی پرست: کسی که دم را غنیمت دارد
(۱۶۲۱) مرد کاندر عاقبت بینی خَم است
او ز اهلِ عاقبت چون زن کم است
مردی که در عاقبت بینی ناقص است، او مانند زنان از عاقبت بینان کمتر و پایین تر است.
(۱۶۲۲) از جهان دو بانگ می آید به ضدّ
تا کدامین را تو باشی مُستعِدّ
از این دنیا دو صدای متضاد به گوش میرسد. ببین تو آمادگی شنیدن كداميك از آن دو صدا را داری.
(۱۶۲۳) آن یکی بانگش، نُشورِ* اتقیا
و آن یکی بانگش، فریب اَشقیا
يك صدای آن پرهیزگاران را حیات میبخشد، و صدای دیگرش تیره بختان را فریب میدهد.
*نشور: زنده کردن و یا زنده شدن مردگان
(۱۶۲۴) من شكوفه خارم، ای خوش گرم دار*
گُل بریزد، من بمانم شاخِ خار
جنبه ظاهری دنیا با زبان حال به طالب خود میگوید: ای زیبارو من شکوفه خارم، مرا خوب نگهدار. سرانجام گلها میریزد و من به صورت يك شاخه خار باقی خواهم ماند.
*دنیا: بوته خار
*شکوفه خار: بُعدِ ظاهری دنیا
*شاخ خار: جنبه باطنی دنیا
*خوش گرم دار:خوب نگهدار
[شکوفه خار کَون و شاخ خار_ فساد.
با اینکه دنیا با زبان حال، باطن خود را به طالبان خود نشان میدهد اما آنان بقدری مجذوب ظواهر دنیا هستند که چشم و گوششان بسته شده است.]
(۱۶۲۵) بانگِ اشکوفه ش كه اينك گُل فروش
بانگِ خار او که سویِ ما مكوش
شکوفه دنیا با زبان حال فریاد میزند: من گلفروشم یعنی گل ها آماده فروش است. اما خار گُل داد میزند من خارم و سعی نکنید به سوی من بیایید.
(۱۶۲۶) این پذیرفتی، بماندی ز آن دگر
که مُحِبّ از ضدّ محبوب ست کَر
هرگاه به این ندا پاسخ مثبت دهی، از آن ندای دیگر فروخواهی ماند. زیرا عاشق، صدای دشمن معشوق را نمیشنود. یعنی او را نمی پذیرد.
(۱۶۲۷) آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگِ دیگر: بنگر اندر آخرم
یکی از دو بانگ دنیا میگوید من اكنون حاضرم. یعنی وجود من نقد است. اما بانگ دیگر دنیا می گوید به سرانجام من نگاه کن.
(۱۶۲۸) حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینه اول ببین
حاضر بودن، به منزله فریب و حیله و دام است. تو باید صورت نهایی مرا در اینه اول ببینی.
(۱۶۲۹) چون یکی زین دو جَوال اندر شدی
آن دگر را ضدّ و نادرخور شدی
وقتی که به یکی از این دو جوال داخل شوی با جوال دیگر مخالف و نامتناسب خواهی شد
(۱۶۳۰) ای خُنُك آن كو ز اوّل آن شنید
کِش عقول و مِسْمَع* مردان شنید
خوشا به حال کسی که از همان اول صدایی را شنید که عقل و گوش اولیاء الله نیز آنرا شنید.
*مِسْمَع: گوش.
(۱۶۳۱) خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آتش کژ نماید یا شگفت
آن صدا وقتی که خانه دل آدمی را خالی بیابد در آن ساکن میشود و غیر از این صدا هر صدایی به نظر صاحبش ناهنجار و غریب جلوه می.کند
(۱۶۳۲) کوزه نو، کو به خود بَولی* کشید
آن خَبَتْ را آب نتواند بُرید.
کوزه تازه همینکه ادرار را به خود جذب کند بوی بدی پیدا میکند، و مسلماً آن بو را آب نمیتواند برطرف کند.
* بول: ادرار
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نصیحت دنیا، اهل دنیا را به زبان حال و بی وفاییِ خود را نمودن به وفا طمع دارندگان از او
(۱۵۹۲) گفت: بنمودم دَغَل ، لیکن تو را
از نصیحت باز گفتم ماجَرا
آن مرد گفت: من اگرچه نیرنگ بکار بردم اما از روی خیر خواهی حقیقت ماجرا را بتو گفتم .
(۱۵۹۳) همچنین دنیا اگرچه خوش شگُفت
بانگ زد، هم بیوفایی خویش گفت
دنیا را هم مانندآن فقیه بدان، گرچه ظاهری فریبنده دارد اما بی وفایی خود را با فریاد به همه میگوید.
(۱۵۹۴) اندرین کَون و فساد ای اوستاد
آن دَغَل كَون و، نصیحت آن فَساد
ای استاد در این دنیا پراز وجود و عدم، نیرنگ مانند کَون جنبه وجودی دنیا و نصیحت مانند فساد و جنبه زوال آن است .
(۱۵۹۵) کَون میگوید: بیا من خوش پیام
و آن فسادش گفته: رَو من لاشَی*ام
جنبه وجودی دنیا میگوید ای انسان بیا که من فرخنده قدمم. و جنبه عدمی دنیا میگوید که پایدار نیستم .
(۱۵۹۶) ای ز خوبی بهاران* لب گزان
بنگر آن سَردی و زردیِ خزان*
ای کسی که از زیبایی فصل بهار دچار حیرت شدی، سردی و پژمردگی فصل پاییز را نیز ببین.
*بهاران: کنایه از جنبه وجودی دنیا
*خزان: کنایه از جنبه عدمی
(۱۵۹۷) روز دیدی طَلعتِ خورشیدِ خوب
مرگ او را یاد کن، وقتِ غروب
همانطور که در میان روز تابش زیبا و جذابِ خورشید را میبینی، زوال خورشید را که به گاه غروب رخ میدهد نیز به یاد بیار.
(۱۵۹۸) بَدر را دیدی برین خوش چارطاق*
حسرتش را هم ببین اندر مُحاق
ماه شب چهارده زیبا را در آسمان می بینی، حسرت آنرا
در شبی که پنهان میشود ببین.
(۱۵۹۹) کودکی از حُسن، شد مولای خلق
بعدِ فردا شد خَرِف*، رسوای خلق
طفل از زیبایی چهره محبوب و سرور مردم میشود، اما وقتی زمان گذشت و پیر شد و زوال عقل پیدا کرد در نظر مردم حقیر و خوار میشود.
*چار طاق: چهارطاق_ اینجا آسمان
*خَرِف: شخصی که از شدت پیری عقلش کم شده باشد.
(۱۶۰۰) گرتن سیمین تنان کردت شکار
بعدِ پیری بین تنی چون پنبه زار
اگر زیبای اندام معشوق قلب تو را صید کرد، به دوران پیری آنان بنگر که اندامی مانند کشتزار پنبه(=موی سپید) پیدا میکنند.
(۱۶۰۱) ای پدیده لوت* های چرب، خیز
فُضله* آن را ببین در آبریز*
ای کسی که غذاهای لذیذ و چرب را می بینی، بلند شو و مدفوع آن غذاها را در ابریزگاه تماشا کن.
*لوت: طعام
*فضله:مدفوع
*آبریز: مستراح
(۱۶۰۲) مر خَبَث را گو که: آن خوبیت کو؟
بر طَبَق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
به آن نجاست بگو که چه شد آن گوارایی و مزه لذیذت؟ و آن طعم خوب و بو دلنوازی که داشتی چه شد و کجا رفت؟
(۱۶۰۳) گوید او: آن دانه بُد، من دامِ آن
چون شدی تو صید، شد دانه نهان
آن سرگین میگوید آن طعامهای لذیذ همه دام بود، اما تو آنرا به صورت دانه دیدی چون تو بوسیله دانه شکار شدی دانه پنهان و دام آشکار شد.
*طعام لذیذ: کنایه از جنبه وجودی دنیا
*مدفوع: کنایه از جنبه عدمی و زوال آن
*خَبَث: پلیدی_نجاست
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر
یک فقیهی ژندهها در چیده بود
در عمامهٔ خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژندهها از جامهها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کای پسر
باز کن دستار را آنگه ببر
این چنین که چار پره میپری
باز کن آن هدیه را که میبری
باز کن آن را به دست خود بمال
آنگهان خواهی ببر کردم حلال
چونک بازش کرد آنک میگریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامهٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنهای در دست او
بر زمین زد خرقه را کای بیعیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش و بانگ میزد که: باز کن ببین که چه میبری، آنگه ببر
خلاصه داستان
يك فقيه نما برای آنکه عمامهاش بزرگ جلوه کند و در نظر عوامالنّاس، شخصی مهم به نظر آید، مقداری کهنه پاره در عمامه خود در پیچید و بامدادان با هییت و وقاری مخصوص به طرف مسجد به راه افتاد. از قضا در آن موقع سارقی در تاریکی کوچهای کمین کرده بود تا در موقع مقتضی بر عایران حمله آرد و اموالشان را به یغما بَرَد. وقتی که آن حرامی چشمش به عمامه عظيم وی افتاد به گمان آنکه متاع نفیسی یافته، بر او حمله آورد و عمامهاش را از سرش ربود و یا به فرار گذاشت. آن فقیه نما بانگ زد که ای حرامی، تو که آن عمامه را به شتاب میبری لااقل دستی به محتویاتش بسای و آنرا بیازمای و در صورتی که نفیس و ارزشمندش یافتی با خود بیر که حلالت باد. آن حرامی که خیال میکرد کالای گرانبهایی به یغما برده بی امان میدوید و ضمن دویدن متوّجه شد که چیزهایی از آن عمامه روی زمین میریزد، وقتی دقّت کرد دید تکه پارچههایی از پارچه های کهنه و مندرس است. در این لحظه به خود آمد و از حسرت و غضب آن را بر زمین کوفت و به دنبال کار خود رفت.
استاد فروزانفر مأخذی برای این حکایت نقل نکرده است. احتمالاً ذهن مبتکر مولانا آنرا ساخته و یا ممکن است این حکایت در افواهِ مردم رایج بوده است. به هر تقدیر مولانا این حکایت را در بسط و تبیین مطلبی آورده که در ابیات پیشین بدان اشارت کرده است. مولانا در آنجا بیان کرد که انسان باید حامل احوال و اعمال و اندیشههایی باشد که حجاب او نشود و بسان زنجیرهای گران دست و پای روح او را از حرکت باز ندارد. چنانکه بسیاری از کسان نیز ظاهر خود را به علومی چند میآرایند و طالبان حقیقت را میفریبند. مولانا دنیای پر فریب و غرّار را نیز به عمامه آن فقیه نما تشبیه میکند.
(۱۵۷۸) يك فقیهی ژنده ها در چیده بود
در عِمامه خویش در پیچیده بود
یکی از فقیه نمایان پارچههای کهنه و فرسوده را جمع کرده بود و درون عمامه خود نهاده بود.
(۱۵۷۹) تا شود زَفت و، نماید آن عظیم
چون درآید سویِ محفل در حَطیم*
تا هرگاه به جمع مردم در مسجد میرسد عمامهاش بزرگ شود و در نظر آنان شخصیتی عظیم القدر جلوه کند. *حطیم مسجد و محضر مردم
(۱۵۸۰) ژنده ها از جامه ها پیراسته
ظاهراً دستار از آن آراسته
آن فقیه نما پارچه های کهنه و فرسوده را از لباسها جدا کرده بود و هیأتِ ظاهری عمامه خود را با آن کهنه ها و پاره لباس ها آراسته بود.
(۱۵۸۱) ظاهر دستار چون حُلّه بهشت
چون منافق اندرون، رسوا و زشت
ظاهر عمامه او مانند جامههای فاخر بهشتی بود و درون آن، مانند منافقان، زشت و پُرفضاحت.
*حُله: جامه نو
(۱۵۸۲) پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بُد دفين*
پارههای جامههای کهنه و فرسوده و تکههای پنبه و پوستین در داخل آن عمامه، پنهان شده بود.
*دفین: مدفون _دفن شده.
(۱۵۸۳)روی سوی مدرسه کرده صَبوح
تا بدین ناموس یابد او فُتوح
آن فقیه نما هنگام صبح به طرف مدرسه حرکت کرد تا با این وقار ظاهری و متانت ساختگی به منافع مادی و مکاسب دنیوی دست یابد.
فُتوح: در لسان اهل معرفت معنای بس والایی دارد اما در اینجا مراد منافع مادّی و فتوحات دنیوی است.
(۱۵۸۴) در رهِ تاريك، مردی جامه کَن*
منتظر اِستاده بود از بهرِ فن*
در راهی تاریك، سارقی کمین کرده بود تا در موقع مناسب دست به دزدی بزند.
*جامه کَن: جامه کَنَنده_ دزد که مردم را لخت کند.
*از بهر فن: برای دزدیدن
(۱۵۸۵) در رُبود او از سَرَش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
ناگهان آن دزد، عمامه را از سرِ آن فقیه نما قاپید و پا به فرار گذاشت تا به نان و نوایی برسد. [ نیکلسون میگوید: در مشرق زمین از دستار به عنوان همیان استفاده میکردند و نقدینههای خود را در آن مینهادند، از اینرو دزدان میکوشیدند دستار رهگذران را بربایند.]
(۱۵۸۶) پس فقیهش بانگ برزد کِای پسر
باز کُن دستار را، آنگه ببَر
فقیه نما با صدای بلند به آن دزد که در حال فرار بود گفت: ای پسر اوّل عمامه را باز کن و به محتویاتِ آن نگاه کن و بعد آن را با خود ببر.
(۱۵۸۷) این چنین که چارپَرّه میپَری*
باز کن آن هدیه را که میبَری
اینطور که به شتاب میدوی، آن تحفه را باز کن و ببین که چه چیز بی ارزشی را همراه خود میبری.
*چاریره میپری بوسیله چهار پَر پرواز میکنی، بسیار سخت میدوی. باشتاب میدوی.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ میزد کی باز کن ببین کی چه میبری آنگه ببر: یک فقیهی ژندهها در چیده بود
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفترچهارم
نوشتنِ آن غلام، قصه شکایتِ نقصانِ ...
(۱۵۷۱) باز کن سَر نامه را، گردن مَتاب*
زین سخن، وَاللَّهُ أَعْلَم بِالصَّواب
سرِ نامه را باز کن و از این سخن رخ بر مَتاب که خداوند به راستی و درستی داناتر است. [سرِ نامه را باز کن یعنی درون و ضمیر خود را برای خویشتن بگشا و آن را ارزیابی کن.]
*گَردن مَتاب: سرپیچی مکن، رُخ متاب
(۱۵۷۲) هست آن عنوان چو اِقرارِ زبان
متنِ نامه سینه را کن امتحان
آن فهرست به منزله اعتراف و اقرار زبانی است، و تو نباید به آن قانع شوی بلکه باید نامه دل را امتحان کنی.[ زیرا اقرار زبانی در نزد اهل معرفت اعتباری ندارد مگر آنکه با شهادت قلبی توام شود. چنانکه در آیه ۱۰ سوره تحریم آمده است: یا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمْ الْمُؤْمِنَاتُ مهاجراتٌ فَامْتَحِنُوهُنَّ ... "ای کسانی که ایمان آوردهاید هرگاه زنان مؤمن مهاجر نزد شما بیامدند امتحانشان کنید..." مفسّران قرآن کریم مینویسند در محلّ حدیبیّه زنی از مشرکان اسلام آورد و سپس شوهر او نزد محمّد (ص) آمد و او را مطالبه کرد. درباره این موضوع آیه فوق نازل شد و دستور داد که زنان مهاجر را امتحان کنید تا مطمئن شوید که آیا به انگیزه اسلام هجرت کردهاند یا چیز دیگر.]
(۱۵۷۳) که موافق هست با اقرارِ تو؟
تا منافق وار نَبوَد کارِ تو
شهادت قلبی و ضمیر خود را امتحان کن که آیا اقرار زبانی با اقرار قلبی موافق است یانه؟ تا مبادا کار تو مانند اهل نفاق باشد. یعنی ظاهرت با باطنت مخالف باشد.
(۱۵۷۴) چون جَوالی* بس گرانی میبَری
ز آن نباید کم*، که در وی بنگری
مثلاً هرگاه جوال بسیار سنگینی را حمل میکنی دستِ کم باید سرِ آن را بازکنی و به محتویّات آن نگاهی بیندازی. [ مولانا در این تمثیل میگوید: ای انسان بسیاری از محفوظات و ملفوظات تو به جای آنکه قلبت را روشن کند، تاریکی و ظلمت درونی آورد و مصداقِ الْعِلْمُ هُوَ الْحِجَابُ الْاَكْبَر باشد. علمی مفید است که باطن آدمی را صفا و جلا بخشد والّا محفوظاتی که عُجب و خودبینی زايد تركِ آن اَولی بُوَد. " بشور اوراق اگر همدرس مایی". پس لازم است که به محاسبه نفس بپردازی و هرازگاهی خانه تکانیِ قلب کنی.]
*جَوال: جُوال، کیسه بزرگی که از نخ و پارچه ضخیم درست کنند و با آن بار حمل مینمایند.
*زان نباید کم: از آن نباید کمتر باشد، لااقل، دست کم.
(۱۵۷۵) که چه داری در جَوال از تلخ و خوش؟
گر همی ارزد کشیدن را، بکَش
نگاه کن ببین در آن جوال از تلخ و شیرین چه داری؟ اگر ارزش حمل کردن دارد به دوش بکش.[ به درون خود نگر تا مبادا مصداق حمارِ کتاب بَر باشی.]
(۱۵۷۶) ورنه خالی کن جوالت را از سنگ
بازخر خود را ازین بیگار و ننگ
و الّا جوال خود را از سنگ خالی کن و خود را از این زحمت بیهوده و ننگ و سرشکستگی نجات بده [ مراد از «سنگ» احوال و اندیشهها و محفوظات و ملفوظات و بی ارزشاند که همچون بارِ سنگ بر حاملِ آن سنگینی میکنند و او را از حرکتِ درست باز میدارند. ]
(۱۵۷۷) در جَوال آن کن که میباید کَشید
سویِ سلطانان و، شاهانِ رشید*
در جوالِ وجود خود علوم و فنون و احوال و اعمالی بگذار که شایستگی حمل و بردن به سوی شاهان طریقت و کاملان حقیقت را داشته باشد.
*رشید: راهنما، هدایت کننده، رستگار، دارای رشد.
استاد کریم زمانی
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
چالیش (=چالش. ستیز) عقل با نَفس همچون تنازع مجنون با ناقه، میل مجنون سوی حُرّه......
(۱۵۵۶) زین کند نفرین حکیمِ خوش دَهَن*
بر سواری کو فرو ناید ز تَن
از اینرو حکیم خوش سخن، سواری را که از مرکوب تن فرود نیاید نفرین میکند.
*حکیم خوش دهن: اشاره به حکیم سنائی غزنوی .
(۱۵۵۷) عشق مولی کَی کم از لیلی بود؟
گُوی گشتن بهرِ او اَولی بُوَد
عشق مولای حقیقی چگونه ممکن است که از عشق لیلی کمتر باشد؟ پس همچون گُوی مطیع چوگانِ مشیّت او شدن سزاوارتر است.[وقتی که عشق مخلوق که عشقی مجازی است موجب آن همه شوریدگی و فداکاری میشود، ببین عشق خالق چه ها میکند. پس شایسته است که انسان عشق حقیقی داشته باشد.]
(۱۵۵۸) گُوی شو، می گَرد بر پهلویِ صدق
غَلط غَلطان در خَمِ چوگانِ عشق
ای طالب حقیقت، گوی چوگان شو و در خمِ چوگان عشق الهی بر پهلُوی صدق و راستی غلطان شو. یعنی در عشق حضرت حق، صادق باش.
(۱۵۵۹) كين سفر زین پس بُوَد جَذْبِ خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سَیرِ ما
زیرا این سفر از این به بعد با جذبۀ الهی صورت گیرد و آن سفری که بوسیله ناقه صورت گیرد، سیر و سلوك خودِ ماست.
(۱۵۶۰)این چنین سَیری ست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهادِ جِنّ و اِنس
سیر و سلوکی که با جذبه رحمانی صورت میگیرد، منحصر به فرد است و بی نظیر، زیرا اين سير و سلوك، مافوق سعی و تلاش جن و انس است.
(۱۵۶۱)این چنین جذبی* است نی هر جذبِ عام
که نهادش فضلِ احمد، وَالسلام
چنین سیری نتیجه جذبهای بس بزرگ است و از نوع جذبههای معمولی و متعلق به عموم مردم نیست. آن جذبه بزرگ را فضل و احسان حضرت احمد(ص) موجب شده است. و درود بر سالکانِ صادق.[ در چند بیت اخیر یکی از مبانی اصلی مکتب فکری و عرفانی مولانا طرح شده است. مولانا میگوید حضرت حق دو نوع وصال دارد: یکی وصالِ اکتسابی که با سعی و تلاش بنده حاصل میشود. و دیگری وصالِ موهوب که بی هیچ سبب و واسطهای از جانب حضرت حق به اقتضای اسم وَهّاب به بندهای عطا میشود. ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يشاء. مولانا سالکان و طالبان را به سعی و تلاش دعوت میکند. و این موضوعی است که در جای جای مثنوی دیده میشود. از جمله می گوید:
تو به هر حالی که باشی می طلب
آب می جو دائماً اى خشك لب
این طلبکاری مبارك جُنبشی است
این طلب در راهِ حق مانع کُشی است
هر که چیزی جُست بي شك یافت او
چون به جِدّ اندر طلب بشتافت او
او میگوید گاه به اقتضای حکمت و مصلحت الهی، جذبهای از بارگاه حضرت حق در میرسد و سالک را میرُباید و با خود به مقام اعلای قرب و وصال میرساند. و هرگاه عنایت ازلی و جذبه لَمْ يَزَلي بر دل سالك رسد، این جذبه و عنایت، هزاران مرتبه از سعی و تلاش سالك مؤثرتر و غنیتر است، زیرا سالک را زودتر و مطمئن تر به مقصد میرساند. سالکی که بدین جذبه مفتخر شود سالكِ مجذوب نامیده میشود. و او زان پس در حکم مجنون مسلوب الاختیاری است که وجود موهوم و هستی کاذب وی در اراده الهی مستهلك شده است. مولانا در بیت (۶۸۴) دفتر اول بدین جذبه اشارت دارد:
ور تو نَگدازی، عنایتهای او
خود گدازد ای دلم مولای او
مولانا میگوید اما سالک باید در هر حالی ساعی و کوشا باشد و حق ندارد که به بهانه جذبه، دست از سعی و طلب بدارد:
اصل، خود جذبه است ليك ای خواجه تاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه نباش
او در تبین این مطلب مثالی میزند و میگوید سالک مانند چاه کنی است که به امید رسیدن به آب، دیواره چاه را میتراشد و میخراشد و سرانجام با سعی و اکتساب به وصال آب نیز میرسد. و گاهی نیز بی آنکه جِدّ و جهدی کند ناگهان آب از زمین فوران میکند و این حال را به جذبه حق تشبیه میکند:
همچو چَه کَن خاک میکَن گر کسی
زین تن خاکی که در آبی رسی
گر رسد جذبه خدا، آبِ مَعين
چاه ناکنده بجوشد از زمین
یکی از سالکان مجذوب، بایزید بسطامی بود که گفت: «سی سال خدا را میطلبیدم چون بنگریستم، او طالب بود و من مطلوب . حکیم سبزواری منظور از «جذب عام» را در بیت مورد بحث، توفيقات الهيه اصحاب یمین میداند که از جَذَبات عامه الهی است.]
@MolaviPoet
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
چالیش (=چالش. ستیز) عقل با نَفس همچون تنازع مجنون با ناقه، میل مجنون سوی حُرّه(= زن آزاده) میل ناقه واپس سوی کُرّه، چنانکه گفت مجنون:
هوى ناقَتى خَلْفِی و قُدَامِيَ الْهَوَى
وَ إِنِّي و ايّاها لَمُخْتَلِفَـانِ
خلاصه داستان:
ترجمه فارسی بیت فوق «عشق مادینه اُشترم در پس، و عشق من در پیشِ روست، و براستی که من و او مقصدی مختلف داریم.»
مولانا پیکارِ عقل و نفس را در قالب حکایتی بیان میکند: روزی مجنون سوار بر شتر خود شد تا به کوی لیلی برود. مجنون شتر را میراند، امّا شتر نیز برای خود لیلیِ دیگری داشت. لیلیِ او کُرّهاش بود که در طویله مانده بود، زیرا تاب سفر نداشت. پس هم مجنون عاشق بود و هم شتر. و آن دو به مصداق الضّدّانِ لا يَجْتَمِعانِ(=دوضد باهم جمع نمیشوند) نمیتوانستند همراه مناسبی برای یکدیگر باشند. از اینرو هرگاه شتر افسار خود را سست میدید و در مییافت که مجنون به خواب رفته و یا از او غافل شده است فوراً جهتِ حرکت را معکوس میکرد و به سوی کُرّه خود باز میگشت. مجنون نیز مدتی بعد به خود میآمد و میدید که فرسنگها از مقصد دور شده است. و خلاصه برای مسافتِ سه روزه سالها در دشت و هامون سرگردان بود. تا اینکه مجنون دید که با این شتر نمیتوان به کویِ لیلی رسید. پس خود را از شتر به زمین افکند و او را در هامون بله کرد...
استاد فروزانفر میگوید: این حکایت ظاهراً از روی بیت عربیِ هَوی ناقَتی... که در مطلع این فصل آمده ساخته شده است. این بیت مطابق تصریح ابو علی قالی در کتاب النوادر، چاپ دارالكتب المصرية، ص۱۵۸ به بعد جزو قصیدهیی است از عُروَة بن حِزام مشتمل بر ۸۴ بیت. مولانا این حکایت را در کتاب فیهمافیه، ص۱۶ و مکتوبات، ص ۷۰ نیز آورده است.
مولانا در این حکایت کوتاه از ستیز عقل و نفس سخن به میان آورده است. منظور از مجنون، عقل لطیفِ نورانی، و مراد از لیلی، حقیقت الهی است. عقل نورانی و لطیف همواره مست و شیدای حقیقت الهی است و میکوشد بدان مقام واصل شود. و منظور از ناقه (شتر)، نفس اماره، و مراد از کُرّه ناقه، شهوات نفسانی و حظوظ جسمانی است. نفس امّاره نیز پیوسته شیفته شهوات است و با عقل در تضاد مولانا از بیت (۱۵۴۴) شروع به نتیجه گیری از این حکایت میکند.
(۱۵۳۳)همچو مجنوناند، چون ناقهش یقین
میکَشَد آن پیش و، این واپس به کین
عقل و نفس، مانند مجنون، و شترِ ماده او هستند. مجنون شتر را به پیش میراند در حالی که شتر با لجاجت و سرسختی به عقب باز میگشت و میخواست به سوی کُرّهاش برود. [تعارض عقل و نَفس نیز اینگونه است.]
(۱۵۳۴) میلِ مجنون پیشِ آن لیلی روان
میل ناقه پس، پیِ کُرّه دوان
مجنون مایل بود که نزد لیلی برود، در حالی که شتر نیز میخواست به کُرّهاش برسد. [عقل میخواهد آدمی را به سوی کمالات پیش ببرد، امّا نفس میخواهد او را به مرتبه حیوانی تنزّل دهد.]
(۱۵۳۵) يك دَم از مجنون از خود غافل بُدی
ناقه گردیدیّ و واپس آمدی
اگر مجنون يك لحظه غفلت میکرد، شتر بر میگشت و به عقب میرفت.
(۱۵۳۶) عشق و سودا، چونکه پُر بودش بدن
مینبودش چاره از بیخود شدن
از آنرو که سراسر وجود مجنون از عشق و آرزوی لیلی آکنده و لبریز بود، چارهای نداشت جز آنکه بی خویش و مدهوش شود.
(۱۵۳۷) آنکه او باشد مراقب، عقل بود
عقل را سودایِ لیلی در رُبود
آن کسی که میبایست از مجنون محافظت کند عقل او بود، امّا عشق لیلی، عقل مجنون را ربوده بود.
(۱۵۳۸) ليك ناقه، بس مُراقب بود و چُست
چون بدیدی او مِهار خویش سُست
لیکن شترِ مجنون بسیار مراقب و چالاك بود، بطوریکه وقتی احساس میکرد که افسارش اندکی سست شده است.
(۱۵۳۹) فهم کردی زو*، که غافل گشت و دَنگ*
رُو سپس کردی به کُرّه بی درنگ
در مییافت که مجنون از او غافل و بیهوش شده است. و در این لحظه فوراً به سوی کُرّه خود حرکت میکرد.
*زُو: از او_ مخفف زود. اما وجه اول ارجح است.
*دنگ: بیهوش
(۱۵۴۰) چون به خود باز آمدی، دیدی زجا
کو سپس رفتست بس فرسنگها
همینکه مجنون به خود میآمد، متوجّه میشد که آن شتر فرسنگها از مقصد به عقب رفته است. [ نیکلسون «زجا» را چنین معنی کرده است: "از محلی که ناقهاش (او را به آنجا باز آورده بود.)"]
✍ استاد کریم زمانی
@MolaviPoett
فایل صوتی 60
خوانش ابیات دفتر چهارم
از بیت ۱۴۵۳
تا بیت ۱۶۹۴
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
در تفسیر این آیت که وَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً وَقَوْلُهُ يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدي بِهِ كَثيراً*
*آیه ۱۲۵ از سوره توبه،" و اما کسانی که در دلهاشان بیماری است، پلیدی بر پلیدی آنان افزاید و در حالت کُفر بمیرند."
(۱۵۲۷) زآنکه استعداد تبدیل و نبرد
بودش از پستی و, آن را فَوت کرد
آن انسانی که استعداد جدل با نَفس اماره را دارد، ولی در مرحله روح حیوانی متوقف شده و فرصت را از دست داده است.
(۱۵۲۸) باز حیوان را چو استعداد نیست
عذرِ او اندر بهیمی روشنی ست
چون حیوان چنین استعدادی ندارد عذرش در داشتن صفاتِ حیوانی قابل قبول است.
(۱۵۲۹) زو چو استعداد شد، کان رهبرست
هر غذایی کو خورَد، مغزِ خرست
زیرا وقتی روح حیوانی بجای روح انسانی که هدایتگر است قرار بگیرد، هرچه از دانش و علم بدست بیاورد بر نادانی و حماقتش زیادتر میشود.
*مغز خر : نماد حماقت و نادانی
(۱۵۳۰) گر بلاذُر* خورد او، اَفیون* شود
سَکته* و بی عقلیش افزون شود
اگر بادام هندی بخورد که میوهای با طبع گرم است مثل مخدر که دارای طبع سرد است اثر میکند، و باعث سردی مغز شده و بی عقلی را افزایش می دهد.(در انسان دارای طبع حیوانی همه چیز اثر عکس خواهد داشت).
* بلاذر: بادام هندی
*افیون: حشیش، مخدر
*سکته: مَکث
(۱۵۳۱) ماند يك قسمِ دگر اندر جِهاد
نیم حیوان، نیم حَیّ با رَشاد
گروه دیگر از انسان ها آنهایی هستند که بین دو نفس اماره و مطمئنه مرتب در نبرد هستند. انسانهای که گاهی صفت حیوانی و گاهی رستگارند.
(۱۵۳۲) روز و شب در جنگ و اندر کَشمَکَش
کرده چالیش* آخرش با اولش
روز و شب این دو جنبه در جدل و ستیزند و نفس حیوانی با روح مجردّدر جنگ هستند .
*آخرش:جنبه نفسانی
*اولش: جنبه روحانی
*چالیش: جنگ و کشمکش
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۶ - در تفسیر این حدیث مصطفی علیهالسلام کی ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشتهست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافلست و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او ز افرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدست
همچو عیسی با ملک ملحق شدست
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود
خر شود چون جان او بیآن شود
زانک جانی کان ندارد هست پست
این سخن حقست و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزونتر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخورست
که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زانک نسبت کو بیقظه نوم را
روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آنک خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
در تفسیر این حدیث مصطفی علیه السلام که "إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ الْمَلائِكَةَ وَ رَكَّبَ همُ الْعَقْلَ وَخَلَقَ الْبَهَائِمَ وَ رَكَّبَ فِيهَا الشَّهْوَةَ وَ خَلَقَ بنِي آدَمَ وَ رَكْبَ فِيهِمُ الْعَقَلَ وَالشَّهْوَة فَمَنْ غَلَبَ عَقْلُهُ شَهْوَتَهُ فَهُوَ أَعْلَى مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَمَنْ غَلَبَ شَهْوَتَهُ عَقَلَهُ فَهُوَ أَدْنى مِنَ الْبَهَائِمِ "*
*(خداوند سبحان ملائکه را آفرید و عقل را آفرید و حیوانات را آفرید و در آنها شهوت را آفرید و عقل و آرزو را در آنها آفرید پس هر که پیروز باشد عقل او بر هوس اوست از فرشتگان بالاتر است و هر کس شهوتش بر عقلش غلبه کند از حیوانات پست تر است
.)
(۱۴۹۷) در حدیث آمد که یزدانِ مجید
خلقِ عالم را سه گونه آفرید
در حدیث آمده است که خداوند بزرگ مخلوقات جهان را سه نوع آفریده است.
(۱۴۹۸) يك گُرُه را جمله عقل و علم و جُود*
آن فرشته ست، او ندانَد جز سُجود
یک گروه سراسر عقل و علم و بخشش هستند. این گروه فرشتگاناند که جز اطاعت و عبادت کار دیگری نمیکنند.
*جُود: واسطه فیض حق به خلق
(۱۴۹۹) نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نورِ مطلق، زنده از عشقِ خدا
در ذات فرشته حرص و شهوت وجود ندارد، آنها نور مجرّدند و به عشق الهی زندهاند.
(۱۵۰۰) يك گروهِ دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فَربهی
گروه دیگر از علم خالی هستند و مانند حیوان از خوردن علف چاق شدند.
(۱۵۰۱) او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل ست و از شرف
حیوان جز طویله و علف چیزی نمیبیند و از بدبختی و خوشبختی نااگاه است.
(۱۵۰۲) این سومهست آدمیزاد و بشر
نیم او ز افرِشته، و نیمیش خر
گروه سوم آدمیزاد و انسان است که نیمی از وجودش از فرشته است و نیمی از الاغ(حیوان).
دوجنبه معنوی و مادّی دارد.
(۱۵۰۳) نیمِ خر، خود مایلِ سُفلی بُوَد
نیمِ دیگر، مایلِ عقلی بُوَد
نيمی جنبه حیوانی این گروه است که تمایل به امور پست دارد و نیمه دیگر تمایل عقلی و معنوی دارد .
(۱۵۰۴) آن دو قوم، آسوده از جنگ و حِراب*
وين بَشَر با دو مخالف در عذاب
فرشتگان و حیوانات از جنگ و ستیز فارغاند، امّا انسان با داشتن این دو جنبه ضد هم دائماً دررنج است.
حِراب : جنگ
(۱۵۰۵) وین بشر هم، ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و ، سه اُمَّت شدند
و انسان ها به سبب امتحاناتی که میگذرانند به سه گروه تقسیم می شوند. اگرچه درب ظاهر یکسان هستند .
(۱۵۰۶) يك گُرُه مستغرقِ مطلق شدند
همچو عیسی با مَلَك ملحق شدند
گروهی غرق در معنویات و جهانِ الهی شدهاند، مانند حضرت عیسی (ع) که به تجرد رسیده وبه به فرشتگان پیوستند.
(۱۵۰۷) نقشِ آدم، ليك مَعنى جبرئيل*
رَسته از خشم و هوا و قال و قیل
صورت انسان دارند اما در سیرت جبرئیلاند و از خشم و شهوت و چون و چرا فارغاند.
(۱۵۰۸) از ریاضت رَسته، وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
از ریاضت و و پیکار با هوای نفس هم
گذشتهاند و انگار که از نوع انسان زاده نشدهاند.
(۱۵۰۹) قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشمِ محض و شهوتِ مطلق شدند
گروه دیگر به حیوانات پیوستند و غرق در خشم و شهوت شدند. و تسلیم غرایز حیوانی خود هستند.
(۱۵۱۰) وصفِ جبریلی دریشان بود، رفت
تنگ بود آن خانه و، آن وصف زَفت
در ذات آنان نیز صفت فرشتگی وجود داشت اما از بین رفت ، جسم مملو از شهوت آنها جایی برای صفات الهی(جبرئیل) نذاشته بود.
@MolaviPoett
بیان آنکه عارف را غذایی است از نورِ حق که أَبيتُ عِندَرَبَي يُطْعِمُنِي وَيَسقيني....
(۱۶۴۵) روز آخِر شد، سَبَق* فردا بُوَد
راز ما را روز*، کی گُنجا بُوَد؟
پایان روز رسیده و فردا درس ادامه پیدا میکند. ما در این عمر چگونه میتوانیم به اسرار الهی پی ببریم .(راز ما چگونه ممکن است که در روز بگنجد؟)
*روز: اینجا عُمر انسان
*سبق: درس
(۱۶۴۶) ای بکرده اعتمادِ واثقی
بر دَم و بر چاپلوس فاسقی
ای کسی که به انسان چاپلوس و دروغگو اعتماد کردی و کلامش را پذیرا هستی.
(۱۶۴۷) قُبّه*یی بر ساختستی از حُباب
آخِر آن خیمه ست، بس واهی* طناب
خیمهای ساختهای متزلزل به مانند حباب روی آب، خیمهای که طنابهای بی دوام و سست دارد.
* قبه سقف برجسته و مدوّر_ خیمه
*حباب: گردباد که به شکل قبه است
*واهی: سست
(۱۶۴۸) زَرق* چون برقست و، اندر نورِ آن
راه نتوانند دیدن رهروان
نیرنگ مانند صاعقه است و نور آن کم و ناپایدار، و رهگذران با آن نور نمیتوانند راه را ببینند ،تشخیص بدهند.
*زَرق: نیرنگ و ریا
(۱۶۴۹) این جهان و، اهل او بیحاصلاند
هر دو اندر بی وفایی، يك دل اند
این دنیا و طلبان دنیا هیچ سودی ندارند، هر دوی آنها بیوفا و مثل هم هستند.
.
(۱۶۵۰) زاده دنیا چو دنیا بی وفاست
گرچه رُو آرَد به تو، آن رُو قَفاست*
حاصل دنیا مانند خود دنیا بیوفاست، اگر دنیا به تو روی آورد بدان که پشتِ سر آن تباهی است.
قفا:پشت سر
(۱۶۵۱) اهلِ آن عالَم، چون آن عالَم ز بِرّ*
تا ابد در عهد و پیمان مُسْتَمِر
طلبان عالم معنا مانند خود آن عالم از نیکی و خوبیاند، و پایبند به عهد و پیمان خودپسند.
*بَر: نیکی ،خوبی
(۱۶۵۲) خود دو پیغمبر به هم کی ضِدّ شدند؟
معجزات از همدگر کی بّسِتَدند؟
دو پیامبر کی برضد یکدیگر بودند و چه زمانی مانع معجزه همدیگری و بی اثری انها صحبت کردند؟
(۱۶۵۳) کی شود پژمرده میوه آن جهان؟
شادیِ عقلی نگردد اَندُهان*
دستآورد و میوه عالم معنا چه موقع پژمرده و تباه میشود؟ شادی و سرور که در عالم معنا و در حضور عقل کل باشد هرگز باعث دلتنگی نمیشود.
*اَندُهان: غمگین
(۱۶۵۴) نفس، بیعهدست، ز آن رُو کُشتنیست
او دَنی و قبله گاهِ او دَنیست
نفس اماره بد پیمان و بیوفاست و به همین دلیل باید کُشته شود. نفس اماره پست و فرومایه است و قبله انسانهای فرومایه است.
(۱۶۵۵) نفسها را لایق است این انجمن
مُرده را درخور بُوَد گور و کفن
طلبان نفس اماره لایق همین دنیا هستند، درست مانند مُرده گور و کفن شایسته اوست.
(۱۶۵۶) نفس اگرچه زیر کست و خُردهدان*
قبله اش دنیاست او را مرده دان
نفس اگرچه زيرك و ریز بين است، قبله او دنیاست پس او را مانند مُرده بدان.
*خُرده دان: باريك بين_ریزبین
(۱۶۵۷) آبِ وحی حق بدین مُرده رسید
شد ز خاكِ مُرده یی زنده پدید
همینکه آب وحی الهی به این مُرده برسد فوراً از خاكِ مُرده زندهای پدیدار گردد.
(۱۶۵۸) تا نیآید وحی، تو غره مباش
تو بدان گلگونه* طال بقاش*
تا وقتی که وحی به تو نرسیده، مغرور نشو، وقتی وحی رسید و شادی در چهراتت به رنگ گلسرخی نمایان شد بگو دراز باد بقای تو.(وحی الهی پایدار باشد).
*گُلْكُونه: گونهای به سرخی گل سرخ
*طال بقاش: دراز باد بقای او.
(۱۶۵۹) بانگ و صیتی* جُو که آن خامِل* نشد
تاب خورشیدی که آن آفِل نشد
طالب آوازه و شهرتی باش که گمنام نباشد، و طالب آن نوری باش که هرگز خاموش نمیشود.
*صیت: شهرت
*خامل :گمنام
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش....
(۱۶۳۳) در جهان هر چیز چیزی میکَشَد
کفر کافر را و، مُرشد را رَشَد*
در دنیا هر چیزی چیز دیگر را جذب میکند، کفر، کافر را جذب می کند و راهنما نیز هدایت شونده را به طرف خود میکشد.
*رَشَد: هدایت شونده
(۱۶۳۴) کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن، یا کَهی، آیی به شست*
در دنیا کهربا و آهنربا وجود دارد.تو اگر آهن باشی
آهنربا و اگر کاه باشی کهربا تو را جذب کرده و در دام خواهی افتاد.
*شست: دام _ قلاب ماهیگیری
*اهن: نماد دنیاپرستان
*کاه :نماد خداجویان
(۱۶۳۵) بُرد مقناطیست، ار تو آهنی
ور کَهی، بر کهربا بر میتنی
آهنربا تو را جذب میکند وقتی آهن باشی اگر کاه باشی کَهربار تو را جذب خواهد کرد.
(۱۶۳۶) آن یکی چون نیست با اَخیار*،یار
لاجَرَم شد پهلویِ فُجّار*، جار*
آن یکی چون با برگزیدگان دوست و همراه نیست، ناچار با تبهکاران همنشینی میشود.( همسایه میشود).
*اخیار : برگزیدگان
*فُجّار: تبهکاران
*جار: همسایه
(۱۶۳۷) هست موسی، پیشِ قبطی* پس ذمیم*
هست هامان*، پیشِ سِبطی* پس رجیم*
موسی در نزد قوم فرعون بسیار ناستوده و مذموم بود و هامان در نزد یهودیان بسیار طرد شده بود.
*هامان: وزیر و مشاور فرعون
*ذمیم: مذموم _ ناستوده
*سِبطی: یهودی
*رَجیم: ملعون
(۱۶۳۸)جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالبِ سِبطی شده
روح هامان روح فرعونیان را جذب میکند و روح موسی جاذب روح یهودیان است.
(۱۶۳۹) مِعده خر کَه کَشَد در اِجتذاب*
مِعده آدم جَذوبِ* گندم؟ آب
معده الاغ، طالب کاه است و آن را به سوی خود میکشد و
معده انسان طالب گندم و آب را است.
*اجتذِاب: جذب کردن ، بسوی خود کشیدن
جَذوب:جذب کننده
(۱۶۴۰) گر تو نشناسی کسی را از ظلام*
بنگر او را کوش سازیده است امام
اگر تو در تاريکي(=تردید) ذات کسی را نشناختی، نگاه کن پیرو چه رهبری است.
*ظَلام: تاریکی
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نصیحت دنیا، اهل دنیا را به زبان حال و بی وفاییِ خود را نمودن به وفا طمع دارندگان از او
(۱۶۰۴) بس أنامِل*، رَشكِ اُستادان شده
در صِناعت، عاقبت لرزان شده
بسیار انگشتان هنرمندی که باهنرشان باعث حسادت استادان هنرمند میشود، اما سرانجام در پیری دچار لرزش میشود.
*أنامل: انگشتان
.
(۱۶۰۵) نرگسِ چشمِ* خُمارِ همچو جان
آخِر أَعْمَش* بین و، آب از وی چکان
چشم زیبا و خمار که لطافت مانند روح است،در پیری دچار ضعف بینایی شده و اشک آز آن روان میشود.
*نرگس چشم: چشمی به زیبایی و لطافت گل نرگس
*اَعَمش: بیماری چشم همراه با ریزش اشک.
(۱۶۰۶) حیدری کاندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
مرد دلاور(=شیر مرد) که به درون صف مردان دلیرحمله میآورد، عاقبت به قدری ضعیف میشود که از ضعیف ترین مردم شکست میخورد.
(۱۶۰۷) طبعِ تيزِ دُوربينِ مُحتَرِف*
چون خرِ پیرش ببین آخِر خَرِف*
صاحب حرفه که ریزبین و حساس نسبت به هنرش است سرانجام داری جسم فرسوده و ذهن کودن میشود.
*محترف: صاحب حرفه
خَرف:کودن
(۱۶۰۸) زلفِ جَعدِ مُشکبارِ عقلبَر
آخِرا چون دُمّ زشتِ خنگِ خر
زلفِ مجعّدی که بوی مُشک آن عقل و هوش را از دیگران میبَرد. در اواخر مانند دم زشت (=سفید) الاغ میشود.
(۱۶۰۹) خوش ببین کَونَش از اوّل باگُشاد*
و آخِر آن رسواییش بین و فساد
با چشم بینا و باز و عمیق دنیا را خوب تماشاکن و فساد و تباهی پایان را ببین. زیبایی های دنیا فناپذیر.
*با گشاد: دید وسیع و همه جانبه
(۱۶۱۰) زآنکه او بنمود پیدا دام را
پیشِ تو برکَند سِبلت* خام را
برای آنکه دنیا ابتدا دام را به تو نشان داد و در برابر چشمان تو سبیل انسانهای سطحینگر و دنیادوست را کَند.(=انها را مجازات کرد).
*کَندن سبلت: کیفر دادن و عقوبت کردن
(۱۶۱۱) پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه، عقلِ من ز دامش میگریخت
پس این حرف را نزن که دنیا مرا با مکر و حیلهاش فریب داد و اگر کسی مرا از حیله و تزویرش آگاه میکرد از دام دنیا دور میشدم تا اسیر نشوم.
(۱۶۱۲) طوق زَرّین و حَمایل* بین هَله*
غُلّ و زنجیری شده است و سلسله*
هان... به گردن بند طلا و حمایل شمشیر گرانبهایت نگاه کن که به زنجیر و حلقههای زنجیر تبدل شده است (ذخیرههای دنیوی مثل زنجیردست و پای دنیا دوست را میبندد).
*حَمایل: بند شمشیر
*هَلَه: هان، ای
*سلسله:زنجیر
(۱۶۱۳) همچنین هر جزوِ عالم میشُمَر
اوّل و آخِر در آرَش در نظر
همچنین با دقت به تمام اجزای دنیا توجه کُن و ابتدا و انتهای (=ظاهری و باطنی )آنرا مورد دقت قرار بده.
(۱۶۱۴) هر که آخِربینتر، او مسعودتر
هر که آخُر* بینتر، او مطرودتر
هر کس عاقبت امور را بهتر ببیند سعادتمندتر خواهد بوداست و هر کس به لذات دنیا وابسته شود مطرودتر خواهد بود.
*آخُر: لذات و شهوت دنیا
(۱۶۱۵) رویِ هر يك چون مَهِ فاخر ببین
چونکه اول دیده شد، آخر ببین
هر کدام از لذتهای را مانند ماه با عظمت زیبا ببین، با همه زیبایی در ابتدا شب ، خاموش شدن در روز را هم ببین.
(۱۶۱۶) تا نباشی همچو ابلیس اَعوَری*
نیم بیند، نیم نی، چون اَبتَری
تا مانند ابليس يك چشم نباشی و انسان ها را ناقص و علیل نبینی.(شیطان به دلیل غرورش انسانها را کامل نمیبیند).
*اعور: نابینا از یک چشم
*اَبتری: علیل و ناقص
(۱۶۱۷) دید طینِ* آدم و دینش ندید
این جهان دید، آن جهان بینش* ندید
ابلیس گِل آدم را دید اما ایمانش را ندید. طاهر دنیایی انسان را دید اما باطن او را ندید.
*طین: گِل و خاک
*جهان بینش: جهان بینی ژرف آدم
(۱۶۱۸) فضلِ مردان بر زنان ای بُوشجاع
نیست بهرِ قوّت و کسب و ضیاع*
ای شجاع و دلیر برتری مردان بر زنان نه به این خاطر است که مردان دارای قدرت و کار و زمین زراعی هستند.
*ضیاع : زمین زراعتی
(۱۶۱۹) ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهرِ قُوّت ای عَمی
ای کوردل شیر و فیل بر انسان برتری داشتند اگر فقط قدرت جسمانی مردان مورد نظر بود.
*عمی: كور
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۶۱ - نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو: گفت بنمودم دغل لیکن ترا
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنکه بِرُبُود دستارش....
(۱۵۸۸) باز کن آن را، به دست خود بمال
آنگهان خواهی بِبُر ، کردم حلال
عمامه را باز کن و با دست امتحان کن، بعد اگر خواستی آن را بیر که حلالت کردم.
(۱۵۸۹) چونکه بازش کرد آنکه میگریخت
صد هزاران زنده اندر ره بریخت
آن دزد در حالی که فرار میکرد، عمامه را باز کرد، و میزان زیادی پارچه کهنه در راه ریخت.
(۱۵۹۰) زآن عمامه زفتِ نابایست او
ماند يك گز* کهنهیی در دست او
از آن عمامه بی ارزش فقیه نما، متری پارچه کهنه در دست آن دزد باقی ماند.
*گَز: مقیاسی از طول معادل یک متر
(۱۵۹۱) بر زمین زد خرقه را کای بی عیار*
زین دغل ما را برآوردی از کار
دزد پارچه کهنه رابه زمین انداخت و گفت با این حیله ما را از کار و کاسبی انداختی.
*بی عیار : بی ارزش
@MolaviPoett
https://DigiPostal.ir/1404-new-year
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۹ - نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه
قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشتست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
میفرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامهست اندر وی نگر
هست لایق شاه را آنگه ببر
گوشهای رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زانک در حرص و هوا آغشتهایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامهٔ سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافقوار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی میبری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ
در جوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نوشتنِ آن غلام، قصه شکایت نقصان اِجری سوی پادشاه
(۱۵۶۲) قصه کوته كُن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشتست او پیام
این قصه را تمام کن تا بقیه حکایت آن غلام را که به شاه نامه نوشت را بازگو کنی.
(۱۵۶۳) قصه پُر جنگ و پُر هستی و کین
میفرستد پیش شاه نازنین
غلام، نامهای پر از ستیز و غرور و کینه برای آن شاه گرامی فرستاد.
(۱۵۶۴) کالبد نامه ست، اندر وی نگر
هست لایق شاه را؟ آن گَه ببَر
وجود انسان(= نامه غلام) است. پس به درون خود(=داخل نامه) نگاه کن و ببین آیا وجود تو(=محتویات نامه) لایق، شاه وجود هست. بعد آن را به بارگاه الهی بِبَر.
(۱۵۶۵)گوشهیی رَو نامه را بگشا، بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان؟
به خلوت برو و نامه وجودت را پیش چشم دل باز کن و ببین آیا کلمات آن لایق شاهان طریقت هست ؟
(۱۵۶۶) گر نباشد در خور، آن را پاره کن
نامه دیگر نویس و چاره کن
اگر نامه وجود تو لایق نیست آنرا پاره کن و نامه دیگری بنویس و ایرادها را جبران کن.
(۱۵۶۷) ليك فتح نامه تن زَپ* مـدان
ورنه هر کس سِرّ دل دیدی عیان
ولی بررسی نامه وجود آدمی کار آسانی نیست و به راحتی قابل دیدن نیست. وگرنه هر کس آشکار و راحت به اسرار درون پی میبرد.
*زَپ: مفت_ آسان
(۱۵۶۸)نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان كعب*
باز کردن نامه وجود انسان و درک معایب وجودکاری بسیار سخت و دشوار است. این کار مردان الهی است، نه کار اطفال بازیگوش دنیا.
*طفلانِ کعب: کودکان مشغول بازی
(۱۵۶۹) جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زآنکه در حرص و و هوا آغشته ایم
همه ما به ظاهر و کلیاتی فهرست وار از علوم اکتفا کرده ایم، زیرا به حرص و همسو شهوت آلوده شدهایم.
(۱۵۷۰) باشد آن فهرست، دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
آن فهرست (=دانش اندک از عالم الهی) دامی است برای همه مردم عامی ، تا تصور کنند از نامه وجود انسان آگاهی کامل دارند.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
چالیش (=چالش. ستیز) عقل با نَفس همچون تنازع مجنون با ناقه، میل مجنون سوی حُرّه......
(۱۵۴۱) در سه روزه رَه بدین احوالها
ماند مجنون در تردّد سال ها
با این اوصاف مجنون راهی را که سه روز میتوانست طی کند سالها در رفت و آمد بود.
(۱۵۴۲) گفت: ای ناقه چو هردو عاشقیم
ما دو ضدّ پس همرهِ نالایقیم
مجنون گفت: ای شتر ما هر دو عاشقیم و ضدّ یکدیگر، پس ما رفیق مناسبی برای یکدیگر نیستیم.
(۱۵۴۳) نیستت بر وفقِ من مِهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار*
عشق و افسار تو دلخواه من نیست، باید از تو دوری کرد.
*از تو صحبت اختیار: دوری کردن
(۱۵۴۴) این دو همره*، همدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
عقل و روح متعالی ضد هم و ناسازگار باهم هستند،پس اگر روح از جسم (مرکوب ) خودش پایین نیاید، گمراه شده است .
*این دو همره : عقل و روح متعالی
(۱۵۴۵) جان ز هجر عرش اندر فاقه یی
تن ز عشق خاربُن* چون ناقه یی
روح به دلیل دور شدن از عالم الهی در فقر به سر میبرد، و جسم از شدت علاقه بهچریدن در مرغزار شهوات فربه شده.
*خاربُن: بوته خار، اینجا مرغزار شهوات
(۱۵۴۶)جان گشاید سویِ بالا بالها
درزده تن در زمین چنگال ها
روح بالهای خود را برای رسیدن به عالم معنا باز میکند، ولی جسم به پدیده های دنیوی چنگ زده است
*آیه ۱۷۵ سوره اَعراف "و اگر ما میخواستیم بوسیله آیاتِ خود، او را مرتبه والا می بخشیدیم، ولی او به زمین چسبید و پیروی هوای خود نمود..."
(۱۵۴۷) تا تو با من باشی ای مُرده وطن*
پس ز ليلى دُور مانَد جانِ من
تا وقتی که تو جسم وابسته به دنیا بامن همراه باشی، روح من از رسیدن به کمال دور خواهد ماند.
*ای مرده وطن: جسمی که شیفته دنیاست.
(۱۵۴۸) روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تَیه* و قومِ موسی، سال ها
عمرم در این احوال بیهوده سپری شد، مثل قوم موسی که سال ها در بیابان حیران و سرگردان بودند.
*تیه: نام بیابان که قوم موسی از صبح تا شب در آن حیران و سرگردان بودند.
(۱۵۴۹) خُطوَتَینی* بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَستَ* شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد در حالی که من در این راه شصت سال است که از قلاب وصال تو دور ماندهام.
*خُطوتين: در نزد عرفا دنیا و آخرت، قَدَم_ گام
*شست: قلاب ماهیگیری
(۱۵۵۰) راه، نزديك و، بماندم سخت دير
سیر گشتم زین سواری، سیر، سیر
اگرچه مقصد نزديك است، اما بسیار تأخیر کردهام. من که دیگر از این سواره رفتن( =همراهی با جسم) سیر شدم، سیر، سیر.(= خسته شدم)
(۱۵۵۱) سرنگون خود را ز اشتر درفگند
گفت: سوزیدم ز غم، تا چند؟ چند؟
مجنون(=سالک) وقتی متوجه شد که جسمش مانع رسیدن روح او به خداوند شده، جسم را ترک کرد و گفت: من از غم فراق سوختم. اشاره به کلام بایزید " سوار دل باش و پیاده تن."
(۱۵۵۲) تنگ شد بر وَی بیابانِ فراخ
خویشتن افگند اندر سنگلاخ
بیابان با همه وسعت (=دنیا) در نظر سالک تنگ و کوچک آمد. پس خود را روی سنگلاخ (=سختی ها ) انداخت.
(۱۵۵۳) آنچنان افگند خود را سخت زیر
که مُخَلْخَل* گشت جسمِ آن دلیر
چنان خود را محکم روی سنگلاخ انداخت که بدن آن دلاور سوراخ سوراخ شد.
*مُخَلخَل: سوراخ، سوراخ
(۱۵۵۴) چون چنان افگند خود را سویِ پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
انچنان به پایین انداخت که اتفاقاً در آن لحظه پایش هم شکست. [ وقتی که سالك مجنونوار رسن اسباب و تعلقات ظاهری را بگسلد و از ماسوی الله چشم پوشد از آن به بعد با جذباتِ الهی طی طریق کند. (کریم زمانی)]
(۱۵۵۵) پای را بر بست و گفتا: كُو شَوَم
در خَمِ چوگانش، غلطان میروم*
مجنون پای خود را بست و پیش خود گفت به صورت گوی در می آیم و در خم چوگان او میغلطم و میروم.
*در خم چوگانش غلطان میروم: خود را سراپا اسیر و مطیع اراده و خواست او میکنم.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۸ - چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتی خلفی و قدامی الهوی و انی و ایاها لمختلفان: همچو مجنوناند و چون ناقهش یقین
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۷ - در تفسیر این آیت کی و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا
زانک استعداد تبدیل و نبرد
بودش از پستی و آن را فوت کرد
باز حیوان را چو استعداد نیست
عذر او اندر بهیمی روشنیست
زو چو استعداد شد کان رهبرست
هر غذایی کو خورد مغز خرست
گر بلادر خورد او افیون شود
سکته و بیعقلیش افزون شود
ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش آخرش با اولش
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۷ - در تفسیر این آیت کی و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا: زانک استعداد تبدیل و نبرد
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
در تفسیر این حدیث مصطفی علیه السلام که "إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ الْمَلائِكَةَ وَ.....
(۱۵۱۱) مُرده گردد شخص، کو بی جان شود
خر شود چون جان او بی آن شود
انسانی که روح معنوی و کمال طلب نداشته باشد مُردهای بیش نیست، و هرکس که روح او این صفت را نداشته باشد حیوان است.
(۱۵۱۲) زآنکه جانی کآن ندارد، هست پست
این سخن حقست و، صوفی گفته است
زیرا روحی که چنین صفتی نداشته باشد خوار است. و این کلام حقیقی است ، صوفی گفته است.
(۱۵۱۳) او ز حیوانها فزونتر جان کَنَد
در جهان، باریك کاری ها کُنَد
این شخص از حیوانات بیشتر رنج میبرد، چون کارهای دقیق و مکرهای ظریفی بکار می برد تا زندگی بهتری داشته باشد.
(۱۵۱۴) مکر و تلبیسی که او دانَد تنید
آن ز حیوانِ دگر ناید پدید
حیله و نیرنگی که آن شخص حقیر میداند و به کار میبرد، از دیگر حیوانات بر نمیآید.
(۱۵۱۵) جامه های زَرکَشی* را بافتن
دُرّها از قعرِ دریا یافتن
انسان میتواند لباسهای زربفت برای خود ببافد و از قعر دریا مروارید صید کند.
*زرکشی :پارچهای که در آن تارهای زر بافته شده است
(۱۵۱۶) خرده کاری هایِ علم هندسه
يا نجوم و علمِ طبّ و فلسفه
نکات دقیق علم هندسه را می شناسد و از نکته های علم نجوم و طب و فلسفه آگاه می شود.
(۱۵۱۷) که تعلّق با همین دُنیاستش
رَه به هفتم آسمان برنیستش
این انسان به همین دنیا بستگی دارد و راهی به سوی آسمان هفتم ندارد. [ آسمان هفتم کنایه از عالم الهی است.]
(۱۵۱۷) این همه، علم بِنایِ آخُرست
که عِمادِ* بودِ گاو و اُشتُرست
این همه علم و فن آخور آدمی را می سازد و آباد می کنند و ستون بقای گاو و شتر بدان بستگی دارد. دنیای آدمی را می سازد، زندگی مردم گاوسیرت و شترصفت به آن بستگی دارد.
*عماد: ستون، تکیه گاه
(۱۵۱۹) بهرِ اِستِبقای* حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان، رموز
این انسانهای گیج و حیوان صفت، آن علوم و فنون را علم اسرار و رموز هستی برای بقا نام نهادهاند.
* استبقاء: خواهان بقا
(۱۵۲۰) علمِ راهِ حق و علمِ منزلش
صاحبِ دل دانَد آن را یا دلش
علم راه حق و منازل سلوک آن را تنها صاحبدلان از راه دل خود می دانند.
(۱۵۲۱) پس درین تركيب، حيوانِ لطيف
آفرید و کرد با دانش اَلیف*
پس خداونددر وجود انسان، حیوانی لطیف آفرید و او را با عالم عقل مأنوس کرد.
*اَلیف: اُنس گيرنده
(۱۵۲۲) نام، کَالاَنعام* کرد آن قوم را
زآنکه نسبت کو بُه یَقظه* نَوْمَ* را؟
خداوند آن دسته از آدمیان را که روح پلید دارند «چهارپا» نامید، زیرا خواب با بیداری چه نسبتی دارد؟
*کالانعام:مانند چهارپایان
*یقظه: بیداری
*نوم: خواب
(۱۵۲۳) روحِ حیوانی ندارد غيرِ نَوم
حسّ های منعکس دارند قوم
روحهای حیوانی در غفلت خواب هستند و آنچه درک میکنند بر خلاف حقیقت است .
(۱۵۲۴) یقظه آمد، نومِ حیوانی نماند
انعكاسِ حسِ خود از لوح خواند
وقتی بیداری باشد، خواب غفلت حیوانی از میان رفت (از دنیا رفتن)، وارونه بودن ادراکات خود را در لوح وجود خود ببیند.
(۱۵۲۵) همچو حسّ آن که خواب او را ربود
چون شد او بیدار، عکسیّت نمود
مثل اینکه شخصی در خوابی عمیق فرو رود و رؤیاهایی ببیند و چون از خواب بیدار شود، عکس رؤیاهای خود را ببیند.
(۱۵۲۶) لاجَرَم أاَسْفَل بُوَد از سافِلین
تركِ او كُن، لا أُحِبُّ الْآفِلين
ناگزیر چنین کسی در فروترین مرتبه به سر بَرَد. او را رها کن که من اقول کنندگان و زوال پذیران را دوست ندارم.
(آیه ۵ سوره تین: ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سافلین "سپس باز بریمش به فروترین مرتبت.")
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۶ - در تفسیر این حدیث مصطفی علیهالسلام کی ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم: در حدیث آمد که یزدان مجید
⬇️⬇️⬇️