rohin_official1 | Unsorted

Telegram-канал rohin_official1 - شب نامه‌ی خیال

735

روییدن زمان و مکان نمی‌خواهد! گاهی باید در سخت‌ترین شرایط و دشوار‌ترین مکان رشد کنی... 🖐 #روهیناصادقی @Rohin_official1 https://t.me/Rohin_official1

Subscribe to a channel

شب نامه‌ی خیال

کاری خارق‌العاده‌ی نکرده‌ام،
فقط… هرگز تسلیم نشدم.
تنها پذیرفتم که نیمه‌ی تاریک وجودم،
همان‌قدر بخشی از من است
که نورِ درونم است.

سخت نیست، باور کنید...
کافی‌ست بگویید: امید
زمزمه کنید: آرامش
باور داشته باشید: نور
و زندگی کنید: عشق...

آدمی، خلاصه‌ای‌ست از همین واژه‌ها است.

#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

🎧🎼__🦋_🎧🎼

نمی‌دانم تو کیستی…
از کجا آمدی و چگونه چنین بی‌هوا در قلبم خانه کردی.
تو که حتی لحظه‌ای نبودنت، روحم را می‌خراشد.
تو که خواب‌هایم را ربوده‌ای و خیال‌هایم را در اشتیاق دیدنت غرق کرده‌ای.
بودنت، بهشت است و نبودنت، جهنمی بی‌انتها...
با هر قدمی که در رویاهایم برمی‌داری، دنیایم را شیرین‌تر می‌کنی.
با هر نگاه خیالی‌ات، قند در دلم آب می‌شود!
تو آمدی...
نه برای این‌که در آغوشم باشی، بلکه تنها برای این‌که حسرت داشتنت را تا همیشه، بر شانه‌هایم بکشم.

#ساغرلقا_شیرزاد
صدا: ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نوریه‌جان: از نظر ظاهر و شخصیت، من چند ساله بنظر میرسم!
من: سن یک عدد است همکار عزیز!
نوریه‌جان: نه عزیزم، بگو بفهمم.
من: به گمان‌ام 40ساله باشید.
نوریه‌جان: روح من جوان است روهیناجان! از نظر من زیاد بودن سن بر روح ربط ندارد. قشنگ‌تر از نوجوان ۱۸ساله میرقصم. بیشتر از جوانان دلتنگ کتاب میشوم، کارهای که قلبآ می‌خواهم را انجام می‌دهم، لباس‌های دلخواه‌ام را می‌پوشم، موهایم را طبق میل‌ام کوتاه مینماییم، غذای و قهوه‌ی دلخواه‌ام را میل میکنم؛ برای من مهم نیست سن‌ من ۴۵ ساله باشد؛ ولی روح جوان‌من پیکار اهداف و برآورده شدن آرزوهای خودش است مهم نیست در چه سنی!
من: روح، روح را می‌شناسد.


پ.ن: از هر موقعیتی که اقدام کنیم، دیر نیست، مهم این است که روح ما چقدر تشنه‌ی برنده شدن است.
📂دیالوگ
✏روهیناصادقی
🏢U.N Balkh

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

لازم نبود که خدا کاری از تو ببیند تا مرا را به تو بدهد، بلکه مرا دوست داشت که تو را بی‌هیچ شرطی، به من بخشید!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

چرا دوستت دارم؟

من تو را نه برای آن‌که دوستم داری، دوست دارم؛ نه برای آن‌که برایم وقت می‌گذاری، نه برای مهربانی بی‌پایانت، نه برای حمایت‌ها و دلسوزی‌هایت، نه حتی برای آن‌که در سخت‌ترین لحظه‌ها کنارم هستی...
من تو را نه برای کارهایی که برایم می‌کنی، نه برای خوبی‌هایی که در توست، بلکه برای خودِ تو دوست دارم؛ برای آن‌که هستی، بی‌آن‌که بخواهی چیزی باشی.
تو را دوست دارم...
نه به‌خاطر چشمانت، نه صدایت، نه لبخندت...
بلکه به‌خاطر حضورت، بودنت، نفست، سکوتت و حتی قهر و آشتی‌هایت...
دوستت دارم، بی‌هیچ دلیل، بی‌هیچ منطق، بی‌هیچ اگر و امایی.
دوست داشتن اگر دلیل بخواهد، معامله است و من با تو در دوست داشتن، هیچ حسابی ندارم.
و تو، چه بخواهی، چه ندانی، چه دور باشی یا نزدیک، من تو را در عمیق‌ترین لایه‌های وجودم، با هر تپش قلبم، با هر ذره‌ی روحم،
دوست دارم...

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

🎬 |دیالوگ

- مادر! من برای این دنیا ساخته نشده‌ام. چرا مرا به دنیا آوردی؟
+ چون با آمدنت، دنیایم جان گرفت و رنگی شد که هیچ‌وقت ندیده بودم!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

قلبِ نویسنده، قَلبِ مُومِ تاریخ است؛ 
جایی که نامِ معشوق را 
به خَطِّ اَبدیَت می‌سپارد… 
و من  
در اين وَرق‌پاره‌های بی‌نام، 
از عَشقی بدونِ دیدار خواهم نوشت.

#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

می‌دانی؟
این روزها چقدر دلم هوای تو را کرده است...
امروز، بی‌اختیار یاد همان چند جمله‌ی ساده، اما صادقانه‌ی خودم افتادم:
هر بار که گفتم دور شوم از تو، نزدیک‌تر شدم از قبل، مثل شعله‌ی که از باد جان میگیرد بیشتر. رفتن را هزاران بار تمرین کردم؛ اما دل، هر بار برگشت، با دستان خالی، اما پر از تو.
دقیقاً همین شد...
از همان لحظه‌ی نخست که تصمیم گرفتم از تو دور شوم، بی‌آن‌که بخواهم، قدم‌هایم مرا به سوی تو آوردند.
نه حادثه، نه فاصله، هیچ‌چیز نتوانست مرا دور کند؛ برعکس، هر اتفاقی، رشته‌ای شد برای نزدیک‌تر شدنم به تو.
امروز، فقط در هوای تو نفس می‌کشم. تو شدی معنای زندگی‌ام…
لبخند آرامی در دل طوفان‌ها.
اگر روزی، فرصتی دوباره باشد برای زندگی، باز هم می‌خواهم تو را بشناسم، باور کنم، دوستت بدارم…
فقط، فقط این‌بار این‌چنین دور نباشیم.
دوری‌ات، مانند آتشی‌ست که تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و من هر روز، بی‌صدا در این آتش، خاکستر می‌شوم.
گاهی فقط یک نگاه، یک صدا و یک لبخند تو، مرا به آسمان خوشبختی می‌کشاند؛ جایی که ابتدا و انتهای همه‌چیز به تو ختم می‌شود.
می‌دانی؟
این روزها تنها تسلای دلم این است:
خدا خودش داناست...
به دل‌ها، به نیت‌ها، به رازهایی که حتی از خودمان پنهان کرده‌ایم.
وگرنه من…
من از دلتنگی، از نبودنت، از این فاصله‌ای که مثل دیوار میان ما قد کشیده، فرو می‌ریزم.
نه با صدای بلند، نه با گریه؛ فقط در سکوت، آرام و بی‌صدا...
و من، تنها به همین دلخوشم.
خدا خودش داناست!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

*فقط بخند...*

تو فقط بخند!
وقتی تو لبخند می‌زنی، گویی زمین و آسمان در شور تو می‌رقصند.
تو که می‌خندی، دل من آب می‌شود، جانم شکوفه می‌دهد و روزگار طعم شیرینی می‌گیرد.
می‌دانی؟
وقتی دیگران لبخند می‌زنند، فقط خودشان زیبا می‌شوند؛ اما وقتی تو لبخند می‌زنی، جهان زیبا می‌شود.
وقتی تو می‌خندی، گویا آفتاب از نو طلوع می‌کند، فصل‌ها عاشق می‌شوند و زندگی دوباره دل می‌بندد.
گمانم با لبخند تو، خودم هم زیباتر می‌شوم.
گویا نوری در من روشن می‌شود، نوری که جهان را مهربان‌تر می‌بیند.
لبخند تو، دل‌انگیزترین تصویر دنیاست؛ پاک و روشن، مثل آینه‌ای که در زلالش می‌توانم خودم را پیدا کنم.
پس، تو فقط بخند...
بگذار جهان با لبخندت آغاز شود.

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#برشی‌از‌نامه⓪①🫧💌

در میان غبارِ زمان و مسیرهای بی‌انتها در جستجوی کالبدی هستم که آن روح شگفت‌ات در آن مأوا گرفته باشد.
هرچند صدای روحت را هزاران بار شنیده‌ و تا آن‌سوی مرز‌ها سفر کرده‌ام؛ اما هنوز تمنای دیدن جسمی را دارم که این همه زیبایی را در خود جای داده است؛ اما چون از یافتن‌اش عاجز ماندم، خود را به دست کارگاه تقدیر سپردم.
گاهی هراسِ بر قلبم چنگ می‌زند، مبادا در شعله‌های تفرق و فراقِ دیگری، خاکستر شوی.
اما می‌دانم که تو... تو از همه‌ی این‌ها مبرا هستی.
دست آفریننده‌ات را باید هزاران بار بوسید؛ چنان عصاره‌ای از پاکی و کشش را در وجود تو ریخته که هر بار، قلعه‌ی خیالم را با شکوه فتح می‌کنی.
رگِ نوشتنم، بیش از هر زمان، تنها برای تو می‌تپد.
نیاز دارم در پیچ‌وخم دشت‌های ناپیدای وجود تو محو شوم.
در عمق دریاهای رازآلودت غرق گردم.
در دل صحراهای خیالاتت گم شوم.
می‌خواهم کهنه‌دردهایم را زیر آسمان بی‌انتهایت فریاد بزنم و از درونم بیرون بریزم.
می‌خواهم اشک‌های بی‌تابی را که سال‌ها پشت پرده‌ی غرور زندانی بوده‌اند، در کف دستان مهربانت رها کنم.
این احساسات با تو، از زیبایی هم فراتر می‌روند.


#رحیمه‌‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

می‌گویند: «زاویه‌ی دیدت را عوض کن، نگرشت را تغییر بده، آن‌گاه جهان دگرگون خواهد شد.»
اما من باور ندارم که صرفاً با تغییر نگاه، واقعیت‌های بنیادین نیز دستخوش دگرگونی شوند؛ چون این بازی نور و سایه، جادوی حقیقت را می‌فریبد!

آیا می‌توانی جوشیدن آب را در دمایی کمتر از صد درجه سلسیوس به حقیقتی دیگر بدل کنی، بی‌آن‌که فشار جو را تغییر دهی؟
آیا می‌توانی چرخش زمین را انکار کنی، فقط چون دیدگاهت به آن فرق دارد؟
آیا می‌توانی قانون گرانش را با نادیده‌گرفتن، از میان برداری؟

علوم اعصاب ثابت می‌کند که تغییر "زاویه دید" تنها پردازش اطلاعات در قشر پیش‌پیشانی مغز را تعدیل می‌کند، نه خود واقعیت را.
واقعیت، برخلاف ذهن، نرم و انعطاف‌پذیر نیست.
حقایق مطلق، مستقل از باورها و برداشت‌های شخصی‌اند.
ذهن، می‌تواند تفسیر کند، تحمل کند، زیبا جلوه دهد یا زشت‌تر؛ اما ذات یک حقیقت، نه با میل ما زایل می‌شود و نه با مهربانی‌ ذهن ترمیم.

#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

مراقبت از يك بكس پر از شاپرك، آسان تر از كنترول يك دختر عاشق است!

#شهريار

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نامه‌ی شمس به مولانا ②

آیینه‌ی من،
دوست دارم هر روز برایت بنویسم؛ اما واژه‌ها در برابر نام مبارک تو، همچون سایه‌ای در برابر خورشید، محو می‌شوند.
من، حتی قهر تو را دوست می‌دارم...
آیا دیده‌ای کسی را که قهر را چون عسل بنوشد؟
مولانای من،
شیرینی‌ات در جانم خانه کرده و من می‌ترسم...
می‌ترسم روزی بی‌تو شوم و دیگر صدای خنده‌هایت را نشنوم.
آه، اگر نباشی،
من به کجا پناه ببرم؟
در کدام کوچه‌ی بی‌نام سرگردان شوم؟
از چه کسی بپرسم رد پای تو را؟
به کدام صدا دل ببندم، وقتی صدای تو نیست؟
ابتدا، قلم را در دستانم نهادی و اکنون، آرام‌آرام مرا با سرود جان‌ها آشنا می‌کنی.
مگر تو کیستی مولای من،
که چنین بی‌صدا، مرا در دریای هنر غرق می‌کنی؟

بیا مولا شبی از خود بگویم
که دل را از غمی دنیا بشویم

تو باشی همدم و یارم همیشه
چه خوش باشد که بر دل حق بجویم


#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

زندگی‌ام، پیش از آمدنت،
تاریکی مطلق بود؛
سکوتی تلخ،
شبی ممتد که صبحی در پی‌اش نبود.
یا شاید من بودم که کور بودم...
چشمانم باز، اما بی‌دید.
نه روشنایی را می‌دیدم،
نه زیبایی را می‌فهمیدم؛
جهان اطرافم بود،
اما من درون خودم گم شده بودم.

و بعد،
تو آمدی...
بی‌خبر، بی‌صدا،
همچون نسیمی نرم در دل کویر،
همچون نوری آرام در انتهای شب.
آمدی با چشمانی که هزار قصه را در خود داشت،
چشمانی بادامی،
که نگاه‌شان جان آدمی را به بند می‌کشد
بی‌آنکه بخواهی.

دل پاکت،
آینه‌ای شد در برابر روحم،
و صداقت لبخندت،
دلی را که در حصار تنهایی پوسیده بود، دوباره جان داد.
صدایت، آرامشی بود که سال‌ها دنبالش می‌گشتم
و حضور پرمهرَت، بهارِ زمستانِ عمرم شد.

تو را که دیدم،
جهان شکل دیگری یافت؛
تمام واژه‌های فراموش‌شده‌ی عاشقانه
در ذهنم زنده شدند.
تو آمدی و من معنا شدم؛
تو آمدی و قلبم، این عضوِ فراموش‌شده،
دوباره تپیدن آموخت.

نمی‌دانم تو چشمانم شدی
یا نوری بر چراغ روزهایم؛
اما یک چیز را خوب می‌دانم:
از وقتی آمدی،
چشمم جهان را طور دیگری می‌بیند،
قلبم حس‌های تازه‌ای را می‌چشد
و روحم، آرام‌آرام از نو ساخته می‌شود.

تو را که دیدم،
مثل کسی بودم که سال‌ها در قفس بوده
و ناگهان آسمان را می‌بیند.
تو آزادیِ منی،
تو پروازِ منی،
تو اوجی هستی که در رویا هم باورش نمی‌کردم.

می‌دانی؟
تو مثل میوه‌ای شیرین در بالاترین شاخه‌ی درختی هستی
که دستم به آن نمی‌رسد...
و من گرسنه‌ام، تشنه‌ام
هر شب در خواب، بالا می‌روم،
می‌افتم، زخمی می‌شوم،
اما باز هم می‌کوشم.
چرا؟
چون هیچ طعمی در دنیا،
شیرین‌تر از لمس تو نیست.

آه...
چه رنجی دارد دیدن چیزی که نمی‌توانی داشتنش را به آغوش بکشی.
چه دردی دارد دانستن اینکه قلبت جایی است که پایت به آن نمی‌رسد
و گناه این دوری، شاید از توست…
که خودت را بر بلندترین شاخه‌ی هستی آویختی؛
آن‌قدر بالا،
که حتی خیال دست یافتن به تو،
اشک را به چشمانم می‌آورد.

اما باز هم،
اگر قرار باشد یک تصویر در ذهنم بماند،
اگر از تمام عمرم، تنها یک یادگار به جا بماند،
بی‌تردید آن، تو خواهی بود.

تو خواهی بود،
به‌سان شعری که هر بار زمزمه‌اش کنم
اشک در چشمانم حلقه زند.
تو خواهی بود،
زیبایی واژه‌هایم،
آغوش نانوشته‌ی شعرهایم
و تمنای پایان‌ناپذیر دلم...

می‌خواهمت،
نه فقط برای لحظه‌ای،
بلکه برای تمام فصل‌های زندگی‌ام،
برای روزهای آفتابی،
و شب‌های بارانی.
برای وقت‌هایی که می‌خندم
و آن دم‌هایی که بغض، گلویم را می‌فشارد.

تو را نه فقط با چشم،
بلکه با جانم دیده‌ام
و اگر حتی نباشی،
اگر در دوردست‌ترین نقطه‌ی آسمان هم باشی،
یاد تو، مثل ستاره‌ای در دل شبم خواهد درخشید.
همیشه...
همیشه...
تو عزیز‌ترین

#سلیمان_صافی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

گاهی غریبه‌ای؛ ناگهانی و بی‌خبر از راه می‌رسد و درِ قلبت را می‌زند. صدای این کوبیدن، آمیخته با استرس، هیجان و شاید اندکی ترس است. 
دل، ناآرام می‌تپد؛ انگار پیش‌بینی می‌کند که پشت آن در، رازی نهفته است. وقتی در را می‌گشایی و آن ناآشنا را آشنا می‌یابی، قلبت با شور و شوق بیشتری می‌تپد، فریاد خوشی سر می‌دهد و با تمام وجود می‌گوید: «این همان نیمه‌ی گمشده‌ام است!» 

اما نه... همیشه ماجرا به همین سادگی نیست. 
قلب، گاهی با آدم رو راست نیست؛ گاه با احساس فریبنده‌اش، واقعیت را پشت هیجانِ موقت پنهان می‌کند. آنچه «آشنای جان» می‌پنداری، شاید تنها سایه‌ای گذرا از یک نیاز عاطفی باشد، نه پیوندی عمیق از جنس ماندن!

#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

تو در رگ‌های من، ضربانِ زندگی را به‌رقص درمی‌آوری.

#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

مگر دردی جان‌سوزتر از این هست؟
که دلی را بی‌بدیل دوست بداری و دلت نیز بی‌مرز دوست داشته شود؛ اما وصال، جز رؤیایی محال نباشد!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

دیالوگ|🎬

- تو هر چه حکم بدهی، من قبول دارم.
+ من اگر قاضی می‌بودم، حکمِ دادن قلبم را با عشق، برای همیشه به تو می‌دادم!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نویسندگی یعنی
با جوهر‌ِ دل،
روی کاغذ
هنر انگشتان را
به نمایش گذاشتن!

#نقاشی_امروزم!
#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نامه‌ی شمس به مولانا ③

مولانای جانم،
چنان‌که شمسِ قرن‌های دور، سال‌ها در پی مولانا روان شد؛ من نیز، شمسِ این زمانه‌ام که کو به کو، به شوقِ یافتنت در پی تو رفتم...
شمس، با مولانا به کمال رسید و من، با تو به تمام خویشتن‌ام رسیدم.
ما، تو و من، آینه‌ایم که هر یک در دیگری، خویش را می‌بیند.
نه دو پیکر، بلکه دو پرتو از یک خورشیدیم، در هم تنیده، در هم تابیده.
روزی که تو را گم کرده بودم، در کوچه‌های دل و خیال، بی‌قرار شدم؛
از آشنا و بیگانه سراغت را گرفتم، نه با نام، نه با نشان؛ نگفتم: مولانای من کجاست؟
تنها آهسته گفتم: روح خویش را گم کرده‌ام، آیا تو می‌دانی کجاست؟
و روزی که تو را یافتم و دانستم که تو نیز در تمام این راه، در پی من بوده‌ای...
آن لحظه، آسمان برای شادی‌ام کوچک شد و زمین، تابِ وسعتِ خوشحالی‌ام را نداشت.

از وقتی که آمدی تو کامل شدم
عاقل نبوده ام و عاقل شدم

از تو شدم و ز تو سخن می‌گویم
از خویش بریده ام و غافل شدم

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#داستانک

در کوچه‌های آرام و سرد شهر، جایی میان سکوت دیوارها و زمزمه گنجشکان، دختری قدم می‌زد. چشمانش خیره به زمین، اما دلش پروازکنان در خیالاتی دور. زمزمه‌کنان زیر لب گفت: «دنیا وفایی ندارد... این زندگی چنان می‌رقصد که هر کجا پای بگذاری، آنجا را می‌سوزاند.»

نگاهش را به آسمان دوخت؛ به مهتاب، ستارگان، و آبیِ تاریکِ شب. اما یک‌باره، حس کرد کسی در کنارش است. به سمت راست برگشت. پیرزنی ایستاده بود. چشمانش آشنا بود. درست در همان لحظه، ابرها تیره شدند، رعد و برق آسمان را در هم کوبید و تاریکی، همه‌چیز را بلعید.

پیرزن گفت: «می‌دانی چرا ابرها می‌گریند؟»
دختر گفت: «نه.»
پیرزن لبخند اندوهگینی زد: «چون آن‌ها هم مثل ما، وقتی ناراحت شوند، دل‌شان بشکنند یا زخمی شوند آن زمان به شکل باران و برف به زمین نزول می‌کند.»

بعد آرام ادامه داد: «دخترم... دنیا وفا ندارد. آدم‌ها دوست‌داشتن را یاد می‌دهند، بی‌آنکه کنارت بمانند . اگر حرفی داری، با کسی بزن که دوستت دارد و تو نیز دوستش داری... آن‌وقت، پیر نخواهی شد.»

دختر پرسید: «پس تو چرا پیر شدی؟»
پیرزن آهی کشید، نگاهش در افق گم شد: «چون من دوستش داشتم... اما او نه.»

سکوت میان‌شان سنگین شد. پیرزن خم شد به حلقه‌ای در دست دختر خیره شد و پرسید: «تو، با این‌همه زیبایی، چرا اینجا تنها نشسته‌ای و به حلقه‌ات زُل زده‌ای؟»

دختر گفت: «فکر نمی‌کردم این قلب شکسته، روزی سهم او شود...»
پیرزن عمیق نگاهش کرد: «تو هنوز جوانی. زندگی هنوز پیش رویت گسترده‌ است. اگر به نبودش دل ببندی، روزی که خود را در آینه ببینی، دیگر خودت نخواهی بود... من خواهی شد، زنی پیر و فراموش‌شده.»

سپس، نگاهش را به دریا دوخت و گفت: «اگر فرصتی داشتم، برمی‌گشتم... نجات می‌یافتم. تو راه مرا نرو.»

دختر حلقه را از انگشت بیرون آورد، مکثی کرد... و آن را به دریا سپرد. موجی برخاست، حلقه را بلعید، و دختر آرام، لبخندی زد. رهایی، همان‌جا، در آن لحظه، متولد شد.

#مدینه_محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

ای زیباییِ خواب‌آلودِ من،

تصویرت در خواب‌، بهشتِ خیال را می‌ماند.
آن چشمان بسته و خواب‌های شیرینت را دوست دارم! -اگرچه دشمن‌ام هستند.-
لبخندهایی که گه‌گاهی در رؤیاها با من سخن می‌گویند، همان‌هایی که از بیمِ دیدگانِ دیگران پنهان می‌داری، برایم ارزشمندتر از تمام دنیا است.
آرزومند دیدن آن لحظه‌ام؛
آن دم که چهره‌ی معصومت، تمام هستی و جهان را در خویش خلاصه می‌کند و نوری از آرامش در آن موج می‌زند.
فقط تصورش، مرا به وجد می‌آورد و جانم را غرق در تمنّا می‌سازد.

می‌دانی؟
آن لبخند را با تمام جهان عوض نمی‌کنم...
وقتی با تو سخن می‌گویم، زمان چون پرنده‌ای سبک‌بال می‌گریزد؛
گویی شتاب دارد
تا لحظه‌ی با تو بودنم را کوتاه‌تر کند...

شگفت است، نه؟
هر بار که دلمان با هم سخن گفتن می‌خواهد،
حادثه‌ای کوچک مانع می‌شود.

و شب، بی‌تو،
چه دشوار و دراز می‌گذرد...

#سلیمان_صافی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

10 جیبی انترنت رایگان برای همه سیم کارت ها ♻️

این یک تبلیغ نیست واقعی است انتخاب کن👇
- /channel/+a4uNay0ZdjRmM2Y1
- /channel/+a4uNay0ZdjRmM2Y1

برای ثبت کانال های تان به فایل پر جذب ما به آیدی زیر پیام بگذارید
@TAB_FILE2
@TAB_FILE2

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

در آن دیارِ بی‌کران،
که ساکنانش
جز اندیشه و خیال نیستند،
آرامشی ژرف
لابه‌لای سکوت‌ها
تنیده‌ شده است.

#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#پرسش_تایم
همه میگویند چیز های کوچک خوشحالم میکند...
چند خوشحالی کوچک را برایمان بنویسید...!

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

اشتباه است در مقابل دیگران غمگین بودن، اشتباه است در مقابل دیگران گریستن، اشتباه است درد دل کردن و راحت و بی‌پرده از احساسات عمیق انسانی خویش سخن گفتن! اشتباه است از خطوط قرمز خود برای معاشرت‌ها گذشتن!
کافی‌ست فقط یک‌بار به خودت سخت نگیری و اشتباه کنی، آدم‌ها خودشان با شدتِ تمام به تو ثابت می‌کنند که بهتر است عقب‌تر بایستی، قاطع‌تر و بی‌احساس‌تر و دست‌نیافتنی‌تر باشی و در بیان بی‌پرده‌ی احساساتت اساسا تجدیدنظر کنی...

#نرگس_صرافیان_طوفان

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

شعر بخوانیم!!

مستم ز خیال او، من با وی و وی بی من
یارب چه خیالست این، اینجا من
و آنجا او



امیرخسرو_دهلوی
#شب‌نامه‌ی_خیال

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

برای سفارش و دریافت همچین تابلوهای قشنگ به آدرس اینستاگرام بانوی خلاق و هنرمند ما «مسعوده غیاثی» پیام بگذارید!😊

https://www.instagram.com/ghiasi_calligraphy?igsh=MW5mazRjczAxMGlvZw==

کالیگرافیست: مسعوده غیاثی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

ای شاهکار خالق!
تو آمدی و جهان تاریکم را روشنی بخشیدی؛ نفس در وجودم دمیدی، از جانِ خویش، از روحِ خدایی‌ات و با حضورت، به بودنم معنا دادی.
می‌دانی؟
اگر در من مهربانی‌ست، اگر در چهره‌ام لبخندی‌ست، همه از سرچشمه‌ی زلال وجود توست.
نگاهت، آرام‌ترین جای دنیاست؛ لبخندت، خلاصه‌ی تمام عشق‌ها و بودنت…
بودنت، خودِ بهشت است در هیاهوی این جهان.
ای عشق بی‌همتا،
ای آن‌که من برای بوسیدن دستانت با افتخار سر خم کرده‌ام، که تو برایم، پس از خدا، تمام دنیایی...

ترا دارم مرا غم نیست مادر
خدایا این چه عشقی‌ست مادر
چراغی شب ز محرابی دعایت
برایم هر بدی نیکوست مادر

روزت مبارک!🤍
#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

تو، سراپا هنر و جانِ نازک خیال هستی؛ دستان مبارکت، نه فقط رنگ و نقش، بلکه روح می‌آفرینند.
با این تصویر خیال‌انگیز، جان تازه‌ای در کالبد خاموشِ نام‌های ماندگارِ مولانا و شمس دمیدی.
تو رقص سما را، آن چرخش عاشقانه‌ را، با آوای دف و نغمه‌های عارفانه، از دل تاریخ بیرون کشیدی و به اکنون آوردی.
پایکوبی جان‌ها را، در آن شور مستیِ الهی، دوباره زنده کردی...
تو نه‌تنها نقاش، بلکه سفیر نور و نوا هستی، که از جنس عشق می‌آفرینی...

کالیگرافیست: مسعوده غیاثی
#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…
Subscribe to a channel