adabiatehemasi | Unsorted

Telegram-канал adabiatehemasi - ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

1650

شاعران بنام سبک خراسانی : رودکی، کسایی مروزی، فردوسی، فرخی سیستانی، منوچهری دامغانی، عنصری، اسدی توسی و دقیقی  https://t.me/adabiatehemasi _____________________________ https://t.me/joinchat/iKklUViUdbhkNWQ0

Subscribe to a channel

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ دویست و یکم

پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۴)

قصّه ی نوش زاد پسرِ کسری و خروجِ او بر پدر و سرانجامِ کارش

آدمی در هر حال که باشد به جُفتی نیازمند است و به خانه ای که در آن بیارامد ، و غذایی که بخورد و لباسی که بپوشد. زن اگر دارایِ عفّت و رای و خرد باشد مرد را چونان گنجی است که پشتوانه ی اوست ، به ویژه اگر از زیبایی هم بهره مند باشد و از کمال هم برخوردار ، با کمرگاهی باریک با قامتی بلند و گیسوانی فرو ریخته تا دامن ، و آوازی نرم و نگاهی سحرانگیز. انوشیروان را زنی بدین صفات بود و این زن مسیحی بود. شاه را از او پسری آمد همچون آفتاب یا ماهِ شبِ پانزده. پدر او را نوش زاد نامید. پسر رشد کرد تا به جوانی رسید. در آن هنگام به آیینِ مادر گرایش یافت و آیینِ پدری را رها کرد. این کار خسرو را ناخوش آمد و فرمود تا او را در کاخِ خود زندانی کنند. جایگاهِ او در شهرِ جُندی شاپور بود. در این شهر بسیاری از اسیرانِ رومی می زیستند.
چون پادشاه از انطاکیه به اُردُن رفت سخت بیمار شد ، آن سان که خبرِ مرگِ او بر زبان ها افتاد. خبر به پسرش رسید. خوشحال شد و شماتتِ پدر کرد و شکرِ خدای به جای آورد و شعارِ قیصر و کیشِ مسیحی داد و اسیرانِ رومی را که در آن شهر بودند آزاد ساخت. لشکری بر او گِرد آمد کارش بالا گرفت و خطرش افزون شد. نوش زاد سی هزار سپاهی گِرد آورد. خبر به فرمانروایِ مداین رسید سوار شد و تازان خود را به اُردُن رسانید و به کسری نامه کرد و ماجرا بازگفت. انوشیروان چون نامه بخواند و دانست که از نوش زاد چه کاری سر زده است با موبد خلوت نمود و در بابِ او مشورت کردند و رایِ خود در این حادثه به جولان آوردند. سپس دبیر را فرا خواند و فرمان داد تا پاسخِ نامه ی والیِ مداین بنویسد که: ما بر حالِ نوش زاد آگاه شدیم و دانستیم که از مرگِ ما چه سان خوشدل شده و آن گره که می پنداشت روزگار در کارش افکنده گشوده شده است. سپاهِ خود بر سرِ او ببَر. چون به نزدیکِ او رسیدی نزدِ او کس بفرست و به مدارا سخن گوی ، و اگر پند نپذیرفت و همچنان به راهِ سرکشی می رفت با او نبرد کن. اگر بر او ظفر یافتی به اسارت گرفتنِ او بهتر از کُشته شدنِ اوست. شاید از این مَستیِ جهل بیرون آید. و اگر خواست که خویشتن به ورطه ی هلاکت افکند از ریختنِ خونش باک مدار. و اما کسانی از ایرانیان که در زمره ی یارانِ او در آمده اند و با او بر ما خروج کرده اند ، شمشیر از آنان بر مدار و آنان را همچون کِشته ای که می دروند ، درو کن. و نیز مگذار کسی نوش زاد را دشنام دهد - خواه لشکری و خواه از مردم - و در برابرِ او خاموش مباش. نوش زاد شاخه ای است از درختِ ما.
پس نامه را مُهر برنهاد و به مداین بفرستاد. چون نامه به مرزبان رسید فرمانِ خسرو اطاعت کرد و با سپاهی رهسپارِ جُندی شاپور گردید. چون نوش زاد از آمدنِ سپاه خبر یافت لشکرِ خود گِرد آورد و روزیِ آنان بداد و با بطریقانی که با او بودند عزمِ نبرد کرد. یکی از آنان را که شَمّاس بود سپهسالاری داد. دو سپاه روبرویِ هم صف کشیدند. نوش زاد در قلبِ لشکر جای گرفت. از خشم همچون لهیبِ آتش می افروخت. کلاهخودی از زر بر سر داشت. سواری از سپاهِ مرزبانِ مداین بیرون آمد به نامِ فیروز. نوش زاد را اندرز داد و او را از این که خود را به ورطه ی هلاکت اندازد منع نمود ، و حقوقِ پدر یادش آورد و از نافرمانیِ پدر بر حذر داشت و گفت پیش از آن که رشته ی کار از دست بیرون آید به فروتنی نزدِ پدر آید.
نوش زاد به اندرزِ او وقعی ننهاد و همچنان در گمراهیِ خود بماند. و سپاهِ خود را به حمله و هجوم فرمان داد. خود اسب تاخت و بر رام بُرزین که والیِ مداین بود تاخت آورد و بسیاری از سپاهیانِ او را بکُشت. والی لشکریانِ خود را فرمود تا آنان را زیرِ بارِ تیر گیرند. لشکریان تیر انداختند. در تاریکیِ گَردی که به هوا رفته بود تیر بر نوش زاد رسید. نوش زاد به قلبِ لشکرِ خود بازگشت و رومیان را گفت خروج بر پدر بزرگترین دلیلِ شوربختی است. از درد به خود می پیچید و می نالید. اُسقُف را بخواند و آن چه در دل داشت با او بگفت و گفت پیامِ دردمندیِ او به مادر برساند و او را به شکیبایی و دوری از بی تابی بخواند. و او را به آیینِ مسیح به خاک بسپارد. سپس نفسی بلند برکشید و دیده بر جهان فروبست. لشکرش به اطراف پراکنده شدند. چون والی خبر یافت گریان به سویِ او دوید که رویِ خاک افتاده و سر بر دامنِ سکوبایِ رومی نهاده بود. همه زاری و شیون کردند. تابوتی آوردند و او را در تابوت نهادند و به شهر بردند. مادرش سر و پای برهنه از پرده بیرون آمد و مویه و گریه کرد. سپس او را به جُندی شاپور بردند و در آن جا ، چنان که وصیّت کرده بود ، به رسمِ مسیحیان به خاک سپردند. بادش فرو نشست و آتشش خاموش شد و کارش به پایان آمد.

ذکرِ خوابی که انوشیروان دید و این سببِ پیوستنِ بزرگمهرِ حکیم به او شد (۱)

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ دویستم

پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۳)

عَرْضِ سپاهِ انوشیروان در برابرِ موبَد (۳)

آن گاه رسولِ دیگر با نامه ای نزدِ قیصر فرستاد و او را اندرز داد و فرمود که از حدِّ خود نگذرد و به قدرِ یک وجب هم از زمینِ خود تجاوز نکند. وگرنه عهد شکنی کرده و تاج و تختِ خویش بر باد داده است. قیصر به نامه ی او پاسخ داد که اگر تو پادشاه هستی من بنده ی تو نیستم ، بلکه سپاه و سازِ نبردم از تو بیش است و در اصل و نسب شریف ترم. اگر عزمِ نبرد داری پیش از آن که به سرزمینِ تو آیم و شهرهایت ویران سازم آماده ی نبرد باش. تو را خردی است که در هر کار تو را به آن چه صلاحِ توست راه می نماید و از این روی بر همه ی شهریاران برتری داری ، ولی از رایِ صواب و حُسنِ تدبیر محروم هستی ، پس شایسته ی شهریاری نباشی. قیصر نامه ی خود را از این گونه کلمات بینباشت و رسول را بازگردانید. چون کسری از پاسخِ قیصر آگاه شد سه روز با وزرا و صاحبانِ رای به مشورت نشست. سرانجام تصمیم به جنگ با رومیان گرفت.
خسرو سازِ نبرد مهیّا کرد و با لشکری که زمین را پوشیده بود در حرکت آمد. چون به آذربایجان رسید نخست به آتشکده ی آذرگُشَسْب درآمد و به خادمان و مردم عطایایِ فراوان داد و از آن جا نامه به همه ی بلادِ ایران نوشت و مردمان را به پایداری در طریقِ راستی و پیمودن راهِ دادگری سفارش کرد و گفت شما بیدار و هوشیار باشید و دوراندیش تا درفش هایِ پیروزیِ ما بازگردد. شاه از آذربایجان به سرزمینِ دشمن قدم نهاد. به هر جا که می گذشت مردم اظهارِ اطاعت و بندگی می نمودند و می خواستند که در سایه ی معدلتِ او بیارامند. شاه همچنان پیش می راند تا به شهرِ سوراب* رسید. شهر را بارویی بود که پایه هایِ آن از خارا بود و از قعرِ آب سر به جوزا برده بود. شهر را چون طوقی که گِردِ گردن گیرد در محاصره گرفت و از همه سو راهِ آن بربست و از همه جانب منجنیق ها راست کرد. روزِ دیگر که خورشید دمید از آن همه باروهایِ بلند هیچ بر جای نمانده بود. شمشیر در مردمِ شهر نهاد و دست به تاراج و اسیر گرفتن گشود.
چون از کارِ این شهر فراغت یافت برفت تا به دژی رسید سخت استوار. گنج هایِ قیصر در آن جا بود. خسرو درنگ کرد تا آن دژ بگرفت. خبر به قیصر رسید. لشکری بزرگ همچون کوهِ آهن به مقابله فرستاد. در این نبرد باز هم ایرانیان پیروز شدند. سردارِ رومیان قرقوریوس را کُشتند. کسری پیش راند تا به دژِ فالینیوس* رسیدند که باروهایِ بلند و خندق هایِ ژرف داشت و در نزدیکیِ دژ شهرستانی بود پُر از سوارانِ جنگی. شاه در آن جا فرود آمد و شهر را محاصره کرد و بر دروازه هایِ شهر جنگی سخت درگرفت. خسرو شهر را به تصرّف در آورد و باروها و برج هایش را با خاک یکسان کرد. مردم امان خواستند ، شاه امانشان داد.
سپس لشکر و پیلان به انطاکیه راند. خسرو سه روز آنان را به تسلیمِ شهر و سر به اطاعت نهادن فرا خواند زیرا که نمی خواست در جنگ پیشدستی کند که آن را تجاوز و ستم می دانست. مردمِ شهر اجابت نکردند. در مدّت دو سه روز جنگ واقع شد روزِ سوم انطاکیه گشوده شد و خسرو به شهر درآمد و خزاینِ قیصر را به تصرّف آورد و همه ی جنگجویانی را که در آن جا بودند به اسارت گرفت. ایرانیان همه را در بند و زنجیر کردند و غنایمِ جنگی و هر چه را که از ذخایر و اموال به دست آمده بود به مداین فرستاد ، و فرمود در کنارِ مداین شهری برایِ اسیران بنا کنند مانندِ انطاکیه ، چنان که میانِ دو شهر فرقی نباشد. اسیران را در آن شهر جای داد و یکی از مسیحیان را بر آن شهر گمارد ، و او را سفارش کرد که در مدارا با آنان و برآوردنِ نیازهایشان سعی کند.
سپس لشکر از انطاکیه به حرکت درآورد. ماجرا به قیصر گفتند. از مَستیِ غرور بازِ جای آمد و از خوابِ غفلت بیدار شد و دانست که او را یارایِ پایداری در برابرِ کسری و لشکرش نیست. جماعتی از اسقفان و فیلسوفان را به ریاستِ مهراسِ دانشمند با بارها گوهر و دیگر نفایس نزدِ خسرو فرستاد و از لغزش و خطایِ خویش پوزش طلبید. چون رسول بیامد و پوزش خواست خسرو از خطایش درگذشت و دیگر آهنگِ قیصر ننمود و چنان مصالحه کرد که هر سال به رسمِ خراج دَه پوستِ گاو زر بفرستد. آن گاه لشکر در بلادِ شام به حرکت آورد و زمانی در آن سرزمین درنگ کرد. و یکی از اسپهبَدانِ خود را به نامِ شیرویه در آن جا نهاد و به سویِ اُردُن رفت.
دیگری جز سراینده ی کتاب گوید: [و او توضیح بیشتر داده] که کسری چون آهنگِ بلادِ روم نمود با بیش از نود هزار سپاهی در حرکت آمد و شهرهایِ رها و دارا و و منبج و قِنّسرین و حلب و انطاکیه را تصرّف کرد. انطاکیه بهترین شهرهایِ روم بود. و نیز شهرهایِ فامیه و حمص و دیگر شهرهایِ نزدیک به آن ها را بگرفت و هر چه اموال و ذخایر در آن ها بود بستَد. و مردمِ انطاکیه را اسیر کرد و به سویِ عراق فرستاد.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

چون رسول به نزدِ قیصر آمد و او نامه ی کسری برخواند گفت از مُنذِر بی خرد سخنی باید باور کرد که درخور باشد و اگر او از حدِّ خود پای بیرون نهد زمینش را همچون دریا می کنم و آسمان را بر سرش خراب می کنم. رسول بازگشت و سخنِ قیصر به کسری بازگفت. کسری دانست که قیصر سخن به مقتضایِ عقل نمی گوید و همچنان در نادانی و گمراهیِ خویش خواهد ماند. و گفت قیصر از کرده آن گاه پشیمان شود که از مَستیِ غرور به هوش آید ، و ای بسا که مَست دست در آتش کند. پس سی هزار سپاهی برگزید و به مُنذِر سپرد و فرمود که از تازیان هم سپاهی گِرد آورد که آتش در سرزمینِ روم کِشند ، و مُنذِر را گفت: اگر من دوست و شهریارِ تو هستم باید انتقامِ تو از کسی که بر تو ستم روا داشته است بستانم.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۷۳ ]

ارزش و اهمّیّتِ ازدواج و همسرگزینی

🥀جَهان را فزایش ز جُفت آفرید
🥀که از یَک فُزونی نیامد پَدید!

🥀یَکی نیست جُز داورِ کَردَگار
🥀که او را نه انباز و نه جُفت و یار!

🥀هرآنچ آفریدهَ ست جُفت آمدند
🥀گُشاده ز راهِ نِهفت آمدند

🥀ز چرخِ برین اندرآری سَخُن
🥀سَراسَر هم اینَست گیتی بَه بُن

🥀زمانَه بَه مردم شد آراستَه
🥀وُزو ارج گیرد هَمَه خواستَه

🥀اگر نیستی جُفتی اندر جَهان
🥀بماندی تُوانایی اندر نِهان!

🥀وُدیگر که بی مایَه، دینِ خدای
🥀ندیدیم، مردِ جُوان را، بَجای

🥀بَویژه که باشد ز تخمِ بزرگ
🥀چو بی جُفت باشد نمانَد سُتُرگ!

🥀چِه نیکوتر از پَهلَوانِ جُوان
🥀که گردد ز فرزند روشن رُوان

🥀چو هَنگامِ رفتن فَرازآیَدَش
🥀بَه فرزند نوروز بازآیَدَش

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

همه ی این بیت ها در «پادشاهی منوچهر» در بخشِ «گفتار اندر خواب دیدنِ سامِ نریمان» آمده است.


🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

چون کسری بشنید بخندید و خَفتان و مِغفر پوشید و سوار شده به میدان رفت. در آن حال همچون شیرِ شرزه بر اسب نشسته بود.رویْ درْ زره و کلاهخودِ خود پوشیده بود. گُرز به دست داشت و کمان بر بازو و کمند بر قرپوسِ [کوهه ی زین ، قاچِ زین ، بخشِ جلویی زینِ اسب که سوار بر آن تکیه می کند] زین و تَرکش بر میان. بیامد تا به نزدِ بابک صاحبِ دیوانِ لشکر رسید. خواست که سوارکاریِ خود به او نشان دهد. بابک او را ستود و پوزش خواست و گفت اقتضایِ دادگری چنین است و ما این از تو آموخته ایم. سپس از او خواست که عنان به چپ و راست بگرداند و اسب به جولان آورد و توانِ سواریِ خود بنماید. کسری چنین کرد. موبد در شگفتی شد و نامِ خدا بر او بخواند. به هر سوارِ سپاهی هزار یا دو هزار یا چهار هزار درهم می داد و از این افزون تر نبود. منادی ندا کرد که سردارِ سرداران و پهلوانِ پهلوانان انوشیروان چهار هزار و یک درهم؛ او را یک درهم افزون داد. کسری جوانی مغرور بود. بخندید و از معامله ای که بابک با او کرده بود در شگفتی شد. چون بابک از آن مجلس برخاست بر کسری درآمد و گفت: پادشاه بنده ی خود را از آن سختی که امروز نمود مؤاخذت نفرماید که من جز به عدالت و انصاف رفتار نخواهم کرد. پادشاه کردارِ او را صواب شمرد و گفت با این کار که کردی قربت و مکانتِ خود نزدِ من بیفزودی. ای بیدار مرد ، هرگز از راهِ مستقیمِ عدل رُخ متاب. او پادشاه را دعا کرد و بر او ثنا خواند.


پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

۰

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:

۰


اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۷۲ ]

ناپایداریِ جَهان

🥀تو از من نگر دِل نداری بَه رنج
🥀که اینَست رسمِ سَرای سِپَنج!

🥀مرا بهره این بود ازین تیرَه روز
🥀دِلم چون بُدی تاجِ گیتی فُروز؟!

🥀نزاید جُزاز مرگ را جانور
🥀اگر مرگ دانی غمِ من مخَوْر!

🥀سرِ من ز کُشتن پُر از دود نیست
🥀پِدَر بَتّر از من که خُشْنود نیست!

🥀بَگفت این و لب را بَه هم برنِهاد
شد آن شاددِل نامور نوش زاد!

🥀تو گیتی چِه سازی که خود ساخته ست
🥀جَهانبان ازین کار پرداخته ست

🥀زمانَه نبِشتَه دگرگونَه داشت
🥀چُنان کو گذارد، بَباید گذاشت!

از برافزوده های شاهنامه:

🥀چُنین داد پاسخ که چون این جُوان
🥀بَه نومیدی اندرفتاد از رُوان [۱]

🥀مرا پیش خواند از مَیانِ سِپاه
🥀دِلی پُر ز درد و رُوان پُرگناه [۲]

🥀چُنین گفت با من که اَی مردِ پیر
🥀نِگه کن بَه گفتارِ من یادگیر [۳]

🥀ز کم دانشی جُستم آزارِ اوی
🥀چو دیوان شدم پیشِ پَیکارجوی [۴]

🥀کنون بودنی بود و روزم گذشت
🥀هَمان بودن و رفتنم باد گشت [۵]

🥀شما شاد باشید چون بگذَرَم
🥀درودی فرستید بر مادرم [۶]

🥀بَگوئیدش از من که بَدرود باش
🥀شَه آزار دارد تو خُشْنود باش [۷]

🥀چو جان رفتَه باشَد ازین تیرَه تَن
🥀بَه رسمِ مَسیحا کنیدم کَفَن [۸]

🥀بَنزدیکِ آن مهربان مادرش
🥀ز پورِ نَوْآیین و ز لَشکرش [۹]

🥀همانگاه اُسْقُف یَکی تیزهوش
🥀فرستاد زی مامِ او با خُروش [۱۰]

🥀چُنان گفت پس پَهْلَوان با سِپاه
🥀که بر خیرَه شد شاهزادَه تباه [۱۱]

🥀پس آنگه خبر شد بَه شهر اندرون
🥀که شد اخترِ شاهزادَه نِگون [۱۲]

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

۱-۱۲: این بیت ها در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق و موزه ی ملّی کراچی مورخِ ۷۵۲ق آمده است. بیتِ پایانی [۱۲] در دستنویس کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق نیامده است.۰

۰

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

داستانِ خسروپرویز و فرستاده ی تازی

یکی پادشَه بود اَپَرویز نام
به ماننده ی ماه و پیروز کام

بزرگ و خردمند و با رای و هوش
به گفتارِ مزدا نهاده دو گوش

نشست از بَرِ تختِ زر نیک چِهر
همی برفرازید فَرّش به مِهر

چُن اِیْران نژادان و خویشانِ شاه
بزرگان و اسپهبَدان پیشِ گاه،

یکایک شدند انجمن پیش اوی
فرو برده اندیشه در کیشِ اوی

چنین گفت خسرو به آزادگان
که ای نامور مِهتران و رَدان

خداوندِ نام و خداوندِ جاه
خداوندِ یکتا دهد دستگاه

همیشه خرد بادتان رهنمای
که جان را همی پرورد در سرای

چو من زَنْد و اُستا به کار آورم
بَرَش را چُنان خوب بار آورم،

که گیتی نبیند کسی جز بهشت
نخواهم که ماند به کردارِ زشت

چه گفت آن خردمند دانا به ما
نخوانید جان و خرد بی بها

که جان و خرد مردمی پروَرَد
چو شمشیرِ تیزش ستم بشکَرَد

گر ایدون بدین گوش نَنْهَد کَسی
بدی ها رساند به جانش بَسی!

هَمی برفرازَمْش بالایِ دار
کنم زندگانیْش بر رنگِ تار

یکی گفت کای خسروِ پُرهُنر
سرافراز و با دانش و دادگر

سرِ تاج و تختت به کیوان رسید
که از مردمی فرِّ یزدان رسید

کجا آن همه زور و مردانگی
کجا آن همه رای و پُرمایگی

به گیتی کسی نیست همتایِ تو
ندارد کسی بُرز و بالایِ تو

به دستورِ تو روی خندان شود
درون ها به فرمانْت گریان شود

به درگاهِ تو ما کنون بنده ایم
به رایَت کنون ما سر افگنده ایم

به ایرانیان گفت خسرو که من
بَسی غرّه هستم بدین انجمن

به گوهر سر از چرخِ گردون بُوید
که پورِ خُجسته فریدون بُوید

یکایک فرستاده یی سُست و پیر
سیه چرده و زشت برسانِ قیر

بیامد به کاخ اندرون پُرشتاب
به دل پُر ز گفتارهایِ خراب!

به پیراهنَش چاک و پا بَرْهِنِه
ز ژولیده موی و شکم گُرْسِنِه

به دست اندرون نامه یی داشتی
بدآن جایگَه گام برداشتی

بیامد برِ شهریارِ جهان
بگفتش ز گفتارهایِ نهان

که پیمودم این راهِ سخت و دراز
پیامی رسانم به کردارِ باز

یکی نامه خوانم من از تازیان
چه فرمان دهد خسرو اندر میان

که من از تو خواهم به ما بگروی
گر از ما سخن را تو مَر بشنوی

چنین گفت سالارِ ما تازیان
سپهبد اَپَرویز و شاهِ کیان،

خداوندِ یکتا به یاد آورید
همه رویِ خود سویِ داد آورید

«به هستیْش اکنون تو خستو شوی
ز کردارِ بَد پاک یکسو شوی»

بدو گفت خسرو که ای بدنژاد
همه کارهایت به کردار باد

بُوَد سالیان بر هزار و دویست
که چشم شمایان به بُت می گریست

همی راهِ یزدانِ نیکی شِناس
به پی می سپَردیم با صد سپاس

«به چشمانِ سرِ آفریننده را
چه بینی؟ نرنجان تو بیننده را»

ابا دانشَت مُغ به بیگانگی
ز نادانی ات سر به دیوانگی

هم اکنون تو ما را بُوی رهنمای؟!
که از بختِ بَد لُخت کردی دو پای!

بدو گفت تازی که ای پادشَه
بهشت و جهنّم بُوَد جایگَه

تو کاری مکن مِلکِ دوزخ خَری
بهشتت بیارای چون فرمان بَری

چنین گفت سالارِ ما با خروش
که ما را بُوَد پیشه برده فروش

زنان را بدزدیم و پویان شویم
به درهم فروشیم و خندان شویم!

که هزمان زنِ دشمنان بهرِ ماست!
یکی آبِ آیین همی نهرِ ماست!

همی دُختِ مان را بُوَد خاک جُفت!
به گورْشان نهادیم اندر نهفت!

کنون با تو بازارگانی کنیم
به چین و خُتن کامگاری کنیم!

که از بینوایی به جایی رسیم
ز بیچارگی بر نوایی رسیم!

که مور و ملخ خوردن اکنون بَس ست!
که تاجِ کیی بهرِ دیگر کَس ست!

چنین داد پاسخ شَهِ نامدار
زبان را به کامَت فرو بُرده دار!

ز نامه کنون تو چه خوانی همی؟
تو راهِ خرد کِی بدانی هَمی!

چه گویی مرا مَر بهشتت بخَر!
همی جایگاهت به دوزخ نبَر!

هر آن چیز خوابش تو اندر بهشت
کجا آرزو داری اندر سرشت،

همه شهرِ ایران از آن بهره مند
همان بود شادان دلِ مُستْمند!

و دیگر که گفتی چو دزدان بُوید
همیشه پیِ مرگِ دُختان بُوید!

مرا گفت دانا که ای شهریار
به جایی که رفتی تو در کارزار،

چو پیروز باز آمدی از نبرد
«سرِ سرکشان اندرآری به گَرد،»

تو هُشیار باش و بی آزار باش!
زن و دُختِ مردم نگهدار باش!

چو نامردمی نیست گفتارِ ما
به فرمانِ زن پاک کردار ما!

خرد را و جان را چو بینی همی
همان دخترانْتان بجویی همی!

که هر جانور مهر دارد به دِل!
کجا او دهد بچّه ی خود به گِل!

و گفتی که بازارگانی کنیم!
به چین و خُتن کامرانی کنیم!

زبان با نهانْتان همی نیست جُفت!
خرد را چه دارید اندر نهفت!

ز موش و ملخ خوردن و سوسمار
همان سیم و زرّت چه آید به کار!

چو ما را به ایزد کنی رهنمون
سخن از زر و سیم باشد کنون؟!

و دیگر که خودکامگی کارتان!
همی زورگویی بُوَد یارتان!

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

قباد با او موافقت کرد و زَرمِهر را به گواهی گرفت و نیز همه ی علما و موبدانی را که با او در آن جمع حاضر آمده بودند. کسری به ایوانِ خود رفت.
بامدادِ روزِ دیگر کسری سوار شد و موبدان در رکابِ او بودند ، و بر پدر داخل شد. مزدک نیز بیامد و برایِ مناظره مهیّا شد. موبد رشته ی سخن به دست گرفت و گفت: ای مرد ، دینِ تازه ای آورده ای که در آن زن و مال بر همگان مباح ساخته ای. از این امر لازم آید که نه پدر فرزندِ خود شناسد و نه فرزند پدرِ را ، و چون کسی بمیرد نداند که میراثش به چه کسی می رسد ، و اگر مردم همه یکسان شوند کلان از خُرد و فرومایه از شریف شناخته نیاید ، و چه کسی برایِ سروری و سیاستِ کشور معیّن شود؟ و در این باره بسی سخن ها رفت. سرانجام مزدک از جواب درماند و قباد را ثابت گردید که او از حلیه ی دینِ باطل است و در آن فایدتی نیست. قباد از آیینِ او بازگشت و از این که او را بر دیگران پیش داشته بود پشیمان شد. پس مزدک را و یارانش را به دستِ کسری داد و او را بر ایشان مسلّط ساخت. و او را گفت: اکنون سه هزار تن از رؤسایِ مزدکی بردرند ، نخست باید آنان را از میان برداشت ، سپس با مزدک هر چه خواهم کنم. خسرو همه را دستگیر کرد.
در نزدیکیِ کاخِ پادشاهی میدانی پهناور بود. فرمود برایِ هر یک حفره ای کَندند و آنان را سرنگون در حفره ها انداختند و سر تا کمرشان را در خاک کردند و پاهایشان بیرون نهادند تا مردم بنگرند آن سان که درخت را در زمین می کارند. سپس مزدک را فرا خواند و گفتش که بدین بُستان در آی که در آن درختانی خواهی دید که کس همانندشان ندیده است. مزدک به بُستان درآمد و چون چنان دید بیهوش بیفتاد. کسری فرمود تا او را بر دار کنند و با تیر بزنند تا بمیرد. و اساسِ دینِ او برافتاد. مردم به آیینِ نخست بازگشتند و بر اموال و زنانِ خود ایمن شدند. قباد شرمنده بماند. مرگش نزدیک بود. اموالِ بسیار بر تهیدستان انفاق کرد و گوهرها و خِلعت هایِ فراوان به آتشکده ها فرستاد ، بدین امید که خداوند گناهش ببخشاید. سپس به خطِ خود ولایتِ عهدی به خسرو داد و در هشتاد سالگی از عمر و چهل سالگی از پادشاهی درگذشت. برایِ او دخمه ای ساختند و در آن تختی از زر نهادند و در دبیا و حریر پیچیدند و کافور و عبیر بر او ریختند و بر آن تخت نهادند. سپس به سوگ نشستند. چون از آن کار آسوده شدند تاج بر سرِ خسرو نهادند و او را انوشین روان خواندند. هم خود جوان بود و هم دولتش جوان.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار


🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۷۰ ]

ناپایداریِ جَهان

🥀چو گردون بَه اندیشَه زیر آوری
🥀ز هستی مکن پُرسش و داوری

🥀نشاید خَوْر و خواب، با آن: نِشَست؛
🥀که خَستو نیاید بَه یزدان که هست،

🥀دلش کور باشَد سرش بی خِرَد،
🥀خِرَدمندش از مردمان نشْمَرَد

🥀ز هستی نِشان ست بر آب و خاک
🥀ز دانش مَنش را مکن در مَغاک

🥀تُوانا و دانا و دارندَه اوست
🥀خِرَد را و جان را نِگارندَه اوست

🥀هُمانا سرآمد کنون روزِ من!
🥀کجا اخترِ گیتی افروزِ من؟!

🥀کجا آن هَمَه کام و آرامِ من
🥀که بر تاج ها بر بُدی نامِ من؟!

🥀سَزَد گر بَگویم یَکی داستان
🥀که باشَد خِرَدمند هَمداستان:

🥀مبادا که گُستاخ باشی بَه دَهر
🥀که از پایْ زَهْرش فُزونست زَهْر!

🥀مسای ایچ با آز و با کینَه دست!
🥀ز منزل مکن جایگاهِ نِشَست!

🥀سَرایِ سِپَنجَست پُر آی و رَوْ
🥀تو گردی کَهُن، دیگر آرند نَوْ!

🥀یَکی اندر آید، دگر بگذَرَد
🥀زمانی بَه منزل چَمَد، گر چَرَد،

🥀چو برخیزد آوازِ طبلِ رَحیل
🥀بَه خاک اندرآید سرِ شیر و پیل!

از برافزوده های شاهنامه:

🥀برِ مرگ چِه پیرْ زارِ نزار
🥀چِه رستم چِه سام و چِه اسفندیار [۱]

🥀کَسی را که با موجِ او تاب نیست
🥀که دریاش ژرفست و پایاب نیست [۲]

🥀اگر مرد مانَد سِه باره چِهِل
🥀بَه فَرجام هم تن بَپوشد بَه گِل [۳]

🥀اگر شهریاری و گر بندَه ای
🥀اگر شوربخت اَر چِه فَرْخُنْدَه ای [۴]‌

🥀بَباید شدن زین سِپَنجی سَرای
🥀اگر بَخْرَدی سویِ رادی گَرای [۵]

🥀جَهان یَک بَیک را هَمی بَشکَرَد
🥀ننازد بَرو مردِ سنگ و خِرَد [۶]

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

۱-۵: این پتج بیت در دستنویسِ موزه یِ ملّیِ کراچی مورخِ ۷۵۲ق آمده است.

۶- این تک بیت در دستنویسِ کتابخانه ی ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

چون برسید فرمان داد تا زندانش کنند.

او را به زندان کرد و به شیراز کس فرستاد تا همه ی گنج ها و اموال و ذخایرِ او را به طیسفون برند. پس از هفته ای که در زندان بود رسولان میانِ سوفزای و موبدان در آمد و شد بودند. برخی از اصحابِ رای نزدِ قباد آمدند و با او خلوت کردند که همه ی مردمِ طیسفون از امیران و مردم و دهقانان به سوفزای گراییده اند و می خواهند که به یاریش برخیزند. و اگر پادشاه سُستی کند و او را زنده گذارد سر رشته ی کار از دستش بشود. بهتر آن است که دشمنِ بَداندیش کُشته آید و بینیِ حسودِ فاسق بر خاک مالیده شود. قباد فرمان داد تا او را در زندان هلاک کنند. چون سوفزای کُشته شد و خبر به مردم رسید به هم برآمدند و فتنه ی بزرگی برپا شد و مردم به قباد حمله کردند و همه ی کسانی را که به قتلِ سوفزای ترغیبش کرده بودند کُشتند. سپس قباد را گرفتند و در زنجیر کشیدند و برادرِ کوچکِ او را به نامِ جاماسب بیرون آوردند و دستِ بیعت به او دادند و به جایِ برادرش به تخت نشاندند.
سوفزای را پسری بود خردمند و هوشمند و به آهستگی و وقار مشهور که زَرمهر نامیده می شد. قباد را به او سپردند تا به قصاصِ خونِ پدر بکُشد. زَرمهر چنین نکرد ، قباد را اکرام کرد و به خدمتش درایستاد. قباد از ادبِ نیکو و خُلقِ کریمِ او در شگفتی شد و از آن چه در حقِ پدرش کرده بود پوزش خواست ، و آن را به حاسدان و خصمان او نسبت داد و گفت اگر مرا از حبس برَهانی تو را وزیرِ خود خواهم ساخت و حکمِ تو در همه جا رواج یابد. زَرمهر گفت: اگر با من عهد کنی و به سخنِ تو اعتماد کنم بند از تو برمی دارم. او نیز عهد کرد و گفت تا پنج تن از یاران و رازدارانِ او بیامدند و در نزدِ آنان بند از او برداشت. قباد و زَرمهر و آن پنج تن بیرون آمدند و روی به بلادِ پادشاهِ هفتالیان نهادند. چون به اهواز رسیدند در خانه ی دهقانی فرود آمدند ، و این دهقان را دختری ماه سیما بود و در زیبایی و ملاحت و ظرافت در میانِ زنانش همانند نبود. قباد او را دید و شیفته ی او شد. چون با زَرمهر تنها ماند رازِ خود بگشود و گفت که از پدر دخترِ او را خواستگاری کند. زَرمهر پای پیش نهاد و از دهقان خواست که دُختِ خود به قباد دهد ، و او را وعده هایِ نیکو داد. دهقان رضا داد و دختر به قباد داد. زفاف صورت گرفت و قباد هفت روز در آن جا درنگ کرد ، سپس انگشتریِ خود را که نگینِ گران بها داشت به او داد و بیرون آمد و به سویِ مقصدِ خود روان گردید.
من [یعنی بُنداری] می گویم که حمزه ی اصفهانی در تاریخِ اصفهان گوید که قباد چون از زندان خلاص شد از راهِ فارس به بلادِ خراسان رفت و در قریه ی اَردستان که در سه مرحله ایِ اصفهان است شهوتِ جماع بر او غالب شد به گونه ای که بر آن صبر نتوانست کرد. پس گفت: بنگرید که آیا در این دیه دختری زیباروی هست که از نژادی شریف باشد؟ در میانِ مردمِ میان حالِ آن دِه که از حیثِ نسب شریف ترین باشند جست و جو کردند. دهقانی که نژادی بزرگوار و نسبی شریف داشت بیافتند که او را دختری در غایتِ زیبایی بود. قباد او را به زنی کرد و او به خسرو انوشیروان بار گرفت. قباد به راهِ خود رفت. دختر پسری آورد که پدرش او را خسرو نامید. پسر بالیده شد. چون قبادِ پیروزمند پس از چهار سال به آن دیه بازگردید دهقان خسرو را با چهل کودکِ دیگر از فرزندانِ سرانِ دیه بر اسب نشاند و نزدِ قباد آورد. قباد اجازت داد تا برایِ هر یک از آن کودکان در آن دیه قصری بلند بساختند که نشانِ شرف و و افتخارِ آنان باشد. آن قصرها را بساختند. حمزه گوید که آثارِ برخی از قصرها هنوز در اَردستان بر جای است.
فردوسی - رحمة الله - گوید: قباد به پادشاهِ هفتالیان رسید و از او خواست که ایرانیان را یاری دهد. او نیز با سی هزار جنگجو یاریش داد. قباد با این سپاه به دیارِ خود بازگشت. چون به دیه ی آن دهقان رسید دهقان او را بشارت داد که دخترش پسری زاده است. قباد خوشدل شد و به سرایِ دهقان رفت. چون کودک را دید از نسبش پرسید: گفت نسبِ من به شاه آفریدون می رسد که پادشاهی به نیرویِ شمشیر از ضحّاک بستد. قباد خندید و آن را به فالِ نیک گرفت و فرمود تا بانو را با پسرش در عماری نهادند و لشکر را به حرکت آورد. چون به طیسفون رسید از ایرانیان خشمگین بود. سرانشان گِرد آمدند و گفتند: ما را یارایِ پایداری در برابرِ قباد نیست. پس به تضرّع و فروتنی پیشِ او آمدند و عذر خواستند و درخواستند تا خطایشان ببخشاید. او نیز بر ایشان ببخشود و برادرِ خود ، جاماسب را عفو کرد و به کاخِ شاهی درآمد و بر تختِ شاهی نشست. برادرش با همه ی شهریاران و امیران در برابرش بایستادند.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۶۹ ]

ناپایداریِ جَهان

🥀خِرَدمند هم نیز جاوید نیست
🥀فری برتر از فرِّ جمشید نیست!

🥀چو تاجَش بَه ماه اندرآمد بَمُرد
🥀نِشَستِ کَیی دیگری را سِپُرد!

🥀نمانَد برین خاک جاوید کَس
🥀ز هر بَد بَه یزدان پَناهید و بَس!

🥀چُنین ست آیینِ چرخِ رُوان
🥀تُواناست او گر توْی ناتُوان!

🥀میاز و متاز و مناز و مرنج
🥀چِه یازی بَه کین و چِه نازی بَه گنج!

🥀که بهرِ تو اینَست ازین تیرَه گوی
🥀هُنر جوی و رازِ جَهان را مجوی!

🥀که گر بازیابی، بَپیچی ز درد
🥀پِژوهِش مکن، گِردِ رازش مگرد!

🥀بَترسد دِلِ سنگ و آهن ز مرگ
🥀هم ایدر تُرا ساختن نیست برگ!

🥀چُنین آمد این چرخِ ناپایدار
🥀چِه با زیردست و چِه با شهریار:

🥀بَپیچاند آن را که خود پَروَرَد!
🥀اگر بی هُش است اَر ستونِ خِرَد!

🥀نمانَد برین خاک جاوید کَس!
🥀تُرا توشَه ی راستی باد و بَس!

🥀کنون دَخْمَه را برنِهادیم رَخت
🥀تو بَسپار تابوت و بردار تخت!

🥀بَسی رنج ها بردم اندر جَهان
🥀چِه بر آشکار و چِه اندر نِهان!

🥀رُوانِ مرا شاد گَردان بَه داد!
🥀که پیروز بادی و بر تخت شاد!

🥀بَگفت این و تاریک شد بَختِ اوی
🥀دِریغ آن سر و افسر و تختِ اوی!

🥀چُنین ست آیینِ خُرَّم جَهان
🥀نخواهد گشادن بَه مابر نِهان!

🥀انوشَه کَسی کو بزرگی ندید
🥀نبایستَش از تخت شد ناپدید!

🥀بَکوشی و ورزی ز هر گونَه چیز
🥀نه مردم، نه آن چیز مانَد بَنیز!

🥀سَرانجام با خاک باشیم جُفت
🥀دو رُخ را بَه چادَر بَباید نِهُفت!

🥀بیا تا هَمَه دستِ نیکی بَریم
🥀جَهانِ جَهان را بَه بَد نَسْپَریم!

🥀خُنُک آن که جامی بَگیرد بَه دست
🥀خَوْرَد یادِ شاهانِ یزدان پَرَست!

🥀چو جامِ نَبیدش دُمادُم شود
🥀بَخُسْبَد بدانگَه که خُرَّم شود!

🥀کنون پادشاهیِ شاپور گوی!
🥀زبان برگشای از مَی و سور گوی!

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخش صد و نود و پنجم

پادشاهیِ بلاش پورِ یزدگرد پورِ بهرامِ گور ، مدّتِ پادشاهیِ او چهار سال بود

سراینده ی کتاب گوید: چون بلاش بر تختِ پادشاهی برآمد با بزرگان و سرانِ سپاه به بیانی زیبا سخن گفت و آنان را وعده هایِ نیکو داد و اندرزشان گفت. بر او ثنا خواندند و دعایش کردند و از فصاحتِ بیان و کمالِ عقل و وفورِ فضل و دانشِ او در شگفتی شدند.
سوفزایِ شیرازی که از او یاد کردیم مرزبانِ زابلستان و غزنه و بُست بود. در آن ناحیه بود که خبرِ حادثه ی مرگِ پیروز را شنید. جامه ی پهلوانی بر تن بردرید و از دیدگان اشکِ خونین ریخت و با بزرگانِ زابلستان به سوگ نشست ، برهنه سر و برهنه پای. می دانست که بلاش را توانِ آن نیست که انتقامِ پدر را بستاند. پس او را پیام داد که من به رخصتِ تو به جنگِ پسرِ خاقان می روم. و رسولی فرستاد و نامه ای به او نوشت و رهسپارِ خراسان شد. چون به مَرْو رسید نامه ای همه وعید و تهدید به پسرِ خاقان نوشت و او را از کاری که مرتکب شده بود سرزنش کرد. و با خشم پرسید: از چه روی به جنگِ پیروز رفته و از رسمِ خضوع و بندگی سر برتافته است؟ او نیز می بایست که همچون پدر و نیایِ خود که مطیع و منقادِ بهرام بودند مطیع و منقادِ شهریارانِ ایران باشد.
نامه را به دستِ رسولی موصوف به هوشمندی و خرد روانه داشت. چون رسول رسید و پسرِ خاقان بر مضمونِ نامه آگاه شد دلش شکست و ترس سراسرِ وجودِ او را در خود گرفت و در پاسخِ نامه نوشت که پیروز عهدی را که پادشاهانِ پیشین بسته بودند شکست و به عواقبِ آن گرفتار آمد. دو رسول نزدِ او فرستادم و بسی اندرزش دادم ، ولی او به اندرزهایِ من وقعی ننهاد تا دستِ روزگار او را در آن ورطه ی هولناک افکند. اگر تو هم آهنگِ نبرد ما داری بدان که آن شمشیر همچنان در دستِ آن کُشنده است و آن سرنیزه بر سرِ نیزه ی او. حتی یک تن هم از آن سپاهِ عظیم که بود کم نشده است. من هم اکنون مهیّایِ پیکارم. چون رسول این پیام آورد سوفزای لشکر به راه انداخت و به کُشمَیهن راند ، سپس همه ی لشکرِ خود را از آب گذرانید. خبر خوش نواز پسرِ خاقان رسید. او نیز با سپاهِ خود رهسپارِ بیکَند شد. دو سپاه به هم نزدیک شدند و طلایه ها به اطراف فرستادند و شب را با تعبیه ی تمام آرمیدند.
چون بامداد بردمید دو لشکر بر هم زدند و نبردی سخت درگرفت که از کُشته هایِ دو جانب پُشته ها بر جای ماند. ایرانیان را نشانه هایِ پیروزی نمایان شد و پسرِ خاقان بگریخت و خیل و حشم و سلاح ها را هر چه بود بر جای نهاد. سوفزای فرود آمد و یارانش را گفت: امروز جنگ بر وفقِ مرادِ ما بود. بر ماست که فردا از پیِ دشمن بتازیم و انتقامِ خونِ پایمال شده ی پیروز بستانیم. سرداران و بزرگان دست بر دستِ او زدند و مهیّایِ پیکار شدند. بامدادان رسولِ خوش نواز آمد و خواستارِ صلح شد و پیام آورد که پیروز خود را به ورطه ی هلاکت افکند هنگامی که پیمان بشکست و شهدِ گوارایِ صلح فرو هِشت و حنظلِ تلخِ جنگ را برگزید. اکنون کُشتنِ مردم و خراب کردنِ شهرها را چه فایدت؟ بهتر از هر کار آشتی است. هر چه در زمانِ پیروزی بر پیروز غنیمت گرفته ایم بازپس می دهیم و همه ی اسیران را بازمی گردانیم و همان روشِ پسندیده ی پیشین در پیش می گیریم و از آن سویِ جیحون از شما و این سویِ از آنِ ما. ما به آن قسمت که بهرام پادشاهِ سعید کرده است خشنودیم و از آن در نمی گذریم.
چون سوفزای نامه را برخواند یاران را به پرده سرایِ خود فرا خواند و رسول را اشارت کرد که آن پیام دیگر بار بخواند. رسول چنان کرد و سخنِ خوش نواز به گوشِ آنان رسانید. سپس سوفزای با آنان خلوت کرد و گفت: بهتر است که دعوت به صلح را اجابت کنیم و قباد پسرِ پیروز و موبدِ موبدان اردشیر و دیگر ذخایرِ پیروز و اسبان و سلاح هایِ او را از چنگشان به در آوریم زیرا که اگر در جنگ اصرار ورزیم بیمِ آن است که قباد و موبدِ موبدان را بکُشند ، آن وقت مصیبت ، افزون گردد و آن چه از دست شده دیگر به دست نیاید. حاضران او را ستودند و گفتند: رایِ صواب همین است و آیینِ قدیم این است. همه بر آن اتفاق کردند. پس رسول را بخواند و با او به ملایمت سخن گفت و گفت: شکی نیست که واقعه ی فیروز تقدیرِ خداوند بود ، و ما اکنون با گرایشِ شما به صلح موافقت می کنیم. اگر چنین کنید باز می گردیم بدان شرط که قباد و موبدِ موبدان و دیگر اسیران را آزاد کنید و خزاینِ پیروز بازپس دهید ، اگر چنین کردید پس از دَه روز باز می گردیم و از جیحون می گذریم و از آن پس به سرزمین هایِ این سویِ جیحون گام نخواهیم نهاد.
رسول پاسخِ سوفزای به خوش نواز برد. خوش نواز خشنود شد و بند از پایِ قباد برداشت و او را با اردشیر و موبدِ موبدان و همه ی اسیران آزاد کرد و همه ی خزاینِ قباد را با رسولی محتشم به خیمه هایِ سوفزای فرستاد. وقتی که سپاهیان رویِ قباد و موبدِ موبدان را دیدند نزدیک بود که از شادی به هوا پرواز کنند.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

و پسرِ دیگرِ خود ، بلاش را جانشینِ خود ساخت و او را در تختگاه به جایِ خود نهاد و وزارتِ او را به مردی از مردمِ شیراز به نامِ سوفزای سپرد. سوفزای خردمند و صاحبِ رای و برّندگی و هوشمندی بود. پیروز خود برفت و به سرزمینِ تُرک درآمد. چون به میلی رسید که بهرامِ گور مرزِ دو کشور قرار داده بود تا هیچ یک از دو جانب از آن نگذرد ، گفت من از این تقسیم بیزارم ، این میل باید در وادی بَرَک جای گیرد. و آن جایی است پایینِ چاچ پس باید به درونِ بلادِ تُرک رَوَد. چون به خوش نواز پسرِ خاقانِ تُرک خبر رسید نزدِ او کس فرستاد و گفت نیایِ تو بهرام که شأن و شوکتش بیش از تو بود بدین تقسیمِ عادلانه راضی شده و با ما پیمان بسته. بهتر آن است که رسمی را که پیشینیانِ تو با ما نهاده اند بر هم نزنی. به نادانی و غرورِ خود نپایی ، و خودکامه مباش ، که اگر به این گونه کارها پردازی لشکر به جنگِ تو می آورم. پس هوشیارِ کارِ خود باش. پیروز از این سخن که فرستاده ی خاقان گفت به خشم آمد و گفت بهرام تا وادیِ بَرَک کارش به پایان آمد و من جز با استیلا بر این حدود به چیزی خشنود نشوم. رسول بازگشت و پیامِ پیروز بداد.
خاقان لشکر گِرد آورد و مهیّایِ پیکار شد و عهدنامه ی بهرام و خاقان را آورد که فاصله ی میانِ دو کشور رودِ جیحون باشد ، و آن بر سرِ نیزه ای نصب کرد و جلوِ لشکر بداشت. چون به پیروز نزدیک شد ، رسولی فرستاد و او را از سرانجامِ غدرش بیم داد. و از مخالفت با کاری که نیایش کرده است بر حذر داشت. این گفت و گوها سودمند نیفتاد ، و پیروز گفت اگر پسرِ خاقان به قدرِ یک وجب از نهر چاچ بگذرد میانِ ما جز شمشیر نخواهد بود. رسول نزدِ پسرِ خاقان بازگشت و سخنِ پیروز بگفت. پسرِ خاقان به درگاهِ خداوند بنالید و تضرّع کرد و از ناتوانیِ خود ستمی که پیروز بر او روا می دارد شکایت کرد. و لشکر از دروازه ی سمرقند بیرون آورد. فرمود تا جلوِ لشکرِ دشمن گردابی کَندند ژرف ، مانندِ خندق و سرِ آن با خاک بپوشیدند. پیروز برسید. دو لشکر در رو به رویِ هم صف کشیدند. فیروز با سپاهِ خود حمله آغاز کرد و پیش تاخت ، فیروز و برادرش هرمز و پسرش قباد و جمعی از سرداران و خواص و شهریارانِ بلادِ او در آن گودال سرنگون شدند. پسرِ خاقان به کنارِ گودال آمد. دید هشت تن از بزرگانِ لشکر ایران کُشته شده اند و جز قباد و پیروز کسی زنده نمانده است. آن دو را بیرون آورد و بند برنهاد. پس به ایرانیان حمله آورد ، برخی را کُشت و برخی را اسیر کرد و سلاح ها و اموالشان به غنیمت برد و پیروزمند به دیارِ خود بازگردید.
خبر هلاکتِ پدر و عمو به بلاش رسید. از تخت فرود آمد و خاک بر سر کرد و به سوگِ پدر نشست. خبرِ این مصیبت به همه ی کشورِ ایران رسید ، آن را مصیبتی بزرگ شمردند و زاری ها کردند. چون بلاش از سوگِ پدر فراغت یافت امیران و سرداران و موبدِ موبدان بیامدند و او را اندرزها دادند و بر تخت نشاندند و تاج بر سرش نهادند.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداری اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۶۷ ]

ناپایداریِ جَهان

🥀بَرین ست فَرجامِ چرخِ بلند
🥀خِرامَش سُویِ رنج و سودش گُزَند!

🥀نِمودارِ گفتارِ من، من بَسَم!
🥀بَدین داستان عبرتِ هرکَسَم!

🥀زمان و زَمین بندَه بُد پیشِ من!
🥀چُنین بود تا بخت بُد خویشِ من!

🥀زِ نیکی جدا مانده ام زین نِشان
🥀گِرِفتار در دستِ مردم کُشان!

🥀زِ فرزند و خویشان شده ناامید
🥀سیه شد جَهان، دیدگانم سَپید!

🥀زِ خویشان کَسی نیست فَریادرَس
🥀امیدم بَه پروردگارست و بَس!

🥀بَرین گونَه خَسْتَه بَه خاک اندرون،
🥀زِ گیتی بَه دامِ هلاک اندرون،

🥀بَرین ست آیینِ چرخِ رُوان
🥀اگر شهریاریم و گر پَهْلَوان!

🥀بزرگی بَه فَرجام می بگذَرَد
🥀شِکارست، مرگش هَمی بَشْکَرَد!

🥀چُنین داد پاسخ که اَی شهریار
🥀تو گر مُرده را بَشْمُری صدهَزار،

🥀از آن صدهَزاران یَکی زِندَه نیست
🥀خُنُک آنکه در دوزخ افگندَه نیست!

🥀بَباید همین زِندَه را نیز مُرد
🥀یَکی رفت و نوبت بَه دیگر سِپُرد

از برافزوده های شاهنامه:

🥀ور او را هَمی روز باز آمدی
🥀زمانَش بَدین کِی فراز آمدی [۱]

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزبنش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق آمده است.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و نود و سوّم

پادشاهیِ بهرامِ گور (۱۰)

داستانِ شَنگُل پادشاهِ هند با بهرامِ گور و سرانجامِ آن دو (۴)

شَنگُل پس از چندی با جمعی از ملوکِ هند در هیئتی آراسته به دیدارِ دختر آمد. بهرام تا نهروان به پیشبازِ او شد و با اکرامِ تمامش به ایوان در آورد. پس به خوان نشستند. خوانی به درازایِ یک تیرِ پرتاب. پس از خوردن به باده نشستند. شَنگُل از آن همه فرّ و شکوه در شگفتی شد و از شاه خواست که نزدِ دُختِ خویش رَوَد. خادمان پیش آمدند. شَنگُل به درون رفت . دختر را دید که بر تختِ عاج نشسته است و تاج بر سر نهاده. پدر از نیک بختیِ دختر شاد شد که آن همه نیک بختی از شویِ خود یافته بود. آن گاه به مجلس بهرام آمد و باز به باده گُساری نشستند تا مَست شد و به خوابگاهِ او راهش نمودند. بامداد پگاه بهرام برنشست و با شَنگُل به شکار رفت. چون بازگردید شَنگُل بر دخترِ خود داخل شد و عهدنامه ای برایِ بهرام نوشت که پس از مرگِ او همه ی گنجینه ها و لشکرش و مُلکِ هند سراسر از آنِ بهرام است. شَنگُل دو ماه نزدِ بهرام ماند. چون خواست بازگردد بهرام بسیاری زر و سیم و جواهرِ نفیس و دیگر ذخایر و اسب ها و سلاح ها بیرون از شمار همراهِ او کرد. و همه ی ملوکِ هندوستان را که همراهِ شَنگُل بودند بر حسب مراتبشان هدایا داد. شَنگُل برفت و بهرام سه منزل بدرقه اش نمود و با او وداع کرد و برایِ لشکرش و کسانی که با او همراه بودند تا مرزِ هند علوفه مهیّا کرد.
سراینده ی کتاب گوید: بهرام در اندیشه ی پایانِ کارِ خود افتاد ، دانست که عمرش بر سر خواهد آمد. اخترشماران او را گفته بودند که مدّت پادشاهیش سه بیست سال خواهد بود. و اکنون دهه ی هفتادِ عمرش خواهد بود. بهرام با خود شرط کرده بود که بیست سالِ نخست را به عیش و عشرت و لهو و لعب بگذراند ، و بیست سالِ دوم را به عمارتِ عالم بپردازد و بر رعیّت بابِ لطف و احسان بگشاید ، و در بیست سالِ سوم در برابرِ پروردگارش بایستد و عبادتِ او کند ، و از خدا خواهد که به راهِ سعادت رهنمونش شود. در سال هایِ آخر فرمانِ داد تا حساب کنند که از خزاین و گنج ها و جواهر و جامه ها و دیگر متاع ها و قماش ها چه دارد. کاتبان خزاین و حافظانِ آن ها به حساب کردن و وزن کردن پرداختند و برایِ اجرایِ امرِ او سعیِ فراوان کردند. مدّتی دراز صرف این کار شد. حسابگران نتیجه ی کارِ خود به وزیر اعلام نمودند. وزیر نزدِ پادشاه رفت و گفت: خزاینِ تو محتویِ هزینه هایِ تو و لشکرِ تو و حواشی و خدَم و دیگر آن چه بدان نیاز افتد از صلات و خلعت ها و آن چه به پادشاهانِ دیگر از تُحَف و هدایا ارزانی داری مدّتِ بیست و سه سال دوام می یابد. بهرام گفت: ما خود نظر کردیم و دنیا را سنجیدیم ، بیش از سه روز نبود و آن امروز است و فردا و دیروز. دیروز رفته است و فردا هنوز نیامده ، و جز امروز در دستِ ما نیست. باید که امروز را فرصت شماریم و بهتر است که نخست از بارِ رعیت بکاهیم. پس خراج را منسوخ نمود و فرمان داد که بر هیچ کس از افرادِ مملکت مالی تحمیل نکنند و خراجی نستانند و موبدان و ثقاتِ مُلک را به همه ی نواحیِ مملکت روان داشت و فرمانشان داد که نگذارند کسی به کسی زیانی رساند و اگر چنین شد او را خبر دهند.
بر این سال ها بگذشت و مردم از تحمیلِ کارگزاران آسوده بودند ، و چون بی نیاز شدند به ریختنِ خونِ یکدیگر پرداختند. پادشاه را خبر شد. فرمود تا در هر سال شش ماه دیوان خراج برنهند. و حدودِ خداوند را بر کسانی که خونی ریخته بودند یا جنایتی کرده بودند جاری ساخت ، و بر هر اقلیم یکی از مردمِ موردِ اعتمادش به تجسس پرداخت. بر این نیز زمانی بگذشت. پس به صاحب خبران و ثقات در شهرها نوشت که مرا خبر دهید که در تمامِ بلاد چه اتّفاقی می افتد که شاه را زیان برساند. آنان نوشتند که ای پادشاه ، زراعت و کِشت و کار تباه شده و به سببِ آن زمین ها فاسد گشته اند. پس ، بهرام به هر یک نامه ای نوشت که رعیّت را به کِشت و زرع فرا خواند و آنان را از حاصلِ دیوان و اموالِ سلطان مالی بخشید تا کارها به سامان آمد و امورِ ممالک منظم گردید ، و اگر زمینی را آفتی آسمانی می رسید او غرامتِ آن از خزانه به صاحبانِ آن می داد ، آن قدر که او را امیدِ برداشتن حاصل بود.
بر این نیز سالیان بگذشت. پس کارگزارانِ خود را نامه کرد که مرا از خللی که در کارِ مردم آمد خبر دهید تا آن را از خزانه جبران کنیم. نوشتند که همه جا امن است و مردم در راحت و توانگران در مجالسِ طرب و اُنس ، تاجِ گُل و ریحان بر سر می نهند و به آوازِ مُغنیانِ خوش آواز باده می نوشند. و آنان که سرمایه ی کمتر دارند بدونِ آواز و ساز ، و از این رو در رنجند. بهرام بخندید و به شَنگُل پادشاهِ هند نوشت که دو هزار تن از زنان و مردانِ خوش آواز و نوازنده به نزدِ او فرستد. شَنگُل فرمان اطاعت کرد و بفرستاد.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

پس در کنارِ شهرِ طیسفون برایِ آنان شهری همانندِ انطاکیه بساخت به همان عَرْض و همان شمارخانه ها و کوچه ها ، و اسیران را در آن جای داد. چون اسیران به دروازه ی شهر رسیدند هر کس به خانه ای که همانندِ خانه ی او بود می رفت ، چنان که گویی از آن جا بیرون نیامده اند. این شهر را رومیه گویند. برایِ رومیه خُرّه هایی قرار داد و خراجشان را پنج طَسو [یک بخش از بیست و چهار بخشِ هر چیز] معیّن کرد. این خُرّه ها عبارت بودند از نهروانِ بالا و میانین و پایین و بادرایا و کسایا. و برایِ مردم ارزاق معیّن کرد و مردی از مسیحیانِ اهواز امورشان بر دست گرفت و بر آنان ریاست یافت. اینان به او اُنس گرفتند و به سببِ دینش که او هم مسیحی بود ، آرامش یافتند.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

*: در شاهنامه شوراب می باشد.

**: در شاهنامه قالینیوس می باشد.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۷۴ ]

ارزشِ دوستِ نیک و سرزنش دوست بَد

🥀ز موبَد شِنیدَه سْتم این داستان
🥀که برخوانْد از گفتَه ی باستان،

🥀بَه بَدگَوْهَران بَر بَس ایمِن مَشو
🥀که این را یَکی داستانی ست نَوْ:

🥀که هر چند بر گَوْهَر افزون کنی
🥀بَکوشی کزو رنگ بیرون کنی،

🥀چو پروردگارش چُنان آفرید
🥀تو بر بندِ یزدان نیابی کَلید!

🥀از اسپان نبُرّند رنگ و نِژاد
🥀تُرا جُز بزرگی و شاهی مباد!

🥀بَپرسیدش از دوستانِ کَهُن
🥀که باشند هم کوشِه و یَک سَخُن

🥀چُنین داد پاسخ که از مردِ دوست
🥀جُوانمردی و داد دادن نکوست!

🥀نخواهد بَه تو بَد، بَه آزرمِ کَس
🥀بَه سَختی بُوَد یار و فریادرَس!

🥀بَدو گفت کسری کِه را بیش دوست
🥀که با او یَکی بود از مغز و پوست؟

🥀چُنین داد پاسخ که از نیکْ دِل
🥀جدایی نخواهد جُزاز دِلْ گُسِل،

🥀دگر آن کَسی کو نوازندَه تر
🥀نکوتر بَه کَردار و سازندَه تر

🥀بَپرسید تا جاودان دوست کیست
🥀ز دردِ جدایی که خواهد گِریست؟

🥀چُنین داد پاست که کَردارِ نیک
🥀نخواهد جدا بودن از یارِ نیک!

🥀چه مانَد -بَدو گفت- جاوید چیز
🥀که آن چیز کمّی نگیرد بَنیز؟

🥀چُنین داد پاسخ که انبازْمُزد
🥀نه کاهد، نه سوزد، نه دزَّدْش دزد!

🥀گِرامی کن او را که در پیشِ تو
🥀سپر کرده جان بر بَداندیشِ تو!

🥀نگردانَدَت رامِش و روزِ مست
🥀نباشَدْت با مردمِ بَد نِشَست!

از برافزوده های شاهنامه:

🥀دَرَختی که تلخست او را سرشت
🥀گَرَش درنشانی بَه باغِ بهشت  [۱]

🥀گر از جویِ خلدش بَه هَنگامِ آب
🥀بَه پای انگبین ریزی و مُشکِ ناب [۲]

🥀سَرانجام گَوْهَر بَه کار آورد
🥀هَمان میوَه ی تلخ بار آورد [۳]

🥀وُرا بیش دُشْمن بَدو گفت شاه
🥀بتر دشمنی در وُرا چیست راه [!] [۴]

🥀همان نیز نیکی بَه فَرهَنج کن
🥀دِرَم را فدایِ تنِ رنج کن [۵]


پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

بیتِ [۱، ۲، ۳] در دستنویسِ دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق آمده است.

بیتِ [۴ و ۵] در دستنویس کتابخانه یِ بریتانیا در لندن مورخِ ۶۷۵ق آمده است.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و نود و نهم

پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۲)

عَرْضِ سپاهِ انوشیروان در برابرِ موبَد (۲)

دیگر روز بارِ عام داد. چون مردم گِرد آمدند روی به آنان کرد و گفت: ای حاضران ، جز از خدا یاری مجویید ، اوست که ما را به خیر راه می نماید اوست که ما را در دو جهان دست می گیرد. هیبتِ تاج و تخت ، ما را از شما جدا نکند. راه به نزدِ ما آسان است. از آمدن به نزدِ ما هر وقت که باشد ، چه در شب و چه در روز ، درنگ نکنید که نیازهایتان برآورده نشود و حقوقتان رعایت گردد. راحتِ من در بازجُست از حالِ اندوه زدگان است و گرفتنِ دستِ مظلومان. پناه بر خدا می برم اگر کسی شب را از دستِ یکی از کارگزارانِ ما با دلی دردمند به خواب رَوَد ، زیرا که بیمِ آن دارم که آهِ او حالِ ما دگرگون کند. مردم آواز به درود و سپاس برداشتند و رفتند. در سایه ی حُسنِ رأفت و صدقِ شفقتِ او جهان همچون بهشت سبز و خرّم شد و همه جا زیبایی و آبادانی بود. آوازه ی عدل و دادِ او به سراسرِ جهان از هند و روم و دیگر جای ها رسید که کسری پایه هایِ عدل و مبانیِ امن را از نو بنا کرده ، روزگارِ او روزگارِ نعمت و راحت بود و نیز آسودگی و رفاه. از هر پادشاهِ دیگر سپاهش بیشتر و نیرومندتر بود. از اطرافِ عالم رسولان با خضوع و تضرّع به حضرتش می آمدند و فرمانبرداری می نمودند.
سپس چنان دید که در کشورِ خود بگردد و احوالن رعیّت بنگرد. با سپاهِ خود رهسپارٍ خراسان شد. او را منادیی بود که هر روز در میانِ لشکر بانگ می زد و آنان را می فرمود که به مردمی که بر آنان می گذرند آزاری نرسانند ، و متجاوزان را به کیفر وعده می داد. آن گاه به گرگان رفت و از گُرگان به ساری و آمل. رفتنِ خسرو بدین دیار با آمدنِ فصلِ بهار موافق افتاد. در آن جا جنگل هایِ بزرگ دید و باغ هایِ خرّم که بلبلان بر درختان نغمه می سرودند و درختان پُر از گُل ها و شکوفه ها بودند. پس بر اسبی تازی سوار شد و بر کوه زد. از فرازِ کوه آب هایِ روان و گُل ها و شقایق ها بدید و از آوازِ مرغانِ خوش الحان لذّت برد. در شگفتی شد و خدای - تعالی - را یاد کرد. و گفت: آفریدون این جا را به سببِ هوایِ خوش و شیرینیِ آبش اقامتگاهِ خود برگزید. یکی گفت: ای شهریار ، اگر این جا گذرگاهِ تُرکان نبود ، زندگیِ خوشی می داشتیم و از درنگ در این جا خوشدل می بودیم ، و ما را جرأتِ آن نیست که بنایی برآوریم به سببِ تاخت و تازهایی که به ما می شود و حمله و تاراجِ ستوران و مواشیِ ما و امروز دشمن را از توران به ایران جز از این بلاد راهی نیست. پیش از این از سویِ خوارزم می آمدند. اکنون باید بر ما رحم آوری که در معرضِ تجاوزِ دشمن هستیم. این سخن بر انوشیروان گران آمد و در او کارگر افتاد آن سان که در گریه شد. و گفت بر ماست که رعیت را از این رنج که از دشمن تحمّل می کند برَهانیم. وزیر را گفت تا صنعتگران از روم و هند و هر جایِ دیگر حاضر آورد و با برآوردنِ بارویی بلند راه بر دشمن ببندد و برایِ آن دری عظیم از آهن نِهد و در هر دو سویِ بارو نگهبانان گمارند که شب و روز به نگهبانی پردازند.
چون از این فراغت یافت لشکر براند و از دریا گذشت و به ممالکِ آلان رفت. نخست رسولی فرستاد که آنان را از فرا رسیدنِ خسرو آگاه کرد. چون مردمِ آن دیار را یارایِ پایداری در برابرِ خسرو نبود ، گروهی از بزرگانِ خود را با هدایا و تُحَف و جمعی خادمان به نزدِ او روان داشتند. پادشاه اکرامشان کرد و به آنان نیکی نمود و عِنان از آن جا بازگردانید. به خسرو خبر رسید که هر خرابی و فساد هست از مردمِ کَرفجان است از بلادِ گیل. بر او گران آمد که بلادِ گیل نافِ کشور بود. لشکر بدان سو راند. لشکرِ گیل دشت و کوه را گرفته بود. فرمان داد تا شمشیر در آن ها نهادند آن سان که یک تن باقی نگذاشت. جمعی بیامدند و امان خواستند ، امانشان داد و گروگان بستَد و فرمود که شمشیرها در نیام رَوَد. یکی از پهلوانان از سرانِ لشکر را امارتِ آن جا داد و به مداین بازگشت.
مُنذِر بن نعمان با گروهی جرّار از تازیان به دیدارِ او آمد. شاه او را خوش آمد گفت و گفت که از آمدنش شادمان است. مُنذِر در نزدِ او از قیصر شکایت کرد سبب آن بود که - به قولِ کسی جز سراینده ی کتاب - میانِ مُنذِر که خسرو او را عمان تا بحرین و یمامه و طائف و حجاز را داده بود ، با دیگری از عرب ها به نامِ خالد بن جبله که از سویِ قیصر بر شام فرمان می راند ، خلاف افتاد. خالد بر خلافِ مُنذِر حمله آورد و شمارِ کثیری را به قتل آورد. فردوسی گوید که کسری به خشم آمد و با قیصر سر گران کرد و رسولی با وعید و تهدید به نزدِ او فرستاد و او را از آن کار که با مُنذِر کرده بود سرزنش نمود و گفت که از خود انصاف دهد ، که اگر نه چنین کند لشکری عظیم بر سرِ او خواهد کشید که سرزمینِ او در زیرِ پی درنوردد و به تصرّف درآورند.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شبِ اورمَزد آمد از ماهِ دَی
ز گفتن بیاسای و بردار مَی

فردوسی بزرگ

زمانی دکتر خالقیِ مطلق گفته بود که هنگامِ تصحیحِ شاهنامه صدایِ نفس نفس زدنِ فردوسی را از لابلایِ بیت های شاهنامه شنیده است. او راست گفته بود! فردوسی استادانه و با هنرمندیِ تمامِ در بیتِ یاد شده این درد را برای تنها یک شب به دستِ فراموشی سپرده است. این بیت در پایانِ «پادشاهیِ اورمَزدِ شاپور» آمده است یعنی جایی که معمولاً فردوسی یا اندرزی به خوانندگان می دهد یا از جورِ زمانه و ستمِ روزگار شکوه می کند یا سخن دیگری از خود می فرماید. امّا هر چه هست فردوسی سخنانِ دلِ سوخته ی خود را بیان داشته است. به راستی که هیچ اندیشمندی به دل سوختگیِ فردوسی نمی توان سراغ گرفت. چه کسی ممکن است مانندِ فردوسیِ جنتلمَن و ثروتمند از زار و زندگیِ خود بگذرد، همه ی آن ها را از دست بدهد و با شکمِ گرسنه در خانه ای که از در و دیوارهایش وحشتِ فقر و تنگدستی می بارد برای معنا بخشیدن به زندگانیِ یک ملّت تنها یسراید و بسراید؟ فردوسی خود نیز تیزبینانه به این مطلب آگاه است و پاسخ می دهد هیچ کس!:

وُ دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کَس خریدار نیست!

مگر فردوسی نبود که در آغازِ شادی انگیزترین داستانِ شاهنامه یعنی «پادشاهیِ بهرامِ گور» ما مردم بی خبرِ قرن بیست و یکم را از اعماقِ تاریخ با سوزِ دل خبر داد که:

نماندم نمکسود و هیزم و نه جو
نه چیزی پَدیدست تا جو درو
بَدین تیرَگی روز و هولِ خراج
زَمین گشتَه از برف چون کوهِ عاج
هَمَه کارها سر اندر نِشیب
مگر دست گیرد حُیَیِّ قُتیب

باری در لتِ یکمِ بیتِ یاد شده منظور از واژه ی «اورمَزد» نامِ روزِ نخستینِ هر ماهِ زرتشتی ست بنابراین «شبِ اورمَزد از ماهِ دَی» به معنایِ «شبِ نخستین روزِ ماهِ دی» است که همان ست که «شبِ چله» یا امروز در تداول عامه «شبِ یلدا» گفته می شود. پس معنایِ لتِ یکم چنین است: «شبِ چله [شبِ یلدا] که نخستین شب از ماهِ دی است فرا رسید.»
امّا نکته ی محوری در در بحثِ ما در لتِ دوّم این بیت خوابیده است. ما در این بیت دو عبارت داریم:

۱- ز گفتن بیاسای
۲- بردار مَی

در بالا اشاره شد که این بیت در پایانِ داستانِ «اورمَزدٍ شاپور» آمده است یعنی جایی که فردوسی یا به خواننده اندرزی می دهد یا این که از بی وفایی روزگار شکوه می کند یا سخن دیگری از خود می سراید. بنابراین بیتِ یاد شده به طورِ کلّی اشاره به خودِ فردوسی دارد. «عبارتِ ز گفتن بیاسای» به معنایِ «یک امشب از سراییدنِ شاهنامه دست بردار و به خودت آسایش بده» و عبارتِ «بردارَ مَی» به معنایِ «به شادی بپرداز و باده نوش کن» است. بنابراین معنای بیتِ دوّم چنین است: «یک امشب [لحظه ای از طولِ عمر] از سراییدنِ شاهنامه دست بردار و به خودت آسایش بده و به شادی بپرداز و باده نوش کن».
فقط یک امشب! چه کسی می تواند ادعا کند چنین اراده ی پولادینی دارد؟ این که انسان سی سال هر لحظه و ثانیه و دقیقه از زندگی اش را در اندیشه ی سرایش شاهنامه باشد زیرا که کس دیگری جز او نیست که این رنج را خریدار باشد و اندوهبار از همه این که خودش نیز به آن آگاه باشد! فردوسی از سایه ی مرگی که همیشه به دنبالش بود می ترسید نه برای خودِ مرگ! بلکه برای ناتمام گذاشتنِ شاهنامه:

مگر خود دِرَنگم نباشد بَسی
بَباید سِپُردن بَه دیگر کسی!

این حسِّ عجیبِ مسئولیت پذیری که ما نزدِ فردوسی می بینیم به راستی نزد هیچ کس دیگری یافت نمی شود. فردوسی با سرایش این بیت دارد به ما می فرماید که «هنگامِ شبِ چله فرا رسید. من تنها یک امشب را به خود استراحت می دهم که بتوانم درد و رنجِ سرایش شاهنامه را با خوردن باده کاهش دهم» و کنایه ای نیز به ما زده که شما هم در این شب به شادمانی نوشخواری بپردازید هر چند که مانندِ من دردهای یک ملّت بر دوش های شما سنگینی نمی کند! هیچ شاعری، هیچ اندیشمندی، هیچ فیلسوفی، هیچ نویسنده و مورخی در تاریخِ بشریت به پایِ فردوسی نمی رسد زیرا هیچ کدام از آن ها به اندازه ی فردوسی بزرگ به ملّتِ خویش وفادار نبوده است. شفیعیِ کدکنی در وصفِ فردوسی به درستی گفت:

به گِردت شاعران انبوه و هر یک قلّه ای بشکوه
تو امّا در میان گویی دماوندی که تنهایی!

شما ایرانیان نیز درد فردوسی را فراموش کنید و در شبِ چله به شادمانی بپردازید. یلدا بر شما نیک باد.


امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و نود و هشتم

پادشاهیِ خسرو (یا کسری) انوشیروان (۱)

و او خسرو پورِ قباد ، پورِ پیروز پورِ یزدگرد پورِ بهرامِ گور است ، مدّتِ پادشاهیِ او شصت و چهار سال بود

فتح بن علیِ اصفهانی مترجمِ این کتاب گوید: در عنفوانِ پادشاهیِ کسری پیامبرِ اسلام زاده شد. و خداوند ایامِ دولتِ خداوندِ ما ، سلطان الملک المعظم ملک الملوک العرب و العجم ، ابوالفتح عیسی بن السلطان الملک العادل ابی بکر بن ایوب ، را بر دوام داراد. فردوسی - رحمة الله - در آغاز ، از روزگارِ پیریِ خود می نالد:

مرا دُرِّ خوشاب سستی گرفت
همان سروِ آزاد پستی گرفت
خروشان شد آن نرگسانِ دُژم
همان سروِ آزاد شد پشت خم
دل شاد و بی غم پُر از درد گشت
چنین روزِ ما ناجوانمرد گشت

سپس چنین گوید که کسری بر تختِ شاهی برآمد و تاج بر سر نهاد همه ی بزرگانِ جهان در پیشگاهش گِرد آمدند و او در کمالِ بلاغت و فصاحت سخنانی گفت و سپاس و ثنایِ خداوندی به جای آورد و مردم را اندرز داد آن سان که عادتِ پادشاهان بود. مردم از خرد و دانشِ او در شگفتی شدند و برخاستند و بر او ثنا گفتند و ستایش کردند. آن گاه اکابر و علما را گِرد آورد و در امرِ کشور با آنان به گفت و گو نشست. سراسرِ کشور را به چهار بخش کرد. نخست خراسان و آن چه بدان پیوندد از بلاد و جبال؛ بخشِ دوم اصفهان که زادگاهِ بزرگان و خاستگاهِ پادشاهان و ناموران است. در این بخش بلادِ آذربایجان از مرزِ ارمینیه تا اردبیل را قرار داد؛ بخشِ سوم بلادِ فارس بود و اهواز و غیرِ آن؛ بخشِ چهارم سرزمینِ عراق و اقلیمِ روم.
پادشاهانِ پیشین از مزارع ثلث یا ربع می گرفتند ، چون قباد به شاهی نشست به عشر بسنده کرد. می خواست که باز هم به خاطرِ رفاهِ رعیّت از آن بکاهد ولی مرگ مهلتش نداد. چون کسری به پادشاهی نشست فرمود زمین ها را مساحت کردند از کوه ها و دشت ها. از هر جریب از زمین از مزارعِ گندم و جو یک درهم گرفت و از آن چه ناکِشته بود هیچ نگرفت. و فرمود تا نخل ها و درختانِ زیتون را شماره کردند از هر شش نخل نیز یک درهم ، و از هر دَه درختِ زیتون و نیز از درختانی که میوه هایِ آن ها تا پاییز بر آن ها باقی نمی ماند نیز یک درهم. و از هر کس که دهقان نبود ولی صاحبِ ثروت بود هر سال دَه درهم می گرفت و کمتر از آن را چهار درهم. و آن خراج به اقساط تقسیم کرد که در هر سه ماه یک قسط از آن به دیوان ادا کنند.
سپس فرمود تا ترتیبِ ادایِ خراج را در سه نسخه نوشتند: نسخه ای به وزیر داد برایِ نگاهداریِ حسابِ خزانه ، و نسخه ای به عُمالِ خراج داد تا دستورِ کارِ ایشان در گِردآوریِ خراج باشد. و نسخه ای به موبدِ موبَدان که قاضی القضات بود ، تا عُمال و کسانی که عهده دارِ جمع آوریِ خراج هستند زیادت از مقرّر نستانند. اُمنا و مردمِ موردِ وثوق و کارگزاران به اطرافِ کشور فرستاد تا بلاد را آبادان کنند و مردم از نعمت بهره مند شوند و احساسِ امن و راحت نمایند. و نامه ای به هر اقلیم نوشت که در آن مقدار خراجی که باید پرداخت شود به تفضیل آمده بود و گفته بود که اگر کسی یک درهم زیادت می گیرد میانش به ارّه ببُرند و برایِ عبرتِ دیگران شکنجه اش کنند. و فرمان داد تا در اکنافِ دریا و خشکی راهگذاران و مقیمان و اصنافِ مردم در امن و امان زندگی کنند ، و در عینِ حال خراجِ خویش به هنگام بپردازند مگر آن که مزروع گرفتارِ آفاتِ آسمانی گشته باشد که در این صورت از او هیچ نخواهند سِتَد. و هر زمین که صاحبش بمیرد و او را وارثی نباشد نباید که ناکِشته رها شود بلکه آن را به هزینه ی خزانه آبادان سازند.

عَرْضِ سپاهِ انوشیروان در برابرِ موبد (۱)

سراینده ی کتاب گوید: در میانِ پادشاهان و صاحبانِ تاج و تخت و فرمانروایانِ اقالیم و بلاد هیچ کس از انوشیروان دادگرتر نبود و دانش و خردش بیش از او نبود و قویدست تر از او نبود. او را موبدی بود به نامِ بابک که امورِ لشکر را به او سپرده بود. فرموده بود که بر سرِ میدان برایِ او کاخی بلند برآورند تا از آن جا مُشرف بر سپاه باشد. آن کاخ را بنا کردند و در آن فرش هایِ گوهرنشان بگستردند. بابک در آن کاخ جای گرفت و دبیران و خادمان در خدمتش بودند. بابک فرمان داد تا منادی ندا کند که سپاهیان با تمامِ ساز و برگ سوار شوند. سپاهیان سوار شدند و به میدان آمدند چون در آن نگریست درفشِ کسری را در آن میان ندید. فرمان داد که بازگردند ، و خود سوار شد و به سرایِ خویش بازگشت. روزِ دیگر بارِ دیگر منادی ندا در داد که سپاهیان با تمامِ سلاح هایِ خود به میدان آیند. چون درفشِ کسری را ندید فرمود که بازگردند. روزِ سوم منادی ندا کرد که حتی یک تن هم نباید که در آن تخلف ورزد ، خواه شریف باشد خواه فرومایه ، بزرگ باشد یا خُرد ، چه صاحبِ تاج باشد چه صاحبِ تخت و این فرمان حتمی است ، و کس را از آن چاره نیست. همه باید تمام سلاح حاضر شوند.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

که چون بَد گزینیم کُشتن بُوَد!
همی راهِ اندیشه بستن بُوَد!

مرا گفت مزدا اهورا که جان
اگر پروری راه یابی بدان!

به کژّی نگر راستی را ببین
به اندیشه از دو یکی برگُزین!

گُسی کن به آن جا که دِلخواهِ تُست!
براندیش بر هر که آن شاهِ تُست!

مبادا که من راهِ یزدانِ پاک
نجویم، ندارم از او هیچ باک!

چو این گفته شد خسروِ نامدار
بگفتش که پیشم بیا بر کنار

هَمی نامه بگرفت از او پر ز خشم
بدرّید و بگرفت از او هر دو چشم

ز کاخ اندرون تازیِ زشت روی
همی رفت و برد از جبین آبروی

به دل گفت آن خسروِ تاجدار
که اندیشه را هیچ بر دل مدار!

«ز شیرِ شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیدست کار

که تختِ عجمْ شان کند آرزو
تفو باد بر چرخِ گردان تفو!»

سراینده: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۷۱ ]

ناپایداریِ جَهان

🥀چِه گفت آن گَرانمایَه رَهبانِ مَرْو
🥀که بَنْهُفت بالایِ آن زادسَرْو،

🥀که بخشش ز کوشش بُوَد در نِهان
🥀که خُشْنود بیرون شود زین جَهان؟!

🥀یَکی گفت: اگر چند خندان بُوَد
🥀چُنان دان که از دردمندان بُوَد،

🥀که از چرخِ گَردان پذیرد فِریب
🥀که او را نِماید فراز و نِشیب!

🥀بَه بیشی نِهاده ست مردم دو چِشم!
🥀ز کمّی بُوَد دِل پُر از درد و خِشم!

🥀نه آن مانَد اَی مردِ دانا، نه این!
🥀ز گیتی هَمَه شادمانی گُزین!

🥀اگرچند بَفْزایَد از رنجْ گنج
🥀هَمان گنجِ گیتی نیرزَد بَه رنج!

🥀کَسی زِندَه بر آسْمان نگذَرَد
🥀شکارست و مرگش هَمی بَشکَرَد

🥀یَکی را برآرد بَه شمشیر هوش
🥀بَدانگَه که آید دو لَشکر بَه جوش

🥀تَنَش کَرْگس و شیرِ درّنده راست
🥀سرش نیزَه و تیغِ بُرّنده راست

🥀یَکی را بَه بِسْتَر سرآید زمان
🥀هَمی رفت باید زبُن بی گُمان

🥀چِه پیچی هَمی خیرَه در بندِ آز
🥀چو دانی که ایدر نمانی دَراز؟!

🥀گذر جوی و چندین جَهان را مجوی
🥀گُلَش زَهْر دارد، به سیری مبوی!

🥀چُن این بَشْنَوْی دِل ز غم بازکَش
🥀مزن بر لبت بر ز تیمار تَش!

🥀گَرَت هست، جامِ مَیِ زرد خواه
🥀بَه دِل خُرَّمی را مدان از گُناه!

🥀نشاط و طرب جوی و مُستی مَکُن
🥀گِزافَه مپرداز مغزِ سَخُن!

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرلیش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و نود و هفتم

پادشاهیِ قباد

خروجِ مزدک در عهدِ قباد

مردی گشاده زبان و دانشمندِ صاحب رای و خردمند به نامِ مزدک نزدِ قباد آمد. قباد او را پذیرفت و بدو روی آورد و او را دستور و گنجورِ خویش ساخت. قضا را در آن روزگاران مردم دچارِ قحطسالِ بزرگی شدند ، باران نبارید و کِشته ها خشکید. بزرگانِ ایران بر درگاهِ قباد گِرد آمدند و از رنجِ گرسنگی و نداشتنِ قوت بنالیدند. مزدک گفت: پادشاه زودا که به دادخواهیِ شما گوش فرا دهد و نیازِ شما برآورد. و به نزدِ پادشاه رفت و گفت: از تو چند چیز می پرسم ، مرا پاسخِ آن ها بده. قباد گفت: بپرس. مزدک گفت: چه می گویی درباره ی کسی که پادزهر دارد و مارگزیده ای که نزدیک به مُردن است و آن کس که پادزهر دارد به او پادزهر نمی دهد و بُخل می ورزد و او را وا می گذارد تا بمیرد؟ قباد گفت: آن که پادزهر دارد به انتقامِ خونِ مارگزیده گرفتار می آید و باید کُشته شود.
مزدک برخاست و به نزدِ مردم آمد و گفت: در کارِ شما با شاه سخن گفتم. پادشاه گفت: اکنون بازگردید و فردا به درگاه بیایید. مردم بازگشتند و چنان که وعده نهاده بودند بامدادِ روزِ دیگر بیامدند. مزدک بر شاه داخل شد و او را دعا گفت و ثنا خواند و گفت: دیروز به یک پرسشِ من پاسخ دادی ، می خواهم که به پرسشِ دیگر هم پاسخ دهی. گفت: بپرس. مزدک گفت چه می گویی در بابِ کسی که دیگری را حبس کرده و طعام و آب از او بازداشته تا از گرسنگی و تشنگی مُرده است؟ گفت: این مسکین خونی را به گردن دارد که نریخته است. مزدک از نزدِ شاه بیرون آمد و به کسانی که به دادخواهی به درگاه آمده بودند گفت: شاه هر چه در انبارها غله هست بر شما ارزانی داشته است ، دست بگشایید و هر چه در هر جا بیابید از آنِ خود کنید. مردم چنین کردند و آوازه در شهر افتاد ، و مردم به جوش آمدند ، مردمی که از قحطی به جان آمده بودند. و غلاتِ سلطان و دیگران به یغما رفت. به شاه خبر بردند که مزدک مردم را چنین اجازت داده است. پادشاه مزدک را بخواند و پرسید چه چیز او را بدین کار وا داشته است؟ مزدک گفت: گرسنه همان مارگزیده است و طعام همان پادزهر است. پادشاه خونِ کسی را که پادزهر دارد حلال کرده است اگر به مارگزیده ای که مشرف به مرگ است نپردازد. دیدم که مردم از گرسنگی می میرند و کسانی را که غلات را در انبارها ذخیره کرده اند از حالِ مردم خبر نیست. من نیز گندمِ آنان را بنا بر حکمِ شاه بر آنان که نیازمندند ارزانی داشتم.
قباد خاموش شد و کارِ مزدک بالا گرفت و دستی توانا یافت و پیروانِ او فراوان شدند. او با پیامبران در آیین هایشان مخالفت ورزید و از روشِ دانشمندان دوری گزید. می گفت که باید که امورِ عالم به تساوی باشد و در نعمت هایِ خدا میانِ توانگران و فقیران فرقی نباشد. توانگران همچون تارند و فقیران همچون پود. بدین گونه آیینِ اباحت آشکار کرد و هر روز کارش روی در قوّت داشت تا قباد نیز به کیشِ او گروید و مذهبِ او در جهان شیوع یافت به گونه ای که کسی را جرأتِ مخالفت با او نبود.
تا روزی به نزدِ پادشاه آمد و گفت بر درگاه جماعتی از اهلِ دینِ ما و پیروانِ آیینِ ما گِرد آمده اند. شاه فرمود که داخل شوند. مزدک گفت این جا را گُنجایِ ایشان نیست ، اگر پادشاه صلاح بداند دیدارِ آنان را به بیرونِ شهر آید. قباد گفت تا تختِ او به صحرا بردند و خود نیز به صحرا شد. صد هزار مزدکی گِرد آمدند. مزدک به قباد گفت: پسرت خسرو بر دینِ ما نیست ، و او را نشاید که با آیینِ حق مخالفت ورزد ، صواب آن است که به پیرویِ ما از او خطی گیریم تا از این گمراهی و نادانی برَهد. و گفت آن چه مردم را از راهِ راست منحرف می سازد پنج چیز است - نه بیش و نه کم - و آن رشک است و کین و خشم و آزمندی و نیازمندی ، چون بر این پنج دیو چیره گردی در راهِ حق قدم نهاده ای و منشأ همه ی این ها دو چیز است: زن و خواسته. پس باید که این دو بر همگان مباح باشد تا از آن پنج آفت برَهند.
قباد فرزندِ خود را به کیشِ مزدک خواند خسرو پنج ماه مهلت خواست که اگر در این مدّت بطلانِ دینِ او آشکار نشد آن را بپذیرد. قباد خوشدل شد و مردم از آن انجمن پراکنده شدند. کسری نامه هایی به اطرافِ ایران نوشت و دانشمندان را بخواند. موبدی از شهرِ اردشیر خُرّه بیامد به نامِ مِهرآذر با سی موبد دیگر ، به درگاهِ خسرو آمدند. در آن جا در بابِ مزدک و آیینِ او سخن ها رفت و مباحثات و مناظرات به درازا کشید تا بطلانِ دینِ او ثابت شد و دلیل هایِ او ناچیز گردید و حاصلِ آن گفتگوها به خسرو بازگفتند. انوشیروان نزدِ پدر رفت و گفت اگر حقیقتِ دینِ مزدک و بطلانِ دینِ زردشت مسلم شود من از تو پیروی کنم؛ و اگر بطلانِ دینِ مزدک ظاهر شد باید که تو از او تبرّی جویی و دستِ مرا بر او و متابعانش گشاده گردانی تا رایِ خود بیان دارم و حکمِ خود اجرا کنم.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

قباد بر سریرِ فرمانروایی استقرار یافت تا کارهایِ ایران را سامان بخشید و به جنگِ روم رفت و بلادِ روم بگرفت و در آن جا آتشکده ها برپا نمود و کیشِ زردشتی را آشکار ساخت. پس بازگشت و مداین را که تختگاهِ پادشاهان بود بنا کرد و شهرِ بزرگِ دیگری ساخت که آن را اَرز نامید و اکنون آن را حَلوان خوانند.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و نود و ششم

پادشاهیِ قباد پورِ پیروز پورِ یزدگرد پورِ بهرامِ گور ، مدّتِ پادشاهیِ او چهل سال بود

سراینده ی کتاب گوید: چون قباد بر تختِ پادشاهی نشست مردم را گفت: راهِ شما به نزدِ من گشاده است چه در شب و چه در روز. پرده ی کتمان بر چهره ی اسرار می کشید. هر پادشاه که زبانِ خود به گفتارِ راست آراید شایسته ی بزرگی و جلال است. هر گاه نه بر وفقِ صواب سخن گوید راه بر دشمنی و کینه توزی گشوده است. چون دلِ خود از کینه ی کهنه پاک دارد خُردان و بزرگان فرمانِ او برند. بردباری ستونِ خردمندی است و شتابکاری اصلِ مذلّت و خواری است. هر کس که عیبِ خود را بشناسد باید که از عیب جوییِ دیگران خاموشی گزیند. سپس گفت به کردارهایِ نیک بشتابید و زندگیِ خود به گناهان تباه مسازید. حاضران او را ستودند و ثنا گفتند و بر تاجِ او گوهر افشاندند.
شانزده ساله بود که بر تختِ پادشاهی نشست ، اما از پادشاهی بهره ای اندک داشت زیرا که همه ی کارها به رایِ سوفزای بود. سوفزای خودکامه بود و در بست و گشادِ کارها هیچ به رایِ او نمی پرداخت و کسی از موبدان و وزیران را پروانه ی ورود به نزدِ قباد نبود. حال بر همین منوال بود تا قباد به بیست و سه سالگی رسید. روزی سوفزای نزدِ او آمد و اجازت خواست که به شیراز رَوَد تا در کارهایِ خود بنگرد. قباد اجازت فرمود ، و او با یارانِ خود رهسپارِ شیراز شد. چون به شیراز درآمد همه ی ممالکِ فارس به فرمانِ او در آمدند. سوفزای می گفت او بوده که قباد را به پادشاهی نشانده است و بدین گمان بود که کس را یارایِ آن نیست که از او به زشتی یاد کند. آن گاه از هر صاحبِ اقلیمی خراج خواست و در هر سو فرمانِ خود بگسترد.
این خبر به قباد بردند و مردم می گفتند که قباد از پادشاهی و تخت و تاج تنها نامی است و کس مطیعِ فرمانِ او نیست و سخنش را نمی شنود. یاران و نزدیکانِ قباد در نزدِ او فراوان از این سخنان می گفتند و سوفزای را در چشمِ او زشت می نمودند و قباد را از این که از کارِ او غافل بوده عیب می کردند ، و می گفتند که قوانینِ پادشاهی را مُهمل گذاشته و در شرایطِ سیاست اخلال می کند و این سبب شده که سوفزای بر قدرتِ خود در فارس بیفزاید و مردانِ آن دیار را بنده ی خود ساخته و اموالِ آن از آنِ خود کرده است. پیوسته در گوشِ قباد از این گونه سخنان می خواندند تا دلش را از کینه بینباشتند.
روزی قباد گفت: اگر من دشمنی با او آشکار کنم این حادثه سخت بزرگ شود و این درد بی علاج مانَد ، و مرا در ایران چنان سپاهی نیست که با او یارایِ پایداریش باشد و از تندی و تیزیِ او بکاهد و از کینه توزیش باز دارد. یکی از آنان که با او رای می زد گفت: ای پادشاه ، دل مشغول مدار که تو را بندگانی هستند که بر چرخِ گردنده دست یازند و بر شیران غلبه یابند. یکی از آنان شاپورِ رازی است که چون از جای برخیزد دلِ سوفزای از بیم بشکافد. این سخن در دلِ قباد کارگر افتاد و به یاریِ شاپور دل بست و نیرو گرفت. و این کار بر خلافِ خرد و به مقتضایِ نادانی بود. در حال سواری به ری فرستاد و از شاپور خواست که به سویِ او آید. در این هنگام قباد در بغداد می بود. رسول نامه ی قباد برگرفت و شتابان به ری آمد. چون شاپور را از آمدنِ رسولِ قباد خبر دادند از شادی بخندید و از این که شاه با سوفزایِ فارسی دل بَد کرده است شادمان شد ، که در آشکار و نهان دشمن ترین دشمنانِ او بود. پس امرِ پادشاه را اطاعت کرد و با لشکرِ خود به پیشگاه آمد. چون شاپور در آمد شاه اکرامش کرد و او را بر تختِ فیروزه در کنارِ خود نشاند. قباد شکایت آغاز کرد که: سوفزای بر فارس که جزیی از کشورِ اوست استیلا جُسته و از فرمانِ او بیرون شده و به او نمی پردازد. شاپور گفت: خاطر بدین مشغول مدار. به او نامه نویس همه وعید و تهدید. من نامه به نزدِ او می برم و در چشم بر هم زدنی بر دست و پایِ او بند می نهم و نزدِ تو می آورم. پس قباد دبیر را بخواند و فرمود تا نامه ای بدان صفت که شاپور می گوید به سوفزای نویسد. دبیر نامه بنوشت. شاپور سپاه گِرد آورد و رهسپارِ فارس شد.
چون سوفزای از آمدنش خبر یافت با جمعی از یارانِ خود بیرون آمد. به استقبالِ او آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدند. سپس شاپور نامه ی شاه به او داد. چون نامه بخواند پژمرد و تندی و تیزی فرو هِشت و شادی از چهره اش برفت. شاپور گفت: پادشاه از تو آزرده شده و از تو خواسته است که تو را بند برنهاده نزدِ او برم. سوفزای گفت: پادشاه نیکی هایِ مرا در حقِ خود می شناسد ، و می داند که برایِ رهاییِ او از اسارت چه رنج ها کشیده ام ، و به او و بزرگانِ ایران چه خدمت ها کرده ام. اگر پاداشِ آن همه خدمت ها این است که تو را نزدِ من فرستد تا بر دست و پایِ من بند بر نِهی ، هر چه تو را فرمان داده اند به جای آر که از بندِ پادشاهان عار نیست. شاپور او را بند بر نهاد و نزدِ پادشاه آورد.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

در حال خیمه تا فرود آوردند و از آن جا کوچ کردند و از جیحون گذشتند. خبرِ پیروزیِ سوفزای و آزادیِ قباد و موبدِ موبدان به ایران رسید. مردم شاد شدند. بلاش فرمود تختی از سیم در ایوانِ قباد نهادند تا چون بیاید بر آن نشیند. چون بیامد او را با سوفزای به ایوانِ خود در آورد و سماط [سفره ، خوان] گستردند و طعام خوردند. سپس در مجلسِ اُنس و طرب نشستند ولی حادثه ی پیروز چهره ی شادمانی را تیره کرده بود. رامشگران عود می نواختند و الحانِ نبردِ تُرک را می خواندند و پیروزیِ پهلوان را بر تُرکان و رهانیدنِ شاهزاده را از اسارتِ آنان.
کارِ سوفزای بالا گرفت و خودکامگی پیشه کرد و به بست و گشادِ کارها فرمان می داد به گونه ای که در آن دولت کس همتایِ او نبود. بر این حال بود تا چهار سال از پادشاهیِ بلاش گذشت. روزی او را گفت که تو شایسته ی پادشاهی نیستی و به اسرارِ فلک آگاهی نداری و آن را نوعی بازیچه می پنداری ، برادرت قباد از تو بدین مقام شایسته تر است و گره دشواری هایِ آن را بهتر می گشاید ، و تواناتر از تو است به انجامِ مراسم پادشاهی. بلاش ناچار شد که خانه نشین شود و خود را خلع کند. کار بر قباد قرار گرفت و او از اصطخر رهسپارِ بغداد شد.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۶۸ ]

ناپایداریِ جَهان

🥀بَه داد و دِهِش گیتی آباد دار
🥀دِلِ زیردستانِ خود شاد دار!

🥀که بر کَس نمانَد جَهان جاودان
🥀نه بر تاج دار و نه بر موبَدان!

🥀تو از چرخِ گَردان مدان این سِتَم
🥀چُن از باد خیزی، گذاری بَه دَم!

🥀بَه سِه سال و سِه ماه و بر سر سِه روز
🥀تهی مانْد ازو تختِ گیتی فُروز

🥀چو بَهرام گیتی بَه بَهرام داد
🥀پُسَر مَر وُرا دَخْمَه آرام داد

🥀چُنین بود تا بود چرخِ رُوان
🥀بَه اندیشَه رنجه چِه داری رُوان؟

🥀چِه گویی؟ چِه جویی چِه شایدبُدن؟
🥀بَرین داستانی نشاید زدن!

🥀رُوانَت گر از آز فرتوت نیست
🥀نِشیمِ تو جُز تنگْ تابوت نیست!

🥀اگر مرگ دارد چُنین طبعِ گُرگ
🥀پُر از مَی یَکی جام خواهم بزرگ!

🥀یَکی تورِ تُرکی چو گوری بَه تَن
🥀کَهُن، پُرگُهر، هَنگِ او شَستِ من!

🥀هَمَه در جَهان خاک را آمدیم
🥀نه جویایِ تِریاک را آمدیم!

🥀بَمیرد کَسی کو ز مادر بَزاد
🥀زِهَش چون سِتَم بینم و مرگ داد!

از برافزوده های شاهنامه:

🥀نکرد ایچ با من وفا تاج و تخت
🥀تو فَرْخُنْدَه بادی و پیروزبخت

🥀هَمَه هر که باشد بُوَد خاکِ پا
🥀که گیتی نکردَه ست با کَس وفا [۱]

پی نوشت:

سرابنده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزبنش شده است.

۱- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخش صد و نود و چهارم

پادشاهیِ یزدگرد پورِ بهرام ، مدّتِ پادشاهیِ او هجده سال بود

سراینده ی کتاب گوید: یزدگرد به جایِ پدر نشست و تاج بر سر نهاد. اشراف و دانشمندان و بزرگان گِرد آمدند و او را ثنا گفتند و به پادشاهی تهنیّت خواندند. یزدگرد آنان را اندرز داد و وعده داد تا کارهایی کند که همه به صلاحِ ایشان و کشور باشد و راهِ دادگری و انصاف سپَرَد. او با سیرتی پسندیده امورِ کشور در ضبط آورد. چون هجده سال از پادشاهیش بگذشت و طلایه هایِ پایانِ زندگی آشکار گردید سران و سرداران و علما و بزرگان را بخواند و گفت: من فرزندِ خود هرمز را به جانشینیِ خویش برمی گزینم. عهدِ او را مشکنید. پسرم فیروز هر چند که بزرگتر از هرمز است و شهامت و شکوه و ابهّتش بیش از اوست من هرمز را برگزیدم زیرا که به سببِ مدارا و سکون و خردمندی سزاوارتر به پادشاهی است. او با شما به رفق و مدارا رفتار خواهد کرد. یزدگرد یک هفته پس از وصیّت بمُرد. آری هر زنده ای در گور شود خواه صد سال عمر کند یا دَه یا پنج سال ، هر چه در شمار گنجد ، اولی است که نامِ بقا بر آن ننهند.

پادشاهیِ هرمز پورِ یزدگرد پورِ بهرامِ گور ، مدّتِ حکومتش یک سال بود

هرمز بر تختِ شاهی نشست. پیروز به خشم آمد و سر به شورش برداشت و برایِ برافکندنِ او چاره ها جُست و ستاره ی اقبالش روی در غروب نهاده بود. پیروز به هفتالیان پناه بُرد. پادشاهِ هفتالیان پادشاهی بزرگ بود و مُلکش پهناور ، و قدرت و شوکتش عظیم. پیروز از او خواست لشکری به یاریش فرستد و عهد کرد که تِرمذ و واشجرد را در عوض به او دهد. او نیز بپذیرفت. پیروز بر عهده گرفت که چون به تختِ پادشاهی نشیند آن شهرها تسلیمِ او کند. او نیز سی هزار سپاهی به یاریش فرستاد. پیروز از خراسان بیامد تا با برادر پیکار کند. دو سپاه در بیرونِ ری مصاف دادند. پیروز هرمز را بشکست و اسیرش کرد و چون چشمش به برادر افتاد که به ذِلِ اسارت گرفتار شده دلش بر حالِ او بسوخت ، فرمان داد که سوار شود و به او نزدیک گردد و دست در دستِ هم نهادند و او را در آغوش گرفت و به ایوانِ خود بازش گردانید ، به شرطی که در خدمتِ برادر باشد و مطیعِ فرمانِ او و از پادشاهیِ او خشنود.

پادشاهیِ پیروز پورِ یزدگرد پورِ بهرامِ گور ، مدّتِ پادشاهیِ او هشت سال و چهار ماه بود

پیروز بر تخت نشست و تاجِ شاهی بر سر نهاد. بزرگان و سران و موبدان و دانشمندان به حضور آمدند. پیروز گفت: از خدا می خواهم که زندگیِ من دراز کند که مردم را در جایِ خودشان قرار دهم تا خُرد ، خُرد به نظر آید و بزرگ ، بزرگ. سرِ آدمیّت ، بردباری است و هر کس که سبکسر باشد به زودی خوار شود. ستونِ خردمندی دادگری است و نیکوکاری. هر پادشاهی که از خرد عاری باشد پادشاهیش به درازا نکشد. سپس به کارِ مُلک و سیاستِ مردم پرداخت. آنان را به خیر امیدوار ساخت و از تُندخویی و خشم بیم داد. پس از یک سال که از پادشاهیش گذشت درهایِ آسمان به رویِ باران بسته شد و خشکسالی آمد و این امر دو و سه و چهار سال دوام یافت. پادشاه خراج ها را مُلغی کرد و انبارهایِ خاصِ غلّات را در همه ی ولایات در بگشاد و به مردم داد. و به همه جا نامه کرد که اگر بشنود که کسی در شهری یا دهی از گرسنگی مُرده است آن شهر و دِه را ویران خواهد کرد و مردمش را به شدیدترین عقوبت کیفر خواهد داد ، تا توانگران فقر را کفایت کنند و فقیران در سایه ی توانگران توانند زیست.
دیگری جز سراینده ی کتاب گوید: که فیروز با این سیاست مردم را از قحط سالِ درازمدّت برَهانید. تنها یک تن در شهرِ اردشیر خُرّه به نامِ رنه از گرسنگی درگذشت.
سراینده ی کتاب گوید: قحطی هفت سال زمان گرفت. فیروز فرمان داد تا مردم بیرون روند و از خدا باران خواهند. مردم به درگاهِ خداوند زاری و مویه کردند و گریستند و دست ها به دعا برداشتند. در نوروزِ سالِ هشتم خداوند باران فرستاد. و مردم و زمین ها زنده شدند. نعمت فراوان گردید و آسمان مدد کرد ، شکوفه ها و گُل ها بردمیدند و باغ ها پُر از گیاه شد. گُل هایِ شقایق جام ها برافراشتند و چشمه ها از زمین جوشیدن گرفتند و قوس قزح در آسمان پدید آمد.
من (یعنی بُنداری) می گویم که در کتابی دیدم که چون آسمان بر آنان باران ریخت و آب جاری شد مردمان شاد شدند و بر سرِ یکدیگر آب ریختند. این رسم تاکنون میانِ آنان باقی است و این جشنِ آب پاشان است که در کتاب ها آمده است.
سراینده ی کتاب گوید: که چون پیروز از تنگنایِ قحطی برَهید فرمود تا برایِ او شهری بنا کنند که آن را پیروز نامید و آن همان شهری است که آن را اردبیل گوییم. و نیز شهرِ باذان فیروز را که نزدیکِ ری است او بنا کرد. چون از این کارها فراغت یافت سپاه گِرد آورد و سپاهیان را مال بخشید و به جنگِ پادشاهِ تُرکان به نامِ خوش نواز لشکر بُرد. برادرِ خود ، هرمز را سرداریِ لشکر داد. و پسرِ خود قباد را در ساقه ی لشکر نهاد.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

چون آمدند فرمود هر یک از آنان را گاوی و خری دهند و هزار بارِ گندم برایِ  بذر به ایشان داد.
چون گندم به دستشان رسید آن را نان کردند و خوردند ، گاو را هم کُشتند و بارِ خود به خر نهادند و در شهرها پراکنده شدند ، و به دزدی و راهزنی و ربودنِ منالِ مردم دست یازیدند. آنان امروز شمارشان افزون شده و در اقطارِ زمینِ پهناور زندگی می کنند. اینان را لوریان گویند و به زُط و عشریه هم معروفند ، و در همه جا پراکنده اند.
بهرام بر سریرِ سلطنت امر و نهی می کرد تا شصت و سه سال سپری شد. خازن بیامد و خبر داد که خزانه خالی شده و دیگر توانِ پرداختِ مال به کسی نیست. بهرام آن شب در اندیشه سر کرد. بامداد بر تخت نشست. پادشاهان و امیران و سران و سرداران بیامدند. پس فرزندِ خود یزدگرد را بخواند و او را ولایتِ عهدی داد و تاج و تخت به او سپرد و خود انزوا گزید و به پرستشگاه رفت و به طاعت و عبادت مشغول شد. شبی به بسترِ خواب رفت و دیده بر جهان فرو بست و به راهِ فنا گام زد. کسی از مرگِ او خبر نشد. بامداد از خوابگاه بیرون نیامد. پسرش یزدگرد بیامد و گوشه ی لحاف را باز کرد ، او را مُرده یافت. آری روزگار چنین است مباد که تو را بدان آرامش باشد یا بدان میل کنی. سنگ و آهن از مرگ بیمناکند و با شنیدنِ نامِ آن به لرزه می آیند. بر تو باد که به عدل و داد و نیکوکاری زیست کنی اگر خواهی که در قیامت از عذابِ الهی برَهی.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

بهرام گفت: چرا این گونه مرا عیب می کنی؟ آیا اگر کسی بخواهد به میهنش باز گردد و به میانِ خویشاوندانِ خود رَوَد باید سرزنش شود؟ سپس گفت: من شاهنشاهِ ایران هستم و تو از این پس جز نیکی از من نخواهی دید. تو را پدرِ خود خواهم خواند و هرگز از تو خراج نخواهم و دخترت را در جهان سرورِ زنان خواهم ساخت ، و در آن جا به شرف و افتخار نایل شود. شَنگُل از این سخن در شگفتی شد و شاره ی هندی از سر بیفکند ، و از میانِ یاران بیرون آمد و به نزدِ بهرام دوید و از اسب فرود آمد و او را در برگرفت. بهرام رازِ خود با او بگفت. و گفت که به چه کاری به هند آمده بوده و می خواسته خود به چشم دربار و عظمتِ پادشاهِ هند ببیند. سپس فرمود تا باده آرند و به شراب نشستند و پیمان کردند که با یکدیگر از رویِ صدق و صفا و یاری و مددکاری زیست کنند. پس یکدیگر را بدرود کردند و هر کس راهِ خود در پیش گرفت. خبرِ آمدنِ بهرام به ایران رسید ، بشارت آورندگان را گوهر نثار کردند و خیمه ها زدند. فرزندش ، یزدگرد ، لشکر گِرد آورد و با عَمِّ خود نِرسی و موبدِ موبدان به استقبالِ پدر شتافت. بهرام به کاخِ خود رفت و بر سریرِ عزّتِ خویش تکیه زد و باز به امر و نهی و بَست و گشادِ کارها پرداخت.

پی نوشت:

برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…
Subscribe to a channel