شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و سی و چهارم
پادشاهیِ خسرو پرویز
در ذکرِ آن چه میانِ پرویز و چوبین گذشت (۳)
و اما پرویز در لشکرِ بهرام درآمد و در خیمه ی او فرود آمد و دست به تاراج گشود ، و سپاسِ خداوند به جای آورد. سپس دبیر را بخواند و فتح نامه به قیصر نوشت و آن چه رفته بود به شرح بگفت. و به دستِ یکی از یاران به نزدِ قیصر فرستاد. چون مژده آورنده رسید و بشارتِ پیروزیِ پرویز داد قیصر از تخت فرود آمد و سر برهنه کرد و شکرِ خدای را که این پیروزیِ بزرگ نصیبِ او کرده بود به جای آورد. سپس پاسخ نامه بنوشت و او را اندرزها داد و نعمت هایِ خداوند را به او نمود. آن گاه تاجی قیصری و طوق و دو گوشوار و صد و شصت جامه ی زربَفت و سی بارِ زر و سیم و چلیپایی که بر آن یاقوت و زَبَرجد نشانده بود و جعبه ای پُر از دانه هایِ مروارید از خزانه بیرون آورد و به دستِ چهار تن فلاسفه به نزدِ پرویز گسیل داشت. پرویز هدایایِ قیصر را تحسین کرد و به وزیرِ خود گفت: این جامه ها بر آیینِ ما بافته نشده اند. پوشیدنِ جامه هایی که بر آن صلیبِ مسیحیان باشد در دینِ ما پسندیده نیست. اگر نپوشم قیصر از ما خواهد رمید و گمان هایِ دیگر خواهد کرد و اگر بپوشم حاضران گویند که مسیحی شده و به آیینِ قیصر در آمده است. وزیر گفت: ای پادشاه ، امرِ دین به جامه وابسته نباشد ، تو بر آیینِ زردشت هستی اگر چه دستِ اتحاد به قیصر داده ای. پرویز جامه ی اهداییِ پدر زنِ خود بر تن کرد و تاج بر فرازِ سر بیاویخت و مردم را اجازت داد که بر او درآیند. چون مردم او را در جامه ی رومیان دیدند نادانان پنداشتند که از دین برگشته. اما دانایان دانستند که این کار برایِ رضایتِ خاطرِ قیصر کرده است.
روزِ دوم نیاطوس را فرا خواند. خوان ها برنهادند و پرویز در خِلعتِ قیصری بیامد. چون به طعام و شراب نشستند. بِندوی بَرْسَم به او داد. پرویز بَرْسَم بگرفت و زمزمه کرد. چون نیاطوس چنان دید از خوان کناری کشید و گفت چگونه بَرْسَم و صلیب در یک جای گِرد آیند؟ این کار آشکارا ستم بر مسیح است. چون بِندوی چنان دید با پشتِ دست بر صاحبِ صلیب یا گیرنده ی او زد. پرویز به خشم آمد آن سان که رنگش زردی گرفت. چون نیاطوس چنان دید بر پای جَست و به خیمه ی خود رفت. یارانش به خروش آمدند و سلاح برگرفتند و سوار شده به سراپرده ی پرویز روی نهادند. نیاطوس سواری فرستاد و از او خواست که بِندوی را نزدِ او فرستد و اگر نفرستد از او آن خواهد دید که از کاری که چوبین بر سرِ او آورد بدتر باشد. پرویز از فرستادنِ بِندوی سر برتافت و بیمِ آن بود که فتنه ای بزرگ برخیزد.
مریم که زنی خردمند بود پرویز را گفت: بِندوی را به من بسپار ، من او را نزدِ نیاطوس می برم تا چون او را ببیند آتشِ خشمش فرو نشیند. سپس او را به نزدِ تو باز می گردانم. پرویز اجابت کرد و بِندوی را با دَه تن از غلامان با مریم نزدِ عمِّ او روانه کرد و نامه ای نیز به قیصر نوشت. مریم سوار شد و برفت. چون بر نیاطوس داخل شد و نیاطوس را چشم بر بِندوی افتاد برخاست و به پیشباز رفت و او را در آغوش کشید و عزیزش داشت و اکرامش کرد و گفت که آن خطایی بود و تلافیِ آن آسان است. بساطِ مَستی از این گونه حوادث فراوان دارد. پس او را خِلعت داد و با او به نزدِ پرویز آمد. پرویز با نیاطوس خلوت کرد و در ضمنِ گفت و گوها از او پوزش خواست و گفت که بَندوی مردی فرومایه و دور از خیر و خوبی است و آن کارش موجبِ شرّ و فساد شد. تو بر مقتضایِ خردِ خویش کار کن و عیشِ ما تباه منمای ، و آن نهالِ محبّت که قیصر کِشته است برمکَن. من خود از این مرد بارها به دل دارم. او کُشنده ی پدرِ من است. میانشان گفت و گوها به درازا کشید و رازها گفتند. سپس نیاطوس برخاست و به خیمه ی خود رفت.
خسرو پرویز خَرّادِ بُرزین را گفت که دبیرِ لشکرِ روم را بخواند و به کسانی از آنان که درخورِ خِلعتِ شاه هستند خِلعت دهد ، و نیاطوس را گوهرهایِ گران بها و اسب و سلاح و جامه و گستردنی که چندان داد که از شمار برگذشت. و نیز او را منشورِ فرمانروایی بر شهرهایی که قباد و هُرمَزد و خسرو انوشیروان گرفته بودند عطا کرد. سپس او را مهیّایِ سفر کرد و بفرستاد و خود با دَه تن از یاران به سویِ آتشکده رفت. چون از دور گنبدِ آن بدید پیاده شد و در کمالِ خشوع و خضوع داخل شد و دو هفته در آن جا اعتکاف کرد و گِردِ آتش می گشت و زَنْد زمزمه می کرد و آن اموال که نذرِ درماندگان و مسکینان کرده بود به آنان داد و به پرده سرایِ خود بازگشت.
پرویز از آذربایجان در جنبش آمد و به اَندیو از سرزمینِ سورستان رفت و در آن جا بر تختِ نیایِ خود انوشیروان نشست و تاجِ کیانی بر سر نهاد و امورِ ایرانیان را سامان داد و گُسْتَهَم را بر خراسان فرمانروا ساخت و منشورِ امارت نوشت ، و شاپور را دارابگرد و اصطخر داد ، و گردوی را جایِ دگر داد ، و همه ی بزرگان و سران را به بخشش ها و انعام هایِ بزرگ سرفراز گردانید.
بامداد چوبین نگریست ، جز خواصِ یارانش کس نبود. گفت: گریز بهتر از درنگ در این مکان است. سه هزار اُشتر از بهترین اموال و گزیده ترین اسباب بار برنهادند و بر دشمن پشت کردند آن سان که در هیچ حال خیالِ بازگشتنشان نبود. بیراهه ها را در پیش گرفتند. چون پرویز خبر یافت نَستور را فرمود که با سه هزار تن سوار شود و از پیِ آنان بتازد. بهرام و آذرگُشَسْب با اندکی از سران برفتند تا به دیهی رسیدند. سخت تشنه بودند. پیرزالی را دیدند ، از او آب خواستند. پیرزن آبشان داد و غربالِ پاره ای آورد که بر آن چند قرص نان بود. نشستند و خوردند ، و از او شراب خواستند. پیرزن کدویی از مِی آورد. چوبین بخورد و سرخوش گردید. پیرزن را گفت: امروز چه خبر شنیده است؟ گفت: خبر شنیدم که چوبین شکست خورده و پرویز بر او پیروز شده. بهرام پرسید: آیا بهرام در جنگ با پرویز کاری درست کرده است یا نه؟ پیرزن خندید و گفت دیو دیده ی خردت بردوخته ، نمی دانی که بهرام پسرِ گُشَسْب چون با پرویز پسرِ هُرمَزد بجنگد مردم به کارِ او می خندند و بر حالِ او می گریند؟ چوبین گفت: بهرام چنین کاری کرده که اکنون نیازش بدان افتاده که از کدو شراب نوشد و بر خوانِ غربال نشیند و به چند قرص نانِ جو قناعت کند. بهرام شب را بدان گونه در آن دیه به روز آورد.
بامدادِ روزِ دیگر لشکریانش برسیدند و گفتند که پرویز در پیِ سپاهِ اوست. بهرام با یارانِ خود بر نشست و برفت تا به نیزاری رسید. فرمود تا آتش در نیزار زنند. چون نَستور را دید آهنگِ او کرد و کَمَند افکند و او را از پشتِ اسب برگرفت. نَستور زاری کرد و امان خواست. بهرام گفت: تو حقیرتر از آنی که به دستِ من کُشته آیی. او را رها کرد و عازمِ ری شد که از آن جا به نزدِ خاقان رَوَد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اتدرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۰۷ ]
ستایشِ هُنر
🥀چُنین گفت داننده خواهر بَدوی
🥀که اَی پُرهُنر مِهترِ نامجوی،
🥀هُنر بِهتر از گَوْهَرِ نامدار
🥀هُنرمند باید تَنِ شهریار!
🥀چُنان دان که کَس بی هُنر در جَهان
🥀بًه خیرَه نجویَد نِشَستِ مِهان!
🥀وُگر تخت جویی هُنر بایَدَت
🥀چو سبزی بُوَد، شاخ و بَر بایَدَت!
🥀چو پُرسندْ پُرسندَگان از هُنر
🥀نشاید که پاسخ دهیم از گُهر!
🥀گُهر بی هُنر ناپَسَندَست و خوار
🥀بَرین داستان زد یَکی هوشیار:
🥀که گر گُل نبویَد، بَه رنگش مجوی
🥀کزانپس نجویی مگر آبِ جوی؟!
🥀چو با مَردِ بَدخواه باید نِشَست
🥀چُنان کن که نگشایَد او بر تو دست!
🥀چو جوید کَسی راهِ بایستَگی
🥀هُنر باید و شرم و شایستَگی!
🥀نباید زبان از هُنر چیرَه تر
🥀دُروغ از هُنر نشْمُرد دادگر!
🥀ندانَد کَسی را بزرگی بَه چیز
🥀نه خواری بَه ناچیز دارد بَنیز!
🥀بَداند که چَندست با او هُنر
🥀بَه اندازَه یابَد ز هر کار بَر!
🥀چُنین گفت با شاه زادَه بَه خِشم
🥀که آیینِ من بین و بگشای چِشم!
🥀هُنر بین و این نامورْگَوْهَرَم
🥀که از تُخْمَه ی سامِ گُنداوَرَم!
🥀هُنر بایَد از مَرد و فَرّ و نِژاد!
🥀کفی راد دارد، دِلی پُر ز داد!
🥀هُنرمند را شاد و نزدیک دار
🥀جَهان بر بَداندیش تاریک دار!
🥀جُوان بی هُنر سَخت ناخَوْش بُوَد
🥀اگر چَند فرزندِ آرَش بُوَد!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
چون دو لشکر صف کشیدند و رویاروی شدند گَوْ را دل بسوخت و نزدِ برادر کس فرستاد و او را اندرز داد که عِنان از نبرد باز گرداند و کارهایِ فاسد اصلاح کند و به سخنِ کینه توزان و حسودان دل نسپارد. مملکت را میانِ خود تقسیم می کنند ، هر قسمت را که او پسندید برگیرد. طَلْخَنْد همچنان در خلاف پای فشرد و از گمراهی باز نیامد. سخنش این بود که امروز روزِ آن نیست که از این گونه راه ها پوییم و به تقسیمِ کشور رضا دهیم.
گَوْ از این پاسخ به هم برآمد و وزیرِ خود را بخواند و از او خواست تدبیری اندیشد که برادر را از جنگ باز دارد ، جنگی که در آن خونِ پهلوانان بر زمین می ریزد. وزیر گفت: آن چه در احکامِ نجوم می بینم این است که این جنگ به درازا نخواهد کشید. هر چه توانی با او مدارا کن و همه ی مملکت به او دِه و ذخایر و خزاین به او سپار ، و تو به تاج و انگشتری راضی باش. پس مردی را که به خرد و هوش معروف بود برگزید و نزدِ طَلْخَنْد فرستاد و گفتش به او بگویید که برادرت از این پافشاریِ تو به جنگ و ستیز دل شکسته است و این کارِ تو را از چشمِ وزیرِ تو - که تو را از راهِ راست باز می دارد - می بیند. بر تو پوشیده نیست که ما را در اطرافِ کشور دشمنانی است همچون پادشاهِ کشمیر و بَغپور و جز آنان. و چون ما بر سرِ تاج و تخت با یکدیگر نزاع کنیم در قفایِ ما بَدی ها خواهند گفت ، و زبان به نکوهشِ ما خواهند گشود ، و پندارند که ما از گوهرِ پاک نیستیم. اگر تو به سویِ من آیی تاج و تخت از تو دریغ نمی کنم و بر تو ننگی نیست که به مصالحه با برادرِ بزرگترت تن در دهی بلکه پادشاهانِ خشکی و دریا از تو به نیکی یاد کنند. من تو را اندرز می دهم ، اگر بپذیری؛ و اگر نپذیری پشیمان خواهی شد به هنگامی که پشیمانی سودت ندهد و دست به دندان می خایی هنگامی که پایت بلغزد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
*: نام این شهر در شاهنامه دَنبر است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۸۲ ]
هوشیاری در روبرو شدن با دشمنان
🥀که هر کو سِلیحَش بَه دُشْمن دِهد
🥀هَمی خویشتن را بَه کُشتن دِهد!
🥀که چون باز خواهَد که ش آید بَه کار
🥀بَداندیش با او کند کارزار!
🥀هَزیمتْ بَه هَنگام بِهتر ز جَنگ
🥀چو تنها شدی نیست جایِ دِرَنگ!
🥀چُنین گفت کانکس که دُشْمن ز دوست
🥀نداند، مبادا وُرا مغز و پوست!
🥀از اندیشَه ی دیو باشید دور!
🥀هم از جَنگِ دُشْمن مجویید سور!
🥀از آن پس چُنین گفت با موبَدان
🥀که اَی پُرهُنر نامور بَخْرَدان
🥀مرا در نِهانی یَکی دُشْمن ست
🥀که بر بَخْرَدان این سَخُن روشن ست
🥀ندارم هَمی دُشْمن خُرد خوار
🥀بَترسم هَمی از بَدِ روزگار
🥀نسایَد سرِ تیغِ ما را نِیام
🥀حلالِ جَهان باد بر من حرام!
🥀ور ایدونکِ دُشْمن شود دوستدار
🥀تو در شورْسْتان تُخمِ نیکی مکار!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀جَهانی سَراسَر پُر از گَرد شد
🥀دلِ دُشْمنان پُر از درد شد [۱]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانه ی ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و هشتم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۱۱)
آمدنِ فرستادگانِ پادشاهِ هند نزدِ انوشیروان و آن چه میانِ آنان گذشت و حکایتِ شطرنج و نَرْد
سراینده ی کتاب گوید: روزی انوشیروان بر تختِ شاهی قرار گرفت و پادشاهانِ اطراف و اربابِ دولت و اعیانِ حضرت در پیشگاهِ او بودند. یکی از حاجبان بیامد و شاه را گفت که رسولِ فرمانروایِ هند بر در است با هزار شتر در زیرِ بار. شاه اجازت داد ، و رسول وارد شد و در برابرِ تختِ پادشاه گوهرهایِ بسیار نثار کرد. سپس آن چه به رسمِ هدیه آورده بود عرضه داشت. از جمله هدایا چتری بود مرصّع به جواهر و دَه فیل. سپس بارها بگشودند ، زر و سیم و عود و کافور و انواعِ گوهرها. همه را در پیشگاه عرضه نمود. آن گاه نامه ای نوشت بر حریر ، و تختِ شطرنج را آورد و گفت: رای [یعنی پادشاهِ هند] می گوید: پادشاه اصحابِ خرد و زیرک ترین کسانی را که بر درگاهِ اوست بفرماید تا این تخت در پیش نهد و در آن بنگرد و با این تندیس ها در صحنه بازی کند و نامِ هر یک بگوید و آن را در خانه ی خود بر عرصه نهد و کیفیتِ حمله و گریزِ آن ها بیان دارد. اگر توانستید که رمزِ بازی را بیابید من خراج به گردن می گیرم و به خدمت می فرستم ، و اگر ناتوان شدید باید که شما باژ و ساو پردازید و از ما چیزی نطلبید.
این نامه بر دلِ خسرو کار کرد و فرمود نطع و تخت بیاورند. بر تندیس ها نگریست. برخی را از چوبِ ساج تراشیده بودند و برخی را از عاج. شاه در بابِ مُهره ها و تخت سوال کرد. یکی از رسولان گفت: این به شیوه ی میدانِ نبرد است و نبرد میانِ مردان. شاه روی به دانشمندان و موبدان و گفت به سخنِ فرستاده ی هند گوش فرا دهید و این رازِ نهان بگشایید. انوشیروان یک هفته از فرستاده ی پادشاهِ هند مهلت خواست که چگونگیِ بازیِ شطرنج را کشف کنند. فرستاده را در جایی فرود آوردند. شاه دانشمندان و موبدان را حاضر آورد. آنان آمده بودند تا رمزِ نهانِ بازی را آشکار کنند. زمانی گذشت و نتوانستند. این کار بر خسرو گران آمد و گفت اگر این راز دانسته نشود دانایانِ ایران را شکستی بزرگ حاصل گشته است. بزرگمهر پیش آمد و نطع بگشاد و یک روز و یک شب به اندیشه فرو رفت آن مُهره ها تعبیه داد. شاه را در قلب جای داد در سمتِ راست وزیر را نهاد [یعنی فرزین را ] و جناحِ راست و چپ ساخت و پیادگان [یعنی بیدق ها] را در یک صف مقابلِ دیگر مُهره ها نهاد. سپس بر هر طرف مبارزانی سواره نشاند یعنی رُخ و فیل و اسب را در دو طرفِ شاه ، و صف ها راست کرد آن سان که در میدانِ نبرد صف ها راست می کنند. چون هندی چنان دید جهان در چشمش تاریک شد و رنگِ چهره اش زرد گردید ، همچون رنگِ گُلِ بهار ، و از هوشمندیِ آن مردِ دانا در شگفتی شد. چهره ی انوشیروان به شادی بشکُفت و گونه هایش گُلگون گردید ، و از این که بزرگمهر توانسته بود مُهره ها را در جایِ خودشان بنهد بسی شادمان شد و فرمود جامی پُر از گوهرهایِ شاهانه و بَدره ای زر و اسبی با زین و سِتام بدو دهند و بسی او را ستود.
بزرگمهر به خانه ی خود رفت و تخت و پرگار برگرفت و در دریایِ اندیشه فرو شد و پای به جایِ پایِ هندوان در ساختنِ شطرنج نهاد ، و بازیِ نَرْد را اختراع کرد که در آن صحنه ی جنگِ رومیان و زنگیان بود. بزرگمهر فرمود تا دو مُهره از عاج که بر آن ها خال هایِ سیاه از ساج بودند بساختند. چونان که در شطرنج ، در نَرْد نیز میدانِ جنگ بیاراست. صف ها از دو جانب راست کرد همچون افواجِ دو لشکر ، مهیّایِ نبرد. چون از کار فراغت یافت به پیشگاهِ خسرو رفت و آن چه را که وضع کرده بود با او بگفت. پادشاه در شگفتی شد و او را ثنا گفت و بستود. سپس فرمود تا دو هزار شتر از متاع ها که از روم و چین و دیگر ممالک آورده بودند بار کردند و رسولِ هند را بیاوردند. شاه به پادشاهِ هند نامه نوشت و گفت: رسولِ آن پادشاه به نزدِ ما رسید و هدایا و تُحَفی را که فرستاده بودی عرضه داشت. ما آن ها را پذیرفتیم اما آن شطرنج ، ما یک هفته مهلت خواستیم. موبدِ پاک دلِ ما همچنان می اندیشید و تفحّص می کرد تا رازِ نهانِ آن آشکار ساخت. ما آن موبد را با دو هزار بار قماش هایِ نفیس ، و نَرْد را به عوضِ شطرنج ، نهادیم و به خدمت فرستادیم. اگر بازی بیافتید این بارها از آنِ شما خواهد بود ، وگرنه همانندِ آن ها بر آن ها بیفزایید و به خزانه هایِ ما باز پس فرستید.
بزرگمهر با گروهی که همراهِ او بودند به هند رفت. چون برسید پادشاهِ هند عزیزش داشت و چون بر نامه ی خسرو انوشیروان آگاه شد که بازیِ شطرنج را دریافته است ، بر او گران آمد. پس فرمود تا بزرگمهر را در جایی که در خورِ مقامِ او بود فرود آوردند و هفت روز مهلت خواست تا مشکلِ بازیِ نَرْد بگشاید. پس دانایانِ هند را گِرد آورد. آنان هفت روز کوشیدند و به جایی راه نیافتند. روزِ هشتم نزدِ رای آمدند و به عجزِ خود اعتراف کردند. رای غمگین شد.
با سه سال خراج که قیصر بر عهده گرفته بود و نامه ای که در آن از اندکیِ هدایا پوزش خواسته بود.
خسرو هدایا را بپذیرفت و رسولان را اکرام کرد. پس سواره برفت تا چشمش به پرستشگاهِ معروف به آذرگُشَسْب افتاد. به بزرگداشتِ آن از اسب فرود آمد و گریست و همچنان بَرْسَم در دست زمزمه کرد. آن گاه پیش آمد تا به آتش نزدیک شد. در برابرِ آتش خداوند را نیایش کرد و فراوان زر و گوهر به گنجورِ معبد سپرد. سپس به مداین راند. بالِ امن و امان بر سرِ همه ی مردم کشیده بود و بارانِ نعمتش به همه جا رسیده بود. چنان امنیتی برقرار شد که اگر بارهایِ دینار در کوره راه ها می بردند دزدان از آن ها می گریختند. خبرِ امن و امانِ قلمروِ او در اقطارِ عالم به گوش ها رسید. از چین و هند و روم و دیگر اقلیم ها بازرگانان به ایران آمدند. شهرهایِ ایران از فراوانیِ کالاهایی که به آن جا می آوردند ، از انواعِ بافته ها و مُشک و عنبر و کافورِ تر ، چونان فردوس شده بود. افزون بر این ، خداوند درهایِ رحمت را گشوده بود و باران ها زمین ها را سیراب می کرد.
در آن روزگاران رودها همه پُر آب شده بود و مراتعِ سرسبز و پُر گل و ریحان. دانشمندان و احبار و خردمندان در ایامِ او بهره مند بودند. اشرار از مهابتِ او سرکوب شدند. بر درگاهِ او هر بامداد منادی ندا می داد که هر کس خود را در کاری به رنج افکنده و مزدِ او داده نشده است نزدِ حاجب بیاید و حالِ خود بگوید تا جبرانِ سعیِ او بشود؛ و اگر کسی را بر بینوایی وامی است آن را از خزانه ی پادشاه بستاند. اگر کسی به ناموسِ کسی تجاوز ورزد جزایش دار است یا بند و زندان. هر کس اسبش را بر کِشته ای براند خونش مباح است و خانه اش ویران شود. پادشاه نمی خواهد که جز مردمِ نیک سیرتِ نیک روش بر درگاهِ او باشند.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
سپس تُحفه ها عرضه داشتند.
زمین چون آسمان پُر از ستارگانِ تابان شد از پرتوِ جامه هایِ زربفت و گوهرآگین. شاه ایشان را اکرام کرد و فرمود تا آنان را در جایی که در خورِ چنان مهمانان بود جای دادند.
روزی پادشاه به هنگامِ طلوعِ خورشید نشسته بود و بزرگان و اعیان در پیشگاهِ او بودند. دبیرِ خود ، یزدگرد را گفت که نامه ی خاقان برخواند. یزدگرد نامه بخواند. حاضران از آن همه اظهارِ دوستی و فروتنی در شگفتی شدند و بر خسرو انوشیروان ثنا گفتند و آن سعادت و علوّ منزلت را که خداوند او را ارزانی داشته است وصف کردند. سپس گفتند: خاقان پادشاهی بزرگ است ، زمین را از بخارا تا چین به لشکریانِ خود انباشته است ، با این همه آرزو دارد که به پادشاهِ ایران بپیوندد. شایسته است که پادشاه در پذیرفتنِ خواستِ او درنگ نکند و در دامادیِ او ننگی نیست. پادشاه رسولان را فرا خواند. چون بیامدند در بزرگداشتِ ایشان هیچ کوتاهی نکرد ، و آنان را در نزدیکیِ تختِ خود جای داد. آنان پیامِ خاقان را با عباراتی دلکش و آوازی نرم بیان کردند. چون شنید فرمود که خاقان پادشاهی بزرگ است و دانشمند و در خورِ ثنا و ستایش. او دوستیِ ما برگزیده و خواهد که دختر به ما دهد ، ما اجابت می کنیم و این وصلت را خجسته می داریم ، ولی می خواهیم که ما را اختیار دهد که خود یکی از آن دوشیزگان برگزینیم؛ و این بدان برمی آید که ما یکی از معتمدانِ خود را بفرستیم تا آن دختران در پسِ پرده بنگرند و یکی را که در ادب بیش از همه است و بزرگوارتر از دیگران ، برگزیند. سپس فرمود تا پاسخِ نامه ی خاقان بنوشتند. در نامه از شتابِ خود در برآوردنِ خواستِ خاقان و شادمانی از دامادیِ او یاد کرد. و رسولان را چنان خِلعت هایی داد که همگان در شگفتی شدند. و از یارانِ خود پیری به نامِ مهرانْ سِتاد را برگزید و با آنان نزدِ خاقان فرستاد ، و گفتش که به پسِ پرده ی خاقان رو ، او را دخترانی است موصوف به جمال و کمال. تو به زیب و زیورِ آنان مپرداز. اگر دختران را مادرْ کنیز بود خیری در آن نیست. و باز بنگر تا یکی را یابی که مادرش از اصلی کریم بُوَد ، و میانِ کرامت حسب و شرف نسب جمع آورده باشد. چنین دختری در خورِ ماست و سرایِ ما را شاید.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
Ispandyar:┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
🍂
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۸۰ ]
هوشیاری در روبرو شدن با دشمنان
🥀که دُشْمن هَمی دوست بایست کرد
🥀از آتَش کجا بردَمَد بادِ سَرد؟
🥀سِپهدارپیران دِگرگونَه گفت؛
🥀هُنرهایِ مردان نشاید نِهُفت:
🥀سِپهبَد سرِ چاه پوشَد بَه خار
🥀بَرو اسپ تازَد بَه روزِ شِکار،
🥀از آن بِه که بَر خیرَه روزِ نبرد
🥀هُنرهایِ دُشْمن کند زیرِ گَرد
🥀ندیدم سُوارانِ گَردنکَشان
🥀بَه گُردی و مردانگی زین نشان
🥀که با آهوان گفت غُرْمِ ژیان
🥀که گر دشت گردد هَمَه پرنیان،
🥀ز دامی که پایِ من آزاد گشت
🥀نپویم برآن سو، تُرا باد دشت!
🥀زِ دِهْقان تو نشنیدی این داستان
🥀که یاد آرد از گفتَه ی باستان،
🥀که گر پَروَری بچّه ی نَرَّه شیر،
🥀شود تیزدندان و گردد دِلیر،
🥀چو سر برکَشَد زود جوید شِکار:
🥀نَخُست اندرآید بَه پروردگار!
🥀چو رزم آیَدَت پیشْ هُشیار باش
🥀تَنَت را ز دُشْمن نگهدار باش!
🥀چو بَدخواه پیشِ تو صف برکَشید
🥀تُرا رای و آرام باید گُزید!
🥀برابر چو بینی کَسی هم نبرد
🥀نباید که گردد تُرا روی زرد!
🥀تو پیروزی اَر پیش دستی کنی
🥀سَرَت پَست گردد چو سُستی کنی!
🥀بَدانگَه که اسپ افگنی هوش دار!
🥀سِلیحِ هَمآورد را گوش دار!
🥀گر او تیز گردد تو زو برمَگرد!
🥀هُشیواریاران گُزین در نبرد!
🥀چو دانی که با او نتابی، مکوش!
🥀بَه برگشتن از رزم بازآر هوش!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀بَپَرور کَسی را که کار آیَدَت
🥀بَدان کار در دست «بار» آیَدَت [۱]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها جاز جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۹۶ق آمده است. در این دستنویس در لتِ دوّمِ این بیت واژه ی «بار» به صورتِ بدون نقطه آمده است که نگارنده حدس می زند با توجه به معنایِ بیت محتمل است که آن واژه «بار» بوده باشد.
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
شنیده ام که خاقان لشکرِ هفتالیان را شکست داده و بر آنان غلبه یافته و دو ثلثِ سپاهِ ایشان کُشته شده اند و چون شاهشان در این جنگ کُشته شده است جوانی را که نسب به بهرامِ گور می رساند به جایِ او نشانده اند و خاقان اکنون با سپاهِ خود در چاچ خیمه زده و از پیروزی بر هفتالیان سخت سرمَست است ، اکنون همه در خواب می بیند که به ایران روی نهد و عُجب و غرور در سرش موج می زند.
شما چه می اندیشید؟ برخاستند و بر شاه ثنا خواندند و ستودندش و گفتند: ای پادشاه ، هفتالیان دشمنِ ایرانند ، و حاسدانِ دولتِ تو ، نباید به آن چه خاقان بر سرشان آورده است شاه را اهتمامی باشد. به یاد آر آنان با پیروز چه کردند. به شمشیرِ خاقان کیفرِ کردارشان را چشیدند. و در این واقعه جز شومیِ اعمالِ خود ندیدند. اما خاقان هنوز به ایران روی ننهاده تا آن که درفش هایِ پیروزمندِ ایران بدان صوب [سمت ، سو ، جهت] در حرکت آید. گفتند: می ترسیم که اگر شاه به سویِ خراسان رانَد رومیان نیز آزمند شوند و چون عرصه ی ایران را تُهی از شاه ببینند به اطرافِ کشور حمله برند و خللی وارد آورند که شاه در جبرانِ آن به رنج افتد. این رای و نظرِ ماست ، ولی رایِ مِلک صواب تر است و فرمانش فراتر.
انوشیروان به خشم آمد و گفت: شیرانِ ایران به عیش و طرب خو گرفته اند و لهو و لعب را برگزیده اند تا آن جا که نیزه گذاری و پای فشردن در جنگ را فراموش کرده اند. ما به خراسان می رویم و شما هم مهیّایِ نبرد شوید و در حرکت آیید. چون هلالِ ماه پیدا شود حرکت می کنیم. چون سران خشمِ شاه را دیدند پوزش خواستند و چندان پای فشردند تا از آنان خشنود شد.
چون ماهِ نو بر آسمان دیده شد کوس ها را بر پشتِ پیلان بستند و شیرانِ شرزه بر گَله یِ اسبان حمله آوردند. شاه از مداین رهسپارِ خراسان شد با سپاهی که زمین در زیرِ پایش می لرزید. چون به جُرجان رسید پرده سرای برافراشت تا چند روز بیاساید. خاقان در این هنگام در بیرونِ سمرقند بود و با یارانِ خود رای می زد که چگونه به ایران تازد و ایران را بگیرد و اموالش را برباید و جنگجویانش را به هلاکت رساند. در همان حال که او در مجلسِ شور نشسته بود مردی بیامد و هشدار داد که انوشیروان با سپاهِ خشکی و دریا رهسپارِ جنگِ او شده است. خاقان از آن عزم که کرده بود بازگشت و گفت: عاقل کسی است که از درها به خانه ها در آید و راهِ هر کار را بداند. پس با مشاورانِ خود خلوت کرد و از آنان خواست تا رایِ روشنِ خود بگویند. وزیرش گفت: ای پادشاه ، رای آن است که ما سپاه در حرکت آریم و با او رویاروی شویم تا بداند که ما واپس ننشسته ایم.
دیگری از سرداران گفت: ای پادشاه ، صواب این است که از مُلکِ ایران دوری گزینی و در این جنگ خود و لشکرت را به ورطه ی هلاک نیفکنی زیرا که در رویِ زمین پادشاهی در قدرت و شوکت همانندِ او نیست. او خراجِ روم و هند و غیرِ آن دو از دیگر اقالیم ها را می ستاند. خاقان گفت: سکوتِ ما به مصلحت نیست ، یا باید به جنگشان دامن بر کمر زد و یا برایِ صلح کسی را بفرستیم و مالی بر عهده گیریم. زیرا که ذخایرِ خزاین باید در چنین روزهایی هزینه شوند و کسی که از چیزی می ترسد باید هر چه دارد از گویا و ناگویا در راهِ آن بدهد تا از آسیبِ آن چه از آن می ترسد در امان مانَد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
شاه همچنان در اندیشه بود تا به منزل رسید. بر ساحلِ آب خیمه ها زده بودند. شاه به خیمه ی خود رفت و حاجب را بخواند و مجلس از دیگران بپرداخت. او را از جادوگری و جادوگر و زهرآگین کردنِ طعام پرسید. حاجب به لرزه افتاد و زبانش بند آمد. پادشاه در این هنگام بر زشت کاریِ او آگاه شد و دانست که مکرِ بَدکار سرانجام دامنِ اهلِ مکر بگیرد. گفت: راست بگوی که داستانِ آن غذا که پسرانِ مِهبود آوردند و زهرآگین بود ، چون بود؟ آن حاجبِ مکارِ خیانت پیشه شاه را از آن کار آگاه ساخت و آن را به گردنِ یهودیِ حیله گر انداخت و گفت که خود بی گناه است. شاه فرمود تا او را بند بر نهند و به زندان برند و سواری در پیِ یهودی فرستاد. سوار شتابان برفت و یهودی را در برابرِ پادشاه حاضر آورد. شاه از او خبر پرسید ، و او را فرمود که سخن راست گوید. یهودی امان خواست. سپس پرده از راز برگرفت و آن چه میانِ او و وزیر رفته بود بیان کرد. پادشاه در شگفتی شد و موبدِ موبدان را و دیگر امرا و اعیان را فرا خواند و یهودی را گفت تا بر سرِ جمع آن چه کرده است حکایت کند. یهودی چنان کرد. شاه فرمان داد تا هر دو را بر دار کردند و تیرباران نمودند. سپس سنگسارشان کردند تا عبرتِ مردمی شوند که در آنان می نگرند. پس از پشیمانی لب به دندان می گزید. سپس پرسید آیا از خاندانِ مِهبود باز مانده است؟ تفحّص کردند جز دختری و سه مرد نیافتند. شاه آنان را مالی وافر عطا کرد و بر فقرا مالِ بسیار تقسیم کرد و همواره به سببِ گناهی که کرده بود از خدای آمرزش می خواست.
فردوسی گوید: هر کس پاک و یزدان پرست باشد به بدی دست نیازد ، و کردارِ بَد ، هر چندی که در حال آسان باشد ، در آینده سببِ تباهیِ روحِ آدمی گردد. اگر بَدی را در درونِ سنگ پنهان سازند بناچاری روزی آشکار شود. و هیچ چیز برایِ همیشه پوشیده نماند. پس جز به خیر مگرای. اگر تو را رایی روشن باشد و کم آزار باشی ، در دو جهان رستگار شوی و در دو سرای بهره مند.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به عربی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
Ispandyar:
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۷۸ ]
نکوهشِ آز
🥀دَه اند اَهْرِمَن هم بَه نیرویِ شیر
🥀که آرند جان و خِرَد را بَه زیر!
🥀بَدو گفت کسری که دَه دیو چیست
🥀کزیشان خِرَد را بَباید گِریست؟
🥀چُنین داد پاسخ که آز و نِیاز
🥀دو دیواَند با زور و گردن فَراز!
🥀دگر خِشم و رِشک ست و ننگ ست و کین
🥀چو نمّام و دوروی و ناپاک دین
🥀دهم آنک از کس ندارد سِپاس
🥀بَه نیکیّ و هم نیست یزدان شِناس
🥀بَدو گفت ازین شوم دَه با گُزَند
🥀کدام ست آهَرّمَنِ زورمند؟
🥀چُنین داد پاسخ بَه کسری که آز
🥀سِتمگاره دیوی بُوَد دیرساز!
🥀که او نبینند خُشْنود ایچ
🥀هَمَه در فُزونیش باشَد بَسیچ!
🥀نِیاز آنکِ او را از اندوه و درد
🥀هَمی کور بینند و رُخسازه زرد!
🥀بَپرسید: از راد و خُردَک مَنِش
🥀ز نیکیّ و از مردم بَدکُنش
🥀چُنین داد پاسخ که آز و نِیاز
🥀دو دیونَد بَدگَوْهَر و دیرساز،
🥀هرآنکس که بیشی کند آرْزوی
🥀بَدان دیو او بازگردد بَه خوی
🥀وُگر سِفلَگی برگزینی و رنج
🥀گُزینی بَدین خاکْ آگندَه گنج،
🥀چو بیچاره دیوی شوی پُرنِیاز
🥀که هر دو بَه یَک خو گَرایند باز!
🥀[زمانی بیاید که مردم بَه چیز
🥀شود شاد و سیری نیابد بَنیز]
🥀[نه درویش یابَد ازو بهره یی
🥀نه دانش پژوهی و گر شهره یی]
🥀[جُز از خویشتن را نحواهند و بَس
🥀کَسی را نباشند فریادرَس]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و سوّم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۶)
ذکرِ خوابی که انوشیروان دید و این سببِ پیوستنِ بزرگمهرِ حکیم به او شد (۳)
پادشاه پس از هفته ای در ایوان نشست و دانشمندانی را که به بارگاهِ او بودند فرا خواند و هر یک از آنان در بابِ چیزی سخن گفت. انوشیروان سخنِ همه را سنگین و ناخوشایند شمرد. پس در آن میان روی به بزرگمهر نمود و از او خواست که چیزی گوید. بزرگمهر سخنِ خود به ثنایِ پادشاه و دعایِ بر او آغاز کرد و در میدانِ سخنوری عِنانِ زبان رها کرد و از بدایعِ حکمت به عباراتِ دلپسند چیزها گفت. از سخنانِ دلپسندِ او در این مجلس یکی آن بود که اخلاقِ نجات بخش که خردمندان راست ، پنج است ، و اخلاقِ ناپسند که نادان راست هفت است. اما آن پنج خویِ نجات بخش این است که چون چیزی از دستش رفت جزع و بی تابی نکند و چون چیزی به دستش آمد شادمانی ننماید و آن چه نباشد بدان امید نبندد و از عواقبِ کارها بپرهیزد و چون سختی پیشش آید بدونِ بیم با آن درآویزد؛ و آن هفت که موجبِ هلاکتند: یکی آن که خشم گیرد بی آن که خشم را موجبی بُوَد ، دوم آن که به کسی که درخورِ بخشش نباشد ببخشد که در این کار نه او را مزدی و نه سپاسی ، سوم آن که اندازه ی خود نشناسد و نعمتِ پروردگارش را کُفران کند ، چهارم آن که رازِ خود پنهان ندارد و آن را فاش نماید ، پنجم آن که سخنی گوید که گفتنش حقِ او نباشد پس اندوهگین و ملالت زده بمانَد ، ششم آن که به کسی که بدو اعتماد ندارد ایمن باشد و با کسی که دوستش ندارد مصاحبت نماید ، هفتم آن که دروغ گوید و بر دروغِ خود اصرار ورزد. و ای شهریارِ بزرگ ، بدان که اهلِ شرّ جز زیان نبینند.
سپس مجلس بشکست و پادشاه به کارهایِ مملکت پرداخت و تا دو هفته ی دیگر به دانشمندانِ خود نپرداخت. پس از دو هفته آنان را فرا خواند و از ایشان خواست تا در احوالِ پادشاهی و آن چه به انتظامِ پادشاهی و کشور باز می گردد سخن گویند. و بزرگمهر را اشارت کرد که او سخن گوید. بزرگمهر گفت: ای پادشاهِ روشن دل ، کسی از پادشاهانِ تاجدار همانندِ تو نیست ، کسی به شکوهمندی و فرِّ تو بر تختِ شاهی ننشسته است. چه نیکوست جامه ی پرهیزگاری بر اندامِ پادشاهِ تاجدار. اگر شاه از پرهیزگاران باشد باید که در رفتار بهترین راه را برگزیند و از خدای بترسد و سلطانِ عقل را بر نفس سروری دهد. و اساسِ کارِ خود در جایِ نااستوار قرار ندهد؛ و باید کسی که با او رای می زند خردمند و روشن روان باشد و هوشمند و رحیم دل ، و با زبانی فصیح ، و موصوف به انصاف زیرا که رفعتِ تاجِ شاهان به دانشمندان و خردمندان و صاحبانِ رایِ صائب وابسته است.
سراینده ی کتاب از سخنانِ بزرگمهر و حکایاتِ او فراوان آورده است. در آخرِ سخنِ خود گوید که شبی بزرگمهر در نزدِ انوشیروان بود. به سخن آمد و چیزها گفت که شنوندگانش در شگفتی شدند. شاه کلامش را تحسین کرد. عادتِ این پادشاهان آن بود که چون آنان را از سخنی خوش می آمد می گفتند: «زِه» ، گنجور چهل بَدره که در هر بَدره دَه هزار درهم می بود در برابرِ او می نهاد. در آن شب انوشیروان بزرگمهر را «زِه زِهان زِه» گفت و گنجور چهل کیسه که حاویِ چهارصد هزار درهم بود نزدِ بزرگمهر نهاد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و دوّم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۵)
ذکرِ خوابی که انوشیروان دید و این سببِ پیوستنِ بزرگمهرِ حکیم به او شد (۲)
سپس فرمود تا بزرگمهر را خِلعتی فاخر دهند و بَدره ای درهم و اکرامش کرد و عزیزش داشت. بوزَرجُمهر در سایه ی خوشبختی بیارمید و اقبال بدو روی آورد. از آن روز پیوسته شأن و مرتبتش فراتر رفت. جوانی گشاده زبان و شیرین سخن بود و تیزهوش و زیباروی. انوشیروان را رسم بر آن بود که شب و روز در مجلسِ او هفتاد دانشمندِ متبحّر در علوم می زیستند ، شاه با آنان بحث می کرد و سخن می پرسید. قضا را روزی همه در مجلس حاضر بودند بزرگمهر هم در آن میان بود. هر کس سخنی حکمت آمیز گفت که در آن فایدتی بود.
چون بزرگمهر سخنِ دانایان شنید ، گفت: ای پادشاه ، همواره زمین در سایه ی تختِ تو بِغْنَوَد و آسمان به انوارِ سعادت و بختِ تو روشن باد. سپس گفت: اگر شاه رُخصت فرماید هر چند که از علم و درایت بهره ای ناچیز دارم سخنی بگویم. شاه فرمود: سخن بگوی. بزرگمهر گفت: بهترین سخنان آن است که لفظش اندک باشد و معنی بسیار. عباراتش کوتاه و فایده بزرگ. سبکسر دیر در می یابد و در سخن شتاب می کند و هر که فراوان سخنِ بیهوده گوید در چشمِ مردم خوار شود. از مردان آن کس پیروز شود که سیرتی نیکو و حالتی دور از کژی دارد. بر آن کس باید گریست که ستم و گمراهی پیش گیرد. نشانِ مردانگیِ مردان راست گفتاری است ، که دروغ موجبِ سُستی و کاستی گردد. کسی را که از علم زیوری نیست او را زیوری همچون خاموشی نخواهد بود. هر کس که شیفته ی علمِ خود باشد در نزدِ خردمندان زشت و ناپسند افتاده است. و دشمنِ دانا از دوستِ نادان بهتر است. و کسی که قناعت پیشه کند و از آزمندی دوری گزیند بی نیاز است. هر که را خرد از او بگریزد خدا را فراموش کند و کُفران نماید. هر که خردمند بُوَد و از دشمنش دوری گزیند و او را از خود دور گرداند ، دشمن بدو تقرّب جوید و بنده ی او گردد. کسی که دانش می آموزد اگر در برابرِ دانشمندان فروتنی کند در دانش به اوجِ آسمان رسد. خردمند را شایسته نیست که در چیزی که فایدتی در بر ندارد زبانِ خود به کار دارد. و از آن آتش او را جز دود بهره ای نباشد. پادشاه به دانش بر بزرگی و توانایی دست یابد و اگر دانا بُوَد فروتن بُوَد. کسی که به اسرارِ خداوند در میانِ آفریدگانش آگاه شود از حوادثِ زمان در امان ماند و بر پرستش خداوند بیفزاید و دل از وسوسه هایِ اهریمن پاک دارد. و از هر چه زشتیِ آن آشکار است بپرهیزد ، و کسی را که آزارِ او نمی جوید نیازارد.
حکما از فصاحتِ بیانِ بزرگمهر و فراوانیِ علم و حکمتِ او در شگفتی شدند. کسری از مکانتِ او در علم خیره ماند و صاحبِ دیوانِ ارزاق را گفت تا نامِ او در آغازِ دفتر نویسد. ستاره ی اقبالِ او همچون خورشید درخشیدن گرفت. سپس مجلس به پایان رسید و همه ی دانشمندان و حکیمان که در آن مجلس بودند او را ستودند. بزرگمهر گفت ما را شایسته نیست که اندیشه ی درستِ خویش از پادشاه دریغ داریم ، زیرا که او چوپان است و ما رمه ی او ، ما زمین هستیم و او آسمانِ بلند. سرپیچی از امرِ او و بیرون شدن از رایِ او برایِ ما جایز نباشد. باید که به شادیِ او شادمان باشیم و هنرهایِ او در جهان آشکار نماییم. و رازِ او فاش نکنیم و پوشیده داریم. و چون با ما نیکی کرد و ما را گرامی داشت بر او دلیر نشویم زیرا که شیر از شعله هایِ آتش می ترسد. هر کس که در انجام دادنِ فرمان هایِ او سُستی ورزد هر که در ثباتِ رای و استحکامِ خرد همانندِ کوه باشد ، او را سبکسر و کم خرد و نادان شماریم. پادشاه سببِ هر بدی و هر خوبی است ، و منشأ برافراشتن و فرو داشتن است. اگر او بخواهد ارزانی می دارد و اگر نخواهد باز می دارد ، یا آدمی را به مرتبتی عالی فرا می برد و یا به پستی فرو می افکند. او همواره موردِ عنایتِ پروردگار است و در پناهِ اوست. خردمند کسی است که اگر شاه را بدو عنایت بیش بُوَد شادمان گردد و هر که نه چنین باشد راه بر او بربندد و او را به ورطه ی مهالک افکند. چون حاضران این سخنان شنیدند بر شادمانیشان در افزود ، و پراکنده شدند و هر کس به خانه ی خود رفت.
در هفته ی بعد ، پادشاه به عادتِ خویش نشست و دانشمندان را به درگاه خواست. دانشمندان بیامدند. بزرگمهر نیز در میانِ ایشان بود. کسی از او قضا و قدر پرسید. گفت: مردی را بینی که شب و روز رنج می برد و در نهان و آشکار کار می کند ولی راهِ رسیدن به هدف را بسته می یابد و جویِ بهره مندیِ خویش خشک می بیند. و کسی را می بینی که بر تختِ سروری آرمیده است ، شاخه هایِ نیک بختی بر او فرود آمده اند و به آسانی از میوه هایِ آن می چیند و درخت سایه ی خود بر او می افکند. رسمِ قضا و قدر چنین است ، به جِد و جهد به مقصود نتوان رسید.
۰
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۷۵ ]
ستایشِ راستی و سرزنش دروغ
🥀چُنین گفت کز کَردَگارِ جَهان
🥀شِناسندَه ی آشکار و نِهان،
🥀بَترسید و او را سِتایش کنید!
🥀شبِ تیرَه پیشش نیایش کنید!
🥀که او داد پیروزی و دستگاه
🥀خداوندِ تابندَه خورشید و ماه!
🥀هرآنکس که خواهد که یابد بهشت
🥀مگردید گِردِ بَد و کارِ زشت!
🥀بَه داد و دِهِش تابَد و راستی!
🥀بَپیچد دِل از کژّی و کاستی!
🥀اَیا مردِ بَدبختِ بیدادگر
🥀هَمَه روزگارت بَه کژّی مبر!
🥀ز خُشْنودی ایزد اندیشَه کن!
🥀خِرَدمندی و راستی پیشَه کن!
🥀که گوید که کژّی بِه از راستی
🥀بَه کژّی چَرا دِل بیاراستی؟!
🥀اَبا آنک زو کینَه داری بَه دِل
🥀بَه مردی ز دِل کینَه ها بَرگُسِل!
🥀گُناهش بَه یزدانِ دارندَه بَخش
🥀مکن روز بر دُشْمن و دوست رَخش!
🥀چو خواهی که دارَدْت پیروزبَخت
🥀جَهاندار با لشکر و تاج و تخت،
🥀نوازندَه ی مردمِ خویش باش!
🥀نِگهْبانِ کوشندَه درویش باش!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۰۸ ]
برادری و همبستگی
🥀ز دانا تو نشنیدی این داستان
🥀که برگویَد از گفتَه ی باستان،
🥀که گر دو برادر نهد پُشتْ پُشت
🥀تنِ کوه را خاک مانَد بَه مُشت
🥀مرا خود ز گیتی گَهِ رفتن ست
🥀نه هَنگامِ تیزی و آشُفتَن ست
🥀وُلیکن چُنین گوید آن سالخَوْرْد
🥀که بودَش سه فرزندِ آزاد مَرد
🥀که چون آز گردد ز دلها تَهی
🥀همان خاک و هم گنجِ شاهنشَهی
🥀کَسی کو برادر فروشَد بَه خاک
🥀سَزَد گر نخوانَندَش از آبِ پاک!
🥀جَهان چون شما دید و بینَد بَسی
🥀نخواهد شدن رام با هر کَسی!
🥀بَباید فِرِستاد و دادن پَیام
🥀مگر گردد او اندرین جَنگ رام!
🥀بَدو دِه هَمَه گنجِ نابُردَه رنج
🥀تو جانِ برادر گُزین کن ز گنج!
🥀چو باشَد تُرا تاج و اَنگشْتَری
🥀بَه دینار با او مَکُن داوری!
🥀بَدو گفت بهرام کاَی بی پِدَر
🥀بَه خونِ برادر چه بندی کمر؟
🥀بَدو گفت گُرْدوی کاَی پیسَه گُرگ
🥀تو نشنیدی آن داستانِ بزرگ،
🥀که هرکو برادر بُوَد، دوست بِه!
🥀چو دُشْمن بُوَد بی پَی و پوست بِه!
🥀بَه پیشِ برادر، برادر بَه جَنگ
🥀نیاید، اگر باشَدَش نام و ننگ!
🥀گر از ما هَمی باژ خواهی رَواست!
🥀سرِ بی گُناهان بُریدن چَراست؟!
🥀تو خونِ سَرِ بی گُناهان مریز!
🥀نه خوب آیَد از نامداران سِتیز!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀ز دِل کینَه و بَدخویی دور کرد
🥀خِرَد را بَه هر کار دستور کرد [۱]
🥀بَدین گیتی اندر نِکوهِش کنید
🥀هَمَه کارها را پَژوهِش کنید [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.
۲- این بیت در دستنویسِ کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و سی و سوّم
پادشاهیِ خسرو پرویز
در ذکرِ آن چه میانِ پرویز و چوبین گذشت (۲)
پرویز یارانِ خود را گفت: رزمِ رومیان نخواهم ، که اگر بر چوبین پیروز شوند یا او را بکُشند بر خود ببالند و بر ما فخر فروشند. از دیگر سو آنان را آزمودم و دانستم که ما را از آنان فایدتی حاصل نشود آنان در تنگناهایِ میدانِ نبرد همچون گوسفندانی هستند در روزهایِ سردِ زمستان. بهتر آن است که خود به جنگِ چوبین روم. پیروزی با خداست. یا پادشاهی به دست خواهم آورد و یا به هلاکت می رسم. گُسْتَهَم این رای نپسندید و گفت: با خود مهربان باش و خود به دستِ خود به ورطه ی هلاکت مینداز ، و اگر می پنداری که جز این مبارزه جویی راهِ دیگرت در پیش نیست ، مردانی رزم آزموده با خود ببر تا یاورِ تو باشند و از پشتِ سر نگهبانِ تو. پرویز او را گفت چهارده تن از مردانِ شیر صولت برگزیند. گُسْتَهَم نامِ آنان بنوشت. و نامِ خود بر سرِ نام ها نوشت و همه را نزدِ پرویز آورد. پرویز لشکر را به سرداری به نامِ بهرام سپرد و خود با چهارده تن: گُسْتَهَم و بِندویه و اندیان و بالویه و شاپور و گردوی و هشت تن از دیگر اعیانِ کشور ، به مبارزت آمد. چوبین را چشم بر آنان افتاد. یَلان را گفت این روسپی زاده با چهارده تن به مبارزه ی ما آمده است. چهار تن از ما در این پیکار کفایت کند.
پس یَلان و آذرگُشَسْب و دلیر مردی دیگر را برگزید و لشکر را به یکی از سرداران به نامِ جان فروز سپرد و به رویارویی با پرویز آمد. یارانِ پرویز را تا چشم بر بهرام افتاد پای به گریز نهادند و با او جز گُسْتَهَم و بِندویه کس نماند. آن دو پرویز را به فرار واداشتند. پرویز عِنان بازگردانید و بهرام از پیِ او بتاخت. پرویز به عقب نگریست چوبین را در پیِ خود دید که از آن چهار تن به او نزدیک تر است. پرویز خود را تنها یافت. به ناچار به کوه زد و در یکی از درّه هایِ کوه ترسان و تنها به تاختنِ اسب پرداخت و چوبین و همراهانش همچون سیل از پیِ او می تاختند. درّه ای که پرویز در آن می گریخت به جایی راه نداشت به ناچار از اسب پیاده شد و پیاده از کوه بالا رفت ، به جایی رسید که دیگر نه می توانست بالاتر رود و نه می توانست فرود آید. پیشاپیشِ او کوه بود و پشتِ سرش مرگ. متحیّر بماند. در این حال که هیچ یار و مددکاری نداشت به خداوند پناه بُرد و از او که بیچارگان را دستگیر است ، خواست که در آن تنگی و سختی او را یاری کند. به ناگاه سواری در هوا بر او آشکار شد که بر اسبِ سفیدی نشسته بود. و جامه ای سبز بر تن داشت. او را به هوا برداشت و در برابرِ چشمِ دشمن بر زمین گذاشت. خسرو از صُنعِ خداوندِ توانایِ پیروزمند در شگفتی شد و گریستن گرفت. سپس به آن سوار گفت: تو کیستی و نامِ تو چیست؟ فرشته گفت: نامِ من سروش است. و او را بشارت داد که زمین را خواهد گرفت و پادشاهیش سی و هشت سال مدت گیرد؛ و او را اندرز داد و از چشمش ناپدید شد. چوبین نیز در شگفتی شد و گفت با او جنگیدم تا آن گاه که پریان به یاریش آمدند. اکنون بر او دست نتوان یافت. و بازگشت.
و اما نیاطوس و سپاهِ روم بر سرِ کوه ایستاده بودند. چون دیدند که بر پرویز چه گذشت ترس بر آنان غلبه یافت و پرویز را از دست شده می پنداشتند. اندوهگین شدند و بر پرویز مویه کردند. مریم رُخ به ناخن خراشید و موی برکَند و آهنگِ آن کرد که پراکنده شوند. چون پرویز به نزدشان بازگشت سوگ به سور بدل گردید و حُزن به سرور. پرویز حکایتِ خود و نعمتی را که خداوند نصیبِ او کرده بود بگفت. و گفت که از زمانِ کَیخسرو تا عهدِ قباد برایِ کس چنین اتفاقی نیفتاده است. سپس لشکر را به حمله بر سپاهِ دشمن امر فرمود. لشکر به جنبش درآمد و امواجِ مرگ به تلاطم افتاد. چوبین رو به رویِ پرویز قرار گرفت. پرویز تیری افکند که بر خَفتانِ او نشست. یکی از غلامان تیر از خَفتان جدا کرد. پس نیزه برگرفت و بر او تاخت و با نیزه ضربتی به او زد. نیزه اش بشکست. با عمود و شمشیر بر یکدیگر کوفتند آن سان که کلاهخودها بر سرشان بشکست و از خون پُر شد. نشانه هایِ پیروزیِ پرویز هویدا شد و از یارانِ چوبین بسیاری کُشته شدند. شب فرا رسید و دو لشکر از یکدیگر جدا شدند و هر یک به لشکرگاهِ خود بازگردید. بِندویه پیش آمد و گفت: مردم در این نبرد از ریگِ بیابان بیشترند. بهتر آن است که از کُشتن دست بداریم و ندایِ امان دهیم تا امان خواهند. پادشاه گفت: هر کس که جنگ با ما را واگذارد و به ریسمانِ امانِ ما چنگ در زَنَد از شمشیر و نیزه ی ما در امان خواهد بود. بِندویه در شب سوار شد و همراه با منادی برفت تا نزدیکِ لشکرگاهِ چوبین رسید. منادی ندا داد و گفت: هر کس که گناهش بزرگتر باشد به بخشایشِ ما امیدش بیش باشد و طمعش در فضلِ ما افزون تر. که ما گناهکاران را برای خدا بخشیدیم ، همه در سایه ی عفوِ ما خواهند غنود. سپاهیانِ بهرامِ چوبین این ندا بشنیدند و سراسر به لشکرگاه پرویز روی نهادند.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۸۳ ]
هوشیاری در روبرو شدن با دشمنان
🥀خِرَدمند گوید: نیارد بَها
🥀هر آنکس که ایمِن شد از اَژدَها:
🥀جَهان را مخوان جُز دِلاورنَهَنگ
🥀بَخایَد بَه دندان، چو گیرد بَه چَنگ!
🥀ز دُشْمن مکن دوستی خواستار
🥀وُگر چند خوانَد تُرا شهریار!
🥀نِژاد و بزرگی و تخت و کلاه
🥀چو شد گِرد ازین بیش چیزی مخواه
🥀ز برگشتَه دُشْمن بَس ایمِن مَشَوْ
🥀زمان تا زمان آگَهی خواه نَوْ
🥀بَدو گفت طوس: اَی جَهاندیدَه پیر
🥀هوا گشت پاک از دَمِ زَمهریر
🥀چَرا سَر هَمی داد باید بَه باد
🥀چو فریادرَس فَرَّه و زور داد؟
🥀مکن پیش دستی تو در جَنگِ ما
🥀کنند آن دِلیران خود آهنگِ ما
🥀بَه پیشِ زمانَه پذیرَه مَشَوْ
🥀بَنزدیکِ بَدخواه خیرَه مَشَوْ
از برافزوده های شاهنامه:
🥀بَه یَک حمله ماهوی را بَرگِرِفت
🥀زمانَه هَمی رایِ دیگر گِرِفت
🥀گُریزان شد از پیشِ او بی وفا
🥀همی رفت برسامَش اندر قفا [۱]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
۱- این دو بیت در سه دستنویسِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۹۶ق و کتابخاته ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۹۱ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و نهم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۱۲)
ذکرِ سببِ شطرنج (۱)
سراینده ی این کتاب گوید: در سرزمینِ هند در آن روزگاران پادشاهی بود به نامِ جمهور که از مرزِ کشمیر تا چین فرمان می راند. تختگاهش شهرِ سندلی بود و هم جایگاهِ لشکرش و هم نهانگاهِ گنج هایش. او را بانویی بود از دخترانِ پادشاهان به رای و خرد موصوف. جمهور را از آن زن پسری آمد که او را گَوْ نامید. اندکی پس از آن که این کودک زاده شد پدر بمُرد. جمهور وصیّت کرده بود که زنش جانشینِ او شود. لشکریان بر او گِرد آمدند ، و او به امر و نهی پرداخت. شویش را برادری بود به نامِ مای که در شهرِ زنبر* می زیست. مای بیامد و زنِ برادرِ خود به زنی گرفت و به جایِ برادر بر تختِ پادشاهی نشست. لشکریان بر او گِرد آمدند و او به فرمانروایی پرداخت. زن از مای صاحبِ فرزندی شد که او را طَلْخَند نام نهادند. مای دو سال از تولدِ پسرش درگذشت. لشکریان هم آواز شدند و زنِ او را به پادشاهی برگزیدند ، و گفتند که هم پادشاهی کند و هم تربیتِ فرزندانِ خود به عهده گیرد. پس نزدِ او کس فرستادند و اشارت کردند که کار بر عهده گیرد ، هم پادشاهی کند و هم پسرانِ خود را بپرورد. یکی از کودکان هفت ساله بود و یکی دو ساله. ملکه بر تختِ پادشاهی برآمد و به کارِ پادشاهی پرداخت. برایِ هر یک از آن دو کودک معلمی برگزیدند تا آنان را علم و ادب آموزند. دو معلّم شاگردانِ خود را تربیت کردند و تعلیم دادند تا در ادب براعت یافتند و هر یک برایِ به دست گرفتنِ گوشه ای از کارِ مُلک نامزد شد.
پسران هر زمان که با مادر تنها می شدند می پرسیدند که از ما دو برادر کدام یک سزاوارِ تخت و تاج است؟ مادر می گفت: آن کس که بیشتر در ادب و هنر فرزانگی یابد و از مکارمِ اخلاق بیشتر بهره مند باشد او را پادشاهی می دهم. مادر بدین گونه هر دو را امید می داد تا به حدِ مردی رسیدند. کَژدُم هایِ رَشک و کینه به جانشان افتاد. بَدآموزان نیز در کار آمدند ، و سخن چینان میانِ دو برادر به آمد و شد پرداختند و هر یک از آن دو هر چه بیشتر از مادر می خواست که میراثِ پدر بدو دهد. مادر را دل به گَوْ می کشید که به سال بیش بود و از دو جهت بیشتر لایقِ پادشاهی نمی نمود: یکی به افزونیِ علم و فرهنگ و یکی به فزونیِ شهامت و خرد و احسان و عدل. مادر گنج ها و اموال و اندوخته هایِ شویِ خود میانِ دو فرزند به تساوی تقسیم کرد و به طَلْخَند گفت: رایِ صواب این است که در پادشاهی فرمانبردارِ برادر باشی و با او کشاکش نکنی همان گونه که پدرت نیز به برتریِ برادرِ خود خَستو بود. او بدین سخن راضی نشد. عاقبت رای بر آن نهادند که بزرگانِ کشور و سرانِ سپاه گِرد آیند و به مشورت نشینند تا هر دو برادر را به شاهی نشانند. پس در ایوانِ پایتخت دو تخت نهادند و هر یک از آن دو بر تختی قرار گرفت ، هر یک را وزیری بود که مدبّر و مشیرِ او بود. سران و سرداران در یک مجلسِ عام گِرد آمدند. دو وزیر برخاستند و گفتند: ای حاضران کدام یک از این دو برادر را می پسندید که پادشاهِ شما باشد و بست و گشادِ کارهایِ مُلک به دست گیرد؟ مردم از این حالت در شگفتی شدند و در جواب حیران ماندند ، و سکوت همه جا را گرفت.
پس یکی از ایشان برخاست و گفت: ما را یارایِ آن نیست که میانِ دو پادشاه حکمی کنیم. امروز باز می گردیم و مشورت می کنیم ، سپس آن چه را که بر آن رایِ ما قرار گرفته است به شما خواهیم گفت. از مجلس پراکنده شدند. بعضی به گَوْ مایل بودند و بعضی به طَلْخَنْد. پس دو گروه شدند و هر گروه به یکی میل نمود. هرگاه در خانه ای دو کدبانو باشد به زودی ویران شود و دو شمشیر در یک نیام نگنجد و دو پادشاه بر یک تخت قرار نیابند.
قضا را دو برادر روزی که در یک جای بودند ، گَوْ به برادرِ خود طَلْخَنْد روی کرد و او را اندرز داد و از سرانجامِ خلاف بر حذر داشت و از او خواست که با او موافقت کند و در نگهداشتِ شکوهِ پادشاهی پیروِ او بُوَد تا دشمنان زبانِ شماتت بربندند. سخنِ گَوْ در او نگرفت. تاثیرِ سخنِ او در دلِ طَلْخَنْد همانندِ آبی بود که بر تخته سنگی ریخته شود. تنها جوابش این بود که ندیده ام که کسی پادشاهی را به نیرنگ و تملّق به دست آورد. من این تخت از پدر به ارث برده ام ، و پادشاهی حقِ من است ، و به شمشیر از حقِ خود دفاع می کنم. کارشان به زشت گویی کشید و مهیّایِ جنگ و ستیز شدند. از دو درگاه فریادها برخاست. طَلْخَنْد ساز و برگِ جنگ مهیّا کرد و در میانِ مردم سلاح تقسیم کرد. برادرش نیز ناچار شد که یارانِ خود را بخواند و فرماندهان و سرداران را گِرد آورد؛ و فرمان داد تا دامنِ همّت بر کمر زنند و این امرِ مهم و حادثه ی بزرگ را از میان بردارند. سپس بیرون آمدند و هر یک لشکرِ خود تعبیه داد و جناحِ راست و جناحِ چپ و قلب ترتیب داد. پیادگان در جلوِ سواران قرار گرفتند. همه با شمشیر و نیزه و دو فیل را هم مَهد برنهادند تا دو پادشاه بر آن ها نشینند.
در بامدادِ روزِ نهم بزرگمهر نزدِ رای شد و گفت: پادشاه مرا رُخصتِ درنگ بیش از این نداده است. اگر خلاف کنم از خشمِ او در امان نخواهم بود. دانایانِ هند او را به غرفه ای بردند و عجزِ خود نمودند و گفتند ما به حلِ این مشکل راه نمی بریم. بزرگمهر در این حال تخته نَرْد در برابرِ شاه نهاد و خود نَرْد باخت. حاضران از او در شگفتی شدند و زبان به دعا و ثنایِ او گشودند. در این حال پادشاهِ هند دو هزار بار از نفایسِ بلادِ خود با خراجِ آن سال به خزانه ی خسرو روان داشت و بزرگمهر را از پوششِ خاصِ خود و تاجی رفیع داد و فرمان شد که از خزانه به نزدِ او برند. بزرگمهر به نزدِ انوشیروان بازگشت و نامه ی پادشاهِ هند و همه ی دانایانِ آن طرف که گواهی داده بودند که در رویِ زمین پادشاهی همانندِ انوشیروان و دانایی چون دانایِ او نیست ، بیاورد. چون بزرگمهر به دیدارِ خسرو خواست شد ، خسرو فرمود تا همه ی بزرگانِ دولتش به استقبالِ او روند و او را با عزّت و اکرامِ تمام دیدار نمایند. چون انوشیروان را چشم بر او افتاد در آغوشش گرفت و اکرامش کرد و از رنجِ راه پرسید و سختی هایی که در این سفر کشیده بود. بزرگمهر هر چه را که میانِ او و پادشاهِ هند گذشته بود به شرح بگفت. انوشیروان از سخنِ او خوشدل گردید و خدا را که نعمتِ وجودِ بزرگمهر را به او عنایت کرده است ، سپاس گفت.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگروان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۸۱ ]
هوشیاری در روبرو شدن با دشمنان
🥀چو دُشْمن بَترسد شود چابلوس
🥀تو لشکر بیارای و بَربَند کوس!
🥀بَه جَنگ آنگهی شَوْ که دُشْمن ز جَنگ
🥀بَپرهیزد و سُست گردَدٔش چَنگ!
🥀وُگر آشتی جویَد و راستی،
🥀نبینی بَه دِلْش اندرون کاستی،
🥀ازو باژ بَسْتان و کینَه مجوی!
🥀چُنین دار نزدیکِ او آبِ روی!
🥀ز چیزِ کَسان بی نیازیم نیز
🥀که دُشْمن شود دوستْ از بهرِ چیز!
🥀خِرَدمند کز دُشْمنان دور گشت
🥀تنِ دُشْمن او را چو مزدور گشت!
🥀چو دادِ تنِ خویشتن داد مَرد
🥀چُنان دان که پیروز شد در نبرد!
🥀وُ دیگر که با نامبُردارمَرد
🥀نجویَد خِرَدمند هرگز نبرد!
🥀بَه ویزَه که خو کَردَه باشَد بَه جَنگ
🥀گَهِ رزم جُستن نجویَد دِرَنگ!
🥀بَسی دیدَه باشَد گَهِ کارزار
🥀نَخواهد گَهِ رزم آموزگار!
🥀دلِ خویش باید که در جَنگ سخت
🥀چُنان رام دارد که با تاج و تخت!
🥀تُرا یار بادا جَهان آفرین
🥀بَماناد روشن کلاه و نگین!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀بَرِ شاهِ ایران مکن رزم رای
🥀مبر پادشاهی و لشکر ز جای
🥀چو با شاهِ ایران کنی رزم یاد
🥀دِهی پادشاهی و لشکر بَه باد! [۱]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
۱- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۴۱ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و هفتم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۱۰)
ذکرِ آن چه میانِ انوشیروان و خاقان گذشت (۳)
آن معتمدِ امین همراهِ رسولانِ خاقان برفت. صد سوار از اعیانِ ایران و خردمندان نیز در رکابِ او بودند. چون به مستقرِ خاقان رسیدند بزرگان و رجالِ دولت به استقبال آمدند و چون مهرانْ سِتاد بر خاقان داخل گردید اکرامش کرد و مقدمش عزیز داشت و فرمود تا او را در جایی که لایقِ مقامِ بلندِ او باشد فرود آورند. سپس خاقان برخاست و نزدِ همسرِ خود ، خاتون ، رفت که زنی بود دارایِ اصل و نسبِ والا و با او در آن چه رسولِ انوشیروان به سببِ آن آمده بود مشورت کرد. خاقان را از این زن دختری بود در نهایتِ جمال. چهار دخترِ دیگر داشت از زنانِ دیگر. خاقان در دل داشت که دخترِ خاتون را به همسریِ انوشیروان ندهد زیرا که او را بسیار دوست می داشت و بر مفارقتِ او صبر نمی توانست کرد و آهنگِ آن داشت که دختری دیگر را به او دهد.
روز دیگر مهرانْ سِتاد بر درگاهِ پادشاه حاضر شد و نامه ی انوشیروان بداد و در نامه آمده بود بلکه پیرِ امین را اجازت دهند که به شبستانِ دختران رَوَد. خادمان او را به حُجره هایِ دختران راه نمودند. مهرانْ سِتاد به درون رفت. مجلسی بود چونان بهشت ، و پنج دختر همچون پنج خورشیدِ تابان مزیّن به زیورها و زینت هایِ گران بها بر تخت ها نشسته بودند. یکی از آنان را نه تاج بود و نه طوق ، و در جامه ای نه چندان فاخر در آن میان بود. مهرانْ سِتاد در آنان به دقت نگریست و گفت پندارم که گمانم خطا نمی رود. نجابت و اصالت از ناصیه ی آن دختر که نه تاجی بر سر دارد و نه طوقی آشکار است. پیرمردِ ایرانی او را برگزید و گفت: این یک شاه را در خور است. خاتون گفت: ای پیرمرد ، چه شد که دختری را برگزیدی که هنوز به حدِّ زنان نرسیده است و کسی از این دوشیزگان را برنگزیدی؟ گفت: من جز این را نمی خواهم. اگر خاقان به ازدواجِ او رضا ندهد باز می گردم. خاقان از هوش و زیرکیِ پیرمرد در شگفتی شد و دانست که او را رایی ثاقب است و هیچ چیز از هوش و اندیشه ی درخشانِ او مخفی نتواند ماند. پس اخترشماران را حاضر آوردند و خاقان از طالعِ دخترِ خود پرسید که پس از پیوند با شاهِ ایران سرنوشتش چون شود. آنان در تقویم ها و زیج هایِ خود نگریستند تا اسرارِ ستارگان را در این مزاوجت باز جویند. پس خاقان را بشارت دادند و گفتند: از پیوندِ این دو پادشاهی به وجود آید که زمین در زیرِ نگینش باشد و بزرگانِ ایران و توران ثناگویِ او شوند. خاتون به شادی خندید و خاقان را دل خرّم شد. مهرانْ سِتاد بیامد و عقدِ مزاوجت بربَست.
خاقان دخترِ خود را جهیز مهیّا کرد. فرمود تا مُهر از گنج هایِ زر و سیم و گوهرها برداشتند. او را زیورها و زینت ها و حُلّه ها [جامه و لباس] و تاج ها و تخت ها و طوق ها و دستبندها داد ، و چهل شتر پارچه هایِ زرکش و مزیّن به زَبَرجد ، و صد بار گستردنی هایِ گران بها [منظور فرش های گران بهاست] و سیصد کنیز با طوق ها و کمرها ، به دستِ هر یک پرچمی به رسمِ مردمِ چین و جز این ها از اسب ها و فیل ها با زین و سِتام هایِ طلا و تخت هایِ مرصّع به جواهر ، و فرمود تا او را درفشی بزرگ بستند که چون گشوده می شد فضا را در دبیایِ چینی می پوشیدند. پس دختر را با این جهیز همراهِ پیرِ امین به ایران فرستاد. و خود تا جیحون به مشایعت آمد و بازگشت. چون انوشیروان از آمدنِ دُختِ خاقان خبر یافت فرمان داد تا بر سرِ راهِ او آذین بندند و طاقِ نصرت ها برافرازند و در راه بسی زر و گوهر نثار کردند تا عروس به گرگان و بَسطام رسید. چون او را نزدِ انوشیروان بردند از جمال و کمالِ او در شگفتی شد ، زندگیِ او خوش گردانید و درجتش برافراشت و در اکرام و بزرگداشتِ او مبالغت نمود. خاقان را خبر رسید که انوشیروان از این پیوند سخت شادمان است ، لذا شهرهایِ سمرقند و سُغد و چاچ را به ایران داد و تختِ خود به قَجغار بُرد. انوشیروان مرزبانِ خود را به آن جا فرستاد و مردم در این حال قوی دل شدند. سپس شهریارانِ اطراف به درگاهِ او هدایا و تُحَف فرستادند حتی هفتالیان با همه ی خشونت و سختی که ایشان را بود به اطاعت در آمدند و بندِ فرمان بر گردن نهادند. انوشیروان آنان را اکرام نمود و خِلعت و نعمت داد.
پس عزمِ آن کرد که به مداین باز گردد. پیشاپیش خاتون را به طیسفون فرستاد و بارها را نیز روانه کرد. و خود ، با سران و سردارانِ خویش سبکبار به راهِ آذربایجان روان گردید و در ممالکِ خود به گردش پرداخت و جهان در زیرِ سایه ی معدلتِ او بیاسود ، و رنگِ دیگری از بهجت و طراوت گرفت. انوشیروان زمین هایی دید که زان پیش کِشت ناکرده رها شده بودند. در صحراها که پیش از آن ، همه پُر از ناله هایِ جغد بودند اکنون آوازِ مرغانِ خوش الحان طنین افکنده بود. رسولانِ قیصر فرمانروایِ روم بیامدند و هدایا و تُحَف و نثارها آوردند.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و ششم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۹)
ذکرِ آن چه میانِ انوشیروان و خاقان گذشت (۲)
آن گاه دَه تن از مردانِ شایسته و زیرک را که بتوانند نیکو سخن بگویند و نیکو سخن بشنوند برگزید و نامه ای به حریرِ چینی نوشت و نزدِ خسرو فرستاد. رسولان نامه ی خاقان بیاوردند تا به پرده سرایِ او رسیدند. چون پرده ها بالا رفت و بر پادشاه وارد شدند از آن همه فرّ و شکوه و اُبهّت و جلالت در شگفتی ماندند. زمین ببوسیدند و شرایط اعظام و اجلال به جای آوردند. پادشاه اکرامشان کرد و از حالِ خاقان و انتظامِ احوالِ کشورش پرسید و پرسید که کارِ دولتِ خاقان چگونه پیش می رود. آنان رسالت به جای آوردند و نامه را تقدیم نمودند. یزدگرد ، که کاتب و رازدارِ او بود ، و موبدِ موبدان در حضرت بودند. یزدگرد نامه برخواند. در آغاز نامِ خدا بود و حمد و ثنایِ او ، سپس سخنی چند که حکایت از قوّتِ او و پشتگرمی به شوکتِ او داشت. آن گاه چنین نوشته بود که ما خواستارِ محبّت و مودّتِ پادشاه هستیم و به رسمِ خدمت هدایا و ارمغان هایی از بلادِ چین عرضه داشتیم. پادشاهِ هفتالیان راه بر کاروان بگرفت و رسولان را کُشت و هر چه با آنان فرستاده بودیم به یغما بُرد. بر ما واجب بود که از او انتقام بستانیم. به بلادِ او نهضت نمودیم و مهیّایِ قتالِ آنان شدیم. از آنان کُشتیم تا آبِ جیحون رنگِ خون گرفت. ما از اُبهّت و جلالت و خرد و حیا و بلندیِ نام و داناییِ شاه آگاه شدیم ، ترجیح دادیم که میانِ ما بنیان هایِ دوستی استواری پذیرد. اگر شاه می پذیرد به ما پاسخ دهد تا ارکانِ مودّت بیشتر از آن چه هست استواری گیرد.
چون انوشیروان از مضمونِ نامه آگاه شد فرمود تا رسولان را فرود آرند و اکرام کنند و هر روز آنان را بر خوان احضار می کرد تا یک ماه سپری شد. سپس فرمود تا در صحرا برایِ او پرده سرایی بزرگ برپا ساختند. خود در آن قرار گرفت و همه ی مرزبانانِ بلاد و بزرگانِ کشور آراسته و با ساز و برگ در خدمتِ او در چند صف ایستادند. سپس رسولانِ هند و روم و دیگر اقالیم نیز بیامدند. پس رسولان خاقانِ چین را به مجلس در آوردند. چون چشمانشان به آن همه فرّ و شکوه و جلالت و هیئت افتاد به لرزه درآمدند و آهسته و در گوشِ هم گفتند که به فخامتِ قدرِ این پادشاه آگاه شدیم ، کاش سوارکاری و دلاوریِ او را در میدان نیز می دیدیم. انوشیروان از آن چه با خود می گفتند آگاه شد. فرمان داد تا ساز و برگِ نبردِ او حاضر آورند. خَفتانِ او بیاوردند ، چنان بود که مردی نیرومند توانِ برگرفتنِ آن نداشت. بندهایش بگشادند و بر تن کرد و بر اسب نشست و به میدان تاخت و در سواری هنرها نمود که حاضران حیرت کردند. سپس به ایوان بازگشت و نامه ی خاقان را پاسخ نوشت. نامه ای آکنده از اوصافِ قدرت و شدّت و شوکتِ خویش ، و کارِ خاقان را در برکندنِ ریشه ی فسادِ هفتالیان بستود ، زیرا که آنان در راه ها خطر می آفریدند و کاروان هایی را که از آن حضرت می آمدند تاراج می کردند. سپس فرمود تا رسولان را خِلعت دادند و رخصتِ بازگشت داد.
چون رسولان بیامدند خاقان را از آن چه دیده بودند ، هم از عظمتِ مقامش و هم دلاوری و سلحشوریش و هم ساز و برگِ جنگیش خبر دادند. زمین گویی بر خاقان تنگ شد و قلبش از وحشت لبریز گشت. با مشاوران و صاحبانِ رایِ خود خلوت کرد و رایِ آنان را در این باب پرسید. و گفت: صواب این است که رسولی نزدِ او بفرستیم و از او بخواهیم که از ما زن بگیرد. پنج دختر در پسِ پرده ی من هستند یکی از آنان را به نزدِ او می فرستیم زیرا که زمانی که رشته هایِ وصلت در میانِ ما گره خورَد و رسمِ خویشاوندی برقرار گردد از این که بر بلادِ ما تاخت و تاز کند در امان خواهیم ماند و حتی می توانیم به سببِ این خویشاوندی به هنگامِ نیاز از او یاری خواهیم و به دوستیش مستظهر باشیم. همه ی حاضران از اصحابِ رای و اربابِ عقل این رای را بپسندیدند. پس خاقان فرمود برایِ انوشیروان تُحفه ای که تا آن زمان چشمِ روزگار ندیده بود و گوشی نشنیده بود مهیّا کنند. سپس کاتب بیامد و نامه ای به پادشاه نوشت ، پس از حمد و ثنایِ باری - تعالی - که رسولانِ ما برسیدند و از آن همه شکوه و جلال که دیده بودند ما را آگاه کردند. دوست داریم که در سایه ی عنایت و کنفِ عاطفتِ شاه بیارامیم ، می خواهیم که پادشاه یکی از دوشیزگانِ ما را به زنی گیرد تا میانِ ما رشته هایِ مودّت استوار شود و این گُسستگی از میانِ دو مملکت برخیزد و میانِ دو دربار یگانگی پدید آید. پس نامه را مُهر برنهاد و سه تن از مردانِ خویشاوندِ خود را برگزید ، خوبروی و گشاده زبان ، و آنان را با تُحفه ها به آستانِ خسرو انوشیروان فرستاد. چون به درگاه رسیدند و شاه از آمدنشان خبر یافت بر تختِ خود بنشست آن سان که رسم و آیینِ او بود به هنگامِ آمدنِ رسولان. چون رسولان در آمدند و به تخت نزدیک شدند سه دستار که در آن ها سی هزار دینار زر بود نثار کردند.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۷۹ ]
نکوهش آزوَرزی
🥀یَکی داستان گویم اَر بَشْنَوْید:
🥀هَمان بَر که کارید خود بَدْرَوْید
🥀که چون آز گردد ز دلها تَهی
🥀هَمان خاک و هم گنجِ شاهنشَهی
🥀کَسی کو برادر فروشَد بَه خاک
🥀سَزَد گر نخوانَندْش از آبِ پاک
🥀اَیا دانِشی مَردِ بَسیارهوش
🥀هَمَه چادَرِ آزمندی مپوش
🥀که تخت و کُله چون تو بَسیار دید
🥀چُنین داستان چند خواهی شِنید
🥀رسیدی بَه جایی که بَشتافتی
🥀سرآمد کزو آرْزو یافتی
🥀بَه موبَد چُنین گفت نوشین رُوان
🥀که با دادِ ما پیر گردد جُوان!
🥀چَرا باید این گنج و این آز و رنج
🥀رُوان بستن اندر سَرایِ سِپَنج؟!
🥀چو ایدر نخواهی هَمی آرمید
🥀بَباید چَرید و بَباید چَمید!
🥀تُوانگر شد آنکس که خُشْنود گشت
🥀بَد و آز و تیمارِ او سود گشت!
🥀سَخُن هرچِ بر گفتنش روی نیست
🥀دَرَختی بُوَد که ش بَروبوی نیست!
🥀اگر جانِ تو بَسْپَرَد راهِ آز
🥀شود کارِ بی سود بر تو دَراز!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀که ناخوبی از پادشا ناسَزاست
🥀مدار آز را دیو بر دستِ راست! [۱]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و پنجم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۸)
ذکرِ آن چه میانِ انوشیروان و خاقان گذشت (۱)
فردوسی در خطاب به محمود گوید: ای پادشاهِ تاجور ، اگر خواهی که نامِ نیکت پس از تو در میانِ مردم بماند عقل و دین را شَعار [جامه ای که به تن الصاق شده باشد و با تن بچسبد] و دِثار ِ[جامه ی چون چادر که با تن تماس نداشته باشد] خود ساز ، و همواره به نیرویِ راستی و پرهیزگاری مستظهر باش تا جهان به فروغِ سیرتِ تو روشن گردد. و در دادگری همانندِ انوشیروان باش تا یادِ تو هم بر جای مانَد همچنان که یادِ او بر جای مانده است. زیرا که او زمانی که اسبابِ سلطنت و امورِ ممالکش سامان گرفت جز به اکتسابِ نامِ نیک به اندوختنِ پاداشِ بسیار دلبستگی نداشت. مردم در عهدِ او سر بر بالینش راحت داشتند و در سایه ی دولتش آسوده می زیستند. جنگ و ستیزها بارِ خود بر زمین نهاده بودند و مردانِ جنگی آن بارِ گران از پشت افکنده بودند. سرانِ اقالیمِ عالم همچون کودکانِ فرمانبردارِ امرِ او بودند ، و باج ها و ساوها تقدیمِ آستانِ تخت و تاجِ او می نمودند ، و او را کاری جز شکار و سواری و لهو و لعب نبود.
سپس فرمود تا شهری بنا کنند دو فرسنگ در دو فرسنگ. و درِ آن کاخ ها برآورد و میدان هایِ پهناور ساخت و آب به جوی هایش کشید و بُستان ها احداث کرد. در آن شهر برایِ او کاخی ساختند با ایوانی زرنگار و مرصّع به انواعِ گوهرها و گُنبدی از عاج و آبنوس. همه ی صنعتگرانِ چیره دست را از اکنافِ روم و هند بیاورد و اسیرانی را که از بربر و روم و کوفجان و جبل آورده بود در آن شهر جای داد و هر کس به کارِ خود مشغول بود. چون از بنایِ شهر فراغت یافت در گِرداگِردش خُرّه ها و روستاها ساخت و آن جا را سورستان نامید.
در عهدِ خسرو پادشاهی بلند آوازه تر از خاقان ، پادشاهِ چین نبود. شهریاران از کناره ی جیحون تا اقصا بلادِ تُرک مُنقادِ او بودند. تختگاهش گُلزرّیون بود ، در آن سویِ چاچ. اخبارِ کسری که در سراسرِ جهان پراکنده شده بود به گوشِ او رسید ، از دانش و دلیری و فرّ و شکوه که او را بود خاقان را خبر شد. خواست که میانِ دو پادشاه مکاتبه و مراسله باشد و پیوندِ دوستی. پس با صاحبانِ رای و ارکانِ دولتِ خود مشورت کرد و برایِ شاهِ ایران هدایایِ گرانبها که کس همانندِ آن ندیده بود ، روان فرمود و جمعی از بزرگانِ دولت و اعیانِ حضرت با آن ها همراه نمود. و نامه ای بر حریرِ چینی نوشت. رسول بیامد ، راهش از بلادِ هفتالیان بود. آنان را پادشاهی بود به نام غاتفَر. چون از هدایایِ خاقان به خسرو خبر یافت با یارانِ خود خلوت کرد و گفت اگر میانِ شهریارانِ ایران و توران دوستی افتد ما را زیان رسد. بهتر این است که راهِ این رسول بربندیم و او را بکشیم و هدایا را تصرف کنیم. یکی از سردارانش قدم در راه نهاد ، بر سرِ کاروان تاخت و رسول را کُشت و هر چه با او بود به یغما بُرد.
چون خبر به خاقان رسید جنگجویانِ چین و خُتن را گِرد آورد و عزمِ پیکارِ هفتالیان نمود. آنان از سُغد به ساحلِ رودِ جیحون فرود آمده بودند. خاقان با لشکری بزرگ که از حدِّ شمار بیرون بود در حرکت آمد. شاهِ هفتالیان نیز لشکری همانندِ لشکرِ او گِرد آورد و در بخارا لشکرگاه زد. خاقان برسید و در جایی به نامِ مای مرغ از روستاهایِ نخشب دو لشکر بر هم زدند. میانشان نبردی بزرگ در گرفت ، یک هفته کُشت و کُشتار بود. روزِ هشتم پرچم هایِ خاقان به اهتزار در آمد و پیروزیِ خاقان و شکستِ هفتالیان را خبر دادند. پادشاهشان و جمعِ انبوهی از سپاهیان کُشته شدند و باقی رو به گریز نهادند. چون در جایی ایمنی یافتند گفتند که ما همانندِ لشکرِ چین ندیده ایم گویی نه آدمی که دیوان هستند. روهایشان به رویِ اژدها مانَد. تبرهایشان از کوه می گذرد ، و هرگز از جنگ ملول نمی شوند ، و هرگز زین از پشتِ اسب بر نمی گیرند ، در طولِ شب در میانِ برف چنان می رانند که در بیابان از میانِ خار و خاشاک. ما را یارایِ پیکار با ایشان نیست. بهتر این است که به کسری پیوندیم و بدو تکیه کنیم باشد که از آسیبِ خاقان در امان مانیم. بر این اتفاق کردند و جوانی از هفتالیان که از اصلی کریم بود و به سیر و آدابِ پادشاهی آگاهی داشت و فغانیش نامیده می شد برگزیدند و بر تخت نشاندند.
چون خبر به خسرو رسید که خاقان قوی دست شده و بر لشکرِ هفتالیان چنان شکستی وارد آورده و هفتالیان به جایِ غاتفَر پادشاهِ مقتولِ خود دیگری را بر تخت نشانده اند ، صاحبانِ رای در دولتِ خود را - همچون اردشیر موبدِ موبدان و شاپور و یزدگردِ دبیر - گِرد آورد و گفت خبری ناموافق شنیده ام.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهارم
پادشاهیِ خسرو انوشیروان (۷)
داستانِ مِهبودِ وزیر و آن چه بر او و دو پسرش گذشت
سراینده ی کتاب گوید: انوشیروان را وزیری بود موصوف به خردمندی و هوشیاری ، و مشهور به زیرکی و بیداری که او را مِهبود می گفتند. او را دو پسر بود که آن دو نیز ملازمِ خدمت پادشاه بودند و مسئولِ غذایِ او ، و شاه فقط غذایی می خورد که از درِ خانه ی آن دو پخته شود ، و جز از دستِ آن دو نمی خورد. مِهبود به سببِ نزدیکی به پادشاه و قربتِ دو پسرش بدو موردِ رشکِ دیگران از اعیانِ حضرت بود. بر درگاهِ شاه پیرمردی بود آگاه از مراسمِ درباری موسوم به زَروان. زروان در آتشِ رشک بر مِهبود و پسرانش می سوخت و بارها حیلت ها انگیخته بود که مگر رایِ شاه با مِهبود و پسران بَد کند ، و میسّرش نشده بود. مِهبود از رشک بردنِ آن فرد آگاه بود و خود را بی خبر نشان می داد. قضا را این حاجب به سببِ معاملتی با مردی یهودی آشنایی افتاد و آمد و شدش نزدِ او بسیار شد. روزی در مجلسِ خلوتی میانشان سخن از سحر و نیرنگ رفت. حاجب آن چه را که از مِهبود و پسرانش در دل داشت با او بگفت و خواست که نیرنگی برانگیزد تا مِهبود هلاک شود. یهودی گفت دل بدین مشغول مدار ، و بر انواعِ طعام ها که برایِ پادشاه می برند آگاه شو ، هرگاه در آن میان شیر دیدی مرا اعلام کن زیرا که اگر نگاهِ من بر آن شیر افتد تو به هلاکتِ وزیر و پسرانش یقین کن. من آن شیر چنان می کنم که اگر قطره ای از آن بر سنگ چکد آن را پاره پاره کند. زَروان یهودی را گرامی داشت و شب و روز در مصاحبتِ او بود و به دربار نمی رفت مگر وقتی که یهودی همراهِ او بود. پسرانِ مِهبود هر روز بامداد نزدِ پادشاه می رفتند و بر طبقی زرّین سه قدح که از یاقوت تراشیده بودند ، می بردند. رویِ قدح ها را با دستاری زربفت می پوشیدند. مادرشان یک روز شیر و عسل و گلاب تهیه کرده بود.
قضا را آن روز آن دو وارد شدند و پشتِ سرشان غلامی بود که طَبَق بر سر داشت. چون غلام به حاجب رسید حاجب گفت: چه غذایِ خوشبویی ، دستار از طبق بردار تا من در آن بنگرم. گوشه ی دستار را بالا زد و چشمِ یهودی بر شیر افتاد. غلام در حال سرِ طَبَق را پوشید و به راهِ خود رفت. یهودی به حاجب گفت درختی که کِشته بودی هم اکنون بار نشست. حاجب برخاست و در پیِ غلام رفت و گفت: ای پادشاه ، نیازموده دست به این طعام مبر ، و از آن مخور که زهرآگین است. پادشاه به پسرانِ مِهبود نگریست و به شک افتاد. آن دو پیش رفتند و از غذا چشیدند. به سببِ پاکدلی و پاک دامنی که آنان را بود بی هیچ بیمی از طعام خوردند در حال بیفتادند و بمُردند گویی که تیری بر قلبشان آمد. پادشاه چون چنان دید فرمود تا سرایِ مِهبود را ویران کنند و تاراجش نمایند و مِهبود و همه ی خویشاوندانش را بکُشند. لشکریان به سرایِ مِهبود حمله بردند و چنان کردند که آتش با نیستان کند. همه چیز را بردند حتی یک سبد یا اندکی نمک هم باقی نگذاشتند و همه ی ساکنان خانه را با شمشیر درو کردند و بر هیچ کس ابقا ننمودند. کارِ حاجب بالا گرفت. حاجب چشمِ شاه شد و یهودی ارجمند گردید. مدّتی زَروان را زندگی خوش بود و به یاریِ آن فسق که کرده بود بازارش را رونق بود. و این راز بر پادشاه پوشیده بماند.
تا روزی پادشاه به شکار رفت در آن جا رمه ای اسب بدو عرضه کردند بر دو اسب داغِ مِهبود را دید. شاه از او یاد کرد و گویی بر دلش آتش افروختند تا آب به چشم آورد ، و او پیوسته پس از آن واقعه بر مِهبود و پسرانش دردمند بود. پس گفت: ندانم چه سان دیو این مرد را گمراه کرد ، با آن همه عقل و خرد که داشت به دامِ دیو افتاد ، آیا کسی از رازِ فلک آگاه است که آدمی را چگونه بر سر گردد ، و او به دامِ دیوها در نیفتد؟ و به راهِ خود ادامه داد. موکبِ او از علما و حکما خالی نبود. آنان شاه را به سخن خوشدل می ساختند و با عباراتِ شیرین و داستان ها از رنجش می کاستند. کم کم سخن به سحر و جادو کشید و آن حیله ها و مکرها که شیطان با آدمی می کند. پادشاه به یکی از موبدان گفت: جادوگری چیزی نیست و شایسته نیست آدمی را که دل بر آن گمارد و بدان التفات کند. خداوند ، حاجب را که روزگار مویش را سفید کرده بود و دلش را سیاه ، به زبان آورد و گفت: ای پادشاه جادو درست است و نیز کاری است مهم. حتی جادوگر می تواند در غذایی نظر کند و آن را زهرآگین نماید. چون این سخن به گوشِ شاه رسید در دلش کارگر افتاد و به اندیشه فرو شد و دانست که آن چه بر وزیر و دو پسرش گذشت بر اثر تأثیرِ جادو بوده است. به حاجب نگریست و خاموش ماند. می راند و در اندیشه ی وزیر بود و حسدی دیرین که حاجب را بر آنان بود. گفت: امید آن دارم که خدا از چیزی که سببِ قتل آن وزیرِ نیک خواه و امین و نیک سیرت بوده پرده بردارد.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۷۷ ]
ستایشِ راستی و سرزنش دروغ
🥀مکن دوستی با دُروغ آزمای
🥀هَمان نیز با مردِ ناپاک رای!
🥀تو با دُشْمن اَرخوب گفتی رَواست
🥀کز آزادگان خوب گفتن سَزاست
🥀زبان را مگردان بَه گِردِ دُروغ
🥀چو خواهی که تاج از تو گیرد فُروغ!
🥀رُخِ پادشا تیرَه دارد دُروغ
🥀بلندیش هرگز نگیرد فُروغ!
🥀بَه بخشندَگی یاز و دین و خِرَد
🥀دُروغ ایچ تا بر تو بر نگذرد!
🥀خِرَد باید و دانِش و راستی
🥀که کژّی بَکوبد درِ کاستی!
🥀سرِ مایَه ی مردمی راستیست
🥀زِ تاری و کژّی بَباید گِریست!
🥀چو کژّی کند پیر، ناخَوْش بُوَد
🥀پس از مرگ جانش پُر آتش بُوَد!
🥀هَمَه راستی جوی و فرزانگی
🥀ز تو دور باد آز و دیوانگی!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
دیگری پرسید که کدام خصلت است که صاحبِ آن بر دیگران پیش افتد؟ گفت: مدارا و کَرَم و تواضع و بخشش بدونِ چشمداشتِ پاداش و بدونِ شائبه ی منّت و آزار. دیگری او را از بهترین خصالِ آدمی پرسید. گفت: این است که عیبِ خود بداند و اصلاحش کند. دیگری از او پرسید که زندگیِ آدمی به چه چیز نیکو شود و رنجش کم گردد؟ گفت: به این که خرد و بردباری در یک جای گِرد آورد و در دادن و گرفتن راهِ اعتدال در پیش گیرد و در او نقیصه ای نباشد ، و از حق روی نگرداند ، و به هنگامِ قدرت عفو کند ، و تند و سبکسر نباشد.
دیگری پرسید: که آدمی را چه چیز نگهبانی کند؟ گفت: مخالفت با هوایِ نفس و تنگ میدان بودنِ آرزوها. دیگری پرسید: کدام بخشش نیکوتر است؟ گفت: آن بخشش که پیش از سوال و بدونِ منّت باشد. بخشنده اگر سپاس و منّت نپذیرد همانندِ بازرگان است که در پیِ سود است. دیگری پرسید: چه سان نامِ نیک تحصیل توان کرد؟ گفت: به دوری از گناه و دوست داشتن برایِ دیگران آن چه برایِ خود دوست می دارد. دیگری پرسید: که چه کسی درخورِ مدح و ثناست؟ گفت: کسی که خدایی را که همه روی بدو آورده اند بپرستد و از او بترسد و بدو امید دارد. دیگری گفت: مرا از خصلتی که موجبِ سرور شود خبر دِه. گفت: این که مردِ بُردبار از سفیهِ نادان دیده بر هم نهد و خشمِ خود فرو خورد اگر چه خشم در سینه اش همچون دیگ بجوشد. دیگری گفت: مرا از خصلتی که در نزدِ خردمندان پسندیده است بیاگاهان. گفت این که آدمی را اگر چیزی از دست بشد محزون نباشد و از هر چه به دست آمدنش دیر کشد امید ببُرد. دیگری پرسید: عیب هایِ پادشاه کدام است؟ گفت: چهار چیز است ، یکی آن که به هنگامِ جنگ از دشمن بترسد ، دوم آن که از بخشش ملول گردد ، و سه دیگر آن که سخنِ نیک خواهانِ راست گفتار نشنود ، و چهارم آن که در بیشترِ احوال شتابکار و ناآرام بُوَد. دیگری پرسید: آن چیست که بزرگان را نکوهیده است؟ گفت: آنان را نکوهش می کنند اگر سخنانِ طنزآمیز گویند یا دروغ گویند یا به ستمکاری و عدول از حق مایل شوند ، و نیز دشنام دهند یا بی شرمی کنند ، و در هنگامِ ادایِ حق دشمنی کنند و پیروِ جهل باشند و مخالفِ خرد.
دیگری گفت: مرا خبر دِه که چیست آن چه از گزندش ایمن توان بود و او را از راهِ حق منحرف نمی شود و در خشنود ساختنِ فرمانروایِ وقت سعی می کند ، خود آسوده است و اهل و عشیرتش هم بعد از او آسوده اند؟ گفت: او کسی است که هر چیز را نخست از درگاهِ خدا طلبد و در پنهان و آشکار مطیعِ پادشاهش باشد و زمامِ کارِ خود ، خود به دست گیرد و جانِ خویش بر خرد مزیّن دارد و از آزمندی و رنج بپرهیزد و رعایتِ حالِ یاران کند و حقوقِ برادران ادا نماید و برآوردنِ نیازِ نیازمندان را آزارِ خود نشمرد و فرزند را در خُردی ادب کند تا در بزرگی شوربخت نباشد.
دیگری پرسید: فرزندِ فرزانه را در دلِ پدر جای کجاست؟ گفت: فرزندِ صالح برایِ پدر به منزله ی جان است در تن. زیرا که پس از مرگ آثارش و یادش از میان نمی رود و تا ابد نامش بر سرِ زبان هاست. دیگری پرسید: از صاحبانِ تخت و تاج کدام یک سودمندتر است؟ گفت: آن شهریار که دل هایِ مردمِ عفیف از او نمی لرزد بلکه بند بندِ ستمکاران و زورگویان از هیبتِ او می لرزد و مردم رویِ زمین در سایه ی عدلش و انصافش می آرمند. دیگری پرسید: توانگری چیست؟ و بینوایی کدام است؟ گفت: بینوا کسی است که کوفته ی آزِ خویش است و توانگر کسی است که به رزقی که خدا به او می دهد خشنود باشد.
علمایِ حضرت از سخن و بیانِ دلپذیرِ او در شگفتی شدند و تحسینش کردند و ثنایش گفتند.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
Ispandyar:
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۷۶ ]
ستایشِ راستی و سرزنشِ دروغ
🥀بَه هر کار در پیشَه کن راستی
🥀چو خواهی که نگزایَدَت کاستی
🥀سَخُن هرچه پرسم هَمَه راست گوی
🥀بَه کژّی مکن رای و چاره مجوی
🥀هُجیرَش چُنین داد پاسخ که شاه
🥀ز من هر چه پرسد سَخُن زان سپاه
🥀بَگویم هَمَه هرچه دانم بَدوی
🥀بَه کژّی چَرا بایَدَم گفت و گوی
🥀نبینی جُز از راستی پیشَه ام
🥀بَه کژّی نیارد دِل اندیشَه ام
🥀[بَه گیتی بِه از راستی پیشَه نیست
🥀بِه از راستی هیچ اندیشَه نیست]
🥀بَرین پندِ من باش و مگذر ازین
🥀بَجُز بر رهِ راست مَسپَر زَمین
🥀چو پاسخ ازو لرزْ لرزان شِنید
🥀ز زَروان گُنهکاری آمد پَدید،
🥀بَدو گفت: کسری سَخُن راست گوی
🥀مکن چاره و هیچ کژّی مجوی،
🥀که کژّی نیارد مگر کارِ بَد
🥀دِل نیک بَد گردد از یارِ بَد!
🥀بَرین گونَه پَیمان که من کردَه ام
🥀بَه یزدان و سَوْگَندها خَورْده ام
🥀اگر سر بگردانم از راستی
🥀فراز آید از هر سُوی کاستی
🥀هُنر مردمی باشَد و راستی
🥀ز کژّی بُوَد کمّی و کاستی
🥀کسی کز گُزافه سَخُن راندا
🥀دَرَختِ بلا را بَجنبانَدا
🥀که دِل را ز مِهرِ کَسی بَرگُسِل
🥀کجا نیستَش با زبان راستْ دِل!*
از برافزوده های شاهنامه:
🥀کجا نیستش با زبان راستْ دِل
🥀خود از مِهربانیِ او کاستْ دِل [۱]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]
در بیشتر موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
*: این بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۹۱ق و کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۹۰۳ق چنین آمده است:
کجا نیستَش با زبان راستْ دِل
تو دِل را ز مِهرش هَمی بَرگُسِل
۱- این بیت بدین شمایل در دستنویسِ کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخ ۸۴۸ق آمده است.
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
سراینده ی کتاب گوید: فضیلتِ خوابِ راستین را انکار مکن که خوابِ راستین جزیی از اجزایِ پیامبری است ، به ویژه اگر آن پادشاهی با اندیشه ای موشکاف و دلی پاک دیده باشد. آن چه باید واقع شود از آسمان فرود می آید ، جان هایِ پاکِ آن ها را در خواب می بیند آن سان که آتش از آن سویِ حجاب آب دیده شود.
قضا را انوشیروان شبی در خواب دید که درختی خسروانی نزدِ تختش رویید. او را دل شادمان شد و با مِی و مطرب در مجلسِ اُنس نشست و از جامِ او شراب نوشید.* بامدادِ روزِ دیگر که خورشید از برجِ گاو [ثور] سر زد ترسان از حوادث بر تخت برآمد و خوابگزاران را دعوت کرد و رؤیایِ خود با آنان بگفت. هیچ یک پاسخی که شاه را خشنود سازد نداد و همه گفتند که در تعبیرِ چنین خوابی ناتوانند. پادشاه کسانی را به اطراف فرستاد - و با هر یک کیسه ای بود که در آن دَه هزار درهم بود - ، تا از دانشمندان تعبیرِ آن خواب بپرسند. یکی از موبدان به مَرْو رفت و بر معلمی گذشت که نزدِ او جمعی از کودکان درس می خواندند. در آن میان کودکی بود بزرگتر از دیگران و باهوش تر از همه به نامِ بزرگمهر. موبد نشست و معلّم را از تعبیرِ آن خواب پرسید. معلّم گفت: تعبیرِ خواب کارِ من نیست و دانشِ من بدان پایه نرسیده است. کودک حکایتِ خواب را شنید و معلّم را گفت که این کارِ من است و من تعبیرِ آن می دانم. شیخ بر او بانگ زد و گفت: فضولی مکن و به درسِ خود بپرداز. موبَد به پسر گفت: آن چه در خاطرت گذشته است در تعبیرِ این خواب بگوی. کودک گفت: من جز در نزدِ شاه تعبیرِ این خواب نگویم.
موبَد کیسه ی زر بدو داد و او را مهیّایِ سفر به پیشگاهِ شهریار نمود. هر دو سوار شدند و رهسپارِ دربارِ شاه. در راه به جایی که آب و هوایی خوش و درختان داشت فرود آمدند تا در سایه ی درخت چیزی خورند. کودک تکیه داد ، رویِ خود با دستاری که داشت پوشید و به خواب رفت. همراهِ او نیز تکیه داد ، ولی بیدار بود. مارِ بزرگِ پیسه ای دید که به کودک نزدیک شد. از سر تا پایش را بویید و او را آسیبی نرسانید و بازگشت و از درخت بالا رفت. موبَد در شگفتی شد و نامِ خدای بر زبان آورد و با خود گفت این کودک به درجه ای فرا خواهد رفت که کس بدان نرسد. هر دو در راه بیامدند تا به پیشگاهِ شاه آمدند. موبَد بر او پیشی گرفت و بر شاه داخل شد و شاه را از حالِ پسر و آمدنش آگاه نمود و آن چه در راه دیده بود بازگفت. کسری فرمود تا کودک درآید. چون بیامد خوابِ خود حکایت کرد. او گفت: ای پادشاه ، در سرایِ تو میانِ زنان مردی است که جامه ی زنان بر تن کرده. پس تالار از هر کس بپرداز و زنان را بگوی که از برابرِ تو بگذرند تا پرده از راز برداشته شود. شاه فرمود تا لباس از تن بیرون کنند و بگذرند. چنین کردند. شاه جوانی خوش اندام و زیبا روی دید. از زنی که آن غُرفه از آنِ او بود و پسر آن جا می زیست ، ماجرا پرسید. گفت: برادر مادریِ من است. از پادشاه شرم می داشت. از این رو در این لباس نزدِ من می زیَد. پادشاه این کار را منکر شمرد و جلاد را گفت تا هر دو را در شبستانِ زنان به هلاکت رساند.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
*: این بیت در شاهنامه که داستان بر مبنای آن ساخته شده در برگردانِ بُنداری موجود نمی باشد. شاید حذف شده باشد.
🪴
C᭄❁࿇༅══════┅─
@adabiatehemasi
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─