adabiatehemasi | Unsorted

Telegram-канал adabiatehemasi - ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

1650

شاعران بنام سبک خراسانی : رودکی، کسایی مروزی، فردوسی، فرخی سیستانی، منوچهری دامغانی، عنصری، اسدی توسی و دقیقی  https://t.me/adabiatehemasi _____________________________ https://t.me/joinchat/iKklUViUdbhkNWQ0

Subscribe to a channel

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و نود و دوّم

پادشاهیِ بهرامِ گور (۹)

داستانِ شَنگُل پادشاهِ هند با بهرامِ گور و سرانجامِ کارِ آن دو (۳)

آن شب خواب به چشمِ شَنگُل نرفت. فردا بامداد ، بُرزویه ، یعنی بهرام - او را بُرزویه می خواندند - بیامد. شَنگُل با او خلوت کرد و در مجلسی که وزیر و دستور نبودند با او مهربانی ها نمود و از او خواست که نزدِ او بماند و یکی از دخترانِ او را که بخواهد به زنی اختیار کند ، و جایی از کشور را به او دهد. و چندان ابرام کرد که بهرام سرانجام تن در داد و گفت: در دامادیِ پادشاهِ هند ننگی نیست. و با خود گفت: شاید بدین ازدواج بتوانم تن درست خود را از این جا برَهانم و به ایران بازگردم. آری آن شیرِ ژیان اکنون همچون روبهان چنگ در حیلت زده بود. شَنگُل سه دخترِ خود را بیاراست و هر یک را با زیب و زیورِ خود در ایوانی نشاند. بهرام بر آنان داخل شد و یکی را که به زیبایی چونان باغی دلگشا بود و سَبینود خوانده می شد برگزید. شَنگُل پس از آن که دختر را مالِ فراوان بخشید ، به بهرام داد. سپس یارانِ او را که از ایران با او رفته بودند ، پیش خواند و گوهرهایِ نفیس بخشید. پس فرمود تا ایوانِ او را به گوهرها بیاراستند و بزرگانِ قَنّوج را بخواند و مهمانیِ بزرگی برپای نمود. یک هفته همه سور و شادی بود. بهرام و همسرش همچون آب و شراب به هم درآمیختند و مِهرشان در دلِ یکدیگر جای گرفت. بویژه دخترِ پادشاه که در آینه ی رویِ بهرام در نهان و آشکار می نگریست و از فرطِ عشقی که به او یافته بود شب و روز می گریست.
روزی بهرام با دخترِ شَنگُل نشسته از هر در سخن می گفتند. بهرام گفت: می دانم که تو سخت مرا دوست داری و نیک خواهِ من هستی. می خواهم رازی با تو گویم ، و خواهم که آن را به کس نگویی. مرا آهنگِ آن است که از هند بروم ، خواهم که تو نیز با من همراه شوی تا تو را به کشورِ دیگر بَرَم ، در آن جا کارِ من بسی بالاتر از این جاست و کشورم پهناور است و تو بانویِ همه ی زنان گردی آن سان که پدرت خادمِ تو شود و بر خاکِ پایت بوسه زند. زن گفت: ای سرورِ بزرگ ، هر چه خواهی بکن ، من خلافِ رایِ تو نکنم ، و بانویِ زنان زنی است که شویَش از او خشنود بُوَد ، و هر چه فرمانش می دهد به انجام رساند. اگر من سر از فرمانِ تو برتابم دعویِ عشقِ تو نتوانم کرد. بهرام در این هنگام اشارت کرد که در اندیشه ی فرار است. زن گفت: اگر بخت با من یار باشد تو را یاری خواهم کرد. بدان که عادتِ هندوان چنین است که روزی در سال به پرستشگاهی به زیارت روند و آن در بیست فرسنگیِ این شهر است. چون پادشاه به پرستشگاه رفت تو فرصتِ این کار غنیمت بشمُر. پنج روزِ دیگر به زیارت خواهند رفت. بهرام خوشدل شد و و بامدادِ روزِ دیگر عزمِ شکار کرد و به ساحل آمد. جماعتی از بازرگانانِ ایران را دید. سوگندشان داد و رازِ خود با آنان بگفت و قرار بر آن نهادند که او را با یارانش در کِشتی نشانند و ببرند ، و آنان را وعده هایِ نیکو داد. سپس در پناهِ خداوند به ایوانِ خود آمد.
چون روزِ عیدِ هندوان در رسید ، شاه مهیّایِ بیرون شدن از شهر گردید. بهرام خود را به بیماری زد و زنش نزدِ پدر آمد و گفت شویِ او بیمار است و از این که در خدمتِ پادشاه نیست پوزش خواسته است. پادشاه عذرِ او بپذیرفت ، و گفت اگر بیمار است بهتر است که در خانه بماند و خود را به رنج نیفکند. شَنگُل سوار شد و به جانبِ پرستشگاه رفت. چون شب در رسید بهرام زن را گفت: اکنون زمانِ رهایی است ، شتاب کن. خود با یاران سوار شد ، زن نیز همراهِ او بود. به سویِ ساحل رفتند. به بازرگانان رسیدند. آنان در خواب بودند. بهرام بیدارشان کرد ، سپس به کِشتی ها و زورق ها جَستند و راهِ ایران در پیش گرفتند. خبر به شَنگُل رسید ، همچون باد بیامد و از پیِ آنان براند تا به ساحل رسید با یارانِ خود به کِشتی ها نشست و از دریا گذشت. بهرام را با دخترِ خود بدید. از دور بر آنان بانگ زد و دشنامشان داد ، و دخترِ خود را که فریبِ شویَش خورده است سرزنش کرد. با آن که مرا بارها آزموده ای ، باز هم از پیِ من می تازی؟ ندانی که صد هزار هندی در برابرِ من از یک سوار کمترند. من با سی تن پهلوانِ ایرانی خود همه ی هندوان را طعمه ی شمشیر کنم.
شَنگُل دانست که با او به جنگ بر نیاید. از درِ دیگر درآمد و گفت من تو را از همه ی خویش و بیگانه برگزیدم ، و دُختِ خود به تو دادم و تو را همانندِ چشم و گوشِ خود ساختم ، و تو با من به جفاکاری معامله می کنی ، و حال آن که من با تو راهِ وفا پیمودم. اکنون با تو چه گویم؟ این دخترِ من است. او به مثابه ی عقلِ من بود ، اینک بر من خروج کرده است همچون سواری دلیر یا گویی شهریاری مطاع. ایرانی به وفاداری اعتقاد ندارد.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۶۵ ]

ناپایداریِ جَهان

🥀کنون نزدِ آن پیرْخُسْرَوْ شویم
🥀چو رزم آیَدش هر کَسی نَوْ شویم

🥀چُنین بَرده گشتیم بر خواستَه
🥀دِل آراستَه شد، رُوان کاستَه

🥀چو دِل بَرنِهی بر سَرایِ کَهُن
🥀کند راز و بر تو بَپوشَد سَخُن

🥀سُوی آز منگر که او دُشْمَن ست
🥀دِلش بَرده ی جانِ آهَرْمَن ست

🥀بَپوی و بَپوش و بَناز و بَخَوْر
🥀تُرا بَهره اینَست ازین رهگذَر

🥀تَهَمْتَن برآن گشت همداستان
🥀که فَرْخُندَه موبَد زَنَد داستان

🥀چُنین گفت خُرَّم دِلی رَهنِمای
🥀که خَوْشّی گُزین زین سِپَنجی سَرای

🥀نِگه کن که در خاک جُفتِ تو کیست
🥀بَرین خواستَه چند خواهی گِریست

🥀چپ و راست هر سو بَتابَم هَمی
🥀سَر و پایِ گیتی نیابَم هَمی

🥀یَکی بَد کند، نیک پیش آیَدَش،
🥀جَهان بندَه و بختْ خویش آیَدَش

🥀یَکی جُز بَه نیکی زَمین نَسْپَرَد
🥀هَمی از نِژَنْدی فروپِژْمُرَد

🥀مدار ایچ تیمار با جان بَهَم
🥀بَه گیتی مکن جان و دِل را دُژَم

🥀یَکی دان ازو هرچِه آید هَمی
🥀که جاوید با تو نپاید هَمی

🥀یَکی را برآرد بَه چرخِ بلند
🥀یَکی را کند خوار و زار و نِژَنْد!

🥀نه پَیوَند با آن، نه با اینْش کین
🥀که دانست رازِ جَهان آفرین!

از برافزوده های شاهنامه:

🥀یَکی را بَه نانی نیاز آورد
🥀یًکی را دگر تختِ ناز آورد

🥀یَکی را کند از جَهان بی نیاز
🥀یَکی را بَبَندد بَه بَندِ دَراز

🥀یَکی زار و گِریان و خَسْتَه جَگر
🥀یَکی را برآرد بَه خورشید سَر [۱]

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

۱- این سه بیت در دستنویسِ کتابخانه ی بریتانیا در لندن مورخِ ۸۴۱ق آمده است.


🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

گروه دانش‌آموزی دبیران ادبیات کشور
لطفا قبل از طرح پرسش، در گروه و کانال‌های مرتبط مطلب خود را جستجو کنید.

ساعات کار گروه:
19 _ 23


/channel/+3mxWOB2kEENmMTY8

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه فردوسی

بخش آغازین داستان رستم وسهراب

گوینده:فرشته جوادی

موسیقی:  تکنوازی سه‌تار،  جامه دران

ششم مهرماه ۱۴۰۲


C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان با فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

*: نام این شهر در شاهنامه گُل زرّیون است.

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

چرا فردوسی ماندگار شد
دکتر ژاله آموزگار

C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و چهاردهم

پادشاهیِ کَیخسرو

پیام فرستادنِ افراسیاب به کَیخسرو بر زبانِ شیده و مبارزه ی آن دو و شکستِ افراسیاب (۱)

افراسیاب پسرِ خود ، شیده را به رسالت به نزدِ کَیخسرو فرستاد تا به عیب جوییِ او بپردازد و کارهایش را زشت شمارد و بگویدش من در قتلِ سیاوَخش جنایت کرده ام ، گناهِ پیران و دو برادرش چه بود که در خورِ کُشتنی چنان نابکارانه شدند؟ و بدان که تو هر گاه مرا به زشت کاری و بی وفایی عیب کنی خود را عیب کرده ای زیرا که تو از تخمه ی من هستی و شاخه ای از درختِ من. جنگ با من و این گونه کارها را به کَیکاوس به گودرز واگذار که نیکو نیست که نواده به جنگِ نیایِ خود آید. و بدان که این سخنان که می گویم از بیمِ تو نیست که مرا لشکر و ساز و برگ از تو بیش است بلکه خواهم تا کُشتارِ مُشتی بی گناه را از دو سو مانع آیم. اگر شرم می داری که بدونِ نبرد باز می گردی و آن را ننگِ خود می شماری با من مصالحه کن و عهدی ببند که در ممالکِ توران تو را چون پدر باشم و فرزندانم همانندِ برادرانِ تو باشند. و آن گاه آنچه از کشورِ ایران را که در دستِ من است به تو وامی گذارم و خزاین و اموالی که در حساب نمی آیند و نیز اسب و سلاح بیرون از شمار برایِ تو می فرستم. با این کار ماده ی فتنه بریده شود. و اگر از این سر برتابی و اهریمن همچنان زمامِ تو در دست بدارد و در نبرد با من اصرار ورزی ، تو خود تنها با من مصاف دِه. اگر تو مرا بکُشی دنیا پیشِ رویِ تو است و همه ی سپاهِ من سپاهِ تو خواهد شد ، و فرزندانِ من خویشاوندِ تو شوند و اگر من تو را بکشم سردارانِ تو برادرانِ من هستند و یارانِ تو یارانِ من. آنان را در سایه ی امانِ خویش جای می دهم و عطوفت و احسانِ خویش از آنان دریغ ندارم. اگر از مبارزه با من اکراه می داری این فرزندِ من شیده با تو پیکار می کند ، و اگر این را نیز نمی پسندی ، فردا بامداد پگاه جنگجویان از دو سو بر هم می زنند و روزِ دیگر جنگ سر تا سر سپاهِ من با سپاهِ تو خواهد بود تا بنگریم که پیروزی با کیست؟ و تقدیر به چه کسی میل خواهد کرد.
شیده را هزار سوار همراه کرد و بفرستاد. چون نزدیک شد یکی از یارانش طلایه ی ایرانیان را دید. نخست با یکدیگر درآویختند ، سپس شیده خواست که جنگ بس کنند و یکی از سرانِ طلایه را ندا داد که به کَیخسرو بگویید که مردی به نامِ شیده از سویِ نیایِ او افراسیاب به رسالت آمده است. سردارانِ ایران نزدِ کَیخسرو شتافتند و او را خبر دادند. شاه از گفت و گو با او شرم می داشت. و گفت: شیده داییِ من است. پس قارن را نزدِ او فرستاد و گفت او را سلام گوید و پیامش بشنود و سپس شاه را بیاگاهاند. قارن چنین کرد و آنچه شنیده بود بر شاه عرضه داشت. کَیخسرو لبخند زد و گفت: افراسیاب از این که از جیحون گذشته است پشیمان است ، می خواهد به حیلت از دامِ ما بگریزد. ما را به کثرتِ لشکر بیم می دهد و خواهد که من خود به مبارزه ی او رَوَم. یارانِ کَیخسرو او را منع کردند و گفتند که نباید پادشاه فریبِ سخنِ این جادوگر را بخورد ، و به حیلت و خدعه ی او خود را به مهلکه اندازد. اما پیکار با شیده ، اگر تو او را بکُشی یکی از سپاهِ تُرک کم شده است ، و اگر پادشاه آسیبی بیند - خدا کند که چنین نشود - چه کسی تاجِ کیان بر سر خواهد داشت؟ و چه کسی بر تختِ شاهی فرا خواهد رفت؟ در این حال از ایران نشانی بر رویِ زمین نخواهد ماند. همه ی مردم یا کُشته می شوند و یا به بندِ اسارت می افتند. رای درست آن است که دعوتِ ایشان را به صلح بپذیری و هر چه از اموال و گنج ها می دهند بستانی و آن شهرها که از ما گرفته اند باز پس گیری.
همه این را پسندیدند ، مگر رستم که با آن موافق نبود. و گفت میانِ ما تنها و تنها شمشیر حکم خواهد کرد. پادشاه چندی خاموش ماند و گفت: ما عهد کرده ایم که پای فشاریم و انتقامِ خونِ سیاوَخش بستانیم. اگر چنین نکنیم با چه چشمی به رویِ کَیکاوس بنگریم و چه عذری توانیم آورد؟ چیست که دل هایتان ناتوان شده است؟ چیست که از دعویِ تُرکِ حیله گری که می پندارد برایِ مبارزه با ما آمده رنگ هایتان زرد شده است؟ سپس گفت: این شیده پهلوانی دلیر است که پدرش او را سلاحی از جادو و شرّ و حیلت و مکر پوشانده. هیچ کس از شما را یارایِ مقاومت با او نیست که سلاحِ شما بر او کارگر نیاید و جز من کسی نتواند با او به جنگ درایستد ، که نشاید همرزمِ نواده ی آفریدون کسی جز فرزندِ کَیقباد باشد. اگر من با او پیکار کنم داغِ او بر دلِ پدرش نِهم آن سان که کَیکاوس داغدارِ سیاوَخش گردید. سپس قارن را گفت که پاسخِ پیامِ افراسیاب را به شیده برساند ، و گفت: به افراسیاب بگوید که درنگ در جنگ به درازا کشیده است و این عادتِ مردانِ جنگی نیست. و ما را به اموالی که به ظلم و تجاوز گِرد آورده اند و به ستم و طغیان حاصل نموده اند نیازی نیست که اگر بخت مرا یار آید تخت و تاجِ تو از آنِ من خواهد بود.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و سیزدهم

پادشاهیِ کَیخسرو

ذکرِ وقایعِ شاه کَیخسرو و شرحِ کشورگشایی هایِ او و آن جنگ ها که خود در آن ها حضور داشت (۲)

پس از آن سوگندهایِ گران خورد که قرار نگیرد تا انتقامِ یارانش را از کَیخسرو بستانَد. امیران و سرداران را گِرد آورد و در آن چه بر پیران و برادرانش ، فرشید و لَهّاک رفته بود با آنان گفت و گو کرد و آنان را به گرفتنِ انتقام و سعی در آن برانگیخت. پس درِ گنج ها بگشاد و همگان را عطایا و صِله ها بخشید و همه ی اسبانی را که در چراگاه ها و مَرغزارها می چریدند گِرد آورده و به سپاهیان داد. سپس ده هزار سوار برگزید و به سویِ بلخ فرستاد. فرمانروایِ بلخ از ایرانیان ، گُسْتَهَم پسرِ نوذر بود. و سی هزار دیگر برگزید و فرمان داد تا از آب بگذرند. و به هر جانب سپاهی گُسیل داشت و همه ی راه ها بربَست. ولی ایزدِ - تعالی - هلاکِ او مقدر کرده بود. ستم و تجاوز کرده بود و در زمین فساد انگیخته بود و تقدیرِ خداوند بر هر چیزی غلبه دارد و کس آن را باز نتواند داشت.
روزی با سران و سردارانِ خود مشورت می کرد. رای شان بر آن قرار گرفت که او خود از جیحون بگذرد. پس ، فرزندِ بزرگِ خود قراخان را بخواند و نیمی از لشکر را به او داد و او را به بخارا فرستاد تا چون از آب می گذرد در نزدیکیِ او باشد ، و او را به آذوقه و سپاهی مدد رسانَد. خود با نیم دیگرِ سپاه در حرکت آمد تا به ساحلِ جیحون رسید و هزاران زورق بر آب افکند و یک هفته لشکرِ او از آب می گذشت. در صحرایِ آمل الشّط لشکرگاه بر پای نمود و سپاه راست نمود و جناح هایِ چپ و راست تعبیه داد. پسرش پشنگ را که به سببِ خوبرویی ، شیده یعنی خورشید می خواندند ، صد هزار سوار داد و به پسرِ دیگرِ خود ، جَهن نیز صد هزار سوار داد. نخستین را بر جناحِ راست نهاد و دومین را بر جناحِ چپ و صد هزارِ دیگر در قلب قرار داد. برادرِ خود گَرْسیوَز را با سوارانِ چینی به فیل ها گماشت و پسرِ دیگر را با هزاران سپاهی نگهبانیِ پشتِ سپاه فرمود. و باقی را از ملوک و سرداران که خویشاوندان و یارانِ او  بودند در ساقه ی دو جناح نهاد و طلایه ها و جاسوسان به اطراف فرستاد.
چون خبر به کَیخسرو رسید لشکر بیاراست و چونان دریاهایِ دمان و کوه هایِ روان ، در حرکت آمد و شتابان بیامد تا به نزدیکیِ افراسیاب رسید. روزی با رستم و طوس و گودرز و گیو و جماعتی از سواران و پهلوانان پیش تاخت تا به نزدیکیِ پرده سرایِ نیایِ خود رسید و در کثرتِ لشکرِ او نظر کرد و به تدبیر و تأمّل در آن نگریست تا بر احوالِ ایشان آگاه شد. کَیخسرو به لشکرگاهِ خود باز آمد و فرمود تا بر گِردِ لشکرگاه خندق کَندند و در آن آب افکندند. دو سپاه دو روز و دو شب همچنان در برابرِ یکدیگر صف کشیده بودند و هیچ یک در جنگ پیشدستی نمی کرد. هر دو پادشاه اخترشماران را با زیج ها و اُسطُرلاب ها حاضر آورده بودند و متتظرِ ساعتِ سعد بودند تا نبرد بیاغازند.
چون زمانِ درازی بر این حالت بگذشت ، شیده نزدِ پدر آمد و گفت: ای پادشاه ، تو سیاوَخش را به جایِ فرزند برگزیدی و کس را بر او برتری نمی دادی و پیوسته به او نیکی می کردی و بال هایِ محبت بر سرِ او گسترده بودی ، تا آن گاه که یقین کردی که او طمع در تخت و تاجِ تو بسته است ، سرانجام او را کُشتی. این مردِ پلید نیز پسرِ اوست که اکنون به جنگِ تو آمده است. به او نیز نیکی کردی و پرورشش دادی تا بال و پَرش قوی شد و از توران به ایران پرید. سپس نیکی هایِ پیران را نیز از یاد ببرد و چون به او دست یافت به قتلش آورد. اکنون به جنگِ نیایِ خود آمده و خواستارِ کشورِ اوست و آماده ی ریختنِ خونِ او. یقیناً چنین کسی عمرِ دراز نخواهد کرد و به زودی اجل گریبانش را خواهد گرفت. اکنون درباره ی ایرانیان میندیش و شمشیر در آنان نِه و خونشان بریز. در جنگ با ایشان منتظرِ ساعتِ خوش مباش که شمشیر از هر زیجی خبرش راست تر است و زبانِ نیزه ها حکم شان از هفت سیاره برّنده تر. اگر مرا اجازت فرمایی سپاهیانی را که با من در جانبِ راست قرار گرفته اند بگویم تا ایشان را زیرِ بارانِ تیر گیرند ، سپس شمشیرهایِ برّنده از غلاف برکشند و کسی را از آنان زنده نگذارند. پدر گفت: ای پسر تندی مکن ، و تو می دانی که پیران در دلاوری و برّندگی بر چه پایه بود. او دیروز کُشته شده و بدین سبب دل هایِ سپاهیان شکسته است. راهِ درست این است که شکیبایی ورزیم تا دیدگانشان اندک اندک گشوده شود و هیبتِ ایرانیان در چشمانشان بکاهد و ترسشان از دل برود. ایرانیان نیز افزونیِ سپاهِ ما نظاره کنند. آن گاه مبارز به میدان می فرستیم و جنگ آغاز می کنیم. شیده گفت: اگر چنین است من نخستین مبارز خواهم بود. و کَیخسرو را به مبارزت می خواهم ، اگر او با من پنجه درافکنَد زنده نخواهد ماند. پدرش گفت: کَیخسرو خود به مبارز طلبیِ تو پاسخ نخواهد داد.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و یازدهم

پادشاهیِ کَیخسرو

داستانِ رزمِ یازده رُخ (۱۲)

رسیدنِ شاه کَیخسرو و پیوستنِ او به لشکرش و آنچه بعد از آن گذشت

شاه کَیخسرو برسید و ایرانیان به پیشبازش شتافتند. و او را ستودند و ثنا گفتند و به فضل و علم و قوّت و شجاعت و دیگر فضایل وصف کردند. شاه چندی بر رویِ اسبِ خود بماند تا همه ی سپاهیان او را ببینند. آن گاه بر آنان آفرین خواند و بستودشان و سپاسِ کوشش شان به جای آورد. پس گودرز با ده پهلوان که از آنان یاد کردیم بیامد ، چون نزدیک شد زمین ببوسید و چون سر از خاک برگرفت شاه را ستایش کرد و ثنا گفت و آن کُشتگان را به شاه بنمود و از کُشنده ی هر یک نام بُرد. سپس گیو پیش آمد با هماوردِ اسیرِ خود گرویِ زره ، کُشنده ی سیاوَخش. شاه کَیخسرو در حال از اسب فرود آمد و سر برهنه ساخت و سپاسِ ایزدی به جای آورد و همچنان بر پای ایستاد. سپس گودرز و یارانش را ستود و گفت شما اکنون در پادشاهی و کشور شریکانِ من هستید.
در کُشتگان نگریست و چون چشمش بر پیران افتاد آب در چشم آورد. زیرا که احسانِ او به یادش آمد و دلش بر او بسوخت آن سان که گویی در او آتش افروختند و در همان حال که می گریست مَثَلی آورد که شقاوتِ اژدهایی است که شیر را می بلعد و کس به نیرویِ مردی از او نتواند رَست. این مرد در همه ی عمر به کارِ من می پرداخت و به سببِ من رنج ها کشید و نامرادی ها بر خود هموار نمود و در مرگِ پدرِ من دلش به درد آمد ، ولی اهریمن افسارش بگرفت و او را بفریفت تا طریقِ هدایت گم کرد. چه بسا اندرزش دادم ولی سودمندش نیفتاد. ما می خواستیم او را پاداشی جز این دهیم تا آنجا که برایِ او تاج و تخت مهیّا کردیم ولی اکنون طعمه ی شمشیرِ ما شده است ، قلمِ تقدیر در آغاز این گونه بر او رقم زده بود. سپس فرمود تا کاسه ی سرِ او از مُشک و کافور بینباشتند و پیکرِ او در دیبا و حریر بپوشیدند و در دخمه ای که برایِ او ساختند جای دادند. سپس به کُشنده ی پدر نگریست ، رویی زشت و مویی آشفته داشت. ترسان همچون دیوی و گفت ندانم که کَیکاوس چه گناهی مرتکب شده که خداوند اهریمنی اینچنین را بر فرزندش سیاوَخش مسلّط ساخت. آن گاه فرمود تا بند از بندش جدا کردند و سرش را ببُریدند و در آبش افکندند.
شاه روزی چند در لشکرگاه بماند و سران را بر حسبِ مقام و منزلتشان خِلعت داد و بر سپاهیان بر حسبِ طبقاتشان نیکی ها نمود. ممالکِ اصفهان را به گودرز داد و او را تختِ شاهی و تاج بخشید. سپاهِ پیران نزدِ شاه کَیخسرو کس فرستاد و زنهار خواستند و از ایستادن در برابرِ گودرز پوزش طلبیدند که ما را ترس از افراسیاب بدین کار واداشت. او زن و فرزندِ ما را اگر جز این می کردیم می آزرد. کَیخسرو جانشان ببخشود و گفت هر که از شما خواهد که در خدمتِ ما بماند ، بماند و هر کس که خواهد نزدِ افراسیاب بازگرد. آنان بیامدند و سوگندهایِ سخت خوردند که تا هستند در اطاعتِ شاه کَیخسرو خواهند بود. کَیخسرو آنان را به اطرافِ کشور پراکنده ساخت ، و غنایم را میانِ لشکر تقسیم نمود.
در این حال دیده بان از آمدنِ سه سوار و دو جسد خبر داد. دیری نپایید که بیژن درآمد و روی بر زمین نهاد و او را از حالِ گُسْتَهَم و کُشته شدنِ فرشید و لَهّاک خبر داد ، و گفت همه ی آرزویِ گُسْتَهَم این است که چشمش به دیدارِ شاه روشن گردد. کَیخسرو فرمان داد تا او را حاضر آورند. او را بیاوردند. شاه از دیدنِ او دردمند شد. گُسْتَهَم از درد به حالتی بود که کسی به زنده ماندنش امید نمی داشت. چون نسیمِ نزدیکیِ شاه به مشامش رسید اندکی به هوش آمد. نگاهی به کَیخسرو انداخت و سرشکش جاری شد. با شاه کَیخسرو مُهره ای بود که از شاهانِ پیشین همچون جمشید و هوشنگ و طهمورث به ارث برده بود. آن را بر بازویِ گُسْتَهَم بست و بر زخم هایِ او دستِ مبارکِ خود کشید و پزشکانی را که از بغداد و روم و هند و سایرِ بلاد در خدمتِ او بودند به معالجتِ او گماشت تا پس از دو هفته بهبود یافت. او را نزدِ شاه آوردند. شاه از سلامتِ او شادمان شد و سپاسِ نعمتِ ایزدی به جای آورد و گفت: خدای - تعالی - همه ی کارهایِ من بر وفقِ مرادِ من ساخته گردانید و با مرگِ گُسْتَهَم این پیروزی در کامِ ما تلخ نساخت و این ها همه به فضلِ واسع و لطف شاملِ اوست.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به عربی: عبدالمحمّد آیتی
گزینش و نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

بهرام و دختران برزین

نگاره‌ای از شاهنامه‌ای با ورق‌های پراکنده
متعلق به دوره‌ی صفویه(۱۵۵۲میلادی)

محل نگهداری گالری اسمیت‌سونیان، واشنگتن

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

#شاهنامه_به_روایت_سپیده_۲۰۸
#بهرام_و_دختران_برزین
#قسمت_اول

روزی دیگر رسید و بهرام باز هوس شکار به سرش زد و همراه سیصد سوار از بزرگان ایران که هر کدام هم سی خدمتکار برای حمل ابزارآلات شکار همراه داشتند عازم شکارگاه شد‌. پشت سر بزرگان، ده شتر را با فرش‌ها و پالان‌های ابریشمی آراسته بودند و جاپایی‌هایی از طلا روی آن‌ها گذاشته بودند. ده شتر دیگر هم تخت و وسایل چادر و اقامت شاه را می‌بردند و البته در جلوی همه هم هفت فیل بود که روی آن‌ها تخت‌های فیروزه با پایه‌هایی از طلا گذاشته بودند که شاه بر یکی از آن‌ها سوار بود. بعد تازه هر کدام این فیل‌ها را سی غلام شمشیر زنِ سوار بر اسب‌هایی گران‌بها همراهی می‌کردند که همگی تاج‌هایی جواهر نشان بر سر داشتند، صد قاطر و صد و شصت باز شکاری و دویست شاهین هرکدام به همراه بازدارانشان! و پشت سر آن‌ها صد و بیست یوزپلنگ شکاری با قلاده‌های طلا به همراه مراقبینشان، بهرام را همراهی می‌کردند.
‌[مگر ما بخیلیم! خب مال باباش بوده و دلش می‌خواسته که ثروتی رو که شاهان قبلی با مالیات‌های سنگین و جنگ و خونریزی به دست آورده بودند همه رو با حدود ده هزار نفر آدم خرج شکار و تفریح و منقرض کردن نسل حیوانات کنه. تازه به کوری چشم اجانب، مملکت هم خیلی گل و بلبل اداره می‌شده و همه هم راضی بودند.]
از گل سرسبد این سپاه برایتان بگویم که پرنده‌ای سیاه با چشمانی به سرخی خون و نوکی طلایی رنگ بود، شاه آن را خیلی دوست داشت و اسمش را طغری گذاشته بود. این پرنده هدیه‌ی خاقانِ چین بود که به همراه تخت و تاجی از کهربا و سیصد بار شتر جواهرات نایاب چینی برای بهرام فرستاده بود.
بهرام‌شاه هر هفت سال یک‌بار این سفر به ساحل دریا را برای تفأل خیر انجام می‌داد. به دریا که  رسیدند، شاه مرغان دریایی زیادی دید و به دستورش طغری و بازهای شکاری را پراندند تا مرغ‌های دریایی را شکار کنند.

جهاندار بهرام هر هفت سال
بدان آب رفتی به فرخنده فال

چو لشکر به نزدیک دریا رسید
شهنشاه دریا پر از مرغ دید

بزد طبل و طغری شد اندر هوا
شکیبا نبد مرغ فرمانروا

طغری که شکارچی ماهری بود، مثل تیری از چله کمان در رفت و به دنبال دُرنایی در آسمان اوج گرفت و از جلوی چشم‌ها ناپدید شد. بازدار هرچه کرد او را برگرداند، فایده‌ای نداشت و شاه که حسابی غصه‌دار شده بود روی اسبش پرید و رد صدای زنگوله‌ای را که به پای پرنده بسته بودند، گرفت و با محافظانش تاختند تا به باغ بسیار بزرگی رسیدند که کاخی بلند از بین درختانش سر بر آورده بود.
بهرام وارد باغ شد و آن‌جا را مثل بهشت دید. کف باغ را با فرش‌های ابریشمی پوشانده بودند و در کنار حوضی بزرگ که گل‌ها آن را احاطه کرده بودند، صدها کنیزک و غلام دست به سینه در مقابل پیرمردی که لب آبگیر نشسته بود، ایستاده بودند. سه دختر به سفیدی عاج، بالابلند، کمان ابرو و گیسو کمند با تاج‌هایی از فیروزه، جامی بلور به دست گرفته بودند و با مهربانی پیرمرد را نگاه می‌کردند. بهرام که چشم‌هایش از دیدن آن همه زیبایی خیره شده بود جلو رفت و پیرمرد با دیدن او دست و پایش را گم کرد و ترسید و سریع جلو دوید و گفت شاهنشاها! چقدر سرافراز فرمودید با دویست سوارتان به باغ این بنده‌ی حقیر که نامم برزین است قدم گذاشتید. بهرام گفت برای تفریح نیامده‌ام. پرنده‌ی شکاری‌ام موقع شکار از دستم فرار کرد، ردِ صدای زنگ او را گرفتم و به این‌جا رسیدم. برزین گفت شانس با سرورم یار بوده چون چند لحظه پیش پرنده‌ی سیاه رنگی با نوکی طلایی و زنگوله‌ای زرین روی آن درخت گردو نشست و ما همه داشتیم درباره‌ی آن حرف می‌زدیم. شاه سریع دستور داد بازدار و نوکران پرنده را بگیرند.
وقتی طغری را آوردند بهرام اخم‌هایش از هم باز شد، برزین جلو رفت گفت قسمت این بوده که پرنده‌ات به باغ من بیاید تا افتخار بندگی‌ات به من برسد. بگذار جشنی بگیرم و جامی بنوشیم و شادی کنیم. بهرام پذیرفت و کنار آبگیر نشست و همان لحظه هم وزیر و خزانه‌دار و سپهبد هم رسیدند و پیرمرد از این‌که سران مهم مملکت همه آن‌جا بودند خوشحال شد، جام بلوری به دست بهرام داد و او هم جام را تا لبه‌اش پر کرد و خورد. برزین که دید مزه شراب به دهان شاه خوش نشسته جام‌‌های پی در پی به او داد و بهرام را مست کرد، بعد آرام به دخترانش گفت: دخترها بیایید که هر هنری دارید باید رو کنید که این بهرام‌شاه است که به باغمان آمده و از گردن‌کشان سپاهی نیست که بخواهید خودتان را پنهان کنید. دخترها هم که کلاه‌هایی فیروزه‌دوز بر سر داشتند با ناز و کرشمه یکی یکی جلوی شاه آمدند و زمین را بوسیدند و یکی چنگ نواخت و دیگری با صدایی زیبا خواند و آخری هم شروع به پایکوبی کرد. شاه هم با دیدن این تیمِ دلبری، جام پشت جام خالی کرد و از برزین پرسید: این‌ها دخترهای چه کسی هستند که با تو به این شادمانی زندگانی می‌کنند ؟

داستان ادامه دارد...

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و نهم

پادشاهیِ کَیخسرو

داستانِ رزمِ یازده رُخ (۱۰)

آگاه شدنِ فرشید و لَهّاک از کُشته شدنِ پیران و آنچه پس از آن گذشت (۱)

دیده بانِ تورانیان نزدِ فرشید و لَهّاک رفت و خبر داد که جنگجویانِ ایرانی بر تپه ای که نزدیکشان بوده فرا رفته اند. آنان بر تورانیان ظفر یافته اند و آنان را کُشته اند. و نیز خبر داد که لشکری بزرگ از جانبِ ایران می آید. آن دو خود از کوه فرا رفتند و آنچه را به خبر بشنیده بودند به عیان دیدند ، و نیز بر ایشان یقین شد که برادرشان پیران و همه ی کسانی که با او بوده اند کُشته شده اند. آواز به گریه و فغان بلند کردند. دیگر سردارانِ سپاه نیز بیامدند ، آنان را از حادثه ای که رُخ داده بود آگاه نمودند و گفتند شما سه کار توانید کرد: یا شکست خورده بازگردید ، یا به خواری زنهار خواهید و یا در رزم با دشمن به جد درایستید و چشم به راهِ رسیدنِ افراسیاب باشید ، زیرا که پیران نزدِ او کس فرستاده و یاری خواسته بود و زودا که به یاریِ ما خواهد آمد. گفتند: چون چوپان برود رمه پراکنده گردد و اکنون آنچه می گویید فایدتی در بر ندارد و زنهار خواستن ننگی نباشد. از این پس افراسیاب در چشمِ ما با خاکِ راه برابر است زیرا که اگر او را بر ما مِهر و شفقتی می بود خود به یاریِ ما می آمد. همان گونه که کَیخسرو یارانش را یاری داده است.
آن دو برادر دریافتند که در لشکر سُستی راه یافته و خوف بر دل هایشان چنگ انداخته است. پس دَه تن از سرانِ سپاه را برگزیدند و همراهِ آنان آهنگِ افراسیاب نمودند. قضا را در راه به گروهی از طلایه دارانِ ایران رسیدند. ایرانیان راه بر تُرکان گرفتند. هفت تن از ایرانیان و دَه تن از تُرکان که با لَهّاک و فرشید بودند کُشته شدند. آن دو خود را رهانیدند و راهِ توران در پیش گرفتند. دیده بانانِ ایران آن دو را دیدند و گودرز را گفتند که دو سوار به راهِ توران می روند و در راه سخت می تازند. گودرز گفت آن دو جز لَهّاک و فرشید نیستند. می خواهند که نزدِ افراسیاب روند. اگر بی گزند به توران رسند ما را زیان خواهد بود. آن گاه روی به یاران کرد و گفت هر که نام و آوازه ی بلند خواهد ، برود و آنان را از رفتن باز دارد. کس جز گُسْتَهَم پاسخ نداد. او گفت: ای پهلوان ، هنگامی که تو به مبارزت بیرون رفتی مرا به جایِ خود بر لشکر نهادی. نام آوازه ای که بهره ی من شده بهره ی کس نشده است. اکنون نیز مرا باید رفت. گودرز بخندید ، و از سخنِ او خوشدل شد و او را بستود و از او خواست که در کار شتاب کند ، و گفت آماده ی رفتن شود و برایِ او پیروزی خواست. گُسْتَهَم برجَست و زره بر تن کرد و کسانی را که در آنجا بودند وداع کرد ، و چون تندباد در پیِ آن دو اسب بتاخت.
این خبر به بیژن رسید. نزدِ نیایِ خود آمد و از این که گُسْتَهَم را به تنها برایِ گرفتنِ دو تن پهلوان فرستاده است بر او خُرده گرفت. گودرز از کرده پشیمان شد و گفت: کیست که گُسْتَهَم را در نبرد با آن دو تن یاری دهد؟ بیژن گفت: چه کسی جز من قدم در این راه خواهد نهاد؟ زیرا مرا دل بر گُسْتَهَم به رقّت می آید و از او شرم می دارم که به همراهِ او نرفته ام. نیایَش او را از رفتن باز می داشت و او در رفتن پای می فشرد. سرانجام بیژن گفت: اگر مرا اجازت ندهی سرِ خود با این خنجر خواهم بُرید. گودرز در این حال او را اجازت داد. بیژن سوار شد و شتابان از پیِ گُسْتَهَم روان گردید. پدرش گیو را خبر شد از پیِ او در حرکت درآمد. چون به او رسید با خشم عنانِ اسبش را بگرفت و بگردانید و گفت: ای پسر مرا رنج مده ، و دلم میازار و خود به دستِ خود به هلاکت میفکن. و همچنان او را سرزنش می کرد و بیژن جز رفتن در پیِ گُسْتَهَم نمی خواست. پدر را گفت: تو را شایسته نیست که حقوقی را که گُسْتَهَم بر من دارد فراموش کنی. گویی که نیکی هایِ گُسْتَهَم را در جنگِ لاوَن فراموش کرده ای. من چه در خوشی و چه در رنج با گُسْتَهَم خواهم بود. گیو گفت حال که چنین است من نیز با تو خواهم آمد. بیژن گفت شایسته نیست که سه تن از ما با دو تُرک درآویزد که خود در دم مرگ هستند. پدر را به جان و سرِ شاه و جانِ پهلوان سوگند که بازگردد و او را رها کند تا در پیِ کارِ خود رَوَد.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

واژگان عربی در شاهنامه


▪️از جمله اموری که ما باید از غربیان بیاموزیم، روش درست مطالعه و دقت در تحقیق مطالب است، چه در مسائل علمی و چه در مباحث ادبی، حدس و گمان، تقریب و تخمین، و اتکا به ذوق و سلیقهٔ شخصی، امروز دیگر ارزش و اعتباری ندارد و حتی در انتقاد ادبی و امور ذوقی به کاری نمی‌آید. وصف‌های کلی و مبهم مانند «فصیح» و «بلیغ» و «منسجم» و «مستحکم» و «زیبا» و «شیوا» و مانند آن‌ها که معمول محقق و ادیب شرقی بوده است و هنوز هست، ممکن است درباره همهٔ شاعران و نویسندگان یکسان به ‌کار برود، اما هیچ‌یک بر علم خواننده یا شنونده چیزی نمی‌افزاید و شاید تنها فایدهٔ آن‌ها آن باشد که بر جهل و ابهامی که در ذهن گوینده یا نویسنده وجود دارد، پرده‌پوشی کند.
علت اصلی توسل به این عبارت‌های مبهم و کلی، کاهلی است. دقت و صراحت، زحمت دارد و فرصت می‌خواهد و ما که از زحمت گریزانیم و در شتابی که برای کسب شهرت داریم، فرصتمان تنگ است، کجا می‌توانیم دقیق و صریح باشیم.
آقای پل همبر [استاد دانشگاه نوشاتل سوییس] لغت‌های عربی شاهنامه را به‌ حسب دفعات استعمال آن‌ها تقسیم و تجزیه کرده است. از روی این تقسیم معلوم می‌شود که ٢٢ لغت عربی هر یک صد بار یا بیش‌تر در شاهنامه آمده است. این لغت‌ها از این مقوله‌هاست: علم افلاک، اصلاحات جنگ و شکار، آرایش و زیور، معانی و عواطف، حروف.
مولف رساله یادآور می‌شود که بعضی از محققان (از آن جمله هورن و ماسه) احتمال داده‌اند که کاتبان به‌تدریج بعضی لغت‌های عربی را در متن شاهنامه به جای لفظ‌های فارسی گذاشته باشند. این نکته صحیح است و در بعضی موارد می‌توان این احتمال را به یقین نزدیک دانست برای مثال می‌گوییم که کلمهٔ «عفو» فقط یک بار در شاهنامه آمده است در این شعر:
خدایا «عفو» کن گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا
تلفظ کلمه‌ی «عفو» بر وزن «سَبو» در فارسی وجود ندارد و صورت هندی این کلمه است. مصراع اول این بیت در نسخه بدل چنین است: «خدایا ببخشا گناه ورا...» پس به احتمال غالب عبارت «عفو کن» را کاتبی هندی به‌جای «ببخشا» در شعر فردوسی وارد کرده است.


▪️بیست و سه لغت هست که میان ۵٠ تا ١٠٠ بار به‌ کار رفته است، از مقوله‌های ذیل:
علم افلاک، جانورشناسی، جنگ و سپاه، اداره و امور مدنی، آرایش و زیور، عواطف.

شصت و نه لغت عربی در شاهنامه از ٢٠ تا ۵٠ بار استعمال شده است:
دین، علم افلاک و طبیعت، بخت و طالع، جانورشناسی، علم و صنعت، خانواده، خوردنی‌ها، خانه، دولت و اداره، سپاه و شکار، آرایش و زیور، معانی و عواطف، صفات.


چهار صد لغت از ٢ بار تا ٢٠ بار استعمال شده است، مربوط به:
دین و سرنوشت (۵٢ لغت)، علم افلاک و طبیعت (۴۴ لغت)، سپاه و شکار (۴١)، آرایش و زیور (٢٩)، علم و صنعت (٢٦)، آلات و لوازم خانه (٢۵)، معانی و عواطف (۵٢)، صفات (۵١) و غیره.

چهارصد و هفتاد لغت دیگر هست که هریک فقط یک بار به کار رفته است. مؤلف محترم در آخر رساله به عنوان نتیجه چند نکته سودمند را یادآور شده است. نخست آن‌که عدهٔ لغات مأخوذ از عربی در شاهنامه به‌نسبت اندک است. دیگر آن‌که مصدرهای عربی باب افتعال (مانند ابتسام، ابتکار، ابتلا و جز آن‌ها) که در فارسی بسیار رایج است، در شاهنامه هیج دیده نمی‌شود.

هم‌چنین فعل‌های مرکب که از یک مصدر یا صفت عربی با یک فعل معین ساخته شده و در فارسی بسیار رایج است، در شاهنامه به‌ندرت به ‌کار رفته، مانند فداکردن، نثارکردن، وفاداشتن، نعره‌برداشتن، صف‌کشیدن، غرقه‌شدن، خبرشدن، خبرآمدن، غمی‌گشتن، کمین‌ساختن، رأی‌زدن، صف‌زدن، فال‌زدن، نعره‌زدن، حمله‌بردن، غم‌خوردن، خبریافتن و نظایر آن‌ها.

کلمهٔ غنیمت ٦ بار در شاهنامه آمده است. اما فعل «غنیمت‌شمردن» که خیام و سعدی مکرر به‌ کار برده‌اند، هیچ در این کتاب دیده نمی‌شود. فعل‌های جعلی فارسی که از لفظ عربی ساخته شده (مانند طلبیدن و رقصیدن و غارتیدن) در شاهنامه ابداً به کار نرفته است. همچنین صیغه‌های فعل عربی که گاهی در فارسی عیناً به ‌کار می‌رود در شاهنامه وجود ندارد (مانند یمکن، یعنی، کما ینبغی، رحمةاللّه)

حروف اضافه و ربط عربی که اغلب در نثر و شعر فارسی مکرر به ‌کار رفته در شاهنامه بسیار نادر دیده می‌شود، فقط کلمهٔ «لیکن» مکرر در این کتاب آمده است (١٠٩ بار).
حروف ندا (یا ایها) و حروف استنثاء (غیر) هیچ در شاهنامه نیست. حاصل این‌که فردوسی صرف‌ونحو عربی را هیچ در شاهنامه وارد نکرده است.

در هزار بیتی که از دقیقی در شاهنامه آمده است ۵۷ لغت عربی هست که روی‌هم‌رفته ١٠٢ بار استعمال شده است.

تحقیق آقای پل همبر درباره‌ی لغات عربی شاهنامه بسیار سودمند و گران‌بهاست و روش مطالعه او باید سرمشق ادیبان و دانش‌جویان ما قرار گیرد.

قافله‌سالار سخن، خادم فرهنگ و مردم ایران،
دکتر پرویز ناتل خانلری
مجلهٔ سخن، شماره ۵، دوره چهارم، سال ١٣٣٢،
ص ۴۰۵

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

چرا هنگام دعا و نیایش سر به سوی آسمان می‌کنیم یا به سوی آسمان دست بلند می‌کنیم؟

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

۴۴.از آمل گذر سوی تمّیشه کرد

نشست اندر آن نامور بیشه کرد

۴۵.کجا کرجهان‌گوش خوانی‌همی

جز این نیز نامش ندانی همی

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

Ispandyar:

اندرزها در شاهنامه ورجاوند

بخشِ [ ۶۶ ]

ناپایداریِ جَهان


🥀چُنین ست کَردارِ گَردَندَه دَهر
🥀گَهی نوش یابیم ازو، گاه زَهْر!

🥀چِه بندی دِل اندر سَرای سِپَنج
🥀چو دانی که ایدر نمانی، مَرَنج!

🥀چُنین ست رسمِ سَرایِ فِریب
فَرازش بلندست و شیبَش نِشیب!

🥀بَدانگَه که بیدار بُد بختِ اوی
🥀بَه گردن کَشیدی فلک تختِ اوی،

🥀کنون آسیایی بیامَدْش بَهر
🥀ز نوشش فراوان فُزون داد زَهْر!

🥀چِه بندی دِل اندر سَرایِ فُسوس
🥀که هَزمان بَه گوش آید آوازِ کوس:

🥀خُروشی برآید که بَربَند رَخت
🥀نبینی جُز از تخته ی گورْ تخت!

🥀مکن بی گُنه بر تنِ من سِتَم
🥀که گیتی سِپَنج ست و بر باد و دَم

🥀یَکی را بَه چاه افگَنَد بی گُناه
🥀یَکی با کُله برنِشانَد بَه گاه

🥀سَرانجام هر دو بَه خاک اندرند
🥀از اختر بَه چنگِ مَغاک اندرند

🥀چُنین گفت پُردانش اسپندیار
🥀 که اَی مردِ دانایِ بِهْ روزگار،

🥀مَکُن خویشتن پیشِ من بر تَباه
🥀که این بود بَهرِ من از تاج و گاه!

🥀تنِ زِندَه را خاک باشد نِهال
🥀تو از کُشتنِ من بَدینسان مَنال!

🥀کجا شد فِرِیدون و هوشَنْگ و جَم
🥀زِ باد آمده، باز گردد بَه دَم!

🥀هَمان پاک زاده نِیاگانِ ما
🥀گُزیدَه سَرافراز پاکانِ ما،

🥀بَرفتند و ما را سِپُردند جای
🥀نماند کَس اندر سِپَنجی سَرای!

🥀زمانَه بیازید چَنگالِ تیز
🥀نبُد زو مرا روزگارِ گُریز!

از برافزوده هایِ شاهنامه:

🥀برآمد کنون کامَش از روزگار
🥀نمانَد بَدو [‌بَرو] نیز هم پایدار

🥀که تا بود گیتی و باشَد بَه جای
🥀بَرافرازد و بَسْپَرَد زیرِ پای [۱]

پی نوشت:

سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بردبار [اسپندیار]

در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.

۱- این دو بیت در دستنویس هایِ کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه ی دانشگاهِ آکسفورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است.


🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

:
«دوست داشتنِ یه آدم، دوست داشتنِ همهٔ داستانِ اون آدمه...»
سعی نکنیم آدمارو عوض کنیم...

اینجا چراغ انسانیت روشن است


/channel/+5khhZNRErBhhMDMx

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و شانزدهم

پادشاهیِ کَیخسرو

گذر کردنِ کَیخسرو به آن سویِ جیحون و فتوحاتی که برایِ او دست داد (۱)

کَیخسرو سپاهِ خویش را با همه ی بزرگی و افزونی که داشت از جیحون بگذرانید. در راه هر تورانی که بود نزدِ او آمد و امان خواست و از پیِ او به راه افتاد. چون به سُغد رسید مردمِ سُغد فرمان بردند. شاه در سُغد فرود آمد و یک ماه درنگ کرد و در کارِ سپاهیانِ خود نگریست و آنان را عطایایِ بسیار بخشید و از آن جا به آهنگِ افراسیاب در حرکت آمد ، و یارانِ خود را گفت: به هر جا که رسیدند و مردم سر به اطاعت فرود آوردند از آنان دست بدارند و هر کس که با آنان پیکار نمود پیکار کنند. لشکریان فرمان بردند. هر شهر و دژ که مردمش سر از فرمان برمی تافتند ایرانیان به کُشتار و تاراج می گشودند و آنجا را ویران می ساختند. صد فرسنگ پیش راندند؛ و این کارِ ایشان بود تا به شهرِ کُل زرّیون رسیدند. در آن جا افراسیاب آماده ی نبرد ایستاده بود شاه کَیخسرو پیش راند تا دو لشکر به هم رسیدند و نبرد درگرفت. جنگی بزرگ بود. در آن گیر و دار شاه کَیخسرو فرود آمد و تاج از سر برگرفت و رویِ نیاز بر خاک نهاد و به درگاهِ خداوند بنالید و از او پیروزی بر دشمن خواست. در این حال تندبادی وزیدن گرفت و خاک در چشم تورانیان افکند. افراسیاب هر کس را که از سپاهیانش می دید که از جنگ روی برمی تابد گردن می زد. تندباد همچنان وزید تا شب در رسید. خلقِ کثیری از تورانیان کُشته شده بودند و خلقِ کثیری به اسارت افتاده بودند. هر دو طرف دست از جنگ بداشتند و به خیمه هایِ خود بازگشتند و آتش ها افروختند و بانگ خروش کردند و بر کوس ها و طبل ها فرو کوفتند. شاه کَیخسرو از کُل زرّیون رستم را به جنگِ قراخان پسرِ افراسیاب فرستاده بود و گُسْتَهَم را به جنگِ یکی دیگر از سردارانِ او. در این شب مژده آوردند که رستم پیروزمند باز آمده و از آن سپاه کسی جز قراخان رهایی نیافته است ، و نیز مژده آوردند که چون افراسیاب از حالِ فرزند خبر یافته لشکرگاه به حالِ خود رها کرده و گریخته است.
افراسیاب چون به نزدیکِ پایتختِ خود رسید با یکی از وزیرانِ خود مشورت کرد که به شهر داخل شود؟ گفتند: به شهر داخل شود و در آن حصار گیرد ، که آن شهر را هشت فرسنگ درازا بود و چهار فرسنگ پهنا ، و انباشته از خواسته و ساز و برگ ، و بر گِردِ آن بارویی که عقاب بر فرازِ آن نتوانست رسید ، و از کنگره هایِ آن پیاده در بیست فرسنگیِ آن دیده می شد ، و در آن آذوقه ی فراوان و آب بسیار بود. افراسیاب این رای بپسندید و به شهر داخل شد. او را در آن شهر کاخی بلند بود که سر بر آسمان می سود. و ایوانِ شاهی در آنجا بود. افراسیاب بر تخت نشست و مردم را بار داد. و درِ گنج ها بگشود و بر آنان مالِ بسیار بخشید و آنان را فرمود که مهیّایِ حوادث باشند. و بر راه هایِ شهر طلایه ها برگماشت و به بَغپور پادشاهِ چین نامه نوشت و از او یاری خواست ، و خواست که خود قدم در راه نِهد ، و اگر خود نمی تواند لشکر روانه دارد. سپس عراده ها و منجنیق ها بر برج هایِ بارو نصب کرد و تیراندازان در آن جا نهاد. پس آهنگران را فرمود تا چنگال هایِ آهنین ساختند و بر نیزه هایِ بلند نصب کردند  گروهی آن نیزه ها به کف برگرفته هر که را که نزدیکِ دژ می شد می ربودند. چون این کارها ساخته آمد به عشرت نشستند و بی آنکه به دشمن بیندیشند بزم به مِی بیَفْروختند.

پی نوشت:

برگردان به عربی:‌ فتح بن علی بن محمد بُنداری اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

بهرام بیضایی

نشانه شناسی اسطوره های ایرانی

C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و پانزدهم

پادشاهیِ کَیخسرو

پیام فرستادنِ افراسیاب به کَیخسرو بر زبانِ شیده و مبارزه ی آن دو و شکستِ افراسیاب (۲)

چون شیده برسید و پیام بگزارد افراسیاب سخت سراسیمه شد و خوابی را که دیده بود به یاد آورد و شیده را گفت: دو روز از جنگ دست بدارد و با کَیخسرو پیکار ننماید. ولی شیده فرمانِ پدر نبُرد ، بامدادِ روزِ دیگر سلاح بر تن کرد و بر اسب نشست و درفشِ خود به دستِ سواری دیگر داد و بیامد تا به سپاهِ ایران رسید. هنگامی که کَیخسرو را از آمدنِ او خبر دادند او نیز سلاح بر تن راست کرد و بر اسب نشست و درفشِ خود به رَهّام پسرِ گودرز داد و سپاهیان را فرمود تا هر کس جایِ خود نگاه دارد ، و اسبِ خود ، بهزاد ، را به حرکت درآورد و به سویِ همرزمِ خود آمد. بر آن نهادند که از راه دور شوند و به جایی دور از لشکرها روند ، و سوگند خوردند که هر کس پیروز شود به آن کس که درفش در دست دارد آسیبی نرساند. رفتند تا در دامنه ی کوه به مکانی خالی رسیدند. نیزه ها برکشیدند و تا زمانی که روز بالا آمد همچنان بر یکدیگر می زدند تا نیزه هایشان بشکست. سپس دست به عمودها بردند ، زمانی دراز نیز با عمودها نبرد کردند. شیده هنگامی که پایداریِ شگفتِ کَیخسرو را دید و تلخیِ قوتِ او را چشید دیده پُر آب ساخت و از زندگی نومید شد و دانست که سرشتِ او قدرتی ایزدی است و او را سعادتی آسمانی. اندک اندک ترس بر او چیره شد. اسبش تشنه شد آن سان که نزدیک بود تلف شود. پس حیلتی انگیخت و گفت: ای پادشاه مردانِ جنگی بسیار اتفاق افتد که با نیزه و عمود برزمَند. می خواهم پیاده شویم و کُشتی گیریم. کَیخسرو گفت من نشنیده ام از پادشاهانِ کیانی کسی پیاده جنگیده باشد ولی اگر تو چنین خواهی خلافِ تو نکنم و با آن که رَهّام او را از پیاده شدن منع می کرد پیاده شد و اسبش را به رَهّام داد. شیده نیز پیاده شد و چونان دو پیلِ نژند یا دو کوهِ بلند در هم افتادند. سرانجام کَیخسرو پیروز شد و او را بر زمین زد چنان که مُهره هایِ پشتش پراکنده شد. سپس خنجر برکشید و سینه اش بردرید. کَیخسرو را دل بر او بسوخت ، آهی برکشید و بازگشت و با دلی دردناک بر اسب نشست و به رَهّام گفت این سوارِ خشک مغز برادرِ مادرِ من بود. بر او شفقت ورزید و به آیینِ شاهان برایش آرامگاهی بسازید. سواری که درفشِ شیده را در دست داشت ، نزدِ کَیخسرو دوید و روی بر خاک نهاد و امان خواست. کَیخسرو امانش داد و او بازگشت و افراسیاب را از آنچه بر پسرش گذشته بود خبر داد.
سردارانِ تُرک چشم به راهِ شیده بودند ولی خبرِ کُشته شدنش را شنیدند. افراسیاب شیون کرد و جامه بر تن بردرید و سرشکِ خونین از دیده ریخت و ریشِ سپید برمی کَند. بامدادِ روزِ دیگر دو لشکر صف آراستند. قارن و گُسْتَهَم از سپاهِ ایران بیرون آمدند ، و از آن سو جَهن پسر افراسیاب. از آغاز روزِ تا هنگامِ غروب نبرد کردند بر هیچ سو نسیمِ پیروزی نوزید. چون آفتاب فرو نشست دو لشکر به خیمه هایِ خود بازگشتند و در اندیشه ی نبردِ روزِ دیگر شدند.
سوم روز چون خورشید بردمید و طلوعِ آن از بُرجِ ثور بود بارِ دیگر دو لشکر در هم افتادند. چنان جنگی بود که رویِ زمین همانندِ آن دیده نشده بود. سرانجام شکست در تورانیان افتاد که کُشتگانشان فراوان شده بود. چون شب در رسید گَرْسیوَز به نزدِ برادرِ خود افراسیاب شتافت. افراسیاب را دید که خود در دریایِ جنگ غوطه ور است. از او خواست که دست از جنگ بدارد. و با آنان که با او بودند به خیمه هایِ خود شدند. افراسیاب برایِ گریز از آوردگاه چاره ای اندیشید. منادیِ خویش را فرمود که ندا در دهد که ما با تاریک شدنِ هوا باز می گردیم و فردا دستبردِ ما خواهید دید. چون شب تاریک شد ، ده هزار سپاهی به رسمِ طلایه برگزیدند و گفتشان چون من از آب گذشتم شما نیز از پیِ من بیایید. سپس شبانه در میانِ یاران و فرزندان و خواص که برایِ او مانده بود از جیحون بگذشت و باقیِ لشکر نیز از پیِ او روان شدند.
چون صبح بردمید شاه کَیخسرو را مژده آوردند که افراسیاب از جنگ بگریخته و پرده سرایِ او همچنان برجاست و هر چه داشته اند بر جای نهاده اند. شاه تاج بر سر نهاد و بر تخت نشست. پادشاهان و سرداران بیامدند و او را به پیروزی شادباش گفتند و فتح نامه به کَیکاوس نوشتند و آنچه بر تورانیان رفته بود از قتل و اسارت بگفتند و گفتند که دشمنان از میدانِ جنگ گریخته اند ، سرافکنده و پشیمان.
افراسیاب به پسرش قراخان پیوست و به رای زدن نشستند. بر آن نهادند که بازگردند و آن سویِ چاچ در جایی فرود آیند تا چون کَیخسرو بر آنان گذرد با او درآویزند. چنین کردند و به شهرِ کُل زرّیون* شدند. افراسیاب سه روز درنگ کرد تا لشکر را از رنجی که دیده بود برآسود. سپس برخاست و به بهشتِ گَنگ رفت که پایتختِ او بود و در آنجا بماند. تا کَیخسرو ، چنان که خواهیم گفت ، بر آن جا تاخت.

پی نوشت:

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اما این که می گویی با شیده پیکار کنم ، شیده بامدادِ فردا مهمانِ من خواهد بود و به زودی آثارِ سطوتِ مرا به هنگامِ جدال و آویز خواهد دید. چون بر او پیروز شوم چنان که خود گفته ای پیکارجویان از دو روی به میدان آیند؛ سپس جنگی خواهد بود که سراسرِ سپاه در آن شرکت جویند. قارن فرمان را اطاعت کرد و پیامِ کَیخسرو به شیده بگفت.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

اگر تو مبارز جویی ، دیگری به نبردِ تو خواهد آمد و شایسته نیسته کسی جز من با او نبرد کند ، که جز من هیچ کس یارایِ ایستادگی در برابرِ او را نخواهد داشت. شیده گفت: هنگامی که پنج پسر همچون شیرِ شرزه و چونان سیلِ دمان در خدمتِ تو هستند تو هرگز نباید به جنگ بیرون بیایی.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و دوازدهم

پادشاهیِ کَیخسرو

ذکرِ وقایعِ شاه کَیخسرو و شرحِ کشورگشایی هایِ او و آن جنگ ها که خود در آن ها حضور داشت (۱) *

شاه کیخسرو خود به طلبِ افراسیاب در حرکت آمد. بر تختِ پیروزه ای که بر پشتِ پیل نهاده بودند بنشست و مُهره در جام گردانید تا بگوید که همگان باید در حرکت آیند. و همه ی شهریاران را که در اطراف بودند بدین نبرد فرا خواند. آنان نیز بیامدند و به خدمت پیوستند. رستم و اَشکَش و لُهراسب را هم فرمود که به پیشگاه شتابند. همه ی لشکریانِ دریا و خشکی بر او گِرد آمدند. پس سوار شد و در میانِ لشکر بگردید تا هر یک از ملوک و سرداران را از نظر بگذراند و بداند که چه مایه نیرو و توان مهیّا دارد. سی هزار تن از سوارانی را که سندانِ آهنین بر دندان می خاییدند با شمشیرهایِ خارا شکاف برگزید و گفت که با او در قلب قرار گیرند و همواره آماده ی کوبیدنِ خصم باشند. در یک جانب طوسِ نوذر را با مردانی از سرانِ کشورهایِ اطراف قرار داد و در جانبِ دیگر شاهزادگانی را که نسب به کَیقباد می رسانیدند. بیژن فرزندِ گیو و رَهّام فرزندِ گودرز را فرمود تا نگهدارِ پشتِ لشکر باشند همراه با گُرگینِ میلاد و جنگجویانِ ری. جناحِ راست را به رستم سپرد و سپاهیانِ زابلستان و ممالکِ زال را به او سپرد و گودرزِ کَشواد را در جناحِ چپ نهاد با دو پسرش ، هُجیر و فرهاد با لشکری بی شمار. بر پشتِ فیل ها صندوق ها بستند و تیراندازانی که تیرشان خطا نمی شد نشاند. و هر فیل را سیصد سوار در میان گرفتند. زنگه ی شاوران را سردارِ سپاهیانِ بغداد ساخت و گفت که با تیراندازانِ کَرخ بر پشتِ پیل ها سوار شود و پیشاپیشِ لشکر در حرکت آیند. و سی هزار سوار به فریبرز سپرد با تیراندازانی از کَرخ و آنان را در جانبِ چپ قرار داد و گفت هر کس جایِ خود نیک نگاهدارد. و با گیو پسرِ گودرز لشکری عظیم همراه کرد و زَواره و قارن و یارانشان را مقدمه ی لشکر ساخت و طلایه ها و جاسوسان به اطراف فرستاد. و طوس را فرمود تا در همه ی لشکر بگردد  سپاهیان را از ستم به رعیّت باز دارد ، و گفت هر کس که نیازش به خوردنی یا پوشیدنی افتد از کارگزارانِ ارزاق گِرد آورد که آن ها را گاومیشان پیشاپیشِ لشکر می کشیدند. این ارزاق را بر هر کس که به خوردنی نیازش بود چون پیادگان و دیگر نیازمندان رایگان بود.
چون همه ی این کارها راست شد ، آهسته آهسته و با آرامش و وقار لشکر به حرکت درآورد. افراسیاب در جایی فرود آمده بود که آنجا را به پهلوی کُندُز و به فارسی بیکند می گفتند و از بناهایِ آفریدون در روزگارانِ گذشته بود. با او هزار هزار سپاهی بود و می خواست که به پیران پیوندد و او را یاری دهد. شبی که در آنجا نشسته بود هنگامِ سحر سواری برسید و او را از آن چه بر پیران و یارانش گذشته بود آگاه نمود ، و پس از او جمعی از مجروحان آمدند که از میدانِ جنگ گریخته بودند ، و قصه بازگفتند ، و آنچه را که بر سرِ پیران و برادرانش لَهّاک و فرشید آمده بود برشمردند و نامِ امیران و سردارانی را که کُشته شده بودند بگفتند و افراسیاب را از فرا رسیدنِ کَیخسرو و لشکرِ عظیمش آگاه ساختند و گفتند که لشکرِ پیران به زنهارِ او رفته اند. افراسیاب چون بشنید دنیا در نظرش تیره و تار شد ، از تخت فرود آمد و تاج بر زمین زد و گریست و ناله سر داد. سپاهیانِ او هم از این شکست به گریه درآمدند. پس با خویشاوندانِ خود به سوگ نشست و بر کُشته هایِ خود نوحه سر داد.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان با فارسی: عبدالمحمّد آیتی
گزینش و نگارش: اسپندیار

*: مترجم شاهنامه فتح بن علی بُنداری چون به اینجا رسیده می گوید: فردوسی در آغازِ این فصل ابیاتی در ستایشِ سلطان ابوالقاسم محمود بن سبکتکین آورده و مفاخر آن پادشاه را ذکر کرده است. من نیز شرحی در مناقب و مآثرِ پادشاهِ زمانِ خود ، مولانا السلطان الملک المعظم ملک العجم و العرب ابوالفتح عیسی بن السلطان الملک العادل ابی بکر بن ایوب ، می آورم که او به سپاس و ستایش سزاوارتر از محمود است. در پایانِ ستایشنامه ی خود قصیده ای در ۴۶ بیت در مدحِ او سروده است که ربطی به شاهنامه ندارد. ولی عبدالوهابِ عزام ، مصححِ شاهنامه ، چکامه ی فردوسی را به عربی ترجمه کرده و به ترجمه ی بُنداری افزوده است ، این نیز خارج از ترجمه ی بُنداری است. بنابراین این بخش ها در این ترجمه حذف شده است.
🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

نیکلای گاوریلوویچ چرنیشفسکی (۱۸۲۸ –۱۸۸۹)
اقتصاددان، تاریخدان و نویسنده
از سوسیالیست های انقلابی سده ۱۹ میلادی در روسیه بود که ۲۱ سال از عمر خود را در زندان‌های تزاری با عشق به شاهنامه سپری کرد

او می‌گوید :در شاهنامه درونمایه‌های فراوانی هست که مانندشان را حتی در ایلیاد و ادیسه هم نمی‌توان یافت. برای روشنگری مردم روس، تنها داستان رستم و سهراب را نمونه آوردن بسنده است. انسان راستگو داوری خواهد کرد که این داستان شگفت برای اروپای امروز، از داستان‌های یونانی بهتر و گویاتر، به دل ما نزدیک‌تر، با روان ما سازگارتر و مردم دوستانه‌تر است… سهراب از اخیلوس  دوست‌داشتنی‌تر می‌نماید و گردآفرید از نوزیک زیباتر و شاداب‌تر.گردآفرید بسیار نیرومند و سلامتی او بی‌نقصان است. از میان لشکر تورانیان، فقط سهراب می‌تواند با او نبرد تن به تن کند. اگر دستان او ضعیف‌تر از دستان هجیر است، دلش قوی، ضرباتش جانکاه و بسیار شدید است. آخر وی، نخستین حامی بی‌نظیر ایران است. حتی شکسپیر نیز چنین شخصیت دلربایی را ندارد.  «دِزد مونا» و حتی خود «ژولیت» با وجود دلربایی و فتانگی حیرت‌انگیزشان، به گَرد پای گُردآفرید هم نمی‌رسند.»

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

#شاهنامه_به_روایت_سپیده_۲۰۹
#بهرام_و_دختران_برزین
#قسمت_دوم

برزین گفت: پادشاها! جاوید باشی. این ماهرویان که در هنر بی‌نظیرند، دخترهای من هستند، خدا را شکر از صدقه سر شاهیِ تو، از زمین و دارایی هیچ چیز کم ندارم و دخترانم را در رفاه و آسایش پرورانده‌ام. بعد دختر شاعر و خواننده‌اش را صدا کرد و گفت بیا جلو و شعری در مدح شاه بخوان. دختر سریع شروع به خواندن شعری بلند و زیبا کرد و خواهران دیگر هم با چنگ و حرکات موزون! همراهی کردند. دختر خواند: ای که صورتت مثل قرص ماه هست و تخت شاهی فقط برازنده‌ی توست. خوش به حال کسی که صبح با دیدن روی تو بیدار بشود، خوش به حال کسی که موی تو را می‌بوید. آن کمر باریکِ مثل ببرت، آن بازوان ستبرت، آن صورت قشنگت آاااای دل ما را برده! دلت مثل دریاست و دستت به ابرها می‌رسد. شیر و پلنگ‌‌‌ها شکارت هستند و هدف‌گیری تو عالی و عدالتت بی‌حد و هر سپاهی اگر بازو و قدرت تو را ببیند هر چقدر هم جنگاورانش پرتوان باشند از تو می‌ترسند.
خلاصه بهرام با این شعری که دختر خواند و دلبری آن دوتای دیگر چنان مخش خورد که جاده‌های شمال دیگر محال بود یادش برود! این‌طوری شد که هورمون‌های آقا بهرام چنان راه عقل را بستند که جام بلوری را که در دستش بود خورد!

چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گران سنگ جام بلور

بعد هم خیلی مهربان شد و به برزین گفت عزیزجان! تو سرتاسر دنیا را بگردی داماد از من بهتر پیدا نمی‌کنی. پس هر سه دخترت را به من بده و با این کارت سرور بزرگان بشو. برزین در دلش یک خسته نباشید به خودش گفت و بعد رو کرد به بهرام و گفت ای جااان، این همه شرابی که خوردی نوش جانت. من غلط بکنم جای دیگری دنبال داماد بگردم، اصلاً مگر کسی جرأت چنین کاری دارد؟
دخترانم کنیز و خاک پای تو هستند اما باید بگویم که تو دخترانم را از دور دیده‌ای و پسندیده‌ای. من چون پرستنده تخت شاهنشاهی‌ات هستم، موظفم اگر لازم بدانی خوب و بدِ اخلاق دخترانم را به تو بگویم. در ضمن حالا که دختران سفید و خوشگل و قد بلندم لایق همسری شاه و شایسته گذاشتن تاج بر سرشان شده‌اند، دویست بار شتر هم از همه چیز به آن‌ها جهیزیه می‌دهم. بهرام که تصمیم داشت خودش یک‌تنه جبران کمبود شوهر کل دنیا را بکند خندید و گفت من خودم می‌دانم چه پسند کرده‌ام. هرچه داری برای خودت پنهان کن و بگذار سرجایش باشد که من هیچ جهیزیه‌ای از تو نمی‌خواهم، الان هم بیا جام شرابی بنوش و از موسیقی لذت ببر.

ز برزین بخندید بهرام و گفت
که چیزی که داری تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم‌انجا به جای
تو با جام می سوی رامش گرای

برزین که حسابی شارژ و خندان شده بود تا تنور داغ بود چسباند و دختر‌ها را به عقد بهرام درآورد و گفت پس من این سه دختر مثل ماه را به آیین کیومرث و هوشنگ‌شاه به تو دادم و هرسه ایشان خاک پای تو هستند و برای تو زنده می‌باشند. اسم دخترها ماه‌آفرید و فرانک و شنبلید بود و وقتی شاه از نزدیک دید، بیشتر پسندید و طبق معمول تازه‌عروس‌هایش را چند روزی به بقیه زن‌هایش برتری داد و دستور داد چهار تخت روان از بین سپاه بیاورند و آن‌ها را در کجاوه نشاندند و شصت نوکر رومی هم آن‌ها را همراهی کردند و در مسیر مرتب، ازدواج شاه با این سه دختر را اعلام کردند و مردم شادباش گفتند. خلاصه که آن ماه‌روها به شبستان طلای شاه رفتند و بهرام تازیانه‌اش را به درگاه باغ برزین آویزان کرد، این تازیانه نشانه‌ای بود تا هر سپاهی که آن را می‌دید سریع تعظیم کند و حساب کار دستش باشد که این شخص در پناه شاه است. شاه مدتی را در جشنی که برزین برایش گرفته بود ماند و بعد به حرمسرایش رفت و یک هفته به شادی در آن‌جا ماند.

همی بود بهرام تا گشت مست
چو خرم شد اندر عماری نشست

بیامد به مشکوی زرین خویش
سوی خانهٔ عنبر آگین خویش

چو آمد یکی هفته آنجا ببود
بسی خورد و بخشید و شادی نمود

داستان ادامه دارد...

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و دهم

پادشاهیِ کَیخسرو

داستانِ رزمِ یازده رُخ (۱۱)

آگاه شدنِ فرشید و لَهّاک از کُشته شدنِ پیران و آنچه پس از آن گذشت (۲)

لَهّاک و فرشید در زمانی اندک هفت فرسنگ راه پیموده بودند ، اکنون به کنارِ بیشه ای در کنارِ جویِ آبی نشسته بودند و آهویی را که شکار کرده بودند خورده بودند. یکی بر کنارِ آب خفته بود و یکی بیدار بود و راه را می پایید. گُسْتَهَم به آنجا رسید. اسبش بویِ اسبِ آن دو را شنید ، شیهه کشید ، و اسبِ لَهّاک نیز شیهه کشید. آنکه بیدار بود برادرش را بیدار کرد و گفت برخیز که آنان که در پیِ ما فرستاده اند اینک رسیده اند. هر دو سوار شدند و در صحرایی که روبرویشان بود اسب تاختند. ساعتی درنگ کردند گُسْتَهَم را دیدند ولی پشتِ سرش کس نبود. گفتند او یک تن بیش نیست نباید که از وی بگریزیم بلکه بر جای می مانیم و می جنگیم. محال است که از چنگِ ما بگریزد مگر بخت یارِ ما نباشد. چون گُسْتَهَم نزدیک شد بانگی بلند برداشت و تیری چند رها کرد. فرشید کُشته شد و بر زمین افتاد و بمُرد. چون لَهّاک برادر را کُشته دید بر گَسْتَهَم حمله آورد. میانشان جنگی سخت درگرفت. گُسْتَهَم از چند جای زخم خورد و با آن همه زخم که بر بدنش آمده بود شمشیر بر لَهّاک زد  سرش را بپراند. با قتلِ آن دو کارِ تُرکان به پایان آمد و آتشِ فتنه شان خاموش گردید و خاکستر شد و خاکستر را باد ببُرد.
گُسْتَهَم با تنی مجروح بر اسبش بود. نزدیک بود که تلف شود ولی پایداری ورزید و خود را به کنارِ آب کشید. فرود آمد ، آب نوشید ، و اسبِ خود بر درختی بست و خود بر زمین افکند. رویِ خاک می غلتید و از خدای می خواست که در دلِ دوستش بیژن پسرِ گیو اندازد یا دیگری از ایرانیان که به یاریِ او آیند و او را زنده یا مُرده به لشکرگاه برند تا سرِ آن دو پهلوان را نزدِ شاه برَد تا بداند اگر چه مُرده است کاری عظیم کرده است. گُسْتَهَم در تمامِ شب از درد به خود می پیچید. بامدادان بیژن به آنجا رسید بر گِردِ آن مَرغزار می گشت و گُسْتَهَم را می جُست. سرانجام اسبش را با زینِ واژگون و لگامِ گسیخته دید. بر گُسْتَهَم گریستن گرفت. جایِ پای اسب را پی گرفت تا به پیکرِ مجروحِ گُسْتَهَم رسید. زرهش پاره و بدنش زخم خورده و غرقه در خاک و خون بود.
بیژن از اسب فرود آمد رَخت و سلاح از او دور کرد. تنش که خونِ فراوان از آن رفته بود زردی گرفته بود. صورت بر زخم هایش نهاد و بسیار گریست. گُسْتَهَم جنبشی کرد و نفسی بلند کشید و گفت: ای یارِ نیک خواه ، خود را برایِ من به رنج میفکن که رنجِ تو مرا بیشتر از آنچه در آن هستم می آزارد. جراحتِ سرِ مرا به کلاهخود بپوشان و بکوش تا مرا نزدِ پادشاه بری که همه ی خواست و آرزویِ من دیدارِ اوست. خواهم که اگر لحظه ای هم از عمرم بر جای مانده باشد دیده به رویِ او روشن گردانم ، که اگر از آن پس بمیرم در دلم حسرتِ دیدارِ او نخواهد بود. می دانم که من برایِ مُردن زاده شده ام و کسی که به آرزویش برسد گویی نمُرده است. و اگر بتوانی این دو دشمن را که به دستِ من به هلاکت رسیده اند به لشکرگاه آوری و اگر نتوانی سرها و ساز و برگشان بیاور و به شاه تقدیم کن تا نپندارد که بیهوده کُشته شده ام. به جایی اشارت کرد که کُشته هایِ آن دو افتاده بودند.
این بگفت و زبانش بند آمد. بیژن مضطرب شد. سپس برجَست و اسبِ او بیاورد و تنگ و سینه بندِ آن بگشاد و نمدِ زین را بیاورد و در زیرِ پیکرِ او افکند و دامن جامه اش را بردرید و جراحاتِ او ببست و سوار شد. سوارانِ تُرک را پراکنده در راه دید. یکی را در بند آورد و زنهار داد و بر سرِ آن دو کُشته آورد. اسبانشان هنوز بر سرشان ایستاده بودند. تُرک را فرمان داد که آن دو را بر اسبانشان بربندد. سپس نزدِ گُسْتَهَم آمد ، او را بر اسب نشاند و آن تُرک در پسِ اسبِ او نشست و او را در برگرفت و آرام آرام بیامد تا او را نزدِ پادشاه آورد. گُسْتَهَم هنوز رمقی در تن داشت.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به عربی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و هشتم

پادشاهیِ کَیخسرو

داستانِ رزمِ یازده رُخ (۹)

نبردِ گودرز با پیران و کُشته شدنِ پیران

دو پهلوان بر یکدیگر تاخت آوردند و زمانی دراز ، گاه با شمشیر و گاه با نیزه و گاه خنجر و گاه با عمود ، پیکار کردند تا هر دو ملول شدند و در کار ماندند. پس دست به کمان بردند و یکدیگر تیرباران نمودند. گودرز تیری بر اسبِ پیران زد که بَرگُسْتَوان بردرید و بر تنِ اسب نشست. اسب پیران را بر زمین افکند و دستِ راستش بشکست. چندی بر خاک غلتید. سپس برخاست و به کوهی که در آنجا بود گریخت ، و بدان امید که گودرز در پیِ او نخواهد رفت از کوه فرا رفت. گودرز به او نگریست و سرشکش جاری شد و از گردشِ روزگار بیمناک گردید. دانست که این دنیا بر کس وفا نکرده است و عادتِ آن غَدر و بی وفایی است. فریاد زد: ای پهلوانِ نامور ، تو را چه می شود که پیاده از برابرِ من می گریزی؟ آیا نپنداری که خود را پناهگاهی نخواهی یافت؟ آن لشکرِ پیکارجوی چه شد؟ چرا کسی به یاریِ تو نیاید؟ آن ساز و برگ ، آن توان و شوکتِ تو کجا رفت؟ بخت از تو روی بگردانید ، و خورشیدِ اقبالِ افراسیاب با مرگِ تو غروب خواهد کرد. اکنون که بدین حال افتاده ای ، کاش امان خواهی تا تو را زنده نزدِ شاه کَیخسرو برم؛ تو نیز مانندِ من پیری سپیدموی هستی ، دلم بر تو می سوزد و نمی خواهم که تو را بکُشم. پیران گفت: هرگز چنین مگوی که ذلت از هیچ کس نپذیرم. من برایِ مُردن زاده شده ام و خواهم که بزرگوارانه بمیرم.
گودرز پیاده شد و سپر بر سر کشید و از پیِ او دویدن گرفت و از کوه بالا رفت. پیران زوبینی را که با خود داشت به سویِ گودرز افکند زوبین بر بازویِ گودرز آمد و آن را بشکافت. گودرز به خشم آمد و زوبینی بر پشتِ او زد که بر جگرش نشست و خون از دهانش بیرون زد و بر زمین افتاد. چندی دست و پای زد تا بُمرد. گودرز بر بالای سرش رفت مُشتی از خونش بخورد تا دلش از مرگِ سیاوَخش و هفتاد فرزندش آرامش پذیرد. خواست سرش ببُرد ، بارِ دیگر بر او رقّت آورد و باز ایستاد. او را به همان حال رها کرد و پرچمش را بر بالایِ سرش بر زمین کوبید تا آفتاب بر صورتش نتابد. سوار شد و به سویِ لشکرِ خود آمد و خون از بازویش می ریخت.
ایرانیان از دیر آمدنش سراسیمه شده بودند و می پنداشتند که به دستِ پیران کُشته شده است و گریستن گرفتند. در این حال پرچمِ او از دور بدیدند. شادمان گشتند و بر طبل ها زدند. چون نزدیک شد گمان کردند که پیران او را مغلوب کرده و او بازگشته است ، تا بیامد و داستانِ خود با پیران بگفت و با انگشت جایی را که پیران افتاده بود  نشان داد ، و پسرِ خود رَهّام را گفت که برود و پیکر و سلاحِ او بر اسبش نهاده به لشکرگاه بیاورد. ایرانیان گودرز را ستودند و سپاس گفتند. گودرز گفت پندارم که افراسیاب از آب گذشته است. من نیز به شاه کَیخسرو پیام داده ام که بیاید. شک ندارم که به زودی خواهد رسید. این کُشتگان را بر اسب هایشان ببندید تا چون کَیخسرو در می رسد آن ها را بدان حالت بنگرد. آنان در این حال بودند که دیده بان از فرازِ کوه بانگ برآورد و نمودار شدنِ موکبِ کَیخسرو و درفش هایِ او را بشارت داد. ایرانیان شادمان شدند و بر طبل ها کوبیدند. شرحِ آمدنش را اگر خدا خواهد خواهیم گفت.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداری اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ

بخشِ صد و هفتم

پادشاهیِ کَیخسرو

داستانِ رزمِ یازده رُخ (۸)

جنگِ تن به تنِ دَه سردار از دو سو

رای بر آن قرار گرفت که هر یک دَه تن از جنگجویانِ خود برگزینند و دور از میدانِ جنگ به جایی که دیده بان آنان را نبیند بروند. چنین کردند و جایی میانِ دو تپه برگزیدند. یک تپه به سویِ لشکرِ ایران و یکی به سویِ لشکرِ توران. و شرط کردند که هر یک از آن دو پیروز شود بر بالایِ تپه ای که به سویِ لشکرِ اوست فرا رَوَد و از آنجا به سویِ لشکرگاه فرود آید. جنگ میانِ پهلوانان درگرفت و هر یک به همرزمِ خود پرداخت. چنان جنگی که کس همانندِ آن ندیده و نشنیده بود. سرانجام شکست در تُرکان افتاد.
نخستین جنگجویان فریبرزِ کَیکاوس بود و همرزمش گُلباد ، پسرِ ویسه. فریبرز بر او شمشیری زد که از دوش تا کمرگاهش را بردرید. گُلباد کُشته بر زمین افتاد. فریبرز از اسب فرود آمد و او را با کمند بر اسبش بست و تا بازگردد بر فرازِ تپه ای رفت. دومین پهلوان گیوِ گودرز بود و همرزمش از تُرکان گرویِ زره ، همان که ریشِ سیاوَخش را گرفته بود و سرش بریده بود ، میانشان رزمی سخت درگرفت. گیو ضربتی بر سرِ گروی زد چنانکه توانِ دفاعش نماند. گیو دست دراز کرد و او را از اسب بر زمین زد و با کمند بربستش و پیش انداخت و به سویِ تپه روان شد. مبارزِ سوم از ایرانیان بُرازه بود و از تورانیان سیامک. بُرازه بر او غلبه یافت و به قتلش آورد. پس از اسب فرود آمد و او را پشتِ اسبش بست و بر فرازِ تپه بُرد و فریادِ پیروزی برکشید. پهلوان چهارم از ایرانیان مردی بود به نام فروهِل. او در تیراندازی مهارتی شگرف داشت. همرزمش از تورانیان سواری بود به نامِ زنگَله. فروهِل بر او بارانِ تیر بارید و تیری بر رانش زد که از پشتِ اسبش سر برآورد. اسب به سر در آمد و زنگَله بر زمین افتاد و بمُرد. فروهِل پیاده شد ، سرش ببرید و به فِتراکِ زین بند کرد و بر فراز تپه نعره ی ظفرمندی کشید.
پنجمین پهلوان رَهّام پسرِ گودرز بود و همرزمش بارمان. به سویِ یکدیگر تیر افکندند تا تیرهایشان به پایان رسید. سپس نیزه ها برکشیدند. رَهّام بر رانِ بارمان نیزه ای زد که از پشتِ اسب سر درآورد و بارمان را فرو افکند. بارمان روی در گریز نهاد رَهّام از پیِ او برفت و نیزه بر پشتش زد که جگرش را بردرید. پس ، رَهّام از اسب فرود آمد و پیکرِ او بر پشتِ اسبش بست و بازگشت و بر بالای تپه رفت و بانگ شادی برداشت و پیروزیِ خود اعلام نمود.
ششمین ، بیژن فرزندِ گیو بود و همرزمِ او رویین پسرِ پیران. چندی در کشاکش بودند تا سرانجام بیژن عمودی بر سرش نواخت و او همچنان بر رویِ اسبش جان داد و از اسب در غلتید. و آن جوانیِ با طراوت و جمالِ درخشنده ی او تباه شد. بیژن پیاده شد و او را بر پشتِ اسبش افکند و بر تپه برآمد و آواز برداشت و دلاوریِ خود به گوشِ ایرانیان رسانید.
هفتمین پهلوان هُجیر پسرِ گودرز بود که یکی از پهلوانانِ توران به نامِ سپَهْرَم ، خویشاوندِ افراسیاب ، و از نام آورانِ لشکرِ تُرک با او مصاف داد. زمانی دراز با یکدیگر درآویختند گاه با نیزه و گاه با شمشیر. سرانجام هُجیر نامِ شاه کَیخسرو بر زبان آورد و به پایمردی سعادت شهریار بر او حمله برد و چنان ضربتی بر او نواخت که با دست و صورت رویِ زمین افتاد. هُجیر پیاده شد و پیکرِ او بر اسب بست و پیروزمند از تپه فرا رفت.
هشتمین دلاور زنگه ی شاوران بود. همرزمِ او امیری بود به نامِ اَخواست. مدتی دراز یکدیگر را فرو کوفتند آن سان که اسبانشان از کار بماندند و هر دو سخت تشنه شدند. بناچار تا آبی بیاشامند لحظه ای از جنگ باز ایستادند. چون آب نوشیدند بارِ دیگر به جنگ آمدند زنگه او را کُشت و بر پشتِ اسب بست و به تپه بازگردید.
نهمین پهلوان گُرگین بود و همرزمش اندریمان. بر یکدیگر تیر انداختند. گرگین تیری بر سپرش زد که سپر را بردرید و بر سرش نشست. تیرٍ دیگر زد و او از اسب سرنگون شد. گُرگین پیاده شد و سرش ببرید و بر فِتراکِ زین بست. خود سوار شد و اسب او یدک کشید و نزدِ یارانش بازگردید.
دهمین پهلوان از ایرانیان سواری بود به نامِ بَرنه ، همرزمِ او از تورانیان دلیری بود به نامِ کُهْرَم. پس از چندی کشاکش بَرنه بر او شمشیری زد و به دو نیمش کرد ، سپس از اسب فرود آمد او را بر اسب نهاد و به سوی تپه بازگشت.

پی نوشت:

برگردان به عربی: فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش:اسپندیار

🪴
C᭄‌❁‌‎‌‌࿇༅═‎═‎═‎═‎═‎═‎┅─ ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
          @adabiatehemasi 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌♥️❃‎‌‌‎─═༅࿇࿇༅═─

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

نامور بیشه: ترکیب وصفی مقلوب
همی به جای می برای استمرار و تأکید، ویژگی سبکی
۴۵.کجا: که
در جملات غیرپرسشی در شاهنامه، کجا به معنی «که، جایی که، آنجا که» به کار می‌رود.

Читать полностью…

ادبیات حماسی(فردوسی و شاعران سبک خراسانی

بهشت: بهترین، بهترین جا
گیا: علف هرز

Читать полностью…
Subscribe to a channel