aliamirimarbini | Unsorted

Telegram-канал aliamirimarbini - مرنج و مرنجان

188

محل نشرمطالب عرفانی، اخلاقی،معنوی آسایش دوگیتی تفسیراین دوحرف است بادوستان مروت بادشمنان مدارا💕 جنگ هفتادو دو ملت همه را عذربنه چون ندیدندحقیقت ره افسانه زدند💕 ارتباط بامدیر👇https://t.me/AliAmiriLawyer09121764016 لینک الحاق👇 @AliAmiriMarbini

Subscribe to a channel

مرنج و مرنجان

.
ایّاک نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایّاک نستعین


ایّاک نعبد آنک به دریوزه آمدم
بگشا درِ طرب مگذارم دگر حزین



   📝
#حضرت_مولانا
   📻
#حسین_الهی_قمشه‌ای


@tahlilvarasad

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

تا نظرم به خود است و به قوّت خود، ضعیفم، ناتوانم، از همۀ ضعیفان ضعیفتر، بیچاره‌ام از همۀ بیچارگان بیچاره‌ترم، امّا چون نظرم را گردانیدی تا به خود ننگرم به عنایت و لطف تو نگرم که: “وجوه یومئذ ناضره الی ربّها ناظره”۱
چرا ضعیف باشم، چرا بیچاره باشم، چرا چاره گر نباشم. چرا آدمی باشم، چرا آن دمی نباشم؟


در آن روز چهره هایی بر افروخته است و به سوی پروردگار نگرنده. ۱

#مجالس_سبعه_مولانا

@khodshnasi

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

هیچ معصیت عظیم‌ تر از‌ جهل نیست

تذکره الاولیا

@khodshnasi

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما

عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا


#مولانا

@Godlovemolana

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

👣 آنجا همه کودکان موسی بودند

پسری که کفش به پا نداشت و دستارش را بر کمر بسته بود، سگی سفید داشت.
پسرک‌ کفش نداشت، شاید چون آنجا طور سینا بود، جبل موسی بود، میقات بود، محل ملاقات خدا و‌ موسی.
شاید خدا به آن پسرک گفته بود: نعلین هایت را به درآر زیرا که اینجا خاکی مقدس است.
شاید شرط گفتگو‌ با خدا بی کفشی بود!
آنجا همه کودکان موسی بودند و همه هم صحبت خدا!
پسرکِ پا برهنه و سگش به سمتم آمدند و گفتند: چیزی به ما بده.
گفتم: چیزی ندارم، پسرک رویش را برگرداند و سگش هم و هر چه تلاش کردم که با سگ حرف بزنم دیگر جوابم را نداد!
سگ سرش را همان طور نیم رخ نگه داشت. پسرک به او می گفت: او که به ما چیزی نداد، جوابش را نده!
و سگ بی اعتنا مرا و همه هستی ام را نادیده می گرفت.
سگ از پشت سر به گردشگران نگاه می کرد، نگاهی از سر استغنا و استخفاف. هنوز چیزی بر پشتم سنگینی می کند، سنگینی نگاه آن سگ است که بر پشتم مانده است!
من شرمنده سگی شدم در طور سینا.
آنجا که میقات بود و خدا با موسی سخن می گفت، حتی سگی با من سخن نگفت، چه رسد به خدا!

من نمی دانستم در وادی ایمن در کوه طور در آن زمین مقدس باید با خود نان ببرم، و نان زبان سخن گفتن با هر جنبده ای است.
کاش می دانستم و برای آن دخترکان سیب برده بودم. کاش برای آن پاهای کوچک بی پایپوش، پایپوشی برده بودم، کاش برای آن سگ سفید استخوانی برده بودم…
یوسف نبود، یوسف هیچ جا نبود، یوسف غله و کاه و جو و گندم نداشت!
من هر روز در این فکرم که باید برگردم باید به ذهاب بروم با نان و سیب و گندم و پاپوش و استخوان…
یوسف گرسنه است، باید برای یوسف چیزی ببرم….

✍️#عرفان_نظرآهاری
#سفر_به_مصر
#صحرای_سینا
#میقات_جبل_موسی
#در_جستجوی_یوسف

www.nooronaar.ir

@erfannazarahari

ErfanNazaraharii" rel="nofollow">https://www.youtube.com/@ErfanNazaraharii

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

🌀ما هفتاد نفر بودیم

ما هفتاد نفر بودیم که راه افتادیم تا به مصر برسیم. می خواستیم یوسف را پیدا کنیم. قحطی بود، قحطی گندم، قحطی عشق، قحطی مهربانی. نان نبود، جان نبود، انسان نبود.
شمعون گفت: ما همه گرسنه ایم، اگر یوسف را پیدا کنیم، سیر خواهیم شد.
روبین گفت: ما همه نازیباییم، اگر یوسف را پیدا کنیم، زیبا می شویم.
یساکار گفت: ما همه نابکاریم، ناراستکار، اگر یوسف را پیدا کنیم، درستکار می شویم و وفادار.
یهودا گفت: ما همه قاتلانیم، ما همه پیش از این یوسف را کشته ایم. ما همه گرگی در پیراهن داریم که یوسف را دریده است، آیا می شود یوسفی را که پیش از این به چاه انداخته ایم و کشته ایم و دریده ایم، دوباره پیدا کنیم؟
لاوی گفت: ما به خود دروغ گفته ایم، به پدرمان، به زمین که زیر پایمان می چرخد و به آسمان سرنگون، ما به همه چیز و همه کس دروغ گفته ایم. اگر این بار راست بگوییم، یوسف پیدا می شود.
و من که بودم؟ دینه؟ دختر لینه؟ ناخواهری یوسف؟
من چرا دنبال برادرم می گشتم؟
🔆
ما در جستجوی یوسف به صحرا رفتیم به کوه طور، اما پشت هر سنگ و زیر هر صخره ای گرسنگی بود، تنگدستی بود، بیچارگی پابرهنه روی ماسه های داغ و شن های روان راه می رفت.
زیبایی وقتی که گرسنه و تنگدست و بیچاره و پابرهنه باشد، دیگر زیبا نیست. یوسف گم شده بود، زیبایی اش هم…

✍️#عرفان_نظرآهاری
#صحرای_سینا
#سفر_به_مصر

https://youtu.be/HtwYIhRFgOk

www.nooronaar.ir

@erfannazarahari

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

.
شنونده‌ی قطعاتی شورانگیز از موسیقیِ نواحیِ ایران، (و ملودی لری) با صدای #فرزانه_گلزاری خواهید بود.


*با سپاس از همراه نیک‌اندیشِ تحلیل و رصد؛ جناب جبار رحمتی

@tahlilvarasad

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

#ملفوظات_خوانی‌های_من 92


لختی سخن در آن افتاد که خلق پیشِ بزرگان، سلامی و خدمتی که می‌آرند، چه بهتر؟
در این معنی حکایت فرمود که یکی به خدمتِ شیخ‌الاسلام فرید‌الدين
قدس‌الله سره‌العزیز کاردی خدمتی آورد. شیخ آن کارد بدو باز داد و گفت: بر من کارد میارید سوزن آرید که کارد آلتِ قطع است و سوزن آلتِ پیوند.




@bahavabahane



#فوائد_الفؤاد یا
 #ملفوظات_خواجه_نظام‌الدین_اولیاء
اثر: #خواجه_حسن_دهلوی شاعر پارسی گویِ هند معروف به سعدی هند
قرن هفتم و هشتم
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
تصحیح: #محمد_لطیف_ملک
به کوشش: #محسن_کیانی
انتشارات روزنه، چاپ اول ۱۳۷۷

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

نماز جماعت بر تو فریضه نیست
و طلب حلال بر تو فریضه است.


تذکرة الاولیاء
ذکر یوسف بن اسباط "رحمة الله علیه"

@khodshnasi

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

#قصص_موسی 5


شیخ شبلی
قدس‌الله تعالی‌روحه گفت که اگر فردا مرا مخیّر گردانند میان بهشت و دوزخ، من دوزخ اختیار کنم، زیرا که در بهشت رضای من است و در دوزخ رضای او و رضای حق سبحانه و تعالی بر رضای من مقدم است.
از اینجاست که شیخ عراقی
قدس‌سره در لوایح آورده است که عاشقانِ جمال و طالبانِ وصال، به جانبِ بهشت انگشت‌گزان روند و جانبِ دوزخ انگشت‌زنان
و در بهشت ذکرشان القهار و الجبار باشد و در دوزخ وردشان الحنّان و المنّان باشد، زیرا که دانند جلالِ وی از نعمت حجاب سازد و جمالِ وی از آتش بوستان کند.





@bahavabahane




#قصص_موسی_ع
تفسیری عرفانی بر پایه‌ی آیات قرآن مجید
#قرن_نهم_هجری
#معین_الدین_فراهی_هروی معروف به #ملا_مسکین_هروی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
به اهتمام و تصحیح #محسن_کیانی و #احمد_بهشتی_شیرازی
انتشارات علمی فرهنگی چاپ اول ۱۳۹۳

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

#سکانس_کلمات 68


مدت‌هاست که برای از خود گذشتن، لَنگِ گذرنامه‌ام!





@bahavabahane

#سکانس_کلمات
مقالات، روایات، خاطرات #سید_حسن_حسینی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
نشر: #نی چاپ: دوم ۱۳۹۶

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

اگر چه عرض هنر پیشِ یار بی‌ادبیست
زبان خموش، ولیکن دهان پُر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمهٔ حُسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
در این چمن گلِ بی خار کس نچید آری
چراغِ مصطفوی با شرارِ بولَهَبیست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
به نیم جو نخرم طاقِ خانقاه و رباط
مرا که مَصطَبه ایوان و پای خُم طَنَبیست
جمالِ دختر رَز نورِ چشمِ ماست مگر
که در نقابِ زجاجی و پردهٔ عِنبیست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مستِ خرابم، صلاح بی‌ادبیست
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریهٔ سحری و نیازِ نیم شبیست


خوانش #فاطمه_زندی

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می راند تا هوش با او بود. چون لحظه ای مستغرق لیلی می گشت و خود را و اشتر را فراموش می کرد اشتر را در ده بچه ای بود، فرصت می یافت باز می گشت و به ده می رسید.
چون مجنون به خود می آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که «این اشتر بلای من است.» از اشتر فرو جَست و روان شد.

#فیه_ما_فیه
#مولانا

@khodshnasi

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

@shafiei_kadkani

ـــــــــــــــــــــــ
دور مَشَو!... دور مَشَو!...

می‌دانم که چه‌قدر این قطعه را دوست دارید.
الان برایتان فرستادم، آنلاین بودید و احتمالاً دوباره گوش بدهید.
به عشق شما، آقای دهباشی!
[ادمین]

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

اگر که می‌خواهی به سعادت دست یابی , به ورای هوای نفس و گفتگوی درونیت برو....
تصمیم بگیر تا
نياز به کنترل کردن ,
نیاز به تائید شدن و
نیاز به قضاوت کردن را ترک کنی .

این‌ها سه چیزی هستند که نفس همواره در حال انجام آنهاست . این خیلی مهم است که هر بار که بالا بیایند , از آن‌ها آگاه باشی...

🍁🍁

@eshgh_javdanegi_channel

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

.
قطعه‌ی شورانگیزِ《مطرب مهتاب رو》
خواننده:
#شهرام_ناظری
آهنگساز:
#کیخسرو_پورناظری

مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو

ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو

نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
#مولانا_بلخی


یکی از زیباترین تصنیف‌هایی که شهرام ناظری تاکنون اجرا کرده است تصنیف مطرب مهتاب رو ساخته کیحسرو پورناظری با شاهکاری از مولوی است که توسط گروه شمس در سال 1371 اجرا شد. شعر مولوی و تنبور نوازی گروه شمس و همراهیِ دف، فضایی بسیار شورانگیز و خانقاهی  به اثر داده است.

@tahlilvarasad

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

باب اول؛ حکایت ۷ گلستان سعدی

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش مَلک ازو منقص بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد

بفرمود تا غلام را به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد، به گوشه ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید در این چه حکمت بود؟ گفت از اول مِحنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست

فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در

@hooshmandy

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

مالک دینار گفت: از حسن پرسیدم:
که عقوبت عالم چه باشد؟
گفت: مردن دل.
گفتم: مرگ دل چیست؟
گفت: حب دنیا.


تذکرة الاولیاء
ذکر حسن بصری "رحمة الله علیه"

@khodshnasi

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

#عین_القضات_خوانی‌های_من
#نامه‌ها 122


اگر پشه‌ای عاشقِ باد آید چه گویی؟ هرگز وصال میانِ ایشان تواند بود؟ هیهات!
گفت: چه بُوَد؟ گفت: در من نرسی:

در من نرسی تا نشوی یک با من
کاندر رهِ عشق یا تو گُنجی یا من





@bahavabahane


#نامه‌های_عین‌القضات_همدانی
به اهتمام: #دکتر_علینقی_وزیری و #دکتر_عفیف_عُسیران
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن ششم هجری
انتشارات #اساطیر چاپ سوم ۱۳۹۵ در سه جلد

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

🔆 اسمش نورا بود
اسمش نورا بود، در سرزمینی که روزگاری خورشید، خدا بود. در سایه خدا نشسته بود و خورشید می فروخت. بساطش را روی ریگ روان پهن کرده بود، همان جا که نامش ذهاب بود و می گفتند که خاکش از طلاست.
دختران دنبالم می دویدند و با انگشت هایشان لبهای چاک خورده و تشنه شان را نشان می دادند و می گفتند: نان، شیر، شکلات، ما گرسنه ایم.
من چیزی همراه نداشتم، من فقط می گفتم: ليس لدي أي شيء
می خواستم بگویم من خودم بی چیزم، من خودم ناچیزم، من خودم دنبال یوسف می گردم، اوست که غله بسیار ذخیره کرده است، انبارهایش از گندم و جو انباشته است. گوسفندان بسیار دارد و بزهای ابلق، او اسب و شتر فراوان دارد، او عزیز مصر است اگر او را پیدا کنم…
او رویای فرعون را تعبیر کرده است او خبر داشت که هفت گاو لاغر، هفت گاو فربه را خواهند خورد و اینک قرن هاست که فقر، ثروت را می خورد و اندوه شادمانی را و ناامیدی، امید را …

مرد انگلیسی که با زن و پسر پنج ساله اش آمده بود، یک موز داشت، موز را به یکی از دختران داد، چشمان دختر از شادی درخشید، ناگهان چشمانش خورشید شد و به چشم بر هم زدنی دختر زیباترین شد.
دختران روی ریگ های طلا پیراهنم را می کشیدند ‌و مرا به سمت بساط خود می بردند و می گفتند از ما گردنبند بخر.
گردنبند هایی با منجوق های سبز و زرد و آبی.
من مبهوت زلیخای چشم دخترکان بودم و به هر کدامشان می رسیدم فکر می کردم شاید بتوانم یوسف را در چاه چشمانش بینم.
دانیل مدام صدایم می کرد و خشمگین می گفت: چرا اینقدر کند می آیی؟ همه منتظر تواند.
می آمد و جماعت دخترکان را می شکافت و به گمانش مرا از محاصره شان نجات می داد.
دانیل نمی دانست که من خود یکی از آنانم و کارم این است که در سرزمین خدایان با منجوق کلمات گردن آویز خورشید می بافم و بساطم را در راهگذر پهن می کنم، در رهگذر عابرانی که خورشیدخوانی نمی دانند.

من خورشید نارنجی را که بندی زرد داشت و دو رشته رنگین بر آن آویزان بود به بهای صد جنیه از نورا خریدم و حالا خورشیدی بر گردن داشتم تا فراموش نکنم که باید بتابم حتی اگر فقط پرتوهایی پلاستیکی از منجوق دارم…

من در شتاب ثانیه ها لابه لای سنگ ها و صخره هایی اخرایی به تگ می دویدم تا از دیگران جا نمانم اما هر جا که پا می گذاشتم پیش از من، موسی بر آن پا گذاشته بود و خدا از پشت هر سنگی می گفت: بایست! با من سخن بگو، من هستم آنکه هستم!
شال بنفش دختر خورشید فروش بر سر من بود و‌ من می دویدم و‌ شال دخترک می وزید.
درنگ کردن نمی توانستم من از تنگدستی هزاره ها و درماندگی و آوارگی ها سده ها می گریختم، می خواستم از وادی ایمن بگریزم، زیرا در آن درّه ی سنگی، یهوه ی قهار، ما را در مشت گرفته بود، من و‌ سنگ های میلیون ها ساله و ریگ های طلایی همه هیچ بودیم و این فقر که ما آنجا داشتیم، انعکاس ثروت او بود!

✍️#عرفان_نظرآهاری
#سفر_به_مصر
#صحرای_سینا
#دختر_خورشید_فروش


https://youtu.be/HtwYIhRFgOk

www.nooronaar.ir

@erfannazarahari

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست،
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،
انگار که هست، هرچه در عالَم نیست،
پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.

#خیام
@hooshmandy

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

#بیهقی_خوانی_های_من 28


حسنک را به پایِ دار آوردند. نعوذ بالله مِن قضاءِ السوء! و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند و قرآن‌خوانان قرآن می‌خواندند.
حسنک را فرمودند که: "جامه بیرون کش!"
...تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار. و همه خلق به درد می‌گریستند...
آواز دادند که: "سنگ دهید!"
هیچ کس دست به سنگ نمی‌کرد و همه زار زار می‌گریستند، خاصّه نیشابوریان. پس مشتی رِند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود _که جلادش رسن به گلو افگنده بود و خبه کرده.
چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پایِ دار بازگشتند و حسنک تنها ماند. چنان که تنها آمده بود از شکمِ مادر.
این است حسنک و روزگارش. و گفتارش این بود که گفتی " مرا دعای نیشابوریان بسازد. " و نساخت...
و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند...
احمق مردا که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند...
و حسنک قریبِ هفت سال بر دار بماند، چنان‌که پایهایش همه فرو تراشید و خشک شد، چنان‌که اثری نماند. تا به دستوری فرو گرفتند و دفن کردند. چنان‌که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.





@bahavabahane


#تاریخ_بیهقی 
#ابوالفضل_بیهقی_دبیر
ویرایش متن: #جعفر_مدرس_صادقی 
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن پنجم هجری
#انتشارات_مرکز
چاپ اول 1377

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

آسمانها و زمینها
همه سخنست پیش آنکس که ادراک میکند



@khodshnasi

#فیه_ما_فیه

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
نسپرده به جایی سر را
ننهاده قدم بر هر کو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
دل و دین که به یغما بردی
دل و دین که به یغما بردی
زده ای ره من از هر سو
صنما،به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
نشناسم،سر خود از پا
نشناسم سر خود از پا
که به چوگان تو هستم گو
که به چوگان تو هستم گو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
من و عشق تو عیاری بس
که به غیر تو دیاری کو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
تا نوشیدم می بی رنگی
رستم از عالم رنگ و بو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
زین پس من و جانی شیدا
قلبی مفتون که کند هو هو
صنما،به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
تا نوری به دلم بخشیدی
گوید بی من و ما هر دم او
صنما،به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو
صنما به تو دل دارد خو
نکند به دری دیگر رو

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

🔸ضحاک نباش

هر آدمی در نهادش اهریمنی دارد نهان، که اگر او را آدمیت نیاموزد و شفقت و عشق، جهانی را می تواند که به آتش کشد.
هر آدمی ضحاکی زهرآگین در پستوی روان دارد و مارانی نرُسته بر شانه های خویش.

ضحاک را نمی توان کشت، زیرا که از کشته ی ضحاک، هزار ضحاک تر سر بر خواهد کرد.
ضحاک را باید مهار کرد؛ ضحاک، این اژدهای نگون بخت را باید که اهلی کرد.
ضحاکِ خویش را نکش، ضحاکِ خویش را انسانیت بیاموز.
ضحاکِ دیگری را نیز.
ما همه واژگون بختیم اما باید که از این سرنوشتِ سرنگون بیرون بیاییم و چاره نیست جز آنکه ضحاک را انسان کنیم…

#عرفان_نظرآهاری
#حکمت_زندگی
#شاهنامه
#فردوسی
#ضحاک

حکایت مرا و‌ ضحاکم را در کانال یوتیوب بشنوید و ببینید و نظر بدهید. برایم بنویسید.
شما چه می کنید با ضحاک خویش و با ضحاک روزگار؟

👇🐉👇

https://youtu.be/i8jcQx38WBY

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

#عین_القضات_خوانی‌های_من
#نامه‌ها 121


ای دوست! بدان و آگاه باش! که دل آدمی را جزری و مدّی هست. و چندگاه است تا در این سودایم، وقت باشد که در شبانه‌روزی چهار پنج نوشته بنویسم هر یک هفتاد هشتاد سطر، که هر کلمه از آن‌ گوهری بُوَد بی‌قیمت، و من در آن وقت کارِه
[=ناخشنود] باشم، آن نبشته را به چند گونه ورانداختی [=ورانداز] می‌کنم که این چه بلا است که من بدان مبتلا شده‌ام؟!
و کدام روز بُوَد، گویی که سَرِ خویش در سرِ کارِ زبان و قلمِ خویش کنم؟
و هم هر روز هفت یا هشت مجلسِ علم رنگارنگ با خلقِ مختلف گفته باشم که در هر مجلسی از آن
_والله اعلم_ کم از هزار کلمه نگفته باشم. و ندانم که سَر در زبان بازم یا در قلم، والله اعلم!
و گاه بُوَد که دو ماه و سه ماه برآید که نه درسِ مهم توانم گفت و نه چیزی توانم نوشت. و من در آن کارِه که چرا چنین می‌رود!




@bahavabahane


#نامه‌های_عین‌القضات_همدانی
به اهتمام: #دکتر_علینقی_وزیری و #دکتر_عفیف_عُسیران
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
قرن ششم هجری
انتشارات #اساطیر چاپ سوم ۱۳۹۵ در سه جلد

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

‏و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است، نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می‌طلبد؛ و از آن‌چه فهم کرده است و دیده است، ملول و گریزان است.


فیه مافیه ‎#مولانا

@khodshnasi

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

#قصه‌ی_یوسف_خوانی‌های_من 95


[
پس از ماجرای یوسف و زلیخا و کارد و ترنج]:
پس اگر گویند چرا زلیخا دستِ خود نبرید و دیگران ببریدند، گوییم: زلیخا یوسف را دیگر بار دیده بود، لاجرم ایشان را شگفت آمد و زلیخا را چنان شگفت نیامد. و دیگر گوییم: زلیخا کارد نداشت. تا دلش بسته‌ی هوای او گشت، هرگز کارد به دست نگرفت.
کنیزکان گفتند: ای کدبانو چون است که در وقتِ میوه خوردن کارد نمی‌داری؟
گفت: کارد آلتِ قطع است و من طالبِ وصلم. آن کس که طالبِ وصل باشد پیرامنِ سازِ قطع نباشد.





@bahavabahane


#قصه‌ی_یوسف 
یا #الستین_الجامع_اللطائف_البساطین
اثر: #احمد_بن_محمد_بن_زید_طوسی
به‌گزین: #پارسا_نوروزی 
به اهتمام: #محمد_روشن
قرن هفتم هجری قمری
چاپ ششم، ۱۳۹۲ 
انتشارات علمی فرهنگی

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

نه آن حدیث که هرگز بُرون شود از یاد🕊
#ایران

Читать полностью…

مرنج و مرنجان

حق تعالی با "الفاظ" مناجات نمی شود

بلکه با "حضور با او"
مناجات می شود.......

ابن عربی
فتوحات
@AdabErfan

Читать полностью…
Subscribe to a channel