«اگر همهٔ ما یکسان بیاندیشیم، در واقع نمیاندیشیم.» - والتر لیپمن
- «کلپتوکراسی» چیست؟
«کلپتوکراسی» نوعی از حکومت است که بر پایهٔ غارت اموال عمومی و تاراج منابع ملی بنا شده است.
این نوع حکومت بیشتر در کشورهای توسعهنیافتهٔ دارای رژیمهای دیکتاتوری، سرزمینهایی که مردمش از سطح آگاهی اندکی برخوردارند و به حقوق خود واقف نیستند و از بلوغ سیاسی و فرهنگی فاصله دارند و همچنین اقتصاد آنها دولتی است دیده میشود. همسنگ فارسی مناسب و رسا برای این مفهوم، «دزد سالاری» یا «یغما سالاری» است.
از مشکلات و آسیبهای کلپتوکراسی یکی این است که در آن فساد از سطوح مدیریتی کلان به سطوح خُرد گسترش مییابد و در جامعه شایع میشود و هرکس که به منابعی دسترسی داشته باشد، بسته به میزان نفوذ، توان و جایگاه خود دست یغما و چپاول بدان مییازد، پدیدهای که خود-تباهی جوامع و سقوط اخلاقیات در آن را به دنبال خواهد داشت.
دیگر اینکه چون مبالغی که توسط سردمداران و صاحبان پست و قدرت به تاراج میرود همه از منابع عمومی است که بایستی خرج پیشرفت و توسعه میشدهاند، بنابراین سطح و کیفیت زندگی و میزان برخورداری مردم به شدت رو به کاهش مینهد و رفاه و امنیت اجتماعی افول میکند.
علاوهبر این به علت دست داشتن صاحبان اصلی قدرت در فسادها، اجازهٔ شفافیت در اقتصاد داده نمیشود تا آنان بهراحتی به سودجوییهای خود بپردازند و نتیجه این است که اقتصاد در این کشورها انحصاری، مریض، فاسد، غیرشفاف و ناایمن است.
مشکل دیگر این است که به علت نبود سیستم بوروکراسی درست و مراجع بررسیکننده در این موارد و عدم وجود عدالت، اغلب کسانی که بر مشاغل دولتی مینشینند در هر جایگاهی که باشند بر گردهٔ مردم سوار شده و بر آنان ظلم میکنند و درعین حال وظایف خود را انجام نمیدهند.
برآیند همهٔ موارد یادشده این است که در این جوامع فساد، دزدی، رشوهخواری و رانتبازی رواج مییابد و نیز طبقهای ناراضی بهوجود میآید که همان عامهٔ مردمند.
این طبقه براین باورند که حقوقشان ضایع شده و عدهای در کشور حقشان را میخورند و به ایشان ظلم میکنند.
بنابراین، این گروه هم در هر جا که بتوانند دست به تلافی زده و با تخریب کردن، دزدی، درست کار نکردن، کوتاهی در انجام وظایف، کمفروشی و احتکار خشم خود را فرومینشانند و با این توجیه که «حق ماست، همه میخورند چرا ما نخوریم» خود و دیگران را قانع میکنند.
اینگونه است که اقتصاد یک کشور به سراشیب سقوط و تباهی میغلتد و دچار رکود میشود.
بدینترتیب فساد اقتصادی و سیاسی در این جوامع تبدیل به فرهنگ غالب شده و جزئی جدانشدنی از زندگی روزمرهٔ مردم میشود و فرهنگ و اخلاقیات از آن رخت میبندد. بزرگترین مشکل در سایهٔ این قبیل نظامهای حکومتی، اما «سقوط اخلاقیات و انسانیت» است.
ــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- چرا قذافی سقوط کرد؟
یکم: قذافی زمانی در لیبی به قدرت رسید که جمعیت این کشور یک و نیم میلیون نفر بود و تولید نفت خامش روزی سه میلیون بشکه. با این جمعیت کم و این پول هنگفت میشد لیبی را به بهشت روی زمین تبدیل کرد اما قذافی ترجیح داد که تقریباً همهٔ این درآمد هنگفت را صرف حمایت از گروههای تروریستی در چهار گوشهٔ جهان کند.
دوم: اوج قساوت قذافی، قتل عام تقریبا سه هزار زندانی سیاسی در زندان ابوسلیم طرابلس بود؛ اینها زندانیانی بودند که مشغول گذراندن احکام زندانشان بودند. سال ها بعد، دادخواهی خانوادههای همین قربانیان جرقهٔ انقلاب علیه قذافی را زد و دودمان او را بر باد داد.
سوم: قذافی برای بیش از چهل سال مشغول مهندسی اجتماعی در کشورش بود. مردم لیبی عملاً در حکم خوکچههای آزمایشگاهی او بودند. هیچ دیکتاتوری به اندازهٔ قذافی بنیانها و ساختارهای متعارف سیاسی و اجتماعی را زیر و رو نکرد. این تجربیات احمقانه که زیر نام انقلاب انجام میشدند جز مصیبت و فاجعه چیز دیگری به دنبال نیاوردند.
چهارم: قذافی به دلیل حمایتش از تروریسم بینالملل و عدم تحویل بمبگذار هواپیمای پانآمریکن که موجب مرگ حدود دویست انسان بیگناه شده بود، مردم لیبی را وادار به تحمل تحریمهای بینالمللی کرد. این دوره از تحریمها حدود ده سال طول کشیدند که ماحصل آن پایین آمدن سطح رفاه عمومی، فقیرتر شدن مردم و افزایش نارضایتی عمومی از رژیم بود.
پنجم: قذافی گرچه پی برده بود که بدون اصلاحات اقتصادی و سیاسی رژیمش دوام پیدا نمیکند و به جناح اصلاحطلب رژیمش هم اجازهٔ فعالیت داده بود اما از پشت پرده چوب لای چرخ آنها میگذاشت و نهایتاً هم بساط آنها را کاملا برچید و با این کار بر شدت نومیدی و نارضایتی عمومی افزود.
ششم: قذافی عاقبت پس از چهل و دو سال حکمرانی با مردمی روبرو شد که علیه او به پا خاسته بودند. او تصمیم به سرکوب آن ها گرفت. وی چنین ارزیابی کرده بود که آمریکا و انگلستان به دلیل تجربیات ناگوار اخیرشان در افغانستان و عراق حاضر به دخالت نظامی در لیبی نخواهند شد و لذا او میتواند با خیال راحت مردم لیبی را سرکوب کند؛ اما این ارزیابیاش کاملاً غلط از کار درآمد و شورای امنیت سازمان ملل متحد ضمن اعلام منطقهٔ پرواز ممنوع بر فراز خاک لیبی به دولتهای غربی اجازهٔ دخالت نظامی در لیبی را داد. مردم لیبی هم تحت حمایت نیروی هوایی نیروهای غربی توانستند نظام قذافی را ساقط کنند.
برگرفته از کتاب ظهور و سقوط قذافی،
ترجمهٔ بیژن اشتری
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونههایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
میخزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد میآرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
- فروغ فرخزاد
- با صدای فریدون فرخزاد
•• بیستوچهارم بهمنماه، سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد.
@andiiishe
در ویدیوی پایین دکتر غنینژاد از وضعیت شکوفای اقتصادی ایران و رفاه دانشجویان در اواخر دوران پهلوی سخن میگوید؛ ضمن تماشای ویدیو بد نیست بریدههایی از واپسین کتاب محمدرضاشاه پهلوی، پاسخ به تاریخ را هم بخوانیم:
••• در ابتدای سلطنت من، قانون آموزش اجباری و رایگان از تصویب قوهٔ مقننه گذشت، اما کشور امکانات و وسایل اجرای آن را نداشت. انجام سپاه دانش و گسترده آموزش رایگان در سطح روستاهای کشور، گامی بزرگ در این راه بود. من آرزو داشتم که آموزش در همهٔ سطوح برای همهٔ ایرانیان رایگان باشد؛ به همین سبب اصل پانزدهم انقلاب شاه و ملت اعلام شد که بر طبق آن همهٔ دانشآموزان و دانشجویان در مقابل تعهد خدمت به دولت، و یا در محل و وظیفهای که دولت معین نماید، از آموزش رایگان کامل برخوردار شوند. این تدبیر مخصوصاً برای دانشجویان بسیار مفید بود زیرا نوعی بیمه و تعهد دولت در مقابل آنان برای تهیهٔ شغل مناسب محسوب میشد. بر اثر اجرای این اصل مجموعاً ۷٫۴۰۰٫۰۰۰ نفر از آموزش رایگان بهرهمند شدند که نزدیک به شش میلیون نفر آنان از تغذیهٔ رایگان در مدارس برخوردار بودند.
••• یکسال پیش تعداد دانشجویان ما در دانشگاهها و مدارس عالی کشور نزدیک به ۲۰۰٫۰۰۰ تن و در خارج نزدیک به یکصد هزار تن بود که نیمی از گروه اخیر در ایالات متحدهٔ آمریکا به تحصیل اشتغال داشتند. پردیس دانشگاه نوبنیاد پهلوی در شیراز و دانشگاه اصفهان که هر دو در دست ساخت بودند، قرار بود از زیباترین و مجهزترین مجموعههای آموزش عالی در سرتاسر جهان شوند.
••• بیشتر دانشجویان ما علاوهبر آموزش رایگان از کمکهزینهٔ تحصیلی استفاده میکردند و طبیعتاً سن آنان اجازه نمیداد که بدانند بیست و چند سال پیش که هنوز متولد نشده بودند، کشورشان با چه تنگناها و چه دشواریهایی مواجه بود و آنچه را که داشتند و در اختیارشان بود کاملاً عادی میپنداشتند.
نجات بهرامی،
تحلیلگر سیاسی
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- چرا حضور دوبارهٔ تراپ در کاخ سفید میتواند بهضرر جمهوری اسلامی تمام شود؟
با پیروزی ترامپ در انتخابات مقدماتی ریاستجمهوری آمریکا به نظر میرسد ماه عسل جمهوریاسلامی به پایان خود نزدیک شده است. ترامپ که مانند گذشته همانقدر پُر انرژی و سرحال ظاهر شده و بقول معروف «انگار تکان نخورده است» رژیم و رهبر آن پیر و فرسودهتر شدهاند. این فرسودگی، مسئلهای نیست که شوخی بردار باشد. فرسودگی در تمامی ارکان حکومت اسلامی است. به یاد اورید که مشاور عالی رهبر حکومت، ولایتی زمانی که ترامپ رئیسجمهور شد چه وضعیتی داشت و اکنون به چه حال و روزی افتاده است. مانند کبوتری که شاهین شکاری به او حمله کند، شانهاش افتاده و در حال مُردن است.
در دوران اول ترامپ بزرگترین مهرهٔ نظامی رژیم که منطقه را کنترل میکرد زنده بود ولی حالا چطور؟ خامنهای نهتنها هیچ جایگزینی برای او نداشت بلکه یکی از احمقترین پادوهای خود به نام قاآنی را جایگزین او کرده که عملاً بود و نبودش هیچ تاثیری ندارد.
از نظر اقتصادی، اقتصاد رژیم متلاشی شده و چیزی وجود ندارد! در دورانی که ترامپ آمد، رژیم با توافقی که با برجام انجام داده بود میلیاردها دلار برای دوران سختی ذخیره داشت و هنوز به این صورت در باتلاق گیر نکرده بود. ترامپ هم در ابتدا کاری به رژیم نداشت و آنچنان با آنها سرشاخ نشده بود. در دوران ترامپ، ریاست جمهوری در دست حسن روحانی یعنی کسی بود که از ابتدا تا آن زمان در سمتهای اجرایی و ارکان سیاستگذاری رژیم حضور داشت. سالها در رأس هئیتهای مذاکرهکننده با غرب بود و برجام را به ثمر نشانده بود. اکنون چطور؟ کسی با سواد اکابر که حتی جمع و تفریق هم نمیداند.
در عرصهٔ سیاست خارجی، رژیم مهرهای به نام ظریف داشت که با خندههای دلربا و انگلیسی فصیح، دل و دین از غربیها ربوده بود؛ یا با جان کری وزیر خارجه آمریکا جلسه میگذاشت یا موگرینی مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا. اکنون شخصی وزیر خارجه است که حتی از روی کاغذ بلد نیست انگلیسی بخواند.
در زمان ترامپ اصولاً رژیم اینگونه دست به جنایت نزده بود. جنایت آبان ۹۸ و شلیک به هواپیمای اوکراینی هم، تحت تأثیر بحران کرونا و انتخابات جنجالبرانگیز آمریکا در سایه قرار گرفت. اما اکنون در یک قلم بزرگترین تظاهراتها در خارج از کشور برعلیه رژیم اتفاق افتاده و پارلمان اروپا تا یک قدمی اعلام کردن سپاه در لیست گروههای تروریستی پیش رفته است.
درحقیقت بزرگترین مشروعیتزدایی از رژیم صورت گرفته است و دولتهای اروپایی اگرچه هنوز به مماشات با رژیم ادامه میدهند ولی بهشدت تحت فشار افکار عمومیاند که این مماشات تا به کی و به چه قیمتی؟!
در دوران ترامپ متحد اصلی جمهوریاسلامی یعنی روسیه اینچنین تضعیف و در باتلاق جنگ فرو نرفته بود. پوتین اینگونه منزوی و بیآبرو نبود و روسیه آنقدر به انزوا کشیده نشده بود که حتی ورزشکارانش را در میدانهای بینالمللی راه ندهند. آیا اقتصاد آن زمان روسیه با الان یکسان است؟
در زمان ترامپ هیچکدام از گروههای نیابتی جمهوریاسلامی مانند امروز تحت فشار و حمله نبودند. فقط در یک مورد نگاه کنید که چگونه اسرائیل درحال شخم زدن حماس، حزباللّه و حتی سوریه است. آمریکا و انگلیس حوثیها را میزنند و مدام سرداران رژیم به هلاکت میرسند.
از همهٔ این موارد که بگذریم درصورت پیروزی مجدد ترامپ، او دیگر همان ترامپ خام و بیتجربهٔ دوران اولش نیست! او با کولهباری از تجربه و درسهایی گرانقیمت از آن زمان به کاخ سفید باز میگردد. اینکه فکر کنیم او از کسانی که در چهارسال گذشته طرح ترور و حکم جلب برای او صادر کردهاند بهراحتی خواهد گذشت و با آنها پای میز مذاکره خواهد نشست، بسیار سادهلوحانه است. آخرین نفری که او را تهدید کرد فقط یک دست از او باقی ماند و دیگر هیچ!
گذشته از همهٔ اینها رژیم اسلامی مهمترین منبع درآمد خود یعنی فروش نفت را از دست داده و دست در جیب ملت کرده است. ارزش پول ملی هر روز سقوط میکند و با آمدن ترامپ قیمت هر دلار از ۱۰۰ هزار تومان هم رد خواهد شد. در این چهار سال همسایگان ایران هر روز قویتر شده و ایران هر روز ضعیفتر! ضمناً بحران آب در تابستان در راه است و رژیم هیچ برنامهای برای هیچ چیزی ندارد.
- از صفحهٔ توییتر «برادران مارکس بهجز مانفرد»
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- سِیر در آسمانها
«آخه چرا مردمِ ۵۷ انقلاب کردن؟» من بارها با این پرسش مواجه شدهام. احتمالاً شما هم چنین پرسشی را شنیدهاید. چرا مردم در سال ۵۷ شاه را بیرون کردند و بهجایش خمینی را نشاندند؟ چرا بخش قابلتوجهی از روشنفکران و نویسندگانی که در بستر حکومت پهلوی بالیده بودند، به تحکیم قدرت خمینی یاری رساندند؟ حتی به فرض بد بودن شاه، خمینی بینهایت بدتر بود؛ چرا نتوانستند تمایز آشکار میان خمینی و شاه را درک کنند؟ چطور میتوانستند تا این حد پرت باشند؟
تحولات اجتماعی تکمتغیره نیستند. برای تحلیل چراییِ پدیدآیی یک انقلاب باید متغیرهای متعددی را بررسی کرد. عوامل مختلفی نظیر جنگ سرد، اقبال مخالفان پهلوی به جنبشهای چپ، ضدیت با نظامهای سرمایهداری و بهویژه آمریکا، اسلامگرایی و دهها متغیر دیگر در بروز انقلاب ۵۷ نقش داشتند. مجال پرداختن به تمام این عوامل در حوصلۀ این یادداشت نیست. میخواهم در اینجا بهنحوی گذرا به یکی از مخرج مشترکهای این عوامل بپردازم: اغلب عوامل اصلی سببساز انقلاب ۵۷ در شاخصۀ «آرمانگرایی» باهم اشتراک داشتند.
با مطالعۀ آمارهای اقتصادی دوران پهلوی، درمییابیم که کشور درمجموع به لحاظ اقتصادی روندی روبهرشد داشت (میتوانید این آمارها را از پایگاه بانک جهانی و حتی برخی پایگاههای اینترنتی رسمی داخلی به دست آورید). صنایع مختلفی در کشور پدید آمده بودند و ایران بهسوی صنعتی شدن میتاخت. شرکت ارج از پیشگامان تولید لوازمخانگی در خاورمیانه بود؛ زمانی که ارج صادرات محصولات خود را آغاز کرد، سامسونگِ کره، هنوز محلی از اعراب نداشت. ایران در تولید خودرو هم از پیشگامان منطقه بود (حتی شرکت کیاموتورز کره حدود بیست سال بعدتر از ایران ناسیونال کار مونتاژ خودرو را آغاز کرد). «هواپیمایی هما» برترین خط هوایی خاورمیانه به حساب میآمد. منابع آبی کشور معقولانه مدیریت میشدند. حفظ منابع آب زیرزمینی برای حکومت اهمیت داشت، پس اخذ مجوز برای حفر چاه، کار دشوار و اغلب ناممکنی بود. خبری از سدسازیهای افسارگسیخته نبود. دریاچۀ ارومیه، زایندهرود و تمامی تالابهای مهم ایران پرآب بودند. وسعت جنگلهای ایران بیش از دوبرابر اکنون بود. فرقی نمیکرد دین شما چیست، برای نوع دینتان از ورود به دانشگاه منع نمیشدید. برای روسری سر کردن، اجباری در کار نبود. برای بادهنوشی شلاق نمیخوردید. روابط عادی با همۀ کشورهای جهان برقرار بود. پاسپورت ایرانی اعتبار بالایی داشت. اغلب دانشجویانی که در خارج درس میخواندند، پس از اتمام تحصیل به ایران بازمیگشتند. نرخ مهاجرت نزدیک به صفر بود. بحران بیکاری وجود نداشت.
آیا اینها به این معنایند که کشور بینقص بود؟ بههیچوجه؛ فقر وجود داشت، عدهای معتاد بودند، عدهای دزدی میکردند، حلبیآبادها وجود داشتند، به لحاظ آزادیهای سیاسی، ایران شبیه به سوئیس نبود اما در قیاس با جمهوری اسلامی وضع بیاندازه بهتر بود. یک فرد کمسواد معمولی که هر دو حکومت را به چشم دیده، بهراحتی بر صحت این گزاره شهادت میدهد. پس چرا انقلاب شد؟
دلایل متعددند ولی یکی از مبناییترین آنها «آرمانگرایی» بود. پنجاهوهفتیها روی زمین راه نمیرفتند، در آسمانها سِیر میکردند. برخلاف ادعاهای بعدی، آنها دموکراسیخواه نبودند و در هیچیک از نوشتههای آنان، آزادی به معنای مدرن آن موردتوجه قرار نگرفته بود. چپها میخواستند یک جامعۀ بیطبقۀ ایدئال بر پا کنند، جامعهای که فقیری ندارد، همه در آن همارزند. اسلامیون میخواستند جامعهای الهی داشته باشند. جامعهای عاری از گناه و دروغ. جامعهای که مردمانش هم در این دنیا سعادتمندند و هم در آخرت؛ اما مسئله اینجا بود که چنین اهدافی نشدنی بودند! آرمانگرایی هیچوقت جواب نداده بود و قرار هم نبود جواب دهد. به قول پوپر «تلاش برای برپایی بهشت روی زمین، همیشه جهنم به بار میآورد.»
خب اینها چه ربطی به امروزمان دارند؟ ربطشان اینجاست که هنوز برخی آرمانگراییها زندهاند. هنوز عدهای میپندارند انقلاب رهبر نمیخواهد. میگویند نداشتن رهبرِ مشخص، نه ضعف که نقطۀ قوت انقلاب است. میپندارند در نظامی توتالیتر، رهبری میتواند در داخل شکل بگیرد. میپندارند ایران میتواند پنج زبان مشترک داشته باشد. همۀ اینها آرمانگرایانه و نشدنیاند. هنوز آرمانگراها بیش از ستیز با جمهوری اسلامی، در حال جنگیدن با شاه هستند. هنوز فکر میکنند شاه و شیخ یکساناند و برخی حتی میگویند شاه بدتر است.
میبینید! درک ذهنیت انقلابیون ۵۷ آنقدرها هم سخت نیست. این سنخ تفکر کماکان در میان ما وجود دارد. برای پیروزی اما باید از آسمان آرمانگرایی پایین بیاییم و بر زمین سخت واقعیت بایستیم.
میثاق همتی
تحلیلگر سیاسی
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
•• نکاتی شنیدنی از واپسین مصاحبهٔ محمدرضا شاه که با دیوید فراست انجام شد.
با مطالعهٔ خاطرات اطرافیان او و نیز مطالعهٔ کتاب «آخرین سفر شاه»، نوشتهٔ ویلیام شوکراس، درمییابیم که شاه در این دوران بهشدت بیمار بود و مدام با درد وضعف شدید جسمی و اندوه سهمگین روانی دستوپنجه نرم میکرد؛ بااینهمه سخنان او آشکارا منسجم هستند و اگر منصف باشیم باید بگوییم، تحلیلهای او کاملاً درست از آب درآمدند.
با مراجعه به آثار روشنفکران مخالف همعصر شاه میبینیم که او از همهٔ اپوزیسیون روشنفکر دورهٔ خود منطقیتر میاندیشید. درواقع او حتی از روشنفکران مخالف کنونی خود هم بهتر و عاقلانهتر اندیشیده است.
توصیه میکنیم حتماً این ویدیوی کوتاه را تماشا کنید.
@andiiishe
- آن رفتن و این آمدن
بیستوششم دیماه ۱۳۵۷، شاه رفت. این دو زن بیحجاب نیز خوشحال بودند که شاه رفت و خمینی میآید. سرنوشت این دو شاید سرنوشت ایران باشد؛ اعدام و فرار.
برای یک نمونه اگر میخواهید بدانید که آن رفتن و این آمدن چه به روز ایران آورد، تجربهای را روایت میکنم.
در کالجها و دانشگاههای آمریکا، دانشجویان بسیاری از کشورهای خاورمیانه حضور دارند؛ دانشجویانی از ترکیه، عربستان سعودی، امارات، کویت و … . کمتر پیش آمده که با یکی از اینها صحبت کنی و در پاسخ به این پرسش که پس از درس چه میکنی، بگوید که به کشورم برنمیگردم و در غرب ماندگار میشوم.
عمومشان پس از پایان تحصیل به کشورهایشان بازمیگردند. گاهی اصلاً از این پرسش حیرت میکنند که یعنی مگر قرار است پس از پایان تحصیل چه کنیم؛ معلوم است که به کشورمان برمیگردیم.
زمان شاه هم همینگونه بود. چه میزان از تحصیلکردگان ایرانی خارج کشور در کشورهای غربی میماندند؟ تقریباً هیچ و اکثرشان به ایران بازمیگشتند. حتی دانشجویان مخالف شاه، قریب به اتفاقشان پس از پایان تحصیل به ایران برمیگشتند.
حالا امروز از دانشجویان ایرانی خارج کشور بپرسید که پس از پایان تحصیل چه میکنید. اکثریت قریب به اتفاقشان به هیچوجه حاضر نیستند به ایران برگردند، حتی همانها که معتقدند جمهوریاسلامی اصلاح میشود و هر بار در خارج کشور پای صندوق رأی میروند و رأی میدهند.
از آنجا که بسیاری از این دانشجویان بلافاصله پس از پایان تحصیل نمیتوانند در کشورهایی که درس میخوانند کار پیدا کنند برای تمدید اقامت یا رو به پناهندگی سیاسی-اجتماعی میآروند و یا تن به ازدواجهای بعضاً عجیبوغریب میدهند تا از آن طریق اقامت بگیرند و به ایران بازنگردند.
اینکه بر سر دانشجویان نخبه پس از پایان تحصیل در ایران چه میآید را هم میشود از تعداد ایرانیان دانشجوی یک پرواز - پرواز اکراینی سقوطکرده - دریافت.
ایران با رفتن یک نفر در ۲۶ دیماه و آمدن کسی دیگر در ۱۲ بهمنماه ۵۷ رو به سوی تباهی و ویرانی گذاشت؛ حرف این نیست که پیش از انقلاب ایران بهشت بود اما بیشک با همهٔ کاستیهای بسیار، قطار ایران در مسیر تمدن و جهان و مدرنیته در حرکت بود حتی اگر کُند. پس از انقلاب قطار از مسیر خارج شد و با سرعت نور به سوی شبهجزیرهٔ عربستان ۱۴۰۰ سال پیش حرکت کرد؛ حرکتی که نه از دین مردم چیزی باقی گذاشت و نه از دنیاشان.
بهزاد مهرانی،
نویسنده و تحلیلگر
ــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- نمیفهمیدند، بااینحال بر نافهمیشان پای فشردند
صفایی فراهانی: «در سالهای ۵۳-۵۴ در خوزستان کار میکردم. آن موقع سد دز به بهرهبرداری رسیده بود و حدود ۳۰۰ هزار هکتار از اراضی زیر سد را با کانالهای آبیاری تحت پوشش قرار داده بودند. یکی از این کشتوصنعتها، مارچوبه کاشته بودند. یک شب با مهندسان آنجا صحبت میکردم. گفتم: شما خیانت میکنید. مردم ما مارچوبه نیاز ندارند. پاسخ داد که مارچوبه را تنی ۵،۰۰۰ دلار صادر میکنم. آن موقع گندم تنی ۱۵۰ دلار بود. میگفت یک تن مارچوبه صادر کنیم و میتوانیم بیش از ۳۰ تن گندم وارد کنیم. این میشد خودکفایی، نه این که بخواهیم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در کشور تولید کنیم.
معترض بودیم چرا در خوزستان در طرحهای بزرگ کشاورزی، مثلاً مارچوبه میکارند که در سبد غذایی ایرانیها جایی ندارد و صادر میشود و چرا نمیگذارید گندم بکارند تا گندم وارد نکنیم... بعداً فهمیدیم مصرف آب مارچوبه کمتر از گندم است و قیمت جهانی آن بیشتر. درواقع با این برنامه دو بار صرفهجویی میکردند: با کاشت مارچوبه، کمتر از کاشت گندم آب مصرف میشده و با صدورِ آن ارزی به دست میآمده که با آن میشده گندم زیادی خریداری کرد.
ـــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- «کشف حجاب» گام پیشگامانه و بزرگ رضاشاه
جریانهای ضدپهلوی برای دههها «کشف حجاب» و «آزادی پوشش» را به باد تمسخر میگرفتند و به خاطر آن از عصر رضاشاه با عناوینی چون «کاریکاتور مدرنیته» یا «نوسازی ظاهری و روبنایی» و چنین تعبیرهایی استفاده میکردند. این نگاه میان مذهبی و غیرمذهبیهایشان مشترک بود. بعدها هم امثال شریعتی مدعی شدند که این نوسازی در نهایت ختم شد به جایگزینی «گوگوش» با «فاطمه» به عنوان الگوی زن ایرانی!
آنها نمیدانستند که اتفاقا این بخش از اقدامات رضاشاه بسیار هم عمیق و زیربنایی است. از مفهوم «قدرت» و درک اهمیت آن غافل بودند. نمیدانستند موضوع فقط یک تکه پارچه نیست! بلکه کشمکش و زورآزمایی نهادهای قدرتمند اجتماعی و لزوم شکستن هیمنهٔ نهاد مذهب و روحانیت برای هموارشدن اصلاحات بعدی است. نمیدانستند در جامعه طاعونزدهٔ آن عصر اگر زن از پستو بیرون بیاید و روسری بردارد و درس بخواند، یعنی اینکه آن «زیر میرهای» اجتماع ایران زلزلههای بزرگی آمده و گسلهای مهمی جابجا شده.
زندانبانهای زنان در آن زمان کسانی بودند که با همان قرائت از مذهب، «قانونگذاری مردم» را هم شرک میدانستند و معتقد بودند «حکم و قانون فقط مال خداست». قضاوت و تدریس را هم ملک خود میدانستند.
واقعاً عدهای گمان میکنند اگر رضاشاه نبود، همان برگهای که مظفرالدین شاه به عنوان فرمان مشروطه امضا کرد، در یک اتفاق جادویی گوشه و کنار ایران را آباد و دموکراتیک میکرد و زنان را هم از زیر یوغ مذهب، قبیله و سنتهای بدوی بیرون میکشید! ملتفت نیستند که «قدرت» مثل هواست. خلأ که ببیند زود پر میکند. خلأ دولت مدرنی که تشکیلشده از فروغیها و داورها بود را بدون شک همان خانهای محلی و آخوندهای شپشو در روستاها پر میکردند که پاسدار سنتها و رسوم بدوی بیشماری بودند. زمان میان دو رخداد «امضای فرمان مشروطه» تا «برآمدن رضاشاه» را ببینید که چه جهنمی بوده ایران! تهران مخوف از مشفق کاظمی را بخوانید!
نجات بهرامی،
تحلیلگر سیاسی
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
روزنامهٔ آیندگان، شهریور سال ۱۳۵۶. جهان هنوز وارد دورهٔ بحرانهای محیطزیستی نشده بود. اصلاً بحثی از گرمایش جهانی و تغییر اقلیم نبود و برعکس دانشمندان هشدار میدادند دربارهٔ خطر وقوع «سرمایش جهانی».
ایران جزء معدود کشورهای جهان بود که در بالاترین سطح برنامهٔ جامع حفاظت محیط زیست داشت. بیلان توازن هیدرولوژیک ایران کاملاً مثبت بود و نه فرونشستها، دشتهای ایران را بلعیده بودند و نه بیابانزایی نیمی از ایران را سومالیزه کرده بود. ارومیه دریاچهای بود با خیزابهای توفانی، مساحت جنگلها حداقل دو برابر امروز بود و جمعیت حیات وحش هم در جدول پیوست میبینید که نود درصد افزونتر از نخستین سرشماری پس از انقلاب اسلامی؛ آنچه الان کمتر هم شده است. اما در صفحهٔ اول این روزنامه میخوانیم که رئیس سازمان محیط زیست برکنار شده به این دلیل که «سازمان به اهدافش نرسیده و تنزل کرده است.»
ای رفقا که وقتی به شما میگویند پنجاهوهفتی برمیآشوبید و به مردم دشنام میدهید، اندکی بازاندیشی کنید در آنچه مردم با پوست و گوشت و خونشان لمس میکنند اما هرگز واقعاً مسئله شما نبوده است: ایران.
دکتر ناصر کرمی،
نویسنده و اقلیمشناس
@andiiishe
- حکایت تکراری هر سال
پارسال که عکس آقای اوجی، وزیر نفت جمهوری اسلامی را در سفارت «فخیمهٔ» روسیه دیدم که به حالت خبردار در کنار سفیر کبیر روسیه، با لباس شبهنظامی بر تن ایستاده و دارد سخنانی در ثنای همسایه شمالی و ارتقای روابط فیمابین ایراد میکند خیلی حرص خوردم. من یادم نمیاد هیچ وزیر ایرانیای اینطور علنی و رسمی در سفارتخانهٔ روس یا انگلیس یا آمریکا حضور پیدا کرده باشد و خبرش اینگونه رسانهای شده باشد.
البته حضور وزرا و مدیران عالیرتبهٔ یک کشور در ضیافتها و مراسم سفارتخانههای خارجی در سطح جهان امر چندان نامعمولی نیست اما در ایران تا کنون سابقه نداشته که مقامات عالیرتبهای در حد وزیر یا سران قوای نظامی در مراسم یا ضیافتهای سفارتخانهٔ دولتهای بهاصطلاح بزرگ حضور بیابند و سپس عکس و تفصیلات این دیدارها را متعاقباً با آب و تاب منتشر کنند.
ایرانیها که کشورشان زمانی در حوزهٔ نفوذ دو دولت بزرگ روسیه و بریتانیا بوده و تجربهٔ اشغال سرزمینشان توسط این دو قدرت را تجربه کردهاند، حساسیت ویژهای به روابط مقامات کشورشان با این سفارتخانهها دارند. من هیچ نمونهٔ مشابهی را در زمان شاه به خاطر ندارم. سفرای خارجی در زمان شاه نزد مقامات ایرانی میرفتند اما برعکسش را به خاطر ندارم. پس از انقلاب اسلامی که اساساً انگ جاسوسی بر سفارتخانههای خارجی زده شد کلاً حضور مقامات حکومتی در مراسم سفارتخانههای دولتهای بزرگ تبدیل به امری مذموم و منسوخ شد. یادم نمیاد هیچ مقام ایرانیای در زمان شاه به سفارتخانههای خارجی رفته باشد و اینطوری (شبیه وزیر نفت جمهوری اسلامی) به نفع دولت متبوع آن سفارتخانه اعلام موضع کرده باشد. فقط میتوانم بگویم احساس شرم میکنم از شدت این وابستگی و سرسپردگی به روسیه.
آقایانی که مدعی بودند با انقلاب اسلامیشان بساط سفارتسالاری را در ایران برچیدهاند، لطفاً بیایند توضیح دهند چرا این بساط برقرار است.
روس ها برای حفظ منافع خودشان دارند ملت ایران را به خاک سیاه مینشانند. فهرست اقدامهای ضد ایرانی روسیه روزبروز طولانیتر میشود و ظاهراً هیچ ارادهای برای بیرون کشیدن ایران از چنگ خرس شمالی وجود ندارد. روسها تمامیت ارضی ایران را زیر سؤال بردهاند و پای مملکت ما را به جنگ وحشیانهٔ خود علیه اوکراین کشاندهاند و حالا حتی از تحقیر کردن مقامات رسمی کشور هم هیچ ابایی ندارند، تو گویی میخواهند بگویند همین است که هست و شما باید تابع محض ما باشید. کشوری که ضعیف شد البته چنین حقارتهایی را هم مجبور است تحمل کند و دم برنیاورد. فقط میتوانم بگویم از این نفوذ مخرب روسیه و از این ضعف حقارتبار متنفرم.
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- این مظلومیت ویرانگر
این چند روز، تصویری نمناک و بغضآلود از مرحوم «محمدعلی فردین» منتشر شده که ستارهٔ سابق سینمای ایران را در سالن دوازده هزارنفری ورزشگاه آزادی نشان میدهد. عکس مربوط به سال ۱۳۷۶ است که فردین برای تماشای مسابقات کشتی جام تختی راهی آزادی شده بود. خبر حضور او، سالن را به مرز انفجار میرساند. همین استقبال پرشور، دست و دل شوالیههای تاریکی را میلرزاند، مخصوصاً از آن جهت که حضور همزمان یک چهرهٔ سیاسی کاملاً تحتالشعاع محبت خودجوش مردم به فردین قرار گرفته بود.
پس کوتولهها فوراً به صف میشوند و قهرمان خوشسیمای مردم را مظلومانه بیرون میکنند، او را همان جایی میفرستند که در تمام نوزده سال گذشته کز کرده بود: کنج خانه. کمتر از سه سال بعد هم تن خاکی فردین به آخر خط میرسد، هرچند تشییع باشکوه او بدون حتی یک خط اطلاعرسانی رسمی نشان میدهد هیچکس نتوانسته مهرش را از قلبها بیرون کند.
روزی که سوپراستار سینما، همتیمی آقا تختی و دارندهٔ مدال نقرهٔ مسابقات جهانی کشتی را آنطور وقیحانه از سالن ورزشگاه آزادی بیرون میکردند، شاید کمتر کسی میتوانست تصور کند دو دهه بعد به یک بازیگر دیگر سینما که از جنس خودشان است در فدراسیون تنیس پست رسمی خواهند داد؛ چرا؟ چون با دوستانش تفریحی پدل بازی میکند! گلزار در نشست خبریاش اصرار داشت خیلی تلاش کرده این پست را نپذیرد، اما موفق نشده. از قضا برنامهٔ تلویزیونی جدید او هم به زودی روی آنتن خواهد رفت. خوش به سعادتش که اینطور قدرش را میدانند!
سنت سایهها اما جنگ با روشنایی است، به زیر کشیدن بزرگان، زخم زدن بر روحشان. همین چند روز پیش فریدون جیرانی جملهای ویرانکننده از فردین نقل کرد: «روزهای آخر میگفت خاطرات به چه درد من میخورد؟ من الان فقط عاشق دوباره شنیدن صدای دوربینم.» او اما هرگز این صدا را نشیند و رفت، مثل آخرین مصاحبهٔ «ملکمطیعی» که به آنتن نرسید، مثل «گلپا» که گلبانگ آواز در گلویش خشکید، و مثل «حبیب» که تنش در انتظار یک مجوز پوسید.
- ورزشمدیا
ــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
•• جواد ظریف دربارهٔ سرنوشت افغانستان پس از سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱: «ما با برپایی نظام شاهنشاهی در افغانستان مخالف بودیم، اروپاییها اما در کنفرانس بن توافق کرده بودند که در افغانستان ظاهرشاه بر سر کار بیاید. کی آن را بهم زد: ما و آمریکا.»
•• فرستادهٔ ویژهٔ آمریکا در افغانستان: «من دریافته بودم دادن هر نقشی، هر چند ساده به ظاهر شاه با مخالفت جدی جمهوری اسلامی مواجه میشود، چراکه آنها مشروعیت خود را از سرنگونی نظام پادشاهی بدست آورده بودند و چهبسا بازگرداندن یک شاه به منطقه، راه را برای بازگشت شاهی دیگر آماده میکرد.»
@andiiishe
- دو برند چای، دو جهانبینی در حکمرانی
مقایسهٔ دو برند «چای جهان» و «چای دبش» میتواند فواید زیادی برای همهٔ ما ایرانیها داشته باشد.
چای جهان یکی از معروفترین برندهای چای در دوران قبل از انقلاب بود. مالک و مدیر چای جهان کارآفرین نابغهای بود به نام «محمدصادق فاتح یزدی» که به مرور زمان مجموعهای از کارخانهها و شرکتهای تولیدی، از چای و پتو و روغن خوراکی تا روغن موتور را در اطراف کرج تأسیس کرد. آن هم بدون گرفتن یک دلار ارز ترجیحی یا حمایت و رانت. او یک سرمایهگذار کلاسیک بود که صرفاً با استفاده از خلاقیتهای خود و ساختاری که به وی اجازهٔ تولید و کسبوکار میداد توانست به رفاه و رونق اقتصادی کشورش کمک کند؛ سرمایهداری که در ضمن علاقهٔ بیحد و حصری هم به کارهای خیریه و عامالمنفعه داشت، اما زمانه تبدار بود و بیمار.
چریکهای کمونیست فدایی خلق به این نتیجه رسیده بودند که فاتح یزدی یک بورژوا کومپرادور است که خون کارگران را در شیشه کرده و هیچ وظیفه ای ضروریتر از ترور انقلابی او نیست. «غلامحسین ساعدی»، داستاننویس و نمایشنامه نویس معروف، یکی دو سال پس از انقلاب افشا میکند: «فتحعلی پناهیان را از نزدیک میشناختم، جوان بیستوچند سالهای بود... بچهٔ عجیبی بود. همان بود که سرمایهدار گردنکلفت کرجی (فاتح یزدی) را کشت، همان که چای جهان را داشت.»
فاتح یزدی در مرداد ۱۳۵۳ در زیر پل تاج با شلیک سه گلوله کشته شد و سازمان چریکهای فدایی خلق رسماً مسئولیت این قتل را پذیرفت. شرکتهای فاتح یزدی نیز پس از انقلاب مصادره شد.
چای دبش یک برند پساانقلابی است که برخلاف چای جهان که صرفاً از محصولات باغهای چای ایران استفاده میکرد صرفاً وابسته به واردات چای از خارج است. مدیرعامل این شرکت آقای اکبر رحیمی متولد ۱۳۵۰ است و از ۳۵ سالگی مشغول این کار شده است. بنا به گفتهٔ سازمان بازرسی کل کشور، ۷۹ درصد ارز ترجیحی برای واردات چای به شرکت چای دبش اختصاص داده شده (مبلغی حدود سه میلیارد دلار، برابر یکچهارم درآمد سالانهٔ نفتی کشور). این اقدام با هماهنگی و تأیید وزارت صمت، وزارت جهاد کشاورزی و بانک مرکزی از سال ۹۸ و طی سه سال صورت گرفته است.
قرار بوده شرکت دبش از این سه میلیارد دلار ارز با نرخ ترجیحی برای واردات ماشینآلات و چای از هندوستان استفاده کند اما بخش قابلتوجهی از این مبلغ را در جاهای دیگر هزینه کرده و به جای واردات چای مرغوب از هند چای نامرغوب از کنیا وارد کرده است.
آری، چای جهان نماد یک رژیم سرمایهداری غربگرا بود. چای دبش نماد یک رژیم انقلابی مستقل و خودکفاست که رشتههای وابستگی به امپریالیسم جهانی را قطع کرده است.
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- نه، آمریکا شورای نگهبان ندارد!
این روزها در رسانههای حکومتی زیاد میشنویم که «آقا جان حتی در آمریکا هم یک شرایطی برای نامزدی افراد در انتخابات وجود دارد و اینطوری نیست که هر کسی سرش را بیندازد پایین و بیاید نامزد انتخابات شود».
گفتم به همین مناسبت بد نیست نگاهی بیندازیم به قوانین انتخاباتی ایالات متحدهٔ آمریکا. در اسلاید شمارهٔ دو ملاحظه میکنید که فقط سه شرط برای نامزدی در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا وجود دارد: «۱. تولد در خاک آمریکا، ۲. حداقل داشتن سن سیوپنج سال و ۳. حداقل چهارده سال اقامت در آمریکا»؛ فردی که این سه شرط را داشته باشد میتواند بعد از جمعآوری حداقل پنج هزار دلار برای کارزار انتخاباتیاش ثبت نام کند.
ملاحظه میکنید که هیچ شرط دیگری نیست. حتی فردی که سابقهٔ محکومیت زندان دارد میتواند نامزد شود؛ نمونه اش هم آقای گاس هال رهبر حزب کمونیست آمریکا که به رغم پنج سال سابقهٔ زندان به جرم بمبگذاری توانست در چهار دورهٔ متوالی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا شرکت کند.
شرایط لازم برای نامزدی در کنگره آمریکا هم عبارت است از: «۱. داشتن حداقل سن بیستوپنج سال، ۲. داشتن حداقل هفت سال شهروندی آمریکا و ۳. اقامت در ایالتی که فرد از آن نامزد شده است.»
حقوقی که قانونگذار به مردم آمریکا برای نامزدی در انتخابات داده تا آن حد است که حتی یک فرد مجرم که در داخل زندان مشغول سپری کردن دوران محکومیتش است به شرط آنکه متولد خاک آمریکا باشد و حداقل سیوپنج سال سن داشته باشد و چهارده سال مقیم آمریکا، میتواند در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند. البته قانونگذاران شرط عدم سوءپیشینه را به شروط نامزدها اضافه نکردهاند و دلیلش هم این است که به عقل سلیم مردم (شعور جمعی یا کامن سنس) اعتماد کردهاند.
هیچگاه خرد عام یا عقل سلیم مردم به هیچ قاتل یا مجرم یا خلافکاری رای نمیدهد و قانونگذار هم بر این اساس شرط عدم سوءپیشینه را به شرایط نامزدی اضافه نکرده است؛ اما حالا معلوم شده که این «هیچگاه» هم یک امر قطعی قطعی نیست، کما اینکه الان در یک مورد بسیار نادر و استثنایی شاهدیم که دونالد ترامپ، نامزد جمهوریخواهان، ممکن است به دلیل پروندههایی که دارد به زندان بیفتد اما طبق قانون حق دارد نامزد انتخابات ریاست جمهوری شود و اگر پیروز شود از داخل زندان میتواند وظایف رئیس جمهوری خود را انجام دهد. بله اینطوری است. البته حالا بحث دربارهٔ این است که آیا میتوان ترامپ را با استفاده از یک بند قانون اساسی که مربوط به دوران جنگهای داخلی میشود از شرکت در انتخابات منع کرد؟ بعید میدانم. اگر کمونیست بمبگذار سابق توانسته نامزد انتخابات ریاستجمهوری شود چرا ترامپ نتواند؟
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- اولین روضهخوانی
اولین روضهخوانی که روضهٔ دورهای را در تهران مرسوم کرد، «آقانور» بود. پیری او را به یاد میآورم. قدی کوتاه، کمی چاق، محاسنی بلند و مثل برف سفید داشت. عمامهاش مشکی و لباس معمولی روحانی به تن میکرد. مردم میگفتند نور از آقا میتراود.
هیچکس نام واقعی او را نمیدانست. مردم خیلی به او اعتقاد داشتند. تا پیش از آقانور، روضهها معمولاً یا در ایام عزاداری و یا به مناسبت نذر و امثال آن خوانده میشد. و این آقانور بود که روضه را تابع نظم و قانون کرد. خیلی مجلس داشت و به همین مناسبت روضههایش بسیار کوتاه (تقریبا ۲ تا ۵ دقیقه) بود. مردم به همین هم راضی بودند و صِرف حضور آقانور را در خانهٔ خود، باعث سلامتی و خوشبختی میدانستند.
به محض این که روی صندلی (به جای منبر) مینشست، یک استکان چای یا قَنداغ به دستش میدادند و استکان را دهان میبرد و لب خود را با آن آشنا میکرد و گاهی چند قطرهای از آن را مینوشید و بقیه را پس میداد.
همسایهها و بیمارداران هر یک مقداری از چای یا قنداغ آقا را برای سلامتی بیمار خود همراه میبردند.
آقانور با الاغ حرکت میکرد و همیشه یک نفر دنبالش بود.
همراه او را پامنبری مینامیدند. چون به غیر از اینکه از الاغِ آقا نگهداری میکرد، بعضی اوقات در داخل مجلس پای منبر آقا هم میایستاد و بعضی مرثیهها را دوصدایی با هم میخواندند. همین پامنبرخوانها بودند که پس از چندی، خود روضهخوان میشدند و یکی از آنها همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، که ۶ - ۷ سالی هم از من بزرگتر بود.
الاغِ آقا خیلی خوب خورده و پرورده و در ضمن ناآرام و چموش بود. علت نارضایتی حیوان هم این بود که کسانی موهای بدن حیوان را میکندند و داخل مخمل سبز میگذاشتند و پس از دوختن، آن را برای رفع چشمزخم به گردن اطفالشان میآویختند، و چون حیوان از کندن موهای بدنش ناراحت بود، کسانی و به خصوص بچههایی را که به او نزدیک میشدند، گاز میگرفت!
یکی از این بچهها، خواهر کوچک من بود که خیلی هم بچهٔ ناآرامی بود. الاغ شکم او را به دندان گرفته بود و با صدای فریاد بچه به کوچه دویدیم و با زحمت او را از دندان حیوان نجات دادیم و هنوز پس از حدود ۶۰ سال، جای دندان الاغ روی پوست شکم او پیداست!
باری، کار آقانور خیلی سکه بود. غیر از خانههای شهری، باغ و ساختمانی در زرگنده داشت که به آلمانها اجاره داده بود (پیش از جنگ بینالملل دوم). آن موقع آلمانها خیلی در ایران بودند و در زمینهٔ صنعت و تجارت بسیار فعال بودند و معلوم است در کارهای سیاسی و تبلیغاتی به همچنین. روز دوازدهم هر ماه قمری، منزل ما روضه بود و آقانور هم دعوت داشت. یکبار در اوائل سال ۱۳۲۰ آقانور پیش از شروع روضه، مطلبی به این مضمون گفت:
«این هیتلر که در آلمان پیدا شده، هیتلُر است. از لرستان رفته و سید هم هست. نایب امام زمان است و ماموریت دارد همهٔ دنیا را فتح کند و به حضرت تحویل بدهد.»
البته، اینها مطلبی بود که آقانور میگفت و هیچکس در صحت آن شک نداشت. مدتی گذشت و متفقین، ایران را اشغال کردند و آلمانها از کشور اخراج گشتند و ساختمان زرگندهٔ آقانور به انگلیسها اجاره داده شد و مدت کمی پس از اشغال ایران، روزی را به یاد میآورم که آقانور همانطور که در خیابانها و کوچهها سوار بر الاغ به مجالس خود میرفت (و معلوم است در مجالس نیز) با صدای بلند اعلام میکرد که، شب جمعهٔ آینده، زلزلهٔ شدیدی در تهران به وقوع میپیوندد و فقط کسانی که به امامزادهها و اماکن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.
معلوم است که آن شب، تهران به کلی تخلیه شد. ما هم با خانواده و با گاری به شاهعبدالعظیم رفتیم و علت آن بود که ماشین دودی به قدری شلوغ شده بود که مادرم ترسید ما زیر دست و پا له شویم. با این حال، بعضی از اشخاص که نتوانستند از شهر خارج شوند و به امامزادهها بروند، در وسط خیابانها خوابیدند.
آن شب زلزله نیامد، ولی ماه بعد که آقانور برای روضه به خانهٔ ما آمد، بدون این که کسی علت نیامدن زلزله را بپرسد، خودش گفت: «حضرت به خواب کسی آمده و پیغام داده که چون معلوم شد مردم خیلی مومن و باعقیده هستند، دستور دادم زلزله نیاید.» البته این را هم همه باور کردند. فقط پدرم که درویش هم بود، میگفت: انگلیسیها میخواستند میزان نادانی ما را امتحان کنند، که با این ترتیب به مقصود خود رسیدند!
هیچکس حرف پدرم را باور نکرد و پای دشمنی تاریخی درویشها با روحانیون گذاشتند. وقتی آقانور مُرد، در حقیقت تهران عزادار و تعطیل شد!
عباس منظرپور،
در کوچه و خیابان
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- ما و ترومای ۵۷!
برآمدن جمهوری اسلامی از پسِ انقلاب نکبت ۵۷ عوارض مهلکی برای کشور ما به همراه داشت: رودها و دریاچههایمان خشکیدند؛ جنگلهایمان بهسوی نابودی تاختند؛ کشور به ورطۀ جنگی ویرانگر فروغلتید؛ جوانان پرپر شدند؛ پول ملی بیارزش شد؛ به بزرگترین کشور فرار مغزها بدل گشتیم؛ و بهلحاظ بینالمللی بیآبرو و منزوی شدیم. ادامه دادن این فهرست کار چندان دشواری نیست، اما هدف این نوشته پرداختن به ضایعهای است که تاکنون کمتر بدان پرداخته شده: ترومای روانی ۵۷.
انقلاب ۵۷ ورای همۀ آسیبهایش، ترومای روانی دهشتناکی را هم بر ما آوار کرد. اکثریت ما بعد آن، تا سالها در مقابلۀ با حاکمیت به جامعهای بهشدت محتاط بدل شدیم. در وحشتناکترین روزها هم از ایجاد هرگونه تغییر بنیادینی در ساختار حکومت میترسیدیم. این بود که برای بیست سال به «اصلاحات» دلخوش کردیم. حالا که به عقب مینگریم، میبینیم همۀ شواهد نشان میدادند که خاتمی هم تحفهای نبود. او یک آخوند بزدل بود؛ ویژگیهایی که هرگز با رهبری یک جنبش اصلاحیِ راستین جور درنمیآیند. ولی ما نمیخواستیم باور کنیم، نمیخواستیم بپذیریم که اصلاحات نشدنی است، نمیخواستیم بپذیریم که باید انقلاب کرد. آخرین باری که انقلاب کرده بودیم، فاجعهای تمامعیار رخ داده بود، پس لابد این بار هم انقلاب وضع را بدتر میکرد، پس باید مینشستیم و ذرهذره اصلاح میکردیم، مهم هم نبود که این اصلاحات هزارسال طول بکشند، درهرحال نباید انقلاب میشد. این ترسِ از تغییر، از عوارض روانشناختی ترومای ۵۷ بود و بهای عظیمی بر ما و ایرانمان تحمیل کرد.
با شلیک تیر خلاص به پیکر بیخاصیت اصلاحطلبان در دیماه ۹۶، ترومایمان را یک گام بزرگ به عقب راندیم: «نه این حکومت اصلاحشدنی نیست، باید انقلاب کنیم.» بااینهمه هنوز آثاری از آن تروما بر روان ما باقی است. ما نمیتوانیم بهراحتی اعتماد کنیم. حالآنکه انسان سالم در بسیاری از مواقع باید اعتماد کند. درواقع در مسیر زندگی اجتماعی چارهای جز اعتماد کردنهای گاهبهگاه نداریم؛ وقتی به رستورانی میرویم، به رستوراندار اعتماد میکنیم، وقتی طلا میخریم، به طلافروش اعتماد میکنیم، وقتی با کسی دوست میشویم و وقتی دل میبازیم هم به افراد دیگری اعتماد کردهایم. طی فعالیت در اینستاگرام یا تلگرام نیز باید به بستر این شبکهها اعتماد کنیم. همین حالا که با فیلترشکن یا پراکسی این یادداشت را میخوانید هم به فیلترشکن یا پراکسیتان اعتماد کردهاید.
ما برای عبور از جمهوری اسلامی، گزینههایی داریم، افرادی که هرکدام خوبیها و بدیهایی دارند، هیچکدام بینقص نیستند اما مشکل اینجاست که چون از ترومای خمینی رنج میبریم، اعتماد کردن بدانها را دشوار مییابیم، ازاینروست که برخیمان به آقای پهلوی هم نمیتوانیم اعتماد کنیم. حالآنکه از یاد میبریم شرایط امروز ایران در دو متغیر مهم با شرایط سال ۵۷ متفاوت است:
متغیر نخست، بدیل بالقوۀ دوران گذار، رضا پهلوی است. رضا پهلوی، خمینی نیست. خمینی در سال ۴۲ آشکارا مخالفتش را با «رأیدهی زنان» و «به رسمیت شناختن سوگند افراد غیرمسلمان» ابراز کرده بود، او بارها بهوضوح در مورد لزوم برقراری احکام اسلامی در جامعه سخن رانده بود. در سال ۵۷ هم صراحتاً گفته بود که هدفش برپایی «جمهوری اسلامی» است و تنها وقتی از او پرسیدند که این حکومت چه ویژگیهایی دارد، گفت «نظامی است شبیه به فرانسه» و پسازآن کوشید ایدهاش را بزک کند. بهگمانم خمینی آنقدرها هم پنهانکار نبود، بلکه جامعۀ آن روز ما پرت تشریف داشت. حتی هیچیک از روشنفکران و سیاسیون سکولاری که تمامقد از خمینی حمایت کردند نیز «رسالۀ فقهی» او را نخوانده بودند یا اگر هم خوانده بودند جدیاش نگرفته بودند. خطر فریاد میزد، ما گنگ بودیم.
اما متغیر دوم، متغیر سنگینتر، جامعۀ امروزی ماست. جامعۀ امروز ایران هیچ شباهتی به جامعۀ ۵۷ ندارد. مردمانش روی زمین سخت واقعیت راه میروند و میخواهند زندگی کنند. آنان دیگر به دستور فردی چون خمینی چشمبسته روی میدان مین نخواهند رفت؛ همین است که شعار «زندگی»، نگینوار در میانۀ حلقۀ طلایی «زن و آزادی» میدرخشد.
اگر فردی بر «محتوای سکولار دموکراسی، تمامیت ارضی ایران، و حق انتخاب فرم نظام آتی توسط مردم» تأکید میکند، هرگز همدست آخوندها نبوده و بهدنبال آرمانگراییهای پوچ هم نیست، اعتماد به او معقول خواهد بود. او میتواند با انسجامبخشی به نیروی انقلابی عظیم جاری در ایران، و ارتباطگیری با جهان، به حذف زودتر جمهوری اسلامی کمک کند.
در مسیر زندگی گاهی چارهای جز اعتماد نداریم. رژیم اما نمیخواهد ما اعتماد کنیم، نه به یکدیگر و نه به بدیلی برای گذار از این لجنزار.
میثاق همتی
تحلیلگر سیاسی
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- پانزدهم بهمنماه، زادروز «محمدعلی فردین»
محمد علی فردین، متولد ۱۵ بهمن ۱۳۰۹ در تهران و ازخانوادهای هنردوست در محلی بین خیابان شهباز سابق و خیابان ری به اسم ادیب الممالک، کوچهٔ صحت، به دنیا آمد. پدرش علی گل فردین، کارمند ادارهٔ تسلیحات و از بازیگران تئاتر، در کنار تقی ظهوری بود.
دوران ابتدایی را در دبستان ترقی در خیابان شهباز، و دوره متوسطه را در دبیرستان آذر در خیابان شاهآباد گذراند و موفق به اخذ دیپلم گردید، در سن ۱۸ سالگی راهی سربازی شد و دو سال در نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی خدمت کرد.
فردین در سن ۱۹ سالگی با دوشیزه مهری خمارلو ازدواج کرد. او تا پایان عمر به همسرش وفادار ماند. حاصل ازدواج آنها چهار فرزند به نامهای: سعید، سیاوش، عاطفه و آمنه بود.
وی مدتی هم به شکل حرفهای به ورزش کشتی پرداخت. محمدعلی فردین از معدود قهرمانانی است که هم در کشتی آزاد و هم در کشتی فرنگی، عنوان قهرمانی ایران را نصیب خود کرده است.
فردین در سال ۱۳۳۸، بطور اتفاقی وارد سینما شد و در فیلم «چشمهٔ آب حیات» بازی کرد و بهتدریج به شهرت رسید. در سال ۱۳۴۴ با بازی در فیلم «گنج قارون» ساخته سیامک یاسمی شهرت خود را صد چندان کرد. بعد از موفقیت چشمگیر گنج قارون، فردین به ستارهٔ محبوب و بیرقیب سینمای ایران بدل شد.
در سالهای ۱۳۴۵ و ۱۳۴۷ به لبنان رفت، سفری که طی آن در دو فیلم سینمایی به نامهای «مردی از تهران» و «طوفان بر فراز پاترا» بازی کرد، یک سال بعد به مهمترین پروژهٔ سینمایی زندگی خود دعوت شد، فیلمی به نام «مردانه بکش» که محصول کشور ایتالیا بود، وی در این فیلم همبازی ستارگانی مشهوری چون فابیوتستی و اتوره مانی شد.
درسال۱۳۵۰ فردین درفیلم «همای سعادت» محصول مشترک ایران وهند بازی کرد که در این فیلم با بازی در کنار ستارگان هند (سانجیو کومار ، وحیده رحمان) بر محبوبیت خود افزود، این فیلم در هندوستان با نام «صبح و شام» به نمایش درآمد.
فردین پس از انقلاب اسلامی از فعالیت هنری منع شد. وی سالها در مغازهاش در میدان ونک تهران به فروشِ فرش مشغول بود.
محمدعلی فردین روز پنج شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۷۹ در سن ۶۹ سالگی بر اثر ایست قلبی در منزل شخصیاش درگذشت.
ـــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- من غلط کردم، ببخشید!
چند وقت پیش پسرم از من پرسید: «شما واقعاً اون زمان نمیدونستین این اتفاقها داره میافته؟!»
ما واقعاً نمیدانستیم! ما دنیای کوچک و بستهای داشتیم. کلاس سوم دبستان بودم که انقلاب شد. جدا از اینکه اسم دبستانم از پهلوی به خمینی تغییر کرد، ملموسترین تجلی تغییر رژیم برای من در شهر کوچک قائن، تغییر در محتوای تلویزیون سیاه سفیدمان بود. تلویزیون ما روزی ۳-۴ ساعت برنامه داشت، یک ساعتش اخباری که حکومت به خوردمان میداد و بقیهاش هم پروپاگاندای حکومتی بود، حتی برنامهٔ کودک. شاید از معدود استثناهای تلویزیون که از تبلیغات حکومتی مصون ماند برنامهٔ «راز بقا» بود!
ما به قصد بیخبر نبودن از دنیا، مشترک روزنامهٔ خراسان بودیم که اخبار کشور و استان خراسان را داشت، به روایت مقامات رسمی، و صفحهٔ حوادث و صفحهٔ ترحیم و تسلیت و یک جدول کلمات متقاطع که پر کردن آن سرگرمی مشترک من و پدرم بود!
ما ساعتها در مدرسه، در مراسم صبحگاهی، مراسم دههٔ فجر، مراسم محرم و صفر، در اردوهای مدرسه، سر کلاسهای دینی و عربی و تاریخ و ادبیات و حتی علوم، از معلمانمان همان حرفهای صدا و سیمای حکومت را میشنیدیم!
به عنوان جایزهٔ شاگرد اولی، به اردوهایی فرستاده میشدیم که یک هفتهٔ تمام راجع به اسلام و امام و انقلاب اسلامی در گوش ما میخواندند.
کتابخانهٔ مدرسهٔ ما پر از کتابهای مذهبی بود، و نیز قفسهٔ کتاب در خانهٔ ما! در خانهٔ ما طبق روال هفتگی یا ماهیانه، دورهٔ قرآن و روضهٔ امام حسین و مراسم افطاری برگزار میشد و پدر من از پیش از انقلاب ۵۷، مشترک مجلهٔ مکتب اسلام مکارم شیرازی بود.
از نوجوانی تصمیم گرفتم دینم را با تحقیق انتخاب کنم. کلی کتاب راجع به ادیان و مذاهب تهیه کردم و خواندم و گمان کردم که محققانه اسلام و تشیع را انتخاب کردهام و دینم فقط ارثی نیست، بیخبر از اینکه تمام کتابهای راجع به ادیان که در دسترسم بودند توسط مسلمانان متعصب نوشته شده بودند؛ بنابراین این روزها وقتی میشنوم که برخی دختران متدین میگویند من خودم حجاب را «انتخاب» کردهام، به آنچه آنان «انتخاب» میپندارند، پوزخند میزنم.
نسل ما اینترنت و ماهواره نداشت. من تا سال ۲۰۰۰ اینترنت را نمیشناختم و تا سال ۲۰۰۲ (دو سال بعد از گرفتن تخصص روانپزشکی) عملاً با اینترنت کار نکردم. تا ۳۰ سالگی سفر خارج از کشور نداشتم!
تا زمان موسوم به اصلاحات که روزنامههای جامعه و شرق و توس و نشاط در آمدند و سپس یکییکی تعطیل شدند، من فقط «یک روایت» از جامعهام داشتم! تا وقتی وزارت اطلاعات خاتمی بیانیه داد و قتلهای زنجیرهای را به گردن گرفت من اصلاً خبردار نشده بودم که حکومتیها به شکل سیستماتیک، نویسندهها و دگراندیشان را به قتل میرسانند! ما از سال ۱۳۸۸ صاحب ماهواره شدیم و تازه آن موقع، از فاجعهٔ اعدامهای دههٔ شصت خبر یافتیم!
ما از دبستان فکر میکردیم باید شبانهروز درس بخوانیم تا شاگرد اول بشویم و نمرهٔ انضباط بیست بیاوریم تا پدر و مادر به ما افتخار کنند. بعد هم به عنوان پزشک باسواد ایثارگر به مردم خدمت کنیم. این همهٔ دنیای من بود.
تمام عصیان و ساختارشکنی نوجوانی من این بود که فکر میکردم اینها کافی نیستند، من باید مثل یاران امام حسین شهید بشوم! مشکل اینجا بود که اولاً فرق اسطوره و تاریخ را نمیدانستم و ثانیاً گمان میکردم بازی جنگ نفتی خاورمیانه، صحنهٔ کربلاست و اکنون یوم عاشورا! بنابراین در نوجوانی به جبهه رفتم و دعا میکردم که «توفیق شهادت» نصیبم شود!
تصور این که ما چقدر دنیای کوچک و بستهای داشتیم برای بچههایم سخت است!
من حتی از گوش کردن به موسیقی سنتی هم حس گناه میکردم و فقط قرآن و نوحه گوش میدادم. ما راه سختی را طی کردیم برای فهمیدن حداقلهایی از زندگی و بار سنگینی را به دوش کشیدیم برای اینکه فرزندانمان را در زندان عقاید و عادتهای نیاکانمان اسیر نکنیم. تفکر نقاد، تفکر علمی، کار گروهی و خلاقیت را نه در خانواده یادمان میدادند، نه در مدرسه، نه در تلویزیون، و نه حتی در دانشگاه! ما با آزمون و خطا یاد میگرفتیم، همه چیز را! فکرش را بکنید که در هفت سال دانشکدهٔ پزشکی کمترین چیزی راجع به سکس به ما یاد ندادند و من از دیدن رؤیای جنسی در خواب، احساس گناه میکردم و در بیست سالگی ازدواج کردم با این هدف که در محیط مختلط دانشگاه به گناه نیفتم! وقتی هم که عضو هیأت علمی گروه روانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی مشهد شدم اختلالات جنسی به دانشجویان پزشکی تدریس نمیشد!
اما همهٔ اینها دلیل نمیشود که نگویم «من چند دهه از زندگیام غلط کردم» و از هرکس که در آن دوره از زندگی تحت تأثیر آن باورها با او تعامل داشتهام معذرتخواهی میکنم و متأسف میشوم از اینکه آن نظام فکری بسته را به کسانی انتقال دادهام.
محمدرضا سرگلزایی
•• اگر مشتاق خواندن تحلیلهای روز هستید، به ما بپیوندید:
@andiiishe
- سیام دیماه، سالگرد درگذشت «هایده»
«معصومه دهده بالا»، با نام هنری «هایده» در ۲۱ فروردینماه سال ۱۳۲۱، در تهران متولد شد. پدر وی محمد ددهبالا و مادرش زینت بلغاری نام داشتند. هایده در ابتدا بهواسطهٔ صدای توانمند، اپرایی و آلتواش و سپس با پالودن صدایش بهواسطهٔ دقت بیشتر، غزلسرایی و تنوع برجسته شد.
پیش از آنکه هایده به جرگهٔ آوازخوانهای مشهور بپیوندد، خواهر جوانترش -که با نام هنری «مهستی» مشهور بود- جایگاهی در میان خوانندگان حرفهای بهدست آورده بود. هایده نزد استادان موسیقی ایرانی شاگردی کرد؛ وی آموزش را با علی تجویدی، مربی آواز، استاد ویلن و آهنگساز شروع کرد. البته هایده پیش از آنکه تجویدی صدای وی را در اجرایی عمومی بشنود، تبحری در موسیقی یافته بود. تجویدی پس از شنیدن صدای هایده بیدرنگ ریجسترهای نادر در عمق صدای آلتوی هایده را تشخیص داد. این ریجسترها دامنهٔ میانهٔ بسیط صدای هایده را آشکار ساخت و پس از آن تجویدی ارائهٔ آموزش و یاری در آموختن مجموعهٔ موسیقی آوازی ایرانی را به هایده ارائه کرد. در آغاز صدای بسیط و خوشمیزان هایده، آمیزهای از نقدهای قوی و توجه مردمی را به دست آورد.
صدای هایده به لحاظ زیباشناختی با صدای آوازخوان دیگر موسیقی ایرانی، دلکش، که از وی قدیمیتر بود مقایسه میشد. در کنار توانایی صوتی درخور توجه، محبوبیت هایده در میان شنودگان ایرانی، در درجهٔ اول بهدلیل تسلط وی بر اصول بنیاد موسیقی، صدای زایا، مجموعهای از آهنگهای ایرانی و اجرای ردیفهای آواز بودهاست. این اجراها جایگاه وی را در فهرست آوازخوانهای برجستهٔ موسیقی ایرانی در سدهٔ بیستم میلادی تثبیت کرد.
در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ آثار هایده در ایران به صورت صفحهگرامافون و نوار کاست منتشر شدند. بیشتر این آثار و همچنین کارهایی که هایده در دههٔ ۱۹۸۰ در آمریکا خواند، در دههٔ ۱۹۹۰ و همچنین ۲۰۰۰ از نو روی سیدی منتشر شدند. قرار دادن ترانههای او در سیدیها اغلب از نظم ویژهای پیروی نمیکند.
سه سیدی نیز از ترانههای هایده همراه با معین، ویگن و مهستی به نامهای «گلهای غربت»، «همخونه» و «اوج صدا» منتشر شدهاست.
هایده در سال ۱۹۷۹ به بریتانیا و کمی بعد به ایالات متحدهٔ آمریکا مهاجرت کرد. وی تا پایان عمر به سودای بازگشت به ایران، در لسآنجلس زندگی کرد.
هایده در روز سیام دیماه، ۱۳۶۸، فردای اجرای کنسرتی در باشگاه کازابلانکا در حومهٔ سانفرانسیسکو، درحالیکه فقط ۴۷ سال داشت، درگذشت.
ــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
•• بیژن فرهودی به نقل از خاطرات اسدالله علم: «شاه از خارجیها رهنمون نمیگرفت بلکه بالعکس شاه، گاه به کشورهای خارجی رهنمون میداد.»
•• دکتر علینقی عالیخانی، وزیر و اقتصاددان مؤثر و خوشنام عصر پهلوی: «شاه به تحقیق مردی بود ملّی و بهشدت تعصب ایرانی داشت. در این مورد من هیچگونه تردیدی ندارم و تمام کسانی که از نزدیک با او آشنایی دارند، این حرف من را تأیید میکنند.»
@andiiishe
- قتلگاه اشتیاق؛ ما دیگر آن آدمهای سابق نیستیم
جام ملتهای آسیا شروع شد و این در حالی است که بین خیلی از هواداران فوتبال اثری از اشتیاق و هیجان به چشم نمیخورد. کافی است این فضا را مثلاً با جام ملتهای ۱۹۹۶ مقایسه کنیم تا میزان رخوت جامعه روشن شود. از قضا علیرضا جهانبخش، یکی از کاپیتانهای تیم ملی هم گلایه کرده که: «نمیدانم چرا مردم حس و حال آغاز یک تورنمنت بزرگ را ندارند.»؛ البته که دانستن چراییاش چندان سخت نیست، مشروط بر این که از جنس همین مردم باشی.
اصلا چرا راه دور برویم و قصههای کهنه بگوییم؟ همین دورهٔ قبلی جام ملتها که یوزها زحمت کشیدند و سه گل از ژاپن خوردند، قیمت هر متر مربع مسکن در تهران ۶ میلیون تومان بود و امروز ۷۶ میلیون تومان است. محاسبات نشان میدهد طول انتظار خانهدار شدن در پایتخت به ۱۱۲ سال رسیده و این یعنی اگر شما زحمت بکشی و در تکلیف فرزندآوری شرکت کنی، شاید بچهٔ بچهٔ بچهات با پسانداز کردن تمام درآمد اجدادش بالآخره یک چاردیواری برای خودش دستوپا کند. سکهٔ ۳۰ میلیونی امروز، آن روز ۳ میلیون تومان بود و هر دلار آمریکا یازده هزار تومان معامله میشد. حالا همان دلار را پنجاه هزار تومان میفروشند و منت هم میگذارند که هنوز دویست هزار تومان نشده! از آن روز تا امروز، ما چهار سال پیاپی تورم نزدیک به پنجاه درصدی را دیدهایم، طعم تلخ کرونا و دفن فوج فوج آرزوهای نافرجام را چشیدهایم و یک به یک دوستان و عزیزانمان را به سمت زندگی در آن سوی مرزها بدرقه کردهایم. هر روز این دوران، هزار سال بر ما گذشته؛ زمانهای با داغ سوزناک آبان و فاجعهٔ هواپیمای اوکراینی و تابستان غمانگیز پارسال. همین چند روز پیش، دستنوشتهٔ یک کودک ششم دبستانی قبل از خودکشی، ایران را تکان داد؛ البته ایران را، منهای مسؤلانش.
این فقط گوشهای از رنجنامهٔ ما رعایا در فاصله دو جام ملتهای اخیر است. بله، میدانیم هیچکدام از اینها تقصیر شما نیست، اما انتظار هم نداشته باشید که با این روح خسته، این حال نزار، پای مسابقاتتان تپش قلب بگیریم؛ آن هم برای تیمی که بیشتر از هر چیز، به فکر خودش، حوالههایش و سکههایش بوده. بروید، بجنگید و امیدواریم بهترین نتایج تاریخ را هم بگیرید، اما اینقدر از عبارت نخنمای «شاد کردن دل مردم» استفاده نکنید. این زخم، عمیقتر از آن است که توپبازی نسل از خود راضی شما التیامش بخشد.
- ورزشمدیا
ــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- «برنامههای شاه به نفع ایران بودند؛ ما متوجه نمیشدیم!»
عزتالله سحابی، فعال سیاسی مخالف حکومت شاه و از نیروهای ملی-مذهبی که مدتی ریاست سازمان برنامه و بودجه را در دولت مهدی بازرگان در دست داشت، در کتاب خاطرات خود مینویسد که بسیاری از برنامههای محمدرضا شاه، از نظر اصولی به نفع ایران بوده اما اغلب مخالفان، از جمله خودش، آن زمان این را متوجه نمیشدند.
سحابی مینویسد: «بسیاری از کارشناسان صدیق اذعان میکنند که تعدادی از برنامههای شاه از نظر اصولی به نفع ایران بود. مثلاً وقتی که قرارداد ۱۹۷۵ میان شاه و صدام حسین بسته شد، دو دولت امضاء کردند، در دو مجلس نیز تصویب شد و به سازمان ملل رفت و بسیار در آن محکمکاری شد. این قرارداد خیلی به نفع ایران بود و خطی را به عنوان خط مرز تعیین کردند که قسمت پرعمق اروندرود بود. شرق این خط به ایران تعلق گرفت ولی ما این را متوجه نمیشدیم.»
سحابی درباره خریدها و ساختوسازهای نظامی حکومت سابق ایران نیز با ذکر مثال پایگاههای هوایی وحدتی و شاهرخی، نوشته است: «از دههٔ ۴۰ رژیم شاه در غرب کشور شروع به ایجاد استحکاماتی نمود. پایگاه وحدتی و پایگاه شاهرخی که در حقیقت شهری زیرزمینی است و فرودگاه آن نیز زیر زمین است. من خود در زمان جنگ پایگاه وحدتی دزفول را دیدم. هواپیماهای جت اف-۱۴ از زیر زمین با سرعت تمام بیرون میآمدند و به هوا میرفتند یا از بالا میآمدند، چتری پشت آنها باز میشد و یکراست به زیر زمین میرفتند؛ تشکیلات عظیمی بود.»
سحابی در جای دیگری از کتابش میگوید: «در آن روزها یعنی در دوران حاکمیت مطلقهٔ شاه، بیشتر دوستان و حتی خود من میگفتیم شاه خیانت میکند و میخواهد جنگ اصلی ما را که باید با اسرائیل باشد، به جنگ با اعراب بدل کند! باری انقلاب شد و عراق به ایران حمله کرد، آن روز تازه دانستیم که در اساسنامهٔ حزب بعث ‹وحدت سرزمینهای عربی زبان› یک اصل شمرده شده است.»
«منظور از سرزمینهای عربی زبان همین استانهای عربی زبان بود که در ایران است. یعنی ایلام، گیلانغرب و خوزستان. پس عراق به طور ذاتی به ایران نظر داشت و میخواست قسمتی از ایران را ضمیمه خاک خود نماید. شاه این را فهمیده بود و در غرب استحکامات میساخت اما ما به همین خاطر به او ناسزا میگفتیم.»
عزت الله سحابی مسألهٔ منابع طبیعی را مثال میآورد و مینویسد: «منصور روحانی وزیر کشاورزی وقت، یک زمان اعلام کرد که باید هشت میلیون رأس دام، از مراتع کشور خارج شوند وگرنه مراتع از بین میروند. خود شاه نیز در سخنرانی خود گفت حیوان شریری به نام بز وجود دارد که ریشههای گیاهان را میکند. این حیوان باید از بین برود. من در زندان این مطالب را در روزنامه خوانده بودم و پیش خود تحلیل میکردم که شاه با این کار میخواهد روستاییان را وابسته نماید.»
او ادامه میدهد: «روستاییان از بز، پشم و شیر به دست میآورند و از همهچیز و حتی شاخ و گوشت آن استفاده میکنند. این حیوان اساس زندگی روستاییان است و آنان با همین حیوانات و زندگی سادهشان از دولت مستقلاند. و ما فکر میکردیم شاه میخواهد به این دسیسه روستاییان را به دولت وابسته کند.»
سحابی در ادامه مینویسد: «در حالی که پس از انقلاب، هنگامی که به عنوان نمایندهٔ مردم به مجلس راه یافتیم، در کمیسیون برنامه و بودجه مسؤلین وزارت کشاورزی پس از انقلاب به کمیسیون میآمدند، برخی از آنان مسؤلان سازمان جنگلها بودند و میگفتند باید سی میلیون رأس دام از مراتع خارج شوند، تا کنون مراتع از بین رفته است و برای احیای باقیماندهاش، این کار باید انجام بشود، و ما دانستیم که واقعاً در کنار گود بودن و شعارهای بزرگ دادن با مسوولیت اجرایی داشتن تفاوت دارد.»
•• از جلد دوم خاطرات عزتالله سحابی (سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۹) به نام «نیم قرن خاطره و تجربه» که در ایران اجازهٔ چاپ نیافته و از سوی نشر خاوران پاریس منتشر شده و در کتابفروشیهای خارج از کشور در دسترس است. یادداشت بالا از صفحات ۲۶ و ۲۷ کتاب آورده شدهاند.
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- ما اینجا گروههای تبهکار حکومتی داریم نه مافیا!
دیدم امروز شهردار تهران گفته «در تهران مافیای زباله داریم»؛ چند روز پیش هم آقای امام جمعهٔ مشهد فرمود بودند «کشور را از مافیای برنج نجات دهید» و پیش از آن هم دیدم آقای ابراهیم رئیسی سخنان تندی علیه «مافیای دارو و تجهیزات پزشکی» به زبان آورده و قول بریدن دستهای این مافیا را داده است. خلاصه روزی نیست که مقامات بالای نظام جمهوری اسلامی علیه انواع «مافیاها» سخن نگویند.
خیلی صریح و روشن بگویم که چنین موضعگیریهایی از مصادیق بارز عوام فریبی و دروغگویی است وگرنه هم رییس جمهور و شهردار و هم مابقی زعمای حکومتی خوب میدانند که در جمهوری اسلامی هیچ مافیایی وجود ندارد. ما در این مملکت گروههای تبهکار حکومتی داریم و نه باندهای مافیایی. اما با این حال، مقامات کشورمان علاقهٔ وافری دارند که از کلمهٔ «مافیا» استفاده کنند چون این نحوهٔ نامگذاری باعث میشود که فساد و تباهی دامنگستر فعلی تلویحاً به مشتی اجنبی خدانشناس،به دشمنان خارجی، نسبت داده شود و نه به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی و مقامات بهاصطلاح مسلمان و پاکدستش.این حضرات با مافیا نامیدن دزدان مسلمان حکومتی، هم ژست ضدفساد میگیرند و حرفی مردمپسند میگویند و هم توجه مخاطب را از همکاران فاسدشان معطوف به مشتی گانگستر غربی کلاهشاپو به سر مثل الکاپون جلب میکنند و هم تلویحاً پیام میدهند که قضیهٔ فساد همچون مقوله مافیا (که تاکنون هیچکس نتوانسته سر از کارش درآورد) مبهم و غیرقابلحل است. در حالی که همهٔ ما خوب میدانیم که این گروههای تبهکار جملگی مسلمان شیعهٔ دوازده امامی هستند و ایرانی و معتقد به ولایت مطلقهٔ فقیه و شاغل در بالاترین مناصب حکومتی و وابسته به خاندانهای مذهبی حکومتگر و چنان ریشهای در کشور دواندهاند که هزار تا مثل آقای رئیسی هم نمیتواند کوچکترین تلنگری به امنیت جانی و مالیشان بزند.
رئیس جمهور و دیگر مقامات که لقلقهٔ زبانی مافیا به دهانشان افتاده عمداً به مردم آدرس غلط میدهند. اینها خیلی بهتر از بنده و شما میدانند که رهبران این گروههای فاسد حکومتی چه کسانی هستند و سرشان به کجا وصل است و ریشهٔ قدرتشان از کجاست. لذا مستدعی است بیخود و بیجهت پای مافیا و اجنبیها را به میان نکشید. به آقای رئیسجمهور عرض می کنم که شما با این نوع نامگذاری غلط فقط نوعی پوشش امنیتی به همان گروههای حکومتی فاسدی میدهید که ادعای مبارزه با آنها را دارید. از مردم و رسانهها هم انتظار میرود که هر چیزی را به نام خودش بنامند. ما در ایران «گروههای تبهکار حکومتی» داریم و نه «باندهای مافیایی».
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- آخه مطربی هم شد کار؟!
زندهياد استاد «اسماعیل مهرتاش» در كودكی با کدوی حلوايی و موی اسب و یک سیخ کباب برای خود کمانچهای ساخته بود و خانواده چون متوجه استعداد او میشوند، برای آموختن تار وی را به نزد استاد «درویش خان» میبرند.
استاد مهرتاش در جوانی، کلاسهايی در زمینهٔ فن بیان و تئاتر و هنرپیشگی تاسیس میکند، کلاسهایی که بعدتر به «جامعهٔ باربُد» معروف میشود.
مرضیه، ملوک ضرابی، عبدالوهاب شهیدی، محمدرضا شجریان، محمد منتشری و دهها استاد دیگر موسيقی از شاگردان اسماعیل مهرتاش بودهاند.
وی ۴۵۰ آهنگ فولکلور ساخت که تا امروز هم در ایام نوروز یا شب یلدا بارها از تلوزیون جمهوری اسلامی پخش میشود. بسیاری از افرادی که در ایران در عرصهٔ موسیقی، تئاتر و هنرپیشگی به جايی رسیدهاند، حتماً به جامعهٔ باربُد سری زدهاند.
جامعهٔ باربُد همان تئاتری بود در لالهزار که مسعود کیمیايی در فیلم معروفش «گوزنها» از بازیگران آن استفاده کرد. همچنین صحنههایی که بهروز وثوقی در آنها اعلام برنامه میکرد، درواقع همان تئاتر جامعهٔ باربد است.
سال ۱۳۵۷ و در هنگامهٔ انقلاب، تئاتر جامعهٔ باربد به همراه تمامی صفحههات استاد مهرتاش توسط انقلابیون به آتش کشیده شد.
در ادامه خاطرهٔ رویدادی از استاد مهرتاش نقل میشود، رویدادی که به گفتهٔ خود وی، عمیقاً او را متأثر ساخت:
«سیگارفروشی در راهروی جامعهٔ باربد بساط میکرد، گهگاه پاسبانها میآمدند و بساط سیگارهایش را میبردند.
یک روز مرد سیگارفروش پیش من آمد که: ‹‹زن و بچه دار هستم و خواهش میكنم به پاسبانها بگویید که شما اجازه دادهاید تا من این جا بساط کنم.››
من هم پذیرفتم، به پاسبانها گفتم این آقا از ابواب جمعی ما است و از طرف من اجازه دارد.
دیگر کسی مزاحم او نشد و بیست سال با همان سیگارفروشی جلوی در تئاتر زندگیاش را اداره میکرد.
سالها گذشت تا این که انقلاب شد و روزی به من خبر دادند كه می خواهند تئاتر را آتش بزنند. سریعاً خودم را رساندم. دیدم که اولین کوکتل مولوتوف را همین مرد سیگارفروش پرتاب کرد!
مبهوت نگاهش میكردم. رو به من كرد و گفت: ‹‹آخه مطربی هم شد کار؟ برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن››.
تمام زندگیام سوخت. لباسها، دکورها، صفحهها و نوارهايی که از موسیقی ملی يا موسيقی محلی شهرها و نواحی مختلف ایران جمعآوری کرده بودم، سوختند. همهچیز سوخت اما همهٔ آن سوختنها و نابود شدنها آن قدری مرا متأثر نکرد که گفتهٔ آن شخص».
ــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- امپراتور نفت
محمدرضاشاه پهلوی توانست فعالانه در «انقلاب اوپک» مشارکت جوید، انحصار شرکتهای نفتی بینالمللی در صنعت نفت ایران را به چالش بکشد و بدینترتیب توانایی بالقوهٔ کشور را به عنوان «یک قدرت خارجی» تحقق ببخشد.
محمدرضا شاه گرچه قبلاً از برنامه مصدق در ملی شدن نفت پشتیبانی کرده بود، ولی روشهای «انقلابی» مصدق برای نیل به این هدف را درست نمیدانست. شاه هنگامی که راهحل آمریکا برای بحران نفت را پذیرفت آگاه بود که این راهحل بسیار کمتر از آن چیزی است که مصدق میخواست. اما در عینحال معتقد بود، ایران برای تسلط یافتن بر منابع نفتی خود باید به آرامی و اندیشیده گام بردارد، نه عجولانه و پرشتاب.
فضای سیاسی آن زمان که طی آن شرکتهای نفتی بینالمللی هنوز بر صنایع نفت خاورمیانه تسلط داشتند و تولیدکنندگان منطقه نیز ضعیف و متفرق بودند، با سیاست اتحاد شاه با غرب سازگاری داشت. اما به محض آنکه سیاستهای جهانی تغییر کرد و بازار جهانی نفت اجازه داد، ایران در آغاز دههٔ ۱۳۵۰ شروع کرد به بهرهبرداری از قدرت جمعی سازمان اوپک علیه موضع ضعیفشدهٔ شرکتهای نفتی.
شاه در سالهای میانهٔ ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۴ نقشی تعیینکننده و محوری در رهبری اوپک به سوی در پیش گرفتن سیاست «بالا بردن قیمت نفت، و تسلط بر تعیین قیمت و تولید» ایفا کرد.
وی برای پیروزی این سیاست جدید خود از هر فرصتی بهره جست که یکی از آنها جنگ سال ۱۳۵۲ میان اعراب و اسرائیل و پیامد آن، یعنی تحریم نفتی اسرائیل از سوی اعراب بود، و بدین ترتیب به فرماندهٔ تولیدکنندگان نفت و جهان سوم علیه «سلطه و استثمار» تبدیل شد.
- منبع: تاریخ ایران به روایت کمبریج؛ از رضاشاه تا انقلاب اسلامی، پیتراوری، گاوین همبلی و چارلز ملویل.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- چهاردهم تا بیستویکم آذرماه: هفتهٔ نجات ایران
پاییز سال ۱۳۰۳ است، تجزیهطلبان در شمال، شرق و غرب کشور تار و مار شدهاند اما هنوز بخش بزرگی از جنوب ایران، از سرزمین مادری جدا افتاده، «سردار سپه» تصمیم میگیرد با وجود تمام مخاطرهها کار را یکسره کند.
در راه اهواز، کنسول روس با شتاب و اضطراب خود را به گروه چند نفرهٔ سردار سپه میرساند تا او را نسبت به جانش بیم دهد و از ورود بدون جهاز نظامی به اهواز بازداردش. امید روس و انگلیس این است که توقف سردار سپه پشت دروازههای اهواز، مجالی فراهم کند تا با فشار بر احمدشاه و مجلس، بتوانند غائلهای برای بازگرداندن سردارسپه و ناتمام ماندن کار خزعل برپا کنند.
وقتی کنسول روس به رضاشاه میرسد، قشون ایران چند فرسخ و چند منزل با او فاصله دارد اما سردارسپه عزم کرده وقت را فوت نکند و به تنهایی، همراه با چند تن از یارانش وارد پایتختِ تا بن دندان مسلح شیخ خزعل شود!
خبر کنسول روس دربارهٔ اینکه قصد جان سردارسپه و چند نفر همراهش را دارند، پای همراهان کارآزموده و جانفشان او را سست میکند و آنان درخواست میدهند که تا رسیدن لشگر، متوقف شوند. لحظهای خطیر برای سردارسپه فرا رسیده که خودش دربارهاش مینویسد: «توقف یا مراجعت، بدترین شکست و نشانهٔ نهایت ترس است»، پس مصمم رو به یاران وفادارش میگوید:
«جان شريف است اما در ميدان جنگ نبايد آن را تا اين اندازه قيمت نهاد. با وجود تمام اين خطرها، مسلح بودن هواداران خزعل در اهواز، سوءقصد و تجهيزات شيخ، نبودن قشون و غيره، چون عزم کردهام، بايد به اهواز بروم و هيچچيز حتی گلوله توپ هم مرا برنمیگرداند. شما میگوييد بیاحتياطی و تهور است؟ باشد! اشخاص کمدل، شجاعت را تهور میخوانند و شهامت را بیاحتياطی! من تنها وارد اين شهر پردشمن میشوم و خود با تمام قوای خزعل روبهرو میشوم.»
سپس بیتوجه به دیگران، سوار ماشین میشود و با رانندهاش به سمت اهواز میرود. شب ۱۳ آذرماه ۱۳۰۳، سردار سپه به تنهایی وارد شهری میشود که تمام مزدوران خزعل برای کشتنش در آن گردهم آمدهاند. ورود او به تنهایی، لحظهٔ سقوط نهایی شیخ خزعل است، اینگونه است که هیمنهٔ خزعل در هم میشکند و روز ۱۴ آذر، پس از دیدار با نمایندهٔ سردارسپه، غلطکردمنامهای رسمی و ذلتبار خطاب به مجلس ایران مینویسد و این پایان فتنهٔ تجزیهٔ ایران با دسیسهٔ انگلیسی و قطع دست آنها از این مملکت است: رضاشاه در این روز، آخرین تکهٔ جامانده از خاک ایران را به مام میهن بازمیگردد که «روز نجات خوزستان» نامیده میشود.
۲۲ سال بعد، باز ایران در زمان پادشاهی پسرش، در آزمونی دشوار قرار میگیرد؛ این بار دسیسهٔ روسی و استالینی در شمال ایران، قصد جداسازی آذربایجان و مهاباد را کرده و صحنه، بسیار شبیه است به سال ۱۳۰۳. شاه، قوام و رزمآرا با وجود تهدیدهای بیپایان خارجی، به قصد پایان این فتنهٔ خارجی برمیآیند و ارتش شاهنشاهی، روز ۲۱ آذرماه ۱۳۲۵ با ورود قهرمانه به تبریز، مردمان آذربایگان را از یوغ ستم مزدوران شوروی آزاد میکند.
فاصلهی میان روز ۱۴ آذرماه، روز نجات خوزستان تا ۲۱ آذر، روز نجات آذربایجان را باید هفتهٔ نجات ایران نامید. یاد و خاطرهٔ تکتک مرزبانان این خانهٔ کهن، گرامی باد!
برای مشاهدهٔ اسناد، «اینجا» را لمس کنید.
ساسان آقایی،
نویسنده و پژوهشگر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- ایستاده با شاخهٔ زیتون یا ایستاده با بمب؟!
برای «لطفالله میثمی» تروریست و مرتجعی بزرگداشت گرفتهاند، آن هم بهعنوان قهرمان صلح که قبل از انقلاب در حین ساخت بمب برای منفجر کردن فروشگاه کوروش و دفتر مجلهٔ «زن روز» دچار سانحه شد و همین از اعدام نجاتش داد، چون در دست کسانی اسیر بود که برخلاف برادران سازمانی و غیر سازمانیاش، مجروح را روی برانکارد تیرباران نمیکردند و دوستان نزدیکشان را به سبب یک سوءظن بیپایه زیر شکنجه نمیکشتند.
در دانشگاه تهران با هزینهٔ حکومت وقت مهندس شده بود، با بورسیهٔ دولتی برای تحصیلات تکمیلی به آمریکا فرستاده شده بود و زندگی مرفهی داشت، آنهم در جامعهای که فقط چهار دهه قبلتر، از مواهب دنیای پیشرفته هیچ نداشت و در غرقاب قحطی، چرک، وبا، تراخم و خرافات دست و پا میزد.
حالا او دین خود را به دولت و جامعهای که با هزار سختی و بحران، گام به گام از آن چاه نکبت خارج شده و تازه چند وقتی بود که آبی آسمان را به چشم میدید با بمبگذاری در فروشگاه کوروش، دفتر مجلهٔ زن روز و انجمن فرهنگی ایران و آمریکا ادا میکرد.
رفقایش برای کشتن مستشاران آمریکایی چنان ولعی داشتند که هنگام بمبگذاری برای کشتن ژنرال پرایس که برای همیشه از دو پا فلج شد، تکهتکه شدن زن و بچهٔ عابر بیگناه برایشان هیچ اهمیتی نداشت.
رفقای مارکسیستشدهشان در یکی دو سال بعد برای کشتن سه کارشناس آمریکایی شرکت راکول از KGB اطلاعات گرفتند و پس از انجام موفق عملیات، کیف حاوی اسناد کارشناسان را در اروپا به شورویها تحویل دادند.
اوقات فراغتشان را با شلاق زدن یکدیگر برای بالا بردن مقاومت خود به هنگام دستگیری میگذراندند. رفیق سازمانی خود «مرتضی هودشتیان» را در سال ۱۳۵۳ در عراق در خانهٔ تیمی که صدام حسین به آنها عنایت کرده بود، به سبب یک سوءظن بیپایه آنچنان وحشیانه زیر شکنجه کشتند که جنازهاش قابلشناسایی نبود.
اختلافات سازمانی جدی را با گلوله و بنزین و اسید حل میکردند. جنازهها در خارج از شهر آتش زده میشد که اثری بر جای نماند. امروز هم مغز این جرثومهٔ رقتانگیز تباهی کاملاً فریز و آکبند باقی مانده و کوچکترین تغییری نکرده است. او همچنان به جنایات و تبهکاریهای خود و رفقایش برای از هستی ساقط کردن ملت ایران افتخار میکند.
طوس طهماسبی
نویسنده و پژوهشگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- بیایید تاریخ را تحریف نکنیم!
در یوتیوب اتفاقی چشمم خورد به کلیپی از خانم منصوره معصومی (گویندهٔ جملهٔ معروف «مملکت مال حزبالهیهاست») که دربارهٔ کنفرانس سران متفقین در تهران هشتاد سال پیش است و در آن مدعی شده که استالین و روزولت و چرچیل به شاه ایران و ملت ایران توهین بزرگی کردند. علاوهبر این دیدم که جناب دکتر تفرشی هم یک جلسهٔ سخنرانی دارد با تأکید بر بیاطلاعی میزبان (ایران) از جلسهٔ سران در تهران.
لازم دیدم در پاسخ به تحریف تاریخ در صدا و سیما و روشن شدن اذهان دربارهٔ این موضوع، توضیحاتی بدهم:
نخست اینکه جلسهٔ سران متفقین در سفارت شوروی در تهران برگزار شد و نه در کاخ سعدآباد (محل کار و زندگی شاه ایران). پیشنهاد برگزاری جلسه در تهران از جانب استالین مطرح شده بود.
دوم اینکه چند ساعت قبل از برگزاری جلسه علی سهیلی، نخستوزیر ایران در جریان قرار گرفته بود.
سوم اینکه کل موضوع محرمانه بود زیرا احتمال ترور سران متفقین از سوی عوامل هیتلر زیاد بود. ایران آن روز تحت اشغال بود و شرایط عادی حاکم نبود. کنفرانس قاهره هم سال قبل به همین شکل برگزار شده بود. حتی مردم کشورهای آمریکا و شوروی و انگلستان هم تنها پس از شروع کنفرانس بود که از خبر برگزاری آن مطلع شدند.
چهارم اینکه شاه ایران در روز پایانی کنفرانس در آن حضور یافت و به روزولت و چرچیل اصرار کرد که در بیانیهٔ پایانی کنفرانس بر «تمامیت ارضی» ایران صحه بگذارند و این خواستهٔ شاه در بند پایانی کنفرانس گنجانده شد. به تعبیر بسیاری از صاحبنظران غربی این سیاست شاه جوان ایران بسیار هوشمندانه بود، زیرا آمریکا را ملزم کرد که ضامن تمامیت ارضی ایران پس از پایان جنگ شود و اگر این نبود چهبسا ارتشهای اشغالگر روس و انگلیس خاک ایران را به راحتی ترک نمی کردند.
پنجم اینکه شاه برای عصرانه، سران را به کاخ خود دعوت کرد که استالین به نمایندگی از بقیه به این دعوت پاسخ مثبت داد و به دیدار شاه و خواهرش رفت.
و آخر اینکه مردم ایران نهتنها از تشکیل جلسهٔ سران متفقین در تهران احساس حقارت نمیکردند که احساس غرور هم میکردند و دلیلش هم نامگذاری سه خیابان اصلی شهر تهران به نام های استالین، روزولت و چرچیل، چند ماه پس از پایان کنفرانس و برگزاری جشنهای کوچک و بزرگ در سراسر کشور بود؛ پس بیایید تاریخ را تحریف نکنیم.
دو عکس پایین مربوطاند به دیدار شاه ایران با روزولت ریس جمهور آمریکا و استالین رهبر شوروی.
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe