31886
«اگر همهٔ ما یکسان بیاندیشیم، در واقع نمیاندیشیم.» - والتر لیپمن
- جایی که «آرمان» با «واقعیت» برخورد میکند
آقای «ویکتور سائز»، عضو ارشد حزب سوسیالیست اسپانیا، در تظاهرات همبستگی با فلسطینیان در شهر مورسیا شرکت کرد؛ چون میخواست نشان دهد عدالت یعنی ایستادن کنار مظلوم. در پایان تظاهرات هم به یک مغازهٔ کبابی عربی رفت تا همبستگی خودش با مسلمانان و فلسطینیان را بیشازپیش نشان دهد.
نکتهٔ طنز اینکه وقتی مسلمانان متوجه شدند او یک همجنسگراست، اول کتک مفصلی به او زدند و بعد از مغازه بیرونش انداختند!
چپِ غربی سالهاست که با شعار مقاومت در برابر امپریالیسم و دفاع از مظلوم، سعی در گسترش نفوذ ایدئولوژی خود دارد. برای رسیدن به این خواسته، او طبق شعار تاریخی خود معتقد است که «هدف وسیله را توجیه میکند.»
چپ برای ستیز با سرمایهداری و آنچه امپریالیسمش مینامد، البته ابایی از اتحاد با دیکتاتورهای خونریز و گروههای تروریستی و جهادی هم به دل راه نمیدهد.
البته چنین شیوهای فقط تا جایی انجام میشود که خود اعضای این ایدئولوژی، گرفتار همان حکومتهای توتالیتر یا گروههای تروریستی نشوند، چراکه بسیار پیش آمده که پس از گرفتاری اینچنینی، همان اشخاص، برای رهایی یافتن، دست به دامن حکومتهای لیبرال سرمایهداری شدهاند.
درواقع ایدئولوژی چپ، باورمندانش را به اندازهای کور میکند که تناقض را نمیبینند؛ چون دیدنِ تناقض، به معنای فروپاشی خیال سادهای است که جهان را به دو رنگ سادهٔ ظالم و مظلوم تقسیم کرده است.
اما در جهانِ واقعی، همان مردی که با پلاکارد فریاد «Free Palestine» سر میدهد، چهبسا همان کسی باشد که باور دارد همجنسگرایان باید «سنگسار» شوند. و این همان جایی است که آرمان، با واقعیت برخورد میکند، گاهی نه در دانشگاهها، بلکه بر سر میز کباب یا در بازداشتگاهی در غزه.
کاوه اسواران
ـــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- عصر تازهای در راه است!
چگونه میشود به تصاویر امروز نگاه کرد و چیزی جز شکست خامنهای در آنها دید! چگونه میشود به آنچه در این دو سال رخ داده فکر کرد و نامی جز اضمحلال و سقوط جمهوریاسلامی بر آن نهاد! قاسم سلیمانی و حسن نصرالله کشته شدهاند! اسماعیل هنیه و یحییسنوار تکهتکه شدهاند! برنامه هستهای جمهوریاسلامی بمباران شده است! بشار اسد در روسیه دوران تبعیدش را میگذراند.
اگر درست نگاه کنید میبینید که عصری در تاریخ این منطقه به پایان رسیده و عصری جدید در حال آغاز است. عصری که خامنهای و جمهوریاسلامیِ خامنهای جایی در آن ندارند.
بر ماست که این جانور بیربط به این زمان و مکان را از قدرت پایین بکشیم. بر ماست که آخرین پردهٔ این تحقیر و شکست را در برابر چشمان او قرار دهیم. ساقط کردن جمهوریاسلامی آخرین پردهٔ این نمایش میتواند باشد. اگر دست روی دست بگذاریم، شکست جمهوریاسلامی به شکست ایران بدل خواهد شد. فرصت نجات ایران همیشگی نیست.
بامداد اعتماد
ــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- صلح حماس به زیان جمهوریاسلامی است!
چندی قبل به دوستی گفتم که خامنهای در تمام عمر رهبریاش حتی یک تصمیم درست هم نگرفته است که شاید کمی اغراقآمیز بهنظر برسد اما خودتان وضعیت فعلی را ببینید:
حماس با پول و منابع دریافتی از جمهوری اسلامی و درعینحال بدون اطلاع دادن به جمهوری اسلامی حملهٔ فاجعهبار هفت اکتبر را مرتکب شد، بدینترتیب تمامی ارکان محور مقاومت را درگیر کرد و بر سر آن حزبالله را عملاً به باد فنا داد؛ با تحلیل رفتن پشتیبانی نیروهای حزبالله از سوریه، متعاقباً حکومت بشار اسد هم سقوط کرد و بعد هم مقامات نظامی، متخصصان و البته تأسیسات هستهای جمهوری اسلامی دود شدند و به هوا رفتند.
با این میزان هزینهای که حماسیها با هفت اکتبر روی دست جمهوری اسلامی و البته ملت بیچارهٔ ایران گذاشتند، حالا که حماس به صلح رسیده، در بیانیهاش حتی تشکری خشک و خالی هم از جمهوری اسلامی یا رهبر معظم دیده نمیشود، هیچ اشارهای به محور مقاومت نرفته است و این در حالی است که در همین بیانیه از «ترامپ قمارباز» عمیقاً قدردانی شده است.
در این میان قطر امتیاز گرفت، ترکیه امتیاز گرفت، همهوهمه امتیازاتی گرفتند جز جمهوری اسلامی. چگونه میتوان استراتژیای چید که هم از جنگ ضرر کنی هم از صلح؟ اگر این حماقت نیست پس چیست؟ و این تازه اول راه است. حالا که همهٔ کشورهای منطقه بهنوعی سهم خود را گرفتهاند، توافقات بعدی بر سر حذف همیشگی جمهوری اسلامی از معادلات منطقه هم در راه خواهد بود.
شاهین طهماسبی
ــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- مهاجر یا مهاجم؟
مهاجران آزادند فرهنگ، افکار و عقاید خودشون رو در کشور میزبان حفظ کنند.
اما سطحی از ادغام اجتماعی در جامعهٔ میزبان و سطحی از پذیرش فرهنگ و بینش کشور میزبان هم جزو وظایف مهاجرانه.
مهاجر زمانی سود متقابل ایجاد میکنه که نسبت به جامعهٔ میزبان، پذیرش و آغوش باز داشته باشه، نه اینکه بخواد به خصم فرهنگ میزبان بدل بشه یا خودش رو یک عنصر همیشه خارجی قلمداد کنه. مهاجری که پذیرشی در برابر میزبان نداشته باشه، مهاجمه، نه مهاجر.
اما کدام ایدئولوژی این حق رو به مهاجر میده که افکار، ارزشها و فرهنگ میزبان رو نپذیره، دفع کنه و به سخره بگیره؟ ایدئولوژی چپ نو!
چرا... چون اقلیتسازی از برنامههای اصلی چپ نوئه، ضمن اینکه از این طریق، همدلی مهاجران رو به خودش جلب میکنه و در نبردهای سیاسی و کف خیابون متحد قلچماقی برای خودش درست میکنه.
مهاجرستیزیِ راستهای غربی هم تا حد زیادی واکنش به این سازوکار ضدفرهنگی و ضداجتماعیه.
مهدی تدینی
کانال گاراژ
ـــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- خندقهای مدرن نظام!
اصلاحطلبان تا سالها کوشیدند تا با جا زدن خودشان بهعنوان نمایندگان خواستههای مردمی، راهی به قدرت بیابند و بدین ترتیب به آلاف و الوفی برسند. در مسیر دستیابی به قدرت، بهراستی میان اصلاحطلبان و اصولگرایان جنگی در جریان بود؛ شریعتمداریِ اصولگرای کیهان واقعاً دشمن خاتمی و ظریف بود و اصلاحطلبان هم بهراستی از اصولگرایان بیزار بودند. ولی این دشمنیها، نه از روی رقابت برای رسیدن به مسئولیت و تحقق بخشیدن به منافع ملی که از عطش کسب مقام و طمع رسیدن به ثروت ناشی میشدند.
دو باند اصولگرا و اصلاحطلب همواره شباهتی تام به باندهای مافیایی شهر نیویورک داشتهاند. گروههای مافیایی نیویورک هم بهراستی باهم دشمناند، چهبسا برای هم پاپوش ببافند و حتی اعضای باند مقابل را سر به نیست کنند، منتها طبعاً دعوایشان بر سر منافع شهروندان نیویورکی نیست، بلکه درصدند تا مثلاً بیشتر از باند رقیب مواد بفروشند و ثروت بیشتری به جیب بزنند؛ اما همین باندهای مافیایی وقتی پای پلیس به نقشههایشان باز میشود، باهم ائتلاف میکنند. باهم جلسه میگذارند و برنامه میریزند تا بلکه بتوانند تحقیقات پلیس را منحرف سازند.
لابد این جملۀ معروف را شنیدهاید که «اصلاحطلبان خندق نظام بودند»، احتمالاً این را هم شنیدهاید که اندیشمندان شاخص اصلاحطلب «سوپاپ اطمینان نظام محسوب میشدند»؛ اصلاحطلبان بهراستی خندق نظام، واقعاً سوپاپ اطمینان نظام بودند، آنان با ارائۀ راهحلهای دلخوشکنک و دروغین، اجازه نمیدادند تا حتی فکر براندازی به ذهن اکثریت شهروندان ناراضی ایرانی خطور کند؛ اما بعد از جنبش سال ۹۶، نقابها افتادند و اکثریت مردم دریافتند که اصلاحطلب و اصولگرا، سروته یک کرباساند. از آن پس بود که اغلب مردم از ژرفای وجود دانستند، این دو گروه گرچه بر سر کسب مقام باهم دشمنی دارند، در حفظ نظام ویرانگر جمهوری اسلامی هیچ اختلافنظری بینشان نیست، چون میدانند در صورت اسقاط نظام هر دو ضرر خواهند کرد.
بله، مدتی است که دست اصلاحطلبان برای ما رو شده است. آنها اکنون مهرههای سوخته به حساب میآیند؛ اما خندقها هنوز پر نشدهاند و سوپاپهای اطمینان هم کماکان کار میکنند، اما این بار در قامتی تازه: حالا خندقها و سوپاپها در قامت اپوزیسیون وارد میدان شدهاند. اینان گرچه بهظاهر از ضرورت براندازی دم میزنند، همواره در پیچهای مهم تاریخی به آغوش نظام میغلتند و این بدان سبب است که میدانند در صورت سرنگونی رژیم دیگر خبری از فاندها و پولهای بادآورده نخواهد بود، میدانند که دیگر نمیتوانند از رانت ناشی از مخالفت با نظام بهرهای ببرند و دیگر قادر نیستند تا خود را بهسان چهرههای شاخص و مترقی به مردم قالب کنند. میدانند اگر نظام برود و بستری برای تجلی هنر مردمان مستعد این دیار فراهم آید، دیگر خبری از جایزههای چندمیلیون دلاریِ هنریشان نیست و دیگر از القاب پرطمطراق بنیادهای حقوق بشری چیزی به آنها نخواهد ماسید. آنها نمیتوانند در ایران پس از جمهوری اسلامی نقشی برای خود تصور کنند. فقط قادرند اکنون به نحوی از اسارت مردم، از خون بیپناهان کاسبی کنند.
در اینجا هم میان اینان و نظام دشمنیهایی وجود دارد. نظام ممکن است گاهی برخی از آنها را زندانی کند یا بهشدت تحتفشارشان قرار دهد، اما در نهایت، در موقعیتهای خطیر هر دو برای حفظ وضعیت موجود، برای حفظ نظام در کنار هم میایستند.
رویدادهای ماههای اخیر را مرور کنید؛ کِی شنیده بودید که سردمداران جمهوری اسلامی دم از میهن و ملت ایران بزنند؟ از وقتی جنگندههای اسرائیلی به برخی از مقامات رژیم سری زدند، همه از صدر تا ذیل، ایدۀ امت را از یاد بردند و به یاد ملت ایران افتادند. منتها چنین چرخش حیرتانگیزی فقط به مسئولان نظام ختم نشد؛ آن دسته از گروههای بهاصطلاح اپوزیسیونی که سالها ایرانگرایی و عشق به میهن را مترادف با فاشیسم میدانستند نیز ناگهان درد وطن گرفتند و نگران خاک ایران شدند.
بیایید کلاهمان را قاضی کنیم و ببینیم طی چند ماه اخیر دو باند نظام و گروهی از مخالفان ظاهریاش، همه و همه علیه کدام چهرۀ اپوزیسیون صفآرایی کردند؟
صحنه روشن است. دشمنان تغییر هیچوقت تا این حد بینقاب نبودهاند. وای بر ما اگر دوباره فریبشان را بخوریم و بازهم به دالان خندقهای عمیقشان فروغلتیم.
میثاق همتی
فصلنامهٔ شهریور
ــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- روشنفکران بیمصرف!
در ایران پای بحران «فقدان روشنفکر» یا حتی فراتر از آن «سانسور روشنفکر» در میان نیست؛ ما با پدیدهٔ روشنفکری بیمصرف مواجهیم. روشنفکرانی که حرف میزنند، تحلیل میکنند، ژست عصبانی به خود میگیرند، بیانیه مینویسند، اما در لحظهٔ تصمیمگیری و در بزنگاه عملگرایی، درست همانجایی که جامعه نیاز به یک «جسارت ذهنی» برای «خلق ادراکی از واقعیت جدید» دارد، یا غیب میشوند یا وارد ساحت «تردید در واقعیت پیشین» میشوند.
بیش از نیمقرن است که جریان اصلی روشنفکری در ایران همواره «چپزده» بوده است: آنهم نه به معنای تعهد به رفاه اجتماعی یا عدالت، که به معنای خلسه در رادیکالیسم، شیفتگی جنونآمیز به نفی، و نوعی خودارضایی فکری بیپایان که نسبتی با جهان واقعیت ندارد.
از تقی ارانی تا جلال آل احمد، از شاملو تا گل سرخی، و از غلامحسین ساعدی تا سازنوازان سر قبرش، بدون استثنا در نفرتی فروخورده از «ثروت» و «قدرت» و «نظم» مشترکاند: در اینکه سرمایهداری بد است و غرب بهمثابه یک کل غیرقابل تفکیک، وجودی اهریمنی است. شاید چندان تندروی نباشد اگر ادعا شود که شاملوها و ساعدیها بیشتر «نماد فروپاشی روانی جامعهای در گذار از سنت به مدرنیته» بودند، تا ناجیان آن جامعه.
باید تأکید کنم که تا وقتی جریان روشنفکری چپگرا یک جریان در کنار جریانهای دیگر است، هیچ مشکلی نیست؛ مسئله اما از جایی آغاز میشود که این روشنفکر، خود را «تجسم و صاحب تمام حقیقت» میبیند و دیگران را «بیسواد»، «فاشیست»، «دیکتاتورپرور»، «نژادپرست»، «چکمهلیس» و با هزار برچسب دیگر خطاب میکند. اینجا دیگر با روشنفکری روبهرو نیستیم؛ اینجا با مذهب جدیدی مواجهیم که تنها ایمان مجازش، ایمان به نفی، و تنها کنش مجازش، خودزنی فرهنگی است.
روشنفکر بیمصرف ایرانی اغلب دچار نوعی خودشیفتگی پنهان است که با لفافهٔ فروتنی تزیین شده است. او همزمان هم از «عوام» بیزار است، هم مدام ادای همدلی با مردم و داشتن رؤیای سعادت برای آنها را درمیآورد. اینان بازندگانی ابدیاند که همیشه میخواهند قهرمان باشند، اما از ترس لو رفتن چنتهٔ خالیشان هرگز وارد زمین واقعیت نمیشوند.
از همه طعنهآمیزتر، نقش این روشنفکران در تداوم وضع موجود است. آنان در ظاهر، خود را منتقد ساختار میدانند، اما در عمل، هیچ بدیلی پیشنهاد نمیدهند و هر صدای دیگری را بهویژه و بالاخص اگر از درگاه ملیگرایی یا لیبرالیسم بیاید بهسرعت برچسب میزند.
روشنفکری چپ در ایران امروز، عملاً به پلیس گفتار بدل شده است؛ او صدای مخالف را خاموش میکند، تنوع فکری را سرکوب میسازد، و در نقش وجدان کاذب جامعه ظاهر میشود. در برابر هر پیشنهاد عملی، طرف مقابل را به سادهانگاری و کمسوادی متهم میکند و با ناچیزانگاری هر کنش اجتماعی مردمان عادی، آنان را به مطالعه دعوت میکند. در این میان، مردم، نهادهای اقتصادی و امید اجتماعی، یکبهیک فرومیپاشند.
روشنفکری چپ در ایران، نهتنها بارها ما را به پرتگاه برده، که امروز هم در میانهٔ بحران، پشت نقاب نقد، نقش یکی از ستونهای پنهان تثبیت وضعیت موجود را ایفا میکند. او ظاهری اپوزیسیونگونه دارد ولی کارکردش صرفاً سلب امید است؛ نقابی از عدالتخواهی بر چهره زده، اما با ذهنیتی بهغایت نخبهگرا و انزواطلب در صحنهٔ بینالملل، و بریده از زندگی مردم واقعی در داخل، زیست میکند.
خطرناکترین دشمنان جامعه، آنهایی نیستند که روبهرویمان ایستادهاند، بلکه آنهاییاند که پشت سر راه میروند، وانمود میکنند که همراه مایند، اما به وقت سقوط، خود را در صندلی منتقد جا میزنند، تا سهمشان از بیمسئولیتی را با فلسفهپردازی و شمردن کیسههای میوه و سیخهای جوجهکباب شهروندان مستأصل توجیه کنند.
در نهایت، من امیدوارم این جامعه با همهٔ زخمهایش دوام بیاورد؛ اما اگر روزی از درون متلاشی شود، ردپای روشنفکران بیریشه، و پرمدعای چپ را باید در پروندهٔ این فاجعه ثبت کرد. هشدار این است: روشنفکر بیریشه، همانقدر میتواند خطرناک باشد که یک مستبد تمامعیار؛ شاید حتی خطرناکتر. چون سلاح او، ذهن مردم است؛ و قربانی این سلاح، جنازهای که امید نام دارد.
جواد شایق
ــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- این نتیجهٔ انقلاب ۵۷ است!
شیفتهٔ مظلومنمایی و روضهخوانیاند! این تعبیر «تنهایی استراتژیک/ژئوپلتیک ایران» را این روزها از دهان هر کسی شنیدید بدانید که آن دهان، دهان جمهوریاسلامی است. چهلوهفت سال در برابر کل جهان ایستادند؛ چهلوهفت سال با همهٔ جهان جنگیدند. به نظم جهانی دهنکجی کردند. نابودی اسرائیل را روی موشکهایشان نوشتهاند. و حالا که بالاخره نظام بینالملل تکانی به خود داده، و اسرائیل در یک شب مهمترین فرماندهان نظامیشان را کشته، به جای آنکه مسئولیت آن شعارها و این شکست خفتبار را بپذیرند، یاد جغرافیا افتادهاند، و این ضعف فراگیر را بخشی از ماهیت جغرافیایی و انسانی ایران توصیف میکنند.
نهخیر! این ضعف فراگیر نتیجهٔ جغرافیا و ماهیت انسانی ایران نیست. نتیجهٔ انقلاب ۵۷ است، نتیجهٔ ۴۷ سال حکومت جمهوریاسلامی است. با تعریف اینها، بسیاری از کشورهای جهان دچار تنهایی «استراتژیک»اند. کدامشان جز جهموریاسلامی در فاصلهٔ پنج دهه دو جنگ را به مردم کشورش تحمیل کرده است؟ در کدامشان سیاستهای ایدئولوژیک حکومت، آب و برق و نان مردم را به چنین فلاکتی کشانده است؟ چرا پیش از انقلاب ۵۷، ایران دچار این تنهایی نبود؟ آیا جغرافیا و ماهیت انسانی این سرزمین در این ۴۷ سال تغییر کرده است؟
انسان ایرانی اگر میخواهد آیندهای متفاوت داشته باشد باید بیاموزد که مسئولیتپذیر باشد. مردمی که به خیابان میآیند و شعار میدهند که «چه اشتباهی کردیم که انقلاب کردیم!» در این مسیر گام برمیدارند. اینان به دنبال مرثیهسرایی و مظلومنمایی نیستند! تلاش میکنند مسئولیت اشتباهات جمعی خویش را بپذیرند! خصیصهای که ظاهرا اساتید ایرانیِ علم سیاست در دانشگاههای ایران و آمریکا بهکل از آن بیبهرهاند!
بامداد اعتماد
ــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- ساطور چپ بر هویت و معرفتشناسی جمعی
یه چیزی که چپها هیچ موقع نخواستند بفهمند یا بپذیرند اینه که «القای مظلوم بودن، القای اقلیتِ سرکوبشده بودن، تلقینِ ستمدیدگی و استثمارزدگی» خودش یکی از سرمنشأهای خشونت اجتماعیه.
یعنی وقتی شما دائم به یک اقلیت، به بخشی از مردم، به طبقهای از طبقات اجتماعی، به یک گروه زبانی، قومی، مذهبی، تلقین کنی که اکثریت سرکوبت کرده، مظلوم واقع شدی و «تحت ستمی» (تعبیرِ مطلوب چپِ ایرانی: «تحت ستم»)، این خودش سرمنشأ توجیه خشونته.
تخصص چپ هم (بهویژه چپ نو که دیگه نمیتونه به نظام جهانشمول و سترگ مارکسیستی اتکا کنه) اینه که جامعه رو دائم تجزیه کنه و دائم اقلیتتراشی کنه.
این اقلیتها رفتهرفته فکر میکنند در برابر یک سیستم قراردادند که سرتاسر علیهشونه! دیگه چیزی به اسمِ تمایز میان جامعه و سیاست رنگ میبازه. یک کلِ سرکوبگر در یک طرفه، و یک اقلیت منزویِ سرکوبشده در طرف دیگه. کلِ اون کل مقصرِ وضعیتِ کلِ این اقلیته.
این درکِ مهم و اساسی که تمام افراد جامعه تحت یک سیستم هستند، کاملاً رنگ میبازه. شما دیگه به هیچ عنوان نمیتونید بهعنوان یک تهرانی به یک نفر «دور از مرکز» بقبولونی که مشکلاتت کاملاً شبیهِ مشکلاتِ همون فرد مرزنشینه. چرا؟ چون برای مثال، در ایدئولوژی چپ، وجود و معرفتشناسیِ انسان مرکزنشین با ساطور از وجود و معرفتشناسیِ انسان حاشیهنشین جدا شده. یعنی شما حتی نمیتونی ادعا کنی مشکلاتت شاید از جهاتی کمتر یا بیشتر از هموطنت باشه، اما به هر حال تو هم مشکلاتی داری که ماهیتاً از همون جنس مشکلاتِ مردم حاشیهنشینه.
کلام آخر اینه، این چپ نو، تخصص داره در متلاشی کردن هویتِ جمعی. به جای هویت جمعی، هویتهای جزیرهای و مجزای جغرافیایی، اقتصادی، فرهنگی، مذهبی، جنسیتی و زبانی تعریف میشه. این هویتها توانایی درک همدیگه رو ندارند - در حدی که هم زبانشون با هم فرق داره، هم افکارشون، هم دنیاشون و هم منافعشون. اشتراک منافع ندارند، بلکه باید به ستیز با همدیگر برخیزند، چون نفع یکی در ضرر دیگریه.
این چیزی که توضیح دادم، جانمایۀ تفکرات چپ نوئه. همونقدر خطرناک که مارکسیسم کلاسیک بود.
برگردم به اول حرف. چپ نو حتی موفق شده در جوامع غربی که وضعیت شهروندان تراجنسی واقعاً خوب و روبهبهبوده و حتی شرایط لاکچری پیدا کردند، چنان احساس «سرکوبشدگی» ایجاد کنه که اینها با جامعه به ستیز برخیزند و حتی حاضر به آدمکشی باشند.
به همین روش «زن، زندگی، آزادی» رو از یک جنبش فراگیر به جنبشی اقلیتی تبدیل کردند. اول گفتند این «انقلاب زنانه»ست؛ حتماً یادتون هم هست کی و کجا گفت. وقتی «مرد، میهن، آبادی» که آشکارا یک شعار همبستگیطلبانه بود مطرح شد، آژیرِ «فاشیسم» کشیدند! مضحکتر از این نمیشد که این شعار مکمل رو «فاشیستی» بنامید! اما قضیه اینه که چپ نو به هر کسی بخواد از روی خطکشیهای اقلیتیشون رد بشه، میگن «فاشیست». با همین فرمون یک خیزشی که میتونست عمومی باشه، رسید به مرحلۀ نحیف و پُردافعۀ «من سلیطهام» - و همچنان مخالفتهای امثال ما با این خطمشیِ اقلیتپرور «فاشیستی» نامیده میشد.
مهدی تدینی
کانال گاراژ
ـــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- دیگر دیر شده، برای همهچیز!
شاید به جرأت بتوان گفت تنها خروجی کنسرت لغوشدهٔ شجریان، بدنامی همایون نزد برخی هموطنانش بود؛ آنهایی که عقیده داشتند او با این کار در پی سفیدشویی سیاهبازهاست و در میانهٔ عمیقترین بحرانها، مأموریت عادینمایی شرایط را بر عهده گرفته است. فارغ از این که چنین تحلیلی چقدر درست است، جدل بزرگ چند روز اخیر، بیش از هر زمان دیگری نشان داد جامعهٔ ایرانی تا چه اندازه رادیکال شده و با عبور از شاخ و برگها به ریشه رسیده است.
این مردم، هرگز آن مردم بیست سال پیش نیستند، همانطور که مردم ده یا حتی سه سال پیش هم نیستند. خشک و خسته، درمانده و تکیده، سرشار از سوءظن به هر چیزی؛ این محصول تام و تمام حکمرانی شماست.
به جان و جنون رساندن یک ملت یعنی کاری کنی مردم سر یک کنسرت خیابانی هم دوقطبی تشکیل بدهند و در فضای مجازی همدیگر را تکه و پاره کنند. شاید بیست سال پیش برگزاری چنین کنسرتی یک امتیاز بزرگ برای حاکمیت بود و همهٔ شهروندان را کنار هم قرار میداد. این حاکمیت اما هیچگاه چیزی را از سر اختیار و احترام به مردم نبخشید و تا مجبور نشد، از خط قرمزهای ایذاییاش عقب ننشست. تا چماق فیفا بلند نشد، دختران اجازهٔ هیچ حضوری را در ورزشگاهها پیدا نکردند و تا تراژدی جانخراش ۴۰۱ رخ نداد، اختیار زنان بالغ این سرزمین برای داشتن یا نداشتن روسری تحمل نشد. حتی تکریم نیمبند از اساطیر ملی و هویت ایرانی هم بیارتباط با جنگ دوازدهروزه و نیاز به تهییج احساسات ملی نبود.
ماجرای شک کردن مردم به کنسرت مجانی هم همین است. چطور میتوان باور کرد سیستمی که تا همین دو ماه پیش حتی تصویر ساز را هم در تلویزیون نشان نمیداد، حالا به فکر برگزاری کنسرتی در بزرگترین میدان ایران افتاده باشد؟ نه؛ این حنا، خیلی وقت است دیگر رنگی ندارد.
دیگر دیر شده، برای همهچیز. برای آواز در خیابان دیر شده، برای لایحهٔ گواهینامه موتور بانوان و رفع فیلترینگ دیر شده، برای ریبرندینگ مهرههای سوختهٔ سیاسی دیر شده، برای پادکستهای آتشین دیر شده، برای رفع حصر محصورینی که خودشان هم از چشم خیلیها افتادهاند دیر شده، برای بازی شلکن سفتکن با تتلو دیر شده، برای بزک دوزک کلاهبرداران کلاش و جا زدنشان به عنوان ناجی اقتصادی هم دیر شده…
همهٔ فرصتها سوختند، به قیمت عمر و آتیه میلیونها ایرانی که سوخت و خاکستر شد. میخواهید نان بدهید، اما قبلش دندان را گرفتهاید. کاردی که به استخوان رسیده را چسب زخم علاج نمیکند. سرطان با استامینوفن خوب نمیشود.
رسول بهروش
ــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
نازیها در سال ۱۹۴۴ و در اواخر دوران عمر حکومت خود، برای اینکه نشان دهند اردوگاههای کار اجباریشان جای چندان بدی هم نیستند، آمدند گل کاشتند، لباس نو تن زندانیها کردند، گروه ارکستر برپا کردند و مستند ساختند که بگویند اوضاع زندانیها روبهراه است.
معروفترین نمونهٔ این اردوگاهها، اردوگاه ترزیناشتات Theresienstadt در چکسلواکی بود (تصویر بالا) که در آن نازیها برای فریب دادن بازدیدکنندگان صلیب سرخ جهانی، حتی کافه و رستوران ساختگی هم در اردوگاه برپا کرده بودند.
هرشب کنسرت و نمایش در اردوگاه برگذار میشد. در نهایت بازدیدکنندگان خارجی فریب خوردند و گزارش مثبتی از شرایط اردوگاهها به جهانیان ارائه دادند که برای آلمان نازی یک موفقیت بزرگ تبلیغاتی محسوب میشد. حتی گروه فیلمبرداری هم آوردند و یک فیلم تبلیغاتی کامل ساختند که نامش را Der Führer schenkt den Juden eine Stadt یعنی «پیشوا به یهودیها یک شهر داده است» گذاشتند.
آنکسی که مجوز کنسرتتان را داده است، خودش بهخوبی میداند، قرار است چه نوع بهرهبرداریای از آن بکند.
- محمد الف
@andiiishe
- ما یک روایت منصفانه به تاریخ بدهکاریم
محمدرضاشاه پهلوی پس از خروج از ایران در گفتوگویی تلویزیونی از حسرت خود در باب گذشته و آینده سخن میگوید. او اعتقاد دارد که اعطای فضای باز سیاسی زمانبندی مناسبی نداشت. میشد این پروژه را چندسال زودتر یا چند سالی دیرتر به سرانجام رسانید. او که تجربهٔ فضای باز سیاسی در دههٔ ۲۰ را در چنته داشت، میدانست که عملاً دهان تمام بدیلهای منتظر در پشت دروازههای سیاست حاکم در ایران، بوی سیر ارتجاع و پیاز سیاهی میدهند.
اینکه حتی نمیتوان از یک جریان مخالف در دوران پهلوی نام برد که عملاً خاستگاه امر مدرن را به تبلیغ نشسته باشد، جالب نیست؟ کدامیک از آنها در پس مبارزات مسلحانهٔ خود دنبال چیزی بودند که امروز به بار ننشسته باشد؟ حزب توده؟ پیکار؟ چریکهای فدایی؟ مجاهدین؟ جبههٔ ملی؟ بچهمسلمانهای حسینیهٔ ارشاد؟
زبان روایتگری در فرهنگ ایرانی نهتنها در شعر و حماسه و عرفان دچار افسانهسازی است که روایتهای سیاسی ما نیز در آغوش افسانهها جا خوش کردهاند. این را راجر اسکروتن، فیلسوف سیاسی به خوبی فهمید. او در مقالهٔ «به یاد ایران» مینویسد:
«روشنفکران غربی مدام این افسانه که شاه ایران مسئول انقلاب است را تکرار کردند، درحالیکه مارکسیستها نقشهٔ این انقلاب را از سیسال قبل از آن ریخته بودند.»
اسکروتن فیلسوف ریزبینی بود. این افسانههای سیاسی دامان شاه را نیز گرفته بودند. همانطور که بعد از انقلاب، جماعتی پشیمان از شوری شوربای خود مدام زمزمه میکردند که اشتباه شاه این بود که شاپور بختیار را دیر به میدان آورد. اما اینگونه نبود؛ او هر زمان که دربهای سیاست را به روی آلترناتیوهای معرفتی خود باز میکرد، ائتلاف سیر و پیاز از جنازهٔ او رد میشد. گیرم کمی زود یا اندکی دیرتر.
رفیق کمونیست تاریخنویس ما، یرواند آبراهامیان در کتاب ایران بین دو انقلاب با اشاره به گزارش «خبرنگاری اروپایی» عقیده دارد که ارتش شاهنشاهی با هلیکوپترهای جنگی، مردم جنوب شهر را لت و پار کرده و کوهی از جنازه بر جای گذاشته است! او و رفقایش در افسانهسازی و شهیدسازی، در دستوپاکردن آمار برای خبرنگاران غربی، ید طولایی دارند. آنها هیچگاه به ساحت تاریخ شهروندی مخابره نکردند که رژیم پهلوی ارتش را برای کنترل اوضاع به خیابان آورد، چون که اصلاً پلیس ضدشورش نداشت.
انقلاب ۵۷، پیروزی ایدهٔ پهلوی بود. این تنها سلسلهای در تاریخ ایران است که با شکست سیاسی، به پیروزی دست یافت. مهمترین وظیفهٔ تاریخی در نزد پهلوی، بدلساختن ما از امت به ملت بود، تولد مفهوم «مردم». مردم کسانی هستند که میتوانند برای آیندهٔ سیاسی خود تصمیم بگیرند. «نمیخواهید؟ میروم.»
برخی مدام در نوشتههای خود تکرار میکنند که آن جملهٔ «صدای انقلاب شما را شنیدم» اشتباهی تاریخی از جانب شاه و مشاوران او بود. من اما اینچنین باور ندارم؛ این جمله در تمام عمر تاریخ سیاسی-اجتماعی ما بیسابقه است. جایی است که مفهوم «ملت» به ظهور میرسد و امروز به تجربه دریافتیم که گوش شنوایی برای این صداها وجود ندارد. کسی به شما نمیگوید صدایتان را شنیدیم، هرچند که اینچنین گوشخراش و عیان باشد.
ما یک روایت منصفانه به تاریخ بدهکاریم. تاریخ معاصر ما با تار سیبیلهای زرد چپهای مُصِر در نفهمیدن نوشته شد. این تاریخ آنقدر دچار افسانه و دوکسا گشته است که بدون تجربههای نوین اجتماعی، بدون محکخوردنهای اینگونهٔ تاریخی، قابلیت حذف و راستیآزمایی به خود نمیدید. این دوکسا را راجر اسکروتن دیده بود:
«چه کسی به یاد دارد که هزاران دانشجوی ایرانی در دانشگاههای غربی مشتاقانه مزخرفات مدشدهٔ مارکسیستی را در آغوش کشیدند؟ مدی که توسط ‹رادیکالهای روی مبل راحتی نشسته› به آنها ارائه میشد و به شکلگیری کمپین شورش و دروغی انجامید که منجر به سقوط شاه شد… درست است، شاه حاکم مطلق بود ولی حاکمیت مطلق با حکومت ستمگرانه یکی نیست. حاکم مطلق ممکن است مجلس نمایندگان، دستگاه قضای مستقل و حتی مطبوعات آزاد و دانشگاه خودمختار را هدایت کند، چنانکه شاه تلاش داشت این کار را بکند. شاه به حاکمیت مطلق خود بهعنوان وسیلهای برای خلق و محافظت از چنین نهادهایی مینگریست. چرا هیچیک از عالمان سیاسی غربی به خود زحمت نداد به این نکته اشاره کند، یا نظریهای که به ما میگوید نباید تنها فرآیند دموکراتیک شدن را مهم قلمداد کرد، بلکه نهادهای محدودکننده و نیابتی که میتوانند بدون دموکراسی هم پا بگیرند نیز مهم هستند. چرا کسی در آن زمان به ما سفارش نکرد سیستم سیاسی ایران را با عراق و سوریه مقایسه کنیم؟»
داروین صبوری
جامعهشناس
ــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
این عکس را امروز در فیسبوک دیدم.
اینجا خیابان بوبوغ (Beaubourg) در مرکز پاریس در دههٔ ۶۰ میلادی است.
به ساختمانهای تصویر نگاه کنید. از فرط خرابی بیشتر به بیغوله میمانند. همین ساختمانها اما امروز، با حفظ هویت تاریخیشان، کاملاً بازسازی، تمیز و زیبا شدهاند و این خیابان و محله هم یکی از شلوغترین، شیکترین، توریستیترین و البته گرانترین محلات پاریس است.
دههٔ ۶۰ میلادی میشود دههٔ ۴۰ خورشیدی «ما». این وضعیت مرکز پاریس در آن ایام بود؛ بااینهمه «روشنفکر» و «دانشجوی» ایرانی که از قضا مرکز فکری و حتی تحصیلیش هم غالباً پاریس بود، خشمگین از اینکه چرا فلان روستای مملکت هنوز برج ایفل ندارد، مجذوب امثال بازرگان، شریعتی، پدر طالقانی، مارکس و استالین و چگوارا و کاسترو شد؛ اسلحهاش را در دست یا به زبان گرفت و آخرش هم رفت زیر عبای خمینی و بلای تاریخی ۵۷ را سر ایران عزیزمان هوار کرد.
- محمدرضا یزدانپناه
@andiiishe
خامنهای، دوم شهریور ۱۴۰۴:
«اینقدر مطمئن بودند که یک روز بعد از شروع حمله، اینها نشستند و بحث کردن که حالا بعد از جمهوری اسلامی کدام حکومتی و چگونه حکومتی بر ایران حکومت کند، پادشاه هم معین کردند، شاه هم معین کردند، فلانکس پادشاه ایران بشود. اینها اینجور دربارهٔ ایران خیال میکردند.»
ترس خامنهای از بازگشت پهلوی بهغایت مشهود است. اکنون یکی از موانع مهم مسیر براندازی، آن دسته از گروههای بهاصطلاح اپوزیسیونی هستند که بیش و پیش از آنکه با جمهوری اسلامی در ستیز باشند با پهلوی سر جنگ دارند.
اینان حامیان خجالتی جمهوری اسلامی و خندقهای نوین نظاماند.
بخش قابلتوجهی از جامعهٔ ایران در سال ۵۷ پشت شاه را خالی کرد، و نسلهای بعدی به تلخترین شکل ممکن بهای این حماقت را پرداختند؛ بیایید تا ما این بار پشت فرزند شاه را خالی نکنیم.
زمان تنگ است و وطن بهشدت بیمار.
میثاق همتی
نویسنده و تحلیلگر
@andiiishe
- مصدقیسم، زخمی بر پیکر ایران!
قرار نیست در اینجا بحثی دربارهٔ ماهیت واقعه ۲۸ مرداد داشته باشم. آنچه میخواهم دربارهٔ آن بنویسم اثر مصدق، مکتب مصدق و واقعهٔ ۲۸ مرداد ۳۲ بر انقلاب ۵۷ و جهتگیریهای سیاسی بعدی آن است.
مصدق پس از ۲۸ مرداد، برای مخالفان شاه تبدیل به یک اسطوره شد و جهتگیریهای سیاسی او رنگ و بوی تقدس گرفت. از این جهت، مصدقیسم به عنوان یک نگاه سیاسی هنوز هم بر زندگی من ایرانی در سال ۱۴۰۴ اثرگذار است.
نام مصدق بیش از هر چیزی با طرح ملی شدن صنعت نفت گره خورده است. طبق این طرح، قرار بود ادارهٔ تمامی جوانب صنعت نفت ایران از جمله اکتشاف، استخراج و فروش نفت در اختیار ایران قرار گیرد و از شرکت نفت انگلیس-ایران خلع ید شود. سپهبد رزمآرا نخست وزیر وقت، در برابر طرح مصدق واکنش معروفی داشت: «ملتی که نمیتواند لولهنگ بسازد چگونه میخواهد تمام صنعت نفت را اداره کند؟»
این اظهارنظر خشم زیادی برانگیخت و درنهایت به ترور رزمآرا توسط تروریستهای نزدیک به جبههٔ ملی انجامید اما حقیقتی محض بود. تولید نفت ایران بعد از ملی شدن صنعت نفت و خروج انگلیسیها از حدود ۶۶۰ هزار بشکه در روز به فقط ۲۰ هزار بشکه رسید و با وجود تحریمهای انگلیس، ایران نتوانست حتی یک قطره نفت صادر کند.
این نگاه سمی مصدق به خودکفایی بدون توجه به توان واقعی ملی، به یکی از جانمایههای اصلی تفکر پنجاهوهفتی در این کشور تبدیل شد. تفکر ابلهانهای که با نگاه بدبینانه به خارجیها، همهچیز را «ملی» و داخلی میخواست حتی اگر از نظر اقتصادی یا توسعهای بهصرفه و منطقی نباشد.
به سخنان پوپولیستی مصدق در واکنش به تحریمهای بریتانیا نگاهی کنید. انگار که نطقهای علی خامنهای و سعید جلیلی از روی دست او کپی شدهاند:
«قدرتهای استعماری میخواهند با فشار اقتصادی و توطئههای سیاسی، ارادهٔ ملت ایران را بشکنند اما ما هرگز تسلیم نخواهیم شد. استقلال ما بهای سنگینی دارد، اما این بها ارزش آن را دارد که زیر یوغ بیگانگان نباشیم.»
مصدق از نخستوزیری برکنار شد و نگاه او به سیاست خارجی از رأس قدرت کنار رفت اما این برکناری به خاطر نقش انگلیس و آمریکا، از یک طرف به دیدگاههای او در بین مخالفان شاه، اعتبار بیشتری داد و به چپگرایی و امپریالیسمستیزی محبوبیت بخشید و از طرف دیگر اعتبار محمدرضاشاه بهعنوان فردی که با دخالت بیگانگان به قدرت بازگشته را به شدت خدشهدار کرد.
بهگمانم حتی به قدرت رسیدن روحانیون به عنوان عالیترین نمایندگان سنت و فرهنگ بومی هم مستقیماً نتیجه همان تفکراتی بود که با انگ غربزدگی، با فرهنگ سیاسی مدرن مخالفت میکرد و همهچیز را بومی و خودی میخواست. آخوندها دقیقاً همان خویشتنی بودند که قرار بود به آن بازگردیم و با تکیه بر آن به شکوفایی برسیم!
مصدقیسم نهایتاً به هدفش رسید، اما نه در سال ۳۲ که در سال ۵۷ و ما چنددهه است که با پیامدهای سهمگین آن دستوپنجه نرم میکنیم.
شاهین طهماسبی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- اگر دکتر مصدق پیروز میشد...
در این هفت دههای که از واقعهٔ ۲۸ مرداد میگذرد سؤال اصلی این بوده که این واقعه کودتا بود یا قیام ملی؟ اما من میخواهم در اینجا سؤال دیگری مطرح کنم: اگر دکتر مصدق در بیستوهشتم مرداد ۱۳۳۲ از صحنهٔ سیاست ایران حذف نمیشد و توفیق مییافت که به حکومت خود ادامه دهد چه بر سر ایران میآمد؟
دوستداران دکتر مصدق و بسیاری از دموکراسیخواهان معتقدند که یک نظام دموکراتیک ملی در ایران برقرار میشد و کشور در مسیر آزادی و رفاه قرار میگرفت؛ اما به نظرم این دیدگاه بیش از حد خوشبینانه است. به باورم برقراری یک حکومت دموکراتیک در ایران آن زمان ناممکن بود. دموکراسی پیششرطهایی دارد که در ایران هفتاد سال پیش ابداً فراهم نبودند. خود دکتر مصدق هم بیش از آن که سیاستمداری دموکرات باشد سیاستمداری انگلیسستیز بود و محبوبیتش هم در واقع بیشتر به خاطر همین بهاصطلاح استعمارستیزیاش بود تا دموکراسیخواهیاش.
حالا فرض کنید مصدق موفق میشد شاه را کنار بزند و حاکم کشور شود. بیایید به صحنهٔ سیاسی کشور در آن زمان نگاه کنیم: حزب توده بیهیچ شک و تردیدی قدرتمندترین تشکل سیاسی در کشور است. این حزب با سازماندهی قوی در سراسر کشور نهتنها در بین مردم و کارگران بلکه در بین روشنفکران بیشترین طرفدار را دارد. هیچ عرصهٔ اجتماعی و سیاسی نیست که حزب در آن نفوذ نکرده باشد. از همهٔ اینها مهمتر، سازمان مخفی نظامی حزب در ارتش بسیار قدرتمند است؛ حداقل هفتصد افسر تودهای در این سازمان عضویت دارند. این در حالی است که نیروهای ملی متفرقند.
با توجه به همهٔ این واقعیتها، دکتر مصدق فقط در صورتی میتوانست به حکومت خود ادامه دهد که با حزب توده وارد یک حکومت ائتلافی شود و حتماً میدانید که حکومت ائتلافی اولین شگرد غصب قدرت توسط کمونیستهاست. به احتمال زیاد در ابتدا چند منصب وزارتی غیر مهم به حزب توده داده میشد اما پس از مدتی، به دلیل آشوبها و آشفتگیهایی که تودهایها در کشور به وجود میآوردند (شگرد دوم کمونیستهای آمادهٔ غصب قدرت) مناصب کلیدی کابینه به تودهایها داده میشد و نهایتاً خود دکتر مصدق هم کنار زده میشد و حکومتی کمونیستی در ایران برقرار میشد. ناگفته پیداست که سازمان مخفی نظامی حزب هم گسترش بیشتری مییافت و همزمان کلیت ارتش و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی را هم مال خود میکرد و خلاصه نهایتاً ایران به یکی از اقمار اتحاد شوروی تبدیل میشد؛ و خب شما بهتر از من میدانید که این همسایهٔ شمالی ما همیشه به تمامیت ارضی ما بدترین آسیبها را زده است و چشم طمع به خاک ما داشته و باقی قضایا...
نتیجهگیری پایانی بر عهدهٔ خود شما.
بیژن اشتری
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
ماچادو، برندهٔ نوبل صلح، با پسر ترامپ گفتگو کرده و ببینید چی گفته:
«فراموش کنید عربستان سعودی را، فراموش کنید سعودیها را. ما منابع نفتی بیشتری داریم، یعنی پتانسیلی بینهایت. ما قرار است بازارها را باز کنیم، دولت را از بخش نفت کنار بزنیم و تمام صنایعمان را خصوصیسازی کنیم. ونزوئلا منابع عظیمی دارد؛ نفت، گاز، مواد معدنی، زمین، فناوری. ضمناً همانطور که پیشتر گفتید، ما موقعیتی استراتژیک هم داریم، درست در همسایگی ایالاتمتحده هستیم.
پس ما کار درست را انجام خواهیم داد. ما میدانیم چه باید بکنیم؛ و شرکتهای آمریکایی در موقعیتی فوقالعاده استراتژیک برای سرمایهگذاری هستند. این کشور، ونزوئلا، قرار است درخشانترین فرصت برای سرمایهگذاری شرکتهای آمریکایی باشد؛ برای انسانهای درستکاری که قرار است پول زیادی به دست بیاورند.»
مهدی تدینی
کانال گاراژ
ـــــــــــــــــ
[•• افزودهٔ کانال اندیشه: خردمندی اپوزیسیون ونزوئلا را ببینید. ماچادو بهخوبی میداند که برای مقابلهٔ مؤثر با رژیم ناکارآمد حاکم بر ونزوئلا به حمایت کشوری چون آمریکا هم نیاز دارد، بدینترتیب میکوشد تا تصویری جذاب از فردای براندازی را مقابل چشمان آمریکا نیز ترسیم کند و نشان دهد، تغییر در ونزوئلا برای آمریکاییها هم اتفاقی مثبت خواهد بود.
صرفنظر از نتیجهٔ چنین رویکردی، اقدام خانم ماچادو، بهغایت خردمندانه و دوراندیشانه است. حال به اپوزیسیون «نوبلگرفتهٔ» ما بیندیشید، کسی که هنوز افکار چپزده و ضدامپریالیستی در سر میپروراند و آمریکا را شر میپندارد؛ و نیز به کسانی بیندیشید که شاهزاده رضا پهلوی را برای تلاش جهت جلب حمایت خارجی به خیانت متهم میکنند.
وای بر ما که در چنین مهلکهای، با اینان به دام افتادهایم.]
ـــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- درس خانم ماچادو به ما!
خانم ماریا کورینا ماچادو، رهبر اپوزیسیون ونزوئلا نشان داد که سیاست واقعی یعنی درک درست از توازن قوا و تشخیص دقیقِ دوستان و دشمنان ملت.
او بلافاصله پس از دریافت جایزهٔ صلح نوبل، در عین هشیاری تمام، با دونالد ترامپ تماس گرفت، از او قدردانی کرد و حتی در پیام نخستش این افتخار را به مردم ونزوئلا و رئیسجمهور آمریکا تقدیم کرد. چرا؟ چون بهخوبی میداند که در مسیر مبارزه با استبداد به پشتیبانی عملی آمریکا و جهان آزاد نیاز دارد.
این رفتار هوشمندانه، درسی بزرگ برای ما ایرانیان و بهویژه برای نیروهای اپوزیسیون جمهوری اسلامی در دل دارد. اگر شاهزاده رضا پهلوی برای ایجاد توازن قوا و جلب حمایت جهانی، با سیاستمداران غربی دیدار میکند یا از گفتوگو و همکاری با آنان سخن میگوید، نباید هدف تخریب، توهین و برچسبزنی قرار گیرد. تعامل سیاسی با جهان آزاد، خیانت نیست، بلکه لازمهٔ رهایی از استبداد است.
بیایید صادق باشیم: آنچه باید نکوهش شود، وابستگی به بلوک استبداد شرقی است، نه گفتوگو با کشورهای دموکراتیک غربی. وابستگی به چین و روسیه – دو حکومت تمامیتخواه – هزار بار شرمآورتر از تعامل با کشورهایی است که دستکم به حقوق بشر، آزادی و رفاه ملتهای خودشان احترام میگذارند.
پس دیگر اجازه ندهیم همان ذهنیتهای بیمار و عوامفریبانهٔ پنجاهوهفتی، بار دیگر بر سرمان سایه بیندازد. امروز عصر رسانه و آگاهی است. نباید فریفتهٔ شعارهای توخالی وطندوستان تقلبی شد.
وطندوستی راستین یعنی دفاع از آزادی و سربلندی ایران، نه پنهان شدن پشت شعارهای ضدغربی و خدمت به منافع قدرتهای استبدادی شرقی.
اکنون ما راه آیندهمان را یافتهایم. ما میدانیم دوستان و دشمنان حقیقی ایران چه کسانیاند، و فهمیدهایم که بدون تعامل هوشمندانه با جهان آزاد، عبور از تاریکی جمهوری اسلامی ممکن نیست.
امیر موحد،
رزمندهٔ جنگ
بریده از اصلاحات
ــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
گفتاری قابلتأمل از داروین صبوری، جامعهشناس
باهم بشنویم.
@andiiishe
- در ذهن آنان همهچیز از دست رفته است!
این مصاحبههایی که این روزها با مقامات جمهوریاسلامی انجام میشود، از جنس همان گفتوگوهایی است که ما عموماً، از مسئولان و مقامات حکومتهای ساقطشده سراغ داریم. وقتی همهچیز از دست رفته، آنهایی که روزی بر مسند امور بودند، برای دفاع از خویش سراغ مصاحبه میروند، و خود را گاهی بیاطلاع و گاهی مخالف آن تصمیمات سرنوشتساز معرفی میکنند. غالباً هم مراقباند که چیزی نگویند که بشود در دادگاه علیه آنها استفاده کرد.
اینجا هم ماجرا کموبیش همین است. در ذهن اینها همهچیز از دست رفته است. اوضاع مثل سابق نیست. غالب مقامات جمهوریاسلامی نیمنگاهی هم به این واقعیت دارند که اگر جمهوریاسلامی سقوط کرد، مسئولیت جنایات این حکومت به گردن آنها نیفتد. به همین خاطر هم هیچکسی حاضر نیست تا مسئولیت هفتم اکتبر را بپذیرد. در قرائت رسمی حکومت، هفتم اکتبر هنوز یک پیروزی است، به همین خاطر هم کسی جرأت ندارد علیهش صحبت کند.
اما هیچکسی هم تمایل ندارد شریک این «پیروزی» دیده شود. احتمالاً به این خاطر که بسیاری از اینان، ماجرای ربودن آیشمن از آرژانتین توسط اسرائیلیها و داستان محاکمهٔ او را شنیدهاند. اینجا هم آنسوی ماجرا دوباره اسرائیل قرار دارد. حکومتی که در طول تاریخ خود بارها نشان داده است که به این راحتیها یقهٔ قاتلان مردمش را رها نمیکند.
بامداد اعتماد
ــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- محمود سریعالقلم، شریعتی زمانهٔ ما!
میتوان محمود سریعالقلم را شریعتی زمانهٔ ما دانست. با همان خصائص و سبک سخنوری ولی در جامهای نو و امروزیپسند. سریعالقلم استاد دانشگاه بهشتی است. او چند طرح پژوهشی را در طی این سالها به گفته خودش دنبال کرده است. یکی دربارهٔ توسعه و مفاهیم آن و دیگری طرحی تحت عنوان اقتدارگرایی ایرانی در دورههای مختلف.
سریعالقلم در قامت یک روشنفکر همهچیزدان علتالعلل عدم توسعهیافتگی ایرانیان را فرهنگ آنان دانسته و بارها در مقالات و سخنرانیهای مختلف به تحقیر ایرانیان پرداخته و صفاتی چون فردگرایی منفی، عدم فرهنگ همکاری، دروغگویی، تزویر، ریا، مبهمگویی و عدم ثبات در رأی و عمل را به ایرانیان نسبت داده است.
وی چارهٔ کار را نه در اصلاح و تغییر نهادهای سیاسی و اجتماعی بلکه تغییر فرهنگ دانسته است. این تغییرات بهزعم او زمانبر خواهند بود. ولی ایشان پاسخ نمیدهند کشورهایی چون امارات، عربستان، عمان، قطر و یا سنگاپور که موردعلاقهٔ ایشان است چگونه طی فقط چند دهه هم در مسیر توسعه گام نهادند و هم در زمینهٔ اقتصاد و سیاست از پیشگامان جهان امروز شدند؟ آیا فرهنگ بادیهنشینی اعراب برتر از فرهنگ ایرانیان بود که چنین شتابان به قافلهٔ تمدن پیوستند؟
ایشان در سلسله یادداشتهایی که به ویژگی های ۳۰ گانه مشهور شده و اخیراً همان یادداشتها را در قالب یک کتاب درآورده است، یکی از ویژگی های شهروندان دارای عزت نفس را دوری از قدرت سیاسی و تولید ثروت خارج از چارچوب حکومت میداند، ولی خود ایشان مثال نقض همین قاعده است. سریعالقلم در سه دههٔ گذشته تقریباً بهجز دولت احمدینژاد به تمامی دولتها نزدیک بوده است.
زمانی که روحانی رئیس مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت بود در آنجا با وی همکاری میکرد و همینطور در مراسم تحلیف روحانی در دور اول ریاستجمهوری او یکی از مهمانان وی در مجلس شورای اسلامی بود و از مشاورین غیر رسمی روحانی در طول دوران ریاست جمهوریش محسوب میشد. سریع القلم کتابی تحت عنوان «سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران» نگاشته که توسط مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت چاپ شده و مقدمهٔ آنهم به قلم حسن روحانی است.
در زمان دولت روحانی و شهرداری اصلاحطلبان، برادر وی، مسعود سریعالقلم مدیرعامل فروشگاههای شهروند شد که در زمان مدیریتش ۱۵۱ تن برنج پاکستانی را ۷۰ به ۳۰ با برنج ایرانی مخلوط میکردند و به اسم «برنج هاشمی» میفروختند. اگرچه به دلیل همین فساد عزل شد ولی بعد به مدیرعاملی فروشگاههای برنج محسن منصوب شد! البته ایشان مشاور پایاننامهٔ برادر حسن روحانی ملقب به حسین فریدون هم بودند. همان برادری که به فساد اقتصادی شهره داشت و دستگیر شد.
ایشان که هماره خود را شخصیتی علمی و به دور از قدرت تعریف کرده کتابی دربارهٔ امام موسی صدر نوشته و در آنجا بیان کرده: «امام موسی صدر شاهکار روش و متدولوژی است.» البته گمان کنم تن تام بومن فایرپند و دیگر بزرگان روششناسی پس از خواندن این مهملات در گور لرزیده است! در جلسهای که به مناسبت نقد همین کتاب برگزار شد در تخریب فرهنگ ایرانی و خوشرقصی برای حاکمان بیان میدارد: «من معتقدم که تفکر دینی اصالتاً ضد پوپولیسم است. پوپولیسم نشات گرفته از استبداد تاریخی ایران و سنتهای انباشتهشده در تاریخ ایران است.»
در کتاب «اقتدارگرایی ایرانی در عهد پهلوی» یکی از اشتباهات رضاشاه را عدم ترویج نهضت کتابخوانی میداند! و این نقد را در حالی بیان میکند که جامعهٔ زمان رضاشاه بالغ بر ٪۹۰ بیسواد بودند و اصلاً توان خواندن نداشتند، در فقر و فلاکت به سر میبردند و رضاشاه در تلاش بود تا ابتدا رنج فقر را از دامن مردم بزداید.
ایشان هماره تأکید داشتند که تفاوت انسان مدرن با دیگران در دقیق سخن گفتن است و توجه به اعداد و حتی اعشار آن. ولی خود ایشان در یک سخنرانی بیان میکنند که برای آزمون جامع دکتری در عرض ۹ ماه ۱،۵۰۰ کتاب خواندهاند، یعنی روزی ۵.۵ کتاب!
در جایی دیگر در نقد فرهنگ ایران، در راستای ادعاهای عجیب همیشگیاش بیان میدارد گنشر، وزیر خارجه آلمان غربی پس از اتحاد دو آلمان استعفا داد و گفت تنها هدفش همین بوده و دیگر قدرت برایش ارزشی نداشت. در حالی که اتحاد آلمان در سال ۱۹۹۰ صورت پذیرفت و گنشر تا سال ۱۹۹۲ وزیر خارجهٔ آلمان باقی ماند و تا سال ۱۹۹۸ هم در مجلس آلمان به خدمت ادامه داد.
پروژهٔ فکری آقای سریعالقلم مشخص است:
• گام اول توسعه تغییر اندیشه و فرهنگ است.
• تحقیر فرهنگ و تمدن ایرانیان.
نتیجه اینکه تا زمانی که فرهنگ ایرانیان عقبافتاده است هیچ تغییری ممکن نیست و اصلاح و یا تغییرات ساختارهای سیاسی ایران هم چارهساز نخواهد بود!
بهروز حسینی
ــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
جمهوری اسلامی رسماً و علناً گزینه جنگ را انتخاب کرده و امکان هرگونه مصالحهای را کنار گذاشته است. الآن اما هیچ خبری از آن صلحطلبان رقیقالقلب و وطندوستان دوازدهروزه و بیانیهنویسهای پروگرسیو نیست که نیست.
فردا که آخوندها رفتند زیر چک و لگد اسراییل و در این میان ویرانی جنگ دامان برخی از هممیهنانمان را هم گرفت ناگهان سروکلهٔ اینها پیدا خواهد شد، نه برای نجات آن هممیهنان از عواقب جنگ، بلکه برای رهانیدن آخوندها از زیر بار حملات اسراییل.
اینان اگر بهراستی طالب صلح بودند و دلسوز وطن، همین الان باید یقهٔ آخوندها را میچسبیدند تا مانع جنگی دیگری شوند.
حالا فقط برای غزه پستان به تنور میچسبانند؛ آن هم نه واقعاً برای مردم غزه، بلکه چنین میکنند تا بتوانند جنگطلبی و یهودستیزی آخوندها را توجیه کنند.
اینان احمقهای همواره مفید به حال آخوندهایند!
ناصر کرمی
ــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- آیا «حاج امین الحسینی» را میشناسید؟
تردیدی ندارم بسیاری در ایران، حتی در میان محافل روشنفکری، بهنحوی قاطعانه در مورد مناقشات اساسی خاورمیانه و فلسطین نظر میدهند بیآنکه به عنوان مثال با شخصیت کلیدی و تاثیرگذاری همچون حاج امین الحسینی و کارنامهٔ سیاسیاش اندکی آشنایی داشته باشند.
حاج امین الحسینی از سال ١٩٢١ تا آغاز جنگ جهانی دوم مفتی اعظم و نیز با نفوذترین رهبر سیاسی جامعهٔ فلسطینیان بود. او در مصر تحصیل کرده و از شاگردان فکری سید جمال و عبده محسوب میشد. وی سالها به مبارزهٔ سیاسی و گاه مسلحانه علیه نفوذ روزافزون یهودیان فلسطین ادامه داد. با آغاز جنگ جهانی دوم به عراق رفت و در کودتای طرفدار آلمان، برای سرنگون ساختن رشید عالی، نقش مهمی بر عهده گرفت. پس از سرنگونی حکومت رشید، امین الحسینی به آلمان رفت و مورد استقبال پرشور هیتلر و سران آلمان نازی قرار گرفت.
او با خود ایدههای بسیاری به آلمان برده بود. در آن زمان در میان نازیها در مورد شیوهٔ برخورد با یهودیان اختلافنظر وجود داشت. گرچه هواداران نابودی یهودیان بیشتر بودند اما گروهی نیز از ایدهٔ اخراج یهودیان از آلمان و فرستادن آنها به فلسطین و خاورمیانه طرفداری می کردند. امین الحسینی در جریان دیدارهای پرشمارش با هیتلر، هیملر، مولر و دیگر سران نازی تلاشهای بسیاری کرد تا آنان را نسبت به ایدهٔ نابودی دستجمعی تمامی یهودیان چه در اروپا و چه در خاورمیانه ترغیب نماید.
امین الحسینی به پیشروی قوای آلمان نازی که از لیبی به سوی مصر حملهور بودند، امید زیادی بسته بود. او بهصراحت در اعلامیههای خود وعده میداد، همراه با قوای آلمان وارد فلسطین میشود و تکتک یهودیان آنجا را خواهد کشت. با شکست نیروهای آلمان در نبرد سرنوشتساز العلمین، این امیدهای امین الحسینی بر باد رفتند. اما هیتلر و سران نازی او را تشویق کردند که در جبههای دیگر وارد عمل شود.
در یوگوسلاوی نازیها با نیرومندترین جنبش پارتیزانی اروپا دست و پنجه نرم میکردند. حضور سیاسی-نظامی الحسینی به عنوان یک رهبر محبوب و پرنفوذ مسلمان میتوانست مسلمانان بوسنیایی را به سود نازیها برای جنگ با پارتیزانها متحد کند.
الحسینی که در جنگ جهانی اول، افسر ارتش عثمانی بود، با همکاری ارتش آلمان صدهزار بوسنیایی را به نفع نازیها مسلح کرد. زبدهترین آنها در لشکر مخصوص مسلمان وافناساس گرد آمدند. کارنامهٔ این نیرو، هولآور بود. حدود دویست هزار مسیحی صرب، ٢٢ هزار یهودی و چهل هزار کولی به دست نیروهای الحسینی به قتل رسیدند. روش مشهور او برای جدا کردن صربهای مسیحی از یهودیان در شهرها و روستا ها پوشاندن بازوبند آبی به صربهای مسیحی و بازوبند زرد به یهودیان بود.
پس از پایان جنگ و شکست آلمان، مارشال تیتو رهبر یوگوسلاوی، نام امین الحسینی را در ردیفهای بالایی لیست جنایتکاران جنگی تحت تعقیب قرار داد. اما او توانست بگریزد و مخفیانه به خاورمیانه بازگردد. او با همکاری اخوان المسلمین، مبارزه علیه یهودیان در فلسطین را سازمان داد و تا مدتی روابط گرمی با عبدالناصر و حکومت او داشت. الحسینی در سال ١٩٤٨ به ریاست «مجلس ملی فلسطین» رسید و در سال ١٩٥٤ به نمایندگی از فلسطین در کنفرانس مشهور کشورهای غیر متعهد در باندونگ اندونزی شرکت کرد. وی در سال ١٩٧٤ در بیروت لبنان درگذشت و پیکر او با شکوه تمام تشیع و در مقبرةالشهدای این شهر به خاک سپرده شد.
طوس طهماسبی
نویسنده و پژوهشگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- قتلعام انقلابی گنجشکها!
مائو رهبر انقلاب چین که خود را پیرو اندیشه مارکس، لنین و استالین میدانست، قبل از برنامهٔ «جهش بزرگ» در سال ۱۹۵۸، سه حیوان «موش ، پشه و مگس» را به عنوان دشمنان خلق چین معرفی کرد و خواهان نابودی آنها شد، اما در جریان برنامهٔ جهش بزرگ، حوزههای حزبی گزارش دادند که گنجشکها بخش زیادی از محصولات کشاورزی را میخورند. مائو با جمعبندی نظرات ماموران حزبی، فرمان قتلعام گنجشکها را صادر کرد و از تودههای مردم خواست تا بهعنوان وظیفهای انقلابی گنجشکها را نابود کنند.
معلمان در مدرسه با حرارت دانشآموزان را علیه گنجشکها تحریک و گنجشکها را عامل گرسنگی و کمبود مواد غذایی اعلام میکردند. دانشآموزان مدارس و نظامیان نقش مهمی در این جنبش ایفا کردند. هر دانشآموز بهعنوان وظیفهٔ انقلابی روزانه با تیرکمان تعداد معینی گنجشک را شکار میکرد. بچهها لانههای گنجشکها را ویران و تخمهای آنها را ازبین میبردند. نظامیان در سراسر کشور با زدن شیپور و طبل مانع نشستن گنجشکها روی شاخهٔ درختان میشدند. گنجشکها روی هوا در اثر خستگی هلاک میشدند و سقوط میکردند.
تحویل دادن لاشهٔ گنجشکها تشویق و جایزه داشت. دانشآموزان لاشه گنجشکها را به نخ میکشیدند و تحویل مقامات حزبی میدادند و جایزه میگرفتند.
تقریباً تمام گنجشکها در عرض چند ماه قتلعام شدند و لاشههای آنها با کامیون به حوزههای حزبی منتقل و پس از شمارش به دبیرخانهٔ حزب در پکن گزارش میشد. اما داستان مطابق تئوری انقلابی صدر مائو پیش نرفت. ناگهان سر وکلهٔ ملخ ها در مزارع پیدا شد.
در غیبت گنجشکها تعادل اکوسیستم به هم خورده بود و جمعیت ملخها و دیگر آفات نباتی به صورت انفجاری افزایش یافته بود. معلوم شد که گنجشکها فقط از دانهٔ غلات تغذیه نمیکردند، بلکه حشراتی مانند ملخ ها را هم میخوردند.
به دنبال قتلعام گنجشکها، تولید محصولات کشاورزی به شدت پایین آمد و میلیونها نفر بر اثر گرسنگی مردند. از بالا دستور آمد که گنجشکها را نکشید، اما دیگر گنجشکی باقی نمانده بود!
مائو هرگز به اشتباه خود اعتراف نکرد. مگر ممکن است نیمهخدایی که میلیونها نفر او را میپرستیدند، خطا کند؟ اما تا چندسال یکی از واردات چین از اتحاد شوروی گنجشک زنده بود تا دوباره تعادل را به طبیعت برگردانند و جمعیت حشرات را با افزایش تعداد گنجشکها کنترل کنند.
دخالت حکومتها در اقتصاد، فرهنگ و جامعه چیزی شبیه جنبش گنجشککشی درچین است. کمونیستها ارادهگرا بودند. آنها با نیات خوب، بزرگترین جنایات تاریخ را مرتکب شدند. مائو که تحصیلاتی در حد دیپلم موسطه داشت، میخواست جامعهٔ عقبمانده و فقر چین را با دستورالعملهای انقلابی صنعتی و مرفه کند و تبعیض و نابرابری را بهکلی بر اندازد. اما اقدامات او چون ارادهگریانه و بر خلاف منطق تغییرات اجتماعی بودند، تعادل جامعه را بر هم زدند، نتایج معکوس به بارآوردند و میلیونها انسان را مثل موش آزمایشگاهی قربانی کردند.
رهبران چین بعد از مرگ مائو متوجه اشتباهات خود شدند و با پذیرش روابط اقتصاد آزاد در بخشهایی از کشور، راه صنعتی شدن و رشد اقتصادی را کشف کردند. اقتصاد چین پس از ۳۰ سال آزمون و خطای انقلابی راه خود را پیدا و از آن به بعد شروع به رشد کرد.
برخلاف تصور کمونیستها، در یک کشور فقیر با اقتصاد کوچک و عقبمانده، تلاش برای برابری اقتصادی منجر به توزیع فقر بین مردم میشود. برعکس چین انقلابی، راهی که تایوان، سنگاپور و کرهٔ جنوبی برای توسعه و عدالت پیمودند به مراتب کم هزینهتر و موفقتر از راهی بود که چین، ویتنام، کامبوج، شوروی و کوبا طی کردند.
راه رشد مارکسیستی در همهٔ کشورها شکست خورد. حتی یک کشور بر اساس این الگو به رفاه و آزادی و خوشبختی نرسید. بدتر اینکه در همهٔ کشورها ، منجر به فجایع انسانی و زیست محیطی و دیکتاتوری و فقر شد. «دنگ شیائوپینگ» جانشین عملگرای مائو، ایدئولوژی را در بخش اقتصاد کنارگذاشت و گفت : «گربه باید موش بگیرد سیاه و سفید بودن آن مهم نیست.»
توسعهٔ کشورها از طریق جذب سرمایه و تربیت نیروی انسانی و افزایش تولید ناخالص داخلی و توسعهٔ صادرات میسر است. دخالت حکومتها در اقتصاد از طریق دادن سوبسید و قوانین محدودکنندهٔ سرمایهگذاری و مختل کردن رقابت و در یک کلام اقتصاد دستوری، باعث رکود و ایجاد رانت و فساد میشود و جامعهای را به قهقرا میبرد.
شیرزاد عبداللهی،
روزنامه نگار
ـــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- بازاندیشی تاریخی حق مسلم ماست!
گذشته به ما مربوطه، به اندازۀ زمان حال. همونطور که آیندگان بخواهند یا نه به ما مربوطند و ما در سرنوشت اونها نقش اساسی داریم. سرنوشت یک انسان با تولدش شروع نمیشه، بلکه در لحظۀ تولد بخش بزرگی از اینکه سرنوشت ما چه خواهد بود توسط زندگانی که پیش از تولد ما زیستهان، رقم خورده. ما وارد ریلهایی میشیم که نسلهای سابق برامون کار گذاشتن - و این ریلها حاصل جمع عملکرد اونهاست.
درنتیجه ما کاملاً متأثر از «عمل» پیشینیانیم. اما میدونیم که عمل متأثر از «تفکر» و «ایدههای» انسانهاست و «اَعمال جمعی» - که تاریخ رو میسازن - متأثر از «تفکرات جمعی» هستن. نتیجهگیریِ بدیهی اینه که تفکرات نسلهای پیشین از رهگذر عملشون مستقیماً بر سرنوشت ما اثر میگذارن. هر نسلی بخواد یا نه، جبراً وارث تفکرات پیشینیانه. این ارث - شوم باشه یا خجسته - مثل باری بر دوش فرد گذاشته میشه و گریزی ازش نیست - مگر به هزینۀ گزاف.
به همین دلیل اندیشههای سیاسی گذشتگان «تاریخ» نیست، یعنی «تاریخ» نشده؛ بلکه این «اعمال گذشتگان» هستش که به تاریخ بدل شدن. اندیشههای اونها تاریخ نیستن، چون هنوز در زندگی ما جاریان، سرنوشت ما رو رقم زدن، و ما داریم اون اندیشهها رو زندگی میکنیم.
اینکه درآمد سرانۀ ما چقدر باشه، جایگاهمون در جهان کجا باشه، وضعیت تولید ثروت، شکل حاکمیت، استانداردهای زندگیمون چیه و بسیاری نکات خُرد و کلان دیگه همهوهمه «تا حدی» متأثر از تفکرات گذشتگان هست و خواهد بود.
این گرفتاری در گذشته به خصوص زمانی تشدید میشه که عنصر دموکراسی تضعیف بشه؛ وقتی شیوۀ حکمرانیِ دموکراتیک که هدف اصلیش انتقالِ ارادۀ اجتماعیِ زمان حال به حاکمیته، بُریده میشه؛ وقتی تسمههای انتقال ایدهها و خواستها از جامعه به حکومت قطع میشه و دیگه چرخش تفکرات در سطح حاکمیت رخ نمیده. نتیجه اینه که حاکمیت مانند برکه یا مرداب، هیچ ورودی جدیدی نمیگیره. این باعث میشه تأثیرگذاری گذشتگان، یعنی تأثیر تفکرات نسلهای پیشین، بر زندگی ما تشدید بشه. همۀ اینها یعنی نقد و بررسی افکار گذشتگان حق مسلم ماست؛ همینقدر که حق نقد تفکرات امروز رو داریم.
عالَمِ تفکرات دنیایی پیچیده و زمانمند متشکل از رشتههای پیچیدۀ علتومعلولیه. یعنی چه؟ یعنی شما برای اینکه مشکل کبدتون رو حل کنید، باید رژیم غذاییتون رو عوض کنید. با تغییر رژیم غذایی به مرور مشکل کبد هم رفع میشه (بدون اینکه مستقیماً کاری برای کبد کنید). گاهی برای اینکه یک چیز در زمان حال عوض بشه در همین زمان حال کاری از دستتون برنمیاد، بلکه باید به عقب برگردید و اهرمی رو در گذشته فشار بدید. برای اینکه اندیشۀ امروزی بهبود یا تغییر پیدا کنه، باید رفت به گذشته و دستهها رو جابجا کرد، ریلهای فکری رو عوض کرد، مفاهیم رو بازتعریف کرد. در یک کلام: باید بازنگری تاریخی کرد.
هیچ نسلی حق و اجازه نداره دیدگاههای خودش رو به نسلهای بعدی تحمیل کنه. اصلاً ثمرات تفکر طی بلندمدت روشن میشن، و این یعنی یک نسل ممکنه خودش پیامدهای تفکرات خودش رو نچشه و نبینه.
در گذار نسلها این قاعدۀ طلایی که «هر کس هر چه بکاره درو خواهد کرد» صادق نیست؛ درو میمونه برای نسلهای بعد! درنتیجه وقتی پیامدهای تفکرات نسلی رو نسلهای بعد ببینند، مشخصه که دریافت روشنتری هم از اون تفکرات پیدا میکنن.
بعید نیست برخی تفکرات امروزی ما هم در آینده به پیامدهایی منجر بشن که فکرش رو نکرده بودیم. انسانیم، در تاروپود زمان اسیریم، غیبگو یا خدا نیستیم که بتونیم زنجیرۀ علّی آینده رو پیشبینی کنیم. اما این دلیل نمیشه اگر در آینده متوجه شدیم برخی تفکرات امروزمون پیامدهای ناگوار داشتن، لجاجت به خرج بدیم و به نسلهای بعد بگیم «شما نمیفهمید! اون زمانه رو ندیدید!»
انسان مسئولیت خدایی نداره، اما مسئول تفکرات خودش هست. تفکر کاملاً سیاله. فقط با بازاندیشی دائم میشه از باتلاقی شدن فکر جلوگیری کرد. اگر هدف زندگی انسان بهروزیه، هر تفکری این بهروزی رو تأمین کنه، تفکر شایستهایه و هر تفکری هر قدر هم زیبا به نظر برسه، اگر بهروزی رو تخریب کنه قابلدفاع نیست.
ما قرار نیست تمام ابعاد اندیشهمون رو در لحظه بدونیم، اما اندیشه وقتی به عمل درمیاد وظیفۀ ما شروع میشه. کسی که این بازاندیشی رو تخطئه کنه، اول به خودش بعد به همنسلان و بعد به آیندگانش جفا کرده. پس بازاندیشی تاریخی حق مسلم ماست! قرار نیست نسلهای آتی در برابر هیجانزدگیها و تفکرات نسجیدۀ نسلهای پیشین به عنوان «حقایقی خدشهناپذیر» سر تسلیم فرود بیارن. کسانی هم که مانند گزمههای تاریخ، داروغههای حافظ تفکرات قدیم و توجیهگران خطاهای پیشینیان جلوی بازاندیشی را میگیرند، جلادان آیندگان هستند.
مهدی تدینی
کانال گاراژ
ـــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
یکی از مشخصههای امر اصیل این است که در نقطهای زمانی بیقدر میشود، هر که از راه میرسد، لگدی حوالهاش میکند... لگد زدن به اصالت مُد میشود؛ ولی این مدها محو خواهند شد و ما دوباره به اصالت خود بازمیگردیم.
داروین صبوری
جامعهشناس
@andiiishe
[ویدئوی پیوست را تماشا کنید]
جدی جدی مردم ایران رو متهم کرد به «توحش»!
خیلی عجیبه! در خاطر ندارم کسی تا این حد صریح، بیپروا و گستاخانه به مردم ایران تاخته باشه! اونم برای چی؟ برای دوست داشتن ایران! هیچگونه تمایز و تبصره هم به کار نمیبره. کاملاً عمومی صحبت میکنه. بازگشت به خودآگاهی ایرانی برای بعضی بسیار ناگوار بوده. به خاطر انتقاد از یه شبهکُمدین متهم شدیم به «توحش». به خاطر احترام به فردوسی شدیم «گاوپرست». بعید میدونم چنین تعمیمهای ناروا و چنین یاوهبافیهایی هیچ ربطی به کار علمی داشته باشه.
اگر بیبیسی فارسی نبود، هیچکس توی این مملکت کسانی مثل این فرد رو نه دیده بود و نه میشناخت. سالهایسال امثال ایشون پای ثابت این شبکههای فارسیزبان خارجی بودند که هیچ تعهدی به بهروزی مردم ایران ندارند.
اما به عنوان کسی که بخش عمدۀ تحقیقات و ترجمههام دربارۀ فاشیسم بوده، وظیفۀ خودم میدونم که یادآوری کنم همه باید هشیار باشیم تا از فاشیستی شدن افکار جامعه جلوگیری کنیم - حتی از فاشیستی شدن افکار بخش کوچکی از مردم. راهش هم ترویج تفکرات لیبراله. رابطۀ لیبرالیسم و فاشیسم رابطۀ جن و بسماللهه. باطلالسحر فاشیسم لیبرالیسمه.
و البته همین تحقیقات باعث شده یاد بگیرم که باید جلوی آدرس غلط دادن به جامعه رو گرفت. اتفاقی که در جامعۀ ایران داره میافته صرفاً یک بازاندیشی تاریخیه؛ تجدیدنظرطلبی تاریخیه. تلاشی برای ایدئولوژیزدایی کردن از سیاسته، منتها جایگزین ایدئولوژی چپ و بنیادگرا قاعدتاً باید بازگشت به «دیدگاه ملی» باشه، چون این دیدگاه ملی حبلالمتینی برای رسیدن به فردای بهتره. کسی که مردم ایران رو دوست داره، باید بر هویت ملی و همزمان ارزشهای لیبرال تأکید کنه. ما برای فردای بهتر دستورالعملی میخوایم و این چیزی مگر اولویت دادن به امر ملی در برابر همهنوع فرقهگرایی و چپگرایی نیست.
کسی که این تلاش فکری جامعه برای ایدئولوژیزدایی رو نادیده میگیره و فقط بر اساس تندرویهای یک اقلیت، کل مردم ایران رو داوری، تخطئه و ملامت میکنه و حتی متهم به توحش میکنه، آشکارا ریگی به کفش داره ــ به زبان ساده: از اینکه بالاخره مردم ایران کشتی نجاتی یافتند ناخرسنده و با تبر به جان این کشتی افتاده.
مهدی تدینی،
کانال گاراژ
ـــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- هزار نقاب اصلاحطلبان
نقد شاهنامه؟ هرچه بیشتر بهتر. تفسیر شاهنامه؟ هرچه بیشتر بهتر. هجو شاهنامه؟ بفرمایید. شوخی با شاهنامه، نفی شاهنامه، اصلاً هر کاری علیه شاهنامه یا هر متن یا نماد دیگری میکنید حق شماست. کسی هم نمیتواند این حق را از شما بگیرد. شما آزادید که هرچیزی را نقد و نفی و هجو کنید. با هرکسی هم میتوانید این کارها را بکنید، مادامکه حقوقش را نقض نکنید؛ و متقابلاً دیگران آزادند (آزادند؟) نسبت به شما و اعتقادات و علایقتان همین کارها را ولو کوبندهتر بکنند. آزادی تابع وضعیت حساس کنونی و شرایط اضطراری نیست. استثنابردار هم نیست.
مشکل کجاست؟ اینجاست که نقد و نفی و توهین و دهنکجی دیگر نه صرفاً یک «کنش شخصی» که جزئی از یک پروژهٔ کلان باشد. اینجاست که دلقکهای تحتقرارداد یک حکومت یا دولت یا جناح خاص پروژه بگیرند تا سازمانیافته به متنی یا شخصی یا گفتمانی حمله کنند. این دیگر نه «استفاده از حقوق فردی» که «اجرای پروژهٔ حکومتی»ست. پروژههای دیگر کم نیستند. آخرینش همین عکسهای گوگولی خوشآبورنگ خاتمیپسند از دختران بیحجاب و باحجاب شاداب در میزانسنهای «یهویی» در تهران. در اینطور موارد ما صرفاً با افرادی روبهرو نیستیم که دارند زندگیشان را میکنند و از حقوقشان استفاده میکنند. با پروژهبگیرها و پیمانکارهایی مواجهیم که بفرموده میکوشند گفتمان مسلط جامعه را که خطری جدی برای کارفرماهاست هدف بگیرند و مستقیم و غیرمستقیم، آشکار و پنهان، به عقل سلیم شهروندان سوءقصد کنند.
از یاد نبریم که همهٔ این پروژهها در زمانی انجام میشود که مخالفان کارفرماها حق ندارند نظراتشان را دستکم در بعضی موضوعات حیاتی مطرح کنند. حق ندارند بعضی چیزها و بعضی اشخاص را نقد کنند. هزینهٔ نقدشان چنان سنگین به نظر میرسد که از ارائهاش صرفنظر میکنند. متهم ردیف اول تا دهم چه کسی است؟ نیرویی که نوعی حکومتنظامی اعلامنشده در عرصهٔ عمومی و فضای مجازی به راه انداخته است. همین نیروست که با یک دست دهان مخالفان را میبندد و با دست دیگرش به اینها پروژه میدهد تا اجرا کنند.
تا وقتی که بخشی از ملت (اینجا اکثریت) آزاد نیستند که حرفشان را بزنند، دفاع از آزادی کارفرماها و پیمانکارها بیمعنیست یا به زیان آزادی ملت تمام میشود. اصلاً دولت چرا باید آزاد باشد که علیه ملت پروژه تعریف کند؟ وقتی «همهٔ شهروندان» نمیتوانند آزادانه «همهچیز» را نقد کند و از حقوقشان استفاده کنند، دعوت آنها به خویشتنداری و سکوت در برابر پروژهها، نه دفاع از آزادی که یکجور رشوهٔ خواسته یا ناخواسته به کافرماهاست. دستشان بازتر میشود تا بتوانند پروژههایشان را راحتتر پیش ببرند.
و ضمناً نباید جای شاکی و متهم را عوض کرد. شاکی شهروندان بیشماری هستند که از بدیهیترین حقوقشان محروم شدهاند. شهروندانی که دستکم در این صد سال اخیر نمیتوان حتا یک مورد یافت که در دفاع از شاهنامه یا هر مظهر ملی دیگری خراشی بر کسی انداخته باشند. اگر نتوانند دو کلام حرف هم بزنند یا گیرم پرخاش هم بکنند چه کنند؟ در مقابل، کسانی ایستادهاند که تاریخچهای از ترور و ارعاب و سرکوبی و خفقان ساختهاند و همچنان ادامه میدهند. اگر با آنها در نمیافتید دستکم دفاع بیمورد هم نکنید.
در قضیهٔ این خانم و همکارهایش بهوضوح با پروژهای طرفیم که کاملاً همجهت با ارادهٔ دستکم بخشهایی از دولت و حاکمیت است؛ دولتی که از رأس تا برخی از مهمترین اضلاعش به زبان بیزبانی نمادها و نشانههای ملیت ایرانی را هدف گرفتهاند و میکوشند علائق قبیلهای و بدویشان را نرمنرمک جایگزین کنند. و این «دیجیتالکارها» در کنار سلبریتیهای باقیمانده آخرین ذخایر روزنهگشایان شدهاند بلکه بتوانند کسادی بقالی ایشان را چاره کنند. امروز از روزنامهنگار و نویسندهٔ اجارهای قیمتیتر و کارراهاندازترند. در لولای طبقهٔ متوسط و دولتی ایستادهاند که در تأمین نیازهای اولیهٔ ملت هم وامانده است.
در آخر یادآوری کنم که اینها، این کارفرماها، از تبار همان کسانیاند که دستکم یک قرن است که کمر به تحقیر و محو و حذف هر آن چیزی بستهاند که این ملت را ملت و این کشور را کشور کرده است. شاهنامهٔ فردوسی یکی از مهمترین ستونهاییست که از انگزهانگزه و عر و تیز اینها گزندی ندیده است. حساسیت و عصبانیت عمدهٔ شهروندانی که من دیدهام نه از سر چهارتا لیچار و چشم و ابرو آمدن و توهین مشتی بیمایهٔ نکره به فردوسی که پردهٔ جدید از نمایشیست که سالهاست با آن آشنایند. فرقش با گذشته این است که فعلاً صفحهای دارند و میتوانند صدایشان را بلند کنند. کلید قطع و وصل همین هم دست کارفرماهاست.
آزاد عندلیبی
نویسنده و مترجم
ـــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- «برنامههای شاه به نفع ایران بودند؛ ما نمیفهمیدیم!»
عزتالله سحابی، فعال سیاسی مخالف حکومت شاه که مدتی ریاست سازمان برنامه و بودجه را در دولت مهدی بازرگان در دست داشت، در کتاب خاطرات خود مینویسد که بسیاری از برنامههای محمدرضا شاه، از نظر اصولی به نفع ایران بودند اما اغلب مخالفان، از جمله خودش، آن زمان متوجه این واقعیت نمیشدند.
سحابی مینویسد: «بسیاری از کارشناسان صدیق اذعان میکنند که تعدادی از برنامههای شاه از نظر اصولی به نفع ایران بود. مثلاً وقتی که قرارداد ۱۹۷۵ میان شاه و صدامحسین بسته شد، دو دولت امضاء کردند، در دو مجلس نیز تصویب شد و به سازمان ملل رفت و بسیار در آن محکمکاری شد. این قرارداد خیلی به نفع ایران بود و خطی را به عنوان خط مرز تعیین کردند که قسمت پرعمق اروندرود بود. شرق این خط به ایران تعلق گرفت ولی ما این را متوجه نمیشدیم.»
سحابی دربارهٔ خریدها و ساختوسازهای نظامی حکومت سابق ایران نیز با ذکر مثال پایگاههای هوایی وحدتی و شاهرخی، نوشته است: «از دههٔ ۴۰ رژیم شاه در غرب کشور شروع به ایجاد استحکاماتی نمود. پایگاه وحدتی و پایگاه شاهرخی که در حقیقت شهری زیرزمینی است و فرودگاه آن نیز زیر زمین است. من خود در زمان جنگ پایگاه وحدتی دزفول را دیدم. هواپیماهای جت اف-۱۴ از زیر زمین با سرعت تمام بیرون میآمدند و به هوا میرفتند یا از بالا میآمدند، چتری پشت آنها باز میشد و یکراست به زیر زمین میرفتند؛ تشکیلات عظیمی بود.»
سحابی در جای دیگری از کتابش میگوید: «در آن روزها یعنی در دوران حاکمیت مطلقهٔ شاه، بیشتر دوستان و حتی خود من میگفتیم شاه خیانت میکند و میخواهد جنگ اصلی ما را که باید با اسرائیل باشد، به جنگ با اعراب بدل کند! باری انقلاب شد و عراق به ایران حمله کرد، آن روز تازه دانستیم که در اساسنامهٔ حزب بعث ‹وحدت سرزمینهای عربیزبان› یک اصل شمرده شده است.»
«منظور از سرزمینهای عربی زبان همین استانهای عربیزبان بود که در ایران است، یعنی ایلام، گیلانغرب و خوزستان. پس عراق به طور ذاتی به ایران نظر داشت و میخواست قسمتی از ایران را ضمیمهٔ خاک خود نماید. شاه هم این را بهخوبی فهمیده بود و در غرب استحکامات میساخت اما ما به همین خاطر به او ناسزا میگفتیم.»
عزتالله سحابی مسئلهٔ منابع طبیعی را مثال میآورد و مینویسد: «منصور روحانی وزیر کشاورزی وقت، یک زمان اعلام کرد که باید هشت میلیون رأس دام، از مراتع کشور خارج شوند وگرنه مراتع از بین خواهند رفت. خود شاه نیز در سخنرانی خود گفت حیوان شریری به نام بز وجود دارد که ریشههای گیاهان را از بن میکند. از این حیوان نباید استفاده شود. من در زندان این مطالب را در روزنامه خوانده بودم و پیش خود تحلیل میکردم که شاه با این کار میخواهد روستاییان را وابسته نماید.»
او ادامه میدهد: «روستاییان از بز، پشم و شیر به دست میآورند و از همهچیز و حتی شاخ و گوشت آن استفاده میکنند. این حیوان اساس زندگی روستاییان است و آنان با همین حیوانات و زندگی سادهشان از دولت مستقلاند. و ما فکر میکردیم شاه میخواهد به این دسیسه روستاییان را به دولت وابسته کند.»
سحابی در ادامه مینویسد: «در حالی که پس از انقلاب، هنگامی که بهعنوان نمایندهٔ مردم به مجلس راه یافتیم، در کمیسیون برنامه و بودجه، مسؤلین وزارت کشاورزی پس از انقلاب به کمیسیون میآمدند، برخی از آنان مسؤلان سازمان جنگلها بودند و میگفتند باید سی میلیون رأس دام از مراتع خارج شوند، تا کنون بخشهایی از مراتع نابود شده است و برای احیای باقیماندهاش، این کار باید انجام بشود، و ما آن زمان فهمیدیم که واقعاً در کنار گود بودن و شعارهای بزرگ دادن با مسوولیت اجرایی داشتن تفاوت دارد.»
•• از جلد دوم خاطرات عزتالله سحابی (سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۹) به نام «نیمقرن خاطره و تجربه» که در ایران اجازهٔ چاپ نیافت و از سوی نشر خاوران پاریس منتشر شده و در کتابفروشیهای خارج از کشور در دسترس است. یادداشت بالا از صفحات ۲۶ و ۲۷ کتاب آورده شدهاند.
ــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن تحلیلهای روز دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- بهراستی چه کسی در ۲۸ مرداد کودتا کرد؟
دکتر عباس میلانی، تاریخپژوه و مدیر برنامهٔ مطالعهٔ ایران در دانشگاه استنفورد به این پرسش پاسخ میهد؛ پاسخی که با روایتهای غالب متفاوت است.
@andiiishe
- هویدا؛ نخستوزیری دوراندیش و مؤثر
تصویر پیوست، امیرعباس هویدا را در حال کار با نخستین کامپیوتری که در اواسط دههٔ چهل شمسی وارد ایران شد، نشان میدهد.
هویدا موفقترین دولت تاریخ ایران از لحاظ اقتصاد و توسعه را رهبری کرد. در تاریخ ایران دورانی را نمیتوان یافت که از دههٔ میان سالهای ۴۳ تا ۵۳ درخشانتر بوده باشد. حالا که ابرهای عقده و توهم کنار رفته و تازیانهٔ جانکاه واقعیت، چشمها را باز کرده، مشخص شده که برخی از بینشها و سیاستهای هویدا تا چه میزان نبوغآمیز و فراتر از زمان خود بوده است.
هویدا درک عمیقی از اهمیت راهبردی مسئلهٔ آب در ایران داشت. او معتقد بود که منابع محدود آبهای زیرزمینی ایران را به هر قیمت باید حفظ کرد. هویدا از خطر گسترش بیش از اندازهٔ کشاورزی برای منابع آب ایران آگاه بود و مصرانه بر این سیاست پافشاری میکرد که پایهٔ اصلی اقتصاد ایران نباید کشاورزی باشد. از نظر او باید بخشی از محصولات کشاورزی و مواد خوراکی از خارج وارد میشد تا امکان حفظ و تجدید منابع زیرزمینی آب فراهم شود.
این دیدگاه هویدا اما از نگاه انقلابیون پنجاهوهفتی، گناهی نابخشودنی بود. آنها فکر میکردند که این نخست وزیر «غربزده» و «سرسپرده» سفرهٔ گشودهٔ خداوند را از بندگانش دریغ میکند و به دستور امپریالیستها مانع از خودکفایی کشور در کشاورزی میشود!
محدودیتهای دولت هویدا در زمینهٔ حفر چاه مطلقاً برای انقلابیون پنجاهوهفتی قابل درک نبود. از نظر آنان منابع طبیعی بیکران و نامحدود بود و محروم کردن بندگان مستضعف خدا از آن جز خباثت نمیتوانست معنایی داشته باشد.
هویدا و محمدرضاشاه هردو معتقد بودند که وقتی پایهٔ اصلی اقتصاد ایران بر صنعت، توریسم و سرمایهگذاری در خارج از کشور بنا شود، قاعدهٔ عقلانی مزیت نسبی رعایت شده و عایدات آن چنان سرشار خواهد بود که هیچگاه مشکلی برای وارد کردن بخشی از محصولات کشاورزی وجود نخواهد داشت. این تقریباً همان سیاستی است که در سالهای اخیر محمد بن سلمان در عربستان در پیش گرفته و نتایج درخشانش آشکار شده است.
پس از انقلاب ۵۷ که تمام محدودیتهای دوران پهلوی در زمینهٔ منابع آب لغو گردید و آمار حفر چاه به شکلی انفجاری صعودی شد، زمینه برای بحران امروز فراهم گردید. در دههٔ شصت تولید محصولات کشاورزی ایران از رشد نسبی برخوردار شد اما همانطور که هویدا پیشبینی کرده بود کشاورزی نتوانست اقتصاد ایران را بالا بکشد، چرا که علیرغم رشد تولید کشاورزی، تولید ناخالص سرانه نسبت به پیش از انقلاب تقریباً نصف شده بود.
طوس طهماسبی
نویسنده و پژوهشگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe