عقد پروین اعتصامی و شهریار در عرش!
شهریار پس از مرگ پروین اعتصامی، شعری بلند در وصف او میسراید. از ازدواج نافرجام و مرگ زودهنگام پروین میگوید و از متانت و سر و شکل او تعریف میکند. سپس از این که جوانی و جاهلی کرده و او را به عقد خود درنیاورده حسرت میخورد :)
به یادم است که عصر دوشنبهها گاهی
در آن اطاق خصوصیِ اعتصامالملک
مجالس ادبی نیز پیش میآمد
به یادم است که استاد نامدار بهار
مرا به همره خود بار اوّل آنجا برد
از آن سپس من و او آشنای هم بودیم
هزار و سیصد و دو یا سه او محصّل بود
هنوز کالج و دارالمعلمین میدید
ادا و عشوهٔ زنهای شوخطبع نداشت
ولی قیافه متین بود و دوستداشتنی
به قول مردم آن روز و آن زمان گِل داشت
...
هنوز من به دل از داغ او عزادارم
هزار حیف که من رشد عقلیام کم بود
در آن سنین و دلم نیز بندِ جای دگر
وگر نه عقد من و او به عرش میبستند
...
در این جهان فنا کس به تن نمیماند
مگر به نام و اثر قرنها بماند شخص
بنابراین تو به آثار جاودانهٔ خود
یگانه زندهٔ جاوید قرن ما هستی.
شعر دیماه ۱۳۴۹ در شمارهٔ ۱٠۲_۱٠۱ مجلهٔ راهنمای کتاب چاپ شده است و ابیاتی از آن را آقای مسعود جعفری در کتاب خواندنی «شاعران در جستوجوی جایگاه»، نقل کردهاند.
شاعران در جستوجوی جایگاه، مسعود جعفری جزی، انتشارات نیلوفر، ص ۱۷۵.
@atefeh_tayyeh
ملکالشعراء بهار پس از هجرت قوامالسلطنه سرود:
رفت از ایران قوامسلطنه زانک
پهنه کوچک بُد و نبرد بزرگ
روی ازین ره بتافت زيرا بود
راه باريک و رهنورد بزرگ
او نگنجید در عمل که بدند
فکرها خُرد و کارکرد بزرگ
او خردمند بود و خلق عوام
مملکت تنگ بود و مرد بزرگ
@atefeh_tayyeh
نازنینزهرا محمدزمانی برایمان از جنبش و صبر و لیاقت، همت و عشق و امید میگوید.
نازنین شاگرد نهسالهٔ کلاس من است و شعر ملکالشعرا بهار را میخواند.
این بچهها گرمای دل منند.
🩵
بشنوید و حظ کنید.
@atefeh_tayyeh
اگر ز آتش سوزان برون بریزد آب
وگر ز شورهٔ تفتیده بردمد ریحان
اگر توان رخ خورشید را به گِل اندود
به حیله نورِ سپیدِ ستاره کرد نهان
اگر خرابه ز یاد خوش گذشتهٔ خویش
خرابگیش نهان کرد و گشت آبادان
اگر حسود دلش یک زمان قرار گرفت
وگر بخیل به دست کسان رسانَد نان
اگر به خواب رود فتنههای دور زمان
وگر فسیلِ یکی جانور بگیرد جان
شود که از تو رها گردم و رهات کنم
چو اسب سرکش تازندهٔ گسستهعنان
شود نقاب بیندازم و خودم باشم
اگر چه شرم مرا میکُشد نهان و عیان
شود کنار تنت راحت و رها بشود
تنم ز درد، دل خستهام ز رنجِ روان
شود که آب شوی زیر موج موهایم
از ابتدای جهان تا به انتهای جهان
شود دوباره بسازم هر آنچه گشت خراب
چنان که خواهم و چندان که آرزوست به آن
شود دوباره عروسک بگیرم اندر دست
شوم به خانهٔ سارا و خواهرش مهمان
شود سوار دوچرخه میان لذّت و ترس
نفسنفس بزنم زیر بارش باران
شود به خواب روم کودکی شوم آرام
که پشت مادر خود از نظر شود پنهان
کنار چادر آن زن که دوست میدارم
رسم به نقطهٔ موهوم لحظهٔ پایان
عاطفه طیه (۱۴٠۳/۴/۲۹)
@atefeh_tayyeh
اشعار شاعران قاجاری در نشریات آن عصر
کتاب «اشعار شاعران قاجاری در نشریات آن عصر» در دو جلد منتشر شد. خانم رقیه فراهانی نشریات متعددی که از دورهٔ قاجار به جا ماندهاست از جمله سالنامهها، گاهنامهها و روزنامههای فارسیزبان را، چه آنها که در ایران منتشر میشدهاند، چه آنها که بیرون مرز ایران چاپ شده بودهاند زیرورو کرده و شعرهای فارسی آن را گرد آورده است.
در این مجموعه تنها اشعار شاعرانی درج شده که فاصلهٔ زمانی بین آغاز انتشار جراید در ایران تا پایان رسمی حکومت قاجار و آغاز پهلوی را درک کرده باشند. لازم به ذکر است که اشعاری که به زبانهای دیگر از قبیل ترکی و عربی و اردو در این نشریات درج شده بوده است در مجلدی جداگانه انتشار خواهد یافت.
نام نشریات به ترتیب حرف الفبای عنوان آنها آورده شده است و اطلاعاتی مجمل در حد نام مدیران و دبیران، محل نشر و سال انتشار نشریه به دست داده شده است.
این مجموعه برای پژوهشگران شعر دورهٔ مشروطه فایدهها دارد و برای درک و دریافت مسائل ادبی، تاریخی، اجتماعی و سیاسی آن دوره بسیار بهدردخور و کارآمد است. در این کتاب علاوه بر شعرهای شاعران نامآشنایی چون پروین اعتصامی، ایرجمیرزا، ملکالشعرای بهار، ادیبالممالک فراهانی، فروغی و... اشعاری از شاعران ناآشنا درج شده است که هیج جای دیگر نامی و نقلی از ایشان نیست و ای بسا این ابیات تنها سرودهٔ ایشان باشد.
معلوم و مشخص بودن تاریخ نشر اشعار از فواید دیگر این مجموعه است و امکان بررسیهای دقیقتر در مسائل مختلف را فراهم میکند. ضمنا در پایان جلد دوم شرححالی مختصر از شاعران آمده است که میتواند راهگشای اهل تحقیق باشد. همانطور بیتیاب و سه نمایه؛ کسان، جایها و کتابها.
با ورق زدن کتاب و خواندن اجمالی اشعار اولین نکتهای که به چشم میآید درونمایهٔ خاص شعر این دوره است. شاعران این دوره بیش از هر زمان به مضامینی چون آزادى، قانون، تعلیم و تربیت و البته وطن پرداختهاند.
وطن، وطن، وطن.
وطن چون ترجیعبندی خوشایند از سطر به سطر و جمله به جملهٔ گویندگان فوران میکند و عطر میپاشد.
چند بیت از نجیبالله مایل:
ملت ار طالب آزادی ایران نشود
از وطن ماحصلش جز غم حرمان نشود
گر بگردند به هم متفق ابنای وطن
سود ایشان بدل البته به خسران نشود
اتفاق ار نکنی ملک ترقی نکند
اتحاد ار نبود مشکلت آسان نشود
چارهجویی پی درمان وطن باید کرد
پیش از آنی که دگر قابل درمان نشود...
(ص۱٠۱۷)
مشخصات کتاب:
اشعار شاعران قاجاری در نشریات آن عصر، تدوین و تحقیق رقیه فراهانی، انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۴٠۲.
@atefeh_tayyeh
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
آن کس که گرانست و بداند که گرانست
والله که گران نیست سبکروح جهانست
وآن کس که گرانست و نداند که گرانست
والله که گرانست و گرانست و گرانست
منبع:
جنگ پسر حاجی، تصحیح علی رحیمی واریانی، ص۴۴۷.
به یاد ایرج افشار، به کوشش جواد بشری، انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۴۰۲.
پ. ن: یادآور این بیت مشهور:
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
@atefeh_tayyeh
زن و قلم
حضرت اوحدی مراغی در مثنوی "جام جام" ابیاتی دارد در حالات زنان بد و جالب این که قلم به دست گرفتن و سواد خواندن و نوشتن را یکی از خصوصیات زنان بد میداند:
زنِ بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زانکه شوهر شود سیهجامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و گوی گو به مرد بهل
بخت باشد زن عطاردروی
چون قلم سرنهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
همچو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن دواتش گور
بس بوَد گر کند به دانش زور
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
شعر دو نکته دارد. در بیت سوم شاعر میگوید خداوند ریسندگی را برای زن حلال کرده و قلم و گوی باید به مردان سپرده شود. دوستان نیک میدانند قدما دوکرشتن و ریسندگی را که لازمهاش یکجا نشستن است و نسبتی با تامل و تدبر ندارد، بهترین پیشه برای زنان میدانستهاند.
در کتاب تاریخ بیهق هم حکایتی هست از پیرزنی مالدار و سخاوتمند که از او میپرسند با اینهمه مالومنال این دوکرشتن و بافندگی چیست؟ و پیرزن پاسخی ترسناک میدهد: «غایت صلاح زنان نشستن است، و هیچکار نبوَد که مُعین بود بر نشستن الّا غَزْل». یعنی هیچ کاری زنان را وادار به یکجا نشستن نمیکند جز دوک رشتن.
یک نکته هم در باب بیت آخر. همانطور که میدانید برای زنان آن مایه سواد که بتوانند سورۀ حمد را بخوانند لازم و کافی دانسته میشده است. همین است که شاعر خواندن "ویس و رامین" را برای زنان غلط زیادی و زیادهجسارت میداند. عبیدزاکانی هم در رسالۀ "صد پند" میگوید «از خاتونی که ویس و رامین بخواند مستوری توقع مدارید».
زمین گشت و زمان گذشت. تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن!
منبع:
۱) کلیات اوحدی مراغی، تصحیح سعید نفیسی، انتشارات امیرکبیر ۱۳۴۰، ص ۵۴۸.
۲) تاریخ بیهق، تصحیح دکتر قاری سید کلیم الله حسینی، به اهتمام عبدالکریم جربزهدار، انتشارات اساطیر ۱۳۹۶، ص ۸۵.
@atefeh_tayyeh
از یک جنون تازه سخن دارد
آنک ردای شعله به تن دارد
شولای آذرخش به تن آمد
ابیات آتشین به دهن دارد
تن دادهام به هر چه که باداباد
یغماگرست و قصد چمن دارد
من تا ستاره رفتم و برگشتم
چونین شبی فسانه شدن دارد
هم آتش و هم آب و هم آیینهست
جامی که دُرد دَرد کهن دارد
شاید که آن شکوفه به شیدایی
در من سرِ جوانه زدن دارد
میبینمش تغزلی از طوفان!
با خود خیال بردن من دارد
آری همان حدیث قدیمی؛ عشق
از یک جنون تازه سخن دارد...
عاطفه طیه (۱۳۹۶)
@atefeh_tayyeh
به آقای دکتر ظریف
ناگاه در این خرابه باران آمد
آن یار به همراهی یاران آمد
تا کرکس مرگدوست پرکنده شود
ققنوس شد و برای ایران آمد
عاطفه طیه (۱۴۰۳/۳/۲۹)
#برای_ایران
@atefeh_tayyeh
دیدهٔ اشکبار من دیدی؟
تلخی روزگار من دیدی؟
مانده در بند دیو تاریکی
پیکر بیقرار من دیدی؟
میشمردم شکستهایم را
یک، دو، سه... غمشمار من دیدی؟
صبح گویی ز من فراری بود
شب دیرانتظار من دیدی؟
بین شرم و هراس سرگردان
آنهمه اختیار من دیدی؟
کشمکش بود بین من با من
شورش و کارزار من دیدی؟
سر همسایه سبز! فصل بهار
خشکی کشتزار من دیدی؟
زآسمان تیر فتنه میبارید
بیوفایی یار من دیدی؟
سال سگ، روزگار سگ، سگدو
حال پیرار و پار من دیدی؟
گر چه آخر گذشت و بگذشتم
آخر قصه کار من دیدی؟
عاطفه طیه (۱۴٠۱/۴/۲۵)
@atefeh_tayyeh
یک بیت خوب!
می بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از این سپس دعوی پاکدامنی
(دیوان کامل امیرخسرو دهلوی، مقدمۀ سعید نفیسی، به کوشش م. درویش، انتشارات جاویدان، چاپ دوم، ۱۳۶۱، ص ۵۴۶)
@atefeh_tayyeh
کودک و تفنگ
گر دشمن است در نظرت گر دوست
فارغ ز چند و چون، اگر و اما
هر جا «تفنگ» دیده شد و «کودک»
رحمت بیار کودک مسکین را
عاطفه طیه (۱۴٠۲/۷/۲۱)
@atefeh_tayyeh
آه کردم، چون رَسَن شد آهِ من
گشت آویزان درون چاهِ من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بُن چاهی همی بودم زبون
در همه عالَم نمیگنجم کنون
(مولوی)
@atefeh_tayyeh
ببردی ازین پادشایی فروغ!
«کُرَزم» دشمن چشمتنگ اسپندیار بر جاه و زورمندی و محبوبیت او رشک میبرد. از او پیش شاهگشتاسپ بدگویی میکند، با بند و ترفند و دروغ پدر را نسبت به پسر بدگمان میکند و در نهایت موجب میشود اسپندیار بیگناه دربند شود. دربند شدن اسپندیار همان و حملهٔ دشمن دیرین ایران یعنی تورانیان همان. ارجاسپ تورانی در نبود اسپندیار به ایران لشکر میکشد. ایران بی اسپندیار شکست میخورد. موی سپید لهراسپ (پدر شاهگشتاسپ) به صدها زخم لعل میشود، سیوهشت پسر شاه بر خاک میافتند، آتش مقدسِ زردشت از خون ریختهٔ هشتاد هیربد میمیرد، دختران نازپرورد شاه را «که باد هوا رویشان را ندید» به اسیری میبرند و شاهگشتاسپ زار و سرافکنده به کوه میگریزد.
و اینهمه فقط به خاطر خبث کُرَزم!
دل رنجیدهٔ اسپندیار را به زحمت به دست میآورند و او را از زندان یکراست به آوردگاه میبرند مگر آب رفته را به جوی برگرداند. اسپندیار اندوهگین بر کشتهٔ ایرانیان میگذرد و زار میگرید تا به کشتهٔ کُرَزم میرسد:
چنین گفت با کُشته اسپندیار
که ای مردِ نادانِ بدروزگار
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و دوست دانش نکوست!
براندیشد آنکس که دانا بود
به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که باشد بر او ناتوان
به جستنْش رنجه ندارد روان
از ایران همی جای من خواستی
درافکندی اندر جهان کاستی
ببردی ازین پادشایی فروغ
همی چاره جستی به گفت دروغ
بدین رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته...
منبع:
شاهنامه، تصحیح خالقی، جلد دوم از چاپ دوجلدی، ص۹۲.
@atefeh_tayyeh
رودکی فرماید:
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
روز معلم مبارک باد🌹
@atefeh_tayyeh
متأسفم که باید بگویم هر بار در فضای مجازی و بخصوص توییتر سابق چرخی میزنم به طور کلی از زندگی ناامید میشوم.
قهرمان نوزدهسالهٔ کشورمان مبینا که با مدال المپیکش در این روزهای تاری و دشوار لبخند بر لبمان آورد درخواستی را مطرح کرده است. پاسخ این درخواست یا مثبت است یا منفی. به گمان من صلاح در این است که پاسخ منفی باشد. ولی اینهمه متلک و لیچار و تمسخر چه معنی دارد؟! مگر چند زن تا اکنون برای ایران مدال المپیک آوردهاند؟
بیرحمی و بیانصافی برخی از هموطنانمان نسبت به آدمهای موفق روزبهروز دارد نگرانکنندهتر میشود...
با دو بیت از سعدی تمام میکنم:
مردکی خشکمغز را دیدم
رفته در پوستینِ صاحبجاه
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه؟!
@atefeh_tayyeh
تهمینهٔ ایرانی!
آقای گزارشگر تکواندو! نامتان را نمیدانم ولی صدایتان را تا مدتها فراموش نمیکنم چون هنگام گزارش مسابقهٔ دختر عزیزمان ناهید کیانی هر بار او را تهمینهٔ ایرانی خطاب کردید من دندان بر دندان فشردم و ضعف اعصاب گرفتم!
اول این که تهمینه ایرانی نبود، دختر شاه سمنگان بود، شهری مرزی در تورانزمین.
دوم هم این که او هیچ کار مهمی انجام نداد، یک شب رفت بالای سر رستم و شد مادر سهراب. همین!
والله همین!
بالله همین!
شما که شاهنامه نخواندهاید و شخصیتها و قهرمانانش را نمیشناسید چرا دست از سرش برنمیدارید؟ سعدی هم نخواندهاید که میگوید:
به دانش سخن گوی یا دم مزن.
اگر اصرار دارید زنان ورزشکار ایران را به زنی در شاهنامه شبیه بدانید لطف کنید و دور منیژه، رودابه، سودابه و تهمینه را خط بکشید. باشد؟ بروید سراغ گردآفرید. او بود که جنگجو و افتخارآفرین بود.
و من الله التوفیق!
@atefeh_tayyeh
از زمان فردوسی و سعدی تا اکنون هر کس ارّه داده، تیشه گرفته :)
▫️هر آن بَر که کاری همان بِدرَوی
سخن هر چه گویی همان بشنوی
(شاهنامه، تصحیح خالقی، جلد دوم از چاپ دوجلدی، ص۱۴۴)
▫️چو دشنام گویی دعا نشنوی
به جز کِشتهٔ خویشتن ندروی
(بوستان سعدی)
@atefeh_tayyeh
به نام ار بریزی ز من گفت خون
به از زندگانی به ننگاندرون
مرا مرگ باد اندران زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
(شاهنامهٔ فردوسی)
@atefeh_tayyeh
البته من این جُنگ را تصحیح نکردهام و فقط با حفظ رسمالخط نسخه، گزارشی از اشعار فارسی آن ارائه کردهام. اگر قرار بود تصحیح کنم احتمالاً مصرع آخر این شعر را چنین مینوشتم:
والله که گران است و گران است، گر آن است.
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#برای_ایران
@atefeh_tayyeh
استاد حسین معصومی همدانی: به پزشکیان رای میدهم.
نه وقت تحلیل است و نه من قدرت تحلیل دارم. در فن خطابه هم مهارتی ندارم تا با نوشتهها و سخنان پرشور تودههای مردم را به رأی دادن یا رأی ندادن برانگیزم. یکی از مردم ایرانم و کار اصلیام علم و فرهنگ، و بزرگترین دغدغۀ فکریام سرنوشت علم و فرهنگ در این سرزمین است و سالهاست آرزوی روزی را دارم که جز این دو حوزه به چیز دیگری، بهخصوص به سیاست، فکر نکنم. با این حال وضع اسفباری که در دانشگاه و فرهنگ میبینم و با همۀ وجود حس میکنم مرا مکلف میکند که به امید بهبودی، هرچند اندک، در انتخابات شرکت کنم و رأی خود را به آقای مسعود پزشکیان بدهم و کسانی از نوع خود را هم به این کار تشویق کنم.
از دوستانی که این چند خط را میخوانند تقاضا دارم که اگر با گروههای دیگری از مردم تماس دارند، و اگر دردهای ایشان را میشناسند و زبان ایشان را میدانند، سخن ایشان را بشنوند و به سادهترین و عینیترین زبان تأثیری را که رأی دادن یا ندادن به مسعود پزشکیان بر فردای ایشان خواهد داشت برایشان توضیح دهند. انتظار هیچ معجزهای هم نداشته باشند.
#برای_ایران
@atefeh_tayyeh
مدتی پیش با بهارگل، خبرنگار افتخاری مجلهی قلّک 😊❤️ دربارهی شاهنامه گفتوگو کردیم.
قلّک مجلهی اختصاصی کودک است و مطالبی سودمند و متنوع برای ردهی سنی سه تا ده سال دارد. به مدیران این مجلهی خوب که توانستهاند در این اوضاع خراب اقتصادی دوام بیاورند و کیفیت مجله را حفظ کنند آفرین میگویم.
گفتوگوی من و بهارگل در شمارهی صدوشانزدهم این مجله چاپ شده است.
@atefeh_tayyeh
دستار من و تاج تو!
سلجوقنامه کهنترین متن دربارۀ تاریخ سلجوقیان است که تا اکنون به دست ما رسیده. این کتاب اگر چه خودش تا مدّتها مفقود دانسته میشد، نشانههایش در متون تاریخی دیگر چون «تاریخ سلجوقیان» راوندی و «جامعالتواریخ» رشیدالدین فضلالله دیده میشد و معلوم بود که یکی از منابع اصلی وقایعنگاران تاریخ سلاجقه بوده است.
این متن در سدهٔ ششم هجری به قلم ظهیرالدین نیشابوری نوشته شده است و تاریخ سلسلۀ سلجوقی را از آغاز تا اوایل پادشاهی طغرل بن ارسلان، آخرین پادشاه سلجوقی ایران به طور مختصر و مفید، در چهارده فصل، روایت میکند. هر فصل کتاب به یکی از پادشاهان اختصاص دارد و با نثری سهل و گاه شاعرانه، از نام و القاب و اخلاق و کامکاریها و فرجام هر یک سخن میگوید.
تصحیح الکساندر مورتن از این کتاب نخستینبار به سال ۲٠٠۴ میلادی در انگلستان منتشر شد که استاد افشار نقدی بر آن نوشتند و به بدخوانیها و غلطهای مطبعی آن اشاره کردند. انتشارات میراث مکتوب در سال ۱۴۰۰، پس از اعمال نظرات استاد افشار، تصحیح الکساندر مورتن را چاپ کرده و در اختیار علاقهمندان قرار داده است.
جذابترین بخشهای این کتاب جایی است که از خواجه نظامالملک سخن به میان میآید. از کار او و کارستان او.
«و از آن مصافگاه با همدان آمدند. لشکر تطاولی مینمودند و تدللی میکردند، یعنی که چنین فتحی کردهایم و لشکری شکسته. نانپاره زیادت خواهیم. و در پیش خواجه (نظامالملک) لفظی بر زبان براندند مبنی بر آنکه اگر اقطاع و جامگی زیادت نخواهد بود، قاورد را سعادت باد (یعنی از قاورد، عموی ملکشاه، هواداری خواهیم کرد). نظامالملک جواب داد که امشب با سلطان بگویم و مقصود شما حاصل کنم. هم در شب فرمود تا قاورد را شربت (زهر) دادند... دیگر روز چون لشکر به تقاضا باز آمدند، گفت دوش از این معنی چیزی با سلطان نشایست گفت که دلتنگ بود به سبب عمّش که دوش مگر در حبس از سر ضجرت و قهر زهر از نگین برمکیده بود و جان داده. چون این سخن بشنیدند، بیندیشیدند و دم درکشیدند. دیگر کس حدیث نانپاره نیارست کرد.»(ص۲۲)
وزیری مقتدر که چنین از لشکریانِ بیشیطلب زهرچشم میگیرد الحق میتواند هم در روی سلطان بگوید: دستار من و تاج تو!
«و نظام الملک عظیم ممکّن و مستولی بود. دوازده پسر داشت. هر یکی را شغلی و ولایتی داده بود... یک روز سلطان پیغام داد به نظام که تو با من در ملک شریکی که ولایت و اقطاع به فرزندان خویش میدهی و بیمشورت من هر تصرّف که در ملک میخواهی میکنی؟ خواهی که بفرمایم تا دستار از سرت بردارند؟ او جواب داد که دستار من و تاج تو هر دو در هم پیوسته است.»(ص۲۵)
و الحق با هم پیوسته بود چه پیشگویی او درست از آب درآمد و هژده روز پس از آن که خواجه در نتیجۀ خبث و دشمنی بدخواهان عزل و به خنجر کین کشته شد، ملکشاه نیز در بغداد درگذشت و «میان ایشان کمتر از یک ماه بود. و امیر معزّی در قصیدۀ مرثیۀ سلطان ملکشاه دو بیت میگوید در این حسب.
رفت در یک مه به فردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پس او رفت در ماه دگر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی ببین و عجز سلطانی نگر» (ص۲۶)
مشخصات کتاب:
سلجوقنامه، تألیف ظهیرالدین نیشابوری، به کوشش الکساندر مورتن، انتشارات میراث مکتوب، سال ۱۴٠٠.
@atefeh_tayyeh
سه حکایت از قحط الرجال!
یک؛
«انوشیروان از بزرجمهر به سبب فاش کردن سرّی «به غایت برنجید و جمعیتی ساخت و موبدان را جمع کرد و بزرجمهر را حاضر آورد. آنگاه گفت: ای بزرجمهر هر که راز پادشاهان فاش کند سزای او چه بود؟ بزرجمهر گفت: کشتن و بر دار کردن، تا دیگران را عبرت بود. پس نوشیروان بفرمود تا کلاه از سر او برگرفتند و کمر از میان او بگشادند و او را بر دار کردند. پس دخترش را بیاوردند و برهنه کردند و او همچنان میدوید اندر میان مردمان و خود را هیچ نمیپوشانید، چندان که به زیر دار پدر رسید خود را بپوشید و چشم بر هم نهاد. نوشیروان گفت: شاید که در این حکمتی بوده است. او را در پیش خواند و گفت: از چندین خلق شرم نداشتی و خویشتن را نپوشیدی و چون به زیر دار پدر رسیدی خود را پوشیدی. حکمت چه بود؟ گفت: اینها همه مردم نبودند و پدر من مردم بود که اگر اینها مردم بودندی تو را نگذاشتندی تا او را بکشتی!»
(جوامعالحکایات عوفی، جزء دوم از قسم دوم، با مقابله و تصحیح دکتر امیربانو کریمی و دکتر مظاهر مصفا، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی / ۵۴۰)
دو؛
«حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمۀ روی را به چادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید، گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همۀ بغداد یک نیممرد است و آن هم حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمۀ روی هم نپوشیدمی!»
(مرصادالعباد، نجم رازی، به اهتمام محمد امین ریاحی / ۱۱۹)
سه؛
سلطان محققان ابراهیم خواص پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی. گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او میکنی و ما را از حال او خبر ندهی. گفت روزی وقتم خوش شد. قدم در بیابان نهادم و در وجد میرفتم تا به دیار کفر رسیدم. قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگرههای آن درآویخته، متعجب بماندم. پرسیدم که این چیست و قصر آنِ کیست؟ گفتند آنِ ملِکیست و او را دختریست دیوانه شده و این سر، آنِ حکیمان است که از تجربۀ او عاجز آمدهاند. در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک، چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد. پس گفت ای جوانمرد تو را اینجا چه حاجت؟ گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه، آمدم او را معالجت کنم، مرا گفت بر کنگرههای قصر نگاه کن. گفتم نگاه کردم و پس درآمدم. گفت این سرهای کسانیست که دعوی طبیبی کردهاند و از معالجت عاجز شدهاند، تو نیز بدان که اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بوَد. پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت: مقنعه را بیار تا خود را بپوشم. گفت: ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچ کس خود را نپوشانیدی، چون است که از وی میپوشی؟ گفت: آنها مرد نبودند...
(کلیات سعدی، طبع فروغی، مواعظ، مجلس پنجم/۸۳۸)
@atefeh_tayyeh
غافل چه نشستید؟!
در دفتر سوم سفینۀ خوشگو از شاعری سخن گفته شده به نام «میرعظمتالله بیخبر». بین شعرهایی که از او نقل شده یک رباعی بامزه هست. جناب بیخبر به بیخبرانی که منکِر ایشان هستند میفرماید:
مُلکم، مَلِکم، ارض و سما هم هستم
تنها نه خودم، بلکه خدا هم هستم
ای بیخبران که منکِر من هستید
غافل چه نشستید؟ شما هم هستم!
(سفینۀ خوشگو، دفتر سوم، تألیف بندرابن داس خوشگو، به کوشش سيد شاه عطاءالرحمان عطاکاکوی، انتشارات ادارۀ تحقیقات عربی و فارسی پتنه، ص ۱۷۵)
@atefeh_tayyeh
آبروی فقر و قناعت
باستانی پاریزی در بارهٔ ادیبالممالک فراهانی در مجلهٔ خواندنیها گفته:
«او یک اتاق اجارهای در خانهای داشت. روزهای آخر از بینوایی تمام کاغذها و کتابها را به زن صاحبخانه داده بود که برود به بقال سر کوچه بدهد و نان و قند و چای برایش بگیرد. او چنین کرد و ادیب همان روز مُرد. مرحوم وحید دستگردی و آقای پارسا تویسرکانی خبر شدند، به بقال مراجعه کردند. بقال گفت: آقا! قسمتی از کاغذباطله را کار کردهایم (یعنی توی آن دارو و دوا پیچیدیم). بقیه را پس داد و مرحوم وحید دستگردی، دیوان ادیبالممالک را از این کاغذپارهها و اشعاری که قبلا چاپ شده بود ترتیب داد و چاپ کرد.»(ص۷۴)
ادیبالممالک فراهانی، شاعر و نویسنده، از رجال آزادیخواه عصر مشروطه بود. محمدصادق حسینی فراهانی، لقب «امیرالشعرا» را از ناصرالدینشاه و لقب «ادیبالممالک» را از مظفرالدینشاه قاجار داشت. او جز سردبیری روزنامههایی چون «ایران سلطانی»، «مجلس»، «ایران دولتی»، و مدیریت روزنامهٔ نیمهرسمی «آفتاب»، مؤسس روزنامهٔ «ادب» بود که یکی از قدیمیترین روزنامههای ادبی ایران است و سالها در تهران و تبریز و مشهد منتشر میشد. از مناصب او میتوان به ریاست عدلیّهٔ عراق و سمنان و یزد، همچنین ریاست صلحیّهٔ ساوجبلاغ اشاره کرد.
شعر فاخر ادیبالممالک همواره مورد عنایت ادبا و سخنشناسان بوده و هست، چنان که دهخدا او را «در فن سخنوری مقتدر» دانسته، اخوان او را «از اساتید درجهٔ اوّل شعر و نظم قدمایی و از کسانی که در انتقاد و هجوِ معایب زندگی و اجتماع و فساد ادارات و وزارتخانههای عصر تحول، قویترین منظومات را دارند» خوانده و به گفتهٔ شفیعی کدکنی شعر او «از یک طرف جوانب مربوط به سنن قدمایی را حتیالمقدور رعایت میکند و از یک سوی عطر و بوی زمانه را دارد.»
این شبها کتاب «زندگی و شعر ادیبالممالک فراهانی» نوشتهٔ سیدعلی موسوی گرمارودی را نگاه کردم. در این کتاب که چاپ دوم آن توسط چاپخانهٔ قدیانی، به سال ۱۳۸۶ منتشر شده است دو نامه از ادیبالممالک هست که بسیار سوزناکند و هر دو نامه را ادیب به یکی از دوستان متموّل خود نوشته است. او در نامهٔ اوّل اشارهٔ مختصری کرده است که «البته شنیدهاید که مجد کرمانی در زمانی که ارادتمند به سفر رفته و جنابش را نایب و قائممقام خود گفته بود، هستی این بنده را بر باد داد و چندان که به محضر اولیاء دولت داوری بردم و زبانِ شکایت باز کردم نه کسی فریادم شنفت و نه منصفی عذرم پذیرفت. افسوس که به این بیدادِ صریح اکتفا نورزیده و حقوق دیوانیم را مقطوع کردند.»
و این مقدمه و توضیح را به قطعهٔ بلند استواری مزیّن ساخته که در ضمن آن از رفیق خود درخواست کمک کرده است. چند بیتش را بخوانیم:
غم درون من ای خواجه از شماره گذشت
اگرچه چرخ غمم را به هیچ نشمارد
خمارِ غصه مرا عاقبت ز دست بَرَد
اگر نه لطف توام جامِ فضل بگسارد
نمانده جز شرف و آبرو دگر چیزی
که در کف کرم و همّت تو بسپارد
تفقّدی کن و نگذار اژدهای سپهر
مرا که یار توام، بیگنه بیوبارد
چو روزگار مرا ناروا گذاشت ز کف
امیدم آنکه عطای تو خوار نگذارد...»(ص ۷۶ تا ۷۷)
حال برویم سراغ نامهٔ دوم. نامهٔ دوم سهچار شب پس از نامهٔ نخست نوشته شده و خدا میداند در آن چند شب بر این مرد چه رفته و چه فکرها از سرش گذشته که از فرستادن نامهٔ اوّل پشیمان شده، از رفیق خود خواسته رازش را برملا نکند و از درخواست او کلمهای به کسی نگوید:
«سهچهار شب قبل، شرحی که حاکیِ نفثةالمصدوری بود عرض کرده و خیلی منتظر بودم که جواب آن را زودتر زیارت کنم.
در واقع مطالب آن مکتوب را جز به مکارم اخلاق حضرت مستطاب عالی که حافظ نام و شرف و ناموس خادمان وطن و ملّت هستید با کس دیگر افشا و اظهار نمیتوان کرد، و این عقیدهٔ ارادتمند باعث شد که بثالشکوی به آن دایرهٔ مقدسه آورد و اگر خدای نخواسته سهوی شده یا اشتباهی کرده و بیمناسبت لوازم تصدیع فراهم آورده است، مستدعی است که محرمانه بنده را متنبّه فرموده و راز پنهان را به اَحَدی افشا نفرموده، یقین داشته باشید که از امتناع قبول این تکلیفات نقصانی در ارادت این بنده بروز نخواهد کرد.» (ص۷۸)
چطور میشود «ادیب» باشی و در آن سهچهار شب انتظاری که گویی هزار سال بر تو گذشته، هزار بار به آواز حزین نگفته باشی؛
دست طلب چو پیش کسان میکنی دراز
پل بستهای که بگذری از آبروی خویش.
دردا و دریغا!
@atefeh_tayyeh
مادر
همچون جنین که در رحم مادر
خَم گشته سر گذاشته بر زانوش
خَم گشت زن، درون خودش گم شد
سُر خورد روی گونۀ او گیسوش
باران شد و به آبی دریا ریخت
حل شد چو جوهری که در آب افتد
پُر شد تنش ز لذّت و رخوت چون
مستی که پیش جام شراب افتد
مرگ آمد و چه پاک و چه زیبا بود
خوشخوش کنار بستر او بنشست
زن خنده زد به مرگ و خوشآمد گفت
سرمست، پلک بسته گشود و بست
لبتشنه بود و مرگ گوارا بود
رنجور بود و خسته ز بیماری
زیبایی و جوانی او مُرده
او زنده لیک زندۀ با زاری
آغوش باز کرد و لبان خاک
طعم گَس و مقدّس مادر داشت
سُر خورد روی سینۀ خاک و خاک
عطر خوش شکوفۀ پرپر داشت
ناگه صدای دخترکش آمد
میگفت کو مداد قشنگ من؟
آمد کنار بستر زن با اشک
کو تیلههای رنگبهرنگ من؟
برخاست زن به گردن مرگ آویخت
با دستهای خستهٔ بیجانش
با مرگ زشتخوی سیه جنگید
جان را گرفت و کرد به زندانش
کو تیلههای رنگبهرنگ او
پس کو؟ چه شد مداد قشنگ او؟
باید بلند میشد و میجُستش
این اوفتاده آن طرف، آن این سو
برخاست زن دوباره به سختی تا
باشد مداد و تیله سرِ جایش
باید مراقبت کند از طفلش
برخاست پس دوباره سر پایش
عاطفه طیه (۹۷/۱۰/۳)
شعر را با الهام از زن شجاعی گفتم که به خاطر فرزندش تسلیم بیماری نشد و برخاست.
@atefeh_tayyeh
نمایشگاه کتاب
هر دو کمسن بودیم و کتابدوست. عاشق اردیبهشت و بهار نمایشگاه. ساعت میگذاشتیم که خواب نمانیم و اول صبح برسیم. فکر میکردیم الان اشباح مخوف کتابها را میبرند و ما جا میمانیم. با آن رقیب موهوم که قرار بود زودتر از ما برسد و کتابهای ما را درو کند مسابقه داشتیم. میخواستیم حالش را بگیریم و رَندهاش کنیم. هرچه پول در یک سال پسانداز کرده بودیم برمیداشتیم و صبحانهخوردهنخورده، راه میافتادیم.
به جمعیت که میرسیدیم دلمان باز میشد و لبخندمان پهن. با نیش باز به چشم پیر و جوان نگاه میکردیم. میگشتیم و میچرخیدیم و کیسههایمان سنگین میشد.
دوستانمان یکییکی میآمدند، زوجهای جوان زیبا. جمعمان جمع میشد. خسته و گرسنه مینشستیم و با ولع ساندویچ میلمباندیم. آفتاب بهار مهربان بود، آسمان مخملین، هوا فرحبخش، باد گلبیز و سیبزمینیهای سرخکرده خوشمزه. سسهای تند قرمز را رویشان خالی میکردیم و کتابهایی را که خریده بودیم به هم نشان میدادیم. گل میگفتیم، گل میشنفتیم و صدای خندههامان مثل عطر در هوا پخش میشد.
روز دومسوم که میشد پولمان کمکم تهمیکشید. بخریم؟ نخریم؟ زیرچشمی به هم نگاه میکردیم. نه من دلم میآمد به او بگویم بس، نه او دلش میآمد به من بگوید بس. باز راه میافتادیم. چشم میچراندیم و سیر نمیشدیم. میدانستیم چند ماه آینده را باید بد بگذرانیم. هی گم میشدیم و پیدا میشدیم. هم را میدیدیم و میزدیم زیر خنده! فردا میشد. روز از نو، روزی از نو...
امروز با بچهها یاد گذشته کردیم. با دریغ، با اندوه، با حسرت. حالمان خوب نیست. ناراحتیم. دلودماغی نمانده. گرانی هم که بیداد میکُند و پوست میکَند.
به آن شبستان مغموم فکر میکنم. به آن هیکل بیقواره که بی «ما» متروک است. «ما» که نیاییم همه جا بی نور و بی رونق است.
«ما»ییم به حسن و لطف «ما»ییم.
@atefeh_tayyeh
آری شب او سحر ندارد، اما...
کس از دل او خبر ندارد، اما...
هم خواب به او گذر ندارد، اما...
انگار رهی دگر ندارد، اما...
عاطفه طیه (۱۴٠۳/۲/۷)
@atefeh_tayyeh