azgozashtevaaknoon | Unsorted

Telegram-канал azgozashtevaaknoon - از گذشته و اکنون

-

یادداشت‌های ادبی احمد‌رضا بهرام‌پور عمران

Subscribe to a channel

از گذشته و اکنون

«علّامه قزوینی»

چهره‌های ماندگاری هم‌چون علّامه قزوینی بی‌نیاز از تعریف‌ها و تمجیدها هستند؛ این ستایش‌ها بیش‌تر ستایشِ دانایی و فرزانگی است. علامه قزوینی درکنارِ کسانی هم‌چون استادان فروزانفر و مینوی از پیشگامانِ پژوهش‌های دقیق به‌ویژه در متن‌پژوهی‌ به‌شمار می‌روند. همهٔ این بزرگان مثلِ اعلای دقّت در پژوهش‌های ادبی و تاریخی بودند. در‌این‌میان دقت‌های وسواس‌گونه‌ علامه قزوینی زبانزد است؛ تابه‌آن‌جا که از ایشان به‌عنوانِ سرسلسلهٔ مکتبِ «دقّت» (دربرابرِ مکتب «سرعت» که به نام استاد سعیدِ نفیسی شناخته می‌شود) نام‌می‌برند. این دقت تابه‌حدّی بود که مشهور است ایشان توصیه‌می‌کرد محضِ اطمینان برای نقلِ قولِ سوره حمد نیز باید به قرآن مراجعه‌کرد!

آثارِ باقی‌مانده از ایشان حکایت از روحی جستجوگر دارد، روحی که حریصِ به دانستن بود. انتشارِ آثارِ مصحَّحِ ایشان (چهارمقاله، مرزبان‌نامه، دیوانِ حافظ، المُعجم و...) ازحدودِ ۱۱۰ سالِ پیش آغازشد و تا ۷۰ سالِ پیش ادامه‌داشت. اغلبِ این آثار امروز نیز هم‌چنان منابعی موثّق به‌شمار‌می‌روند. گاه اگر از اهمیتِ برخی از این آثار اندکی کاسته‌شده، بیش‌تر به‌سببِ کشفِ نسخه‌های کهن‌تر یا اصیل‌تر بوده و نه نقصی در شیوهٔ دانش‌ورانهٔ علامه در پژوهش‌هایش. یادداشت‌ها و مقالاتِ اعجاب‌برانگیز و گوناگون ایشان نیز هر کدام سرمشقی برای پژوهشگران است.

نقلِ دو خاطره:

۱_ در سال‌های دور (۱۳۷۲) از استادم آقای دکتر محمودِ عابدی شنیدم: علامه قزوینی در سال‌های جوانی در فرنگ که به‌سر‌می‌بردند، شیخ‌صنعان‌وار شیفتهٔ دوشیزه‌ای فرنگی شدند. پس‌از جستجو دریافتند خاطرخواهِ دختری از خاندانی اشرافی و اعیانی شده‌اند. ماجرا را با دوستانشان درمیان‌نهادند. پرهیزشان دادند که به‌هیچ‌روی کُفو هم نیستید: تو جوانِ یک‌لاقبای شرقیِ گیریم پژوهشگر، کجا و آن فرنگی‌زاده کجا؟! می‌گویند علامه قزوینی با اعتمادبه‌نفس گفتند: دخترِ فلان و بهمان هست که باشد، من هم مصحّحِ چهارمقالهٔ نظامیِ عروضی هستم! و ایشان چهارمقاله (چاپِ ۱۹۰۹ م «در مطبعهٔ بریل از بلادِ هلاند») را هنگامی منتشرکردند که ۳۲ یا ۳۳ ساله بودند!

۲_ در کلاس استاد شفیعیِ کدکنی حضور داشتم. دانشجویی از ایشان پرسید با وجودِ فناوری‌های جدید آیا لازم است دانشجویان هم‌چنان به سبک‌و‌سیاقِ استادانی هم‌چون قزوینی و فروزانفر مطالعه‌کنند و ذهن‌شان انباشته از انبوهی از داده‌های گوناگون باشد؟ استاد شفیعی پس از اشاره به اهمیتِ بهره‌گرفتن از ابزارهای نوین به‌ویژه در مطالعاتِ سبک‌شناسی، زبان‌شناسی و موسیقیِ شعر افزودند، اما هیچ‌چیز جای مطالعهٔ مستقیم و متن‌خوانیِ دقیق را نمی‌گیرد. کسی که امروز با اندک جستجویی ابیات و معنیِ لغاتِ موردِ نیازش را می‌یابد و از صرف‌جویی در زمانِ خویش خرسند است، نمی‌داند که «حفظتَ شیئاً و غابتْ عنکَ اشیاء»! این دانشجو به این نکته توجهی ندارد که وقتی استادی هم‌چون علّامه قزوینی متنی (به‌ویژه نسخ خطی) را برای مطالعه به‌دست‌می‌گرفت، هم‌زمان به جنبه‌های گوناگونی توجه‌داشت. خطّ آن نسخه و کاتبش از نظرِ او بی‌اهمیت نبود؛ زمانه و روزگارِ متن و نویسنده هم‌چنین. فلان واژه دربابِ حافظ‌پژوهی به‌کارش‌می‌آمد؛ بهمان نام نیز گرهی را در تصحیحِ جهانگشای جوینی می‌گشود؛ و نیز بیفزایید پرسش‌های تازه‌ای که با مطالعهٔ این متن در ذهنِ آن دانشمند شکل‌می‌گرفت.
و این‌گونه دقت‌ها و پرسش‌ها و جستجوها در حوزه‌های گوناگون، همانی است که استاد شفیعی جایی از آن با عنوانِ «نگاهِ منشوری به متن» یادکرده‌اند و یادآور شده‌اند آن را از استادشان فروزانفر آموخته‌ا‌ند.


@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«پیرِ پاریز» (یادی از استاد باستانیِ پاریزی)

برخی از نویسندگان و شاعران یا هنرمندان و دانشمندان، آن‌چنان در مرزِ دو یا چند ساحتِ سِیرمی‌کنند که می‌مانی به کدام ساحت و سپهری منسوب‌ یا محدودشان‌کنی. یکی از این بزرگانِ دوساحتی یا ذوالیمینین، استاد باستانیِ پاریزی است. نویسنده‌ای که ذهنِ جوّال و جادوی قلمش هنرمندانه هم‌زمان از عالمِ ادب به ساحتِ تاریخ سیرمی‌کند؛ و به‌تناوب سوار بر ماشینِ زمان به گذشته می‌رود و به امروز بازمی‌گردد و جانِ جستجوگر و پرّانش از پاریز به پاریس پروازمی‌کند. وقتی یکی از آثار استاد را به‌دست‌می‌گیری، چنان گرفتارِ هزارتوی دلپذیری از روایت‌‌ها و خرده‌روایت‌ها می‌شوی که ناگهان درمی‌یابی ساعت‌ها است در جستجوی زمانِ ازدست‌رفته‌ای و غرقِ در دنیای شگفت‌انگیزِ نو! این ویژگی‌ها و نیز تنوّعِ پژوهش‌ها، رنگی ویژه به نوشته‌های استاد بخشیده و به‌راستی که مخاطب از این‌همه مراقبت‌ و مواظبت‌ دچارِ حیرت می‌شود. حیرت ازاین‌که این بزرگ‌مرد چه همّتی‌‌داشته در مستندکردنِ یک‌عمر دیدن‌ها و شنیدن‌هایش. مردی که از همه‌جا و هرچیز عکس و یادداشت‌برمی‌داشته. حیرت از دوراندیشی‌ها و روشن‌اندیشی‌های این جانِ جستجوگر. مردی که گاه از هیچ یا تقریباً هیچ، ‌گنجینهٔ ارجمندی برایمان به‌یادگارنهاده؛ گنجینه‌ای که گاه به‌راستی هیچ‌جای دیگری ‌یافت‌نمی‌شود؛ ازجمله: بخشِ اعظمِ «از کلاه‌گوشهٔ نوشین‌ْروان» به پیشینه و مطالبی نادر پیرامونِ «سیّدها و سیادت» اختصاص‌یافته. چندصدصفحهٔ خواندنی دربارهٔ «آسیاب» در «آسیای هفت‌سنگ» فرهم‌آمده. کتابچهٔ مستقلّی دربارهٔ «چوپانی» و ظرائف و آدابِ آن، در «نونِ جو و دوغِ گو» می‌توان‌خواند. همان‌گونه که چندصدصفحه درباره‌ی عددِ هزار در "هزارستان" و همین میزان مطلب دربابِ «اسب» در «در شهرِ نی‌سواران». و نیز دانستنی‌هایی ذی‌قیمت و دل‌انگیز دربارهٔ «راه‌های کویری» و «کاروان‌سراها» در کتابِ «از سیر تا پیاز».

همهٔ این آثار آمیخته‌با ظرافت و ملاحتِ ادبی و نیز سرشار از شعر و مثَل و حکمت است. اگر پژوهشگرِ باهمّتی پیداشود و پاپیش‌بگذارد و این ابیات و ظرائف و طرائف را گردآورَد، خود گنجینه‌ای خواهدشد جذّاب و مغتنم. استاد باستانی فرانسه و عربی نیز می‌دانست و از این زبان‌دانی‌ها به‌خوبی بهره‌می‌‌بُرد برای هرچه‌ پربارترکردنِ آثارش. استاد باستانی هم‌چون استاد ایرجِ افشار، مردِ پُرسفری نیز بود. به کرمان و تاریخ و منابعِ کرمان‌پژوهی نیز سخت دلبستگی داشت و این توجّه جدا از تصحیحِ چندین اثرِ تاریخی دربارهٔ کرمان، در مقالات و سخن‌رانی‌های گوناگونِ ایشان بازتاب‌یافته‌. استاد بارها یادآورشدند من سوگند یادکرده‌ام پا به مجلس و محفلی نگذارم مگر آن‌که در آن از کرمان و کرمانی‌ها یادی کرده‌باشم. و این دلبستگی گاه به شیفتگی و تعصب نیز می‌گرایید؛ تاآن‌جاکه خوش‌می‌داشت واژهٔ «پاریس» را از ریشهٔ «پاریز» بداند یا «ژرمن» و «کرمان» را یکی بینگارد! جایی نیز گفته‌اند: کرمان دلِ ایران است و ما نیز اهلِ دل‌ ایم!

استاد باستانیِ پاریزی شعر نیز می‌سرود و گاه نمونه‌هایی اغلب شیرین از اشعارش را به‌مناسبت و بی‌مناسبت، لابه‌لای آثارش می‌گنجانْد. قصیده‌ی بلندِ "رسمِ دنیا" از احاطه‌ی ایشان بر ادبِ فارسی و زبان‌ورزی‌های شاعری چیره‌دست حکایت‌می‌کند. قطعه‌ای نیز در سوگِ محمد مسعود دارند که بنابه اشاره‌ی خودشان در حال و حالتی خاص سروده‌شده. سروده‌های استاد اغلب تفننی، شوخ‌طبعانه و مناسبتی و درعین‌حال خوش‌ساخت است. این اشعار در دفتری به‌نامِ «یاد و یادبود» فراهم‌آمده. برخی‌شان نیز بسیار مشهور است:

ز عکسِ او که به جانم نهاد آتش و رفت
به بوسه‌ای دهنِ تلخ، پرشِکر کردم

یا این قطعه:

یادِ آن شب که صبا بر سرِ ما گل می‌ریخت ...

در شعرِ «لاله‌زارِ» ایشان نیز، آن خیابان و حال‌و‌هوایش زیبا توصیف شده. هم‌چنین است قطعه‌ای طنزآمیز که شاعر در آن «ماهِ عسل» را به‌تصحیف «ماهِ غسل» خوانده‌!


@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"دکتر قاسمِ غنی براساسِ یادداشت‌هایش"

دکتر قاسمِ غنی، دولتمرد و طبیب و ادیبِ برجسته‌ای بود. جایگاهِ بلندِ او در عالمِ ادب را در اعتماد و اعتقادِ بزرگانی هم‌چون تقی‌زاده، علامه قزوینی و فروغی به او می‌توان‌دریافت.
غنی در سبزوار زاده‌شد و در دامانِ خانواده‌ای مذهبی رشدیافت. در جوانی به تهران کوچید و پله‌های ترقی را یکی پس‌از دیگری طی‌کرد. او جانی جستجوگر، طبعی ظریف و ذوقی سلیم‌ داشت. برپایه‌ی یادداشت‌های روزانه‌‌ی غنی که خوشبختانه در چندین جلد منتشرشده، او درکنارِ طب، در تاریخ، روان‌شناسی و نیز مباحثِ فلسفی و کلامی، مطالعاتِ گسترده‌ای داشت. غنی جز همکاری با علامه قزوینی در تصحیح دیوانِ حافظ و نیز تالیفِ جاودانه‌اش دربارهٔ حافظ و عصرِ او، با همکاری فروغی رباعیاتِ خیام را نیز منتشرکرد. این اثر، نخستین گامِ روشمند در گزینش و ثبت و ضبط رباعیاتِ خیام از جانبِ ایرانیان است. غنی چند اثر از آناتول فرانس را نیز به فارسی برگرداند و مقالاتِ فراوانی درباره‌ی فیلسوفان، طبیبان و ادیبانِ ایرانی نوشت. رساله‌ی علم‌النفسِ او که درسنامه‌ای است و سال ۱۳۱۷ تألیف شده، اثری است که هم‌امروز نیز مفید و مغتنم است.

غنی دولتمردِ برجسته‌ای نیز بود و سال‌ها در آمریکا و مصر و ترکیه سفیر بود. او طیّ این سال‌ها درکنارِ کارهای دولتی، همواره و همه‌جا در جستجوی منابعِ کهنِ فرهنگ و ادب ایرانی بود. با سرشناسان و سرآمدانِ ایران‌شناسی مراوده‌داشت و زبانِ فارسی دغدغه‌ی همیشگی‌اش بود.
بر پایه‌ی این یادداشت‌ها، غنی از انگلستان و دسیسه‌های گوناگونش دلِ پرخونی داشت. از روسیه، به‌سببِ غائله‌ی آذربایجان، تأسیسِ حزبِ توده و نیز تحرّکاتی که درنهایت به سوء‌قصد به ذاتِ همایونی انجامید، متنفر بود. او در آرزوی ایجادِ پیوندهای سیاسی و فرهنگی میانِ ایران و آمریکا بود و تنها راهِ نجاتِ ایران از توطئه‌ها و تهدیدهای شرق و غرب را نزدیکی به آمریکا، البته درکنارِ ایجادِ موازنه‌ی قوا میانِ ابرقدرت‌های عالم می‌دانست. غنی ملی‌گرای سرسختی نیز بود و در یادداشت‌هایش بارها به مباحثِ میهن‌دوستانه اشاراتی دارد. او مردِ دانش، عمل، اعتدال و درعین‌حال شاه‌دوستی تمام‌عیار بود! غنی انتقادهایش را البته در یادداشت‌ها (که گفته‌اند "حق نشایدگفت جز زیرِ لحاف") به‌زبان‌آورده! و برپایه‌ی یادداشت‌ها، در سال‌های پایانیِ زندگی‌، نوعی نومیدی از سرشتِ ایرانی و سرنوشتِ ایرانیان بر ذهن و زبانِ غنی حاکم است. او از دولتمردانِ رشوه‌گیر و به ویژه خاندانِ پهلوی که هزینه‌های گزافی را به شاهنشاه محبوبش تحمیل‌می‌کردند، گله‌‌هادارد.

از مرورِ یادداشت‌های غنی پیدا است که نویسنده به ادبیات واقع‌گرایانه و انتقادی توجهی ویژه دارد. غنی به‌ندرت به ادبیات مدرنِ غرب و به‌تبعِ آن شرق اشاره‌می‌کند. او به شعرِ نو و داستان‌ِ مدرنِ ایران نیز اشاره‌ای خاص ندارد. گرچه او به مناسبت‌هایی چندین‌بار به جمال‌زاده پرداخته اما به آثارِ نیما و هدایت و دیگر نوگرایان توجهی‌ندارد. سالی که غنی سفیر ایران در مصر بود، رژه لسکو مستشارِ فرهنگیِ فرانسه در مصر (که درباره‌ی حافظ نیز مطالعاتی داشت) با او آشنامی‌شود. لسکو که آن سال‌ها به‌نسبت جوان بوده و قصد‌داشته ترجمه‌ی بوفِ کور به زبانِ فرانسه را منتشرکند، با غنی دراین‌باره مشورت‌می‌کند. اشاره‌ی غنی به این دیدار و تعبیرِ "پسره" درباره‌ی هدایت خواندنی است! با این یادآوری که غنی خود از دوستان مهدی‌قلی‌‌خانِ هدایتِ کهنسال بود و بارها در یادداشت‌هایش این دوستی‌ را یادآورشده‌است.

نکته‌ای دیگر که در جای‌جای یادداشت‌ها خودنمایی‌می‌کند ستایشِ نویسنده از ملاحت و فتانگی زیبارویان است. غنی بارها نظربازیِ پاکبازانه‌ی خویش را یادآور شده و درمقابل، انزجارِ خویش را از هیزی و هوسرانی برخی چهره‌ها بیان‌داشته‌است.

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"عصرِ امیدوار/عصرِ خسته"

در عصرِ امیدوار، معایبِ عظیمِ موجود را می‌توان تحمل‌کرد، زیرا پنداشته‌می‌شود که این معایب گذرانند؛ ولی در عصرِ خسته، حتی محاسنِ واقعی هم رنگ‌و‌بوی خود را ازدست‌می‌دهند" (تاریخ فلسفه‌ی غرب، برتراند راسل، ترجمه‌ی نجف دریابندری، نشرِ پرواز، ۱۳۶۵، ج ۲، ص ۳۷۹).

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«از زبانِ یک گرفتار»


جنسِ نابی کشیده‌ام که مپرس
همدمی برگزیده‌ام که مپرس

فرشِ خانه اگرچه رفت ‌به‌مُفت
لحظاتی خریده‌ام که مپرس

روی منقل که حظّ عالم از اوست
بست‌هایی پزیده‌ام که مپرس

با دو کامی که دوش حاصل شد
تا بدان‌جا پریده‌ام که مپرس

کمپ‌ها رفته‌ام، ولی از‌نو
نشئگی‌ها چشیده‌ام که مپرس

گرچه گه ایستاده می‌چُرتم
گاه آن‌سان لمیده‌ام که مپرس

آبرو را اگرکه پرده بُوَد
آن‌چنان بر‌دریده‌ام که مپرس

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"نوعی از نوشتار"

در سده‌ی اخیر، نوعی از نوشتار به گونه‌های رنگارنگِ نثرِ فارسی افزوده شده؛ مطالبی در حجم‌و‌حدودِ یک مقاله که عمدتاً مروری‌ است ستایشگرانه بر زندگی، آثار و کار‌و‌بارِ بزرگانِ عرصه‌ی فرهنگ و ادب. در این قالب، عموماً و عمداً کم‌تر به کتاب و مقاله‌‌ای استناد‌می‌شود. ازهمین‌جهت با اندکی تسامح، این آثار بیش‌تر به جُستار پهلو‌می‌زند تا مقاله در معنای متعارف و مرسوم. این نوشته‌ها اغلب به یادها و خاطره‌هایی نیز آراسته‌‌می‌شود. حضورِ مایه‌هایی از روایت یا خرده‌روایت، چنین نوشته‌هایی را خوش‌خوان‌تر نیز می‌کند و زیباییِ نثر اهمیتِ فراوانی دارد.
گویا این نوشته‌ها عصاره‌ای از یک تک‌نگاری هستند که درعینِ اصالت و سندیّتِ متّکی بر روایاتِ دست‌اولِ خودِ نویسنده‌، از قیدوبندِ ارجاع و استناد آزاد اند. اگر بخواهم اثری ترجمه‌شده در این عرصه را نام‌ببرم، "تفسیرهای زندگی" (نوشته‌ی ویل و آریل دورانت، ترجمه‌ی ابراهیم مشعری، انتشارات نیلوفر) نمونه‌ی درخشانی از این‌گونه نوشتار است؛ شاهکاری درباره شاعران و نویسندگانِ معاصرِ جهان.
در ایران، سعیدِ نفیسی از نخستین کسانی است که در این عرصه پیشگام بوده و خوش نیز درخشیده. مطالبِ دست‌اولی که او درباره‌ی عشقی، نسیم شمال و نیما نوشته و خطوطی از خاطراتش را نیز در آن‌ها گنجانده، درخشان و خواندنی است. شخصِ دیگر به‌گمان‌ام آل‌احمد است. سه مطلبی که او درباره‌ی نیما نوشته (به‌ویژه "پیرمرد چشم ما بود")، درکنارِ یادکردهای دیگرش درباره‌ی صادق هدایت و بهمن محصّص، هنوز هم زنده و زیبا است. احسان طبری نیز در این عرصه طبعی‌آزموده و ازآن‌جاکه او در زندگی‌نامه‌نویسی دستی توانا داشته (ازجمله در "دهه‌ی نخستین") آن‌چه او مثلا درباره‌ی نیما نوشته (در "از دیدار با خویشتن") بسیار خواندنی است. شاید آثاری هم‌چون "بازیگران عصرِ طلایی" اثرِ ابراهیم خواجه‌نوری و "برکشیده به ناسزا" اثرِ احمد سمیعی (غیر‌گیلانی!) را نیز بتوان درزمره‌ی همین آثار دانست.

در دهه‌های اخیر این گونه‌ی ادبی پیروانِ فراوان و حتی می‌توان‌گفت مدعیانِ بی‌شماری نیز یافته؛ به‌ویژه که رواجِ تدوینِ یادنامه/جشن‌نامه/ارج‌نامه، بسیاری را بر‌آن‌می‌دارد تا مطالبی درباره‌ی بزرگان بنویسند.
اگر بخواهم شماری از بزرگانِ این عرصه و نیز اثری از آن‌ها را فهرست‌کنم، ازجمله این چهره‌ها و کتاب‌ها را به‌یادمی‌آورم:
زرین‌کوب: حکایت هم‌چنان باقی.
اسلامی ندوشن: نوشته‌های بی‌سرنوشت
انور خامه‌ای: چهار چهره
خانلری: در مقالات‌اش (به‌ویژه مطلبی درباره‌ی نیما).
در حدیثِ دیگران: احمدِ مهدوی دامغانی
محمدجعفرِ محجوب: خاکسترِ هستی
غلامحسین یوسفی: برگ‌هایی در آغوش باد
براهنی: طلا در مس
عباس میلانی: تجدد و تجددستیزی در ایران*

مقالاتی که طی سالیان، این‌جا و آن‌جا از استادانی هم‌چون داریوش آشوری، شاهرخِ مسکوب، شفیعی کدکنی و خرمشاهی خوانده‌ام نیز گاه در همین شمار است. مطالب و گفتگوهایی که صدرالدین الهی با بزرگانِ فرهنگ و ادب ایران منتشر‌کرده نیز این‌گونه و بسیار خواندنی است. از میانِ دیگر بزرگان نیز استاد احمد مهدوی دامغانی در این شکل و شیوه از نوشتار قلمی توانا دارند.
در فضاهای تازه و نوشته‌های موجزی که به برکتِ همین فضاها در سال‌های اخیر رایج‌شده اگر بخواهم تنها از یک‌تن نام‌ببرم، او دکتر میلاد عظیمی است. پژوهشگری که قلمی چابک، نثری سرزنده و نگاهی منتقدانه دارد. عظیمی درعین جوانی، به تعادل و تکاملی در نگاه به فرهنگ و ادبِ ایرانی رسیده. او هم باریک‌اندیش است و هم دوراندیش، و هم‌چون پیرانِ دیروز و امروزدیده "نگرانِ" فرهنگ و ادبِ ایرانی.


* البته دکتر میلانی، عمدتاً اهلِ ارجاع‌ و استناد است.

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

🟢 درخت عاشق این است که با بهار گُلاویز شود!

(عذرا امینی)

🌸 سال نو خجسته باد 🌸

@carikalamator

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

وصیت‌نامه‌ی جلال آل‌احمد

بخشی از یادداشت ششم فروردین ۱۳۴۳:

دیگر اینکه دیشب همان در لارَک و پای لیوانِ آبِ جو اين وصيَّت‌نامه را نوشتم. به عنوان امرِ استحبابی پيش از حج:
آنچه سهم من است در اين خانه (۵۰٪ از تمام بنا و الخ) در دَه سال پيش به عيال بخشيده شده است كه لابُد به عنوانِ مِهرِ خودش قبول خواهد كرد، برق و تلفن و ماشين و ديگر خِرت و خورت‌های زندگی هم مال او است.
نوشته‌های چاپ شده و نشده، همه‌اش زير نظر عيال و شمس (آل‌احمد) و (پرویز) داريوش و (ابراهیم) گلستان در اختيار ايشان خواهد بود. آنچه چاپ شده است كه شده است و اگر خدای ناكرده به تجديد چاپ رفت زير نظر آنها است آنهايی كه چاپ نشده (يادداشت‌ها، سفرنامه‌ها، قصّه‌های ناتمام و تمام و اِلَخ ...) با نظر همين افراد چاپ شد - البته اگر مشتری داشت - و در هر صورت درآمدِ همه‌ی اين اَباطيل در يك صندوق متمركز خواهد شد كه به نظر همان‌ها، صرف ادامه تحصيل كسانی از فاميل خود من خواهد شد كه پول ندارند و درمانده‌اند و الخ ... كتاب‌هايم را نيز به اين افراد می‌بخشم، ميان خودشان قسمت كنند.
غير از اين‌ها دارايی آخر من يك جسد خواهد بود، آن هم مال نزديك‌ترين تالار تشريحی كه می‌توان در محل مرگ من يافت.

@jalalaleahmad_simindaneshvar

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«بدعت در بهاریّه‌سَرایی» (با یادی از یدالله بهزادِ کرمانشاهی)

از همان سپیده‌دمِ شعر فارسی که صبحِ راستین‌اش را باید در دیوانِ رودکی جُست، توجّه به عیدِ نوروز و تجدیدِ حیاتِ طبیعت آشکار است: «آمد بهارِ خرّم با رنگ‌و‌بویِ طیب». ‌کم‌تر دیوانِ شعری است که در آن از این رویدادِ خجسته سخنی نرفته‌باشد. مولانا نیز بهاریّه‌ها سروده و گاه تعبیرِ «بهاریّات» را در شعرش به‌کار‌برده: «بهار آمد بهار آمد، بهاریّات باید‌گفت». البته مراد از بهار و عید در شعرِ او، اغلب عید انفس و «بهارِ جان‌ها» است.

این توجّه را با تمرکز بر سنّت‌های کهنِ ایرانی، که می‌دانیم در عهدِ غزنویان هم‌چنان پایدار و پررنگ بود، در شعرِ منوچهری و فرّخی سیستانی به‌خوبی می‌توان‌ ملاحظه‌کرد.

در همان سال‌های رونقِ بهاریّه‌سرایی، ناصرخسرو که جانی دگراندیش داشت و جهان را دیگرگونه می‌پسندید، بدعتی بنیان‌نهاد که تا به امروز نیز هم‌چنان زنده‌مانده‌:
چند گویی که چو ایامِ بهار آید
گل بیاراید و بادام به‌بار‌آید [...]

شست‌بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد‌بار آید

این نگاهِ تازه به بهار در شعرِ دیگران نیز نمونه‌هایی دارد، اما با شکل‌گیریِ نهضتِ مشروطه و در شعرِ فرخی یزدی جلوهٔ ویژه‌ای می‌یابد:

سوگواران را مجالِ بازدیدِ عید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتنِ لفظ مبارک‌بادِ طوطی در قفس
شاهدِ آیینه‌دل داند که جز تقلید نیست
عیدِ نوروزی که از بیدادِ ضحّاکی عزا است
هرکه شادی می‌کند از دودهٔ جمشید نیست

و نیز سروده:
نامِ مسکین و غنی روزی که محو و کهنه‌ گشت
با تساویّ عموم آن روزِ نو، نوروزِ ماست

این نگاه در شعرِ نیما نیز نمونه‌دارد. او که اولِ فروردینِ سالِ ۱۳۰۸، در لاهیجان به‌سر‌می‌برد (و می‌دانیم که او آن سال‌ها بسیار اجتماعی و حتی سوسیالیستی می‌اندیشیده) در شعری باعنوانِ «سالِ نو» چنین سروده:

سیصد‌و‌نه چنان‌که سیصد‌و‌هشت
خواهد از پیش ذهنِ ما بگذشت
دستِ ما بر جبینِ آن چه نوشت؟

قلبِ ما با زمانِ رفته چه ‌کرد؟

گر تو صنعت‌گری بُدی استاد
صنعتِ تو به ملتِ تو چه‌ داد؟
ازچه بیچاره‌ای به خاک افتاد [...]

تو که در کارِ تازه‌بنیادی
خانهٔ خویش را صفادادی
شرم‌ بادت به‌نامِ آبادی

خانهٔ فکر را صفا ندهی!

و یداللّه بهزادِ کرمانشاهی که نام‌اش در غزلِ اجتماعی معاصر نامِ ارجمندی است و غزل را چنین سروده:
ای خوشا بانگی کزو آشفته گردد خواب‌ها
تا مگر موجی فراخیزد از این مرداب‌ها
صبحِ دولت بردمید و چشمِ بیداری ندید
خود چه می‌بینند این بی‌دولتان در خواب‌ها؟!

در اشعارش گاه نوروز را دگرگونه‌دیده‌:

ای سالِ نو این عشوه‌و‌ناز تو ز چیست؟
پیغامِ سُرورِ دل‌نوازِ تو ز چیست؟
چون پار و چو پیرار همه درد‌ و‌ غمی
از آن‌چه گذشت امتیازِ تو به چیست؟
(که شعرِ ناصرخسرو را به‌یاد‌می‌آورد)

او در شعرِ دیگری با عنوانِ «بادِ نوروزی» نیز سروده:

هان و هان ای بادِ نوروزی!
در چه می‌کوبی سرای‌ام را؟
خوابِ این ویرانه را
_خوابی همه رویای او غمگین_
از چه‌رو با های‌و‌هوی خویشتن آشفته‌می‌داری؟
با من‌ات این شوخ‌طبعی چیست؟
گفتم‌ات صدبار و دیگربار می‌گویم
که‌اندر‌این بی‌روزنِ خاموش
هیچ دل را شوقِ دیدارِ بهاران نیست! [...]


@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«روزی روزگاری، آجیل‌خوری برابر بود با رشوه‌خواری!»

در هر زبانی به‌سببِ دلایلِ مذهبی، اخلاقی یا بنابه عرف‌ و‌ ادب، شماری از واژه‌ها تابو (حرام‌واژه یا دشواژه) به‌شمار می‌روند. فرهنگ‌ها از فرایندی غریب بهره‌می‌برند که تاحدی و تامدتی از زشتی و کراهتِ استعمالِ این حرام‌واژه‌ها کاسته‌‌می‌شود. در مباحثِ ادبی این فرایندِ بهداشتی‌‌شدنِ واژگان و تعابیر، «به‌گویی» یا «حُسنِ تعبیر» خوانده‌می‌شود. نمونه‌ها فراوان است و پُر پیداست که اغلبِ این واژه‌ها و کنایات مربوط به حوزهٔ مباحثِ جنسی و سیاسی است. اما این کاربردها بسیار متنوع است و قلمروی به‌پهناوریِ مراحلِ زاده‌شدن تا مرگ آدمی را دربرمی‌گیرد. حتّی بارِ معناییِ گوناگونِ واژگان را نیز می‌توان ذیلِ همین مبحث گنجاند. فی‌المثل در مسابقه‌های فوتبال، تیمِ محبوبِ ما «بازی را واگذارمی‌کند» اما تیمِ مقابل «شکست‌می‌خورد»؛ یا تیمِ ما «از ادامهٔ مسابقات بازمی‌ماند» اما تیم مقابل «از گردونهٔ مسابقات خارج‌می‌شود!»

در زبانِ فارسی، ده‌ها تعبیر دربارهٔ رشوه‌ و رشوه‌خواری وجود‌دارد. یکی از این تعابیر «پاره» است که بسامدِ بالای کاربردِ آن در شعرِ ناصرخسرو از ویژگی‌های سبکیِ این شاعر به‌شمارمی‌رود:

چون نار پاره‌پاره شود حاکم
گر حکم‌کرد باید بی‌پاره

این واژه پیشینه‌ای کهن در زبان‌های ایرانی دارد و در فرهنگِ فارسی به پهلوی، تألیفِ دکتر بهرامِ فره‌وشی (انتشارات دانشگاهِ تهران، ص۲۶۲) به‌صورت pārak ضبط‌شده‌است.

جالب است بدانیم، یکی از معانیِ کناییِ «کود» نیز «رشوه» است، و بالعکس («فرهنگ بزرگ سخن»، مدخل: «کود» و «رشوه»). البته این معنی از زبان‌های فرنگی به زبان ما راه‌یافته‌است(بنگرید به مدخل: manure در: فرهنگ معاصرِ هزاره، تألیف استاد علی‌محمد حق‌شناس و همکاران). آیا این تعبیرِ مجازی با مفهومِ چاق‌شدنِ زمین ازطریقِ کود‌دادن، پیوندی‌دارد؟! به‌هرحال رشوه‌دهنده نیز رشوه‌گیر را سیر یا سبیلش را چرب می‌کند.

دربارهٔ تبار و ریشهٔ واژهٔ «آجیل» پژوهشی بایسته صورت‌نگرفته‌است. در برهانِ قاطع و حاشیهٔ استاد معین بر آن، و نیز فرهنگِ بزرگِ سخن (به سرپرستیِ استاد حسنِ انوری) مطلبی‌ در این‌باره نیامده‌است. دکتر محمد حسن‌دوست تنها به نقل نظرِ منشی‌زاده که احتمال‌داده آجیل با «آچار» مرتبط باشد، بسنده‌کرده‌است (فرهنگِ ریشه‌شناختیِ زبانِ فارسی، فرهنگستانِ زبان و ادبِ فارسی، ص۹). و آچار واژه‌ای است کهن که در تاریخ‌بیهقی و شعرِ ناصرخسرو آمده‌است؛ و آن ترشیِ ترکیبی بوده و نیز کنایه از هرچیزِ آمیخته و درهم. شاید ترکیبِ «آجیلِ آچار» (صورتِ دیگر آن «آجیلْ‌آچار») که آجیلی آغشته‌به ترشی و زعفران و گُلپر بوده، موجب ارائهٔ چنین نظری از جانبِ منشی‌زاده شده‌باشد. گویا برخی، براساسِ هجای «چار» در آچار، عامیانه ریشه‌ای برای «آجیل‌آچار» برتراشیده‌اند و نوشته‌اند: «آچارِ چهارمغز: گردو، بادام، فندق و پسته» (فرهنگِ بروبچه‌های تِرون، زنده‌یاد مرتضی احمدی، ذیل: آجیلْ‌آچار»).
در فرهنگِ فارسیِ عامیانهٔ استاد ابوالحسن نجفی نیز «آجیلِ مشکل‌گشا» مرکّب از هفت‌ چیز («پسته، فندق، بادام، نخودچی، کشمش، خرما خارک و توت‌خشکه») دانسته‌شده و درادامه ‌آمده: «... که برای رفعِ مشکلات نذرکنند و بخرند و میانِ هفت‌نفر متدیّن تقسیم‌کنند».

اما وجود تعابیرِ کناییِ زیر در کتابِ «شرحِ زندگانی من» نوشتهٔ عبداللهِ مستوفی (که سرشار است از واژه‌ها و تعابیرِ محاوره‌ایِ نادرِ رایج در اواخرِ عصرِ قاجار) نشان‌می‌دهد، روزگاری «آجیل» تعبیری کنایی برای پنهان‌داشتنِ کراهتِ حرام‌واژهٔ «رشوه» بوده‌است. در این اثر کنایات زیر آمده:
«آجیل خوردن: رشوه‌گرفتن»
«آجیل گرفتن: رشوه‌گرفتن»
آجیل‌خوری: رشوه‌گرفتن»
(به‌نقل از: فرهنگِ بزرگِ سخن)

این تعابیر نشان می‌دهد احتمالاً روزگاری برسبیلِ تعارف و برای نعل‌کردنِ خرِ کریم، «آجیل» ‌‌هدیه‌دادن مرسوم بوده‌است؛ همان‌گونه که در سال‌های نه‌چندان دور «ماهی‌سفید»‌هدیه‌دادن (به‌خصوص ازجانبِ شمالی‌ها) چنین کارکردی داشته‌است. میرزاده عشقی نیز در مصراعی از شعرِ "خرتوخر" آورده: "جمله فتادند به فکرِ آجیل".

نکتهٔ آخر آن‌که در «فرهنگِ بزرگِ سخن» ذیلِ مدخلِ «آجیل»، کنایه‌ای آمده که تمام‌و‌کمال بیانگرِحال‌و‌روزِ امروزِ ما است:
«آجیلِ کسی کوک‌بودن: وضع و زندگیِ خوب و بارونق‌داشتن»!


@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"پدرِ ویراستاریِ نوینِ ایران" (درباره‌ی این‌گونه عنوان‌ها) [بخش نخست]

به‌یاددارم فروردین‌ماهِ سالِ گذشته، چندبار این تعبیرِ "پدرِ دانشِ/رشته‌ی ... درگذشت" را شنیدم. در این لحظه استاد احمدِ سمیعیِ گیلانی (پدرِ ویراستاریِ ایران)، استاد پرویزِ اذکایی (پدرِ همدان‌شناسی/ تاریخِ همدان) و نیز پهلوان خلیلِ طریقت‌پیما مشهور به "خلیل عقاب" (پدرِ سیرکِ ایران) را به‌یاددارم. این تعابیر موجب شد، اندکی دراین‌باره بیندیشم و نیز خُردک جستجویی‌کنم. نتیجه‌اش اما مفصل شد و امیدوار ام روزی در هیاتِ کتابی منتشرشود.
و امروز به‌مناسبتِ سالروزِ درگذشتِ استاد سمیعیِ گیلانی، به نکاتی و مواردی از این القاب و عناوین اشاره‌‌‌می‌کنم.
البته این فکر، و میلِ به چنین جستجویی دست‌کم پیشینه‌ای هزارساله دارد. بنابراین، بعدها هرگز ادعای لقبِ "پدرِ پدرشناسیِ ایران" را نمی‌توانم‌‌داشته‌باشم!
ابوهلال عسکریِ مشهور، سالِ ۳۹۵ قمری کتابی را در این زمینه به‌پایان‌برد و آن را الاوائل نام‌نهاد. گزیده‌ای از این اثر را شیخ محمدتقی شوشتری فراهم‌آورده که با عنوانِ "نخستین‌ها" به فارسی نیز برگردانده‌شده. پهنه‌ی کارِ نویسنده از عصرِ جاهلیت تا دوران اسلامی بوده‌است. او به پیشگامان و نوآورانِ ایرانی در برخی زمینه‌ها نیز اشاراتی‌دارد. با‌تسامح، می‌توان این کتاب را گینِس اسلامی نامید.
بخش‌هایی خواندنی و البته تاحدی غیر‌تاریخی و گاه حتی افسانه‌ای، از لطائف‌المعارفِ ثعالبی (ترجمه‌ی استاد علی‌اکبر شهابی) و اعلاق‌النفیسه‌ی ابن رُسته (ترجمه‌ی دکتر حسین قره‌چانلو) نیز به همین مقوله اختصاص‌یافته‌است. خوشبختانه درباره‌ی نخستین‌های عهدِ قاجار نیز کتابی مغتنم و مستند منتشرشده‌: اولین‌های تهران، سیروسِ سعدوندیان.

به‌نسبتِ رشته‌های گوناگونِ دانش، فرهنگ، سیاست، ورزش و ... پدرِ شناخته‌شده هم داریم. البته گاه برخی زمینه‌ها و پدیده‌ها باهمه‌ی اهمیتی که دارند، بی‌پدر اند؛ مانند چرخ! و برخی نیز دو یا حتی چند پدر دارند! و از این نظرگاه، جهان خود "پدرخانه‌"ای است. ضمن‌آن‌که بسیاری از این ساحت‌ها به قدیم و جدید یا کهن و مدرن نیز تقسیم‌می‌شود. مثلاً سیاست باهمه‌ی بی‌پدر و مادری‌اش، خود علمی است و پدری نام‌آور دارد به نام ارسطو. (و این معلمِ اول، در چند زمینه‌ی گوناگون پدر بوده و می‌توان او را ابوالمشاغل نیز خواند). اما پدرِ سیاستِ مدرن فردی دیگر، یعنی ماکیاول است. پدرانِ نقدِ ادبیِ قدیم (ارسطو) و نقدِ ادبیِ جدید (سنت بوو) هم متفاوت اند. همان‌طور که سقراط و دکارت در عالم فلسفه چنین جایگاهی دارند. یا مثلا اگر ابن‌مقفع را پدر ترجمه‌ی ایران بدانیم، پدرِ ترجمه‌ی نوینِ ایران محمد قاضی است. هم‌چنین اگر پدرِ شیمی نوین لاوازیه است، پدرِ شیمیِ جهان اسلام، جابر ابن حیان دانسته‌شده. همان‌گونه که پدرِ مهندسی ایران خواجه نصیر طوسی است اما در دوران جدید هر رشته‌‌‌ای از مهندسی، پدری و گاه حتی پدرانی جداگانه دارد. فارابی را نیز پدرِ دانشِ موسیقیِ ایران خوانده‌اند حال‌آن‌که پدرِ دانشِ موسیقیِ نوین ایران، کلنل علی‌نقیِ وزیری است. و ایرج شیرین سخن از زبانِ زهره (در زهره و منوچهر) درباره‌اش چنین سروده:
من کلنل را کلنل کرده‌ام
پنجه‌ی وی رهزن دل کرده‌ام
نام مجازی‌ش علی‌نقی است
نام حقیقی‌ش ابوالموسِقی است!

نیز همان‌گونه‌که اگوست کنت را پدرِ جامعه‌شناسی می‌خوانند و آلن تورن را پدرِ جامعه‌شناسیِ پساصنعتی. و نظائرِ این موارد بسیار فراوان است.

گرچه در سطحِ کلان و جهانی‌ بسیاری از این پدران غربی اند، اما برخی از ایرانیان و اعراب نیز پدرانِ برخی از زمینه‌ها و دانش‌‌ها به‌شمارمی‌روند. مثلاً برخی ابن خلدون را پدرِ جامعه‌شناسیِ پیشامدرنِ جهان می‌دانند و ابنِ هیثم را پدرِ نورشناسی جهان. پروفسور لطفی‌زاده نیز در جهان به پدرِ منطقِ فازی مشهور شده‌است. براین‌قیاس، شاید بتوان کوروش را نیز پدرِ امپراتورهای جهان خواند.
نکته‌ی دیگر آن‌که کاملاً طبیعی است که در مقاطعِ حساس یا درخشانِ تاریخی، چنین پدرانی بیش‌تر ظهور‌کنند. اواخرِ قاجار و پهلویِ اول سرشار است از ظهورِ چنین پدرهایی. ازآن‌جمله است عناوینی هم‌چون پدرِ مشروطه (سپهسالار)، پدرِ تئاتر (آخوندزاده)، پدرِ روشنفکریِ دینی (ابوالحسن فروغی)، پدر شعر نو (نیما) و نیز پدرِ داستان‌نویسی جدید (هدایت/جمال‌زاده). در دوران رنسانس و انسان‌گرایی در غرب نیز شاهدِ تعددِ ظهورِ چندین پدرِ مشهور هستیم.
مساله‌ی قابلِ تامل دیگر، بی‌توجهی یا کم‌توجهیِ تاریخِ اندیشه به "مادرانِ" چنین عرصه‌هایی است. در ایران، البته در مواردی نادر، زنانی تلاش‌گر به عناوین و القابی هم‌‌چون مادرِ ادبیاتِ کودک، مادرِ جنبش محیط زیست و نیز مادرِ دندان‌پزشکی نامبردار‌شده‌اند.
@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«عید» در ادبیات فارسی

مراد از مطلقِ «عید» در متونِ کهن اغلب «عیدِ روزه» یا «عیدِ فطر» ‌‌است. «عیدِ قربان»/ «عیدِ أضحی»/ «گوسفندکشان» اغلب به‌صورت ترکیب به‌کار‌می‌رفته، مگرآن‌که زمینهٔ سخن خود حکایت از عیدِ قربان داشته‌باشد. اما مراد از مطلقِ «عید»، اغلب «عید فطر» یا همان «عیدِ روزه‌گشایی» است. هم‌چنین «عیدَین» که در متونِ کهن تعبیرِ پرکاربردی بوده، اشاره‌دارد به عیدِ فطر و عیدِ قربان. خاقانی قصیده‌ای مفصّل دارد که در آن چهاربار تجدیدِ‌ مطلع کرده‌است. او در سراسرِ ابیاتِ این قصیده واژهٔ «عید» را التزام‌کرده‌است. ازجمله در بیتی سروده:

گفتم کدام عید؟ نه أضحی بوَد نه فطر
بیرون از این دو عید چه عید است دیگرش؟ (دیوان، به‌تصحیحِ استاد ضیاء‌الدین سجادی، انتشاراتِ زوّار، ص ۲۲۶ )

و «عیدگاه» نیز یعنی مصلّی یا محوطهٔ گسترده‌ای که نمازِ عیدِ فطر (و گاه استسقاء یا باران‌خواهی) در آن برگزار‌می‌شد. در تاریخِ بخارا توصیفی دقیق از «نمازگاهِ» عیدِ فطرِ شهرِ بخارا آمده‌است (نرشخی، به‌کوشش استاد مدرس رضوی، انتشارات توس، ۱۳۶۳،ص۷۳_۷۱).

در متونِ کهن اغلب نوروز و دیگر آیین‌های شادی‌انگیزِ ایرانی (ازجمله جشنِ «سده» یا «مهرگان») با تعبیرِ «جشن» از اعیادِ مذهبی دورهٔ اسلامی بازشناخته‌می‌شود. کافی است از این منظر به تاریخِ بیهقی یا دیوانِ منوچهری و فرخیِ سیستانی مراجعه‌شود.

در شعرِ حافظ، هرگاه سخن از نوروز به‌میان‌آید، به گل و نسیم و تغییرات جوّی و انقلابِ طبیعت نیز اشاره‌می‌شود. حافظ البته به‌کرّات از واژهٔ «بهار» نیز بهره‌می‌برَد. او اغلب به شادخواری‌ها و مغتنم‌ْشمردنِ فرصت‌ها در این فصل اشاره‌دارد‌:

_ [...] بی باده بهار خوش نباشد
_رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید [...]

اما هرگاه در دیوانِ حافظ به مطلقِ «عید» اشاره‌می‌شود، مراد «عیدِ فطر» است. نیز حافظ هرگاه از «رمضان» یا «صیام» و وابسته‌های آن ( نظارهٔ ماه/ استهلال/ روزه ) سخن‌می‌گوید ‌به اغتنامِ فرصت توصیه‌می‌کند، و کلامش اغلب با طنز و تعریض و گاه حتّی ترکِ ادب شرعی همراه‌می‌شود:

_هلالِ عید به دورِ قدح اشارت‌کرد
_ما را دوسه ساغر بده و گو رمضان باش!
_ گرچه ماه رمضان است بیاور جامی!

عید در نگاهِ شاعرانِ عارف یا عارفانِ شاعر، «بهارِ جان‌ها» یا همان انقلابِ درون و «زندگانی» در آنات و ابنُ‌الوقت‌بودن است. از‌همین‌رو آنان را «هر دَمی دو عید» باشد:

صوفیان در دَمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قَدید‌ کنند

(حدیقهٔ سنایی، به تصحیح استاد مدرس رضوی، انتشارات دانشگاه تهران، ص ۳۶۹؛ مولوی نیز در مطلع غزلی این بیت را تضمین کرده‌است).

و مولانا در غزلی سروده:

ز روی تست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را [...]
شما را عید در سالی دوبار است
دوصد عید است هردم کار ما را [...]
بیا ای عیدِ اکبر شمسِ تبریز
به دستِ این و آن مگذار ما را
(کلیات شمس، به تصحیح استاد فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، ۲۵۳۶، ج۱، ص۷۳).

نکتهٔ آخر آن‌که گاه عیدِ فطر با نوروز هم‌زمان می‌شد و فرصتی مغتنم برای شادخواری‌ها و مضمون‌پردازی‌های شاعرانه فراهم‌می‌آورد. پژوهشگران برپایهٔ «گاه‌شماری تطبیقی» ( به‌کوشش استاد احمد بیرشک) اشاره‌کردند حافظ بیتی را که در آن از هم‌زمانی «عید» و «آخرِگل» سخن رفته احتمالاً در اردیبهشت یا خردادِ سال ۷۶۶ قمری (که هم‌زمان است با شادخواری‌های روزگار شا‌‌ه‌شجاع) سروده‌است. و تحلیلِ نویسندهٔ مقاله: تنها در‌ آن سال‌ها بوده که عیدِ فطر هم‌زمان بوده با پایانِ شکفتنِ گل (سرخ) در شیراز:

عید است و آخرِ گل و یاران درانتظار
ساقی به‌ روی «شاه» ببین ماه و می بیار
(«آخرِ گل» [ بررسی و تحلیل واژه‌های عید، گل و شاه در دیوان حافظ]، دکتر حسین نجفدری، روزنامهٔ اطلاعات، ۱۳۸۰/۹/۸).


*قَدید این‌جا گویا به‌معنیِ خشک‌کردنِ گوشت است. این شیوه تا‌همین‌اواخر مرسوم بوده‌است. و عنکبوت را به‌سبب این‌که گِرد طعمه‌اش تار‌می‌تند و حریصانه آذوقه‌می‌اندوزد با اهلِ ظاهر که به امیدِ آخرت عبادت‌می‌اندوزند، مقایسه‌کرده‌است. مولوی در غزلی دیگر نیز بااشاره به حرصِ جولهه (عنکبوت) چنین سروده:

چون جولههٔ حرص در این خانهٔ ویران
از آبِ دهان دامِ مگس‌گیر تنیدی
(کلیات شمس، ج۶،ص۶).


@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«شادی»

گل ریخت جهان به دشت، دامن‌دامن
گیلاس شکوفه‌داد، خرمن‌خرمن

شادی سوی غم چنین فرستاد پیام:
که‌این کارِ سپاهِ توست یا لشکرِ من؟!

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«لک‌لک، بشارت‌گوی بهار»

در گلستانِ پررنگ‌و‌نگارِ شعرِ فارسی، سخن از بهار که به‌میان‌می‌آید، اغلب از رنگ و بوی بنفشه و گل، و نوای کبک و بلبل و نیز اغتنامِ فرصت و باده‌خواری و ... یادکرده‌می‌شود. بهترین نمونه‌ها را نیز در شعرِ برون‌گرا، پرتکاپو و رنگارنگِ فرخیِ سیستانی و شاعرِ هم‌روزگارش منوچهری بایدجُست.
در شعرِ امروز بازآمدنِ پرستوها از سفر نیز به این موارد افزوده‌شده‌است. این مضمون در ادبیاتِ گذشته تقریباً غائب است. اما در شعرِ گذشته، از میانِ انبوهِ پرندگان، گاه هنگامِ توصیفِ بهار و دگرگونی‌های طبیعت، به‌ندرت از لک‌لک نیز یادشده‌است. گویا لک‌لک نام‌آوا است و این نام از صدای برخوردِ منقارهای این پرنده برگرفته‌شده‌. ازآن‌جا که این نام تداعی‌گرِ «لَکَ» در زبانِ عربی است، اغلب دست‌مایه‌ای بوده برای شاعرانِ عارف‌مسلک. در گوشِ جانِ بیدارِ آنان، گویا ندای توحید و یگانگی از این واژه و نیز صدای منقارِ لک‌لک شنیده‌می‌شد:

لک‌لکِ ایشان که لَک‌لَک می‌زند
آتشِ توحید در شک می‌زند (مثنوی مولوی، تصحیحِ نیکلسن، ۲: ۴۵۸).

کی بگوید لک‌لک آن لَک‌لَک به‌جان
لَک چه باشد؟ مُلکِ تست ای مُستعان (همان، ۲: ۳۳۷).

دربابِ پیوندِ این پرنده با بهار، در «چراغِ هدایتِ» سراج‌الدین علی‌خان آمده: «لک‌لک پای خود را در آب گذاشت: عبارت از آن است که زمستان رفت، تابستان آمد» (چاپ شده در مؤخرهٔ غیاث‌اللّغاتِ رامپوری، به‌کوششِ دکتر منصورِ ثروت، امیرکبیر، ص ۱۲۱۸). با این یادآوری که در متونِ گذشته هنگامِ اشاره به فصول گاه به‌طورِکلی از تابستان (بهار ضمن آن لحاظ ‌می‌شده) و زمستان (پاییز ضمن آن لحاظ ‌می‌شده) یادمی‌شده‌است.

اما نمونهٔ بسیار شنیدنی از پیوندِ لک‌لک و بهار، قصیده‌ای است از «دهقان علی شطرنجی»؛ شاعری شوخ که در تذکره‌ها و واژه‌نامه‌ها ابیاتی از او نقل ‌شده. این قصیده هم تصاویرِ بکری دارد هم پایان‌بندیِ طنّازانه و نیز اشاره به نکاتی. ازجمله، گریختنِ لک‌لک از جایی که وبا در آن افتد و نیز خوراکِ محبوبِ لک‌لک که می‌دانیم مار است. به‌سببِ اهمیتِ توضیحِ عوفی، بخشی از اشارهٔ او دربابِ شأنِ سروده‌شدنِ این قطعه نیز این‌جا نقل می‌شود:

«در ماوراء‌النهر، آن روز که خورشید به حوت آید، همان روز لک‌لک بدان دیار آید و خلقی به‌رسیدنِ او شادی‌کنند و او را مبشّرِ قدومِ بهار خوانند. دهقان علی را امتحان‌کردند که قصیده‌ای لک‌لک‌ْردیف پرداخت در غایتِ لطف؛ اما بیتی‌چند بر خاطر بود نوشته‌آمد:

بشارت آرد از نوروزْ ما را هرزمان لک‌لک
کند غمگین‌دلِ ما زان بشارت شادمان، لک‌لک
شود خالی ز برف و زاغ پهنای زمین یک‌سر
ز برف و زاغ چون گردد عیان از آسمان، لک‌لک

و در اثنای آن گوید:

دبیرستان‌ْ اْسْت گویی آشیان و کودکان گنجشک
نشسته چون یکی پیرِ معلم در میان، لک‌لک
ز مرغانِ بهاری هست لک‌لک ناخوش‌آوازی
که سازد چون کند آوا زبان از استخوان، لک‌لک
به منقار ازبرای‌آن کند لک‌لک همی آوا
که تا جز بر دعای خواجه نگشاید زبان، لک‌لک
وزیرِ شاه، ‌صدرالدین که بهرِ کشتنِ خصمش
به منقار و به گردن هست چون تیر و کمان، لک‌لک
بداندیشِ ورا خواهم که لک‌لک میزبان باشد
که مار و چُغر باشد خور چو باشد میزبان، لک‌لک
گریزان باد لک‌لک از مکانِ حاسدش زیرا
مکانی کان وبا گیرد گریزد زان مکان، لک‌لک
الا تا بی‌رسن آید فرود از آشیان گنجشک
الا تا برشود بر آسمان بی‌نردبان، لک‌لک
حسودش باد مستضعف‌تر از گنجشکِ پرکنده
گریزان دشمن از پیش‌اش چو از بادِ خزان، لک‌لک

(لباب‌الألبابِ عوفی، به‌تصحیحِ ادوارد جی. براون، هرمس، ۱۳۸۹، ص ۵۵۷).

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"نکته‌"ای درباره‌ی بیتِ آخرِ مثنویِ "عقابِ" استاد خانلری:

"نقطه‌شدن" از اصطلاحاتِ کبوتربازها است. به کبوتری که چندان اوج بگیرد که در چشمِ بیننده نقطه‌ای به‌نظرآید، می‌گویند: "نقطه شد". الآن را نمی‌دانم اما در روزگارِ کودکی و نوجوانیِ من دست‌کم در مازندران این تعبیر بسیار رایج بود:

لحظه‌ای چند بر این لوحِ کبود
نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود!

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"زرین‌کوب و شیوه‌ی تاریخ‌نگاریِ باستانیِ پاریزی"

می‌دانیم که شیوه‌ی تاریخ‌نگاریِ استاد باستانیِ پاریزی بسیار متفاوت است با روشِ استادان اقبال آشتیانی و فریدونِ آدمیت. در آثارِ باستانیِ پاریزی، درکنارِ ثبتِ رویدادها، اغلب پرداختِ هنرمندانه‌ی نقل و روایت و درنهایت عبرت‌آموزی، اساس‌ِ کار است. حضورِ نویسنده نیز در ضمنِ این نقل و روایت‌ها، همواره چشم‌گیر است. این حضور و بروزِ احساساتِ نویسنده گرچه اغلب به متن گرما و گیرایی می‌بخشد، اما گاه همین مزیّت از سندیّت و عینینت‌گراییِ اثر می‌کاهد. به بیانی دیگر، در آثارِ باستانیِ پاریزی، گاه تاریخ که علمی است، به نقل و روایت که البته خود هنرِ دلپذیری است اگر نگوییم تقلیل‌‌، دست‌کم دگردیسی‌می‌یابد. ناگفته نمانَد استاد باستانی خود از این ویژگیِ قلمِ خویش آگاهی‌داشته و ازهمین‌رو خود را "قصه‌گوی تاریخ" می‌خوانده. ایشان جای دیگر خود را کسی معرفی‌می‌کند که از ترکیبِ "ذوقیّات" با "حوادثِ تاریخی" مطلب‌می‌نویسد. دیگران نیز به‌درستی ایشان را "شاعرِ تاریخ" خوانده‌اند. و این شیوه‌ی ایشان درکنارِ شیفتگانِ فراوان، منتقدانی نیز دارد. مثلاً استاد مایلِ هروی دراشاره‌ به حاشیه‌روی‌های ایشان، می‌نویسند: "مقالاتِ باستانی پاریزی هواخوری‌می‌کند!". این تعبیر گرچه اشاره‌ای انتقادی بوده اما شاعرِ تاریخ از همین عبارتِ انتقادآمیز استقبال‌کرده و حتی از آن بهره‌برده و "هواخوری در باغ" را عنوانِ یکی از آثارِ خود قرارداده! شاید یکی از انتقادهای بجا به شیوه‌ی ایشان نقدِ حاشیه‌روی‌های مکرّر و روایت‌های مدوّر باشد. اما ایشان تصریح‌کرده‌اند که "اصلاً من بسیاری از متن‌ها را به‌خاطرِ حاشیه‌هایش می‌نویسم."

حاشیه‌نروم! استاد زرین‌کوب گرچه شاید خود رویکردِ اقبال آشتیانی و آدمیت را در تاریخ‌نگاری می‌پسندیده‌اند اما به‌گمان‌ام عملاً شیوه‌ی مختارِ خودِ استاد و شاید هم اساساً هنرِ ایشان در آثارشان، حرکت در مرزِ دو شیوه‌ی تاریخ‌نگاریِ عباس اقبال و باستانیِ پاریزی بوده‌است. حضورِ پررنگِ روایت و حاشیه‌روی‌های محدود در آثارِ استاد زرین‌کوب نیز دیده‌می‌شود؛ رویکردی که در آثارِ ادبی‌ِ استاد (ازمنظرِ حضورِ تاریخ در ادبیات) نیز نمونه‌ها‌دارد. بااین‌همه، ایشان دست‌کم در ساحتِ نظر، روشِ استاد باستانی را چندان نمی‌پسندیده‌اند. استاد زرین‌کوب ضمن نقدِ نفوذِ ژورنالیسم یا ادبیاتِ روزنامه‌ای در آثارِ امثالِ حسین مکی و ابراهیمِ صفایی، "قسمتی" از نوشته‌های استاد باستانی را نیز از این آفتِ آثارِ "شبه‌تاریخی" برکنارنمی‌دانسته‌اند:

"مایه‌ی تأسف است که قسمتی از آثارِ دکتر [محمد] ابراهیمِ باستانی هم تحت‌تاثیرِ این عوامل رنگِ روزنامه‌نویسیِ عصر پیداکرده‌است و بسیاری از آن‌چه وی از زندگیِ خصوصیِ اشخاص یا در مقایسه‌‌های عبرت‌انگیزِ امروز و گذشته در این‌گونه نوشته‌ها مطرح‌می‌کند، هرچه هست تاریخ در معنای علمی نیست، شبه‌ تاریخ است."
(حکایت هم‌چنان باقی، انتشارات سخن، ۱۳۷۶، ص ۲۸۸).

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"از دلایلِ تجرّدِ کشیش‌ها"

در منابع، دلایلِ گوناگونی برای مجرّدماندنِ کشیشان و راهبه‌ها ذکرشده. گاه این استدلال‌ها به آن‌چه در متونِ عرفانیِ ما آمده، بی‌شباهتی نیست. مهم‌ترین علت همانی است که همه می‌دانند: اشتغال به عیال و اولاد آدمی را از یک‌سره پرداختن به امورِ دینی بازمی‌دارد. راسل در تاریخِ فلسفه‌ی غرب، ضمنِ توصیف و تحلیلِ تاریخِ قرونِ وسطی به نکاتی بسیار مهم‌ اشاره‌می‌کند، ازجمله:

"کشیشان چون ازدواج‌می‌کردند طبعاً می‌کوشیدند که اموالِ کلیسا را به پسرانِ خود انتقال‌دهند؛ و اگر پسران‌شان به جامه‌ی روحانیت درمی‌آمدند، این کار قانوناً ممکن می‌شد. بنابراین یکی از نخستین قدم‌های اصلاح‌طلبان عبارت بود از منعِ تفویضِ مقامِ روحانی به پسرانِ کشیشان. اما در هرج‌و‌مرجِ آن روزگاران بازهم این خطر وجودداشت که اگر کشیشان پسر داشته‌باشند، عاقبت یک کلاه شرعی برای این کار بدوزند و قسمتی از اراضیِ کلیسا را از اختیارِ کلیسا خارج‌کنند. علاوه‌ بر این ملاحظه‌ی اقتصادی، این نکته نیز درکاربود که اگر کشیش مثلِ همسایه‌ی خود دارای عیال و اولاد می‌بود، همسایگان احساس‌می‌کردند که با کشیشان چندان فرقی‌ندارند."
(تاریخ فلسفه‌ی غرب، برتراند راسل، ترجمه‌ی نجف دریابندری، نشر پرواز، ۱۳۶۵، ج ۱، ص ۵۷۷).

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«از موفق‌‌ترین‌ها پس از پرویزِ شاپور» (یادی از سیدحسن حسینی)

سیدحسن حسینی نه‌چندان دیرسال زیست و نه چندان شاعر و نویسندهٔ پرکاری بود. اما چه شد که به‌رغمِ نگرشِ مرامی و تنگ‌نظری‌هایی که به‌هرحال گردن‌نهادن به عقیده و اندیشه‌ای خاص به هنرمند تحمیل می‌کند، نامش هم‌چنان نامِ محترمی است؟ پاسخ را باید در آزادگیِ‌ هرچند نسبیِ او جُست. او درکنارِ هنری که البته داشت، برای محافظت از همان‌مایه از آزادگی‌ها، تاوانی گزاف پرداخت. برای آشنایی با گوشه‌ای از این تاوان‌پرداختن‌‌ها و مرارت‌های سرکشیدنِ جامِ شوکرانِ استقلال، باید یادداشت‌های شخصی او را در کتاب کم‌تر‌دیده‌شده اما مهمّ «سکانسِ کلمات» (نشرِ نی، ۱۳۹۲) خواند. دنیای درونیِ او، خشمِ و خروشش از نابه‌سامانی‌ها و نیز مصائبِ گذرانِ زندگی‌اش، به خلوت‌های خودخواسته و تنهایی‌های طاقت‌فرسای نیما بی‌شباهتی نیست.

شاید مهم‌ترین ویژگیِ ‌ آثارِ او ایجاز باشد. به این دو نمونه بنگرید:

«شاعری واردِ دانشکده‌ شد
دمِ در ذوق‌اش را
به نگهبانی داد!»

«شاعری وام گرفت
شعرش آرام‌گرفت!»

در دنبالهٔ این یادداشت به نقلِ چند کاریکلماتور از کتابِ «بُراده‌ها» بسنده می‌کنم. پس‌از پرویزِ شاپور کم‌ اند کسانی که به این طراز از زبان‌ورزی در حیطهٔ کاریکلماتور نائل‌آمده‌باشند:

_ هنر برای هنر یعنی نردبان برای نردبان!

_ هنرِ بی‌اخلاق یعنی چهارپایه‌ای با سه‌پایه!

_ نقد، بُرجِ مراقبتِ هنر است!

_ یک شعرِ بد وقتی چاپ‌شود، می‌شود یک شعرِ بدتر!

_ سرمایه‌داریِ اسلامی، مثلِ عرق‌فروشیِ اسلامی است!

_ بعضی‌ها فقط هنگامِ عطسه‌کردن متوجهِ آفتاب می‌شوند!

_ الهام، سنگِ فندکِ هنر است!


@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"چو بی‌نسبتی لازمِ میهمانی" (در بیتی از صائب)

شعرِ سبکِ هندی، ادبیّت و تمهیداتِ بیانیِ ویژه‌ای دارد. یکی از آن شگردها اسلوبِ معادله است. اسلوب معادله یعنی برقراریِ پیوند میانِ مضمونِ عمدتاً ذهنیِ مصراعِ نخست با تصویرِ عینیِ مصراعِ دوم. پرپیدا است که میزانِ توفیقِ کارِ هر شاعری در کشفِ تناسب‌های تازه میانِ مفاهیمِ ذهنی با مضمون‌‌های عینی و انعکاسِ آن در شعرِ خویش است. ضمن‌آن‌که این توفیق بسیار به حدنگه‌داشتنِ شاعر در میزانِ وضوح یا ابهام حاکم بر بیت‌اش، وابسته است.

قدما در تذکره‌ها گاه به جای اسلوب معادله از اصطلاحاتی هم‌چون تمثیل و مثل‌بندی نیز استفاده می‌کرده‌اند. پژوهشگران یادآورشده‌اند که در اسلوبِ معادله نباید میان دو مصراع اداتِ تشبیه (مثل، مانند، چون و ...) بیاید. به‌گمان‌ام این شرط زیادی دست‌و‌پاگیر است و نباید چندان دراین‌باره سخت‌گرفت. نکته‌ی دیگر آن‌که در اشعارِ سبک‌ِ خراسانی و عراقی (به‌ویژه در آثار سعدی) نیز گاه نمونه‌هایی از این آرایه دیده‌می‌شود.
در میانِ شاعرانِ سبک هندی بی‌گمان صائب استادِ اسلوب‌‌ِ معادله‌پردازی است. ازاین‌منظر بیتی در دیوانش نظرم‌راجلب‌کرد:

فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی‌نسبتی لازمِ میهمانی

چه بیتِ زیبایی و چه کشفِ بدیعی! می‌دانیم که صائب شاعرِ درون‌گرا و عزلت‌جویی بوده. او گرچه به هندوستان نیز کوچید اما سیرِ در انفس را بر سفرِ در آفاق، ترجیح‌می‌داده. او هم‌چنین به‌کرات بی‌زاریِ خویش را از مجلس و مهمانی و به‌ویژه دیدوبازدیدِ عید نیز یادآور‌شده. حال ببینید شاعری که مهمانی و تکلفات و آداب و رسومش را نمی‌پسندیده و حتماً ترجیح‌می‌داده با دوستانِ یک‌دله و بی‌تکلفِ خویش خلوت‌کند، چه نسبتی میان دو مصراع برقرارکرده.
همان‌طوری که در مهمانی‌ها گاه کسانی که با هم نسبتی ندارند، یک‌جا گردهم‌می‌آیند، ناسازگاری و بی‌محلی‌کردنِ معشوق به عاشق نیز صفت و خصلتِ عمومیِ همه‌ی زیبارویان است و نباید از این مساله شگفت‌زده شد. شاید هم شاعر به این نکته نظرداشته که دوستانِ یک‌دله در خانه‌ی‌ هم، یکدیگر را مهمان تلقی نمی‌کنند؛ مهمان درحقیقت کسی است که چندان با او خودمانی نیستیم. همان‌گونه که امروزه نیز برسبیلِ تعارف به دوستان و نزدیکانِ خود می‌گوییم شما که مهمان نیستید، خودتان صاحب‌خانه‌‌ اید.

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«پرستو»

چه‌قدر شبیهِ هم‌ اند
این پرستوهایی که هر سال
کوچ‌می‌کنند و
برمی‌گردند و
می‌میرند و
می‌مانند

و من
هنوز نمی‌دانم
کدام‌شان
کدامین‌شان است!
۱۳۸۲

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

در حوزه‌ی کاریکلماتور، کانالِ خوبی است.

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"شعرِ بهار"

جوان‌تر که بودم در مقطعی بسیار کوتاه، متأثر از مباحثِ مطرح در برخی محافل و جیغ‌های ماوراء بنفش، از شعرِ بهار بریدم. زبانِ شعرش در نظرم کهنه می‌آمد. حرف‌هایش تکراری و بیش‌ازحد سیاست‌زده می‌نمود.
اما خیلی زود هوای شعرش درسرم افتاد. شعری که در آوارِ پلشتی‌ها مأمنی است و شرافت در کلمه‌کلمه‌اش جاری است.
بهار مردی مبارز و شیفته‌ی آزادی‌ بود اما در گرفت‌و‌گیرهای زمانه چاره‌گری‌ها نیز می‌دانست. نه راه عشقی و عارف را درپیش‌گرفت و نه فکرِ لاهوتی را درسرداشت. در زندگی‌اش نیز درکنارِ همه‌ی بی‌پروایی‌ها مصلحت‌اندیش و کهنه‌کار بود! آزاده‌مردی که جز معانی و بیان و طبعی روان، زبانی برّان نیز داشت.
و چه خسرانِ بزرگی است این‌‌که برخی از شیفتگانِ شعرِ امروز، خود را از نعمتِ شعرِ امثالِ ایرج و عشقی و بهار محروم‌می‌کنند.

دیشب تادیروقت شعرِ بهار می‌خواندم. آن‌قدر از این شعر و آن شعرش چشیدم و در دو دفترش چمیدم، تا سپیده دمید.

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"صدایی اصیل" (یادی از فرامرز اصلانی)

درست به‌خاطر‌نمی‌آورم کِی و کجا، اما بسیار ناگهانی و در نخستین مواجهه مسحورِ صدای دل‌انگیزش شدم. صدایی متفاوت و مخملین که بر دل‌ها می‌نشست. بنانِ موسیقیِ پاپِ ما بود انگار.
از آن روز بیش‌از سه‌دهه‌ای می‌گذرد. زنگ صدای جادویی‌اش، به نهان‌خانه‌ی روحم راه‌می‌بَرَد. قویی بود گویی که برای دلِ خودش می‌خواند. و کاش آخرین آوازش را در کنجِ خاکی که سخت شیفته‌اش بود، سرمی‌داد.
اصلانی آوازه‌خوانِ مؤلفی بود. او به چندین هنر آراسته بود. از صفر تا صدِ بسیاری از آثارش را خودش می‌ساخت و درنهایت "عاشیق‌وار" می‌نواخت و می‌خواند. او به‌راستی گیتارش را "می‌نواخت".
شوربختانه اصلانی نیز به‌سببِ دگرگونی‌های زمانه و غدرِ اهلِ زمان، مانندِ بسیاری از پاپ‌خوان‌های دهه‌های چهل و پنجاه، دچارِ جوان‌مرگیِ هنری شد. او نیز تقریباً تمامِ هنرش را در همان دو دهه‌ی نخستِ فعالیت‌اش آفرید. بعدها گرچه راکد نماند اما چیزی بر داشته‌هایش نیفزود. دچارِ تکرار نشد، اما ترقی و تکاملی هم نیافت.

اصلانی شعرِ فارسی را خوب خوانده‌بود. شعر و ترانه‌های آثارش را هم خوب می‌خواند. موسیقیِ شعر و آهنگِ کلام را نیک درمی‌یافت. کلمات را درست ادامی‌کرد. و اوجِ هنرش نیز در همان آثارِ تالیفی‌اش نمایان است؛ در نمونه‌هایی هم‌چون"اگه یه روز" و "دیوار". البته "الا ای آهوی وحشیِ" خواجه را هم درخشان خواند.

اصلانی در خُلق و خو نیز مردِ نازنینی بود. سیمایش لطف و ملاحتی داشت. همواره لبخندی بر لبان یا چشم‌خندی بر چهره داشت. آراسته و پیراسته در انظار ظاهر می‌شد. خوش‌لباس و سنگین و رنگین بود.

و چه کوچِ نابه‌هنگامی! آن‌هم در سرآغازِ سال.
بدرود ای صدای خیال‌انگیز.
بدرود ای نوای مخملین.

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«که عمرت باد صد سالِ جلالی» (نکته‌ای در شعرِ حافظ)

فرهنگِ روزگارِ حافظ، آمیزه‌ای بود متشکل‌ از عناصرِ فرهنگِ ایرانی_ اسلامی و ترکی_ مغولی. در سفرنامه‌های کهن و مسالک‌وممالک‌نگاری‌ها نیز به حضورِ چشمگیرِ زرتشتیان در فارس اشاره‌شده‌است.
نیز می‌دانیم که گاهشماری‌های گوناگونی در ایرانِ آن روزگار متداول بوده‌. تقویمِ رسمی و مسلّط در فرهنگِ سده‌های میانه تا پیش از عهدِ پهلوی در ایران هجریِ قمری بوده‌است. البته به‌موازاتِ آن، تقویم‌های جلالی (یا مَلِکی از سالِ ۴۷۱)، غازانی (یا ایلخانی از سالِ ۷۰۱) و مغولی (ترکستانی) نیز مرسوم‌بوده‌است. بقایای تقویمِ مغولی (ازجمله: نام‌گذاریِ هر سال به نامِ یک حیوان) هم‌امروز نیز در فرهنگِ ما زنده است.
تقویمِ جلالی (یا مَلِکی/سلطانی) تقویمی است که اساسِ گاه‌شماریِ هجریِ شمسیِ امروز، البته با تغییراتی، بر آن نهاده‌شده‌است. در این تقویم هر سال که ۳۶۵ روز است به ۱۲ ماه تقسیم می‌شود و پنج روز نیز پس‌از این دوازده‌ماه می‌آید که اصطلاحاً خمسهٔ (پنجهٔ) مسترقه (دزدیده) یا اندرگاه نامیده‌می‌شود. خاقانی در بیتی این پنج روز را «پنج روزِ تقویم» خوانده‌است.
این تقویم به‌همتِ چند منجّم و ریاضی‌دان، ازجمله خیام، به‌نامِ سلطان‌جلال‌الدین ملک‌شاهِ سلجوقی (۴۸۵_ ۴۴۷) تنظیم‌شده‌است؛ ازهمین‌رو گاه آن را تقویمِ مَلِکی نیز می‌خوانند.

برگردیم به بیتِ حافظ:

ز خطّت صد جمالِ دیگر افزود
که عمرت باد صدسالِ جلالی

می‌دانیم که تقویمِ رسمیِ رایج در روزگارِ حافظ هجریِ قمری بوده. بنابراین، جایی که حافظ به «سالِ جلالی» اشاره‌می‌کند احتمالاً باید ضرورتی زیباشناختی یا معنایی درکاربوده‌باشد؛ البته اگر همواره تنگنای قافیه را تنهاترین و مهم‌ترین ملاکِ کارِ شاعران در کیفیتِ گزینشِ قوافی ندانیم. پرسش این است: چرا و به چه ضرورتی حافظ در این بیت مشخصّاً از «سالِ جلالی» یادکرده‌؟
به چند شرحِ دیوانِ حافظ که در دسترس‌ام‌ بود (استادان خطیب‌‌رهبر، هروی، استعلامی و حمیدیان) مراجعه‌کردم؛ به این مطلب نپرداخته‌اند.
گمان‌می‌کنم حافظ به این نکته نظر‌داشته: می‌دانیم که سالِ هجریِ قمری ۳۵۴ روز و چند ساعت دارد و سالِ هجریِ شمسی ۳۶۵ روز و چند ساعت. بدین‌ترتیب هرسال قمری، ۱۰ یا ۱۱ روز کم‌تر از سال شمسی است. حال آیا حافظِ باریک‌اندیش که می‌دانیم همواره به زوایا و خفایای واژه‌ها و مضامین و به‌ویژه چندگانگیِ دلالت‌های معنایی می‌اندیشیده، به این نکته نظرنداشته که اگر برای ممدوحِ خویش عمری به درازای صدسالِ جلالی آرزوکند، درحقیقت عمری درحدودِ ۱۰۳ سالِ هجریِ قمری، برایش آرزو‌کرده؟! به گمانم این‌مایه ظرافتِ زبانی، از شاعری هم‌چون شمس‌الدین محمد حافظِ شیرازی، بعید نیست. و این‌جا بیش‌تر این نکته‌‌گویی و هنرنماییِ شاعر مهم بوده، نه آرزوی او برای سه‌سال بیش‌تر زیستنِ ممدوح.
البته روشن است که «صد» عددِ کامل و از رمزهای کثرت نیز است. حافظ خود در غزلی دیگر سروده:

بعدِ صدسال اگر بر سرِ خاکم گذری
سر برآرد ز گِل‌ام رقص‌کنان عَظمِ رَمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش‌نکند خُلقِ کریم


@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

"پدرِ ویراستاریِ نوین ایران" (درباره‌ی این‌گونه عنوان‌ها) [بخش دوم]

البته‌که این ثبتِ نامِ بدعت‌گذاران و پیشاهنگان در تاریخِ اندیشه و دانش و هنر، همواره مساله‌ای بسیار حساس و بحث‌برانگیز بوده‌. کافی است به مباحثی که درباره‌ی فضل تقدمِ ادیسون یا نیکولا تِسلا (پدرِ جریان‌های چندفازی) در اختراع برق درگرفته، مراجعه‌کنیم. البته این ماجراها و کشمکش‌ها گاه سنجیدنی است با آن‌چه در عالمِ ادبیات "توارد" خوانده‌می‌شود؛ یعنی رسیدنِ هم‌زمان اما جداگانه‌ی دو دانشمند به کشف یا اختراعی. ضمناً گاه برخی از این تعابیرِ مشهور، مخالف‌خوان‌هایی نیز دارد. مانندِ مخالفتِ فریدونِ آدمیتِ ملی‌گرا با اطلاقِ عنوانِ "پدرِ تاریخ" به هرودوت (در کتابِ "تاریخِ فکر: از سومر تا یونان و روم"). و جالب آن‌که خودِ ایشان به "پدرِ تاریخ‌نگاریِ نوینِ ایران" مشهور اند. و شگفتا که به‌رغمِ همه‌ی آثاری که آدمیت درباره‌ی مشروطیت منتشرکرده‌، دکتر محمداسماعیلِ رضوانی به پدرِ تاریخ عصرِ مشروطه، ملقب شده‌است. کاپلستون نیز در تاریخِ فلسفه به‌کاربردنِ تعبیرِ "پدر ایدئالیسم" را برای پارمنیدوسی که "تمام ماتریالیسم بر نظریه‌ی او درباره‌ی واقعیت متکی است" مناسب نمی‌دانسته‌. برخی نیز عنوانِ پدرِ فلسفه را بیش‌تر درخورِ تالس/طالس می‌دانند نه سقراط. در ایران نیز میرزاده عشقی به لقبِ "پدرِ ایران نوین/ پدرِ ملتِ ایران" که به رضاخان اطلاق می‌شده (و علی دشتی در شفق سرخ آن را رواج‌داده‌بوده)، چنین تاخته: پدرِ ملت ایران اگر این بی‌پدر است ....

گاه نیز برخی برای پدرانِ پاره‌ای رشته‌ها و دانش‌ها نیاکانی یافته‌اند. مثلاً یونسکو سوفوکل و شکسپیر را "پدرانِ تئاترِ پوچی" می‌خواند. یا استاد باستانی پاریزی درقیاس‌با هرودوت که پدر تاریخ لقب‌داشته، هکاته (هکاتئوس) را پدربزرگِ تاریخ می‌نامد. ایشان هم‌چنین طبری را نیز "ابوالمورخینِ خودمان" می‌نامیدند. شاید براین‌قیاس بتوان تالس را نیز پدربزرگِ فلسفه بنامیم.
البته این القاب همواره نیز چندان خوشنامی برای افراد به‌ارمغان‌نمی‌آورند؛ مانند اوپنهایمر که به پدرِ بمبِ اتم و کورچارتف که به پدرِ بمبِ اتمِ روسیه مشهور اند.
نکته‌ی آخر آن‌که گاه برخی براثرِ همتِ بلند و استمرار، در زمینه‌ای که چندان گمان‌‌اش‌نمی‌رفته نام و عنوانی می‌یابند. مانندِ پدرِ شیرجه‌ی ایران که این اواخر هنرنماییِ تازه‌ای نیز کرده و رکوردی‌زده. نیز پدرِ انجیرِ ایران که به‌سببِ کاشتِ بی‌چشم‌داشتِ هزاران‌هزار درختِ انجیر، طیّ ۶۰ سال در حاشیه‌ی جاده‌ها و خیابان‌های شهرِ گلوگاهِ مازندران، به این افتخار نائل‌آمده‌است.

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«یاکریم»

سراسیمه
سراغِ جوجه‌هایش را
گرفته‌است

بهاران
و ناگهان، باران.

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«اعجاز»

اعجازِ زمین و آسمان را دیدی؟
از گردشِ سال سهمِ خود را چیدی؟

ایمان به رسالتِ بهار آوردی
یا باز دچارِ سردیِ تردیدی؟!

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

«سالِ نو»

سال نو بر همه همایون باد
هرکه هرجا که هست بادا شاد

روزگار آن‌چه بود ویران‌کرد
تا جهانی دگر کند‌بنیاد

همه سرگرمِ نورسیده‌ شدند
سالِ پیشین خدا بیامرزاد

سالِ پیشین نزاد الّا غم
تاکه امسال‌مان چه خواهد زاد

باشد امسال دادِ ما بدهد
به‌ تلافیّ آن‌همه بیداد

روزها پرشتاب درگذرند
از پی یکدگر چو برق و چو باد

عاقلان جان و دل به لحظهٔ نقد
می‌سپارند و هرچه باداباد

@azgozashtevaaknoon

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

دوستی پیام‌داد، کبوتربازها به این حالت "خال‌شدن" هم می‌گویند.
دوست دیگری نیز گفتند ما به بادبادکی که تا سقفِ آسمان می‌رفت، می‌گفتیم "نقطه شد".

Читать полностью…

از گذشته و اکنون

شعر عقاب با صدای دکتر ناتل خانلری
https://www.aparat.com/v/alNbv

Читать полностью…
Subscribe to a channel