یادداشتهای ادبی احمدرضا بهرامپور عمران
شهرام ناظری شعر آی آدمها نیما یوشیچ را خواند/ بشنوید | ایران آرت
Читать полностью…نیما و میراث او
#قسمت_اول
روایت و تحلیل: ساعد باقری
شمارهٔ یک:
نیما پیش از افسانه
کاری از انجمن شاعران ایران
@nimavamiras
@iranianpoetsocity
«اسمهای بامسمّا در آثار سیمین دانشور»
برخی از نویسندگان به تناسبِ میانِ نامِ شخصیتها و روحیات آنان توجهی ویژه دارند. همانگونه که انتخاب نام برای «توراهیها» و «نورسیدهها» ممکن است ماهها ذهنِ والدین را به خود مشغول بدارد ( تا همین اواخر مراسمی باعنوان «نامگذاران» وجود داشته) انتخاب نامی زیبا، یگانه و نیز توجه به تطابقِ دال و مدلول برای نویسندگان اهمیت فراوانی دارد. این نکته دغدغهٔ برخی از نویسندگان و شاعران بزرگِ ایران نیز بودهاست. نمونهرا نظامی در هفتپیکر داستانی دارد با عنوانِ «خیر و شر». ماجرای بدجنسیهای همسفرِ نارفیقی (شر) است که بهسبب دریغکردنِ جرعهای آب، چشمانِ رفیقِ خویش (خیر) را از حدقه بیرونمیآورد و درنهایت او را بهامانِخدا رها میکند. درپایانِ حکایت همسانی اسم و مسمّی اینگونه بیان میشود:
گفت اگر «خیر» هست خیراندیش
تو «شرّ»ی جز شرت نیاید پیش!
در ادبیات جهان نیز نمونهها فراوان است. میگویند بِکِت نام «گودو» را ازآنرو بر شخصیتِ غائبِ نمایشنامهٔ «در انتظار گودو» نهاد تا تداعیگر واژهٔ «God» باشد؛ همانگونه که نیچه پیشتر ندا دردادهبود «خدا مردهاست»! در این نمایش قرار است کسی بیاید که البته هرگز نمیآید. این تفسیر با اندیشهٔ پوچگرایانهٔ بکت و پیامِ تئاترِ پوچی کاملاً همخوانی دارد.
پیش از اشاره به هنر سیمینِ دانشور در اینباب، اشاره به انتخابی درخشان در میانِ رمانهای ایرانی را ضروریمیدانم. در طبقهبندیِِ ادبیات داستانی، نوعی از رمان را «رمانِ کمال» مینامند. در این گونهٔ داستانی، نویسنده بر دگردیسی و رشدِ درونیِ یک یا چند شخصیت تأکیددارد. و جمال میرصادقی داستان تأثیرگذاری در این شیوه نوشته با عنوانِ «درازنای شب». نام شخصیتِ اصلیِ رمان که نوجوانی در معرضِ دگرگونیِ شتابانِ درونی و تلاش برای جابهجاییِ طبقهٔ اجتماعیاش است، «کمال» است.
سیمین دانشور نویسندهای بود که به تمامیِ اجزا و ریزهکاریهای آثارش توجهداشت. البتهکه اوج هنرِ او در سووشون بازتابیافته اما در دیگر آثارش نیز این استادی آشکار است. در مجموعهداستان «شهری چون بهشت» داستانی آمده باعنوانِ «مردی که برنگشت»؛ داستانِ زنی «محترم»نام که شوهرش او و خانه را ترک کرده و زنِ بینوا را با دو بچهٔ قدونیمقد تنها گذاشتهاست. خواننده شاهدِ آبروداریهای «محترم» است که بار سنگینِ فقر را شرافتمندانه بر دوش میکشد. در همین مجموعه داستانِ دیگری با عنوانِ «مُدل» آمده؛ ماجرای معلمِ باتدبیری است که بهخوبی از عهدهٔ مسؤولیتش برمیآید. نامِ او «فریده» است، یعنی «یگانه» و «بینظیر».
در رمانِ جزیرهٔ سرگردانی نیز این تناسبها بهدقت لحاظ شدهاست. زن و شوهری (والدینِ «هستی» شخصیت اصلیِ رمان) در این داستان حضور دارند که با نیروهای آمریکایی مقیم ایران مرتبطاند. نام زن «عشرت» است که در داستان اغلب «مامان عِشی» خواندهمیشود؛ زنی عشرتطلب، عیّاش، بیعفت و حتی هرزه! و این زن شوهری دارد که فقط در جستجوی «پرِ جبرئیل» یعنی پول است، و آنهم بههر قیمتی! نامِ بامسمّای او احمدِ گنجور است! در همین رمان شاهدِ شخصیتی دوجنسیتی هستیم بهنامِ «معصوم»؛ و نکته قابلِ توجه آنکه معصوم همچون «نصرت» و «رضوان» نامی است مشترک میانِ دختران و پسران. و طنزِ کار در آن است که معصوم (بیگناه) قاچاقچی است!
در رمان سووشون نیز نام یوسف بسیار حسابشده انتخاب شده. ازآنجا که بهموازاتِ حوادث واقعگرایانه، وجهی نمادین و اساطیری در لایهٔ زیرینِ داستان جریان دارد (پیامبران و امامان: مسیح و یحیی و امام حسین؛ و چهرهای اساطیری: سیاوش)، «یوسف» نامِ پیامبرِ بنیاسراییل را نیز تداعی میکند. بهویژه که برادری نابرادر بهنامِ «خانکاکا» دارد که از عوامل اصلیِ کشتهشدنِ او در داستان نیز همین نابرادر است. و جالب آنکه یوسفِ داستانِ دانشور مانند یوسفِ پیامبر انباری پر از غله دارد برای روزِ مبادای قحطی و کمک به همنوعانش. و کشمکش اصلیِ داستان نیز بر سرِ همین انبار گندم و اختصاص نیافتنش به نیروهای اشغالگر (متفقین) است.
@azgozashtevaaknoon
«غوغایی ای درخت!»*
در اساطیر و آیینهای بدوی، آنیمیسم یا جانگرایی نقش تعیینکنندهای در تفسیرِ پدیدهها و درکِ آدمی از عناصر جهان داشت. در نگاهِ بشرِ بدوی، همهچیز جان داشت. درختان گاه توتمِ قبیلهها و یا خدایانِ گیاهی تلقیمیشدند و قربانی و نثارکردن به درگاهِ خدای باروری و رویش، بیانگرِ چنین نگرشی بودهاست. همانگونه که در یادداشت دیگری یادآورشدم ریشهٔ آیینیِ رسمِ «سرِ خر یا خوک بر بوستان آویختن» (برای دفعِ چشمزخم) از چنان باورهایی سرچشمهگرفته و احتمالاً پیشینهٔ آن به یونان و روم میرسد.
روییدنِ «پرِ سیاوشان» از خونِ سیاوش و نیز سبزشدنِ انار از دستهٔ تیشهای که فرهاد بر فرقِ خود زد و خونش بر زمین ریخت نیز در زمرهٔ همان کارکردها است. و البتهکه نباید اینگونه باورها را با مقولهای همچون جانبخشی یا تشخیص که آرایهای پرکاربرد در عالمِ ادب است، یکیانگاشت.
وجودِ درختهای مقدس در فرهنگِ ایرانی («بسْتخمه» و «هومِ سپید») و اسلامی («سدرةالمنتهی» و «طوبی») و نیز درختهایی در باورهای عامیانه (ازجمله «درختِ مُراد» که به آن دخیلمیبندند) جلوههایی دیگر از همان باورها است. حکایتی شوخطبعانه در گلستان نیز بازتابدهندهٔ این باور است: پیری که صاحبِ فرزند نمیشده در پای درختی مقدس از خداوند حاجتِ خویش میطلبد و صاحبِ فرزندی خوبروی میشود. ادامهٔ حکایت: «شنیدم که پسر با رفیقان همیگفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی، تا دعاکردمی و پدرم بمردی!» (گلستان، بهکوششِ استاد یوسفی، انتشاراتِ خوارزمی، ص۱۵۱).
در منابعِ کهن نیز آمده زرتشت سه چیز از جهانِ مینو برای گشتاسب هدیهمیآورَد که عبارت اند از: «۲۱ نسک اوستا»، «آتشِ همیشهفروزان» و «سرو». و ماجرای سروِ کاشمر نیز زبانزد است: هنگامی که متوکل، خلیفهٔ عباسی به بریدن و انتقالِ آن سرو به بغداد، فرمانمیدهد، پیش از آنکه درخت را به دروازهٔ شهر برسانند، خلیفه خود جانمیسپارد. اینگونه روایتها فراوان است و گویا باور به وجودِ درختِ وَقواق (که میوهاش ظاهری چون سرِ آدمیزاد داشت) و درختِ سخنگو که افسانههایش در قصههای کهن آمده نیز باید در چنان باورهایی سرچشمهداشتهباشد.
از دیرباز بر خاکجای عزیزان سرو میکارند. این درختِ همیشهسبز درحقیقت نمادی از تداومِ زندگیِ آن عزیزِ ازدسترفته است؛ و حافظ برهمیناساس سروده:
باغبانا! چو من زینجا بگذرم حرامت باد
گر بهجای من سروی، غیرِ دوست بنشانی!
جای دوری نرویم، تا همین اواخر آیینی میان باغداران مرسومبوده از این قرار: اگر درختی دوسهسالِ پیاپی میوه نمیداد، صاحبِ باغ تبربهدست بهسراغشمیرفت. اما از نزدیکان و ریشسفیدان کسانی پادرمیانیمیکردند و او را از بریدنِ درخت منصرفمیکردند و ضمانتمیکردند سالِ دیگر حتماً ثمرخواهدداد. و بدینگونه مسأله ختمِبهخیرمیشد. این باور در متونِ کهن نیز آمدهاست.
براساسِ چنین باورهایی بوده که نظامی در خسرووشیرین سروده:
درختافکن بود کمزندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی**
و در اسکندرنامه نیز میخوانیم:
چو شد بارور میوهدارِ جوان
به دستِ تبر دادنش چون توان؟!
امروز نیز بر ما مسلّم است اگر درختها و جنگلها، این ریههای حیاتیِ جهان و جهانیان را نابود کنیم، بشر «کمزندگانی» خواهدشد!
* وامی است از شعرِ زیبای «غزل برای درخت» سرودهٔ سیاوش کسرایی.
** ازضربالمثلهای مازندرانیها است: سَربُر (شکارچی) و بُنبُر (یا: «داربُر») از زندگی خیرنمیبینند.
@azgozashtevaaknoon
«نیما یوشیج و دکتر مصدّق»
برخی پژوهشگران برآناند که منظومهٔ امیدبخشِ «مرغِ آمین» (۱۳۳۰) نمادی از شکلگیریِ نهضتِ مردمِ ایران در ماجرای ملیشدنِ نفت بهرهبریِ دکتر مصدّق و درحقیقت ستایشنامهٔ نیما درحقّ او است. اما مروری بر یادداشتهای روزانهٔ نیما از مسألهٔ دیگری حکایتدارد. نیما گرچه در سالهای پایانیِ حیاتش بسیار از ایران و ایراندوستیِ خویش سخنگفته و بیگمان از جنبشِ ملیِ ایرانیان بهسرِشوقآمدهبود، اما هیچگاه از رهبرِ نهضتِ ملی ایران ذکرِ خیری بهمیاننیاوردهاست. با این توضیح، بهگمانم نیما گرچه با نهضتِ ملی همراه بود اما دستکم با برخی تصمیمها و مواضعِ دکتر مصدق موافق نبود.
پرسش این است: چرا پژوهشگران داوریِ نادرستی دراینباب داشتند؟
پیشتر در یادداشتی باعنوانِ «نیما، فروغ فرخزاد و سیروس طاهباز»، اشاره کردم که طاهباز بهسببِ دوستی با فروغ، اشاراتِ نیما دربابِ او (البته فروغ رمانتیکِ دفترهای «اسیر» و «دیوار») را از یادداشتهای روزانهٔ او حذفکرد تا احیاناً گردی بر دامانِ «پریشادخت شعرِ» معاصر ننشیند. این واقعیت امروز با انتشارِ کاملترِ یادداشتهای نیما بهکوشش فرزندش شراگیم (انتشارات مروارید،۱۳۸۷)، بر ما روشنشدهاست. طاهباز همین رفتار را با اشاراتِ نیما دربارهٔ دکتر مصدق نیز درپیشگرفت. در یادداشتهای روزانهٔ نیما بهکوششِ او، تمامِ ملاحظات نیما دربارهٔ دکتر مصدق حذفشدهاست!
میدانیم که طاهباز شیفتهٔ مرامِ آلِاحمد بود؛ و مسلکِ سیاسی آلِاحمد پس از انشعاب او و خلیلِ ملکی از حزبِ توده، تلاشی بود برای جمعِ وجوهِ مثبتِ نگاهِ عدالتمحورانهٔ سوسیالیستی (فارغ از اردوگاه چپ و نگرشِ استالینیستی) درکنارِ حفظِ منافعِ ملی مردمِ ایران؛ تلاشی که درنهایت به تأسیسِ «نیروی سوم» انجامید؛ نیرویی که از حامیانِ جدیِ نهضت ملی نفت نیز بود. و میدانیم که نهضتهای ملیِ جهان دراساس با نگرش اردوگاهِ چپ که مروّجِ نگرشِ انترناسیونالیستی بودند، در تضاد بودهاند. همین گرایشِ طاهباز به «نیروی سوم» و تعلقِخاطرِ این نیرو به دکتر مصدّق موجبشده او طعنهها و تعریضهای نیما درحقّ دکتر مصدّق را در چاپِ خویش از یادداشتهای روزانهٔ نیما حذفکند.
نگاه نیما به مصدّق، باتوجهبه آگاهیِ ما از امتیازهایی که رهبرِ ملی شدنِ نفت بنابه مصلحتهایی به شوروی و حزب توده دادهبود، معاملهاش با مجلس (که نهایتاً به منحلشدن آن انجامید) و نیز تلاش او برای بهدستآوردنِ اختیاراتی فراقانونی، ازجمله دردستگرفتنِ فرماندهیِ نیروهای مسلّح، قابلِ توجه است. نیما معتقد بود مصدق شاه را «لختکرد» و همهٔ «اموالش را غارتکرد» (صص۱۷ و ۵۰) [۱].
درادامه، دیگر اشارات نیما در یادداشتهایش درباب دکتر مصدق نقل میشود؛ با این یادآوری که همواره باید درنظرداشتهباشیم این ملاحظات، بههرحال نگاهِ یک شاعر است با همهٔ احساسات و عواطف، و احیاناً بیانِ اغراقآمیزی که از شاعران میتوان انتظار داشت:
_ «مصدق یک دستنشاندهٔ اجنبی است. او با قوّتدادن به تودهایها مملکت را روبهخطر میبَرَد. خدا میداند چه بشود. او برایاینکه رییس جمهور شود حاضر است مملکت را به دست روسها تجزیهکند. مردم عوام و گمراهاند و باید به دست این پیرمرد هفتادساله از بین بروند» (ص۱۷).
_ «دخترهای ششساله در رادیو میگفتند: ما قراردادهای دکتر مصدق را ستایشمیکنیم و مردها چه مسخرههایی بودند که همین را میگفتند، و همراهی میکردند» (ص۲۴).
_ "در یوش که بودم محمدجعفرِ خسروی که مرید مصدق شدهبود (چنانکه همهٔ مردم شدهبودند) از من پرسید این مصدق چگونه کسی است؟ این در موقعی بود که اعلیحضرت شاهنشاه باحالِ قهرازملت به خارجه رفت. من به جعفر خسروی گفتم: این مرد پا از گلیم خود بهدرکشیدهاست. «فوّاره چون بلند شود سرنگون شود». این مرد احمقانه دارد کارمیکند. این حرف من یعنی بدگویی از مصدق، در آن تاریخ کفر بود» (ص۲۴۲).
[۱] یادداشتهای روزانهٔ نیما یوشیج، بهکوشش شراگیم یوشیج، انتشارات مروارید، ۱۳۸۷.
@azgozashtevaaknoon
"دو نکته دربارهی یک بیتِ حافظ"
به این بیتِ حافظ بنگرید:
شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشمدریده ادب نگاه ندارد!
وقاحتِ گلِ نرگس در این نکته دانستهشده که دربرابرِ گلِ رو یا چشمِ خوشِ محبوب شکفته و درحقیقت اظهارِ وجودی کرده. اما شعرِ حافظ شعری است منشوری و همزمان مجموعهای از پیامها و تصاویر را بازتابمیدهد. ازجمله در همین بیت، دستکم دو نکتهی دیگر مدّ نظر شاعر بوده: نخست اینکه نرگس همانندِ بنفشه، گلی است است که در فصلِ زمستان میشکفد و بهویژه در شیراز، یکیدو ماه پیش از گلِ سرخ غنچهمیدهد. آن ابیاتِ مشهور شهید بلخی را باید پیشچشمداشت:
دانش و خواسته است نرگس و گل
که به یکجای نشکفند بههم
هرکه را دانش است خواسته نیست
وانکه را خواسته است دانش کم!
بدینترتیب "پیشِ تو" جز معنایی که به آن اشارهشد، اینجا قیدِ زمان نیز هست.
نکتهی دوم: چشمدریدگی، وقاحت و گستاخیِ نرگس در این واقعیت نهفته که این گل هنگامِ شکفتگیاش، بهخلافِ چشمانِ شرمگین و نیمهخواب یا بیمارِ محبوب، حالتی دریده و وقیح دارد. توجه به بیتی از سعدی نکتهی بیتِ حافظ را آشکار میسازد:
با چشمِ نیمخوابِ تو خشمآیدمهمی
از چشمهای نرگس و چندان وقاحت!
و بیسببی نیست که در شعرِ فارسی و دیوانِ حافظ از نرگسِ جمّاش و ترکانه و غارتگرِ معشوق سخن بهمیانمیآید. درحقیقت شاعر اینجا ضمنِ اشارهبه وقاحت و چشمدریدگیِ نرگس، به چشمهای درعالمِواقع درشت و دریدهاش نیز نظرداشته!
@azgozashtevaaknoon
«شاعری که برای وداع آفریدهشدهبود» (بهمناسبتِ زادروز نصرتِ رحمانی)
نصرتِ رحمانی شاعری است که همزمان با شاعران رمانتیکِ اواخرِ دههٔ بیست و آغازِ دههٔ سی (نادرپور، فروغ و...) پابهعرصهٔ شعروشاعری نهاد. رمانتسیم سیاهِ نصرت اما درقیاس با شعر احساسمحور و آکنده از ناز و نیاز اغلبِ آن شاعران، با رگههایی از واقعگرایی و گاه حتی مولفههای ناتورالیستی (وقیحنگاری و از افیون و فواحش گفتن) درآمیختهاست. البته همانگونه که نیما در تقریظ بر دفترِ «کوچ» یادآورشده، او اگرچه «در معنی تندرفته» اما «به بهانهٔ اوزانی آزاد وزن را ازدستنداده و دست بهشلوغی نزدهاست». نیما خطاببهاو یادآورشده: «تجدّد در شعرهای شما بامتانت انجامگرفتهاست».
ازهمینرو هنوز برخی از قطعات دفترهای «کوچ» و «کویر» (البته با مختصاتی که از شعرِ آن سالها انتظارمیرود) خواندنی است؛ از آن جمله اند این قطعهها: «مادر»، «شاعر»، «نامه»، «سقاخانه»، «مسجد» و «فاحشه». بندی از شعر «تریاک» او:
نصرت! چهمیکنی سرِ این پرتگاهِ ژرف
با پای خویش، تن به دلِ خاک میکشی!
گم گشتهای به پهنهٔ تاریک زندگی
نصرت شنیدهام که تو تریاکمیکشی!
در مقدّمهای که دکتر حاجسیدجوادی بر دفتر «کوچ» نوشته بهدرستی بر اندیشهٔ واقعگرایانه و جسارتهای نصرت در بهکارگیریِ واژگان و مضامینِ غیرشاعرانه تأکیدشدهاست. نصرت درادامهٔ تجربههای شعریاش، در دفترهای «ترمه»، «میعاد در لجن» و «حریقِ باد» درجستجوی زبان و بیانی است که دستاوردِ چندانی نصیبِ شاعر و شعر امروز ایران نمیکند. البته استثناء همیشه وجود دارد و مثلاً قطعهٔ «چاقو» در دفترِ «حریقِ باد» شعرِ درخشانی است. آیا ازهمینرو بوده که نیما پس از آن تقریظِ کوتاه (۱۳۳۳) در سراسرِ آثارِ منثورش دیگر کوچکترین اشارهای به شعر نصرت ندارد؟ نیما بیشترین نقدونظرهایش پیرامونِ شعر و روحیّاتِ شاعرانِ امروز را در یادداشتهای روزانهاش ثبتکرد. در این یادداشتها، یکبار به مخالفتِ نصرت با شعری که اخوان در آن گلهای از نیما کردهبود، اشارهشده (یادداشتهای روزانه، چاپشده در: برگزیدهٔ آثار نیما، بهکوشش سیروس طاهباز، انتشارات بزرگمهر، ۱۳۶۹، ص ۲۴۸) و نیز اشارهای به آدابندانستنِ نصرت، این شاگرد و شاعرِ سرکش. ازقضا، این اشاره با روحیّاتِ بیپروایانهٔ نصرت همخوانیِ دارد:
«ادبِ معاشرت: امروز وقتی از کوچهای میگذشتم از بالاخانه کسی صدازد: آقای نیما! آقای نیما! چرا به ادارهٔ مجله نمیآیید؟ نصرت رحمانی بود!» (همان، ۲۸۸). تنها نصرت میتوانستهباشد آن کسی که «استاد نیما» را «آقای نیما» بخوانَد، آن هم از بلندای بالاخانهای!
و این درحالی است که نیما بیشاز دهبار از اسماعیل شاهرودی که در همانسالها (۱۳۲۹) بر «آخرین نبرد»اش مقدمهای نیز نوشتهبود، یادمیکند و او را امیدِ «آیندهٔ» شعرِ خود میخواند (۲۹۷). نیما جایی که حتی از شاملو و دیگران قطع «امید» میکند، شاهرودی را استثناءمیداند (۲۷۱). البته نصرت خود در کهنسالی در ستایشِ نیمای بزرگ اینگونه میسراید:
«در قحطسالِ عشق/ نیما معرّفمان شد به کهکشان».
نصرت در منظومهٔ «شمشیر معشوقهٔ قلم» در پیِ گشودنِ دریچهٔ تازهای است؛ دفتری که در آن البته بهجای سرودنِ شعر، اغلب فلسفه میبافد! هرچند خود در جایی از آن سرود: «نیچه یادشبهخیر/ با شعر فلسفهمیبافت» و جای دیگر نیز اینگونه سرود: «دور افکنید منطقِ بیهوده را/ منطقِ استقرا، علّیّت و تجربه/ اینها کلیدِ درکِ جهان نیستند/ شعر است منطقِ پاکِ جهانِ ما».
درخشانترین سطرها و تصاویرِ شعرِ نصرت در دفتر «پیاله دور دگر زد» دیدهمیشود، با همان رمانتیسمِ همیشگی اما اینجا اندکی تلطیفشده:
_ «بر سنگ گور من بنویسید:/ یک جنگجو که نجنگید/ اما... شکست خورد».
_ «بنگر چگونه دستتکانمیدهم/ گویی مرا برای وداع آفریدهاند».
_ «حق با کسی است که پیروز است».
_«اندیشه چیست/ جز بمبِ ساعتی/ در کارگاهِ مغز؟».
_«خودکارِ بیکِ من/ وقتی میانِ بالشِ انگشت/ آرام میگرفت/ انگار خون ز صاحبِ خود وام میگرفت».
@azgozashtevaaknoon
«استاد دکتر حسنِ انوری» (بهمناسبتِ زادروزِشان)
عبارتی مشهور از دکتر جانسون که خود لغتنامهای نیز تألیفکردهبود نقلمیشود بدین مضمون: بیچاره لغتنامهنویسها، همگان از ثمرهٔ تلاششان بهرهمیبرند اما نامی از آنان نمیبرند!
گرچه این سخنِ درستی است و کم اند کسانی که پساز مراجعه به لغتنامهٔ دهخدا و حلشدنِ مشکلشان به آن ارجاعدهند، اما درعینحال نامِ نیکِ دهخدا بیشاز هرچیزی مرهون همین کارِ کارستان و امثالوحکمِ او است.
استاد حسنِ انوری نیز تا پیشاز انتشارِ «فرهنگِ بزرگِ سخن» گرچه میان پژوهشگرانِ زبان و ادبیاتِ فارسی جایگاهی ممتاز داشتند اما مراتبِ فضلِ ایشان بهسببِ سرپرستیِ این اثرِ ارزشمند، بیش از پیش مسجّل شد.
گرچه در فاصلهٔ تالیفِ لغتِ فُرس اسدیِ طوسی تا تدوینِ لغتنامهٔ دهخدا و فرهنگِ معین، دهها لغتنامه منتشر شده اما «فرهنگِ بزرگِ سخن» «کاربردیترین و کاراترین لغتنامهٔ منتشرشده» در زبانِ فارسی است؛ بهویژه که از دلِ این پژوهشِ عظیم چندین اثرِ مستقل نیز استخراج و منتشرشده («فرهنگِ امثالِ سخن»، «فرهنگِ نوجوانانِ سخن» و ... ). این سخن البته بهمعنای کاملبودنِ این اثر نیست، بلکه مراد آن است که این فرهنگ کاربردیترین و روزآمدترین فرهنگ در میانِ فرهنگهای موجودِ زبانِ فارسی است.
کاستیها البته در هر اثری وجوددارد ازجمله در «فرهنگ بزرگ سخن»؛ برخی از آنها در «ذیلِ فرهنگِ بزرگِ سخن» برطرف شده و شنیدهام در آینده ویرایشی تازه یا ذیلی دیگر نیز منتشرخواهدشد. نویسندهٔ این سطور خود دهها نکتهٔ انتقادی بر حاشیهٔ این فرهنگ نوشته که شاید روزی در مقالهای مفصّل منتشر شود. اما باید انصافداد و چند یا چندین لغزشِ ناچیز را بیشازحد پررنگ نکرد و بزرگ جلوهنداد. میگویند علّامه قزوینی دربارهٔ عظمتِ کارِ علّامه دهخدا در لغتنامه، گفتهبود این اثر آنقدر عظیم است که حتی اگر هزار خرده نیز بر آن بتوانگرفت گَردی بر دامانِ کارِ دهخدا نخواهدنشست! آری اینچنین است قضاوتِ بزرگان دربارهٔ کارهای بزرگ. نگاهی که باید سرلوحهٔ ارزیابیهامان قرارگیرد.
استاد انوری خود بیشاز نیمقرن با موسسهٔ دهخدا همکاریِ پیوسته داشتند؛ از همینرو از زیروبَمِ مصائبِ کارِ لغتنامهنویسی و نقاطِ ضعف و قوّتِ لغتنامههای موجود در زبانِ فارسی بهخوبی آگاهبودهاند. ایشان به دلایلِ فراوان شایستگیِ سرپرستیِ این پژوهشِ بزرگ را دارا بودند؛ ازجمله:
_ همکاری مستمر با مؤسسهٔ لغتنامهٔ دهخدا.
_ عضوِ فرهنگستانِ زبان و ادبِ فارسیبودن نیز بیگمان تأثیراتی مثبت در بهسرانجامرسیدنِ اثر داشته، همانگونه که برخی از پیشنهادهای البته معقولِ فرهنگستان در مدخلها آمدهاست.
_ پژوهش و شرح و تحلیلِ آثارِ چندین شاعرِ برجستهٔ زبانِ فارسی [گاه با همکاری زندهیاد جعفرِ شعار] (ازجمله رودکی، رستم و سهراب/ رستم و اسفندیار فردوسی، سعدی، حافظ و ...). تأثیرِ این پژوهشها و انسِ دیرینه استاد با متونِ کهن، بهخوبی در شاهدمثالهای فرهنگ بزرگِ سخن نمایان است.
_ پژوهشهای درازدامن دربارهٔ دستورِ زبانِ فارسی که میدانیم آگاهی از آن حیطهٔ زبان، بسیار بهکارِ لغتنامهنویس میآید.
_ اشراف بر مصطلحات و مباحثِ دیوانی و حکومتی. جدا از تألیف «اصطلاحاتِ دیوانیِ دورهٔ غزنوی و سلجوقی»، چندین و چند رساله دربارهٔ این اصطلاحات در دیگر ادوار، به راهنماییِ استاد انوری دفاع و برخی نیز منتشرشدهاست.
_ همفکری با مشاورانی فرهیخته و ادیبانی برجسته (استاد شفیعیِ کدکنی، استاد علیاشرفِ صادقی)
_ توجه به واژههای محاورهای و عناصرِ زبانِ روز. یکی از مشاورانِ اصلیِ فرهنگِ بزرگِ سخن، استادِ زندهیاد جعفرِ شهری بودهاست. صِرفِ بهرهگیری از آثارِ داستانی و تاریخی و اجتماعیِ استاد شهری، کافیبوده تا این فرهنگ سرشار از واژههای محاورهای و حتی حرامواژهها و «زبانِ مخفی» شود؛ حالآنکه با همکاریِ مستمرّ این نویسندهٔ کهنهکار با فرهنگِ بزرگِ سخن، خوشبختانه ماحصلِ کار از لونی دیگر درآمدهاست.
_ نکتهای را نیز بهگمانام نباید از یادبُرد و آن اِشرافِ استاد انوری بر زبانِ ترکی است. گمانمیکنم این تواناییِ ایشان در توجّهِ ویژهترِ این فرهنگ به واژههای ترکی و مغولی موثّر بودهاست.
با آرزوی تندرستی برای استاد دکتر حسنِ انوری.
@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها"
حوّا هوو نداشت.
مرغِ لجوج قدقدبازی درمیآورَد.
تکیهکلامِ دهنلقها "پیشِ خودمان بماند" است.
نوآوری راه دارد اما رسم نه.
آقامحمدخان هلو نبود اما هستهجدا بود.
اسبِ نانجیب قاطر میزاید.
بعضی کاپشنها منافق اند.
نفسام از جای گرمی بیروننمیآید، دلِ سوختهای دارم.
رفتارِ زنبورِ بینزاکت زننده است.
استعمالِ گاهاً خوبیّتندارد.
برنجفروشِ متقلّب عصبانی نیست اما قاطیمیکند.
تور در سراب انداختم.
زیپِ بیادب گازمیگیرد.
ازدواج آبستنِ حوادث است.
نقشِ برجستهی بریل را در آموزشِ روشندلان نباید نادیدهگرفت.
برای حفظِ ظاهر، رژیممیگیرم.
خورشید قِرتی نیست اما غربگرا است.
احساس اشتباهمیکند اما دروغنمیگوید.
شعرِ کالبدشکافیشده درگذشت.
جهنّمیها گناهدارند.
تنها پساندازِ فقرا بچه است.
شیرینی برای دیابتیها قدغن است.
خسیسِ دستودلباز امساک بهخرجمیدهد.
دهنِ مورچگانِ متّفق بوی شیر میدهد.
کسی را که موی دماغتان است لیزر کنید.
تنها پیشآمدی که نمیتوان جلویش را گرفت، شکم است.
مرغِ زیرک دیرپز است.
چشمپزشکِ خوب، دیدِ آدم را به زندگی عوضمیکند.
هیچ مردی تنها بهنتیجهنمیرسد.
@azgozashtevaaknoon
قرائنی دیگر دربارهٔ هویّتِ تدوینگرِ «سفینهٔ کهنِ رباعیات»
(دنبالهٔ یادداشتِ پیشین)
ایشان درپایان احتمالمیدهند شروانی «بهقرینهٔ اینکه رباعیهای فراوان و چندتاچندتا بهدنبالِهم از او (شمسِ گنجه) آورده، دیوانِ او را دردستداشته»است (نزهةالمجالس، جمال خلیلِ شروانی، تصحیح و تحقیقِ استاد محمدامینِ ریاحی، انتشاراتِ علمی، چ دوم، ۱۳۷۵، ص ۳_۱۰۲).
باتوجه به اینکه تاریخِ تدوینِ «سفینهٔ کهنِ رباعیات» روشن نیست (بنابه اشارهٔ مصححان، احتمالاً سدهٔ هفتم)، آیا این اشارهٔ استاد ریاحی خود دلیلی نتواندبود بر آنکه بگوییم احتمالاً شروانی «سفینهٔ کهنِ رباعیات» را دراختیارداشته و علاوهبر نمونههای رباعی، در نوعِ تدوین و ساختارِ اثرِ خویش از شکلِ آن پیرویکردهاست؟!
@azgozashtevaaknoon
حدس و احتمالی دربارهٔ هویّتِ تدوینگرِ «سفینهٔ کهنِ رباعیّات»
(دنبالهٔ مطلبِ ص قبل)
و این شیوهای است که جمالِ خلیلِ شروانی، تدوینگرِ نزهةالمجالس نیز آن را درپیشگرفتهاست. او نیز ۱۷۸ رباعی را در متن، و قصیدهای مدحی و سیبیتی از خویش را در پایانِ جنگِ خویش گنجاندهاست. علاء مرندی نیز، که خوشبختانه در جنگِ تدوینشده از جانبِ او، ۴۸ غزلِ حافظ (که در روزگارِ حیاتِ خودِ خواجه کتابتشده) حفظشده، در ابتدای مجموعه، چندین غزل از خویش را گنجاندهاست!
این شیوه و شاید ترفند را در بسیاری از مجموعهها و انتخابها از شعرِ امروز نیز میتوان ملاحظهکرد. کسی که ذوقکی دارد و شعرکی اینجا و آنجا منتشرکرده و احتمالاً شاعرِ شکستخوردهای است، ناگهان بهفکر فراهمآوردنِ «گزیدهٔ غزلِ نو» یا «جُنگِ موجِ نو» میافتد؛ و وقتی کتاب را تورّقمیکنی، تعداد غزلها یا قطعاتی که از خویش در کار گنجانده دوبرابرِ منزوی و بهمنی یا احمدرضا احمدی است!!! منطقیترین و میانهروانهترین گزینشها را بهگمانم در «شعرِ نو از آغاز تا امروز» (دو جلدی) اثرِ زندهیاد محمدِ حقوقی و نیز «هفتادسال شعرِ عاشقانهٔ» زندهیاد محمدِ مختاری میتوان ملاحظهکرد. در این دو اثر نیز تقریباً به تعدادِ شعرِ شاعرانِ طرازِ اول از خود تدوینگران نیز شعر انتخابشدهاست. و البته ترفندِ برخیها در این سالها در این زمینه، بسیار رقّتبرانگیز بوده و نیاز به نمونهآوردن ندارد!
بهگمانِ نویسنده، بهدلایلی، از جمله وفورِ شاعرانِ شهرِ گنجه در این اثر (مهستی، عزیز، عمر، کریم، نجیب، نظام) درکنارِ گزینشِ نمونههای فراوان از آثارِ آنان، و نیز شیوهٔ رایج سفینهپردازان که در یادداشت به آن اشارهشد، بهاحتمالِ فراوان تدوینگرِ «سفینهٔ کهنِ رباعیات» کسی نبوده جز خودِ شمسِ گنجه.
در پایان یادآوری میکنم، براساسِ بررسیِ استاد ریاحی، بیشترین شاعرانِ نزهةالمجالس نیز بهترتیب منسوب به گنجه (۲۴ شاعر) و شروان (۱۸ شاعر) بودهاند (انتشاراتِ علمی، چ دوم، ۱۳۷۵، ص ۱۹).
* سفینهٔ کهنِ رباعیّات، تصحیح و تحقیق: ارحامِ مرادی و محمدِ افشینوفایی، انتشاراتِ سخن، ۱۳۹۵).
@azgozashtevaaknoon
"سرای سهپنج"!
حتماً طرحِ جنجالیِ ساختِ آپارتمانهای ۲۵ متری با قیمتی زیرِ یکمیلیارد را شنیدهاید. چیزی نمانده تا به "سرای سپنج" خودمان برسیم! گماننمیکنم آنچه پژوهشگرانِ فارسیِ باستان ازجمله استاد ژالهی آموزگار دربارهی "سپنج" به معنای گذرا و عاریتی نوشتهاند، چندان درست باشد!!! سرای سپنج (سه در پنج) همان آپارتمان یا کاشانههای نُقلیِ ۱۵ متری یا به قول سعدیِ خودمان همان "سراچه" است! سراچههایی که بیگمان طراحی و اجرای آن در آیندهای نهچنداندور کلیدخواهدخورد!
@azgozashtevaaknoon
« ماندن»
ماندن را
از پرندگانی میآموزم
که در انتظار بهار اند
و آفتاب
به من میگوید
که چگونه ادامهخواهمداشت
دستی بر شاخههای خشکیده و سرد میکشم
و میدانم
آغاز فصلهای شکفتن
در راه است.
@azgozashtevaaknoon
"زهرا کیا (خانلری)"
استاد زهرا خانلری، نخستین بانوی دانشآموختهی دورهی دکتری در دانشگاه تهران بودند. ایشان همچنین نوهی پسریِ شیخ فضلالله نوری* و نیز همسرِ استاد خانلری بودند. محققان و دانشجویان ادبیات، بیشتر زهرا خانلری را بهسببِ آثاری همچون" فرهنگِ ادبیات فارسی" و "داستانهای دلانگیزِ ادبیات فارسی" میشناسند. هر دو اثر آثاری مفید بهویژه برای یاریرساندن به دانشجویانِ ادبیات و نیز علاقمندان به دانستنیها و دانشهای ادبی است. اما ایشان اثری سترگ اما کمترشناختهشده نیز دارند: "فرهنگِ ادبیاتِ جهان". این ابَرپژوهشِ بالغبر هزاروششصد صفحهای که در زبانِ فارسی جز "فرهنگِ آثار" نظیری برایش نمیتوان برشمرد، اثری است که اهلِ ادب از آن بینیاز نیستند. بهگمانام اهمیتِ زندهیاد زهرا خانلری در این کارِ کمتر شناخته، نهفته. جدا از پهنای کار و نیز شیوهی درستِ معرفیِ اشخاص و آثار (که احتمالاً تاحدی مرهونِ سایهی اشرافِ استاد خانلری بر سرِ کتاب بوده)، کتاب بسیار پاکیزه و ویراسته منتشرشده؛ هنری که احتمالاً باید آن را وامدارِ همتِ بلندِ علیرضا حیدری، مدیرِ فرهنگمدار و فرهیختهی انتشارات خوارزمی دانست. این اثر سال ۱۳۷۵ منتشرشد. من خوشبختانه همان سال این گنجینه را تهیهکردم. هرازگاهی بنابه ضرورتی به آن مراجعهمیکنم و غالباً دستِ پُر برمیگردم. جالب آنکه در "فرهنگِ ادبیات جهان" اغلبِ آثارِ بهفارسیبرگرداندهشدهی شاعران و نویسندگانِ جهان، در پایانِ هر مدخل فهرست شده. این مزیّت بهویژه در دوسهدههی پیش که امکانِ جستجو بسیار محدود بوده، مزیتِ بزرگی بهشمارمیآمد. تنها نقصِ کار که اشکالِ مهمی نیز هست بهنظرم آن است که در مقدمه کوچکترین توضیحی دربارهی منابعِ کارِ فرهنگنویس نیامده.
"یادِ بعضی نفرات روشنام میدارد".
* بسیاری از نوادگان شیخ فضلالله چهرههایی سرشناس در عرصهی سیاست و فرهنگِ معاصرِ ایران بودهاند. برای نمونه این افراد: نورالدین کیانوری، دکتر تندرکیا، سید حسینِ نصر و رامین جهانبگلو.
@azgozashtevaaknoon
"پیشفرضی پژوهشی"
در گذشته همینکه پژوهشگری میتوانست برای فلان واژه یا بهمان ترکیب شاهدی از غیبِ ذهن و ضمیرش احضارکند، صرفِ همین توانایی برای مخاطباش ارزش و اعتباری داشت. برخی از استادانِ ادبیات تا همین اواخر بخشی از عظمتشان در گروِ همین فضیلتشان بود! امروزه اما با وجودِ نرمافزارهای رنگارنگ این توانایی دیگر چندان فضیلتی بهشمارنمیرود.
یادداشتِ "بیستهزار آرزو" را که مینوشتم، به "گنجور" مراجعهکردم. بعد با خودم گفتم آیا نیازی هست در پانوشت یادآورشوم بیتِ فرخی سیستانی را در گنجور یافتهام؟ دیدم گویا چندان ضرورتی ندارد؛ چراکه همگان یا دستکم اهل تحقیق میدانند پژوهشگران برای یافتنِ شواهدِ شعری و یا بسامدگیریِ واژگانی و تصویری، به چنین نرمافزارهایی مراجعهمیکنند.
همینجا اشارهکنم که گرچه اغلبِ یادداشتهای کانالام با مراجعهی مستقیم به متونِ فارسی فراهممیآید اما گاه بهویژه در یافتنِ نمونهها از گنجور بهرهمیبرم و نیازی هم نمیبینم به مخاطب بگویم آنها را در گنجور یافتهام؛ چراکه معتقد ام اولاً این امر بر پژوهشگران پوشیده نیست و ثانیاً آنچه به مطلب اعتبارمیدهد نکته یا نکاتِ احتمالاً نغزِ طرحشده است، نه فهرستِ بلندبالایی از شواهد.
البته اگر ارزشِ ذاتیِ پژوهشی، وابسته به جستجوی بسامدی و متکی بر آمار و ارقام باشد و پژوهشگر خود با مراجعهی مستقیم به منابع آن آمار و ارقام را احصاءنکردهباشد شایستهتر و اخلاقیتر آن است که یادآورشود از کدام منبع و به چه طریقی آن را بهدستآورده.
تا نظرِ دیگران چه باشد!
@azgozashtevaaknoon
«نوذرِ پرنگ، سبکِ هندی، و نیما»
بیتوجهی به شعرِ سبکِ هندی و نمایندهٔ تامّوتمامِ آن در ایران (صائب) پس از قریببه صدوپنجاه سال، اندکاندک در آغاز سدهٔ چهاردهم پایانیافت. البته بقایای این بیتوجهی تا دهههای بعد و حتی تا امروز نیز همچنان دیدهمیشود.
محمدعلیِ تربیت در نوشتهای (۱۳۰۱) بهتفصیل به صائب پرداخت و حیدرعلی کمالی سال ۱۳۰۵ «منتخباتِ صائب» را منتشرکرد. و نیما در نامههایش به این اثر کمالی اشاراتیدارد. نیما البته درسالهای گوناگون، به شعرِ مکتبِ وقوع، سبکِ هندی و بهخصوص صائب، نگرشهای متفاوتی دارد. او بهطورکلی در سالهای نخستِ شاعریاش (۱۳۰۲_۱۲۹۹) شیفتهٔ شاعرانی چون وحشیِ بافقی و صائب بود. در فاصلهٔ سالهای ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۵ بهسببِ گرایشهای اجتماعی و سوسیالیستیاش، شعرِ این دوره را بهنقدمیکشد؛ اما در سالهای نگارشِ «ارزش احساسات» ۱۹_۱۳۱۷ که از نگرشِ مرامیِ پیشین فاصلهمیگیرد، مجدّداً به ستایشاز شعرِ سبکِ هندی و صائب میپردازد. نیما سالهای ۴_۱۳۲۳ شعر این دوره را «حدّ کمالِ شعر» و «اعلی درجهٔ ترقیِ شعرِ ایران» میخوانَد.
در فاصلهٔ سالهای۱۳۱۳_ ۱۳۰۵ بهخصوص در کتابهای درسی، ادبای نامدار (یاسمی، همایی، فروزانفر و عباس اقبال) به معرفی و اغلب نقدِ سبک هندی و شعرِ صائب پرداختند. در این میان رضازادهٔ شفق چهرهای منحصربهفرد است. او به شعر سبک هندی (البته با اماواگرهایی) نگاهی همدلانه دارد و شاید نخستین کسی است که در فضای فرهنگیِ ایرانِ آن روز (۱۳۱۳) به ستایش از بیدل نیز پرداختهاست. در دههٔ سی و چهل برگردانِ فارسیِ «شعرالعجمِ» شبلی نعمانی و «تاریخِ ادبیاتِ» ادوارد براون شعر صائب را بیشتر شناساند. تأسیسِ انجمنِ صائب به مدیریتِ امیریِ فیروزکوهی (۱۳۳۷) نیز این توجه را تقویتکرد. در دهههای چهل و پنجاه، کوششهای زینالعابدینِ مؤتمن و شفیعیِ کدکنی و علیِ دشتی، در توجه به شعرِ سبکِ هندی و بیدل و صائب موثر بود. و بهمرور ردّپای شعرِ سبکِ هندی را شعرِ شاعرانی همچون رهیِ معیری، امیریِ فیروزکوهی، مظاهرِ مصفّا، محمّدِ قهرمان، گلچینِ معانی، هادیِ رنجی و شفیعیِ کدکنی (در «زمزمهها») و... میتوان ملاحظهکرد.
یکی از شاعرانی که در دههٔ سی به شعرِ سبکِ هندی و شگردهای زبانی و بیانیِ آن توجه داشت نوذرِ پرنگ (۱۳۸۵_۱۳۱۶) بود. پرنگ به تلفیقی از شعرِ حافظ و سبکِ هندی، و نیز تلفیقِ متعادلی از آن با شعرِ رمانتیکِ دهههای سی و چهل دستیافت:
_ بعدِ حافظ کس چنین گلچرخِ رنگینی نزد
بسته عهدی دیگر ای گل چرخ با دورانِ تو
_ چنان نازد چمن طرفِ چمنزارانِ پندارم
که از نازش هزار اطوار میریزد ز پرگارم
او درآغاز به شعرِ نیمایی (البته با بیانی اخوانِ ثالثی) نیز توجهداشت اما دهههای بعد شعرِ خویش را یکسره وقفِ قالبهای قدمایی (البته با حالوهوایی امروزین) کرد:
«چون بهار از سرزمینِ سبزِ جادوییش/ جامههای نیکْ رنگارنگ/ ارمغانمیآوَرَد زی دشتهای خالی و عریان/...»
شعرِ پرنگ، احتمالاً بهسبب آنکه زبان پاکیزه و پیراستهای دارد، بیشاز هرجایی در مجلهٔ «سخنِ» دهههای چهل و پنجاه چاپ و معرفی میشد. او خود گرایشِ چندانی به نشرِ دفترِ شعر نداشت. دو دفتری که از او منتشرشده نیز به پایمردیِ دوستانش فراهمآمده. پرنگ ترانهسرایی زبردست نیز بود و برخی از قطعههای او از خاطرهانگیزترین ترانههای امروز است: «تولّد، تولّد، تولّدت مبارک»، «اسبِ سُمطلا»، «تفنگِ دستهنقره» و... که خوانندگانِ بنام نیز آنها را اجراکردهاند.
اینک ابیاتی از غزلِ زیبای «پیرِ ما»:
میگذشت از سرِ بازار سحرخیزان دوش
پیرِ خورشیدگران، شبشکنِ آینهپوش
من ز هنگامهٔ قامت چه بگویم، میبُرد
پیرِ ما مژدهٔ صد صبحِ قیامت بر دوش
گفتم ای معنیِ جان طرفِ طرازِ سخنات
بازکن گوشهٔ حرفی به منِ رازنیوش
نفسی خرجِ صفا کرد و تراوید چو نور
عرقِ آیهٔ گل از سخنِ عطرفروش
پدرت راتبهٔ صبحِ نخستین میخورد
ای پسر! دلقِ میانازرقِ زرکش تو مپوش [...]
درپایان، خالی از لطف نیست اگر نظرِ نیما را در بابِ شعرِ پرنگ (البته در عنفوانِ جوانیِ این شاعر، و در آذرِ ۱۳۳۶) بدانیم:
«پرنگ جوانِ شاعر آمد که میخواست با [نصرتِ] رحمانی بیاید. شعرِ سبکِ هندی خواند و شعرِ جدید هم خواند. تصویراتِ خوب داشت. وصفِ مسجد و میخانه بود و... مصاحبهای کرد با من راجع به هنر و زندگی» (برگزیدهٔ آثار، همراه با یادداشتهای روزانه، بهکوشش سیروسِ طاهباز، انتشارات بزرگمهر، ۱۳۶۹، ص۲۹۲).
به گمانام هرکه با شعرِ نوذرِ پرنگ، اندک آشنایی داشتهباشد، نظرِ اجمالیِ نیما دربارهٔ اسلوبِ شعرِ او را تصدیقمیکند.
@azgozashtevaaknoon
"نیما و میراثِ او" (پادکستهای استاد ساعدِ باقری)
ساعدِ باقری شعرِ فارسی و فراترازآن ادبیاتِ فارسی و ادوار و صداها و سبکهایش را خوب میشناسد و استادانه نقد و معرفیمیکند. بهیاددارم پیشترها هرازگاه که در همان تنگناها و فضای متصلبِ حاکم بر صداوسیما دریچهای گشودهمیشد و او درحالِ اجرای برنامهای و خواندنِ حکایتی بود هرگز فرصتِ شنیدن را ازدستنمیدانم. نگاهِ استاد ساعدِ باقری به ادبیاتِ فارسی همهجانبهنگر است؛ نگاهی متین که از ذوقزدگیها و شیفتگیهای احیاناً جوانپسندانه بهدوراست. باقری نوجو و نوخواه است اما سنتها و اصالتها را پیشدرآمدی بر درکِ درستِ از تجدّد میداند. گزینش و تحلیل او (با همکاریِ محمدرضا محمدی نیکو) از "شعرِ امروز" که دوسهدهه پیشتر منتشرشد نیز از همین نوجوییها درکنارِ اشراف بر جریانهای اصیل و حرکتهای متینِ شعرِ امروز حکایتمیکند. دریغا که فضای سمّی و سیاستزدهی حاکم بر فرهنگ و ادبِ ما، گاه جوانترهای نوجو را از امکانِ شنیدن و دیدنِ چنین منتقدان و مفسّرانی محروممیسازد؛ بخصوص که گاه انگِ انقلابی و حکومتی نیز بر پیشانیِ امثالِ ایشان زدهمیشود و در نگاهِ جریانهای مستقل نامشان ننگآلود نیز شدهاست! من اما با این جبههبندیها و جناحگراییها که به فرهنگِ ما آسیبها زده چندان موافقنیستم؛ اینکه گمانکنیم اگر ادیبی در فلان مجلس و با بهمان سیاستمدار عکسی بهیادگارگرفت، یا در نمیدام کدام موسسهی دولتی یا حکومتی درسداد الزاماً خائنِ به مُلک و ملت ما است. همین نگاه و چنین فضایی موجب شده بسیاری از مخاطبانِ شعرِ امروز با شعرِ طاهره صفارزاده و سلمانِ هراتی بیگانه باشند.
بگذریم. ساعدِ باقری شاعر و بهخصوص غزلسرای خوبی هم هست. شاید همین موهبت و مزیّت موجبشده که او شعرِ فارسی را درستبخوانَد و استادانه روایتکند. خوانشِ (تفسیرِ) او از شعرِ فارسی نیز حکایت از اشرافِ او بر مباحثِ زبانی، ظرائفِ سبکی و نیز دقائقِ مضمونی و محتواییِ شعرِ فارسی دارد. او صدایی گرم و گیرا نیز دارد و بهدرستی داد از موسیقی و لحنِ شعرِ دیروز و امروز میستانَد.
ساعدِ باقری مدتی است مجموعه پادکستهایی را دربارهی شعرِ نیما ("از میراثِ نیما") تدارکدیده و خود آن را اجرامیکند. او در این مجموعه، شعرِ نیما بهخصوص قطعات و منظومههای کمترشنیدهشده و کمترخواندهشدهی او را متین و استادانه روایت، معرفی و بررسیمیکند.
امیدوار ام ایشان فرصتداشتهباشند و به همین شیوهی مرضیه همهی قطعات و منظومههای نیما را روایت و بررسیکنند. این مجموعهی ارزشمند باید در فرهنگِ ما بهیادگاربماند تا نیماپژوهشان بهتناسبِ نیازشان به آن مراجعهکنند و روایتی درست از آثارِ ارجمندِ بنیانگذارِ شعرِ امروز دراختیارداشتهباشند.
@azgozashtevaaknoon
"ارزیابیِ نادرست از جایگاه نیما"
سنجشِ میانِ شاعرانِ دیروز و امروز کموبیش رایج بوده و هست. همانگونه که گاه مقایسه میانِ شاعرانِ غربی یا عربی با شاعرانِ ایرانی نیز مرسوم بودهاست. گویا نخستینبار این احسانِ طبری بود که در یادداشتِ مشهورش بر "امیدِ پلیدِ" نیما جایگاهِ او را با موقعیتِ ابوحفصِ سغدی در تاریخِ شعرِ فارسی سنجید! و گمانمیکنم مقایسهی نیما با شاعرانِ ماقبلِ فرخی و منوچهری و حتی رودکی، چندان منطقی و منصفانه نباشد. طبعاً نیما نیز این سنجش را نمیپسندیده و پاسخِ شداد و غلاظِ او به یادداشتِ طبری خود گویای این ناخرسندی است. گرچه توجه به تاریخِ اظهارِ نظرِ طبری (۱۳۲۲)، یعنی زمانی که نیما تازه چندسالی است "ققنوس" و "غراب" را سروده و جز پارهای تجربهگریهای سمبولیستی هنوز قطعهی توفیقآمیزِ دیگری نسروده، بسیار مهم است. اما طبری جایگاهِ شعرِ نیما را با جایگاهِ تاریخیِ عرّابه درمقایسهبا اتومبیل و هواپیما ارزیابیکردهبود؛ و اگر اندکی انصافداشتهباشیم باید به نیما که لختی درشت سخنگفتهبود، حقداد!
حتی اگر بتوان با این ارزیابی همداستانبود با آن سخنِ مشهورِ اسماعیلِ خویی چه بایدکرد؟! میدانیم که خویی دستاندازها و ناهمواریهای زبانِ شعرِ نیما و تخیلِ مهیبِ او را چندان نمیپسندیده. ازهمینرو او با الهام از عبارتِ هایدگر که جایی هولدرلین را (شاعری فیلسوفمآب، مغلقگو و مبهمسرا) شاعرِ شاعران خواندهبود، نیما را شاعرِ شاعران خوانده! و مرادش هم این بوده که گرچه جایگاهِ تاریخیِ نیما انکارناپذیر است اما او بیشتر برای شاعرانِ پسازخود شاعری ایدهدهنده و الهامبخش بوده تا شاعری محبوبِ مخاطبانِ شعر. البته اگر خویی نامِ شاملو و اخوان آن را نیز کنارِ نامِ نیما میآورد، چندان با او مخالفتی نداشتیم. اما آیا بهراستی درک و دریافتِ شعرِ نیما آنقدر برای مخاطبِ امروز غریبه و بغرنج است که او را شاعرِ شاعران بخوانیم؟ و درمقابل، شعرِ شاملو و اخوان را احتمالاً شعرِ آسان و سهلالهضم؟! درست است که شعرِ نیما شعرِ آسان و پرمخاطبی نیست، اما بهگمانام این سنجش درقیاس شعرِ او با شعرِ مشیری، کسرایی، سایه درستتر است تا در سنجشِ با شعرِ اخوان و شاملو. (بهگمانام بتوان برخی قطعات سهراب و فروغ را در جایگاهی میانِ این رو طیف قرارداد). نیما شاعرِ شاعران هست و البته درکنارش شاعرِ مردمان نیز.
میدانیم که دهها قطعه از آثارِ نیما به کتابهای درسی و دانشگاهی راهیافته؛ و باز میدانیم که دهها قطعهی (بهخصوص) کوتاهِ او را نیز به اَشکالِ گوناگون (در دستگاههای سنتی، ارکسترِ سمفونیک و پاپ و گاه حتی تصنیف و ترانه) اجراکردهاند. با توفیق یا شکستِ این اجراها و نیز روایی یا نارواییِ همراهیِ برخی قطعاتِ نیما با موسیقیِ سنتی و پاپ هم فعلاً کارینداریم. سلیقهی شنیداریِ من البته کارهای فرهادِ مهراد و سهیلِ نفیسی را بیشتر میپسندد تا آنچه استادان شجریان و ناظری و دهها تنِ دیگر خواندهاند. سعی این بزرگان در چنین تجربهگریها و نوجوییهایی البته مأجور باد.
در حاشیه:
همچنین دیدهام استاد خرمشاهی جایی جایگاهِ اخوان را در شعرِ معاصر با موقعیتِ رودکی در شعرِ فارسی سنجیدهاند! اگر از من بپرسید "ابوحفصِ سغدی یا حنظلهی بادغیسیِ شعرِ معاصر" کیست؟ بیشتر ترجیحمیدهم بگویم جعفرِ خامنه و شمس کسمایی. تعبیرِ "رودکیِ شعرِ امروز" را هم البته شاید بهتسامح بتوان بر نیما نهاد. گرچه باز بیشتر ترجیحمیدهم نیما و اخوان و دیگر طلایهدارانِ تجددِ شعرِ امروز را با نظامی، سنایی و عطار بسنجم تا رودکی؛ چه رسد به سنجششان با پیشاهنگانِ شعرِ فارسی در سدهی سومِ هجریِ قمری! با همهی اهمیتی که البته فضلِ تقدمِ آثارِ شاعران سدهی سوم برایمان دارد و لذتی که از بدویّتِ شعرشان نصیبمانمیشود.
@azgozashtevaaknoon
آهنگ «اگه یه روز بری سفر...»از فرامرز اصلانی
https://www.aparat.com/v/bTIS6
نه کودکیهایتان را
جایی گمکردهاید
نه شعرهایتان بوی مرگ میدهد
و نه لحظهای حتی
جرأتمیکنید
از زخمهای خیابانها
عبورکنید
حقدارید
که نمیشناسمتان!
۱۳۸۱
@azgozashtevaaknoon
«حزبِ باد» (در شعرِ ناصر خسرو)
در زبانِ فارسی، تعابیری که بر افرادِ فرصتطلب یا کسانی که متناسب با روز و همچون روزگار رنگعوضمیکنند اطلاقشود، فراوان است؛ از آنجمله است: «هُرهُریمذهب»، «مُذَبذَب»، «نانبهنرخِروزخور» و ...
وجودِ چنین صفات و حالاتی در میانِ ما ایرانیان که تاریخی پرفراز و نشیب و آکنده از آشوب و ناامنی و دسیسه داشتهایم، چندان غریب نیست؛ سرزمینی که در آن گاه حاکمی امروز برتختمینشسته و فردا بهحق یا نابهحق برکنارمیشده یا به دار مکافات آویختهمیشده. مشهورترین نمونهٔ چنین روحیهای در تاریخِ معاصر، رفتاری است که ما ایرانیان با قهرمانِ ملیِ خود دکتر مصدّق بروز دادهایم.
یکی از تعابیری که بر دارندگانِ چنین حالات و روحیاتی اطلاقمیکنیم، «طرفدارِ حزبِ باد» است. مثلاً قیصر امینپور شعرِ زیبایی دارد با عنوانِ «عصرِ جدید» که این تعبیر در آن آمده. شعر اینگونه آغاز میشود:
«ما
در عصرِ احتمال بهسرمیبریم
در عصرِ شکّ و شاید
در عصرِ پیشبینیِ وضعِ هوا
از هرطرف که باد بیاید»
اما گماننمیکردم تعبیری قریبِبه این تعبیر، در شعرِ پیشینیان نیز نمونه داشتهباشد. اما در دیوانِ ناصرخسرو، این شاعرِ ستیهنده و آرمانگرا، که تا دمِ مرگ پای باورهای خویش ایستاد و با روی و ریا سرِ ستیز داشت، قصیدهای آمده با این مطلع:
ای مانده به کوریّ و تنگحالی
بر من ز چه همواره بد سگالی؟!
درادامهٔ این قصیده، در وصفِ حالِ فرصتطلبانِ نانبهنرخِروزخور، ابیاتی آمده، ازجمله بیتی که محتوای آن دلالت بر همان تعبیری دارد که امینپور سروده: «از هر طرف که باد بیاید»:
با بادِ جَنوبی سوی جَنوبی
با بادِ شِمالی سوی شِمالی
در دیگِ خرافات کفچلیزی
در آینهٔ ناکسی خیالی [...]
در مجلس، با رود و ساز و ساقی
تاوقت سحر مانده در جدالی
بر منبر شبگیر و بامدادان
با أخبرنا[یی] و قالقالی
در مسجد دلتنگی و ملولی
در مجلس خوشطبع و بیملالی [...]
(دیوان، بهاهتمامِ استادان مجتبی مینُوی و مهدی محقق، موسسهٔ مطالعاتِ اسلامیِ دانشگاهِ مکگیل، ۱۳۵۷، صص ۷_۴۶۵).
@azgozashtevaaknoon
«شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد» (به یادِ استاد ابوالحسنِ خوشرو)
استاد ابوالحسنِ خوشرو، سرودخوانِ آرزوها و حسرتهای مردمانِ دیارِ مازندران بود. مردی که افسونگرانه حماسههای کوهستانهای طبرستان را با تغزلهای این سامانِ سرسبز گرهمیزد.
استاد خوشرو از آن نادرهکارانی بود که جادوی آوازش دستِ خیالِ شنوندهٔ همزبانش را میگرفت و باخود به هزارتوی خاطرات و رمزورازهای سرزمینِ اجدادی و دیدهها و نادیدههایش میبُرد.
اگر استاد شجریان را، بهدرستی و به دو معنی، حافظِ موسیقیِ اصیلِ ایرانی خواندهاند، استاد خوشرو بهمثابهِ شجریانِ آوازِ اصیلِ مازندرانی بود. او تعالیدهنده و تکاملبخشِ حرکتی بود که پیشتر آغاز شدهبود اما در هنرِ او درخششی خیرهکننده یافت.
آخرینبار، چندماه پیش از آن «واقعه» جسمِ نزارش را در محفلی که بهبهانهٔ بزرگداشتِ بسیار دیرهنگامش برپاشدهبود، دیدم؛ بزرگداشتی که آن را به اعطای نشانی ملی نیز آراستهبودند.
دوستدارانْ حضورش را درحدّ مقدورات گرامیداشتند و خوشرو (که چه بامسمّا نامی داشت) با همان لبخندِ همیشگی، اما با حنجرهای زخمی «آخرین آوازش» را خواند.
دریغادریغ!
آیا موسیقیِ مازندران، دیگربار هنرمندی در حدّ و طرازِ او را بهخود خواهددید؟!
صبرِ بسیار بباید ... .
@azgozashtevaaknoon
"برفگیجه و برفکوری"
"برفگیجه" به حالتی اطلاقمیشود که فرد درپیِ بارشِ برفی شدید بهخصوص برفی که توأمبا توفان باشد، به آن دچار میشود. در چنین وضعی، شخص نمیتواند جهتها را بهدرستی تشخیصدهد.
نویسنده خود چنین حالوروزی را تجربهکرده. به ابتدای محله یا میدانِ روستا که میرسی، چون برف همهجا را یکدست سفیدپوش کرده، موقعیتِ مکانیات را بهدرستی درنمییابی. گویا نخستینبار در چنان موقعیتی قرارگرفتهای. گاه "برفزدگی" یا "برفکوری" (عارضهای است براثرِ تابشِ آفتاب بر سطحِ برف و بازتابِ آن به چشم)، مزیدِ بر علتِ میشود و مشکل را دوچندانتر نیز میکند. و قدما "برفکوری" را "قمرالعین" میخواندند. خوارزمی در مفاتیحالعلوم ذیل این ترکیب آورده: "هنگامی است که کسی به برف بنگرد و چشمش ناراحت شود؛ این بیماری وقتی ایجادمیشود که چشم کسی به برف خیرهشود. و در این حالت میگویند "قَمِرَتِ العینُ تَقمَرُ قمراً" (ترجمهی سیدحسین خدیو جم، انتشاراتِ علمی و فرهنگی، چ چهارم، ۱۳۸۸، ۳_۱۵۲).
صائب در بیتی از یک قصیده، تصویری از این حالت پرداخته:
به مرگِ نور نشیند چو چشمِ برفزده
فتد چو دیدهی داغام به مرهمِ کافور
و قدما چارهاندیشیهایی نیز برای چنین روزها و عارضههایی داشتند، ازجمله سرمهکشیدن بر مژهها. در عجائبالمخلوقات و غرائبالموجودات ذیلِ "در خواصّ آدمی" آمده: "و حکما فرمایند کسی را که به صحرا رود و برف باشد که چشم را سرمهکند و غلاف چشم، زیر و بالا به سرمه سیاهکند تا نور چشم متلاشینشود" (عجائبنامه، محمد بن محمود همدانی، ویرایش متن: جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز چ سوم، ۱۳۹۰، ص۹۱). این چارهاندیشی در شعر فارسی نیز بازتابهایی یافته. در دیوان صائب آمده:
خطّ مشکین خواست عذرِ آن عذارِ ساده را
سرمهای در کار بود این چشمِ برفافتاده را
در دیوانِ سلیمِ طهرانی نیز میخوانیم:
خیالِ حُسن سیاهانِ هند در ایران
چو سرمهای است که در چشم روزِ برف کشند!
در سفرنامهی ابودلف (تالیف در ۳۴۱ قمری) دربارهی خواصِ طبّیِ "چشمهی زراوند" در ناحیهی آذربایجان، ازجمله آمده: "و هرکس که گِلِ آن چشمه را بوکند دیدگانش از برفزدگی نابینا نمیشود" (سفرنامهی ابودلف در ایران، با تعلیقات و تحقیقات مینورسکی، ترجمهی سید ابوالفضل طباطبایی، کتابفروشیِ زوار، ۱۳۵۴، ص ۵۰).
و در کتاب "بازگشتِ دههزار یونانیِ" گزنفون" آمده سپاهیانِ یونانی برای درامانماندن از برفکوری در زمستانِ پربرفِ کشورِ ارمنستان، پارچهای سیاه پیشِ چشمِ خویش میگرفتند (بازگشت از ایران، جفری هاوس هولد، ترجمهی دکتر منوچهر امیری، انتشارات علمی و فرهنگی، چ چهارم، ۱۳۷۳، ص ۱۹۱).
ریچارد رایتِ هایکوسرا، برفگیجه را بسیار صمیمی تصویرکرده*:
۱_ به شهرم وارد میشوم
بهگاهِ بارشِ برفی سنگین؛
احساسِ غربت میکنم.
۲_ زیرِ این نخستین برف،
حتی دوستان قدیمیام
مثلِ غریبهای هستند
که تازه ملاقاتشان کردهباشم.
البته گماننکنیم اینگونه تصاویر از نگاهِ باریکبینِ شاعرانِ سبکِ هندی پنهانماندهبوده. مثلاً صائب همین مضمون را چنین سروده:
چو راهی که از برف پوشیده گردد
نهان شد چنان شاخها در شکوفه
او بهزیبایی شاخههای غرقه در شکوفهی بهاری را با راهی که در سنگینیِ بارشِ برف ناپدید شده، سنجیده.
* هایکو (این جهانِ دیگر)، برگردانِ دکتر احمدِ محیط، انتشاراتِ نگاه، ۱۳۹۰، صص ۱۰۶ و ۱۱۸.
@azgozashtevaaknoon
در دامِ خوشِ زلفِ تو افتاد دلم
بیچاره مرا که بُرد از یاد دلم
هرچند چنین خانهخرابم کردهاست
صد شکر که شد خانهاش آباد دلم!
@azgozashtevaaknoon
قرائنی دیگر دربارهٔ هویّتِ تدوینگرِ «سفینهٔ کهنِ رباعیّات»
پیشتر در یادداشتی با عنوانِ «حدس و احتمالی دربارهٔ هویّتِ تدوینگرِ سفینهٔ کهنِ رباعیات» بنابه قرائن و دلائلی احتمالدادم شمسِ گنجه (که بیشاز دیگر رباعیسرایان از شعرِ او در این سفینه نمونه آمده) خود گردآورندهٔ آن مجموعه بودهباشد.
در این یادداشت میافزایم قرائنی دیگر نیز آن حدس را تقویتمیکند:
نخست آنکه در این سفینه چندین مدخل آمده که سرایندهٔ همهٔ نمونههای آن خودِ شمسِ گنجه است. ازجمله:
۱_ «در خیالِ میوههای تر و خربزه و خزان» (صص ۶_۱۴۴).
۲_ «در نوروزی و قلنداس» (ص ۱۴۸).
۳_ «در خیالِ موی بریده و کوتاه» (ص ۱۸۸).
۴_ در خیالِ موی سرخ» (ص ۱۸۹).
۵_ در خیالِ دندان» (ص ۲۰۷).
۶_ «در خیالِ قدّ کوتاه» (صص ۴_۲۱۳).
و این درحالی است که در دیگر مدخلها و موضوعات، گردآورندهٔ سفینه هیچگاه تمامیِ نمونهها یا تنها شاهدِ آن مبحث را از آثارِ یک شاعر برنگزیده. بهنظرمیرسد در این مدخلها تدوینگر یا نمونهای جز شعرِ خویش دراختیارنداشته و یا اساساً نخست چنان موضوع و مضمونی را در ذهن داشته و سپس خود چند رباعی را متناسب با آن سروده.
قرینهٔ دیگر آنکه تدوینگرِ سفینه در بیستویک مدخل (از اثری که صدوسیویک باب دارد)، نخستین نمونه را از شعرِ شمسِ گنجه برگزیده! ازجمله در این مدخلها:
_ «فی سیاسة و تحریض ... صص ۴_۱۲۳).
_ «در صبوحیّات» (ص ۱۳۲).
_ «در صفتِ شکوفه و ...» (ص ۱۳۵).
_ «در صفتِ گل و بلبل» (صص ۱۴۰_۱۳۹).
_ «در خیالِ میوههای تر و ... (۴_۱۴۳).
_ «در نوروزی و قلنداس» (ص ۱۴۸).
و ...
این نکته نیز از تفاوتی معنادار حکایتدارد. گویی گردآورنده اینجا نیز برای خود حقّی ویژه و اولویّتی خاص قائل شده و شعرِ خویش را در صدرِ برخی مدخلها و پیشاز آثارِ دیگران نشاندهاست!
نکتهٔ آخر آنکه تدوینگرِ سفینه در چند مدخل، علاوهبر نخستین نمونه چندین رباعیِ پیاپی را نیز از شمسِ گنجه نقلکرده. ازجمله در این مدخلها:
«فی سیاسة و تحریض الملوک ...» (صص ۴_۱۲۳) که هفت رباعی آمده، و شش نمونهٔ آن از شمسِ گنجه است!
_ «در صفتِ شکوفه و ...» (صص ۹_۱۳۵) که ازمیانِ هجده رباعی، هم سه نمونهٔ نخست و هم شش رباعیِ دیگر از شمس گنجه است!
_ «در خیالِ پیوستهابرو» (صص ۳_۱۶۲) که سه رباعی آمده و دو نمونهٔ نخستِ آن از شمس گنجه است.
_ «در خیالِ قدّ دراز» (۲۱۳_۲۰۹) که ازمیانِ بیستوسه نمونهای که آمده، پنج رباعیِ نخست از شمسِ گنجه است!
گمانمیکنم این قرائن نیز از تافتهٔجدابافتهبودنِ نامِ شمسِ گنجه در سفینهٔ کهنِ رباعیات حکایتدارد!
یادآورمیشوم ارزیابیِ رباعیپژوهان نیز نشانمیدهد این شمسِ گنجه فردی چندان گمنام نیز نبوده و در روزگارِ خویش دارای منصبی دیوانی و حتی جایگاهی ادبی بودهاست. مصحّحانِ سفینه در مقدّمه اشارهکردهاند که در نزهةالمجالس از سه «شمسِ» گنجهای سخنرفته: شمسِ اسعدِ گنجهای، شمسِ الیاسِ گنجهای و شمسِ عمرِ گنجهای. و همین تشابهِ اسمی موجب شده برخی از رباعیها در منابعِ گوناگون به این یا آن شمس نسبتدادهشود. نیز افزودهاند از اسعد و الیاس در «خلاصةالأشعار فیالرّباعیاتِ» سفینهٔ تبریز نیز رباعیاتی آمدهاست. همچنین از شمسالدین اسعدِ گنجهای در مسامرةالأخبار آقسرایی سخنبهمیانآمده که نخست «نائبِ مطلقِ تاجالدّین معتز» بوده و سپس دستازکارِ دولت شسته و به تصوّف گراییده، اما دوباره به امورِ دیوانی بازگشتهاست». مصحّحان ازقولِ جنابِ علیِ میرافضلی آوردهاند: «وی همان شمسِ اسعدِ گنجهایِ مذکور در نزهةالمجالسِ شروانی است «زیرا برخی رباعیاتِ او در آن کتاب (نزهةالمجالس) عنوانِ «امیراسعدِ گنجهای» دارد که اشارهای است به سالهای خدمتِ او در مناصبِ دولتی» (سفینهٔ کهنِ رباعیات، تصحیح و تحقیقِ دکتر ارحامِ مرادی و دکتر محمدِ افشینوفایی، انتشاراتِ سخن، ۱۳۹۵، صص ۶۰_۵۹).
استاد ریاحی نیز در مقدّمهٔ ارزشمندِ خویش بر نزهةالمجالس دربارهٔ شمسِ اسعدِ گنجهای، ازجمله آوردهاند: «امیر شمسالدین اسعدِ گنجهای بیتردید یکی از گویندگانِ بزرگ بوده، و از نظامی و مهستی که بگذریم ارزندهارین شاعرِ آن شهر است، و رباعیِ ۴۰۷ او در دیوانِ رباعیهای شمس (بهشمارهٔ ۱۱۹۶) واردشدهاست. مولف در یک مورد نامِ او را بهصورتِ امیر اسعدِ گنجهای آورده، و ازاینجا برمیآید که سمتِ امیری (احتمالاً در گنجه) داشتهاست. متأسفانه در هیچ تذکره و جنگی نامی و شهری از او نماندهاست».
استاد ریاحی میافزایند جمالِ خلیلِ شروانی صدوشش رباعی از شمسِ اسعدِ گنجهای را در اثرِ خویش گنجاندهاست.
(دنبالهٔ یادداشت در ص بعد)
@azgozashtevaaknoon
حدس و احتمالی دربارهٔ هویّتِ تدوینگرِ «سفینهٔ کهنِ رباعیّات»*
جُنگها و مجموعههای ادبی درکنارِ حفظکردنِ نمونههایی از آثاری که ممکن است جایی ضبط نشدهباشد، فوائدِ دیگری نیز دارند. ازجملهٔ مهمترینِ این فوائد، بازتابدادنِ ذوقِ فرهنگی و ادبیِ حاکم بر دورههای گوناگون و نواحیِ مختلف است.
خوشبختانه قالبِ رباعی که ایرانیترین فرم شعرِ فارسی نیز است، در چند سفینه و مجموعهٔ کهن جمعآوریشدهاست. ازآنجمله است «مجمعالرباعیّاتِ» ابوحنیفه، «نزهةالمجالسِ» جمالِ خلیلِ شروانی و «خلاصةالأشعار فی الرّباعیّات»ِ آمده در سفینهٔ تبریز به انتخاب و خطّ محمدِ بنِ مسعودِ تبریزی. تمامیِ این مجموعهها در سدهٔ هفتم و هشتم و در ناحیهٔ شمالِ غربیِ ایرانِ آن روزگاران، بهویژه تبریز و ارّان و شروان فراهمآمدهاند. از فوائدِ جنبیِ جُنگها و مجموعههای کهنِ رباعیات، فوائدشان درزمینهٔ خیّامپژوهی است. نمونهرا بابِ پانزدهمِ نزهةالمجالسِ شروانی نشانمیدهد در همان سدهها رباعیسرایی بهسبکِ خیام یا خیامیّاتسرایی شیوهای رایجبودهاست. در نزهةالمجالس بخشی جداگانه باعنوانِ «در معانیِ حکیم عمر خیّام» آمدهاست.
یکی از جُنگهای رباعی که بههمّتِ پژوهشگرانِ فرهیخته دکتر ارحامِ مرادی و دکتر محمد افشینوفایی منتشرشده، «سفینهٔ کهنِ رباعیّات» است. اثری که احتمالاً سدهٔ هفتم یا هشتم تدوین شده و آثارِ بیشاز هشتاد رباعیسرایِ بنام و گمنام در صدوسیویک باب در آن گنجاندهشدهاست. براساسِ اشارهٔ مصحّحانِ اثر، در این جنگ اختیاراتِ ابیاتِ گلستانِ سعدی و فوائدِ اشعارِ حدائقالسّحرِ وطواط و منتخبی از اشعارِ دیگران نیز آمدهاست.
در مقدّمهٔ پرفایدهٔ مصحّحان آمده، «سفینه هیچ عنوان یا مقدّمهای ندارد» (ص ۲۷). اما همانگونه که دربارهٔ «محلّ تدوینِ» اثر اشارهکردهاند، بنابر قرائنی (بهویژه فراوانیِ حضورِ شاعرانِ گمنام از ناحیهٔ «ارّان و شروان و بهطورکلی شمالِ غربِ ایران» و نیز ساختارِ مشابهِ اثر با «نزهةالمجالس» و «خلاصةالأشعار فیالرّباعیاتِ سفینهٔ تبریز»)، میتوانگفت «تدوینِ این سفینه نیز در شمالِ غربِ ایران صورتپذیرفتهاست» (ص ۲۸).
گفتنی است این نکته که «سفینهٔ کهنِ رباعیات» نیز در شمالِ غرب فراهمآمده، ازمنظرِ مطالعه در پراکندگیِ جغرافیاییِ قالبهای شعرِ فارسی نیز مسألهٔ مفید و مغتنمی است.
مصحّحان برپایهٔ قرائنی، تاریخِ کتابتِ سفینه را احتمالاً سدهٔ هشتم و نیز براساسِ نشانههایی دیگر تاریخِ تدوینِ آن را احتمالاً سدهٔ هفتم ارزیابیکردهاند: «لاجرم [باید] تدوینِ سفینه را پیشاز زمانِ کتابتِ نسخه بدانیم» (ص ۲۷).
خوشبختانه مصحّحان در مقدّمهٔ سفینه، بهپیروی از شیوهٔ مرضیّه و محقّقانهٔ استادِ زندهیاد امینریاحی در تصحیحِ نزهةالمجالس، شاعرانِ مجموعه را کوتاه و مفید معرفیکردهاند و از چندوچون و کمیّت و کیفیّتِ حضورِ رباعیاتشان در دیگر مجموعهها نیز اطلاعاتی مفید ارائهدادهاند.
هویّتِ تدوینکنندهٔ این اثر نامشخّص است. هدف از این یادداشت نیز حدسی است دربارهٔ نامِ تدوینگرِ این سفینه. طبیعی است که در این مجموعه بیشترین رباعیها میبایست از اوحدالدینِ کرمانی (۱۳۲ رباعی)، کمالالدّین اسماعیل (۱۰۸ رباعی)، خیام (۴۴ رباعی) و نیز مهستی گنجوی (۱۸ رباعی) نقلمیشد. اما تدوینگر تنها از یک شاعر که هیچ شهرتی نیز نداشته و نمونههایی از شعرش منحصر به جنگهای رباعیِ فراهمآمده در همان نواحی بوده، ۱۹۸ رباعی نقلکردهاست!!! و این درحالی است که تدوینگرِ سفینه از دیگر شاعرانِ گمنام یا کمترشناخته، تنها یکیدو رباعی یا دستبالا ده و بهندرت بیشتر از ده رباعی آوردهاست. مصححّان خود در مقدمّه به این مسألهٔ غیرعادی توجهداشتهاند که شمارِ رباعیاتِ شمسِ گنجه، «درواقع بالاترین تعدادِ رباعی زیرِ یک نامِ واحد در سفینهٔ حاضر بهشمارمیآید» (ص ۵۹).
بهگمانم این خلافِ عرف و عادت، دستکم میبایست مصحّحان را به حدس و احتمالی رهنمونمیشد.
اگر به این واقعیّت توجّهکنیم که از گذشتههای دور تا همین امروز، شاعران و گاه متشاعرانی که دست به تدوینِ جُنگ و سفینه زدهاند اغلب نمونه و گاه حتی نمونههایی بیشمار از آثارِ خود را نیز در کارِ خویش گنجاندهاند، انتخابِ تعدادِ فراوانی از رباعیاتِ شمسِ گنجه در این مجموعه نباید بیسببی بودهباشد. اینان که گاه خود ذوقکی نیز داشتهاند، خواستهاند با چنین تمهید و ترفند، و درحقیقت تقلّبی نامِ خود را در روزگاران و شعرِ خویش را در تاریخِ بیرحمِ شعرِ فارسی زورچپانکنند! بساکه انگیزهٔ اصلیِ تدوینِ برخی از اینگونه جنگها و سفینهها نیز صرفِ همین میلِ مفرط به جاودانگی بودهباشد!
(دنبالهٔ مطلب در ص بعد)
@azgozashtevaaknoon
در کتاب ارزشمند "فرهنگِ ریشهشناختیِ زبانِ فارسی اثرِ آقای دکتر محمد حسندوست (انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ج ۳، ص ۱۵۸۴) به نقل از مخزنالادویهی عقیلیِ خراسانی، آمده:
"سیطبیط: اسم عربیِ صرصر که به فارسی زنجره [...] نامند".
و تالیفِ مخزنالادویه سال ۱۱۸۳ هجری قمری به پایان رسیدهبوده.
این نمونههای نادر و گویا اغلب متاخّر، نشانمیدهد واژه زنجره دستکم در منابعِ کهنِ ادبِ فارسی، چندان پرکاربرد نبوده.
ستایشِ نیما از دهخدا و مسمّط «یادآر ز شمعِ مرده یادآر!»
دربارهٔ مسمّطِ پرآوازهٔ علامه دهخدا در رثای میرزا صوراسرافیل بسیار نوشتهاند. مهمترین نکاتِ تاریخی و زبانی و زیباشناختی دربابِ این قطعه را در «از صبا تا نیما»ی یحیی آرینپور، «چشمهٔ روشن» اثرِ استاد غلامحسینِ یوسفی و نیز «طلیعهٔ تجدّدِ» دکتر احمدِ کریمیِ حکّاک (برگردانِ دکتر مسعود جعفری) میتوانیافت. آرینپور یادآورشده: «این شعر گویا نخستین شعرِ فارسی است که آثارِ مشخصِ اشعارِ اروپایی را دارد» (انتشارات زوار، چ پنجم، ۱۳۷۲، ص۹۴).
نیما در «ارزش احساسات» (۹_۱۳۱۸) آنجاکه به سرچشمههای شعر نوینِ ایران اشارهمیکند و قطعاتی دارای فضلتقدم در این زمینه را (از عشقی، بهار، پروین، ایرجمیرزا، مسعودِ فرزاد، خانلری و دولتآبادی و دیگران) برمیشمارد، بیش از هر نمونهای بر شعرِ دهخدا تأکیددارد و آن را میستاید:
«جلوهٔ باقوّتِ این تحول در اشعارِ علیاکبرِ دهخدا است که در روزنامهٔ صوراسرافیل انتشار یافتهاست. دهخدا نهفقط مثل «شناسی» شاعرِ ترک (که مؤلف مثلهای ترکی بهاسم «ضروبِ امثالْ مجموعهْسی» است)، مثلهای فارسی را بهاسمِ «امثال و حکم» جمعآوری کرده، بلکه روشِ نوینِ احساساتِ اجتماعی را برای دسترسِ عوام در قطعاتِ نثر و شعرهای نخستینِ خود، که بهزبانِ طبقهٔ سوم است نشاندادهاست[...] «وصیتنامه» تنها نقطهٔ روشن و جلوهدارِ این صنف اشعار در تمامِ دورهٔ مشروطه است» (بهکوشش سیروس طاهباز، انتشارات گوتنبرگ، چ سوم، ۲۵۳۵، صص ۳_۸۱).
@azgozashtevaaknoon
"مهندسیِ معکوس در پژوهشهای ادبی"
دیروز، روز مهندس بود. مطلبِ آخرِ کانال هم دربارهی "گنجور" بود. این مطلب، با مناسبتِ دیروز و نیز با آخرین یادداشت مرتبط است.
مدتی پیش دوستی دانشجو که علاقهی شدیدی به پژوهش داشت اما راه و روشاش را نمیدانست، از من راهنمایی خواست. گفتم شاید مهندسیِ معکوس بهکارتبیاید. توضیحخواست. گفتم: میدانیم که خاقانی یا حافظ به مسائل طبی توجهی ویژه دارند. ازآنجا که بسیاری از داروها در طبّ سنتی از گیاهان و گاه احجارِ کریمه بهدستمیآمده، میتوان به صیدنه و یا الجماهر فی معرفهالجواهرِ بیرونی مراجعهکرد؛ آنجا ذیل بنفشه، نرگس و یا لعل و یاقوت نکاتی طبی آمده. اگر آن مطالب را بهدقت مطالعهکنیم و بعد به گنجور یا فرهنگِ بسامدیِ دیوانِ حافظ مراجعهکنیم ممکن است به نتایجی برسیم.
مثلاً میدانیم که در نگاهِ قدما مشک خاصیتی زهرزداینده داشته. حال اگر در بیت یا ابیاتی از دیوانِ خاقانی یا حافظ درکنارِ مشک از زهر هم سخنرفتهباشد، احتمالاً بیسببی نبوده. دستکم ممکن است ایهام تناسبی درکارباشد.
@azgozashtevaaknoon