یادداشتهای ادبی احمدرضا بهرامپور عمران
«تلمیح در شعرِ حسین منزوی»
تلمیح عبارت است از کوتاهنگریستن به روایاتِ اساطیری، دینی، تاریخی و نیز ادبی و فرهنگی. این آرایه با آنکه از سپیدهدمِ شعرِ فارسی موردِ توجّهِ شاعران بوده اما در نخستین آثارِ نظریِ بلاغتِ کهنِ ایرانی (ترجمانالبلاغه و حدائقالسّحر) اشارهای بهآن نشدهاست. نخستینبار شمسِ قیس در المُعجم به آن اشارهایکرده و بر کارکردِ ایجازیِ آن که موجبمیشود «الفاظِ اندک بر معانیِ بسیار دلالتکند»، تأکید ورزیدهاست. البته شمس قیس هیچ بیت یا عبارتی را نمونه نیاوردهاست (تصحیحِ علامه قزوینی و بهکوششِ استاد مدرّسِ رضوی، ص۳۷۷).
البته در دورانِ جدید، پژوهشگران بیشتر به تحلیلِ تلمیح پرداختند و دقائقِ مباحثِ جمالشناختی دراینباره را میتوان در آثاری همچون «صورِ خیال» (اثر استاد شفیعیِ کدکنی) و «فرهنگِ تلمیحات» و «نگاهی تازه به بدیع» (اثرِ استاد سیروسِ شمیسا) جستجوکرد.
شاعران باتوجه به گرایشهای مذهبی و فکریِ خویش، به تلمیحاتِ گوناگونی توجهدارند: دقیقی به تعابیر و مصطلحاتِ کیشِ زردشتی توجهدارد؛ منوچهریِ عربیدان، بیشتر به داستانها و عرائسِ شعرِ عربی میپردازد؛ خاقانی، باتوجه به کیشِ مادرش و نیز زیستن در دیاری مسیحینشین، به باورهای آن آیین اشارتِ فراوان دارد؛ و سعدی و حافظ در کنارِ مؤانست با قرآن و توجه به تلمیحاتِ سامی (عربی/ اسلامی) بهسببِ زیستن در شیراز و تأثّر از بقایای فرهنگِ ایرانی (که در عهدِ آلِ بویه تجدیدِ حیاتی نیز یافتهبود) بیشاز دیگران به اساطیر و باورهای کهنِ ایرانی توجهمیکردند.
همین تفاوتها را در گرایشهای تلمیحیِ شعرِ امروز نیز میتوان ملاحظهکرد. اما از میانِ غزلسرایانِ بزرگِ امروز هیچ شاعری بهمیزانِ حسینِ منزوی شیفتهٔ اشارات و تلمیحات ایرانی، اسلامی و روایاتِ کتابِ مقدس (یهودی و مسیحی) نبودهاست. کمتر غزلی از اوست که به یک یا چند تلمیح آراسته نباشد. این توجهِ منزوی به تلمیحات، موجبِ ابهامِ هنری و توسّعِ معناییِ شعرِ او نیز شدهاست. قلمروِ تخیّل پهناورِ او از نمرود، موسی، صالح و یوسف، تا کاووس، ضحاک، رستم، اسفندیار، سهراب، خسرو، سیمرغ، قاف و... را دربرمیگیرد.
نگرشِ ازلی_ابدیِ شاعر به عشق، موجب شده بهکرّات به مضمونِ گناهِ نخستین، هبوط، میوهٔ ممنوعه، آدم و حوّا بپردازد:
سیبی است زنخدانِ بهشتیت که ناگاه
پرهیزِ مرا میشکند وسوسههایش
نیز در این غزلِ زیبا:
[...] چون خدا ساختنات خواست به دلخواه، نخست
گِلت آمیخت به هفتاد گُلِ مِهرگیاه
مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید
تا درخشان شود اینگونه به چشمِ تو نگاه
[...] پس به حوّا و تو بخشید تنی وسوسهریز
آنکه با آدم و من داد، دلی وسوسهخواه
[...] آری اینگونه ترا ساخت خدا و پس از آن
روی زیبای تو بر حُسنِ تو آورد گواه
تا شکیبام دهد و صبر به زندانِ زمین
از بهشتات سوی من هدیهفرستاد گناه
منزوی در کنارِ شاملو از شاعرانی است که بسیار به تلمیحاتِ آیینِ مسیحی و توجهدارد و همین مولفه موجبِ امروزیتر شدنِ غزلِ او شدهاست:
میتوانمبود حتی «جلجتا» گر مقصد است
آن «مسیحایی» که بر دوشاش چلیپا میبرد
همین واژهٔ «چلیپا» که مصائبِ مسیح را تداعیمیکند، بارها در غزلهای منزوی تکرارشدهاست. مضمونِ دیگری که منزوی بسیار از آن مضمونپرداخته و گویا در شعر و ادبِ کهن به آن توجهی نشده، مضمونِ «شامِ آخر» و «نان و شراب» است. برپایهٔ انجیل، مسیح پس از خیانتِ یهودا به او، در «شامِ آخر» نان را به گوشت و شراب را به خونِ خویش تشبیهکردهبود:
_ گو باد شامِ آخرِ من، شامِ وصلِ تو
ای بوسهات شراب و دهانِ تو، نانِ من!
_ سیلی که خواهدبُرد از ذهنِ چلیپا
یادِ یهودا را و شامِ واپسین را
و در ابیاتِ زیر مسألهٔ گناهِ نخستین (خوردنِ سیب بنابه روایتِ کتابِ مقدس) و نیز «نان و شراب» را تلفیقکرده و اینگونهسروده:
[...] ای نازنین درختِ نخستین گناهِ من
از میوههای وسوسه بارآوری هنوز
آن سیبهای راه به پرهیز بسته را
در سایهسارِ زلف، تو میپروری هنوز
وآن سفرهٔ شبانهٔ نان و شراب را
بر میزهای خواب، تو میگستری هنوز [...]
@azgozashtevaaknoon
«استاد نجفِ دریابندری»
خالقِ یکی از درخشانترین نثرهای روزگارِ ما چشمازجهان فروبست. استاد نجفِ دریابندری آبروی ترجمهٔ معاصر بود. دریابندری مردِ اندیشمندی بود و انتخابهای دقیق و نثرِ مستحکم و مقدمههای گرهگشایش، او را از حدّ مترجمِ صِرف فراترمیبرد؛ مقدمههایی خواندنی که بعدها در مجموعهٔ «از این لحاظ» گِردِهمآمدند. قلمِ دریابندری نثرِ اصیلِ معاصرِ ما را نمایندگی میکند؛ نثری که نمایندگانش بزرگانی همچون فروغی، خانلری، قاضی، آلِ احمد و گلستان هستند؛ نثرهایی که درعینِ استحکام، روشن و روان و روزآمد اند. و قلمِ دریابندری همچون نثرِ چوبک و شعرِ آتشی، گرما و شرجیِ جنوب را نیز با خود همراه داشت. و بیسببی نبود که خود نیز شیفتهٔ برگرداندنِ گرمای زندگیِ سیاهپوستان، روایتهای رودخانهایِ مارکتواین، «پیرمرد و دریا»ی همینگوی و «رگتایمِ» دکتروف به زبانِ فارسی بود.
دریابندری به حیطههایی همچون فلسفه و تاریخ و جامعهشناسی نیز علاقهمند بود. خبرگان برگردانِ او را از «تاریخِ فلسفهٔ غربِ» راسل در روزگارِ جوانی، آنهم درتنگنای زندان، قابلِ توجه ارزیابیکردهاند. برگردانِ دریابندری از آثارِ کاسیرر نیز استوار و رسا است.
بخشی از دغدغههای فلسفی و اجتماعیِ دریابندری در کتابِ ارزشمند «دردِ بیخویشتنی» (الیناسیون) منعکسشدهاست. دریابندری چندی سیاست هم ورزیدهبود و بند و داغودرفشش را نیز چشیدهبود.
دریابندری گاه دیدگاههای تند و سرسختانه نیز ابرازمیداشت. ازجمله به پیوستنِ ایران به معاهدهٔ بینالمللیِ «بِرن» (کپی رایت)، اعتقادی نداشت. توجیهش، که گویا از نگرشِ چپش سرچشمهمیگرفت، نیز این بود: دربرابرِ چندسده استعمارِ سیاهی که بر سرزمینمان حکمفرما بوده، حال چه اشکالی دارد اگر سالهایی ما نیز از فرهنگی که از اقتصادِ ما ارتزاقکرده، رزقِ فرهنگی برگیریم؟! همچنین است نقدی که به کاربردِ اصطلاحِ «اسطوره» واردمیدانست و بهکارگیریِ «افسانه» را بر آن ترجیحمیداد. حتی این نگاهِ سرسختانه موجبِ نوشتنِ کتابی شد با عنوانِ «افسانهٔ اسطوره». و یا سرسختیاش در دفاعِ تمامقامت از «شوهرِ آهوخانم» دربرابرِ نقدهای تند و تیزش از «بوف ِکور». پیشتر گمانمیکردم شاید این مخالفتِ با بوفِ کور، بهسببِ فضایِ تیره وتارِ حاکم بر آن باشد اما وقتی برگردانِ ایشان را از «در انتظارِ گودو» و دیگر آثارِ بکت که پوچگرایانهاند خواندم، دیدم گویا برخطارفتهام. شاید هم نگرشِ استاد بعدها دگرگون شدهبود.
استاد دریابندری چندین مقالهٔ خواندنی دربابِ نقاشیِ مدرنِ نیز نوشتهاند که از اِشرافشان بر جریانهای هنریِ غرب حکایتدارد. برگردانِ استادانهٔ «معنیِ هنرِ» هربرت رید که تکیهٔ اساسیاش بر هنرِ نقاشی است نیز گواهی بر همین آشناییها و آگاهیها است.
دریابندری استادِ شناختِ لحنِ اثر در زبانِ مبدأ، و انتخابِ لحنِ جانشینِ مناسب در زبانِ فارسی بود. کافی است به لحنِ شوخطبعانه و زبانِ نوجوانانهٔ «هکلبری فین» دقتکنیم. همچنین نثرِ درخشانِ «بازماندهٔ روز» (اثرِ ایشی گورو)، که مترجم در مقدمه آورده چگونه در نثرِ منشیانه و سفرنامهها و خاطراتِ عهدِ قاجاری جستجوکرده تا زبانی مناسب برای بازتابِ فضای اشرافیِ حاکم بر داستان و نیز لحنی باورپذیر برای نوکری وفادار، بیابد.
دریابندری بدعتِ دیگری هم داشت که کمتر به آن پرداختهاند و آن انتخابِ عناوینی زیبا و نوگرایانه است برای آثارش. مرادم انتخابهایی است از نوعِ «بهعبارتِ دیگر»، «در عینِ حال» و «از این لحاظ». او این تعابیر را که عمدتاً برای انسجامبخشی به نوشته و گاه بهعنوانِ تکیهکلام بهکارمیرود، جسورانه بر آثارِ خویش نهاد و برخی نویسندگان پس از او این شیوه را دنبالکردند یا با آن شوخی کردند (نمونهرا: «از اون لحاظ!»).
«کتابِ مستطابِ آشپزی: از سیر تا پیاز»، ساحتی دیگر از انسانی چندوجهی را آشکارمیسازد. این اثر فرهنگِ واژگانِ سرشاری دارد که برخیشان را جز در آن اثر، جایی دیگر نمیتوانیافت. حتی جادارد فرهنگِ اصطلاحاتی براساسِ آن سامانیابد و معادلها و تعاریفی برای هر اصطلاحِ آشپزی ارائهشود.
چندسالِ پیش، جایی در گفتگویی گویا، استاد به نخستین چاپِ «وداع با اسلحه» (اوایلِ دههٔ سی) اشارهکردند و بالحنی که افسوسی در آن نهفتهبود افزودند «خودم آن چاپ را ندارم». من که از حسنِتصادف همان چاپ را با امضای خودشان در کهنهفروشیها یافتهبودم، فرصت را مناسبدیدم و آن را همراه با کتابی از خودم، به آدرسِ نشرِ کارنامه برایشان فرستادم. نمیدانم آن بسته به نشرِ کارنامه یا به دستِ استاد رسید یا نه؟!
@azgozashtevaaknoon
"از آقازادههای عالمِ شعر" (در عصرِ صفوی)
در تذکرههای عصری یا دورهایِ عهدِ صفوی که تعدادشان کم هم نیست، تذکرهی نصرآبادی جایگاهِ ممتازی دارد. درقیاسبا دیگر تذکرههای دورهایِ آن روزگار، ازجمله تذکرهی حزین، اثرِ نصرآبادی جدااز معرفیِ نزدیکبه هزار شاعر و ثبتِ نمونههایی از شعرشان، فضای فرهنگی و مناسباتِ کوچهوبازارِ آن روزگار را نیز بهنسبت خوب بهتصویرکشیده. همچنین است اطلاعاتِ مغتنمی که نویسنده از توجهِ طبقات و اصنافِ آن روزگار (امیر، عالِم، فقیه، کاسب و قهوهچی) به شعر و شاعری و نیز گرایشهای قومی و روحیاتِ هر شاعر ارائهمیدهد. کاربردِ اصطلاحاتِ خاصّ نقدِ ادبیِ دورهای نیز از دیگر اهمیتهای این تذکره است. درکنارِ همهی این فوائد، این تذکره آکنده است از اشتباهاتِ تاریخی و انتسابهای نادرستی که نه در چاپِ زندهیاد وحید دستگردی به آن اشارهشده و نه در چاپِ بهمراتب منقّحترِ جنابِ ناجیِ نصرآبادی.
ارزیابیِ نصرآبادی از روحیات و پیوندهای سببی_نسبیِ شاعران با اربابِ قدرت و سرآمدانِ فکر و فرهنگِ آن روزگار نیز قابلتوجه است. او گاه به معرفیِ خاندانهای شاعرپرور نیز پرداخته. ازجمله آنجاکه اشرفِ مازندرانی و برادران و تبار و کسانش را معرفیکرده. نیز آنجا که فصلی را به معرفیِ خویشان و نزدیکانِ شاعرپیشهی خود اختصاصداده. نصرآبادی در مواردِ مکرر از متشاعرانی که برادرزاده، خواهرزاده یا قوم و خویشِ فلان شاعر یا بهمان حاکم بودهاند و بیآنکه به قولِ خودِ او "ربطی به شعر داشتهباشند" در محافل و مجامعِ روز خودشان را "زورچپان" میکردهاند، نمونهآورده. اینان آقازادههای بهرهمند از "رانت"های فرهنگیِ زمانهی خویش بودند؛ کسانی که گرچه شعری ماندگار از خود بهیادگارننهادهاند اما در گورستانِ تذکرهها و سفینهها نامونشانی از آنها باقیمانده.
ازجملهی این شاعرنمایان "حکیم حاذق"نامی بوده. او برادرزادهی حکیم ابوالفتح گیلانی، ممدوحِ عرفیِ شاعر، بود. این حکیم_شاعر بهواسطهی همین پیوستگی با بزرگان و احتمالاً رندیپیشهکردنها و گُربُزیهایی به دربارِ پادشاه و سرای امیرانِ وقت راهیافت. به تصریحِ نصرآبادی: باآنکه او از علمِ طب سردرنمیآورَد اما امرا بهناگزیر به او "رجوعمینمایند". نامبرده احتمالاً از آن دسته طبیبانی بوده که چون از گورستانی ردمیشده از شرم عبا بر سر میکشیده!
دنبالهی کلام از زبانِ نصرآبادی:
"فیالجمله ربطی به شعر دارد؛ اما خود را به از انوری میداند. از عزیزی مسموع شد که دیوانی در کمالِ ترتیب تمامکرده در قابِ مرصّعی جایداده؛ هرگاه به مجلس میآورند اگر امرای عزیز باشند که به تعظیمِ دیوانِ او برمیخیزند؛ و اگر برنخیزند تندیمیکند".
از ابیات او است:
_ ز هر تسبیح دستم عار دارد
که سُبحه بر میان زنّار دارد
_ من آن تسبیح را بردستگیرم
که او ذاکر بوَد گر من نمیرم
نصرآبادی ازجملهی اشعارِ او، این بیتِ زیبا را نیز آورده:
در سخن پنهان شدم مانندِ بو در برگِ گل
میلِ دیدن هرکه دارد در سخن بیند مرا
(تذکرهی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیحِ محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱،صص ۶_۸۵).
که البته این بیتِ مشهور با اندکتفاوتی سرودهی زیبالنساء (متخلّص به مخفی)، دخترِ اورنگ زیب، از پادشاهانِ سلسلهی گورکانیِ هند است!:
در سخن مخفی شدم مانندِ بو در برگِ گل
هرکه دارد میلِ دیدن در سخن بیند مرا
@azgozsshtevaaknoon
«گلهگزاریهای نیما از شاگردانش در رباعیّات»
اسبابِ هنر یکسره بر گِردِ من است
حرفی که دلی جوشد از آن، وِردِ من است
شادم که پسِ پنجهواندی با من
آنی که معاند است شاگردِ من است! (ص ۵۲۶)
عمری بهسرآمدم بههنگامهٔ زیست
بشناختم آن را که ندانستم کیست
اکنون لبِ ازشیرنشُسته طفلی
میخواهدگویدم که این هست آن نیست! (ص ۵۳۱)
عمری همه خواندم و نبُردم از یاد
عمری دلِ من راهم در پیش گشاد
دانی پسِ هرچه رفت فرجام چه شد؟
شاگردم بر سرِ من آمد استاد! (ص ۵۳۵)
دود از برِ خاکستر بنیادم شد
افسوس که با خرابم آبادم شد
هر زَیف و زنی که کرد شاگردیِ من
حرفی دوسه ناموخته استادم شد! (ص ۵۳۹)
توفیر ندادهای «الف» را از «جیم»
ذرّهٔ نگریخته ز شیطانِ رجیم
بادت به جگر زهرت، این حرف ترا
باید که دهی به اوستادت تعلیم! (۵۶۳)
آموختمش شیوهٔ هرگونه سخن
بنهادم حرفحرف، حرفش به دهن
چون نیک بیازمود و آمد به زبان
اول سخنی که گفت، بودش بدِ من! (ص ۵۶۵)
راهت بنمودم و به ره بازشدی
آنگاه به راه در تکوتاز شدی
چون سازم اگر من به سمرقندت راه
بنمودم و تو بهسوی اهواز شدی! (ص ۵۷۰)
مجموعهٔ کاملِ اشعارِ نیما یوشیج، تدوین: سیروسِ طاهباز، موسسهٔ انتشاراتِ نگاه، چ چهارم، ۱۳۷۵.
@azgozashtevaaknoon
"مجلّه" در متون کهن
"مجلّه" که در دورانِ متأخّر آن را دربرابرِ اصطلاح Magazine بهکارمیبریم، کمی بیشاز صدسالی است که در زبانِ فارسی رواجیافته. این واژه عربی است (مجلَّه).
آنگونه که در منابع آمده نخستین مجلّه حدوداً یکقرن پساز انتشارِ اولین روزنامه در فرانکفورت، در لندن (سال ۱۷۰۴ میلادی) منتشر شد. مجلّهای که مروری بود بر حوادثِ روز (The Review). احتمالاً چاپِ چنان مطالبی انگیزهبخشِ داستاننویسانِ آن روزگار نیز بودهاست.
در ایران نیز نخستین مجلّه (با عنوانِ "فلاحتِ مظفری") دربارهی علم فلاحت یا کشاورزی اطلاعرسانیمیکرد و در عصرِ مظفّری، یعنی چندین دهه پساز انتشارِ روزنامهی "کاغذ اخبارِ" میرزا صالح شیرازی منتشرشد.
هنگامِ مطالعهی تذکرهی نصرآبادی (سدهی ۱۱) ذیلِ زندگی و شعرِ "مولانا محمدرشید" به واژهی "مجلّه" که رسیدم درنظرم کمیغریبه آمد. عبارتِ نصرآبادی چنین است:
"[...] در خدمتِ عالیحضرت علیرضا شیخالاسلام به نوشتنِ صُکوک و مجلّات مشغول، و نهایتِ اعتبار یافته، و در نظم و نثر قدرتدارد ..." (تذکرهنصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۲۶۶).
تصدیقمیکنید که آمدنِ واژهی "مجلّات" در متنی تالیفشده در سدهی یازدهم اندکی عجیب است. مصحّحِ محترم دو مقالهی ارزشمند از استاد ایرجِ افشار را نیز ضمیمهی جلد دومِ تذکره کردهاند. باآنکه هر دو مقالهی استاد افشار در تعریفِ اصطلاحات و واژههای نادر و محاورهایِ کتاب است و حتی یکی از آنها "اطلاعات کتابداری و نسخهشناسی" عنوان دارد اما ایشان چیزی دربارهی "مجلّه" ننوشتهاند.
برای یافتن معنای دقیقترِ این واژه و احتمالاً یافتنِ شواهدِ بیشتر به "فرهنگِ بزرگ سخن" مراجعهکردم. آنجا سه معنا ذیل "مجلّه" آمده:
_ نشریهای که در فواصلِ زمانی مشخص چاپمیشود (نمونهها از: دکتر مصدق و اقبالِ آشتیانی).
_ نوعی برنامهی تلویزیونی در موضوع و زمینهای خاص.
_ کتاب، بهویژه کتابِ ادب و حکمت.
شاهدِ این کاربردِ سوم از ترجمهی تاریخِ یمینیِ جُرفادقانی نقلشده: "قرب دوهزار بیت نظم است که اکثرِ آن در مجموعه ... مسطور و بعضی در مجلهای ... مرقوم و مزبور".
(فرهنگِ بزرگِ سخن، به سرپرستی دکتر حسن انوری، انتشارات سخن، ج ۷، ص ۶۷۱۴).
مراد این معنای سوم است که نشانمیدهد مجلّه در معنایی خاص و اصطلاحی چندسده پیشاز نصرآبادی نیز کاربردداشته. گویا کاربردِ این واژه در متونِ کهن نادر بودهاست. نیز ازآنجاکه نصرآبادی "مجله" را کنارِ "صُکوک" (جمعِ صک: چک) آورده بهنظرمیرسد دستکم در عصرِ صفوی این واژه معنای خاصتری نیز یافتهبودهاست. برای یافتنِ معنای دقیقترِ این واژه، باید در شعر و نثرِ آن دوره بیشتر جستجوکرد.
از میانِ شاعرانِ زبانِ فارسی قاآنی چندینبار مجلّه را در اشعارش بهکاربرده. از کلامِ او روشنمیشود که او نیز همچون نصرآبادی "مجلّه" را در معنایی بهکارمیبرده که همچون "قباله" ملازمِ سندیّت (بسنجید با صک)، استشهاد، قدمت و کهنگی است.
دقت در این نمونهها و توجه به واژههایی همچون دعوی، اقطاع، صحّ ذالک، مسجّل و اثبات، مطلب را روشنتر خواهدساخت:
_ تا هرکسی مجلّه نگارد به کفرِ ما
در هر محلّه ساغرِ می برملا زنیم
_ گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجلّه
تا بر شرفِ خویش کند دعویِ برهان
_ مجلّهای است مسجّل دفاترِ کرمت
که صحّ ذالکِ چرخش نموده عنوانی
_ گردون مجلّهای بر اثباتِ معجزش
گیهان محلّهای است ز اقطاعِ کشورش*
این دگرگونیِ معناییِ "مجله" را میتوان با تفاوتِ معناییِ "روزنامه" در نمونههایی همچون "آبی به روزنامهی اعمالِ ما فشان" با آنچه امروز از این واژه میفهمیم، سنجید.
* به نقل از "گنجور".
میشد به دیوانِ قاآنی نیز مراجعه و به همانجا نیز استنادکرد، اما خواستم اینجا به سهمِ خود از الطافِ "گنجور" در حقّ پژوهشگران سپاسگزاریکنم.
البته باید سرِ فرصت در دیوانِ قاآنی جستجوکرد و با اطمینانِ بیشتری ارجاعداد.
@azgozashtevaaknoon
🔹میزگرد چهار استاد نامدار ادب و فرهنگ درباره مکتب های ادبی ...
مباحثه ادبی استاد سعید نفیسی، دکتر محمدجعفر محجوب، عبدالله توکل و دکتر ضیاء الدین سجادی درباره چگونگی مکتب ها و سبک ادبی در ادبیات فارسی ...
🔸 منحصر به فرد و انتشار برای نخستین بار
🔺شما جزو اولین فارسی زبانانی هستید که این صداها را خواهید شنید.
♻️ گسترش دهیم و برای علاقه مندان ارسال کنیم ...
🐦⬛️باز نشر حتماً با لینک هر دو کانال
#سعید_نفیسی #محمد_جعفر_محجوب #عبدالله_توکل #ضیاء_الدین_سجادی
🔹 چراغداران: @chraghdaran
🔸گروه چراغداران: t.me/cheraghdaran
🔺سخن و سخنوران: @SokhanoSokhanvaran
🐦⬛️کانال یوتیوب: www.youtube.com/@Cheraghdaran
♻️ @chraghdaran | @SokhanoSokhanvaran
«کار، کارگر و ذوقِ کار» (در شعرِ صائب)
شاید گمانکنیم تعابیری چون کارگر، کارخانه و کارفرما از اواخرِ عهدِ قاجار، بهخصوص از عهدِ رضاخان بهاینسو و درنتیجهٔ گسترشِ فنآوریهای جدید در زبانِ فارسی رواجیافته. اما در ایرانِ سدههای گذشته نیز کارخانهها و کارگاهها دائر و روابطِ میانِ کارگر و کارفرما برقرار بود. هرچند از کارخانه در معنای امروزیِ آن که پس از انقلاب صنعتیِ انگلستان در غرب رواجیافته در ایرانِ سدههای میانه خبرینبود، اما بهخصوص از عهدِ صفوی کارگاهها و کارخانههای گوناگونی در ایران برپابود و اصطلاحاتی همچون کارگر، کارخانه و کارفرما در زبانِ فارسی رواجداشت. البته در متون این دوره، مراد از کارخانه اغلب کارگاههای ریسندگی، نجاری، آهنگری و بهویژه کوزهگری و نظائرِ آن بودهاست.
در دیوانِ رنگارنگِ صائب که شاعری است مضمونآفرین و حساس نسبت به جهانِ پیرامون، بهکرات از مناسباتِ میانِ کارگران و کارشناسی یا کارناشناسیِ کارفرمایان، و نیز مفاهیم و مصطلحاتی ازقبیلِ ذوقِ کار داشتن، وقتکُشیکردن و اززیرِکاردررفتن و ... سخن بهمیانآمده. برخی از این ابیات، همامروز میتواند نتایجِ علاقه یا پیامدهای بیعلاقگیِ افراد به شغلشان و بیتناسبی تحصیلات با مشاغل را نشاندهد و آسیبهای موجود در مناسباتِ میانِ کارگر و کارفرما و یا کارمند و مدیر را برملاسازد:
_ در کارخانهای که ندانند قدرِ کار
از کار هر که دستکشد کاردانتر است
_ بسکه نازِ کارنشناسان ملولم ساختهاست
دستمیمالم بههم تا وقتِ کارم بگذرد
_ بیستون لنگرِ بیتابیِ فرهاد نشد
خواب را تلخکند کار چو شیرین باشد
_ موم گردد سنگِ خارا در کفش چون کوهکن
روی گرمِ کارفرما هرکه را برکارداشت
_ مرا توقّعِ احسان ز کارفرما نیست
که مزدِ کارِ من از ذوقِ کار میآید
@azgozashtevaaknoon
"رهیِ معیّری"
گرچه عمومِ مخاطبان رهی معیری را بیشتر بهسببِ غزلها و تصنیفهایش میشناسند، اما او شاعرِ ذوالفنونی بوده. رهی با برجستهترین آهنگسازان و خوانندگانِ دهههای سی و چهل همکاریداشت. غزلهای خوشآهنگ و موسیقاییِ رهی نیز ظرفیت بالایی دارد برای پیوند با موسیقی و آوازخوانی.
رهی را در خلاقیتهای نسبیاش در غزلِ معاصر میتوان درکنارِ شهریار و سایه از سرآمدانِ این عرصه دانست. البته هرچهقدر شهریار شیفتهوار و شورمندانه و گاه حتی ولنگارانه میسرود، رهی همچون سایه گزیدهگو و گاه نیز تاحدی آگاهانهسرا بود.
رهی در ارزیابیِ کلی، شاعری است کلاسیکسرا. گزینشهای باپروا و پرهیزش از واژهها و نیز گزیدهگوییاش، از همان تنزّهطبی و پاکیزهگراییِ وسواسگونه حکایتدارد. شاید پیشینهی طبقاتی و خاندانیِ رهی و کریمالطّرفینبودناش، در این اشرافیّتِ زبانی و تعلقخاطر به فرمهای کموبیش پیشاندیشیده بیتاثیری نبودهباشد.* اگر بگویند صادقِ هدایتِ نیز از چنان پیشینهای برخوردار بود و درعینحال از پیشاهنگانِ داستاننویسیِ مدرن بود، بایدگفت اما هدایت بهخلاف رهی و تاحدی نادرپور، به چنان پیشینهای پشتپا زدهبود.
رهی این زبانِ سخته و سنجیده را در غزل، روان و سعدیوار بهکارمیگرفت و مثنوی و قطعه را نیز گاه ایرجمیرزاگونه میسرود.
رهی شاعری تلفیقگرا است. رگههایی از شعرِ سعدی، مولوی، حافظ، شعر شاعرانِ سبکِ هندی و نیز غزلِ مشروطه در شعرش نمایان است. رهی از نخستین شاعرانی است که در دورهی معاصر بهگونهای خلاقانه از شعرِ سبک هندی، بهویژه صائب بهرهبردهاند:
مثلاً در این غزلِ مشهورش:
نسیمِ وصل به افسردگی چه خواهدکرد؟
بهارِ تازه به برگِ خزان، چه خواهدکرد؟
احتمالا از شعرِ صائب الهامگرفته:
وصال با منِ خونینجگر چه خواهدکرد؟
به تلخکامیِ دریا شکر چهخواهدکرد؟
جز غزل، در دیگر قالبهای شعرِ او نیز همین اثرپذیریها از شعرِ گذشته را میتوان نشانداد.
رهی صاحبِ غزلهای ماندگاری است:
_ اشک ام ولی به پای عزیزان چکیدهام
خار ام ولی به دامنِ گل آرمیدهام
_ در پیشِ بیدردان چرا فریادِ بیحاصل کنم
گر شکوهایدارم ز دل، با یارِ صاحبدل کنم
_لالهی داغدیده را مانم
کِشتِ آفترسیده را مانم
او غزلهای قصیدهگونه یا مناسبتی نیز کم نسروده؛ ازجمله غزلی درباره "بهزادِ" نقاش یا غزلی که بهمناسبتِ بزرگداشتِ خواجهعبدالله انصاری سروده. رهی گرچه از پیروانِ مکتبِ تفکیک بوده و مباحثِ سیاسی و اجتماعی را به غزل راهنمیداده، اما همواره چنین نیست. مثلاً او که میدانیم شاعرِ وطندوستی بوده و چندین شعر (ازجمله یک تصنیف) دربارهی غائله یا "فتنهی آذربایجان" سروده، چندین غزلِ وطنی ("نگهبان وطن"، شهیدانِ وطن"، و "بدخواهِ وطن") نیز سرودهاست؛ نمونههایی که درحقیقت استمرارِ وطنسرودههای لاهوتی و عارف (البته اغلب بیبهره از آن شور و شیداییهاش) است.
رهی جز غزل مثنوی، قصیده، قطعه و رباعی نیز سرودهاست. در این قالبها طبعاً تنوعطلبیها و گاه شوخطبعیهای رهی بیشتر نمایان است. در این قالبها رهی بهویژه وطنیّه و مدح و منقبت سروده و نیز شوخطبعیهاییکرده با "زنان". "خلقت زنان"، "سازِ محجوبی" و "مریم سپید" از مثنویهای درخشانِ اوست.
نکتهی آخر آنکه عشقِ ناکامِ رهی به "مریمِ سرخ" جدااز اشعارِ "جامهی سرخ" و "مریمِ سپید" در بسیاری از غزلهایش نیز حضوری مبهمدارد؛ اما اینکه گمانکنیم درپیِ همین ناکامی، او در مثنویِ "خلقتِ زن" قصدِ عقدهگشایی یا انتقامجویی از جنسِ مخالف را داشته، بهگمانام سادهانگاری است. آن مثنوی، صرفاً تفنّنی در موضوعی مخاطبپسند بوده؛ همانگونه که در مثنویِ "رازِ شب" نیز رهی از باوری عمومی دربابِ غمّازی و دهنلقیِ نسوان مضمونپردازیکرده. و دلیلِ درستیِ این ادعا آنکه رهی اشعاری در حمایت از زنان نیز سروده؛ ازجمله او در قطعهای به حمایت از اعطای "حق رأی" به زنان پرداخته. در بیتی چنین گفته:
بانوی عالِم به از بیمایهمرد
"دشمنِ دانا به از نادانِ دوست"**
رهی در مثنویِ کوتاهِ "فرمانروایانِ مُلک دل" نیز زنان را چنین سروده و ستوده:
به فرماندهی مُلک را قابل اند
که فرمانروایانِ مُلک دل اند [...]
سزاوارِ تختوکلاه است زن
که بر مُلکِ جان پادشاه است زن
*جدّ پدریِ رهی (معیرالممالک) وزیر خزانهی ناصرالدینشاه و جدّ پدریاش (قوامالدولهی تفرشی) نیز وزیرِ خارجهی همان پادشاه بود.
**البته میدانم که در این نمونهها نیز نگاهِ مذکّر یا مردانه همچنان نهفته است. چنانکه اینجا نیز رهی سعدیوار، "زنِ عالِم" را، صرفاً بر "مردِ نادان" ترجیحداده!
@azgozashtevaaknoon
«استاد علیمحمدِ حقشناس» (چند یاد و خاطره)
درفاصلهٔ سالهای ۱۳۸۶_۱۳۸۰ که همزمان بود با سالهای دانشجوییام در دورهٔ دکتری، استاد حقشناس را زیاد میدیدم. برخی از خاطراتِ آن سالها، هنوز در من زنده است، ازجمله:
_ یکبار در حراجیهای جلوی دانشگاهِ تهران داشتم به عناوینِ کتابها نگاهمیکردم. در کنارم استاد را دیدم. کیفی بهدوشداشتند. کتابی خریدند. مرا که دیدند، رو به فروشنده گفتند «آقا! یکی هم از همین، به ایشون بدهید!». دفترِ شعری بود که عنوان و شاعرش را بهیادنمیآورم.
_ آن سالها استاد واحدهایی را در دورهٔ دکتریِ (رشتهٔ زبانشناسی؟) دانشگاهِ علّامه درسمیدادند. گاهی سرِ کلاسشان حاضرمیشدم. یکی از روزها که استاد کمی خسته هم بهنظرمیرسیدند، پس از کلاس بیرونِ دانشکده با ایشان همقدم شدم. از نابهسامانیها گلهداشتند. ناگهان یکیدو دکمهٔ پیراهنشان را گشودند و جای بخیهٔ جرّاحیِ قلب را نشانمدادند و گفتند: آخه من چرا باید با این سنوسال و با این قلب، شش ساعت در روز تدریسکنم؟! متأثّر شدم؛ هیچ انتظارِ چنین حالت و حرکتی را از ایشان نداشتم.
_ همان سالها استاد، در دانشگاهِ تربیّت معلم با دانشجویانِ دورهٔ دکتریِ ادبیات درسیداشتند. صحبت از واژه یا تعبیری بود که من اشکالی ویرایشی بهنظرمرسید. استاد توضیحیدادند و وقتی دیدند قانعنشدم، گفتند «زبانآگاهی» (یا همچو تعبیری) اگر به جانِ آدم بیفتد، چیزِ آزاردهندهای است! خیلی نباید در ویرایش و پیرایش وسواسبهخرجداد و به واژهها پیچید. پس از کلاس به ایشان گفتم کتاب «بودا»یی را که ترجمهکردهاید خواندهام و نکتههایی ویرایشی در حاشیهاش نوشتهام. با خوشرویی گفتند بیاورید حتماً خواهمخواند. اتّفاقی که البته هرگز نیفتاد.
_ یکبار هم در همان دانشگاهِ تربیتِ معلم، صحبت بر سرِ نسبیبودنِ مقولاتی همچون ذوق و اخلاق و ... بود؛ ایشان گفتند مثلاً به نظرم گاهی برخی لغزشها (البته اگر اثر، اثرِ بزرگی باشد)، از محاسنِ برخی آثار بهشمارمیرود. گمانکنم به بیتی از مولوی نیز اشارهکردند. و در پایان گفتند آیا هیچگاه چشمهای اندکْ تابهتای فردی زیبا نظرتان را به خود جلبنکرده؟!
_ خانهٔ کتاب در آن سالها مانند «موسسهٔ شهرِ کتابِ» امروز، مرکزِ بسیار فعّال بود و مدیرِ کاردانَش نیز جنابِ آقای علیاصغرِ محمدخانی. آخرِ یکی از جلسات که نمیدانم دربابِ چه موضوع یا کتابی بود، با استاد و زندهیاد هرمز میلانیان همراهشدم. گاهی برای استاد شعرکهایی میخواندم. خطاب به دکتر میلانیان گفتند، این جوان شعر هم میگوید. غزلی خواندم و استاد از این بیت خوششان آمد:
روزی تمامِ کودکیام سهمِ جمعه بود
اینک ز هرچه «جمعهٔ بیمار» خستهام
که البته «جمعهٔ بیمار»ش را از فروغ کِشرفتهبودم و ردیف و قافیهاش را نمیدانم از کجا؟!
_ جلسهٔ دفاع از پایاننامهٔ خانمِ دکتر زهرا پارساپور بود در دانشگاهِ تهران. موضوع، مقایسهٔ سبکشناسانهٔ اسکندرنامهٔ نظامی بود با خسرو و شیرینِ او. پژوهشِ خیلی خوبی بود و بعدها هم در سلسلهٔ آثارِ دانشگاهِ تهران منتشرشد. استاد شفیعیِ کدکنی، استاد حقشناس و استاد براتزنجانی، استادانِ راهنما و مشاور و داورِ اثر بودند (البته بهیادندارم هرکدام چه مسوولیتی در راهنماییِ رساله داشتند). ضمنِ مباحث، پرسشِ مهمی مطرح شد: دربرابرِ شاهنامه که اثری حماسی است، اسکندرنامهٔ نظامی را از منظرِ ژانر و نوع، چه باید نامید؟ گویا اغلبِ استادان همان ترکیبِ «حماسهٔ تاریخی/ثانوی» را تأیید کردهبودند. جزئیّاتِ مباحث را بهیادندارم اما پس از ختمِ جلسه استاد حقشناس با شرمِ حضوری که همیشه و در برابرِ همگان داشتند، رو به استاد شفیعی گفتند: آیا نمیتوانیم اسکندرنامه را اثری «حماسیگونه» بنامیم؟ نظر و پاسخِ استاد شفیعی را بهیادندارم، اما بهگمانم آن پیشنهادِ استاد حقشناس، بسیار هوشمندانه و دقیق بود.
@azgozashtevaaknoon
«نیما و استاد ذبیحالله صفا» (بخش نخست)
سالهای ۱۳۰۱۱_۱۳۰۷ یعنی روزگاری که نیما در بابل و لاهیجان و آستارا بهسرمیبرد، اگرچه از منظرِ آفرینشِ شعری برای نیما سالهای پرباری نبود اما ازلحاظِ دگردیسی و تکاملِ اندیشههای اجتماعی و شعریِ او سالهای پربرگوباری است. نیما در این سالها هم نامههای گوناگون و گاه بسیار مهمی از خود بهیادگارنهاده و هم دو سفرنامهٔ بارفروش و رشت را نوشتهاست. در این چندسال نیما هیچ شعرِ مهمی نسروده. تفنّنهایی در سبکهای سنّتی داشته، قطعهها و فابلهای اخلاقی و تمثیلی و نیز چند قطعه شعرِ کودک و نوجوان سرودهاست.
اما درست در همین سالها، در رگهای اندیشهٔ شعریِ نیما خونی تازه در جریان بودهاست؛ جریانی که چندسالِ بعد به شکلگیریِ سمبولیسمِ اجتماعیِ نیمایی و سرودهشدنِ «ققنوس» و «غراب» میانجامد. نیما در این سالها (۱۳۱۱_۱۳۰۷) مدام از «جمعیّت» و «اشعارِ مفید» و «طبقه و صنف» و «احتیاجاتِ خلق» سخنمیگوید. این جامعهاندیشیِ افراطیِ نیما البته چندان دوامینمیآورَد و او درنهایت از تلفیقِ انداموارِ دوگانهٔ «مطالباتِ اجتماعی» و «ادبیّت/ ادبیات» به دورانِ درخشانِ سمبولیسمِ اجتماعیِ خویش میرسد.
یکی از کسانی که نیما سالِ ۱۳۰۸ نامهٔ مهمی به او نوشته استاد ذبیحالله صفا است. صفا زادهٔ شهمیرزادِ سمنان بود اما تحصیلاتِ ابتداییاش را در بابل گذراند و بعدها در تهران دیپلمگرفت. او همزمان در دو رشتهٔ فلسفه و ادبیات لیسانسگرفت و از نخستین دانشآموختههای دورهٔ دکتریِ دانشگاهِ تهران نیز بود. صفا همچنین مدیریت انتشارِ دورههایی از چندین مجله (ازجمله «مهر» و «سخن») را درکارنامهاش داشت. پژوهشهای استاد صفا جدا از چند تصحیح، بیشتر متمرکز بر اساطیر، نهضتهای فکری و فلسفی و نیز تاریخی و ادبیِ ایران بود. استاد صفا سالِ ۱۳۲۱ اثرِ ماندگارِ خویش («حماسهسرایی در ایران») را منتشرکرد.
صفا متولّدِ سالِ ۱۲۹۰ شمسی بود. بنابراین او هنگامِ دریافتِ نامهٔ (۱۳۰۸) نیما هجدهساله بود و نیما نیز حدوداً سیودوساله. نیما چنانکه شیوهٔ او بوده و خود بارها بدان تصریحکرده فرصتاش را در جدالبا ذهنهای شکلگرفته هدرنمیداد و به پرورشِ ذهنِ نوجوی جوانان امیدبستهبود.
از محتوای نامهی نیما پیدا است که صفا در نامهاش اظهارِ ملالت و دلتنگی کرده و از رنجهای خویش نوشتهبودهاست. نیما یادآورمیشود قدرِ این دردها و رنجها را که نشانهٔ تمایزِ اهلِ فکر و فرهنگ از دیگران است، بایددانست. نیز میافزاید مانندِ من منزوی شو و به دامانِ طبیعت پناهببر؛ زندگیِ غریزی را تجربهکن و فریبِ مدّعیان و حامیانِ حقوقِ «کارگر و رنجبر» را نیز نخور. چراکه «در طبیعت فوائدی است که در جمعیّت وجودندارد». نیما همچنین توصیهمیکند شاعر باید «نخوانده اداکند». و مرادش هم این است که نباید چندان به سنّتها تکیهکرد و رموزِ شاعری را در آثارِ کهن جست. ضمناً میافزاید اگرهم قصدِ مطالعه داری «ادبیاتِ خارجه ازاینحیث به ادبیاتِ شرقی برتریدارد».
نیما درادامه به پرسشِ صفا دربارهٔ «انقلابِ ادبی» چنین پاسخمیدهد:
«بارها به رفقا گفتهام، لازم است بینالمللی باشد». البته نیما اهمیّتِ «انوری و متنبّی» را نیز فراموشنمیکند. ازجملهٔ دانشهای جدیدی که نیما بر وجوبِ آگاهیداشتنِ شاعرِ امروز از آنها تأکیدمیکند اینها است: «تاریخِ صحیحِ ادبیاتِ ملل، طرزِ انتقاد، مخصوصاً صنعت و فلسفهٔ آن یعنی علمالجمال و تمامِ چیزهایی که راجع است به ساختنِ رمان و تئاتر». به باورِ نیما مجهّزشدن به مجموعهٔ اینها، مقدمهای است برای کسی که بتوان او را «شاعرِ امروز» نامید. و میافزاید «بعدها کتابی در این زمینه منتشرمیکنم»، که بهنظرمیرسد مرادِ او همان سلسلهمقالاتِ «ارزشِ احساسات» یا چیزی شبیهِ آن باشد.
به اعتقادِ نیما اصل بر باور به تغییر است چراکه «ما نیز بهحسبِ تغییرِ اشیا، تغییرمیکنیم». و میافزاید به اعتقادِ سنتگرایان دو چیز است که هرگز تغییرنمیکند: «خدا و ادبیاتِ ایران». نیما میپرسد: آیا عجیب نیست اینکه ما همچون «حیوانات» حیات داریم اما مانندِ «جمادات» بیحرکت باشیم؟
نیما ادبیاتِ روبهاحتضارِ روزگارِ خویش را «کاریکاتور» میخوانَد؛ کاریکاتوری که با زبان و بیانِ عصرِ عنصری و سعدی، اما از دهانِ مدعیانِ شاعری که لباسِ عصرِ غزنویان و اتابکان بر تن ندارند، شنیدهمیشود! او درادامه به نکاتی مهم اشارهمیکند:
«آنها طرزِ صنعت و ادبیاتشان را از آسمان میآورند بهاینجهت که قائمبهذات است؛ این اطفال از زمین و احتیاجات و تأمّلاتِ جمعیّت میگویند». او تلاشهای شاعرانِ عهدِ مشروطه و اشعارِ وطنیِ آن دوره (نسیمِ شمال و ایرجمیرزا) را نیز اهتمامی ناتمام میخوانَد و میافزاید: «همه اشتباهکردهبودند و به آنها نشاندادهام چهطور».
(دنبالهٔ مطلب در ص بعد)
@azgozashtevaaknoon
«سیمینی که دانشور بود»
عالمِ اندیشه و هنر زوجهایی که کُفوِ هم یا به تعبیرِ زیبای تاجیکها "برابرشرفِ" هم بودند، کم بهخودندیدهاست. و مرادم از «زوج»، هم زنان و مردانِ اندیشمند و هنرمندی است که رسماً باهم پیمان زناشویی بستند هست و نیز آنانی که تنها دل در گروِ هم داشتند. ازآن جملهاند: مارتین هایدگر و هانا آرنت (که داستانِ رابطهٔ میانشان فیلم و کتاب شد)؛ سیلویا پلات و تِد هیوز؛ ژان پُل سارتر و سیمون دوبووار؛ و آلفرد دو موسه و ژرژ ساند که موسه او را «زنانهترین زن» میخواند.
در ادبیاتِ معاصرِ ایران نیز رابطهٔ میان ابراهیم گلستان و فروغ که موجبِ «تولّدِ دیگرِ» فرخزاد شد، نمونهٔ برجستهٔ چنین پیوندی است.
سیمینِ دانشور و جلالِ آلِاحمد نیز زوجی بینظیر بودند و به هم میبرازیدند! آلاحمد متفکّر و نویسندهٔ همهفنحریفی بود. او چهرهٔ جریانسازی بود و دریچهای که بهخصوص از منظرِ گفتمانِ فرهنگی به روی داستاننویسان گشود با همهٔ اماواگرهایش همچنان پیروانی دارد. مؤلفههای نثر پرتکاپوی او که مهمترین دستاوردِ نویسندگیاش بود، در نویسندگان پس از او تکثیر شدهاست.
دانشور زمانی با آلاحمد آشناشد که هرکدامشان تجربههایی را در عالم نویسندگی ازسرگذراندهبودند. او نیز مانندِ جلال، هم در محافلِ روشنفکری (بهویژه «کانون نویسندگانِ ایران») فعّال بود و هم آثاری در زمینههای داستاننویسی، ترجمه و زیباشناسی در کارنامهاش دارد. سیمین نویسندهٔ جریانسازی نبود اما آثارش صاحبسبک و منحصربهفرد است.
این دو، بهرغمِ آنکه در پارهای مسائل و مباحث چندان همراینبودند، اما «کُفوِ» هم بودند و بهرغم اتفاقهایی که ممکن بود به جداییشان بینجامد، عمری درکنارِ هم عاشقانه زیستند. نامههایی که جلال و سیمین بههم نوشتند در چند جلد منتشرشده و حاکی از این دلدادگیها است. سیمین نه دنبالهروِ جلال و جاروجنجالهایش بود و نه در برابرِ او قرار میگرفت؛ او همواره درکنارِ جلال میایستاد، البته با حفظِ حریمِ شخصی و مراقبت از استقلالِ فکری و ادبیِ خویش. و جلال حضورِ مستقیم و غیرِ مستقیم و نمادین در آثارِ او نیز دارد. یوسفِ مبارزِ سووشون و سرِ پرشوری که دارد، غربستیزیهای جلال را بهیادمیآورَد. در جزیرهٔ سرگردانی نیز شخصیتِ واقعی و تاریخیِ آلِاحمد در بخشهایی از داستان حضور دارد.
دانشور اگرچه همواره نگرانِ مرگِ جلال بود اما پس از درگذشتِ همسرش، بهخلاف شمس برادر جلال، هیچگاه قصدِ شهیدسازی از او را نداشت؛ هرچند جایگاهِ اجتماعیِ جلال همواره برایش اهمیتداشت و هنگامی که شاملو بنابه مصلحتِ زمانه سرودنِ شعری مشهور را در رثای جلال انکارکرد، سیمین اظهارِ شگفتیاش را از حاشای بزرگِ شاملو پنهاننکرد.
باید کتابچهٔ زیبا و خواندنیِ سیمین باعنوانِ «غروب جلال» را خواند و جلالی را که دانشور شناختهبود، بهتر شناخت.
@azgozashtevaaknoon
🔻جلیل ضیاءپور شعری از نیما یوشیج می خواند
جلیل ضیاءپور در پنجم اردیبهشت سال 1299 در بندرانزلی متولد شد. فعالیت هنری خود را در تهران از سال 1317 و با آموزش موسیقی در هنرستان آغاز کرد، اما پس از مدتی کوتاه وارد دانشکده هنرهای زیبا شد و یکی از سه دانشآموختهای بود که با دریافت بورس به فرانسه رفت. در سال 1328 انجمن هنریای را با عنوان «خروس جنگی» پایهگذاری کرد.
نیما شعر «از شهر صبح» را به عنوان همراهی با جنبش هنری «خروس جنگی» سروده:
«قوقولی قو خروس میخواند/ از درون نهفت خلوت ده/ با نوایش از او ره آمد باز/ مژده میآورد به گوش آزادی/ مینماید رهش به آبادان/ کاروان را در این خراب آبادی/ قوقولی قو گشاده شد دل و گوش/ صبح آمد خروس میخواند.» ...
#جلیل_ضیاءپور
📟 گسترش دهید و دوستان را فرا بخوانید
🐦⬛️باز نشر حتماً با لینک هر دو کانال
🔹 چراغداران: @chraghdaran
🔸گروه چراغداران: t.me/cheraghdaran
🔺سخن و سخنوران: @SokhanoSokhanvaran
🐦⬛️کانال یوتیوب: youtube.com/@Cheraghdaran
«چند ضربالمثلِ جذّابِ رایج در جهان»
یکیدو روزی است که کتابِ «دایرةالمعارفِ ضربالمثلهای جهان»* را میخوانم. هنگامِ مطالعه، نکاتِ گوناگونی نظرم را جلبکرد. بهویژه مشابهتهای بسیاری از ضربالمثلهای زبانهای گوناگون که میتوان "ضربالمثلهای موازی خواندشان. این نمونههای مشابه، بیشتر ریشه در خردِ جمعیِ و تجربههای موازیِ آدمی دارد.
تعدادِ ضربالمثلهای فارسی در این اثر بهنسبت اندک است. البته برخی از مواردی که گویندهشان "ناشناس" دانستهشده نیز یا اصالتاً ایرانی است و یا در فارسی نیز رایج است.
بلاغت و ادبیّتِ ضربالمثلها تاحدّی شبیهِ تمهیداتِ شعری است؛ بهویژه که برخی از ضربالمثلها یک بیت، بخشی از یک بیت یا سطری از یک شعر هستند. از منظرِ والاییِ پیام یا معنا نیز گاه حکمتی که در یک ضربالمثل نهفته با اثرگذاریِ برترین آثارِ ادبی برابریمیکند.
چند ضربالمثلِ زیبا از این مجموعه که از جنبهٔ جمالشناختی بهنظرم جالب آمدهاند:
_ هیچ بالشی به نرمیِ وجدانِ آسوده نیست [فرانسوی] (ص ۶۳۹).
_ شانسِ عاری از شعور، مثلِ کیسهای پر از سوراخ است [عبری] (ص ۳۹۸).**
_ ازبینِ ده دلّالِ ازدواج، تنها نُه نفر دروغمیگویند! [چینی] (ص ۲۹۵).
_ سُرفه و عشق را نمیتوان پنهانکرد [رومی] (ص ۴۶۳).
_ خبرِ بد، بال دارد [فرانسوی] (ص ۲۳۲).
_ سودِ قرض، بدونِ باران رشدمیکند [عبری] (ص ۱۰۹).
_ زندگی بسانِ لیسیدنِ عسل از خار است [مجارستانی] (ص ۳۴۹).
_ سوراخ، آبرومندانهتر از وصله است [ایرلندی] (ص ۷۴).
_ خرگوش و دروغ بهسرعت تکثیر میشوند [اسپانیایی] (ص ۲۸۲).
_ نقاشی و جنگ را از دور بهتر میتواندید [ریچاردِ بیچاره] (ص ۴۸۳).
_ گرسنگی، بهترین آشپز است! [ رومی] (ص ۵۵۴).
* گردآوریِ جان. آر. استون، ترجمهٔ بهزادِ رحمتی، انتشاراتِ نقشِ سیمرغ، ۱۳۸۸.
** بهسببِ اهمیتِ کارکردیِ ایجاز در ضربالمثلها، برخی از این نمونهها را میشد موجزتر به فارسی برگرداند. مثلاً همین نمونه: شانسِ عاری از شعور، مثلِ کیسهای سوراخ است.
@azgozashtevaaknoon
«بخشی از دستنوشتهٔ استاد سعیدِ حمیدیان در حاشیهٔ رسالهٔ اینجانب»:
یادداشتهای مکمّل:
الف: امورِ صوری، شکلی و شیوهای:
۱_ سیستمِ ارجاع بد نیست، باتوجهبه کتابنامهٔ دقیق و کاملی که برای آخرِ رساله تنظیمخواهدشد.
۲_ اغلبِ مشکلاتِ کارِ شما شاملِ امورِ خردهریزه (ولی بهجای خود مهم) است، مثلِ رسمالخط، علائم و اعراب، خطاهای دستوری یا عدول از موازینِ فصاحت و نگارشِ دلپسند، سجاوندها و ... .
راستی آیا عالماً عامداً «ها»ی جمع را جدا کردهاید؟ البته این در چاپ رایج است و کتابهای مرا هم همینطور زدهاند، ضمنِاینکه جدا شکیلتر است!
۳_ خوشبختانه این ایراد در کارتان عجالتاً بهنظرنرسید و آنچه میگویم فقط برای پیشگیری در قسمتهای بعدی است، و آن اینکه:
الف: حتیالمقدور از گزارههای عاطفی (نفیاً یا اثباتاً) در کارها اجتناب شود.
ب: بههمینسان حکمهای ستایشی و ارزشی ازقبیلٍ زیبا، فصیح، جذّاب، زشت، ضعیف و ... پرهیز شود و سعیشود هرچه دقیقتر و عالمانهتر سخن گفته و بهاصطلاح زیبایی یا زشتی یا هر نیک و بدِ دیگری تبیین شود.
۴_ دربابِ القاب و عناوینِ افراد (استاد، دکتر، آیتالله و ...) همانطور که در ارجاع و کتابنامه حذفمیشود (سلیقهٔ من هم همین است) بد نیست (و یا میتوان) در متن هم درجهتِ یکدستی و هماهنگشدن، این القاب را نیاورد، مشروطبراینکه در پیشگفتار یکبار برای همیشه به همگان ادای احترام و ذکر شود به چه دلیل حذفشدهاند. ظلمِ بالسّویه هم عدل است!
۵_ مصادیق و نمونههای عدمِ انسجامِ نظریهٔ ادبی (ص ۲۶) بهدقّت و حد ّکفایت ارائهشود تا بحث جنبهٔ علمی بیابد. ایضاً مواردِ عدمِ انطباقِ تئوری و عمل (ص ۲۷). مقصود اینکه مواردِ ارائهشده کافی بهنظرنمیرسد یا قضیّه را روشن نمیکند.
۶_ اگر نیما از اعتقاد به سوسیالسیم به عدمِ اعتقاد رسیده و یا میانِ ایندو در نوسان بودهاست، باز باید نمونههای کافی دادهشود. اساساً هیچ بحثی را که میتواند محلّ ایراد، اختلاف یا تردید باشد، کلّی و مجمل نگذارید.
ب: دربابِ اصل یا محتوای کار:
گذشته از جنبهٔ تطبیقی و جهانیِ کار، عجالتاً ایرادِ مهمی مشهودنیفتاده؛ اگرچه شایسته است که مآخذ تا آخرین حدّ توان گسترش یابد و استقصای تمام در اینباب صورتگیرد.
اگرچه مطالب عنداللزوم ارجاع شده اما فهرستی جامع از مآخذی که تاکنون بهکارگرفتهاید به اینجانب ارائهفرمایید تا درصورتِ لزوم گفتنیها مطرحگردد. دیگر آنکه، این نسخه (و کلّاً هر مقدار که تا پایان به اینجانب ارائهخواهدشد) دقیقاً حفظ و همراهِ نسخهٔ مصحَّح باشد.
آرزوی توفیقِ فزاینده برایتان دارم و امید است به همانگونه ازکاردرآید که من به آن امیدبستهام. البته درخصوصِ جنبهٔ تطبیقی متأسفانه چیزی تاکنون ندیدهام و دوستدارم رساله از این جنبهٔ مهم عاری نمانَد. اگر بتوانید به هرمقدارِ ممکن به این جنبه بپردازید، بیتردید ارزشِ کار بسی بالاتر خواهدرفت؛ زیرا مگر نیما در یکمقطعِ خاص از ادبیاتِ جهانی و دگرگونیها در نظریاتِ ادبی نمیزیست؟ آیا نظریاتِ نیما مثلِ جزیرهای بوده بیارتباط با بیرون؟ البته گمانمیکنم این جنبه در قسمتهای آتی ملحوظ خواهدبود.
بهطورِ کلی دقتِ بحثهایتان کم و روحِ اجمال و کلیگویی بر آن غالب است. برخی موارد را مشخص کردهام. از شما بسی بیشتر توقّعمیرود.
@azgozashtevaaknoon
کراهتِ "سامعلیک"!!!
"مجلسِ هشتادم" از کتابِ روضهالواعظین که متنی است کهن و شیعی، به مسالهی "در آشکارا سلامدادن" اختصاصیافته. در این بخش به آیهی نهمِ سورهی "مجادله" هم اشارهمیشود: "و چون پیش تو آیند، تو را به چیزی تحیّتگویند که خدایت آنچنان تحیّت نفرمودهاست". درادامه، ازجمله آمده:
"روایت شدهاست که یهودیان پیش پیامبر آمدند و گفتند: السّامعلیک؛ و سام در لغتِ ایشان به معنیِ مرگ است؛ و پیامبر در پاسخ فرمودند: و بر شما. و خداوند این آیهی سورهی مجادله را نازلفرمود"
(روضهالواعظین، محمد بن حسن فتّال نیشابوری [درگذشتهی ۶۰۸]، ترجمهی دکتر محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، ۱۳۶۶، ص ۷۲۱).
@azgozashtevaaknoon
"از جوانمردیهای استاد فروزانفر"
پیشتر در یادداشتی از قول دکتر علیاکبر سیاسی به صراحتِ لهجهی استاد فروزانفر در حضورِ محمدرضاشاه اشارهکردم. اکنون شاهدی دیگر بر این مدعا که بهخلافِ آنچه شهرتدادهاند استادانِ بزرگ چندانهم در مواجهبا اربابانِ قدرت، تسلیم و دستبهسینه نبودهاند.
دکتر امیر حسینِ آریانپور که به داشتنِ نگاهِ چپ در مطالعاتِ جامعهشناختی شناختهشدهاند، در خاطراتِ دورانِ دانشسراییِ خویش، ازجمله اشارهمیکنند:
یکبار هنگامِ سخنرانیِ هیأتِ آمریکایی در دانشسرا، گروهی از دانشجویان به سخنرانها بیاعتناییکردند و قصدِ ترکِ جلسه را داشتند. رئیسِ خوشخدمتِ دانشسرا (دکتر علیاکبرِ بینا) مانع شد و آنان را "کمتر از خر و گاو و شتر" خواند. کار به جاهای باریک کشید. من جانبِ دانشجویان را گرفتم و درنهایت نیز به توهین به شخصِ اول مملکت و تحریکِ دانشجویان علیهِ دانشمندانِ آمریکایی متّهم شدم. ماجرا بالاگرفت و کار به ساواک کشید. هزاران دانشجو در حمایت از من اعتراضکردند. درکنارِ انبوهِ معلمهای جوان، "گروهی از استادانِ متنفّذ در تهران و شهرستانها، بهحکمِ شرافتِ خود فعّالانه در برابرِ باندی ستمگر که قصدِ خُردکردنِ معلمِ سادهای را داشت، بهدفاعبرخاستند. از این زمره بودند آقای علیاکبرِ سیاسی، آقای سعیدِ نفیسی، آقای بدیعالزمانِ فروزانفر، آقای حسنِ شیبانی و آقای دکتر مهدیِ حمیدیِ شیرازی" ("از مدرسه تا مدرسه"، ماهنامهی فرهنگی و هنری کلک، شهریور ۱۳۶۸، ش ۶، صص ۹_۸۷).
@azgozashtevaaknoon
«شاعری که خودِ شعر بود» (به یادِ استاد علیمحمدِ حقشناس)
اندک اند ادیبانی که دستی بر آتشِ شعر نداشتهباشند. دراینمیان آنانی که حدّ خویش بدانند و بهقولِ نظامی «لاف نزنند» قابلِ ستایش اند. اما امان از آنانی که «خشت میزنند» و درکنارش «لافی» درشت نیز!
استادِ زندهیاد حقشناس حضور و زیستی شاعرانه داشت. هرکه با او دمخور بودهباشد، میداند که چه حضورِ نرم و زلال و نازکانهای داشت. از میانِ شاعرانِ بزرگِ معاصر بیشتر به سهراب میمانست. اهلِ «هیاهو» که هرگز نبود، حتی گاه به «هیچ» نیز میگرایید.
از مرورِ شعرش نیز بهخوبی این نکته را میتوان دریافت. قطعاتِ فراوانی از تنها دفترِ شعری که منتشرکرده بر محور «هیچ» میچرخد. «هیچی» نه از قماشِ «پوچ»، آنسان که در آثارِ نهیلیستی و نمونههای تئاترِ پوچی سراغداریم، بلکه هیچی که در نیروانا و و ذنبودیسم میتوان سراغش را گرفت. همانی که سهراب سروده: «به سراغِ من اگر میآیید/ پشتِ هیچستان ام». در دفترِ «بودن در شعر و آینه» بهکرّات با این هیچ روبهرومیشویم:
«یک هیچِ هشیارم/ آیینهٔ تجلیِ هستی/ آدم/ تنها» (بودن در شعر و آینه، توتیا، ۱۳۷۷، ص۶۳).
«آن هیچ/ آن چکیدهٔ بیچونِ هرچه هست/ من بودم...» (ص۶۷).
«زیبا است هیچ بودن و بودن برای هیچ/ اما/ این نعمتی است/ باهمه پوچی/ که هیچگاه/ تا کس کسی نباشد/ درکش نمیکند» (ص۸۴).
این توجه و تکیه به مفهومِ «هیچِ» نیروانایی، احتمالاً در تصمیمِ او برای ترجمهٔ کتابِ «بودا» (تألیفِ مایکل کریدرز، طرحِ نو، ۱۳۸۲) بیتأثیری نبودهاست. بخشِ قابلِ توجّهی از فصلهای دوم و سومِ این اثر به سیروسلوک و آدابِ «بیخودی» و راههای «نفسکُشی» اختصاص یافتهاست. مضمونِ «خودستیزی» نیز از مایههای مکرّر اشعارِ استاد حقشناس است. ازجمله این قطعهٔ زیبا:
هربار/ عاشقانه نظرکردن را/ از یادمیبرم/ دنیا به پیشِ چشمم/ بیغولهای است/ مأمنِ غولی/ به نامِ «من»» (ص۷۲).
گاه شاعر نوعی دمغنیمتشمریِ قلندرانه را نیز توصیهمیکند:
«پشم است پول و شهرت و مسند/ تو پشم را / با گوسفند و گلّه رهاکن/ دَم را بپا/ که بیش نماند مجالِ عشق» (ص۱۰۵).
در اشعار این مجموعه اعتراض و گله و شکایت کمتر دیدهمیشود و اگر هم باشد از مقولهٔ النّادرُ کالمعدوم. ازجمله این قطعه که شعرِ زیبایی است:
«مادر!/ خواهر!/ با تو چه رفتهاست در این مرزِ پرگهر/ که اینگونه جاودانه سیهپوشی؟/ دستِ کدام غُز/ دستِ کدام غازی/ دستِ کدام گزمه بگویم بریده باد؟/ ماهِ کدام شب/ مهرِ کدام روز بگویم سیاه باد؟» (ص۱۰۴).
در این دفتر البته گاه مضامینی دستفرسود و در فرمی نثرگونه نیز دیدهمیشود:
«زن زندگی است/ تلخ است/ زجر میدهد/ اما بدونِ آن/ ما نیز نیستیم» (ص۸۸).
یا این قطعه که جز بازیِ زبانی میانِ «خود» و «خویش» از هرگونه شاعرانگی بیبهره است:
«انسان/ اگر «بیخود» و «بیخویش» از «خود» بیرون آید/ آنقدرها هم زشت و بیخود نیست/ «بیخود» زمانی میشود انسان/ که با خویش است» (ص۴۴)
دفترِ شعرِ «بودن در شعر و آینه»، در چهار بخشِ «بودگانی»، «آئینگی»، «شعرها» و «مرثیهها» تنظیم شدهاست. در بخش مراثی چند قطعهٔ زیبا آمدهاست. ازجمله قطعهای که در رثای زندهیاد امیرحسینِ جهانبگلو سرودهشده. شاعر مضمونِ عبارتی را که در «تلقینِ» متوفی تکرارمیشود دستمایهٔ شعرِ خویش قراردادهاست. بخشهایی از این قطعه:
«... گفتم/ چقدر اِسمَع و اِفهَم/ حالا بگو بخواب/ گفتم/ ولش کنید/ این مرد بیتکان هم میفهمید/ دردش همین مصیبتِ فهمیدن بود/ دردش همین شنیدن بود/ حالا ولش کنید بخوابد[...] گفتم/ اِسمَع/ ای خاک ابنِ خاک/ حرفِ تو را کسی نفهمید/ اما/ اِسمَع، مثلِ همیشه اِسمَع/ مثل همیشه اِفهَم/ اِفهَم که فهم نامِ نخستت بود ...» (۸_۱۶۵).
و سوگنامهٔ دیگری نیز در قالبِ غزل و به شیوهٔ مولانا سروده که بیانگر ممارستهای او درزمینهٔ شعرِ کهنِ فارسی است:
[...] نه نشانِ گلشنِ روی تو، نه بهارِ خنده و خوی تو
نه هَزارِ چهچههگوی تو، به چمن نوای تو میزند
ز تفِ خزان و دَمِ زغن، بنگر که چون شده باغِ من
که چگونه زاغِ سیهذقن، همه مُرغوای تو میزند [...]
@azgozashtevaaknoon
در بیتِ دومِ رباعیِ دوم، کسرهی آخرِ کلمهی "لب" اضافه است. کلّ ترکیبِ "لبازشیرنشُسته" صفتِ "طفل" است. و سنگینی وزن و موسیقیِ مصراع بهسببِ تبدیل دو هجای کوتاه به یک هجای بلند است.
Читать полностью…"عیدِ مجلَّه یا پوریم" (در التّفهیم بیرونی)
بیرونی در التّفهیم لاوائل صناعهالتّنجیمِ ذیلِ فصلی در توضیحِ عقاید و اعیادِ یهودیان، از عیدِ "بوری یا "مجلّه" نیز سخنگفتهاست. و این بوری همان جشنِ "پوریم" یا "هامانسوزان" است که این اواخر بهخاطرِ حرکاتِ ایرانستیزانهی یهودیانِ افراطی برسرِ زبانها نیز افتاد. عبارتِ بیرونی چنین است:
"بوری چیست؟ نامِ او از قرعه و فال بیرونآوردهاست، و چهارمِ روز بوَد از آذار که ازپسِ او نیسَن آید. و نیز او را عید مجلَّه خوانند. و سببِ او آن است که هامان وزیرِ احشویرش* اَی خسرو، بدرای بوده است به ایشان اندر آن روزگار که اسیر بودند به بابل. پس وقتی تدبیر بسپارید به هلاککردن جهودان؛ و چنان افتاد که تدبیر بسگالید به هلاککردنِ جهودان؛ و چنان افتاد که تدبیرِ بر وی بازگشت و بدین روز کشته شد و بردارکرده. اکنون جهودان بدین روز صورتها کنند بهدارکرده و پس بسوزانند و بدان شادیکنند و او را "هامانسوز" خوانند ازبهرِ این".
تاکیدم اینجا بیشتر بر حاشیهای است که استاد همایی در توضیحِ "عید مجلّه" آوردهاند:
"جهودان در عیدِ بوری یا پوریم کتابی میخوانند که آن را به زبانِ عبری مغیلّا میگویند و گویا کلمهی مجلّهی عربی بهمعنیِ صحیفه و کُراسه از همین لفظ گرفتهشدهاست". ایشان درادامه برای روشنترشدنِ مطلب عینِ عبارتِ عربیِ التّفهیم را نیز نقلکردهاند: "و یعرف ایضاً بعیدالمجلّهای معلّی (کذا) و هو الکتاب" (التفهیم، تصحیح علامه جلالالدین همایی، موسسهی نشرِ هما، چ چهارم، ۱۳۶۷، صص ۷_۲۴۶).
در منابعِ در دسترسام نکتهای دیگر دربارهی ریشهی واژهی مجلّه نیافتم. اما باتوجه به اهمیتی که قومِ یهود برای متونِ کهنِ دینیِ خود قائل اند و نیز اشاراتِ مکرّری که دربارهی پیوندِ جهود با قبالهجات و اسنادِ کهن در متونِ کهن میتوانیافت، این حدسِ علامه همایی تاملبرانگیز است. سخنِ ایشان با مطلبی که پیشتر دربارهی "مجلّه" در متون کهن" آمد، پیوندمییابد.
* علامه همایی در حاشیه با آوردنِ ضبطِ نسخهای دیگر: ("اخشویرش، حص) افزودند: "تلفّظ عبریاش مطابقِ آنچه از عالِمِ یهودی شنیدم اَخشَوِروش است به معنیِ پادشاه که با خشایارشا تطبیقکردهاند (همان، ص ۲۴۶).
@azgozashtevaaknoon
علم خوب است ولی از من اگر میشنوید
عالم ار روزی گشتید معلم نشوید!
روزِ معلم گرامی باد! 😊
@azgozashtevaaknoon
«مکتبهای ادبی» (اثرِ استاد رضا سیدحسینی)*
تلاشهای استادِ زندهیاد رضا سیدحسینی برای شناخت و بررسیِ دقیقترِ مکتبهای ادبیِ جدید، بر اهالیِ عالمِ ادبیات پنهان نیست. دانشجویان و پژوهشگران از دهههای سی و چهل بهاینسو غالباً آگاهیهای خویش دربارهٔ مکاتبِ ادبی را مرهونِ اثرِ ارجمندِ ایشان («مکتبهای ادبی»؛ چ اول: ۱۳۳۴) هستند. درادامه برای روشنتر شدنِ اهمیتِ این کتاب به برخی تلاشهای عمدتاً ناکامِ ادیبان و شاعران و نویسندگان برای تطبیقدادنِ آثارِ ادبی و سبکهای دورهای شعرِ فارسی با مکاتبِ ادبیِ غرب اشارهمیکنیم:
اشاراتی پراکنده درباره مکاتبِ ادبیِ غربی در آثارِ هدایت، نیما، طبری، خانلری و فاطمهٔ سیاح دیدهمیشود. بهخصوص در «نخستین کنگرهٔ نویسندگانِ ایران» (۱۳۲۵) سخنرانها بارها به مکاتبِ ادبیِ غربی و گاه تطبیقشان با آثارِ فارسی اشارهکردند.
هدایت در مقالهٔ «شیوههای نوین در شعرِ فارسی» (۱۳۲۰) طنز و تعریضهایی نثارِ مقلّدینِ مکاتبِ ادبیِ غربیکرد و تعابیری نظیرِ «بندِ تُنبانیسم» و «تهوّعگرایی» را برساخت. نیما نیز در دهههای بعد بهقیاسِ از «کوبیزم»، در نقدِ جریانهای سوسیالیستی تعبیرِ «روبیزم» را بهکاربرد. به اعتقادِ او «روبیزم» عبارت است از «روبیدنِ کلیهٔ آثارِ ادبی به منفعتِ [بهنفعِ] ادبیات برای عمومِ طبقات!». او حتی در یک رباعی نیز سرود:
شوخی که به هم کرده بسی «ایسم» بسی است
بیمعنی و خود نداند از کیست ز چیست
چون مرده بود کلامِ او در تنِ او
هر عضو بهجا است لیکن آن را جان نیست!
از همان سرآغازِ سدهٔ بیستم، تلاشهایی برای تطبیقِ دورههای شعرِ فارسی با مکاتبِ ادبیِ غربی صورتپذیرفت.
سعیدِ نفیسی با یادآوریِ دشواریِ تطبیقدادنِ ادوارِ ادبیات فارسی با مکاتبِ ادبیِ غربی، اشعارِ عرفانی را «ناتورالیستیِ نزدیک به رمانتیک» خواند و حافظ را کسی دانست که سمبولیسمِ عرفانی را به امپرسیونیسم بدلکردهاست. او شعرِ نازکخیالانهٔ سبکِ هندی را آثاری «امپرسیونیستی» میدانست. و شگفتتر آنکه معمّاسرایی را نیز، که بهخصوص در عهدِ تیموری و صفویه مرسوم بود، نمونههایی از آثارِ امپرسیونیستی تلقیمیکرد.
جمالزاده نیز اشعارِ مولوی و سلامان و ابسالِ جامی را «سمبولیستی» نامید. او هفتپیکرِ نظامی و بخشهایی از شاهنامه را نیز «سوررئالیستی» خواند.
ملکالشّعراء بهار نیز آثارِ متمایلبه افکار و اشعارِ اروپایی در روزگارٍ خود را، البته در تعبیری سرزنشآمیز، «رمانتیک» یا «نوعی از سبکِ هندی» خواند. وی جایی دیگر، آثارِ سبکِ هندی را «سمبولیستی» ارزیابیکرد.
اظهارنظرهای نیما نیز در اینباب گاه تناقضآمیز است. او که در دهههای آخر بارها در اشاراتی ستایشآمیز اشعارِ سبکِ هندی را به آثارِ سمبولیستی و شعرٍ مالارمه نزدیک میدانست، سالِ ۱۳۱۵ در تلاشی برای تطبیقِ شعرِ فارسی با مکاتبِ غربی یادآورشدهاست: در نگاهی فراگیر سبکِ خراسانی معادلِ کلاسیسم، سبکِ عراقی و هندی معادلِ رمانتیسم و ادبیاتِ معاصر قابل مقایسه با «دورهٔ پساز رمانتیسم» [رئالیسم] است.
نکتهٔ مهم آنکه نیما معتقد است ما بهسببِ تجربهٔ ناتمام و تناقضآمیزِ تاریخی، در ادبیاتِ معاصر نیز همچنان مؤلفههایی از رمانتیسم را در ادبیاتمان حفظکردهایم.
امروز بهبرکتِ وجودِ اثری همچون مکتبهای ادبیِ زندهیاد سیدحسینی است که ما کمتر با چنین آشفتگیهایی مواجه هستیم.
البته همزمان با استاد سیدحسینی، حسنِ هنرمندی، سیروسِ پرهام (دکتر میترا) و غلامحسین زیرکزاده نیز، البته هرکدام از منظری، در این زمینه پژوهشکردهاند؛ اما اصطلاحِ «مکتبهای ادبی»، اغلب نامِ استاد سیدحسینی را تداعی میکند؛ همانگونه که «نقدِ ادبی» اثرِ استاد زرینکوب را و یا قالبهای رباعی و مثنوی، خیام و مولوی را به ذهن تداعیمیکند.
* این یادداشت تلخیصِ بخشی است از اثرِ نویسنده: درتمامِ طولِ شب (بررسی آراء نیما یوشیج)، انتشاراتِ مروارید، چ دوم، ۱۳۹۷،صص۸_۳۷۷.
برای آسانتر شدنِ مطالعه، تمامیِ ارجاعها حذف شدهاست.
@azgozashtevaaknoon
"کارگر"
از خونِ جگر پیالهها نوشیدن
تنجامهی پارهپوره را پوشیدن
از صبحِ علیالطّلوع تا بوقِ سگان
هر روز برای اینوآن کوشیدن!
@azgozashtevaaknoon
اشتباه تایپی:
سلسلهی آثارِ دانشگاه تهران: سلسلهآثارِ انتشاراتِ ...
«نیما و استاد ذبیحالله صفا»
(دنبالهٔ مطلب)
نیما همچنین به «دقت» و «دیرپسندیِ» خویش در عالمِ شعر اشارهمیکند و ادبیاتِ مرسومِ مطبوعاتِ آن روز را «نه نثر و نه نظم» بلکه «شبیهسازیِ ناقص» و «غیرِ طبیعی» ارزیابیمیکند.
نیما اشارهای نیز به جایگاهِ میرزاده عشقی در شعرِ امروز دارد: «عشقی فقط شاعرِ این دوره بود اگر باقیمیماند و معایبش را رفعمیکرد».
و در پایان نیما به نمونههایی از شعرِ صفا اشارهمیکند که گویا برای ارزیابی برایش ارسالشدهبود:
«از شعرهایی که برای من فرستادهای یک قطعه مطابقِ دلخواه من است: «ننگهای بشر» که آنارشیستی است. بهاینجهت به من تسلّیمیدهد. آن را برای دوستانت که تو آنها را ندیدهای و نمیشناسی خواهمخواند. جزآنکه بعضی جزئیاتِ اشیاء در این قطعه حالتِ نامطمئن دارد» (مجموعهٔ کاملِ نامههای نیما یوشیج، بهکوششِ سیروسِ طاهباز، نشرِ علم، چ سوم، ۱۳۷۶، صص ۳۳۰_۳۲۵).
این رابطهٔ استاد_شاگردی دیری نمیپاید. اوضاعِ پریشانِ زندگیِ نیما از سویی و گرایشهای سنتیِ صفا از دیگر سو و نیز مرتبهها و مناصبِ او (که البته بیشترشان فرهنگی بوده تا سیاسی) موجب شد، صفا نیز همچون فروزانفر و خانلری و ... از انتقادهای تندِ نیما دراماننمانَد. نیما ازجمله در «یادداشتهای روزانه»اش، کتابِ «تاریخِ علومِ معقول در تمدّنِ اسلامیِ» صفا را برگرفته از «نوشتههای عربی» دانستهاست (بهکوششِ شراگیمِ یوشیج، مروارید، ۱۳۸۷، ص ۲۳). او همچنین جایی مینویسد، جلوی وزارتِ فرهنگ «در یک اتومبیل، من ذبیحالله صفا را دیدم»؛ و بهطنز میافزاید: «الحمدالله که نصایحِ من کارگرآمد و این جوان امروز از معلمیِ مدرسهٔ ابتداییِ آمل به این مقام رسید، ولی میرود که وزیر بشود» (همان، ص ۲۴۹).
جایی نیز به حقوقِ بالا و مُکنتِ مالیِ کسانی همچون خانلری و نفیسی اشاره که میکند، با غبطه و حسرت به بهرهمندیهای مادّیِ صفا نیز اشارهمیکند:
«من گرسنهام، من بیخانمان هستم. در تمامِ این اراضیِ وسیع، یک خانهٔ کوچک هم که اختیارِ آن با من باشد، ندارم. من آیندهٔ سیاه دارم. خانلری و صفا و نفیسی و هزارانِ کسانِ دیگر ماهی هزارها تومان عایدی دارند» (همان، ص ۲۹۲).
@azgozashtevaaknoon
چرا مهدیِ اخوانِ "ثالث"!!!
هنوز هم حتی هستند کسانی که قدرتِ پیشگوییِ شاعران را دستکممیگیرند! حتی اگر بگوییم شاه نعمتالله ولی پرتوپلا گفته و براهنی مرگِ مهدیِ حمیدی را پیشبینی نکرده، آیا اخوان پیشپیش نگفتهبوده صدام یزیدِ کافر روزی اعدام خواهدشد! تازه آنهم از نوعِ بالای داریاش!
امروز کاشف بهعملآمد که شاعرِ "زمستان" حتی این "مهدیِ اخوانِ ثالث"بودناش را هم از همان روزی که بهدنیاآمدهبوده با حسابوکتاب برگزیدهبوده! میگویید نه؟! این هم پاسخ:
یک مهدی اخوان لنگرودی داشتیم که شاعر و نویسندهبود و آثاری هم دارد؛ ازجمله کتابی در تحلیلِ شعرِ نصرت رحمانی و نیز کتابی با عنوانِ "یک هفته با شاملو". و این دومی گزارشی است از روزهایی که اخوانِ لنگرودی درکنارِ شاملو گذرانده و درستتر آنکه بگوییم شاملو روزهایی را کنارِ اخوانِ لنگرودی گذرانده؛ چون مهماناش بوده. البته مطابقبا کتابِ "بامداد در آینهی" دکتر نورالدینِ سالمی که میتوانگفت اثری است بهمراتب عریانتر، صمیمیتر و دقیقتر، شاملو خود چندان با محتوای کتابِ نخست موافق نبوده!
دومین اخوان یا دقیقترش را بگویم اخوانِ ثانی هم فردی است با نامِ "مهدی اخوان بهابادی" (مدیرعامل کنونیِ همراه اول!).
خب حالا اگر راویِ "خوانِ هشتم" یا همان"ماث" پیشبینینمیکرد و آخرِ نامِ فامیلاش این "ثالث" را نمیگذاشت، الآن از کجا میفهمیدیم کی به کی است؟!
حالا هی با دیوانِ حافظ فالِ سالِ نو بگیرید و حالتان را حوّل کنید و گاه حتی بهای بلبلیاش را هم با کمالِ میل بپردازید، اما همچنان بگویید شاعرجماعت، حتی از نوعِ مهدی اخوانِ ثالثیاش، پیشگو نیست!
@azgozashtevaaknoon
"نایاب/ناموجود"
کانالها و مراکزی که کتابهای دستدوم میفروشند در توصیفِ کمیابی یا نایابیِ کتابها، اصطلاحاتی بهکارمیبرند که در نوعِ خود جالب است. مثلاً اگر کتابی نایاب باشد اما اثرِ چندان باارزشی نباشد نمیگویند "نایاب" بلکه میگویند "ناموجود در بازار"؛ چراکه نایاببودن مستلزمِ گونهای ارزشگذاریِ ضمنی نیز هست اما "ناموجود در بازار" چنین نیست.
@azgozashtevaaknoon
"از عاشقانههای شاعری قصیدهسرا"
خاقانی روحی بلند، روحیهای عاصی و بیانی مفاخرهای و حماسیگونه دارد. اما مگر آدمی که آمیزهای است از عواطفِ ناهمگون، همیشه و همواره بر یک سیرتوسان است؟ خاقانی نیز همچون فردوسی گاه در مقاطعی از اشعارش، عواطفی رقیق از خود بروزمیدهد. در این نمونهها، او دیگر همان شاعرِ صاحبطنطنه و دیرآشنا نیست بلکه سرایندهای است بهنسبت سادهگو و سرشار از حالات و احساسات. برخی از قصاید او نیز، بهویژه حبسیهها و سوگسرودههایش آمیزهای است از "شُکوه" و "شِکوه و شکایت".
خاقانی چندصد غزل سروده. و غزلِ او مانندِ غزلهای جمالالدین اصفهانی و انوری در تطوّرِ این فرم جایگاهی ویژه دارد. خاقانی در غزل شاعرِ چندان پیچیدهگویی نیست. او در غزل، وزنهایی کوتاهتر و زبانی نرمتر را برگزیده. در غزلهای خاقانی از آن توصیفها و تصویرهای خاقانیانه چندان نشانی نمیبینیم. همان خاقانیِ صاحب"صَدا"، بیتی چنین نازکانه و ملتمسانه را ضمنِ غزلی سروده:
به یکی نامهی خودم دریاب*
به دو انگشت کاغذم دریاب
یا این بیت:
نازی است ترا در سر، کمتر نکنی، دانم
دردی است مرا در دل، باور نکنی، دانم!
او در بیتی از یک رباعی (که البته الزاماً عاشقانه نیست) نیز چنین سروده:
گفتی ز جهان چه غصّه داری آخر؟
آن غصه که در جهان نگنجد دارم!
البته خاقانی گاه ضمنِ قصیده نیز بیتی چنین لطیف سروده؛ آن هم در بیستوپنجسالگی:
شکستهدلتر از آن ساغرِ بلورین ام
که در میانهی خارا کنی ز دست رها
نکتهی آخر آنکه خاقانی گاه به غزلسرایی یا دستکم تغزلهای خویش نیز نازیده:
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل دُرفشان عنصری
* با نوشتنِ نامهای، نجاتم ده!
@azgozashtevaaknoon
«پیمانهای که پُر شد» (دربارهی استاد اسلامیِ ندوشن)
حقوق خواندهبود اما جانش سرشتهبا ادبیات و سرشار از مطالعاتِ فرهنگی بود. همچون چخوف که تناقضِ میانِ شغلِ پزشکی و هنرِ خویش را در عبارتی جاودانهکردهبود، او نیز میگفت حقوق عیال و ادبیات محبوبهی من است! ادبدوستیِ خویش را بیشتر مرهونِ خالهاش میدانست؛ خالهای تنها که در خردسالی او را با آثارِ سعدی، این «شیخِ همیشهشاب» آشناکردهبود. جیمز جویس نیز میلِ بیمارگونهٔ خویش به داستاننویسی را متاثّر از عمهٔ قدّیسهمانندِ خود میدانست؛ عمهای که جویس را در خردسالی به تماشای تابلوی «روزِ قیامت» میبُرد.
استاد اسلامی گرچه مردی اروپارفته، پاریسدیده و شرقوغربگردیده بود، اما دلی داشت که همواره در ایران بود و برای آن دُختِ پریوار میتپید. درک و دریافتام از مطالعهٔ مستمرِ آثار استاد را اگر بخواهم در چند واژه خلاصهکنم، این کلیدواژهها است: خردگرایی، مداراگری، فرهنگمداری و اندیشیدن به سرشتِ ایران و سرنوشتِ ایرانی.
استاد اسلامی مردِ «دیدهور»ی بود و هرگز فریبِ «افسانه و افسونِ» زمانه را نخورد. سالهای جوانیاش را شعر سرود، گاه نیز البته بهتفاریق و ازسرِ تفنّن، داستان و نمایشنامه نوشت. اما شغلِ شاغلش نقدِ ادب و فرهنگِ ایران بود. و ادبیات فارسی را بیشتر ازمنظر و زوایای انسانی و اخلاقیاش، پژوهید و تحلیلکرد. بیگمان نقدِ ادبیِ ما بسیار وامدارِ ایشان است و تاریخِ شاهنامهپژوهی و حافظشناسی نیز آراءشان را ازیادنخواهدبرد. سهمِ استاد در شکلگیری ادبیاتِ تطبیقیِ ایران نیز شایانِ توجهاست. استاد اسلامی آثارِ رنگارنگی (شعر و زندگینامه و ...) را به فارسی نیز برگرداند و چندین سفرنامه خواندنی و ماندنی نیز از خود بهیادگارنهاد. بسیار اند کسانی که از دریچهٔ دلانگیزی که او بهرویشان گشود، با کشورِ شوراها و شهرهای افغانستان و سرزمین چین آشنا شدند. استاد جستارنویسِ پرکاری نیز بودند و مقالاتِ گوناگونشان در برترین مجلات هر دوره («پیامِ نوین»، «یغما»، «نگین»، «هستی» و ...) منتشرمیشد. اما اهتمامشان در همهٔ این آثارِ گوناگون، معطوف بود به دغدغههای ایراندوستانهٔ استادی که همیشه و همهجا چشمی به تاریخ و فرهنگ سرزمینِ مادریاش داشت و به ما نیز یادآورمیشد «ایران را ازیادنبریم».
استاد اسلامی بهخلافِ اغلبِ ادیبان، جانمایه و جوهرهٔ آثارِ ادبی را با زبان و بیانی روشن و رسا به مخاطب میشناساند. شاهنامه و شعرِ حافظ را با دید و دریافتی روزآمد مینگریست. اغلب درپیِ شناساییِ پیامِ انسانی و اخلاقیِ آثار بود. و خود نیز هرگز به جانبِ جدالهای قلمیِ فرصتسوزانه و فرهنگستیزانه میلنکرد.
بهگمانام در طولِ هزارسالی که از سرودهشدنِ شاهنامه میگذرد، کسی درستتر و خوشخوانتر و خلاقانهتر از استاد اسلامی و زندهیاد شاهرخِ مسکوب «داستانِ داستانها»ی شاهنامه را تحلیلنکردهاست. گرچه ایشان ادعایی در حافظپژوهی نداشتند اما چند اثر در این زمینه نیز منتشرکردند و «ماجرای پایانناپذیرِ حافظِ» ایشان از درخشانترین آثار در حیطهٔ حافظپژوهی است.
ایشان بارها در نوشتههایشان کسانی را کامیاب خواندهاند که پیمانهٔ زندگیشان را پُرکردهاند و «ذخائر و استعدادِ وجودیشان را بهحدّاعلا شکوفاندهاند» و بهقولِ بیهقی «جهانخوردند»! ازجمله دربارهٔ بهار نوشتهاند: «من بهار را مردی کامروا میدانم، زیرا از زندگی نترسید و خود را دلیرانه در دهانِ آن انداخت». دربارهٔ اخوان نوشتهاند: «کوتاه یا بلند، مهم آن است که پیمانه پُر شود؛ و پیمانهٔ اخوان پر بود و پیمان را به آخر رساند». نیز دربارهٔ استاد غلامحسین یوسفی نوشتهاند: «برسرِهم [...] سعادتمند زندگی کرد [...]. زندگی پاکیزه و باحاصلی را گذراند».*
استاد اسلامیِ ندوشن خود نیز از نامورانِ کامروایی است که پیمانهٔ زندگیشان پُر و پیمان بوده! از مصادیقِ اعلای بزرگانی که "زیستِ تامّ" و "مرگِ بههنگام" داشتهاند.
استاد دور از ایرانِ محبوبشان درگذشتند، اما «پیمانه چو پُر شود چه بغداد و چه بلخ»!
*عبارات نقلشده برگرفته از کتابِ «نوشتههای بیسرنوشت»، اثرِ استاد اسلامی ندوشن است.
@azgozashtevaaknoon
«چرا ارجنامهٔ استاد سعیدِ حمیدیان؟» (بهمناسبتِ زادروز استاد)
چندسالِ پیش به یاری دوستِ عزیزم آقای دکتر محمدامیرِ جلالی، ارجنامهٔ استاد حمیدیان را تدارکدیدیم و منتشرکردیم. دوستِ ناشناختهای پرسیدهبود: چرا ارجنامهٔ دکتر حمیدیان؟ منظورش این بود که چرا و به چه انگیزهای سراغِ چنین کاری رفتهاید؟ در پاسخ گفتم، انگیزههای علمی و ادبیِ و عاطفیِ این کار فراوان بوده و یکی از آنها برمیگردد به جایگاهِ آموزگاری و هنرِ استادیِ ایشان و حقّی که ازاینجهت بر گردنِ شاگردانِ خویش ازجمله ابنجانب دارند. سپس دو خاطره را نقلکردم:
۱_ سالِ هفتادوهفت بود و من دانشجوی تشنهٔ ادبیات اما اندکی کاهلکار، در دورهٔ کارشناسیِ ارشدِ دانشگاهِ علامه طباطبایی. روزی تحقیقک یا مقالهای چنانکه افتد و دانی را برای ارزیابی به استاد نشاندادم. ایشان پساز تورّقِ مطلب، از بالای عینک نگاهی به شاگردشان انداختند و گفتند (نقلِ به مضمون): «بهرامپور از تو یکی انتظارِ بیشتری داشتم!».
شاید استاد همان سال این عبارت را به دیگر دانشجویان نیز گفتهبودند، اما تأییدمیکنید که شنیدنِ آن عبارتِ تأثیرگذار و قیدِ «تو یکی» چه تشویقِ جانانهای بوده درحقّ دانشجویِ تشنهٔ چنان تشویقی!
۲_ سالِ هشتاد و دو بود گویا، آزمونِ جامعِ دکتری را که دادیم با اندکی تردید نزدِ استاد حمیدیان رفتم. رفتم که اجازهبگیرم تا نامشان را بهعنوانِ استادِ راهنما به گروه پیشنهادبدهم. استاد با گشادهرویی گفتند: «خودم برخی از دوستان را از چند ترمِ قبل نشونکردهام؛ ازجمله شما را!». دوسه ترمِ بعد فصلِ نخستِ پایاننامه را بردم خدمتِ استاد. ایشان سخت گرفتارِ کاشتِ دندان و مصائبِ آن بودند. هفتهٔ بعد حضوری در منزلِ استاد مزاحمشان شدم. کار را تحویل که گرفتم دیدم استاد بهدقّت مطلب را خواندهاند و با قلمِ قرمز یادداشتهایی راهگشا در حاشیهٔ صفحات نوشتهاند. درپایان نیز با راهنماییهای ارزشمند یادآورشدند کار را بههمینصورت ادامهدهید و کامل که شد بیاورید. و این اعتماد، بسیار در من تأثیرگذار بود.
بهسببِ گرفتاریها و نیز علاقهٔ فراوان به موضوع (بررسیِ نظریاتِ شعریِ نیما)، سالبهسال سنواتم را تمدیدمیکردم و لنگانلنگان و لاکپشتوار کار را پیشمیبردم. و استاد هر ترم با گشادهرویی تمام دلگرمام میکردند و در گروه نیز، تمامقد از تمدیدِ سنواتِ رساله دفاعمیکردند. به من نیز میگفتند: جدّیباشید و سطحِ کار را پایین نیاورید و نگرانِ تهدیدهای گروه و تمدیدِ سنوات و بهتأخیرافتادنِ نوشتنِ رساله نباشید.
و این درحالیبودکه برخیاز استادان بلکه بسیاری از استادان، ازهمان آغازِ کارِ تصویبِ پایاننامه، برای سریعتر بهسرانجامرساندنِ رساله شرطوشروط میگذاشتند. و علت هم اغلب محدویّت در پذیرشِ راهنماییِ رسالهها بود و بعضاً اغراضی مادّی.
@azgozashtevaaknoon
«انتظار»
این جادهها ندیده به خود جز غبارها
ماییم و بانگِ هردمِ آنک سوارها!
ماییم و دستهای تهی رو به آسمان
ما این تبارِ عاطلِ چشمانتظارها
هربار خوردهایم فریبی و گفتهایم
این بار، بار آخر و اینک چه بارها!
@azgozashtevaaknoon