یادداشتهای ادبی احمدرضا بهرامپور عمران
«نکاتی دربارهٔ قصّابی و قصّابها» (در متونِ کهن)
بابِ پژوهش دربارهٔ اصناف و مشاغل، و وابستهها و منسوباتشان همچنان باز است و بایسته است رسالههای مستقلّی پیرامونِ اصناف گوناگون تدوین و یافتههای فرهنگی، اقتصادی و اجتماعیِ مندرج در آنها تحلیل شود. چهبسیار اطّلاعاتِ پراکنده که دربارهٔ مشاغلی همچون نانوایی و قصّابی و بقّالی در متونِ کهن موجود است اما هنوز بهگونهای جدّی پژوهیده نشدهاست.
برپایهٔ اشاراتی مسلّم است که در نگاهِ قدما، قصّابی در زمرهٔ مشاغلِ مکروه بوده. امام محمدِ غزّالی در بخشِ «معاملاتِ» کیمیای سعادت، آنجا که به «آدابِ کسب و تجارت» میپردازد، در زمرهٔ «پیشههایی که سلف کراهیتداشتهاند» («فروختنِ کفن»، «صرّافی»، «دلّالی» و «حجّامی») به «قصّابی» نیز اشارهکردهاست (بهکوششِ حسینِ خدیوجم، انتشاراتِ علمی و فرهنگی، چ سوم، ۱۳۶۴، ص ۳۶۰). و در منابع، روایاتی نیز از پیامبر نقلشده که در آن مسلمانان را از به شاگردیِ قصّاب فرستادنِ فرزندانشان، نهیکردهاند؛ «زیراکه قصّاب سختدل باشد و قصّاب را چون به خواب بینند، ملکالموت بوَد و اغلبِ سلّاخان و قصّابان درویش باشند» (عجائبالمخلوقات، محمدِ طوسی، بهاهتمامِ استاد منوچهرِ ستوده، انتشاراتِ علمی و فرهنگی، چ دوم، ۱۳۸۲، ص ۵۶۴).
همچنین گاه در منابعِ کهن، توصیهها و نکاتِ اخلاقیِ ظریف دربارهٔ چگونگیِ ذبحِ چهارپایان آمده. مثلاً این نکته که نباید کارد را جلوی زبانبستهها تیز کرد (کتابُالإحتساب، سید ناصرِ اُطروش، ص ۳۷۶؛ چاپشده در: «شایست و نشایست در اندیشهٔ اسلامی»، مایکل کوک، پارسیکردهٔ محمدحسینِ ساکت، نگاهِ معاصر، ۱۳۸۴). حکایاتی لطیف نیز دربارهٔ کاردِ قصابها نقل شده؛ برای مثال، ماجرای توبهٔ یکی از قصّابها چنین بوده: چون به خانه بازگشت، کاردش را نیافت. زنی که از حجره ماجرا را دیدهبود، چنین خبرداد: «گوسفندی به دندان برگرفت و در آن سوراخ پنهانکرد» (عجائبالمخلوقات، ص ۵۶۴). و در «رسالهٔ قصّابان و سلّاخان» نیز اشارهشده «سلّاخان کارد را پیشِ گوسفند تیز نکنند» و «درحالتِ ذبحکردن به حیوانِ دیگر نگاهنکنند» (چهارده رساله دربابِ فتوّت و اصناف، بهکوششِ مهران افشاری _ مهدی مدائنی، نشرِ چشمه، ص ۱۹۳).
در متونِ کهن گاه به ظرائفِ رسوم و عاداتِ قصّابها نیز اشارهشده. در این رباعی به «کارد به دهانگرفتنِ» قصّابها اشارهشده؛ و من خود بارها دیدهام قصّابها هنگامِ بستنِ دست و پای گوسفند، کارد را به دهن میگیرند:
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
اندر لب و دندانِ چو شکّر گیرد
گر بارِ دگر به گردنِ کُشته برد
از بوی لبش زندگی از سرگیرد
(نزهةالمجالس، جمالِ خلیلِ شروانی، بهتصحیحِ استاد محمدامینِ ریاحی، انتشاراتِ علمی، ص ۵۰۵).
کسانی که فیلمِ «مهمانِ مامانِ» داریوشِ مهرجویی (براساسِ داستانی از هوشنگِ مرادیِ کرمانی) را دیدهاند، بهیاددارند پارسا پیروزفر (درنقشِ جوانی جاهلمآب و معتاد) را که هنگامِ سربریدنِ خروس، کارد به دهن میگیرد.
این بیتِ سلیمِ طهرانی نیز نشانمیدهد قصّابها برای خونینشدنِ لباس، دامانِ خود را به شال یا کمربندشان میبستند:
از دلم بر وی چکیده قطرهٔ خونی سلیم
بر کمر زان دامنِ قصّاب میگردد گره! (دیوان، بهکوششِ استاد محمد قهرمان، انتشاراتِ نگاه، ص ۳۱۰).
و دیگر آنکه قصّابها هنگامِ سلّاخی گوشت در دکان، پشت به بازار میایستادند؛ آیا این حرکت از همین کراهتداشتنِ شغلشان ناشی میشده و یا همچون امروز شیوهای بوده شیّادانه برای پنهانکردنِ هنرشان از چشمِ مشتری و درهمآمیختنِ گوشتِ گندیده با گوشتِ تازه و فروختنِ گردن با گردْران! و من خود از هر ده قصّابی که دیدهام نُهتایشان چرخِ گوشت را طوری «تعبیه» میکنند تا مشتریِ بینوا از هنرِ اعجاببرانگیزشان سردرنیاورَد!
لالهتیکچند بهار ذیلِ تعبیرِ «پشت به بازار ایستادن» آورده:
«چون قصّاب گوشت به قنّاره آویزد و خواهد که قطعهقطعه کرده بفروشد، رو به دکانِ خود و پشت جانبِ بازار کند:
چنانکه پشت به بازار ایستد قصّاب
همیشه جانبِ ابرو است روی مژگانش (شفیع اثر)
(بهارِ عجم، بهکوششِ دکتر کاظمِ دزفولیان، انتشاراتِ طلایه، ج ۱، ص ۴۲۳).
@azgozashtevaaknoon
«کی از چه کتابی خوشش میآد؟»
اسرافیل: سمفونیِ مردگان
مدّاح: مصیبتنامه
مولوی: حمامِ روح
چریک: من هم چهگوارا هستم
نیچه: انتری که لوطیاش مردهبود
خرسِ قطبی: خوابِ زمستانی
شکارچی: شوهرِ آهوخانم
فمینیست: زنان بدونِ مردان
مومنِ شکمو: فرشته با بوی پرتقال
حیوانآزار: سگِ ولگرد
عیّاش محتاط: تفریحاتِ سالم
کلیمی: سفر به ولایتِ عزرائیل
افلاطون: فرار از فلسفه
شیفتگانِ ساعدی: عموغلام
خودشیفته: باغِ آینه
فرزندمرده: سنگی بر گوری
رهیِ معیّری: آزادهخانم و نویسندهاش
پشتِکنکوری: در جستجوی زمانِ ازدسترفته
فضول: اسرارنامه
پرندهباز: منطقالطّیر
کارتونخواب: ایمان بیاوریم به آغازِ فصل سرد
کهنسال: آرامسایشگاه
استوکفروش: قراضهٔ طبیعیّات
ایرجِ افشار: سه تفنگدار
هیتلر: تاریخِ جهانگشا
پوتین: یک آدم چقدر زمین میخواهد؟
ایرانی: رازهای سرزمینِ من
تازهداماد: با عشق در حوالیِ فاجعه
سلیمان: لغتِ موران
پولپرست: آوازِ پرِ جبرئیل
متأهل: گاهی دلم برای خودم تنگمیشود
خلافکارِ ترسو: جنایات و مکافات
بازپرس: کشفالمحجوب
ظهیرالدوله: ارزشِ میراثِ صوفیه
نیما: شاعری در هجومِ منتقدان
زن و شوهر: جنگ و صلح
عاشقِ بیتجربه: دستورِ زبانِ عشق
ابراهیمِ گلستان: صدسال تنهایی
رویانیان: کسی به سرهنگ نامهای نمینویسد
عتیقهفروش: تاریخ در ترازو
فوتبالیستِ بامرام: اخلاقِ ناصری
مسیح: تولدی دیگر
پزشکِ قانونی: آثارالباقیه
شکارچیِ ناکام: سایههای شکارشده
معتاد: خاکسترِ هستی
دهنلق: از سیر تا پیاز
جهاندیدهٔ دروغگو: ضدّخاطرات
جهانسومی: افسانهٔ دولت
@azgozashtevaaknoon
«نیما و انقلابِ مشروطه»*
نیما هنگامِ امضای فرمانِ مشروطه (۱۲۸۵ ه. ش) حدوداً دهساله بود. اما ازآنجاکه پژواکِ صداهایی که از تهران، تبریز، مشهد و رشت برخاستهبود به مازندران و حتی دهکدهٔ یوش نیز رسیدهبود، او احتمالاً از همان کودکی با مفاهیمی همچون انقلاب و شورش، آشناییِ اجمالی داشت. مطابقبا برخی منابع، یوش نیز در همان سالها موردِ تاختوتازِ نیروهای حکومتی قرارگرفت. بنابراین نیما دورانِ نوجوانیاش را در حالوهوایی مشروطهاش گذراند. او حتی در یکی از یادداشتهای روزانهاش، اشارهمیکند حدودِ سالهای ۱۲۹۰_۱۲۸۸ ه. ق، مردی «مرموز» با عبایی بوشهری، پسازآنکه ازجانبِ امیرمؤیّدِ سوادکوهی ناامید شد، به سراغِ پدرِ من آمد تا او را برای پادشاهی برگزیند. این سخنِ نیما تاچهحد با واقعیت منطبق باشد و یا زادهٔ صرفِ تخیّل شاعرانهاش باشد، اکنون مدّنظر نیست، سخن بر سرِ آگاهیِ نیمای نوجوان از حال و هوای سیاسی و اجتماعیِ آن سالها است.
اگر آرمانهای سیاسیِ سالهای آغازینِ سدهٔ چهاردهم را بهگونهای ذیلی بر مطالباتِ مشروطهای تلقیکنیم، نیما دورانِ جوانیاش را نیز در فضایی مشروطهای گذراند. او در مقدمهٔ دفترِ شعرِ خانوادهٔ سرباز، بهصراحت مینویسد: «انقلابهای اجتماعیِ حوالیِ سالهای ۱۳۰۰ و ۱۳۰۱، شاعر (نیما) را به راههای دیگری مشغولداشت». و درادامه میافزاید، جنونی که محصولِ زندگیِ «اهلِ کوهپایه» است، او را به جنگل و کوه کشاند. و این سالها، همان سالهایی است که عشقی و عارف، درپیِ گرفتنِ «عیدِ خون» و نواختنِ «مارشِ خون» هستند؛ سالهایی که ایران پریشان است و شیخ محمدِ خیابانی، کلنل محمدتقیخانِ پسیان، میرزا کوچکخان و لاهوتی، افکاری درسرمیپرورانند و در عرصهٔ عمل نیز اقداماتی انجاممیدهند. مرورِ نامهای (نوشته در سال۱۳۰۰) از نیما خطاب به مادرش، ذهنیتِ انقلابیاش را که بیشتر متأثّر از اعلانِ جمهوری سرخِ گیلان و اندیشههای برادرش لادبُن بود، برملامیسازد:
«مادرِ عزیزم! گریهنکن! از سرنوشتِ پسرت شکایتنداشتهباش! پسرت باید فردا در میدانِ جنگ، اصالتِ خود را بهخرجدهد. با خونِ پدرانِ دلاورم، به جبینِ من دو کلمه نوشتهشدهاست: خون و انتقام».
نیما همین سال خطاب به برادرش مینویسد: «تا چند روزِ دیگر از ولایت میروم [...] اگر موفق شدم، همهمهای تازه در این قسمت از البرز بهتوسطِ من درخواهدافتاد».
اما این تبِ تند زود بهعرقمینشیند و نیما اندکاندک به درونِ خویش میخزد و از انقلاب و شورش به رمانتیسم میگراید و از مدعیانِ اینعرصهها سرخوردهمیشود. سالِ ۱۳۰۵ با سرخوردگی مینویسد: «من سالها مردم را سنجیدهام [...] انقلاب و اشخاص را شناختهام». نیز سالِ ۱۳۰۸ چنین مینویسد: «پشیمان ام چرا به انقلابِ عدهای، بدونِ اینکه فکرکنم، اطمینانکردم و از اضمحلالِ دستهای دیگر خوشحال شدم».
نیما انقلابِ مشروطه را سرآغازِ دورهٔ جدیدی از تاریخِ میدانست و سالِ ۱۳۱۰ به بیستوششسالهشدنِ «ادبیاتِ جدید» اشارهمیکند. او بهطورکلی «تجدّدِ» ادبیاتِ مشروطه و اشعارِ «وطنی» و «عمومی و بازاری»، «شعرِ توپ و تفنگدار» و بعدها «ماشیندارِ» آن را میستود و ضروری میدانست اما آن را نارس و ناقص ارزیابیمیکرد.
نیما همچنین به آثارِ اندیشمندان و نثرنویسانِ آن دوره توجهی ویژه داشت؛ نشانههای آشنایی و شیفتگیِ او به آثارِ آخوندزاده (از دورهٔ کودکی) و «جیجکعلیشاهِ» بهروز و «یکی بود یکی نبودِ» جمالزاده و نیز آثارِ طالبوف، مراغهای و جمالالدینِ اسدآبادی و ملکمخان، در جایجای نوشتههایش آشکار است.
* تلخیصی است از بخشی از اثرِ نویسنده: در تمامِ طولِ شب: بررسیِ آراء نیما یوشیج، مروارید، صص ۱۹۸_۱۷۳).
@azgozashtevaaknoon
گفتگو با استاد احمد سمیعی (گیلانی) روایتی یکپارچه، شیرین و مفصل از سالهای فعالیت سیاسی ایشان در سازمان جوانان حزب توده است. این گفتگو نزد من امانت بود و ایشان وصیت کرده بودند تا در قید حیات هستند آن را منتشر نکنم. اینک خوشحالم که انتشارش ۱۵ ماه پس از درگذشت او به همت نشر نی محقق شد.
/channel/Sayehsaar
"زادروز استاد داریوشِ آشوری"
تلاشهای استاد داریوش آشوری دستاوردهای گوناگونی برای فرهنگ و ادبِ معاصر داشته اما شاید بیشتر از هرچیزی خلاقیتِ ایشان در حوزهی واژهسازی و معادلپردازی ماندگارتر شود. آشوری در آثارِ تالیفی، نثرِ ویژه و پاکیزهای دارد. گرچه کلّیتِ برگردانِ ایشان از آن یک جلد "تاریخِ فلسفه"ی کاپلستون را چندان نمیپسندم اما تلاشهای ایشان در آفریدنِ صدها واژههای جدید و اصطلاحاتِ تازه در حوزهی فلسفی، سیاسی و اجتماعی انکارناپذیر است. کافی است حجمِ بالای این واژههای ابداعی را در "دانشنامهی سیاسی" و نیز "فرهنگ علوم انسانیِ" ایشان درنظرآوریم.
کافی است کسی یک واژه و فقط یک واژهی ضروری و پرکاربرد، همچون "همرسانی" (معادل share) را به زبانِ فارسی هدیهکند و همهی ما را وامدارِ دانش و خلاقیت خویش سازد. چهقدر این واژهی فارسی، کوتاهتر و کاراتر و نیز زیباتر از "بهاشتراکگذاشتن" است؛ هرچند این دومی نیز برای مقاصد و مواقعی مفید و مناسب است. و استاد آشوری دهها واژهی کارا و رسا و زیبا را به زبانِ فارسی هدیهکردهاند.
زادروزتان مبارک استاد!
@azgozashtevaaknoon
دوستانی اشارهکردند ارادتمندانِ آقای پزشکیان از این یادداشت، دلخور خواهندشد.
پاسخدادم اما این مطلبی است صرفاً نگارشی و هیچ ربطی به عالمِ سیاست ندارد.
آدمِ سادهلوح، نیمهی پُرِ لیوانِ خالی را میبیند!
@azgozashtevaaknoon
"خاراندنِ سر با نوکِ یک انگشت" (زبانِ بدنِ ژول سزار)
ژول سزار خطیبِ فصیحی بود و اگر تمامِ توش و تواناش را مصروفِ نبرد و حکمرانی نمیکرد، بساکه گوی بلاغت از دیگران میربود. این قیصرِ نامیِ روم در مقدمهی کتابی که در ردّ ستایشهای سیسرون از "کاتن"* نوشت، از مخاطبان تقاضاکرده تا "بلاغتِ گفتارِ یک مردِ جنگی را با فصاحتِ بیانِ ناطقِ زبردستی که قسمتِ اعظمِ عمرِ خود را صرفِ این کار نمودهاست، قیاسننمایند".
سزار در آغازِ کار همواره جانبِ مردم را نگاهمیداشت و با همگان از درِ دوستی و محبت واردمیشد. بههمینسبب محبوبِ مردم بود. اما رفتهرفته نیرومندتر که شد و کارش که بالاگرفت دیگر سزارِ سابق نبود. بنابه اشارهی پلوتارک، سیسرون خطیبِ نامدارِ روم که رابطهی خوبی با سزار نداشت پیش از دیگران به اهدافِ این مدارای ریاکارانه پیبردهبود:
اولین کسی که ازخلالِ ظاهرِ آراسته نیّتِ سزار متوجّه شد و فهمید که حُسنِ مماشاتِ او بهمنظورِ تسلّط و کسبِ قدرت و نفوذ در امورِ مملکت است، سیسرون بود که گوید:
"چون سزار را با آن کلاهگیسِ** شانهخورده و بزکشده میدیدم که سرش را با نوکِ یک انگشت میخاراند، حتمکردم که چنان مردی هیچگاه پیرایهی نامناسبی بر سرِ خویش نمیگذارد مگر بهقصدِ تصرّف و اِفنای روم" (حیاتِ مردان نامی، پلوتارک، ترجمهی رضا مشایخی، انتشارات علمی و فرهنگی، چ سوم، ۱۳۶۹، ج سوم، ص ۵۱۸).
* کاتن از سردارانِ بزرگِ روم بود که سیسرون در کتابِ "کاتن" او را ستود اما سزار در اثری با عنوانِ "آنتیکاتن" به انتقاد از او پرداخت.
** "اندام سزار کوچک، سرش بیمو و پوستش ملایم و نرم و سفید بود" (همان، ص ۵۳۶)
@azgozashtevaaknoon
"خاطرهای از استاد محمودِ عابدی" (بهمناسبتِ زادروزشان)
دانشجوی سالِ دوم دورهی کارشناسی در دانشگاه خوارزمی ("تربیت معلمِ" سابق) بودم و مثلِ هر نیمسال چند درس هم با استاد محمود عابدی داشتیم. روزی بعد از کلاس استاد مرا نزدِ خود خواندند و گفتند آخرِ هفته چه میکنید و کجایید؟ گفتم گشتوگذار و مطالعه و ورزش. پرسیدند پس آخرِ هر هفته آزاد هستید و جایی هم نباید بروید؟ گفتم بله خوابگاه هستم، جزآنکه هر ماه سری هم به خانواده میزنم. آنگاه استاد نشانیِ بلوکی در شهرکِ اکباتان را به انضمامِ شمارهی تلفنشان روی تکهکاغذی نوشتند و گفتند چهارشنبه عصر منتظرتان هستم. نپرسیدم چرا اما از سالِ بالاییها شنیدهبودم ایشان برای مقابلهی نسخههای خطی و نمونهخوانی از دانشجوها کمکمیگیرند. این را مخصوصاً دانشجویی (دکتر طلاق گلدی گلشاهی) که یکسال جلوتر از ما بود، به من گفتهبود. خودش هم تجربهی مشابهی داشت. و گمانمیکنم گفتهبود آقای دکتر محمود فتوحی هم برای نسخهخوانی نزد استاد میرفتند. راستاش را بخواهید کمی نگران شدم، نگران از اینکه از عهدهی آنچه از من میخواهند بهخوبی برنیایم. بعدازکلاس با دوستان فوتسالی بازیکردیم و بعد خرد و خراب وسایل شخصی و کیف دستیام را برداشتم و راهافتادم.
با کمی دردسر نشانی را یافتم. دورتادور پذیرایی قفسههای کتاب بود. واحدی "دوبلکس" نسبتاً دلباز و پُرپنجره و خوشمنظره. پیدا بود اینجا دفترِ کارشان است نه محل زندگیِ خانوادهشان. البته اسبابِ زندگی کامل و فراهم بود. گمانمیکردم باید چاییای نوشید و یکراست رفت سراغِ کارِ مقابلهی نسخ. اما گویا خبری نبود. استاد یکیدو ساعتی خوشوبشکردند و از خانواده و گذشته و حالام پرسیدند که دیدم شب شد. گفتم شاید رعایتِ حالام را میکنند، گفتم استاد درخدمت ام. گفتند دیروقت است، بروید و استراحتکنید باشد برای فردا.
برایم جالب بود که استاد هرازگاه تلویزیون را روشنمیکردند و اینکانال آنکانالی میکردند؛ از اخبار روز میپرسیدند و من هم که بیخبر. شگفتتر آنکه از وضعِ تیمها و مسابقاتِ فوتبال و والیبال میپرسیدند. چون سرِ کلاس هیچگاه از این جوانبِ روحیاتِ خویش سخنی نمیگفتند اصلاً انتظارِ این حالات را نداشتم. آن زمانها فکرمیکردیم استادانی در پایه و مایهی ایشان ساعت که سهل است دقیقهای را هدرنمیدهند. این را البته میدانستم که استادمان زندهیاد دکتر عباس ماهیار در جوانی جدی و حسابی اهلِ والیبال بودند. بعدها وقتی شیفتگی عجیب و غریب استاد سعید حمیدیان را به فوتبال ایران و جهان دیدم بهراستی که هوش از سرم پرید. استاد شیفتهی استقلال هستند. باید دانشجوی دانشکدهی ادبیاتِ علامه میبودید و بهراستی کلکلشان را با خدمتکارِ آبدارخانه که پرسپولیسی بود، میدیدید.
بگذریم. آن شب بهوقت خوابیدم اما دیروقت بیدار شدم. پلک که بازکردم و ساعت کنار دستم را دیدم، باورم نمیشد. عقربهها دقیقاً ۱۲ را نشانمیداد. سراسیمه بلندشدم و آبی به سرورویام زدم و شرمنده از این خوشخوابیِ بیموقع، نزدشان رفتم. با خوشرویی میزِ صبحانه را نشانام دادند. گرچه بساطِ رنگینی چیدهشدهبود اما من نفهمیدم چه خوردم! سرِ ظهر همسرِ استاد آمدند و مقدماتِ ناهار و شام را فراهمکردند و رفتند. همان روز بود که آقای دکتر محمد شادرویمنش که گویا آنسالها دانشجوی دکتری بودند نیز نزد استاد آمدند. استاد مشغولِ مقابلهی نسخههای کشفالمحجوب بودند.
سخن را کوتاه کنم، آن دو روزی که خدمتِ استاد بودم بسیاری از تصوراتی که تا آن روز از استادانِ ادبیات در ذهن داشتم، دگرگون شد. فهمیدم استاد عابدیای که تصحیحِ نفحاتالانسشان کتابِ برگزیدهی سال هم شده، چندان هم شبیهِ محققانی که گمانمیکنیم ساعتها زیرِ نور چراغ مطالعهمیکنند و دود چراغ میخورند اما شام و ناهار نمیخورند، نیستند! اتفاقاً ایشان به خورد و خوابشان نیز بسیار اهمیت میدادند. بهیاددارم میگفتند جوانتر که بودم پیاپی سرمامیخورم؛ حالا میفهمم که بهخاطر بیتوجی به تغذیه و کمبود ویتامینها بوده!
ساعتها از همان دو روزِ ناقابل را در کتابخانهی استاد سیرها کردم. دلممیخواست روزها و هفتهها آنجا میماندم و با آن کتابهای مستطاب سرمیکردم. بهیاددارم هرگاه استاد از مقابلهی نسخهها خستهمیشدند و اعلان استراحتمیکردند صفحاتی از "موسیقیِ شعرِ" استاد شفیعی را ورقمیزدم. هفتهی بعد استاد آخرِ کلاس کیفشان را بازکردند و گفتند آن روز فراموشکردهبودم بدهم ببرید و بخوانیدش. "بی بال پریدن" را آن لحظه تجربهکردم.
پنجمِ مرداد زادروزِ استاد محمود عابدی است و ایشان فردا هشتاد ساله میشوند.
سالهای سال در سلامت زیستن را برای استاد آرزومیکنم.
@azgozashtevaaknoon
«همدستیِ موش و پلنگ!»
(دربابِ بیتی از منوچهری)
قدما به این مضمون که اگر کسی با زخمِ پلنگ مجروح شود و موشی بر جراحتش بمیزد (ادرارکند) موجبِ مرگش خواهدشد، فراوان پرداختهاند. برپایهی اشاراتی میدانیم که آنان میپنداشتند موش نه ازسرِ تصادف که به پیروی از غریزهٔ موشانهاش و ازقضا با سماجت و سرسختی در جستجوی چنین بینوای زخمخوردهای میبوده تا کارش را یکسره سازد! در قصیدهٔ پرسشگرانهٔ ابوالهیثم که ناصرخسرو در جامعالحکمتین به شرحِ آن پرداخته، میخوانیم:
پلنگ اگر بگزد مرد را، ز بهرِ چه موش
به حیله بر وی میزد ز بام و از دیوار؟
چنانکه در بیت آمد موش به هر حیلتی حتی از بالای بام و در و دیوار هدفش را دنبال میکردهاست! و در ذهنِ ابوالهیثم، این مسأله حتی تاحدّی ماهیتی فلسفی نیز یافتهبودهاست.
نمونهای دیگر در دیوانِ ابوالفرجِ رونی که این نکته را مسلممیدارد:
فراوانت پلنگان اند خصمان
نگر با موش خصمی برنگیری
که گر چنگِ پلنگی در تو آید
بیاید، بر تو میزد تا بمیری (ص۱۵۹، تصحیح محمودِ مهدوی دامغانی، کتابفروشیِ باستان).*
منوچهری قصیدهای در مدحِ «خواجه احمد، وزیرِ سلطان مسعود» دارد که در آن خواجه را به پلنگ و دشمنانش را به زخمخوردگانِ پلنگ مانند کرده؛ زخمخوردگانی که «غوغا» و سپاهیان، درنهایت همچون میزیدنِ موشی موجبِ مرگشان خواهندشد:
خواجه بر تو کرد خواری، آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغاکند
هرکه او مجروح گردد یکره از نیشِ پلنگ
موش گردآید برو، تا «کارِ نازیبا» کند (چاپِ استاد دبیرسیاقی، ص۲۶).
میدانیم که شوربختانه از دیوانِ منوچهری (همچون سفرنامهٔ ناصرخسرو، تاریخِ بیهقی، ویسورامین و ... ) نسخههای کهنی موجود نیست. قدمتِ کهنترین نسخههای دیوانِ منوچهری که استاد دبیرسیاقی از آنها بهرهبردهاند به کمتر از دو سدهٔ پیش بازمیگردد (اغلب ۱۲۹۰ تا ۱۲۷۰ ه. ق)؛ حالآنکه شعرِ او حدود هزار سالِ پیش سرودهشده! استادِ دبیرسیاقی در حاشیه دربابِ این بیت آوردند: «نسخههای دیگر بهجز «ع» «کارِ او زیبا» (ص۲۶، انتشاراتِ زوار). و استاد در مقدمه، تاریخِ نسخهٔ «ع» را ۱۲۷۷ قمری قیدکردهاند. اینکه استاد از میانِ بیشاز ۴۰ نسخهٔ موجودِ خطی و چاپی، بیتِ یادشده را بر پایهٔ ضبطی نادر در یک نسخه تصحیحکردهاند، پرسشبرانگیز است. غالباً در اینگونه موارد، این گزینشها (همچون تصحیحِ قیاسی) ازآنروی رخمیدهد که مصحّح در دیگر ضبطها معنای محصّل و مسلّمی نمییابد. و استاد دبیرسیاقی تعبیرِ «کارِ نازیبا» را که درحقیقت «حُسنِ تعبیر» یا «بهگوییِ» شاعرانهای بهجای مصدرِ «میزیدن» بوده را بر«کارِ او زیبا کند» ترجیحدادهاند. همامروز نیز اغلبِ فارسیزبانان تصریح به چنین تعابیری را بیادبانه میانگارند. در برخی نقاط، هنگامِ پرسیدنِ آدرسِ سرویسِ بهداشتی، میگویند: «ببخشید، بیادبی است، دستشویی کجاست؟». و میدانیم که فعلِ «ادرارکردن» در زبانِ فارسی، همچون دیگر تعابیری که به حیطهٔ سرویسِ غیرِ بهداشتی! مربوطمیشود بهسببِ قبح و کراهتی که دارد، دهها معادلِ بهداشتی دارد!
اما در چاپِ آقای دکتر براتزنجانی که نسخههای دیگری نیز دراختیارشان بوده (ازجملهٔ نسخهای مورّخِ ۱۱۱۰ ه. ق) آمده:
هرکه او مجروح گردد، یکره از نیشِ پلنگ
موش گردِ آید بر او تا کارِ او زیبا کند (ص۶۲، انتشاراتِ دانشگاهِ تهران).
متأسفانه در این چاپ تفاوتِ ضبطها در دیگر نسخهها نیامده، اما مصحّح در توضیحِ آوردهاند: «در این بیت تا کارِ او زیبا کند»، بهطنز گفتهشدهاست؛ یعنی به زندگیِ او خاتمهدهد» (ص۶۴).
بهگمانام ضبط و توضیحِ درستی است و طنزِ بیت، معنای آن را توجیهمیکند. ازآنجاکه سخن برسرِ زخمیشدنِ خصمِ خواجه احمد است، طبیعی است که شاعر/ مدّاحی همچون منوچهری، همدلانه آرزوکند کاش «غوغا» (سربازان) کارِ دشمنی را که تو زخمی بر او زدهای و نیمهجانشده، یکسرهکنند. شاعر این سخن و آرزویش را لباسِ مضمونِ مکرّر «پلنگ و زخمی و موش» پوشاندهاست. و چه مضمونی کریهتر از این تشبیه در توصیفِ مرگِ خفتبارِ دشمن یا دشمنانِ خواجه!
* نمونههای شعرِ ابوالهیثم و ابوالفرجِ رونی، از «فرهنگِ اشاراتِ» استاد دکتر سیروسِ شمیسا نقلشد؛ با این یادآوری که در اثرِ ایشان بهجای «بیاید» در بیتِ رونی «بیابد» آمده که با مراجعه به دیوانِ یادشده به «بیاید» تغییریافت.
@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها"
تنها پساندازِ فقرا بچه است.
کفشها به پای هم پیر میشوند.
زیپِ بیادب گازمیگیرد.
همینگوی با اسلحه وداعکرد.
آدمِ حلیم تو دیگ نمیافتد.
درخت نیمی از تبر را هرگز نمیبخشد.
عرقِ سگی بدجوری آدم را میگیرد.
قصابها آدمهای بدگوشتی هستند.
زنبورهای عسل زنذلیل اند.
متکدّیان کسب دارند اما کار نه.
@azgozashtevaaknoon
"شاملو و سپهری"
شاملو عرفانِ نازکانهی سپهری را نمیپسندید. براهنی نیز بههمینسبب سهراب را "بچهبودای اشرافی" خواندهبود. به باورِ شاملو در روزگاری که انسان این اشرفِ مخلوقات خوار میشود و زندگی وهنی است بزرگ، و آدمیان را در کنارِ خیابان سرمیبرند یا به تیرِ غیب میکشند، چه معنی دارد که بگوییم: آب را گل نکنید .... . گیریم که حق به جانبِ شاملو باشد، اما آیا میتوان بلاغتِ والای آثارِ شاعری را که یکتنه همهی هجمهها و هیاهوها را تحمل کرد و امروز میبینیم که از این جدالِ نابرابر سربلند نیز بیرونآمده، نادیدهگرفت؟! و چه بسیار اند شاعرانی که وامدارِ سپهری اند؟! آیا شاملو در شعرِ زیبای "در جدال با خاموشی" ("من بامداد ام خسته") آنجاکه میگوید:
من بامداد ام
شهروندی با اندام و هوشی متوسط
نامِ کوچکام عربی است
نامِ قبیلهام ترکی
کُنیتام پارسی.
نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکام را دوستنمیدارم ...
(مجموعهآثار، دفترِ یکم (شعرها)، موسسهی انتشارات نگاه، چ هشتم، ۱۳۸۷، صص ۳_ ۸۷۲)،
خودآگاه یا ناخودآگاه از سطرهای سرآغازِ منظومهی "صدای پای آبِ" سهراب تأثیرنپذیرفته:
اهلِ کاشان ام
روزگارم بد نیست
تکهنانی دارم، خردههوشی، سرِسوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگِ درخت
دوستانی بهتر از آب روان [...]
اهلِ کاشان ام
نسبام شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاکِ "سیَلک"
نسبام شاید به زنی فاحشه در شهرِ بخارا برسد [...]
(هشت کتاب، کتابخانهی طهوری، چ دوم، ۳۵۳۶، صص ۴_ ۲۷۱).
ازسوی دیگر گمانمیکنم نصرت رحمانی نیز در قطعهی "انهدام" آنجا که میگوید:
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگِ گورِ من بنویسید:
_ یک جنگجو که نجنگید
اما ...، شکست خورد
(پیاله دور دگر زد، انتشارات بزرگمهر، ۱۳۶۹، ص ۷)،
به مطلعِ قطعهی "در جدال با خاموشیِ" شاملو نظرداشته:
من بامداد ام سرانجام
خسته
بیآنکه جز با خویشتن به جنگ برخاستهباشم
(همان، ص ۸۷۲).
@azgozashtevaaknoon
"انقلاب اسلامی/ سقوطِ سلطنت"
بهیاددارم در سالهایی دور، وقتی به هزار زحمت کتابِ "ادوارِ شعرِ فارسی" (انتشارات توس) اثرِ استاد شفیعیِ کدکنی را یافتم درهمان نگاهِ نخست عنوانِ فرعیِ آن نظرم را جلبکرد: "از مشروطیت تا سقوطِ سلطنت". براساسِ شناختِ نسبیام از نگاهِ انتقادیِ استاد و نیز حساسیتشان در گزینشِ کلمات، آنهم در عنوانِ کتاب، با خودم گفتم حتماً آمدنِ "سقوط سلطنت" بهجای مثلاً "انقلابِ اسلامی" یا انقلاب ۵۷ تصادفی نبوده! آیا ایشان با چنین انتخابی میخواستند تردیدِ خویش را از رخدادی که ماهیتش هنوز برایشان مبهم بوده، ابرازکنند؟! نمیدانم، اما این روزها که کتابِ "روزگارانِ تاریخِ ایران" (انتشارات سخن) اثرِ استاد زرینکوب را میخوانم، دوباره به همان نکته برخوردم. عنوانِ فرعی این اثر نیز چنین است: "از آغاز تا سقوطِ سلطنتِ پهلوی"!
این عنوان به گمانام تاحدی تفاوتدارد با "از آغاز تا انقلابِ اسلامی". حالآنکه محدودهی زمانیِ این دو عنوانِ فرعی، چندان تفاوتی یا تفاوتی آنچنانی ندارد. شاید انتخابِ عنوانِ دوم، دلالتی بود بر اقرار یا پذیرشی ضمنی نسبتبه ماهیتِ انقلاب ازسوی نویسنده.
درست است که میگویند "چه خواجهعلی چه علیخواجه!" اما اهلش میدانند که این دو تعبیر دقیقاً یک مفهوم را بیاننمیکنند.
@azgozashtevaaknoon
«علّامه همایی و صائب»
بخشی از دستاوردهای تاریخادبیاتنویسیِ دورانِ جدید، مرهونِ برنامهریزی برای تدوینِ کتبِ وزارتِ معارف، در سرآغازِ سدهٔ اخیر بودهاست. این آثار را که اغلب متأثّر از سنتِ تذکرهنویسانِ زبانِ فارسی است، بزرگانی همچون فروزانفر (تألیف ۱۳۰۹) همایی (تألیفِ ۹_۱۳۰۸) و رضازادهٔ شفق (۱۳۱۳) تدوینکردهاند. و البته که ادبیاتِ کهنِ ایران در کانونِ توجّهِ این گونه آثار بوده است. گرچه در اثرِ فروزانفر («منتخباتِ ادبیاتِ فارسی») اساساً سخنی از ادبیاتِ پساز عصرِ تیموری بهمیان نیامده، اما همایی و بهخصوص رضازادهٔ شفق، تاحدی به شعرِ سبکِ هندی و بهویژه صائب توجهداشتند. رضازادهٔ شفق بهخلافِ همایی، از ستایشگرانِ شعرِ بیدل در دورانِ اخیر نیز بودهاست. و این درحالی است که پساز عصرِ مشروطه نخستینبار (۱۳۰۱) محمدعلیِ تربیت (متوفی به ۱۳۱۸ ه. ش) نخست در مقالهٔ «صائبِ تبریزی» (منتشرشده در مجلهٔ «معارف») و بعدها (۱۳۱۱) در مقالهٔ «یک صفحهٔ مختصر در رسالهٔ قرنِ حادیعَشَر» به معرفی و ستایش از شعرِ صائب پرداخت. حیدرعلیِ کمالیِ اصفهانی (۱۳۲۵_۱۲۵۰ ه. ش) نیز سالِ ۱۳۰۵ گلچینی از شعر صائب را («منتخباتِ صائب» چاپِ «موسسهٔ خاور») منتشرکرد. نیما در نامههایش از این اثرِ کمالی یادکردهاست. کمالی البته درکنارِ معرفی و ستایشِ از شعرِ صائب، نگاهی آسیبشناسانه به بیان و بلاغتِ شعرِ او دارد.
اگر اصالتاً تبریزی و اصفهانیبودنِ صائب در تلاشهای تربیت و کمالی برای شناخت و معرفیِ او بیتأثیری نبودهباشد، احتمالاً اصفهانیبودنِ علّامه همایی نیز در این تعلقِخاطر چندان بیتأثیر نبودهاست.
علامه همایی گرچه در «تاریخِ ادبیاتِ ایرانِ» (دو جلد، ۹_۱۳۰۸) همچون ملکالشعراء بهار، «شعر و فلسفه و عرفانِ» عصرِ صفوی را «منحط» ارزیابیمیکند، اما همچنان مولفههایی از شعرِ عصرِ تیموری را در شعرِ سبکِ هندی ساری و جاری میداند و بههمینسبب، شعرِ شاعرانِ این عهد را تاحدی قابلِتوجه ارزیابیمیکند. همایی شعرِ صائب را «لااقل» بهسببِ «استحکامِ الفاظ» قابلِ ستایش میداند؛ حالآنکه به باورِ او شعرِ بیدل از همینمایه امتیاز نیز بیبهره است. و گویا این نخستینباری است که از میانِ ادبای معاصر (البته در ایران) کسی نامی از بیدلِ دهلوی بهمیانمیآورَد. از نمونههایی که همایی در بخشِ «تعقیدهای لفظی و معنویِ» کتابِ «فنونِ بلاغت و صناعاتِ ادبیِ» خویش، از شعرِ صائب برمیگزیند (صص ۱۹ و ۳۲) آشکار است که او نیز همچون کمالی، مضمونپردازیها و نازکخیالیهای مفرطِ صائب را در شعر نمیپسندیدهاست.
نکتهٔ دیگر که شاید برای جوانترها جالب باشد، شناساییِ سنگِ قبرِ این شاعرِ «خلّاقالمضامین» از سوی علامه همایی است. همایی سالِ ۱۳۱۷ این سنگِ قبر را در باغی مشهور به «قبرِ آقا» که آن سالها جهتِ موقوفاتِ مسجدِ لنبان اجارهدادهمیشد، بهاتفاقِ باغبانِ همان باغ شناساییکرد. ازقضا این باغ در محلهٔ عباسآباد که سکونتگاهِ تبارزهٔ (تبریزیهای) اهلِ اصفهان بود، واقعشدهاست. در این باغ دو فرزند و یکی از نوادگانِ صائب نیز مدفون اند. تاریخِ ساختِ سنگِ قبرِ صائب سالِ ۱۰۸۷ ه. ش (درست یکسال پس از درگذشتِ او) است و این بیت صائب نیز بر آن حک شده:
محو کی از صفحهٔ دلها شود آثارِ من؟!
من همان ذوق ام که مییابند از گفتارِ من
زندهیاد گلچینِ معانی که او نیز از نخستین ستایشگرانِ ادبیاتِ عصرِ صفوی در دورهٔ حاضر بود، دهسالِ بعد با پیگیریهای فراوان توجه مدیرانِ فرهیخته و ادیبانِ بزرگِ پایتخت را به خاکجای صائب برانگیخت. درنهایت سالِ ۱۳۴۲ ساختِ این آرامگاه آغازشد و سالِ ۱۳۴۷ بهسامانرسید و افتتاح شد. علامه همایی که خود شعر نیز میسرودند و «سنا» تخلص میکردند، مادّهتاریخی برای مقبرهٔ صائب سرودند:
بهنامایزد که با تأییدِ الطافِ خداوندی
مرادِ اهلِ دل حاصل به کرداری مناسب شد
«سنا» پادرمیانبنهاد و گفت از بهرِ تاریخش
اساسِ طرحِ این آرامگه از فکرِ صائب شد
مادّهتاریخِ مصراعِ پایانیِ شعر، برابر است با سال ۱۳۸۴ ه. ق (= ۱۳۴۲ شمسی) که مصادف است با سالِ آغازِ بنای مقبرهٔ صائب.
درادامهٔ همین تلاشها است که دهههای چهل وپنجاه، شاهدِ توجهِ روزافزون به شعر صائب هستیم. اندکاندک ادیبان و شاعرانِ فراوانی به پژوهش دربارهٔ صائب میپردازند و به پیرویِ از شعرِ او شعر نیز میسرایند. بهتدریج بخشی غزل امروز نیز، رنگی از بلاغتِ شعرِ صائب و بعدها بیدل را بهخود میگیرد.
@azgozashtevaaknoon
_ جز فلاطونِ خمنشینِ شراب
سرّ حکمت به ما که گویدباز؟ (حافظ)
_ بوَد هر خُمِ می که خشتیش هست*
حکیمی ز حکمت، کتابی به دست! (الفتی)
(تذکرهی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۴۶۴)
* بر سرِ خم می خشتی مینهادند. گاه برای هوانکشیدن آن را گِلمال نیز میکردند.
@azgozashtevaaknoon
"دربارهی عنوانِ یک کتاب" (گفتگوی خانم اقتصادینیا با استاد احمد سمیعی)
روزهای اخیر، خبرِ انتشارِ گفتگوی مفصّلِ سرکار خانم سایه اقتصادینیا با استاد احمد سمیعیِ گیلانی از اخبارِ خوبِ حوزهی کتاب و کتابخوانی بود. کتاب را هنوز ندیدهام اما باتوجه به انسِ دیرینهی گفتگوکننده با استاد و نیز برشهای منتشرشده از اثر، احتمالاً با متنی جذاب روبهرو خواهیمشد. گرچه در اخبار آمده این گفتگو بیشتر حوادثِ عهدِ جوانی استاد سمیعی و حشرونشرشان با حزبِ توده را دربرمیگیرد اما باتوجه به اشرافِ گفتگوکننده به جریانهای فرهنگی و ادبیِ معاصر، امیدوار ام جهتِ سخن بیشتر به سمتِ فرهنگ هدایت شدهباشد تا صِرفِ سیاست.
ازآنجا که جز بریدههایی از کتاب را نخواندهام غرض از این یادداشت نقدی است بر توضیحِ عنوانِ روی جلد. عنوانِ اثر چنین است:
"احمدِ سمیعی (گیلانی)
از زندگانی و خاطراتِ سیاسی
در گفتوگو با سایه اقتصادینیا*
آیا بهتر نبود گفتوگوکننده پس از عنوانی همچون مصاحبه/ گفتوگو با احمد سمیعی گیلانی، در توضیح میآورد:
گفتوگوکننده: سایه اقتصادینیا
براساسِ عنوانِ حاضر، گویا این استاد سمیعی است که با خانم اقتصادینیا گفتوگوکرده! حالآنکه میدانیم تمرکزِ گفتوگو بر سخنان استاد سمیعی است و هنرِ گفتوگوکننده در طرح پرسشهایی درخور و نیز اجرای روایتی جذاب است.
با این مقدمه، آیا نظیرِ چنین عنوانی مناسبتر نبوده؟:
گفتوگو با احمد سمیعی گیلانی
همچنین میشد عنوانِ اصلیِ جذاب و مناسبی برگزید و عبارت بالا را عنوانِ فرعیِ کتاب قرارداد.
عنوانِ کتابهای فراوانی برهمیناساس برگزیده شده:
_ آفاقِ عرفان در سپهرِ ایران: گفتگو با نصرالله پورجوادی، [گفتوگوکننده]حامدِ زارع، نشر ثالث.
نیز چندین جلد کتابی که انتشارات شورآفرین منتشرکرده و چنین عنوان دارد؛ ازجمله، گفتوگو با موسیلینی، امیل لودویک، ترجمهی مهدی تدینی.
چندین مجموعهگفتوگو نیز منتشرشده که همینگونه نامگذاری شده؛ ازجمله، "پروژهی تاریخِ شفاهیِ دانشگاه هاروارد" بهکوششِ حبیب لاجوردی که چندین جلدِ آن (ازجمله با زاهدی و ابوالحسنِ ابتهاج) به فارسی منتشرشدهاست. ذیل عنوان اصلی در این مجموعه چنین آمده:
مصاحبهی حبیب لاجوردی با ...
نیز مجموعهی ارزشمند و چندین جلدیِ "تاریخِ شفاهیِ ادبیات معاصرِ ایران" که به همت نشر ثالث منتشرشده و دبیریاش بر عهدهی جنابِ محمد هاشمی اکبریانی بوده؛ برای نمونه در عنوانِ یکی از این مجموعهگفتگو چنین آمده:
تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: مهدی غبرایی، دبیر مجموعه محمد هاشمی اکبریانی، گفتوگو: کیوان باژن.
چندین جلد از گفتوگوهایی که جناب مهدی مظفری ساوجی انجامدادهاند و اغلب در انتشارات مروارید و نشر ثالث منتشرشده نیز چنین عنوان دارد:
گفتوگو با اکبرِ رادی
گفتوگو با نجف دریابندی
گفتوگو با ایران درودی
غرض از این نمونهها آن است که بگویم خانم اقتصادینیا قاعدتاً میبایست ذیلِ عنوانِ کتاب میآوردند: در گفتوگو با احمد سمیعی گیلانی و نه در گفتگو با سایه اقتصادینیا.
عنوانِ کنونی باتوجه به جایگاهِ استاد سمیعی، اگرچه ممکن است گمراهکننده نباشد اما خالی از اشکالی نیست. چنانکه آمد تو گویی این اثر کتابی است که استاد سمیعی در آن به گفتگو با خانم اقتصادینیا نشسته! حالآنکه مطلب کاملاً برعکس است.
بهیاددارم حدود بیست سال پیش، زمانی که کتابِ "مکالمات" (گفتوگوی ملکابراهیم امیری با استاد اکبر رادی) منتشرشدهبود، با جناب امیری در مرکزی همکار بودم. روزی به ایشان گفتم، اولا چرا نام خودتان را روی جلد نیاوردهاید؟ (چون روی جلد فقط آمدهبود: مکالمات، اکبرِ رادی)؛ و ضمناً چون در صفحهی نخست، ذیلِ "مکالمات" آمده بود: "گفتگو با ملکابراهیم امیری"، پرسیدم آیا نمیبایست چنین میآمد: گفتوگو با اکبرِ رادی؟
اکنون پاسخِ ایشان را بهیادنمیآورم. این را هم بگویم که ایشان همان کسی هستند که حاصلِ گفتوگوی مفصلشان با دکتر رضا براهنی کتابی خواندنی شده با عنوانِ "بحران رهبریِ نقد ادبی و رسالهی حافظ". البته بخشِ دومِ کتاب ("رسالهی حافظ")، صرفاً تألیفی است. اینجا هم، نامی از گفتوگوکننده روی جلد نیامده و تنها در صفحهی نخست در کمانک آمده: "بحران رهبری نقد ادبی: گفتگوی ملکابراهیم امیری".
بیتابِ خواندنِ گفتوگوی خانم اقتصادینیا با پدرِ ویراستاریِ نوین ایران، دربارهی عهدِ جوانیِ استاد و نیز حواشیِ عضویتشان در حزبِ توده هستم.
* نشر نی، ۴۰۳ صفحه، سال انتشار: تابستانِ ۱۴۰۳.
@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها"
صاف باش اما ساده نباش.
زیرمیزیام را زیرسبیلی درکرد.
صندلیِ بیادب میخ دارد.
نمیدانم چرا هرچه جمعمیکنم جورنمیشود.
اسبِ نانجیب قاطر میزاید.
خیلیها راستی هستند اما حسینی نیستند.
مدیرِ مدرسهمان هم چاق بود هم ترکهای.
بادکنک سرِسوزنی تحمّلندارد.
نوآوری راه دارد اما رسم نه.
هنگامِ گرسنگی دچارِ تکگوییِ درونی میشوم.
@azgozashtevaaknoon
"کمککردن به اتلافِ حرارت!" (از نکتههای نگارشی)
نشرِ نو پساز فترت و فاصلهای، در سالهای اخیر بسیار فعال شده و دهها اثرِ خواندنی منتشرکردهاست. موضوعِ این آثار نیز بسیار متنوع است؛ از فلسفه، علوم اجتماعی، سیاسی و تاریخ گرفته تا نقد و زیباشناسی. تمامی این آثار چشمنواز و خوشچاپ و البته تاحدی بدقیمت اند!
روزهای اخیر چند اثر از این مجموعه را خواندم. عنوانِ یکی از آنها "چگونه گورخر راهراه شد؟" است. اثری جالب و تاحدّی هم بامزه. نویسندهی کتاب لئو گراسه از دانشمندان و دوستدارانِ حیوانات و حیات وحش است. کتاب را آقای کاوهی فیضاللهی به فارسیِ روان و خوشخوانی برگردانده. ایشان در همین انتشارات و در همین مجموعه چند اثرِ دیگر را نیز به فارسی برگردانده، ازجمله: "صدای غذاخوردنِ یک حلزونِ وحشی".
این اثر محصولِ سفرِ مکاشفهآمیزِ نویسنده در سال ۲۰۱۳ به پارک ملی زیمبابوه است. کتاب مملوّ از مطالبِ خواندنی است؛ ازجمله تفاوت انواع گورخر، پراکندگی و ویژگیهای زیستبومشان و نیز مسائل جذابتری همچون تلاشهای ناکامِ غربیها برای رامکردن و بهرهکشی از این حیوان.
ناشر یا مترجم خوشسلیقگی کرده و یادداشتی از مولف خطاب به خوانندهی فارسیزبان نیز به کتاب افزوده. در بخشی از این یادداشت که خواندناش خالی از لطفی هم نیست آمده:
"ایران پستاندارانِ شاخص کم ندارد؛ پلنگ، یوز، خرس قهوهای، گوزنها، آهوها. حتی یکی از این خرسهای قهوهای را در طولِ جنگ جهانیِ دوم سربازان لهستانی در ایستگاه راهآهنی در همدان نزد خود نگهداشتهبودند. نامش را "وُیتِک" گذاشتند. بهعنوان سرباز به خدمت ارتش درآمد. در حمل جعبههای مهمّات به یگان کمکمیکرد. سرانجام تا درجهی سرجوخگی ارتقاءیافت" (ص ۱۰_۹)..
کتابِ "چگونه گورخر راهراه شد" بخشی نیز دارد با چنین عنوانی: "نوارهای گورخر به اتلافِ حرارت کمکمیکند". در این بخش نیز اطلاعاتِ علمی درعین سادگی، جذّاب، خواندنی و شوخطبعانه ارائهشده. ازجمله اینکه موهبتِ راهراهبودنِ پوستِ گورخر موجبِ درامانماندناش و خطای دیدِ جانورانِ درنده میشود. همین ویژگی، موجبِ پایینآمدنِ دمای بدنِ گورخر در بیابانهای سوزان نیز میشود.
اینها مقدمهای بود برای اشارهبه لغزشی نگارشی در مدخلِ اشارهشده: "نوارهای گورخر به اتلافِ حرارت کمکمیکند". در نگاهِ نخست درنیافتم نویسنده چه میخواهدبگوید. چراکه "اتلاف" واژهای است با بارِ معناییِ منفی. مثلاً میگوییم "اتلافِ وقت" یا "اتلافِ انرژی". به بیان دیگر اگر بنابه دلایلی گرمای خانه در فصلِ زمستان هدررود جایز است بگوییم درزِ پنجرهها موجبِ اتلافِ دما شده؛ اما اگر خودرویی رنگِ روشن داشتهباشد و تابستانها درقیاسبا خودروی مشکی خنکتر باشد، نبایدگفت: علتاش این است که رنگِ روشن موجبِ اتلافِ حرارتِ خوردو میشود.
روشن است که نویسنده چنین میگوید: "راهراهبودنِ پوستِ گورخر عاملی است که موجبِ خنکشدنِ بدن یا پایینآمدنِ دمای بدناش میشود"؛ اما در برگردانِ فارسی، گویا این رنگ مولفهای است منفی که مثلاً موجبِ هدررفتنِنِ دمای بدنِ گورخر در زمستان و یخبندان میشود.
گرچه باهمآمدنِ "اتلاف" با "کمکمیکند" نیز خود از منظرِ معنایی تاحدی متناقضگونه است. چراکه این فعل باید با واژهها و عباراتی با بارِ معناییِ مثبت بیاید. ازهمینرو نمیتوانگفت "درزِ شیشهها به اتلافِ دمای خانه در زمستان کمکمیکند".
@azgozashtevaaknoon
بریدهای از کتاب احمد سمیعی (گیلانی)، زندگانی و خاطرات سیاسی در گفتگو با سایه اقتصادینیا، نشر نی، ص ۱۳۸ ـ ۱۴۱.
▪️اتفاقاً میخواستم به کنگرۀ نویسندگان برسم. شما خودتان در کنگره نبودید؟
▫️خیلی کم.
▪️چطور؟ برایتان جالب نبود؟
▫️چرا جالب بود. ملکالشعرا رئیسش بود! خانلری تاریخچهای دربارۀ ادبیات منثور عرضه کرد، طبری دربارۀ شعر سخن گفت، حکمت هم دربارۀ شعر. سخنرانی طبری قالبی و به اصطلاح مارکسیستی بود؛ ولی حکمت درست در نقطۀ مقابل سخن گفت و شعر را همانطور شناساند که امروز میپذیریم. کنگره گمانم به ابتکار شوروی سازمان یافته بود. شبیه شیوۀ برگزاری کنگره را بعدها در فرنگ مشاهده کردم: در کنفرانس ابتدا گزارش وسیع و جامعی دربارۀ موضوع کنفرانس میدادند که تدوین این گزارش چهبسا ماهها کار میبرد. از مدتها قبل تدارک میدیدند و از همهجا گزارش میگرفتند. بعد از عرضۀ گزارش، سخنرانها در بخشی با عنوان «انتروانسیون» خطابه ایراد میکردند. معنای لغوی انتروانسیون «دخالت» است به این معنا که سخنرانها در زمینۀ اصلی واردِ شاخهها یا شرح جزئیات میشوند. مثل کنفرانسهای ما نیست که سخنرانها این شاخه به آن شاخه و دیمی سخن بگویند. کاملاً هدایتشده است. کنگرۀ نویسندگان هم دقیقاً بر همین منوال بود و کاملاً هدایتشده. یعنی معلوم بود هر سخنران در چه زمینه و با چه محدودهای باید صحبت کند، نه اینکه هرچه دلش خواست بگوید. سخنرانیهای آن کنگره سندهای موثقیاند که جا دارد که دوباره به جامعه عرضه شوند.
▪️منتشر شدهاند آقای سمیعی.
▫️واقعاً لازم است. از همه جای ایران آمده بودند به کنگره.
▪️افراشته هم در همین کنگره شعر خواند.
▫️افراشته شعر رندانهای خواند. میدانی او همیشه مضامینی اختیار میکند مربوط به مردم و طبقات پایین، بهعلاوه شعرش از نظر قواعد و معیارهای شعر کلاسیک هم چفتوبست محکمی ندارد. برخی ادبا به ضعف تألیف او خرده میگرفتند و بهش طعنه میزدند. افراشته در کنگره با کنایه پاسخ طعنهزنندگان را داد. در این شعر ادیب متحجری به افراشته انتقاد میکند تو قافیه و روَی نمیدانی و قواعد عروض سرت نمیشود؛ ولی مخاطب از لحنِ شعر میفهمد افراشته به اصطلاح مدح شبیه ذمّ میکند و بهواقع فضائل خودش را انعکاس میدهد. ابیاتش آنقدر شیرین است که با خواندن اول در ذهن حک میشود. افراشته نادرهای بود در ادبیات. طبری هم جایگاه خاصی داشت. وقتی سخنرانی میکرد، اگر در سالن حضور نمیداشتی که ببینی او پشت تریبون ایستاده و فیالمجلس سخن میگوید، خیال میکردی از رو میخوانَد. همانقدر فصیح سخن میگفت که مینوشت. یارشاطر هم این ویژگی را داشت. حتی با دوستانش آنقدر فصیح و شمرده سخن میگفت که انگار از رو میخواند.
▪️ولی در کنگرۀ نویسندگان امثال نیما و آلاحمد و نوگرایان هم بودند. برای شما جالب نبود بروید اینها را ببینید؟
▫️راستش هیچ جالب نبود!
▪️اصلاً؟
▫️مطلقاً! دستکم برای من. آلاحمد عضو سازمان دانشجویان بود و منش و شخصیتش اصلاً جذبم نمیکرد. اگر نوبتِ سخنرانی حکمت یا خانلری یا طبری بود، چرا، برایم جالب بود. یا نوبت شعرخوانی افراشته. ولی ما بیقرار بودیم جلسه تمام شود، فیلم پخش کنند!
▪️چرا دنبال فیلم بودید؟
▫️چون در عهد رضا شاه بهکل چشموگوشبسته بودیم. نهتنها در سیاست، بلکه در معاشرت با دخترها. تشنۀ تجربههای اجتماعی بودیم. ناگهان افتادیم در دل دنیایی که دنیای دیگری بود: دختر و پسر پهلوی هم مینشینند، با هم صحبت میکنند، با هم میروند کوه، با هم میروند سینما. اینها بود که برای ما تازگی و جذابیت داشت، نه آلاحمد و نیما!
/channel/Sayehsaar
"نوشتهبد" (در بیتی از حافظ)
دوران همی نویسد بر عارضاش خطی خوش
یا رب نوشتهی بد از یارِ ما بگردان!
خط برآوردن یا سبزشدنِ موی پشتِ لب و چهرهی محبوب (مذّکر) در شعرِ فارسی مضمون مکرری است. شاعران آنقدر در اینباره تصویر و مضمون و حکایت پرداختهاند که گمانمیکنم مثالزدن و شاهدآوردن کار بیهودهای است. سعدی بهخصوص در گلستان و عبید زاکانی در حکایاتش از این مضمون ماجراها پرداختهاند. عبید حتی "ریشنامه"ای مستقل نیز ترتیبداده. از پربسامدترین مضامین در این زمینه نیز تهدیدِ معشوق ازسوی عاشق است؛ اینکه اگر تو امروز به من بیتوجه باشی فرداروز که آفتابِ چهرهات غبارآلود شود، این شیفتگی و سرسپردگیِ من همچنان برقرار نخواهدبود.
حافظ نیز بارها از این موضوع مضمون پرداخته. سبزهی بوستانِ بهشت و موران گردِ سلسبیل در شعرِ او همین حسنِ وصفناپذیرِ روی امردان است. جدااز رواجِ غلامبارگی و گرایش به عشقِ مذکر در فرهنگِ گذشته، گویا اوصافِ غلمانِ بهشتی (بهعنوان سرنمونی مذهبی) نیز در این توجه به "ساده"رویان (دستکم بهعنوانِ سنتی زبانی و ادبی) تاحدی موثر بودهاست.
در این بیت شاعر چه میگوید؟ میگوید: اکنون که محبوب نوجوان است، موی نورُسته (همچون خطی خوش) بر گردِ لبانش او را دلربا و زیباتر نیز ساخته؛ اما خدایا مباد این موی نورُسته را به ریش و سبیلی نازیبا بدل فرمایی!
درحقیقت شاعر، درحالیکه خود یقیندارد این حسنِ محبوب همچنان برقرار نخواهدماند، عاجزانه از خدای خویش میخواهد این آیندهی محتوم اما شوم (ریش و سبیل) را همچون سوءالقضایی از وجودِ نازکِ محبوبش دور کند.
نکته اینجا است که "نوشته" در بیت ایهامآمیز بهکار رفته:
۱_ خطّ پشت لب
۲_ سرنوشت
حافظ که میدانیم اشعریمذهب نیز بوده حسرتمندانه از خدای خود میخواهد آنچه را که بر "قلمِ صُنع" رانده و در "لوح محفوظ" ثبتکرده تغییردهد تا حُسنِ یارش همچنان پایدار و برقرار بمانَد.
@azgozashtevaaknoon
"ثَبات؟ ثِبات؟ ثُبات؟" (در نطقِ رئیسجمهور)
آقای دکتر پزشکیان در نطقِ پیشاز مراسمِ تحلیف که بهرغمِ مکتوببودن متاسفانه آکنده از تُپُق و دستانداز بیانشد، دوبار واژهی ثبات را بهکار بردند؛ ایشان نخست این واژه را "ثِبات" و دقایقی بعد "ثُبات" تلفظکردند. و در زبانِ فارسی تلفظهای دوگانه و گاه سهگانه از یک واژه (اغلب عربی) نمونههای فراوان دارد. نمونههایی در همین وزن: نُِقاط/ نُِکات/ قُِلاع/بُِقاع.
فارسیزبانها بیشتر صورتِ "ثُبات" و کمتر "ثَِبات" را بهکارمیبرند؛ اما کدامیک از این مواردِ سهگانه درست یا اصیل است؟ ثَبات. برای نمونه خواجه نصیرالدین طوسی در اخلاق ناصری "ثَبات" را یکی از قوای نفسانیِ آدمی برشمرده. او "شجاعت" را به یازده گونه و طبقه تقسیممیکند که یکی از آن قوا "ثَبات" است:
"ثبات آن بوَد که نفس را قوّتِ مقاومتِ آلام و شدائد مستقر شدهباشد تا از عارضشدن امثالِ آن شکسته نشود" (تصحیح استاد مجتبی مینوی و علیرضا حیدری، انتشارات خوارزمی، ص ۱۱۳).
حال آیا ما مختار هستیم هرکدام از این اشکال را آزادانه یا بهتر آنکه بگوییم لاقیدانه بهکارببریم؟ در اینگونه موارد، شخصاً پسندِ استاد نجفی را بر نظرِ استاد باطنی ترجیحمیدهم و معتقد ام باید شکلِ درستِ اینگونه کلمات را بهکاربرد و بهخصوص در محیطهای آموزشی و پرورشی رواجداد؛ چراکه اینجا هیچ توجیهِ زیباشناختی یا حتی مقتصدانه و صرفهجویانهای درکارنیست.
ثُبات واژهای قرآنی نیز هست و معنایش نیز "دستهدسته" یا "گروهاگروه": "یا ایًهاالذین آمنوا خُذو حِذرکم فانفِرو ثُبات اَو انفروا جمیعاً" (نساء ۷۱:۴۰)؛ اما این معنا در فارسی کاربردندارد. ضمنا "ثُبات" به حالِ مریضی نیز گفتهمیشود که زمینگیرشدهباشد. احتمالاً این معنا با "ثابت" شدن و یکجانشینیِ بیمار براثرِ ضعف پیونددارد.
مواردی از تلفظِ نادرستِ ثبات در برنامههای صداوسیما:
"ثُبات":
_ "اگرچه [الکساندر] دوما از وضعیتِ مالیِ خوبی برخوردار بود اما اسرافکاریهای او ثُباتِ مالیِ او را بهخطرانداخت" (۱۳۸۷/۷/۲۸، ساعتِ ۱۹۵۰، شبکهی ۴).
_ "رهبرانِ کره معتقد اند مذاکراتِ ششجانبه باید به صلح و ثُبات بینجامد" (۱۳۸۸/۳/۴، ساعتِ ۱۹/۵۰، رادیو پیام).
_ "ثُباتِ سیاسی موجبِ ثُبات اقتصادی میشود" (۱۳۸۸/۳/۱۲، ساعتِ ۱۹/۱۰، شبکهی ۴)
_ " اگر بر سگِ درون غلبهکنی، در تو ثُبات و صبر پدیدمیآید" (۱۳۹۴/۴/۱، ساعتِ ۲۳/۴۰، شبکهی ۴).
"ثِبات":
_ "ما باید برگردیم به ثِباتی که در برنامهها نیازداریم" (تاریخ (؟)، ساعت ۲۰/۵۰، شبکهی ۲).
@azgozashtevaaknoon
«زندهیاد حسینِ آهی»
نام و صدای حسینِ آهی را نخستینبار از رادیو شنیدم. در همان سالها (اوایلِ دههٔ هشتاد) مجریِ بخشی از برنامهٔ «کاروانِ شعر و موسیقی» در تلویزیون نیز بود. آن سالها حضورِ او و ساعدِ باقری در تلویزیون مغتنم بود؛ آنگونه که حضورِ رشیدِ کاکاوند در سالهای اخیر. کسانی که «دلسپردهٔ» مخاطب بودند و رویکردشان نشانمیداد «سرسپرده» نیستند. و پیشاز انقلاب نیز بزرگانی همچون اخوانِ ثالث، اِنجُویِ شیرازی، سعیدِ نفیسی، ضیاءالدینِ سجادی و حسینِ منزوی، باهمهٔ محدودیتهای قابلِتصور، با رادیو همکاریداشتند.
آهی درزمرهٔ آنانی بود که در انجمنهای ادبی بالیدند و بر ادبِ گذشته و امّهاتِ متونِ کهن تسلّطداشتند. و این انجمنها (ایران، نظامی، صائب و...) باهمهٔ کهنگراییها و سلائقِ گاه واپسگرایانه، سهمیداشتند و دارند در شناساندنِ نکاتِ زبانی و ادبی به نسلهای متأخّر و حاضر. نمونهٔ بارزِ آن را در تلاشهای زندهیاد استاد خطیبرهبر میتواندید. ایشان که پروردهٔ "انجمنِ ادبیِ ایران" و شاگردِ ممتازِ محمدعلیِ ناصح بودند، بسیاری از متونِ کهنِ زبانِ فارسی را بهدقّت شرح و معنیکردند. شرحِ بوستانِ استاد ناصح نیز بههمتِ ایشان منتشرشدهاست.
نسلهای متأخّرِ این انجمنها (که برخیشان از بنیانگذارانِ "حوزهٔ هنری" نیز بودند) به ادبیاتِ امروز بیتوجهی نبودند؛ حسینِ آهی یکی از آنان بود.
آهی سالهای اخیر برنامهای مستمر را در رادیوفرهنگ باعنوانِ «تماشاگهِراز» (شرحِ دیوانِ حافظ) اجرامیکرد. و ازآنجاکه با روانشناسی، خوابگزاری، احجارِ کریمه، عروض، اصطلاحاتِ ادبی، و مباحثِ زبانی و صرف و نحو آشناییداشت، از این دانشها در گزارشِ شعرِحافظ بهخوبی بهرهمیگرفت. گاه نیز نکاتیدرکارمیکرد که متعلمان را بهکارآید و متخصصان را بلاغتافزاید. او نکتهسنج و نغزگو بود و گاه بهقولِ سپهری «در رگِ هر حرف خیمهمیزد». روایتِ او از شعرِ حافظ شنیدنی بود. اکنون نیز در دسترسِ همگان است. گمانمیکنم تلاشِ او سهمیداشته در شناختِ درستترِ بخشی از مخاطبانِ عام از شعرِ خواجه. او گاه اگر ضبطی در نگاهش بر دیگر ضبطها برتری چندانی نداشت، ضبطهای گوناگون را روایتمیکرد. آهی صدای نرم و منعطف و مخملینی نیز داشت؛ موهبتی که البته بهخوبی برای روایتِ شعرِ کهن پرورشیافتهبود، اما گاه که با همان «امتداد» و کشوقوسها، شعرِ امروز را میخواند، به گوش چندان خوشنمیآمد و در دل نمینشست؛ قطعاتی که مطابقبا پیشنهادِ درستِ نیما میبایست دکلمه شود و متناسببا منطقِ نثر و نمایش و طبیعتِ زبانِ گفتار و البته که جاندار اجراشود؛ همان هنری که شاملو و احمدرضا احمدی و شمسِ لنگرودی بهخوبی از عهدهٔ آن برآمدند.
دیگر شیوهٔ ستودهٔ حسینِ آهی نگرشِ انتقادیِ او به متن بود؛ گیرم که آن متن دیوانِ خواجه بودهباشد یا خمسهٔ نظامی و شعرِ صائب یا قطعاتِ نیما و اخوان. و بارها تکرار و تأکیدمیکرد که هنگامِ روایتِ خمسهٔ نظامی چندین و چند لغزشِ زبانی در شعرِ او یافتهاست. ازهمینرو همواره تأکیدداشت که معیارِ ما در درستگویی و درستنویسی آثاری همچون شاهنامه بایدباشد نه خمسه یا دیوانِ حافظ و دیگر متونِ قرنِ ششم به بعد.
زندهیاد آهی شیفتهٔ سبکِ هندی و صائب بود و حتی شعرِ صائب را همطرازِ با شعرِ حافظ میدانست. دیوانِ بیدلِ مصحَّحِ خالمحمدِ خسته و خلیلالله خلیلی (چاپِ افغانستان) را نیز با مقدمهای، همراهبا نقلِ قول تذکرهنویسان دربابِ شعرِ بیدل منتشرکرد.
آهی طبعِ شعر نیز داشت و بهخصوص قصیده را نغز و استادانه میسرود. قطعاتی از او در «یغما» و «وحید» چاپشدهاست. در سالهای اخیر قطعهای از او در ستایشِ استاد شفیعیِ کدکنی خواندم که شنیدنی بود.
او چندین اثر در زمینهی بدیع و عروض و بحورِ شعرِ فارسی (ازجمله «فهرستِ عروضیِ حافظ») نیز منتشرکرد.
آهی را در کتابفروشیهای خیابان انقلاب فراوان میدیدم. آخرین بار حدودِ سالهای۶_ ۱۳۸۵ در یک کهنهفروشیها وقتی نفثةالمصدورِ چاپِ سنگیِ مهدیقلیخانِ هدایت را در دستم دید برقِ شوقی در چشمانش درخشید. کتاب را تورّقیکرد و گفت بعیدمیدانم چیزی داشتهباشد که در شرحِ استاد یزدگردی نیامدهباشد؛ و درست میگفت. زندهیاد یزدگردی در مقدمهٔ تصحیحِِ خویش، اثرِ هدایت را کوتاه معرفیکرده و آن را چندان قابلِتوجه ندانستهاست.
اشارهشد که آهی نگاهی انتقادی به متون داشت. آخرین نکتهای که از او بهیاددارم (رادیو پیامِ دوسهسالِ پیش) اشاره به لغزشِ وزنی در شعرِ «کتیبهٔ» اخوانِ ثالث بود؛ آنجاکه حرف «ه» در افعالِ «ایستادهبود» و «اوفتادهبود» غیرِملفوظ است اما برای پرکردنِ صدای وزن، باید امتداد یابد تا هجای کوتاه، بلند تلفظشود:
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شکّ و پرسش ایستاد«ه» بود
[...] و تختهسنگ آنسو اوفتاد«ه»بود
@azgozashtevaaknoon
«متنپژوهی ممتاز» (بهمناسبتِ زادروزِ استاد محمود عابدی)
استادِ خوب در زوایای متن درنگمیکند، دیدگاههای مختلف و احتمالاً مخالف را طرحمیکند و بر راههای نرفته نور میتاباند.
نویسنده در سالهای نخستِ دانشجویی، از دانشِ متنپژوهانِ دقیقالنظری همچون استاد زندهیاد دکتر عباس ماهیار و نیز استاد دکتر محمودِ عابدی برخوردار بود. اوایلِ دههٔ هفتاد، استاد ماهیار یکییکی مطالبی را که محصولِ سالها تدریسکردن و دقتِنظرهایشان بود، منتشرمیکردند و نفحاتالأنسِ استاد عابدی نیز بهعنوانِ کتاب سال برگزیدهشدهبود؛ اثری بهراستی کمنظیر که از سالها پژوهشِ مستمرِ مصحّحی باریکبین حکایتدارد. هر دو استاد در متنخوانی و متنپژوهی آیتی بودند. و در اهمیتِ تصحیحِ متن همین بس که برخی (ازجمله جیمز ثورپ) آن را ترکیبی از کارِ «دانشمند» و «هنرمند» دانستهاند. متنپژوه باید مجهز به دانشهای گوناگونی باشد، ازجمله: «خطشناسی»، «تاریخِ تحولاتِ واژه»، «گونههای زبان»، «تاریخ ادبیات»، «سبکها و سننِ ادبی»، «باورها و علوم و فنونِ رایج در روزگارِ مولف»، «آشنایی با اعلام تاریخی و جغرافیایی» و ... . و تعلیقاتِ استاد عابدی بر نفحاتالأنس و کشفالمحجوب و سیاستنامه، بهخوبی از اشرافِ کمنظیرِ ایشان بر این حیطهها حکایتدارد.
به حافظهام مراجعهمیکنم و فقط چند نکته را مرورمیکنم که قریببه سه دهه پیش در کلاسهای استاد شنیدهام و تأثیراتش همچنان در من زنده است. مهمتر از خودِ این نکتهها، روشی بوده که ما دانشجویان، ناخودآگاه از ایشان میآموختیم:
_ روزی استاد هنگام تدریس به واژهٔ «تشویر» که رسیدند، پرسیدند: ریشهٔ این واژه چیست؟ آیا اشتقاقاتِ دیگری از این واژه میشناسید؟ ما دانشجویان هرکدام چیزی گفتیم. بعدها دریافتم تشویر واژهٔ غریبی است و من ازقضا همین چندماهِ پیش بود که واژهٔ «مشوّر» را در متنی (تفسیرِ ابوالفتوح رازی) دیدم و بهیادِ آن روز و آن توجهدادن و درنگکردنِ استاد افتادم.
_ روزی استاد هنگامِ تدریسِ شعرِ حافظ پرسیدند، در مصراعِ «خود کامِ تنگدستان کی زان دهن برآید؟»، «خود» دقیقاً یعنی چه؟ هرکسی چیزی گفتیم. و بعدها دانستم که «خود» جز آنکه ضمیر است، گاه نقش و معانیِ گوناگونِ قیدی نیز دارد.
_ یکبار نیز به این مصراعِ حافظ: «علم و فضلی که به چل سال دلم جمعآورد» که رسیدند، پرسیدند: اینجا «علم» و «فضل» دقیقاً یعنی چه؟ و بعد از شنیدنِ سخنانِ ما افزودند: «علم» در متون کهن در مواردی، بلکه بسیاری از موارد، معنایی نزدیک به «علومِ دینی» و «دانشِ فقه» دارد (آنچنانکه در «حوزهٔ علمیه») و «فضل» یا «فضلیات» نیز معنایی درحدودِ سوادِ ادبی و دانشهای بلاغی. و بیهقی آنجا که درکنارِ شرارتها و زعارتهای بوسهلِ زوزنی، میگوید «و فضل جای دیگر نشیند» به این نکته نظر دارد.
در خبرها شنیدم استاد عابدی مشغولِ تصحیحِ کلیاتِ سعدی هستند. بیتابانه انتشارش را انتظارمیکشم. ازآنجاکه در کلاسهای حافظِ ایشان، نکتهسنجیهایی نادر شنیدهام، آرزومیکنم استاد دیرسال و تندرست بزیند و روزی نیز به سراغِ شرحِ دیوانِ خواجه بروند. آن شرح درکنارِ «حافظنامهٔ» استاد خرمشاهی، «شرحِ غزلهای حافظ»ِ زندهیاد استاد هروی و بهخصوص «شرحِ شوقِ» استاد سعیدِ حمیدیان، از دقیقترین شرحهای دیوانِ خواجه خواهدبود. به امیدِ آن روز!
@azgozashtevaaknoon
"روح زمانه و انحطاطِ ذوق"
"حق این است که فقیر بر دیوانِ قصائدِ مرحوم امیرالشعراء [...] مکرر مرورکردم و هرچه خواستم قصیدهای را بر دیگری رجحاندهم، نتوانستم. لاجَرَم از هر حرفی طرفی برداشتم و نگاشتم. از ناظران مستدعی ام که ایرادنگیرند و نفرمایند "فلان قصیده را چرا ترککرده؟" که اگر این ایراد واردآید، باید این بنده بیستهزار بیت قصیده را در این مختصر بنویسم"*
نامِ شاعر را حذفکردم و منبعِ سخن را هم درادامه آوردم تا با ابهامِ موجود، تاثیرِ مطلب دوچندان شود. نویسندهی این تذکره دربارهی منوچهری، ناصرخسرو، سنایی، خاقانی و مسعودِ سعد سخننمیگوید. حتی سخن بر سرِ قصیدهسرایانِ طراز دوم و سوم ادب فارسی نیست. دیوانبیگِ شیرازی اینجا دارد دربارهی هدایتِ طبری یا همان رضاقلیخانِ هدایتِ طبرستانی، جدّ اعلای صادقِ هدایت، سخنمیگوید. هدایت گرچه ادیب، لغوی، بدیعدان، تذکرهنویس و بعضاً شاعرِ عهدِ قاجار بوده اما او در هیچکدام از این زمینهها طرحی نو درنیفکنده و حتی حرفی نو نزده. هدایت شمایلی تمام و کمال از ادیبی مرتجع و البته پرکار و برخوردار از الطافِ ملوکانه در عصر قاجار بودهاست.
ذوقِ زمانه منحط و معیارها ارتجاعی که باشد و پادشاه، فتحعلیشاه یا مظفرالدینشاه که باشد، امیرالشّعراء و ادیباش هم میشود هدایت و سپهر! که گفتهاند "ز آبِ خُرد ماهی خُرد خیزد". و دیوانبیگیِ بینوا حقداشت و میبایست که اینچنین عذرخواهانه نگرانِ نوعِ داوریِ مخاطبان از کیفیتِ گزینشهای خویش باشد. نویسنده چنان خود را در تنگنا میدیده که انگار ناگزیر بوده از دیوان حافظ یا کلیات سعدی نمونههایی برگزیند!
و ما امروز کدام قصیده و حتی کدامین بیت از این امیرالشعراء زمانِ خویش را درخاطرداریم؟!
* (حدیقهالشعراء، سیداحمد دیوانبیگی شیرازی، با تصحیح و تحشیهی استاد عبدالحسین نوایی، انتشارات زرین، ۱۳۶۶، ج سوم، ص ۲۰۶۹).
@azgozashtevaaknoon
"پلنگ و شراب" (در بیتی از بیدل)
بیدلِ دهلوی غزلی دارد با ردیفِ "شراب"، با این مطلع:
به نیم گردشِ آن چشمِ فتنهرنگ شراب
شکست بر سرِ من شیشه صد فرنگ شراب
ازآنجاکه ردیفِ غزل "شراب" بوده مضامینِ مرتبط با شراب در ذهنِ شاعر احضار شده. سخن بر سرِ این بیت و تناسبی است که احتمالاً میانِ "پلنگ" و "شراب" در نظر شاعر بوده:
خمارِ وحشتام از چشمِ آهوان نشکست
مگر به ساغرِ داغام دهد پلنگ شراب
(دیوان مولانا بیدل دهلوی [افست]، تصحیح خال محمد خسته و خلیلالله خلیلی، به اهتمام حسین آهی، کتابفروشی فروغی، ۱۳۷۱، ص ۱۴۵).
در ادبِ فارسی بیشترین مضامینِ درپیوند با پلنگ، "پلنگینهپوشیِ رستم" است و "خط و خالِ" این درنده و "نخوت و غروری" که دارد (و در مضمون "پلنگ و ماه" بازتابهایی یافته) و نیز ماجرای "موش و پلنگ". دربارهی مضمونِ اخیر پیشتر یادداشتی نیز نوشتم.
سالها پیش در حاشیهی این بیتِ بیدل نوشتم "آیا میانِ پلنگ و شراب تناسبی برقرار است؟" بعدها این پرسش در ذهنام شکلگرفت؟ آیا پلنگ به شراب علاقهدارد؟ آنچنانکه مثلاً شرابدوستیِ مار بهکرات در منابعِ کهن بازتابیافته.
بهیاددارم بعدها هرگاه سروکارم به منابعِ جانورشناسی، عجائبنامهها و حتی دانشنامههای عمومی میافتاد، همواره گوشهی چشمی به این مطلب داشتم. در فرهنگِ اشارات اثرِ استاد شمیسا و نیز فرهنگنامهی جانوران تالیفِ خانم دکتر منیژه عبداللهی نیز نشانی از این نکته نیافتم.
این روزها که تاریخِ حبیبالسّیر میخوانم در بخشی با عنوان "ذکر برخی از غرائب و اوصاف و امور" نکتهای در تاییدِ آن حدس یافتم:
"و پلنگ را با شراب آنمقدار محبت است که اگر به خمخانه رسد چندان بیاشامد که او را شعور نمانَد و گرفتار گردد" (خواند امیر، تصحیح استاد محمد دبیرسیاقی، کتابفروشی خیام، چ دوم ۱۳۵۳، ج چهارم، ص ۶۸۹).
حتماً دیدهاید رندانی را که مُسکرات به چهارپایان و پرنده و خزنده مینوشانند و از چپوراسترفتن و تلوتلوخوردنشان فیلممیگیرند و پربازدید نیز میشود. چهبسا قدما با همین ترفند پلنگ نیز شکارمیکردند. و از اینگونه هنرها از ما اشرفِ مخلوقات هیچ بعید نیست!
@azgozashtevaaknoon
«ممارستهای شاملو در سنت»*
شاملو در دفترِ «آهنگهای فراموششده» (۱۳۲۶) که مجموعهای است حاویِ قطعاتِ منثورِ شاعرانه، چند قطعهٔ ترجمهشده و نیز تجربههایی در حیطهٔ شعرِ نوقدمایی، شعری دارد با عنوانِ «بوجهلِ من» (۱۳۲۶). او این قطعه را به نیما تقدیمکردهاست. نیما نیز شعری با همین عنوان دارد که اینگونه آغازمیشود:
زندهام تا من، مرا بوجهلِ من در رنج دارد
این قطعهٔ نوقدماییِ شاملو، بهرغمِ زبانِ نسبتاً کهن و تأثیرپذیریِ مضمونی از شعرِ نیما، یکی از زیباترین و قدرتمندترین قطعاتِ این دفتر است. بندهایی از آن:
درختِ کجی هست در باغِ من
که از ارّه و تیشه باکیش نیست
نه از باد و طوفان گزندیش هست
نه از برف و بارانَش اندیشهای است
درختی است خشکیده و زشت و کج
که از تربیت هیچ نابُرده بوی
بسی باغِ من دلگشا بود و خوب
گر این شاخهٔ بد نبود اندروی [...]
به «بوجهلِ» من مانَد این شاخِ کج
کزو مر مرا هیچ تدبیر نیست
گر او شاخه باشد تبر تربیت
تبر را بر او هیچ تأثیر نیست!
این قطعه درعینِحال نشانمیدهد شاملو بهرغمِ تمامیِ موضعگیریهایش علیه سنت، در بیستدوسالگی تاچهاندازه بر سنتهای شعرِ گذشته تسلطداشتهاست. تنها در بندِ دوم از این ابیات است که واژهٔ «خوب» اندکی نابجا بهکاررفته و با فخامتِ زبان و لحنِ فاخرِ شعر تناسبی ندارد. اهمیتِ دیگر این قطعه در آن است که درکنارِ چند تجربهٔ قدماییِ دیگر (ازجمله قصیدهٔ «نامه») نشانمیدهد شاملو نیز همچون نیما و اخوان در دورههای تکاملیافتهترِ شعرش بهخوبی از ظرفیتهای حماسیگونه و لحنِ عتابیخطابیِ قصائدِ فاخرِ فارسی بهرهبردهاست. لحنِ حماسیگونهٔ شعرِ معاصر تاحدّ زیادی وامدارِ طنطنه و ضربآهنگِ قصائدِ شاعرانی چون ناصرخسرو، سنایی، مسعودِ سعد، خاقانی و ... است. این لحن و زبان و بیانِ حماسی همان مزیتی است که نیما در نامهی مشهورش به شاملو آن را ستودهاست.
* بخشی از اثرِ نویسنده: در تمامِ طولِ شب (بررسیِ آراء نیما یوشیج)، انتشاراتِ مروارید، چ دوم، ۱۳۹۷، صص۸_۳۱۷.
@azgozashtevaaknoon
"یارِ دیرینه و شراب کهن"
دربارهی توجه به دوستانِ دیرین و دانستنِ قدرِ یارانِ کهن، ابیات و عبارات و مضامینِ فراوان (از شاهنامه تا آثارِ امروز) پرداختهشده. ازجمله، این عبارتِ مشهورِ قابوسنامه: "دوستان کهن را برجای همیدار". نیز در همان کتاب آمده: "چون دوستِ نو گیری، پشت بر دوستانِ کهن مکن". یا این مصراعِ خاقانی در سوگِ فرزندش، خطاب به دوستانِ کهن: "به غمِ تازه شمایید مرا یارِ کهن". حافظ نیز تحملِ بیوفاییِ یارانِ کهن را دردناکتر دانسته:
فکرِ عشق آتشِ غم بر دلِ حافظ زد و سوخت
یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد؟!
صائب، دوستیِ با یارِانِ کهن را همچون شرابِ دیرینه دلپذیر میداند:
شرابِ کهنه و یارِ کهن را
غنیمتدان چو ایامِ جوانی
و بهتر از صائب بهگمانام میرزا مومن (از شاعرانِ عهدِ صفوی) با بهرهگیری از آرایهی "استثناء منقطع" این مضمون را پرورانده:
جز الفت و دوستی که نو میگردد
از استعمال کهنهگردد هرچیز!
(تذکرهی نصرآبادی، محمدطاهر نصرآبادی، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸، ج ۱، صص ۶۶۱).
این نمونه هم از ملکالشعراء بهار که همان مضمون را بازسرایی کرده:
بجو یار نو، از کهن دوستان
که چون می کهن گشت، نیکو است آن
کهن یار همچون می لالهرنگ
که هرچ آن کهنتر، گرانتر به سنگ*
* اغلبِ نمونهها را در "گنجور" یافتم.
@azgozashtevaaknoon
«سعادتبار» (از نکتههای نگارشی) [۲۴]
در «فرهنگِ بزرگِ سخن» ذیلِ مدخلِ «سعادتبار» آمده: «سعادتمندکننده؛ موجدِ سعادت؛ مبارک: این وصلتِ سعادتبار را تبریکمیگویم». و در پایان نیز این نمونه از برگردانِ استاد محمدِ قاضی از دُن کیشوت نقل شده: «اینهمه وعدههای سعادتبار به من دادی» (انتشاراتِ سخن، ۱۳۸۱، ج ۵، ص ۴۱۸۵).
اما ازآنجاکه «بار» (پسوندِ ساختهشده از بنِ فعل»)، بارِ معناییِ منفی دارد و با سعادت در تناقض است، واژهٔ «سعادتبار» از منظرِ معنایی خالیازاشکالی نیست. در «فرهنگِ بزرگِ سخن» پساز «سعادتبار»، مدخلِ «سعادتبخش» آمده که واژهای است درست و رسا و بهقاعده. حال اگر از ترکیبِ زیان و «بخش»، واژهٔ «زیانبخش» را بسازیم و بهکارببریم (آنچنانکه برخی بهکارمیبرند)، معنا و کاربردِ چندان درستی ندارد؛ اما بهکاربردنِ واژهٔ «ثمربخش» اشکالی ندارد.
توضیح آنکه پسوندِ «بار» اگر به اسمِ ذات افزودهشود، واژهٔ ساختهشده بارِ معناییِ گوناگونی (مثبت/ منفی) خواهدیافت، واژههایی که در سراسرِ ادبیاتِ فارسی کاربرد داشته و دارد:
مثبت: شکوفهبار/ گهربار
منفی: غمبار/ خونبار
تاآنجاکه جستجوکردهام افزودنِ پسوندِ «بار» به اسمِ معنی، غالباً واژههایی با بارِ معناییِ منفی میسازد:
اسارتبار/ اهانتبار/ تأسفبار/ حسرتبار/ حقارتبار/ خسارتبار/ خفّتبار/ رقّتبار/ زیانبار/ شرارتبار/ شقاوتبار/ فلاکتبار/ کسالتبار/ مشقّتبار/مصیبتبار/ ملامتبار/ نفرتبار.
ازهمینرو واژهٔ «سعادتبار»، چندان معنا و ساختِ بههنجاری ندارد؛ همانگونه که بهکاربردنِ نمونههایی مانندِ «شرافتبار»، «کرامتبار»، «اصالتبار»، خالیازاشکالی نخواهدبود. جز نیما دیگران نیز گاه سعادتبار را در معنای منفی بهکاربردهاند: "زندگیِ نو و سعادتبارِ ما چندبار تکرار شد" (۱۹۸۴، جورج اورول، ترجمهی صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چ سوم، ۱۳۶۷، ص ۶۴).
این قاعده گاه در دیگر پسوندها نیز مصداق دارد. نمونهرا وندِ «ناک» که میدانیم اغلب به اسمِ معنی میپیوندد، گویا بیشتر واژههایی با بارِ معناییِ منفی و ناخوشایند میسازد:
اندوهناک/ غمناک/ دردناک/ خطرناک/ هولناک/ اسفناک.
البته در متونِ کهن گاه «ناک» همراهبا اسمِ ذات نیز میآید. واژهٔ «ابرناک» که در «فرهنگِ بزرگِ سخن»، (بهنقلاز «لیلی و مجنون») آمده، چندان عجیب نیست؛ اما در همین فرهنگ، شاهدمثالهایی از التّفهیمِ بیرونی و هدایةالمتعلّمینِ اخوینی، در مدخلِ «گوشتناک» (چاق/فربه) آمده که برای مخاطبِ امروز تاحدّی غریب مینماید. همچنین است واژهٔ «شیرناک» (مکانِ دارای شیر) که در التّفهیم نیز بهکاررفتهاست. ناگفتهنماند در زبانِ امروز گرچه واژهای همچون «نمناک» نیز داریم (که از پیوند «ناک» با اسمِ ذات ساختهشده) اما شمارِ چنین واژههایی درقیاسبا واژههایی همچون «اندوهناک» و «وهمناک» ناچیز است.
با این توضیحات گمانمیکنم در این سطرها از منظومهٔ «مرغِ آمینِ» نیما نیز اشکالِ پیشگفته در واژهٔ «عزّتبار» دیدهمیشود:
«مرغ میگوید:
_ «زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
ناخوشیّ آدمیخواری.
وز پسِ روزانِ عزّتبارشان
باد با ننگِ همین روزان نگونساری!»*
(مجموعهٔ کاملِ اشعار، تدوین: سیروسِ طاهباز، انتشاراتِ نگاه، چ چهارم، ۱۳۷۵، صص ۴_۴۹۳).
همچنین است این بیت از شعرِ بازارِ کرمانِ استاد باستانی پاریزی:
مرا ماندهاست اینجا دل به راهِ چشم و ابرویی
که عالم میزند چشم از اشاراتِ حیابارش
(گنجعلیخان، نشر علم، چ سوم، ۱۳۸۶، ص ۲۸۷).
* در متن «نگونسازی» آمده.
@azgozashtevaaknoon
«سیمین بهبهانی» (بهمناسبتِ زادروزِ شاعر)
خلّاقیت با خیالبافی و در خلأ شکلنمیگیرد، بلکه محصولِ مطالعه و تجربهگری و ممارست و نیز مداومت است. البتهکه اینهمه بی «سرِ سوزن ذوقی» درحکمِ هبأً منثورا است. آری، هیچ فرآوردهای بی پیشینه و فرایندی امکانِ ظهورنمییابد. مروری کوتاه بر زندگیِ سرآمدانِ عرصهٔ فکر و فرهنگ از این حقیقتِ مسلّم، حکایت دارد.
سیمینِ بهبهانی، همچون پروینِ اعتصامی، دخترِ مترجمی نامدار (عباس خلیلی) بود؛ مترجم و دولتمردی که صاحبامیازِ مجلهای مترقّی («اقدام») نیز بود و به بازتابِ حوادثِ عرصهٔ اجتماع و سیاست نیز آشکارا گرایشداشت. مادرِ سیمین نیز بانویی فرهیخته و فرهنگدوست بود. اشاراتِ فراوانِ اساطیری، قرآنی و ادبی در شعرِ او از چنین سرچشمههایی سیراب میشدهاست. سالها آموزگاری نیز این اندوختهها را در او نهادینهکردهبود. در روزگارِ ما، کمتر بانویی همزمان اینگونه به مجموعهٔ فرهنگِ گذشته و امروزِ ما اشرافداشتهاست.
شعرِ اجتماعیِ سیمین گرچه گاه همچون تازیانهای است، اما اغلب مرهمی از مهرِ مادری نیز بر زخمگاهِ مخاطب مینهد. شعرِ سیمین معترض است اما کمتر خشونت را بازتولید و تکثیر میکند.
سیمین چهارپاره نیز میسرود اما در عرصهٔ غزل بیشتر و خوشتر درخشیدهاست. غزلهای سیمین نیز گرچه غالباً در پیکره، مفردات و گاه حتی مولفههایی از نحو وامدارِ ادبِ کهن است، اما در عاطفه و محتوا امروزین و نوین است. درست است که او کمتر نو حرفمیزند، اما همواره تحفههایی از حرفهای نو در آستین دارد. ازهمینرو نامِ او بهعنوانِ یکی از غزلسرایانِ معتبرِ سدهٔ اخیر در ذهنِ مخاطبانِ جدّیِ شعرِ امروز ثبتشدهاست.
بخشی از بدایعِ سیمین بهویژه در دوسهدههی پایانِ شاعریاش، در ابداع یا بهکارگیریِ اوزانِ کمکاربرد نهفتهاست؛ همان مولفهای که موجب شد او را نیمای غزلِ امروز بخوانند. البته حسینِ منزوی دیگر مدّعیِ نوآوری در این عرصه، در نوشتههایش (ازجمله در مقدمه از شوکران و شکر) گلهگزاریهایی از سیمین کرده و فضلِ تقدّم خویش را در بهکارگیریِ برخی از اوزانِ نو یا کمکاربرد، یادآورشدهاست. بدایع و تجربهگریهای سیمین در این عرصه، همواره توفیقی یکسان نیافته و گاه این نوجوییها توسنِ شعرِ او را به گریوههایی ناهموار و سکتههایی ثقیل و ناگوار نیز کشاندهاست؛ تا بدانجا که شاعر خود گاه بهناگزیر وزنِ غزلها را در پانوشت آورده تا مخاطبِ کمترآشنا بر آن سوار شود.
سیمین نیز همچون بسیاری از شاعرانِ نسلِ اول و دومِ امروز، شعرش (اغلب در قالبِ چهارپاره) را با رمانتیسم و بازتابِ مصائبِ زندگیِ روسپیها، بینوایان، دزدان، یتیمها و ... آغازکرد. او اندکاندک به غزلِ امروز (در مایههای شهریاری و ابتهاجیاش) گرایید. هرچند رسوباتی از نگرشِ رمانتیکیِ سیمین را در دیگر دورههای شعرش نیز میتوان سراغگرفت (قطعهی فعل مجهول در «رستاخیز») اما در بحبوحهٔ دگرگونیهای انقلاب و سپس جنگ، او بهگونهای جدی به شعرِ اجتماعی رویآورد. مجموعهٔ «خطی از سرعت و از آتش» سرشار از اینگونه غزلها است.
نکتهٔ آخر اینکه جانمایهٔ شعرِ سیمین هیچگاه از حضورِ انسان و دغدغههای آدمی تهی نیست: عشقها، غمها، شادیها و آزادیها.
@azgozashtevaaknoon
دوستدارانِ دقائق و ظرائفِ وزنِ شعرِ نیمایی میتوانند این پوشهی شنیداری را بشنوند و از آن بهرهها ببرند.
همپوشانی وزنها و بهرهگیری برخی شاعرانِ امروز (بهویژه فروغ) از این امکانِ وزنی موضوعی بسیار فنّی و نیز اساسی است.
گرچه با همهی سخنانِ استاد ساعد باقری موافق نیستم و معتقد ام در بسیاری از موارد نیما به تبعیت از قاعدهی "تخفیف" و "تشدید" (که بهویژه در سبکِ خراسانی مرسوم بوده) این خروج یا تخطّی از وزنها را برای خود توجیه یا پذیرفتنی میکرده. در همین قطعهی "ققنوس" بسیاری از سطرها با قاعدهی "تشدید" یا "اشباع" میزان و موزون میشود.
پیشتر در نقدِ "کلیات نیما" (به کوشش سیروس نیرو، کتابسرای تندیس، ۱۳۸۳) این مطلب را نشاندادهام: "تصحیح و ویرایش یا تخریب و ویرانش" مجلهی گوهران، شمارهی سیزدهم و چهاردهم [ویژهی نیما یوشیج]، پاییز و زمستان ۱۳۸۵، ج اول، صص ۷۷_ ۱۶۷.
@azgozashtevaaknoon