bekhodat1aeman1d | Unsorted

Telegram-канал bekhodat1aeman1d - به خودت باور داشته باش

11285

بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399

Subscribe to a channel

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و چهار

بهار خندید و آرام پشت سرش راه افتاد. کنار در ایستاد، دست به سینه زد و گفت ببینم جناب آشپز، اول چقدر پاک کار می‌ کنی!
منصور با دقت موادی را که نیاز داشت از قفسه‌ ها بیرون کشید، روی میز چید گوشت را تمیز شست و برنج را در ظرف گذاشت تا تر شود حرکت‌ هایش چنان مرتب و منظم بود که بهار با حیرت گفت من فکر می‌ کردم فقط ظاهرت شیک است، حالا می‌ بینم در کار آشپزخانه هم استاد هستی!
منصور خندید، به سمت او آمد، با دو انگشت بینی‌ اش را به نرمی فشار داد و گفت اگر تو نبودی، این آشپزخانه هنوز بوی زندگی نمی‌ داد.
بهار از شرم سرش را پایین انداخت. در آن میان، منصور گه‌ گاهی کنار دیگ می‌ آمد، سپس ناگهان باز می‌ گشت، بهار را از پهلو می‌ گرفت، او را می‌ چرخاند، روی صورتش بوسه ‌ای میزد، و با نگاهی شیطنت ‌آمیز بر می‌ گشت به کارش ادامه میداد.
وقتی قابلی پخته شد، عطرش خانه را پر کرد. میز را با هم چیدند، و در سکوتی عاشقانه غذا خوردند، با لبخند، با نگاه‌ هایی که هزار حرف داشتند.
بعد از غذا، منصور ریموت تلویزیون را گرفت و کنار بهار روی مُبل نشست. فلمی را که هر دو دوست داشتند پخش کرد. سر بهار روی شانه‌ اش بود که ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور موبایل را برداشت، نگاهی به صفحه ‌اش انداخت و گفت بهادر است.
تماس را وصل کرد، چند جمله با احترام و صمیمیت گفت، و وقتی تماس را قطع کرد، به بهار خیره شد و گفت ما را برای غذای چاشت فردا دعوت کرده است.
بهار با شوق گفت خیلی دلم برایش تنگ شده بود…
منصور اخم کوچک و نمایشی کرد و گفت یعنی چی؟ چرا برایم نگفتی؟ هر وقت دلت تنگ شد، بگو. یا بهادر را به اینجا دعوت می‌ کنیم، یا خود ما به آنجا میرویم. من نمی‌ گذارم دلت تنگ بماند، عزیز دلم.
بهار آهسته لبخند زد، دستی به موهایش کشید و گفت تو چقدر مهربان هستی…
منصور او را به آغوش کشید، آرام گفت و تو دلیلی برای همهٔ مهربانی‌ های من هستی، بهارم…

نوت: به نظر شما منصور به وعده ای که به بهار داد ایستاده خواهد بود؟ و شما آینده ازدواج این دو نفر را چگونه بررسی میکنید؟

لایک❤️

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

📘#حکایت_بهلول_دانا

به بهلول گفتند : تقوا را چگونه توصیف میکنی؟
گفت : اگر بخواهی بر روی زمینی که پر از خار است راه بروی چگونه قدم بر میداری ؟
پاسخ دادند : با احتیاط قدم بر میداریم.
گفت : در دنیا نیز چنین عمل کنید و از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید 🌷

آری گناهان کوچک و بزرگ مانند خارهایی است که در مسیر حرکتمان وجود دارد و باید با احتیاط از کنارشان بگذریم.

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

#حدیث_کوتاه

#قسمت ۱۹۱

✅از ابو الدرداء رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:

✔️مَا شَيْءٌ أَثْقَلُ فِي مِيزَانِ الْمُؤْمِنِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مِنْ خُلُقٍ حَسَنٍ، وَإِنَّ اللَّهَ لَيُبْغِضُ الْفَاحِشَ الْبَذِيءَ

♥️«هیچ چیزی در روز قیامت در ترازوی  شخص مؤمن همانند اخلاق نیک سنگینی نمی‌کند و خداوند از شخص ناسزاگوی زشت گفتار متنفر است»

#سنن‌ابو‌داود4799

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ


         

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

زندگی هر چقدر هم که
بد به نظر برسه
همیشه کاری هست که بشه
انجام داد و توش موفق بود.
تا زمانی که زندگی هست
امید هم هست

❤️سلام
❤️صبحتان بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

همواره به آنچه داری و آنچه نداری قانع باش ...
به راستی هر چیزی را که داری از بخشش و کرم خداوند متعال است...
و هر چه را که نداری از تقدیر و حکمت الهی است.


#شب تان_خدایی💙

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و دو

منصور ساکت شده بود، طوری که نفسش بند آمده باشد.
بهار گفت من دیوانه شده‌ ام چون تمام روز در این خانه نشسته‌ ام و دلم خوش است که مرد زندگی‌ ام مرا دوست دارد، اما وقتی لبخند تو را کنار زن دیگری تصور می‌ کنم، قلبم می‌سوزد…
اشک در چشمانش حلقه زد اما اجازه نداد بریزد.
سکوتی میان‌ شان افتاد سکوتی سنگین‌ تر از هر فریاد.
پاهای بهار بی‌ صدا روی فرش نرم حرکت کردند، گویی هر گام، تکه‌ ای از دلش را پشت سر می‌ گذارد. آهسته از کنار مبل عبور کرد، اما در آستانهٔ راهرو مکث کرد. طوری که چیزی درونش هنوز نیم‌ جان نفس می‌ کشید، هنوز امیدی کوچک در میان تاریکی سوسو میزد.
سرش را نیمه‌ چرخاند، نگاهش را به سوی منصور فرستاد، نگاهی لبریز از اندوه و انتظار، و با صدایی آرام اما زخمی گفت من از تو فقط صداقت خواسته بودم، نه پنهان ‌کاری…
من نیامدم که میان تو و پسرت قرار بگیرم، ولی تو نباید بگذاری من سایه‌ ای باشم در زندگی خودم.
اگر هنوز چیزی در دل تو برای گذشته مانده، اگر هنوز جای زنی در خاطراتت روشن‌ تر از حضور من است…
بهتر است برایم بگویی تا من بیشتر از این به این زندگی مشترک امیدوار نشوم.
لحظه‌ ای در سکوت، اشک‌ های بی‌ صدا از گوشهٔ چشمانش لغزیدند، بعد رویش را گرفت و با قامت افتاده و دلی سنگین، داخل اطاق خواب رفت.
صدای دروازه که بسته شد، برای منصور صدای شکستن چیزی بود… چیزی به اسم «اعتماد» که آرام و بی‌ صدا فرو ریخته بود.
منصور مات و بی‌ حرکت وسط صالون ایستاده بود، نگاهش خیره به جایی که لحظه ‌ای پیش قامت باریک بهار در آن ناپدید شده بود. سکوت خانه برایش فریاد می‌ زد. دیوارها صدای شکستن دل بهار را پژواک می‌دادند. لب‌ هایش خشک شده بودند. انگشتانش بی‌ اختیار به هم گره خوردند و قلبش با هر تپش، سرزنشش می‌ کرد.
بی‌ درنگ به‌ سوی اطاق خواب رفت. در را آرام باز کرد. بهار پشت به او، کنار پنجره ایستاده بود. شانه‌ هایش اندکی می‌ لرزیدند. شاید از بغضی فروخورده، شاید از سردی‌ ای که در دلش راه یافته بود.
منصور چند قدم نزدیک شد.

لایک ❤️

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

وارد خانه اش که شدم، عطر بهارنارنج مستم کرد
خانه بوی بهشت می داد

دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت.
لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد
«این قانون من است، چای که مرغوب نباشد، چیزی به آن اضافه می کنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی،
شده چند پَر بهارنارنج،
چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند...»
فنجان را برداشتم و کمی از چای نوشیدم، خوب بود،
هم عطرش، هم مزه اش.

لبخند زدم:
«قانون کارآمدی داری...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت،
باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید.

یک جایی اما کار سخت تر می شود، برای آرامش خیال، گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکش کنی.
مثل کیسه شن های آویزان از بالون،
بالون برای اینکه بالا برود، باید سبک شود،
باید کیسه شن ها را پرت کنی پایین،
بعد اوج می گیرد، بالا می رود

توی زندگی هم گاهی لازم می شود چیزهایی را از خودت دور کنی
یک حرفهایی را
فکرهایی را
خاطراتی را

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۹۰

✅از ابوهريره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: (حدیث قدسی)

🌺«أعْدَدْتُ لِعِبادِي الصَّالِحِينَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ، ولا أُذُنٌ سَمِعَتْ، ولا خَطَرَ علَى قَلْبِ بَشَرٍ»

❤️«برای بندگان صالحم آن چه را که چشم ندیده و گوش نشنیده و به قلب بشری خطور نکرده است
آماده کردم»💙

#صحيح‌بخاری٧٤٩٨

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ


         

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

• گاهی وقتا باید آروم بود
و همه چیزو سپرد دست خودش •
اون که واسه ما بد نمی خواد....🪴♥️

صبح عزیزدلم ❤️

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

            هدیه‌های‌ خدا زيبا هستند
                 و تو زيباترين آنهایی
           🫀¦⇠#یارسولﷲﷺ🥰🌱

الَّلهُمَ‌صَلِّ‌ۈسَلّمْ‌علَےَِٰنبيّنَآ‌مُحَـَّـمَّدٍﷺ✨
                    

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏با واکنش های قشنگ تان پست های مارا جذابیت ببخشید 😊❤️♥️

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

امروزهرثانیه‌گنجینه‌ای‌ازحسنات‌دارد
پس‌برپیامبر«ص»بسیاردرودبفرستید🥰🤍

اللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّد وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّد🤲🏻💗

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

             ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز  جمعه

🌻  ۱۳/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۴/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۸/محرم/۱۴۴۶قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و یک

منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن.
بهادر با تلو‌تلو خوردن از جا برخاست، رو به‌ روی منصور ایستاد و گفت از زندگی ما برو بیرون. دخترم را فراموش کن.
منصور نیز برخاست، مقابل او ایستاد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت اگر چیز دیگری می‌ خواستی، قبول می‌ کردم… اما این یکی را نه. چون بهار همهٔ زندگی من است. نمی‌ توانم او را تنها بگذارم. می‌ خواهم با او ازدواج کنم و قسم میخورم خوشبختش سازم.
رگ‌ های گردن بهادر متورم شد، با خشم گفت او خیلی از تو کوچکتر است! خجالت نمی‌ کشی؟
منصور سکوت کرد. لحظه‌ ای سکوت سنگین بر حیاط سایه انداخت.
بهادر پس از چند قدم در حیاط، دوباره مقابل منصور ایستاد و گفت خیلی خوب… اما یک شرط دارم. اگر قبول کنی، دخترم را به تو می‌ دهم.
منصور نگاه پرسش‌ گرانه‌ ای به او انداخت.
بهادر با بی‌ شرمی گفت پنجاه هزار دالر می‌ خواهم… و در کنارش، قرض‌ هایی را که از تو گرفته‌ ام ببخش.
منصور لبخندی زد، آرام ولی زخم‌ زننده گفت فقط همین؟ اگر همه چیزم را هم می‌ خواستی، باز هم قبول می‌ کردم. چون او برایم از هر چیزی باارزش‌ تر است. قبول… هرچه می‌ خواهی، به تو می‌ دهم. فقط هرچه زودتر رضایت بده تا با بهار نامزد شوم.
بهادر بی‌ خیال شانه ‌ای بالا انداخت و گفت اختیار داری. من پولم را می‌ خواهم، باقی‌ اش به خودتان مربوط است.
منصور لحظه‌ ای به او نگریست و با لحن آرام اما پر از تحقیر گفت چقدر حقیر شدی، بهادر… دخترت برایت هیچ ارزشی ندارد؟
بعد بی‌ هیچ حرف دیگری، با گام‌ های استوار به سوی ساختمان شفاخانه برگشت.
صدای خطبهٔ نکاح در فضای اطاق پیچیده بود.
مرد پرسید دوشیزه بهار، فرزند بهادر، وکیل مهرت کیست؟
بهار چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. پرسش برای بار دوم تکرار شد. او لب باز کرد و گفت پدرم.
چند دقیقه بعد، صدای مبارک باد گفتن‌ ها بلند شد. زنی میان‌ سال که عمهٔ منصور بود با چهره ‌ای بشاش به سوی بهار آمد، نگاه مهربانی به او انداخت و گفت دخترم، مبارک باشد.
بهار آرام زیر لب گفت تشکر.
زن نگاهی به بانوی سالمندی که میان مهمانان بود انداخت و گفت مادر جان، برای عروستان مبارک باد نمی‌ گویید؟
زن مسن، که مادر منصور بود، با اکراه از جایش برخاست. نگاهی سرد به عروس تازه‌ اش انداخت و با لحنی ساختگی گفت خوشبخت شوی.
بهار از جا برخاست، دست او را با احترام بوسید و گفت تشکر مادر جان.

ادامه فردا شب ان شاءالله

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

مردم #هرات دوباره حماسه می‌آفرینند!

امروز و فردا جمعه جوانان هرات درنظر دارند که برای کمک به مهاجران و انتقال‌ هموطنان‌شان به شهر از اسلام قلعه، به نقطه‌ی مرزی بر‌وند ان شاءالله!

چه جوانان باغیرتی!
برای هماهنگی با شماره‌های زیر تماس بگیرید:

0728462867
0792363666

هرات تایمز

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

همیشه خوب باش...

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

خـداوندا ترسهـای بی دليل مان را
ڪہ ريشہ در باور ضعيف مان دارد
از ما بگـير.جاری ڪن چشمہ‌ايی
از آرامشِ بی مثال خودت را
بر قلب مان،،،
و همیشہ ڪنارمان باش تـا يـادمان
بماند اول و آخرفقط تـویی...♥️

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

تو هرگز تنها نیستی،خداوند
از رگِ گردن به تو نزدیکتر هست.!

نااُمید نباش زیرامشکل های امروز
پاداشِ فردا هستند!!!
الحمدلله فی کل حال🩷

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

             ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز  دوشنبه

🌻  ۲۳/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۴/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۸/محرم/۱۴۴۶قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و سه

و با آرامی گفت بهار…
بهار تکان نخورد.
منصور گفت عزیزِ دلم، مرا ببخش میدانم من اشتباه کردم. نفهمیدم چه‌ طور باید بگویم، نمی ‌خواستم ناراحتت کنم. فقط خواستم با پسرم لحظه‌ ای باشم اما فراموش کردم که قلب کسی را با خودم دارم که با تمام وجود به من تکیه کرده و باید مواظب قلبش باشم.
آه کشید، نزدیک‌ تر رفت و پشت سرش ایستاد. صدایش آرام ‌تر شد، مثل کسی که می‌ ترسد چیزی را برای همیشه از دست بدهد.
آرام ادامه داد من هرگز، بهار، هرگز به عقب نگاه نکرده‌ ام… پرستو، گذشتهٔ من است، ولی تو… تو تمام آیندهٔ منی. اگر دلت لرزید، اگر ناخواسته ترا ناراحت ساختم از ته قلبم معذرت می‌ خواهم.
دستش را به‌ آرامی روی شانهٔ بهار گذاشت و گفت برگرد نگاهم کن. بگذار از نگاهت بفهمم که مرا بخشیده‌ ای.
لحظه‌ ای گذشت. بهار آرام برگشت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. نگاهش را بالا آورد، به چشمان مردی که کنارش ایستاده بود و لرزش در صدایش پنهان نکرد گفت من از تو نمی‌ خواهم که تمام گذشته‌ ات را فراموش کنی، منصور فقط می‌ خواهم با من، صادق باشی.
منصور با دستانش صورت بهار را قاب گرفت، پیشانی ‌اش را آرام بوسید.
و با محبت گفت وعده می‌ دهم از امروز، هیچ رازی میان ما نخواهد بود. تو نوری هستی که دلم سال‌ ها به دنبالش بود. دیگر نمی‌ گذارم ابرهای گذشته این نور را پنهان کنند.
بهار سرش را بر سینه‌ اش گذاشت. نفس‌ هایش آرام شد، شانه‌ های لرزانش آرام گرفتند.
منصور در حالیکه هنوز بهار در آغوشش بود به نرمی خندید و گفت من می‌ خواهم امشب برایت آشپزی کنم.
بهار از آغوش او بیرون شد با تعجب چشمانش را کمی گشاد کرد و لب زد تو؟ تو آشپزی می‌ کنی؟
منصور با همان لبخند محوی که همیشه نشانی از شوخی و صداقت با هم داشت، گفت من مسافری کشیده‌ ام، بهار جان! در این سال‌ ها هر چه که بخواهی، یاد گرفتم از شستن لباس گرفته تا پختن نان خشک. آشپزی که پیشکش!
با چشمکی شیطان‌ آمیز ادامه داد چی دوست داری برایت پخته کنم؟
بهار چند لحظه فکر کرد. بعد لبخندی زد که مثل باز شدن گل نرم و خوش‌ بو بود و گفت هر چی که خوبتر پخته می‌ کنی.
منصور با شوق دست‌ هایش را به هم کوبید و گفت پس امشب قابلی پلو می‌ خوریم! از آنهایی که بویش هم آدم را دیوانه می‌ سازد.
بعد به سمت آشپزخانه رفت و درحالی‌که آستین ‌هایش را بالا میزد، با خنده گفت ریس صاحب منصور، حالا در مقام آشپز منصور حاضر خدمت است!

لایک❤️

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

رمز عبور از سختی‌ها♥️🍃

به خدا قسم این یک رمز است🙂

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

•💜☔️•
فاصله بین تو و اهدافت،
یک کلمه پنج حرفیه:
 
#اراده💪

این فاصله رو پرکن✌️
باور کن هدفهات از اون چیزی که
فکر میکنی ، به تو نزدیکترن..!👌🙂


💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

باوردارم،که‌خداهمیشه‌خوبه
حتی‌وقتایی‌که‌زندگی‌بدمیشه. . .!'💕
روز تان خوش ☺️

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

             ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز  یکشنبه

🌻  ۲۲/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۷/محرم/۱۴۴۶قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

اگه مدتهاست قصد تغییر را داری! امروز با یه بسم الله محکم و پر انرژی شروع کن دوست خوبم!



به خودت القا کن که من می خواهم پس می توانم✓
من شروع می کنم و حتماً موفق می شوم.✓
من به خود اعتماد کامل دارم✓


از تلقین منفی به خود به شدت اجتناب کنید و بدانید که بسیاری از افراد در سن بالاتر از شما، فقط با توکل بر خدا و همت بلند توانستن ...🤛
✊💪
💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۱

✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

❤️ " لِكُلِّ نَبِيٍّ دَعْوَةٌ مُسْتَجَابَةٌ، فَتَعَجَّلَ كُلُّ نَبِيٍّ دَعْوَتَهُ، وَإِنِّي اخْتَبَأْتُ دَعْوَتِي شَفَاعَةً لِأُمَّتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ، فَهِيَ نَائِلَةٌ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، مَنْ مَاتَ مِنْ أُمَّتِي لَا يُشْرِكُ بِاللَّهِ شَيْئًا ".

🤲هر پیامبر، یک دعای مستجاب دارد. و همه‌ی پیامبران در دعاهایشان شتاب کردند اما من دعایم را برای شفاعت امتم در روز قیامت ذخیره کردم. به خواست الهی، شفاعت من شامل حال افرادی از امتم می‌شود که بدون شرک بمیرند.

#صحيح‌مسلم491

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ
ص

  

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

👈روزهای رفته ...
ﺑﻪ ﭼﻮﺏ کبریت‌ های ﺳﻮﺧﺘﻪ می‌مانند؛
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ می‌خواهی ﺑﮑﻦ،
ﺁن‌ها ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺷﻦ نمی‌شوند !

ﻓﻘﻂ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺁنها ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ میکند
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ بیهوده ﻧﺴﻮﺯﺍﻥ،
زندگی را رنگی تازه بزن…👌

صبح جمعه تان نورانی 😍

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

💫در این شب زیبـا
✨آرزو مے ڪنم
💫همه خوبے هاے دنیا
✨شامل تک تک لحظات تان باشه

💫 شب تان بخیر
✨درپناه خدای مهربان

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت

اشک‌ های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی…
منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم.
بهار با چشمان نیمه ‌بسته به اطراف نگریست و با صدایی آرام و گرفته پرسید پدرم کجاست؟
منصور با لحنی آرام، آمیخته با دلسوزی و اطمینان گفت نگران نباش او همین‌ جاست.
در همین هنگام دروازهٔ اطاق گشوده شد و داکتر با روپوش سفید و لبخندی ملایم وارد شد. به سوی بستر بهار آمد و با صدایی گرم پرسید حالت چطور است دخترم؟
بهار با تلاشی برای لبخند، پاسخ داد بهتر هستم تشکر.
داکتر پس از معاینهٔ مختصر سری تکان داد و گفت خیلی خوب، حالت رو به بهبود است. امشب را باید همین‌ جا بمانی، ولی اگر دواهایت را به وقت بخوری، ان‌ شاءالله فردا میتوانی به خانه برگردی. بعد از ختم دواها هم باید یکبار دیگر برای معاینه بیایی.
بهار با ادب گفت چشم، داکتر صاحب.
داکتر با رضایت از اطاق بیرون رفت. منصور چند لحظه خاموش ماند و بعد به نرمی به سوی بهار خم شد و گفت حالا استراحت کن، من هم بیرون میروم، ولی نترس تنهایت نمی‌ گذارم.
چشمان بهار برای لحظه‌ ای پر از ترس شد، طوری که سایه‌ های گذشته باز به سراغش آمده بودند. منصور با لبخند دلگرم‌ کننده‌ ای ادامه داد عزیز دلم، من اینجا هستم همیشه هستم نترس.
بهار لبخند کمرنگی زد، چشمانش را بست و آرام گرفت.
منصور از اطاق بیرون شد. در راهروی شفاخانه، بهادر را دید که بر زمین نشسته و سر بر زانو نهاده بود. بی‌ صدا نزدیک شد، لحظه ‌ای با تردید به او نگریست، سپس گفت بلند شو، باید حرف بزنیم.
بهادر، که هنوز اثرات مستی از حرکاتش پیدا بود، به سختی از زمین بلند شد. دو مرد به سوی حیاط شفاخانه رفتند و روی چوکی‌های زیر سایهٔ درخت نشستند. منصور با صدایی که در آن خشم پنهان شده بود، گفت اگر بهار را به موقع نمی‌ رساندیم، شاید دیگر زنده نبود. بگو ببینم، تو چگونه پدری هستی؟ چطور وجدان‌ ات اجازه می‌ دهد اینقدر بی‌ رحم باشی؟
بهادر پوزخندی زد و با طعنه گفت و تو چطور کاکایش هستی که به برادرزاده‌ ات دل بسته‌ ای؟

ادامه دارد

Читать полностью…

به خودت باور داشته باش

نفسِ سرکش...

💡@bekhodat1Aeman1d📚

Читать полностью…
Subscribe to a channel