ღداسٺانڪღ قصہها براے بیدارکردڹ ما نوشٺہ شدند اما ما یڪ عمر براے خوابیدڹ از آڹها اسٺفادہ کردیم. @daastaanak موضوع کانال:داستانک،بریده کتاب،شعر و متن ادبی،فیلم کوتاه،موسیقی فاخر و... https://t.me/+HxUqg_4m0A4xOTE0
این روزها دست و دلم به نوشتن نمیره..
راستش میره ها..!
صبح ها پا میشم با عزم جزم میگم امروز چندتا پست میذارم عکس و نوشته و حرفامو میزنم تعریف میکنم اصلا هرکاری میکنم که حواسم پرت بشه، حالشون بهتر بشه ولی نه..
دوباره تا شب به قول شادمهر حالم عوض میشه:)
از لحظه ای که دیدم هلال احمر نوشته تعداد شهدا تا اینجا ٩٣۵ نفرن، حالم دگرگونه..
به تک تکشون فکر میکنم به همه اون جانهای عزیز..
به کودکانی که هیچوقت فرصت نکردن جهان رو ببینن و آرزو بسازن..
به بچه مدرسه ای هایی که قرار بود تابستون بعد از امتحانات بترکونن..
به اون سرباز جوان و رشیدی که خدا میدونه چندتا دل تاپ تاپ میزدن براش به مادرش و ارزوهاش که خاک شدن..
و به اون تیزهوشان نظامی و دانشمندانی که عمر ارزشمند و گرانقدری پای این خاک گذاشتن و یادم نخواهد رفت که پرفسور دانشگاه ادینبورگ اسکاتلند یواش توی گوشم گفت «من از دعواهای سیاسی سردرنمیارم ولی میدونم دانشمندای ایرانی برای رادیوداروها کارهایی کردن کارستان..بشر به عقل این نوابغ ایرانی خیلی نیاز داره..»
اون نوابغ رادیو داروهامونم رفتن..
بعد، دیدن اون بچه های غزه که از شدت گرسنگی حجم قلبشون از روی پوست پیداست و حتی گریه هم نمیکنن و دارن ذره ذره میمیرن..و مادرانی که دیگه هیچ آرمان و آرزویی ندارن و فقط نگرانن قبر به اندازه همه بچه هاشون باشه
و جهانی که وقیحانه داره به اینهمه ظلم نگاه میکنه و با بیشرمی انگشت اتهام رو میگیره سمت مظلومترین ملل دنیا و محو شدن مفاهیم عدالت و حقوق بشر که به احمقپندارانه ترین شکلی یکی یکی از لفّاظی گرگهای درنده که دیگه نقاب انسان دوستی رو هم کنار زدن، حذف میشن!
و اون ارتش سایبری سرطانزای روزمزد اسراییلی که این روزا مثل باکتری وبا باسرعت تکثیر شدن و همه جا هستن و کاری جز فحاشی و توهین و زهرپراکنی و ناامیدکردن مردم و افراد تأثیرگذار و تفرقه افکنی ندارن
حتی غمگینم برای اونهمه افغانی شریف و محترمی که سالها آوارگی و خفت و جور پشتونها و طالبان و تندروها اونا رو از سرزمینشون آواره کرد و دوباره همون ها اومدن ایران و دوباره بلای جان ما و این آواره های مظلوم شدن..
من افغانیهای شریف و نازنین کم نمیشناسم، دلم میگیره وقتی فکر میکنم این دهه عزای امام حسین تو این گرما کجا قراره دوباره آواره بشن و به این فکر میکنم اگر قرار بود ژاپن بخاطر موادفروشهای خطرناک ایرانی اینجا، با ما هم چنین برخوردی مشابه داشت چه اتفاقی می افتاد..؟
خلاصه که این روزها سردرگم و کلافه ام.. دنبال راهی برای حواسپرتی و فکر نکردن
دنبال راهی برای تغییر و تأثیر
خدا ما و ملت نازنین و سرزمین دوست داشتنیمون رو در پناه خودش حفظ کنه، الهی آمین🙏🏻
زینب بهرامی در ژاپن
🌱 هرگاه از خوبی کسی صحبتی به میان آید دیگران سکوت میکنند! و هرگاه از بدی کسی حرفی شود، اظهار نظرها آغاز میگردد!
و آنها نمیدانند با اینکار خودشان را معرفی کردهاند و نه دیگری را.
ممکن است بدانید چه گفتهاید، اما هرگز نمیدانید دیگری چه شنیده است
#ژاک_لاکان
فردا اگر بیدار شدی و من نبودم
از کسی گلایهای به دلم نیست
نگرانم نشو، من حالم خوب است
چه گناهکار باشم، چه معصوم
چه در دوزخ باشم، چه در بهشت
مگر میشود پیش خدا باشی و حالت بد باشد؟
فردا اگر بیدار شدی و من نبودم
شمعدانیها را سیراب کن
درخت زردآلو را آب بده
گلهای رز را نوازش کن
هوای گل کاکتوس را بیشتر داشته باش
دیشب با گل کاکتوس مهربان نبودم
فردا اگر بیدار شدی و من نبودم
حتما چهارگاه استاد شجریان را گوش بده
چای با هل و گل محمدی درست کن
نانی گرم کن و یک صبحانه خوب بخور
درها را باز کن، بگذار هوای تازه داخل بیاید
فردا اگر بیدار شدی و من نبودم
به همه سلام کن و با همه مهربان باش
پیرزن همسایه را کمک کن، هر روز خرید دارد
پاکبان سر کوچه را پول بده
تا غروب برای دخترش چیزی ببرد
از پیرمرد سبزی فروش خرید کن حتی اگر نیاز نداشتی
فردا اگر بیدار شدی و من نبودم
تفسیر کامل مثنوی معنوی را تمام کن
کیمیاگر پائلو کوئیلو را برای چندمین بار بخوان
سیذارتای هرمان هسه را دوباره بخوان
دندان ببرِ پال توییچل را بخوان
فردا اگر بیدار شدی و من نبودم
یکبار دیگر به کویر لوت سفر کن
تلاش کن حتما قله دماوند را صعود کنی
محل زندگی جانانم را پیدا کن و او را ببین
تنش پردرد است
تنگه هایقر را ندیدم، آنجا را به یادم ببین
برایم در کنار مزار حافظ فال بگیر
فردا اگر بیدار شدی و من نبودم
خودت را دوست داشته باش
سخت نگیر و تا میتوانی تلاش کن
سعی کن کسی را نرنجانی
شاد باش و شاد باش و شاد باش
و فردا اگر بیدار شدی و من هم بودم
سلامم کن ...
✍ رزگار
📽 زیبا!
🔆 قابلیت ارزشمندیه: اینکه کسی بتونه در دنیایی که پر از اتفاقات تلخ و ناراحتکننده است، دلایل کوچکی رو برای لذت بردن و کِیف کردن پیدا کنه! اگه هنرِ لذت بردن از اتفاقات ساده رو یاد بگیریم، یهجورایی به یک سامانهی دفاعی بسیار قدرتمند مجهز میشیم که میتونه در مقابل تلخی روزگار از ما محافظت کنه و بسیاری از غمها و رنجهای ما رو آبکش کنه!
💠 برای رسیدن به این مرحله و دستیافتن به این توانایی، نیاز به یک بازنگری در مورد خودمون، زندگی و اتفاقاتش داریم. ترازویِ سنجشِ سنگینیِ درد و شادیِ ذهن رو باید مجدداً تنظیم کرد.
🌀 باید مقداری رهاتر و سرخوشتر زندگی کرد. باید عرصه رو برای احساسات بازتر و حلقهی حسابکتابکردنها رو تنگتر کرد. باید دیدِ عمیقتری به پیشامدهای زندگی داشت. باید رابطهی بین تلخترین اتفاقات زندگی و فراهم شدن مقدمهی لذتبخشترین روزهای زندگیمون رو درک کرد.
🏵تحقیر و هضمِ بسیاری از دردها و اتفاقات تلخ و حساستر شدن شاخکهامون نسبت به جذب لذتهای کوچک، ما رو از یک انسان معمولی به یک هنرمند حرفهای تبدیل میکنه. هنرمندی که با سازِ روزگار رقصیدن رو خوب بلده!
ضرورتهایی برای پس از جنگ
۸ تیرماه
🖊سمیه توحیدلو
🔳 پشت سر گذاشتن روزهای سخت جنگ، تجربهای عمیق و دشوار است. برای حفظ تابآوری اجتماعی و عبور سالم از دوران پس از جنگ، باید مواردی
را درنظر گرفت:
1️⃣ پرداختن به زخمهای روانی و عاطفی:
روایتگری و شنیدن: همانطور که از دیدگاه آرنت در کتاب «وضع بشر» آموختیم، روایت کردن تجربیات، به آنها معنا میبخشد و به افراد کمک میکند تا "کیستی" خود را در مواجهه با سختیها درک کنند. ایجاد فضاهایی امن برای گفتوگو، بیان احساسات و شنیدن روایتهای یکدیگر (چه در سطح فردی و چه جمعی) برای التیام زخمهای روانی ضروری است. این روایتها میتوانند شامل خاطرات گروههای مختلف اجتماعی اعم از آسیبدیدگان، خانوادههای شهدا، نیروهای مسلح و دولتمردان و همه کسانی باشند که به نوعی تحت تأثیر جنگ قرار گرفتهاند.
حمایت روانشناختی: دسترسی به مشاوران و رواندرمانگران متخصص برای افراد و خانوادههایی درگیر اضطرابهای پس از جنگ یا سوگ شدهاند. فراموش نکنیم سوگواریها همدلیهای لازم برای گذر از آن در جنگها به تعلیق میافتد و پس از جنگ آثار آن خود را نشان خواهد داد.
2️⃣ بازسازی اعتماد و عدالت:
عدالت: جنگها برای همگان به یکسان آسیب وارد نمیکند. تبعیض و نابرابری در فضای جنگ و آثار و عوارض آن هم به خوبی دیده میشود. مردمانی که کسب و کارشان را از دست دادهاند. زندگی خود را از دست دادهاند و خسارات مادی و معنوی دیدهاند به یک اندازه امکان بازپروری ندارند. بازسازیها و بازتوزیعها در شرایط پس از جنگ باید عادلانه باشد. نانسی فریزر در کتاب «مقیاسهای عدالت» معیارهای قابل توجهی را برای عدالت بیان میدارد که میتوان از آن استفاده کرد:
◾️بازتوزیع: بازسازی عادلانه مناطق آسیبدیده، جبران خسارات مادی و ارائه فرصتهای اقتصادی برابر برای همه و برای همه مناطق، به ویژه گروههای آسیبپذیر.توجه ویژه به دهکهای کمدرآمد برای گذران اقتصادی و پذیرفتن الزامات دولت رفاه جهت کاستن عدد ضریب جینی.
◾️به رسمیت شناختن: احترام به رنجها، ایثارگریها و هویتهای مختلفی که در دوران جنگ شکل گرفتهاند. احترام به همه صداهایی که علیرغم انتقاد و یا مشکلات در مسیر حفظ یکپارچگی میهن شنیده شد. این شامل به رسمیت شناختن نقشهای متفاوت زنان، اقلیتها و گروههای مختلف اجتماعی با نگاههای متنوع آن است.
◾️بازنمایی: تضمین مشارکت واقعی و عادلانه همه صداها و گروهها در فرایندهای تصمیمگیری مربوط به آینده کشور. این مشارکت، حس مالکیت و مسئولیتپذیری مشترک را تقویت میکند.
شفافیت و مبارزه با فساد: شفافیت در تخصیص منابع و برنامههای بازسازی و مبارزه قاطع با فساد، اعتماد عمومی را به نهادها و دولت بازمیگرداند که برای تابآوری اجتماعی ضروری است.
3️⃣ تقویت همبستگی ارگانیک و پلساز:
◾️ گذار از همبستگی مکانیکی: در دوران جنگ، همبستگی اغلب مکانیکی و بر پایه تهدید مشترک است. پس از جنگ، باید آگاهانه به سمت همبستگی ارگانیک حرکت کرد که بر پایه وابستگی متقابل و احترام به تفاوتها استوار است.
◾️ گذر از سرمایهاجتماعی پیونددهنده به سرمایه اجتماعی پلساز: پاتنام دو گونه سرمایه اجتماعی را از هم جدا میکند. سرمایه اجتماعی درونگروهی که هویتهای یکپارچه را کنار هم نگه میداند. به نوعی این سرمایه پیونددهنده میتواند باشد. در شرایط عادی یک جامعه از گروههای متکثری تشکیل شده است. سرمایه اجتماعی پیونددهنده بین این گروههای متکثر سرمایه اجتماعی بینگروهی یا پلساز نامیده میشود. به نظر میرسد پس از جنگ به این مدل دوم سرمایهاجتماعی بیشتر نیازمندیم.
◾️ ساخت فضاهای عمومی: ایجاد و حمایت از فضاهای عمومی (فیزیکی و مجازی) که امکان تعامل، گفتوگو و فعالیتهای مشترک بین گروههای مختلف اجتماعی را فراهم کند. این فضاها میتوانند شامل پارکها، مراکز فرهنگی، انجمنهای مدنی و پلتفرمهای آنلاین باشند.
◾️ ترویج فرهنگ مدارا و گفتوگو: آموزش و ترویج ارزشهای صلح، تسامح، احترام به تفاوتها و حل مسالمتآمیز اختلافات، برای کاهش دوقطبیهای اجتماعی و تقویت همبستگی حیاتی است.
4️⃣ تعریف چشماندازی مشترک برای آینده:
تمرکز بر اهداف توسعهای فراگیر و انسانمحور که همه اقشار جامعه بتوانند خود را در آن ببینند و برای تحقق آن تلاش کنند. این چشمانداز باید امیدبخش باشد و به مردم نشان دهد که آیندهای بهتر در انتظار است.
🔳 عبور از دوران پس از جنگ، نیازمند صبر، درک متقابل و تلاش جمعی است. با پرداختن به ابعاد روانی، اجتماعی و سیاسی، و با تکیه بر قدرت روایت و عدالت، میتوان تابآوری اجتماعی را تقویت کرد و به سلامت از این دوران عبور کرد.
#تاملات
#روزنوشتههای_سمیه_توحیدلو
🔻روزمرههای جنگی
حالا وقت زندگی است
🖌️نازنین متیننیا
یک روز بعد از آتشبس، زندگی روی نواری از آرامش آغوشش را به روی ما گشوده. انگار نه انگار که تا دیروز در ملغمهای از دود و آتش و ترس، ما را نگران و دلواپس گذاشته بود. حالا ما، آدمیزادهای ترسیده و روی دیگر زندگی دیده، در سکوت و آرامشی عجیب، به «حالا چه میشودها» فکر میکنیم. سوالات زیادی داریم اما حوصلهای هم برای پرسیدن نیست. شهر هنوز به روزهای آرام واقعیاش بازنگشته و حیرانی و خلوت همچنان خودش را نشان میدهد. آدمها هنوز نمیدانند که دقیقا باید چه کرد و طبیعیترین واکنش به دوازده روز زندگی زیر موشک و رگبار، خودش را نشان میدهد. هنوز نه میزان خسارتهای کلی مشخص است و نه خسارتهای وارد شده به زندگی و روان آدمها. چیزی مشخص نیست. این ابهام بعد از حادثه، هنوز حل نشده و نبض زندگی به روزهای پرقدرت و قوی خود بازنگشته. این روزها، روزهای حیرانی است و زمان قویترین داروی آن است. باید اجازه دهیم که روزها بگذرند، دور شویم و فاصله بگیریم تا بیینم واقعا چه شده و چه اتفاقی افتاده. اما در این حیرانی چیزهایی هم هست؛ مثلا عشق به زندگی، عشق به وطن و مشخص شدن تکلیف خیلی چیزهای دیگر. آدمها بعد از شب آخر توی اینستاگرام و توییتر از علاقهشان به زندگی مینویسند. میگویند تا قبل از ترس نمیدانستند که تا چه اندازه وابسته به زندگی بودند، خانه و زندگی و شهرشان را دوست داشتن و حالا قدرشناسند.
زندگی در ترس دریافتهای آدمیزاد را به زندگی تغییر میدهد و این تغییر از همین حالا در جامعه ایرانی مشخص است. دیگر خبری از خستگی و بیاهمیتی زندگی نیست. زندگی مهم شده و از آن مهمتر زنده ماندن.
حالا وقت شناخت دوباره است، وقت ديدن و درک و دریافتهای دیگر. یک روز بعد از جنگ، وقت برخاستن است، وقت تکاندن خاکسترهای نشسته روی تن خسته و مجروح و ادامه دوباره. اینبار ولی ارزش زندگی، منزلت و جایگاهش، فارغ از هرچه که بود و هست، جایگاهی بلندمرتبهتر دارد. حالا وقت سرسلامتی زندگی است، وقت بودن حتی در میانه میدان و گذر از
جنگ.
#نازنین_متیننیا
🔸 چرا بعد از تموم شدن جنگ حال خیلیامون هنوز رو به راه نشده
هانس سلیه از روانشناسان حوزه هیجان میگه وقتی بحران، فشار یا مصیبتی میاد بدن سه مرحله رو پشت سر میذاره.
مرحله اول هشداره، تو این مرحله بدن میره تو فاز بقا و با ترشح کورتیزول و آدرنالین فرد رو آماده مقابله با تهدید میکنه...
مرحله دوم مقاومته؛ تو این مرحله اگه محرک استرسزا ادامه داشته باشه، بدن با تمام قوا جلوش وایمیسته و زورش رو میزنه فرد رو سرپا نگه داره.
و مرحله سوم فرسودگیه؛ وقتی استرس طول بکشه!، بدن هرچی داره میذاره پای اون و وقتی انرژيش ته بکشه، خالی میکنه و وارد مرحله فرسودگی میشه. پس؛
+ اگه الان بیحوصله، خسته و غمگینی، نشونه ضعیف بودنت نیست! بدن داره بهای مقاومت سخت این چند روز دردناک رو پس میده و وقتشه که ریکاوری روانی رو شروع کنی
بازگشت به وضعیت عادی
نمیترسم که پنجره را باز بگذارم. دقیقا روبه روی آن نشستم و دارم تسکهای شرکت را انجام میدهم. نمیدانم این چندمین روز دورکاری است. صدای همسایه را میشنوم. دو هفتهای میشود که خبری از او نبود. آقای وکیل باز هم دارد کنار پنجره بلند بلند با موکولش حرف میزند. صدای یک وانتی هم از چند خیابان آنطرفتر میآید که مرتب تکرار میکند "سیبزمینی تازه! تازهی تازه". آخ که چقدر دلم برای موزیکهای شاد خانم همسایه تنگ شده بود. انگار که دارد بعد از دو هفته تازه میخندد. این صداها را الان دوست دارم. حتی صدای بحث کردن آقای وکیل و آقای وانتی که تا قبل از جنگ حسابی روی اعصابم رژه میرفتند. این صداها حالا برایم پیامآور به جریان افتادن زندگی هستند و عادی شدن همه چیز!
همه چی به ظاهر عادی شده است. انگار نه انگار که تا دم مرگ رفتیم و برگشتیم! الف میگوید هر کدام از آدمها تجربه متفاوت و منحصربهفرد خودشان را از این جنگ ۱۲ روزه دارند. برای بعضیها کنار آمدن با این شرایط و عبور از آن راحت است و برای بعضی نه. باید به خودمان فرصت بدهیم برای بازگشت به حالت عادی و به خودمان سخت نگیریم.
برگشتهام به زندگی عادی؛ اما معدهام دارد آتش میگیرد و جوشهای صورتم دوباره سر و کلهشان پیدا شده است. به الف میگویم: "بدن دروغ نمیگوید و از این حرفها!" میخندم اما میدانم باید به خودم فرصت بدهم تا آثار این تروما را از جانم پاک کنم.
مریم علیپور- یادداشتها
.
ای ایران
ای سرزمین لالههای سرخ
تو را به بلندای تاریخ با عظمتت دوست دارم.
تو را بخاطر خاک پاکت
تو را به آبهای درخشانت
از دریای خزر تا خلیج فارس همیشه آبی
تو را دوست میدارم
از کوههای گرم و استوار تفتان تا بلوط زارهای کهنسال زاگرس.
تو را بخاطر عشق شیرین به فرهاد
بخاطر صلابت و دلاوری،
کورش
داریوش
رستم و آرش
دوست دارم.
تو را بخاطر زنان مقدسش دوست دارم
بخاطر ماندانا
آتوسا، آرتمیس و بیبی مریم دوست دارم.
تو را بخاطر درفش سبز و سفید و سرخِ
همیشه استوار باستانیات دوست دارم.
تو را بخاطر شبهای درخشان
آسمان کویرت
بخاطر همهی گنجینههای ادبی نابت دوست دارم.
من تو را دوست دارم ای بیهمال مادر جهان.
من تو را بخاطر تنهایی درخشانت دوست دارم...!
#مژگان_م
#ایران_من🇮🇷
مسیر روزی بیحساب خدا باش
یک خانوادهای میشناسم. چند ماهی همراه با خرید خانه خودمان، یک سبد کوچک غذایی برایش میگرفتم. یک عدد روغن، یک عدد رب کوجه، یک عدد مرغ، یک عد شکر، یکی دو کیلو میوه ... ماه بعد ممکن بود یک قلم اضافه بشه یا یک قلم کم.
از روستا که رفتیم متوقف شد. عید غدیر این هفته در برنامهم بود که خرید را انجام دهم، جنگ همه چیز را یادم برد. حالا امشب قرار است بروم خرید که آخر هفته با خودم ببرم. خانوادهای که نه درآمد دارد و نه دیگر توان کار کردن.
خدا از جایی که گمانش را نمیکنید رزق و روزی بندههایش را میرساند. بیایید تلاش کنیم من و شما همان «مِن حیثُ لایَحتسِب» خداوند باشیم. ما راهی باشیم که خدا از آن در قرآن نام برده. همان وسیلهای باشیم که انتخاب کرده برای روزی رساندن به بندههای دیگرش. خودمان را در مسیر برگزیده شدن برای خداوند قرار دهیم.
میگویند:
خداوند به بنیاسرائیل وعدهی عذاب داد به سبب همهی کلهشقی و گناهانشان. آنها خانههای همدیگر را سوراخ کردند تا وقتی که عذاب بر شهر نازل میشود، از حال همدیگر خبر داشته باشند. خدا به واسطه همین رحمی که به خودشان داشتند، عذاب را از آنها برداشت.
دست خدا با جماعت است. همدلی عمومی که نسبت به یکدیگر داشته باشیم؛ لطف و رحمت خداوند هم شامل حال همهی ما میشود. معادلات به نفع ما تغییر خواهد کرد.
در قرآن آمده خدا به دلهای کافران ترس انداخت و همین ترس سبب پیروزی مومنین شد. ترس دل کافران، لشکر و امداد غیبی خداست. چیزی که الان به دل صهیونهای سرطانی افتاده.
یک خانواده را حامی باشیم.
دل کسی را شاد کنیم.
حال یک نفر را بپرسیم.
به نیروهای امنیتی به گرمی خسته نباشید بگوییم.
به هر طریقی همدیگر را بخندانیم.
یا هر کار دیگری که شاید کوچک و ساده باشد؛ اما در معادلات خدا ارزشش بیشتر از آن است که ما فکر میکنیم.
فاطمه کاف
خب همهی کتابهایی که با خودم آورده بودم رشت، خواندم. تمام شد. پیام میدهم به الف که بیا برویم کتاب تازه بخریم برای روزهای باقیمانده! نمیشود این روزها را بدون کتاب سر کرد.
وقتی تهران بودم انقدر اضطراب نداشتم، حالا که از جریان دور افتادهام اضطراب دارد من را از پا درمیآورد. به همین دلیل هم نمیخواستم شهر را و خانه را بگذارم بروم. این دور ماندن و دنبال کردن خبرها آدم را میکشد. باید میماندم همانجا و از نزدیک همه چیز را میدیدم.
دو شب پیش انقدر خبر خوانده بودم که سرم سنگین شد، چشمهایم سیاهی رفت و دیگر افتادم.
هر روز که بیدار میشوم باید به لیستی از آدمهای نزدیکم پیام بدهم و بپرسم خوباند یا نه؟ این وسط چند نفری هم هستند که یک روزی یک جای زندگیام بودهاند و پیام دادهاند ببینند من در چه حالم؟
که راستش برای من خیلی جالب نیست یعنی دوست دارم آدمهایی که برایم مهماند، در روزگار صلح با هم بوده و وقت گذراندهایم، خاطراتی با هم داریم، همیشه جویای حالم بودهاند و جویای حالشان بودهام، از گذشتهی هم خبر داریم، هم را میشناسیم و... پیام بدهند و بپرسند خوبی؟ چه میکنی؟
نه آنها که برایم ناشناس و غریبهاند. با این حال یک پیام کپیشده را در جواب همهشان نوشتهام که: من خوبم، امیدوارم شما هم خوب باشید و این ماجرا بهزودی ختم به خیر شود.
جوری جواب میدهم که ادامه پیدا نکند اما میکند، میپرسند از تهران رفتی؟ بعد شروع میکنند به روایت این روزهایشان که چرا رفته یا ماندهاند، چت را پاک میکنم و به این فکر میکنم که جنگ و این اتفاقها هیچ ربطی ندارد به این که آدمهایی که روزی از زندگیام بیرون کردهام به خودشان اجازه بدهند دوباره بیایند جلو و مرزها را رد کنند. این جمله که شاید این آخرین روز زندگیمان باشد و اینها هم تاثیری روی کلیت ماجرا ندارد. اگر این آخرین روز زندگیام هم باشد ترجیح میدهم خبری از این آدمها نداشته باشم و همانطرف خط بمانند.
بگذریم اصلا
کاش بروم چندتایی کتاب بخرم
توان گوشی دست گرفتن
خبر دنبال کردن
فیلم دیدن
دورهم گپ زدن
و هیچ چیز دیگر را ندارم
دلم میخواهد همهی صداها را خاموش کنم و بخزم به جهان کتابها! آنجا همهچیز همانطور است که باید...
صدیقهنوشتهها - از روزهای جنگ
هیچ گاه جنگ را دوست نداشته ام و نخواهم داشت .کودکی و نوجوانی هایم پر است از خاطرات تلخ و گسِ جنگ ، ویرانی ، بمب ، موشک و گریه های مادرم و ناله های مادران داغدار !
آوای محزون دُونگ دالِ زنان ایلم ( مویه های لری زنان در سوگواری ها ) و هر صبحگاه زمزمه های مادرم و اشک هایش در رثای عزیزانم !
باورمان شده بود، هر طلوعِ سپیده دمان با اشک و آه و دلتنگی های مادرم باید آغاز شود و گویی تمام خانه های دیگر که عزیزی از دست داده بودند ، عادتشان گذرانِ همین رسم و همین روزمرگی ها بود !
روی تلویزیون خانهٔ ما و صاحبان عزا و تمام خانه های همسایه ها به احترام داغدیدگان پارچه ای سفید یا به هر رنگی دیگر کشیده شده بود و تا سال تمام می شد ، کسان دیگری شهید می شدند و صفحات مات تلویزیون که گاهی یواشکی از زیر پارچه ها با اشتیاق لمسش می کردیم ، شده بود کعبهٔ آمال ما ! و در انتظاری کشنده که چه وقت شادی کودکانه مان با فیلم ها و سرگرمی های آن باز خواهد گشت !
هر چند روز و گاهی هر روز همراه با بزرگ ترها میان قبرستان ها ،کنار غسالخانه ها می گریستیم و مویه سر می دادیم بی آنکه تا ژرفنای غم از دست دادن عزیزانمان برای همیشه پی برده باشیم !
یادم نمی رود من کودکی بودم که همواره به خون شسته شدهٔ پیکر پاک شهدایمان خیره می شدم و هنوز رد خون میان جوی نحیف گلزار شهدا میان مردمک چشمانم می رقصد و می رود که محو شود و صدای هراس انگیز بمب ها و موشک ها ، گاه لالایی خواب شبانه ام می شود !
بعضی ها می گویند خاطرات، هر روز کم رنگ تر می شوند تا کورسویی شوند در میان یاد آوری هایِ گاهی به گاهی اما من می گویم بعضی از خاطرات چنان اعماق روح کسی را می خراشند که هیچگاه از یاد نمی روند و من هنوز خواب آن روزها و شبانگاهان را می بینم ؛ خواب دخترکان و پسرکان خفته در زیر چادرها با موهای ژولیده ! خواب یک حمام بی دغدغه و برگشت به خانه و تماشای یک فیلم ! خواب خوشحالی مادرم و مادرانمان ! خواب آشفتگی ها و بی قراری های مادران دردمند از مرگ فرزندان عزیزشان !
خواب حسرت های دخترانه ام در به آغوش کشیدن بی دغدغهٔ عروسک هایش ! خندیدن های از تهِ دل ! خواب پناه بردن به آغوش برادرم و عموهای شهیدم ! خواب دختر زیبا و هنرمند همسایه مان که موهای بلندش را قیچی کردند تا بتوانند پیکر نازنینش را از مهمانیِ آوارها بیرون بکشند !
من از جنگ بیزارم و قلبم به درد آمده از صدای تکرار بمب ها و از دیدن صحنه های خوفناک کشته شدن ، ویرانی و گریه های بی امان مردمم اما نمی توانم خونم را که از خشم میان رگ هایم به جوش آمده برای شهید کردن فرزندان دلاور سرزمینم نادیده بگیرم ؛ نمی توانم غیرتِ انتقام و حفظ عزت کشورم را که از لایِ سلول هایم پرواز می کند ، از یاد ببرم ! نمی توانم مظلومیت و گرسنگی کودکان و نوجوانان و زنان سرزمین های مسلمان را نادیده بگیرم !
با تمام نفرتی که از جنگ و ویرانی دارم ، با افتخار لب هایم به دعای پیروزی برای عزیزان رزمنده ام و آزادگان جهان در زمزمه اند و به امید نابودی دشمنان و شکست حقارت بار آنها به تماشای اقتدار آنان نشسته ام و از معبود عالمیان خواسته ام پرچم پیروزی را به دست صاحب عصر ،مولایم امام زمان ( عج ) بسپارد تا برای ابد ،جنگ و ویرانی و رنج انسان ها به پایان برسد و آوای خنده و شادی ، فریاد شکوفایی گل های رنگارنگ و عطر خوش حضورش در جانمان بپیچد و دنیا را در آسایش و راحتی جاودانه ببینیم به یاری خدا !
«معصومه جعفری»
دبیر زبان و ادبیات فارسی
C᭄❁࿇༅══════┅─
ღداسٺانڪღ
@daastaanak
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
هر چه کسی در درون خود غنیتر باشد، از بیرون کمتر به چیزی نیاز دارد. انسانها در نهایت با خود تنها میمانند، و تنها خودشان میتوانند به خود لذت دهند یا خود را عذاب دهند. پس، هر چه سرمایه درونی فرد بیشتر باشد، استقلال او از جهان بیرون نیز بیشتر خواهد بوددر باب حکمت زندگی،اثری از آرتور شوپنهاور Читать полностью…
🌱 وقتی چیزی زیبا در کسی دیدی، حتما بهش بگو؛ شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه، اما برای اون میتونه یه عمر باقی بمونه.
Читать полностью…تنهایی عاطفی
یعنی فرد در جمع است اما احساس درکنشدگی میکنه.
این حالت میتونه ناشی از فقدان ارتباط عمیق یا سرکوب هیجانات باشه. وقتی دیگران حال درونی فرد را نمیبینند یا نمیپرسند، او احساس انزوا میکنه، حتی در حضور دیگران.
این وضعیت گاهی از ترس از قضاوت یا ناتوانی در بیان، نشأت میگیره و میتونه به افسردگی یا اضطراب دامن بزنه.
به بیان ساده، تنهایی، گاهی نه در نبود مردم، که در نبود "درک" است.
جلوی پنجره آشپزخانه چهارده تا گلدان رنگی کوچک با گلهای کاکتوس چیده بودم و طرح روی پرده آشپزخانه یک درخت بهاری زیبا بود. آشپزخانه را به خاطر اینها دوس داشتم. حالا شیشه آن پنجره شکسته، پرده پاره شده و چند تا از گلدانها هم افتاده.
سالن نشیمن را به خاطر چشمانداز سرسبز روبهرویش دوس داشتم. حالا روبهرویش فقط یک ساختمان دو نیم شده میبینم که ازش فرش آویزان است. همانی که شب اول چهارده طبقهاش از وسط با خاک یکسان شد. روی مبل مرکزی خانه که مینشینم؛ سرم را به اندازه سی درجه که بچرخانم این تصویر را میبینم بعد بچههای توی آن خانهها میآیند جلوی چشمم.
آن شب ما خانه نبودیم که هر کس بود میگفت محشر کبری به پا شده بود.
مرد شیشههای سالن نشیمن و آشپزخانه را جمع کرده و منتظر است بیایند شیشه جدید نصب کنند اما میگفت فکر نکنم حالا حالاها نوبت به ما برسد.
میگفت هنوز شهرک خیلی سوت و کور است و زمان مناسبی برای برگشتن شما نیست من اما دلم خانه دلباز و قشنگ خودم را میخواهد.
همه زندگیام شده یک چمدان که برای پیدا کردن یه چیز باید همه چیز را زیر و رو کنم.
اینجا همه خوبند و من توی خانه خودم هستم. این مدت بیشتر مهمان بودم و جز صدای چند موشک که از این حوالی به سمت دشمن پرتاب شد چیزی از جنگ نفهمیدم جز خواندن بی وقفه اخبار و خواندن اخبار کجا و زیر موشک و بمب بودن کجا؟
اینجا زندگی خیلیها تغییر خاصی نکرده اما کار و زندگی و خانهی ما مستقیما تحت شعاع قرار گرفته و نمیدانیم آینده چه میشود.
دلم میخواهد به خانهام برگردم و پسرک با دوستش بروند پارک روبهروی خانه بازی کنند و هزار بار زنگ خانه را برای چیزهای بیخودی بزند، بعد با محمد و فاطمه و حسین و امیرعلی دعوایشان شود و بگویند هیچوقت نمیخواهند با هم دوست باشند اما چند دقیقه بعد بروند بستنی بخرند و با هم بخورند، بعد با سر و دستی سیاه به خانه برگردد و مستقیم برود توی حمام.
دستم مدام برای نوشتن، از فکرهای تو سرم جا میماند. تقلای بیهودهای میکنم که فکرها را سر و سامان دهم و به هر چه رنگ و بوی ابهام دارد، ثبات ببخشم. اغلب اما تلاشم بیسرانجام است.
دیروز برای فرار از این بیثباتی پسرک را بردم پارک محله، ازش خواستم که جلوی چشمم بازی کند. همینطور که میان تاب و سرسرهها میچرخید، فکر میکردم اگر الان یک صدای غیرمعمول بشنوم از کدام مسیر بروم و زودتر بهش برسم؟ چطور بغلش کنم؟ به کدام سمت باید بِدَوم و کجا باید بروم؟
نیلوفر کاظمی
.
▫️امّا کدام زندگی عادی؟
اصلاً حق با تو. همه چیز را میدهیم زیر فرش. نه خانی آمده و نه خانی رفته. به زندگی عادی بر میگردیم. خبری هم نیست. چند ساختمان بوده و چند آدم و چند جای نظامی. حالا که دیگر هواپیمایی هم توی آسمان نیست. اصلاً خیلی شهرها اگر مسافر نمیداشتند یا اینترنتشان قطع نمیشد چیزی از این جنگ نمیفهمیدند. دیگر این همه ادا و اطوار ندارد. اصلاً حق با تو، مردم فلسطین همه عمرشان در جنگ گذشته و اینقدر ادا ندارند.
باشد، همه اینها روانشناسبازی است، احساساتیگری است، دیگر شورش را در نمیآوریم و به زندگی عادی بر میگردیم. امّا کدام زندگی عادی؟ ما پیش از این جنگ هم زندگی عادی نداشتیم. ما ناامن بودیم و ناامنتر شدیم. ما باید برای هر تصمیمی به جای یک دولت فکر میکردیم و همه چیز را میسنجیدیم که مبادا خطا نکنیم و سرمایه و فرصتهایمان را از دست ندهیم. ما سالهاست در دوراهی رفتن و ماندنیم. ما سالهاست پشت خیلی درها ماندهایم و مستاصل شدهایم. ما سالهاست که خود واقعیمان را پنهان میکنیم تا کاری داشته باشیم و دوام بیاوریم. ما سالهاست که نگران همین جنگ هستیم. ما کمجان بودیم که این جنگ شد و ترس تازهای به جانمان انداخت. این هم آمد نشست روی قبلیها، حتی روی سوگهای قبلی و ترسهای شخصی خودمان. در درون هر کدام از ما جنگها و ناامنیهایی بود که آوار این جنگ ریخت روی آوار قبلی آنها. ما از اینکه آدمهایی بیگناه کشتهاند رنجیدهایم (میتوانستند عزیزان ما باشند). ما از آسمانی که قبلاً فقط خورشید و ماه داشت و حالا جنگنده و موشک از آن گذشته میترسیم. ما برای اقتصادِ پس از جنگ نگرانیم.
تو میتوانی همه اینها را سریع بدهی زیرفرش و ادامه بدهی؟ آفرین. خیلیها نمیتوانند. برای خیلیها امن شدن زمان بیشتری میبرد. نه که ضعیف باشند و تو قوی. آدمها با هم فرق دارند و قصههایشان هم متفاوت است. اصلاً شاید ما تازه داریم یاد میگیریم به سوگهای فردی و جمعیمان بها بدهیم و راهی برای درمانشان پیدا کنیم. شاید تازه داریم یاد میگیریم که آسیبهای آدمها و سوگهایشان متفاوت است و باید به هر کسی زمان بدهیم با آهنگ خودش و در زمان خودش ترمیم بشود. پس کمی درنگ کن و بگذار بعضیها نخواهند یا نتوانند همه چیز را خیلی زود بدهند زیر فرش و به زندگی عادی برگردند.
محمود مقدسی
صبح توی توییتر میدیدم یه آقای میانسال در تهران از بالکن خونهش گلهای همسایه پایینی رو با یه آبپاش سبز آب میداد چون اونا شهر رو ترک کرده بودند.
ما اینجوری زندگی کردن بلدیم. نجات رو میدونیم.
#از_زندگی
اجازه بدهید کمی روزمرهنویسی کنم تا دو دقیقه از حال و هوای باروت و گوگرد بیاییم بیرون. حتی بولدوزرهای معدن هم به استراحت نیاز دارند. چه برسد به ما که از ساقهی اقاقیا هم شکنندهتر شدیم. شهرداری شهر ما قرار است یک پارک جدید بسازد. چه کسی قرار است آن را طراحی کند؟ شرکت ما. مطابق عرف و قانون اینجا، برای ساختن پارک، یک جلسه عمومی میگذارند که مردم بیایند و نقشهها را نگاه کنند و نظر بدهند و انتقاد کنند. در واقع «مطالبات و توقعات» خودشان را به سمع و نظر شهرداری برسانند. جلسه چه وقت بود؟ دیشب. چه کسانی شرکت کرده بودند؟ نمایندهی شهرداری و نمایندهی طراح-که من بودم. عموم (به ضمهی عین و نه فتحه) هم بودند؟ بله. نزدیک به پنجاه نفر انسان معمولی. جلسه دو ساعت طول کشید. هر کس یک طومار نوشت و داد دست ما. که این کار را بکنید و آن کار را بکنید و این قسمت پارک مزخرف است و اوف چه قشنگ و الخ. مثلا یکی گفته بود که تعداد پارکینگها را بیشتر کنید. یکی گفته بود به درخت بلوط حساسیت دارم، فلذا بلوط نکارید. یکی گفته بود حتما آبخوری برای سگها تعبیه کنید که تابستانها گرم است و تشنه میشوند. و هزار دستور دیگر. وظیفه من و نمایندهی شهرداری چی بود؟ اینکه طومار را با لبخند از دستشان بگیریم و بگوییم باریکلا به این همه ذکاوت و این نظرات خوب. حتما اعمال میکنیم. و واقعا تا جایی که جان و مالمان اجازه بدهد ترتیب اثر میدهیم.
نزدیک به بیست سال است که جلسات اینچنینی را میروم و هنوز آن را درک نکردهام. مگر عُموم هم میتوانند توقع چیزی داشته باشند؟ یا اینکه میدانند که طلبشان چیست و چطوری آن را بگیرند. مگر چنین چیزی داریم؟ من که بلد نیستم. الان اگر پروردگار از بالا بیاید پایین و بگوید توقع و طلبت چیست، من چی جوابش را بدهم؟ نمیدانم. احتمالا تعارف میکنم و میگویم «راضی به زحمت نیستم و همین که یه لقمه نون و ماست باشه کافیه. یه دقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم». هیچ وقت یادم نمیآید برای ساختن هیچ پارکی از ما نظر خواسته باشند. یا اصلا نظر عُموم مهم بوده باشد. حتی یادم نمیآید بین رفتن بهشت و جهنم هم از من نظر پرسیده باشند. انتخاب شهرداری بهشت است. پس باید برویم به بهشت. به هر قیمتی که شده.
از دیشب دارم به این ماجرا فکر میکنم که توقع و طلبِ پدر و مادرم، خودِ من، پژمان-رفیق صد سالهام- از جهان در این ثانیه چیست؟ طلب آقای مددی که سرِ کوچهی هشتم چلوکبابی دارد چیست؟ توقع کارمند حسابداری بیمارستان مهراد و آن دختری که اهل لار بود و توی یکی از کافههای کریمخان قهوه دست مردم میداد چیست؟ دقیقا نمیدانم اما مطمئن نکاشتن درخت بلوط و نصب کردن آبخوری سگ نیست. احتمالا ما در کف مطالبات سیر میکنیم. جایی زیر سیمان کاشیهای حیاط. اینقدر کف. اینکه همهی پسرخالهها و دخترخالهها توی یک شهر باشند و امشب همه دور هم جمع بشویم. جمعهها برویم خانهی مامان. صبح سالم از خانه بیرون برویم و سالم برگردیم خانه. زیر کف مطالبات. دائم حرص نخوریم. در حد یک انسان معمولی اضطراب داشته باشیم و نه در حد آهوی دشت زنگاری که گرفتار شده باشد در بیشهی گرگها. هان؟ توقع زیادی داریم؟ اینکه وقتی دستمان را سایهبان چشمهایمان میکنیم و به افق خیره میشویم یک چیزی ببینیم. لااقل در حد یک شبه شل و ول. نه اینکه اینقدر دود گرفته باشد که چشم چشم را نبیند. تبلیغ به آبادی بکنند تا به نابودی. کفِ کفِ کف مطالبات.
بلوط نکارند؟ نه. این سقف مطالبات است. همین که بلوطها نسوزاند کفایت میکند. اجازه بدهند برویم جهنم. اجازه بدهند به مرگ طبیعی بمیریم. آسمان آبی باقی بماند. کمی از گریه کم کنند و به خنده اضافه کنند. همین. وگرنه ما اصلا مطالبه خاصی نداریم. زحمت نکشید. یه دقیقه اومده بودیم خودتون رو ببینیم و بریم. والا.
#فهیم_عطار
۱/۴/۱۴۰۴
هنوز تپش قلب خفیفی دارم و لرزش دستهایم تمام نشده. دیشب نزدیکی ساعت دو و نیم با سر و صدای همسایهها از خواب بیدار شدم. آسمان قم حسابی ناآرام بود و صدای هواپیما میآمد و همسایهها در کوچه فریاد میزدند: «زد ... هواپیماست ... پدافنده ...» شبهای قبل هم انگار سروصدا بود اما من دیشب برای اولین بار خبر شدم. مامان و بابا داشتند مثل شبهای قبل در حیاط، زیر درختان زیتون و خرما، نماز شبشان را میخواندند و اعتنایی به ماوقع نداشتند. داخل اتاق، محمد جواد طاق باز خوابیده بود، هادی بالشی را بغل کرده بود و محمد با صدا نفس میکشید. اما من شده بودم شبحی سرگردان و بین اتاقها و زیرزمین و طبقهی بالا در زیر نور بیرمق لامپ کوچه که از پنجرهها میتابید، به این سو و آن سو میرفتم.
بابا که سلام نمازش را داد، گفتم «بروید زیرزمین خطرناک است.» اما بابا با همان دلگُندگی عجیب و غریبش که گاهی در بحرانیترین مواقع بروز میکند اعتنایی نکرد. در میان غرش آسمان، لبخندی زد و دست هایش را بالا برد و گفت: «الله اکبر». مامان دوباره ایستاد و به بابا اقتدا کرد.
برای کاهش اضطرابم تلویزیون را روشن کردم. میدانستم حتی فکر موبایل و بازکردن اینترنت را هم نباید بکنم. میدانستم اتفاقات خوبی در جریان نیست و در میان این صداهای مبهم و در این فضای تاریک و غمافزا و اضطرابآلود نیمه شب، از هجوم اخباری که از رسانههای فرصتطلب و بیاعتنا به وضعیت ما میرسد، از پادرخواهم آمد. به همین خاطر به تلویزیون پناه بردم. در آن لحظات به خبری ملایم، هر چند دروغ احتیاج داشتم تا اضطراب و فکر و خیال انفجار «فردو» و احتمال نشت آلودگی را در من دمی کاهش دهد.
در تلویزیون، از آنچه در آسمان قم در حال وقوع بود خبری نبود. در شبکهی یک، دوتا مجری داشتند درباره استوری حمید فرخنژاد (که نفهمیدم مضمون استوریاش چه بود) ابراز تاسف میکردند، در شبکهی خبر هم مجری داشت با کارشناس برنامه، حرفهای تکراری میزد و زیرنویس هم همان خبرهای روز گذشته بود. آی فیلم و تماشا و ... هم همه داشتند تصاویر دشت و کوه و صحرا و پرچم ایران را نشان میدادند. شبکه سه اما فوتبال داشت. مسابقه بین دو تیمی بود که اسمهای طولانی و عجیب و غریبی داشتند و هر چه کردم از زور اضطراب نتوانستم بخوانمشان. کنترل را گذاشتم کنارم. پاهایم را جمع کردم و چانهام را گذاشتم روی زانوهایم و چشم دوختم به صفحهی سبز زمین فوتبال. بازی به لحظات اوج خود نرسیده بود یا نمیخواست برسد. از همان لحظات حوصلهسربرِ این سو و آن سو رفتن بیجهت توپ بین بازیکنان دو تیم بود؛ توپها لو میرفت، پاسکاریها در میانه میدان قطع میشد، ضربهها و شوتها به بیراهه میرفت و من حالت تهوعم بیشتر و بشتر میشد.
توپی از کنار دروازه به بیرون رفت و هواپیمایی خیلی نزدیک غرید، صدایی شبیه انفجار، از جایی خیلی دور به گوش رسید و صدای فریاد همسایهها از داخل کوچه به آسمان برخاست.
صدای تلویزیون را بلندتر کردم و تمام تمرکزم را گذاشتم روی توپ، سبزی چمنهای تازه، نورهای استدیوم، خروش شاد و هیجانزدهی تماشاگران در پس صدای گزارشگر. و بعد گریه کردم. گریه کردم. گریه کردم. و از پشت قطرات لرزان اشک به بازیکنان و تماشاگرانی نگاه کردم که هواپیماهای جنگی از بالای سرشان در رفت و آمد نبود و نورهای عجیب و مشکوک در آسمانشان چشمک نمیزد و قرار نبود نیروگاه اتمی نزدیک شهرشان، نزدیک خانهشان مورد حملهی بمبافکنهایی قرار بگیرد که از آن سوی زمین گسیل شده بودند. آنها مثل من دستپاچه نبودند و به این فکر نمیکردند که چگونه از انتشار و نفوذ تشعشعات و آلودگیها به خانه و زندگیشان جلوگیری کنند و چه کار کنند که پدر و مادر بیخبر و خواهران و برادران غرق خوابشان آسیبی نبینند.
به یکباره از همهی آن تماشاچیهای چشم آبی موبور متنفر شدم که در آن لحظات هجوم تاریکی و ترس و پرواز لاشخورهای بیگانهی مرگ بر فراز شهری که تمام عمرم زیر آسمان امن و عزیزش نفس کشیده بودم، تنها دغدغهشان چرخش توپی پلاستیکی زیر پاهای مشتی بازیکن مست بود.
بعد از خودم هم متنفر شدم. من هم در زمان بمبارانهای غزه مثل آن تماشاچی فوتبال چشم آبی موبور بودم؛ بیخیال و بیاعتنا نشسته بودم به تماشای نبردی خشونتبار و منتظر این که حالا توپ در کجا میافتد و جانها و زندگیها چگونه زیر چکمهها از این سوی میدان به آن سوی میدان پرتاب میشود.
جنگ چیز خوبی نیست. اما گاهی وقتها شاید لازم است مثل مرگ، تا ما را با خودمان، با هستی شکننده و بیمعنایمان و انسانیت تهی و شعارزدهمان روبهرو کند.
#از_جنگ
#معصومه_رضوانی
فکر میکردم آدم وقتی بزرگ میشود هیچوقت گریه نمیکند. اما حالا میفهمم که در حقیقت وقتی آدم بزرگ میشود و ار ته توی کار سر در میآورد تازه گریهاش میگیرد و دلش به درد میآید.
کمدی انسانی - ویلیام سارویان
در دهمین روز جنگ ،تصمیم میگیرم به او
بگویم دوستت دارم .دروغ می گویم چون چیزی حس نمیکنم.قلبم یخ زده است.انگار هیچ کس را دوست ندارم.انگار هیچ وقت هیچ کس را نتوانسته ام دوست داشته باشم.
او هم میگوید دوستم دارد.میدانم دروغ می گوید چون چیزی حس نمیکنم .میدانم این بی حسی همگانی ست.یاد یک جمله ای میفتم روی سی دی سریال شهرزاد «در تندباد حوادث عشق اولین قربانی ست»
این دوکلمه پیش از این سحرامیز هم خالی از معنا شده.
«آی عشق چهره ی سرخت پیدا نیست.»
عارفه حاجحسینی
دلیلی نبود که از اشکهامان خجالت بکشیم، که اشکها شاهد آن بودند که انسانی بالاترین شجاعت را از خود نشان دادهاست: شجاعت رنج کشیدن.
ویکتور فرانکل
#معرفی_کتاب
A guide to a good life - William Irvine
یکی از کتابهایی که اخیرا درباره رواقیگری و فلسفهی رواقیون میخوندم، اشاره به عبارتی به اسم تجسم منفی یا Negative visualization داشت. میگه همیشه بدترین رو تجسم کن تا هنگام رخ دادنش دردش کمتر باشه. شما وقتی منتظر بدترین باشی، وقتی اتفاق میافته شوکه نمیشی.
یک رواقی برای اینکه رضایت رو از زندگی به دست بیاره، به بدترین سناریوهای ممکن هم فکر میکنه. و وقتی تو به بدترین رخداد ممکن فکر میکنی، پس یعنی قبول میکنی که شرایطی هست که ممکنه در کنترل تو نباشه و تو کاری از دستت بر نیاد. اینطوری قبول میکنی و میپذیری که همه چیز در کنترل تو نیست.
رواقیون با توسعهی این متد هدفشون این بود که فرد به رضایت در زندگی برسه. برای مثال مرگ چیزیه که ما کنترلی روش نداریم و روزی رخ میده. پس به جای اینکه منکرش بشیم یا باهاش مبارزه کنیم، قبول کنیم که هم عزیزانمون میمیرن هم ما و کاریش نمیشه کرد. این تجسم قبل از رخ دادن واقعه
میتونه به ما آرامش بده. همچنین رواقیون توصیه میکنن چیزهایی که از قبل داریم رو به عنوان موارد بدیهی در نظر نگیریم و بهتره یاد بگیریم که از داشتن اونها قدردان باشیم. به جای اینکه دائما مشتاق چیزهای جدید و بیشتر باشیم، بهتره خودمون رو طوری تربیت کنیم که
همیشه در طلب چیزهایی که از قبل داریم باشیم. تمرین این رویکرد ذهنی به شما کمک میکنه تا احساس رضایت بیشتری در زندگی داشته باشید و از داراییها و آدمهایی که اطرافتون هستن بیشتر قدردانی کنید. یادگیری قدردانی از داشتههامون در میزان رضایتمون از زندگی خیلی تاثیرگذاره.
تصور کنید چیزها و افرادی که وجودشون برای شما بدیهیه، مثل خانواده یا دوستان نزدیک، ناگهان ناپدید بشن. حس از دست دادن وحشتناکه اما این تمرین به شما این فرصت رو میده که فکر کنید با داشتن این چیزها و آدمای اطراف خود که اغلب دیده نمیشن، چقدر خوشبخت و خوش شانسید.
پس هرکاری رو که شروع میکنیم، بدترین سناریوی ممکن همیشه گوشهی ذهنمون باشه. کاری رو شروع میکنیم، سناریوی ورشکست شدن رو هم تجسم کنیم. برای مسابقهی پیش رو تجسم شکست رو هم داشته باشیم. برای مرگ عزیزانمون هم همینطور. تجسم منفی باعث میشه شوکه نشیم.
ما در زندگی بر بعضی چیزها کنترل داریم و بر چیزهای دیگه کنترلی نداریم. رواقیون میگن اگه تو شهری زندگی میکنی که مدام بارون میاد، این بارش بارون نباید اعصابت رو بهم بریزه. چون کنترلی روش نداری و دست تو نیست. باید اون رو به عنوان یک چیزی که «هست» بپذیری.
خیلی وقتا دوست داریم چیزهایی رو داشته باشیم اما یا پولش رو نداریم، یا موقعیتش رو نداریم یا به هر دلیلی نمیشه. مثلا داشتن یک خونوادهی کامل یا یک شغل عالی. این جور وقتا میدونیم که داشتن چنین چیزهایی از دست ما خارجه اما مشکل اینجاست که با فکر و خیال به اینا خودمون رو اذیت میکنیم.
یک رواقی این جور وقتا میاد تمایز قائل میشه مابین چیزهایی که در دسترسشه و روشون کنترل داره و مواردی که از دسترش خارجه و نمیتونه اونا رو کنترل کنه. چیزهایی که براش غیرقابل کنترل هستن رو رها میکنه و تمرکزش رو میبره سمت چیزهایی که دم دستشه و دنبال رضایت در چیزهاییه که در اختیارشه.
دنیا پر از رنج است!
اما با این حال،
درختان گیلاس همچنان شکوفه میدهند...!
#کوبایاشی_ایسا
بروشور وزارت دفاع سوئد که برای شهروندان این کشور تهیه شد که در شرایط جنگی چه کاری باید انجام دهند .
این نسخه به زبان فارسی برای فارسی زبانان ساکن سوئد نوشته شده! حاوی مطالب بسیار مفید است که میتواند در هر شرایط اضطراری کمک کننده باشد.
C᭄❁࿇༅══════┅─
ღداسٺانڪღ
@daastaanak
┄┅✿░⃟♥️❃─═༅࿇࿇༅═─
ظهر شده، حال هر دویمان زخمی و خراب است. میزنیم بیرون، من باید بروم سر کار، گلی هم باید به منزل یکی از بستگان در غرب تهران برود. کیک میخریم من میروم سوار بیآر تی میشوم، گلی هم منتظر اسنپ میایستد. میداند نگران و مستاصل هستم. عکس از راننده اسنپ فرستاده، میگوید دختر ریز اندام و مودبی است. دانشجوی حقوق است، ۲۲ سالش است. تمیز و ایمن میرانَد... در حالی که من به شال آبی کاربُنی راننده نگاه میکنم، گلی دارد چیزی تایپ میکند... به نقل از او میگوید هرکجا رفتم برای کار، دخترهای قد بلند و بزک دوزک کرده را قبول میکردند... من چون پلنگ نیستم اگر هم من را میخواستند، حقوق کم بود و کار خیلی زیاد... حالا اسنپ کار میکنم، دو برابر آن پلنگها در میآورم، بدون اینکه کسی به من به خاطر قد و قیافهام شَرم تحمیل کند... بیشتر هم خانمها را سوار میکنم. اولش میترسیدم اما حالا عادت کردهام. روزهای تعطیل خوب است، ترافیک نیست...
منتظر هستم گلی چیز دیگری بنویسد. ده دقیقه گذشته، خودم پیام میدهم و میپرسم که دختر راننده چیز دیگری نگفت؟ گلی میگوید دارد با تلفن حرف میزند. درباره امتحانات پایان ترم و جزوه و کتاب و این چیزها... ماشینش ساینا است، تر و تمیز، بوی سیگار و آدمِ نشسته نمیدهد، کولر را هم روشن کرده... من رسیدم، دختر میگوید : خانم امتیاز کولر هم بزنی، امتیاز کولر هم میزنم....
پنج ستاره گلی به او میدهد پنج ستاره هم من در قلبم... و به معنی واژه غیرت فکر میکنم، به چیزی که الهه هم داشت. خوب هم داشت...
| رسول اسدزاده |
#داستانک
مصاحبهکننده میپرسد "راضیاید از زندگی؟". ابتهاج میگوید "فوقالعاده! ببینید، من این شانس رو پیدا کردم که یه چیز به اسمِ سمفونی نُهِ بتهوون گوش کنم. کجا میتونستم گوش کنم اینو؟" بعد دستی که به چانهاش تکیه داده را برمیدارد و روی میز میگذارد و میگوید "این میز میتونه بگه که من سمفونی نُه رو شنیدم؟"
فایل را متوقف میکنم و کنجکاو میشوم ببینم این سمفونی نُه چیست که یکی مثل ابتهاج (که تجربهی بازجویی شدن و دادگاههای اوایل انقلاب و زندانی شدن در دههی شصت را هم داشته و یکجورهایی تهِ پلیدیِ دنیا را دیده) میگوید از زندگی راضی است صرفا به همین یک دلیل که شانسِ شنیدنِ سمفونی نُه را داشته... دانلود میکنم. هر چقدر تلاش میکنم تحمل کنم و تا آخرش بشنوم نمیتوانم. بس که بهنظرم خستهکننده و ملالآور است.
بهنظرم خیلی ربطی به تربیت دادنِ گوش و اینچیزها هم ندارد. بعضیها چنان خلق شدهاند که درکشان از زیبایی، بالاتر از بقیه است. دو نفر همزمان به یک منظرهی زیبا نگاه میکنند، یکی واقعا دچار حالاتی شبیهِ مستی میشود، و دیگری انگار سقف را نگاه میکند! دو نفر همزمان یک شعرِ خوب میشنوند، یکی از شور و شعف، اشک میجوشد از چشمش، و دیگری لحظهشماری میکند که کِی تمام میشود! دو نفر همزمان به یک آهنگ گوش میکنند، یکی چشمهایش ناخودآگاه بسته میشود و به خلسه میرود، دیگری طفلکی هی با دقت گوش میکند ببیند جای خوبش کِی میرسد! (مثل خودِ زندگی!)
اعتراف میکنم که بهشخصه، در خیلی از موارد، جزو آن دستهی دوم هستم و بهرهام از اغلبِ زیباییهای عالَم، در حدِ همان میزی است که ابتهاج رویش دست میگذارد... ما در یک دنیای مشترک زندگی نمیکنیم. به تعداد آدمها، دنیا وجود دارد. و این میتواند خیلی از سوالها را پاسخ دهد.
| حمید باقرلو |
#داستانک