سراغ ات را گرفتم
کوچه
به احترام تو
تمام قد سکوت کرد
یاد تو
از خاطره ی کوچه گذر کرد
#فرخ_شهبازی ۲۴ بهمن 02
پلک هایم را بیدار کن
خواب تو سنگین است .
#فرخ_شهبازی ۲۵ بهمن 02
🎵 ترانهٔ «انتهایِ شب» از گروه موسیقی بریتانیایی «دورز»
* خواننده و شاعر: جیم موریسون
* آهنگسازان: رِی مانزارِک، رابی کِریگِر، جیم موریسون و جان دِنزمور
* اُرگان و کیبورد و پیانو: رِی مانزارِک
* گیتار: رابی کِریگِر
* درامز: جان دِنزمور
* سال انتشار: ۱۹۶۷ میلادی
🎵 "End of the Night" by British Music Band "The Doors" / 1967
#موسیقی #دورز
📢 به کانال «هفت هنر» بپیوندید:
🆔 @Seven_art20 🌹
مثل لکی
خیر شو ، نیشتِنه .
برگردان فارسی
خوبی و برکت شب ، شب نشینی است
#فرخ_شهبازی ساخته شاعر
با خویش سخنی بگو
آدمی را
دونفره سرشته اند .
#فرخ_شهبازی ۲۵بهمن 02
متل لکی
بعضی آیم گِرّکِن بعضی آیم دِرّکن.
برگردان فارسی
بعضی آدم ها بهانه گیر اند بعضی ادم ها مثل تیغ بِهت می چسپند
#فرخ_شهبازی ساخته شاعر
اگر عشق منقرض شود
ایران نام دیگری می شود
25/11/02چهارشنبه
ناحق تابعی از بد است
چگونه دل ات میاد که سخن ات را با لسان الغیب آغاز نکنی!
ما به کس بد نکنیم میل به ناحق نکنیم
جامه ی کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
شخصی با دروغ پیوند برقرار کرد بهلولی مثل من بهش گفت فامیلی ات با دروغگویان مبارک !
آن یکی گفت تو خوب باش بذار دروغگویان همه بد باشند .چند گام ان ور تر چوپانی لرزبان بهش گفت : " خوم خو بوم دایام دختِر مردمه " 1
شاعری رو به دروازه ای کرد و گفت :
پرتوِ نیکان نگیرد چونکه بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گِردکان بر گنبد است(گلستان سعدی باب اول حگایت ۴ )
شخصی که با دروغ پیوند برقرار کرده بود بین راست و راستی و دروغ و دروغ پردازی ایستاده و مانده بود .
دروغ خانم مرد را صدا کرد و گفت کجایی ؟
گفت اینجا هستم گفت کجا ؟ گفت راست می گویم . دروغ خانم فریاد زد باز هم کنارِ راستی ! مگر تو با راستی ازدواج کردی ؟ هربار از تو می پرسم کجایی می گویی فلان جا می گویم باز اونجا ! می گویی راست می گویم ! مگر تو چقدر بااین راستگویان هستی ! دیگر فایده ای ندارد یا من یا راستی !
مرد سر در گریبان خویش کرد خوب به دروغ خانم و راستی فکر کرد هرچه به عمیقِ وجودشان غوطه ور شد دید که هردو حق دارند هرکسی بر سرشت خود رفتار می کند دروغ خانم نمی تواند به کرامات راستی پی ببرد و راستی خانم نیز نمی تواند بی فروغی دروغ را نبیند .
مرد با خود اندیشید پس چاره چیست ؟
یکباره یاد حضرت حافظ افتاد که فرموده است :
آسایش دوگیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا ...
آری چنین است ! یادِ دعاواره ی کورش ذوالقرنیان افتادم" تنها پادشاهی که به مقام پیامبری رسید "
که فرموده :
اورمزدا کشور مرا از دشمن و خشکسالی و دروغ نگه دار !
دروع ، دشمن ... و همقطاران چنین وازه هایی تابعِ بدی هستند و حد آنها هم مقابل راستی و حقیقت است .پیروان حق و راستی می گویند
راستی آمور که راستان رستند
راستان در جهاگ قوی دستند "سنایی"
من نیز چنین می پندارم و به قول حکیم طوس :
دروغی نگوییم به هیچ باب
به شب واژگونه نبینیم خواب .
دروغ، قاغده ای ندارد نمی تواند ان را حساب کنی .ابزار زندگی یا اسباب سازندگی کنی .دروغ ، هرچه هست برای زندگی ناسازگار است .نه نقطه و نه خط و نه پرگار است .اما راستی باب زندگی آدم هاست چراکه ادم ها هم دیو نیستند.
و حضرت حافظ می فرماید :
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت ان است که مطلق نکنیم
گر بدی گفت حسودیّ و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم ..
1-خودم خوب باشم مادرم دختر مردم است .
اگر عشق بمیرد
ایران نام دیگری می شود
#فرخ_شهبازی ۲۵ بهمن 02
یک شب
نگاهٍ تورا ننوشتم
دفترٍ ماه
خالی مانده بود از مشق
#فرخ_شهبازی شهریور 98
تو ،
به آسمان برگشتی ،
ای لاجورد!
ای رنگٍ حرمت !
هیچ می دانی
بی تو
هفت آسمان
رنگی به روی نداشت !
هشتم شهریور 98
مرگ را برای هیچکس نفرست زیرا مرگ ها برمی گردند .
#فرخ_شهبازی
آنگاه که مردم همدیگر را باور ندارند .در عمق آن جامعه زد و بند و خیانت بیداد میکند .
#فرخ_شهبازی
اگر عشق منقرض شود
ایران نام دیگری می شود
24/11/02سه شنبه
اعتماد ، بخشش و سپس بلاکشی آنگاه می شود اساس عشق و زندگی.
بگدار سخن ام را با لسان الغیب آغاز کنم که می فرماید :
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد ببر ..
اگر بین افراد اعتماد باشد داخل این دوپرانتز مازاد باشد .اعتماد شاه کلید زندگی است . سرزندگی است .آدم ها با اعتماد شاد و سالم هستند .انانکه بی اعتماد هستند مثل افراد مست اند .مست رفتاری غیر عاقلانه دارد .درست گفتی قضاوت های جاهلانه دارد . هرچه به ذهنش نرسیده برزبان جاری می کند .
اعتماد درجه ی مقاومت زندگی است ده ریشتر تحریک و تجسس ، زندگیِ ساخته شده با مصالح اعتماد را تکان نمی دهد .
زندگی که به اندک ریشتری بلرزد کم اعتمادی یا فقدان اعتماددر ان به کار رفته است .
زندگی پر از خورده رفتارهایی است که باید هرکدام را با اعتماد نیکی درست کرد .
نیکی خمیر مایه ی تمام رفتارهاست . رفتاری که به دل می نشیند خلوص نیکی آن بالاست .و هرچه نیکی در رفتار آدمی بیشتر باشد اعتماد به ان آدم بیشتر می شود .
ادمی را خداوند با نیت حسابرسی می کند نه با ظاهر و چشم .قضاوتی که با چشم و خبر باشد بی گمان اعتماد آور نیستند.درجایی گفته ام :
برای دیدن یک چشم کافیست
چشمِ دیگر برای زیبایی است
پیراهن یوسف را برای یعقوبِ یوسف گم کرده بردند که ای پیر نابینا یوسف پیدا شده و این پیراهن هم نشانش .یعقوب لبخندی زد و گفت نه !
راستی را چه چیزی برای یعقوب یقین و اعتماد آور بود که چشمش سو یافت !؟
گفتم اعتماد رکنِ رکینِ زندگی است .اری هست ولی یک اتصال قوی هم می طلبد که ستون های زندگی را سقف ببخشد ..
ببخشد را گفتم یاد بخشش در زندگی افتادم آری !
بخشش اگر در زندگی نباشد بی گمان ده روزه صدبار تمام می شود .بخشیدن به اندازه و حجم هیچ، از زندگی کم نمی کند برعکس مقاومت وپایداری، وسعتِ ان را چند برابر اضافه می کند .
بخشش برای هر روزِ زندگی لازم است .اگر زندگی قوتِ قالبی داشته باشد بی شک ، بخشش است .
تا می توانید همدیگر را ببخشید .از تاوانِ هم بگذرید .تاوان زندگی بخشش است .
تو چه می گویی رفیق !
تاکنون از اشتباه رفیق ات گذشته ای ؟ پا روی کج و کولگی زندگی گداشته ای ؟ با چشم اعتماد به رفتارِ رفیق ات نگاه کرده ای ؟ چند بار ، هرروز رفیق ات را بخشیده ای ؟
راه بارفیق خوش است و رفیق هم با بخشش پایدار می ماند .مقاومتِ زندگی ات را بالا ببر تنها با دو نسخه ، نه ! نه ! سه نسخه ! نسخه سوم را اخر مطلب می گویم که در بلا نمانی . دونسخه می دانی چیست ؟
اعتماد و بخشش .
من یک بار اعتماد کرده ام اما هزار بار بخشیده ام تو چند بار ؟
حصرت حافظ این مهم را بهتر می نوازد
اساسِ توبه که در محکمی چو سنگ است
ببین که جامِ زُجاجی چه طُرفه اش بشکست
مقام عیش میسّر نمی شود بی رنج
بلی، به حکمِ بلا بسته اند عهدِ اَلَست ..
اری ! اری !
خداوند پیمان محبت را در روز نخست با عهد الست بر مِحنت و ازمون دشوار عشق بنیاد نهاد که گفته اند :
البَلاءُ للوِلاءِ (لازمه ی دوستی بَلاکشی است) .
اگر عشق بمیرد
ایران نام دیگری می شود .
#فرخ_شهبازی ۲۴ بهمن 02
متل لکی
گا سوار، شماره گاکه وژ نِمَکی .
برگردان فارسی
گاوسوار گاوی که سوارش شده در شمارش گله به حساب نمی اورد
#فرخ_شهبازی ساخته شاعر
اگر عشق منقرض شود
ایران نام دیگری می شود
23/11/02دوشنبه
باز یاد جبهه افتادم رفیق
یاد صدها ناله و درد عمیق
سالها از آسمان گم گشته ام
بی خبر از ساقی و خُم گشته ام ...
فرخ شهبازی
فصل سفر گم شده ص ۶۹
گم نشوید
گاهی آدم ها در نام خود گم می شوند یعنی آنقدر نام خود را درست ونادرست وسیع و پیچ در پیچ ونامتوازن می کنند که ادرس خود را گم می کنند و آنگاه از دیگران نشان خویش را می پرسند.
آدم ها و همه ی پدیده ها بنا به ساختارشان چند پهلو و چند استفاده ای هستند .تنها در ساختار ادمها اختیار و انتخاب وجود دارد که از کدام نما ولبه ی خویش استفاده کنند در بقیه ی موجوداتِ زنده اینچنین نیست و همه پدیده ها در واقع ابزار استفاده انسان هستندحتی اراده و رفتار خود انسان ابزاری است در دست خودش .
تو می خواهی چگونه خود را توسعه دهی که موجب گمگشتگی خود ودیگران در خویش نشوی !؟ چطور طرحِ هادی و زیرساخت منطم و مرتبی را در خود اجرا می کنی که همه به تو ختم شوند بی آنکه گم شوند !؟
آدم ها به سبب شهوتِ سرمایه ، شهرت، اسم ، رسم ، برتری ، و.... گاه آنچنان در توسعه ی شهوتی خویش غرق می شوند که هرگز به خود برنمی گردند و گم گشتگیِ منفی، سرای آنها می شود .
به قول لسان الغیب..
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد ..
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد ...
تمثیلی از دوستی در این معنا به یاد دارم که من هم بد نیست برایتان نقلش کنم..
چند خیاط در کوچه ای دکان خیاطی داشتند یکی از آنها به علت شهوت سرمایه با خود اندیشید بهتر است تابلویی بر سردرِ دکانم بزنم وبنویسم بهترین خیاط شهر ، ! تا بیشتر مراجعین به سمت من بیایند و بیشتر پولدار شوم و انجام داد .
چند روز بعد خیاط بغل دستی با خود اندیشید بهتر است من هم تابلویی بزنم و بر ان بنویسم بهترین خیاط کشور تا همه به سمت من بیایند و سرمایه دار شوم .و چنین کرد و...سرانجام سومین خیاط به این خیال افتاد که چرا من عقب بمانم بهتره من هم تابلویی بزنم و شعار چشمگیرتری از بقیه ی رقبا بزنم تا مشهورتر وسرمایه دار تر شوم .خلاصه او هم تابلویی سفارش داد و بر روی ان نوشت بهترین خیاط دنیا !
خیاط چهارم هم وقتی اوًضاع را در کوچه ی خیاطان چنین دید و همه در بحر شهرت و طمع و خودبینی غرق شده اند تکه کاغذی را پیدا کرد و با خط آنچنانی خود نوشت
بهترین خیاط کوچه !
چه بگویم !؟
شما چه فکر می کنید !؟
به قول ان دوست:
قرار نیست دنیایمان آنقدر بزرگ کنیم که در ان گم شویم بلکه در همان دنیایی که هستیم می توانیم ادم بزرگی باشیم !
القصه کلام اول و آخر را از حافط شیراز بشنویم
گداییِ دَرِ میخانه طُرفه اِکسیریست
گر این عمل بکنی ، خاک زر توانی کرد .
اگر عشق بمیرد
ایران نام دیگری می شود
#فرخ_شهبازی 23بهمن 02
اگر عشق منقرض شود
ایران نام دیگری می شود
24/11/02دوشنبه
گم نشوید
باز یاد جبهه افتادم رفیق !
یاد صدها ناله و درد عمیق ..
سالها از آسمان گم گشته ام
بی خبر از ساقی و خُم گشته ام ..
فرخ شهبازی
فصل سفر گم شده ص ۶۹
گاهی آدم ها در نام خود گم می شوند یعنی آنقدر نام خود را درست ونادرست وسیع و پیچ در پیچ ونامتوازن می کنند که ادرس خود را گم می کنند و آنگاه از دیگران نشان خویش را می پرسند.
آدم ها و همه ی پدیده ها بنا به ساختارشان چند پهلو و چند استفاده ای هستند .تنها در ساختار ادمها اختیار و انتخاب وجود دارد که از کدام نما ولبه ی خویش استفاده کنند در بقیه ی موجوداتِ زنده اینچنین نیست و همه پدیده ها در واقع ابزار استفاده انسان هستندحتی اراده و رفتار خود انسان ابزاری است در دست خودش .
تو می خواهی چگونه خود را توسعه دهی که موجب گمگشتگی خود ودیگران در خویش نشوی !؟ چطور طرحِ هادی و زیرساخت منطم و مرتبی را در خود اجرا می کنی که همه به تو ختم شوند بی آنکه گم شوند !؟
آدم ها به سبب شهوتِ سرمایه ، شهرت، اسم ، رسم ، برتری ، و.... گاه آنچنان در توسعه ی شهوتی خویش غرق می شوند که هرگز به خود برنمی گردند و گم گشتگیِ منفی، سرای آنها می شود .
به قول لسان الغیب..
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد ..
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد ...
تمثیلی از دوستی در این معنا به یاد دارم که من هم بد نیست برایتان نقلش کنم..
چند خیاط در کوچه ای دکان خیاطی داشتند یکی از آنها به علت شهوت سرمایه با خود اندیشید بهتر است تابلویی بر سردرِ دکانم بزنم وبنویسم بهترین خیاط شهر ، ! تا بیشتر مراجعین به سمت من بیایند و بیشتر پولدار شوم و انجام داد .
چند روز بعد خیاط بغل دستی با خود اندیشید بهتر است من هم تابلویی بزنم و بر ان بنویسم بهترین خیاط کشور تا همه به سمت من بیایند و سرمایه دار شوم .و چنین کرد و...سرانجام سومین خیاط به این خیال افتاد که چرا من عقب بمانم بهتره من هم تابلویی بزنم و شعار چشمگیرتری از بقیه ی رقبا بزنم تا مشهورتر وسرمایه دار تر شوم .خلاصه او هم تابلویی سفارش داد و بر روی ان نوشت بهترین خیاط دنیا !
خیاط چهارم هم وقتی اوًضاع را در کوچه ی خیاطان چنین دید و همه در بحر شهرت و طمع و خودبینی غرق شده اند تکه کاغذی را پیدا کرد و با خط آنچنانی خود نوشت
بهترین خیاط کوچه !
چه بگویم !؟
شما چه فکر می کنید !؟
به قول ان دوست:
قرار نیست دنیایمان آنقدر بزرگ کنیم که در ان گم شویم بلکه در همان دنیایی که هستیم می توانیم ادم بزرگی باشیم !
القصه کلام اول و آخر را از حافط شیراز بشنویم
گداییِ دَرِ میخانه طُرفه اِکسیریست
گر این عمل بکنی ، خاک زر توانی کرد .
اگر عشق بمیرد
ایران نام دیگری می شود
#فرخ_شهبازی۲۴ بهمن 02
قصه بود زندگی ما
اما
شهرزادِ قصه گو نبود
خود بگو
تکلیف شب های بلاتکلیفِ ما چه می شود !؟
#فرخ_شهبازی ۲۵ بهمن 02
با خویش سخنی بگو
آدمی را
دونفره سرشته اند .
#فرخ_شهبازی ۲۵بهمن 02
اگر عشق منقرض شود
ایران نام دیگری می شود
26/11/02پنجشنبه
شب
حافظِ شب آرا می گوید :
ستاره ی شبِ هجران نمی فشاند نور
ببام قصر برآ و چراغِ مه بر کن...
شبی که تو در آن نباشی یک روز طالبانی است .در جایی دیگر گفته ام :
شبی که تو در ان نباشی
روز سیاه دشمن است .
آری تو به شب معنا می دهی . سوداگری را رویا می دهی .منوچهری دامغانی می گوید :
شب، زنی بُرقع پوش است که گیسوانش را تا شعر و رویا فرو هشته
زنی گیسو فرو هشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گَرزَن
راستی را هیچ شاعری نتوانسته است غزل شب را بدون یاری گری شمع بستاید و یا هیچ مهندسی نتوانسته است شعاع و یا انبوه مشکی آن را جمع کند
فرخ شهبازی شاعر می گوید :
چو چشمانت که با انبوهِ شب ترسیم می گردد
فقط باشب به دست آید شعاعِ جستجو هایم ...
چه بگویم !؟
شب مرورگاه خاطره هاست .پر از قصه های عاشقانه ، لبریز از حماسه های سفید و کوتاه برای خواب های کودک رویا .
شب ، آوردگاه پهلوانان روز گریز است .شهر قصه گویان بی نقاب است .خیلی ها روز و خورشید را مبدا مشرق می دانند اما شاعر چنین نمی پندارد .
مُرورت می کنم هر شب تورا ای شرقیِ زیبا
عبورِ نازک خوابی حضور مخمل رویا ...
فرخ شهبازی
شب ، مخملِ مرغوبی است که گردن بند نقره فام شعر در آن گم شده است .فرشی ایرانی که با تمام ستاره هایش به قصه ی مهتابی ماه گوش سپرده اند انگار ستاره ی سهیل به ماه می گوید :
مانده آری در نگاهم مکثِ طولانیِ شب
ای پر از لبخند های نسترن یادت به خیر
فرخ شهبازی
اما نه ! شب را هیچ شاعری به پایان نرسانده است و هیچ منجمی به انتهای شب نرسیده است
به قول لسان الغیب :
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زاده ام
شب از از سیصد و شصت درجه بیشتر است شاید دایره نباشد مثل چشم که نه لوزی است نه بادام .
شب یک زندگی است .شهر فرنگ است .یک اَبَر دنیاست .بیشتر از بیست و چهار ساعت است . از رنج تا راه ، از گاه تا ناگاه در آن زندگی می کند یک معمای حل ناشده است .گذر گاه عاشقان و ماجرا جویان است محلِ گم شدن کلید هاست .
سکوتِ کهنه ام بر لب گذشتم از هزاران شب
که بردارم ز چشمانت کلید این معما را ...
فرخ شهبازی
شب ، کلید واژه ی بهترین غزل های شعر فارسی است .انگار جز در آستان و حریم شب زندگی شعرها نامقدس است .
باید به شب رفت .در سرمه خیز آن سوده جست و سوداگری شمع و جمعِ شهریاری ساخت .
شاعر این معنا را و شب ایرانی و شمع مستان و وقتِ شهریاری را چه نکو سروده است:
بیا
ای شمع
غزلی روشن کن
امشب را شهریاری کن .
فرخ شهبازی
اگرعشق بمیرد
ایران نام دیگری می شود
#فرخ_شهبازی ۲۶ بهمن 02
یک شب ،صبح نشد
ادامه ی گيسوي دوست
ریخته بود رويٍ گرگ و میشِ زمان .
#فرخ_شهبازی شهریور 98
گذری بر شعر و موسیقی سعید ضیا
🔘 هیچ اتفاقی شادی آفرین تر از خلق یک اثر هنری فاخر نیست. وقتی که یک شعر زیبا سروده و یا یک قطعه موسیقی با اصالت نواخته می شود ارتعاشی از امید و انرژی در فضا طنین می اندازد و آن طنین و ترنم همانند پادزهر جان ها و جسم های خسته و خوابیده را در برابر پستی ها و پلیدی ها نگاهبانی می کند. اثر هنری خوب همانند نسیم خنک بر تن های تب دار می وزد و مانند مرهم بر زخم ها می نشیند و اجازه نمی دهد جامعه به خواب مرگ و خماری مرداب دچار شود. هنر از جنس نور است و تولید اثر هنری طلوع و تابش نور است. آفرینش هنر یعنی پیروزی روشنایی بر تاریکی.
🔘 سعید ضیا از آن دسته هنرمندانی است که آثار هنری کم اما با کیفیت می آفریند. در روزگاری که بیشتر اهل هنر برای نان و نام دست به تولید و انتشار هر حاشیه و حشیشی می زنند و برای کسب منفعتی هر چند ناچیز دوغ و دوشاب را در هم کرده و به جای شهد و شکر در کام دوستداران هنر می ریزند سعید ضیا اما، پایبند کیفیت هنر مانده است. او تا اثر هنری خود را به بلوغ کامل نرساند آن را منتشر نمی کند. نمی پسندد که هنر و اندیشه خود را ناکام از دنیا ببرد. سعید ضیا همانند مادری دلسوز طفل هنری خود را چنان پرداخت و پیراسته می کند که به قوام و قدرت کافی برسد و از اُفت و آفَت های روزگار در امان بماند. آثار هنری دو گونه متولد می شوند. برای یادگاری و برای ماندگاری. اثر یادگاری ممکن است به تندی اوج بگیرد اما به همان سرعت هم از اوج می افتد و فراموش می شود. سعید ضیا برای یادگاری شعر نمی گوید و آرشه بر تن ساز نمی کشد. او برای ماندگاری می سراید و می نوازد. هنرمندی است که تفاوت یادگاری و ماندگاری را نیک می داند. هنر یادگاری اگر شعر باشد گفته نمی شود، اگر موسیقی باشد شنیده نمی شود، اگر داستان باشد خوانده نمی شود. هدف سعید ضیا ماندگاری اثر هنری است.
🔘 هنر سعید ضیا کوششی و کنشی نیست. جوششی و جانی است. شعر و موسیقی سعید ضیا از عمیق ترین لایه های احساس و عاطفه اش برمی خیزد. هنر سعید ضیا یک تلاش و تکاپوی عاجزانه نیست. کشف و شهودی عاشقانه و کششی کمال گرایانه است. آفرینش هنر با ضرب و زور نمی شود اگر هم بشود، آشی شور و ناپز و ناخورا به بار می آید که اشتهای هیچ مخاطبی را به هیجان نخواهد آورد و تشنگی هیچ اهل هنری را سیراب نخواهد کرد. زبان هنری سعید ضیا ساده، صمیمی، سبک و سمبلیک است. او برای تولید اثر هنری نه خون خودش را تلخ می کند و نه خُلق مخاطبش را. تنگنا نمی سازد. به تکلف نمی اندازد. ساده اما سلیس می گوید. معمولی اما با مفهوم می نوازد. هنرش زمینی اما زیباست. مردمی است اما محکم.
🔘 هنر سعید ضیا تک و آنتیک است. نه تقلیدی است و نه تکراری. مثل اثر انگشت مخصوص و منحصر به فرد است. فقط سعید ضیا می تواند از واج ها و واژه های معمولی و روزمره آن همه فرهنگ و فرهیختگی بیافریند. ویژگی اثر انگشت هنری سعید ضیا آن است که شعر و موسیقی را از حصار حسرت و حرمان های فردی بیرون کشیده و به ساحت و ساختارهای اجتماعی کشانده است. هنر سعید ضیا تطبیق شعر و موسیقی با ذائقه و زندگی مردم و شرایط و شواهد اجتماعی است. کاری که سعید ضیا کرده است این است که بر خلاف جهت رودخانه روزگار شنا کرده است و در دوره ای که ابتذال فراگیر شده است دست و دامن خود را از ابتذال هنری منزه و مبرا کرده است. سعید ضیا با مصالح بومی و اِلِمان های جغرافیایی کاملن نوپدید و جریان ساز عمل می کند. پیوند خلاقانه متن و محتوا هنر سعید ضیا را زیبا و پر ظرافت کرده است. زبان و قالب هنر سعید ضیا بومی و منطقه ای اما مفاهیم و معانی هنرش انسانی و فطری و فراتر از مرزهای جغرافیایی است. آنچه که بر زبان سعید ضیا می آید یا از کمانچه اش کمانه می کند ناله های روح قبیلگی و وجدان جمعی یک جامعه جفا دیده است!
🔘 تطابق و تقارن که شاکله اصلی هنر و زیبایی است در شعر و موسیقی سعید ضیا به وفور به چشم می آید. سعید ضیا رنج های رسوب کرده در تار و پود جامعه را با تمام وجود در واژه واژه شعر، در زیر و بم ملودی ها، در میمیک صورت به نمایش می گذارد.
هنر سعید ضیا از بند خط و خال و چشم و چانه رها شده و به خدمت اندوه و آرزوهای جامعه درآمده است.
سعید ضیا صدای بی زرها و بی زورها و بی زبان ها است.
خنیاگر خستگان است و سوداگر بر خاک نشستگان!
@Khapuorah
#ماشااکبری
یک انیمیشن بسیار کوتاه ساخته شده توسط «Sagans» با عنوان «با هم»
Читать полностью…پزشک ار خود نباشد مثل مجنون
به عاشق گوید آری او روانیست
#فرخ_شهبازی.
یک شب ،صبح نشد
ادامه ی گيسوي دوست
ریخته بود رويٍ گرگ و میش .
#فرخ_شهبازی شهریور 98
سرزمین پارس ،خاستگاه و رويشگاه چهار چیز بوده است .شعر،فرش،پزشکی و آواز .
#فرخ_شهبازی
برای آدم ها ،آگاهی ،کفایت میکند اما برای انسانها ،دانایی لازم است.
#فرخ_شهبازی
مردمی که یاد گرفته اند کلاه ، سرهمديگر بگذارند و سپس بردارند خیلی وقت است همزیستی آنها از هم گسسته است .
#فرخ_شهبازی
🎵 حدود ده سال پیش در شهر قدیمی نورنبرگ در آلمان دختری نوجوان با فلوتش شروع به نواختنِ ملودیِ شگفت انگیز «سرود شادی» (Ode an die Freude) سمفونی نهم لودویگ فان بتهوون کرد. ابتدا یک ویولنسل نواز و سپس به اندازهٔ یک ارکستر به او پیوستند تا این سمفونی را در ساعات ظهر و در فضای باز اجرا کنند. رهگذران مبهوت و ستایشگر این اجرای هماهنگ و برنامه ریزی شدهٔ این سمفونی گشتند که بتهوون آن را از روی اشعار فردریش شیلِر در سال ۱۸۲۳ میلادی نوشت
Читать полностью…سَری بی تو وه سامانم گلاره !
بِکه روشن شم ایوانم گلاره !
اَرا اِی لانه ویزی مه وه گیانت !
دُواتی ماو وه درمانم گلاره !
#فرخ_شهبازی
باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
باید که قیچی چمنم را عوض کنم
پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آن چه منم را عوض کنم
دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
وقتی که شیوه ی سخنم را عوض کنم
مرگا به من که با پر طاووس عالمی
یک موی گربه ی وطنم را عوض کنم
وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت خودرو نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم
تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم
با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم
دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم
شاعر: ناصر فیض