gardoonedastan | Unsorted

Telegram-канал gardoonedastan - گردون داستان

507

سعي‌مان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را دقيق‌تر، موشكافانه خواندن را؛ چه‌گونه بهتر نوشتن را؛ در كنار يكديگر بياموزيم. ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام @h_abolhoseini

Subscribe to a channel

گردون داستان

کیتی می‌دانست که موجب عذاب شوهرش چیست. از بی‌ایمانی خود در عذاب بود. اگر از کیتی می‌پرسیدند که آیا با توجه به اینکه بی‌ایمانان در آن دنیا به دوزخ خواهند رفت، او شوهرش را دوزخی می‌داند، ناچار تصدیق می‌کرد، با اینهمه از بی‌ایمانی شوهرش احساس بدبختی نمی‌کرد و گرچه معتقد بود که نجات برای نامعتقدان ممکن نیست و هیچ چیز را در دنیا به اندازه روح شوهرش دوست نمی‌داشت با این حال از بی‌اعتقادی شوهرش خنده‌اش می‌گرفت و در دل او را مضحک می‌شمرد.
@gardoonedastan
📚آنا کارنینا
#لئو_تولستوی
"فیلسوف، عارف و نویسنده روسی"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

انگشت های پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمی کنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان می گرفت و یک جمله در میان می گفت «دیگه اشکی برام نمونده...» غریبه ها که رفتند و ماندند خودمانی ها، خاله پری گفت «سی سال تموم شب و روز اشکمو درآورد، بسه دیگه.
@gardoonedastan
📚طعم گس خرمالو👇👇👇
#زویا_پیرزاد
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

عشقی عظیم همچون سیل در قلبش در جوش و خروش بود و زمانی که به او نگاه می کرد، می توانست بی حس شدن ذهنش را احساس کند.
@gardoonedastan
📚تربیت احساسات👇👇👇
#گوستاو_فلوبر👇👇👇
نویسنده فرانسوی
ترجمه:
#مهدی_سحابی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

اسکوئیلر: رفقا، تصور نکنید پیشوا بودن لذتبخش است. درست برعکس، کاری است بسیار دقیق و پرمسئولیت. هیچ‌کس به اندازه رفیق ناپلئون به تساوی حیوانات معتقد نیست. او بشخصه بسیار خوشحال هم می‌شد که مقدرات شما را به خودتان واگذار کند اما چه بسا ممکن است که شما به غلط تصمیمی اتخاذ کنید.
@gardoonedastan
📚قلعه حیوانات
#جورج_اورول
"نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار انگلیسی"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

سگ سفیدم با خودش دم دم بازی می کرد. نگاهش کردم. خاما را. هیچ وقت اینطور سرخوش نیده بودمش. از اول حواس ام پی اش بود. داشت نگاهم می کرد تا مرغ و خروس ها را جا بدهم و سیر نگاهش بکنم. نشست روی تخته سنگی. رفتم نزدیک تر. قلبم تند تند می زد. پرنده ای توی دلم صدا می کرد که بروم جلوتر. بروم و باهاش حرف بزنم. بروم و باهاش پرواز بگیرم. بروم و با هم آشیانه بسازیم. حس کردم همه دارند نگاه مان می کنند؛ سنگ ها و خانه ها آدم ها و نی زارها و دریاچه و آغگل. خاما تلخ خندید. به اطراف نگاه کردم. آغگل رفته بود توی تاریکی و کسی مار ا نمی پایید. نزدیک تر رفتم...
@gardoonedastan
📚خاما
#یوسف_علیخانی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

زن خوبی بود. تا پیش از ازدواج، خیال می کردم که هیچ زنی به خوبی و خوشکلی او وجود ندارد. اما درست از روزی که ازدواج کردیم، دیدم دیگر به آن خوبی و خوشکلی که خیال می کردم نیست. زن های زیادی به آن خوبی، به خوبی او و خیلی بهتر از او بودند، که زن من نبودند. اما این که به این سرعت با او ازدواج کردم مال این نبود که فکر می کردم بهترین و خوشکل ترین زن دنیا بود. مال این بود که از بچگی دلم می خواست مال من باشد و از وقتی که دیگر به من محل نمی گذاشت هیچ باورم نمی آمد که روزگاری مال خودم باشد. و وقتی که دیدم به این آسانی دارد مال خودم می شود، چطور می توانستم با او ازدواج نکنم؟
@gardoonedastan
📚گاوخونی👇👇👇
#جعفر_مدرس‌صادقی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

بوبو دو دانه تخم را در روغنی که داغ شده بود، میده کرد. تخم ها جلیز کردند و سفیدی شان زود سخت شدند. شعله ی پیک نیک را گل کرد و ماند تا زردی تخم ها هم در روغن داغ نیم پخته شوند. خودش از جایش خیست تا از بین دسترخوانی که نان های پخته شده را سه روز پیش در آن مانده بود، گرده ی نانی بگیرد. دسترخوان را که باز کرد، بوی نان در مشامش پیچید. نانی را برداشت. نان را با کلک هایش فشار داد تا از نرم بودنش مطمئن شود. بعد برگشت و نان را در دسترخوان پارچه یی کوچکی پیچاند و ماندش کنار پتنوس و گیلاسی که کمی بوره در آن ریخته بود. و تابه ی تخم پزی را از سر پیک نیک برداشت و تخم های پخته شده را در بشقابی کشید. بشقاب کوچکی را که دینه روز کمی نمک شیرچایی رنگ و مرچ سیاه در آن ریخته بود، از تاق گرفت و کنار گیلاس بوره در پتنوس ماند. با کلک اشاره اش مرچ و نمک را که کمی گت شده بودند، از هم جدا کرد. دسترخوان را زیر بغلش زد و پتنوس را با دو دست گرفت و از جایش خیست. در همان حال فکر کرد کاش آغاصاحب همی دو دانه تخم را بخورد. هیچ نان نمی خورد. بیخی گلونش کور شده است.
@gardoonedastan
📚پایان روز
#محمدحسین_محمدی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

گفتم: از این که در آن جهنم بودی متاسفم. البته اگر حقیقت را گفته باشی. می‌دانی، در مقابل تو حس وحشتناکی به من دست می‌دهد. آن‌قدر برایم قصه سرهم کرده‌ای که حالا سختم است حرفت را باور کنم.
بار دیگر بازویم را چسبید و در حالی که سعی می‌کرد مؤدب باشد گفت: مهم نیست حرفم را باور کنی یا نه. خوب می‌دانم که ماجرای توکیو را به دل گرفته‌ای و هرگز مرا از آن بابت نمی‌بخشی. باشد؛ نمی‌خواهم برایم دلسوزی کنی. پول هم نمی‌خواهم. چیزی که می‌خواهم این است که بتوانم به تو تلفن کنم و مثل الان با هم قهوه‌ای بخوریم. همین و بس.
- چرا راستش را به من نمی‌گویی؟ یک‌بار هم شده در زندگی‌ات راست بگو. بگو واقعاً چه شده.
- خب، در حقیقت برای اولین بار در زندگی به خودم اطمینان ندارم. نمی‌دانم چه کنم. خیلی تنها هستم. تا حالا، با وجود همهٔ دوران‌های سختی که گذراندم، هرگز این‌طور نبودم. باید بدانی که شدت ترس بیمارم کرده. ترس خودش یک بیماری است. فلجم کرده. مرا از بین می‌برد. این را نمی‌دانستم، ولی الان می‌دانم. این جا در پاریس چند نفر را می‌شناسم، اما به هیچ کدامشان اعتماد ندارم. به تو، چرا. راست می‌گویم، باور کن. می‌توانم گاهی به تو تلفن کنم؟ می‌شود بعضی وقت‌ها همدیگر را در یک کافه ببینیم، مثل امروز؟
@gardoonedastan
📚دختری از پرو
#ماریو_بارگاس‌یوسا👇👇👇
"نویسنده و مقاله‌نویس اهل پرو"
ترجمه:
#خجسته_کیهان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

محبوب من! پرنده‌ی همراهم تمام راه را ساکت بود. همین که شما را از دور دیدم بال‌هایش فریاد کشیدند. دیدم که بال‌های پرنده ادامه من بود. آینه را عوض کردم و از راه دیگری آمدم. باز کن در را از خود جدا شده‌ام، با شما درد دل‌ها دارم. در تغییرم. به راه نویی خواهم رفت.
محبوبم! با همین دهان که اکنون حرف می‌زند شما را صدا زدم. در باز شد و من از شوق پیراهن دریدم.
محبوبم! در راه بودم و شما را صدا زدم و خودم از خجالت آب شدم تا چاله‌ای در نزدیکی پایت روان بودم.
محبوبم ! گل‌های شرقی ابتدای غروب شروع می‌کنند به گل دادن تا سپیده صبح که باز، بسته می‌شوند تا غروب و غروب باز، باز می‌شوند و چون رو به مشرقند این گل زرد رنگ را گل شرقی صدا می‌زنند. می‌گویند اگر کسی در غروب این گل را بو کند و در حال به یاد شما باشد هرگز از عشق فارغ نمی‌شود.
@gardoonedastan
📚دست بردن زیر لباس سیب
#محمد_صالح‌علا
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

آیا هیچ می‌دانی چرا به طهرون قجر افشارها طهران می‌گویند؟ در احادیث آمده که چون شراب این ناحیه به دهن ابن سعد گوربگوری خیلی مزه کرد، اینجا را طهوران نامید که از» شراباً طهورا می‌آید و در اثر کثرت استعمال طهران شد. فرنگی‌مآبها معتقدند که: «ته» است، زیرا جهانگردان اروپایی این شهر را انتهای مشرق زمین یا «ته ایران» پنداشتند. بعلت اینکه اران و ایران از لغت «ائیر» مجوسی می‌آید و بعد به شکل ایرلند کنونی ضبط شده‌است. زیرا ایرلندیها از ایران به میهن خودشان مهاجرت کرده‌اند و خواسته‌اند این اسم بی مسمی رویشان بماند، همچنانکه ژرمنهای کرمانی الاصل از کرمان به بلاد جرمانیه سفر کرده‌اند؛ ولیکن علمای پیشین در روایت اختلاف کرده‌اند و در حدیث معتبر از کعب الاخبار آمده‌است که طهران در اصل «ته عوران» یعنی شهر «کون لختان» بوده‌است، زیرا اهالی آن دائم الطهاره بوده‌اند و از استعمال تنبان سخت پرهیز داشته‌اند. به روایت دیگر در اصل «ته ران» بوده‌است. مشتق از «ته» به معنی زیر و «ران» به معنی راننده. یعنی به تحقیق کسانی که به ته می‌رانند. یعنی کون خیزه می‌کتتد و بعد هم این اسم که ابتدا به اهالی اطلاق می‌شده روی این ناحیه ماند. توضیح آنکه در موقع هجوم اعراب اهالی شهر ری از ترسشان البته به عنوان اعتراض، کون خیزه کنان به دامن ه کوه البرز که محل طهران کنونی باشد پناهنده شدند و دیگر به شهر ری بازنگشتند.
@gardoonedastan
📚توپ‌مرواری
#صادق_هدایت
"سال‌مرگ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

مادرش با لذتی اندوهناک اولین زمستانی را که در آن خانه گذراندند به یاد می‌آورد، زمانی که با دلی شاد بر مشکلات متعدد غلبه کردند: «دوران واقعاً سختی بود، فکر می‌کنم برای همه همین‌طور بود. تو خیلی مریض بودی و پدرت مجبور بود با آن شورولتِ قدیمی خودش را برساند سر کار، چون پولمان به بیشتر از آن نمی‌رسید. برای پدر و مادرم هم که مدت‌ها پیش آن خانه را ترک کرده بودند، بازگشت به آن شکستی سنگین بود. آن‌ها مثل دو تا بچه با هم در گوشه‌ای از خانه مخفی می‌شدند. من اما آن‌قدر از بازگشت به خانه خوشحال بودم که خیلی متوجه این مسائل نمی‌شدم. عده‌ای که قبلاً در خانه رفت‌وآمد داشتند شیشه‌ی پنجره‌ی بزرگ روی در را شکسته بودند و به دلایلی کل آن زمستان نتوانستیم شیشه را عوض کنیم و فقط یک تکه‌مقوا جلوی شکستگی چسباندیم. این که چطور توانستیم از آن وضعیت جان سالم به در ببریم باورنکردنی است.»
مادرش با به‌خاطر آوردن آن دوران می‌خندید: «سعی کردیم در شومینه‌ی اتاق‌نشیمن آتش روشن کنیم، اما خانواده‌ی شِلِنبارگر فقط چوب‌های نارونی کهنه‌ را برای ما گذاشته بودند و آن شومینه هیچ‌وقت خوب روشن نمی‌شد؛ حتی وقتی لانه‌ی پرستو را که دودکش را مسدود کرده بود برداشتیم و راه دودکش باز شد هم دود داخل اتاق می‌آمد؛ هیچ‌وقت دلیلش را متوجه نشدم. اگر با چراغ‌قوه داخل دودکش را نگاه می‌کردی می‌دیدی دودکش به‌خاطر سنگ‌کاری کمی پیچ‌وتاب دارد.»
@gardoonedastan
📚مزرعه سنگی👇👇👇
#جان_آپدایک
ترجمه
#محمد_جوادی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

وقتی انسان بتواند چهره زن یا مردی را به‌دقت درنظر مجسم کند، همیشه می‌تواند به او احساس ترحم نیز داشته باشد، این صفتی است که با تصویر خدا قرین و همراه است. وقتی انسان خطهای گوشه چشمها و شکل دهان کسی را ببیند و ببیند که موهایش چگونه رشد می‌کنند، دیگر محال است بتواند به او نفرت داشته باشد. نفرت تنها از کمبود و درماندگی نیروی تخیل سرچشمه می‌گیرد.
@gardoonedastan
📚قدرت وجلال👇👇👇
#گراهام_گرین👇👇👇
"نویسندۀ انگلیسی"
ترجمه:
#هرمز_عبداللهی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

جزء جزء شدن کلی بزرگ است که ذهن مرا پریشان کرده؛ شادیمان را غافل و نوک زبانی، بی هیچ درنگ و اندیشه ای با کلمه هایی تکرار می کنیم، اندوهمان را با عبارتهایی موروثی که حتا از تداعی و تجسم خالی شده زمزمه می کنیم، کلی بزرگ را شکسته ایم و مانند غبار و خرده ریزی به سر و روی خود پاشیده ایم. توان حلول در آن کل بزرگ را از دست داده ایم...
@gardoonedastan
📚شهری که زیر درختان سدر مرد
#خسرو_حمزوی‌زاده
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

چه کنم که نگاه من به همه چیز با دیگران، تفاوتی اساسی دارد. آیا تقصیر من است؟ آیا سزاوار سرزنشم؟ من یک بیگانه‌ام، بیگانه با این جهان، تجلی لجوجانه‌ای از خدا، اسمم را هر چه می‌خواهی بگذار.
@gardoonedastan
📚رازها
#کنوت_هامسون
"نویسنده نروژی"
ترجمه:
#قاسم_صنعوی👇👇👇
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش می کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی‌خورد واقعیت. این بینش اما به اندازه سایر چیزها کور است. فقط یک روشن‌بینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. می‌دانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطره آمیز یا شکننده خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتما اما باید دستمان را دراز کنیم.
@gardoonedastan
📚خطاب به عشق
📃نامه‌ها (نامه به ماریا کاسارس)
#آلبر_کامو
"نویسنده و روزنامه نگار معروف فرانسوی"
ترجمه:
#زهرا_خانلو
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

تفاوت هاست که زندگی را این همه خواستنی می کند. اینکه آدم، زاده ی محیط و شرایط، ناچار درگیر دوروبری ها و مسائل پیرامون خویش و انتخاب های پی درپی در لحظه است. اینکه آدم تا چه حد بتواند جوابگوی وجدان خود باشد.
@gardoonedastan
📚قدرت وجلال
#گراهام_گرین
"نویسندۀ انگلیسی"
ترجمه:
#هرمز_عبداللهی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

وقتی انسان بتواند چهره زن یا مردی را به‌دقت درنظر مجسم کند، همیشه می‌تواند به او احساس ترحم نیز داشته باشد، این صفتی است که با تصویر خدا قرین و همراه است. وقتی انسان خطهای گوشه چشمها و شکل دهان کسی را ببیند و ببیند که موهایش چگونه رشد می‌کنند، دیگر محال است بتواند به او نفرت داشته باشد. نفرت تنها از کمبود و درماندگی نیروی تخیل سرچشمه می‌گیرد.
@gardoonedastan
📚قدرت و جلال
#گراهام_گرین
"نویسندۀ انگلیسی"
ترجمه:
#هرمز_عبداللهی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

این دخترک بیچاره را درک می کنم. در محیطی چنین اندوهبار که در اطرافش به جای آدم ها، لکه هایی خاکستری ول می گردند و جز نوشیدن و خوابیدن بلد نیستند، یک دفعه کسی می آید که شبیه به دیگران نیست. زیبا، جالب و جذاب است. درست مانند ماهی درخشان از میان تاریکی سر در می آورد... پس تحت تأثیر زیبایی جذابیت او قرار می گیرد... و به او دل می بازد... فکر می کنم که خود من هم تا حدی مجذوب او شده ام. بله درست است. بدون او کسل می شوم. هرگاه به او فکر می کنم، لبخند می زنم... این دایی وانیا می گوید که در رگ های من خون پری دریایی جریان دارد.
@gardoonedastan
📚دایی وانیا👇👇👇
#آنتوان_چخوف
ترجمه:
#پرویز_شهدی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

گاهی که در جاده‌ای دراز و پیچان در منطقه مردابی رانندگی می‌کنم یا شاید از کنار ردیف‌های کشتزارهای شخم‌زده می‌گذرم و آسمان پهناور و خاکستری‌ست و فرسخ‌ها هیچ چیز تغییر نمی‌کند، به فکر مقاله‌ام می‌افتم. همان که از من می‌خواستند در ویلاها هستیم بنویسم.

مراقب‌ها در تمام آن تابستان گاه و بی‌گاه از مقاله برایمان حرف زده بودند و کوشیده بودند به هر کدام‌مان کمک کنند موضوعی را برگزینیم که تا دو سال بعد هم برای ما جاذبه داشته باشد. اما به دلیلی شاید چیزی در رفتار مراقب‌ها می‌دیدیم که کسی نوشتن مقاله را جدی نمی‌گرفت و بین خودمان کمتر از آن صحبت می‌کردیم.

یادم می‌آید وقتی سراغ میس امیلی می‌رفتم تا بگویم موضوع برگزیده‌ام، رمان‌های دوران ویکتوریاست، چندان درباره‌اش فکر نکرده بودم و می‌دیدم که می‌داند ولی یکی از آن نگاه‌های خیره‌ی کاونده‌اش را به من انداخت و چیزی نگفت.
@gardoonedastan
📚هرگز ترکم مکن
نوشته
#کازو_ایشیگورو
"نویسنده انگلیسی ژاپنی تبار"
ترجمه
#مهدی_غبرایی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

در بیمارستان، کِ نشست و مادرش را به خودش تکیه داد تا نوبت بردنش شد. وقتی که دوباره مادرش را دید در یک برانکار میان انبوهی از برانکارهای دیگر دراز کشیده بود، یک لوله در دماغ داشت و بیهوش بود. ک از بی‌تکلیفی آنقدر در راهروهای بیمارستان پرسه زد تا جوابش کردند. بعد از ظهر را در حیاط بیمارستان زیر آفتاب ملایم زمستانی گذراند. دو بار به‌درون ساختمان خزید تا ببیند برانکار مادرش را از آنجا برده‌اند یا نه. بار سوم خود را تُک‌پا به نزدیک مادرش رساند و روی او خم شد. کوچکترین علامتی از تنفس ندید. ترس به قلبش چنگ انداخت، دوان دوان خود را به پرستار پذیرش رساند و آستین او را کشید و التماس کرد: «خواهش می‌کنم بیاین ببینین، زود باشین!» پرستار با یک تکان خود را از دست او خلاص کرد و با صدایی آهسته به او پرید که: «تو کی هستی؟» دنبال ک تا برانکار رفت و نبض مادر او را گرفت و نگاهش را به نقطه نامعلومی دوخت. بعد، بی‌آنکه چیزی بگوید به پشت میزش برگشت. ک مثل سگِ گیج و منگ مقابلش ایستاد تا چیزی را که می‌نویسد تمام کند. پرستار رو به او کرد. با لحن خشکی نجوا کرد که: «حالا خوب گوش کن. این‌همه آدمو اینجا می‌بینی؟» به راهرو و بخشها اشاره کرد. «همه منتظرن بهشون برسیم. ما هم روزی بیست و چهار ساعت کار می‌کنیم که بهشون برسیم. سرویس کار من که تموم میشه ــ نه، گوش کن، نرو!» حالا نوبت پرستار بود که آستین ک را بکشد، صدایش اوج گرفته بود، صورتش به صورت مایکل نزدیک بود و مایکل اشک خشمی را که در چشمانش حلقه زده بود می‌دید ــ «وقتی کارم تموم میشه انقدر خسته‌م که هیچی از گلوم پایین نمیره، با کفش خوابم میبره. من فقط یه نفرم، همین. دو تا نیستم، سه تام نیستم ــ یه نفرم. می‌فهمی چی میگم یا فهمیدنش سخته؟» ک نگاهش را برگرداند. زیر لب گفت: «ببخشین»، نمی‌دانست دیگر چه بگوید، و به حیاط بیمارستان برگشت.

چمدان پهلوی مادرش مانده بود. جز پول خردی که از شام شب پیش مانده بود پول دیگری نداشت. یک شیرینی حلقه‌ای خرید و از شیری آب خورد. گشتی در خیابانها زد، با نوک پا برگهای خشک روی پیاده‌رو را به جلو می‌پراند. به یک پارک رسید و روی نیمکتی نشست، از لابلای شاخه‌های عریانِ درختان به نظاره آسمان آبی کمرنگ پرداخت. جیغ یک سنجاب او را از جا پراند. ناگهان ترس برش داشت که مبادا گاری را دزدیده باشند؛ خود را به سرعت به بیمارستان رساند. گاری همان‌جایی بود که گذاشته بود، در قسمت پارکینگ. رختخواب و بالشها و خوراک‌پز را برداشت اما نمی‌دانست کجا پنهان‌شان کند.

ساعت شش بود که دید تیم پرستارهای روز بیمارستان را ترک می‌کنند و فکر کرد حالا می‌تواند وارد آنجا شود. مادرش در راهرو نبود. از اطلاعات سراغ مادرش را گرفت و او را به قسمت دوری از ساختمان فرستادند که هیچیک از افرادش نمی‌فهمیدند او چه می‌گوید. به اطلاعات برگشت و به او گفتند برود و فردا صبح برگردد. اجازه خواست شب را در سالن انتظار روی یکی از نیمکتها سر کند، با درخواستش موافقت نشد.

در کوچه سرش را توی یک کارتن کرد و خوابید. خواب دید مادرش به هائیس نورِنیوس آمده و یک بسته خوراکی برایش آورده. مادرش در خواب به او گفت: «گاری خیلی یواش میره. پرنس آلبرت خودش میاد دنبالم.» بسته خوراکی به طرز غریبی سبک بود. بیدار که شد، از فرط سرما نمی‌توانست پاهایش را دراز کند. از دور، زنگِ یک ساعت سه بار نواخت، شاید هم چهار بار. بالای سرش، در دل آسمان صاف، ستاره‌ها می‌درخشیدند. تعجب می‌کرد که بر اثر خوابی که دیده دگرگون نشده است. با همان پتویی که دورش پیچیده بود اول در کوچه بالا و پایین رفت و بعد وارد خیابان شد، در تاریک روشن به تماشای ویترین فروشگاهها پرداخت، مانکنها از پشت لوزیهای کرکره‌های آهنی مُد بهاره را عرضه می‌کردند.

وقتی که بالاخره به بیمارستان راهش دادند، مادرش را در بخش زنان پیدا کرد؛ به جای پالتوی مشکی پیراهن سفید بیمارستان تنش بود. با چشمهای بسته دراز کشیده بود و همان لوله آشنا را در دماغ داشت. لب و دهانش گود افتاده بود، اجزای صورتش منقبض شده بود، حتی پوست بازوهایش چروکیده شده بود. دست مادرش را فشرد اما واکنشی حس نکرد. بخش، چهار ردیف تختخواب داشت که در یک وجبی یکدیگر چیده شده بودند؛ جایی برای نشستن نبود.

در ساعت یازده بهیار جوانی چای آورد و یک فنجان با یک بیسکوئیت در نعلبکی بالای سر آنا گذاشت. مایکل سر مادرش را بلند کرد و فنجان را به لب او گرفت، اما مادرش نتوانست چای بخورد. مایکل مدت زیادی صبر کرد؛ دلش غار و غور می‌کرد و چای سرد می‌شد. آن وقت، نزدیک بازگشت بهیار، چای را در یک جرعه سر کشید و بیسکوئیت را بلعید.

جدولها و نمودارهای پایین تخت را به‌دقت از نظر گذراند اما نتوانست بفهمد مربوط به مادرش هستند یا شخص دیگری.
@gardoonedastan
📚زندگی و زمانه مایکل کِی
#جان_ماکسول‌کوتسی
"نویسندهٔ هلندی‌تبار اهل آفریقای جنوبی"
ترجمه:
#مینو_مشیری
#ادبیات_جهان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

فضای خانه آبستن ثقل روحیه‌ای جریحه‌دار شده بود. با اینکه باران با شیرینی در اطرافمان به زمین و سطوح خانه می‌بارید و ترغیبمان می‌کرد دور آتشی که حال به اخگر و خاکسترهای ناب تبدیل شده بود، جمع شویم. فاصله‌هایی وجود داشت که پر نشده بود. نوعی فضا و حس و حال رنجش که با زنگی زیر به گوش‌هایم فشار می‌آورد. تکان‌های تراکتور انگار به عضلاتم منتقل شده بود. طوریکه انگار یک لایه حرکت مانده و راکد روی استخوان‌هایم ماسیده بود. لایه‌ای که وقتی نشسته‌ام تا یک رمان قدیمی و عاری از زندگی از وودهاوس بخوانم،توهم تاب خوردن را به ذهنم القا کرد.
«جویی، آتیش گرسنه است. می‌شه لطفا بری زیرزمین؟»
از وقتی شام خورده بودیم، این اولین کلماتی بود که مادرم خطاب به من گفته بود. او ظرف‌ها را می‌شست و پگی و ریچارد روی قالیچه‌ی اتاق پذیرایی تخته بازی می‌کردند.
@gardoonedastan
📚از مزرعه👇👇👇
#جان_آپدایک
ترجمه
#سهیل_سمی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

گاهی اوقات، آن قدر در مصاحبت با خودم غوطه ور می شوم که اگر ناگهان به آشنایی بربخورم، کمی شوکه کننده است و زمانی طول می کشد تا خود را وفق دهم.
@gardoonedastan
📚هرگز رهایم مکن
نوشته
#کازو_ایشیگورو
"نویسنده انگلیسی ژاپنی‌تبار"
ترجمه
#سهیل_سمی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#نویسندهٔ جدّی کسی است که بتواند واقعیّت را از وسوسهٔ شخصی یا اعتقاد شخصی منحرف کند، و این تحریف را به شیوه‌ای چنان قانع کننده انجام دهد که خواننده بتواند آن را چون توصیف عینی از واقعیّت و از جهانِ واقعی تصوّر کند. دستاورد در عالمِ #هنر و #ادبیات یعنی همین.
@gardoonedastan
📚واقعیّتِ نویسنده
#ماریو_بارگاس‌یوسا
"نویسنده و مقاله‌نویس اهل پرو"
ترجمه:
#مهدی_غبرایی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

من می دانم که عشق مثل کاری در تاریکی است، شما مجبور باشید دست های کثیفی را بگیرید و اگر نتوانید هیچ اتفاق جالبی رخ نمی دهد. در عین حال باید فاصله دقیق را بین افراد پیدا کنید. اگر زیاد نزدیک شوید سلطه جو می شوند و اگر دور باشید از شما رانده می شوند. چطوری می شود اندازه یک رابطه را درست نگاه داشت؟
@gardoonedastan
📚نزدیکی👇👇👇
#حنیف_قریشی
ترجمه:
#نیکی_کریمی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

و شب که می‌درد از سپیدیِ رخت‌های پاک و گردش بادهای ناشکیب ، میان شکم‌های برآمده، جثه‌های ناهموار ، که با گونه‌های گُل‌انداخته ،بر نوازشی افزوده می‌افزایند. همه خواب‌گرد ، میان بستر و بادبان.
خطِ اشک می‌زند به چشم‌ها ، همه آویزانِ شاخه‌های بنفش، نگران بر حباب‌ها که روی شهر می‌دود ، و بی‌صدا می‌ترکد ؛ بخشایشی مدام.چه پیش‌وازها ،چه بدرقه‌ها ، چه درخشانی‌ها ، چه آفتاب‌ها می‌پراکند از دست‌های زنده‌ی چالاک.
بدانم ، مسافرینی در آمد و شدند ، مردمانی مه‌آلود ، در کبودی‌ها. کنار پنجره‌ام پرتویی‌ست ، چنان خیال.

آه! تا می‌درخشی ، صبحی انگار به گودال چشم‌ها ؛ و تا مسافری، به گیاهان نارُسته می‌مانی؟
@gardoonedastan
📚دورنمای زمستانی با یک سگ و صاحبش
#فیروز_ناجی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

از روزی که با تو آشنا شده ام، حتی یک روز آزاد نبوده ام. خوب چه طور می خواهی پیر نشده باشم؟ بله، زندگی خود به خود کسل کننده و ابلهانه و کثیف است... چه قدر این زندگی کند می گذرد. دور و برت را آدم های عجیب و غریب گرفته اند؛ همه بدون استثنا عجیب و غریب اند. وقتی یکی دو سال با آن ها زندگی کنی بدون اینکه خودت متوجه شوی، تو هم مثل آن ها می شوی. از سرنوشت گریزی نیست.
@gardoonedastan
📚دایی وانیا👇👇👇
#آنتوان_چخوف
ترجمه:
#پرویز_شهدی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

وقتی که حرف‌ها تو مغز آدم جوش می زنن و تو دل آدم آتیش می‌ندازن، همه گرم و گیران ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات، همه سرد و یخ زده می‌شن.
@gardoonedastan
📚غریبه‌ها و پسرک بومی
#احمد_محمود
"نویسنده ایرانی"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

- سونیا: [‌همچنان به زانو افتاده، به طرف پدرش برمی‌گردد. با لحنی عصبی و با صدایی کم‌وبیش گریه‌آلود می‌گوید:] پدر، آدم باید مهربان و دل‌رحم باشد. من و دایی وانیا آدم‌های خیلی بدبختی هستیم! [نومیدی‌اش را کنترل می‌کند.] باید دل‌رحم و خیرخواه بود! یادت باشد موقعی که جوان‌تر بودی، دایی وانیا و مادربزرگ کتاب‌هایی را برای تو ترجمه می‌کردند، از نوشته‌هایت رونوشت برمی‌داشتند... همه‌ی شب‌ها تا صبح بدون یک لحظه استراحت کار می‌کردیم، من و دایی وانیا جرأت نداشتیم یک کوپک اضافی خرج بکنیم، همه‌ی پول‌ها را به تو اختصاص می‌دادیم... ما نان‌خورهایی بی‌ثمر نبودیم، نه منظورم این نبود، اما تو باید ما را درک کنی، پدر! باید نیکوکار باشی!

- یلنا: آندری‌یونا [بسیار متأثر خطاب به شوهرش:] تو را به خدا آلکساندر، به او توضیح بده... التماس می‌کنم.
- سربریاکف: باشد، به او توضیح می‌دهم... به چیزی متهمش نمی‌کنم، عصبانی هم نیستم، اما قبول کنید که رفتارش دست‌کم عجیب است. باشد، می‌روم پیشش و با او حرف می‌زنم.
- یلنا آندری‌یونا: [از در وسطی بیرون می‌رود. خیلی متأثر:] به ملایمت و مهربانی با او حرف بزن، سعی کن آرامش کنی...
[به دنبال شوهرش می‌رود بیرون. سونیا، همچنان خود را به دایه می‌فشرد. ]
- سونیا: دایه جان، دایه‌ی عزیزم!
- مارینا: چیزی نیست، عزیزم. مثل غازها قارقار می‌کنند و بعد هم آرام می‌گیرند! پس از قارقار کردن ساکت می‌شوند.
@gardoonedastan
📚دایی وانیا
#آنتوان_چخوف
ترجمه:
#پرویز_شهدی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
"بَرّه‌ تنها مانده است"
نویسنده:
#صمد_طاهری
#قسمت_پنجم
@gardoonedastan
كاشكي راديونِ شهرو الان بودش، يه راديونِ ريزه‌اي پارسال خانم معلم‌شون جايزه داده بهش،‌ قدِ كفِ دَسّم نبود ولي صداش خوب بود، ‌شهرو جون به عزراييلم نمي‌ ده وگرنه مي‌گفت حالا كه كاكام اين‌جا تنهان اينه بذارم پيشش يه دلخوشي‌اي داشته باشه، حتي شبا كه رو پشتِ‌بون مي‌خوابيديم،‌يه گوشی ِواير سفيدي داشت مي‌ذاشت تو گوشش كه ما صداي راديونه نشنفيم و خوش تنها گوش بده، اي قد نظرتنگه... حالا ديگه ای حرفا فايده‌ش چِنه؟... يعني حالا تو معشور و بهبهون خوابيده‌ن؟ هيچ كدومشم دلتنگم نشده‌ن؟ دِيم كه حتماً‌شده و هي با خوش مي‌گه آخ،‌حالا اي بي‌زبون برّه‌م تنهايي تو اي خرابه‌ها چه مي‌كنه؟ مهتو هم حتماً‌دلتنگ شده، شَهرو نه،‌او كه اصلاً ‌محل سگم بم نمي‌ذاشت... آخ كاكام مظفر كه موهاش مث گچ سفيد شده... كاشكي لااقل‌كَند ابوناصر بيدار مي‌شد مي‌اومد تو حياط يه نخ سيگار مي‌نداختم براش و چاركلوم حرف مي‌زديم با هم. ولي اينم از شامسِ ما خوابش مث خوابِ ديب سنگينه. شبي كه خونه‌ي روبه‌رويي‌شونه خمپاره‌زدن صُبش اومده بود دم در حياط‌‌مون مي‌گفت اُمّ مظفر، بس خونه‌ي ننه‌كبرا كي خراب مي‌شه من نفهميده؟ ديم گفت خوشا به حالت ابوناصر كه دنيايه آب ببره، تونه خواب مي‌بره...»
هرچه گوش خواباند هيچ صدايي نشنيد. پتو را محكم‌تر به خودش پيچيد و سيگار ديگری روشن كرد. سكوت هم مثل تاريكي بي‌انتها بود، چيزي ديگر نمانده بود انگار كه صدايي داشته باشد. «ستاره‌‌ها كه رفتن، جيرجيركام رفتن، گربه‌ها و سگا و كهره‌هام رفتن، هواپيمانا، كِشتيا، لَنجا، ماشينا، موتورسِكلام رفتن،‌ بچه‌ها،‌ زنا، مردا و نامردا همه رفتن... رفته‌ن يه جاي خيلي دوري كه صداشون به اين‌جا نمي‌رسه، رفته‌ن و من و ابوناصره تو اين خرابه‌ها با خدا تنها گذاشته‌ن...
@gardoonedastan
پایان_ اسفندماه ۱۴۰۳
شيرازِ جنّت طراز‌
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

#داستان_کوتاه
"بَرّه‌ تنها مانده است"
نویسنده:
#صمد_طاهری
#قسمت_چهارم
@gardoonedastan
مظفر گفت هرچه دراُوردم خرج دوادرمونِ پاي اي كردم،‌ چه شد دي؟ هي گفتي همي‌قد كه بتونه روپاي خودش را بره بسشه، اي همه دكتر برديم و حكيم و دعانويس و رمّال و جن‌گير، چه شد دي؟ چارده سالم بود بوواي گوربه‌گور شده‌م كمچه و ماله ره انداخت جلوم گفت من ديگه تنِ حمالي كردن ندارم، حالا نوبتِ توئه. هرچه دراُوردم ريختم تو حلق اي دو تا دختر و اي مُسترا، حالا اي دو تا يه نوني كمكت مي‌پزن و جاروبی مي‌كنن، اي چه مي‌كنه غير خوردن و ريدن؟ ديم گفت اي بي‌زبون مگه دسِ خوش بوده برّه‌م؟ خواسِ خدا بوده، خدا زده‌تش.
مظفر گفت موهام مث گچ سفيد شد، نه خونه‌ ای نه زندگي‌اي نه زادورودي. پيشونيش ره گذاشت به ديوار آجري و به صداي بلن گريه كرد. ديم گفت مَگری رود، تو جورِ دِيت و خاركاكاته كشيدي، جات تو بهشته...
او يكي كه رنگش آبيه و او وَرِ آسمون بود حالا اومده اي وَرِ آسمون اسمش ناهيده. مهتو مي‌گه زهره هم مي‌گنش. زنِ فريدونم اسمش ناهيده، يعني عروسِ همي استوارِ نامرد. اووخت هنو تو جمشيدآباد خونه بهشون نداده بودن، همي نزديكاي خومون بودن. عروسی شون همي اولِ نخلا بود، پشت خونه‌ي زارجليل يه سَبَخي كوچيكي مهتو مي‌گه هَس كه نخلاشه بريده‌ن كه خونه بسازن. مهتو گفت صد تا صندلي دورتادور چیدن براي مهمونا و دور تنه‌ي نخلا چراغاي رنگ‌رنگي چسبونده‌ن. تنبكي و همبونه‌چي اُورده بودن و مي‌زدن و مي‌رقصيدن. دِيم و بقيه‌شون لباس پلوخوري پوشيدن و رفتن. مَهتو گفت تو برو رو پشت‌بون نگاه كن. رو پشت‌بون كه چي پيدا نبود، فقط صداشون مي‌اومد. گفتم كاشكي مظفر منه مي‌نداخت تو گوني و رو كولش مي‌ذاشت مي‌برد تا از تو همو دو تا سولاغ سِيل مي‌كردم كه چطو ناهيد رو صندلي نشسّه و دسّ فريدون تو دسّشه و با لبای ماتيكيش براش مي‌خنده. بعد كه از اصفهون واگشتن ديم دعوت‌شون گرفت سي ناهار. مظفر منه گذاشت تو انباري و دره از پشت چفت كرد. گفت ناهار و شيريني و شربت خوم سيت مي‌يارم. سيگارم نکش كه خفه مي‌شي. تا رفتش فوري رفتم رو چارپايه نشسّم. شيشه بالايي پرِ گَرت و خاك بود ولي حياط پيدا بود. مهمونا كه اومدن نگا كردم كه چطو عروس و دوماد دَس‌تو‌دس هم اومدن تو حياط و با ديم روبوسي كردن و ناهيد با لباي ماتيكيش خنده كرد سي فريدون. استوارِ نامرد همي كه با مظفر روبوسي كرد سيگار دراُورد و آتيش زد و گفت پَه كومُسترا؟ و غش‌ غش خنديد. دِيم گفت خاله، حالا نه وختِ اي شوخيه...
گفتم مهتو، ‌زنِ خدازده هم تو دنيا هَس؟ گفت تا دلت بخوا. گفتم پَه چرا ديم يكيشه سي من عقد نمی کنه بياره كه يه همدم و همزبوني داشته باشم و چاركلوم حرف بزنم باهاش؟ گفت فقط حرف؟ و همي‌طو سيخ تو چيشام نگاه كرد و نگاه كرد و نگاه كرد تا رو رفتم. بعد گفت ديگه باهام حرف نزن، رفت رو دُشكِ خودش خوابيد و سرشم كرد زير ملافه و خوشه زد به خواب... كاشكي لااقل‌كَند مرغكويه نبرده بود با خوش، يه قُدقُدي مي‌كرد، يه غُمبه‌اي مي‌داد، يه آبادی ای بود...


باز از خواب پريد. همه جا تاريك بود،‌تاريك‌تر از تاريك. «چه شده يعني؟» سر بالا كرد،‌ابرِ سياه يك‌دستي سراسر آسمان را كيپ‌تاكيپ پوشانده بود. «آخ، خدايا، ‌اگه بارون گرفت چه كنم؟ اگه اي زيلوم شد خيسِ آب كي مي‌يات سيم بندازش رو بند تا خشك بشه؟ ديم مي‌گفت شتر يه قوز زشتي كم داشت اونم خدا بش داد... حالا بذار سيگاري تَش بزنم... هيچ صداييم نمي‌يات، شايد صدّام خوابش برده و مانه فراموش كرده... يه جيرجيركیم نمي‌خونه، ستاره‌ها که رفتن، ‌يعني جيرجيركام رفته‌ن؟ گربه هم كه رفت، ‌شايدم سگاي گشنه خوردنش... يه سگيم خو وَك نمي‌كنه،‌ يعني سگا هم از تو ای خرابه‌ ها رفته‌ن؟... آخ، يه كَهره‌اي داشت اي ابوناصر، ديم مي‌گفت هر روز صب اي پيرمرد با اي پاي لنگش زنبيل وَرمي‌داره و مي‌لنگه و مي‌ره،‌ مي‌لنگه و مي‌ره، مي‌لنگه و مي‌ره، مي‌لنگه و مي‌ره تا وسط نخلسّون،‌علفاي لبِ نهرايه هي مي‌چينه و مي‌ريزه تو زنبيلش، هي مي‌چينه و مي‌ريزه تو زنبيلش تا وختي كه پر بشه، بعد دوباره مي‌لنگه و مي‌يات، مي‌لنگه و مي‌يات، مي‌لنگه و مي‌يات،‌ مي‌لنگه و مي‌يات تا مي‌رسه خونه،‌ همي كه كهره چيشش مي‌افتاد به علف مع‌معش شروع مي‌شد، هي ابوناصر علف جلوش مي‌ريخت و هي كهره مع‌مع مي‌كرد و ابوناصر هي مي‌گفت يا عيني، يا عيني، يا عيني، يا عيني. منم از اي ور ديوار هي مي‌گفتم اي جونم، اي جونم، اي جونم، اي جونم. همي ناصرِ نامرد اومد سرشه بريد بردش براي عروسيش... صداي بوق ماشيني و موتوريم كه نمي‌يات، ‌صداي بوق لَنجیم از طرفِ شط نمي‌يات، ‌ يعني چه شده؟ يعني همه رفته‌ن يه جاي خيلي دوري كه صداشون نمي‌رسه اين‌جا؟...
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Читать полностью…
Subscribe to a channel