ghaz2020 | Unsorted

Telegram-канал ghaz2020 - غزلهای ماندگار

-

صد بار آشنا شده ای با من هنوز بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش #شهریار کانال دوم ما👈اشعار ماندگار @AShaarMandgar

Subscribe to a channel

غزلهای ماندگار

سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر

این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر

من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر

بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشه‌ای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر

گر بیاید غم بگویم آنک غم می‌خورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۶۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

روی کار دیگران و پشت کار من یکی است
روز و شب در دیدهٔ شب‌زنده‌دار من یکی است

سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی است

نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است

گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده‌اند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است

ساده‌لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است
زشت و زیبا در دل آیینه‌وار من یکی است

می‌برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست
خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است

بی‌تامل صائب از جا بر نمی‌دارم قدم
خار و گل ز آهستگی در رهگذار من یکی است

#صائب_تبريزى
- غزل شمارهٔ ۳۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نبایستی هم اول مهر بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن

به ناز وصل پروردن یکی را
خطا کردی به تیغ هجر خستن

دگربار از پری رویان جماش
نمی‌باید وفای عهد جستن

اگر کنجی به دست آرم دگربار
منم زین نوبت و تنها نشستن

ولیکن صبر تنهایی محالست
که نتوان در به روی دوست بستن

همی‌گویم بگریم در غمت زار
دگر گویم بخندی بر گرستن

گر آزادم کنی ور بنده خوانی
مرا زین قید ممکن نیست جستن

گرم دشمن شوی ور دوست گیری
نخواهم دستت از دامن گسستن

قیاس آنست سعدی کز کمندش
به جان دادن توانی بازرستن

#سعدی
- غزل ۴۵۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است
بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است

ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم
به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است

چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام
که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است

فسردگی و کدورت شده است عالمگیر
جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است

چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام
که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است

مکن به بدگهران مردمی که آتش را
چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است

چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟
چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است

توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است

اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب
شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۷۷۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار

تو دریای الهی همه خلق چو ماهی
چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار

مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار

عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار

مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار

سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار

ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش
سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار

ملالت نفزایید دلم را هوس دوست
اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار

چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار

ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار

همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۳۴

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش

بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید
گر چه خون می‌چکد از شیوه چشم سیهش

چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پی آن گل نورسته دل ما یا رب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش

یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش

#حافظ
- غزل شمارهٔ ۲۸۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

سفیدی پرده دار چشم خونپالا نمی گردد
کف دریا زطوفان مانع دریا نمی گردد

زشوق پای بوس بحر در سر آتشی دارم
که سیل من غبارآلود از صحرا نمی گردد

مکن با عشق ای عقل گرانجان دعوی بینش
که کوه قاف هم پرواز با عنقا نمی گردد

به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم
که در آیینه آن آیینه رو پیدا نمی گردد

زتنهایی دل خود می خورد خو کرده صحبت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد

زتصویر دل شیرین به خود چون بید می لرزم
وگرنه تیشه من کند از خارا نمی گردد

مگر می آورد آبی به روی کار ما، ورنه
به آب زندگانی آسیای ما نمی گردد

ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی
نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمی گردد

ندارد راه در دلهای قانع شورش دنیا
که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمی گردد

اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب
که بی آیینه هرگز طوطیی گویا نمی گردد

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۲۸۷۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد

گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد

نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

#حافظ
- غزل شمارهٔ ۱۰۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند

کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند

چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند

کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند

نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند

نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند

کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند

دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند

تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند

فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند

تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند

چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند

کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند

#صائب_تبريزى
- غزل شمارهٔ ۳۸۷۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای نسیم صبح دم، یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت، غم‌خوارم کجاست؟

وقت کارست، ای نسیم، از کار او
گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟

خواب در چشمم نمی‌آید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟

بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟

دوست گفت: آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم، کجاست؟

نیستم آسوده از کارش دمی
یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟

تا به گوش او رسانم حال خویش
نالهای اوحدی‌وارم کجاست؟

#اوحدی

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

#حافظ
- غزل شمارهٔ ۱۶۴

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دل دیوانه من از سپاهی بر نمی گردد
دم شمشیر برق از هر گیاهی بر نمی گردد

طلبکار تو از شوق آتشی در زیر پا دارد
که چون سیلاب از هر سنگ راهی بر نمی گردد

مگر خودروی گردان گردد از بیداد آن بدخو
وگرنه این ورق از هیچ آهی بر نمی گردد

سزای خاکمال خط مشکین است رخساری
کز او مطلب روا هرگز نگاهی بر نمی گردد

غبار خط نگردد مانع نظاره عاشق
که صاحبدل زهر گرد سپاهی بر نمی گردد

رخ امید ما ای قبله گاه آرزومندان
زبر گرداندن طرف کلاهی بر نمی گردد

کدامین ناصح بیدرد می آید به بالینم؟
کز این ماتم سرا ابر سیاهی بر نمی گردد

کدامین مرغ شب بی آشیان آرام می گیرد؟
بغیر از دل که از زلف سیاهی بر نمی گردد

منم کز روی آتشناک او بی بهره ام، ورنه
کدامین خار ازو زرین گیاهی بر نمی گردد؟

مخوان افسون که دل چون چشم از پرواز بیتابی
به جای خویش از هر برگ کاهی بر نمی گردد

کدامین بی سر و پا می گذارد رو درین وادی؟
کز اقبال جنون صاحب کلاهی بر نمی گردد

زمحراب دو ابروی تو ای روشنگر دلها
رخ امید ما از هر گناهی بر نمی گردد

زچشم بد خدا خورشید تابان را نگه دارد
که خشک از چشمه اش هرگز نگاهی بر نمی گردد

اگرچه دشت پیمایی به مجنون ختم شد صائب
ره یک روزه ما را به ماهی بر نمی گردد

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۲۸۷۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دل عاشق به جور از یار دیرین برنمی گردد
که در سفتن زآب و رنگ خود گوهر نمی گردد

مکن پهلو تهی از ما که خورشید بلند اختر
به ماه نو اگر پهلو دهد لاغر نمی گردد

چه پروا دارد آن مغرور از طوفان اشک ما؟
زدریا دامن خورشید تابان تر نمی گردد

چه داند عاشق حیران عیار حسن جانان را؟
نگاه از چشم قربانی به مژگان برنمی گردد

سپهر سنگدل آسوده است از دود آه ما
که آب از دود گرد دیده مجمر نمی گردد

قضای آسمانی می کند اجرای حکم خود
برات خط به شمشیر تغافل برنمی گردد

رقیب از بزم وصل ا مرا بیهوده می راند
سپند شوخ بار خاطر مجمر نمی گردد

زفکر آن لب میگون نمی آیم برون صائب
به گرد خاطر مخمور جز ساغر نمی گردد

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۲۸۷۲

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

خلوت من مقام رندانست
هر چه دارم به نام رندان است

این چنین گفتهای مستانه
سخنی از پیام رندان است

عین آب حیات اگر جوئی
جرعهٔ می ز جام رندان است

زلف خوبان و حسن مه رویان
اثر صبح و شام رندان است

پادشاه سریر هفت اقلیم
از دل و جان غلام رندان است

بزم عشقست و عاشقان سرمست
ساغر می به کام رندان است

خوش بخوانش که گفتهٔ سید
نکته ای از کلام رندان است

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۲۸۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید

چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید

چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید

گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید

خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا
نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید

#سعدی
- غزل ۲۸۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار

عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار

آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار

چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن
وانگهان از یک نظر آن وام‌ها را می‌گزار

جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از که گیری زان دو چشم پرخمار

چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار

گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار

دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار

گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می‌نگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار

زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۶۱

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نزدیک توام مرا مبین دور
پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار
کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت
شد روشن و غیب بین و مخمور

هر دل که نسیم من بر او زد
شد گلشن و گلستان پرنور

بی من اگرت دهند شهدی
یک شهد بود هزار زنبور

بی من اگرت امیر سازند
باشی بتر از هزار مأمور

می‌های جهان اگر بنوشی
بی‌من نشود مزاج محرور

در برق چه نامه بر توان خواند
آخر چه سپاه آید از مور

خلقان برقند و یار خورشید
بی‌گفت تو ظاهرست و مشهور

خلقان مورند و ما سلیمان
خاموش صبور باش و مستور

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۵۳

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

مرا یارا چنین بی‌یار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار

به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بی‌زنهار مگذار

طبیبی بلک تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار

مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار

تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار

مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار

دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۴۱

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر
آخر نظری کن به نظربخش فکر بر

ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
بنگر به مؤثر تو چه چفسی به اثر بر

او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر

در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر

او می‌زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر

هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر

زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه
پخته کندت مطبخیش نار سقر بر

گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر

ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر
زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر

بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران
بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۳۶

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

جان من و جان تو بستست به همدیگر
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر

ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر

همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور

یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر

چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر

از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر

مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۳۱

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود

والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود

هر که سبوی تو کشد عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود

تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود

رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود

جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود

کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند زود مسلمان شود

جان و دل از جذبه میل و هوس
همصفت دلبر و جانان شود

خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت امر گلستان شود

ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۰۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست

آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست

در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانه هر ممتحن است

شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست

تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست
گفت و گو جمله کلوخ‌ست و یقین دل شکنست

گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است

زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است

خیره گشته است صفت‌ها همه کان چه صفت است
کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است

چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست

روش عشق روش بخش بود بی‌پا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست

در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنه‌ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست

همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند
زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست

بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخنست

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۴۱۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

مرا حلوا هوس کردست حلوا
میفکن وعده حلوا به فردا

دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد نه صفرا

زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم می‌رسد بویش ز بالا

دهانی بسته حلوا خور چو انجیر
ز دل خور هیچ دست و لب میالا

از آن دستست این حلوا از آن دست
بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا

دمی با مصطفا و کاسه باشیم
که او می خورد از آن جا شیر و خرما

از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا

دلیل آنک زاده عقل کلیم
ندایش می‌رسد کای جان بابا

همی‌خواند که فرزندان بیایید
که خوان آراسته‌ست و یار تنها

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۶

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

#حافظ
- غزل شمارهٔ ۴۳۵
آواز : استاد محمدرضا شجریان

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

هر که جز عاشقان ماهی بی‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر

عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر

هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر

سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر

تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر

جمله جان‌های پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر

ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر

چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر

مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۱۲۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

از حسن نوخطان دل ما تازه می شود
داغ کهن ز مشک ختا تازه می شود

هرچند کهنه می شود آن نخل دلپذیر
پیوند مهربانی ما تازه می شود

از استخوان سوخته تازه روی عشق
چون مغز، استخوان هماتازه می شود

عاقل به زیر دار نفس راست چون کند
اندوه من ز قد دوتا تازه می شود

خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
داغی که از ترانه ما تازه می شود

چندان که همچو کاه شود بیش کاهشم
امید من به کاهربا تازه می شود

نفس خسیس گشت ز پیری خسیس تر
از رخت کهنه حرص گدا تازه می شود

چون داغ تخم سوخته کز ابر تازه می شود
صائب ز باده کلفت ما تازه می شود

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۲۸۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ای آرزوی جان و دلم ز آرزوی تو
بیمار گشته به نشود جز به بوی تو

باری، بپرس حال دل ناتوان من
بنگر: چگونه می‌تپد از آرزوی تو؟

از آرزوی روی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که جان بدهم پیش روی تو

حال دل ضعیف چنین زار کی شدی؟
گر یافتی نسیم گلستان کوی تو

در راه جست و جوی تو هر جانبی دوید
در ره بماند و راه نیاورد سوی تو

از لطف تو سزد که کنون دست گیریش
چون بازمانده، گمشده در جست و جوی تو

#عراقی
- غزل شمارهٔ ۲۲۸

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست

یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست

ای صد هزار جان مقدس فدای او
کید به کوی عشق که آن جا مبارکست

سودایییم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست

ای بستگان تن به تماشای جان روید
کآخر رسول گفت تماشا مبارکست

هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشت‌های مصفا مبارکست

چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان
بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست

ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست

یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود
کس تخم دین نکارد الا مبارکست

سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست

می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارکست

نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست

بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست

آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست

دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست

هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست

بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۴۵۱
@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما

پرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما

مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما

شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما

وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما

نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما

کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه دیوان فرداییم ما

با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما

سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما

پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه آن قد رعناییم ما

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۲۸۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند

روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند

رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند

چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند

رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند

بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند

هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند

هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند

نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند

خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند

من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند

بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۸۱۰

@ghaz2020

Читать полностью…
Subscribe to a channel