شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر
رستم قهرمان ملی ق دوم
اینک زال با امید به رهنمود های سیمرغ بدنبال حکیمی حاذق فرستاد و رودابه را با نوشاندن مقداری شراب یا ( مخدر) بیهوش کردند.
حکیم دست بکار شد و پهلوی رودابه را درید و کودک را که بسیار درشت بود با دقت تمام از شکم بیرون کشید آنگاه پهلوی سودابه را بهم دوخت و از ضمادی که سیمرغ سفارش آنرا داده بود بر روی زخم مالید که خیلی زود زخم التیام یافت .
بیامد یکی موبدی چرب دست*
مر آن ماه را به میِ ، کرد مست
بکافید بسی رنج پهلوی ماه *
بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی گزندش برون آورید *
که کس در جهان این شگفتی ندید
یکی بچه بدُ چون گوی شیرفش*
به بالا بلند و به دیدار کَش
رودابه به محض اینکه چشم گشود نام مادرش سیندخت را بر زبان راند آنگاه کودک را جست اطرافیان با دیدن درشتی این کودک متحیر وشگقت زده شدند ودلشاد گردیدند ، بچه را نشان مادر دادند رودابه از سلامت کودک ودرشتی آن یزدان را سپاس گفت و چون سیمای کودک به شکوه شاهنشهی می مانست مادر شادمانه نام کودک را رُستم نهاد ، اطرافیان وخدمتکاران به نشان مژده عروسکی از حریر ساختند وبه شکل اندازه رستم آن را تزئین می کنند و با نقش ونگاری مخصوص بر روی اسبی زرد رنگ ( سمند)نشانده نزد سام نیای رستم فرستادند ( گویا این رسم در نزد ایرانیان دوران باستان بوده که عروسکی بنام آن کودک درست می کردند واو را به پدر بزرگ یا جد پدری که در شهر دیگر بوده می فرستادند)
سام بادیدن عروسک با خنده می گوید اگر گودک نصف این عروسک هم باشد او سرش به ابر خواهد رساند ، آنگاه درم در بین مردم پخش کرد و جشن گرفت و یزدان را شکر کرد که کودکی به این قد وبالا به او عنایت کرده ، آنگاه وسيله نوشتن خواست پس از حمد وستایش پروردگار از زال خواست تا در تربیت کودک کوشا باشد کودک در خوردن هم عجیب بود ده دایه آن کودک شیر میدادند تا بچه توانست به غذا خوردن عادت کند او به اندازه ده نفر نان وگوشت می خورد وهمگان از رشد عجیب او تعجب می کردند هنگامیکه ۸ ساله گشت مانند جوانی بلند بالا بنظر می رسید وکسانیکه سن زیادی داشتند رستم را به جوانی سام شباهت می دادند ، بزودی آوازه نو جوانی دلیر وشجاع همه جا پیچید ، سام که مشتاق دیدار نوه اش بود به زابلستان آمد خبر آمدن سام مردم را به هیجان آورد آنان در حالیکه زال پیشاپیش مردم در حرکت بود ورستم را بر روی پیلی آراسته سوار کرده بودند به طرف سام پیش می آمدند دو طرف به یک دیگر رسیدند آنگاه رستم نیایش را درودها گفت وسام از دیدن هیبت نوه اش از شادی در پوست نمی گنجید ، آنگاه همگان بسمت کاخ براه افتادند.
یکماه از آمدن سام می گذشت سام سعی میکرد دراین مدت کم فنون نظامی را به نوه اش بیامرزد او رموز فدا کاری وترفند های عیاری و پهلوانی را به رستم یاد آور میشد ، سام می گفت چنین کودکی از صد سال قبل در خانواده آنان پیدا نشده است واین عنایت یزدان و کرامت سیمرغ است که صاحب چنین کودکی شده اند.
به زال آگهی گفت تا صد نژاد*
بپرسی کس این را ندارد نشان
که کودک ز پهلو برون آورند *
بدین نیکویی چاره چون اورند
به سیمرغ بادا هزار آفرین *
که ایزد ورا ره نمود اندرین.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
#رستم
#زال
#سیمرغ
شبی یک سرگذشت:امشب
همراه با اساطیر
داستان زال و رودابه از شنیدنیترین داستانهای شاهنامهاست ، این داستان عشقی است که نادیده هر دو طرف را گرفتارمیکند ، بدون شک شاهنامه حماسی ترین کتاب دنیاست کتابی که هرورق آن دارای پندواندرزدرقالب داستانهای اساطیری بیان شده است ، امیدوارم شروع این داستان انگیزه شودکه بیشتربه شاهنامه بپردازیم داستان از این جا شروع میشود که زال پس از آنکه پدرش پادشاهی زابل را به او میسپارد برای سرکشی به شهرهای تابعه از زابل بیرون میرود تا به کابل میرسد ، پس از آشنایی با مهراب که پادشاه کابل بوده چند روزی درشهر واطراف بگردش میپردازد ، دریکی از روزهابه بیشه ای وارد درکنار چشمه ازاسب فرود میاید تا آبی بنوشدبناگاه چند دخترشادوآوازخوان به چشمه نزدیک میشوند با دیدن جوانی خوش اندام دچارحیرت میشوند زال هم ازدیدن چند دختر بخصوص یکی ازآن ها که ازرفتارش پیداست ازخانواده بزرگان میباشد به گونهای شگفت شیفته و دلباختهٔ دخترمیشود ، این دیدار نخستین بدون اینکه حرفی زده شود میگذرد در دفعات بعد دیدار به همین شکل انجام میشود تا اینکه دوطرف متوجه موقعیت هم دیگرمیشوند از آن سو هم رودابه دخت مهراب باشنیدن ویژگی های زال از زبان پدرش ، هنگامی که بامادرش سیندخت سخن میگفت ، شیفته و دل باختهٔ زال میشود ، پس از آن با میانجی شدن غلام زال و چند کنیز از سوی رودابه پیش درآمدهای دیدار این دو فراهم میگردد ، درحالیکه زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند ، زال شب هنگام به دیدار رودابه میرود و با کمند از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود میبیند ، رودابه چون چشمش به زال می افتدبه زال خوش آمدمیگوید..
دوبیجاره بگشادوآوازداد*
که شادامدی ای جوانمردباز *
پس از آن که زال از رودابه جدا میشود شب و روز و آرام و خواب ندارد و پیوسته در پی آماده کردن پیش نیازهای این پیوند است ، نخست نامه ای به پدر مینویسد و به او یادآور میشود که هنگام زن گرفتن او است و در دنباله دخت مهراب را بعنوان همسری لایق خود به پدر نشانی میدهد ، لیکن سام که میداند رودابه دختر مهراب و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) است او را از این کار بازمیدارد و به او یاد آور میشود که منوچهر شاه ایران هرگز از این پیوند خرسند نخواهد شد ، به اصرار زال ، سام خودش به سوی دربار به راه میافتد تا این مشکل را با شاه در میان بگذارد ، پیش از رسیدن سام به دربار شاه از این موضوع آگاه میشود و برای آنکه میزان وفاداری سام را بسنجد به او فرمان میدهد تا به کابل بتازد و آن شهر را در هم بکوبد و مهراب و خانواده اش را از میان بردارد ، سام هم بی آنکه خواسته اش را باز گوید به فرمان شاه به سوی کابل به راه میافتد ، در بیرون شهر کابل خبر به زال میرسد و او میگوید هرکس که میخواهد کابل را بگیرد باید نخست من را از میان بردارد و در نامهای از سام میخواهد که میان او و شاه میانجی شود سرانجام این پیوندباپافشاری وپیگری های زال بخوبی وخوشی برگزار میشود وحاصل این پیوندبدنیاامدن رستم قهرمان ملی میباشد*
کاظم مزینانی تاجستاری دیگربدرود *
ماخذ:شاهنامه حکیم طوس فردوسی*
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت :
همراه با اساطیر : امشب
زال ورودابه ق دوم
سام برای بار دوم بخواب دید که باید فرزندش را پیدا کند ، او در مقام تحقیق بر آمد ، حکیمان و خواب گزاران را فرا خواند از آنان کسب تکلیف کرد آنان با کسب اجازه از محضر سام به او گفتند کفران نعمت کرده ای خدا فرزند سالم بتو عنایت کرده و تو او را در کوهستان رها کردی هر چه زود تر برو واو را پیدا کن ، سام کارش شده بود جستجو تا کفران نعمتی که کرده جبران کند ، از آن طرف سیمرغ با زال صحبت کرد و دو پر از بدنش جدا کرد به زال داد وگفت هر زمان احساس رنج و درماندگی بتو روی آورد یکی از پرهایم را در آتش بیفکن تا حاضر شوم و مشکلات تو را بر طرف نمایم آنگاه سیمرغ زال را به چنگال گرفت به آسمان پرواز کرد سپس او را در برابر پدرش سام بر زمین نهاد پدر قد و بالای فرزندش را نگریست او را لایق تخت وتاج شاهی دید پس او را جامعه نیکو بتن کرد و یزدان را سپاس گفت طبل ها بصدا درآمدند همه شاد خوش حال به جشن نشستند.
منوچهر پادشاه ایران که از ماجرا اطلاع حاصل کرد جهان آفرین را یاد کرد سپس به نوذر دستور داد بنزد سام رفته او وزال را به ایوان شاهی دعوت نماید ، نوذر به دیدن سام رفت زمین ادب بوسید و درود پاد شاه را به سام رسانید .
منوچهر بر صدر تالار شاهی نشسته بود قارن و تمام بزرگان هریک در جایگاه خود نشسته بودند سام در برابر پادشاه تعظیمی کرد از شاهنشاه خواست اجازه دهد زال وارد شود ، منوچهر اجازه داد ، زال با سیمایی مردانه و دلفریب وارد شد ، چون چشم منوچهر بر زال افتاد بزرگی و مجد را در چهره او دید آنگاه ستاره شناسان را فرا خواند تا آنچه در طالع این جوان دلاور است بیان کنند حکیمان و ستاره شناسان رمل و اسطرلاب انداخته آنگاه منوچهر را گفتند این جوان از آینده ای تابناک بر خوردار و دارای طالعی بلند می باشد ، پادشاه از این خبر بسیار خوشحال وشادمان گردید آنگاه برسم شاهانه خلعتی زیبا بر زال پوشاندند سپس اسبان تازی زرین لگام و شمشیر های هندی و انواع پارچه های ابریشمی زربفت وابزار آلات رزم به زال هدیه داد آنگاه منشوری نوشت و سر زمین های کابل ، زابل ، هند و بسیاری نواهی دیگر را تماماً به سام واگذار نمود .
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر آخرین قسمت
سوگ نامه ایرج
اینک جنگ پایان یافته وایرانیان سرود پیروزی سر دادند ویزدانرا سپاس گفتند منوچهر قلم وکاغذ خواست و خبر این پیروزی را به نیایش فریدون نوشت ، آنگاه وقایع سه روزه را به عرض فریدون رساند ، خیلی زود نامه به فریدون رسید از وقایع آگاه گشت آنگاه منوچهر ودیگر سرداران را تناگفت ، سلم به محض آگاهی از شکست تور وکشته شدن او نگران وعصبانی فرمان داد در قلعه ای که بسیار محکم واستوار بود بنام ( دالانی دژ ) سپاهیان موضع بگیرند تا ببیند چه پیش می آید این قلعه چنان بلند و محکم استوار شده بود که کسی را یارای حمله به آن نبود وحتی اطراف قسمت هایی از این دژ را آب دریا احاطه کرده بود ، قارون فرمانده سپاه که احتمال این موضوع را میداد بفکر چاره افتد لذا به نزد منوچهر رفت واز او خواست جانشینی برای او تعین نماید وخود با انگشتر تور به داخل دژ رفته تا شاید بتواند راهی پیدا کرده و سپاه را بداخل هدایت نماید ، منوچهر قبول کرد و فرماندهی سپاه را به شیروی( شیرویه) داد وخود با گر شاسپ و جمعی از نام آوران چنگ سالار بسمت قلعه حرکت کرد وگفت ، من بطور ناشناس و پنهانی به جانب دژ می روم تا در لباس فروشندگان به سلم پیغام گذارم و نشانی آن انگشتر تور خواهد بود و چون به درون دژ راه یافتن پرچم خویش بر خواهم افراشت و چنگ و ستیز پیش خواهم گرفت شما چون پرچم را دیدید یکسر بجانب دژحمله ور شده وارد آن گردید قارون چون به نزدیکی دژ رسید دژ بانرا خطاب داد که از جانب تور آمده است و پیغامی برای سلم دارد سپس انگشتر تور را به او نشان داد دژ بان دستور در درب قلعه را بگشایند آنگاه با تاریک شده هوا علامت داد تا سپاهیان بی صدا به دژ نزدیک شوند قارون توانست نگهبانان را از پای در آورده ودر قلعه را بروی سپاهیان خودی باز کند نبرد خونینی در گرفت با روشن شده هوا قله به تصرف سپاهیان منوچهر در آمد سلم از ترس جان بسوی حصار رفت تا شاید بتواند قدری مقاومت نماید اما منوچهر را بر اوبست سلم که متوجه او شده بود شروع به رجز خانی کرد ولی منوچهر که به او رسید با شمشیر چنان به گردن سلم زد که سرش چند متر آنطرف تر پرتاب شد انگاه سر سلم را بر سر نیزه کرد وبه رویت همگان رساند ، لشگریان هر یک بسویی رفتند و جوش وخروش ایرانیان گوش فک را کر کرد منوچهر ایرانیان را نواخت و هر چه غنائم بود بر پشت پیلان سوار کرده بدر بار فریدون گسیل داشت منوچهر به دربار فریدون رسید وزمین ادب بوسید و یزدان را سپاس گفت نیای خویش را درودها گفت ، تمام بزرگان وسرداران به پیشگاه فریدون رسیدند وفریدن سهم هریک از دلاوران را پرداخت.
زمانه اگر چه روی خوش نشان داد ولی برای عذاب دادن حرفی برای گفتن دارد فریدون دیگر غمی نداشت ولی بیشتر اوقات سر سه پسر را می گذاشت وگریه میکرد این وضع ادامه داشت تا اینکه عمرش بسر رسید و پیکرش را در تابوتی زرین در دخمه نهادند منوچهر بسیار گریست و به مانند نیایش به مردم نیکی میکرد تا او هم مانند نیایش نام نیکی از خود بیاد گار گذاشت.
کاظم مزینانی تا جستاری بدرود.
بن مایه شاهنامه حکیم توس
@goshetarikh
شبی یک سر گذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۱۱
سوگنامه ایرج
با پوزش از وفقه دو روزه نسبت مطالب همراه با اساطیر ، به دلیل بزرگداشت حضرت حافظ اینک دنباله استوره را پیگیری می کنیم
در قسمت قبل گفتم نیروهای دلاوران ایرانی بسمت آوردگاه هامون به پیش میرفتند اینک شب پرده سیاه خودش را پهن کرده همه به استراحت و به فردای که سرنوشت جنگ را مشخص می کردند فکر می نمودند سکوت همه جارا فرا گرفته بود ستارگان چون الماس های گوناگون بر سینه اسمان سنجاق شده بودن وماه چون عروسی که طبقی از نور بر سر گرفته بر زمینیان فخر می فروخت ، بنگاه ازمیان سپاهیان خروشی چون رعد برخاست که ای نامداران و رزم جویان بکوشید ، که این نبرد اهریمن با جهاندار يکتا ست هر کس در این رزمگاه کشته شود روانش مینوی خواهد بود پس به لشگر دشمن که چینی و رومی میباشد بتازند تا نامتان در زمره دلاوران ایرانی ثبت شود ، خروش از تمامی سپاه برخواست وآنان از فرماندهی سپاهیان با دل و جان حمایت کردند ، اینک سپیده دم از راه رسید دیو تاریکی از برابر فرشته روشنایی گریخت شعاع خورشید چون نیزه های درخشان آرام آرام همه جا را روشن کرد سپاهیان ایران همه آماده شدند در قلب سپاه منوچهر با فرماندهان آماده ، کوس حرکت بسمت دشمن زده شد سپاهیان ایرانی در حالی که تبیره زنان همراه با صدای شیپور و نای جنگ جویان همراه با شیهه اسبان و آوای پیل های جنگی وضع عجیبی به وجود آورده بود ، سپاه ایران بصورت نیم دایره به حرکت در آمد و اگر هوشیاری سلم تور نبود آنان به محاصره می افتند شیپور عقب نشینی زده شد و آرام آرام عقب نشستند تلفات سپاه سلم وتور بسیار زیاد بود ، در حالی که خورشید آرام آرام به پشت کوه تفتان فرو میرفت سلم وتور به مشاوره نشستند آنان آنروز شکست را دیدند پس تصمیم گرفتند که به ایرانیان شبیخون بزنند باصرف شام واندک استراحت تصمیم به شبیخون گرفتن که چگونه کار را تمام کنند ، اما در اردوی ایرانیان خوشحال از نتیجه آنروز ، اشخاص مرموز می آمدند با فرماندهان تماس های می گرفتند و می رفتن جلسه جنگی تشکیل گردید خبر های رسیده از طرف عیاران ایرانی حمله آنشب را تائید کرد لذا منوچهر بی درنگ سی هزار تن از نیروهای زیده از سپاهیان راجدا کرد پناهگاهی در همان اطرف پیدا کردند منوچهر با سپاهیانش در آن پناهگاه منتظر ماندند.
در حالیکه فرماندهی سپاه به قارون سپرده بود ، شبانگاه تور با یکصد هزار از سپاهیانش بسمت لشگر ایران آمدند در حالیکه سم اسبانشانرا با نمد پوشانده وچون اشباح بیصدا بسمت ایرانیان آماده پیش می آمدند با شیپور حمله تور حمله ای سخت به اردوگاه ایرانیان آغاز کرد وچون ایرانیان را آماده دید ناسزاگویان سربازانش را به حمله وا دار میکرد ایرانیان قدمی چند عقب نشستند و سپاه تور پیش می آمدند بنگاه خروس در آن نیمه شب زمین زمان را لرزاند سی هزار مرد جنگی که منوچهر در پیشاپیش آنان اسب می تاخت چون صاعقه بر دشمن فرود آمدند از بر خورد دوسپاه صدایی چون غرش آسمان بلند گردید هنوز ساعتی از نبرد نگذشته بود که صد هزار سپاه در حالیکه تعداد زیادی کشته زخمی داشتند به محاصره ایرانیان در آمدند مشعل های بزرگ دوست را از دشمن مشخص میکرد ، تور که متوجه وخامت اوضاع شده بود در حالیکه شمشیر میزد عنان اسب را بدست دیگر داده روی به گریز نهاد منوچهر که در تمام این مدت در حالیکه شمشیر میزد همه چیز را زیر نظر داشت متوجه شد که تور در حال خروج از دایره جنگ است بلا فاصله او را دنبال کرد شمشیر را کنار گذاشت دست به نیزه برد بشدت برشت او کوبید و او را از پشت اسب بر زمین افکند به سرعتی تمام بر زمین جست و سر ی که داعیه سلطنت بر ایران دشت قطع کرد الباقی سپاهیان که چنین دیدند یا فرار کرده یا تسلیم شدند.
ادامه دارد.
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
بزرگداشت حافظ ق۲
در شب قبل افسانه ای زیبا در مورد حافظ خدمت شما عرض کردم که البته افسانه های دیگری هم در این مورد نقل شده که از حوصله جمع خارج است.
اینک بر گردیم به موضوع اصلی ، حضرت حافظ در زمانی زندگی میکرد که که در شیراز ثبات سیاسی وجود نداشت گرچه این شهر یکی از بزرگترین مراکز علمی و ادبی محسوب میشد ، زمانی که حافظ شانزده سال بیشتر نداشت ( شاه شیخ ابو اسحاق اینجو) در سال ۷۴۳ هجری ، شیراز را تسخیر نمود این سلطان خود شاعر وشاعر دوست وسرخوش وعیاش بود بطوریکه از امور مملکت غافل بودتا آنکه بسال ۷۵۸هجری توسط امیر مبارزالدین محمد بن مظفر به قتل رسید ، امیر مبارزالدین به محض انکه شیراز را فتح کرد در میخانه ها را بست و باده نوشی ومیگساری را بسختی ممنوع کرد اومردی سخت گیر وقسی القلب بود شعر های حافظ که در یک دوره با ایما واشاره صحبت میکند مربوط به همین زمانها است ، امیر مبارزالدین حدود ۵سال حکومت کرد تا اینکه بدست پسرش شاه شجاع دستگیر واز نعمت چشم محروم گردید ( البته من تاریخ آل مظفر وحافظ را بطور کامل در کانال خودم شرح داده ام .
میان شاه شجاع وحافظ رابطه نسبتآ خوبی بود و حافظ همیشه از ان دوران بخوبی یاد میکرد ، ولی شاه شجاع خود شاعر بود نسبت به حافظ قدری حسادت میکرد ، شاه شجاع در سال ۷۸۵ فوت شد پسرش زین العابدین چهار سال زمام امور را بدست گرفت تا اینکه بسال ۷۸۹ توسط عمویش شاه منصور از سلطنت خلع گردید واین پادشاه آخرین پادشاهی بود که حافظ با او حشرو نشر داشت ، در همین زمان بود که دیداری بین تیمور گورکانی و حافظ صورت میگیرد ، آنطور که می گویند تیمور به حافظ می گوید که ما برای فتح سمرقند وبخارا هزاران سرباز به کشتن دادیم ، آنوقت تو بخال سیاهی فروختی .
( اگر آن ترک شیرازی بدست ارد دل مارا
بخال هنویش بخشم سمرقند بخارا را )
حافظ این پیر خراباتی می گوید درست است برای همین حاتم بخشی هاست که به این فلاکت افتاده ام ، حافظ بسال۷۹۱ در سن ۶۵ سالگی جهانرا در شیراز بدرود گفت او را در باغی که زیبا بود دفن کردند که اکنون به حافظیه معروف است ، اولین بنائی که بر روی مقبره او ساخته شد در سال ۸۵۶ هجری به امر ابولقاسم بابر پسر میرزا بایسنقربن شاهرخ بن تیمور که بر خراسان و کرمان و عراق حکومت داشت ساخته شد ، سپس کریمخان زند با گزاردن سنگ زیبایی وستون های خوش تراش به زیبایی مقبره افزود.
دیوان حضرت حافظ با سعی وکوشش محمد گل اندام که دوست و همدرس او بود جمع اوری گردید شاید اگر او نبود ما امروزه دیوانی به این زیبایی از حضرت حافظ نداشتیم ، ما این موهبت را در مورد کلیات سعدی هم داشتیم که اگر ابوبکر بیستون نبود اینک از نعمت کلیات سعدی محروم بودیم .
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
بمناسبت بزرگداشت حضرت عشق
خواجه شمس الدین محمد معروف به حافظ شیرازی که از شاعران نغز گوی ایران است ، در سال ۷۲۷ هجری در شیراز چشم به جهان گشود پدرش موسوم به( بهاالدین ) اهل اصفهان که به شیراز امده بود ، ودر آنجا باکسب وتجارت ، ثروتی اندوخته بود ولی خیلی زود دست اجل او را از خانواده اش ربود فرزندان او هریک به طرفی رفتند ومحمد خردترین کودک با مادر تنها ماند ، آنان سعی کردند که با مناعت طبح صرفه جویی نموده ولی عفریت تنگ دستی چنگ و دندان نشان میداد مادر از بیکسی محمد را در یک مغازه نانوایی به شاگردی گذاشت تا اندکی از تنگ دستی آنان بکاهد محمد بود و کار سنگین خمیر گری ولی به گواه تاریخ این عاشقان بود که در پی کوچکترین فرصت دست از عشقبازی با ادبیات ایران و حضرت حق بر نمی داشتند محمد هم از این قاعده مستثنی نبود ، هرشعری که می جست بلا فاصله او را از بر میکرد حافظ قوی و نبوغ عجیب او از این نوجوان یک اعجوبه ساخته بود محمد جوانی بود مئومن قرآن بسیار نیکو می خواند در مکتبی که نزدیک نانوایی او بود سر میزد وبار علمی خود را بالا میبرد در همین رفت آمد ها بود که با دختری که فرزند یکی از بزرگان بود آشنا شد در اینجا باید عرض کنم که افسانه در بین بزرگان ما جایگاه خاصی دارد وحافظ هم در این افسانه از جایگاه خاصی بر خور دار است نام این دختر شاخ نبات بود و حافظ ۴۰شب جمعه به حرم حضرت میر سید احمد پسر امام موسی کاظم ( شاهچراغ )نذر کرده بود تا به وصال شاخ نبات برسد مادر که متوجه شده بود از این وصلت ناراحت بود لذا شب جمعه بعد از اینکه نتوانست محمد را منصرف نماید دست به دامان شاطر گردید واز او خواست که امشب محمد را تادیر وقت بکارگیرد تا بر اثر خستگی نتواند به حرم حضرت شاه چراغ برای عبادت وبیتوته برود محمد گرم کار و زحمت دیگر بازوانش در اختیار اونبود احساس میکرد که بازوانش را بسته اند نشسته خوابش برد بناگاه از خواب جست برای لحظهی فکرکرد اذان را گفته اند گوش داد ، نه هنوز پیشخوان اذان شروع نشده بود با عجله لباس مندرسش را پوشید سپس کفش هایش را بپاکرد در دکان را باز کرد برف سنگینی باریده بود ولباس وکفش هایش جواب گوی برف وسرما نبود ولی او همچنان به وعده شب چهلم فکرمیکرد سرما در بدن گرم او اثر نداشت صدای گرم شبخوان از مناره های حرم بگوش میرسید .
محمد باخودش شعر ابو سعید را زیر لب زمزمه میکرد.
شب خیز که عاشقان بشب راز کنند*
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هرجا که به شب دری بود بر بندند *
الا در عاشقان که به شب بازکنند
محمد دیوانه وار به سمت حرم می دوید برف تا نزدیک زانوی او میرسید دیگر چیزی نمانده بود شبخوان داشت پیشخانی اذان را میگفت که محمد دیوانه وار وارد حرم گردید او قبلا وضو گرفته بود ، لذا کفش هایش راکند خود نمی دانست چکار کند نور شمعی توجه محمد را جلب کرد سه مرد نشته بودند وجامی در جلو آنان بود یکی از آنان که بنظر می رسید سمت بزرگ تری بر آن دونفر داشت گفت محمد آمدی محمد گیج بود منگ نمی دانست اینها کیستند و از کجا آمده اند چرا اورا بنام خواندندگفت آری آمدم همان مرد گفت بیا اینهم سهم تو محمد جام را گرفت چند قطره بیشتر نبود جام را به لب برو و سرگشید .
نفهمید چه می گوید .
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند *
و ندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند*
باده از جام تجّلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود وچه فرخنده شبی *
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی منو و اینه وصف جمال *
که در آن خبر از جلوه ذاتم دادند
ادامه دارد.
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سر گذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۱۰
سوگنامه ایرج
پیک تمام وقایع را تعریف کرد ، رنگ از روی دو برادر پرید ، بفکر چاره جویی افتادند ، تور گفت باید در برابر قوای ایران تدارک رزم ببنیم و ترسی بدل راه ندهیم سپس هر دو با تعین کردن سربازان چین وخاور در آوردگاه نبرد که چگونه با سپاهیان به لشگر منوچهر حمله کرده وبه او شبیخون بزنند صحبت کردند.
به فریدون خبر دادند که سپاهیان سلم وتور به سمت ایران در حرکت هستند وهم اکنون نزدیک مرز قرار دارند ، او بی درنگ به منوچهر فرمانداد لشگر به هامون کشد آماده رزم و مقابله گردد ، منوچهر لشگر بیاراست و آماده خروج از شهر گردید ، فریدون از سر پختگی و تجربه اندوزی ودانش با منوچهر سخن گفت و اورا دلگرمی داد ، منوچهر نیای خود را به توان چنگ و جنگ آوری اطمینان داد وعهد نمود که کین ایرج را از آن دو نا برادر گرفته شود سپس به قارن فرمانداد که سپهدار باشد قارن فرمان حرکت به سپاه داد ، حرکت سپاه در آنروز تماشایی بود غبار برخاسته از حرکت اسبان آسمان دشت را تیره کرده بود خروش اسبان و صدای تبیره زنان و صدای کوس و کرنا گوش فلک را کر میکرد صف سپاهیان تا دو مایل کشیده شده بود سپاهیان غرق در آهن و فولاد بسوی آوردگاه می رفتند ومنوچهر با یک چنین سپاهی گستاخ و فرمانبر به قصد کین خواهی پیش می رفتند ، در جلوی سپاه منوچهر و قارون با وقار خاصی در حرکت بودند ، در اولین منزل هر یک از بزرگان جنگاور سپاه بین فرماندهان تقسیم کردند سمت چپ لشکر به گرشاسپ پهلوان نامی ایران سپرده شد وسمت راست را سام وقباد دادند آنگاه خود نیز با فرماندهی سپاه در قلب جای گرفتند ، به سلم و تور گزارش دادند که سپاه جرار ایران با آمادگی کامل به پیش می تازند ، از طرف ایران قباد به عنوان طلایه دار سپاه به تنهایی از سپاه دشمن باز دید کرد وچون به صحت و سقم سپاه آگاهی یافت به نزد منوچهر آمد و سپاه ایرانرا از تجهیزات دشمن هشدار داد.
منوچهر در جواب حرف های قباد پوزخندی تمسخر امیزی بر لب راند ، و بد گویی ها و نکو هش تور را ابلهانه و بی مقدار خواند ، سپس بر او رجز خواند وسوگند یاد کرد که سر او را از تن جدا کند ، سپس فرمانداد تا خوان بگستراند و رامشگران شروع نمایند.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۹
سوگنامه ایرج
زمان می گذشت وآنان خیال کردند که با کشتن ایرج جوان کاری از فریدن پیر بر نمی آید آنگاه به کشور ایران حمله کرده و ایران را بین خود تقسیم می کنند .
سلم وتور متوجه شدند که جوانی که از نسل دلاوراناست بر اریکه پادشاهی تکیه زده و جای ایرج را پر کرده است ترس تمام وجودشان گرفت بفکر چاره جویی افتادند آخر الامر به فکر افتادند که پیکی فرستاده و از فریدون عذرخواهی نمایند پس از بین امرا گشتند مردی روشن ضمیر که سخندان خوبی هم بود پیدا کرده اورا با راهنمایی های که به او گوشتزد کردند که هرچه می تواند عذر خواهی کنند همراه با هدایای زیادی به در بار ایران فرستادند ، به فریدون اطلاع داده پیکی از طرف سلم و تور آمده اجازه ورود می خواهد وچنانکه معلوم آست به عذر خواهی آمده است ، فریدون دستور داد تخت را با دیبای چین آراستند خود تاج کیانی برسر نهاده و آراسته در حالیکه منوچهر نشسته و شاهزاده وار تاج بر سر وبزرگان و رزم آوران و بزرگان ایران زمین هریک با ابهت و آراستگی خاصی در جای خود ایستاده دلاوری بنام شاهپور با اجازه دستور گرفت پیک را به داخل دعوت کند فرستاده به داخل هدایت شد دیدن چهره فریدون و منوچهر که هریک با وقاری خاص نشسته برای فرستاده عجیب بود پیک زمین ادب بوسید و بر شاه آفرین گفت فریدون اشاره کرد بر کرسی زر نشیند و حرفش را بزند ، پیک لب به سخن گشود و گفتاری از روی پوزش خواهی سلم و تور را بیان داشت .
همی چشم داریم از آن تاجور *
که بخشایش آرد به ما بر مگر
اگر چه بزرگست ما را گناه *
به بی دانشی بر نهد پیشگاه
اگر پادشاه را سر از کین ما*
شود پاک و روشن شود دین ما
فرستاده تا توانست چاپلوسی کرد ولی فریدون
گفت اینک پیام مرا خوب گوش و به آن دو بیشرم بگو بزودی لشکر که همه سر تا پا مسلح هستند با سردارانی چون ، قارن ، شاپور ، شیدوس ، شیروی ، سام نریمان ووو بسمت شما می آید تا انتقام خون ایرج بی گناه را از شما بگیرند ، درختی که با کشتن ایرج کاشته آید اینک به بار نشسته ، پس مهیای رزم باشید هر چند از اینکه با دو فرزندم نبرد میکنم ناراحت هستم فرستاده که چهره بر افروخته منوچهر را دید ترسان و لرزان از جای بلند شد اجازه خروج خواست آنگاه پا در رکاب اسب کرده بسرعت از آن سر زمین خارج گردید در بین راه بخود می گفت بخت واقبال از این دو برادر بر گشته است و بزودی نحوست کارشان دامن آنان را خواهد گرفت .
سلم تور نگران وچشم براه پیک بودند که بر گردد دامن چادر بالا رفت و نگهبان اجازه ورود پیک را خواستار شد ، دو برادر مانند فنر ازجا جسته و اجازه ورود پیک به داخل چادر داده شد
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۸
سوگنامه ایرج
فریدون بشدت گریه میگرد او از چیزی که میترسید بسرش آمد
همی سوخت باغ وهمی خَست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را به زنار خونین ببست
فکند اتش اندر سرای نشست
او سر ایرج را در کنار خویش نهاد وروی به آسمان کرد وکردگار را خطاب خویش کرد.
ای داور کردگار بدین کُشته بیگناه بنگر که چگونه سرش را با خنجر بریده اند وپیکرش را نابود کرده دل هر دو بیداد گر ( سلم و تور) چنان به آتش قهر خویش کیفر ده که جز تیره روزی وسیاه بختی هرگز نبینند ، چنانشان کیفر ده که بر حال و روزشان حیوانات و درّندگان رحم آورند ، از کردگار خویش می خواهم از مرگ امانم دهد تا به چشم خویش ببینم که از پشت ایرج فرزندی پدید آید و کین پدر را باز ستاند .
فریدون بر این گونه بسیار گریست و سوگواری نمود با خدای خویش نجوا کرد و سلم وتور را به باد نفرین خویش گرفت ، ایرانیان سراسر مرد و زن پیر و برنا در هر جای گرد آمده بودند می گریستند زاری میکردند جامعه سیاه پوشیده بودند وسوک و اندوه جدایی از شهریارجوان کشور خویش را بر دل می راندند وبه اتفاق اشگهای یشان از دیده جاری است.
از این واقعه چندی گذشت به فریدون اطلاع دادند که در شبستان شاهی ایرج دختری به نام (ماه آفرید) که دلداده ایرج بود اینگ باردار است نشانه ای از امید واری بر چهره پیر مرد پدیدار گشت ودل را به کین خواهی خون پسر نوید داد چون موعد زایمان گردید دختری ماه رخ وخوب رخ از مادر متولد گردید که بسیار به ایرج می مانست و هنگامیکه کودک بدنیا آمد وبه سن ازدواج رسید فریدون او را به همسری جوانی بنام پشنگ در آورد وچندی که بگذشت آثار وضع حمل بر وجود ماه رخ پدیدار گشت آنگاه کودکی پسر از ماه رخ به دنیا آمد گویی ایرج دو مرتبه بدنیا آمده زمان بسرعت می گذشت و کودک روز بروز بالنده تر می شد تا اینکه تبدیل شد بود به نوجوانی زیبا رشید او را پيش نیایش فرستادند فریدون به محض دیدن گویی ایرج را دیده بغل کشود و جوانرا در بغل گرفت آنگاه نام آور را منوچهر نهاد ، سپس پروردگارش را بسیار سپاس گفت انگاه چهره روشن ومینوی فرزند را بدقت نگریست و یزدان را ثنا گفت ، منوچهر در سایه مراقبت پدر بزرگ در امنیت بسر میبرد وسالیان نو جوانی را پشت سر می گذاشت آنگاه رسم و اداب شاهان را آموخت به تمام فنون رزم و بکار بردن آلات جنگ را آموخت فریدون که چنین دید او را بر تخت زرین نشاند وتاج بزرگان بر سرش نهاد ، اسبان تازی وگنج فراوان به او تقدیم داشت تا از آراستگی پهلوانی بهره مند شود سپس تمامی بزرگان و امرا را پیش خواند و از آنان قول گرفت همه باید به او وفادار وحمایت خود را از او اعلام کنند.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarik
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر
سوگنامه ایرج قسمت۷
اینک تور با شنیدن سخنان ایرج چین بر ابرو
افکند وخشم بر وجودش سایه افکند ، گفتار ایرج که از سر جوانمردی ومهر بر زبان رانده بودپسند خاطر او نیامد چرا که وفا وراستی نزد او ارجی نداشت لذا بی درنگ از جای برخواست و کرسی زر به دست گرفت و محکم بر سر وروی ایرج کوبید ، ایرج فرو تنانه به جان از او زنهار خواست وگفت ، کجاست ترس از خداوند در نهاد تو؟ همین است احترام و حرمت پدر؟ مرا مکش که سر انجام به عقوبت خون من گرفتار خواهی آمد مرا بگذار تا به گوشه ای از جهان روم وبه همت خود زندگی کنم ، چنانکه دیگر از من سراغی نخواهید یافت چگونه است که بریختن خون برادر کمر بسته ای و آتش بجان پدر پیر خود می افکنی ؟ اکنون به انچه می خواستی رسیده ای ؛ خونریزی را کنار بگذار و با جهاندار از یزدان ستیزه مکن .
تور جوابی نداشت تابدهد دیو خشم وعفریت حسد همچنان بر پیکرش پنجه می کشید او همچنان می غرّید پس خنجری تیز وبرّان از کمر گاه بیرون کشید و بسمت ایرج حمله کرد ، پهلوی او را درید خون از پیکر شهریار جوان سرازیر گردید وان قامت سرو گون خمیده گشت سرخی چهره اش زرد گردید و چند لحظه بعد قامت استوار او سرنگون گردید و روح آن دلاور مرد به اسمان رفت ، تور که هنوز اتش خشمش فروکش نکرده بود سر آن نازنین برادر را از تن جدا کرد و با سنگین دلی و بی رحممی آن را نزد پدر فرستاد .
کنون خواه تاجش ده وخواه تخت*
شد آن سایه گسترنیازی درخت
سلم وتور سر مست از باده پیروزی ابتدا به یک دیگر شاد باش گفتند سپس مغرورانه هریک با سپاهیانشان به سمت مرکز فرماندهی سر زمینشان براه افتادند ، سلم به طرف روم و خاور وتور به سمت سر زمین ماورای جیحون یعنی تورانیان براه افتادند.
اما در ایران همه چشم به باز گشت ایرج جوانمرد داشتند ولی گویی به پدر الهام شده بود که واقعه ای اتفاق آمده هر روز سوارانی میفرستاد تا ببیند آیا از آمدن آنان خبری بدست می آید او بر خلاف دلشوره ای که داشت جمعی را مشگر را همراه با تبیره زنان در کوچه های آذین بندی شده نگه داشته بود تا مبادا دل پسرش از آنکه مدتی در مسافرت بوده گرفته شود ، سر انجام انتظار بسر رسید از فاصله دور غباری در پهنه دشت هویدا گردید دل در سینه های همگان به تپش در آمد آیا او ایرج است ؟
بعد از مدتی سواری که در پیشاپیش همگان می آمد و پرچم ایرج که همیشه به دلیل پیروز بلند در اهتزاز بور نیمه افراشته بر شانه گذاشته بود پیش فریدون از اسب فرود آمد سیمای غبار گرفت اش از اشگ خیس شده بود با اشاره او همراهانشان تابوت زرینی که روی آن پارچه ای انداخته بودند آهسته در پیش پای فریدون بر زمین نهادند مرد سوار پارچه را به کناری زد چشم همگان به سر بدون بدن ایرج افتاد در حالیکه سرش جدا شده بود وتنی وجود نداشت ، فریدون با دیدن این وضع در حالی که حال درستی نداشت از اسب بزیر افتاد همه جامعه دریدند وشیون زاری آغاز کردند .
تبیره سیه کرده وروی پیل*
پراکنده بر تازی اسبانش نیل
پیاده سپهبد پیاده سپاه*
پر از خاک سر بر گرفتند راه
خروشیدند پهلوانان به درد*
کَنان گوشت تن را بر آن راد مرد
ادامه دارد.
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
جشن مهرگان قسمت سوم *
آئین مهر درپهندشت ایران رواج داشت تا برآمدن زرتشت که آهسته وآرام جایگزین آئین مهر گردید ، با تشکیل امپراتوری هخامنشی و دین زرتشت ، آئین مهر به دیگر کشورها رانده شد ازجمله از راه اناطولی این آئین به اروپا رفت و آئین میترائیسم بوجودامد.
آوازه مهر آرام ، آرام از ایران به ممالک همجوار رسید وازانجا به دیگر کشورها رفت .
بگفته (ابراهیم پورداود)چون پادشاهان ایرانی توجه خاصی به مهر داشتند وکلیه لشگریان فتح وپیروزی خود را از او میدانستند ازاین رو ستایش مهر،سراسر ایران زمین رافرا گرفته ، در همه جا از او پناه خواسته میشد، قلمرو نفوذ آئین مهر از ایران گذشته ، به تمامی ممالکی که تحت استیلای شاهنشاهی ایران بود رسید.
مهرگان امروزه ، دربسیاری ازکشورها مثل هند، تاجیکستان ، ونواحی آسیای صغیر تاحدودی صورت میگیرد که سنت ها وآداب ومناسک باستانی آن تغیر یافته فقط به گرد هم آیی وجشنی ساده همراه باسرور و پایکوبی ختم میگردد ، درایران این جشن تاچند دهه قبل بصورتی نمادین در روستاها وعشایر انجام میشد.
برگزاری این جشن درزمانهای مختلف که منبعث ازتقویم های طبری ، دیلمی، زرتشتی، تاجیکی از اول مهر تاشانزدهم متفاوت ولی درتقویم هخامنشی اول مهر تاشانزدهم مهر برگزارمیشده است.
شرح کامل جشن مهرگان را در۱۶مهر بعلت طولانی بودن بصورت ویس ارسال خواهم کرد*
کاظم مزینانی تا مطلبی دیگر بدرود*
ماخذ *
نوروز نامه، رضا مرادی غیاث آبادی *
تاریخ تمدن وفرهنگ ایران احمد تاج بخش ص۱۳و۱۲*
یشت ها مهردادبهار ج۱ص۴۰۷*
جشنها وآئینها منصوره میر فتاح قسمت مهرگان*
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
جشن مهرگان قسمت دوم
بزرگی وبالندگی این جشن از آن رو بود که متعلق به قشرخاصی نبود وتعلق به تمامی جامعه داشت درشب قبل ازشروع مراسم در دربار پادشاهان را گفتیم اینک دنباله آن،
یکی ازرسوم معمول مهرگان درمیان مردم چرب کردن بدن باروغن بان بوده است وتبّرک کردن تن، این امر به لحاظ پزشکی تاثیرات خوبی بر بدن میگذارد ضمناَپس ازمتبرک کردن بدن را با گلاب معطرنموده به دوستان گلاب می پاشیدند وفضا را معطر بدین وسیله اعتقاد داشتند بلیات را ازخود دورمیکنند،در (هاونگاه)یعنی از طلوع خورشید تا ظهر مراسم قربانی انجام واین عمل باید حتما درزیر نورخورشید انجام میشد حتی عده ای گوسپند یا مرغی را از بدو تولد برای این کار نذر میکردند، پس ازقربانی کردن حیوان را درسته در تنور پخته سپس درسفره مهرگانی تزئین شده قرار داده پس ازخواندن سرود مقدس توسط موبد آنرا پشته میکردند که عبارت بود از سه تکه کردن قسمتی از گوسفند واین عمل کنایه از سه گفتار شعار زرتشت است، حیوان قربانی را میان سفره گذاشته و اطراف انرا بامیوه های فصل ازجمله سیب وانار وسبزی ریحان و(لرک) نوعی اجیل تزئین میکردند، کتاب اوستا ، آینه، سرمه دان ، شربت (گیاه هوم ) و انداختن سکه ای در کاسه آب همراه باسوزاندن چوب های معطر وعود فضا راخوشبو میکردند ظمناَ درظروفی سنجد وبادام وپسته و خوراکیهای دیگر دراین سفره گذاشته میشد این سفره زیبا را(ودرین) می نامیدند،
درهنگامیکه خورشید به وسط اسمان رسیده باشد (رپیثون گاه)هرخانواده گرد سفره می نشینند با سرور به تلاوت نیایش های ویژه میپردازند،
اردشیر بابکان وانوشیروان دراین روز به مردم لباس نو میبخشیدند به علاوه درموقع جشن موبدان موبد خوانچه ای که درآن لیمو ، شکر ، نیلوفر ، سیب ، به ، و یک خوشه انگور گذاشته بودند زمزمه کنان(واچ گویان)نزدشاه می آورند،
بعد ازاین مراسم که جنبه دینی داشت تشریفات دولتی وسنت ملّی آغاز می شود هدایای بزرگان وحکام به عرض شاه میرسد که در دو دفتر جداگانه ثبت میگردد ، شاه متقابلا هدایایی به ایشان عطا میکرد .
خنیاگران وشاعران نیز دراین روز بهترین سرودهای ستایش را اجراکرده درشادی عمومی نقش ویژه ای ایفا میکردند،
درفرهنگ جهانگیری آمده است.
((جشنی ازمهرگان بزرگتر بعداز نوروز نباشد هم چنانکه نوروز عاّمه وخاصّه بود،مهرگان نیز عامّه وخاصّه بود و تعظیم این جشن تا شش روز بود))
کاظم مزینانی تاشبی دیگر بدرود
مطلب با ذکر ماخذ ادامه دارد.
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
جشن مهرگان قسمت اول *
تمام جشن هایی که درایران باستان انجام میگردیده به نوعی ریشه مذهبی وآئینی داشته و در ستایش چیز های مقدس وپاک صورت میگرفته است ، اساسا در آئین باستان اندوه گناه بزرگی به شمار میرفته وحتی گریه درفراق عزیزان را مانعی می دانسته که روح نمیتواند به عرش اعلی برود.
خصوصاَ در دوره زرتشت و پس از آن پیروانش درجهان به تکریم دنیا به همان میزان به تقدس روز قیامت توجه داشتند ، درتمامی این جشنها که درسطح قومی وملی برگزار میشد طی آداب خاصی باحرکاتی نمادین واجرای مراسم سعی دراجرای آن داشتند.
جشن مهرگان یکی ازبزرگترین جشنها محسوب و به لحاظ بزرگی وعظمت هم تراز جشن نوروز برگزار میشده ، آغاز سال هخامنشی درزمان اعتدال خریفی طلوع خورشید در برج میزان بوده وروزجشن آن در حال حاضر منبعث از گاه شماری زرتشتی است.
این جشن در نزد ایرانیان باستان به چند دلیل از اهمیت خاصی برخوردار بوده ونوعی آئین نیایش است ، مطابق اعتقاد ایرانیان باستان در این روز (میشا ومیشانه) ازمهر گیاه متولد شده جان گرفتند( آدم حوا )اولین انسانهایی بودند که پابه عرصه زمین نهادند.
برطبق روایات ایرانیان باستان دراین روز (فریدون بر بیوراسب ضحاک پیروز گشت) ایرانیان باستان جهت ستایش ایزد ، جنگاور دلیر نگاهبان وموکل راستین ، از روز اول مهرتا شش روز به جشن و پایکوبی می پرداختند.
قبل از زرتشت این جشن با حضور روحانیان میترایی( (مغ ها) برگزار میشده مغ ها پیشاپیش مردم حرکت میکردنداین حرکت باقربانی احشام و نوشیدن هوم مقدس بانوعی شادی و پایکوبی وسرورهمراه بوده است.
این جشن دردوره هخامنشیان همچنان باشکوه بزگزار میشد.
(ابوریحان بیرونی )میگوید دراین روز شاهان تاج ویژه ای برسر میگذاشتند که شکل افتاب داشت وانگیزه برسرنهادن چنین تاجی به مناسبت روزمهر یعنی خورشید تابان بود ، دراین هنگام پادشاهان جامه ای از برد یمانی و زربافت بتن کرده وتاجی بشکل خورشید برسر میگذاشتند ودرتالار بزرگ جلوس میکردند ودراین روز همگان می توانستند به دربار پادشاه بار یابند ، نخستین فردیکه دراین روز برشاه وارد میشد خوش قدم ترین وخوشنام ترین فرد بود این مرد مطابق سنت معمول شب دربارگاه اقامت کرده تا روز به خدمت شاه بار یابد هنگامی که به خدمت شاه میرسید شاه از او می پرسید از کجا آمده ای؟ چه به همراه داری ؟ پیک خجسته جواب میداد من پیروزی ام ازسوی دو فرخنده نیک بخت دو امشاسپند (هئورتات وامرتات)یعنی خردادومرداد اهنگ بار یافتن دارم من پیک نصرت وپیروزی هستم ، دراین هنگام پیک سینی ای ازطلا در محضر شاه قرارمیداد حاوی هدایاونکاتی ازپند و اخلاق ودعوت شاه به عدل ودادوفریفته نشدن شاه به ثروت و قدرت دراین سینی شکر ، جوز هندی ، نارگیل ، خرمای تازه ، نارگیل جامهایی با محتوای شیر و نوشیدنی شاه خرمای تازه را در شیر ریخته انرا به کسی که نزدیک ترین شخص به اوست تعارف میکند*
مطلب باذکر ماخذ ادامه دارد*
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود*
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۲
در اینکه اکثر حماسه های ایران بنیانی اساطیری دارند شکی نیست و بیشتر دانش پژوهان به آن اعتقاد دارند اما چگونگی گذر از اسطوره به حماسه چیزی است که بایدبررسی شود وتحلیل کرد.
اینک( جَندل) به فرمان پادشاه برای پیدا کردن همسران به راه افتاد ، در این صفر چند نفر از افراد خوش فکر او را همراهی میکردند آنان مدتها سرزمینهای متفاوت را در نوردیدند تا به سرزمینها افسانه ای یمن رسیدند ، آنان با تحقیق متوجه شدند که پادشاه نامش سرو سه دختر دارد که در زیبایی ، کمال وفرزانگی شهره اند ، آنان خود را آماده کردند که با شاه یمن ملاقات نمایید ، لذا با تشریفات به حضور شاه رسیدند.
شاه از اینان سئوال کرد برای چه به سرزمین ما آمدید وخواسته شما چیست .
جَندل لب به سخن گشود ودلیل آمدنش را بیان کرد ، فکر دوری از دختران او را غمگین کرد از طرفی به شاه ایران جواب منفی دادن درست نبود پس از کمی تامل گفت شما چند روزی استراحت کنید تامن بتوانم تصمیم درستی بگیرم ، آنگاه به استراحتگاه خیش رفت تا بتواند بیندیشد ، شاه مشاورانش را فراخواند و موضوع را بیان کرد ، مشاوران پس از همفکری به شاه عرضه داشتند که شاه نباید به هر بادی تکان بخورد لذا شروط سنگینی پیشنهاد دادند که یکی از این پیشنهاد ها آمدن پسران فریدون به کشور یمن بود.
شاه پس از چند روزی آنان را خواست وگفت .
من شهریار ایران زمین را کِهترم به هرچه اوفرماید فرمانبرم ، به شاهنشاه پیغام دهید پسرانش هر چند گرامی اند وشایسته تاج وگاه و من ، ومن اگرچه فرمان او را پذیرایم واین پیوند را خجسته و در خور میبینم ، اما باید این دیدار را دریابم وبه چشم خیش بر آنها نظر افکنم تا معلوم کردد در خوی وخصال و جوانمردی چگونه اند ، سپس مطابق آئین وکیش خود دخترانم را به همسری انان در خواهم اورد و بی درنگ نزد پادشاه روانه شان خواهم کرد.
جَندل پس از شنیدن سخنان سرو بر تخت او بوسه داد و تحسین گویان ایوان پادشاهی را ترک کرد و راه ایران در پیش گرفتند چون نزد فریدون رسیدند انچه را گفته بودند و پاسخ شنیده بودند تعریف نمودند ، فریدون ، سه فرزند خویش را نزد خود فرا خواند و انچه بود برای آنان شرح داد .
فریدون هم چنین به پسرانش توصیه کرد هوشیار دل باشند و روشن بین باشید وچنانچه شاه یمن از آنان سئوال کرد پاسخی شایسته ودر خور او را جواب دهند و پارسایی را بنمایاندند ، چراکه شاه یمن مردی بود ژرف نگر ونکته دان و چو او در هر انجمنی کس نبود ، فرزندان فریدون گفته پدر را بردل نهادند و از نزد او بیرون امدند تا بر انچه سفارش شده اند کارگر باشند.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود.
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت
همراه با اساطیر
امشب تولد رستم قهرمان ملی
از زناشویی زال و رودابه زمانی کوتاه نگذشته بود که آهسته آهسته سیمای رودابه دگرگون شد وبه زردی گرایید.
بدنیا آمدن رستم خود موضوع است عجیب که در اساطیر ما بوده است ، آیا این اولین کودک سزارین بوده یا این یک روش پزشکی حاکم بر جامعه ما بوده ، متاسفانه ۸۰۰سال بعد این عمل بنام رومیان ثبت کردید که سزار امپراتور روم توسط این عمل چشم به جهان گشود بر اساس کشفیات باستان شناسی در تپه حسنلو در سه هزارو پانصد سال پیش می بینیم که ایرانیان از این عمل بصورت نمادین بر بدنه جام حسنلو توسط یک هنر مند طلا ساز کنده کاری کرده که اینک مایه افتخار و زینت بخش موزه ماست ، پس می توان نتيجه گرفت که اساطیر ما تا حدود زیادی جدا از واقعیت نیست ، اینک بر می گردیم به موضوع خودمان پرستاران رودابه هریک سعی در ایجاد رفاه برای او داشتند ولی گویی شکم رودابه از حد مجاز بزرگتر دیده می شد واین بزرگی شکم فکر همه را ناراحت کرده بود.
بسی بر نیامد بر این روزگار*
که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهارِدل افروز پژمرده شد *
دلش را غم ورنج بسپرده شد
شکم گشت فربه وتن شد گران *
شد آن ارغوانی رُخش زعفران
سیندخت مادر رودابه نگران سلامت دخترش گردید ومتوجه شد که این یک زایمان طبیعی نیست او با تجربه دریافت که باید فکری بکند لذا در یکی از این دفعاتی که دخترش از شدت درد بحال اغما افتاد هراسان به نزد زال رفت و از او خواست کاری بکند زال یک دفعه بیاد سيمرغ افتاد آنگاه سیندخت را دلداری و ارامش داد ، سپس مجمری خواست و پّر سیمرغ را آتش زد که ناگهان هوا منقلب گردید بطوری که چشم چشم را نمی دید
یکی مجمر آورد و آتش فروخت*
وز آن یرّ سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا*
پدید آمد آن مرغ فرمانروا
چوابری که بارانش مرجان بود*
چه مرجان که ارایش،جان بود
زال لب به تمجید سیمرغ می گشاید وبه او درود ها می فرستد سیمرغ زال را دلداری می دهد که نگران نباشد از رودابه کودکی پا به عرصه حیات می گذارد که در زور مندی و قدرت جسمانی همچون نره شیر مانندی خواهد بود و هماوردی در جهان نخواهد داشت ، سیمرغ به زال گفت این کودک در شرایط عادی بدنیا نخواهد آمد باید مردی روشن ضمیر که به علم پزشکی آگاه باشد ابتدا رودابه را بیهوش نماید انگاه با خنجری بُرّان پهلو او را بشکافد آنگاه کودک را از شکاف خارج نماید سپس محل شکاف را با دقت بهم بدوزد ، آنگاه سیمرغ از زال می خواهد تا برای بهبود جراحت رودابه سه گونه گیاه مشخص را با شیر و مُشک مخلوط کند وبعد از آن پر سیمرغ را بر روی آن بکشد تا بهبود یابد زال پیش از آنکه سیمرغ به پرواز دارید پر او را می ستاند و میرود تا به انچه شنیده است عمل کند .
ادامه داد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود .
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
شاعریکه بهای شعرش دوختن لبهایش بود فرخی یزدی *
بمناسبت۲۵مهرماه سالگردمرگ شهادت گونه فرخی یزدی*
درسال ۱۳۰۶هجری قمری دریزد متولد گردید ، پدرش محمد ابراهیم سمسار یزدی فرخی علوم مقدماتی را در یزد فرا گرفت ، مدتی در مکتبخانه و مدتی در مدرسه مرسلین انگلیسی یزد تحصیل نمود ، فرخی تا حدود سن ۱۶ سالگی تحصیل کرد و فارسی و مقدمات عربی را آموخت ، وی در حدود سن ۱۵ سالگی به دلیل اشعاری که علیه مدرسان و مدیران مدرسه یزد می سرود ، از مدرسه اخراج شد ، ازکودکی سرپر شوری داشت دربرابر ظلم تمام قد می ایستاد وباشعرهای آتشین اعلام موجودیت میکردکه صدالبته برایش گران تمام میشد .
فرخی شاعری را از کودکی آغاز کرد و خود معتقد بود که طبع شعرش برخاسته از مطالعه اشعار سعدی است وازاولهام میگیرد ، شعر فرخی از میان شعرای متقدم ، بیش از همه از مسعود سعد سلمان الهام گرفته است(سلمان ۱۹سال درزندان بودتقریباتمام اشعاراودرزندان سروده شده شرح زندگی این شاعر در کانالم گفته ام ) او علاوه بر اشعار سیاسی ، در سرودن غزلیات عاشقانه نیز تبحر داشتهاست:
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم *
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم *
درتاریخ ادبیات ایران سراغ نداریم که شاعری شعر ی بگوید ولبان اورابدوزند ، فرخی طرفدار حقیقی حزب دموکرات در شهر یزد بود ، وی در غزلی آزادی را چنین میستاید:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی *
که روحبخش جهان است نام آزادی *
به پیش اهل جهان محترم بُوَد آنکس *
که داشت از دل و جان ، احترام آزادی*
چگونه پای گذاری به صِرف دعوت شیخ*
به مسلکی که ندارد مرام آزادی*
هزار بار بُوَد به ز صبح استبداد*
برای دسته پابسته شام آزادی*
به روزگار ، قیامت به پا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی*
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز*
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی*
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد*
چو «فرخی» نشوی گر غلام آزادی*
در نوروز سال ۱۳۲۷ هجری قمری ، فرخی برخلاف سایر شعرای شهر که معمولاً قصیدهای در مدح حاکم و حکومت وقت می سرودند شعری در قالب مسمط ساخت و در مجمع آزادیخواهان یزد خواند در پایان این مسمط ضمن بازخوانی تاریخ ایران ، خطاب به ضیغمالدوله قشقایی حاکم یزد و زیر سئوال بردن او ، حاکم یزد دستور داد لب هایش را با نخ و سوزن بدوزند و به زندانش افکندند . تحصن مردم یزد در تلگرافخانه شهر و اعتراض به این امر موجب استیضاح وزیر کشور وقت از طرف مجلس شد ، ولی وزیر کشور بهکلی منکر وقوع چنین واقعهای شد ، دو ماه بعد فرخی از زندان یزد فرار کرد و شعر زیر را با زغال بر دیوارزندان نگاشت:
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام*
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام *
در اواخر سال ۱۳۲۸ هجری قمری فرخی به تهران رفت و در آنجا مقالات و اشعار مهیجی دربارهٔ آزادی در روزنامهها بچاپ رساند و روزنامه طوفان را به وجود آورد برای یک دوره هم درمجلس هفتم نماینده مردم یزد شد ، وی در جریان جنگ جهانی اول ، رهسپار بغداد وکربلا شد ، در آنجا تحت پیگرد انگلیسیها قرار گرفت ، وی هنگامی که به طور ناشناس عزم ورود به ایران از طریق موصل را داشت به دست سربازان روسیه مورد سوء قصد قرار گرفت ، در دوران نخستوزیری وثوقالدوله با قرارداد ۱۹۱۹ مخالفت کرد و به همین سبب مدتها در زندان شهربانی محبوس شد با وقوع کودتای سوم اسفند ، همراه با بقیه آزادیخواهان باز بزندان میافتد این چندمین باراست که او بازداشت میشود درزندان قصر درغذایش سم میریزند او از خوردن امتناع میکندولی استبداد میانه ای باآزادی ندارد او رابه درمانگاه زندان میبرند وبطور اسرا امیزی از دنیا میرود رئیس زندان (یاورنیرومند) گزارشی میدهد که زندانی شماره نامه (۱۷۲۳۳)زندانی به شماره (۶۸۶)محمدفرخی فرزندابراهیم به مرض مالاریا وتیفوئیت ازدنیارفته است ، ولی بطوریکه در ادعا نامه دادستان ذکرشده پزشک مجازاحمدی بوسیله آمپول هواباکمک عده ای وی رابقتل میرسانند بعدهاکه من باچند نفرازنمایندگان اقلیت درزندان قصر بودم (حسین مکی)کارکنان زندان دخمه ای تنگ تاریک نشان دادند که درب آهنی داشت وراه بجایی نداشت گفتند فرخی رادر اینجابقتل رساندند....
قتل این مرد بزرگ شرنگ تلخ درکام آزادیخواهان کشور ریخت قتل این شاعرازاده لکه سیاهی برگونه ادبیاتمان ماند.
ازمحل دفن اوکسی اطلاع نداردولی جسته گریخته میگوینداورادرمسگرآبادبطورناشناس دفن کردند *
کاظم مزینانی تامطلبی دیگربدرود. *
ماخذ:دیوان فرخی.*
خاطرات حسین مکی.*
کتاب دفاعیات احمد کسروی*
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت :
همراه با اساطیر : امشب
زال و رودابه
یکی از شخصیت های شاهنامه که القاب او بانام سام سوار (سوار کار ماهر )یا سام یکزخم ( یعنی کسیکه یک ظربه گرز او برای مرگ طرف مقابل کافی بود برده شده سام است ، لازم است بدانید هریک از پهلوانان شاهنامه مربوط به یکی از اقوام ایرانی تعلق داشتند که خاندان سام خواستگاه آنان زابلستان بوده است .
سام فرزند نریمان از پهلوانان بزرگ شاهنامه است که از او بنام یکی از مشاوران فریدون و منوچهر یاد شده است .
اینک دوره آرامش بر کشور حاکم شده وهریک از پهلوانان به سر زمین خودشان باز گشته اند ، سام قهرمان ما هم به زابلستان بازگشت او فرزندی نداشت و از یزدان تقاضا کرده بود به او فرزندی عنایت کند تا بتواند نسل خودش را گسترش دهد او در شبستان خویش همسری داشت زیبا رو خورشید چهر و برومند که در همسری سرآمد تمام بانوان بود اینک او آبستن و طفلی در بطن خود پرورش میداد تا اینکه روز موعود فرا رسید و طفلی صورتش چون خورشید درخشان وزیبا و پوست بدن او وموی سرش چون برف سفید بدنیا آمد هیج یک از بانوان شبستان جرئت نمی کردند این خبر را به سام بداهند ، سر انجام یکی از پرستاران که از دیگران جسور بود این مهم را به عهده گرفت تا به سام خبر به دنيا آمدن این گودک سپید موی را بدهد پرستار به نزد سام رفت با چرب زبانی و شیرین گویی ورود کودک سپید موی را به عرض رسانید ، سام خوشحال به دیدن کودک رفت اما هنگامیکه چشمش به دیدار کودک افتاد غم های عالم بر دلش نشست ، او بدرگاه خداوند نالید که ای برتر از کژی وناراستی ای آنکه برآن کس که خواهی کمال می افزایی اگر گناهی مرتکب شده ام و رفتاری ناپسند انجام داده ام شایسته است مرا ببخشایی وپوزشم را بپزیری اکنون از شرم جانم رنجور است ودلم سر شار درد واندوه اگر چنین باشد ایران را ترک به گوشه ای پناه خواهم جُست ، آنگاه دستور داد کودک را بر داشته به جایی دور برده در کوهستانی که سیمرغ آشیان داشت کودک را رها کنند ، سام مهر کودک از دل بیرون کرد ودیگر یادی از اونکرد از آنطرف سیمرغ برای جوجه هایش دنبال طعمه می گشت چشمان سیمرغ کودکی دید که گهواره اش سنک کوهستان و جامعه ای اطراف بدن اورا پیچیده بود با شیرجه ای کودک را از روی سنگ در ربود و به آسمان برد اما مرگ در تقدیر کودک نبود جوجه های سیمرغ با کودک خو گرفتند زین پس سیمرغ سر پرستی او را بعهده گرفت کودک هر روز بالنده تر وقوی تر میشد کم کم آوازه جوانی سپید موی در منطقه پیچید که با یک ضربه مشت گاوی را نقش بر زمین میکند ، کم کم خبر ها بگوش سام رسید تا اینکه شبی در خواب دید که سواری اورا به دیدارش فرزندش فرا می خواند.
ادامه دارد .
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
اردوان پنجم آخرین اشگ *
جنگ بزرگ نصیبین ق دوم*
کار زشت امپراتور کاراکالا غرور پارت ها را خدشه دار کرد ، اردوان به جمع آوری سپاه پرداخت امپراتور روم کارراتمام شده می پنداشت ولی به محض اگاهی از حرکت اردوان با آمادگی رویارویی با اردوان گردید ولی در نزدیکی شهر حراّن بدست یکی از نگهبانانش بنام(مارتیالیس) در آوریل سال (۲۱۷م)بقتل رسید ،
(ماکرینوس) امپراتور جدید در برابر اردوان ازدرصلح درآمد ، شروط پیشنهادی اردوان مورد قبول قیصر جدید واقع نگردید جنگ آغاز گردید اردوان دلاورانه پیش تاخت تااینکه جنگ مهم وسرنوشت ساز در نزدیکی نصیبین اتفاق افتاد ، جنگ سه شبانه روز ادامه داشت ایرانیان توانستند ضربات مهلکی به رومیان وارد سازند بطوریکه از کشته های روميان پشته ها ساختند قیصر ماکرینوس دوباه تقاضای صلح کرد مذاکرات انجام ورومیان متعهد گردیدند ، که اسرا وتمامی غنائم را بر گرانند ومبلغ هنگفت پنجاه ملیون دینار رومی به پارت ها پرداخت وشمال بین النهرین را تخلیه نمایند، این پیروزی بزرگ گرچه مرحمی بود بر زخم پارتیان که غرورشان جریحه داد شده بود ولی نزاع های درون گروهی این سلسله قدرتمند را به حال احتضار در آورده بود *
کاظم مزینانی تاشبی دیگر بدرود *
فرداشب به فرجام اشکانیان می پردازیم*
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
اردوان پنجم آخرین اشگ اشکانیان
جنگ بزرگ نصیبین*
حرکت های جاهطلبانه بزرگان ودرک نکردن موقعیت سیاسی ، اشکانیان را در سراشیب سقوط قرارداد امشب و فرداشب را به آخرین پادشاه پارتی می پردازیم.
گاهی در تاریخ به کسانی بر می خوریم که از هیج جنایتی روی گردان نبوده اند ، امشب به اندیشه یک امپراتور پی میبریم که برای چند روز سلطنت بیشتر دست به جنایتی می زند که در تاریخ ماندگار می ماند.
اردوان پنجم بسال (۲۰۸م)به تخت نشست میتوان او را نسبت به دیگر شاهان اشکانی به دلیل داشتن قدرت اراده بیشتر درمقابله با مشکلات ستود.
درقسمت قبل اشاره کردیم (کارا کالا امپراتور) برای رسید به امپراتوری دست به هر جنایتی میزد ، بعد از سربریدن برادرش بیست هزار تن از سربازان طرفدار برادرش را بقتل رسانید او برای تصرف ایران دست به کارناجوانمردانه ای زد او با خواستگاری از دختر اردوان سعی در خام کردن شاه پارت داشت ولی اردوان بهانه آورد و جواب رد داد ولی با فرستادن هیئتی دوباره اردوان قبول کرد قرار ها گذاشته شد و کاراکالا گفت خود برای بردن عروس خواهد آمد دوگروه شادی کنان به یک دیگر نزدیک میشدند بزرگان ودرباریان ایران با لباسهای فاخر تاج های گل برسر بدون سلاح درحالیکه از اسبها پیاده شده عروس را درمیان گفته شای کنان در میان رومیان قرار گرفتند ، بناگاه با اشاره قیصر ، رومیان دست به سلاح بردندوکشتار براه انداختند بسیاری از بزرگان دربار و سرداران دراین توطئه جان باختند اردوان با تنی چند بزحمت جان بدربرد(۲۱۶ م) قیصر خوشحال از وضع پیش آمده دستور غارت شهر های درمسیر برگشت را صادرکرداو این کار کثیف راهمراه با غنائم واسرای زیاد را تحت نام پیروزی بزرگ به عرض سنای رم رسانید ، خود در ادسا به دلیل برودت هوا مجبور به اتراق گردید که با خبر شد اردوان درحال آماده شدن برای جنگ با اومیباشد.
فرداشب به یکی از برخوردهای تلافی جویانه ایران و روم وآخرین قسمت اشکانیان را اشاره خواهیم کرد.
کاظم مزینانی تا شبی دیگر بدرود *
@goshetarikh
۰
شبی یک سرگذشت : امشب
بمناسبت بزرگداشت حضرت عشق
خواجه شمس الدین محمد معروف به حافظ شیرازی که از شاعران نغز گوی ایران است ، در سال ۷۲۷ هجری در شیراز چشم به جهان گشود پدرش موسوم به( بهاالدین ) اهل اصفهان که به شیراز امده بود ، ودر آنجا باکسب وتجارت ، ثروتی اندوخته بود ولی خیلی زود دست اجل او را از خانواده اش ربود فرزندان او هریک به طرفی رفتند ومحمد خردترین کودک با مادر تنها ماند ، آنان سعی کردند که با مناعت طبح صرفه جویی نموده ولی عفریت تنگ دستی چنگ و دندان نشان میداد مادر از بیکسی محمد را در یک مغازه نانوایی به شاگردی گذاشت تا اندکی از تنگ دستی آنان بکاهد محمد بود و کار سنگین خمیر گری ولی به گواه تاریخ این عاشقان بود که در پی کوچکترین فرصت دست از عشقبازی با ادبیات ایران و حضرت حق بر نمی داشتند محمد هم از این قاعده مستثنی نبود ، هرشعری که می جست بلا فاصله او را از بر میکرد حافظ قوی و نبوغ عجیب او از این نوجوان یک اعجوبه ساخته بود محمد جوانی بود مئومن قرآن بسیار نیکو می خواند در مکتبی که نزدیک نانوایی او بود سر میزد وبار علمی خود را بالا میبرد در همین رفت آمد ها بود که با دختری که فرزند یکی از بزرگان بود آشنا شد در اینجا باید عرض کنم که افسانه در بین بزرگان ما جایگاه خاصی دارد وحافظ هم در این افسانه از جایگاه خاصی بر خور دار است نام این دختر شاخ نبات بود و حافظ ۴۰شب جمعه به حرم حضرت میر سید احمد پسر امام موسی کاظم ( شاهچراغ )نذر کرده بود تا به وصال شاخ نبات برسد مادر که متوجه شده بود از این وصلت ناراحت بود لذا شب جمعه بعد از اینکه نتوانست محمد را منصرف نماید دست به دامان شاطر گردید واز او خواست که امشب محمد را تادیر وقت بکارگیرد تا بر اثر خستگی نتواند به حرم حضرت شاه چراغ برای عبادت وبیتوته برود محمد گرم کار و زحمت دیگر بازوانش در اختیار اونبود احساس میکرد که بازوانش را بسته اند نشسته خوابش برد بناگاه از خواب جست برای لحظهی فکرکرد اذان را گفته اند گوش داد ، نه هنوز پیشخوان اذان شروع نشده بود با عجله لباس مندرسش را پوشید سپس کفش هایش را بپاکرد در دکان را باز کرد برف سنگینی باریده بود ولباس وکفش هایش جواب گوی برف وسرما نبود ولی او همچنان به وعده شب چهلم فکرمیکرد سرما در بدن گرم او اثر نداشت صدای گرم شبخوان از مناره های حرم بگوش میرسید .
محمد باخودش شعر ابو سعید را زیر لب زمزمه میکرد.
شب خیز که عاشقان بشب راز کنند*
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هرجا که به شب دری بود بر بندند *
الا در عاشقان که به شب بازکنند
محمد دیوانه وار به سمت حرم می دوید برف تا نزدیک زانوی او میرسید دیگر چیزی نمانده بود شبخوان داشت پیشخانی اذان را میگفت که محمد دیوانه وار وارد حرم گردید او قبلا وضو گرفته بود ، لذا کفش هایش راکند خود نمی دانست چکار کند نور شمعی توجه محمد را جلب کرد سه مرد نشته بودند وجامی در جلو آنان بود یکی از آنان که بنظر می رسید سمت بزرگ تری بر آن دونفر داشت گفت محمد آمدی محمد گیج بود منگ نمی دانست اینها کیستند و از کجا آمده اند چرا اورا بنام خواندندگفت آری آمدم همان مرد گفت بیا اینهم سهم تو محمد جام را گرفت چند قطره بیشتر نبود جام را به لب برو و سرگشید .
نفهمید چه می گوید .
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند *
و ندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند*
باده از جام تجّلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود وچه فرخنده شبی *
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی منو و اینه وصف جمال *
که در آن خبر از جلوه ذاتم دادند
ادامه دارد.
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
ارمنستان درگذر تاریخ ق۴*
مدت استقلال کشورهای تازه تاسیس خیلی کوتاه بود از انقلاب اکتبر( ۱۹۱۷) چیزی نگذشته بود که بلشویکها موفق شدند روسیه را ازمخالفان پاک نماید ، درتاریخ بیست دوم آپریل ( ۱۹۱۸) جمهوری ارمنستان تاسیس و۱۹ژوییه( ۱۹۱۸)شهرایروان رسما پایتخت ارمنستان اعلام وده روزدیگراول اوت همان سال نهاد قانونگذاری تعین گردید ، نخست وزیر بنام الکساندخاتیسیان انتخاب گردید آوریل (۱۹۲۰)کشور شوروی به شدت به نفت باکو محتاج بود(ولادیمیرلنین)با ارسال تلگراف به شورای انقلابی نظامی قفقاز نوشت(باید به هروسیله که شده نفت باکورابدست بیاوریم ولی این کارباید با کادرهای محلی استفاده شود ، شرایط برای گرجستان نیز چنین است بااین تفاوت که دراین کار دقت بیشتری بایستی بخرج داد) لذا در ۲۷مارس (۱۹۲۰)بودکه ارتش سرخ تهاجم خودش را به قفقاز آغاز کرد ظرف مدت کوتاهی تمامی خطه قفقاز را تصرف کرد ، بدینسان حکومت های تازه استقلال یافته زیر چکمه های سربازان ارتش سرخ قرارگرفت ، درطی مدت هفتادسال سیطره شوروی بر کل قفقاز گسترده شده بود هر از چندگاهی میان ارامنه وآذربایجانی ها برخوردهایی صورت میگرفت ، همچنین نریمان نریمانف رئیس جمهور آذربایحان با رابطه ایکه بااستالین داشت پیشنهادالحاق قره باغ ، نخجوان وزنکه را به آذربایجان داد که پذیرفته شد باپذیرش این منطقه به آذربایجان باردیگر برخوردها بالاگرفت بامرگ ناگهانی نریمان نریمانف (البته نریمان نریمانف قربانی تصفیه استالینی گردید)برای مدتی کوتاه ارامش انجام شدولی برخوردهای متعددی ازقبیل حادثه شهرسونکائیت وحمله به مراکز یک دیگر ازیکصد سال قبل ریشه در زمان داشته این وضع تا دوره گرباچف که سعی درانتقال ارامنه به ارمنستان داشته ادامه داشت درتاریخ ۲۱سپتامبر (۱۹۹۱) بافروپاشی اتحاد جماهیرشوروی منطقه قره باغ خود راخودمختار اعلام کرد درحالیکه آذربایجان وارمنستان این منطقه را ازآن خودمیدانند واین درگیریها همچنان ادامه داشته و دارد وحاصل این درگیری که حدودیک قرن میباشد صدها کشته وهزاران آواره برجای گذاشته است *
کاظم مزینانی تا مطلبی دیگر بدرود *
ماخذ*
قفقاز درتاریخ معاصر *
تاریخ ارمنستان *
تاریخ ارتساخ =قره باغ *
قره باغ درچشم انداز تاریخ*
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
ارمنستان درگذر تاریخ ق۳*
درقسمت قبل گفتیم باشکست ایران کل منطقه ارمنستان وقفقاز ازایران جدا گردید.
تاسال ۱۸۳۲ درمنطقه ارمنستان با امدن ارامنه مهاجر شمار ارامنه روبه فزونی گذاشت بطوریکه درسال (۱۸۷۷)که جنگهای روسیه وترکیه شروع شد جمعیت ارامنه و مسلمان تقریبا برابر شده بودند.
روسیه درمناطق اشغالی سعی در روسی کردن مردم منطقه داشت ولذا فشار زیادی به مردم وارد میکرد بطوریکه بسیاری از ترکها به ایران هجرت کردند وارامنه جهت مبارزه با روسهاها به گروه های (داشناکسیون ) روی آوردند ، منطقه ارمنستان درجنگهای روسیه وعثمانی به دوقسمت غربی وشرقی تقسیم شد که دولت عثمانی سعی میکرد جمعیت ارامنه را از آن جا کوچانده ومتفرق نماید که این وضع تاسفبار به قتل عام (۱۹۱۵) توسط عثمانی ختم گردید ، پس ازسقوط تزارها وبرآمدن بلشویکها کشور روسیه برای مدت دوسال درگیر جنگ داخلی بود که عاقبت دراکتبر(۱۹۱۷)تزارها برای همیشه از صحنه سیاسی روسیه کنارگذاشته شدند وکشور روسیه تبدیل کشور شوراها( شوروی) گردید درطی مدت دوسال بسیاری از مناطق اشغال شده برای خود حکومت آزاد تشکیل دادند از ان جمله در قفقاز که ارامنه کشورارمنستان را وترکها کشور آذربایجان را اعلام کردند ، درطی دوسالی که نیروهای روسیه وبلشویکها درحال جنگ بودند عثمانی ازفرصت استفاده کرد تلاش کرد قفقاز را ازروسیه جدا کند ، براین اساس با تفکر اینکه بادستیابی به حوزه مسلمان نشین روسیه وآذربایجان وآسیای مرکزی امپراتوری خودرا گسترش دهد ، باردیگر وحشت و اضطراب دامنگیر ارامنه گردید ، لذا زن ومرد خردوکلان پیروجوان بپا خواستند تا از موجودیت خود تاپای جان دربرابر تهاجم نظامیان عثمانی که قلعه ساردار آباد را تصرف و بطرف ایروان درحرکت بودند ، دفاع کنند، ارامنه توانستند در۲۸می سال ( ۱۹۱۸)آنان راشکست داده وقلعه ساردار آباد راپس گرفته وچند روزبعد اعلام استقلال واولین جمهوری کشور ارمنستان را درمنطقه قفقاز تشکیل دهند*
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تا مطلبی دیگر بدرود *
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
ارمنستان درگذرگاه تاریخ ق۲*
درقسمت قبل گفتیم برآمدن صفویان وبرخوردهای آنان با دولت عثمانی باعث گردید قسمتهایی از ارمنستان دست به دست وضربات جبران ناپزیری به این منطقه که جدا ازقفقاز نبود واردشود درکل این مناطق به خان نشین هایی قسمت شده بودند که بیشتر تابع صفویه بودند با رفتن صفویان به تصرف عثمانی درآمدند، با روی کار آمدن نادرشاه وشکست عثمانی از نادر این خان نشین ها مستقل شدند ولی قدرت مرکزی نبود که آنان را سروسامانی بدهد تازمان قاجارها که آغا محمد خان سعی در یک پارچه کردن ایران داشت وسرزمین قفقاز وارمنستان هم دردستور کار خان قاجار قرارگرفت ، دراین وقت تنها درگرجستان بود که نبض پادشاهی میزد وهراکلیوس پادشاه گرجستان که خراجگزار ایران بودبطرف روسیه گرایش پیداکرد (۱۱۹۸) هجری اقا محمدخان بدانجا لشگر کشید پس از تصرف شهرهای ارامنه کلیسا ها را خراب واسقف هایشانرا در رودخانه غرق وزنان و دختران آنانرا به بردگی برد وهمین امر باعث گردید علی رغمیکه برادر هراکلیوس به دربار ایران پناهنده شده بود مردم مسیحی هیج رغبتی به تحت الحمایگی ایران نداشتند ، دراین وقت امپراطور روس به عنوان دفاع از گرجستان وارد این سرزمین گردید ، و کلیه شهرهای قفقاز و گرجستان راتصرف کرد وخاندان پادشاهی گیورگی را برنداخت جنگهای دهساله ایران وروسیه از (۱۹۱۸تا۱۹۲۸) وپس ازآن دور دوم جنگها طی دو عهد نامه گلستان وترکمانچای در(۱۲۴۳) سرزمین باستانی قفقاز وارمنستان را برای همیشه از ایران جداکرد.
بسال( ۱۹۰۵)بود که براثر فعالیت کمونیستها به رهبری لنین شورش همگانی در روسیه پدید آمد وخاندان رومانف یا(تزارها)سقوط کردند وکشور دراختیار بلشویکها قرارگرفت ، منطقه کل قفقاز وارمنستان وقره باغ خودرا آزاد تصورکرده وادعای استقلال کردند.
ادامه دارد *
کاظم مزینانی تا مطلبی دیگر بدرود *
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت امشب
ارمنستان در گذرگاه تاریخ ق ۱*
جنگ ارمنستان وآذربایجان مدتی است که نقل محافل شده وهمگان بایک حساسیت خاص انرا پیگری میکنند لذا منهم مدتی است که هرشب درمورد جنگ های ایران و روسیه و عهدنامه گلستان وبعد ترکمانچای مطلب ارسال میکردم حال به پیشینه ارمنستان از دیرباز تاکنون بطورخلاصه اشاره میکنم.
نام ارمنستان برای اولین باردرکتیبه بیستون توسط داریوش درسطر پانزده به عنوان یکی از ساتراپ های ایران برده شده است ،که البته این نام درکتیبه ایلامی معارمی یادرکتیبه اکدی درمتن آرامی اوراتو آمده است ،بابلیان ساتراب نشین ارمنستان را اوراشطو ومادها وپارسیان به آنان آرمینایی ، گزنفون ، هرودوت واسترابون آنانرا ارمینیون نامیده اند ، پس از اسکندر در دوره سلوکی آرتا شش اول برعلیه آنان شورید وحکومت مستقلی تشکیل داد، درهمان زمان بود که تیگران بزرگ ارمنستان را به اوج رسانید واین اولین وآخرین باری است که این مردم توانستند حکومتی بزرگ وسلطنتی بوجودبیادرند ، دردوره اشکانی ارمنستان جزئی از امپراطوری بزرگ پارت ها بود که گاها بین رومیان و اشکانیان دست بدست میگشت و اغلب شاهزادگان اشکانی درآنجاحکومت میکردند.
درسال(۳۰۱)میلادی دین مسیحیت توسط رومیان به ارمنستان وارد، ودین رسمی این کشورشد ، ارامنه همیشه آرزوداشتند کشوری مستقل داشته باشند ولی وجود دوامپراتوری قدرتمندایران وروم همیشه انان مجبور به اطاعت از آنان کرده بود، همچنین در سال ۴۰۵میلادی ارامنه الفبای ارمنی راابداع کردند.
با ورود اسلام وسقوط ساسانیان ارمنستان توانستند هویت ملی خودشان راحفظ کنند بدین معنی که باهجوم اعراب و احساس خطر به بیزانس متوسل میشدند،برای دوران کوتاهی توانستند بصورت نیمه مستقل حکومتی به وجود بیاورند ، خاندان قدیمی باگراتونی از پادشاهان آنان بودند که بنام پادشاهی کارتلی و پادشاهی کاختی وپادشاهی ایمرتی بر ارمنستان حکومت میکردند ، بعدازقرن چهارم با امدن سلجوقیان تاحدودی تحت سلطه آنان قرارگرفتند ،با پیدایش ترکان عثمانی وبرامدن صفویان آنان تحت حاکمیت آنان بخصوص ایران صفوی قرارگرفتند*
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تاشبی دیگر بدرود *
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۶
سوگنامه ایرج .
ایرج با نیتی پاک در حالی که شوق دیدار دو برادر را داشت در حالیکه از ناپاک اندیشی سلم وتور خبر نداشت بسمت قرار گاه برادرانش براه افتاد چندی بعد به شهری رسید که ساکنانش برسم و آئین خویش به استقبال ایرج آمدند آنان از آمدن ایرج شادیها کردند ابهت و چهره ایرج طوری بود که همگان او را لایق پادشاهی می دانستند درشهر از زن یامرد دسته دسته ایستاده و از ایرج وشکوه بی مانندش صحبت می کردند واین وضع خشم سلم را برانگخت لذا به مکان خود رفت وتور را فرا خواند ، پس از مقدمه چینی تور را خطاب قرار داد وگفت دیدی سپاهیان ما چگونه به ایرج نگاه می کردند آن چنانکه گویی ما نبودیم هر چه زود تر باید او را از میان برداریم زیرا ممکن است که سپاهیان ما به طرفداری از او وارد عمل شوند ، تور با شنیدن سخنان سلم به اندیشه فرو رفت او نمی خواست برادر کهتر بکشد از طرفی سلم هم بیراهه نمی گفت هر دو برادر تاصبح چشم بر هم نگذاشتند و در حال تفکر بودند.
فردای آنروز چون خورشید زیبایی وروشنی اش را بر پهنه آسمان سخاوتمندانه می ریخت دو برادر در حالیکه تصمیم به نابودی ایرج گرفته بودند وارد چادر ایرج شدند هنگامیکه ایرج چشمش بر برادران افتاد به احترام آنان از جای جست لبخند زنان سلم و تور را درود گفت ، آنگاه هر سه برادر بایک دیگر شروع به صحبت کردند ، صحبت ها قدر چون و چرا پیدا کرد که به ناگاه تور کین گذشته پیش کشید و پادشاهی ایرج بر ایران را بهانه کرد و از این که پدر برادر کوچک را شایسته تر دیده و پادشاهی ایران را به او بخشیده شکوه وگلایه کرد و سخنان درشت وتهدید آمیز بر زبان راند.
ایرج که انتظار شنیدن چنین سخنان را با توجه به پند فریدون داشت با پاک اندیشی و نرمخویی پاسخ داد.
من ایران نخواهم نه خاور نه چین*
نه شاهی ، نگسترده روی زمین
بزرگی که فر جام آن تیرگی ست*
به آن مهتری بر ، بباید گریست
مرا تخت ایران اگر بود زیر *
کنون گشتم تاج و تخت ، سیر
سپردم شما را کلاه و نگین *
بدین روی بامن مدارید کین
مرا باشما نیست ننگ ونبرد *
روان را نباید بر این رنجه کرد.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۵
سوگنامه ایرج .
ایرج به دقت در چهره پدر پیرش نگریست گویی پیرمرد خود را باخته ونگران فرزند کهترش است درحالیکه سعی میکرد خونسرد باشد پاسخ داد ، ای شهریاربنگر به گردش روزگارکه چون باد برما میگذرد پس چرا باید بیهوده غم بدل راه دهیم از روزگاری که رخ ارغون را پژمرده میکند و روشنایی چهره آدمی را به تیرگی مبدل میسازد چه می توان انتظار داشت؟ زمین چون ما خداوندان شمشیر وگاه نگین بسیار دیده است و چه بسیار نامداران و تاجورانی که نشان از کین وقهر در آئین خویش نجُسته اند و مهربانی و مهرورزی پیش گرفته اند ، بدین گیتی چشم امید نباید داشت وما هر دو در فرجام کار خویش ، طعم تلخ روزگار را خواهیم چشید.
فریدون ایرج را ستود پاسخ او را خردمندانه دانست اما به تجربه ودیدن روزگار فرزند را هشدار داد و از مرگ ونیستی بر حذر داشت ، سپس ، چون دانست که رای ونظر ایرج همان است، او را گفت ترتیب مسافرت داده شود وهمراهانی بر گزیند ، همچنین فرزند را گفت.
ز درد دل اکنون یکی نامه من*
نویسم فرستم بدان انجمن*
مگر باز بینم تو را تندرست *
که روشن روانم به دیدار توست*
فریدون نامه ای به سلم و تور نوشت ودر آن پس از نیایش و ثنای خداوند دو فرزند خویش را درود فرستاد و آنان را بسیار ستود ، سپس در نامه چنین نگاشت که ارزومندست همواره در آرامش وناز روزگار بگذرانند و آسوده خاطر باشند ، فریدون دو فرزندش را نوید داد که ایرج فارغ از تاج و تخت پادشاهی ، عزم دیدار برادرنش را دارد و نزد آنان می آید تا آزرده دلی وخسته خاطری شان را به مهر وپاک خویی از دل بزداید و یکرنگی را همدیگر در آغوش گیرند دیگر از برادران بزرگتر خواست ایرج را که به سال از آنان کوچکتر است بنوازند و گرامی اش دارند و چون چند روز بگذرد او را نزد پدر باز فرستند.
چون نامه با خامه فریدون نگاشته شده بود مُهر پادشاه را بر آن نهادند و ایرج را بدرقه و همراهی کردند تا با تنی چند از بزرگان روانه سفر گردد.
ادامه دارد.
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود.
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۴
سوگنامه ایرج
نامه پر از شکوّه سلم به عنوان اعتراض به عملکرد پدر بدست پادشاه چین و ترکان ( تور)رسید هم سلم وهم تور با محاسبات غلط پدر را مقصر اینکار دانسته که سرزمین دلاوران را به ایرج داده در حالیکه ما از او بزرگتر هستیم هر دو بفکر چاره افتادند ، سلم چون فکر برادر را مثبت ارزیابی کرد خود به دیدار تور رفت هر دو یک دیگر را در آغوش گرفته وبر روی هم بوسه زدند آنگاه فردی که سخنگوی چرب دستی بود با خود همراه کرده در گوشه ای دور از چشم اغیار تصمیم گرفتند که فرستاده زرنگ و آگاه مطلب را چگونه به عرض فریدون برساند وبگوید که این فریدون بود که حق دو برادر بزرگتر را نادیده گرفته و جانب ایرج را گرفته است ، دستورات به پیک داده شد مرد سخنگو بسرعت باد و برق چاپاری بسمت ایران براه افتاد چون به در گاه فریدون رسید از جلال و شکوه دربار چنان به هیجان آمد که حیرت و سر شکستگی وگیجی از حرکاتش پیدا بود ، به فریدون گفتند پیکی از ماورای جیحون وچین آمده ، او را راهنمایی کردند فریدون احوال تور را پرسید قاصد خود را معرفی کرده آنگاه با احترام خاصی درود سلم و تور را رسانید فریدون از اینکه سلم به دیدار تور رفته قدری تعجب کرد ولی چیزی نگفت قاصد شرمگینانه از اینکه سلم و تور جسارت کرده بار ها معذرت خواهی کرد و چهره اش پوشیده از عرق شرم شده بود و عین گفتار سلم را به عرض فریدون رسانید ، فریدون از کلماتی که قاصد بر زبان رانده بود از شدت خشم بخود می پیچی ، آنگاه رو کرد به فرستاده و گفت پوزش خواهی تو بجاست ، چون من از دو فرزند خویش ، نیکی و حقشناسی انتظار داشتم اینک آنان را بگوی که اگر پند واندر پدر از سر بیرون کرده اند وشرم حیا به یک سو نهاده اند : زمانه ای که پشت مرا خم کرده موهایم را سفید چندانکه بامرگ فاصله ای ندارم ، سوگند به دادار بزرگ وهمه مظاهر هستی این کار را با صلاحدید بزرگان و رایزنی با بخردان انجام داده ام ، اینک اگر دیو نفس بر وجود شما غلبه کرده بهتر است خود دار باشيد ، نیکی پیشه کنید و توشه را برگیرید تادر روزِ شُمار(قیامت) رستگاری یابید.
قاصد چون پیام را تمام شده دانست زمین ادب بوسید عقب عقب از درگاه خارج شد انگاه توشه برگرفت و بتاخت از شهر خارج شد.
فریدون غمزده واندیشناک فرزند را احضار کرد ایرج با متانت حرفهای پدر را گوش کرد انگاه فریدون شومی برادرنش را گوشزد کرد وبدو گفت درب خزانه بگشاید وسپاهیان را زر وسیم دهد و خود را برای رزم آماده نماید.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۳
سوگنامه ایرج
سلم ، تور ، ایرج پسران فریدون از پیش پدر مرخص شده خود را برای مسافرت به یمن خود را آماده کردند ، چند روز دیگر در یک صبحگاه دلپذیر با خدا حافظی از پدر و مادر با هدایایی در خور شاه یمن روانه آن کشور شدند پس از گذشتن از رود ، دریا وکوهستان به سر زمین یمن واردشدند شاه یمن به محض اطلاع از آمدن شاهزادگان با تمام بزرگان لشگری وکشوری به پیشواز این دلاوران آمدند .
چون میهمانان به شهر واردشدند برای خوش آمد آنان زعفران ، گل و مشک ومی بر قدمگاه آنان نثار کردند ، سپس به دربار وارد شدند (سرو) شاه یمن جایگاه خاصی نزدیک خودش برای آنان اختصاص داده بود سپس هدیه ها داد و ستد گردید ، آنگاه سه خورشید رو که در پشت پرده نشسته بودن با اجازه پدر وموبدان برسم وائین خودشان به همسری این سه جوان در آمده ، پس از مدت کوتاهی که از عروسی گذشت از شاه وخاندان شاهی خدا حافظی کرده همراه با شاهزادگان بسمت ایران براه افتادند به محض رسیدن به ایران پس از دید و بازدید مدتی گذشت فریدون شاه جهان که احساس پیری میکرد تصمیم گرفت جهان را بین فرزندانش تقسیم نماید .
یکی روم خاور دگر ترک وچین*
سِیُم دشتِ گُردان و ایران زمین*
انگاه پادشاهی روم را به فرزند بزرگ خویش سلم ، بخشید ودستور داد لشگری بر گزیند و رهسپار قلمرو خویش گردد ، سلم چنین کرد و پس از لشگر کشی بر تخت پادشاهی روم تکیه زد.
پس از ان تور را پادشاهی توران و چین عطانمود ولشگری از بهر او بر گزید و همراهش نمود تا عازم قلمرو پادشاهی اش گردد.
حال مانده بود با ایرج و سرزمین ایران بزرگ لذا با آسودگی خیال بر تخت پادشاهی تکیه زد و با اندیشه ای فارغ وآزاد به تدبیر پادشاهی خورد ترین فرزندش ایرج را بنماید اینک بهترین سرزمین را که خاک اهورایی داشت به ایرج واگذار کرد.
هم ایران هم دشت نیزه وران
هم آن تختِ شاهی و تاجِ سران
بدو داد ، گاو را سَزا بود تاج
همان کرسی ومُهر و آن تختِ عاج
از روزگار پادشاهی سلم ، و تور برجهان ، چندی نگذشت ، اینک فریدون به گاهِ پیری وسالخوردگی رسیده بود وهم نشین با ایرج قلمرو ایران را بزرگی می نمود ، سلم و تور هریک دیگ حسادت آنان بجوش آمده و دیوِ آز وعفریت زیاده خواهی در وجودشان بیدار گشته و اندیشه های نا سپاس در دل افکند پادشاهی ایرج بر ایران زمین چون خنجری بر قلب و چشمانشان فرو میرفت از این رو بفکر توطئه افتادند سلم نامه ای نوشت
او را روانه توران وچین نمود و چنین پیغام به تور داد.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarik
شبی یک سرگذشت : امشب
سوک ایرج قسمت اول
سوگنامه ایرج بعد از سوگ سیاوش بزرگ ترین سوگنامه ایرانیان است ، در واقع ایرانیان قبل از اسلام در سال برای سیاوش و ایرج عزاداری میکردند ، حقیقت اینکه مرگ ایرج سر آغاز جنگهای بین ایران و تورانیان ماوراء جیحون بود و این جنگها قرنها ادامه داشت بقول تاریخ بخارا مردم بخارا در این مورد نوحه هاست.
فریدون سر انجام بعد از به بند کشیدن ضحاک در کوه دماوند تاج پادشاهی جهان را بر سر گذاشته با عدل و داد به مردم خدمت کرد ، او در نخستین روز از مهر ماه ، فرمانروایی اش را بر جهان جشن گرفت .
به روز خجسته سرِ مهر و ماه*
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه*
در روزگار فرمانروایی فریدون بر جهان ، زمانه از بدی تهی گشت و نیک خویی و پاک اندیشی رواجی نو یافت ، فرانک مادر فریدون که فرزند را به سختی از شر اهریمن بد سگال حفظ کرده بود چون از پادشاهی فریدون خبر یافت سر وتن شست ودر پيش یزدان نیایش کرد و بر کردگار آفرین گفت سپس به شکرانه شکست اهریمن وپیروزی فریدون نثار و بخشش فراوانی کرد و تهی دستان را بسیار نواخت وسیم (نقره) فراوان به آنان بخشید ، آنگاه بزمی فراهم کرد و سور و شادمانی و شاد خواری برپا نمود چنانکه مهتران انر بسیار سنجیده وبایسته یافتند .
فرانک کاروانی از هدایا را به رسم پیشکش روانه دربار فریدون نمود چون چشم پادشاه بر آنان افتاد و دانست پیشکشی از جانب مادر است ، به مهر مادر آفرین ها گفت ولب به تحسین گشود .
بزرگان پیرامون قلمرو پادشاهی فريدون نیز مقام پادشاه را گرامی داشتند وبه رسم احترام وادب ثنا وستایش او را بر زبان راندند و همگی در تائید وحمایت او دست به آسمان دراز کرده دعا و نیایش کردند ، در این زمان فریدون بین مردومانش می کشت ودر هر کجا خرابی میدید بسرعت آنرا آباد میکرد در این زمان دنیا تبدیل به بهشت شده بود زیراکه امنیت وسلامت در جامعه غوغامیکرد.
سال ها بر این منوال گذشت به یُمن نیک اختری فریدون دارای سه پسر رشید شده بود هرسه خوش قدوبالا نیک رخ و دارای خلق خوی خوش بودند دوتن از اینان را (شهرناز) و دیگری را (ارنواز)مادر بود ، حال دیگر فریدون بفکر همسر برای آنان افتاد لذا یکی از مشاورانش را که در اغلب مواقع با اومشورت میکرد بنام(جَندل) پس او را فرا خواند گفت در اطراف واکناف جهان جستجو کن و سه دختر که لیاقت همسری فرزندان مرا داشته باشند بجوی تا مقدمات عروسی فراهم گردد.
بدو گفت بر گِرد کِرد جهان *
سه دختر گُزین از نژاد مهان*
سه خواهر زیک مادر و یک پدر *
پری چهره وپاک و خسرو گهر*
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود.
@goshetarikh