goshetarikh | Unsorted

Telegram-канал goshetarikh - گوشه هایی از تاریخ

3085

تماس با مدیر و نویسنده کانال جهت ارتباط و ارایه نکته نظر @Mazinanikazem

Subscribe to a channel

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب
شبی که سحر نداشت
نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی نهم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب
شبی که سحر نداشت
نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی هفتم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی سرگذشت :امشب
سیده ملک خاتون *
درحکومتهای بعدازاسلام مابه اولین حکومتی که توسط شیعیان تشکیل گردید بر میخوریم که بنام ال زیار ، ال بویه ، ودرکل دیلمیان که درجای خودش دراین موردشرح داده شد.
امشب درمورد بانویی صحبت میکنیم که علاوه ‌‌،برشجاعت با درایت وزیرکی برقسمتی ازایران حکومت میکرد میباشد.
(سیده ملک خاتون) شیرین دخت سپهبدرستم ازفرمانروایان محلی مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی (۳۸۷هجری ـ ۳۶۶ هجری قمری) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید.
او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بودکه سلطنت کرد(۳۸۵ -۴۰۷) این بانو بر مازندران ، گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند، او توانست بین دوقدرت آل زیارو سلطان محمود غزنوی منطقه حکومتش راحفظ کندحتی به قیمت گوش مالی فرزندش مجدالدوله خود داستانی دارد.
به او خبر دادندکه هیئتی حامل نامه ای از سوی محمود غزنوی آمده است.
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
سیده ملک خاتون ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد.
سیده خاتون به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد.
به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زنی جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت.
پاسخ هوشمندانه بانو سیده خاتون ، سبب شد که محمود تا پایان عمراین بانو ، از لشکرکشی به ری خودداری کند.
اودر سن ۸۰ سالگی در ری فوت کرد.
(مقبره‌ اودر تهران اول جاده‌ خاوران میباشد)
اوزنی بودکه اغلب دروس زمان خودش خوانده ومیشه گفت یک زن دانشمندبود وبوعلی سینا برای مدتی مهمان این شیرزن بود، بنقلی مدتی وزارت شمس الدوله فرزند اورا بعهده داشته *
البته بعد از فوت مادر بزرگان بر علیه مجدالدوله توطئه کردند مجد از محمود یاری خواست محمود باتصرف ری مجدالدوله را به هند تبعیدکرد بزرگان و دانشمندان شهر را کشت کتاب‌های آنانرا بجرم بد دینی آتش زد مسعود پسرش اصفهان را گرفت بدینسان حکومت آل بویه در آن شهرها برچیده شد*
تاریخ ده هزارساله دکتررضایی ج۲ص۳۷۵و۶*
تاریخ آل بویه علی اصغر فقیهی*
تاریخ مردم ایران ج۲ زرین کوب *
کاظم مزینانی تاشبی دیگربدرود*
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب
شبی که سحر نداشت
نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی چهارم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب
شبی که سحر نداشت
نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی دوم
#مرد سیاه
#مراد
#قیزل قیز
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : شبی که سحر نداشت نوشته ارونقی کرمانی قسمت
سی یکم

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر
بیژن و منیژه قسمت ۷
علاقه پدر به فرزند چیزی نیست که بتوان برای آن مقدار و اندازه تعین کرد.
هرچند رستم گیو را دلداری و امیدوار کرد ولی این چند روز برای گیو چندین ماه شاید سال گذشت تا اینکه آماده رفتن به دربار ایران شدند همه آماده سلاح بر گرفته و مهیای رفتند شدند زال به احترام گیو دنبال آنان آمد با سپردن آنان به دادار بزرگ خدا حافظ کرده برگشت رستم و همراهان سپس براه خود ادامه داده تا به دربار ایران رسیدند.
پادشاه ایران زمین با اطلاع از آمدن رستم به احترام رستم وگیو دستور داد جمعی از بزرگان کشوری ولشگری به استقبال آنان بروند آنان با دیدن پهلوانان از اسبها پیاده شده ادای احترام به انان کرده با آنان همراه شده تا به دربار رسیدند رستم وگیو به رسم ادب زمین بوسیدند ، کیخسرو به رستم خوش آمد گفت و جویای احوال خانواده گردید ، آنگاه دستور داد گودرز ، و گستهم ودیگر پهلوانان را فراخواندند تا به شکرانه این دیدار جشنی داشته باشند در گرما گرم جشن شاه رستم را به طرف خود خواند وپس از گفتن ماجرای طوس از رستم خواست هر طور که خود صلاح می‌داند به این ماجرا خاتمه دهد و با هنر مردی و جنگاوری وخرد این مشگل را برطرف و طوس را نجات دهد که بر خوردی بین دو کشور پیش نیاید که خونی ریخته نشود ، رستم با رویی خوش قول داد که عاقلانه به این موضوع خاتمه دهد.
از آنطرف گرگین که سخت پشیمان شده بود متوجه آمدن رستم گردید به او پیغام فرستاد که با آبرویی که نزد شاه دارد واسطه شده او را ببخشد تا اوهم بتواند همراه رستم باشد رستم به فرستاده گرگین گفت اگر طوس را زنده بیاورم عفو تو را از شاه می گیرم وگرنه آماده مجازات باشد آنگاه از شاه خواهش کرد که گرگین رهایی بخشد تا در آینده چه پیش آید ، کیخسرو قبول کرد به رستم فرمود در مورداین سفر هرچه لازم داری بگو.
رستم گفت در این سفر شمشیر و گرز کارساز نیست باید با فکر وحوصله وصبر وهزینه سیم و زر در جامه‌ بازرگانان به توران رفت در آنجا اطراق کرد تا کار انجام گیرد ، کیخسرو از درایت رستم خوشنود گردید وگفت هر آنچه از سیم و زر لازم داری از خزانه بستان رستم صد شتر زر و دینار از خزانه گرفت هفت تن از مردان نامدار ایران وچند تنی از جنگاوران انتخاب شدند ، فردا صبح در حالیکه خورشید انوار طلایی خودش را بی ریا بر زمینیان می باشید پس از خدا حافظی با شاه و دیگر دلاوران بسمت سرزمین توران براه افتادند آنان همه لباس بازرگانان بتن کرده با شکوه بسمت مرز رفته تا به محل مرزبانی رسیدند .
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
#رستم
#بازرگانان
#توران
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر
بیژن و منیژه ق ۵
اینک به قسمت دیگری از داستان‌ وارد می شویم منیژه یکه وتنها در بحران عجیبی قرار گرفته همه او را ترک کرده کسی هم حق کمک به او را ندارد غم از دست دادن جوانی که عشق او تمام وجودش را گرفته از آن بدتر داغ بد نامی بر پیشانی زیبایش خورده است لذا از جای بر خواست تا خوراکی تهیه نماید در اولین قدم موفق گردید مقداری نان تهیه کرده همراه با کوزه ای کوچک آب از کنار سنگ سوراخی کوچکی بوجود آورد آب ونان را بداخل چاه فرستاد سپس غمگین و نالان با خدا به راز و نیاز پرداخت.
از آن طرف گرگین هنگامیکه چند روز منتظر آمدن بیژن ماند وخبری نشد به جستجو پرداخت اسب بیژن را دید که با زین ویراق در حال چرا می باشد لذا نا امید تصمیم به بازگشت گرفت ، با رسیدن به دربار به نزد کیخسرو رفت و طوری موضوع را بیان کرد که خودش هیج گونه گناهی در مفقودی بیژن ندارد ، خبر به گیو رسید این پهلوان نامی در حالیکه بشدت عصبانی بود وقتی به گرگین رسید خشمگين و توفنده بسمت گرگین رفت گرگین آنچنان قیافه مظلومانه به خود گرفت که گویی هیج گناهی در این مورد ندارد واین امید را داد که فرزندش زنده وبزودی پیدا خواهد شد ، آنگاه با یزدان به خلوت نشست و نومیدانه از او خواست که فرزندش را به او باز گرداند.
همی گفت کای کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش ومهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بُگسلد بند من
روانم بدان جای نیکان بری
ز درد دل من تو آ گه تری
گیو پس از مدتی راز ونیاز بسمت گرگین رفته واز او خواست تمام ماجرا را از اول شرح دهد ، همچنین از او خواست که آخرین بار بیژن را در کجا دیده واسب او را کجا پیدا کرده است ، گرگین به شرح ماجرا از روز اول پرداخت وگفت بیژن در پی شکار گور از ما جدا شد ودیگر اورا ندیدیم .
گیو که نشانه های عجز وناراحتی را در چهره گرگین مشاهده کرد برایش معلوم شد گرگین دروغ می گوید لذا تصمیم گرفت او را مجازات کند ولی بر خود مسلط گردید و مجازات را موکول به نظر شخص شاه دانست ، گیو به نزد کیخسرو آمد و ماجرای گم شدن فرزندش و یاوه گویی های گرگین را به عرض رسانید شاه ایران زمین اورا دلداری داده وقول داد در پیداشدن بیژن به او کمک کند تعدادی سپاهی به مرز اِرمان برای جستجو فرستاد از آن طرف گرگین به پیشگاه شاه راه یافت و دندان های گراز های شکار شده را نشان داد و بسیار پوزش و عذر ها خواست ، شاه گفت اصل جریان را برایم تعریف کن وچون گرگین تمام وقایع را تعریف کرد حرفهایش ضد و نقض بیان شد شاه بشدت ناراحت گردید دستور دار او را به زنجیر کشیده در حبس نگهش دارند ، سپس به گیو گفت ناراحت نباش بزودی من با جستجو در جام جهان نما بیژن را برایت پیدا می کنم ، گیو که چنین دید پادشاه را ثنا گفت و با امید از دربار خارج گردید .
مدتها گذشت و از بیژن خبری نشد گیو افسرده و غمگین گوشه گیر شده بود کیخسرو که چنین دید در فرودینگان جامعه نیایش بتن کرد با یزدان خلوت کرد.
بیامد بپوشید رومی قبای
بِدان تا بَوُد پیش یزدان به پای
خروشید پیش جهان آفرین
به خورشید بر چند بُرد آفرین
زفریاد رس زور و فریاد خواست
از آهِرمن بد کنش ، داد خواست
سپس جام گیتی نُمای خویش را در کف نهاد ودر آن نگریست.
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
#کیخسرو
#گیو
#جام گیتی نمای
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت:امشب
همراه با اساطیر
بیژن و منیژه قسمت ۳
بیژن هنگامیکه بهوش آمد خود را درجایی خاص دید منیژه نگران بر بالای سرش نشسته خیلی زود متوجه شد که در کاخ منیژه بسر می‌برد بسیار اندوهگین گردید و در دل به گرگین که چنین حیله ۸چای بکار برده بود نفرین فرستاد اما منیژه او را دلداری داد.
منیژه بدو گفت دل شاد دار
همه کارِ نابوده را بار دار*
به مردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم وگه کارزار آیدا*
منیژه چند روزی با پنهان کاری سعی در نگهداری بیژن نمود ولی هیج رازی هیج گاه پنهان نمی ماند یکی از خدمتکاران که متوجه مرد غریبه ای کاخ شده بود برای خوش خدمتی و گرفتن سکه ای بی درنگ خود را به افراسیاب رسانده و ماجرا رابیان کرد خون در عروق افراسیاب بجوش آمد که چگونه دخترش بی اجازه همسری از دلاوران ایران برگزیده در دل دخت خویش را ناسزا گفت ، آنگاه برادرش گرسیوز و یکی از مشاورانش را احضار کرد پس از مشورت با آنان به گرسیوز فرمانداد که بی درنگ با تعدادی از نگهبانان به قصر دخترش رفته و آن مرد را دستگیر کرده بحضور او ببرد گرسیوز شتابان خود را به کاخ رسانید ابتدا پشت بام و درب های ورود وخروج را نگهبان گذاشت آنگه بطوری که کسی متوجه نشود بدرون قصر واردشد ، خیلی زود همه در قصر متوجه اوضاع شدند بیژن هراسان و اندوهگین پایان زندگی خودش را دید که چگونه در پیش پدر و دیگر دلاوران نامش را به کوچکی ببرند ولی پهلوان ما ننگ اسارت را نپذیرفت با خنجری که همراه داشت آماده مبارزه گردید .
بزد دست و خنجر کشید از نیام
در خانه بگرفت وبرگفت نام *
که من بیژنم پور کَشمارگان
سرِ پهلوانان و آزادگان*
ندّرد کسی پوست بر من مگر
همی سیری آید تنش را زسر*
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
نبیند کسی پشتم اندر گریز*
بیژن پس از آن گرسیوز را تهدید کرد و از او خواست نزد پادشاه وی را ضمانت جانش را بکند تا او بتواند ثابت کند که نا خواسته از این مکان سر بر آورده است ، گرسیوز هنگامی که متوجه شد بیژن خیال تسلیم ندارد قول داد که در صورت که بدون جنگ تسلیم شود خواسته او انجام می شود ، آنگاه بیژن خود را تسلیم کرده به اتفاق گرسیوز به دربار افراسیاب وارد شدند.
بیژن چون مقابل افراسیاب قرار گرفت لب به سخن گوشود ، پادشاها اگرمی خواهی راستی را از من بشنو ، من از ایران زمین به قصد نابودی گرازان که در بیشه ای نزدیک مرز توران است وارد شدم در ابتدا گرازان را نابود کردم ، آنگاه در همان محدوده در استراحت بود که خود را در میان بانوان زیبا دیدم سپس نمی دانم چگونه به قصر دختر شما را پیدا کردم این را هم بگویم که دخت شما در این ماجرا هیج گناهی ندارد.
ادامه دارد.
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
#بیژن
#منیژه
# افراسیاب
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
داستان زیبای بیژن و منیژه ق۱
زیبایی داستان های ایرانی در این است که ریشه در فرهنگ ایران دارد ، از جمله داستان زیبای بیژن و منیژه که حکیم توس به زیبایی سروده و بر میگردد به دوره پهلوانی در ایران (اشکانیان) که البته شاهنامه پژوهان بر این باورند که شخصیت کیخسرو در شاهنامه شباهت عجیبی به زندگی کوروش دارد ، اینک به این داستان می پردازیم تا بار دیگر شخصیت بانو در شاهنامه مورد آزمون قرار بگیرد تا همگان بدانند که بانو در فرهنگ ایرانی از چه جایگاهی بر خوردار بوده است .
چون نوبت فرمانروایی به کیخسرو رسید دادگستری وعدالت خواهی را سر لوحه کارش قرار داد وتمامی پهندشت ایران از این موهبت بر خوردار بودند ، روزی با پهلوانان و دلاوران ایرانی در دربار بشادی نشسته بودند واز پهلوانان قدیم وجنگهای آنان صحبت می کردند ، دلاورانی که حضور داشتند عبارت بودند از فریبرز ، گستهم ، گودرز ، فرهاد ، گیو ، گرگین ، توس و دیگر پهلوان گوش تا گوش نشسته و هر یک با اجازه مطلبی ارائه می کردند ، پرده دار داخل کردید در برابر کیخسرو ادای احترام کرد و گفت جمعی از اهالی ارِمانیان ( قسمتی از ترکستان کنونی)به دربار ایستاده و تقاضای حضور دارند ، شاه اجازه حضور داد و آنان وارد شده با عرض ارادت واحترام ایستادند تا از اینان سئوال شود شاه اجازه داد واز بزرگ ایشان خواستند مشگل خودشانرا بیان کنند ، آنگاه مردی که ریاست جمع را بعهده داشت شروع به صحبت کرد.
گراز امد اکنون فزون از شمار*
گرفت آن همه بیشه و مَرغزار
به دندان چو پیلان به تن همچو کوه*
وزیشان شده شهر ارِمان ستوه
کیخسرو ایشانرا دلداری داد و دستور استراحت آنان را صادر کرد انگاه تشکیل جلسه داده و از همگان برای نبرد با گرازان وبیرون راندن آنان از باغها و مزارع نظر خواست همچنین از دلاوران خواست تا داوطلب کشتار گرازان گردند از بین دلاوران( بیژن) فرزند گیو ( پهلوان دربار) از اهالی خراسان بزرگ اعلام آمادگی کرد گیو از فرزندش خواست در این تصمیم سخت ، قدری بیندیشد تا چهره پهلوانی خود را به خطر نیاندازد ولی بیژن با شور جوانی در پاسخ گفت .
منم بیژنِ گیوِ لشگر شکن *
سرِ خوک را بگسلانم ز تن
همچنین بیژن از پادشاه خواست با رفتن او موافقت نماید و از پدر هم خواست اندیشه بد بدل راه ندهد ، کیخسرو به شجاعت بیژن دروها گفت انگاه به یکی دیگر از دلاوران بنام گرگین دستور داد در این مأموریت همراه بیژن باشد تا راهنمای اوباشد.
به گرگین میلاد گفت آن گهی*
که بیژن نداند به توران رهی
توبا او برو تا سرِ آب بند*
همش راهبر باش و هم یارمند
بیژن آماده حرکت شد ، ساز و برگ بر گرفت و همراه گرگین و چند تنی دیگر عازم شهر ارِمان گردید بعد از مدتی که به مکان مورد نظر رسیدند گراز های بزرگی دیدند که در بیشه های مردم با دندان هایشان زمین های کشاورزان را تخریب می کردند ، بیژن به گرگین گفت شما در جایی کمین کنید هنگامیکه من آنان را رم دادم شما با گرز به آنان حمله کرده آنان را نابود کنید گرگین ترسید و قبول نکرد بیژن خود این مهم را به عهده گرفت وتعداد زیادی از گرازان را نابود کرد انگاه سر های آنان را جداکرده به زین اسب بست تا آنان را به شاه ، پدر ودیگر دلاوران نشان دهد.
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
#کیخسرو
#گیو
#گرگین
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت امشب بمناسبت ۷آبان
فرجام کوروش بزرگ آخرین قسمت *
دراواخر سلطنت این پادشاه حدود ایران ازمغرب به هلسپونت (بغازداردانل)ودریای مدیترانه و از مشرق رود سند ازشمال قفقازو دریای مازندران
ازشمالشرقی رودسیحون وازجنوب دریای عمان وخلیج فارس وشبه جزیره عربستان رسیده بود : اختلاف روایات درفرجام کوروش چندان است که مورخ نمیتواند دراین باره به تحقیق داوری کند. دراینکه اخرین لشگر کشی وی سفرجنگی در نواحی شرقی وشمال شرقی امپراطوری بوده است اختلافی نیست اختلاف درانست که درطی این لشگرکشی که ظاهرا چندسالی هم طول کشید با کدام یک از اقوام این نواحی کشمکش داشته دراین مورد (کتزیاس) مورخ یونانی ازاقوام موسوم به (دربیک) (بروسوس)مورخ کلدانی ازاقوام وحشی گونه داهه و (هردوت) ازطوایف ماساگت نام میبرد ، ازفحوای قول ( استرابون) چنان برمی ایدکه این طوایف هرسه سکایی بوده اند ، هرودت که خودبه وجودروایات دیگر دراین باره اذعان داردظاهرا به شایعه کشته شدن کوروش درجنگ با (توموروس)ملکه ماساگت ها اعتماد بیشتر دارد ، براساس این روایت کوروش درجنگ بااین قوم کشته شد ، ملکه(توموروس) که درطی این جنگ پسرجوانش رااز دست داده (نام این جوان سپارگاپیس دراسارت خودکشی کرده) بودنسبت به سربریده کوروش بی حرمتی کرد چندان معتبر نیست جزئیات روایات را هرودوت دراین باره مثل بسیاری ازروایات دیگرش رنگ افسانه داردوحتی درصورت صحت اصل خبرتمام تفصیلات اورانمی توان باور کرد ، روایتی از (کتزیاس) نقل است حاکی ازآن است که کوروش درجنگ باطوایف (دربیک) مجروح شد اورابه اردوی پارسیها بردند و چندی بعددر بین یاران و لشگریان خویش ازآن جراحت درگذشت ، (گزنفون) خاطرنشان میکندکه اودرپایان این لشگر کشی به پارس بازگشت ودرمیان دوستان و عزیزان خویش زندگی رابه پایان برد روایت وی نیزمخصوصادرانچه راجع به وصایای کوروش نقل میکند چنان باآب وتابی ساختگی داردکه بر جزئیات آن نمیتوان اعتماد نمود ، به هرحال اگرهم آن گونه که از اکثر روایات برمی آید کوروش دراین لشگرکشی ها کشته شده اهداف اوتامین گردید چراکه برطبق اکثر این روایات بلافاصله پس ازمرگش نواحی شرقی امپراتوری تحت فرمانروائی پسرکوچکش (بردیا) درامده بود ، اینکه درکتیبه داریوش در مندرجات تورات ودرانچه افلاطون به مناسبت طرزفرمانروائی او نقل میکندهیج اشاره ای به کشته شدنش نیست واینکه درعبارت عبرت آمیزی هم (پلوتارک)ازمتن لوح قبر وی نقل میکند از چنین ماجرایی سخن درمیان نیست نشان میدهدکه روایات (گزنفون) یاحتی روایات (کتزیاس) دراین باب پیش از روایت هرودت باید نزدیک به حقیقت باشد ، نکته ای که درآن جای خلاف نیست آن استکه دردنبال عزیمت به این لشگرکشی در نواحی شرقی بودکه کوروش ناگهان وتقريبا وبی سروصدا ازصحنه تاریخ ناپدیدوجای خودش رابه پسربزرگش کمبوجیه داد (بگفته زنده یاد زرین کوب) بطور
مسلم کوروش یکی ازبزرگترین شخصیت های تاریخ بوده است ودراین نکته هیج گونه شک و تردیدی وجودندارد ، متاسفانه فقدان مدارک و اسنادکافی مربوط به دوران کهن مانع ازانست که ماهیت تاریخی کوروش بطورشایسته اشکار و روشن گردد.
بیگمان کوروش درسیاست وکشورداری وحسن نظامیگری از چنان نیروی شگرفی برخورداربود که دراندک مدتی توانست ازسلطنت کشور کوچک( انزان یاانشان)یک کشورعظیم ویک امپراتوری پهناوربه وجود بیاورد اونهم در زمانیکه سه امیرتوری قدرتمند ماد ، لیدی و بابل در مقابلش بودند و خود تاج شاهنشاهی بزرگترین و پهناورترین کشوردنیای انروز رابرسربگذارد.
پایان سرگذشت کوروش بزرگ.
کاظم مزینانی تا جستاری دیگربدرود *
ماخذ.*
کتاب تواریخ هرودوت ص۹۸تا۱۰۳*
تاریخ ایران پیرنیا *
تاریخ ده هزارساله دکتررضایی *
هزاره های گمشده دکترپرویزرجبی*
تاریخ مردم ایران قبل ازاسلام دکترزرین کوب *
#کوروش
#کمبوجیه
#بردیا
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
بمناسبت هفتم آبان قسمت سوم
فتح ماد*
درقسمت قبل گفتیم هارپاک وقتی فهمید غذایی را که خورده گوشت فرزندش است عاقلانه چیزی نمیگویدولی لحظه ای ازفکرانتقام بیرون نمی آید.
اوضاع کشورمادخوب نیست مردم ازسیاست های استیاک دل خوشی ندارندولی استیاک با بی رحمی هرگونه اعتراضی راسرکوب مینماید ازآن طرف کوروش همراه پدرومادرش به پارس میرود حال دیگر اوبزرگ شده بود دوستانی پیداکرده بودآمرانه فرمان میداد بیشترین وقت او درمیدان تمرین میگذشت درآنجا شروع به تربیت افراد نظامی ازبین پارسیان میکنداین کارها ازچشمان تیزبین آستیاک پنهان نمی مانددیگر برای او مسجل شده بودخوابش تعبیرو نوه اش قدرت را ازاو میگیردلذابافرمانی کوروش را فرا میخواند کوروش پیغام میدهد زودترازاینکه آستیاک خواسته خواهم رسید.
استیاک متوجه میشود منظور کوروش چیست لذا به تدارک سپاه میپردازد هارپاک که بدنبال فرصتی برای انتقام میگشت نامه ای کوتاه نوشت وانرا در پوست خرگوشی دوخت وبه یکی از افراد مورد اعتمادش تحت عنوان شکارچی داد شکارچی دراندک مدتی کوتاه نامه رابه دست کوروش جوان رسانید کوروش خود توسط افرادش ازاوضاع مادباخبربود او میدانست مردم ماد آماده قیام برعلیه استیاک هستندواین زمینه را هارپاک آماده کرده است لذا شروع به تجهیز قوانمودپس ازمدت کوتاهی با عزمی راسخ درحالی که پیشاپیش سپاهیان پارسی سوار بر اسب بودبسمت سرزمین مادحرکت کرد دراینجا اوردن روایت های هرودت، کتسیاس ، یوستین ودیگران درموردچگونگی برخورددوسپاه از حوصله جمع خارج است ولی انچه که همه به آن اشاره دارند اشتباه استیاک است که فرماندهی سواره نظام را به هارپاک واگذار می نماید، در نبرد نهایی هارپاک بانیروهایش به نفع کوروش وارد جنگ میشود ، آستیاک باشکست نیروهایش ، به هگمتانه عقب می نشیند ولی دیوارهای قطور وتودرتوی شهر هم نمیتواندازاوحفاظت کنند شهر سقوط میکند و استیاک دستگیرمیشود ، کوروش با او محترمانه رفتارمیکند او را نه بعنوان اسیربلکه بعنوان یک فردمحترم تاپایان عمر نگهداری میکند.
اینک کشور ماد با تمام ثروت وامکاناتش در اختیار کوروش قرارگرفته بزرگان و رجال ماد فرمانروائی او را پذیرفته اند ، یکی شدن ماد وپارس چون خار درچشم همسایگانش می خلد ،
حال این سخن پیش میاید که جهانداری وایجاد امپراتوری در افکار کوروش وجود داشته ؟ یا حرکتهای نظامی کشورهای اطراف اورا وادار به کشور گشایی کرده ؟ می‌بینیم کوروش با بابل مشگلی نداشت وروابط دوستانه ای داشته اما کرزوس قدرتمند با آن ثروت افسانه ای نمیتوانست حکومت فردی را ببند که متحد او راسرنگون کرده ، لذا اولین حرکت تحریک کننده او با حمله به کاپادوکیه آغاز میشود واین چیزی نبودکه کوروش بانبوغی استثنایی که داشت راحت ازکناراین خطربه آسانی بگذرد .
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود *
#کوروش
#استیاک
#هارپاک
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت :امشب
هخامنشیان ق ۱
درودبرعزیزانم چون هفت آبان معروف به روزکوروش نزدیک است لذا منهم تصمیم گرفتم چند شبی رابه هخامنشیان بخصوص کوروش اختصاص دهم زیرا این شخص بنیانگذار ایران عزیزمان بوده است ، برای شناخت کوروش بایدکمی به عقب برگردیم به سرزمین ماد(۷۱۵پیش از میلاد) وبه شهرهگمتانه برویم زیرا پایه واساس هخامنشیان در هگمتانه گذاشته شده است.
کوروش نوه استیاک یاهمان (آژی دهاک) آخرین فرمانروای ماد است .
بر آمدن کوروش یکی از قسمت های مهم تاریخ ایران است ولی تاریخ نگاران تاحدودی دستشان خالی است ، این نویسندگان اساس کارشانرا بر نوشتجات پراکنده یونانی ، بابلی، یهودی وسریانی وووقرارداده ، امروزه براثرتحقیقات میدانی که انجام شده بدون شک میتوان گفت اولین تاریخ پادشاهی(امپراتوری) درایران حدود (۷۰۰قبل ازمیلاد ) توسط مادهاانجام گرفت و شخصیت کوروش که برطبق نوشته هاوافسانه ها دراین منطقه شکل گرفته ، لذامیتوان ادعاکردکه مادها پیش قراولان تمدن هخامنشیان بوده اند ، اینک به اصل موضوع میپردازیم .
زندگی کوروش یکی از با اهمیت ترین قسمت تاریخ هخامنشیان است اماهمان طورکه عرض کردم دست تمامی نویسندگان تقریباخالی است ، اسم اودرکتیبه ها به پارسی قدیم (کورو) در نسخه عیلامی کتیبه ها(کورائوش) به بابلی در لوحه نبونید(کورِش) درتورات(کورُش وکورّش) در یونانی (کورُس که بارفتن اسم به روم سیروس یاسایروس) خوانده شد (نویسندگان اسلامی مانند ابوالفرج اصفهانی ، ابن عربی در مختصر الدول ، ابن اثیر درکامل ، حمزه اصفهانی درملوک الارض والانبیا کوروش) و (ابوریحان بیرونی دراثار الباقیه ومسعودی درمروج الذهب کورُس) طبری (کیُرس) نام برده اند.
هرودت درکتاب خود چندین روایت ازدوران کودکی اونقل کرده واین نشان ازبی طرفی او دراظهارنظر در مورد کوروش دارد ، ازجمله می نویسد کوروش پسر (کمبوجیه) و مادرش ( ماندانه)دختر استیاک پادشاه ماد بوده شبی ماندانه درخواب میبیند آبی ازبدن اوجاری شده که نه تنها شهروجنگل بلکه تمام آسیا رافراگرفته بابیان این خواب وپیش گویی مغان استیاک متوجه می‌شود از دخترش فرزندی استثنایی بدنیا می آید ، بفکرمی افتد شوهر اومادی نباشد لذا دخترش رابه کمبوجیه که ازخاندان بزرگی وپادشاه عیلام است میدهد تا اینجا استیاک خودش را ازدغدغه تعبیر خواب دخترش راحت میکند ، ولی اینبارخودش خوابی می بیند که ازشکم دخترش تاکی روئیده که تمام آسیا را فراگرفته است*
مطلب با ذکر ماخذ ادامه دادد *
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود *
# کوروش
#ماد
#استیاک
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

گوشه هایی از تاریخ : امشب
ادبیات مشترک با دیگر کشورها
کشورهایی وجوددارندکه دارای ادبیاتی قوی برپهنه گیتی ازاستواری خاصی برخوردارنداز جمله این کشورها ایران عزیزمان که داستانهایی دارددررابط بادیگرکشورها داستان مااین بار پسوخه نام دارد.
پادشاهی بود در یونان قدیم که سه دختر داشت ، دختر کوچکتر که نامش پسوخه بود ، در حسن و ملام چنان به کمال بود که خلق بسیار هر روز برای دیدنش بر در قصر گرد می آمدند و به تعبیر (جامی)
او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم
مردم او را ونوس یا آفرودیت ، الهه زیبایی ، می خواندند و به جای معبد آفرودیت به دیدار پسوخه می آمدند ، وقتی خبر به الهه جمال رسید ، چنان از حسادت لبریز شد که پسرش اِرُس ( یا کیوپید) را مامور کرد تا تیری از عشق بر قلب دختر بزند چنانکه عاشق زشت ترین مرد شهر گردد و زندگیش تباه شود ، ارُِس شبانه وقتی پسوخه در ایوان قصر خفته بود ، بالای سر او آمد ،‌ اما چشمش به چنان جمالی افتاد که دامنش از دست برفت و از شوریدگی تیر بر قلب خود زد و به عشق دختر گرفتار امد ، پس باد صبا را که قاصد و مرکب خدای عشق است مامور کرد که دختر را به قصری شکوهمند در باغی عظیم و قدرتمند ببرد.
پسوخه ، وقتی چشم باز کرد خود را در تالار قصری شگفت دید و شب هنگام ناگاه صدایی لطیف تر و مهربان تر از صدای مادر شنید که با او می گفت : من کیوپید از خدایان جاوید هستم، اما در حلقه زلف تو گرفتارم و تو را به همسری برگزیده ام ، اینجا هر نعمتی که خواهی هست و باد صبا در فرمان توست تا هر که را خواهی به قصر خود بیاوری اما همسری ، من با تو یک شرط دارد و آن این است که من پیوسته شب هنگام درتاریکی محض پیش تو می آیم و تو نباید چهرۀ مرا ببینی تا زمانی معین ، پسوخه آنچنان مجذوب صدای گرم و عشق انگیز جوان شد که اعتراضی بدان شرط نکرد ، روزها در قصر به گردش می پرداخت و شبها با خدای عشق خلوت میکرد.
تا روزی دو خواهر خود را که پیش از او شوهر کرده بودند و برای خود زندگی مجلل و قصر و بارگاهی داشتند به یاد آورد ، پس با خود گفت بهتر است بادصبا خواهرانم را به اینجا بیاورد تا هم از دلتنگی آنها به درآیم ، و هم آنها شکوه قصر و باغ مرا بنگرند ، وقتی خواهران آمدند و آن فضای شگفت و مکنت بی پایان را مشاهده کردند غول سبز چشم حسادت در انان سر بر آورد و بر آن شدند که خواهر خود را از ان دولت محروم کنند. پس گفتند : این مرد که خود را خدای عشق خوانده است ، از کجا دیو دشمنی و نفرت نباشد. اگر او را چهرۀ‌ زیبایی بود حتماً اجازه می داد که تو در روشنایی او را مشاهده کنی ، پس یقین است که او منظری زشت دارد و دیوی است که می خواهد تو را بپرورد و سپس طعمه خود کند.
پسوخه گفت : تدبیر چیست؟
گفتند : شب هنگام وقتی در بستر خفته است چراغی روشن کن و با خنجری برّان بالای سر او برود ، اگر دیو است با همان خنجر او را هلاک گردان و اگر فرشته است خنجر به کناری نه و چراغ را بکُش.
دختر چنین کرد و هنگامی که با چراغ بالای سر کیوپید آمد و چهرۀ‌ جمیل و آسمانی او را دید از شدت شوق و هیجان پایش به جایی خورد و کیوپید پسوخه را خنجر به دست بالای سر خود دید ، پس برخاست و با لحنی تلخ گفت:
آیا این است نتیجۀ محبتهای من به تو؟ دیگر مرا نخواهی دید ، این بگفت و بال زنان از پنجرۀ اتاق به بیرون رفت و هرچه پسوخه التماس کرد که داستان او را بشنود ، هیچ اعتنایی نکرد ، دختر از شدت یاس خود را از پنجره بیرون انداخت و نمی دانست که آن قصر درآسمان بوده است از این رو با بیرون پریدن از پنجره بر زمین سقوط کرد و بیهوش شد ، چون به هوش آمد خود را در صحرایی یافت و گمان برد که آن باغ وقصر در همان حوالی است ، اما هر چه گشت هیچ نشانی از آن قصر ندید و هیچ کس خبری از آن جوان یوسف جمال نداد.
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد (حافظ)
پس عمرش همه در جستجو گذشت اما از جستن نومید نگشت تا به اشارت پیر روشن ضمیری که دریافت گمشدۀ او در آسمان است و او را در آسمان باید یافت جست و با خود گفت:
بعد از این بر آسمان جوییم یار
زان که بر روی زمین جستیم نیست ( مولانا)
پس عاقبت به اشارت همان خدای عشق او را بالی بخشیدند از بالهای پروانه و او پروانه وار به سوی آن شمع پرواز کرد و عروس آسمانی شد.
از این روست که پروانه رمز روح است. و چنین است که روح آدمی پیوسته در جستجوی معشوق و عاشق خویش می گردد ، اما بر روی زمین هیچ توفیقی نخواهد یافت مگر جای معشوق را که در آسمان است بشناسد و بر براق همت خویش بنشیند و به انجا سفر کند.
داستان پسیشه یا پسوخه (روح) و کیوپید یا ارُس (Eroseخدای عشق) از داستان‌های متاخر اساطیر یونان است که تبادل افکاروجهانی شدن ادبیات این داستان را به جامعه ادبی ایران اورده
کاظم مزینانی تاجستاری دیگربدرود
#پسوخه
#ارُس
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
بمناسبت بزرگداشت بیهقی
عروس هم آغوش مرگ
باردیگرگوشه ای ازتاریخ پرفراز ونشیب این کشورپهناور رابرایتان میگویم که چطور تصمیم نابخردانه یک پدر دو برادر رادر برابرهم قرارداد .
شهرغزنین غرق درشادی وشورشده بود نوازندگان دوره گرد در گوشه وکنار مردم رابه شادمانی فرا میخوانندخیابان های منتهی بکاخ چراغانی شده ، از کاخ صدای طبل وسرنابگوش می رسید ، مهمانان با هدایای خودشان به اهمیت جشن رونق داده بودند محمودغزنوی خود به میهمانان خوش آمدمیگفت محمدپسرش باظاهری آراسته به عنوان داماد سرازپانمیشناخت انروزصبح با توجه به اینکه عروس قدری کسل بنظر میرسیداو را به حمام برده پس ازحمام مشاط گران به آرایش عروس پرداختند درهنگام آرایش متوجه شدند عروس تب دارد جریانرابه امیریوسف پدر عروس گزارش دادند همگان بحساب هیجان عروس گذاشتن شب به انتهانزدیک میشد مهمانان یک یک مجلس را ترک کردن باخداحافظی آخرین مهمان ، محمد باخوشحالی بسمت حجله حرکت کرد اوخوشحال از بدست آوردن زیباترین بانویکه همگان آرزوی همسری او راداشتند ، عروس روی تخت درازکشیده بودوحرکتی نمیکردبه عروس نزدیک شد بگمانش که اوخوابیده صدایش کرد جوابی نشنیداوراتکانداد بازهم تکان نخورد رنگ ازرویش پرید فریادبراورد همگانرابکمک خواست گویاعروس با مرگ همبستر شده بود کاری ازدست کسی ساخته نبود خبر بسلطان محمود دادند سلطان امرکردکه همین امشب دختردیگرامیر یوسف بعقد محمددراید ولی اشکال کاراین بودکه اون دختر رابنام مسعود پسر دیگر سلطان کرده بودند امر سلطان غزنوی واجب وکسیرا یارای مخالفت نبود سلطان بااینکارتخم کینه رادردل مسعود کاشت : دیری نگذشت محمودغزنوی چشم ازجهان فروبست دوبرادربه طمع تاج وتخت پنجه درپنجه انداختند محمد شکست خورد او را نابینا کرده بزندان بردند ولی مسعود هنوز راضی نبود دستور عجیبی صادر کرداوگفت زنش را بزندان ببرندتابااودر انجازندگی کند .
این هم ازبدشانسی امیریوسف بودکه یک دخترش درحجله بمیردو دختر دیگرش در زندان کدبانوئی کند *
کاظم مزینانی تاجستاری دیگربدرود *
ماخذ*
تاریخ بیهقی صفحه۲۵۰به بعد *
#محمود
#محمد
#امیر یوسف
#مسعود
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب: امشب
شبی که سحر نداشت
نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی هشتم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب
شبی که سحر نداشت
نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی ششم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب
شبی که سحر نداشت
نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی پنجم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب
شبی که سحر نداشت نوشته ارونقی کرمانی
قسمت سی سوم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت امشب *
به مناسبت هشتم دی روز یعقوب الیث*
منشور فرمان خلیفه عباسی*
امشب لازم دیدم به دوره ای ازتاریخ ایران وپیشقراولان ادب پارسی اشاره ای داشته باشم
یعقوب الیث این مرد دلاور غیرتمند دست به فتوحات زده به نیشابور مرکز حکومت اولین سلسله ایرانی رسول میفرستد ،محمدبن طاهر برخلاف نیایش طاهر(ذوالیمینین )به جور وفساد روآورده ، غلام درگاه خلیفه عباسی شده بود رسول به دربار وارد وحاجب را اگاه کرد حاجب گفت امیرخواب است کسیرا نمی پزیرد ، رسول یعقوب به طعنه گفت باشد ، کسی می اید تا او را ازخواب بیدارش کند.
یعقوب خیلی زود نیشابور راتصرف ومحمد بن طاهر رابه بندکشید ، اعیان وبزرگان وفقها در شهر به اعتراض گفتند ، یعقوب عهد ومنشور خلیفه امیرالمومنین راندارد ، او خارجی است ، یعقوب ندا داد فرداهمه جمع شوند تاعهد امیرالمؤمنین بر ایشان عرضه کنم ، بامداد همه بزرگان نیشابور جمع شدند وبه درگاه آمدند ، یعقوب فرمانداد دوهزار غلام همه سلاح پوشیدندوبایستادند ، هریک سپری وشمشیری وعمودی به دست هم ازسلاح که ازخزانه محمدبن طاهر برگرفته بودند به نیشابور ، وخودبرسم شاهان بنشست وان غلامان دو صف پیش او بایستادند ، فرمانداد تامردمان اندر آمدند وپیش اوبه ایستادند گفت بنشینید ، پس حاجب راگفت آن عهد امیر المومنین را بیاور تابرایشان برخوانم حاجب طبقی که روی آن پارجه ای افکنده بودبیاورد یعقوب دست برد تیغ ازروی طبق برداشت بجمبانید ، جمعی از مردمان بیهوش گشتند یعقوب گفت تیغ نه ازبهر آن اوردم که به جان کسی قصدی دارم اماشما شکایت کردید که عهد امیرالمومنین ندارم خواستم بدانیدکه دارم ، انگاه گفت امیرالمومنین رابه بغداد نه این تیغ نشاندست ؟گفتندبلی گفت مرا بدین جایگاه همین تیغ نشاند.
دوران حیات یعقوب وبرادرش عمرولیث بیشتر به جنگ بودند تا کارفرهنگی ولی یعقوب تمام فرامین و دفاتر دیوانی را ازعربی به فارسی برگرداند ، گفته اند روزی شاعری به عربی شعری گفت یعقوب گفت( چیزی که من اندر نیابم چرابایدگفت) ولی ازمیان این خاندان (خلف بن احمد)به علم وادب خدماتی کرد که قابل تقدیر ودرجای خودش گفته خواهد شد.*
کاظم مزینانی تا مطلبی دیگر بدرود *
ماخذ*
تاریخ سیستان مصحح ملک الشعرای بهار*
تاریخ اجتماعی ایران راوندی ج۸ص۷۳به بعد*
#یعقوب الیث
#عمرولیث
#خلف بن احمد
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

داستان شب : امشب شبی که سحر نداشت نوشته ارونقی کرمانی قسمت سیم
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر
بیژن و منیژه قسمت ۶
در اساطیر ایران شاه همیشه مظهر قدرت و گشایش در کارها و خرد بوده است ، در این داستان هم این کیخسرو شاه ایران است که سعی دارد به این موضوع خاتمه دهد .
کیخسرو پس از راز و نیاز با حضرت یزدان جام جهان نمای را بدست گرفت با دقت به آن خیره گشت سر انجام دلاور ایرانی را دید که در بن چاهی عمیق در سر زمین توران در غل و زنجیر است بار دیگر نگریست بانویی را که گرچه لباس ژنده بتن دارد ولی گویا از نژاد بزرگان میباشد در بالای چاه دید ، که در حال تهیه غذا برای بیژن میباشد با خوشحالی گیو را مژده داد که فرزندش زنده است ، آنگاه بفکر فرو رفت حال که میدانیم این جوان دلاور در کجا زندانی می باشد چه کسی را بفرستیم تا او را نجات دهد زیرا با سپاهیان رفتن بدان سمت پیش در آمد جنگی بزرگ و ویران گر است ، پس از قدری تفکر به این نتیجه رسید که این مأموریت خطرناک را تنها رستم می تواند انجام دهد ، پیکی احضار کرد امر کرد بدون توقف به حظور جهان پهلوان ایران در سیستان برسد ضمن نوشتن نامه بطور شفاهی ماجرا را بیان کند تا هرچه زود تر جهان پهلوان به دربار بیاید ، گیو خود پیشنهاد داد که این مأموریت را به انجام برساند کیخسرو قبول کرد گیو به همراه تنی چند از دلاوران به سمت زابلستان به حرکت در آمدند هنگامیکه به نزدیک زابل رسیدند دیده بانان با دیدن گیو فریادی کشده تا زال را خبر کنند زال همینکه متوجه شد گیو بدان سمت می اید دانست که اتفاق مهمی افتاده است ، با یک حرکت بر پشت اسب جست به تاخت و نگران بسمت گیو براه افتاد در دهانه دروازه دو سوار بهم رسیدند زال با یک نگاه متوجه اوضاع بهم ریخته ورنجور پهلوان ایران شد ، دو سوار و دیگران از اسب فرود آمده یک دیگر را در آغوش گفته گیو بطور خلاصه موضوع را بیان کرد و خواستار دیدن جهان پهلوان رستم گردید زال گفت رستم بشکار رفته تا شما قدر از رنج سفر آسوده گردید پیک های من رستم را آگاه کرده و او خواهد آمد ، خیلی زودتر از انتظار رستم نگران از راه رسید با دیدن وضع گیو از اسب فرو جست گیو را چون جان شیرین در آغوش گرفت نگران حال پادشاه ودیگر دوستان گردید گیو به نیکی از رستم یاد کرد با ناراحتی ماجرای بیزن را بیان کرد.
زگیتی مرا خود یکی پور بود*
همم پور و هم پاک دستور بود
شد از چشم من در جهان ناپدید*
بدین دودمان کس چنین غم ندید
به توران نشانداد از او شهریار*
به بند گران و به بد روزگار
گیو سپس نامه شهریار کیخسرو را با احترام تقدیم رستم کرد ، رستم نامه را گشود و آن را خواند وسپس برسم ادب بوسید و بر چشم مالید، آنگاه گفت خواسته پادشاه را دانستم و فرمانبر او هستم و درد و رنج تو بر من پوشیده نیست حتی دلاوری و پشتبانی های تو در جنگها یادم نرفته از انتقام سیاووش تا نبرد مازندران بر من آشکار است اکنون اگر چه به دیدار تو شادم ولی اندوه بیژن تمام وجودم را گرفته تا پای جان خواهم کوشید ، اینک چند روز آسوده خاطر در منزل من باش ، منزل من را منزل خود بدان .
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
#گیو
#رستم
#زال
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اسطوره این بار
بیژن و منیژه قسمت ۴
در قسمت قبل گفتم بیژن بر اساس خوی پهلوانی تسلیم گردید تا شاید بتواند بی گناهی خودش را ثابت نماید اینک می پردازیم به داستانمان .
افراسیاب با غرور و بد اندیشی سخنان بیژن را یاوه گویی خواند و او را محکوم به مرگ کرد بیژن بار دیگر با نرمی از پادشاه خواست برای اثبات بی گناهی اش با هریک از پهلوانانی که او می گوید مبارزه تن به تن نماید تا او بتواند بدین وسیله بی گناهی اش را ثابت نماید .
افراسیاب از شهامت بیژن بشدت عصبانی گردید به گرسیوز دستور داد او را به زنجیر کشیده در میدانگاه زنده به دار آویز کند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد تا دیگر رجز خانی و ادعای پهلوانی نکند تا این گوشمالی باشد برای دیگر ایرانیان.
بفرمای داری زدند پیشِ در*
که باشد زهر سو بر او رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن *
وز او نیز با من مگردان سخُن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس*
نیارد ز توران نگه کرد کس
نگهبانان بیژن را از در بار بسمت میدانگاه بیرون بردند بیژن دل به مرگ داد وخود را به یزدان سپرد تنها نگرانی او از ناحیه پدرش بود که آماج حملات نا آگاهان قرار میگرفت.
از این سو پیران ویسه وزیر خردمند افراسیاب با اطلاع از موضوع خود را به دربار رسانید ( این پیران نماد خرد دشمن است که در شاهنامه از آن یاد شده ) پیران ویسه در پیشگاه افراسیاب لب به سخن گشود ابتدا ثنا گفت انگاه به جریان قتل سیاووش اشاره کرد که چگونه ایرانیان انتقام او را گرفتند.
بهِ از تو نداند کسی گیو را *
نهنگ بلا ، رستم نیو را
چو گودرزِ کشوادِ پولاد چنگ*
که آید زبهر نبیره به جنگ
سخنان پیران افراسیاب را به تفکر وا داشت پس از مدتی تفکر گفت تو اطلاع از کاری که این جوان بامن کرده ؟ این جوان مرا رسوای ایران و توران کرده وخبر نداری این بد هنر دخترم ‌چه سان آبرویم را برده است و در هر برزن وکوی نام خانواده من ورد زبان‌هاست از این ننگ پیوسته بر من سر زنش خواهد شد و اگر بیژن از این بند رهایی یابد زبان سر زنش بر من بیشتر خواهد شد ، پیران بار دیگر افراسیاب را ستود و پیشنهاد نمود بجای کشتن و بر دار آویختن او را به زندان بفرستید تا مایه عبرت برای دیگران باشد . افراسیاب پذیرفت به گرسیوز پیام فرستاد که دست وپای بیژن را با زنجیری سنگین بسته او را در چاهی ژرف در تاریکی محبوس و دهانه چاه را با تخته سنگی بزرگ مسدود نماید ، سپس به قصر برو و منیژه را بیاور تا سرنوشت این نگون‌بخت را ببیند تا درس عبرت برای او باشد.
گرسیوز بر طبق فرمان همین کار را انجام داد انگاه منیژه را در کنار چاه نشاند تا سرنوشت مرد عزیزش را ببیند ، منیژه ماند با کوهی غم وانده ناله میکرد واشگ می ریخت آنگاه از جایش بلند شد با خود گفت باید کاری کرد که بیژن از گرسنگی نمیرد .
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
#افراسیاب
#پیران ویسه
#منیژه
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر قسمت ۲
داستان بیژن و منیژه
گرگین از اینکه نتوانست در پیروزی بیژن نقش داشته باشد از شدت ناراحتی بخود می پیچید لذا در فکر فرورفت که چگونه برای خودش آبرویی کسب کند سر انجام به نتیجه ای رسید که به شکرانه این پیروز جشنی تدارک ببیند واز بیژن نظرخواست ، بیژن نیز قبول کرد
چنین داد پاسخ که ای شیر خوی
به گیتی ندیدم چو تو جنگجوی
به ایران و توران تو را یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
بیژن قبول کرد و گرگین که قصد خیانت داشت از بیژن خواست تا رازی را با او در میان بگذارد ، او گفت در گذشته که با رستم ودیگر پهلوانان به این منطقه می آمدیم منیژه دخت زیبای افراسیاب با همسن و سالانش به چشمه ای که در فاصله یک روز راه است می آمدند برویم تا از دیدار این بانوان لذت ببریم ، شور جوانی تمام وجود بیژن را گرفت فقط به دیدار فکر می‌کرد آنان لباس رزم بیرون کرده مهیای بزم گردیدند وبدان سمت راه افتادند ، خیلی زود بدانجا رسیدند ، بیژن در سایه سار درختان در خود فرو رفته بود که صدای پایی او را بخود آورد ، از انطرف چشم منیژه به جوانی افتاد که اندام وسیمایش به پهلوانان اسطوره ای می مانست مهر بیژن بدل منیژه نشست ، لذا خدمتکارش را پیش خواند گفت بنزد این مرد بر و ببین کی وچکاره است .
به پرده درون دُخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
چون خدمتکار به نزد بیژن رسید او را سپاس گفت و پیغام منیژه را به او رساند ، بیژن چنین پاسخ داد که ، ای فرستاده خوبروی من بیژن فرزند گیو پهلوان ایران هستم برای از بین بردن گرازان بدین سمت آمدم سر ۱۲ گراز را بریدم وقتی شنیدم در اینجا استراحتگاه دخت افراسیاب است آمدم تا بلکه این بانوی زیبا را ببینم ، اینک مرا به خیمه او راهنمایی کن ، خدمتگزار به نزد منیژه برگشت و بطور خلاصه مطلب را بیان کرد ، منیژه گفت بگو داخل شود و بیژن مشتاقانه پا بداخل چادر نهاد وخود نیز از جای بپا خواست به استقبال بیژن آمد ورسم ادب بجای آورد آنگاه دستور داد به بهترین شکل از او پذیرایی کنند و لوازم اسایش او را فراهم اورند ، چند روز بدین منوال گذشت آنان هر روز با هم حرف و قدم می زدند تا اینکه بیژن تصمیم به بازگشت گرفت ولی نمی دانست که دل دختر افراسیاب را ربوده است منیژه از بیژن خواست نهار را با هم بخورند او نیز قبول کرد منیژه به آشپز دستور داد قدری داروی بیهوشی در غذای بیژن بریزند خوان گسترده شده بیژن با ولع غدایش را خورد ودیگر چیزی نفهمید پیکر بیژن در کجاوه ای توسط غلامان مخفیانه به کاخ منیژه حمل گردید .
ادامه دارد
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
# بیژن
#منیژه
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
شرح آرامگاه کوروش بزرگ *
چند شبی را به جهت ۷ آبان با سرگذشت کوروش بزرگ درخدمت شما عزیزان بودم لذا امشب را اختصاص دادم به ساختمان مقبره کوروش .
هفت هزارسال تمدن دراین قسمت ازقاره کهن وحدود۲۶۰۰ سال تاریخ پر فراز و نشیب نشان دادکه مردمی باهوش وخلاق دراین خاک اهورایی زندگی میکنند مشکوفه های باستانشناسی وساختمانهای بجامانده ازآن دوران بیانگر این موضوع میباشد ، یکی از بناهاییکه ازجورزمانه رهاشده آرامگاه کوروش که درمحوطه ای بنام پاسارگاد درمنطقه دشت مرغاب میباشد که میتوان گفت کهن ترین آرامگاه در ایران است ، بنائیست مستحکم بااشکال هندسی که توانسته خودشرا حفظ کند یکی ازدلائل ماندگاری این بنا میتواند گواه احترام عمومی به کوروش باشد ، همچنین در دوره اسلامی بکاربردن ترفندی هوشمندانه ازسوی عده ای دلسوز تحت نام مقبره مادرسلیمان توانستند این بنا را از گزندحوادث حفظ کنند.
اطاقک آرامگاه برسکویی که از۶پله بابلندای نامنظم به بلندی ۱۷ پادرست شده پله نخست یا سکوی پایه ۴۴×۴۸پا است درون آرامگاه فضایی است باعرض وطول۷/۳۰×۱۰/۳۰و ارتفاع ۸ متر دریچه سنگی اطاقک بیرون نصب وپنجره ۳۱×۵۴اینچ بوده است که بر چهار چوب سنگی می چرخیده است(داخل این اطاقک راخود دیدم ام) در داخل این این اطاقک کوچک بردیواره سمت راست وبردیواره سمت چپ دوکتیبه به خط ثلث نوشته(گویا دردوره دیالمه حک شده) زمانیکه که من دیدم(۱۳۴۷) بعلت آشنا نبودن به خط نمی توانستم بخوانم ایکاش بتوانم الان ببینم که امکانش فراهم نیست همچنانکه داخل مقابرشاهان هخامنشی درتخت جمشید رادیدم . دربالای اطاقک درارتفاع حدود دومتر اطاقک دیگریست که سقف آن بصورت شیروانی میباشد باتوجه به اینکه هیج کدام از بناهای تاریخی درایران (غیرازشمال ایران)سقف شروانی معمول نیست این بایددلیل خاصی داشته باشدتا اینکه در حدود سالهای پنجاه تا پنجاه پنج مهندسین باستانشناس برحسب اتفاق هنگام تعمیر سقف متوجه اطاق زیر شیروانی میشوند ، عموم باستان شنا سان عقیده براین دارند که این اطاقک محل نگهداری اجساد بوده است درآن زمان به لحاظ اینکه کسی به جسدبی احترامی نکند جسد رادراطاقک بالاگذاشته اند ، بگفته (کتسیاس) پیکرکوروش رادر تابوتی زرین با تختی باپایه های زرین با تشکی ازپوست های ارغوانی گذاشته بودند درکنار آن میزی قرارداشت که روی آن اَکیناکِه (شمشیر پارسی)همراه باگوشواره های زرین گوهر نشان والبسه های زربفت همراه با دیگراشیاءقیمتی نهاده بودند ، طبق نشانه های موجود این بنادر باغی زیباکه کانالهای سنگی وحوضی بجامانده از عظمت آن حکایت میکند قرارداشته ، درنزدیکی آرامگاه بنای کوچکی جهت مغانی که فرایزدینی را پاس میدانستند بوده است که روزانه یک گوسفندمقداری آرد وشراب جیره میگرفتندظاهرا تاقبل ازحمله اسکندر در (۳۳۰)قبل ازمیلاد درب مقبره سنگی بوده ، گفته شده اسکندرجهت دیدن درون آرامگاه دستورداده درب رابکنند شاید هم دراغتشاشی که درسال (۳۲۴ق م) رویداده بودتمام اشیاء گرانبها رادزدیده بودنند به هرحال اسکندر از(اریستوبول) معمارو مهندس یونانی خواست مجددسرو سامانی به آرامگاه بدهدکه اینکارانجام شد ، ولی با مرگ اسکندر مجدد مقبره مورد دستبرد قرار گرفت : این بودچگونگی ساخت مقبره‌ نخستین مرد نیرومند جهان باستان که حاله ای ازابهام اورا دربرگرفته وهم چنان این بنا رازآلود باقی مانده است *
کاظم مزینانی تاجستاری دیگربدرود*
تاریخ جهان باستان *
تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا
( مشیرالدوله )*
برگرفته ازکتاب هزاره‌های گمشده دکترپرویزرجبی ج۲*
مجله های میراث فرهنگی *
#کوروش
#مقبره
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت:امشب
به مناسبت ۷آبان *
قسمت چهارم فتح کشورلیدی*
حال دیگرکوروش به عنوان یک قدرت درصحنه سیاسی آسیامطرح شده کوروش ازجانب بابل فکرش آسوده بودزیرابا پادشاه آن کشور (نبونید) روابط دوستانه برقرارکرده بود نگرانی اوازجانب لیدی بودزیراپس ازمرگ (الیاتس)پادشاه لیدی ( کرزوس)به پادشاهی رسیده بود اوکه اشتهای سیری ناپزیری جهت توسعه کشورش داشت ابتداجزایر یونانی نشین ایونی راتصرف و تا حدودرود هالیس (قزل ایرماق کنونی)رابه تصرف درآورده بودبادولت ماد همسایه پس از جنگهای بسیارقرارداد صلح بسته بوداماروی کارآمدن دولت هخامنشیان موجب نگرانی کرزوس شده بود ، لیدی کشوری مقتدر و ثروتمندی بود ارتشی منظم باسواره نظامی کارازموده وارابه های داس دار و متحدانی مثل بابلی هاو مصری هاداشت حتی در مواقع ضروری میتوانست ازمزدوران یونانی استفاده کندکرزوس بادولت اسپارت متحد شد ومقدارزیادی سکه برای آنان فرستادتا باکمک آنان به دولت پارس حمله کندولی شخصی که ماموراین کاربود پول هارا برداشته به نزد کوروش گریخت واورا آگاه کرد کوروش فرصت راغنیمت شمرد قبل از انیکه متحدان به کمک لیدی بیاید لشگر کشی خود را بسوی لیدی آغازکرد (۵۴۶ق م)حرکت سپاهیان ایران ازکوهای صعب العبور آسیای صغیر نشان ازدرایت کوروش ونبوغ نظامی اودارد او باعبور ازرود دجله به کاپادوکیه وارد شد به کرزوس پیام فرستاد که چنانچه درنهایت پاکی نیت وصداقت وراستی فرمان پارسیهاراگردن نهدزندگی و سلطنت او پابرجا خواهد بودولی کرزوس نیزیرفت وجنگ درمنطقه پتریا(پایتخت هیتی ها) آغاز گردید دربدوجنگ به لطف ارابه های داس دار و سواره نظام کرزوس پیروزی باکرزوس بودولی بافداکاری وشجاعت پارسیها دشمن نتوانستند کاری ازپیش ببرند قرارداد متارکه به مدت سه ماه بسته شدبا پایان یافتن مدت متارکه جنگ باشدت درگرفت چون کرزوس کاری ازپیش نبرد شبانه راه سارد را درپیش گرفت آبادی های بین راه را نابود کردکه کوروش نتواند سریع خودش رابه سارد برساند وهدفش این بود که نیروهای متحدینش بابلی ومصر به کمک او بیاینداماکوروش بدون ترس از زمستان سخت کوهستان بااعتمادبنفس بالا بسرعت خودش رابه پایتخت(شهرسارد) رساند به رغم دلاوری سواران سنگین اسلحه کرزوس کوروش پیروزمیدان بود به گفته هرورت این پیروزی رامدیون شترانی بودکه درسپاه داشتند ظاهرا این پیشنهاد هارپاک بوده شتران رادربرابر اسبان دشمن فرستادن واسبان بادیدن شتران به وحشت افتاده وبه عقب برگشتند شهر سارد درمحاصره قرارگرفته پس از۱۴روز به تصرف پارسیهادرآمد بگفته مورخین و(باکیلدس) شاعریونانی کرزوس درقصر انبوهی هیزم فراهم وقصد خودکشی با اعضای خانواده راداشت که خیلی زود سپاهیان کوروش متوجه ومانع اینکار شدند کوروش بااحترام باپادشاه لیدی رفتارکرد درشهر آرامش برقرار گردید بدستور کوروش نه خونی ریخته شد ونه غارتی صورت گرفت ونه به معابد بی احترامی گردید کرزوس بااحترام به ایران فرستاده شد ، در بعضی از متون آمده کورزوس تازمان مرگ کوروش همراه با او ومشاور کوروش بوده است
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود *
#کوروش
#کرزوس
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
بمناسبت ۷آبان قسمت دوم*
آستیاک درهمان سال برای باردوم خواب میبیندکه ازشکم دخترش تاکی روئیدکه تمام آسیا راپوشانیده برایش مسجل میشودکه نوه اش سلطنت را ازاو میگیرد پس دخترش رافراخوانده تا کودک متولدشده نزد خودش باشد ، کم کم اثاروضع حمل دروجود ماندانا پیدا میشود ودر یک صبح پائیزی سال(۶۰۰) قبل ازمیلاد که خورشیدپرتوی طلایی رنگش رابرکنگره های قصر می افشاند صدای گریه کودکی در فضای کاخ می پیچد ، کوروش بدنیا می آید بدستورآستیاک بلافاصله کودک ازمادر جدا وبدست هارپاک مشاور اعظم و بزرگترین سردارش سپرده تا به جنگل یا کوهستان برده ونابودکند ، هارپاک مردی شرافتمند واگاه به امورسیاست ازاین ماموریت ناراحت و متفکر ازیک طرف نگران ازاینکه کودک فامیل اوست ازطرف دیگر آستیاک میانسال وارثی برای سلطنت ندارد : به کوهستان رفته کودک رابه یکی ازچوپانان آشناداده بنام ( مهرداد یا میترداد )که اواین مهم رابه انجام برساند ، تا کودک برای همیشه نزد چوپان بماند برحسب اتفاق همسر میتردادبنام(اسپاکو)یک روزقبل کودکی مرده بدنیاآورده اواین کودک رابجای فرزندش مرده اش بر میگزیند هارپاک با خوشحالی به درباربرگشته و خبر نابودی طفل رابه آستیاک می دهد ، زنده ماندن کوروش با درایت هارپاک وراز داری میترادات موقتا ازچشم آستیاک پنهان گردید.
کودک همراه باگوسفندان بزرگ میشداوروز بروز فهیم تربالنده ترشجاع ترمی شد او برای خودش ازچوب وروده گوسفند کمان ونیزه درست کرده بودباآن تمرین میکرد ودربکاربردن این سلاح ها مهارت پیداکرده بود .کم حرف وتوداربودبیشتر سئوال میکرد وکنجکاوانه میپرسید دربازی باهم سن وسالانش چندسال بزرگتربنظرمیرسیدو اغلب نقش شاه رابازی میکردیک روز هنگام بازی کودکی ازدستورخودداری کردکوروش اورا تنبیه کرد کودک(ارتمبار)به پدرش شکایت واونیز به استیاک مراجعه میکند کوروش ومیترداد فراخوانده میشوند استیاک ازشباهت کوروش بخودش تعجب میکند کوروش دربرابر سئوالات جواب منطقی میدهد ، دیگر برای استیاک یقین میشود که کودک نوه اوست میترداد را تهدیدمیکند اوهم حقیقت رامیگوید هارپاک فراخوانده میشود هارپاک بناچار حقیقت رامیگوید ، استیاک چون ماربخودمی پیچدولی خویشتن داری میکند چندروزبعد درصددانتقام ازهارپاک می خواهدبرای صحبت بکاخ بیاید همچنین فرزندش راجهت بازی باکوروش همراه بیاورد هارپاک بافرزندش به کاخ وارد میشود هارپاک جهت صحبت به تالارمیرود
موقع نهار هارپاک ازفرزندش میپرسد میگویند باکوروش درحال بازی است ظرفی که درآن گوشت است جلو مهمان گذاشته میشود پس ازصرف نهاراستیاک ازهارپاک سئوال میکند غذاچگونه است هارپاک اظهار رضایت میکند استیاک میگوید این گوشت فرزندت بودکه بجرم نافرمانی خوردی هارپاک برخودمسلط میشود وچیزی نمیگوید *
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود *
#کوروش
#هارپاگ
#استیاک
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر
رُستم قهرمان ملی ق۳
اینک از آمدن سام چند ماهی گذشت سام باید به قسمت فرمانروایی اش بر می گشت مراسم بدرقه انجام گردید چندین فرسخ به احترام سام نریمان ، زال و رستم او را بدرقه کردند در هنگام خدا حافظی سام رستم را به راه ایزدی سفارش می کند و از هم جدا می شوند ، در راه زال به پسر فرمان می‌دهد که از الان جوانانی شجاع در اطراف خودت جمع به آنان اسب وسلاح بده تا در موقع جنگ یار وهمراه توباشند ، آنشب بعد از شام همه در خواب بودند که صدای خروشی از مرکز اردوگاه بلند شد و نظم اردوگاه بهم ریخت رستم متوجه می‌شود که پیل سفید از بند رها گشته و به مردم آزار می رساند وچاره در آنست که پیل را بکشند ولی کسی جرئت نزدیک شدن به پیل را ندارد رستم گرز اهدایی سام را بر داشته بسمت فیل می‌رود خدمتکاران که چنین می بینند از ترس اینکه رستم آسیب نبیند وجواب زال را چگونه بدهند سعی می کنند جلوی رستم را بگیرند رستم مشتی بر فرق یکی از خدمتکاران می‌زند که درجا نقش زمین میگرد دیگران از ترس جلو نمی آیند رستم در حالیکه گرز را بدست گرفته بسمت فیل بند می‌رود پیل خشمگین با هر ضربه پا یک نفر را زیر پایش خورد می کند رستم خود را به جلوی پیل رسانیده آنچنان نعره ای می کشد که پیل مردم را رها کرده بسمت او می آید فیل خرطوم به کمر رستم می پیچد که او را از زمین بلند نماید رستم گرز را دور سرش چرخانده آنچنان بر فرق پیل می کوبد که پیل در جا بر زمین می افتند آنگاه گویی هیج اتفاقی نیافتاده به خوابگاه رفته و می خوابد.
بامدادان که زال متوجه موضوع گردید در دل به فرزندش آفرین ها گفت انگاه جریان کشته شدند پدر بزرگش نریمان را گفت که برای تسخیرقلعه و کوه سپند جان بر سر اینکار نهاد حتی سام هم نتوانست به این کوه وقلعه آن دست یابد ، هیج یک از ساکنان این قلعه نه بیرون نمی آیند و کسی هم به انجا نمی تواند وارد شود ، مردم این قلعه کُکِ کوهزاد احتیاج به هیج چیزی ندارند ، پس باید با فکری نو بداخل قلعه رفت و آنجا را تسخیر کرد ، رستم به لباس ساربان ها در امده همراه یک کاروان کوچک نمک به داخل قلعه راه یافت ، مردم دژ با دیدن بار های نمک به طرف آنان رفته و خرید می کنند ، شب هنگام رستم همراه با یارانش دست به تیغ برده تمام محافظان قله را از پای در می آورند سپس به قسمت خزانه رفته تمام گنجینه ها که طی حدود دویست سال بزور از مردم گرفته وجمع شده بود بر شتران بار زده همراه فتح نامه به سیستان می فرستند ، زال از اینکه رستم توانسته انتقام جدش نریمان را گرفته خوشحال و سفارش می کند قلعه نباید سالم بماند پس آنجا را خراب کن .
رستم به دیدار زال می‌رود آنگاه زال نامه به سام می نویسد که رستم انتقام پدرت نریمان را گرفت سام خوشحال از اینکه نوه اش چنین فرزند شجاعی است خوشحال و ضمن دعای خیر برای او هدایای زیادی می فرستد .
کاظم مزینانی تاجستاری دیگربدرود
ماخذ
اثار تاریخی ایران ، سیف الله کامبخش
قسمت تپه حسنلو
داستانهای شاهنامه
#رستم
#زال
#سام
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

شبی یک سرگذشت : امشب
بمناسبت سوم آبان سالروز مرگ عباس میرزا*
عباس‌میرزا از شاهزادگان قاجار و فرزند چهارم فتحعلی‌شاه بود ، وی ازکودکی ضعیف وعلیل مزاج بودپدربه اوعلاقه خاصی داشت مخصوصا موردعلاقه آغامحمدخان بودواغلب درکناراوبود هموبودکه به او درس نظامی میداد ده سال بیشتر نداشت که به ولیعهدی برگزیده شد و همان سال نیز به آذربایجان رفت والی آنجا شد.
شاه یکی ازبزرگترین رجال وقت عیسی فراهانی
معروف به میرزا بزرگ قائم مقام را وزیر او کرد.
شانزده ساله بودکه تهاجم روسیه شروع و او فرماندهی سپاهیان ایرانرا بعهده گرفت در طول جنگ اول ایران و روس متوجه گردید نیروی عشایری وجنگ سنتی در برابر توپخانه سیار کارساز نیست اوکه اساسا روشنفکر وترقیخواه بودومطالعاتی درزمینه کشورهای پیشرفته داشت دراین مورد دست به اصلاحاتی در نیروهای نظامی زد 6000 سرباز ، هسته اصلی این نظام بود آنان به توپخانه سیار و سلاح‌های جدید مجهز بودند ، از دولت حقوق مرتب می‌گرفتند، لباس متحدالشکل داشتند ، در سربازخانه ساکن بودند و مشق می‌کردند ، از سوی افسران فرانسوی آموزش می‌دیدند ، عباس‌میرزا برای تجهیز قشون جدید ، یک کارخانه توپ‌سازی، یک کارگاه تولید تفنگ و دارالترجمه‌ای برای کتب راهنمای نظامی و مهندسی در تبریز بنا نهاد ، برای تامین آتیه این تاسیسات نخستین گروه دانشجویان ایرانی را به اروپا اعزام کرد : آنان ملزم به تحصیل دروس علمی چون لوازم نظامی ، اسلحه سازی ، نقشه برداری ،فراگیری زبانهایی جدید شدند.
عباس‌میرزا، سال‌ها فرمانفرمای آذربایجان بود و فرماندهی قشون ایران در سال‌های( ۱۲۱۸ ) تا (۱۲۲۸) قمری در جنگ‌های ایران و روس را نیز به عهده داشت ، درجنگ‌های ده ساله در نبرد های نظامی مهمی چون جنگ اوچ کلیسا پیروز شد و توانست بارها مناطقی از ایران همچون ایروان، قراباغ، گنجه و شیروان را از روس‌ها پس بگیرد، ولی سرانجام دست های پنهان و خیانت های آشکاروبی لیاقتی درباریان طماع وعدم پشتیبانی ازمرکزو کارشکنی انگلستان که توانسته بودند فرانسویان راپس زده خودشانرا جایگزین کرده شکست بخوردافسران انگلیسی بزرگترین ضربه را زیرکانه به نیروهای عباس میرزا وارد کردند در حالیکه دراین مدت ده سال اغلب سربازان اوپیروز میدان جنگ بودند پس از آن ایران مجبور به پذیرش عهدنامه گلستان شد ، پیمانی که بر اساس آن قره‌باغ ، باکو ، شیروان ، داغستان ، گرجستان و... از ایران تجزیه شد. عباس‌میرزا پس ازعهدنامه متهم به کم کاری شد روحانیان درمنابرومساجدمردم راتحریک به جنگ دولت راتحدید به جهاد بطوریکه خود فتحعلیشاه در چمن سلطانیه اردوزد علی رغم میل عباس میرزا ودیگر روشنفکران عهدنامه را یک طرفه نقض کردند بافرماندهی عباس میرزا که به اجبار قبول کرده بود درتمام جبهه هاپیروزی ازآن ایرانیان گردید ولی بازهمان مسائل وخیانتهاآصف الدوله که دفاع تبریز بااوبودبدون جنگ شهرراتسلیم روسیه کرد عباس میرزا در آخرین جنگ به دلیل اینکه سپاه کمکی به علت خیانت شاهزادگان اردو واردجنگ نشدشکست ومجبورشدپیشنهادصلح بدهد که به عهدنامه ترکمانچای ختم شد که بر اساس آن افزون بر تجزیه ایروان، نخجوان، اردوباد و تالش از کشورمان جداو دولت ایران، کاپیتولاسیون درباره اتباع روسیه را نیز پذیرفت، این شکست دست روسیه رادر ایران باز گذاشت تاهردخالتی که دلشان خواست انجام دهند. عثمانیها که ضعف ایرانرادرجنگ دیدنددست به تحریکاتی زدندکه نتیجه اش جنگ بین دوکشور گردید که بازعباس میرزاتوانست باشجاعت شکست سختی به دولت عثمانی تحمیل کندو عهدنامه ارزروم منعقد گردید ، این وضع ادامه داشت تا اینکه وضع مزاجی عباس میرزادیگر هیج خوب نبود اوهرروز مجبور بوددریک گوشه بالشگری جنگ کندواین ازنیرو بدنی اش میکاست خراسان راامن کردودرشورش هرات دست کامران میرزا را رو کرد درمحاصره هرات بودکه بفرمان پدرش بنگاه دست ازجنگ کشید به تهران آمدوبه ملاحظاتی برگشت ( گویاسفیرانگلیس درتهران درالتماتومی که به شاه داده بودکه عباس میرزا دست از محاصره هرات بردارد والادر بوشهر نیرو پیاده میکنیم ) به مشهدامد بیماریش عودنمود اوخودش میگفت ازاین مشکلات خسته شدم روزی راحت میشوم که دیگرنباشم کاش همون وقتیکه گلوله خوردم کشته شده بودم اطرافم راچاپلوسان گرفتندندانسته بحرف نماینده انگلستان باصلح موافقت کردم شبهارابابیخوابی بصبح میرساند دیگرچشمانش فروغ گذشته رانداشت بدینسان فرزند دلاور وطن درسن ۴۸سالگی درتاریخ سوم آبان یا دهم جمادی الثانی (۱۲۴۹) درمشهد دارفانی وداع گفت اورادرحرم حضرت رضادفن کردنندبدینسان مرگ اودرحاله ای مشکوک توسط پزشک انگلیسی همچنان باقی ماند وایرانیان ازنعمت یک شهریارروشنفکرمحروم شدند. *
کاظم مزینانی تاجستاری دیگربدرود *
تاریخ کامل ایران عباس اقبال ص۱۰۲۸
منابع.جنگهای ایران وروسیه *
مجاهدین وقفقاز *
#عباس میرزا
#فتحعلی شاه
#عیسی فراهانی
@goshetarikh

Читать полностью…

گوشه هایی از تاریخ

گوشه هایی از تاريخ :امشب
به مناسبت اول آبان روز نثر پارسی
بزرگداشت ، بیهقی
سلسله پادشاهی درایران همواره مرهون زحمات وزیرانی بوده است که بادرایت وتیزهوشی به رتق فتق امورپرداخته وکشورراباسرانگشت تدبیر می گرداندند لذا بمناسبت اول آبان به داستان زیبای حسنک وزیرمی پر دازیم
امیر حسنک ، آل میکال از خاندان دیواشتیج شاهزاده ٔسغدی بود ، که در ماورالنهر میزیستند سلطان محمود او را به خاطر دانش و تجربه‌اش ازحکمرانی نیشابوربرداشته به وزارت حکومت خویش منصوب کرد ، حسنک باحسن تدبیر سر زمینهایی که توسط سلطان محمودفتح میشد اداره میکرد روزی تقاضا حج نمود و در هنگام بازگشت به دلیل ناامنی راه‌ها مجبورگردید از مسیر مصر به غزنین بر گردد اوبه بغدادبدیدن خلیفه عباسی نرفت وهمین کاراوضدیت خلیفه رابرعلیه خود برانگیخت ، در مصربا خلیفهٔ فاطمی دیدار کرد و ازخلیفه فاطمی که شیعه اسماعیلی بود خلعت دریافت کرد و درغزنین خلعت را تسلیم سلطان محمود کرد ، خلیفهٔ عباسی ، حسنک را در واقع بخاطر خدمت نرسیدن نزد وی ولی در ظاهر با بهانه قرمطی‌گری (شیعه گری) ساختگی او را از محمود خواست تاوی را تسلیم کند ، سلطان محمود که به وزیرش اعتماد کامل داشت و مطمئن بود که وی قرمطی (شیعه اسماعیلی) نیست به خواست خلیفه جواب رد داد ، ابوالفضل بیهقی می‌گوید که سلطان محمود نسبت به پافشاری خلیفه بر اعدام حسنک محمود به خشم آمد و گفت (به این خلیفهٔ خرفت شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت در کرده‌ام در همهٔ جهان قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار می‌کشند ، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی ، وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است ، اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم )
گویندحسنک راسه دشمن بود خلیفه عباسی ، خواجه ابولفضل بوسهل زوزنی و مسعودغزنوی..
پس از مرگ محمود غزنوی ، حسنک وزیر از جمله کسانی بود که در به سلطنت رساندن محمد پسر محمود تلاش فراوان کرد ، زمانی که محمد شکست خورد و مسعود غزنوی زمام امور را در دست گرفت ، قرمطی‌گری وزیر پدرش را بهانه گرفته و به درخواست خلیفهٔ بغداد و با پافشاری بوسهل زوزنی ، او را به دار آویخت ، صحنه به دار آویختن حسنک که در تاریخ بیهقی آمده است بی شک یکی از شاهکارهای نثر قرن چهارم فارسی است ، در تاریخ بیهقی آمده است:
و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند ، بر مرکبی که هرگزننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که سنگ زنید ، هیچ‌کس دست بسنگ نمی‌کرد و همه زار می‌گریستند ، خاصه نیشابوریان ، پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه (خفه) کرده ، اینست حسنک و روزگارش و گفتارش ، رحمه الله علیه ، این بود که خود بزندگی گاه گفتی که ( مرا دعای نیشابوریان بسازد) و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستدند ، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت ، هیچ سودش نداشت او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند ، نیز برفتند ... احمق مردی که دل درین جهان بندد ، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند... چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند ، چنان‌که تنها آمده بود ، از شکم مادر ... حسنک قریب هفت سال بر دار بماند ، چنان‌که پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنان‌که اثری نماند تا بدستوری فرود گرفتند و دفن کردند ، چنان‌که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادرحسنک زنی بود سخت جگرآور ، چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد ، چنان‌که زنان کنند ، بلکه بگریست بدرد ، چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند ، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود ، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت ولی ایام بکام مسعود نگشست زیراسپاهیان بر او شوریده او را بزندان وسپس کشتند و برادرش محمدکه اورا نابیناکرده بودند اززندان بدراورده وبه تخت سلطنت نشاندند.
کاظم مزینانی تامطلبی دیگربدرود.
ماخذ تاریخ بیهقی..
دستورالوزرا:خوندمیر ص۱۳۷
کاظم مزینانی تا جستاری دیگر بدرود
@goshetarikh
#محمود
#مسعود
#حسنک

Читать полностью…
Subscribe to a channel