به کانال خاکستر هنر خوش اومدید . . . هنر داریم تا حقیقت ما را نابود نکند ف.ن
رنج بکشید یا نه، نیستی برای همیشه شما را خواهد بلعید.
بر قلههای ناامیدی/ امیل چوران
@grayart
«قبل از تصمیمگیری در مورد آینده، باید بدانم چه دارم که بهخاطرش ادامهی حیات دهم؛ پس از آن همدیگر را خواهیم دید.
آیا توان زیستن در تنهاییِ مطلق و انزوا را خواهم داشت؟ شک دارم، دیگر پا به سن گذاشتهام.
تمام دوستانم مُردهاند و دریافتم که مادر عزیز و خوب و بینوایم محبوبترین آفریده برای من بود! انگار کسی عضوی حیاتی از بدنم را از هم دریده است.»
نامهی گوستاو فلوبر به ژرژ ساند
@grayart
«ازین پس آنچه میخواهم پنج-شش ساعت آرامش است در اتاقم، آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم.»
نامه ای از گوستاو فلوبر به آلفردو لوپوات ون
@grayart
آه گرامیان، شاید من فقط به این دلیل خودم را آدم عاقلی حساب می کنم که تمام عمرم نه توانستم چیزی را شروع کنم و نه پایان ببرم! بگذار همان آدم وراجِ ملال آور اما بی ضرری که هستم، باشم. مثل همه.
چه می توان کرد، وقتی یگانه تقدیر و سرنوشت محتوم هر آدم عاقلی، وراجی است و این یعنی آگاهانه آب در هاوَن کوبیدن.
یادداشتهای زیرزمینی
فئودور داستایفسکی
@grayart
هیچ کاری نمیکنم، خستگی کارهای نکرده را در میکنم. شده ام کارشناس کارشناس برجسته اتلاف وقت.
شاهرخ مسکوب
@grayart
اغلب شبهایی که بیخوابی به سرش میزد، چرمِ نیمتخت را مدتها میخراشید. بعضی اوقات، بیآنکه از دردِ خود شاکی باشد، صندلی را به طرفِ پنجره میلغزانید و به این ترتیب به وسیلهی صندلی، پشتیبانی خوبی بدست میآورد و به پنجره یله میداد. نه از لحاظِ تفریح از منظره بود؛ بلکه فقط به یادِ حسِ آزادی این کار را میکرد...
مسخ/ فرانتس کافکا
@grayart
به من میگفتند: چرا اینقدر آرامید؟
حال آنکه از سر تا به پا سوخته بودم.
شب در کوچهها میدویدم، نعره میکشیدم،
روز را به آرامی کار میکردم...
موریس بلانشو
@grayart
نگاهش که هنوز منگِ ضربهی مرگ است
جانِ این همه ندارد؛
نگاه تیز زن اما
جغدی نشسته بر رخِ تاج را پَر میدهد.
راینر ماریا ریلکه
@grayart
بعضی اوقات
دلمان میخواهد آدم خوار باشیم؛
نه به خاطر لذت بلعیدنِ این یا آن شخص, بلکه بیشتر به دلیلِ
لذت بالا آوردن آنها!
امیل سیوران
@grayart
در نهایت، تنها چیزی که از زندگی برایمان باقی میماند، ترس است؛ ترس از تنهایی، ترس از درد، و در نهایت ترس از مرگ. همه چیز به تدریج فرو میریزد، حتی خاطراتمان. روزی میرسد که حتی نمیتوانیم خودمان را به خاطر بیاوریم، چه رسد به دیگران. این همان سرنوشت همگان است؛ فروپاشی آرام و اجتنابناپذیر. شاید تنها چیزی که واقعاً برای ما هست، همین سفر طولانی به سوی هیچکجا باشد.
سفر به انتهای شب/سلین
@grayart
در این جهانِ بدون دست و بازو، نخستین سگ ولگرد و گری را که می بینی، در آغوش می گیری، و مدتی که لازم است تا او عاشق تو شود و تو هم عاشق او شوی، در آغوش نگهش می داری و بعد پرتش می کنی پایین.
ساموئل بکت
@grayart
خانواده باید یگانه و متحد باشد، وگرنه دست فاجعه بر در خواهد کوبید.
پل توماس مان
@grayart
فکرهایِ کینهجویانهای روز و شب در سرم میچرخد، احساساتی در وجودم لانه کرده که قبلاً با آنها بیگانه بودم. هم نفرت میورزم، هم تحقیر میکنم، هم ناراضیام، هم بَرآشفته میشوم، هم میترسم. بیاندازه سختگیر، پرتوقع، تندخو، بداخلاق و شکاک شدهام. حتی چیزی که قبلاً بهانهای به دستم میداد تا مِزاحی بکنم و با خوشقلبی بخندم، حالا ناراحتم میکند. منطقم هم تغییر کرده است: قبلاً فقط پول را خوار میشِمردم، حالا دیگر نه تنها از پول، بلکه از پولدارها هم متنفرم، انگار آنها مقصرند. قبلاً از خشونت و زورگویی بیزار بودم، ولی حالا از کسانی که به خشونت متوسِل میشوند هم متنفرم، انگار فقط آنها مقصرند و نه همهی مایی که نمیتوانیم یکدیگر را درست تربیت کنیم. این به چه معناست؟ اگر فکرهایِ جدید و احساساتِ جدید در اثرِ تغییر عقاید من به وجود آمدهاند، پس خودِ این تغییر عقاید ناشی از چیست؟ جهان بدتر شده یا من بهتر؟ شاید هم من قبلاً کور و بیتفاوت بودهام؟
داستان ملالانگیز/ چخوف
@grayart
یکنوع کینه مبهم نسبت به پدر و مادرش حس میکرد که او را به این ریخت و هیکل پس انداخته بودند! اگر هرگز به دنیا نیامده بود به کجای دنیا بر میخورد؟
بن بست/ صادق هدایت
@grayart
" آری. تمام زمستان با غم و اضطراب، سکوتی را تجربه کردم که انگار ما را از هم جدا میکرد. خودم مسبباش بودم. اما بیش از من، شاید سکوتی سبب آن است که مرا از خودم جدا میکرد، و نیز انتظاری دشوار. رضایت دادن به زمانی بیآینده. هنوز هم از انجام کارها و برنامههایم عاجزم. زندگی میکنم بی هیچ غمِ فردایی و به سختی. "
نامه موریس بلانشو به ژرژ باتای
@grayart
«من دیگر شور ناآرام جوانی را ندارم و تلخکامیِ ادواری من رفته است
و همه اکنون در رنگی خنثی بهم آمیختهاند که در آن هرچیز شکسته و درهَم است.
میبینم که دیگر انگار هرگز نمیخندم. دیگر غمگین نیستم. پختهام.
از وقارِ من سخن میگویی دوست دیرین، و غبطهی آنرا میخوری؟
من بیمارم، عصبیام، هرروز اسیرِ لحظاتِ بیشمارِ دلهرهام.
زنی ندارم، محفلی ندارم، و هیچیک از بَندهای این دنیایِ پست را ندارم؛ امّا گمان میکنم یکچیز را بدست آوردهام، چیزی بزرگ را، و آن اینکه برای مردمی چون ما، خوشی در مغز باید باشد نه در جایی دیگر.
بُکن آنچنانکه من میکنم. بِبُر از دنیای بیرون و زندگی کن مانند خرس قطبی-همه چیز بهجهنّم- همهچیز و از آن جمله خودت!
همهچیز بجز فراست و هوشات، مغزت.»
نامهی گوستاو فلوبر
@grayart
وارفته و بیحال، میان زبالهها سرک میکشیدم،
و احتمالا میگفتم زندگی همین است...
برای اینکه بدانم عشق چه معنایی دارد، حاضر بودم حتی عاشق یک بُز هم بشوم!
مالوی/ ساموئل بکت
@grayart
از دنیا رانده، حسرت خوابی را میکشم که سراغم نمیآید و فقط موقعی سراغم میآید که مفصلهایم از خستگی درد میکند. بدنِ تکیدهام با رنج و آشوبی که حتی جرأت نمیکنم کاملاً به آن اعتراف کنم، با ترس و لرز به سوی نابودی میرود. در سرم تشنج هایی دارم حیرتانگیز..
یادداشتها/ فرانتس کافکا
@grayart
به راستی چرا زندگانی ظالمانه ی آدمیزاد باید سبب آنقدر درد و زجر دیگران را بیهوده فراهم کند و از هم در شکستن خوشبختی و سرور جنبندگان استفاده ی موهوم بنماید...؟!
آیا تمدن او ناگزیر است که به خون بی گناهان آلوده بشود..؟!
هرچه بکارند همان را درو خواهند کرد ؛ انسانی که خون می ریزد تخم "بیدادی" و "ستمگری" می کارد پس در نتیجه ثمره جنگ و کشتار و درد و ویرانی را درو میکند.
فواید گیاهخواری/ صادق هدایت
@grayart
در چه دوره مادی و بی شرمی زندگی می کنیم! حالا پی می برم که انهدام بشر نتیجه عقلانی دوره ماست.
سگلل/ صادق هدایت
@grayart
آنچه که این مردم را اداره می کند اول شکم و بعد شهوت است با یک مشت غضب و یک مشت باید و نباید که کورکورانه به گوش آن ها خوانده اند.
گجسته دژ/ صادق هدایت
@grayart
من، وحشتناک خودخواهم. عینهو یکی از همین قوزیها و کوتولهها؛ زودرنج و حسّاس و بدگمان هم هستم. امّا راستش را بگویم؛ در زندگیام لحظاتی هم بوده که اگر پیش میآمده کسی سیلی نثارم کند، خوشحال هم شدهام. جدی میگویم. شاید بتوانم لذّتم را در اینجا پیدا کنم؛ یقیناً منظورم لذّت توسریخوردن و خوارشدگی است. آخر در کوچک شدن و تحقیر هم لذّت سوزانی هست، به خصوص وقتی کاملاً به اِستیصال و واماندگی خودت پی میبری؛ سیلی خوردن را میگویم. آگاهی به اینکه تا چه حد خوار و خفیف شدهای، به آدم بد فشاری میآورد. نکته اینجاست که هر جور هم قضیه را توجیه کنم، در هر حال، همیشه خودم مجرم ردیف اوّل از آب درمیآیم و آزاردهندهتر از همه اینکه بی هیچ گناه و تقصیری، مقصرم. چطور بگویم؛ انگار اصلاً طبیعت چنین اِقتِضا کرده باشد.
یادداشتهای زیرزمینی/ داستایوفسکی
@grayart
هر بی مبالاتیِ ناشی از غرور و هر ایرادگیریِ مغرضانهای زیردستان را به خشم میآورد. بعضی گمان میکنند مثلا اگر به زندانی خوب بخورانند و برایش خوب خرج کنند و مطابق قانون عمل کند، دیگر کار تمام است؛ اما این هم اشتباه است. هرشخصی فارغ از این که تحقیر شده باشد یا نشده باشد، به هرجهت ناخودآگاه و ذاتا میخواهد که حیثیتش احترام بگذارند. زندانی خود میداند که زندانی است و طرد شده، و به جایگاه خود در برابر روسا واقف است، اما هیچ حصار و غل و زنجیری نمیتواند او را وادار کند که فراموش کند انسان است.
خدای من! برخورد انسانی حتی ممکن است کسانی را هم که وجه انسانیشان مدتهاست رنگ باخته، انسان کند.
یادداشتهایی از خانهی مردگان/ داستایوفسکی
@grayart