marenmkl | Unsorted

Telegram-канал marenmkl - سخنان دلـنشین و زیبا ❤

10295

ذهن تو بسیار قوی است، وقتی که با افکار مثبت آن را پرکنی زندگی تو شروع به تغییر خواهدکرد ادعا نمیكنيم بهترينيم اثبات می كنيم در کنارما آرامش را متفاوت احساس کنید "انرژی مثبت و جذب عشق" با ما از همه جا بی نياز شويد. لینک انستا👇 instagram.com/islamic_prof.1

Subscribe to a channel

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

وقتی
فکر می‌کنی
تنها
وُ بی‌کسی
خُدا
از تو مراقبت می‌کنه 🫶🏻

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تو کتاب ملت عشق یه جا میگه:
"ساعتی دقیق‌تر از ساعت خدا نیست.
آن‌قدر دقیق است که در سایه‌اش همه چیز  سر موقعش اتفاق می‌افتد.
نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر"
همینقدر زیبا و امیدوار کننده.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••🌸 
📖╯ @marenmkl
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

◈"گـــروه‌ مبــــتکران◈
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

🌷نور دلِ مؤمنین بُوَد در صلوات🌸
🌷اندوخته ی یقین بُوَد در صلوات🌸

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 💯🌹🎉

#داستان_زیبا

در زمان‌هاى قديم، مرد ثروتمندى بود که براى اندوختن ثروت‌هايش جا کم مى‌آورد. او ذره‌اى رحم نداشت و به کسى کمک نمى‌کرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانى به خانه‌اش مى‌آمد، تنها نان خشک جلو او مى‌گذاشت، ولى خودش غذاى ده نفر را به تنهائى مى‌خورد. اگر مى‌خواست جائى برود، اولين سفارشى که به زنش مى‌کرد اين بود که مواظب ثروت‌هايش باشد و کم خرج کند.
روزى از روزها، مرد ثروتمند شنيد که در شهر خيوه (خوارزم شهرى در آسياى ميانه ازبکستان) گاو و گوسفند ارزان شده است. مرد ثروتمند معطل نکرد و راه افتاد تا از آنجا خريد کند. توى خانه کسى جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، هميشه در صحرا مى‌گشت. مرد ثروتمند با اسب پيش مى‌رفت که چشمش به قوطى حلبى زيبائى که روى زمين بود، افتاد. زود از اسب پائين آمد و در قوطى را باز کرد. در همان لحظه مارى بزرگ از قوطى بيرون پريد و دور گردن او حلقه زد و حلقه را تنگ کرد. مرد که خيلى ترسيده بود، احساس خفگى کرد. هرچه سعى کرد مار را از گردنش جدا کند، فايده‌اى نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به سختى حرف زد و گفت: ”اى مار! چرا اين‌طور دور گردنم حلقه زده‌اي؟ مگر چه بدى از من ديده‌اي.“
مار گفت: ”مگر نشنيده‌اى که گفته‌اند پاداش خوبي، بدى است؟ (ضرب‌المثل ترکمنى بخشى ليفه يا مانتيق) اين ضرب‌المثل مشهورى است.“
- نه، نه، اين درست نيست. پاداش خوبي، خوبى است. من تو را از قفس آزاد کردم، حالا ولم کن.
مار گفت: ”حرفت را قبول ندارم.“
ثروتمند خسيس گفت: ”اگر مى‌خواهي، برويم و از چند نفر بخواهيم که در مورد ما قضاوت کنند. هرچه آنها گفتند، من قبول مى‌کنم. اگر حق با تو بود، آن وقت مى‌توانى راحت مرا بکشي. ولى حالا اين قدر به گردنم فشار نياور.“
مار پذيرفت و حلقهٔ دور گردن ثروتمند را شل کرد. آنها قبل از همه نزد گلهٔ گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پيرى از گوسفندان مراقبت مى‌کرد. از سگ پير پرسيدند: ”درست است که مى‌گويند پاداش خوبى بدى است؟“
سگ جواب داد: ”بله درست است. هرچه خوبى مى‌کني، فقط بدى مى‌بيني.“ و بعد رو به ثروتمند کرد و گفت: ”گوش کن ارباب! اکنون ساليان درازى است که از گوسفندانت مراقبت مى‌کنم و هيچ‌ وقت نگذاشته‌ام دست گرگى به گوسفندانت برسد. ولى تا به‌حال، نه من و نه چوپان، هيچ‌ کدام حتى ذرّاى گوشت نخورده‌ايم و غذايمان نان خشک کپک زده است. اما اگر خداى نکرده يکى از گوسفندانت اجلش برسد و بميرد، دمار از روزگارمان درمى‌آورى اين بدى نيست که در عوض خوبى مى‌کني؟“
رنگ روى ثروتمند پريد و سر به زير انداخت. مار به ثروتمند گفت: ”حالا جوابت را گرفتي؟ آماده باش تا نيشت بزنم!“
ثروتمند لرزيد و گفت: ”نه مار عزيز! صبر کن سگ که نمى‌تواند جواب درستى بدهد بگذار از کس ديگرى بپرسم.“
مار قبول کرد و با هم پيش گوسفندان و بزها رفتند و پرسيدند: ”درست است که مى‌گويند پاداش خوبى بدى است؟“
گوسفندها و بزها جواب دادند: ”بله درست است. ما هر سال چند بره به ارباب مى‌دهيم و تعداد گوسفندهايش را زياد مى‌کنيم ولى او هيچ فکرى به‌حال ما نمى‌کند. براى چراى ما زمين سرسبز فراهم نمى‌کند و ما مجبوريم هميشه در اين زمين خشک و بى‌آب و علف چرا کنيم.“
مرد ثروتمند يک بار ديگر جواب مخالف شنيده بود، گفت: ”بيا از شترهايم هم بپرسيم“
مار قبول کرد و با هم پيش شترهاى مرد رفتند و از شتر پيرى پرسيدند. شتر پير آهى کشيد و جواب داد: ”اين شترهاى جوان را مى‌بينيد؟ همه‌شان را من به دنيا آورده‌ام و براى ارباب بزرگ کرده‌ام. ولى اين ارباب بى‌رحم، تا به‌حال هيچ خبرى از حال من نگرفته است. زمستان‌هاى سرد، هيچ جاى گرمى ندارم. ديگر دندانى هم برايم نمانده که غذايم را بجوم ولى ارباب توجهى به من نمى‌کند پاداش خوبى من همين است.“
ثروتمند خسيس که باز جواب تندى شنيده بود، پريشان شد و گفت: ”بيا براى آخرين بار، از يک نفر ديگر هم بپرسيم. اگر اين بار هم محکوم شدم، حاضرم که مرا بکشي.“
و رفتند و از عروسش پرسيدند. عروس با اندوه جواب داد: ”هرچند که خانوادهٔ ما بسيار ثروتمند است، ولى اين مرد هيچ‌وقت نمى‌گذارد که غذاى درست و حسابى بخوريم و لباس خوب بپوشيم. در حالى‌که ما شب و روز کارهاى خانه‌اش را انجام مى‌دهيم.“
مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند.
مار گفت: ”حالا ديگر به اندازهٔ کافى پرسيده‌ايم. تو جواب خوبى را با بدى داده‌اى و حالا بايد بدى ببيني.“
مار به گردن مرد فشار آورد و حلقه‌اش را تنگ کرد. مرد ثروتمند در حالى‌که خفه مى‌شد، گفت: ”آه، حق با تو است. درست گفته‌اند که پاداش خوبى بدى است. علتش هم حسادت‌هاى من و امثال من است. ولى اى مار عزيز! تو به من رحم کن. قول مى‌دهم از اين به‌بعد حسود نباشم. خواهش مى‌کنم رهايم کن.“
مار گفت: ”من از اين حرف‌هاى بى‌خود زياد شنيده‌ام.“
و مرد ثروتمند را نيش زد و کُشت.

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤



وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ
(حشر۱۹)
 چون كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند.

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

بهترین روش
برای شرافتمندانه زیستن،
آن است که:
همانگونه باشیم
که تظاهر می‌کنیم...

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

حکایت خیلی از دوست های خوب که همیشه با ما‌خوبن ولی ما‌هرگز توجه نداریم برایشان 🌹🌸

#پندانه

يک روز دو دوست با هم و با پای پياده  از جاده ای در بيابان عبور ميکردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکی از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلی محکمی زد .بعد از اين ماجرا آن دوستی که سيلی خورده بود بر روی شنهای بيابان نوشت :
امروز بهترين دوستم به من سيلی زد.
سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند.چون خيلی خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند.
ناگهان پای آن دوستی که سيلی خورده بود لغزيد و به برکه افتاد.
کم کم او داشت غرق ميشد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:
امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد.
بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاری بود که تو کردی ؟
وقتي سيلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان اين جمله را روی سنگ حک کردي ؟
دوستش جواب داد وقتی دلمان از کسي آزرده ميشود بايد آن را روی شنها بنويسيم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی ميکند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آنرا به فراموشی بسپارد...!

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

👈ابلیس به ۵ علت #بدبخت شد:

➊اقــــرار به گـــــناه نڪرد
➋از ڪرده پشـــــیمان نشد
➌خــــود را مـلامـت نڪرد
➍تصـمیم به تـــوبه نگرفت
➎از رحـمت خدا نامید شد

👈آدم به ۵ علت #سعادتمـند شد:

➊اقـــــرار به گـــــــناه ڪرد
➋از ڪرده پشـــــــیمان شد
➌خــــود را ســـرزنش ڪرد
➍تعـــجیل در تـــــوبه ڪرد
➎به رحمت حق امید داشت

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌸🌹🌺

#داستان_زیبا

یعقوب لیث صفاری شبی هرچه کرد، خوابش نبرد. غلامان را گفت:
حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید.

پس از کمی جست‌وجو، غلامان بازگشتند و گفتند:
سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم.

اما سلطان را دوباره خواب نیامد. پس خود برخاست و با جامه‌ مبدل، از قصر بیرون شد.

در پشت قصر خود، ناله‌ای شنید که می‌گفت:
خدایا یعقوب هم‌اکنون به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این‌چنین ستم می‌شود.

سلطان گفت:
چه می‌گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده‌ام؛ بگو ماجرا چیست؟

آن مرد گفت:
یکی از خواصِ تو که نامش را نمی‌دانم، شب‌ها به خانه‌ من می‌آید و به زور، زن من را مورد آزارواذیت و تجاوز قرار می‌دهد.

سلطان گفت:
اکنون کجاست؟

مرد گفت:
شاید رفته باشد.

شاه گفت:
هرگاه آمد، مرا خبر کن.

آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و ادامه داد:
هر زمان این مرد، مرا خواست، به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم.

شبِ بعد، باز همان شخص به خانه آن مرد بینوا رفت و مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت.

یعقوب لیث با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید.

دستور داد تا چراغ‌ها و آتشدان‌ها را خاموش کنند. آن‌گاه ظالم را با شمشیر کُشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کُشته نگریست. پس در دم سر به سجده نهاد.

سپس صاحب‌خانه را گفت:
قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه‌ام.

صاحبخانه گفت:
پادشاهی چون تو، چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟

شاه گفت:
هرچه هست، بیاور.

مرد پاره‌ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن‌کردن چراغ و سجده و نان‌خواستن سلطان را پرسید.

سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم، با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من، کسی جرئت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم.

پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری، مانع اجرای عدالت نشود. چراغ که روشن شد، دیدم بیگانه است، پس سجده‌ شکر گذاشتم.

اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم، با پروردگار خود پیمان بستم، لب به آب و غذا نزنم تا دادِ تو را از آن ستمگر بستانم. از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده‌ام.

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

.
ساده بگم؛ وقتی چیزی  مکرراً رنجت میده یعنی باید یه چیزی رو می‌فهمیدی که هنوز نفهمیدی...

#دکترمحمد_گراوندنیا

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

‏فهمیدم که:
فقط عشق کافی نیست.
تعهد،حمایت،پذیرش
تلاش، شجاعت،صداقت
احترام،اولویت، شخصیت
هم می‌خواد❤️😍🌹...

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

THE BEST #STORY FOR YOU GUYS

HERE YOU GO !!
THANKS FOR YOUR COMMENT
INSHAALLAH YOU W'LL LOVE IT 😍❤️🫰🏻

❤️🌷صلوات فراموش نشه 🌷❤️


🌙دعا فراموش نشه عزیزان 🌙

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

لبخندش
ناشی
از
قدرتش
بود،
وگرنه
درون
پر آشوبی
داشت🌸

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تقدیم به شما خوبان امید که خوشتان بیایه 🌹🌺🌸🫶🏻

#داستان_زیبا

✍ کارت را هوشمندانه انجام بده و به قضاوت مردم اهمیت نده

🔹ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست می‌انداختند.

🔸دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

🔹اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

🔸تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملانصرالدين را آن‌طور دست می‌انداختند، ناراحت شد.

🔹در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اين‌طوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند.

🔸ملانصرالدين پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق‌تر از آن‌هايم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آورده‌ام.

🔹اگر کاری که می‌کنی، هوشمندانه باشد، هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تقدیم به‌شما عزیزان‌امید‌مورد پسند تون باشد 🌸🌺🌹

#داستان_زیبا

در زمان دبستان ناظمی داشتیم که گاهی برخی را که تنبیه می‌کرد، به آن‌ها فرصت عذرخواهی نمی‌داد و می‌گفت برو و خودت را اصلاح کن. انسان بسیار شریفی بود ولی حکمت این کارش همیشه برای من جای سوال بود. بعدها که بزرگ‌تر شدم روزی در اتوبوس همسفر شدیم، علت را جویا شدم دلیل بسیار خوبی گفت، گفت:وقتی کسی چندین بار خطایی می‌کرد و تذکر مرا گوش نمی‌داد، تنبیه‌اش می‌کردم. چون این‌بار قصدم نبخشیدن او به‌خاطر اشتباهش بود و می‌دانستم وقتی برای عذرخواهی پیش من بیاید، اشک در چشمانش حلقه خواهد زد، من هرگز نمی‌توانستم کسی که به‌خاطر خطایش گریه می‌کند را نبخشم، پس چاره‌ای جز صحبت نکردن با او نداشتم.

یکی از نا‌م‌های حضرت حق ❀یا راحم العبرات❀ است.
یعنی کسی که بر اشک چشم، رحم می‌کند.

حتی در حدیثی از نبی اکرم (ص) داریم که می‌فرماید، دوست وظیفه دارد بر اشک چشم دوست رحم کند.

پس نتیجه می‌شود گرفت، خداوند نیز یا بنده را به درگاهش راه نمی‌دهد و اگر راه داد و قطره اشکی بر چشم اوجاری ساخت بی‌گمان بر آن اشک رحم می‌کند و او را می‌بخشد. دعای او را مستجاب و توبه او را می‌پذیرد.

از خودمان قیاس کنیم، مثال کسی برای طلب بخشش پیش ما آمده است و ما  او را به حضور بپذیریم و حرفش را بشنویم و درخواستش را گوش کنیم و اشک چشمانش را ببینیم و آخر کار بگوییم، حرف‌هایت را شنیدیم و اشک‌هایت را دیدیم، بخشیدن شما ممکن نیست بروید!!!! آیا این کار با انسانیت منطبق است؟؟؟ قطعا چنین نیست. پس وقتی ما انسانیم و نمی‌توانیم قیاس کنیم، آیا خدای ما با آن همه رحمت با ما چنین می کند؟؟ قطع یقین پاسخ منفی است.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••🌸 
📖╯ @marenmkl
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

گناهان‌مردم،دربین‌خودشان‌وخدایشان‌است
شایدخـدا،دریك‌سجده‌،یك‌دعاویک‌استغفار
آنهاراببخشد...
پس‌زبانتان‌را،ازقضاوت‌آنها‌بازداریدتاﷲ
نیزشمارا،ازامتحانات‌وگرفتاری‌هابرهاند♥️🌸🩵


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••🌸 
📖╯ @marenmkl
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

میخوای طالب علم باشی یا حافظ قرآن ⁉️
بدون هزینه ⁉️ 😍❤️

بیا اینجاااااااا زودتر👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

THE BEST #STORY FOR YOU GUYS

HERE YOU GO !!
THANKS FOR YOUR COMMENT
INSHAALLAH YOU W'LL LOVE IT 😍❤️🫰🏻

❤️🌷صلوات فراموش نشه 🌷❤️


🌙دعا فراموش نشه عزیزان 🌙

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

.
این آدم حسابی‌ها رو دیدین؟
دارایی‌شون شخصیه و اهل شواف نیستن،
کاراشون برای تو چشم بقیه کردن نیست،
حرفاشون سنده و مسئولیت پذیرن،
اهل سرک کشیدن و فضولی نیستن،
میدونن کجا چه حرفی رو بزنن و کجا چه‌ رفتاری داشته باشن،
سعی کنین همچین آدمی باشین…✨

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸💯

#داستان_زیبا

"مراقب به حرفهایمان باشیم..."

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ "امیرمحمد نادری قشقایی" ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ!

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠.
"ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ" ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.

ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. "معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ."
ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ "ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ."

"ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿ ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ" ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.

ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. "ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ" ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ "ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ" ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
"ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.!!"

ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ؛ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ "ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،" ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!

ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ "ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ" ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...

ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ "ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،" ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
"ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ."

ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!!

"ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ..." ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ" ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ.

"ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ..."
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ "ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ"" ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ" ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ "ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ" ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.

"ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ."

ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟!!
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ... *

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤



وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ (قصص١٣)
شکستگی های دلم را نگه داشته ام،
تو ترمیمشان کنی.

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

کلید حال خوب اینه که به خودتون سخت نگیرید ، از لحظه لذت ببرید،  به حرف بقیه اهمیت ندید و از هیچکسم توقع نداشته باشید❤️🌸...

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

THE BEST #STORY FOR YOU GUYS

HERE YOU GO !!
THANKS FOR YOUR COMMENT
INSHAALLAH YOU W'LL LOVE IT 😍❤️🫰🏻

❤️🌷صلوات فراموش نشه 🌷❤️


🌙دعا فراموش نشه عزیزان 🌙

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

*چهارتا قانون ساده:*

*۱. زود از خواب پاشو*.
*۲. سخت‌تر از چیزی که فکر* *می‌کنی دیروز کار کردی تلاش کن.*
*۳. هرگز نذار بیشتر از سه روز رو بدون ورزش بگذرونی.*
*۴. هر روز برای اینکه مطالعه* *کنی وقت بذار.*

🌸 #ارسالی_اقای_سبحانی 🌸

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸🌺

#داستان_زیبا

معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»

پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»

پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»

یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث می‌شود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم می‌دید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»

معلم لبخند پیروزمندانه‌ای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»


#پی_نوشت وقتی کسی جوابی به شما می‌دهد که متفاوت از آنچه می‌باشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجه‌گیری نکنید که او اشتباه می‌کند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکرده‌اید یا شناخت ندارید.

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤



وقت گرفتاري قشنگترين و بي منت ترين كار ، ملتمس شدن به خود خداست …ان شاءالله كه هيچ وقت تو زندگيتون گره نيفته ولي اگه افتاد نااميد نشيد كه گره گشا خودشه و لاغير….

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

تقدیم به شما عزیزان 🌸🌹🌺

#داستان_کوتاه

چند شب پيش عنکبوتی را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خیلی آرام حركت ميكرد گويی مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمی‌توانست برای خودش غذايی پيدا كند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم:
"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت ميدهم."

يك دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم و در باغچه‌ی خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من ميخواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه‌لای تارهايش پنهان شد. به او گفتم: "قول ميدهم به تو ؟آسيبی نزنم".
سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعی كرد لابه‌لای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نميكند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم.
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نميخواستم به تو صدمه‌ای بزنم می‌خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدی."

درست در همان لحظه فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج‌های ماست آزرده ميشود و ميخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت ميكنيم و دست و پا ميزنيم و داد و فرياد سر ميدهيم كه:
كه چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟
شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان تلقی ميكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نميزديم تا چند لحظه‌ی ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.

👤باربارا دی‌آنجلس

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

‌‌

به دعا کردن ادامه بده،
دست نکش،
معجزه ها هر روز اتفاق می افتند،
پس هرگز از باور کردن دست نکش،
خدا می تواند خیلی سریع
همه چیز را در زندگی شما تغییر دهد.

Читать полностью…

سخنان دلـنشین و زیبا ❤

.
آدم خوب به پستتون خورد نگهش دارید؛ رفاقت کنید، شراکت، رابطه، ازدواج، خلاصه یه کاری بکنید. آدم خوب خیلی کم پیدا میشه🩵❤️....

Читать полностью…
Subscribe to a channel