marzieh_ebrahimi | Unsorted

Telegram-канал marzieh_ebrahimi - مرضیه ابراهیمی

-

Subscribe to a channel

مرضیه ابراهیمی

«ادبیات برای آنان که به آن‌چه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بداندگونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه می‌آورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد.»

🖋 #ماریو_بارگاس_یوسا 📚 چرا ادبیات؟ ترجمهٔ عبدالله کوثری رمان.

🖊دوستان نظر شما راجع‌ به "ادبیات" چیست؟

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

📝برشی از رمان "سگ‌ها سایه‌هاشان را در تاریکی گم می‌کنند" نوشته‌ی مرضیه ابراهیمی.

...از گل‌خانه بیرون آمد، دل‌اش نمی‌خواست او را تنها بگذارد اما سپیده داشت می‌دمید. هوای سنگین و بوی زنانه، این‌بار نفس‌گیر‌تر فضای باغ را انباشته بود. نفس عمیقی کشید. ایستاد به نمای تیره و آرام ساختمان نگاهی انداخت. از تکان پرده‌های سفید متوجه‌ی حضور زن شد.
از دور صدای زنجره‌ها به گوش می‌رسید. راه‌اش را کشید و به سمت در خروجی رفت. اما ناگهان ایستاد، سر بلند کرد، به درختان نزدیک شد، به پوست زبر شاخه‌ها دست کشید، جوانه‌ها از زیر پوستشان ورم کرده بودند و داشتند پوست را می‌ترکاندند. بوی تردشان بوف را لرزاند. در جای‌جای درختان شکوفه‌هایی ریز با نسیمی گرم و شهوی تکان می‌خوردند.
بوف با سرعت از باغ بیرون آمد. یقه‌ی پالتویش را بالا برد و کیپ کرد. به سمت ماشین‌اش رفت. برف تند و سنگینی با دانه‌های درشت در حال باریدن بود...

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#داستان_کوتاه

همبستگی

ايستادم که نگاهشان کنم، شب بود و آن‌ها داشتند در اين خيابان پرت‌افتاده در اين گوشه‌ی شهر، روی درِ آهني يک مغازه کار می‌کردند.
در محکمی بود: آنها با يک ميله‌ی آهنی به جان‌اش افتاده بودند ولی در، محکم سر جايش ايستاده بود و تکان نمی‌خورد.
من که داشتم آن حوالی قدم می‌زدم و جای به خصوصی هم نمی‌خواستم بروم ايستادم و سر ميله را گرفتم کمکشان کنم. کمی جابه‌جا شدند و به من جا دادند.
متوجه شدم همه با هم فشار نمی‌دهيم. گفتم: "هی...ببخشيد!" يک نفرشان که طرف راست من بود، با آرنج‌اش به شکمم زد و با صدای گرفته و لحن تندی گفت: "خفه!...احمق! می‌خوای صدامونو بشنفن؟"
من سرم را به نشانه‌ی عذر خواهی تکان دادم: "ببخشيد! تقصير خودم نبود از دهنم پريد." مدتی طول کشيد و ما حسابی عرق کرده بوديم، ولی بالاخره موفق شديم در کشويی آهنی را به اندازه‌ای که يک نفر بتواند از زيرش رد بشود، بلند کنيم. با خوشحالی به هم نگاه کرديم. بعد رفتيم داخل مغازه. کيسه‌ی بزرگی به من دادند. از مغازه چيزهایی می‌آوردند و می‌ريختند توی کيسه. گفتند: "زود باشين...تا وقتی اون پليس‌های پست فطرت پيداشون نشده...!"
من گفتم: "درسته...واقعا پس فطرتن! "يکي‌شان گفت: "خفه!"
هرازچندگاهی يکی از آنها می‌پرسيد: "صدای پا نمی‌شنفي؟" و من با دقت گوش می‌کردم و با کمی ترس می‌گفتم: "نه اونا نيستن!"
يکی ديگه از اونا گفت: "اون ناکسا هميشه درست سربه‌زنگاه پيداشون مي‌شه"
سرم رو تکون دادم و گفتم: "دخلشونو بيارين، همه‌شونو، من يکی که نظرم اينه."
به من گفتند بروم بيرون مغازه و سروگوشی آب بدهم .گفتند که بروم تا سر پيچ خيابان و ببينم کسی می‌آيد يا نه. رفتم بيرون مغازه، سر پيچ خيابان، چند نفر ديگر خودشان را پشت ديوار يا در مغازه‌ها پنهان کرده بودند و يواش‌يواش به طرف من می‌آمدند. قاطی آنها شدم.
يکی‌شان که به من نزديک‌تر بود، گفت: "صدا از اون پايين می‌آد! نزديک اون مغازه‌ها"
من سرک کشيدم. با صدای خفه و لحن تندی گفت: "سرت رو بگير پايين احمق جون! می‌خوای ببيننت و دوباره دربرن؟"
من گفتم: "فقط خواستم يه ديدی بندازم." بعد خم شدم پشتِ يک ديوار.
يکی‌شان گفت: "اگه بتونيم بدون‌اين‌که بفهمن دوربزنيم، می‌اندازيمشون تو تله. خيلی نيستن."
پاورچين‌پاورچين و درحالی‌که نفس‌هايمان را در سينه حبس کرده بوديم، جلو می‌رفتيم. هر چند ثانيه يک بار با چشم‌هايمان که در تاريکی‌ برق‌می‌زد، علامتي با هم ردوبدل می‌کرديم...
من گفتم: "اين دفعه ديگه نميتونن دربرن"
يکي گفت: "بالاخره سرِبزنگاه گيرشون آورديم."
من گفتم: "ديگه وقتش بود."
يکی ديگه گفت: "حرومزاده‌های کثيف! اين جوری ميزنن به مغازه‌ها و مال‌واموال مردم".
من با عصبانيت تکرار کردم: "حرومزاده‌ها! حرومزاده‌ها"
مرا فرستادند جلوتر که سروگوش آب بدهم. کمی بعد من توی مغازه بودم. يکی‌شان درحالی که کيسه‌ای را روی دوش‌اش جابه‌جا می‌کرد، گفت: "حالا ديگه دستشون به ما نمي‌رسه" يکی ديگرشان گفت: "عجله کنين! بايد از در عقبی بزنيم بيرون. اينجوری درست از زير دستشون درميريم" لبخند پيروزی روی لب‌های همه‌مان نشسته بود. من گفتم: "خوب حالشون گرفته ميشه‌ها". بعد همه‌مان رفتيم طرف در عقبی مغازه. يکی‌شان گفت: "دوباره احمق‌ها رو گول زديم!" ولی در همين وقت، صدايی گفت: "ايست! اونجا کيه؟" چراغ‌ها روشن شدند. ما خم شديم پشت يکی از کمدهای مغازه. با رنگ پريده، دست‌های هم‌ديگر را محکم گرفته بوديم. آن گروه ديگر آمدند تا قسمت عقبی مغازه، ما را نديدند و برگشتند. زديم بيرون و مثل سگ شروع کرديم به دويدن. داد زديم: "تموم شد، قالشون گذاشتيم."
من يکی دو دفعه زمين خوردم و عقب افتادم. بعد ديدم با آن يکی گروه دارم دنبال بقيه می‌دوم. يکی گفت: "بدو! زودتر! چيزی نمونده بگيرمشون" همگی در مسير خيابون‌های تاريک دنبال آنها می‌دويديم. يکی داد مي‌زد: " از اين طرف." ديگری فرياد مي‌زد: " ميون‌بُر بزنيد." آن گروهِ ديگر با فاصله‌ی کمی جلوی ما می‌دويدند و حالا در ديدرس ما قرار داشتند."
فرياد زدم: "بجنبين! زودتر! نمی‌تونن در برن"
موفق شدم به يکی‌شان برسم. گفت: "بارک‌اله! دمت گرم! خوب در رفتی! بدو! از اين طرف گمشون می‌کنيم" و من با او می‌دويدم. پس از مدتي خودم رو تنها ديدم. توی‌ يک کوچه. يکی سر کوچه پيدايش شد و همان طور که می‌دويد، داد زد: "دِ زود باش! از اين طرف! ديدمشون! نمی‌تونن خيلی‌دور شده باشن‌". من کمی دنبال او دويدم.
بعد ايستادم، عرق کرده بودم. کسی باقی نمانده بود. ديگر صدای فرياد نمی‌آمد.
دست‌هايم را در جيب‌های شلوارم فروبردم و شروع کردم به آرامی قدم زدن. ‌تنها، جايی به‌خصوصی هم که نداشتم بروم.

نویسنده: #ايتالو_کالوينو
مترجم: #فرزاد_همتی و #محمدرضا_فرزاد

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

شعری از دکتر #وسعت‌اله_کاظمیان_دهکردی و خوانشی از مرضیه ابراهیمی

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

نقدی بر داستانک "پتوی مادر بزرگ"  نوشته‌ی کت رامبو به قلم مرضیه ابراهیمی
در داستان "پتوی مادر بزرگ" عناصر تخیل و استعاره نقش کلیدی و اساسی در روایت و پیشبرد داستان دارد. داستان در فضایی فراواقع‌گرایانه و جادویی اتفاق میفتد. و مخاطب با صحنه‌هایی بدیع و تاثیرگذار و بعضا غیرمترقبه مواجه می‌شود. همه‌ی ما انسان‌ها علاقه‌ی پنهان و الفتی با لوازم شخصی خوابمان داریم از آن رو که آسایش، گرما و آرامشی را برای ما تدارک می‌بینند که در کمتر چیزی یافت می‌شود‌. نویسنده از علاقه‌ی ناگفته‌ی ما به پتوها و بالش‌های شخصی‌امان مستمسکی ساخته برای پی‌ریزی و پیرنگ داستانش؛ پتو و آسایش و انسی که با هم‌خوابگی با این اشیاء شخصی نصیب ما می‌شود. در داستان انگار این همبستگی و علاقه از مادربزرگ به پتو هم جاری و ساری گشته، از آن جهت که روی تن او نشسته.
از سایشِ تن مادربزرگ با تاروپود پتو، از هر تپش و نبض ضربان‌یافته در بافت منسجمش، چیزی بی‌واسطه انگار به پتو سرایت کرده. موجودیت و زندگی یافته پتو از جان مادربزرگ، از سحر و افسون تن و بارقه‌های وجودش. نفس جادوی‌اش  را دمیده بر پیکره‌ی بی‌جان پتوی بافته شده و جان گرفته پتو از این دم مسیحا. وصله‌ها و رنگ‌ها و مخمل‌های نرم و تکه‌های تن پتو در طی سالیان دراز عنصر و موجودیتی یافته از جنس احساس و عواطف انسانی، و به همین واسطه چنان شیفته و شیدا که واداشته او را تا آهسته از تخت پایین بیاید به همه‌جا، پناه‌پسه‌ها سرک بکشد، به‌دنبال زندگی بگردد، به‌دنبال گرما؛ و صدای خش‌خش‌اش در همه سوهای خانه چون سمفونی‌ از عشق جاری شود؛  یقینا در کنار و هم‌سانِ با این زندگی سعادتی هم بوده، عیشی هم، گیرم سعادتی و عیشی نامانوس و نامعمول شاید.
اما حالا چیزی گم شده، چیزی باشکوه میان او و مادربزرگ ناپدید شده، میان او و فانتزی‌ها گسستی پدید آورده، میان او و زندگی، میان آن نرما و گرما.  پتو سرد و یکه و تنها مانده. 
زندگی بوده، وجود داشته پیش از این، تا زمانی که او‌ از دیگری، از مرگ‌ بی‌خبر مانده بوده. در پی‌اش می‌گشته مدام و در هر کجا، در همان زمان‌های بی‌خبری. اما حالا او نیست به سفری انگار دور و دراز رفته.
پتو هر صبح از درد، از عشق و از شب‌گردیهای شبابه و از یاس از پا می‌افتاده، در گوشه‌ای مچاله می‌شده، فرو می‌پاشیده‌؛ تهی و البته در انتظار. پتو انگار داشته جان می‌داده؛ پتویی که به‌واسطه‌ی چیزی فرای واقعیت و شمایلی از زندگی‌ی کمال یافته از اکسیر جان مادربزرگ حال یک انسان سرگشته را داشته.
حزنی و بیقراری و آشوبی در آن رفت‌آمدهای مکرر و غریب و سروصداها و بی‌خوابی‌های شبانه نوه‌ی مادربزرگ را وا‌می‌دارد تا بی‌مقدمه خبر مرگ مادر بزرگ را به پتو بدهد: "مادر بزرگ مرده".
سکوتی برقرار می‌شود؛ " چند هفته‌ی پیش در بیمارستان مرد". سکوت پیوستگی می‌یابد‌، مانا می‌شود؛ به رکودی منجر می‌شود.
گسست و فقدان ناگهان کامل می‌شود؛ فقدانی از آن دست که جنون و گم‌گشتگی می‌آورد و نیز شاید چیزی از جنس افسون، چونان همان زندگی‌ی به ودیعه داده شده و بعد رها شده.
با شنیدن همین جمله تمام زندگی و جانی که از مادر بزرگ دریافت کرده از او جدا می‌شود گسست می‌یابد. رشته‌ها و بندها و نوارها ازهم‌می‌گسلد. فضای اتاق شاید تغییر کرده، ناگهان سرد و سنگین شده، آن جادو آن زندگی ناپدید شده، از میان رفته. کار سرانجام به زوال کشیده به تن دادن به رفتن و درگذشتن. حرکت و زندگی در پتو مرده و پتو به تکه‌پاره‌هایی رنگی بدل شده. و چندی بعد نیرو گرفته دوباره از استحاله و استعاره‌ای ، و نیز از عشق. و به پروانه‌هایی دل‌فریب و زیبا دگردیسی یافته و به آسمان، به بی‌نهایت عروج کرده.
عشق او را  از تکه‌پارچه‌هایی بی‌خاصیت و بی‌جان به پروانه‌هایی زیبا بدل می‌کند که از پنجره از زمین خاکی جدایش می‌کند و پرواز می‌کند به سمت آسمان و روشنایی.
در این داستان شکوه مرگ و عشق هم‌زمان رخ می‌نماید. عشق و مرگ توامان انسان را  از جسم بی‌مقدار و ناچیزش رها می‌کند و او را به موجودی آزاد و زیبا بدل می‌کند.

#مرضیه_ابراهیمی

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

کامنت جناب حسن ذبیحی درباره‌ی داستان کوتاه تانگو

سپاس از ایشان. 🌴🌴🌷🌷🌷

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

نگاهی به داستان کوتاه "تانگو" نوشته‌‌ی #مرضیه_ابراهیمی به قلم #مریم_جواهری

داستان تانگو جغرافیای رنج و درد آدمی را تصویر می‌کند در هرکجای این دنیا و در هیچ جا. آدم‌هایی مُثله شده در جنگ، در تظاهرات، در اردوگاه‌های کارِ اجباری یا اردوگاه‌های مرگ، در اروپا یا خاورمیانه... در کامیونی روی هم انباشته شده‌اند‌؛ بدون آن لحظات ناب زندگی؛ قهوه‌ی گرمی با دوستی، کشیدن سیگاری و بدون «عشق». عشق آن جانمایه‌ی وجود آدمی که بدون آن انسان به مسلخ می‌رود، هم‌نوع خود را سلاخی می‌کند. شکنجه می‌دهد و بعد او را در گورهای دسته‌جمعی شتابان سرازیر می‌کند و بر او آهک می‌ریزد. راستی این آدم‌ها نمی‌توانستند با هم تانگو برقصند؟ حالا باید این تانگو را با مرگ ادامه دهند.
راوی، دانای کل است، چون مردگان زبانی برای سخن گفتن ندارند، آنچه بوده، درو شده. با بدنی تکه‌پاره و خاطراتی که مانند آن بدن گسیخته و تکه‌تکه و پراکنده است. زمان و مکان و جغرافیا خاموش‌اند، چرا که این جغرافیای درد از آنِ تمام بشریت است. همه جا او را سوزانده‌اند، تیرباران کرده و به‌دار آویخته‌اند. این‌جاست که ستم‌دیدگان به یگانگی می‌رسند! تفاوتی بین رنگ‌ها و نژادها و مذاهب نیست! همه در کامیونی واحد بسوی خفتن‌گاه جمعی می‌روند و خاطرات، امید و عشق نیز با آنان.
ممنون از خانم مرضیه ابراهیمی عزیز🌹🌹🌹🌿🌿🌿❤️

#مریم_جواهری


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

احضارِ روح یک زنده.
نویسنده: نقی بلالی دهکردی

نگاهی به داستان کوتاه "تانگو"
اثر: مرضیه ابراهیمی

داستان "تانگو" به قلم بانو مرضیه ابراهیمی روایتی‌است از مرگ و حرکت به سوی نیستی. روایتی مستند و باورمندانه از زندگی زندانی‌شده و سقوط تشخص و هویت انسانی.
«چیزی داره سقوط می‌کنه، شما هم می‌بینین؟» به این شکل از همان ابتدا نویسنده سعی کرده، فرو افتادن آزادی آدمی را در دام اسارت به شکلی سمبلیک در چهارچوبی به نام کامیون قرار دهد و با استفاده از این نشانه و علامت‌های دیگر، روند سقوط و مرگ را تا پایان داستان، در ذهن خواننده به تصویر بکشاند؛ او را با تاریکی و یاس همراه گرداند و لحظه‌لحظه‌ی حرکت به سوی مرگ را بازآفرینی نماید: «نور در رج های افقی با تکان شدید کامیون در فضایی تاریک و روی اجساد جابه‌جا می‌شد» . روایت نویسنده، ازسمت نگاه خود همه چیز را می‌کاود. شنیده‌ها، احساسات و تمامی حواس را به کار می‌گیرد تا از طریق تصویرسازی و ایجاد تابلوهای زنده واقعیت را، اگر چه از ورای ذهن به اثبات برساند. « بیرون صدای رگبارگلوله است... حالا چرا ما رو روی هم تلنبار کردن ؟». این ویژگی‌ی بیان غیرمستقیم حوادت و گاه از طریق رمز و کنایه به فرم و ساختار داستان کوتاه "تانگو" کمک بسیاری کرده است. به گونه‌ای که عنصر تفکر و اندیشه را با خلق چنین تصاویر پر قدرتی همراه کرده است: « مارا ردیفمون کردن، ته یه چاله خیلی بزرگ، دراز به دراز خوابموندنمون، رومون یه خروار خاک ریختن...». این قدرت تصویر علاوه بر گسترش موضوع و بازکردن درون شخصیت، پیرنگ داستانی را هم مرحله به مرحله تکامل می‌بخشد. پیش ازاین، نویسنده اثر، یعنی بانو ابراهیمی، در رمان « مرگ در تختخواب دیگری» با استفاده از شیوه‌ی جریان سیال ذهن کوشیده بود تا در بیان واقعیت داستانی اصل را بر اسطوره‌سازی‌ی تاریخی قرار دهد، اما در داستان کوتاه "تانگو" تنوع و نگره‌ی « آزادی و اجتماع» را بن‌مایه‌ی فکری خود قرار داده است‌‌‌؛ که این تفاوت خود نشانه‌ای از قوت فکر و خیال نویسنده در گونه‌گون‌بینی موضوع‌های فردی و اجتماعی را نشان می‌دهد. « توی پرو، وقتی کوچک بودم، بعد توی عراق ، توی یوگسلاوی، انگلیس و....». بطن داستان با نهاد آدمی کار دارد. هویتِ انسانی فرای نوع جنس یا مکان و زمان تحلیل می‌گردد و به‌عنوان عنصری جهان‌شمول موردِ کنکاش قرار می‌گیرد. تانگو اسارت آدمی را در برابر آزادی‌ی او به نقد می‌کشد و از ورای جسم و کالبد مادی به روح و جان راه می‌یابد. «عشق می‌تونه نجاتمون بده» راه نجات از نگاهِ راوی، همان چیزی‌است که مضمونِ اصلی این داستان نیز به‌شمار می‌رود. گویی مردمانی برده‌وار در کنار هم ردیف شده‌اند و به‌خاطر عدم‌وجود همین کیمیای عشق قرار است در گورهای دسته‌جمعی دفن گردند. چنین است عاقبت عدم درک روح انسانی و فضیلت، عشق و محبت.
در کل باید گفت بانو ابراهیمی با استفاده مناسب عناصر داستانی، به‌ویژه شخصیت‌پردازی غیرمستقیم، به خوبی توانسته‌است داستان کوتاهی در خور و تامل‌برانگیز را خلق نمایند و چهارچوب داستان کوتاه ایرانی را تکامل بخشند. برشی کوتاه از مقطعی بزرگ از تاریخ و زندگی و مرگ انسان از زمان‌های بسیار دور تا امروز‌؛ «ما در حال احتضاریم. ما رو دارن می‌برن تو یه گور دسته‌جمعی. می برنمون چاله‌مون کنن» .
این گفتار شخصیتی‌است که بین واقعیت و ذهن سیر می‌کند و از ورای دیده‌ها و شنیده‌ها مغز انباشته از حسرت خود را با آرایه‌ی کلمه و گفتار برملا می‌سازد .
غیرمستقیم گویی هنرمندانه‌ی نویسنده باعث شده است تا حس و حال و هوای وهم و خیال و واقعیت راوی را بیشتر از پیش دریابیم.
یکی از نکات برجسته‌ی داستان روایت گریزی مستقیم است که خواننده ماجرا را تکه‌تکه درمی‌یابد و در نقطه‌ نقطه‌ی اثر برجسته می‌گردد.
به همین دلیل متن ماجرا که بر اساس تم‌های فرعی سیاست، جرم، زندانی، مرگ و دفن شدن همراه با توهمی مرده‌گونه شکل یافته است، به زیبایی از متن به زیرمتن و فرامتن کشیده می‌شود و مخاطب را به این هدف می‌رساند که
کشاکش تضادهای زندگی با تقدیر و سرنوشت در برابر اختیار و آزادی به انتخابی دیگرگونه دست پیدا می‌کند و خواننده را به ژرفایی عمیق از تفکر و پندار رهنمون می‌سازد. در این داستان ، مرگ جبری محتوم است که گویی گریزی از آن نیست و در نهایت به همان نقطه آغاز داستان برمی‌گردد، «،چیزی داره سقوط می کند، شماهم می بینین ». و چنین است که نویسنده در نهایت به درون‌مایه و پیام اصلی داستانی خود نایل می‌آید. یعنی بیان چهره واقعی درد و ستم و نابرابری و اسارت تفکرِ انسانی .

نقی بلالی دهکردی
دی ماه ۱۳۹۹
@marzieh_ebrahimi
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه "تانگو" نوشته‌‌ی من در شانزدهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی الکترونکی نشریه‌ی هنری، ادبی دیدگاه منتشر شد.
این داستان در بحبوحه و هول و هراس حبس‌ها و قرنطینه‌ها و کشتارها، سقوط هواپیما و قتل‌های آبان ماه نگاشته شد.

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

"روشنفکران غیرسیاسی" سروده‌ی " اتو رنه کاستیلو" شاعر انقلابی گوآتمالایی است.
کاستیلو به‌خاطرِ مبارزاتش برای عدالت و آزادی در سن 32 سالگی دستگیر، و پس از شکنجه‌های زیاد، زنده‌زنده سوزانده شد.


روزی، روشن‌فکران غیرسیاسی
سرزمین من
به دست ساده‌ترین مردمان،
استنطاق خواهند شد.
از آنان پرسیده خواهد شد:
"شما چه کردید آن‌دم که
ملتتان خاموش می‌شد آرام‌آرام
چونان شعله‌ی کوچکی نحیف و در تنهایی"
هیچ‌کس از آنان نخواهد پرسید
درباره‌ی البسه و بزک‌هایشان و
قیلوله‌های بلندشان
پس از صرف ظهرانه
هیچ‌کس دوست ندارد بداند
در باب سلحشوری‌های سترونشان با "انگاره هیچ"!
برای هیچ‌کس اندک اهمیتی ندارد دانش‌جویی حساب‌گرانه‌ی آنان.
از ایشان درباره‌ی اسطوره‌شناسی یونانی پرسیده نخواهد شد
یا از احساس انزجار از خودشان
آن‌دم که کسی از میانشان آغاز به مردن می‌کند
مرگی بزدلانه
از آنان ابدا پرسیده نمی‌شود
درباره‌ی احساساتِ کسالت‌بارشان
توجیهاتشان، زاده‌شدنشان در سایه‌ای سراسر دروغ
آن زمان، مردمان ساده پیش می‌آیند،
آنان که در شعر‌ها و کتاب‌های روشن‌فکران سیاسی
هیچ‌جایی ندارند،
اما به هنگام توزیع روزانه‌ی نان و شیر روشن‌فکران
تورتیلا و تخم‌مرغ‌های آنان،
حضور دارند
آنان که اتوموبیل‌های روشن‌فکران را می‌رانند،
آنان که از سگ‌ها و باغ‌هایشان نگه‌داری می‌کنند
و برایشان کار می‌کنند
و از ایشان می‌پرسند:
"شمایان چه کردید آن‌دم که فقیران رنج می‌بردند از شکنندگی
و زندگی سوزانده بودشان؟"

روشن‌فکران غیرسیاسی کشورِ نازنین من!
شما را یارای پاسخ نخواهد بود!
لاش‌خواران
سکوت
امعاء و احشایتان را خواهد بلعید.
نکبت و بدبختی‌تان در ضمیرتان فرومی‌رود
و شما در شرمساری و ننگ،
خاموش و لال می‌مانید.


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#سهراب_محمدی مشهور به سهراب "بخشی" نوازنده‌ی بزرگ دوتار و به اعتقاد هوشنگ جاوید آخرین نفر از نسل بخشی‌های خودبند بود.
"بخشی" در ترکمی "باغشی" لقبی‌ست که به بعضی نوازندگان خاص دوتار در شمال خراسان و ترکمن صحرا داده می‌شود. بخشی‌ها نوازنده، خواننده، بداهه‌نواز و بداهه‌خوان، قصه‌گو و روایت‌گر ادبیات مردمی بوده‌اند و نزد مردم از احترام بالایی برخوردار بوده‌اند.
سهراب محمدی از مهمترین و تاثیرگذارترین هنرمندان در عرصه‌ی موسیقی‌ بخشی‌ها بود. تاریخ درگذشت وی بیست و دوم مرداد هزار و سیصد و نود و نه می‌باشد.

ترجمه‌ی قسمتی از قطعه‌ی شاره جان:

من که امروز غمگین و ناراحتم، ای جان، شاره جان
چشم و ابروت رو ببینم، ای جان، شاره جان
خودم رو از کجا، ای جان، به تو برسانم، شاره جان...

#مرضیه_ابراهیمی

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

📝 زخمی به او بزن عمیق‌تر از انزوا.

#پل_الوار
از اولین پایه‌گذاران جنبش سوررئال


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#مرضیه_ابراهیمی

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه "زیر درخت لیل"
نویسنده: هوشنگ گلشیری


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

خیابان‌ها هر روز از نو آغاز می‌شوند و اتوبوس‌ها و متروها هر روز از نو آغاز می‌شوند، تکرارِ هر روزِ به جایی نرسیدن.

تکرار هرگز به جایی نمی‌رسد. دایره‌وار و نامتناهی در خود دور می‌زند، خود را دور می‌زند و سرانجام به مرگ منجر می‌شود.

انسان درون نقاشی ادامه‌ی خطوط خیابان‌ها و متروها و اتوبوس می‌شود. ادامه‌ی بی‌سرانجامی که به اتاق، به خود برمی‌گردد، به همان چهاردیوای.

کسی با نام من اینجا نشسته، روبروی دیواری که قابی از آن آویزان است و خودش را نگاه می‌کند، و چشمانِ پرسان و دودوزنش را. و اسارتش در قاب را نگاه می‌کند، و اسارت قاب را درون اتاق. او که در قاب به من نگاه می‌کند هم من هست و هم نیست. من خود را در قاب محصور می‌بیند، در مرز میان بودن و نبودن، در هیاتِ کسی که هست و نیست، در هیات کسی که احتضار را زندگی می‌کند. من می‌خواهد خودش را از قاب بیرون بیندازد، مرا و خودش را از درون نقاشی، از درون اتاق پرتاب کند به بیرون، از میان دیوارهایی که آخرین ته‌مانده‌های نورِ ساطعِ از پنجره را سرکشیده‌اند، آخرین ته‌مانده‌های اشتیاق را.
زندگی با پچ‌پچه‌هایی تند و گنگ از آن‌سوی دیوارهای قطور او را به خود می‌خواند، از آن‌سوی غبار غلیظ نسیان.

او، انسان خودش را از قاب بیرون می‌اندازد و درون اتوبوس‌ها و قطارها و زیرزمین‌های مترو سقوط می‌کند، درونِ هذیان خیابان‌های پرترافیکِ شبکه در شبکه، و کوچه‌های پیچ‌درپیچ و پرزاویه، چسبیده به بدن‌های بی‌نفس.
هزارتوهایی که در خود می‌چرخاندش، دور می برد شاید که به چیزی متصل شود، به واپسین شعله‌ی زندگی، اما به جایی نمی‌رساندش، به جایی نمی‌رساندت جز به همان هزارتوی اتاق، به همان تنهایی، به همان تخت. انگار که از خوابی به خواب دیگر فرو می‌غلطی، از حصاری به حصار دیگر، از اتاقی به اتاق دیگر. و باز از خوابی درونِ خواب دیگر، از پی آخرین حصار، آخرین خواب، آخرین مرگ.

انسان همان جاده است، همان اتوبوس، همان مترو و راهروهای نگونسرانه‌اش که راه به هیچ کجا نمی‌برد؛ که اتوبوس را حمل می‌کند که جاده را حمل می‌کند که خود را حمل می‌کند که مردم را حمل می‌کند، که اشباح را حمل می‌کند که جاده را با خود به اتاق می‌برد که قطار را و هزار‌توها را و سرگیجه را، که خود را با خود به اتاق می‌برد و مردم را به اتاق می‌برد و خشم‌اش را و گرسنگی‌اش را و رنج‌اش را و فلاکت و واماندگی و فریاد فروخورده‌اش و گم‌گشتگی‌اش را به اتاق می‌برد. و جهانِ موهوم وارونه را و هزارتوها را و تشویش را به اتاق تقدیم می‌کند. و بندها را و عروسک گردان را به اتاق تقدیم می‌کند.

اتاق بازوهایش را از آستین بیرون می‌آورد تا او را خفه کند.
او با عروسک‌گردان دست‌به‌یکی کرده، به توافق رسیده، به میل‌اش راه می‌رود، می‌خورد، می‌خوابد، مصرف می‌کند، به مترو می‌رود، به کارخانه می‌رود، او بدن‌اش را به مصرفِ کارخانه می‌رساند و به مصرفِ عروسک‌گردان.
او از بندها، از ریسمان‌ها لذتِ مازاد می‌برد، او به دستانِ جادویی‌ و شعبده‌بازِ عروسک‌گردان عشق می‌وزرد.
در کارخانه هر روز پیچ و مهره‌هایش سفت و محکم می‌شود. نیازهایش روغن‌کاری میشود بازسازی می‌شود. او در کارخانه محفوظ و در امان است!

او، خود همان مردم است، همان بشریت، همان هزارتویی که کوچه‌ها و متروها و بن‌بست‌ها و زیرزمین‌های عقیم را ساخته و پرداخته تا فریب‌اش را کامل کند. او انسان، همان کسی‌است که دائم در کارِ خدعه زدن به خود است. و عجبا که دائم در دام خدعه‌‌ و سیه‌کاری‌هایش میفتد.

او هزارتوها را ساخته تا بپیچد به‌دور گلویش. اتوبوس را ساخته تا مدفنش باشد. همانطور که جاده مدفن اوست، که هزارتوها مدفن اوست، که بندها مدفن اوست

این‌جا همه چیز موج‌در‌موج سربه‌هم می‌آورد. انسان‌ها،خیابان‌ها، شهرها، خانه‌ها، کارخانه‌ها، تا در این اتاق به اتمام برسند. اینجا نقطه‌ی تلاقی تمام جهان‌های ممکن است. اینجا گسست از میان می‌رود، دو لبه به هم می‌رسد در انتهای پرتگاه، در عدم و در وهم و همه چیز در آن، به حال تعلیق میفتد. و در هیاتی یک‌پارچه به قعر زمان می‌ریزد به قعرِ وارونگی، به قعر کهکشان.
و سرگردانی از قابش میفتد.

Instagram.com/marzieh_ebtahimi67


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

دوستان و همراهمان ارجمند را دعوت می‌کنم به خواندن داستان جذاب و زیبای "همبستگی" نوشته‌ی ایتالو کالوینو.
نقدی کوتاه از من به‌زودی از داستان همبستگی. 🌴🌴🌴❤️❤️❤️


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

📃🖊برشی از رمان "سگ‌ها سایه‌هاشان را در تاریکی گم می‌کنند" نوشته‌ی مرضیه ابراهیمی.

...نه غصه نیس، یه چیزیه که اصلا ازش سردرنمیارم، یه جور تنها بودن تو یه حسه. یه جور گم‌شدگی تو خودم، تو دروروبرم، یا گم شدن همه‌ی چیزای دوروبرم درون من، انباشته شدن همه‌ی اشیاء با همه‌ی حجمشون تو وجودم و اسارتشون(هیچ فکر کردین که اشیاء تا چه اندازه اسیرن و تاچه اندازه، جموده‌گی و اسارتشون رو نشط میدن تو همه چی‌ی دوروبرشون حتی تن و بدن ما)؟
و همه‌ی حسای غریب، یا درهم شدن همه‌ی من با همه‌ی چیزایی که در بیرون نمود دارن. آخ نمی‌تونم بگم چیه اما پر شدن از همه‌ی اینا، از خودم، کم‌کم منو می‌بره تو یه حال بد، تو یه حال خفه‌گی و دل‌زدگی
نگاه‌اش را که انگار دیگر زنده نبود دوخت به او: آره غصه نه دلزدگی، همینه. گاهی اونقدر دلزدگی تو تنم بالا میاد که می‌خوام بالا بیارم، بالا بیارم خودمو. می‌خوام بالا بیارم از هر چی که هستم، از صورتم، چشمام، لبام، شکم‌م، پاهام، میخام دستامو بالا بیارم، پاهامو بالا بیارم، لب‌هامو، سینه‌هامو، روحی یا اندیشه‌ای اگه توی من جریان داره، از خودم بکَنم، و خودمو بکَنم از خودم، همه اشیایی که درونِ من تلنبار شدن، و همه‌ی طبیعتی که ازش به‌وجود اومدم یا من ساختم‌ش، از خودم بکَنم‌شون، بالاشون بیارم، همه احساسات و ادراک پیچیده‌ای که با خودشون میارن، بس که زیادیم می‌کنه، حال غریبی‌یه.
این مثل وقتی‌یه که آدم با این‌که از شدت سیری درحال‌بالا‌آوردنه باز به خوردن ادامه بده، به خوردن غذاهای پرحجمِ جورواجور و هی بخوره بخوره، دیگه نتونه ادامه بده، دیگه عق‌ش گرفته، خیلی بیشتر از اون. اما باز طوری مجبور باشه بخوره تا حد مردن. بعد فقط همه‌ی اینا نباشه، یه دفه شروع کنه به بلعیدن صندلیا، کمدا، ظرفا، هر چی که هست، هر چی که دمِ دست‌ش میاد و باز اینا بس‌ش نباشه و شروع کنه به خوردن گلا، درختا، علفا...
آره در حال خوردن همه‌ی دنیام و حالا اینطوری زیادیم کرده، دیونه‌‌م کرده.... و حالا همه‌ی اینا تو شکم‌م، تو سرم، مغزم تلنبار شدن انباشته شدن، همه‌ی جهان و کائنات..
گاهی نصفه‌شبا از خواب می‌پرم، حس می‌کنم یه صندلی یا یه میز یا یه کامپیوترو همینطور یکهو درسته قورت دادم، نمی‌تونم از جام جنب بخورم، نفسم بالا نمیاد و حالم طوریه که می‌خوام خودم رو از یه ساختمون چهار طبقه پرت کنم پایین....

@marzieh_ebrahimi
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#شعر
خوب شو که
رنجِ گردنم از این همه خیرگی
به افق‌ها،خوشنود باشد
ای در افسانه‌ها مقیم
ای به جادوان چشم تو
طلسم‌ها، تاریک
با من از قمرهای ناپیدا
حرف بزن
از اعجوبه‌های وحشی اندام‌ات
که کاهل‌ترین موجودات را
برمی‌انگیزاند
خوب شو
شعری بنویس
بر پاهایم بکشم
بر چشم‌هایم
تا دوباره جوان بشوم
تا دوباره هزاره‌ی پس از تو را
تاب بیاورم به
سرزمینی که موروثی‌ی ندیدن توست.

شعر از دکتر وسعت‌اله کاضمیان دهکردی
#مرضیه_ابراهیمی

#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی
#شعر
#شعر_نو
#شعر_سپید
@marzieh_ebrahimi
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#داستانک

« پتوی مادر بزرگ»

فقط چند هفته بعد از مرگ مادر بزرگ، هر نیمه‌شب پتوش آهسته از تخت پایین می‌آمد و شروع می‌کرد به پرسه زدن در خانه و صدای خش‌خش‌کردنش وقتی از در رد می‌شد به وضوح شنیده می‌شد؛ و صبح مثل عاشقی که از درد عشق مرده باشد، در گوشه‌ایی مچاله‌شده می‌افتاد.
این پتو کار دست عمه‌ی بزرگم میبل بود. هم یک‌جورهایی غیرمعقول بود و هم فانتزی. عمه میبل رنگ‌ها را به‌درستی تشخیص نمی‌داد، اما مهارتش و تکه‌پارچه‌هایی که استفاده کرده بود باعث شده بود این پتو استثنایی به نظر بیاید. تکه‌های مخمل به نرمی گوش‌های موش بود و در بین نوارهای ساتن جلوه‌ای خاص پیدا کرده بودند، شکوفه‌های گلدوزی‌شده هم در کنار هر درزی خودنمایی می‌کردند. به خاطر اینکه مادربزرگ زن ریزنقشی بود، این پتو از سایر پتوها کوچک‌تر بود، فقط به اندازه‌ای بود که تخت تک‌نفره‌ی مادر بزرگ را بپوشاند.
بالاخره یکروز صبح خیلی زود به طبقه‌ی پایین رفتم. پتو کنار پنجره بود، درست مثل آدمی که در زیر نور ماه دراز کشیده باشد و از مهتاب لذت ببرد و در سوی دیگر اتاق همتایش در آیینه‌ای رنگ‌پریده در حال دست‌وپازدن بود. احساس کردم
سرزده وارد شدم اما از سروصدا و بی‌خوابی‌های شبانه خسته شده بودم. به همین‌ خاطر بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم: «مادربزرگ مرده.»
فضای اتاق عوض شد، احساس کردم که پتو از این موضوع خبر نداشته است. «چندهفته‌ی پیش در بیمارستان مرد.»
برای پتو، داستان طور دیگری بود، فکر می‌کرد که چند روزی برای دیدن یکی از اقوام رفته است و برمی‌گردد و فقط وقتی روزها به هفته‌ها رسیدند نگران شده بود.
«متاسفم» اما پتو ساکت مانده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. برگشتم و به طبقه‌ی بالا رفتم.
صبح پتو هنوز همان‌جا بود، اما وقتی نزدیک‌تر رفتم، دیدم که روی زمین پر از تکه‌پارچه‌هایی است که در کنار هم افتاده‌اند،
انگار یک نفر همه‌ی درزها را شکافته و تکه‌پارچه‌ها از هم جدا شده بودند. پنجره را باز کردم؛ تکه‌ها شروع به بال‌زدن کردند،
بالا رفتند و پیچ و تاب خوردند و مثل یک دسته پروانه از اتاق خارج شدند و فقط مشتی نخ مچاله شده به جا ماند.

نویسنده: #کت_رامبو
مترجم: #حمیده_بهمن‌پور


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

به نظرمن،داستان تانگو،قصه ی دیروزوامروز جهان بشریت به ویژه ما مردم ایران که دقیقا چهل و اندی سال است که تجربه میکنیم: جنگ،وحشت،کشتار،زندان،شکنجه و...و....دریک کلام،یک کابوس وحشت آفرین.جهانی خونالود،له ولورده شده که همچنان به سوی تاریکی ووحشت و...درجریان است، دست مریزاد خانوم ابراهیمی🌹🌹

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

نگاهی به داستان کوتاه "تانگو" نوشته‌ی مرضیه ابراهیمی به قلم فریبا چلبی‌یانی

داستان "تانگو" با سقوط و با آغاز سفر نامعلوم اجسادی که در کامیونی جای گرفته‌اند و انگار که با هر تغییر جهت و مسیر کامیون در جاده و مکان‌های ناشناخته، جسدها پچ‌پچه‌هایشان را با هم شروع می‌کنند و در انتظار نجات، سفر بی‌نام‌و‌نشان خود را آغاز می‌کنند.

وجه غالبِ داستان را سوالات وهم‌ناکی که از سوی راوی‌های مرده و نیمه‌جان پرسیده می‌شود، تشکیل می‌دهد. سوال از چیستی، چگونگی و چرا؟

صحنه‌های داستان پشت سرهم رخ‌می‌دهد، (دستگیری، بازجویی، و گلوله‌های سربی، طناب دار و دفن شدن در گور‌های دسته جمعی که شبیه گودال‌اند).

نویسنده در داستان تانگو گریزی می‌زند به تاریخ جهان و با مقایسه تطبیقی اعدام و مرگ در کل جهان شباهت‌هایش را به رخ می‌کشد.

داستان‌ پتانسیل داستان بلند را دارد و بیشتر شبیه صحنه‌ای از نمایش است که مخاطب تنها در تاریکی و سکوت‌ می‌تواند عمق فاجعه‌، از جمله غم و نیستی را در یابد. المان‌های رنگ‌ وصدا در داستان‌نقش پر رنگی دارند.


فریبا چلبی‌یانی
آدرس کانال و همچنین اینستاگرام فریبا چلبی‌یانی:

@fariba_chalabiyani


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

نگاهی بر داستان "تانگو" به قلم دکتر "ادشیر اسدیان"

آواز کشتگان...
بازنگری دریک متن (با فرض اینکه این متن یک متن ادبی‌است که البته هست) چون و چرا بر سر ادبیات بودن یک متن در حوصله این نوشته نیست.
من تنها از کلمه (متن ) استفاده می‌کنم و از گفتن داستان، روایت، یا قصه و...پرهیز می‌کنم چون تعاریف کلاسیک امروز باز تعریف شده‌اند و ممکن است باعث سوتعبیر شود...ارزش‌گذاری یک متن هم امروز با گفتن جملاتی کلی از قبیل نوشته‌ی خوبی بود یا داستان بدی بود...مغشوش بود، پراکنده‌گویی بود و ازین قبیل احکام کلی تعیین نمی‌شود ...در نقد ادبی امروز ارزش یک متن به کارکرد ارجاعی خود متن برمی‌گردد به اینکه متن چه اندازه قدرت تاویل‌پذیری دارد و اینکه این پراکندگی وآشفتگی ظاهری(chaos)با تکثر خود چه اندازه به یک وحدت ساختاری می‌رسد. با این مقدمه من این متن را موفق می‌بینم و اینکه راوی (مرضیه ابراهیمی) موفق به خلق یک فضای تعلیقی شده که از خلال آن ما به مفاهیم تازه‌تری از زندگی و مرگ و ترس و اضطراب می‌رسیم...اول اینکه راوی سعی کرده از مستقیم‌گویی روایت پرهیز کند و از خلال یک طرح با استفاده از تکنیک به تاخیر و تعویض انداختن معنا و ناگفته گذاشتن روایت اصلی این آزادی عمل را به مخاطب داده است تا در ذهن خود روایت را به‌شکلِ خاص خودش فرم دهد که با بقیه روایت‌ها وجه افتراق دارد
کارکرد تکنیک سیال ذهن هم در این متن به شکلی خلاقانه صورت گرفته یعنی استفاده هم‌زمان از سیالیت اذهان مختلف و راوی‌های گوناگون (برخلاف آنچه در خوانش اول به‌چشم می‌خورد یعنی راوی دانای کل ). طرح کلی متن با سقوط آغاز می‌شود و در انتها با تکان‌های شدید پایان می‌پذیرد. روایت اصلی را که همانا ساقط شدن یک هواپیمای سفید است را نشان می‌دهد و روایت های فرعی دیگر مثل مرگ بر اثر کرونا یا به دار آویخته شدن یا در جنگ کشته شدن و...طرح اصلی را پروبال می‌دهد ...استفاده راوی از تمهید کامیون به مثابه ارابه مرگ که همواره در حرکت بوده است از میلیونها سال قبل تا...خیلی خوب بود ...در کل از روایتی که در ذهنم شکل گرفت، لذت بردم و آرزوی موفقیت بیشتر برای نویسنده را دارم.

اردشیر اسدیان

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🔰 #شماره_شانزدهم
🔻ماهنامه الکترونیکی نشریه ادبی، هنری #دیدگاه | بهمن ماه | سال ۱۳۹۹

📌داستان
▪️تانگو
#مرضیه_ابراهیمی
▫️روز موعود
#نسیم_یگانی

📌 داستان ترجمه
▪️ابر
نویسنده : #دنیز_کارانفیل
مترجم: #نسیم_یگانی

📌نقد ادبیات داستانی
▪️"یادداشتی بر خانم دالووی"
#ویرجینیا_ولف
#پوران_لشینی_ابیان

📌مصاحبه
▪️ #نسیم_یگانی (نویسنده و مترجم)

📌فیلم
▪️نقد و بررسی فیلم " توهم بزرگ "
#سجاد_حاجیان

📌تازه‌های کتاب و...

🌐 کانال نشریه‌ ادبی،هنری دیدگاه ‍ ‍ ‍ ‍
https://t.me/joinchat/AAAAAExOZycZQVCezmjPmA
🆔 @didgahjournal

🌐 آدرس وبلاگ نشریه ادبی هنری دیدگاه
http://didgahjurnal.blogfa.com/

¤¤¤¤¤¤¤

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

شب آرامی را برایتان آرزومندم یاراان عزیز و همراه.🌴🌴🌴🌱🍁🍁☘☘


#مرضیه_ابراهیمی

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

🎧 ترانه‌ی زیبای "شاری جان" اثر استاد سهراب محمدی


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

اندیشه‌برانگیزترین امر در زمانه‌ی اندیشه‌برانگیزِ ما این است که ما هنوز اندیشه نمی‌کنیم.


#مارتین_هایدگر


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

یاداشتی بر  داستان کوتاه "زیر درخت لیل" نوشته‌ی #هوشنگ_گلشیری
نویسنده: مرضیه ابراهیمی
در کتاب الف بورخس داستانی‌ با شیوه‌ی گزارش‌ روایت می‌شود مانند بقیه‌ی داستان‌های این کتابِ ارزشمند، به نام "ظاهر". ظاهر چیزی‌است که وقتی کف دستت گذاشته می‌شود یا چشمت به آن میفتد در مدار افسونش میفتی، در بندش. جادویی در خود دارد که تو را تسخیر و از خود به‌در می‌کند. بورخس در ابتدای داستان کوتاه "ظاهر" می‌گوید: "در بوئنوس آیرس "ظاهر" سکه‌ی رایجی‌ست به بیست سنتاوُس؛ در گجرات "ظاهر" ببری بود؛ در پارس، استرلابی مسین که به اراده‌ی نادر شاه به ته دریا انداخته شد‌؛ از آن جهت که با چنان صناعتی ساخته شده بود که هرکس یک بار در آن نظر می‌افکند دیگر به هیچ‌چیز نمی‌پرداخت. امروز سیزدهم نوامبر است؛ روز هفتم ژوئن، سپیده‌دم، ظاهر کفِ دست من گذاشته شد؛ من دیگر همانی نیستم که آن موقع بودم؛ ولی هنوز به‌یاد‌آوردن، یا شاید حتی تعریف کردنِ این پیشامد، برایم مقدور است. هر چند، نه  دربست، هنوز بورخسم".
در داستان "ظاهر" بورخس، شخصی که در گرداب آن گردالی مشئوم، آن سکه‌ی مسین میفتد کارش به فراموشی و مستی و جنون می‌کشد و به مرگ‌؛ چرا که تا واپسین لحظات زندگی‌اش مدام در اندیشه‌ی آن به‌سر می‌برد.
در داستان کوتاه "زیر درخت لیل" اما هوشنگ گلشیری به‌نوعی دیگر به این امر پرداخته. هر کس زیر سایه‌ی درخت لیل قرار گیرد و در مسیر نیرویی که از درخت ساطع می‌شود؛ به افسون فراموشی مبتلا می‌شود، فراموشی از آن نوع که دردِ فراغ و زخم‌های حاصل از شوربختی‌ها و جنگ‌ها و ناملایمات را از یاد می‌برد؛ دچار جذبه و فراموشی دل‌خواسته‌ای می‌شود که او را از خود، از بند خود و دردها و رنج‌هایش می‌رهاند. درد و فراغ و جراحت‌ در درخت لیل جا عوض می‌کند، جای‌گیر می‌شود آن‌گاه که کسی خود را به لیل می‌سپارد؛ زخم‌ها چون میوه‌های فندق‌مانند جگری رنگ‌ درخت لیل را نشان‌دار می‌کند. زخم را به جان می‌خرد لیل. و خود تبدیل می‌شود به همان زخم، به همان معشوق از دست رفته، به لیلی.
در جایی دیگر در داستان "ظاهر"  بورخس آمده است: در خاک مسلمانان( منظور او در خاک ایران است)، خلایق ظاهر را در مورد "موجودات و اشیائی که دارای قدرت دهشتناک فراموش‌ناپذیری‌اند و خیال آن عاقبت سبب جنون‌زدگی‌ی انسان‌هاست" به کار می‌برند.
نخستین مدرک انکارناپذیر متعلق به لطفعلی آذر پارسی و آن اسطرلاب مسین است که به دستور شاه به عمیق‌ترین دریا افکنده می‌شود که مردمان را از کار دنیا غافل نکند.
در داستان "زیر درخت لیل" گلشیری درخت لیل دارای قدرت فراموش‌ناشدگی است اما خود لیل هم چیزی می‌شود از جنس همان انسان‌ها که به اسارتش درآمده‌اند؛ که اگر لیل هم بنویسد به همان شکل‌ها می‌نویسد که راوی نوشته است و همان‌طورها به آنها نگاه می‌کند که آنها به او.
هر دو سوژه و ابژه‌ی هم‌دیگر می‌شوند و یکی می‌شوند با هم، به شکل هم درمی‌آیند، اندیشه‌ها و وجودشان درهم گره می‌خورد، درخت لیل و آن آدمِ گرفتار در لیل، همچون خود ریشه‌های درخت که تنیده‌اند در هم. هر دو غوطه‌ور در وهمِ هم، چون صدفی که غوطه‌ور در وهمِ دریاست، که همهمه‌ی دریا را با خود به هر کجا می‌برد.
لیل که آن آدم‌ها را که از کنارش می‌گذرند که در سایه‌‌اش می‌آرامند به خاطر می‌سپارد.
لیل که در سایه‌سارش تمام گذشته و دردها را فراموش می‌کنی که اما فکرش دیگر تو را رها نمی‌کند، همیشه در توست تا مرز جنون و از خود بیخودی، تا مرز شعف و سرخوشی و شور‌؛ و می‌خندی در خود و با خود؛ مست عصاره‌ی جانی و عشقی که از تن لیل مینوشی، از افسونِ لیل‌، اعجازش.
لیل تمام تاریخ تو را در خود جای می‌دهد با نگاه به تو، وقتی زیر سایه‌اش می‌روی و خود سایه‌ای از تو می‌شود و کم‌کمک به قامت تو درمی‌آید. از تو می‌نویسد؛ بر پیکرش حک می‌کند تریشه‌های زخم تو را، به کلام می‌آورد بر شاخسارانش تو را، به تجسم می‌آورد و بر میوه‌های سرخش، ریشه‌های معلق‌اش که چون تریشه‌های زخم دست و پای توست بر تنه‌اش که بر بام بلند رستوران بال گسترده، بر تمام کسانی که از کنارش عبور می‌کنند 
آمیختگی انسان و طبیعت چون درخت و دریا و معشوق به زیبایی در داستان صورت گرفته است. شاعران و عاشقان تبعید شده به دیاری غریب که در هم‌جواری با درختی اسرارآمیز، به معشوق به شعر به قصه، جادو و خیال بدل می‌شوند چون قصه‌های بورخس. و به آرامش و سکون  دست می‌یابند
داستان "زیر درخت لیل" خواننده را تا انتهایش با خود می‌برد‌، و در خود ماندگار می‌کند. درخت لیل می‌تواند رگه‌هایی از مرمرِ  یکی از هزار و دویست ستون باشد یا مردی کور در جاکارتا یا ببری که به‌طور سرگیجه‌آوری مرکب از ببرهای بی‌شمار است؛ آمیزه‌ای از دریاها و کوه‌ها و دشت‌ها؛ یک قوطی سیگار یا یک گل سرخ‌؛ که همین‌جاست در همین نزدیکی ما و می‌تواند اغوای فاصله‌ی بین دو لبه‌ باشد.

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

درود و عرض ادب حضور یاران همراه.
دوستان می‌توانند در صورت تمایل متن کامل نگاهی به نقاشی‌های آقای هانی نجم را در این فایل مطالعه فرمایند.
با تشکر.

#مرضیه_ابراهیمی

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

نگاهی به نقاشی‌های آقای "هانی نجم"
قسمت آخر به قلم "مرضیه ابراهیمی"

انتخاب این رنگ‌های شگفت، درخشان، پر شر و شور، که به‌طور غافلگیرکننده‌ای در تضاد با مضمون نقاشی‌هاست شاید که به قصد دهن‌کجی یا پوزخندی باشد به این همه بلاهت، به این همه تلاشِ مدوام و کار مستمر و بی‌ثمر برای رسیدن هر چه سریع‌تر به بلعیده شدن و دفع شدن، به قصد بزرگ‌نمایی این ملغمه‌ و غوغای غریب، و ریشخندِ آن.

خطوط که با ضرباهنگی تند و بی‌وقفه و غیرقابل‌مهار به‌هم می‌پیچند ، سرگردانی‌ی قلم‌مو، آشفتگی‌ی اشکال، حرکتِ رنگ‌ها و نورها سرگشتگی انسان را باز می‌نماید. سرگردانی‌ی موج‌ها و خطوطِ دایره‌وار و رنگ‌های ناآرام، به دورِ خود گشتن، گیج خوردن آدمی‌است.
رفت و برگشت‌های تند و هراس‌آلود خطوط، رفت‌و‌آمدهای اتوبوس‌ها، قطار‌ها و خیابان‌ها و انسان‌ها و اتاق‌هاست، ازدحام و هیاهوی رفت و آمدهای بی‌وقفه و بی‌ثمر. اتفاقی که شاید به‌طور ناخودآگاه رخ داده باشد.
تکرار هر روز از نو آغاز می‌شود،هر روز از سر گرفته می‌شود، از سرِ جنونی مهارنشدنی یا از سرِ منگی، کسالت یا پوچی، یا از سر وانهادگی...

Читать полностью…
Subscribe to a channel