marzockacademy | Unsorted

Telegram-канал marzockacademy - آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

13204

کانال فلسفه وهنر مارزوک

Subscribe to a channel

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

اصل نخست مبارزۀ سیاسی: پذیرش مسئولیت ضرورت

شرطِ عمل سیاسی موجه، مانند عمل اخلاقی موجه، آگاهی به ضرورتی (در معنای بازبینی‌شده‌ای که در فصل «هستی‌شناسی» ترسیم شد) است که کل وضعیت – از مناسبات بیرونی تا حتی وجود خود سوژۀ سیاسی، از انسدادها تا امکانات و فرصت‌ها – را شکل داده است. هر شکلی از عدم آگاهی به این ضرورت و وارد ساختنِ مکانیسمِ ضدآگاهانۀ «ای‌کاش» به تحلیل یک وضعیتِ روی‌داده، منجر به فرافکنی و عدم پذیرش آن، و در نتیجه، سرکوب امکاناتی می‌شود که تنها با پذیرشِ تام وضعیتْ خود را به نمایش می‌گذارند و امکان تحقق می‌یابند.

این پذیرش همبستۀ مفهوم کلیدی دیگری است که «تجربۀ سیاسی» می‌خوانم. یک رویداد سیاسی تنها به شرطی «تجربه» می‌شود که هم ضرورت آن تصدیق شود و هم مسئولیت این ضرورت پذیرفته شود. در سوی مقابل، امکان دارد که یک سوژه (یا مجموعۀ بیناسوژگانی) یک رویداد را تجربه نکند، و دقیقاً به همین دلیل بارها و بارها وجوهِ هنوز تجربه‌نشدۀ آن را تکرار کند. این تکرارِ بدون تجربه، همان است که من انسداد می‌نامم. یک رویدادِ به‌اصطلاح آزارنده (مثلاً آنچه شکست تاریخی نامیده می‌شود) تنها زمانی بارها و بارها تکرار – و گویی به رویه بدل – می‌شود که به سطح آگاهیِ افراد (یعنی پذیرش مسئولیت ضرورت آن تجربه از سوی جامعه) برکشیده نشده باشد.

خود این مواجهه با ضرورت و درک عوامل ضرورت‌بخش به یک رویداد است که «تجربۀ سیاسی» نامیده می‌شود و تحقق آن، به خودی خود، به پذیرش مسئولیت ضرورت آن رویداد منجر می‌شود. از سوی دیگر، پذیرش ضرورت وضعیت به معنای نادیده‌گرفتنِ امکانات وضعیت نیست، بلکه دقیقاً به معنای اجتناب از مسدودکردنِ امکانات است. یک وضعیت دارای دو نوع امکانات است: یکی، امکان تفسیرهای مختلف و دیگری، امکانِ بروز تجلی‌های مختلفِ مناسبات نیروها. گشایش هر دوی این امکانات نه تنها با پذیرش مسئولیت ضرورت منافات ندارند، بلکه اساساً مشروط به‌ آن‌اند و همچنین بنا به وحدت‌انگاری ایدئالیستی پویشی ذاتاً متمایز نیستند.

یک رویداد را می‌توان بی‌نهایت بار و به بی‌نهایت نحو تفسیر یا روایت کرد. اما خود تفاسیر یک رویداد نیز از آن رویداد جدا نیستند. هرچند رویداد در یک ساحت (ساحت ضرورت رویدادگی) یک بار رخ داده و تمام شده است، اما تفاسیر آن تا ابد می‌توانند بازآفرینی شوند. و می‌دانیم که اگر نیروهای دست‌اندرکار در یک گرهگاه تاریخیِ نامدار (مثلاً لحظۀ انقلاب)، هرکدام تلاشی سخت و جدی را برای تحقق خواست خود انجام داده‌اند، تلاشی به مراتب سخت‌تر و جدی‌تر و حتی خونبارتر، بعدها و بارها، بر سر تفسیر یا روایتِ آن رویداد، و نیز از آنِ خود سازیِ آن، در جریان است. این بدان سبب است که – و این همان رویکردی است که از این سطح عوامانه فراتر می‌رود – هر تفسیر یا روایتْ خود نوعی روی‌دادگی است.

به بیان دیگر، هر بار که یک رویداد تفسیری تازه می‌یابد، گویی دوباره و به نحوی «دیگر» رخ داده است. این نحو «دیگر»، نسبت به آنچه رخ داده «دیگر» نیست، بلکه خود آن است. این رویکرد تنها به کمک موضعی ایدئالیستی در قبال تفسیر و نیز نفی تمایز ذاتیِ جوهری-عرضی در طرح نسبت رویداد و تفسیر قابل‌فهم می‌شود. اینجاست که این وجه نخست (امکان تفسیرهای مختلف) به وجه دوم (امکانِ بروز تجلی‌های مختلفِ مناسبات نیروها) پیوند می‌خورد. در حقیقت، همین کثرت تفسیری است که امکان نوعی کثرت در تجلی را بازآفرینی می‌کند؛ همان که از اساس با برداشت یک‌جانبه یا تقلیل‌گرایانه از امکان‌های آن لحظه متفاوت است.

مسئله بر سر این است که حالا که آن رویداد ضرورتاً روی داده، چه امکانات دیگری را – نه فقط در ساحت تفسیر، بلکه حتی در ساحت انضمامیِ سیاست – دقیقاً به‌واسطۀ همین روی دادنش آزاد کرده است؟ این امکانات دیگر را از یک منظر، تفسیرهای مختلف موثر، و از منظر دیگر، تجلیات مختلف مناسبات نیروها می‌نامیم. این دو یکی‌اند، چراکه تفسیر از تاثیر، یعنی ایده از تحقق، جدا نیست. درک کل ایدۀ این فصل در گرو درک این نسبت ظریف و اجتناب از درافتادن به دو پرتگاه ایدئالیسم ذهن‌محور و رئالیسم عین‌محور است. از بطن همین نسبت است که نه تنها کنش سیاسی ممکن می‌شود، بلکه آزادی نیز سربرمی‌آورد.

🔹 محمدمهدی اردبیلی
اصول مبارزه در زمانه نیهیلیسم، ۱۴۰۳، ویراست دوم، صص ۶۵۶-۶۶۰

#سوژه_سیاسی
#پذیرش_مسئولیت_ضرورت
#تجربه_سیاسی


@Intersubjectivity

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

شب یلدای مرا یار بهار آورده!
سرو من در بغلش باغ انار آورده!

شب چله شب یلدا

• آواز : همایون شجریان
• آهنگساز : سهراب پورناظری
• اجرای کنسرت
@marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

نقد دو متن: شهیا_مفرح و رضا استوار
درود!
هر دو متن در مورد دوره رضاشاه و نوسازی او بحث می‌کنند، اما از زوایای کاملاً متفاوت و تا حدی متضاد. متن رضا استوار از چارچوب نظری مارکسیستی (با ارجاع به مارکس و بارینگتون مور) استفاده می‌کند و دولت رضاشاه را «دولت معلق» و بناپارتیستی می‌خواند. متن شهیا_مفرح نقدی تند بر همین تحلیل است و آن را ایدئولوژیک و تحریف‌کننده واقعیت تاریخی می‌داند.
حالا نقاط قوت و ضعف هر دو را از دید خودم، بررسی می‌کنم:
متن رضا استوار (

دولت معلق: بناپارتیسم، نوسازی، و توهم ثبات)

نقاط قوت:
- چارچوب نظری منسجم و روشن دارد. با استفاده از مفاهیم مارکس (بناپارتیسم، خودمختاری ظاهری دولت) و بارینگتون مور (ریشه‌های اجتماعی دیکتاتوری)، یک الگوی تطبیقی ارائه می‌دهد که برای خوانندگان آشنا با این نظریه‌ها قابل فهم و جذاب است.
- به درستی به ضعف سازمان‌یابی سیاسی نیروهای اجتماعی پس از مشروطه اشاره می‌کند: بورژوازی نوپا، زمین‌داران، روحانیت و دیگران نتوانستند به نیروهای مستقل و پایدار تبدیل شوند.
- تناقض بنیادین دولت رضاشاه را خوب برجسته می‌کند: قدرت متمرکز دولتی در برابر جامعه‌ای که فرصت بالندگی سیاسی نیافت. این مشاهده در بسیاری از مطالعات جامعه‌شناختی تاریخی ایران مشترک است.
- نوسازی را نه صرفاً مثبت یا منفی، بلکه «دولت‌ساز» به جای «جامعه‌ساز» می‌خواند – توصیفی که بخشی از واقعیت است.
نقاط ضعف:
- بیش از حد مکانیکی و قالبی نظریه‌های غربی (مارکسیستی) را بر تاریخ ایران اعمال می‌کند. جامعه ایران اوایل پهلوی اساساً کشاورزی-عشیره‌ای-قومی-مذهبی بود، نه صنعتی با طبقات کلاسیک. مفهوم «خلأ طبقاتی» یا «ناتوانی طبقات از نمایندگی خویش» عوامل کلیدی مانند ساختار ایلی، هویت قومی و شبکه‌های مذهبی را به حاشیه می‌راند.
- نقش تعیین‌کننده قدرت‌های خارجی (انگلیس، روسیه/شوروی) در کودتای ۱۲۹۹ و تثبیت رضاشاه را تقریباً نادیده می‌گیرد. این یک خلأ تحلیلی بزرگ است.
- مقایسه با بناپارتیسم فرانسه قرن ۱۹ سطحی است؛ شرایط اجتماعی-اقتصادی دو کشور کاملاً متفاوت بود.
- دستاوردهای عینی نوسازی (ارتش ملی، یکپارچه‌سازی اداری، زیرساخت‌ها، فسخ کاپیتولاسیون، پایان خودمختاری ایلی) را عمدتاً به «ابزار سلطه» تقلیل می‌دهد و جنبه‌های مثبت آن‌ها در ایجاد دولت-ملت مدرن را کم‌رنگ می‌کند.
- در دام تناقض منطقی می‌افتد: هم جامعه را از ابتدا ناتوان می‌داند (که دولت از آن بهره برد) و هم دولت را مقصر ناتوانی جامعه می‌خواند – بدون توضیح قانع‌کننده تقدم و تأخر.
متن شهیا_مفرح
(نقد بر تحلیل مارکسیستی رضا استوار)
نقاط قوت:

- با دقت نقاط ضعف اعمال مکانیکی نظریه مارکسیستی بر ایران را نشان می‌دهد: نادیده گرفتن ساختار عشیره‌ای-قومی-مذهبی، نقش قدرت‌های خارجی، و تفاوت بنیادین با جوامع صنعتی اروپا.
- به خوبی بحران عمیق پس از مشروطه را یادآوری می‌کند: فروپاشی مرکزی، ناامنی، شورش‌های ایلی، خطر تجزیه – و تأکید می‌کند که ظهور رضاشاه پاسخ به یک «وضعیت اضطراری ملی» بود، نه صرفاً خلأ اجتماعی.
- دستاوردهای ملموس رضاشاه را فهرست می‌کند و آن‌ها را بنیان واقعی دولت-ملت مدرن می‌داند، نه توهم ثبات.
- حمایت نخبگان و روشنفکران زمان را مشارکت واقعی (هرچند غیرپارلمانی) می‌خواند و مغالطه سنجش همه چیز با الگوی غربی را افشا می‌کند.
- تناقض منطقی متن استوار و نیز افتادن ناخواسته او در دام «شیوه تولید آسیایی» مارکس را به درستی برجسته می‌کند.
- دوره رضاشاه را «تراژدی تاریخی» می‌نامد: دولت آمرانه در پاسخ به بحران وجودی – توصیفی متعادل‌تر از بسیاری تحلیل‌های یک‌طرفه.
نقاط ضعف:
- لحن گاهی تند و شخصی می‌شود («احمقانه»، «شبه‌تحلیل»، «ایدئولوژی‌زده») که از بی‌طرفی و گفت‌وگوی سازنده می‌کاهد.
- بیش از حد دفاعیه است و جنبه‌های منفی دوره رضاشاه (سرکوب شدید سیاسی، اختناق مطبوعات، تمرکز قدرت شخصی، هزینه‌های اجتماعی نوسازی آمرانه) را تقریباً نادیده می‌گیرد یا توجیه می‌کند.
- حمایت نخبگان از رضاشاه را «مشارکت واقعی» می‌خواند، اما این حمایت عمدتاً از بالا و در چارچوب اقتدارگرایی بود؛ صدای مخالفان (از چپ تا مذهبیون سنتی) سرکوب شد.
- همان‌طور که استوار به عوامل خارجی کم‌توجه است، مفرح هم گاهی بیش از حد بر عوامل داخلی و «خواست تاریخی جامعه» تأکید می‌کند، بدون تحلیل عمیق‌تر نقش ژئوپلیتیک.
جمع‌بندی بی‌طرفانه
هر دو متن بخشی از حقیقت را می‌گویند، اما هیچ‌کدام کامل نیستند.
رضا استوار با چارچوب نظری قوی، تناقض ساختاری دولت قدرتمند و جامعه ضعیف را خوب نشان می‌دهد، اما با تحمیل الگوهای غربی و نادیده گرفتن زمینه خاص ایران و نقش خارجی‌ها، تحلیلش گزینشی و ایدئولوژیک می‌شود.

Ramin

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

تحلیلی امیدبخش از وضعیت اجتماعی ایران/جامعه در حال بازتعریف خود است


مردم آماده گفت و گو و مشارکت اند و انتظار دارند کیفیت زندگی و حقوق اجتماعی شان تأمین شود
در تحلیل جامعه ایران، دو روایت افراطی به چشم می‌خورد: یکی روایت فروپاشی جامعه، دیگری روایت ثبات صُلب اجتماعی. اما آنچه در واقعیت جاری ایران می‌بینیم، نه فروپاشی است و نه ایستایی. دکتر مقصود فراستخواه معتقد است جامعه ایران در سطحی عمیق‌تر، در حال بازآفرینی خویش است؛ جامعه‌ای ناتمام اما زنده که در دل بحران‌ها و ناپایداری‌ها، امکان‌های تازه‌ای از معنا، کنش و عقلانیت اجتماعی را می‌آفریند. او در این گفتار، پویایی جامعه ایران را تبیین می‌کند و می‌گوید پویایی ایران را نه در داوری‌های شتاب‌زده بلکه باید در منطق «شدن» فهمید. جامعه ما با وجود چالش‌های فراوان اما هنوز انرژی تولید معنا دارد و از دل رخدادهای هر روزه، نوعی حیات اجتماعی مداوم را پیش می‌برد. مکتوب حاضر، متن ویرایش و تلخیص شده «ایران» از سخنرانی اوست که با عنوان «جامعه‌ایرانی؛ گرفتاری‌ها و پویایی‌ها» در اختتامیه دومین همایش «وضعیت اجتماعی ایران» در محل دانشکده علوم‌اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی ارائه شده است.

دکتر مقصود فراستخواه
جامعه‌شناس و عضو هیأت علمی مؤسسه پژوهش و برنامه‌ریزی آموزش عالی


ایران؛ جامعه‌ای با نبوغ بقا

در ایران مقیاس‌های گوناگونی از زمان جریان دارد؛ از زمان وجودی و هستی‌ شناختی تا زمان‌های تاریخی و رخدادی. در مقیاس کلان، جامعه‌ای دیرنده و کهنسال را می‌بینیم که «نبوغ بقا» و «میل به ماندن» دارد. در مقیاس‌های پایین‌تر، با زمان‌های دورانی و دوره‌ای روبه‌رو هستیم؛ همچون دوران پیش از اسلام، دوران زرین تمدنی، دوران انحطاط، دوران بیداری، دوران انقلاب و اکنون هم دوران پساانقلاب. اما مهم‌تر از همه، «زمان رخدادی» ایران است که زمان بزنگاه‌ها و لحظه‌هاست؛ جایی که جامعه در مؤمنتوم‌ها و اقتران‌های ملتَهم شکل می‌گیرد. لحظه‌هایی مانند ظهور اینترنت، هوش‌ مصنوعی یا جنبش‌های زنان و نسل‌های نو؛ اینها نمونه‌هایی از همین زمان رخدادی‌‌اند.



امکان‌های تازه در جهان اجتماعی ایران

وقتی از منظر «پویایی‌شناسی سیستم‌های اجتماعی» به وضعیت اجتماعی ایران می‌نگریم، جامعه ما تنها مجموعه‌ای از وضعیت‌ها یا «متغیرهای حالت» نیست، بلکه از «متغیرهای جریان» نیز تشکیل شده است. در واقع جامعه، بیکار و ایستا نیست، بلکه همواره در حرکت و زایش است. در اینجا «رهیافت رابطه‌ای» اهمیت پیدا می‌کند؛ به این معنا که جامعه ثابت نیست، بلکه در بستر رابطه‌ها ساخته می‌شود. بر این اساس، باید گفت جهان اجتماعی ایران همواره ناتمام است و در نیمه‌ راه قرار دارد. بنابراین ساختاری تمام‌یافته نیست بلکه میدانی است که در آن امکان‌های تازه سر برمی‌آورند.



جامعه ایران پر از موقعیت‌های مولد معناست

از منظر جامعه‌شناسی فرهنگی، ساختارهای معنایی در ایران نقشی کلیدی دارند. جامعه ما پر از موقعیت‌ها، رغبت‌ها و ساختارهای مولد معناست. روابط، کنش‌ها و واکنش‌ها در دیالکتیکی میان ذهن و عین، ساختارهای معنایی تازه‌ای پدید می‌آورند. ایران را می‌توان از خلال همین «متغیرهای جریان» فهم کرد؛ تداوم پاره‌خطی ایران در همین لحظه‌های تاریخی از هجوم‌ها و فروپاشی‌ها تا زایش‌های تمدنی و اجتماعی تازه شکل گرفته است.

در وضعیت کنونی، جامعه ایران با شکاف میان ارزش‌های ادراک‌شده و تجربه‌شده روبه‌روست. میل به موفقیت، آینده‌گرایی و انسان‌گرایی در سطح ذهنی بالاست اما در تجربه زیسته کمتر بروز می‌یابد؛ به اصطلاح آسمانمان پرستاره و زمین سنگلاخ است. «هنجارهای اجتماعی» که باید گرامر زندگی جمعی باشند، زیر فشار تابوهای رسمی‌ شده و ارزش‌های کالایی فرسوده شده‌اند. فردگرایی خودمدار روابط اجتماعی را تضعیف کرده و احساس تنهایی را گسترش داده است. بنابراین می‌توان گفت که در حال حاضر جامعه در وضعیت ترومایی به سر می‌برد؛ ذهن زخمی، اضطراب پنهان و شادی‌های پوشاننده‌ رنج، در رفتار اجتماعی ایرانیان بروز پیدا کرده است. اما این، همه‌ تصویر ایران نیست. در برابر متغیرهای نگران‌کننده، «متغیرهای جریان» و «پویایی‌های تازه‌ای» در جامعه ایران در حال شکل‌گیری است. https://telegra.ph/Farasatkhah-12-22

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

@Flaneur_Hesam
@marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

ارزش چیست؟
آرمان چیست؟
آیا جان انسان خودش یک آرمان است که بخاطرش بتوان قتل کرد؟ (از مفهوم انسان، آرمان ساخته شود و مصادیق واقعی را بخاطر آن مفهوم انتزاعی از انسان ، قربانی کنیم به پای آرمان انسان)

چرا هیچ آرمانی ارزشمندتر از جان انسان نیست؟
واقعا هیچ آرمانی از جان انسان ارزشمندتر نیست؟ آیا نمی توان آرمانی را یافت یا آفرید که ارزش آن را داشته باشد که جانمان را فدایش کنیم؟ مثلا آیا آزادی برای شما آرمانی نیست که حاضر باشید بخاطرش بمیرید؟حاضرید بدون آزادی زنده بمانید وصرفا برای زنده ماندن ، آزادی خود را فدا کنید؟
King leif
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

⏪یلدا

شب
آن‌چنان کش می‌آید
که گمان می‌برد
صاحبِ جهان است.

ما
چراغی نداریم
جز قلبی
که هنوز روشن است.

در دلِ انار
نور،
دوباره می‌آموزد
چگونه
شعله کشد.

هیچ فرمانی
طلوع را
متوقف نکرده است.

امشب را
می‌گدرانیم
فردا
در راه است.

و خورشید
بی‌اجازتی
بر چشمانمان می‌تابد.

🔻موسی اکرمی

یکشنبه، انارام‌روز، شب یلدای ۱۴۰🌺

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

این ترانه تصویری از بن‌بست تاریخی و جدایی انسان از سرچشمه‌های حیات جمعی است؛ دیواری که امید و همبستگی را فروپاشانده و جامعه را میان پوچی و بی‌معنایی سرگردان کرده. شاعر در سطح سیاسی، نقدی بر دشمن‌ستیزیِ شعاری و سیاست‌های بی‌راهبرد دارد؛ دیوار نماد انسداد قدرت و تاریخ است. ساختاری که مردم را در دو سوی خود به بن بست کشانده، اما در سطح اجتماعی، شاعر از قطبی‌شدن روابط، بحران هویت و قربانی‌شدن آزادی در برابر معیشت سخن می‌گوید. جامعه که تنها سیاه و سفید را می شناسد. یعنی همه‌چیز یا کاملا درست است یا کاملا غلط، یا کاملا دوست یا کاملا دشمن؛ و این نگاه مطلق‌گرایانه باعث می‌شود جامعه از انعطاف، مدارا و همزیستی محروم شود. نماد طبیعت در ترانه: (چشمه، انجیر پیر، خاک و بوی گندم) یادآور وطن و زندگی ازدست‌رفته‌اند؛ «بوی گندم» تنها خاطره‌ای از نان و وطن است و شقایق نماد رنجی است که بخشی از آن از خود جامعه برمی‌خیزد. در واقع شاعر به دنبال نشان‌دادن درد مشترک، فرسودگی امید، و ضرورت بازاندیشی در خود و سیاست است؛ او می‌خواهد بگوید دیوارها بیرونی و درونی‌اند و تنها با آگاهی و همبستگی می‌توان از این چرخه‌ بن‌بست رها شد

آرسین

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

"آلزایمر "




شب یلدا بود.
آنشب محقق آتئیست با خوشحالی درب ورودی ساختمان را که  هر روز بر روی مادرش قفل می کرد باز کرد.

مادرش آلزایمر داشت .
آنشب به چشمان پسر خیره شد و گفت :
تو رو "خدا "بگو من کی هستم ؟
محقق در حالیکه  دردستش ظرف شیشه ای کوچکی گرفته بود از جمله مادر غرق در شگفتی شد.
او کمی از مایع داخل شیشه را به مادر خوراند .
خاطرات گذشته در ذهنش زنده شد.
مادر یادش آمد که زمانی نویسنده بود.
یادش آمد فرزند اول اش می خواست داماد شود.
و برای دوخت کت و شلوار دامادی به یک خیاطی  مراجعه کرده بودند .

با ولع جرعه ای دیگر از مایع داخل شیشه را مجدد نوشید.
یادش آمد که در مورد فرزندش نوشته بود :

رفت که بیاید پرووب اما هرگز نیامد زندانی سیاسی !
فریاد کشید و محکم سرش را به دیوار کوبید.
پیشانی اش غرق خون شد.

محقق زد زیر گریه ....
شیرینی و آجیل را به گوشه ای انداخت .
به صورت مادر نیم نگاهی انداخت و بغض کرد.
در را بر رویش مجدد قفل کرد.

رفت برای ساختن پادزهر !


"ذبیح الله سلیمانی "

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

غزلخوانی خانم دکتر #دره_دادجو
استاد دانشگاه، حافظ شناس و‌ نویسنده ی کتاب #موسیقی_شعر_حافظ

کنش فرهنگی مدنی حافظ
پاییز و زمستان ۱۴۰۴
@marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

یلدا آمد —
و این بار هم —
فریادِ ما ست که بر دیوار شب می‌شکند —

یلدا آمد!! —
ولی مبارک نیست —
تبریک ما —
سال‌هاست —
شکافی است در پرده خاموشی —
فریادی است —
که از گلوگاه تاریکی —
سر بر می‌آورد —
و می‌پرسد:
کدام یلدا؟
کدام شادی —
آنگاه که خون —
جاری است بر سنگفرش‌های شهر —
و سیاهی —
چشم ‌هایمان را می‌دزدد —
و گرسنگی —
سفره‌هایمان را می‌ بلعد —
و تهیدستی —
نفس‌ هایمان را معامله می‌کند!! —

نه —
تبریکِ ما —
برگِ خشکیده بر لبان سال ‌سیاه نیست —
بل آتشی است —
که از دل همین شب یلدا —
زاده می‌ شود —
و می ‌سوزاند —
سکوت را —
و باز می‌گوید:

«سفره‌ی فقرمان —
لبریز از قنوت شب شده —
و عصیان —
از لبه ‌ی آن می‌ چکد…»

پس —
سفره شب یلدا را —
با دست ‌های خالی —
به سوی فلق برانیم —
تا جنگ —
از نانِ شبمان —
دور بماند —
و سپیده نخست —
سفره‌ی ما را روشن کند —
سفره ‌ای که رویش —
به جای زرشک و انار —
خون بیداری چیده‌اند —
و در کنارش —
دل‌هایی —
که گرسنه ‌ی آزادی‌اند —
نه گرسنه‌ی سکوت گرد آمده اند …

شاید —
اما این بار —
«شاید» —
واژه ی تسلیم نیست —
«شاید» —
قلاب ‌زنی است —
بر دیوارِ شب —
و یا « شاید» خاری است —
که در پایی زمان می‌خلد —
تا صبح —
با لنگان ما هم‌ قدم شود —
و یلدایمان —
فردا روزی مبارک شود !!! —
نه با کلمه —
که با برافروختن همه‌ی شمع‌ های خاموش…

سپیده —
اگر بیاید —
از آغوشِ همین سفره‌های تهی —
طلوع خواهد کرد —
و آن‌گاه —
یلدا —
جشن پیروزی نور خواهد بود —
جشنی که در آن —
هیچ چشمی —
گرسنه‌ی فردا نیست —
هیچ دستی —
تهی از امید —
و هیچ دلی —
بی‌ صاحب آزادی…

و یلدای ما هنوز در راه است —
اما ما —
راه را با فریاد —
با شعله —
با خون بیداری —
باید ساخت —
تا شب بداند —
که صبح —
از آنِ ماست.


— و یلدا ، اگر مبارک نیست، مبارک شمایید که آتشی برای روشن کردن راه شعله ور می کنید

یلدا را به مبارکی خود مبارک و گرامی بداریم
علی غلامی
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

مجلۀ    فلسفۀ دانشگاه تهران، شمارۀ 23، بهار و تابستان 1404
ویژه‌نامۀ بزرگداشت استاد فقد فلسفه دکتر محسن جهانگیری
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

درودها.
سپاس گزار توجه شما هستم؛ پرسش شما این است:
اگر فلسفه‌ی ذهن چارچوب مفهومیِ فهم روان را تعیین می‌کند، خودِ این چارچوب‌ها بر چه مبنای معرفتی‌ای ترجیح داده می‌شوند؟! و چگونه می‌توان از انتخاب میان آن‌ها دفاع کرد، بی‌آنکه به نسبی‌گرایی یا ایدئولوژی فروغلتید؟!


به‌نظر می‌رسد پاسخ دقیق، در نفیِ ایده‌ی «یک معیار واحد و مطلق» و در عین حال، در پذیرش مجموعه‌ای از معیارهای هم‌پوشان و قابل دفاع نهفته باشد.
نخستین نکته اینکه: ترجیح چارچوب‌ها صرفاً درون‌دانشی نیست: چارچوب‌های فلسفه‌ی ذهن (زیست‌تقلیل‌گرا، پدیدارشناختی، زبانی، روان‌کاوانه و …) را نمی‌توان صرفاً با معیارهای درون‌دانشیِ علوم تجربی (مانند آزمون‌پذیری یا پیش‌بینی‌پذیری) داوری کرد؛ زیرا موضوع مورد بحث «رنج انسانی» است، نه صرفاً یک پدیده‌ی طبیعی. ازین‌رو، داوری درباره‌ی این چارچوب‌ها ناگزیر ترکیبی از معیارهای درون‌دانشی و برون‌دانشی خواهد بود. در ادامه معیارها را بیان می‌کنم.
۱. معیار نخست؛ کفایت تبیینی نسبت به تجربهٔ زیسته: یکی از مهم‌ترین معیارهای موجه‌ بودن یک تصور از ذهن این است که؛ تا چه حد می‌تواند تجربه‌ی زیسته‌ی رنج، تعارض، اضطراب، شرم، فقدان و بحران معنا را توضیح دهد؟! مثلاً، زیست‌تقلیل‌گرایی در تبیین برخی اختلالات کارآمد است، اما در مواجهه با رنج‌های معنایی، اخلاقی و وجودی، دچار فقر تبیینی می‌شود. در مقابل، رویکردهای پدیدارشناختی و روان‌کاوانه؛ امکان شنیدن روایت رنج را فراهم می‌کنند؛ و به لایه‌هایی از تجربه دسترسی می‌دهند که از دسترس مدل‌های صرفاً زیستی خارج است. این ترجیح، نسبی‌گرایانه نیست، بلکه مبتنی بر کفایت تبیینی در نسبت با موضوع مورد مطالعه است.
۲. معیار دوم: توان درمانیِ پایدار، نه صرفاً علامت‌زدایی: معیار دیگر، نسبت چارچوب نظری با «درمان» است؛ اما نه درمان به‌معنای حذف سریع نشانه‌ها، بلکه؛ توان کمک به فهم ریشه‌های رنج و بازسازی رابطه‌ی فرد با خود، با دیگری و با جهان. اگر چارچوبی صرفاً نشانه‌‌ای را خاموش کند، اما امکان معنا‌بخشی به رنج را از فرد بگیرد، از منظر فلسفه‌ی ذهن و اخلاقِ درمان، با محدودیت جدی مواجه است؛ در این معنا، برتری برخی چارچوب‌ها نه ایدئولوژیک، بلکه عملی و تجربی، در افقِ زندگی انسانی است.
۳. معیار سوم، حفظ مفهوم «سوژه» و پرهیز از ابژه‌سازی انسان: یکی از معیارهای مهم برون‌دانشی، اما عقلانی، این است که؛ آیا این تصور از ذهن، انسان را همچنان «سوژه‌ی دارای صدا، تاریخ و مسئولیت» حفظ می‌کند یا او را به ابژه‌ی مداخله فرو می‌کاهد؟!چارچوب‌هایی که زبان، روایت، ناآگاه؛ و تاریخ فردی را به‌رسمیت می‌شناسند، با تلقی‌های انسانی‌تر از روان سازگارترند. این ترجیح نه ناشی از سلیقه، که مبتنی بر پیش‌فرض‌های انسان‌شناختی قابل دفاع است.
۴. معیار چهارم، شفافیت پیش‌فرض‌ها و خودانتقادی نظری؛ چارچوبی که پیش‌فرض‌های فلسفی خود را پنهان می‌کند- مثلاً با ادعای «صرفاً علمی بودن»- اما درعمل حامل انسان‌شناسی خاصی است، بیش از چارچوبی که پیش‌فرض‌های خود را آشکار می‌سازد، در معرض ایدئولوژی پنهان قرار دارد. از این منظر، بسیاری از رویکردهای فلسفی و روان‌کاوانه، به‌دلیل خودآگاهیِ نظری، کمتر ایدئولوژیک‌ هستند و نه بیشتر.
در یک جمع‌بندی نهایی
می‌توان گفت ترجیح میان چارچوب‌های مختلف فلسفه‌ی ذهن نه دل‌بخواهی است و نه مطلق. این ترجیح بر اساس مجموعه‌ای از معیارهای عقلانی انجام می‌شود:
کفایت تبیینی نسبت به تجربه‌ی زیسته، توان درمانی پایدار، حفظ شأن سوژه‌ی انسانی؛ و شفافیت پیش‌فرض‌های نظری.
بر این اساس، برخی تصورها از ذهن- به‌ویژه پیش‌فرض‌هایی که زبان، معنا، تاریخ و ناآگاه را جدی می‌گیرند- در تبیین و درمان رنج انسانی موجه‌تر به‌نظر می‌رسند، بی‌آنکه این موضع به نسبی‌گرایی یا ایدئولوژی پنهان فروغلتد.

دکتر ماه منیر ایرانپور

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🔹 فلسفه یلدا: روشنایی در تاریکی

شب یلدا طولانی‌ترین شب سال است؛ نمادی از تاریکی، سردرگمی و گذر زمان.
اما هر شب تاریک، صبحی روشن دارد؛ و هر پایان، آغازی نوست.

این شب به ما یادآوری می‌کند که حتی در طولانی‌ترین تاریکی‌ها:

امید را از دست ندهیم

کنار یکدیگر باشیم

و با تأمل، مسیر روشنایی را جست‌وجو کنیم


یلدا، فرصتی است برای بازاندیشی، همبستگی و دیدن نور در دل تاریکی.

✍️ محسن محمودی

@Mahmudi_mohsenn

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🧬 از اتم تا کالبد
🦠 نگاهی از بنیادی ترین ذره سازنده انسان (اتم) تا هرآنچه که کنار یک‌دیگر به پیکر انسان شکل می‌دهند. (مولکول - سلول ـ بافت و..)

سخنران: سروش حواسی - محقق حوزه روان


{ @Daily_mood9 }
@marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

چیزی با عنوان «من» وجود ندارد!

وقتی متزینگر از «خودِ شفاف» حرف می‌زند، منظورش این نیست که خود چیزی عجیب یا رازآلود است، بلکه برعکس: آن‌قدر عادی و بدیهی است که دیده نمی‌شود. او می‌گوید مغز برای اینکه بتواند بدن را کنترل کند و در جهان عمل کند، تصویری منسجم از «من» می‌سازد؛ تصویری که شامل بدن، احساس مالکیت بر افکار و هیجان‌ها، و یک نقطه‌نظر اول‌شخص است. اما این تصویر به شکلی ساخته می‌شود که ما آن را به‌عنوان یک تصویر یا مدل تجربه نمی‌کنیم. ما آن را خودِ واقعیت می‌پنداریم.

به همین دلیل متزینگر از واژهٔ «شفاف» استفاده می‌کند. همان‌طور که وقتی از پنجره نگاه می‌کنیم شیشه را نمی‌بینیم و فقط منظره را می‌بینیم، در تجربهٔ روزمره هم خود را نمی‌بینیم؛ فقط از درون آن تجربه می‌کنیم. مغز فرایند ساختن «من» را از آگاهی پنهان می‌کند، چون اگر دائماً متوجه مصنوعی‌بودن این تصویر بودیم، عمل‌کردن، تصمیم‌گرفتن و واکنش سریع به جهان دشوار می‌شد. شفافیت، در واقع، نشانهٔ خوب کار کردن این سازوکار است.

در نتیجه، ما احساس می‌کنیم یک «منِ واقعی و ثابت» در مرکز تجربه‌ها نشسته است؛ کسی که فکر می‌کند، احساس می‌کند و تصمیم می‌گیرد. اما از دید متزینگر، این حس مالکیت و مرکزیت حاصل شفاف‌بودن مدل است، نه نشانهٔ وجود یک جوهر مستقل. خود مثل عینکی است که همیشه به چشم داریم: جهان و تجربه‌ها را از خلال آن می‌بینیم، اما خودِ عینک را فراموش می‌کنیم.

گاهی در شرایط خاص—مثل رؤیاهای شفاف، تجربه‌های شدید ذهنی یا بعضی حالت‌های مراقبه—این شفافیت ترک برمی‌دارد. در چنین لحظاتی، فرد ممکن است احساس کند که «من» کمی فاصله گرفته یا ساخته‌شده به نظر می‌رسد. همین استثناها نشان می‌دهند که خود ذاتاً شفاف نیست، بلکه شفاف «می‌شود». مغز می‌تواند این شفافیت را کم یا زیاد کند.

خودِ شفاف یعنی «منی» که آن‌قدر بی‌واسطه تجربه می‌شود که دیگر به چشم نمی‌آید. ما درون آن زندگی می‌کنیم، نه روبه‌روی آن. و درست به همین دلیل است که به‌سادگی آن را با چیزی واقعی، ثابت و مستقل اشتباه می‌گیریم.

دکتر قسیمی

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

آری، دولت مقتدر و آمرانه بود، و هزینه‌های اجتماعی داشت. اما، این دولت در پاسخ به یک بحران وجودی فروپاشی کشور شکل گرفت و مسئله این نیست که دولت جای جامعه نشست، بلکه این است که در شرایط بحران عمیق، اولویت‌ها تغییر می‌کند بقا و امنیت ملی مقدم بر مشارکت دموکراتیک می‌شود. این یک تراژدی تاریخی است، نه یک توهم
  تحلیل این نویسنده توهما ایدئولوژیک است که واقعیت‌های تاریخی را فدای چارچوب نظری از پیش  تعیین شده میکند
  یک شبه‌تحلیل مارکسیستی که می‌خواهد ثابت کند نظریه مارکس درست است قلم این باصطلاح تحلیل‌گران ایدئولوژی زده ،ابزار توجیه ایدئولوژی هستند تا توضیح واقعیت.
   ‏━━━━━━━━━━━
شهیا_مفرح
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

و این سکانس ماندگار از فیلم «نگاهِ خیرۀ اولیس»، جایی که پیرمرد مقابل صحرایی پوشیده از برف می‌ایستد و فریاد می‌زند: «آهای طبیعت! صدای من را می‌شنوی؟ تو تنهایی، من هم تنهایم. تکه‌ای بیسکویت می‌خواهی؟» سپس یک تکه بیسکویت به طبیعت می‌دهد.. صدایی از طبیعت نمی‌آید! پاسخی شنیده نمی‌شود، انگار که برف نمی‌گذارد صدای پیرمرد به گوشِ طبیعت برسد... اینجا پیرمرد در قامتِ آن مرد میانسالِ ایستاده بر صخره در آن نگارۀ درخشانِ کاسپار داوید فردریش به میانجیِ یک پرسش به سکوتِ هولناکِ طبیعت یورش می‌برد، زمین، برف، فضای مه‌آلود و صدایی که در سرمای جانفرسای طبیعت بی‌هیچ پاسخی بلعیده می‌شود... کامو می‌گوید جهان به پرسش‌های ما پاسخ نمی‌دهد و این شکاف میان انسان و جهان، دقیقاً همان چیزی است که کامو آن را «پوچی» می‌نامد، لحظه‌ای که بر لبۀ جهانی پوشیده از برف می‌ایستیم، مذبوحانه پرسش‌هایمان را فریاد می‌زنیم و تمام آن چیزی که نصیبمان می‌شود، «سکوت» است و سکوت... امتناعِ جهان از پاسخ به پرسش‌هایِ ما، چیزی است شبیه به روایتِ برگمان از سکوت خدا در برابر آخرین فریادهای مسیحِ مصلوب، آنجا که جهان در برابر رنج‌های این انسانِ مغلوب سکوت اختیار می‌کند تا تاریخ، ایدئولوژی و هویتِ این انسانِ سرگشته در تعلیقی بی‌مانند رها شود... و راینر ماریا ریکله که در مرثیه‌های دوئینو می‌پرسد: ای زمین، آیا این همان چیزی نیست که تو می‌خواهی؟ که در ما پدیدار شوی، آن‌هم نامرئی؟ آیا این رویای تو نیست که چنان تمام و کمال در ما نفوذ کنی که هیچ چیز بیرون از ما برای دیدن باقی نماند؟
حالا پیرمرد در فیلم «نگاهِ خیرۀ اولیس» و دقیقاً در لحظاتی پس از تکرارِ این جمله که «برف با من سخن می‌گوید»، در برابر دیدگانِ مخاطب طبیعت را صدا می‌زند تا برف، این حافظۀ میرا و الکنِ تاریخ، روایتِ سفیدی از آوارگی و سرگشتگی بی‌پایانِ این انسان ملول بسراید...

#حسام_محمدی


@Flaneur_Hesam

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🔹پاسخ:
این پرسش‌ ها دقیقا نقطه‌ای را نشانه می‌ گیرند که اخلاق، سیاست و ایدئولوژی از هم جدا می‌ شوند.

«ارزش» یعنی آنچه بدون آن، زیستن فرو می‌ریزد و «آرمان» ایده‌ای کلی است که به زندگی جهت می‌دهد، نه آنکه جای خود زندگی را بگیرد. خطر از جایی آغاز می‌ شود که آرمان از افق راهنما به بت طلبکار تبدیل می‌شود؛ بتی که از انسان زنده، قربانی می‌خواهد.

جان انسان اگر «آرمان» شود، به‌ سرعت به مفهومی انتزاعی بدل می‌شود؛ آنگاه به نام «انسان»، انسانهای واقعی حذف می‌شوند. این همان پارادوکسی است که قرن بیستم بارها نشان داد: کشتن انسانها برای نجات «انسان».

این‌که می‌گوییم هیچ آرمانی ارزشمندتر از جان انسان نیست، به معنای بی‌ارزش‌بودن آرمان‌ها نیست به این معناست که آرمان‌ها برای انسان‌اند، نه انسان برای آرمان‌ها. آرمانی که بقای خود را به مرگ دیگری گره بزند، در همان لحظه از ارزش تهی می‌شود.

آزادی؟ بله، آزادی آرمانی عمیق و بنیادین است. انسان می‌تواند جان خود را برای آزادی خود به خطر اندازد؛ این انتخاب تراژیک اما انسانی است. اما تفاوتی اساسی وجود دارد:
می‌توان برای آزادی مرد، اما نمی‌توان برای آزادی کشت و هنوز از اخلاق سخن گفت.

مسئله «مردن برای آرمان» نیست؛ مسئله «کشتن به نام آرمان» است.
آرمان انسانی، آن است که حتی در اوج تعهد، خط قرمزش جان انسان باشد.

جایی که آرمان از این خط عبور می‌کند، دیگر آرمان نیست؛ توجیه خشونت است، با زبانی فاخر
دکتر محسن محمودی

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

⏪سپیده

شب
آن‌چنان کش آمد
که گمان برد
صاحبِ جهان است.

ما
چراغی نداشتیم
جز قلبی
که خاموش نشد.

در دلِ انار
خون،
دوباره
آموخت
چگونه
نور شود.

هیچ فرمانی
طلوع را
لغو نکرد.

سپیده
از جائی آمد
که دیوار
ترک خورده بود.

آن‌ها
شب را ساختند،
ما
فردا را.

و خورشید
بی اجازتی
بازگشت. ...

موسی اکرمی

پگاه دوشنبه، اورمزدروز از دی‌ماه، دی‌گان، ۱۴۰۴

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🔲 🔲 🔲 ملت جام
🔲

شب اورمزد آمد  و ماه دی
ز گفتن بیاسای و بردار می

🔳 در سپهر ایده‌ها و ایده‌آل‌های فرهنگی، ما ملت رندها و ملامتی‌ها و قلندرها هستیم. ملتی که بزرگ‌ترین فرهنگ‌سازانش، درست در اوج اعتبار خویش، پشت‌پا به منافع و مزایای "شیخی و رهبری و سرکردگی" زده‌اند. ما را نمی‌توان به آسانی در دام مکاتب "کین" برای همیشه زندانی کرد‌. ما در "مکتب عشق" از برترین آفرینندگان بوده‌ایم. بزرگان ما، بیگانگان و اغیار را به مرتبه خدایان برکشیده اند. آن کس که به تو روی می‌کند غریبه نیست، خدایی است که در کالبد میهمان بر تو فرود آمده است. ما رندان صبوحی کشیم. این ما بودیم که در اوج خفقان مکتب‌های مبتنی بر محبت‌ها و اخوت‌های دینی، که در ذات خود چیزی نبودند جز نفرت‌ورزی و کینه‌توزی نسبت به "دیگری"ها، جنبش‌های عیاری و رندی را به وجود آوردیم تا بر همه دوستی‌ها و دشمنی‌های امتی و قبیله‌ای چهار تکبیر بزنیم. این ما بودیم که بیان فردیت خود را در رند حافظ و صاحبدل سعدی و جوانمرد ابوالحسن خرقانی  دیدیم. این ما بودیم که اوراق دفترها را شستیم و "می" و "جام" را که نمادهای شور و شرار و سرزندگی هستند به قبله‌گاه خویش تبدیل کردیم. این ماییم که بر گرد پیاله آیتی را مکرر کردیم که آن را در هر جا و همه جا بر دوام می‌خوانند‌. این ماییم که تعریف دوستی را از از مرزهای مسلک‌ها و مرام‌ها فراتر بردیم و "خدا" را فراسوی کفر و دین، و باید و نبایدهای آن قرار دادیم. ما بودیم که با می و جام و فریاد دف و نی و عود و چنگ، به جنگ دوستی‌های امتی و طبقاتی رفتیم و بنیاد زهد را از بیخ برکندیم و حتی خود خدا را نیز "مست" کردیم. این ماییم که با خون رَز به جنگ خون ریزان رفتیم. ما ملتی هستیم که در پیاله، عکس رخ یار دیده‌ایم‌. با ما تنها می‌توان با زبان زهره سخن گفت. زهره‌ای که سرودش مسیحا را نیز دست‌افشان و پاکوبان می کند. با ما فقط و در نهایت می‌توان به زبان خودمان سخن گفت. با ملتی که صراحی  می‌کشد و شما دفتر می انگارید، نمی‌توان با زبان سوگ و مویه و تازیانه و شمشیر سخن گفت. ما با باده بنیاد شما را بر باد می‌دهیم، چنان که بنیاد بسی زورمندتر از شما را نیز بر باد داده‌ایم. این بار اما به مرتبه مفهوم نیز فراز آمده‌ایم و خوب می‌دانیم  چرا ملت "جام و باده"ایم و چرا  حدیث مطرب و می را برترین حدیث زندگانی می پ‌دانیم. شور و شراری که "صوفی" تان آن را پلید می‌دانست اما ما آن را نوشین‌تر از بوسه زیبارویان یافتیم. ما ملت زندگی هستیم، با ما فقط به زبان زندگی می‌توان سخن گفت!

چله‌ بر همه شما بزم‌سازان و بزم‌آفرینان فرخنده باد.

@AGORAAGORAA

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

دولتِ معلق: بناپارتیسم، نوسازی، و توهم ثبات

در تاریخ سیاست، لحظاتی وجود دارد که دولت نه بیان اراده‌ی یک طبقه‌ی اجتماعی مسلط است و نه برآمده از توازن پایدار نیروهای اجتماعی. این لحظات، به تعبیر مارکس، زمانی پدیدار می‌شوند که طبقات «ناتوان از نمایندگی خویش»اند و دولت می‌کوشد خود را به‌مثابه نیرویی مستقل، بی‌طرف و نجات‌بخش معرفی کند. مارکس در هیجدهم برومر لویی بناپارت این وضعیت را نه یک استثنا، بلکه شکلی خاص از حاکمیت می‌داند: دولتی که بر خلأ اجتماعی بنا می‌شود و از همین خلأ نیرو می‌گیرد.

در ایرانِ سال‌های آغازین قرن چهاردهم شمسی، چنین وضعیتی به‌روشنی قابل مشاهده است. جامعه‌ای که از دل شکست‌های نظامی، فروپاشی نظم ایلی، ضعف ساختاری دولت قاجار و ناتوانی نیروهای اجتماعی در تثبیت دستاوردهای مشروطه بیرون آمده بود، فاقد آن چیزی بود که مارکس از آن به‌عنوان «توان سازمان‌یابی طبقاتی» یاد می‌کند. طبقات وجود داشتند، اما به‌مثابه نیروهای سیاسی منسجم عمل نمی‌کردند.

در چنین زمینه‌ای، دولت می‌توانست خود را فراتر از جامعه بنشاند؛ درست همان‌گونه که مارکس توصیف می‌کند: دولتی که «می‌نمایاند نماینده‌ی همه است، اما در عمل بر همه سلطه می‌راند». رضاشاه، در فاصله‌ی ۱۳۰۴ تا ۱۳۲۰، نه صرفاً یک فرد یا یک اقتدار شخصی، بلکه تجسم چنین منطقی از دولت بود. دولت‌های مختلف می‌آمدند و می‌رفتند، اما قدرت واقعی در جایی متمرکز بود که مارکس آن را پیوند ارتش، بوروکراسی و اقتدار شخصی می‌نامد.

این دولت، به‌جای آن‌که بر یک طبقه‌ی اجتماعی مشخص تکیه کند، خود را داور میان طبقات معرفی می‌کرد؛ اما این داوری، به‌جای ایجاد تعادل، به تضعیف هم‌زمان همه‌ی نیروهای اجتماعی انجامید. نه زمین‌داران بزرگ مجال تبدیل شدن به نیرویی مستقل یافتند، نه بورژوازی نوپا امکان سازمان‌یابی سیاسی پیدا کرد، و نه نیروهای مذهبی توانستند به نهادی خودمختار بدل شوند. همان‌گونه که مارکس هشدار می‌دهد، در چنین شرایطی دولت «از جامعه تغذیه می‌کند، بی‌آن‌که به آن پاسخ‌گو باشد».

اینجاست که ارجاع به بارینگتون مور معنای خود را آشکار می‌کند. مور در ریشه‌های اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی نشان می‌دهد که سرنوشت دموکراسی یا اقتدارگرایی، نه محصول اراده‌ی افراد، بلکه نتیجه‌ی آرایش تاریخی طبقات است. جامعه‌ای که فاقد طبقه‌ی متوسط نیرومند و مستقل باشد، بیش از آن‌که به دموکراسی پارلمانی برسد، مستعد شکل‌گیری اشکال اقتدارگرایانه‌ی دولت است. شکست مشروطه در تثبیت یک بورژوازی سیاسی، دقیقاً همان شکافی را ایجاد کرد که دولت رضاشاهی توانست در آن رشد کند.

به‌بیان دیگر، آن‌چه در ایران رخ داد، نه صرفاً «انحراف از مشروطه»، بلکه تحقق یکی از مسیرهایی بود که مور ترسیم می‌کند: نوسازی از بالا، بدون مشارکت اجتماعی، که اغلب به دولت‌های سخت‌گیر و اقتدارطلب می‌انجامد. این‌جا نوسازی به‌جای آن‌که جامعه‌ساز باشد، دولت‌ساز شد.

رضاشاه پروژه‌ی نوسازی را پیش برد، اما نوسازی‌ای که بیش از آن‌که به توانمندسازی نیروهای اجتماعی بینجامد، به انباشت قدرت در دولت انجامید. ارتش مدرن شد، بوروکراسی گسترش یافت، و نظم اداری تثبیت شد؛ اما همان‌گونه که مارکس در توصیف دولت بناپارتی هشدار می‌دهد، این نظم بر پایه‌ی «اطاعت» بنا شده بود، نه مشارکت. دولت قدرتمند شد، اما جامعه ناتوان باقی ماند.

چنین دولتی، به‌طور ساختاری، دولتی معلق است: معلق میان طبقات، معلق میان سنت و تجدد، و معلق میان نظم و اضطراب. اقتدارش عظیم است، اما ریشه‌های اجتماعی‌اش سست. از همین‌رو، ثبات آن همواره نیازمند بازتولید مداوم قدرت است؛ بازتولیدی که بدون سرکوب، مهار و حذف نیروهای مستقل ممکن نیست.

تجربه‌ی پهلوی اول، در این معنا، صرفاً یک فصل از تاریخ ایران نیست. بلکه نمونه‌ای است از آن‌چه مارکس «خودمختاری ظاهری دولت» می‌نامد و مور آن را پیامد فقدان توازن طبقاتی می‌داند. دولتی که می‌کوشد جای جامعه بنشیند، ممکن است برای مدتی طولانی دوام بیاورد؛ اما همواره با این تناقض بنیادین زندگی می‌کند: قدرتی متمرکز، و جامعه‌ای که هرگز فرصت نیافته است خود را به‌مثابه یک نیروی سیاسی بالغ بازشناسد.

رضااستوار

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

♻️ 4 میلیارد سال فرگشت انسان و مغز این بار در 28 دقیقه

تماشای این ویدئو برای هر فرد علاقمند به مطالعات روانشناسی ضروری است، زیرا تا درک علمی و درستی از فرآیندی زیستی تحول و تکامل انسان نداشته باشیم، نمی‌توانیم روان انسان را نیز بشناسیم
.

روانشناسی نقاد
@mohammad_eynizadeh
@marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

پرفسور نوال سعداوی از مطالعاتش در باره ادیان میگوید
@marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

https://jop.ut.ac.ir/article_105119_6eff7310ce35b977499a28dd8a572961.pdf

پدیدارشناسی عشق و نسبت آن با زیبایی نزد سهروردی
شمس‌الملوک مصطفوی
@marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

☘️مقالۀ دکتر زهرا قزلباش در مجلۀ فلسفۀ دانشگاه تهران شمارۀ 23 (بهار و تابستان 1404) ویژه‌نامۀ بزرگداشت استاد فقید فلسفه دکتر محسن جهانگیری؛

🔶عنوان مقاله: موقعیت مشکوک گرایش‌های گزاره‌ای در فلسفۀ ذهن جدید (اتمیسم منطقی تا ماتریالیسم حذف‌گرا)
🔸لینک مقاله:
https://jop.ut.ac.ir/article_104744.html

jop.ut.ac.ir
موقعیت مشکوک گرایش‌های گزاره‌ای در فلسفۀ ذهن جدید (اتمیسم منطقی تا ماتریالیسم حذف‌گرا)
گرایش‌های گزاره‌ای (باور، میل) همواره یکی از چالش‌های جدی فلسفۀ ذهن جدید بوده‌اند و هنوز دربارۀ علمی که متکفّل بررسی آنها باشد اختلاف‌نظر عمیق هست. دلیلش آن است که آنها به عنوان حالت‌های بنیادین اندیشه و برخلاف کیفیات ذهنی یا کوالیا (درد، ادراک)  به سختی تابع قوانین فیزیکی هستند، زیرا افزون بر نوعی قصدیّت به جهان، از ویژگی‌های خاصی همچون هنجارمندی، کلّ‌گرایی و برون‌گرایی که از مختصات عقلانیت است بهره‌مند می‌باشند. نخستین چالش جدی این گرایش‌ها در حوزۀ منطقی است که توسط راسل و کارنپ مطرح شد که نشان دادند این گرایش‌ها به دلیل خصلت‌های روان‌شناختی نمی‌توانند شرایط دو اصل مهم منطق ریاضی یعنی مصداقیّت و اتمی‌بودن را برآورده سازند، در عین حال تجربه‌گرایی آن دو هرگز این اجازه را نداد تا آنها به یک "قلمرو سوم" ارجاع شوند، که این خود موجب شد تا با ظهور طبیعت‌گرایی افراطی کواین، علوم عصب‌شناسی عهده‌دار آنها گردد و فیزیک‌باوری رایج نیز این شیفت را تماماً پذیرفته بود. اما شکافی در فیزیک‌باوری توسط دیویدسن رخ داد تا ظرفیت‌های جدیدی در رابطه با این گرایش‌ها ایجاد شود. دیویدسن گرایش‌های ذهنی را به مثابه امارات اندیشه بنیاد اساسی…

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

اندیشهٔ توماس متزینگر پیامدهایی دارد که فراتر از فلسفهٔ آگاهی می‌رود و مستقیماً به شیوه‌ای که انسان خود، رنج، اخلاق و آیندهٔ تکنولوژی را می‌فهمد، ضربه می‌زند. او با طرح این ایده که «خود» یک موجود یا جوهر واقعی نیست، بلکه مدلی است که مغز می‌سازد، یکی از بنیادی‌ترین مفروضات فرهنگ انسانی را زیر سؤال می‌برد. در نگاه متزینگر، آنچه ما «من» می‌نامیم، نه صاحب تجربه، بلکه محتوای تجربه است؛ مدلی شفاف که چون ساختگی بودنش را نمی‌بینیم، آن را با واقعیت اشتباه می‌گیریم.

این دیدگاه، پیامد مستقیمی برای هویت شخصی دارد. اگر خود یک مدل باشد، آنگاه هویت چیزی ثابت و پایدار نیست، بلکه فرایندی پویاست که لحظه‌به‌لحظه بازتولید می‌شود. تداوم «من» بیشتر شبیه تداوم یک روایت یا یک فیلم است تا وجود یک چیز واحد در طول زمان. از این منظر، بسیاری از اضطراب‌های انسانی، ترس از نابودی، وسواس نسبت به تصویر ذهنی از خود، یا چنگ‌زدن به هویت، نتیجهٔ واقعی‌پنداشتن چیزی است که در اصل یک سازهٔ کارکردی است.
در حوزهٔ هیجان و رنج، متزینگر به نتیجه‌ای حتی رادیکال‌تر می‌رسد. او رنج را صرفاً محصول درد یا هیجان منفی نمی‌داند، بلکه آن را حاصل ترکیب هیجان با احساس مالکیت و شفافیت مدل خود می‌بیند. به بیان دیگر، رنج زمانی تشدید می‌شود که تجربه نه‌فقط ناخوشایند باشد، بلکه به‌شدت «مال من» تلقی شود. از همین‌جاست که علاقهٔ متزینگر به حالات تغییریافتهٔ آگاهی، مراقبه، و تجربه‌های فروپاشی خود قابل فهم می‌شود: نه به‌عنوان راه‌های عرفانی، بلکه به‌عنوان شیوه‌هایی برای کاهش چسبندگی به مدل خود و در نتیجه کاهش رنج.
پیامدهای اخلاقی این دیدگاه عمیق و تا حدی نگران‌کننده‌اند. اگر «خود» جوهری واقعی نباشد، اخلاق دیگر نمی‌تواند بر تقدس فرد یا نفس ثابت بنا شود. متزینگر پیشنهاد می‌کند که اخلاق باید بر کاهش رنج در سیستم‌های آگاه متمرکز شود، نه بر دفاع از موجودیتی به نام «من». در این چارچوب، مسئولیت اخلاقی نه از مالکیت یک خود پایدار، بلکه از توانایی تجربهٔ رنج و لذت ناشی می‌شود. این تغییر زاویه، اخلاق را از انسان‌محوری سنتی به اخلاقی مبتنی بر کیفیت حالات آگاهانه سوق می‌دهد.

شاید بحث‌برانگیزترین پیامد اندیشهٔ متزینگر به آیندهٔ هوش مصنوعی مربوط باشد. او از معدود فیلسوفانی است که صریحاً هشدار می‌دهد ساختن ماشین‌های آگاه می‌تواند غیراخلاقی باشد. دلیل این هشدار ساده اما عمیق است: آگاهی به‌معنای امکان رنج است. اگر سیستمی بسازیم که مدل شفاف از خود داشته باشد، ممکن است آن سیستم در تجربه‌ای شبیه «گیر افتادن در خود» گرفتار شود، بی‌آنکه ابزارهای زیستی یا فرهنگی انسان برای رهایی از آن را در اختیار داشته باشد. از نظر متزینگر، اگر قرار است هوش مصنوعی بسازیم، یا باید آن را غیرآگاه نگه داریم، یا دست‌کم از ایجاد ساختارهایی که به شکل‌گیری یک خودِ شفاف منجر می‌شوند، پرهیز کنیم.

در سطحی عمیق‌تر، پیامد وجودی اندیشهٔ متزینگر شاید مهم‌ترین بخش آن باشد. اگر «من» یک مدل است، آنگاه زندگی کمتر دربارهٔ حفظ و تقویت این من، و بیشتر دربارهٔ کیفیت تجربه‌هایی می‌شود که از خلال این مدل جریان می‌یابند. معنا دیگر در دفاع از هویت یا تداوم خود خلاصه نمی‌شود، بلکه در مسئولیت نسبت به رنج، هم در خود و هم در دیگر سیستم‌های آگاه، شکل می‌گیرد. متزینگر در نهایت ما را به نوعی فروتنی هستی‌شناختی دعوت می‌کند: این‌که بپذیریم آنچه عمیق‌ترین و بدیهی‌ترین بخش وجودمان می‌پنداشتیم، شاید تنها یک ابزار بسیار موفق برای جهت‌یابی در جهان بوده است.

فشرده پیام متزینگر چنین است: اگر ریشهٔ بسیاری از رنج‌ها در اشتباه گرفتن یک مدل با واقعیت نهفته باشد، آنگاه فهم این خطا نه‌فقط یک دستاورد نظری، بلکه گامی اخلاقی و وجودی است. او ما را وادار می‌کند این پرسش ناراحت‌کننده را جدی بگیریم که شاید بزرگ‌ترین سوءتفاهم بشر، ایمان بی‌چون‌وچرا به چیزی بوده که نامش را «خود» گذاشته است.

جمشید قسیمی

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

شعر: نیامد
شاعر: رضا براهنی
با صدای:  رضا_براهنی

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

@marzockacademy

Читать полностью…
Subscribe to a channel