کانال فلسفه وهنر مارزوک
پادکست در مورد وضعیت کنونی در ایران چه میتوان گفت....
گفتگو با مژگان ایلانلو ومحمد علیرضا احمدی
/channel/marzockacademy
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
اگر هیچ ارزش مطلق، معنای غایی یا حقیقت عینی وجود نداشته باشد، چه بر سر اخلاق، قانون و ساختارهای اجتماعی میآید؟ آیا نیهیلیسم به هرج و مرج اجتماعی منجر میشود وچگونه میشود بر این پوچی غلبه کرد ؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نظام سرمایهداری، با تقلیل همه ارزشها به ارزش مبادله و سود، و با کالاییسازی امر انسانی، در عمل تحقق نوعی نیهیلیسم نظاممند نیست؟ و اگر چنین هس، آیا میتوان سرمایهداری را نه صرفاً یک نظام اقتصادی، بلکه تجسم تاریخی اراده به قدرت بدون غایت اخلاقی دونست، چنانکه نیچه پیشبینی کرده بود؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا در نظام فلسفی ابنسینا، با آنکه مبتنی بر عقلگرایی، مراتب وجود و غایتگرایی متافیزیکی است، میتوان نشانههایی از یک نهیلیسم بالقوه یافت، بهویژه در تقابل میان عقل فعال بهمثابه مقصد نهایی و بیمعنایی وجود فردی پس از مرگ؟ و اگر چنین هست، آیا میتوان ادعا کرد که نهیلیسم در سنت اسلامی، نه از فقدان معنا، بلکه از افراط در عقلگرایی و تعینگرایی هستیشناختی آغاز میشود؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نهیلیسم، اون طور که در سنت فلسفی غرب به مثابه بحران معنا، حقیقت و ارزشهای متافیزیکی بروز میکند، در جهان اسلام و شرق دور نیز با همان بنیانهای فلسفی و هستیشناختی ظهور می کند؟ یا اونچه در این فرهنگها بهعنوان نهیلیسم تعبیر میشود، بازتابی از مواجهه فرهنگی با مدرنیته غربی است و نه یک بحران درونزاد در سنتهای فکری بومی؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
سلام درود بر شما ،
آیا نهیلیسم، بهمثابه انکار هرگونه معنا، حقیقت یا ارزش متعالی، خودْ نوعی ایمان پنهان به یک چارچوب معناشناختی نیست؟ و اگر چنین هست ، آیا نهیلیسم را میتوان پارادوکسی درونماندگار دانست که در ساحت انکار، نوعی تصدیق را حمل میکند؟
والتر بنیامین (Walter Benjamin) یکی از پیچیدهترین و عمیقترین متفکران قرن بیستم است که دیدگاه او درباره امید، به شکلی جداییناپذیر با درک او از ناامیدی، فاجعه و تاریخ گره خورده است. در زمانهای که او میزیست (دهههای ابتدایی قرن بیستم، با ظهور فاشیسم، جنگهای جهانی و فروپاشی ارزشهای سنتی)، ناامیدی و حس فاجعهبار بودن سرنوشت بشر، امری ملموس بود. اما بنیامین، به جای تسلیم شدن در برابر این ناامیدی، از آن به عنوان نقطهی آغازین برای صورتبندی نوعی امید رهاییبخش و انقلابی استفاده میکند.
برای بنیامین، امید نه یک خوشبینی سادهلوحانه و نه انتظار منفعلانه برای آیندهای بهتر است. بلکه نوعی امید فعال، رادیکال و حتی مالیخولیایی است که ریشه در گذشته و شکستهای آن دارد.
1. ناامیدی در نگاه بنیامین: نقد پیشرفت خطی و فاجعه تاریخ
• فرشته تاریخ (Angelus Novus): شاید گویاترین تصویر ناامیدی و فاجعه در اندیشه بنیامین، "فرشته تاریخ" باشد که در تزهای "درباره مفهوم تاریخ" (On the Concept of History) به آن میپردازد. این فرشته رو به گذشته ایستاده و شاهد انباشت ویرانهها بر روی ویرانههاست. او میخواهد بقایای گذشته را جمع کند و زنده کند، اما طوفانی به نام "پیشرفت" او را به زور به سمت آیندهای نامعلوم میراند. این تصویر نشان میدهد که بنیامین، بر خلاف روایت رایج مدرنیته، پیشرفت را نه یک حرکت رو به جلو و بالنده، بلکه یک نیروی ویرانگر میدانست که مدام بر حجم فجایع میافزاید. این دیدگاه، خود منبع بزرگی از ناامیدی است.
• تاریخ به مثابه فاجعه پیوسته: بنیامین تاریخ را نه زنجیرهای از وقایع مرتبط و پیشرونده، بلکه مجموعهای از فجایع، شکستها و ظلمهایی میبیند که بر انسانها وارد شده است. هر لحظه از تاریخ، لحظهای از رنج و نابودی است. این درک از تاریخ، به طور طبیعی به حس عمیقی از ناامیدی و مالیخولیا منجر میشود.
• از دست رفتن "هاله" (Aura) و اصالت: بنیامین در تحلیل مدرنیته، به از دست رفتن "هاله" در آثار هنری و تجربه انسانی اشاره میکند. این از دست رفتن، به معنای کاهش اصالت، یگانگی و تجربهی عمیق در دنیای مدرنِ تکثیرپذیر و مکانیکی است. این نیز منبع دیگری از ناامیدی است؛ زیرا انسانها ارتباطشان را با گذشته، سنتها و تجربههای اصیل از دست میدهند.
2. امید بنیامینی: امیدی رهاییبخش از دل ناامیدی
با وجود این تصویر تاریک از تاریخ و مدرنیته، بنیامین به نوعی "امید" چنگ میزند که اتفاقاً از دل همین ناامیدی و ویرانی سرچشمه میگیرد:
• امید مسیحایی (Messianic Hope): این امید، بر خلاف امید خطی به آینده، یک امید ناگهانی، انقلابی و رهاییبخش است. بنیامین معتقد نیست که آینده به تدریج بهتر خواهد شد؛ بلکه تنها یک گسست رادیکال (انقلاب) میتواند زنجیره فجایع را بشکند. این امید، نه از منطق تاریخ، بلکه از یک نیروی "برونتاریخی" یا "متافیزیکی" نشأت میگیرد که میتواند زمان را "منفجر" کند و مسیری جدید بگشاید. این مسیحاییگری، لزوماً مذهبی نیست، بلکه به معنای یک "لحظه رستگاری" است.
• رهاییبخشی گذشته (Redemption of the Past): امید بنیامین نه در آینده، بلکه در گذشته است! او معتقد است که وظیفه ما نه فراموش کردن گذشته، بلکه "رهاییبخشی" آن است. این رهاییبخشی به معنای نجات قربانیان، فراموششدگان و شکستخوردگان تاریخ از فراموشی و بیعدالتی است. این کار از طریق "خاطره فعال" و "همذاتپنداری با رنجدیدگان" صورت میگیرد. امید در این است که بتوانیم گذشته را از روایت پیروزمندان و ستمگران نجات دهیم و به آن معنای دیگری ببخشیم.
• "اکنونیت" (Jetztzeit): لحظه پتانسیل انقلابی: بنیامین معتقد است که در هر "اکنون" (Jetztzeit) یا "لحظه حال"، پتانسیلی برای گسست از توالی فاجعهبار تاریخ وجود دارد. این لحظه، لحظهای است که گذشته و حال در هم تنیده میشوند و امکان یک عمل انقلابی برای تغییر مسیر تاریخ را فراهم میآورند. امید در اینجاست که ما میتوانیم این لحظه را بشناسیم و از آن برای "متوقف کردن" فاجعه استفاده کنیم.
• ناامیدی به عنوان کاتالیزور عمل: برای بنیامین، درک عمق ناامیدی و فاجعهبار بودن تاریخ، پیششرط هرگونه امید واقعی است. کسی که به عمق فجایع پی نبرده، نمیتواند به دنبال رهایی واقعی باشد. مالیخولیا و ناامیدی، به جای فلج کردن فرد، او را به سمت درک نیاز به یک تغییر رادیکال و عمل انقلابی سوق میدهد. امید بنیامین، امیدی راحت و تسلیبخش نیست؛ بلکه امیدی است که مسئولیت و بار سنگینی را بر دوش میگذارد.
/channel/marzockacademy
درود بر شما، اندیشه گر ژرف نگر و همیشه در جستجوی حقیقت!
آنچه در دل این نوشته ی شما جاریست، نه فقط تأملی درباره ی امید، بلکه کندوکاوی در ساحت هستی انسان است؛ انسانی که در چنبره ی واقعیتهای بی رحم، هنوز میل پرواز دارد، هرچند با بالهای خیالی.
بی هیچ تعارفی:
امید، هم شفاست و هم شکنجه.
بستگی دارد از کجا و چگونه به آن بنگریم.
۱. امید؛ فرار از واقعیت یا خلق واقعیتی دیگر؟
آنگاه که امید بدل میشود به «فرافکنی آرزو»، تو گویی با خدای ذهنی خویش طرفی؛ خدایی که نه در واقعیت، بلکه در "آه که اگر میشد" زنده است. این خدا – این امید – نه خالق است و نه نجات بخش، بلکه تسکینی ست برای زخمی که درمان ندارد. تماشای ماه از ته چاه زیباست، اما ماه نجاتت نمیدهد.
۲. امید به مثابه مسکن
آری، گاه امید همان مسکنی ست که «از این ستون به آن ستون» می بردت. اما این ستونها تا کجا ادامه دارند؟ امیدی که ریشه در توهم دارد، مسکنی ست که درد را نمیکشد، تنها تو را از فهم عمق آن باز میدارد.
در این معنا، امید نه درمان که نوعی بی حسی روانی ست؛ نوعی «خود فریبی دل نشین» که تو را زنده نگه میدارد، اما شاید از رشد بازدارد.
۳. و اما سوی دیگر: امیدِ فعال، امیدِ شورشگر
اما امید همیشه این نیست.
امید، اگر از جنس آگاهی باشد، موتور حرکت است.
آنگاه که امید نه فرار از واقعیت، که شورش بر آن باشد، دیگر مسکن نیست، آتش است.
امید به آزادی نزد زندانی، اگر به مبارزه بیانجامد، امیدی پویا و مولد است.
امید اگر تکیه اش بر خواستن و توانستن باشد، نه صرفاً آرزو، آنگاه جهان را تغییر میدهد، نه فقط خیال را.
۴. آیا امید رنج انسان را استمرار می بخشد؟
پاسخ paradoxical است:
آری: اگر امیدت تنها تخدیری باشد در برابر درد واقعیت، تنها طول عمر رنج را افزایش میدهد.
نه: اگر امیدت تو را به کنش و تغییر سوق دهد، آنگاه رنج را معنا میبخشد و حتی میسوزاند تا از دلش چیزی دیگر متولد شود.
امید، همان سکه ایست که به آسمان پرتاب شده:
اگر زمین را فقط مقصد بدانی، بازی تمام است.
اما اگر چرخشهای میان زمین و آسمان را بفهمی، در هر چرخشی میتوانی جهان را دوباره تصور کنی.
در نهایت، امید اگر با حقیقت و آگاهی همدوش شود، نور است؛
و اگر تنها بَست بر زخم باشد، تاریکی ایست با چراغ قوه ای ضعیف.
✍حسن ناصری
/channel/marzockacademy
امید یا فرا فکنی آرزو ،
داشتم به مفهوم امید فکر می کردم نا خود آگاه یا نظریه فوئرباخ افتادم ،
خدا به مثابه آرزو های محقق نشده مساویست با امید به تحقق آرزوهایی که نیست اما دوست داریم باشد ،
امید نوعی پرتاب آرزو ها به آن سوی استیصال است چیزی شبیه تماشای رقص. بادبادک از پشت پنجره زندان ، یا تماشای ماه آسمون از ته چاه ،
امید ساخت جهانی ممکن است در ساحت آرزو و تخیل و تکرار این که آخ که اگر می شد چه می شد ،
با این تخیل و فرا فکنی امید می شود عمری را سر کرد ،
امید به داشتن فلان چیز و بهمان موقعیت ،
اما از طرفی وقتی به نام امیدی یا فقدان امید هم فکر می کنیم امر واقع ما را خواهد کشت ، ضرورت ما را مچاله خواهد کرد ،
آیا برای فرار از امر واقع و ضرورت هایش امید می تواند نقش مسکن را ایفاء کند و باور از این ستون به آن ستون فرج است را پر و بال بدهد ،
آیا زندگی چونان سکه ای است که به هوا پرتاب شده است که تا به زمین برسد هزار چرخ می خورد و با هر چرخی امکان امید به جهان ممکنی را فراهم سازد .
Azizi
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند...
🔹 ماونیهیلیسم :
یک وضعیت و دو مواجهه
🔻با حضور : عطا
🕒 زمان: یکشنبه ۲۹ تیر ماه ،۱۴۰۴
ساعت ۲۲بوقت ایران
گروه آکادمی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند
🔹پوشهی شنیداری درسگفتار
⏪«مکتب صلح ایرانی در دفاع از مردم،
نه حکومت»
🔻با حضور:
◀️موسی اکرمی
🕒 زمان: شنبه ۲۸ تیر ماه ،۱۴۰۴
ساعت ۲۲بوقت ایران
#صلح_ایرانی
#دولت
#ملت
#مردم
#حکومت
#میهن
#دولت_مردمی
#دولت_ملی
#منافع_ملی
#تجاوز_خارجی
#دفاع_ملی
#موسی_اکرمی
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
اروپای مسیحی در واکنش به میراثِ پاگانیِ یونان، عنصر سومی به چرخۀ هسیودیِ زوال و سقوط اضافه کرد: رستگاری، چشماندازِ واژگونیِ ترتیبِ زمانیِ عصرِ طلایی و عصرِ آهن. برای مثال، سنت آگوستین، مفهومی خطی از زمان ارائه داد که جریان آن از شهر انسان، که پستتر است و نشانههای فراموشنشدنی گناه اصلی آن را پوشاندهاند و همانند عصر آهن هسیود اقلیم فاسدی دارد، بهسوی کمالِ شهر خدا است که کلیسای مسیحی آن را رهبری میکند؛ شهری پیشرو و مکان تسلیحات. هرچند از قرون وسطا تا دورۀ مدرن، مدل غالبِ جریانِ زمانی به مدل هسیود نزدیکتر بوده است تا مدل سنت آگوستین.
چیزها در عصر رنسانس تغییر میکنند. فرانسیس بیکن شهامت بهخرج میدهد تا حاکمیت سلیمان را تصویر کند، دانشکدهای ایدئال در اثر آرمانشهری او، آتلانتیس جدید، که نقطۀ اوج صعود طولانی، لغزنده و پردستانداز بشریت به یک عصر طلایی تازه است. و آیزاک نیوتون برای فرارفتن از کشمکش کهنها و مدرنها، کوشید تا در هر دو لانۀ مورچگان جنگی، چوبی فرو کند. او در نامهای که در تاریخ ۵ فوریۀ ۱۶۷۵ به رابرت هوک نوشت، مدعی شد: «اگر من دورتر را دیدهام ازآنروست که بر شانۀ غولها ایستادهام».
بهمنظور سادهکردن داستان بسیار پیچیدۀ این دو خط فکری متقاطع، درهمتنیده، متقابلاً الهامبخش و بهشکلی دوجانبه کاهنده، من سال ۱۷۵۵ را بهعنوان نقطۀ قاطعانه جداکنندۀ این دو بینش پیشنهاد میکنم. بینشهایی دربارۀ زوال آخرالزمانی که از آغاز تاریخ طراحیشده و دستساختۀ انسان رقیب بودهاند. در این نقطه تصوری از پیشرفتی مداوم و ضرورتاً توقفناپذیر ظهور میکند. در این سال، ترکیبی از یک زلزله، و از پی آن آتش و سیل، شهر لیسبون را از صفحۀ روزگار محو کرد. در آن زمان، لیسبون بهمنزلۀ یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین پایتختهای اقتصادی و فرهنگی آنچه، در مقیاس خود، جهان آوانگارد و متمدن را شکل میداد، ستوده و تکریم میشد. بهطورخلاصه: حال لازم بود طبیعت -آن نظم استقراریافته توسط دئوس (تا آن زمان پنهان، که سرنوشت انسانها را به نبوغ و نوآوری خودشان سپرده بود)- که با بیطرفی بومی، کرختی و گنگی اخلاقی، و همچنین بیاعتنایی به اخلاقیات و ارزشهای انسانی، آمادۀ حمله ایستاده بود، تحت مدیریت انسانیِ جدید قرار گیرد.
/channel/marzockacademy
باومن: آیزاک نیوتون اصرار داشت که هر عملی موجب عکسالعملی میشود… و هگل تاریخ را همچون نزاع یا تنشی میان قطبهای متضادی ارائه کرد که بهیکاندازه مشوق و تقویتکنندۀ یکدیگرند (فرایند درهمتنیدۀ لغو و جذب که به آن «دیالکتیک» میگویند). چه از نیوتون شروع کنید چه هگل، به نتیجهای یکسان میرسید: اینکه واقعاً عجیب میبود اگر گرایش رتروتوپیایی از تاجگذاری و سرنگونی آینده تغذیه نمیشد و آن را تغذیه نمیکرد (در ضمن، این پرسش شما مثال خوبی برای دیالکتیک است).
رتروتوپیا هم درست مثل یوتوپیای راستین آینده، به سرزمینی بیگانه ارجاع دارد: سرزمینی ناشناخته، نادیده، ناآزموده و، رویهمرفته، تجربهنشده. دقیقاً بههمینعلت است که هرگاه دنبال بدیلی برای حال میگردیم، متناوباً رو به رتروتوپیاها و یوتوپیاها میآوریم. بههمینعلت هر دو رؤیاهایی گزینشیاند، و در هر دو مورد، رؤیاهایی گزینشی که سربهزیر و آمادهبهخدمتْ پذیرای دستکاریاند. در هر دو مورد، تمرکز نورافکنهای توجه بر جنبههایی از، بهقول لئوپولد فون رانکه «آنچه واقعاً بوده»۹ است، اما زیر سایهای انبوه. این مسئله به هر دو امکان میدهد تا سرزمینهایی ایدئال (تخیلشده) باشند که میتوان بر آنها وضعیت ایدئال (تخیلشده) امور، یا دستکم نسخهای اصلاحشده از وضعیت جاری امور را بنا نهاد.
تااینجا یوتوپیا و رتروتوپیا تفاوتی -دستکم در اقدامات و جانبداری نتایجشان- ندارند. آنچه یکی را واقعاً از دیگری متمایز میسازد جابهجایی اعتماد و بیاعتمادی است: اعتماد از آینده به گذشته و بیاعتمادی درجهت عکس آن حرکت میکند. مثال خود شما این فرایند را به تصویر میکشد و بهشیوۀ خودش تلویحاً میگوید که ناگزیری «گرایش رتروتوپیایی» با محبوبیت «دوباره هرگز» مصادف شده است. علیرغم همۀ این حرفها، جذابیت رتروتوپیا، در کنار سایر عوامل، از چنین درکی از «دوباره هرگز» مشتق میشود که ممکن و محتمل است که آینده «دوباره تکرارش کند». آن «مرکزیت هولوکاست برای گفتمان سیاسی و تاریخی معاصر […] که طی ۲۰ سال گذشته واقعاً به مرکز توجه آمده است»، که شما بهدرستی به آن اشاره کردید، درغیراینصورت رخ نمیداد. این گواهی به فروپاشی اعتماد به توانایی آینده در بالابردن استانداردهای اخلاقی است.
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
امید از آینده به گذشته هجرت کرده است
زیگمونت باومن در یکی از آخرین مصاحبههای خود از سرخوردگی بشریت از آینده میگوید.
زیگموند باومن ( Zigmunt Bauman) (۱۹ نوامبر ۱۹۲۵–۹ ژانویه ۲۰۱۷) جامعه شناس وفیلسوف لهستانی و فیلسوف لهستانی الاصل بود. وی از سال ۱۹۷۱ به عنوان استاد جامعه ناسی در دانشگاه لیدزانگستان مشغول به کار شد. باومن یکی از برجستهترین نظریه پردازان اجتماعی جهان بود که در زمینه موضوعاتی چون مدرنیته وهلوکاست،پست مدرنیتهوهنر پسانوگرا و کتاب نوشت
بعضی معتقدند پیشرفت و امید به بهترشدن شرایط در آینده از بنیادیترین خصوصیات مدرنیته است. زیگمونت باومن میگوید بحرانی که امروز دامن اروپا را گرفته است حاصلِ از بین رفتن همین امید است. امروزه احساس ما به آینده مملو از هراسهای دهشتناک و آخرالزمانی است و تصور خوشبختی از آینده به گذشته نقلمکان کرده است. این بازگشتِ ناکجاآبادی دغدغۀ خاطر سالهای آخر عمر باومن بود. چیزی که خودش «رتروتوپیا» مینامید.
گفتگوی او بااسپایکد ریویو👇
اسپایکد ریویو: شما قبلاً دربارۀ سرخوردگی مردم از سیاستهای ملیگرا در دنیای جهانیشده گفتهاید و درک مردم از اینکه سیاستمدارهای ملیگرا قدرت انجام تغییر را ندارند. آیا دیدگاههای شما در سایۀ رفراندوم اتحادیۀ اروپا و برکسیتِ پیشِرو تغییر کرده است؟
زیگمونت باومن: معتقدم فروپاشیِ اعتماد به توانایی همۀ (تکرار میکنم، همۀ) اجزای تأسیساتِ سیاسیِ دولتهای حاکم، در سراسرِ کشورهای جهان توسعهیافته، برای برآوردهکردن تغییراتِ مطلوب (یا درواقع هر تغییر موعود)، دقیقاً همان چیزی است که بهنحوی متناقض، در پدیدۀ برکسیت رسوب کرده است.
با درنظرگرفتن درماندگی تمامعیار رأیدهندگان دربرابر نخبههای سیاسی، و سرباززدن تماموکمال آنها از اعتماد به هر بخشی از [طبقۀ] نخبگان سیاسی، این رفراندوم فرصت بیسابقهای فراهم کرد برای مطابقتدادن گزینههای رأیدادن با احساساتی که تلاش میکردند به زبان بیایند. ازاینلحاظ، فرصتی بیهمتا و بسیار متفاوت از انتخاباتهای معمولی پارلمانی بود!
در یک انتخابات سراسری، شما میتوانید درماندگی و خشم خود را علیه تازهترین حلقههای زنجیرهای دراز از قدرتمندان و وعدهدهندهها بیان کنید. اما بهایی که برای این تسکین احساسی میپردازید، صرفاً دعوت از اپوزیسیون علیاحضرت ملکه۵، یعنی جزء جداییناپذیر هستۀ قدرتمندان سیاسی، است تا دولت علیاحضرت ملکه را شکل داده و به مناصب وزارتی برسند. در این صندلیبازی۶ بیپایان، شما به بیان کامل و جامعی از ماهیت اعتراضتان حتی نزدیک هم نمیشوید.
فرصتی که رفراندوم برکسیت فراهم کرد کاملاً متفاوت بود. با موضعگیری تقریباً تمام اجزای تأسیساتِ سیاسی در جبهۀ ماندن در این دوگانه، شما میتوانستید از تک رأی خود برای خروج استفاده کنید تا در یک حرکت، خشم خود را از تمامِ آنها بروز دهید. هرچه درماندگی شما فراگیرتر باشد، انجام این کار -چنگانداختن به این فرصت یگانه برای بروز خشم- وسوسهبرانگیزتر میشود.
اسپایکد: شما از پایان پیشرفت نوشتهاید، از فقدان باور به این ایده که آینده بهتر از گذشته خواهد بود. آیا چیزی در پدیدۀ برکسیت (و درواقع، سایر جنبشهای پوپولیستی در اروپای قارهای) هست که وعدۀ دورۀ جدید و شاید حتی بهتری برای اروپا را بدهد؟
باومن: ما هنوز به «پیشرفت» اعتقاد داریم، اما اکنون آن را همچون موهبت و نفرینی توأمان میبینیم که بخش نفرینشدۀ آن پیوسته رشد میکند درحالیکه بخش موهبتی آن آب میرود. این را با نگرش متأخرترین نیاکانمان مقایسه کنید؛ آنها هنوز باور داشتند که آینده امنترین و امیدبخشترین مکان برای امیدهاست. ولی ما گرایش به قراردادن ترسها، اضطرابها و دلهرههایمان در آینده داریم: از رشد کمیابی شغل؛ از درآمدهای روبهکاهش و درنتیجۀ آن نیز زوال فرصتهای زندگی خود و فرزندانمان؛ از شکنندگی روزافزون موقعیتهای اجتماعی و موقتی بودن دستاوردهای زندگیمان؛ از گسترش شکاف توقفناپذیر میان ابزار، منابع و مهارتهایی که در اختیارمان است و عظمت چالشهای زندگی؛ از سریدن کنترل زندگیهای از دستهایمان. انگار ما، و فردیتهایی که ما باشیم، درحال نزول به وضعیت سربازهایی در حاشیۀ یک بازی شطرنجایم که افرادی ناشناخته دارند آن را بازی میکنند. آنها به نیازها و رؤیاهای ما بیاعتنایند، اگر نگوییم که بیپرده نسبت به ما کینهتوز و بیرحماند و همگی کاملاً آمادهاند تا ما را در جستوجوی اهداف خود قربانی کنند.
/channel/marzockacademy
سیمون وی :هوشمندی دقیقاً زمانی از بین میرود که بیان اندیشههای فرد، بهتلویح یا بهتصریح، با واژۀ کوچکِ ’ما‘ آغاز شود». اندیشۀ جمعیِ انتقادیْ ذهن آزاد را اسیر میکند و اجازۀ مخالفت نمیدهد.
/channel/marzockacademy
چرا ملت ها شکست میخورند
✍دارون عجم اوغلو وجیمز ا رابینسون
@sound_of_philosophy
/channel/marzockacademy
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نهیلیسم، اون طور که در سنت فلسفی غرب به مثابه بحران معنا، حقیقت و ارزشهای متافیزیکی بروز میکند، در جهان اسلام و شرق دور نیز با همان بنیانهای فلسفی و هستیشناختی ظهور می کند؟ یا اونچه در این فرهنگها بهعنوان نهیلیسم تعبیر میشود، بازتابی از مواجهه فرهنگی با مدرنیته غربی است و نه یک بحران درونزاد در سنتهای فکری بومی؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نیهیلیسم تنها یک وضعیت ذهنی یا احساسی است یا میتواند یک جهانبینی فلسفی منسجم باشد؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
تفاوت نیهیلیسم با فلسفههایی مانند اگزیستانسیالیسم (هستیگرایی) و ابسوردیسم (پوچگرایی) در چیست؟ آیا اینها با هم مرتبط هستند یا کاملاً مجزا؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
سلام درود بر شما ،
آیا نهیلیسم، بهمثابه انکار هرگونه معنا، حقیقت یا ارزش متعالی، خودْ نوعی ایمان پنهان به یک چارچوب معناشناختی نیست؟ و اگر چنین هست ، آیا نهیلیسم را میتوان پارادوکسی درونماندگار دانست که در ساحت انکار، نوعی تصدیق را حمل میکند؟
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند...
🔹 ماونیهیلیسم :
یک وضعیت و دو مواجهه
🔻با حضور : عطا
🕒 زمان: یکشنبه ۲۹ تیر ماه ،۱۴۰۴
ساعت ۲۲بوقت ایران
گروه آکادمی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
٨٩٧: كوه شراب….
اين مُلك ، يقين خسته ز بيداد ، بماند
"تقدير بر اين ست كه آباد بماند"
گر بند شود هر وجب از خاك گرانش
در لوح فلك آمده آزاد بماند
گر خصم به هرلحظه زند مرثيه بر آن
تاريخ گواهي به دهد شاد بماند
هر كو كه به شيپور دمد هدم وطن را
او لال شود غاليه در باد بماند
هرگوشهء اين خاك يكي كوه شرابي
شيرين بدهد جرعه كه فرهاد بماند
گر چرخ فلك خُدعه به بد حالي ما كرد
گو ياد به دارد كه دغا ياد بماند
گرهجمهء دوران گل ازين باغ زدوده
در صخره ي سارا تن ِ شمشاد بماند
بيغوله اگر وسعت ايران به گرفته
در چشم فلك مردم شهياد بماند
گرجهل و دغا مكتب مغلوب گشوده
اين ميهن سرمد همه فرخاد بماند
گر بهجت ِ اين بيشه به تاراج نشسته
هي هات كه ستواري ِ بنياد بماند
بر دست خزان گر طَلَق عشق شكسته
اندوه مبر"گلشن " و گلباد بماند
#محمد رضاعطاری گلشن
تبريز١٤٠٢/٧/١٩
#دکلمه فریده مارزوک
#میکس تصاویر بیتایزدانی
/channel/marzockacademy
آدورنو سعی می کرد آنچه که گفتمان غالب را استحکام می داد با تمام ابعادش دیده شود و به دامن آرمان گرایی ها و شعارهای شکیل و جذاب و رهاینده ، بویژه تاریخی گرایی که گویی تحولات اجتماعی جبراً آبستن آزادی است ، نیفتد .
بودند منتقدانی که ادورنو را بدبینی و حتی نومیدی متهم می کردند ،
اما بنظر می رسد که آدورنو حذر می کرد از نگاهی شوریده وار و انقلابی مآب آن دوره ، و موانعِ رهایی را سخت جان تر از برخی ساده انگاری ها و آسان گیری ها تحلیل می نمود.
و تجویز امیدِ ناواقع و بی حساب و بی پشتوانه را ، اتفاقا همداستان با اوضاعِ مستقر می دانست ، چون یاس و حرمانِ بعد اولین تجربه ی ناکامی ،
ویران گرتر است ، نگاه کنید به هواداران و امید بستگانِ به تبعات انقلاب اکتبر ،
در خود سرزمینِ رخداد تا پیرامونیانِ منتظر برای بسط و تسری آن به جهان های استبدادی و بسته ی دیگر ، که اکتبر گشودگی تاریخی را و بیداری لازم را به ارمغان خواهد آورد !
اما چه شد ؟ این امید ناساز ، بدل شد به انفعال خیلی از جنبش های کارگری و چپ و حتی رهایی بخشِ ملی .
از همین آخری نمونه قید کنیم ،ملی گرایی به رهبری عبدالناصر با کدام آلترناتیو پر شد ؟ و ادامه اش ، مقدرات چپ در خاورمیانه با افول و خلایی بزرگ روبرو شد
که مصداق بارز آن در فلسطین بود و واگذاری متن تحولات .
این همان تُهیگی و فقدانی بود که آدورنو هشدار می داد ،
که از اول باری کج بود ، اما برای امیدبستگان ، گنجینه ی امید بود .
با این حساب برای ادورنو امید پایان یافته است ؟
پاسخ منفی است ، مطمح نظر ، کشت امید و جستار آن در زمین واقعی خود که متعلق به خود سوژه هاست که چشم بسته و احساسی در آن نباید زحمت کشید و بذر باشید ، به تعبیر سارتر اعمال اراده و انتخاب است نه تبعیت و تقلید .
هر گفتمانِ تولید شده ی مدعیِ رهایی ، پیکی نیست که با اسب سفید اورده باشند ، که بایست با آگاهی توده های ناظر مواجه شود و آنها قرار نیست
در مَغاکِ فضای کاریزماتیک که همچون سیاه چاله ای دهان گشوده است ، بلعیده شوند و - زبانِ امید - همان ساختاری نباشد که به تعبیر لکان در ناخودگاهشان دستکاری می کند و اختیار و هستی آنها را به منابع بزرگ متصل می کند .
که بر گردِ هاله ای از دروغ و وعده بچرخند .
این همان زندگی بد هست به تعبیر ادورنو که نباید زیست .
علی زاهدی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
#ذهن_پژوهی (۷۸)
#داستانهای_ذهن (۴۰)
کتاب زندگی
یک روز که در کتابخانه پرسه میزنم، کتاب کهنهی غبارگرفتهی بسیار بزرگی را با نام «میترا میکاییلیان» پیدا میکنم. آن را از گنجه برمیدارم و آغاز به خواندن میکنم. میبینم که کتاب، با ریزگان کامل، زندگی کودکی مرا وصف میکند. این ریزگان بخوبی با خاطرههایم از آن زمان همخوانی دارد و حتا گهگاه رویدادهای فراموششدهام را به یادم میآورد. پی میبرم که این کتاب گویی کتاب زندگی من است، و بر آن میشوم که آن را بیازمایم. ورق میزنم تا به بخشی برسم که تاریخ امروز را دارد، درآیهی ۲:۳۶ بعدازظهر را پیدا میکنم. «او مرا در گنجه پیدا میکند. مرا برمیدارد و آغاز به خواندنم میکند...»
به ساعت مینگرم و میبینم که ۳:۰۳ است. با خودم میگویم، درست مینماید، چون نیم ساعت پیش این کتاب را یافتهام. حال ورق میزنم تا به درآیهی ۳:۰۳ برسم. میخوانم: «او در حال خواندن من است. او در حال خواندن من است. او در حال خواندن من است.» همچنان که این بخش از کتاب را میخوانم، به این میاندیشم که چه کتاب شگفتانگیزی است. در آن درآیه آمده است: «او همچنان به من مینگرد، در همان حال میاندیشد که من چقدر شگفتانگیز هستم.»
برآن میشوم که با نگریستن به یک درآیهی بعدی، کتاب را ناکام کنم. ورق میزنم تا درآیهی ۱۸ دقیقهی بعد. نوشته است: «او در حال خواندن این گزاره است.» با خودم میگویم، آها، همهی کاری که باید بکنم این است که از خواندن آن گزارهی ۱۸ دقیقهی بعد خودداری کنم. به ساعت مینگرم. برای اطمینان از آنکه این گزاره را نخوانم، کتاب را میبندم.
ذهنم سرگردان است؛ این کتاب خاطرهی پژمردهای را اکنون برایم زنده کرده است. برآن میشوم که کتاب را دوباره از آنجا بخوانم و آن تجربه را جان ببخشم. با خودم میگویم این کار بیخطر است، چرا که یک بخش زودتر کتاب است. آن تکه را میخوانم و غرق در خیال و شوق یادآوری میشوم. زمان میگذرد. ناگهان ازجا میپرم. آه بله، میخواهم کتاب را ناکام کنم. ولی از خودم میپرسم زمان آن کار کی بود؟ ۳:۱۹ بود، مگر نه؟ اکنون ۳:۲۱ است، که بدین معناست که تاکنون توانستهام کتاب را نقض کنم.
بگذار بررسی کنم و اطمینان یابم. کتاب را از درآیهی ۳:۱۷ بررسی میکنم. اووم، انگار جای نادرستی را باز کردهام، چون آنجا نوشته شده که من در حال خیالپردازی هستم. چند برگ را رد میکنم و ناگهان چشمم به این گزاره میافتد: «او در حال خواندن این گزاره است.» ولی پی میبرم که این درآیهی ۳:۲۱ است! پس خطا کردهام. رویدادی که میخواستم نقض کنم قرار بود ۳:۲۱ رخ دهد، نه ۳:۱۹. به ساعت مینگرم و تازه ۳:۲۱ است. هرچه باشد هنوز کتاب را ناکام نکردهام.
حال سروقتِ درآیهی ۳:۲۸ میروم. نوشته است: «او در حال ترک کتابخانه است، به سمت دفتر سرپرست میرود.» با خودم میگویم پناه بر خدا، قرار دیدارم با سرپرست دانشگاه در ۳:۳۰ را بکل فراموش کرده بودم. گمان کنم میتوانم با نرفتن به آنجا کتاب را ناکام کنم، ولی دیر نرسیدن به آن قرار دیدار برایم بسیار مهمتر است. کتاب را زمان دیگری ناکام خواهم کرد! با وجود این، چون چند دقیقه وقت دارم، سروقتِ درآیهی ۳:۲۲ میروم. بیگمان، نوشته است که خواندن درآیهی ۳:۲۸ قرار دیدار را به من یادآوری کرده است. پیش از اینکه کتاب را دوباره روی گنجه بگذارم و بروم، سروقتِ درآیهی فردا ۳:۳۰ میروم. نوشته است: «او همچنان سوار اتوبوس به سمت تالش است.» خب، با خودم میگویم، رد کردن این پیشبینی آسان خواهد بود. من بههیچروی قصد ندارم فردا به تالش بروم.
برغم خواستهام برای ناکام کردن کتاب، رویدادهای بعدی مرا وامیدارند که از رایم بگذرم و با کتاب هماهنگ شوم. زیرا هرچند میخواهم کتاب را در این زمینه ناکام کنم، دلیلهای قویتری برای ناکام نکردن آن پیش میآید. هنگامیکه آن شب به خانه میرسم، یادداشتی از همسرم پیدا میکنم که میگوید پدرش (در تالش) بیمار است و او ناچار شده است ماشین را بردارد و به تالش برود. به او زنگ میزنم و او شرح میدهد که چه رخ داده است. دربارهی این کتاب به او میگویم. صبح روز بعد دوباره زنگ میزند و خبر میدهد که حال پدرش رو به بد شدن است و من باید فوری به تالش بیایم. وقتی گوشی را میبندم، پی میبرم که ممکن است سرانجام کتاب درست از آب دربیاید، زیرا ایستار مرا بایسته میکند که به تالش بروم. با وجود این، هنوز هم میتوانم با هواپیما یا با قطار به آنجا بروم و کتاب را ناکام کنم. لیک، به دفتر هواپیمایی که زنگ میزنم به من میگویند تالش فرودگاه ندارد. دفتر راه آهن هم میگوید تالش ایستگاه قطار ندارد. بنابراین، با بیمیلی، سوار اتوبوسی به سمت تالش میشوم و در ۳:۳۰ میبینم که سوار اتوبوس هستم.
نویسنده: آلوین گلدمن
بازگردان: م. میکاییلیان
@mithra_philosophy
/channel/marzockacademy
والتر بنیامین (Walter Benjamin) یکی از پیچیدهترین و عمیقترین متفکران قرن بیستم است که دیدگاه او درباره امید، به شکلی جداییناپذیر با درک او از ناامیدی، فاجعه و تاریخ گره خورده است. در زمانهای که او میزیست (دهههای ابتدایی قرن بیستم، با ظهور فاشیسم، جنگهای جهانی و فروپاشی ارزشهای سنتی)، ناامیدی و حس فاجعهبار بودن سرنوشت بشر، امری ملموس بود. اما بنیامین، به جای تسلیم شدن در برابر این ناامیدی، از آن به عنوان نقطهی آغازین برای صورتبندی نوعی امید رهاییبخش و انقلابی استفاده میکند.
برای بنیامین، امید نه یک خوشبینی سادهلوحانه و نه انتظار منفعلانه برای آیندهای بهتر است. بلکه نوعی امید فعال، رادیکال و حتی مالیخولیایی است که ریشه در گذشته و شکستهای آن دارد.
فلسفه امید بنیامین در زمانه ناامیدی، در واقع یک "امید در دل ناامیدی" است. او از طریق نقد رادیکال خود از مفهوم پیشرفت و آشکارسازی فاجعهبار بودن تاریخ، ابتدا عمق ناامیدی را به ما نشان میدهد. اما دقیقاً از دل این درک عمیق از ویرانی و رنج، نوعی امید مسیحایی، رهاییبخش و انقلابی سر بر میآورد. این امید نه به آیندهای که خود به خود بهتر میشود، بلکه به توانایی ما در "منفجر کردن" زنجیره فجایع و "رهاییبخشی" گذشته از طریق عمل انقلابی و حافظه فعال متکی است. امید بنیامین، دعوتی است به بیدار شدن از خواب غفلت پیشرفت و اقدام برای تغییر رادیکال، حتی اگر این اقدام در هالهای از مالیخولیا و درک عمیق از رنجهای گذشته پیچیده باشد.
/channel/marzockacademy
در زمانهای که ناامیدی چون ابری تیره بر آینده سایه افکنده، سخن گفتن از امید نه نشانه خوشباوری سادهدلانه، بلکه ضرورتی وجودی و فلسفی است. امید در دل بحران، نه یک پناهگاه روانی، بلکه نیرویی رهاییبخش است که از دل تاریکی سر برمیآورد. سه متفکر مهم قرن بیستم ،ارنست بلوخ، والتر بنیامین و سیمون وی ،هر یک در مواجهه با جهان زخمخورده و شکسته، نگاهی تازه به امید دارند؛ نگاهی که ما را از تسلیمشدن بازمیدارد و به امکان گشودن روزنهای در دل انسداد تاریخی نوید میدهد. ارنست بلوخ در اثر سترگ خود، اصل امید، امید را نه صرفاً یک احساس، بلکه نوعی انرژی هستیشناختی و تاریخی میداند. او از هنوز-نه سخن میگوید، امکانی که هنوز محقق نشده اما در بطن اکنون زنده است. این امید، نیرویی است که تخیل آرمانشهری را برمیانگیزد و انسان را به ساختن جهانی بهتر فرا میخواند؛ جهانی که در رؤیاهای جمعی و مبارزات اجتماعی به آرامی شکل میگیرد. در سوی دیگر، والتر بنیامین، با نگاهی عمیقاً تاریخی و مسیحایی، امید را در لحظههای گسست و شکست جستوجو میکند. او با معرفی مفهوم «اکنونزمان»، به لحظهای اشاره میکند که در آن گذشته و حال به طرز غیرمنتظرهای به هم میرسند و امکان رهایی پدیدار میشود. بنیامین ما را به بازنگری در مسیر تاریخ فرا میخواند؛ به شنیدن صدای ستمدیدگان و شکستن توهم پیشرفت خطی. در تصویر فرشته تاریخ او، امید نه در فرار، بلکه در توقف و بازنگری است؛ در نگاه به گذشته برای نجات حال. سیمون وی، با نگاهی عرفانی و اخلاقگرایانه، امید را به رنج گره میزند. برای او، امید در توجه به دیگری و در سکوتی شکل میگیرد که انسان را از خودبینی بیرون میکشد و به سوی همدلی سوق میدهد. وی میگوید امید در پذیرش رنج، در مراقبت از دیگری و در انتظار فعال برای فیض نهفته است. نه امیدی توخالی، بلکه امیدی که با واقعیت زخمخورده انسان روبهرو میشود و از دل آن، معنایی تازه خلق میکند. این سه نگاه، ما را دعوت میکنند تا امید را نه بهمثابه توهمی آرامشبخش، بلکه بهعنوان کنشی خلاق، رهاییبخش و جسورانه بفهمیم؛ امیدی که از دل تاریکیها سر برمیکشد، به گذشته گوش میسپارد، در حال تنفس میکند و برای آیندهای دیگر دست به کنش میزند.
جاور
/channel/marzockacademy
اسپایکد: شما بهعقیدۀ من بهدرستی از این بیاعتمادی شدید به آینده میگویید که بهنوبۀخود، مولد رؤیاهای رتروتوپیایی دربارۀ گذشتهای میشود که هرگز وجود نداشته است. اما چرا آینده دیگر مکان امیدهای ما نیست، فضایی که در آن ما نحوۀ درست امور را تصور و تجسم میکنیم؟ وقتی اشاره کردید که «اکثریت روبهرشدی از مردم دریافتهاند که نباید برای آیندۀ نامتوازن، دمدمیمزاج، پیشبینیناپذیر و بهنحوی رسوا مأیوسکننده بهمنزلۀ مکانی برای امیدبستن، اعتباری قائل شوند»، تاحدودی به این پرسش پاسخ دادهاید. اما چهرۀ تاریخ اروپا آبلهگون است از تجربۀ انواعواقسام رویدادهای وحشتناکی که لزوماً منجر به ازدسترفتن فراگیر ایمان به آینده نشدند. برای مثال، نخستین تکانههای عصر روشنگری، یکی از آیندهمحورترین و خوشبینترین برهههای فرهنگی، بهدنبال جنگ سیساله رخ داد. حتی پس از فجایع جنگهای جهانی و هولوکاست، دورۀ پساجنگ تا سالهای دهۀ ۱۹۷۰، قطعاً نشان از میزانی از خوشبینی داشت، این احساس که همهچیز بهتر میشود؛ یا درحقیقت احساس اینکه «هرگز به این خوبی نبوده» وجود داشت، و البته، علاوهبرآن سالهای دهۀ شصت، برههای از تجربهگراییهای عظیم اجتماعی و فرهنگی هم بودند.
بنابراین چه چیز زندگی در جامعۀ امروز، آینده را همچون امری تعریف میکند که باید به آن بیاعتماد بود، یا حتی باید از آن ترسید؟
باومن: اندیشیدن به آینده همچون «چیزی که باید به آن بیاعتماد بود، یا حتی از آن ترسید» بههیچوجه در تاریخ بشر تازه نیست. درحقیقت، عقبۀ آن به دوران پیشاسقراطی بر میگردد، یا دقیقتر، به قرن هشتم پیشازمیلاد، به کارها و روزها اثر هسیود، و بهطورخاص داستان «اعصار آدمیان» که در آن آمده است. این داستان انحطاط، فساد و تنزل مدام از اوج «عصر طلایی» به حضیضترین حضیض «عصر آهن» است که هسیود خود و معاصرانش را در آن جای میدهد. وصف او از شرایط و پویایی ساکنین عصر آهن بهنحو چشمگیری، یادآورِ ویژگیهایی است که همعصران خودمان، زمانیکه عازم سفر رتروتوپیاییشان میشوند، به شرایط قرن بیستویکم نسبت میدهند؛ یعنی اینکه سفاک، وحشتناک و مشمئزکننده است.
بهدیدۀ هسیود «نژاد آهن» محکوم به این بود که «هرگز از کار و اندوه روز، و نابودی بهدست شب نیاساید». در عصر آهن، «نه پدر موافق فرزند خواهد بود، نه فرزند موافق پدر، نه میهمان موافق میزبان، نه دوست موافق دوست»، و «هیچ رهآوردی برای آنها که پای سوگندشان میایستند، یا عادلان، یا خوبها در کار نخواهد بود؛ بلکه درعوض آدمیانْ شرور و رفتار خشن او را خواهند ستود. قدرت برحق خواهد بود، و فروتنی حقی نخواهد داشت؛ و شرور به انسان والا زیان خواهد رساند، به او نسبت دروغ خواهد بست و بر آن سوگند خواهد خورد». در عصر آهن، آیدوس (واژۀ یونانی برای احساس فروتنی، و همچنین شرمی که مردم را از زشتکاری باز میدارد) تنها ازرهگذر غیبت روزافزونش آشکار خواهد بود.
/channel/marzockacademy
بنابراین، آنچه احتمالاً امروزه از فکرکردن به آینده به ذهن ما خطور میکند، تهدید فزایندۀ کشف و دستهبندیشدن بهمنزلۀ بیعرضه و نامناسب برای انجام وظیفه، تهدید انکار ارزش و شأن، راندهشدن به حاشیه، بیرونگذاشته و مطرود شدن است.
اکثریت روبهرشدی از مردم تاکنون از تجربیات خود، و از تجربیات نزدیکترین و عزیزترینهایشان، دریافتهاند که نباید برای آیندۀ نامتوازن، دمدمیمزاج، پیشبینیناپذیر و بهنحوی رسوا مأیوسکننده، بهمنزلۀ مکانی برای امیدبستن، اعتباری قائل شوند. آخرین کتاب من، رتروتوپیا۷، دقیقاً به همین موضوعات میپردازد. اجازه بدهید قسمتی از مقدمۀ آن را نقل کنم:
این همان سخن والتر بنیامین در «تزهایی دربارۀ فلسفۀ تاریخ» است که در اوایل دهۀ ۱۹۴۰ نوشته شده و دربارۀ پیامی است که آنجلوس نووس (فرشتۀ بازنامیدۀ تاریخ) -یکی از نقاشیهای پل کلِه در دهۀ ۱۹۲۰- میرساند:
’چهرۀ [فرشتۀ تاریخ] رو بهسویِ گذشته دارد. آنجا که ما زنجیرهای از رخدادها را رؤیت میکنیم، او فقط به فاجعهای واحد مینگرد که بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار میکند و آن را پیش پای او میافکند. فرشته سرِ آن دارد که بماند، مردگان را بیدار کند، و آنچه را که خُرد و خراب گشته است، مرمت و یکپارچه کند؛ اما طوفانی از جانب فردوس در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بالهای وی میکوبد که فرشته را دیگر یارای بستن آنها نیست. این طوفان او را با نیرویی مقاومتناپذیر به درون آیندهای میراند که پشت بدان دارد، درحالیکه تلنبار مزبلهها پیشِ روی او سر به فلک میکشد. این طوفانی است که ما آن را پیشرفت مینامیم.‘۸
اگر کسی بخواهد با دقت به نقاشی کلِه، تقریباً یک قرن پسازآنکه بنیامین این بصیرت -با ژرفای سنجشناپذیر و قیاسناشدنیاش- را ارائه داد نگاه کند، باری دیگر فرشتۀ تاریخ را در گریز خواهد دید. لیکن آنچه او را بیشازهمه شگفتزده خواهد کرد، تغییر جهت فرشته -گرفتاری فرشتۀ تاریخ در هنگامۀ یک دور برگردان- است. چهرهاش دارد از گذشته بهسوی آینده میگردد؛ بالهایش را طوفانی به عقب میراند که اینبار از جانب آیندهای تخیلشده و موردانتظار میوزد، آیندهای که نیامدهْ هراسناک است، طوفانی که بهسوی بهشتِ گذشته (که خودِ این گذشته نیز، پس از گمشدن و دچارآمدن به ویرانی، بهصورت گذشتهنگرانه تخیلشده است) میوزد. و بالها اینک نیز همانگونه که آنزمان، با خشونتی بههماناندازه نیرومند فشرده میشوند، آنچنان که اکنون نیز چون گذشته ’فرشته را یارای بستن آنها نیست‘.
میتوان نتیجه گرفت که گذشته و آینده، درگیر فرایند تعویض فضایل و رذایلی هستند که صد سال پیش کلِه برایشان فهرست کرده بود و بنیامین پیش نهاده بود. حال این آینده است که ابتدا بهدلیل غیرقابلاعتماد و مدیریتنشدنیبودن، بهدلیل داشتن رذایلی بیش از فضایل، نکوهیده و نامش در ستون بدهکارها ثبت میشود، درحالیکه وقت آن رسیده است که گذشته با فضایلی بیشتر از رذایل، در طرف بستانکارهای دفتر ثبت شود؛ گویی گذشته جایی است که اختیار هنوز در آن معنا دارد و امیدبستن به آن هنوز بیاعتبار نشده است.»
معتقدم که رخداد برکسیت، و همینطور «سایر جنبشهای پوپولیستی در اروپای قاره»، بروزاتی از «تمایلات رتروتوپیایی»اند که در بالا بحث شد. در غیاب ابزارهای مؤثر کنش که قادر به فائقآمدن بر مشکلات وضعیت کنونیمان باشند، و با درنظرگرفتن شمار فزایندۀ ناکامیهای بهبارآمده بهدستِ آیندههای پیاپی، که اعتبارشان [وعدۀ] توسعۀ این ابزارهای کنشی بوده است، تعجب چندانی ندارد که پیشنهاد دوربرگردانِ اکتشاف بهنحو گمراهکنندهای جذاب شده باشد. هنوز امکان ظهور «دورۀ جدید و شاید حتی بهتری برای اروپا» در سایۀ برکسیت، بهمثابۀ پیامدی غیرمنتظره، اما محتمل، هست. اما علت آن درماندگی ما از کاربرد قبیلهگراییهای نخنما برای رویارویی با چالشهای امروز خواهد بود، چالشهایی زاییدۀ وضع نوپدید بشر جهانیشده با وابستگیِ متقابل عالمگیر.
اسپایکد: ایدۀ گرایش رتروتوپیایی، با درنظرگرفتن هراس فراگیر از آینده، قابلدرک است. اما چگونه گرایش همزیست با آن، برای درنظرگرفتن گذشته بهمثابۀ امر اخلاقیِ مطلقِ منفی، یا بهعبارتدیگر، راهی برای جهتگیری اخلاقیمان در زمان حال با گفتن اینکه «میدانیم که با فلانچیز مخالفایم» یا «دوباره هرگز» را توضیح میدهید؟ مد نظرم مرکزیت هولوکاست برای گفتمان سیاسی و تاریخی معاصر است که طی ۲۰ سال گذشته واقعاً به مرکز توجه آمده است. و همچنین تمرکز تازه اما دنبالهدار بر جرائم جنسی در بریتانیا، جایی که در آن اغلب بهنظر میرسد گذشتۀ نسبتاً متأخر، درحال تبدیلشدن به مکان فساد و بیاخلاقیِ بهسختی باورپذیری است که ما امروزه [با موضعگیری علیه آن] خود را اثبات میکنیم. امروز، آینده قطعاً بیاعتبار بهنظر میرسد، اما آیا گذشته نیز بههمیناندازه چنین نیست؟
نجات من بدست توست
از این محبس نجاتم ده
لباس کهنه تن را بسوزان و حیاتم ده...
«نجات»
ترانه سرا : اردلان سرفراز
آهنگساز : جمشید زندی
تنظیم : داوود اردلان
اجرا : داریوش
آلبوم : آی عشق
انتشار : ۱۳۵۷
/channel/marzockacademy