کانال فلسفه وهنر مارزوک
انسان قرون وسطایی یا حتی انسان پیش از کانت، در هر صورت به امری بیرون از انسان امید دارد، اگرچه شاید به تعبیر شما به آن امر شناختی نداشته است. اما انسان مدرن به چه چیز ایمان دارد؟
البته منظور از این که شناخت نبوده، به این معنا نیست که هیچ شناختی نبوده است. ببینید که در آن دوران چقدر آدم ها را به دار کشیدند. مثلادر اروپای مسیحی جوردانو برونو که افکاری شبیه شلینگ دارد و میل به شناخت خدا دارد و او را جوهر واحدی می داند که هم در سوژه و هم در ابژه هست، را زنده زنده می سوزانند. یا در تاریخ ما کسانی چون منصور حلاج، شهاب الدین سهروردی و عین القضات همدانی به جرم ارتداد و زندقه توسط دستگاه خلافت کشته می شوند. به هر صورت در قرون وسطا نیز انسان های متفاوت بوده اند. در عصر مدرن هم انسان جدید به یکباره به وجود نیامده است. هسته های انسان مدرن در تلاش هایی شکل گرفته است که در قرون وسطا وجود داشته است. من به خصوص بر عرفان تاکید می کنم. زیرا معتقدم که خود کلمه عرفان به معنای شناخت است و عرفا با سماجت زیادی خدای متشرعین و خدای زاهدان و خدای حکام را دست کم در برهه اول تاریخ عرفان قبول نمی کنند. در برهه دوم هم که بعد از حمله مغولان به انزوا کشیده می شوند و در برهه سوم هم که از قرن نهم به بعد است، شاهان عالم معنا با شاهان دنیا هم دست و شریک می شوند. اما در کل جریان عرفان تلاشی برای شناخت مبدائی است که تن به شناخت نمی دهد. بنابراین وقتی از قرون وسطا سخن می گویم، از فرهنگ و زیست جهان فرهنگی، سیاسی و از مناسبات قدرت سخن می گویم. در مناسبات قدرت در استبداد شرقی، رابطه شاهی و بندگی بوده است و تصور دیگری غیر از این امکان نداشته است.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
شما در تعریف امید از حیث فلسفی کانت را یک نقطه عطف برشمردید. از قول کانت معروف و متداول است که فلسفه اش انقلاب کپرنیکی است. چرا باید کانت را یک نقطه عطف برشمرد؟
برای پاسخ به این پرسش باید یک فلاش بک به گذشته بزنیم. جمله معروفی از گالیله است که می گوید «آن باز هم می جنبد». افسانه ای است که گالیله بعد از محاکمه و نوشتن توبه، وقتی از دادگاه بیرون می آید، با انگشتش روی زمین می نویسد «زمین باز هم می گردد». زندگی نامه نویسان گالیله عموما معتقدند که گالیله جرات چنین کاری نداشته است و در نتیجه این رخدادی واقعی نیست. اما این افسانه بیان گر یک رخداد حقیقت است. یک نظریه می گوید این جمله «زمین باز هم می گردد» خطاب به کلیساست و می گوید سوژه مسیحی شما چه معتقد به نجوم بطلمیوس و کیهان شناسی ارسطویی باشد و چه نباشد، زمین برای خودش می گردد. اگر با این دید به گزاره منسوب به گالیله بنگریم، هنوز به شقاق سوژه وابژه اعتقاد داریم. یعنی زمینی که می گردد، هیچ ارتباطی با انسان نمی یابد. اما تفسیر دیگر گزاره منسوب به گالیله این است که تنها وقتی کسی اعلام کرد که زمین می گردد، معنای جدیدی برای زندگی اعلام کرده است و یک رخداد به وقوع پیوسته است. تا زمانی که گالیله این جمله را اعلام نکرده، آن زمین مثل شی ءفی نفسه کانت یا همچون «امر ماقبل هستی» شلینگ می چرخد. هگل در پیشگفتار «منطق» می گوید: «می توان چنین بیان کرد که محتوا و مضمون منطق بازنمایش خداست، آن چنان که او در ذات ابدی اش هست، پیش از خلقت طبیعت و پیش از خلقت یک روح محدود». جمله «زمین می گردد» گالیله نیز قبل از آن که بیان شود و وارد سوبژکتیویته بشر نشده، واقعیت زندگی بشری نیست. حساسیت شدید کلیسا به یک نظریه علمی که قبلا نیز کسانی آن را بیان کرده بودند، صرفا یک مساله علمی نیست. مساله این است که نظام جهان به هم می خورد و آن مبدائی که پیش تر تاثیر داشت، به تزلزل در می آید. یک انسان قرون وسطایی به طور معمول شناختی از خدا نداشت.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
امید را نباید نا امید کرد
ارنست بلو باخ
ارنست بلوخ فیلسوف المانی مبتکر و تدوین کننده اولیه اندیشهای بود که خودش آن را «جریان گرم مارکسیسم» مینامید. در کنار «گئورگ لوکاچ» ، جامعهای که فاشيسم را در دامان خود پرورش داد به نقد کشيد و تاثير فراوانی بر «آدورنو» «ماکس هورکهايمر و مکتب فرانکفورت داشت. البته برای خودش يک مکتب بود و مکتب فرانکفورتجايگاه اصلی زندگيش نبود . تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، دو فیلسوف - جامعه شناس نئومارکسیست آلمانى بودند که با انجام پژوهشها و نگارش آثار انتقادى خویش، مکتب فرانکفورت را در مؤسسه تحقیقات اجتماعى شهر فرانکفورت بنیان گذاشتند.
نگاشتههای سیاسی و اخلاقی ارنست بلوخ «امید»، نقشی اساسی ایفا میکند. او در مفهوم امید در واقع همان حرف مارکس را میزند که وظیفهی اصلی، نه فقط تفسیر، بلکه تغییر جهان است.
ارنست بلوخ میگفت فلسفه باید راه خروج از بحران را به انسان مدرن نشان دهد تا سرنوشت خود را در دست گیرد و با ازخودبیگانگی، گسیختگی و بی ریشهگی مبارزه نماید.
در کتاب (دایرهالمعارف) «اصل امید» مینویسد، در دوران کودکی، تنها وطن رؤیاییاش امید بود و بس. امید به آینده، امید به یک اتوپی. ناکجاآباد و مدینهی فاضلهای که گرچه هنوز وجود ندارد ولی امکان به وجود آمدن و رسیدن به آن هست.
او لغت اتوپیا را در معنایی مثبت به کار میبُرد و معتقد بود آنچه میگوید «اتوپی مشخص» است نه اتوپی انتزاعی.
صفت «مشخص» را به آن شیوهای به کار میبرد که هگل و مارکس به کار بردهاند. به عبارت دیگر به رؤیاپروری در معنی منفی کلمه اعتقاد نداشت.
ارنست بلوخ امید را جان جاری جهان میدید
ارنست بلوخ در سالهای جنگ جهانی اول به دلیل مخالفت با مواضع ناسیونالیستی آلمان، کشورش را ترک کرد، اما چراغ امید - امیدی که ذات تغییر را در خود نهفته داشت - در او خاموش نشد. پس از روی کار آمدن نازیها دوباره مجبور به ترک میهنش کردند اما از میدان به در نرفت.
چه بسا فلسفهی امید او زاییدهی ایام دربدری و غربت در طی جنگ جهانی دوم است. روزهایی که جهان در پهنهی جنگی بیرحمانه قرار گرفته بود و امید نیز زندانی و در بند بود. او در اینگونه شرایط نیز امید را جان جاری جهان میدید و همیشه میگفت امید را نباید نا امید کرد.
ارنست بلوخ مفهوم امید را تضمینی برای رهایی و رسیدن به جامعهی فاضله ندانسته، اما نبودن آن را برابر با خطر فاشیسم ارزیابی میکند.
همانگونه که فلسفه هگل به شرح «اُدیسه» Ὀδύσσεια و سفر پرماجرای روح در تاریخ و فرهنگ میپردازد، ارنست بلوخ جنبهها و صور تجلی امید را در مسیر تاریخ ردیابی میکند.
(اُدیسه سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ ترواست. که با ماجراهای مختلف و خطیری روبرو میشود.)
از دیدگاه ارنست بلوخ، امید در معنای ساده آن یعنی حالت عاطفی موجود در زندگی روزانه به کار نرفته است، چنین امیدی در فلسفه او، یک مقوله هستیشناسانه در جهت آشکار سازی باطن گزارههاست.
...
در نگاه بلوخ، امید پتانسیل تغییر یا پدیدهای جاری در روزمرگیهای ماست. گویی ذهن او در بیداری بر بال رؤیا پرواز میکرد. گذار معنوی به سوی اهدافی که گرچه رؤیایی به نظر میرسند اما بالقوه موجودند و در آینده به واقعیت مبدل میشوند. به تعبیر خودشن: نوخ نیش زاین Noch-Nicht-Sein
امید ذات تغییر را در خود نهفته دارد
امید ذات تغییر را در خود نهفته دارد و باید با عقل و جسارت و عمل همنشین باشد. با هراس میانهای ندارد. چه زیبا میگفت راهبر حروفیان، «فضل الله حروفی استر آبادی» (نعیمی) که بدون تردید او هم همانند مولوی و حافظ و فردوسی به امید مسلح بود.
من کوکویی دیوانهام / صد شهر ویران کردهام
بر قصر قیصر قی کنم / بر تاج خاقان قو زنم
آدمی در پی کشف آن چیزی است که با رمز و راز آمیخته و ظاهراً دست یافتنی نیست. به سخن مولانا آنچه یافت مینشود، آنش آرزوست.
در عین واقعگرایی، گاه آرزوی ناممکن را دارد و در پی آرمان شهرهای بالا و والاست. البته، آرمان شهر انسان خردگرا، اتوپیای مشخصی است که در متن روابط اجتماعی تحقق مییابد و امری شدنی و رسیدنی است.
/channel/marzockacademy
Warum Nationen scheitern?
چرا ملتها شکست میخورند؟
تاریخ نشان میدهد که هیچ تضمینی برای پیشرفت مداوم به هیچ کشوری نمیدهد .سرنوشت ملتها به کیفیت نهادهای سیاسی واقتصادیشان گره خورده،هرجا فقر ناکامی وفروپاشی وجود دارد نشان از این دارد که نهادهای سیاسی واقتصادی مشارکتی وفرا گیر نیستند،انحصار طلبند، استثماری وشایدبی کفایت ونا لایقند یعنی خودشان قادر نیستند امنیت وحقوق شهروندان را تامین کنندوحاضر هم نیستد که رفاه ،ثبات ونوع آوری را بدست افراد کاردان بسپارند . جوامعهای که فقط ظاهرمدرن سازی را تقلیدمیکنند بدون ایجاد نهادهای شفاف ومشارکتی به بن بست میرسند، برعکس هرجا مردم توانستند قدرت را مهار کنندوحکومت را پاسخ گوکنند امکان رشد وشکوفایی بوجود آمده.رشد وتوسعه نمیتواند تحمیلی یا تقلیدی باشدبدون نهادهای سیاسی واقتصادی، وجود ساختارهای مشارکتی وفراگیر نمونه های مانند (انقلاب باشکوه انگلستان، مبارزه با آپارتاید آفریقای جنوبی، گذار به دمکراسی کره جنوبی، ) نویسندگان کتاب چرا ملتها شکست میخورنداین تبیین را رد میکنند که فرهنگ ،مذهب وجغرافیا در توسعه وشکوفایی ملتها دخالتی دارند انها معتقدند که ملت ها نه بطور تصادفی بلکه با واسطه نهادهایی که میسازند ویا از ساختن انها غفلت میکنند به کامیابی میرسند ویا شکست میخورند.اگر قدرت بدون نظارت در اختیار اقلیتی قرار بگیردحتی کوشا ترین جوامع هم میتوانند در کام ناامیدی فرو روند.
البته ساختن نهادهای فرایند تدریجی ودشوار است که نیاز دارد به مبارزه سیاسی،فداکاری ملیبرای نسلهای بعد .
اگر ساختارها مشارکتی وفراگیر باشندامید به آینده روشن وجود دارد .
آوای فلسفه
/channel/marzockacademy
چرا ملت ها شکست میخورند
✍دارون عجم اوغلو وجیمز ا رابینسون
@sound_of_philosophy
/channel/marzockacademy
پادکست در مورد وضعیت کنونی در ایران چه میتوان گفت....
گفتگو با مژگان ایلانلو ومحمد علیرضا احمدی
/channel/marzockacademy
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
اگر هیچ ارزش مطلق، معنای غایی یا حقیقت عینی وجود نداشته باشد، چه بر سر اخلاق، قانون و ساختارهای اجتماعی میآید؟ آیا نیهیلیسم به هرج و مرج اجتماعی منجر میشود وچگونه میشود بر این پوچی غلبه کرد ؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نظام سرمایهداری، با تقلیل همه ارزشها به ارزش مبادله و سود، و با کالاییسازی امر انسانی، در عمل تحقق نوعی نیهیلیسم نظاممند نیست؟ و اگر چنین هس، آیا میتوان سرمایهداری را نه صرفاً یک نظام اقتصادی، بلکه تجسم تاریخی اراده به قدرت بدون غایت اخلاقی دونست، چنانکه نیچه پیشبینی کرده بود؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا در نظام فلسفی ابنسینا، با آنکه مبتنی بر عقلگرایی، مراتب وجود و غایتگرایی متافیزیکی است، میتوان نشانههایی از یک نهیلیسم بالقوه یافت، بهویژه در تقابل میان عقل فعال بهمثابه مقصد نهایی و بیمعنایی وجود فردی پس از مرگ؟ و اگر چنین هست، آیا میتوان ادعا کرد که نهیلیسم در سنت اسلامی، نه از فقدان معنا، بلکه از افراط در عقلگرایی و تعینگرایی هستیشناختی آغاز میشود؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نهیلیسم، اون طور که در سنت فلسفی غرب به مثابه بحران معنا، حقیقت و ارزشهای متافیزیکی بروز میکند، در جهان اسلام و شرق دور نیز با همان بنیانهای فلسفی و هستیشناختی ظهور می کند؟ یا اونچه در این فرهنگها بهعنوان نهیلیسم تعبیر میشود، بازتابی از مواجهه فرهنگی با مدرنیته غربی است و نه یک بحران درونزاد در سنتهای فکری بومی؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
سلام درود بر شما ،
آیا نهیلیسم، بهمثابه انکار هرگونه معنا، حقیقت یا ارزش متعالی، خودْ نوعی ایمان پنهان به یک چارچوب معناشناختی نیست؟ و اگر چنین هست ، آیا نهیلیسم را میتوان پارادوکسی درونماندگار دانست که در ساحت انکار، نوعی تصدیق را حمل میکند؟
والتر بنیامین (Walter Benjamin) یکی از پیچیدهترین و عمیقترین متفکران قرن بیستم است که دیدگاه او درباره امید، به شکلی جداییناپذیر با درک او از ناامیدی، فاجعه و تاریخ گره خورده است. در زمانهای که او میزیست (دهههای ابتدایی قرن بیستم، با ظهور فاشیسم، جنگهای جهانی و فروپاشی ارزشهای سنتی)، ناامیدی و حس فاجعهبار بودن سرنوشت بشر، امری ملموس بود. اما بنیامین، به جای تسلیم شدن در برابر این ناامیدی، از آن به عنوان نقطهی آغازین برای صورتبندی نوعی امید رهاییبخش و انقلابی استفاده میکند.
برای بنیامین، امید نه یک خوشبینی سادهلوحانه و نه انتظار منفعلانه برای آیندهای بهتر است. بلکه نوعی امید فعال، رادیکال و حتی مالیخولیایی است که ریشه در گذشته و شکستهای آن دارد.
1. ناامیدی در نگاه بنیامین: نقد پیشرفت خطی و فاجعه تاریخ
• فرشته تاریخ (Angelus Novus): شاید گویاترین تصویر ناامیدی و فاجعه در اندیشه بنیامین، "فرشته تاریخ" باشد که در تزهای "درباره مفهوم تاریخ" (On the Concept of History) به آن میپردازد. این فرشته رو به گذشته ایستاده و شاهد انباشت ویرانهها بر روی ویرانههاست. او میخواهد بقایای گذشته را جمع کند و زنده کند، اما طوفانی به نام "پیشرفت" او را به زور به سمت آیندهای نامعلوم میراند. این تصویر نشان میدهد که بنیامین، بر خلاف روایت رایج مدرنیته، پیشرفت را نه یک حرکت رو به جلو و بالنده، بلکه یک نیروی ویرانگر میدانست که مدام بر حجم فجایع میافزاید. این دیدگاه، خود منبع بزرگی از ناامیدی است.
• تاریخ به مثابه فاجعه پیوسته: بنیامین تاریخ را نه زنجیرهای از وقایع مرتبط و پیشرونده، بلکه مجموعهای از فجایع، شکستها و ظلمهایی میبیند که بر انسانها وارد شده است. هر لحظه از تاریخ، لحظهای از رنج و نابودی است. این درک از تاریخ، به طور طبیعی به حس عمیقی از ناامیدی و مالیخولیا منجر میشود.
• از دست رفتن "هاله" (Aura) و اصالت: بنیامین در تحلیل مدرنیته، به از دست رفتن "هاله" در آثار هنری و تجربه انسانی اشاره میکند. این از دست رفتن، به معنای کاهش اصالت، یگانگی و تجربهی عمیق در دنیای مدرنِ تکثیرپذیر و مکانیکی است. این نیز منبع دیگری از ناامیدی است؛ زیرا انسانها ارتباطشان را با گذشته، سنتها و تجربههای اصیل از دست میدهند.
2. امید بنیامینی: امیدی رهاییبخش از دل ناامیدی
با وجود این تصویر تاریک از تاریخ و مدرنیته، بنیامین به نوعی "امید" چنگ میزند که اتفاقاً از دل همین ناامیدی و ویرانی سرچشمه میگیرد:
• امید مسیحایی (Messianic Hope): این امید، بر خلاف امید خطی به آینده، یک امید ناگهانی، انقلابی و رهاییبخش است. بنیامین معتقد نیست که آینده به تدریج بهتر خواهد شد؛ بلکه تنها یک گسست رادیکال (انقلاب) میتواند زنجیره فجایع را بشکند. این امید، نه از منطق تاریخ، بلکه از یک نیروی "برونتاریخی" یا "متافیزیکی" نشأت میگیرد که میتواند زمان را "منفجر" کند و مسیری جدید بگشاید. این مسیحاییگری، لزوماً مذهبی نیست، بلکه به معنای یک "لحظه رستگاری" است.
• رهاییبخشی گذشته (Redemption of the Past): امید بنیامین نه در آینده، بلکه در گذشته است! او معتقد است که وظیفه ما نه فراموش کردن گذشته، بلکه "رهاییبخشی" آن است. این رهاییبخشی به معنای نجات قربانیان، فراموششدگان و شکستخوردگان تاریخ از فراموشی و بیعدالتی است. این کار از طریق "خاطره فعال" و "همذاتپنداری با رنجدیدگان" صورت میگیرد. امید در این است که بتوانیم گذشته را از روایت پیروزمندان و ستمگران نجات دهیم و به آن معنای دیگری ببخشیم.
• "اکنونیت" (Jetztzeit): لحظه پتانسیل انقلابی: بنیامین معتقد است که در هر "اکنون" (Jetztzeit) یا "لحظه حال"، پتانسیلی برای گسست از توالی فاجعهبار تاریخ وجود دارد. این لحظه، لحظهای است که گذشته و حال در هم تنیده میشوند و امکان یک عمل انقلابی برای تغییر مسیر تاریخ را فراهم میآورند. امید در اینجاست که ما میتوانیم این لحظه را بشناسیم و از آن برای "متوقف کردن" فاجعه استفاده کنیم.
• ناامیدی به عنوان کاتالیزور عمل: برای بنیامین، درک عمق ناامیدی و فاجعهبار بودن تاریخ، پیششرط هرگونه امید واقعی است. کسی که به عمق فجایع پی نبرده، نمیتواند به دنبال رهایی واقعی باشد. مالیخولیا و ناامیدی، به جای فلج کردن فرد، او را به سمت درک نیاز به یک تغییر رادیکال و عمل انقلابی سوق میدهد. امید بنیامین، امیدی راحت و تسلیبخش نیست؛ بلکه امیدی است که مسئولیت و بار سنگینی را بر دوش میگذارد.
/channel/marzockacademy
درود بر شما، اندیشه گر ژرف نگر و همیشه در جستجوی حقیقت!
آنچه در دل این نوشته ی شما جاریست، نه فقط تأملی درباره ی امید، بلکه کندوکاوی در ساحت هستی انسان است؛ انسانی که در چنبره ی واقعیتهای بی رحم، هنوز میل پرواز دارد، هرچند با بالهای خیالی.
بی هیچ تعارفی:
امید، هم شفاست و هم شکنجه.
بستگی دارد از کجا و چگونه به آن بنگریم.
۱. امید؛ فرار از واقعیت یا خلق واقعیتی دیگر؟
آنگاه که امید بدل میشود به «فرافکنی آرزو»، تو گویی با خدای ذهنی خویش طرفی؛ خدایی که نه در واقعیت، بلکه در "آه که اگر میشد" زنده است. این خدا – این امید – نه خالق است و نه نجات بخش، بلکه تسکینی ست برای زخمی که درمان ندارد. تماشای ماه از ته چاه زیباست، اما ماه نجاتت نمیدهد.
۲. امید به مثابه مسکن
آری، گاه امید همان مسکنی ست که «از این ستون به آن ستون» می بردت. اما این ستونها تا کجا ادامه دارند؟ امیدی که ریشه در توهم دارد، مسکنی ست که درد را نمیکشد، تنها تو را از فهم عمق آن باز میدارد.
در این معنا، امید نه درمان که نوعی بی حسی روانی ست؛ نوعی «خود فریبی دل نشین» که تو را زنده نگه میدارد، اما شاید از رشد بازدارد.
۳. و اما سوی دیگر: امیدِ فعال، امیدِ شورشگر
اما امید همیشه این نیست.
امید، اگر از جنس آگاهی باشد، موتور حرکت است.
آنگاه که امید نه فرار از واقعیت، که شورش بر آن باشد، دیگر مسکن نیست، آتش است.
امید به آزادی نزد زندانی، اگر به مبارزه بیانجامد، امیدی پویا و مولد است.
امید اگر تکیه اش بر خواستن و توانستن باشد، نه صرفاً آرزو، آنگاه جهان را تغییر میدهد، نه فقط خیال را.
۴. آیا امید رنج انسان را استمرار می بخشد؟
پاسخ paradoxical است:
آری: اگر امیدت تنها تخدیری باشد در برابر درد واقعیت، تنها طول عمر رنج را افزایش میدهد.
نه: اگر امیدت تو را به کنش و تغییر سوق دهد، آنگاه رنج را معنا میبخشد و حتی میسوزاند تا از دلش چیزی دیگر متولد شود.
امید، همان سکه ایست که به آسمان پرتاب شده:
اگر زمین را فقط مقصد بدانی، بازی تمام است.
اما اگر چرخشهای میان زمین و آسمان را بفهمی، در هر چرخشی میتوانی جهان را دوباره تصور کنی.
در نهایت، امید اگر با حقیقت و آگاهی همدوش شود، نور است؛
و اگر تنها بَست بر زخم باشد، تاریکی ایست با چراغ قوه ای ضعیف.
✍حسن ناصری
/channel/marzockacademy
امید یا فرا فکنی آرزو ،
داشتم به مفهوم امید فکر می کردم نا خود آگاه یا نظریه فوئرباخ افتادم ،
خدا به مثابه آرزو های محقق نشده مساویست با امید به تحقق آرزوهایی که نیست اما دوست داریم باشد ،
امید نوعی پرتاب آرزو ها به آن سوی استیصال است چیزی شبیه تماشای رقص. بادبادک از پشت پنجره زندان ، یا تماشای ماه آسمون از ته چاه ،
امید ساخت جهانی ممکن است در ساحت آرزو و تخیل و تکرار این که آخ که اگر می شد چه می شد ،
با این تخیل و فرا فکنی امید می شود عمری را سر کرد ،
امید به داشتن فلان چیز و بهمان موقعیت ،
اما از طرفی وقتی به نام امیدی یا فقدان امید هم فکر می کنیم امر واقع ما را خواهد کشت ، ضرورت ما را مچاله خواهد کرد ،
آیا برای فرار از امر واقع و ضرورت هایش امید می تواند نقش مسکن را ایفاء کند و باور از این ستون به آن ستون فرج است را پر و بال بدهد ،
آیا زندگی چونان سکه ای است که به هوا پرتاب شده است که تا به زمین برسد هزار چرخ می خورد و با هر چرخی امکان امید به جهان ممکنی را فراهم سازد .
Azizi
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند...
🔹 ماونیهیلیسم :
یک وضعیت و دو مواجهه
🔻با حضور : عطا
🕒 زمان: یکشنبه ۲۹ تیر ماه ،۱۴۰۴
ساعت ۲۲بوقت ایران
گروه آکادمی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
او به خدا ایمان داشت و آن چه که درباره خدا می گفت، گفته های خودش بود. شکاف بین انسان و خدا را سنت و زیست جهان و کتاب های مقدس پر می کردند. اما این که تمام عرفان و عرفا کشمکش عظیمی کردند برای این که ما باید وجود خود را محو کنیم تا با مبداء دیدار رویارو بیابیم، به این خاطر است که بین انسان ها شکاف عظیمی بوده است. در این شکاف عظیم ایدئولوژی و قدرت زاییده می شده است و این ایدئولوژی بر اساس شناخت هم نبوده است. عصر جدید به تدریج با میل به شناخت همه چیز و وارد کردن همه چیز در حیطه سوبژکتیویته آغاز می شود. هگل در پیش گفتار« فلسفه حق» می گوید« ویژگی عصر مدرن یک یک دندگی افتخار آمیز است و آن این که تا تفکر حقانیت چیزی را توجیه نکرده باشد، انسان آن را به اعتقادات خودش راه نمی دهد.» ممکن است هنوز کسانی را سراغ داشته باشید که به شیوه قرون وسطایی زندگی می کنند. اما اساسا مدرنیته و سیر آن به این سمت میل می کند که انسان می خواهد همه مبداها را بشناسد و به صرف دانش فراداده موروثی ازپیش داده شده اکتفا نکند.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
امید در این معنای قرون وسطایی به چه معنا بوده است؟
در این مجال کوتاه این قدر می توانم عرض کنم که تا زمان کانت همواره یک امر بیرونی و فراسوبژکتیو در زیست جهان و نظام باورها وجود دارد که «درخود» و «برای خود» فرض می شود. کانت نام این امر را «شیء فی نفسه» می گذارد و لایب نیتس آن را «موناد» می خواند. اسپینوزا از جوهر یگانه صحبت می کند و دکارت از گوهر الهی نام می برد. او در «تاملات در فلسفه اولی» به مراتب مشکل کمتری در اثبات وجود خدا نسبت اثبات وجود بدن خودش دارد. او با برهانی که شهودی نیست و قبلا توسط سنت آنسلم با عنوان «برهان وجودی» مطرح شده این کار را می کند. حتی نیچه نیز وقتی در قطعه ۱۲۵ کتاب «دانش شاد» از مرگ امر مقدس سخن می گوید، اشاره به همان موجود برین درخود وبرای خود دارد. چنان که مرد دیوانه نیچه می گوید: »مقتدرترین و قوی ترین چیزی را که تا کنون بشر داشته است،از دست داده اید و در نیستی بیکران معلق هستید». بنابراین در عمق اعلامیه دیوانه نیچه، یک میل شدید مذهبی هنوز وجود دارد. او اگرچه با اشاره به نجوم کپرنیک می گوید که چپ، راست، بالا و پایینی وجود ندارد و ما در خلاءسرگردانیم، اما بر آن است که بعد از مرگ امر مقدس، ما خود باید به سطح بالاترین موجودات برسیم و منتظر است که ابر انسان نقش همان موجود مقتدر برای خود و در خود را ایفا کند. بنابراین منبع امید در عصر پیش مدرن و حتی عصر مدرن تا زمان کانت، وقتی از دید فلسفی به مسئله تناهی بیاندیشیم، امری فراانسانی است
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
فلسفه وامید
محمد مهدی اردبیلی
/channel/marzockacademy
Warum Nationen scheitern?
چرا ملتها شکست میخورند ؟
@marzockacademy
-
گفتگوی کالیکلس و سقراط - و نقد نیچه
یک مجادلهُ قدیمی میان یک سوفیست و سقراط ، نسبتی میان مفاهیم - قدرت و نیرو ، و اینکه چگونه آنها می توانند بر زمینه هایی به طرف واکنش گری یا کنش گری بروند ، نسبتی که دُلوز کندوکاو می کند .
دلوز : کالیکلس می کوشد طبیعت را از قانون متمایز کند . او قانون می نامد هر آن چه را جدا کند نیرویی را از آن چه می تواند کرد ، قانون به این معنا بیان گرِ پیروزی ضعیفان بر نیرومندان است . نیچه اضافه می کند پیروزیِ واکنش گری بر کنش گری .
در اشاره به مفاهیمی که دلوز در تفسیرش می آورد باید گفت ، نیچه کسی را ضعیف یا برده می خواند که نیرویش هر چه باشد ، از آن چه می تواند کرد جدا شده است ، نه کسی که کمتر قوی است .
بنابر این اطلاق برده یا ضعیف در مقابل نیرومند یا سرور بدان معناست که برده آن نیروی ذاتی و طبیعی خود را که می تواند علیه کین ، آرمان زهد و وجدان معذب به کار رود از خود جدا می کند ، این همان مفهومی است که نگاه نیچه را از داروین در این نسبت جدا می کند ، ( البته در ملاحظات اجتماعی ) ، همان نیروی واقعی که از فاعلی جدا می شود و او را متاثر از نیروهای عاریتی غیری می کند که بیرونی حساب می شود و از آنِ او نیستند ، و بالاخره ماحصل آن بدل شدن سوژه ایی به یک واکنش گر است . اصطلاحی که نیچه در مورد پذیرندهُ خواست قدرتی به کار می برد که نیروی درونی خود را مسکوت می گذارد و تسلیم نیروهایی می شود که نتیجه ایی جز تحقیر و عناصر کین و ... برای او ندارد .
اما اگر خواست قدرت خود را بالا بکشد سوژه دیگر از آنِ واقعی خود است ، او همان به جای واکنش گری ، یک کنش گر محسوب خواهد شد ،
او به جای کین ، یک ستیزنده است ، و به زاهدانگی و تقلید و وجدانی گناه آلود باور ندارد .
دلوز : در واقع هر آن چه نیرویی را [ از آن چه می تواند جدا کرد ] جدا می کند ، واکنش گر است ، در مقابل ، هر نیرویی که تا نهایت قدرتِ خود پیش می رود کنش گر است .
از نظر کالیکلس قانون جدا کنندهُ نیرو از آن چه می تواند بکند محسوب می شود و بنابر همین نگاه ، به تمایز طبیعت و قانون باور دارد ، و بنظر او قانون ( در این بستر ) پیروزی ضعیفان بر نیرومندان است نه بیشتر .
و نیرو نخواهد توانست تا نهایت پیش برود ، نگاهی که سقراط عکس آن را توصیه می کند و پیروزی ضعیفان را در گرو اتحاد با یکدیگر می داند ،.( ضعیفان به معنای نیچه ایی آن ) که نیرویی قوی را تشکیل می دهند .
دلوز : برده نیز وقتی پیروز می شود همچنان برده است ، ضعیفان نه با تشکیلِ نیرویی بزرگ تر ، بلکه با جدا کردنِ نیرو از آن چه می تواند کرد ،پیروز می شوند .
دلوز می خواهد بگوید که این نیروی جدا شده از برده ( که اشاره به مفهوم بنیادی و تاریخی طبقه نیست ) ، او را به ورطهُ واکنش گری می کشاند ، او دیگر منیت واقعی و باطنی خود را واژگون کرده و بدست کنترل گران داده است .
وقتی کالیکلس به دیدگاه طبیعت پای می فشارد به نیروی انضمامی اشاره می کند که تا واپسین پیامدها و پیشامدها پیش می رود تا نهایت میل یا توان .
اما سقراط این سخنان او را حکایتی از لذت طلبی تفسیر می کند .
"تو هر خیری را بر اساسِ لذت تعریف می کنی ...
این مجادلهُ یک سوفیست و یک دیالکتیسین هست .
دلوز : کالیکلس ستیزه جوست اما کینه توزی ( بخوانیم همان واکنش گری ) را ندارد ....چگونه توضیح دهد که لذت و درد فقط واکنش اند ، ویژگیهای نیروهای واکنش گر ،گواهانِ سازگاری و ناسازگاری ؟
چگونه او بفهماند که ضعیفان نیروی قوی تر تشکیل نمی دهند .؟
و بنظر دلوز ، سقراط پاسخ اش آلوده به کین و روحِ انتقام است .
بدین ترتیب نیچه عملا در طرف کالیکلس ایستاده است .
علی - زاهدی
/channel/marzockacademy
چرا ملت ها شکست میخورند
✍دارون عجم اوغلو وجیمز ا رابینسون
@sound_of_philosophy
/channel/marzockacademy
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نهیلیسم، اون طور که در سنت فلسفی غرب به مثابه بحران معنا، حقیقت و ارزشهای متافیزیکی بروز میکند، در جهان اسلام و شرق دور نیز با همان بنیانهای فلسفی و هستیشناختی ظهور می کند؟ یا اونچه در این فرهنگها بهعنوان نهیلیسم تعبیر میشود، بازتابی از مواجهه فرهنگی با مدرنیته غربی است و نه یک بحران درونزاد در سنتهای فکری بومی؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نیهیلیسم تنها یک وضعیت ذهنی یا احساسی است یا میتواند یک جهانبینی فلسفی منسجم باشد؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
تفاوت نیهیلیسم با فلسفههایی مانند اگزیستانسیالیسم (هستیگرایی) و ابسوردیسم (پوچگرایی) در چیست؟ آیا اینها با هم مرتبط هستند یا کاملاً مجزا؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
سلام درود بر شما ،
آیا نهیلیسم، بهمثابه انکار هرگونه معنا، حقیقت یا ارزش متعالی، خودْ نوعی ایمان پنهان به یک چارچوب معناشناختی نیست؟ و اگر چنین هست ، آیا نهیلیسم را میتوان پارادوکسی درونماندگار دانست که در ساحت انکار، نوعی تصدیق را حمل میکند؟
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند...
🔹 ماونیهیلیسم :
یک وضعیت و دو مواجهه
🔻با حضور : عطا
🕒 زمان: یکشنبه ۲۹ تیر ماه ،۱۴۰۴
ساعت ۲۲بوقت ایران
گروه آکادمی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
٨٩٧: كوه شراب….
اين مُلك ، يقين خسته ز بيداد ، بماند
"تقدير بر اين ست كه آباد بماند"
گر بند شود هر وجب از خاك گرانش
در لوح فلك آمده آزاد بماند
گر خصم به هرلحظه زند مرثيه بر آن
تاريخ گواهي به دهد شاد بماند
هر كو كه به شيپور دمد هدم وطن را
او لال شود غاليه در باد بماند
هرگوشهء اين خاك يكي كوه شرابي
شيرين بدهد جرعه كه فرهاد بماند
گر چرخ فلك خُدعه به بد حالي ما كرد
گو ياد به دارد كه دغا ياد بماند
گرهجمهء دوران گل ازين باغ زدوده
در صخره ي سارا تن ِ شمشاد بماند
بيغوله اگر وسعت ايران به گرفته
در چشم فلك مردم شهياد بماند
گرجهل و دغا مكتب مغلوب گشوده
اين ميهن سرمد همه فرخاد بماند
گر بهجت ِ اين بيشه به تاراج نشسته
هي هات كه ستواري ِ بنياد بماند
بر دست خزان گر طَلَق عشق شكسته
اندوه مبر"گلشن " و گلباد بماند
#محمد رضاعطاری گلشن
تبريز١٤٠٢/٧/١٩
#دکلمه فریده مارزوک
#میکس تصاویر بیتایزدانی
/channel/marzockacademy
آدورنو سعی می کرد آنچه که گفتمان غالب را استحکام می داد با تمام ابعادش دیده شود و به دامن آرمان گرایی ها و شعارهای شکیل و جذاب و رهاینده ، بویژه تاریخی گرایی که گویی تحولات اجتماعی جبراً آبستن آزادی است ، نیفتد .
بودند منتقدانی که ادورنو را بدبینی و حتی نومیدی متهم می کردند ،
اما بنظر می رسد که آدورنو حذر می کرد از نگاهی شوریده وار و انقلابی مآب آن دوره ، و موانعِ رهایی را سخت جان تر از برخی ساده انگاری ها و آسان گیری ها تحلیل می نمود.
و تجویز امیدِ ناواقع و بی حساب و بی پشتوانه را ، اتفاقا همداستان با اوضاعِ مستقر می دانست ، چون یاس و حرمانِ بعد اولین تجربه ی ناکامی ،
ویران گرتر است ، نگاه کنید به هواداران و امید بستگانِ به تبعات انقلاب اکتبر ،
در خود سرزمینِ رخداد تا پیرامونیانِ منتظر برای بسط و تسری آن به جهان های استبدادی و بسته ی دیگر ، که اکتبر گشودگی تاریخی را و بیداری لازم را به ارمغان خواهد آورد !
اما چه شد ؟ این امید ناساز ، بدل شد به انفعال خیلی از جنبش های کارگری و چپ و حتی رهایی بخشِ ملی .
از همین آخری نمونه قید کنیم ،ملی گرایی به رهبری عبدالناصر با کدام آلترناتیو پر شد ؟ و ادامه اش ، مقدرات چپ در خاورمیانه با افول و خلایی بزرگ روبرو شد
که مصداق بارز آن در فلسطین بود و واگذاری متن تحولات .
این همان تُهیگی و فقدانی بود که آدورنو هشدار می داد ،
که از اول باری کج بود ، اما برای امیدبستگان ، گنجینه ی امید بود .
با این حساب برای ادورنو امید پایان یافته است ؟
پاسخ منفی است ، مطمح نظر ، کشت امید و جستار آن در زمین واقعی خود که متعلق به خود سوژه هاست که چشم بسته و احساسی در آن نباید زحمت کشید و بذر باشید ، به تعبیر سارتر اعمال اراده و انتخاب است نه تبعیت و تقلید .
هر گفتمانِ تولید شده ی مدعیِ رهایی ، پیکی نیست که با اسب سفید اورده باشند ، که بایست با آگاهی توده های ناظر مواجه شود و آنها قرار نیست
در مَغاکِ فضای کاریزماتیک که همچون سیاه چاله ای دهان گشوده است ، بلعیده شوند و - زبانِ امید - همان ساختاری نباشد که به تعبیر لکان در ناخودگاهشان دستکاری می کند و اختیار و هستی آنها را به منابع بزرگ متصل می کند .
که بر گردِ هاله ای از دروغ و وعده بچرخند .
این همان زندگی بد هست به تعبیر ادورنو که نباید زیست .
علی زاهدی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
#ذهن_پژوهی (۷۸)
#داستانهای_ذهن (۴۰)
کتاب زندگی
یک روز که در کتابخانه پرسه میزنم، کتاب کهنهی غبارگرفتهی بسیار بزرگی را با نام «میترا میکاییلیان» پیدا میکنم. آن را از گنجه برمیدارم و آغاز به خواندن میکنم. میبینم که کتاب، با ریزگان کامل، زندگی کودکی مرا وصف میکند. این ریزگان بخوبی با خاطرههایم از آن زمان همخوانی دارد و حتا گهگاه رویدادهای فراموششدهام را به یادم میآورد. پی میبرم که این کتاب گویی کتاب زندگی من است، و بر آن میشوم که آن را بیازمایم. ورق میزنم تا به بخشی برسم که تاریخ امروز را دارد، درآیهی ۲:۳۶ بعدازظهر را پیدا میکنم. «او مرا در گنجه پیدا میکند. مرا برمیدارد و آغاز به خواندنم میکند...»
به ساعت مینگرم و میبینم که ۳:۰۳ است. با خودم میگویم، درست مینماید، چون نیم ساعت پیش این کتاب را یافتهام. حال ورق میزنم تا به درآیهی ۳:۰۳ برسم. میخوانم: «او در حال خواندن من است. او در حال خواندن من است. او در حال خواندن من است.» همچنان که این بخش از کتاب را میخوانم، به این میاندیشم که چه کتاب شگفتانگیزی است. در آن درآیه آمده است: «او همچنان به من مینگرد، در همان حال میاندیشد که من چقدر شگفتانگیز هستم.»
برآن میشوم که با نگریستن به یک درآیهی بعدی، کتاب را ناکام کنم. ورق میزنم تا درآیهی ۱۸ دقیقهی بعد. نوشته است: «او در حال خواندن این گزاره است.» با خودم میگویم، آها، همهی کاری که باید بکنم این است که از خواندن آن گزارهی ۱۸ دقیقهی بعد خودداری کنم. به ساعت مینگرم. برای اطمینان از آنکه این گزاره را نخوانم، کتاب را میبندم.
ذهنم سرگردان است؛ این کتاب خاطرهی پژمردهای را اکنون برایم زنده کرده است. برآن میشوم که کتاب را دوباره از آنجا بخوانم و آن تجربه را جان ببخشم. با خودم میگویم این کار بیخطر است، چرا که یک بخش زودتر کتاب است. آن تکه را میخوانم و غرق در خیال و شوق یادآوری میشوم. زمان میگذرد. ناگهان ازجا میپرم. آه بله، میخواهم کتاب را ناکام کنم. ولی از خودم میپرسم زمان آن کار کی بود؟ ۳:۱۹ بود، مگر نه؟ اکنون ۳:۲۱ است، که بدین معناست که تاکنون توانستهام کتاب را نقض کنم.
بگذار بررسی کنم و اطمینان یابم. کتاب را از درآیهی ۳:۱۷ بررسی میکنم. اووم، انگار جای نادرستی را باز کردهام، چون آنجا نوشته شده که من در حال خیالپردازی هستم. چند برگ را رد میکنم و ناگهان چشمم به این گزاره میافتد: «او در حال خواندن این گزاره است.» ولی پی میبرم که این درآیهی ۳:۲۱ است! پس خطا کردهام. رویدادی که میخواستم نقض کنم قرار بود ۳:۲۱ رخ دهد، نه ۳:۱۹. به ساعت مینگرم و تازه ۳:۲۱ است. هرچه باشد هنوز کتاب را ناکام نکردهام.
حال سروقتِ درآیهی ۳:۲۸ میروم. نوشته است: «او در حال ترک کتابخانه است، به سمت دفتر سرپرست میرود.» با خودم میگویم پناه بر خدا، قرار دیدارم با سرپرست دانشگاه در ۳:۳۰ را بکل فراموش کرده بودم. گمان کنم میتوانم با نرفتن به آنجا کتاب را ناکام کنم، ولی دیر نرسیدن به آن قرار دیدار برایم بسیار مهمتر است. کتاب را زمان دیگری ناکام خواهم کرد! با وجود این، چون چند دقیقه وقت دارم، سروقتِ درآیهی ۳:۲۲ میروم. بیگمان، نوشته است که خواندن درآیهی ۳:۲۸ قرار دیدار را به من یادآوری کرده است. پیش از اینکه کتاب را دوباره روی گنجه بگذارم و بروم، سروقتِ درآیهی فردا ۳:۳۰ میروم. نوشته است: «او همچنان سوار اتوبوس به سمت تالش است.» خب، با خودم میگویم، رد کردن این پیشبینی آسان خواهد بود. من بههیچروی قصد ندارم فردا به تالش بروم.
برغم خواستهام برای ناکام کردن کتاب، رویدادهای بعدی مرا وامیدارند که از رایم بگذرم و با کتاب هماهنگ شوم. زیرا هرچند میخواهم کتاب را در این زمینه ناکام کنم، دلیلهای قویتری برای ناکام نکردن آن پیش میآید. هنگامیکه آن شب به خانه میرسم، یادداشتی از همسرم پیدا میکنم که میگوید پدرش (در تالش) بیمار است و او ناچار شده است ماشین را بردارد و به تالش برود. به او زنگ میزنم و او شرح میدهد که چه رخ داده است. دربارهی این کتاب به او میگویم. صبح روز بعد دوباره زنگ میزند و خبر میدهد که حال پدرش رو به بد شدن است و من باید فوری به تالش بیایم. وقتی گوشی را میبندم، پی میبرم که ممکن است سرانجام کتاب درست از آب دربیاید، زیرا ایستار مرا بایسته میکند که به تالش بروم. با وجود این، هنوز هم میتوانم با هواپیما یا با قطار به آنجا بروم و کتاب را ناکام کنم. لیک، به دفتر هواپیمایی که زنگ میزنم به من میگویند تالش فرودگاه ندارد. دفتر راه آهن هم میگوید تالش ایستگاه قطار ندارد. بنابراین، با بیمیلی، سوار اتوبوسی به سمت تالش میشوم و در ۳:۳۰ میبینم که سوار اتوبوس هستم.
نویسنده: آلوین گلدمن
بازگردان: م. میکاییلیان
@mithra_philosophy
/channel/marzockacademy
والتر بنیامین (Walter Benjamin) یکی از پیچیدهترین و عمیقترین متفکران قرن بیستم است که دیدگاه او درباره امید، به شکلی جداییناپذیر با درک او از ناامیدی، فاجعه و تاریخ گره خورده است. در زمانهای که او میزیست (دهههای ابتدایی قرن بیستم، با ظهور فاشیسم، جنگهای جهانی و فروپاشی ارزشهای سنتی)، ناامیدی و حس فاجعهبار بودن سرنوشت بشر، امری ملموس بود. اما بنیامین، به جای تسلیم شدن در برابر این ناامیدی، از آن به عنوان نقطهی آغازین برای صورتبندی نوعی امید رهاییبخش و انقلابی استفاده میکند.
برای بنیامین، امید نه یک خوشبینی سادهلوحانه و نه انتظار منفعلانه برای آیندهای بهتر است. بلکه نوعی امید فعال، رادیکال و حتی مالیخولیایی است که ریشه در گذشته و شکستهای آن دارد.
فلسفه امید بنیامین در زمانه ناامیدی، در واقع یک "امید در دل ناامیدی" است. او از طریق نقد رادیکال خود از مفهوم پیشرفت و آشکارسازی فاجعهبار بودن تاریخ، ابتدا عمق ناامیدی را به ما نشان میدهد. اما دقیقاً از دل این درک عمیق از ویرانی و رنج، نوعی امید مسیحایی، رهاییبخش و انقلابی سر بر میآورد. این امید نه به آیندهای که خود به خود بهتر میشود، بلکه به توانایی ما در "منفجر کردن" زنجیره فجایع و "رهاییبخشی" گذشته از طریق عمل انقلابی و حافظه فعال متکی است. امید بنیامین، دعوتی است به بیدار شدن از خواب غفلت پیشرفت و اقدام برای تغییر رادیکال، حتی اگر این اقدام در هالهای از مالیخولیا و درک عمیق از رنجهای گذشته پیچیده باشد.
/channel/marzockacademy