کانال فلسفه وهنر مارزوک
حالا به نظر شما امید و افق آینده امید به چه چیز می تواند باشد؟
تنها امید به خود انسانیت باقی می ماند. امید به بین الاذهانیت انسانی و این که انسان هرگز مهره نمی شود، تنها امیدی است که باقی می ماند. امید به این که انسان گرچه ناتمام است و مدام در تلاش است، اما هرگز به صورت مهره مطلق در نمی آید. گرچه به طور استعاری و مجازی صحبت از شیء شدگی و قلب انسان به شیء و اتمیزه انسان ها می شود، اما همواره این یک دست سازی و این تبدیل انسان به ماشین، کامل نیست. یک روزنه روشن همواره درقلب تاریکی هست که آن روزنه روشن به ما می گوید که انسانیت هرگز به طور کلی نمی میرد. درک من این است.
شما از امید به انسانیت می گوییم. اما در سده بیستم و با رخدادهایی مثل دو جنگ جهانی شاهدیم که متفکرانی چون آدورنو و هورکهایمر همین امید را نیز مورد نقادی قرار می دهند.
شعار نقد رادیکال، دیالکتیک منفی و چپ رادیکال، شعار نومیدی نیست. بلکه بر عکس می کوشند فضای باز را بگشایند. اما همان طور که گفتم، علی رغم ظلمت و تاریکی و آشوویتس و هولوکاست، در قلب گولاگ ها و جنگ های جهانی یک چیز هست که هنوز نمی توانیم بگوییم که شر به طور مطلق حاکم است. همین الان در آفریقا شاهدیم که نلسون ماندلا با مرگ دست و پنجه نرم می کند. او یک شخص نیست. یک ملت و فراتر از آن صدای تمامی انسانیتی است که علیه تبعیض نژادی، ظلم، سرکوب و فشار مبارزه کرده است. او کسی است که دشواری ها و سختی های زیادی را تحمل کرده است و «من» او به «ما» تبدیل شده است. همین که یک من، هنوز بتواند صدای ما باشد و وجدان اجتماعی پیدا کند، نشانه زنده بودن امید است. در زندان های سیاسی دنیا انسان هایی به سر می برند که نمایانگر زنده بودن امید هستند. نام دیگر زندان سیاسی، زندان وجدان وشرافت است. همین که کسانی هستند که صرفا برای منافع شخصی خودشان زندگی نمی کنند، بلکه به یک دیگری بزرگ پیوند می یابند و صدای آن دیگری می شوند، نشان گر آن است که امید زنده است.
کسانی که در آفریقا برای زنده ماندن ماندلا اجتماع کرده اند و دعا می کنند، قدرشناسی می کنند و پاسخ می دهند به امیدی که ماندلا به ایشان هدیه کرد. ایشان کسانی بودند که در تبعیض نژادی شیء محسوب می شدند. اما هرگز این شیء کردن انسان ها نتوانست میخ خودش را تا آخر بکوبد. به نظر من حتی اگر یک نقطه روشن از خیر باقی بماند و این خیریت در یک انسان در یک زندانی سیاسی، در یک نظریه، در یک اثر هنری و یا … امکان بروز داشته باشد، هنوز امید هست، گرچه این امید به قول کافکا برای ما نباشد.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
در بحث امید به انقلاب کپرنیکی کانت اشاره شد که بحث به بنیادهای مدرنیته و تفاوت آن با دنیای کهن اشاره شد.
بله، با کانت انقلاب کوپرنیکی به معنایی که گفتم رخ می دهد. البته او هنوز امری در بیرون به نام شیءفی نفسه را قبول دارد. امری به نام خدا، جهان به ماهو جهان و نفس به ماهونفس. کانت در «نقد عقل نظری» می گوید که فاهمه و حس که دارای نیروی استعلایی هستند، جز به نمودها دسترسی ندارند. بنابراین یک ساحت نومنال در بیرون هنوز جا می گذارد تا به قول خودش جای ایمان و امید باز باشد. البته لازم به ذکر نیست که تکرار کنم که او در نقد دوم یعنی «نقد عقل عملی» این امید را امید به جاودانگی نفس و خدا می داند. او می گوید این امید صرفا امید به این است که انسان به تنهایی مبداءهمه چیز نیست و غیر از انسان یک سوژه کاملا دیگری وجود دارد. اما امید کانت چندان محکم نیست. زیرا اگر محکم بود، مبادی اخلاقی اش را به همان اخلاق مسیحی و یهودی ارجاع می داد.کانت می گوید منشاء اخلاق حکم منجز عقل عملی است که ضروری، کلی و در عین حال فردی است.
ادامه دارد ..
/channel/marzockacademy
انسان قرون وسطایی یا حتی انسان پیش از کانت، در هر صورت به امری بیرون از انسان امید دارد، اگرچه شاید به تعبیر شما به آن امر شناختی نداشته است. اما انسان مدرن به چه چیز ایمان دارد؟
البته منظور از این که شناخت نبوده، به این معنا نیست که هیچ شناختی نبوده است. ببینید که در آن دوران چقدر آدم ها را به دار کشیدند. مثلادر اروپای مسیحی جوردانو برونو که افکاری شبیه شلینگ دارد و میل به شناخت خدا دارد و او را جوهر واحدی می داند که هم در سوژه و هم در ابژه هست، را زنده زنده می سوزانند. یا در تاریخ ما کسانی چون منصور حلاج، شهاب الدین سهروردی و عین القضات همدانی به جرم ارتداد و زندقه توسط دستگاه خلافت کشته می شوند. به هر صورت در قرون وسطا نیز انسان های متفاوت بوده اند. در عصر مدرن هم انسان جدید به یکباره به وجود نیامده است. هسته های انسان مدرن در تلاش هایی شکل گرفته است که در قرون وسطا وجود داشته است. من به خصوص بر عرفان تاکید می کنم. زیرا معتقدم که خود کلمه عرفان به معنای شناخت است و عرفا با سماجت زیادی خدای متشرعین و خدای زاهدان و خدای حکام را دست کم در برهه اول تاریخ عرفان قبول نمی کنند. در برهه دوم هم که بعد از حمله مغولان به انزوا کشیده می شوند و در برهه سوم هم که از قرن نهم به بعد است، شاهان عالم معنا با شاهان دنیا هم دست و شریک می شوند. اما در کل جریان عرفان تلاشی برای شناخت مبدائی است که تن به شناخت نمی دهد. بنابراین وقتی از قرون وسطا سخن می گویم، از فرهنگ و زیست جهان فرهنگی، سیاسی و از مناسبات قدرت سخن می گویم. در مناسبات قدرت در استبداد شرقی، رابطه شاهی و بندگی بوده است و تصور دیگری غیر از این امکان نداشته است.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
شما در تعریف امید از حیث فلسفی کانت را یک نقطه عطف برشمردید. از قول کانت معروف و متداول است که فلسفه اش انقلاب کپرنیکی است. چرا باید کانت را یک نقطه عطف برشمرد؟
برای پاسخ به این پرسش باید یک فلاش بک به گذشته بزنیم. جمله معروفی از گالیله است که می گوید «آن باز هم می جنبد». افسانه ای است که گالیله بعد از محاکمه و نوشتن توبه، وقتی از دادگاه بیرون می آید، با انگشتش روی زمین می نویسد «زمین باز هم می گردد». زندگی نامه نویسان گالیله عموما معتقدند که گالیله جرات چنین کاری نداشته است و در نتیجه این رخدادی واقعی نیست. اما این افسانه بیان گر یک رخداد حقیقت است. یک نظریه می گوید این جمله «زمین باز هم می گردد» خطاب به کلیساست و می گوید سوژه مسیحی شما چه معتقد به نجوم بطلمیوس و کیهان شناسی ارسطویی باشد و چه نباشد، زمین برای خودش می گردد. اگر با این دید به گزاره منسوب به گالیله بنگریم، هنوز به شقاق سوژه وابژه اعتقاد داریم. یعنی زمینی که می گردد، هیچ ارتباطی با انسان نمی یابد. اما تفسیر دیگر گزاره منسوب به گالیله این است که تنها وقتی کسی اعلام کرد که زمین می گردد، معنای جدیدی برای زندگی اعلام کرده است و یک رخداد به وقوع پیوسته است. تا زمانی که گالیله این جمله را اعلام نکرده، آن زمین مثل شی ءفی نفسه کانت یا همچون «امر ماقبل هستی» شلینگ می چرخد. هگل در پیشگفتار «منطق» می گوید: «می توان چنین بیان کرد که محتوا و مضمون منطق بازنمایش خداست، آن چنان که او در ذات ابدی اش هست، پیش از خلقت طبیعت و پیش از خلقت یک روح محدود». جمله «زمین می گردد» گالیله نیز قبل از آن که بیان شود و وارد سوبژکتیویته بشر نشده، واقعیت زندگی بشری نیست. حساسیت شدید کلیسا به یک نظریه علمی که قبلا نیز کسانی آن را بیان کرده بودند، صرفا یک مساله علمی نیست. مساله این است که نظام جهان به هم می خورد و آن مبدائی که پیش تر تاثیر داشت، به تزلزل در می آید. یک انسان قرون وسطایی به طور معمول شناختی از خدا نداشت.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
امید را نباید نا امید کرد
ارنست بلو باخ
ارنست بلوخ فیلسوف المانی مبتکر و تدوین کننده اولیه اندیشهای بود که خودش آن را «جریان گرم مارکسیسم» مینامید. در کنار «گئورگ لوکاچ» ، جامعهای که فاشيسم را در دامان خود پرورش داد به نقد کشيد و تاثير فراوانی بر «آدورنو» «ماکس هورکهايمر و مکتب فرانکفورت داشت. البته برای خودش يک مکتب بود و مکتب فرانکفورتجايگاه اصلی زندگيش نبود . تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، دو فیلسوف - جامعه شناس نئومارکسیست آلمانى بودند که با انجام پژوهشها و نگارش آثار انتقادى خویش، مکتب فرانکفورت را در مؤسسه تحقیقات اجتماعى شهر فرانکفورت بنیان گذاشتند.
نگاشتههای سیاسی و اخلاقی ارنست بلوخ «امید»، نقشی اساسی ایفا میکند. او در مفهوم امید در واقع همان حرف مارکس را میزند که وظیفهی اصلی، نه فقط تفسیر، بلکه تغییر جهان است.
ارنست بلوخ میگفت فلسفه باید راه خروج از بحران را به انسان مدرن نشان دهد تا سرنوشت خود را در دست گیرد و با ازخودبیگانگی، گسیختگی و بی ریشهگی مبارزه نماید.
در کتاب (دایرهالمعارف) «اصل امید» مینویسد، در دوران کودکی، تنها وطن رؤیاییاش امید بود و بس. امید به آینده، امید به یک اتوپی. ناکجاآباد و مدینهی فاضلهای که گرچه هنوز وجود ندارد ولی امکان به وجود آمدن و رسیدن به آن هست.
او لغت اتوپیا را در معنایی مثبت به کار میبُرد و معتقد بود آنچه میگوید «اتوپی مشخص» است نه اتوپی انتزاعی.
صفت «مشخص» را به آن شیوهای به کار میبرد که هگل و مارکس به کار بردهاند. به عبارت دیگر به رؤیاپروری در معنی منفی کلمه اعتقاد نداشت.
ارنست بلوخ امید را جان جاری جهان میدید
ارنست بلوخ در سالهای جنگ جهانی اول به دلیل مخالفت با مواضع ناسیونالیستی آلمان، کشورش را ترک کرد، اما چراغ امید - امیدی که ذات تغییر را در خود نهفته داشت - در او خاموش نشد. پس از روی کار آمدن نازیها دوباره مجبور به ترک میهنش کردند اما از میدان به در نرفت.
چه بسا فلسفهی امید او زاییدهی ایام دربدری و غربت در طی جنگ جهانی دوم است. روزهایی که جهان در پهنهی جنگی بیرحمانه قرار گرفته بود و امید نیز زندانی و در بند بود. او در اینگونه شرایط نیز امید را جان جاری جهان میدید و همیشه میگفت امید را نباید نا امید کرد.
ارنست بلوخ مفهوم امید را تضمینی برای رهایی و رسیدن به جامعهی فاضله ندانسته، اما نبودن آن را برابر با خطر فاشیسم ارزیابی میکند.
همانگونه که فلسفه هگل به شرح «اُدیسه» Ὀδύσσεια و سفر پرماجرای روح در تاریخ و فرهنگ میپردازد، ارنست بلوخ جنبهها و صور تجلی امید را در مسیر تاریخ ردیابی میکند.
(اُدیسه سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ ترواست. که با ماجراهای مختلف و خطیری روبرو میشود.)
از دیدگاه ارنست بلوخ، امید در معنای ساده آن یعنی حالت عاطفی موجود در زندگی روزانه به کار نرفته است، چنین امیدی در فلسفه او، یک مقوله هستیشناسانه در جهت آشکار سازی باطن گزارههاست.
...
در نگاه بلوخ، امید پتانسیل تغییر یا پدیدهای جاری در روزمرگیهای ماست. گویی ذهن او در بیداری بر بال رؤیا پرواز میکرد. گذار معنوی به سوی اهدافی که گرچه رؤیایی به نظر میرسند اما بالقوه موجودند و در آینده به واقعیت مبدل میشوند. به تعبیر خودشن: نوخ نیش زاین Noch-Nicht-Sein
امید ذات تغییر را در خود نهفته دارد
امید ذات تغییر را در خود نهفته دارد و باید با عقل و جسارت و عمل همنشین باشد. با هراس میانهای ندارد. چه زیبا میگفت راهبر حروفیان، «فضل الله حروفی استر آبادی» (نعیمی) که بدون تردید او هم همانند مولوی و حافظ و فردوسی به امید مسلح بود.
من کوکویی دیوانهام / صد شهر ویران کردهام
بر قصر قیصر قی کنم / بر تاج خاقان قو زنم
آدمی در پی کشف آن چیزی است که با رمز و راز آمیخته و ظاهراً دست یافتنی نیست. به سخن مولانا آنچه یافت مینشود، آنش آرزوست.
در عین واقعگرایی، گاه آرزوی ناممکن را دارد و در پی آرمان شهرهای بالا و والاست. البته، آرمان شهر انسان خردگرا، اتوپیای مشخصی است که در متن روابط اجتماعی تحقق مییابد و امری شدنی و رسیدنی است.
/channel/marzockacademy
Warum Nationen scheitern?
چرا ملتها شکست میخورند؟
تاریخ نشان میدهد که هیچ تضمینی برای پیشرفت مداوم به هیچ کشوری نمیدهد .سرنوشت ملتها به کیفیت نهادهای سیاسی واقتصادیشان گره خورده،هرجا فقر ناکامی وفروپاشی وجود دارد نشان از این دارد که نهادهای سیاسی واقتصادی مشارکتی وفرا گیر نیستند،انحصار طلبند، استثماری وشایدبی کفایت ونا لایقند یعنی خودشان قادر نیستند امنیت وحقوق شهروندان را تامین کنندوحاضر هم نیستد که رفاه ،ثبات ونوع آوری را بدست افراد کاردان بسپارند . جوامعهای که فقط ظاهرمدرن سازی را تقلیدمیکنند بدون ایجاد نهادهای شفاف ومشارکتی به بن بست میرسند، برعکس هرجا مردم توانستند قدرت را مهار کنندوحکومت را پاسخ گوکنند امکان رشد وشکوفایی بوجود آمده.رشد وتوسعه نمیتواند تحمیلی یا تقلیدی باشدبدون نهادهای سیاسی واقتصادی، وجود ساختارهای مشارکتی وفراگیر نمونه های مانند (انقلاب باشکوه انگلستان، مبارزه با آپارتاید آفریقای جنوبی، گذار به دمکراسی کره جنوبی، ) نویسندگان کتاب چرا ملتها شکست میخورنداین تبیین را رد میکنند که فرهنگ ،مذهب وجغرافیا در توسعه وشکوفایی ملتها دخالتی دارند انها معتقدند که ملت ها نه بطور تصادفی بلکه با واسطه نهادهایی که میسازند ویا از ساختن انها غفلت میکنند به کامیابی میرسند ویا شکست میخورند.اگر قدرت بدون نظارت در اختیار اقلیتی قرار بگیردحتی کوشا ترین جوامع هم میتوانند در کام ناامیدی فرو روند.
البته ساختن نهادهای فرایند تدریجی ودشوار است که نیاز دارد به مبارزه سیاسی،فداکاری ملیبرای نسلهای بعد .
اگر ساختارها مشارکتی وفراگیر باشندامید به آینده روشن وجود دارد .
آوای فلسفه
/channel/marzockacademy
چرا ملت ها شکست میخورند
✍دارون عجم اوغلو وجیمز ا رابینسون
@sound_of_philosophy
/channel/marzockacademy
پادکست در مورد وضعیت کنونی در ایران چه میتوان گفت....
گفتگو با مژگان ایلانلو ومحمد علیرضا احمدی
/channel/marzockacademy
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
اگر هیچ ارزش مطلق، معنای غایی یا حقیقت عینی وجود نداشته باشد، چه بر سر اخلاق، قانون و ساختارهای اجتماعی میآید؟ آیا نیهیلیسم به هرج و مرج اجتماعی منجر میشود وچگونه میشود بر این پوچی غلبه کرد ؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نظام سرمایهداری، با تقلیل همه ارزشها به ارزش مبادله و سود، و با کالاییسازی امر انسانی، در عمل تحقق نوعی نیهیلیسم نظاممند نیست؟ و اگر چنین هس، آیا میتوان سرمایهداری را نه صرفاً یک نظام اقتصادی، بلکه تجسم تاریخی اراده به قدرت بدون غایت اخلاقی دونست، چنانکه نیچه پیشبینی کرده بود؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا در نظام فلسفی ابنسینا، با آنکه مبتنی بر عقلگرایی، مراتب وجود و غایتگرایی متافیزیکی است، میتوان نشانههایی از یک نهیلیسم بالقوه یافت، بهویژه در تقابل میان عقل فعال بهمثابه مقصد نهایی و بیمعنایی وجود فردی پس از مرگ؟ و اگر چنین هست، آیا میتوان ادعا کرد که نهیلیسم در سنت اسلامی، نه از فقدان معنا، بلکه از افراط در عقلگرایی و تعینگرایی هستیشناختی آغاز میشود؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نهیلیسم، اون طور که در سنت فلسفی غرب به مثابه بحران معنا، حقیقت و ارزشهای متافیزیکی بروز میکند، در جهان اسلام و شرق دور نیز با همان بنیانهای فلسفی و هستیشناختی ظهور می کند؟ یا اونچه در این فرهنگها بهعنوان نهیلیسم تعبیر میشود، بازتابی از مواجهه فرهنگی با مدرنیته غربی است و نه یک بحران درونزاد در سنتهای فکری بومی؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
سلام درود بر شما ،
آیا نهیلیسم، بهمثابه انکار هرگونه معنا، حقیقت یا ارزش متعالی، خودْ نوعی ایمان پنهان به یک چارچوب معناشناختی نیست؟ و اگر چنین هست ، آیا نهیلیسم را میتوان پارادوکسی درونماندگار دانست که در ساحت انکار، نوعی تصدیق را حمل میکند؟
والتر بنیامین (Walter Benjamin) یکی از پیچیدهترین و عمیقترین متفکران قرن بیستم است که دیدگاه او درباره امید، به شکلی جداییناپذیر با درک او از ناامیدی، فاجعه و تاریخ گره خورده است. در زمانهای که او میزیست (دهههای ابتدایی قرن بیستم، با ظهور فاشیسم، جنگهای جهانی و فروپاشی ارزشهای سنتی)، ناامیدی و حس فاجعهبار بودن سرنوشت بشر، امری ملموس بود. اما بنیامین، به جای تسلیم شدن در برابر این ناامیدی، از آن به عنوان نقطهی آغازین برای صورتبندی نوعی امید رهاییبخش و انقلابی استفاده میکند.
برای بنیامین، امید نه یک خوشبینی سادهلوحانه و نه انتظار منفعلانه برای آیندهای بهتر است. بلکه نوعی امید فعال، رادیکال و حتی مالیخولیایی است که ریشه در گذشته و شکستهای آن دارد.
1. ناامیدی در نگاه بنیامین: نقد پیشرفت خطی و فاجعه تاریخ
• فرشته تاریخ (Angelus Novus): شاید گویاترین تصویر ناامیدی و فاجعه در اندیشه بنیامین، "فرشته تاریخ" باشد که در تزهای "درباره مفهوم تاریخ" (On the Concept of History) به آن میپردازد. این فرشته رو به گذشته ایستاده و شاهد انباشت ویرانهها بر روی ویرانههاست. او میخواهد بقایای گذشته را جمع کند و زنده کند، اما طوفانی به نام "پیشرفت" او را به زور به سمت آیندهای نامعلوم میراند. این تصویر نشان میدهد که بنیامین، بر خلاف روایت رایج مدرنیته، پیشرفت را نه یک حرکت رو به جلو و بالنده، بلکه یک نیروی ویرانگر میدانست که مدام بر حجم فجایع میافزاید. این دیدگاه، خود منبع بزرگی از ناامیدی است.
• تاریخ به مثابه فاجعه پیوسته: بنیامین تاریخ را نه زنجیرهای از وقایع مرتبط و پیشرونده، بلکه مجموعهای از فجایع، شکستها و ظلمهایی میبیند که بر انسانها وارد شده است. هر لحظه از تاریخ، لحظهای از رنج و نابودی است. این درک از تاریخ، به طور طبیعی به حس عمیقی از ناامیدی و مالیخولیا منجر میشود.
• از دست رفتن "هاله" (Aura) و اصالت: بنیامین در تحلیل مدرنیته، به از دست رفتن "هاله" در آثار هنری و تجربه انسانی اشاره میکند. این از دست رفتن، به معنای کاهش اصالت، یگانگی و تجربهی عمیق در دنیای مدرنِ تکثیرپذیر و مکانیکی است. این نیز منبع دیگری از ناامیدی است؛ زیرا انسانها ارتباطشان را با گذشته، سنتها و تجربههای اصیل از دست میدهند.
2. امید بنیامینی: امیدی رهاییبخش از دل ناامیدی
با وجود این تصویر تاریک از تاریخ و مدرنیته، بنیامین به نوعی "امید" چنگ میزند که اتفاقاً از دل همین ناامیدی و ویرانی سرچشمه میگیرد:
• امید مسیحایی (Messianic Hope): این امید، بر خلاف امید خطی به آینده، یک امید ناگهانی، انقلابی و رهاییبخش است. بنیامین معتقد نیست که آینده به تدریج بهتر خواهد شد؛ بلکه تنها یک گسست رادیکال (انقلاب) میتواند زنجیره فجایع را بشکند. این امید، نه از منطق تاریخ، بلکه از یک نیروی "برونتاریخی" یا "متافیزیکی" نشأت میگیرد که میتواند زمان را "منفجر" کند و مسیری جدید بگشاید. این مسیحاییگری، لزوماً مذهبی نیست، بلکه به معنای یک "لحظه رستگاری" است.
• رهاییبخشی گذشته (Redemption of the Past): امید بنیامین نه در آینده، بلکه در گذشته است! او معتقد است که وظیفه ما نه فراموش کردن گذشته، بلکه "رهاییبخشی" آن است. این رهاییبخشی به معنای نجات قربانیان، فراموششدگان و شکستخوردگان تاریخ از فراموشی و بیعدالتی است. این کار از طریق "خاطره فعال" و "همذاتپنداری با رنجدیدگان" صورت میگیرد. امید در این است که بتوانیم گذشته را از روایت پیروزمندان و ستمگران نجات دهیم و به آن معنای دیگری ببخشیم.
• "اکنونیت" (Jetztzeit): لحظه پتانسیل انقلابی: بنیامین معتقد است که در هر "اکنون" (Jetztzeit) یا "لحظه حال"، پتانسیلی برای گسست از توالی فاجعهبار تاریخ وجود دارد. این لحظه، لحظهای است که گذشته و حال در هم تنیده میشوند و امکان یک عمل انقلابی برای تغییر مسیر تاریخ را فراهم میآورند. امید در اینجاست که ما میتوانیم این لحظه را بشناسیم و از آن برای "متوقف کردن" فاجعه استفاده کنیم.
• ناامیدی به عنوان کاتالیزور عمل: برای بنیامین، درک عمق ناامیدی و فاجعهبار بودن تاریخ، پیششرط هرگونه امید واقعی است. کسی که به عمق فجایع پی نبرده، نمیتواند به دنبال رهایی واقعی باشد. مالیخولیا و ناامیدی، به جای فلج کردن فرد، او را به سمت درک نیاز به یک تغییر رادیکال و عمل انقلابی سوق میدهد. امید بنیامین، امیدی راحت و تسلیبخش نیست؛ بلکه امیدی است که مسئولیت و بار سنگینی را بر دوش میگذارد.
/channel/marzockacademy
درود بر شما، اندیشه گر ژرف نگر و همیشه در جستجوی حقیقت!
آنچه در دل این نوشته ی شما جاریست، نه فقط تأملی درباره ی امید، بلکه کندوکاوی در ساحت هستی انسان است؛ انسانی که در چنبره ی واقعیتهای بی رحم، هنوز میل پرواز دارد، هرچند با بالهای خیالی.
بی هیچ تعارفی:
امید، هم شفاست و هم شکنجه.
بستگی دارد از کجا و چگونه به آن بنگریم.
۱. امید؛ فرار از واقعیت یا خلق واقعیتی دیگر؟
آنگاه که امید بدل میشود به «فرافکنی آرزو»، تو گویی با خدای ذهنی خویش طرفی؛ خدایی که نه در واقعیت، بلکه در "آه که اگر میشد" زنده است. این خدا – این امید – نه خالق است و نه نجات بخش، بلکه تسکینی ست برای زخمی که درمان ندارد. تماشای ماه از ته چاه زیباست، اما ماه نجاتت نمیدهد.
۲. امید به مثابه مسکن
آری، گاه امید همان مسکنی ست که «از این ستون به آن ستون» می بردت. اما این ستونها تا کجا ادامه دارند؟ امیدی که ریشه در توهم دارد، مسکنی ست که درد را نمیکشد، تنها تو را از فهم عمق آن باز میدارد.
در این معنا، امید نه درمان که نوعی بی حسی روانی ست؛ نوعی «خود فریبی دل نشین» که تو را زنده نگه میدارد، اما شاید از رشد بازدارد.
۳. و اما سوی دیگر: امیدِ فعال، امیدِ شورشگر
اما امید همیشه این نیست.
امید، اگر از جنس آگاهی باشد، موتور حرکت است.
آنگاه که امید نه فرار از واقعیت، که شورش بر آن باشد، دیگر مسکن نیست، آتش است.
امید به آزادی نزد زندانی، اگر به مبارزه بیانجامد، امیدی پویا و مولد است.
امید اگر تکیه اش بر خواستن و توانستن باشد، نه صرفاً آرزو، آنگاه جهان را تغییر میدهد، نه فقط خیال را.
۴. آیا امید رنج انسان را استمرار می بخشد؟
پاسخ paradoxical است:
آری: اگر امیدت تنها تخدیری باشد در برابر درد واقعیت، تنها طول عمر رنج را افزایش میدهد.
نه: اگر امیدت تو را به کنش و تغییر سوق دهد، آنگاه رنج را معنا میبخشد و حتی میسوزاند تا از دلش چیزی دیگر متولد شود.
امید، همان سکه ایست که به آسمان پرتاب شده:
اگر زمین را فقط مقصد بدانی، بازی تمام است.
اما اگر چرخشهای میان زمین و آسمان را بفهمی، در هر چرخشی میتوانی جهان را دوباره تصور کنی.
در نهایت، امید اگر با حقیقت و آگاهی همدوش شود، نور است؛
و اگر تنها بَست بر زخم باشد، تاریکی ایست با چراغ قوه ای ضعیف.
✍حسن ناصری
/channel/marzockacademy
مسیر فلسفه بعد از کانت به چه صورت است؟
بعد از کانت ایده آلیسم آلمانی مسیر تازه ای پیدا می کند. اگر بخواهم کار فیشته، شلینگ و هگل را به طور خلاصه جمع کنم، باید بگویم که کار این هر سه کشمکش با آن چیزی است که کانت در بیرون جا می گذارد. «من» فیشته، منی است که جهان را خلق می کند، این «من»، من عملی، اخلاقی و خالق است. شلینگ که خودش زمانی شاگرد فیشته بوده و دوست و رفیق و هم خانه و هم کلاس هگل و هولدرلین در مدرسه الهیات بوده، فیلسوفی تعیین کننده در مسیر این کشمکش است، زیرا قبل از هگل طرح کلی بسیاری از مطالبی که هگل گفته در شلینگ هست. طبیعت شلینگ همان روح ناخودآگاه است. روح هگل همان طبیعت آگاه است. سیر طبیعت ناآگاه به روح یا طبیعت آگاه چگونه است؟ این امر به آسانی در آثار شلینگ حل نمی شود و کار به جایی می رسد که شلینگ در کتابی در پایان عمرش با عنوان «عصرهای جهان» شکاف سوژه و ابژه، روح و طبیعت، خدا و انسان، خالق و مخلوق و دو گانه های مختلف را می کند. هر چه از عمر او می گذرد، در می یابد که این دو گانه ها نمی توانند دو روی یک سکه باشند، بلکه یک میانجی یا عامل سومی باید در کار باشد. به عبارت دیگر بسیاری از مفسران شلینگ می گویند که او به دنبال شناخت خدا بوده است و در نهایت به این می رسد که خدا تن به شناخت نمی دهد، یعنی وارد انشقاق و دوگانگی نمی شود، یعنی طبعیت و روح یک این همانی دارند که فقط از دید انسان دارای شکاف می شوند. هگل به نحو دیگری با همین جامانده یا بازمانده کانت کشمکش می کند.سوبژکتیویته هگل یک سوبژکتیویته وسیع، تاریخی، شونده، پویاست که هر آن چه که فرآورده انسانیت و ذهن انسانی است را در بر می گیرد. تمام این تلاش ها برای پیدا کردن یک مبدا یا امر مطلق است تا جانشین آن امید قبلی شود. اما این مبداءمطلق روز به روز از نظر شناخت فرو می ریزد. یعنی به شناخت علمی و آن چه که برای انسان جدید اصالت دارد، تن نمی دهد و سیستم زندگی نیز بر مبنای علم، شناخت و تکنولوژی هست.
ادامه دارد .
/channel/marzockacademy
در حالی که قیام ها و انقلاب ها بوده است. این طغیان ها واکنشی به شاه بد و تلاش برای جایگزینی او با شاه خوب بوده است. در «هملت» مسئله اساسی هنوز دموکراسی نیست، بلکه بحث از گندم خوب و گندم بد است. کلاودیوس خوب و کلاودیوس بد مسئله است. اما در اصل جدید اشتداد وجود اجتماعی و میل پیدا شدن فردیت و اتونومی یا خودآیینی فرد به تدریج شکل می گیرد و هم زمان نیروهای مخالفش هم به وجود می آید. نشانه های پیدایش فردیت را در پیدایش روزنامه، رمان و صنعت چاپ هست. اما در برابر آن نیروهای مهار این اشتداد وجود اجتماعی هم قوت می گیرند. در واقع دموکراسی از درون این دو نیروی اشتداد وجود اجتماعی و مهار آن توسط قدرت پدید می آید. اما هنوز یک دموکراسی واقعی در جهان سراغ نداریم
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
او به خدا ایمان داشت و آن چه که درباره خدا می گفت، گفته های خودش بود. شکاف بین انسان و خدا را سنت و زیست جهان و کتاب های مقدس پر می کردند. اما این که تمام عرفان و عرفا کشمکش عظیمی کردند برای این که ما باید وجود خود را محو کنیم تا با مبداء دیدار رویارو بیابیم، به این خاطر است که بین انسان ها شکاف عظیمی بوده است. در این شکاف عظیم ایدئولوژی و قدرت زاییده می شده است و این ایدئولوژی بر اساس شناخت هم نبوده است. عصر جدید به تدریج با میل به شناخت همه چیز و وارد کردن همه چیز در حیطه سوبژکتیویته آغاز می شود. هگل در پیش گفتار« فلسفه حق» می گوید« ویژگی عصر مدرن یک یک دندگی افتخار آمیز است و آن این که تا تفکر حقانیت چیزی را توجیه نکرده باشد، انسان آن را به اعتقادات خودش راه نمی دهد.» ممکن است هنوز کسانی را سراغ داشته باشید که به شیوه قرون وسطایی زندگی می کنند. اما اساسا مدرنیته و سیر آن به این سمت میل می کند که انسان می خواهد همه مبداها را بشناسد و به صرف دانش فراداده موروثی ازپیش داده شده اکتفا نکند.
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
امید در این معنای قرون وسطایی به چه معنا بوده است؟
در این مجال کوتاه این قدر می توانم عرض کنم که تا زمان کانت همواره یک امر بیرونی و فراسوبژکتیو در زیست جهان و نظام باورها وجود دارد که «درخود» و «برای خود» فرض می شود. کانت نام این امر را «شیء فی نفسه» می گذارد و لایب نیتس آن را «موناد» می خواند. اسپینوزا از جوهر یگانه صحبت می کند و دکارت از گوهر الهی نام می برد. او در «تاملات در فلسفه اولی» به مراتب مشکل کمتری در اثبات وجود خدا نسبت اثبات وجود بدن خودش دارد. او با برهانی که شهودی نیست و قبلا توسط سنت آنسلم با عنوان «برهان وجودی» مطرح شده این کار را می کند. حتی نیچه نیز وقتی در قطعه ۱۲۵ کتاب «دانش شاد» از مرگ امر مقدس سخن می گوید، اشاره به همان موجود برین درخود وبرای خود دارد. چنان که مرد دیوانه نیچه می گوید: »مقتدرترین و قوی ترین چیزی را که تا کنون بشر داشته است،از دست داده اید و در نیستی بیکران معلق هستید». بنابراین در عمق اعلامیه دیوانه نیچه، یک میل شدید مذهبی هنوز وجود دارد. او اگرچه با اشاره به نجوم کپرنیک می گوید که چپ، راست، بالا و پایینی وجود ندارد و ما در خلاءسرگردانیم، اما بر آن است که بعد از مرگ امر مقدس، ما خود باید به سطح بالاترین موجودات برسیم و منتظر است که ابر انسان نقش همان موجود مقتدر برای خود و در خود را ایفا کند. بنابراین منبع امید در عصر پیش مدرن و حتی عصر مدرن تا زمان کانت، وقتی از دید فلسفی به مسئله تناهی بیاندیشیم، امری فراانسانی است
ادامه دارد
/channel/marzockacademy
فلسفه وامید
محمد مهدی اردبیلی
/channel/marzockacademy
Warum Nationen scheitern?
چرا ملتها شکست میخورند ؟
@marzockacademy
-
گفتگوی کالیکلس و سقراط - و نقد نیچه
یک مجادلهُ قدیمی میان یک سوفیست و سقراط ، نسبتی میان مفاهیم - قدرت و نیرو ، و اینکه چگونه آنها می توانند بر زمینه هایی به طرف واکنش گری یا کنش گری بروند ، نسبتی که دُلوز کندوکاو می کند .
دلوز : کالیکلس می کوشد طبیعت را از قانون متمایز کند . او قانون می نامد هر آن چه را جدا کند نیرویی را از آن چه می تواند کرد ، قانون به این معنا بیان گرِ پیروزی ضعیفان بر نیرومندان است . نیچه اضافه می کند پیروزیِ واکنش گری بر کنش گری .
در اشاره به مفاهیمی که دلوز در تفسیرش می آورد باید گفت ، نیچه کسی را ضعیف یا برده می خواند که نیرویش هر چه باشد ، از آن چه می تواند کرد جدا شده است ، نه کسی که کمتر قوی است .
بنابر این اطلاق برده یا ضعیف در مقابل نیرومند یا سرور بدان معناست که برده آن نیروی ذاتی و طبیعی خود را که می تواند علیه کین ، آرمان زهد و وجدان معذب به کار رود از خود جدا می کند ، این همان مفهومی است که نگاه نیچه را از داروین در این نسبت جدا می کند ، ( البته در ملاحظات اجتماعی ) ، همان نیروی واقعی که از فاعلی جدا می شود و او را متاثر از نیروهای عاریتی غیری می کند که بیرونی حساب می شود و از آنِ او نیستند ، و بالاخره ماحصل آن بدل شدن سوژه ایی به یک واکنش گر است . اصطلاحی که نیچه در مورد پذیرندهُ خواست قدرتی به کار می برد که نیروی درونی خود را مسکوت می گذارد و تسلیم نیروهایی می شود که نتیجه ایی جز تحقیر و عناصر کین و ... برای او ندارد .
اما اگر خواست قدرت خود را بالا بکشد سوژه دیگر از آنِ واقعی خود است ، او همان به جای واکنش گری ، یک کنش گر محسوب خواهد شد ،
او به جای کین ، یک ستیزنده است ، و به زاهدانگی و تقلید و وجدانی گناه آلود باور ندارد .
دلوز : در واقع هر آن چه نیرویی را [ از آن چه می تواند جدا کرد ] جدا می کند ، واکنش گر است ، در مقابل ، هر نیرویی که تا نهایت قدرتِ خود پیش می رود کنش گر است .
از نظر کالیکلس قانون جدا کنندهُ نیرو از آن چه می تواند بکند محسوب می شود و بنابر همین نگاه ، به تمایز طبیعت و قانون باور دارد ، و بنظر او قانون ( در این بستر ) پیروزی ضعیفان بر نیرومندان است نه بیشتر .
و نیرو نخواهد توانست تا نهایت پیش برود ، نگاهی که سقراط عکس آن را توصیه می کند و پیروزی ضعیفان را در گرو اتحاد با یکدیگر می داند ،.( ضعیفان به معنای نیچه ایی آن ) که نیرویی قوی را تشکیل می دهند .
دلوز : برده نیز وقتی پیروز می شود همچنان برده است ، ضعیفان نه با تشکیلِ نیرویی بزرگ تر ، بلکه با جدا کردنِ نیرو از آن چه می تواند کرد ،پیروز می شوند .
دلوز می خواهد بگوید که این نیروی جدا شده از برده ( که اشاره به مفهوم بنیادی و تاریخی طبقه نیست ) ، او را به ورطهُ واکنش گری می کشاند ، او دیگر منیت واقعی و باطنی خود را واژگون کرده و بدست کنترل گران داده است .
وقتی کالیکلس به دیدگاه طبیعت پای می فشارد به نیروی انضمامی اشاره می کند که تا واپسین پیامدها و پیشامدها پیش می رود تا نهایت میل یا توان .
اما سقراط این سخنان او را حکایتی از لذت طلبی تفسیر می کند .
"تو هر خیری را بر اساسِ لذت تعریف می کنی ...
این مجادلهُ یک سوفیست و یک دیالکتیسین هست .
دلوز : کالیکلس ستیزه جوست اما کینه توزی ( بخوانیم همان واکنش گری ) را ندارد ....چگونه توضیح دهد که لذت و درد فقط واکنش اند ، ویژگیهای نیروهای واکنش گر ،گواهانِ سازگاری و ناسازگاری ؟
چگونه او بفهماند که ضعیفان نیروی قوی تر تشکیل نمی دهند .؟
و بنظر دلوز ، سقراط پاسخ اش آلوده به کین و روحِ انتقام است .
بدین ترتیب نیچه عملا در طرف کالیکلس ایستاده است .
علی - زاهدی
/channel/marzockacademy
چرا ملت ها شکست میخورند
✍دارون عجم اوغلو وجیمز ا رابینسون
@sound_of_philosophy
/channel/marzockacademy
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نهیلیسم، اون طور که در سنت فلسفی غرب به مثابه بحران معنا، حقیقت و ارزشهای متافیزیکی بروز میکند، در جهان اسلام و شرق دور نیز با همان بنیانهای فلسفی و هستیشناختی ظهور می کند؟ یا اونچه در این فرهنگها بهعنوان نهیلیسم تعبیر میشود، بازتابی از مواجهه فرهنگی با مدرنیته غربی است و نه یک بحران درونزاد در سنتهای فکری بومی؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
آیا نیهیلیسم تنها یک وضعیت ذهنی یا احساسی است یا میتواند یک جهانبینی فلسفی منسجم باشد؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
تفاوت نیهیلیسم با فلسفههایی مانند اگزیستانسیالیسم (هستیگرایی) و ابسوردیسم (پوچگرایی) در چیست؟ آیا اینها با هم مرتبط هستند یا کاملاً مجزا؟
پرسش از جناب عطادر آکادمی فلسفه مارزوک
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
سلام درود بر شما ،
آیا نهیلیسم، بهمثابه انکار هرگونه معنا، حقیقت یا ارزش متعالی، خودْ نوعی ایمان پنهان به یک چارچوب معناشناختی نیست؟ و اگر چنین هست ، آیا نهیلیسم را میتوان پارادوکسی درونماندگار دانست که در ساحت انکار، نوعی تصدیق را حمل میکند؟
🔻 آکادمیِ فلسفهی مارزوک تقدیم میکند...
🔹 ماونیهیلیسم :
یک وضعیت و دو مواجهه
🔻با حضور : عطا
🕒 زمان: یکشنبه ۲۹ تیر ماه ،۱۴۰۴
ساعت ۲۲بوقت ایران
گروه آکادمی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
کانالِ آکادمی
@marzockacademy
اینستاگرام
http://www.instagram.com/marzockacademy
٨٩٧: كوه شراب….
اين مُلك ، يقين خسته ز بيداد ، بماند
"تقدير بر اين ست كه آباد بماند"
گر بند شود هر وجب از خاك گرانش
در لوح فلك آمده آزاد بماند
گر خصم به هرلحظه زند مرثيه بر آن
تاريخ گواهي به دهد شاد بماند
هر كو كه به شيپور دمد هدم وطن را
او لال شود غاليه در باد بماند
هرگوشهء اين خاك يكي كوه شرابي
شيرين بدهد جرعه كه فرهاد بماند
گر چرخ فلك خُدعه به بد حالي ما كرد
گو ياد به دارد كه دغا ياد بماند
گرهجمهء دوران گل ازين باغ زدوده
در صخره ي سارا تن ِ شمشاد بماند
بيغوله اگر وسعت ايران به گرفته
در چشم فلك مردم شهياد بماند
گرجهل و دغا مكتب مغلوب گشوده
اين ميهن سرمد همه فرخاد بماند
گر بهجت ِ اين بيشه به تاراج نشسته
هي هات كه ستواري ِ بنياد بماند
بر دست خزان گر طَلَق عشق شكسته
اندوه مبر"گلشن " و گلباد بماند
#محمد رضاعطاری گلشن
تبريز١٤٠٢/٧/١٩
#دکلمه فریده مارزوک
#میکس تصاویر بیتایزدانی
/channel/marzockacademy
آدورنو سعی می کرد آنچه که گفتمان غالب را استحکام می داد با تمام ابعادش دیده شود و به دامن آرمان گرایی ها و شعارهای شکیل و جذاب و رهاینده ، بویژه تاریخی گرایی که گویی تحولات اجتماعی جبراً آبستن آزادی است ، نیفتد .
بودند منتقدانی که ادورنو را بدبینی و حتی نومیدی متهم می کردند ،
اما بنظر می رسد که آدورنو حذر می کرد از نگاهی شوریده وار و انقلابی مآب آن دوره ، و موانعِ رهایی را سخت جان تر از برخی ساده انگاری ها و آسان گیری ها تحلیل می نمود.
و تجویز امیدِ ناواقع و بی حساب و بی پشتوانه را ، اتفاقا همداستان با اوضاعِ مستقر می دانست ، چون یاس و حرمانِ بعد اولین تجربه ی ناکامی ،
ویران گرتر است ، نگاه کنید به هواداران و امید بستگانِ به تبعات انقلاب اکتبر ،
در خود سرزمینِ رخداد تا پیرامونیانِ منتظر برای بسط و تسری آن به جهان های استبدادی و بسته ی دیگر ، که اکتبر گشودگی تاریخی را و بیداری لازم را به ارمغان خواهد آورد !
اما چه شد ؟ این امید ناساز ، بدل شد به انفعال خیلی از جنبش های کارگری و چپ و حتی رهایی بخشِ ملی .
از همین آخری نمونه قید کنیم ،ملی گرایی به رهبری عبدالناصر با کدام آلترناتیو پر شد ؟ و ادامه اش ، مقدرات چپ در خاورمیانه با افول و خلایی بزرگ روبرو شد
که مصداق بارز آن در فلسطین بود و واگذاری متن تحولات .
این همان تُهیگی و فقدانی بود که آدورنو هشدار می داد ،
که از اول باری کج بود ، اما برای امیدبستگان ، گنجینه ی امید بود .
با این حساب برای ادورنو امید پایان یافته است ؟
پاسخ منفی است ، مطمح نظر ، کشت امید و جستار آن در زمین واقعی خود که متعلق به خود سوژه هاست که چشم بسته و احساسی در آن نباید زحمت کشید و بذر باشید ، به تعبیر سارتر اعمال اراده و انتخاب است نه تبعیت و تقلید .
هر گفتمانِ تولید شده ی مدعیِ رهایی ، پیکی نیست که با اسب سفید اورده باشند ، که بایست با آگاهی توده های ناظر مواجه شود و آنها قرار نیست
در مَغاکِ فضای کاریزماتیک که همچون سیاه چاله ای دهان گشوده است ، بلعیده شوند و - زبانِ امید - همان ساختاری نباشد که به تعبیر لکان در ناخودگاهشان دستکاری می کند و اختیار و هستی آنها را به منابع بزرگ متصل می کند .
که بر گردِ هاله ای از دروغ و وعده بچرخند .
این همان زندگی بد هست به تعبیر ادورنو که نباید زیست .
علی زاهدی
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0