کانال فلسفه وهنر مارزوک
یکی از خطاهای رایج ما، نگاه به روشنفکر بهعنوان ناجی است، کسی که باید بار تمام رنجها، پرسشها و اعتراضهای جامعه را به دوش بکشد. این تصویر، هرچند در زمانه بحران امیدبخش بهنظر میرسد، در عمل جامعه را به دام وابستگی و انفعال میاندازد.
وقتی روشنفکر به قهرمان یا اسطوره بدل شود، جامعه دیگر خود را مسئول تغییر نمیداند. همه چشمها به فردی دوخته میشود که باید حقیقت بگوید، فریاد بزند و حتی قربانی شود.
نتیجه؟ روشنفکر یا میشکند و منزوی میشود، یا جذب قدرت و شهرت. در هر دو حالت، جامعه سرخورده باقی میماند.
اسطورهسازی از روشنفکر خطرناک است، زیرا او را از نقدپذیری دور میکند.
روشنفکر هم اگر بداند که در مقام «منجی» نشسته، کمتر در معرض پرسشگری قرار میگیرد. این همان لحظهای است که روشنفکری به تبلیغگری یا ستاره رسانهای فروکاسته میشود.
جامعهای سالم به ناجی نیاز ندارد؛ به عقلانیت جمعی نیاز دارد. روشنفکر تا زمانی معنا دارد که همراه و میانجی پرسشگری باشد، نه بت و اسطوره.
وظیفه اصلی او بیدار کردن ظرفیتهای جامعه است، نه جایگزین شدن برای آنها. نجات واقعی، محصول مشارکت و آگاهی جمعی است؛ نه صدای تنهایی که قرار است همه را رهایی بخشد.
D Shob
/channel/marzockacademy
اگر هدف یک نقد نظری است، باید بر پایه برهان و دادهها بنا شود، نه بر احساس شگفتی و برانگیختن داوری عاطفی مخاطب.
۴. مغالطه دوگانگی کاذب (False Dichotomy)
فرض ضمنی محدثی آن است که یا باید به شاهنامه بیاعتنا بود، یا اگر آن را ستودیم، ناگزیر آن را "کتاب مقدس" پنداشتهایم. صدها هزار تن در ایران به شاهنامه عشق می ورزند ولی آن را کتاب مقدس نمی دانند هر چند اهمیت خاصی برای این کتاب قائل هستند و در این مورد کاملا حق دارند!
یا "کتاب مقدس" بودن یا نبودن - بیهیچ طیف میانه و رویکردهای متنوع.
روشنفکران بسیاری شاهنامه را متنی ارزشمند، تاریخساز یا حتی یکی از بنیادگذارهای روح ملی میدانند، اما آن را نه مقدس، بلکه قابل نقد و بازخوانی میدانند. بین اسطورهمندی و قدسیت، و بین احترام فرهنگی و انقیاد دینی تفاوت بنیادین هست.
۵. مغالطه انگیزهخوانی (Mind Reading Fallacy)
محدثی گویی از نیّت درونی مخاطبان خبر دارد و به آنها انگیزهای چون "قدسیتگرایی" در معنایی واقعا دینی نسبت میدهد.
"آنها نمییابند… همان رفتاری است که پیروان یک دین… دارند."
"نمییابند" بهجای "به نظر میرسد نمییابند" یا "به گمان من"، جایگاه داور حقیقت را برای نویسنده قائل شده و به ذهن مخاطبان تجاوز کرده است. این مغالطه خطرناک است، زیرا گفتوگوی نظری را از میدان برهان به میدان اتهام و روانکاوی نادقیق میکشاند.
۶. مغالطه استناد به منبع ضعیف (Weak Analogy / Anecdotal Evidence)
اتکای کل استدلال به گفته شخصی چون فرزین طهرانیان (که حتی جایگاه تخصصی در شاهنامهشناسی ندارد) به عنوان نماینده جریان فکری ملیگرایی.
"اکنون ببینید که صاحب محترم این تصویر…"
یک اظهار نظر شخصی در فضای مجازی، حتی اگر شتابزده یا نادرست باشد، نمیتواند بنیان یک تحلیل جامعهشناختی یا معرفتشناسانه باشد. این مثل این است که از یک توییت نادرست درباره نیچه، نتیجه بگیریم که همه فیلسوفان آلمانی متعصباند!
۷. مغالطه ابهام واژگانی (Equivocation)
کاربرد واژه "کتاب مقدس"در معنایی مبهم و ناروشن که مرز بین "ارزش فرهنگی" و "قدس دینی" را میپوشاند.
"…شاهنامهی فردوسی را کتاب مقدس خود میدانند."
اگر منظور از "کتاب مقدس" صرفاً اهمیت و نقش بنیادین در هویت است، این تعبیر شاید در معنایی استعاری روا باشد. اما اگر مقصود، ساختار تقدس دینی با لوازم فقهی، مناسکی و تکفیر است، آنگاه این قیاس فریبنده و نادقیق است.
از این رو، متن آقای حسن محدثی گیلوایی، بیش از آنکه تحلیلی نظری باشد، مبتنی بر داوریهای کلی، قیاسهای ناروا، تعمیمهای عجولانه، و بهرهبرداری از چند اظهارنظر شخصی است. او نتوانسته تفاوت بنیادی میان تفکر اسطورهای/دینی و مواجهه فرهنگی مدرن با متون ملی را بفهمد یا نشان دهد.
برای کسی که میخواهد در جایگاه نظریهپرداز اجتماعی باشد، چنین بی دقتی و شتابزدگی در نسبتدادن انگیزهها، تعمیم دادن، و تحلیل رفتاری فاجعهبار است.
_ _ _
پینوشت: حضور حسی دینی/اسطوره ای/ایدئولوژیک در متن محدثی
محدثی مینویسد:
"آنها بهراحتی به خود حق میدهند هر آن چیزی که مایلاند درباره کتاب مقدس مسلمانان بگویند، اما همین حق را برای دیگران در مورد شاهنامه فردوسی قائل نیستند."
و اینجا، نه فقط یک مغالطه اخلاقی رخ داده، بلکه افشاگری ناخواستهای از عمق تعلق دینی خود نویسنده صورت گرفته است؛ تعلقی که نه بر پایه خرد کریتیک، بلکه بر مبنای تقدسهراسی، توهینهراسی، و نوعی تفکر ناموجه دینی در لباس روشنفکری پنهان شده است.
نخست، این جمله همزمان: تمام منتقدان قرآن را در مقام "بیادب"، "توهینکننده" یا "نابرحق" مینشاند؛ و تمام شاهنامهدوستان (تک به تک آنها) را متهم میکند که به هیچکس اجازه نقد شاهنامه نمیدهند! این یک تعمیم آشکار است. مگر شاهنامهدوستان، دستهای یکدستاند؟ مگر نمیدانیم که برخی از مفسران بزرگ شاهنامه از جمله شاهرخ مسکوب، رستگار فسایی، و بهمن سرکاراتی، خودشان منتقد جنبههایی از شاهنامه بودهاند؟
و بدتر از همه، محدثی با مغالطه "دوگانه دروغین"، مخاطب را در برابر انتخابی ساختگی میگذارد: یا نقد بیرحمانه قرآن یا پذیرش مطلق شاهنامه! هیچ روشنفکر ملیگرایی، حتی شاهنامهدوستترین شان، چنین تصویری از شاهنامه نساخته که نقد آن را توهین بداند.
محدثی در این جمله بهگونهای مینویسد که گویی نقد قرآن را امری جاری و فراگیر در ایران (توسط همه ایراندوستان) میداند و از آن در رنج است؛ اما آیا تاکنون یک مقاله او را در نقد معرفتشناسی وحی یا ساختار اسطورهای قرآن خواندهایم؟ آیا خود او هرگز به عنوان یک جامعهشناس دین، جرأت کرده است ذرهای از اقتدار کلام وحی را بطور مستقیم (نه به شکل گفتمان شناسانه یا تحلیل گفتمان) زیر تیغ کریتیک بگذارد؟ نه.
/channel/marzockacademy
حتی بزرگترین دوستداران شاهنامه در ایران، چون شاهرخ مسکوب، خالقی مطلق، سرکاراتی، رستگار فسایی و ...، شاهنامه را نه چون وحی، بلکه چون سندی تاریخی، فرهنگی و زبانی میخوانند که در آن، جایی برای نقد، بازخوانی، و حتی مخالفت وجود دارد.
شاهنامه، موضوع تحلیل علمی، زبانشناسی، تاریخنگاری و هرمنوتیک مدرن بوده است. حتی آنانی که به آن عشق میورزند، هیچگاه از چارچوب نقد نظری و خوانش فرهنگی خارج نشدهاند.
قیاس شاهنامهدوستی با دینورزی، فقط از سر ناآگاهی نیست؛ بلکه از ناتوانی در تمییز میان رفتار فرهنگی در دل جوامع غیر دینی و رفتار مناسکی در دل ساختارهای قدسی نیز هست.
رفتار دیندار در ساختار سنتی: مبتنی بر انقیاد وجودی است؛ حقیقت را از بیرون دریافت میکند؛ مجاز به شک، نقد، یا تفسیر آزاد نیست؛
و با سازوکارهای قدرت حمایت میشود.
درحالیکه:
رفتار فرهنگی دوستدار یک متن، ولو حماسی،
حاصل پیوند تاریخی با حافظه جمعی است؛
برآمده از تجربه طردشدگی، سرکوب فرهنگی، استعمار، یا انقطاع تاریخی است؛ واجد ساختار قدرت، تفتیش، مجازات یا محرومیت نیست؛ و قابلیت ورود به گفتوگو، نقد و چندصدایی را دارد.
آنکس که میان شاهنامهدوستی و دینورزی اسطورهای همسانی میبیند، یا تعریف دقیقی از فرم ندارد، یا تاریخ را نمیشناسد. شاهنامه، دین نیست؛ چون:
متنی است که مناسک نمیسازد؛ مدعی وحی نیست؛ نظام حقیقت رسمی ندارد؛ هیچگاه ساختار قدرت از آن دفاع نکرده است؛
و مهمتر از همه: نقدپذیر است، چون از دل فرهنگ آمده، نه از بیرون آن.
اگر مردمی، در برابر تهاجم فرهنگی، استیلای ایدئولوژیهای دینی و دولتی، و حمله سیستماتیک به زبان، تاریخ، و هویتشان، (توسط یک حکومت دینی که محدثی هم در این زمینه با این سیستم همدست است) به شاهنامه پناه بردهاند، این نه بازگشت به اسطوره، که دفاع فرهنگی است. و دفاع فرهنگی، هرگز با شریعتورزی، تکفیر، یا تفتیش یکی نیست.
در جهان امروز، تفاوت میان آنکس که از راه نقد نظری، حافظه فرهنگی ملت خود را پاس میدارد، و آنکس که از موضع قدرت، آزادی اندیشه را میبلعد، باید با دقت فهمیده شود. و این دقت، چیزی است که در چنین قیاسهای ژورنالیستی و کلیشهساز، بهکلی گم میشود.
نه هر تعصبی دینی است، نه هر عشقی اسطورهای. و نه هر متنی که مردم را به یاد خود میآورد، مقدس است.
بلکه:
گاه، آنچه میماند، فقط صدای شعر است؛ در برابر فریاد قدرت. و اگر این شعر، شاهنامه باشد، آنچه از آن محافظت میشود، نه قدسیبودن، بلکه حافظه فرهنگی مردمی است که همهچیز را از دست دادهاند؛ جز زبان.
در ادامه متن آقای محدثی را از دیدگاه نقد منطق استدلال و افشای مغالطهها بررسی میکنم.
۱. مغالطه تعمیم ناروا (Hasty Generalization)
محدثی از یک یا چند مورد خاص (مانند جمله فرزین طهرانیان) نتیجهای کلی در مورد همه ایرانشهریها و دوستداران شاهنامه میگیرد. (ایراندوستی را هم به ایرانشهری گری و ایرانشهری گری را هم عامدانه به ایدئولوژی تقلیل می دهد!)
"وقتی گفتم ایرانشهریگرایان و ملیگرایان باستانگرا شاهنامهی فردوسی را کتاب مقدس خود میدانند…"
یک اظهار نظر شخصی از فرزین طهرانیان یا معدود افرادی دیگر را نمیتوان به کل جریان فکری نسبت داد. چنانکه بسیاری از برجستهترین شاهنامهپژوهان مانند شاهرخ مسکوب، بهمن سرکاراتی، منصور رستگار فسایی، سجاد آیدنلو و دیگران با رویکردی تحلیلیـانتقادی (کریتیکال) به شاهنامه نزدیک شدهاند، نه با ذهنیت تقدسباورانه یا مناسکی.
۲. مغالطه مشابهنمایی کاذب (False Analogy)
محدثی رفتار هواداران شاهنامه را بهگونهای با رفتار دینداران مقایسه میکند که گویی همساخت و هممعنا هستند، بدون توجه به تفاوتهای ماهوی در منشأ، خاستگاه، هدف، و کارکرد.
"…نوع واکنششان در مقابل منتقدان آن و منتقدان فردوسی همان رفتاری است که پیروان یک دین با کتاب مقدسشان دارند."
در دین، تقدس ریشه در مناسک، وحی، امر قدسی، احکام فقهی و تهدیدهای اخروی دارد، حال آنکه واکنش برخی دوستداران شاهنامه حداکثر نوعی دفاع فرهنگی و هویتی است، بدون پشتوانه نهاد دین، تفتیش عقاید، احکام ارتداد یا تهدید وجودی. این همانند دانستن سیب و آجر، فقط به دلیل رنگ قرمز، است.
۳. مغالطه توسل به احساسات (Appeal to Emotion)
محدثی با تکرار عبارتهایی مانند "مایه شگفتی بسیار است!" تلاش میکند مخاطب را نه از راه برهان، که از راه واکنش احساسی جذب کند.
"…همین حق را برای دیگران در مورد شاهنامهی فردوسی قائل نیستند. مایهی شگفتیی بسیار است!"
آیا جهانیشدن و فروپاشی روایتهای بزرگ (مانند مارکسیسم یا لیبرالیسم کلاسیک) باعث شده روشنفکران از ارائه چشماندازهای جامع ناتوان شوند.
ژانفرانسوا لیوتار، فیلسوف پستمدرن، مفهوم "نارضایتی از فراروایتها" (incredulity toward metanarratives) را مطرح کرد. فراروایتها (مانند مارکسیسم، روشنگری، یا لیبرالیسم کلاسیک) وعدههای بزرگی برای رهایی، پیشرفت یا حقیقت نهایی داشتند. شکستهای قرن بیستم (جنگهای جهانی، هولوکاست، توتالیتاریسم، فروپاشی بلوک شرق) اعتبار این روایتهای جهانشمول را به شدت خدشهدار کرد.
جهان پس از این شکستها، به سمت عدم قطعیت، نسبیتگرایی و شک به هرگونه حقیقت واحد و مطلق حرکت کرد. روشنفکران دیگر نمیتوانستند با همان قاطعیت گذشته نسخههایی برای کل بشریت بپیچند.
پیچیدگی فزاینده جهان جهانیشدن، با وجود یکپارچهسازی اقتصادی و فرهنگی، همزمان به برجستهسازی تفاوتها و تکثرها نیز منجر شده است. دیگر یک "موضوع جهانی" (مانند پرولتاریای مارکسیستی یا شهروند عقلانی عصر روشنگری) وجود ندارد که بتوان برایش یک روایت واحد ساخت. هویتها تکهتکه و سیال شدهاند (ملیت، قومیت، جنسیت، طبقه، مذهب و...).
مسائلی مانند تغییرات اقلیمی، پاندمیها، بحرانهای مالی جهانی، تروریسم فراملی و مهاجرتهای گسترده، آنقدر پیچیده و چندوجهی هستند که یک نظریه واحد نمیتواند آنها را توضیح داده یا راهحل جامع ارائه دهد. هرگونه تلاش برای چنین کاری، تقلیلگرایانه و ناکارآمد به نظر میرسد.
در عصر اطلاعات، دانش به شدت تخصصی شده است. یک روشنفکر به سختی میتواند بر تمام حوزههای مورد نیاز برای ساختن یک چشمانداز جامع تسلط یابد. این امر منجر به پراکندگی دانش و دشواری در سنتز آن شده است.
در گذشته، روشنفکران اغلب به عنوان "قانونگذاران" (legislators) شناخته میشدند که قادر به تعریف هنجارها و مسیرهای آینده بودند. اکنون، آنها بیشتر نقش "تفسیرگر" (interpreters) یا "باغبان" (gardeners) را ایفا میکنند که به نقد، تحلیل و روشنسازی میپردازند، اما کمتر ادعای ارائه یک نقشه راه کامل را دارند در دوران جهانیشدن و اقتصاد نئولیبرالی، ایدهها نیز به نوعی کالا تبدیل شدهاند. ایدههای پیچیده و جامع که نیازمند تأمل طولانی هستند، اغلب در رقابت با ایدههای ساده، زودگذر و رسانهای شکست میخورند.
آیا این به معنای ناتوانی کامل است؟ خیر، بلکه بصورت تغییر
با این حال، این بدان معنا نیست که روشنفکران کاملاً از ارائه چشماندازهای جامع ناتوان شدهاند. بلکه شکل و ماهیت این چشماندازها تغییر کرده استچشماندازهای "مشکلمحور" (Problem-Oriented): به جای ارائه یک نظریه جامع برای کل تاریخ بشر، روشنفکران بر مسائل مشخص و جهانی (مانند عدالت اقلیمی، حقوق بشر، برابری جنسیتی، حکمرانی جهانی) تمرکز میکنند و برای آنها راهحلها و چارچوبهای فکری ارائه میدهند. اینها ممکن است جامع نباشند، اما در حیطه خود عمق و گستردگی دارند
/channel/marzockacademy
روشنفکران امروز ما در بسیاری موارد یا درکی روشن و عمیق از واقعیت زیستجهان جامعه ایرانی ندارند یا آگاهانه قلم خویش را در خدمت قدرت و منافع آن به گرو گذاشتهاند. در چنین فضایی، جامعهای که خود در تلاطم و سردرگمی بهسر میبرد، میان دو مسیر نامطمئن سرگردان مانده است، گاه در پی منجی و رهاییبخش میگردد، و گاه در پی گریزگاهی برای فرار از وضعیت موجود.
انتظار تاریخی از روشنفکر، نه صرفاً نقد بیامان و انتزاعی، بلکه ارائه راهی برای برونرفت و یافتن امکانهای تازه برای زیستن است. اما روشنفکران امروز، در بسیاری موارد، بهجای آنکه افق تازهای بگشایند، خود بدل به معضل و بار اضافی بر دوش جامعه شدهاند. بهگونهای که جامعه ناچار است بخشی از توان و انرژی خویش را صرف مواجهه با همین روشنفکران کند؛ کسانی که باید راهگشا باشند، اما در عمل به بنبستسازان جدید بدل گشتهاند.
از همین رو پیش از هر داوری یا انتظاری باید به پرسشی بنیادین پاسخ داد: در روزگار حاضر، روشنفکر کیست؟ آیا او صرفاً نویسندهای معترض است، یا اندیشمندی است که میکوشد میان آرمان و واقعیت پلی بزند؟ و اساساً ما در این زمانه، چه انتظاری میتوانیم از روشنفکر داشته باشیم؟ اگر روشنفکری صرفاً در حاشیه بایستد و جامعه را بهمثابه ابژهای برای بازیهای نظری خویش بنگرد، رسالتش را وانهاده است. روشنفکری زمانی معنا مییابد که توان گفتوگو با جامعه، نشان دادن راههای بدیل، و گشودن افقهای تازه را داشته باشد.
Javer
/channel/marzockacademy
پارادوکس مغز خودارجاع
----------------------
پارادوکس مغز خودآموز (The Paradox of the Self-Studying Brain) یکی از مفاهیم عمیق مورد توجه هم در فلسفه و هم در حوزه علم است نکات کلیدی این پارادوکس:
۱. ماهیت پارادوکس
مغز، بهعنوان یک سیستم پیچیده و خودآگاه، هم ابزار مشاهده است و هم شیء مورد مشاهده. یعنی مغز میخواهد خود را مطالعه کند، اما:
• هر بار که مغز خود را مطالعه میکند، خودش بخشی از سیستم است که باید در فرآیند مطالعه لحاظ شود.
• بنابراین، هرگونه مشاهده یا تحلیل مغز، به نوعی خودارجاعی (self-referential) است؛ مغز هم مشاهدهگر است و هم مشاهدهشونده.
این شبیه پارادوکس “نامهای که خودش را امضا میکند” یا مثلث منطقی گودل است، که در آن سیستم نمیتواند تمام واقعیت خود را بدون محدودیت درک کند.
۲. ابعاد علمی
از نظر علوم شناختی:
• وقتی مغز فعالیت خود را مطالعه میکند، باید از شبکههای نورونی و پردازشهای درونی خود استفاده کند.
• این باعث محدودیت شناختی میشود؛ چون ابزار مطالعه همان چیزی است که میخواهیم مطالعه کنیم.
• مثال عملی: آزمایشهای تصویربرداری مغزی مثل fMRI تنها میتوانند نشانههایی از فعالیت مغز بدهند، نه خود «تجربه ذهنی» واقعی. این محدودیت، خود نوعی پارادوکس است.
۳. ابعاد فلسفی
پارادوکس مغز خودآموز به سوالات فلسفی درباره آگاهی و خودآگاهی میرسد:
• آیا مغز میتواند واقعاً خود را به طور کامل درک کند؟
• آیا شناخت کامل خود، همیشه ناپایدار یا ناقص است چون مغز محدودیتهای خودش را دارد؟
• این شبیه سوالات مشهور فلسفی مانند «آیا خدا میتواند سنگی بسازد که خودش نتواند بلند کند؟» است.
۴. پیامدها و کاربردها
این پارادوکس باعث میشود: دانشمندان و محققان در مطالعه مغز و آگاهی محدودیتها و فرضیات خود را دقیقتر در نظر بگیرند.
در هوش مصنوعی و مدلسازی شناختی، طراحی سیستمهایی که میخواهند «خود را یاد بگیرند» باید با محدودیتهای بازخورد خودارجاعی کنار بیایند.
در علوم اعصاب بالینی، فهم این پارادوکس میتواند به بررسی اختلالات خودآگاهی کمک کند (مثل اسکیزوفرنی یا آسیبهای مغزی).
جمشید قسیمی
/channel/marzockacademy
«باشو، غریبهی کوچک»
قربان عباسی
«باشو، غریبهی کوچک» بهرام بیضایی، نه صرفاً فیلمی داستانی، که حماسهای شاعرانه دربارهی مواجههی انسان با دیگریست؛ دربارهی زخمی که جنگ بر جان مینشاند و درمانی که تنها در آغوش پذیرش و انسانیت میتوان یافت. فیلم در عین سادگی روایت، لایههایی عمیق از فلسفهی بودن و نسبت انسان با ریشه و بیگانگی را آشکار میکند.
باشو، کودک جنگزدهی جنوبی، پس از نابودی خانه و خانوادهاش، به شمال ایران میگریزد. او نه فقط مسافری گمشده در جغرافیا، که مسافری از اقلیمی به اقلیم دیگر، از زبانی به زبان دیگر، و از سرنوشتی به سرنوشتی دیگر است. او «غریبه» است؛ همان دیگری که حضورش، هم تهدیدی برای نظم عادی زندگیست و هم امکانی برای زایش معنا. در سوی دیگر، «نایی» قرار دارد؛ زنِ دهاتیِ شمالی، که همسرش در جنگ است و او تنها بار زندگی و فرزندانش را به دوش میکشد. پیوند این دو، هستهی شاعرانهی فیلم را میسازد: دیدار دو تنهایی، دو زخم، و دو غریبه که در آغوش یکدیگر معنا مییابند.
فیلم از نخستین لحظات، حقیقتی فلسفی را آشکار میسازد: انسان نه در حصار خاک و زبان و رنگ پوست، که در همدلی و پذیرش دیگری معنا میشود. باشو با زبان و رفتار خود برای اهالی ده بیگانه است؛ رنگ تیرهی پوستش، لهجهاش، حتی سکوتش، همه او را «دیگری» میکند. اما نایی در برابر این نگاه طردکننده، صدایی دیگر میآورد: صدای مادرانهای که فراتر از مرزهاست. او در باشو نه «بیگانه»، که «کودکی زخمی» میبیند. این نگاه، همان شکستن حصارهای بستهی هویت است.
طبیعت در «باشو» حضوری اسطورهای دارد. دشتهای سبز شمال، بارانهای ممتد، پرندگان و حیوانات، همه همچون شخصیتهایی زنده عمل میکنند. این طبیعت، در تضاد کامل با آتش و ویرانی جنگ است که باشو از دل آن گریخته. گویی طبیعت شمال برای او دوباره زهدانیست که میتواند در آن متولد شود. اما این تولد تنها به شرط پذیرش دیگری ممکن است. نایی با مهربانی و سرسختی خود، زمین حاصلخیزی میشود برای کاشتن ریشههای تازه در دل باشو.
فیلم بهنحوی شاعرانه، زبان را نیز به پرسش میگیرد. باشو سخن میگوید، اما کسی زبانش را نمیفهمد. او حرفهای خود را در دفترچهای یادداشت میکند و با اشاراتی کودکانه جهانش را بیان میکند. این فاصلهی زبانی، استعارهایست از فاصلهی انسانها در مواجهه با هم؛ فاصلهای که تنها با همدلی، نه با ترجمهی لفظی، پر میشود. نایی بدون فهم واژهها، دل باشو را میخواند؛ و این همان راز ارتباط انسانیست: فهمی فراتر از زبان.
/channel/marzockacademy
چهار نسل روشنفکری در ایران
نسل اول روشنفکری، پس از شکست های ایران از روسیه شکل گرفت و به انقلاب مشروطیت ختم شد. امیرکبیر، قائم مقام فراهانی، آخوندزاده، تقی زاده، ملکم خان، طالبوف، سیدجمال، دهخدا، مستشارالدوله و دیگران، روشنفکران این برهه بودند که عمدتا به مدرن کردن نظام آموزشی و نظامی و اقتصادی و سلطنتِ مشروط و محدود به قانون، نظر داشتند و به نوعی شیفته قانونمداری و مدرنتیه غربی بودند.
نسل دوم از به قدرت رسیدن رضا شاه تا عزل او را در برمی گیرد و مبتنی بر نوعی ناسیونالیسم اقتدارگراست که از پطرکبیر، بیسمارک، آتاتورک و حتی هیتلر، الهام می گیرد.
نسل سوم روشنفکری چپ گرا و سوسیالیست (اعم از ملی و مذهبی و کمونیست) که عمدتا متاثر از حزب توده و اتحاد شوروی است. حتی ملی ها و مذهبی های این دوران، سازش ناپذیر و سرسخت اند. این نسل پس از فروپاشی شوروی و سرکوب های دهه شصت، افول می یابد.
نسل چهارم روشنفکری از دهه هفتاد شروع می شود و کمابیش ادامه دارد. این روشنفکری، پلورالیست و کثرت گراست.
طبیعتا این تقسیم بندی مبتنی بر گفتمان غالب است و در دل هر گفتمانی می توان، گفتمان های مغلوب را هم دید.
امین مروتی
/channel/marzockacademy
.
کوچکشدن مغز انسان؛ محصول گرمایش زمین و هوش مصنوعی
هادی صمدی اخلاقپژوه و مدرس فلسفه می گوید پژوهشها نشان میدهد رشد مغز انسان در ۳۰۰هزار سال گذشته متوقف و حتی در دورههای گرم، روندی کاهشی داشته است. مغز بزرگ هرچند ابزار، زبان و تفکر نمادین را ممکن کرد، اما مصرف انرژی بالا و تولید گرما آن را در اقلیمهای گرم به نقطهضعف بدل ساخت.
راهحل تکاملی دو مسیر بود:
کارآمدتر شدن مغز با تغییر شکل جمجمه و افزایش تواناییهای حافظه و اجتماعی.
برونسپاری شناختی؛ انتقال بخشی از پردازش ذهنی به بیرون، از زبان و نوشتار تا اینترنت و هوش مصنوعی.
امروز، هوش مصنوعی و اتوماسیون فشار برای داشتن حافظه و محاسبات فردی را کاهش دادهاند و حتی ساختار مغز و بدن را به سمت کمکاری میبرند. همزمان، گرمایش زمین میتواند روند کوچک شدن مغز را تشدید کند.
این وضعیت پارادوکسی ایجاد کرده است: انفجار هوش جمعی در کنار وابستگی شدید به فناوریهای بیرونی. اختلال در این شبکهها، انسان مدرن را شکنندهتر از نیاکانش میکند.
یاداشت کامل دکتر هادی صمدی در کانال تلگرام.
@hadisamadi
@marzockacademy
تبار شناسی پدیده روشنفکری ،
در ایران یک روایت سنتی وجود داشت که به لحاظ علم دوگانه ای را شکل داد ،
آن کلان روایت این بود که ما یک علما داشتیم که اختصاصا علمای دین بودند و در مقابل عوام را داشتیم که شامل مردم عادی بودند که دغدغه معاش و تدبیر منزل داشتند و معمولا لازم نمی دیدند که اوقاتی از عمر خود را صرف دانش سازند ،
دنیایشان دنیای ادراک حسی بود و تجربه عملی که در پروسه کار و معاش به دست می آوردند ،
اما از حوالی مشروطه سنخی دانش در عرصه اجتماعی شکل گرفت که نه علم دین و فقه و شریعت بود و نه متکی به ادراک حسی و تجربه روزانه نظام کار و معیشت ،
اینان نه عالم بودند و نه عوام ،
تعریف این پدیده نو ظهور روشنفکر نامیده شد ، یعنی عالم و در جرگه علما نیستند اما عوام هم نیستند بنابراین روشنفکر اند یعنی حد فاصل بین عوام و علما هستند بنابراین این روشنفکری یا منورالفکری نه تنها تمجید یا شانی نبود بلکه نوعی تقلیل هم بود ،
علما تبار تاریخی ، شأن و منزلت و اتوریته خود را داشتند ، روشنفکر یعنی کسانیکه از میان عوام فکرشان روشن شده و چونان عوام در تاریکی ادراک حسی بسر نمی برند و از وضع موجود پرسش می کنند ، اما عالم هم نیستند ،
بنابراین رقابتی پنهان بین روشنفکران و علما در حوزه علم و دانش درگرفت و هر کدام دیگری را به پرسش کشیده ،
مهم ترین تفاوت در تعریف علما و روشنفکران تعریف عقل بود ،
عقل علما بر ساخته متون دینی بود و در متن می اندیشید ،
اما عقل روشنفکر برون دینی و نقاد بود ،
این تعریف دوگانه از عقل و کارکرد دوگانه عقل به تعارضات پنهان دامن زد و رفته رفته آن را به یک گفتمان اجتماعی بدل کرد و در پی شکل گیری این گفتمان در پسا مشروط روشنفکری از یک پدیده تحقیر آمیز به شأن اجتماعی تبدیل شد ،
جریان روشنفکری در سه حوزه پرسش های چالش برانگیز طرح کرد ،
در حوزه علم با تعریف سنتی علما از علم در افتاد ،
از آنجا که مفهوم علما یا علم یک قل بر ساخته داشت یعنی عوام بنابراین روشنفکر با عوام هم در افتاد تا توده مردم را از زیر نام یا مفهوم تحقیر آمیز عوام بیرون آورد ،
سومین حوزه ای که پرسش های روشنفکری متوجه آن بود حوزه سیاسی جامعه بود که از آبشخور تعریف سنتی عالم و عوام سود می برد ،
روشن است که جایی که روشنفکر ایستاده بس دشوار و پارادوکسی است ،
وجه بودنی انتقادی در سه ساحت سیاست ، علم و عالمان ، مردم به مثابه عوام و زیر مجموعه علما ،
از این روی جریان روشنفکری در هرسه این حوزه ها دشمن داشت ، اما روشنفکر با این سه حوزه مواجهه ای اصلاح گرانه داشت و از آنجا که روشنفکری نه وابسته به علما بود و نه از سیاست ارتزاق می کرد بلکه بر آمده از پرسش های انتقادی عوام بود از جایگاه مردمی علما و سیاسیون را نقد می کرد تا با نفی مفهوم عوام و رعیت سوژگی و ملت را بر نشاند.
Azizi
/channel/marzockacademy
درود دیدگاههای شمابسیلر عمیق چالش برانگیز ودارای تناقضات جالبی است که میتواند به بحث های جالبی منجر شود از دوستا خواهش میکنم به تحلیل این سخنان بپردازند .
روشنفکری به عنوان نیروی پیشرو و رهاییبخش (محصول ارزشمند جهان سرمایهداری)
شما روشنفکری را محصول ارزشمند جهان سرمایه داری میدانید که هدفش از میان برداشتن اراده به مثابه سرکوب و رسیدن به چشم اندازهای بلند و تفکری تندر و پیش رونده است. این نگاه به روشنفکری تا حد زیادی با تعریف سنتی و آرمانگرایانه از آن همسو است.
روشنفکران اغلب به عنوان وجدان بیدار جامعه، منتقدان قدرت و مدافعان آزادی بیان و اندیشه شناخته میشوند. آنها با تحلیل نقد و طرح پرسشهای اساسی، به روشن شدن مسیر جامعه و به چالش کشیدن وضعیت موجود کمک میکنند.
مقابله با توتالیتاریسم: همانطور که اشاره کردید، در مقابل حاکمیتهای توتالیتر که "هر اندیشه یا عمل را برای تغذیه میل و روان جمعی تثبیت میکنند"، روشنفکری میتواند با ارائه دیدگاههای آلترناتیو، تشویق تفکر مستقل و جلوگیری از همرنگسازی، نقش مهمی در مقاومت ایفا کند.
/channel/marzockacademy
با سلام و درود به همراهان فلسفه مازوک به نظر من در تعریف کلاسیک، روشنفکر کسی است که تفکر انتقادی دارد و خودش را در برابر حقیقت مسئول میداند. بعضی فیلسوفان هم معتقدند روشنفکران وجدان بیدار جامعهاند و در پی حقیقت میروند، حتی اگر به ضررشان تمام شود. نقش اصلی روشنفکران کلاسیک نقد سیاسی و تلاش برای اصلاحات اجتماعی بود. آنها بیشتر به یک طبقه خاص تعلق داشتند، مثل استادان دانشگاه، نویسندگان و روزنامهنگاران.
اما در جامعه مدرن، تعریف روشنفکری تغییر کرده است. روشنفکر امروز بیشتر نقش تسهیلگر گفتوگو را دارد، یعنی مفاهیم پیچیده را برای عموم ساده میکند و در تولید آگاهی جمعی سهم دارد. روشنفکر جدید میتواند از میان اقشار مختلف باشد: از بلاگر و هنرمند گرفته تا استاد دانشگاه.
به نظرم تفاوت روشنفکر کلاسیک با مدرن این است که روشنفکر کلاسیک بیشتر بر نقد قدرت و وجدان بیدار بودن تأکید داشت، اما روشنفکر امروز بر ایجاد شبکههای ارتباطی و تولید معنا در زندگی روزمره تمرکز میکند.
بنابراین با توجه به آگاهی من میشه اینطور به سوالات زیر پاسخ داد
۱ آیا تعریف سنتی روشنفکر هنوز معتبر است یا باید بازتعریف شود؟
به نظر من تعریف سنتی هنوز ارزش خودش رو داره، چون جامعه همیشه به کسی نیاز داره که شجاعانه حقیقت رو بگه، مستقل باشه و وجدان بیدار جامعه باقی بمونه. ولی واقعیت اینه که جامعه امروز فقط با همین تعریف نمیتونه جلو بره. چون سرعت تغییرات تکنولوژیک و اجتماعی خیلی بالاست. روشنفکر امروز باید علاوه بر نقد قدرت، بتونه پل ارتباطی با مردم بسازه، مفاهیم پیچیده رو ساده کنه و در شبکههای ارتباطی فعال باشه. پس نه میشه تعریف سنتی رو کنار گذاشت، نه بهتنهایی کافیه. در واقع نیاز به یک بازتعریف داریم که ترکیبی از ویژگیهای قدیم و جدید باشه.
🔹 سؤال ۲
انتظارات جامعه، حکومت و خود روشنفکران از نقش آنها چیست؟ آیا این انتظارات واقعبینانه هستند؟
• جامعه انتظار داره روشنفکران صدای عدالت باشن و جلوی ظلم یا فساد بایستن.
• حکومت معمولاً انتظار داره روشنفکران سکوت کنن یا دستکم همسو باشن.
• خود روشنفکران هم برای خودشون رسالت اخلاقی قائلن، مثل بیدار نگه داشتن وجدان جامعه یا تغییر شرایط اجتماعی.
اما این انتظارات معمولاً خیلی ایدهآلگرایانهست. روشنفکر هم انسانه، محدودیت داره و نمیتونه یکتنه جامعه رو نجات بده. اگر انتظارات کمی واقعبینانهتر باشه (مثلاً روشنفکر به جای اینکه قهرمان نجاتدهنده باشه، نقش روشنگر و تسهیلگر گفتوگو رو داشته باشه)، تأثیرش بیشتر میشه.
🔹 سؤال ۳
آیا نسل جدیدی از روزنامهنگاران، بلاگرها و کنشگران اجتماعی جای روشنفکران سنتی رو گرفتهاند؟
به نظرم این نسل جدید تا حد زیادی نقش روشنفکران رو گرفته. اونها سریعتر و گستردهتر پیامشون رو منتقل میکنن، مخصوصاً توی فضای مجازی. شاید عمق نظری و فلسفی روشنفکران کلاسیک رو نداشته باشن، ولی اثرگذاری اجتماعیشون خیلی بیشتره. به نظرم به جای اینکه بگیم "جایگزین شدن"، بهتره بگیم نقش روشنفکری گستردهتر شده و از دانشگاهها و کتابها اومده به شبکههای اجتماعی و زندگی روزمره. الان هم روشنفکر کلاسیک وجود داره، هم نسل جدیدی از روشنفکران دیجیتال که مکمل همدیگهان.
Marziye Hoseini
/channel/marzockacademy
🔹جوانمردی کجا، لاتمسلکی کجا
✍ دکتر محسن محمودی
لوطی و جوانمرد همیشه سپر مظلوم بودند؛ نه چماق بر سرش. فرقشان با لات همین است: لات زورش را بر بیپناه خرج میکند، لوطی بر ستمگر میایستد.
امروز مأموران شهرداری به بساط نان دستفروش تاختند؛ این نه قانون است و نه عدالت، فقط لاتبازی رسمی است.
زور اگر مردانگی بود، بر گردن ظالم مینشست، نه بر دوش نانآور فقیر.
#نه_به_لات_بازی #جوانمردی #عدالت
@Mahmudi_mohsenn
/channel/marzockacademy
درودها
روشنفکر کیست؟
روشنفکر، حامل «خردِ نقاد» است،او نه لزوماً دانشمند یا عالم، بلکه «وجدانِ بیدارِ» جامعه است، کار او فروختن دانش نیست، بلکه «پرسش از بدیهیات» است،او نمک بر زخمِ عادتها و آرامش دروغین است؛ کسی که جرأت میکند در برابر «آنچه هست»، از «آنچه باید باشد» سخن بگوید.
روشنفکر، یک خائن به قطعیت است،او یک عصیانگر ابدی علیه هر آن چیزی است که ادعای تمامیت، کمال و ابدیت میکند
در یک جامعهی ایدئولوژیک، صرفِ «اندیشیدنِ مستقل» یک عمل مجرمانه است، روشنفکر به خودی خود، بدون آنکه حتی کلمهای بر زبان آورد، یک جرم است،وجود او، اثباتی زنده بر شکست ایدئولوژی حاکم است، او نشان میدهد که میتوان خارج از چارچوب تعیینشده فکر کرد، و این، برای هر سیستم بستهای، غیرقابل بخشش است.
روشنفکر واقعی به هیچ گروهی وفاداری مطلق ندارد؛ نه به دولت، نه به حزب، نه به دین، و نه حتی به طبقهی روشنفکران، وفاداری او تنها به حقیقتی است که در فرایند نقادی مداوم کشف میشود، به همین دلیل، او همواره در معرض اتهام «خیانت» است، زیرا از سرودهای دستهجمعی امتناع میکند و حاضر نیست حقیقت را فدای مصلحتِ گروهی کند، او یک بیگانهی خودخواسته است.
در جهانی که میخواهد از انسانها تودهای بیشکل و همسان بسازد، روشنفکر با سماجتی دیوانهوار از «من» دفاع میکند، او فریاد میزند که هر انسان، یک جهان منحصربهفرد، پیچیده و غیرقابل تقلیل است،و هر تلاشی برای یکسانسازی، جنایت علیه هستی است.
او متخصص فروپاشیدن دیوارهاست، دیوارهای میان رشتهها (سیاست، هنر، علم، فلسفه)، میان گذشته و حال، میان «ما» و «دیگران»، او الگوها و ارتباطات پنهانی را میبیند که دیگران از دیدن آن عاجزند، او نشان میدهد که چگونه یک تصمیم سیاسی بر یک شعر تأثیر میگذارد و چگونه یک نظریهی علمی میتواند بنیانهای یک اخلاقیات را بلرزاند.
در جهانی که به دنبال پاسخهای ساده، شعارهای تکخطی و راهحلهای فوری است، روشنفکر مدافع سرسختِ پیچیدگی و ابهام است او میداند که حقیقت، چندوجهی، خاکستری و اغلب ناراحتکننده است، او در برابر وسوسهی سادهسازیهای خطرناک مقاومت میکند و به ما یادآوری میکند که انسان و جامعه، موجوداتی بینهایت پیچیدهتر از آن هستند که در قالب یک ایدئولوژی بگنجند.
روشنفکر، حافظهی زنده و آزاردهندهی یک ملت است، او کسی است که جنایات فراموششده، وعدههای عملنشده و قهرمانان به حاشیه راندهشده را به یاد میآورد، در زمانهای که قدرت میکوشد تاریخ را بازنویسی کند، روشنفکر آرشیوی از حقیقت است.
او یک عامل تخریبِ خلاق است،او بتها را میشکند تا فضا برای تفکر باز شود، او سیستم ایمنی یک نظام بسته را به چالش میکشد، او یک آینه است که قدرت را وادار میکند به چهرهی کریه خود بنگرد.
ماهیت توتالیتاریسم چیست؟
توتالیتاریسم، پروژهی «مهندسی حقیقت» و خلق یک «واقعیت یکپارچه» است،این سیستم، نه فقط بر جسمها، که بر ذهنها حکومت میکند، ماهیت آن، حذف «کثرت» و «ابهام» است، توتالیتاریسم، اتاقی مُهر و موم شده است که در آن تنها یک صدا، یک فکر و یک حقیقت مجاز به تنفس است و هر فضای خالی و خصوصی باید با ایدئولوژی پُر شود.
چرا روشنفکر تهدید است؟
توتالیتاریسم برای بقا به «یقین» مطلق و «اطاعت» بیچون و چرا نیازمند است،سلاح روشنفکر، «شک» و «پرسش» است،
روشنفکر تهدید است، زیرا کار او «ایجاد تَرَک» در دیوار صُلبِ این اتاق مهر و موم شده است، او با هر پرسش، پنجرهای کوچک به سوی امکانهای دیگر میگشاید و هوای متفاوتی را به درون میدمد، این هوا برای سیستم توتالیتر، سمی مهلک است.
در نبرد میان این دو، یکی برای بستن تمام پنجرهها میکوشد و دیگری برای گشودن تنها یک پنجره، و گاه، همان یک پنجره برای فروپاشی کل بنا کافی است!!
و تاریخ به طرز حیرت انگیزی نشان داده است که در درازمدت، هیچ امپراتوریای، هرچقدر هم قدرتمند، حریف یک «ایدهی درست» که زمانش فرا رسیده باشد، نخواهد شد و این قدرتمندترین حقیقت این نبرد ابدی است.
A.F.D
/channel/marzockacademy
الیاس تصور میکند که بحران نیهیلیسم بحران اساسی ماست و
ریشه آن را صرفاً در "روشنفکریت" و«مردم» جستجو میکند اما
ریشه این نیهیلیسم در خودِ تضادهای ذاتی شیوه تولید سرمایهداری است
ایشان نیهیلیسم را نه به معنای فقدان ارزشها بلکه
به معنای «زیستن با ارزشهای بازیافتهی غریزهی همگانی» درک کرده است.
ارزشها در سرمایه داری نه «بازیافته» بلکه «بازتولید »میشوند
یعنی جامعه سرمایه داری ارزشهای جدیدی را فرم میبخشد و این مترادف نیهیلیسم نیست از ریش(نیچه) برمیدارد و بر سبیل (ایدئالیسم) خود اضافه میکند
در نگاه نیچه، نیهیلیسم یعنی ارزشها تهی از توان زایندگیاند،
ولی در جامعه بورژوایی هرچند سطحی هم باشند ارزشها فعالاند
در واقع الیاس نیچه ای هم محسوب نمیشوند
اگر منظور الیاس از« گله داری مدرن» همان جامعه مصرفی و
شکلگیری «انسان تک ساحتی» است
که در آن سلطه نه فقط با زور (قوه قهریه) بلکه
با رضایت و باورهای تولیدشده اعمال میشود
نه فقط الیاس بلکه «هربرت مارکوزه» هم نمیداند که سلب مالکیت
از «سلب مالکیت شوندگان» توسط«سلب مالکیت کنندگان» خود قوه قهریه است
همانگونه که صنایع مونثاژ داریم روشنفکریت مونتاژکار هم داریم
که با وصله پینه کردن قطعاتی از ایدئولوژی این و آن
به یک جهانبینی بَزَک کرده مسلح گشته بجنگ اسیابهای بادی میروند
ضمنا غریزه همگانی الیاس بازتابی از اگاهی کاذب است
و اگر تلاش میکند که چهره سرمایه داری را انعکاس دهد
میباید براگاهی کاذب بشورد نه اینکه نق و نوق(تعبیر از الیاس) کند
اگر بزعم الیاس ارزشهای جامعه سرمایه داری باید نفی شوند
ارزشهای نوین ایشان کدامند که حکایت از«حقیقت» کند؟
الیاس مردم و روشنفکران متعلق به اقشارو طبقات مردم را«گله» مینامد
گله در دیالکتیک«گله- چوپان»هویت پیدا میکند
اگر بورژوازی..چوپان و خلایق.. گله اند پس الیاس برای چه بر این شرائط میشورد؟
بدیل الیاس برای این شرائط چیست؟
بزرگوار نمیشود که بنا را ویران ساخت اما سودای ساختن نداشت
نمیشود که نفی کرد اما الترناتیوش را نگفت
ایشان مینویسند:
ساختارهای سرمایه داری بر تثبیت فضای محدودیت میل و روان ارزش می گذارد چنین حاکمیت های توتالیتر برای تثبیت جریان کنترل فضای اندیشه ها و حاکمیت گفتمان قدرت سیاسی همواره از نق و ناله های روشنفکران تغذیه می کند زیرا که چنین جریان برآمده از پوسته های فکر موج غریزه همگانی را تثبیت می کند اجتماع توتالیتر یا اجتماع روشنفکران دوقطبی حیات بخش حاکمیت توتالیتر ست..الیاس
الیاس یادش میرود که گفته است:
اساسا دوقطبی روشن و تاریک در پیوستار بی انتهای چشم اندازها بی معناست
پس روشنفکری مهملات جهان سرمایهداری ست...الیاس
اما خود به دوگانه«اجتماع توتالیتر- روشنفکران» متوسل میشود
صاحب سخن در تفهیم سخن خود ناتوان است
یک : منظور الیاس از غریزه همگانی همان امیال یکسان شده است
مطابق روشنفکران متعلق به طبقه بورژوازی ریشه غرایز را یعنی الگوهای رفتاری را نه در شرائط« مادی»ان بلکه در روانکاوی جستجو میکند
دیگ به دیگ میگوید: روت سیاه.
دو : از اجتماع توتالیتر و اجتماع روشنفکران میگوید
که به حاکمیت توتالیتر حیات میبخشند
این حکم «تاناکورا»یی از البسه فکری هانا ارنت در مورد توتالیتریسم است
توتالیتریسم«فرم» حکومتی است محتواء(مناسبات اقتصادی) ان چیست؟
ورود به محتواء ممنوع!!
قرار است مثل روشنفکران بورژوازی فقط در اسمان ملکوتی سیاست..امیال..ایده پرسه بزنیم یعنی سوبژکتیویسم معرفتی را ترویج کنیم
روشنفکری یک پدیده مستقل و انتزاعی نیست، بلکه یک پدیده روبنایی است
که ریشه در شرایط مادی و تضادهای طبقاتی جامعه دارد
الیاس تصور میکند که این توتالیتریسم و روشنفکران بوده اند
که جامعه«رمه وار» را شکل میدهند
اما شرایط مادی زندگی انسانهاست که آگاهی آنها را تعیین میکند
سه: الیاس با برجسته کردن توتالیتریسم مثل هاناارانت
دقت خلایق را از "محتواء»حکومتها منحرف میکند وروی«فرم»حکومت متمرکز میسازد تا جامعه نه براساس«فرماسیون اقتصادی»بلکه
بر اساس فرم حکومت درک شده توضیح داده شود
تا درک ایدئالیستی بجای درک ماتریالیستی بنشیند
چهار : الیاس به تخریب مفاهیم پرداخته است ایشان
بجای علت(ساختار) ..معلول(روشنفکریت) را مقصر اعلام میکند
ایدهها منجمله ایده های روشنفکران بازتاب شرایط مادی هستند
ایده های الیاس هم بازتابی از همان شرائط مادیست که بران میتوپد.
ایا الیاس تافته جدابافته ای از ان نوزادان زهرگیجان روشنفکری است
الیاس به جای تحلیل «مادی-تاریخی» از شرایط تولید روشنفکری
آن را با استعارهها و کلیگوییهای ذهنگرایانه توضیح میدهد.
/channel/marzockacademy
پس این جمله، بیش از آنکه ادعایی علیه دیگران باشد، اعترافی است به دو چیز: ۱. خشم درونی از نقدهایی که به قرآن میشود (و نه دفاع نظری از آزادی اندیشه)؛ ۲. و افکندن همان خشم به دیگران، به سبک کلیشههای روحانیت سنتی: "چرا به قرآن ما حمله میکنید اما از شاهنامهتان دفاع میکنید؟"
این جمله، دقیقاً همان رویکرد توبیخی روحانیت قم است؛ با الفاظی روشنفکرانه اما روحیهای تماماً دینی.
و فاجعهآمیزتر از همه، آنجاست که این جمله، مرز میان مؤمنان ایرانی و شاهنامهدوستان را پاک میکند. آیا مردمانی که به قرآن ایمان دارند و در عین حال از شاهنامه چون جان پاسداری میکنند، در این گزاره جایی دارند؟ نه.
با این جمله، محدثی میگوید:
"اگر شاهنامه را دوست دارید، پس بیتردید رفتار متعصبانه دارید. و اگر قرآن را نقد میکنید، حتماً توهین کردهاید."
این گزاره، ایرانی دیندار فرهیخته را از سپهر داوری بیرون میبرد و خطی تقابلی میکشد میان دین و فرهنگ، میان ایمان و اندیشه (نزد همه ایرانیان ملی گرا) و این همان کاری است که تفکر اسطورهای انجام میدهد، و چنین کاری برای یک جامعه شناس که مسئول رصد دقیق جامعه خویش است به فاجعه پهلو می زند.
در نهایت، این جمله ساختاری افسانهپرداز دارد: موجودی خیالی ساخته میشود – "شاهنامهدوستِ توهینگر به قرآن و متعصب نسبت به فردوسی" – تا از طریق دشمنسازی، ذهن مخاطب از بحرانهای اصلی روشنفکری دینی منحرف شود.
در جهانی که: نقد علمی شاهنامه آزاد است؛
شاهنامه پژوهی بخشی از دانشگاه است؛ و از سوی هیچ قدرتی ممنوع یا تهدید نشده است؛
این ادعا که "نقد شاهنامه ممکن نیست"، یک دروغ تمامعیار است. اما در همان جهان، کسانی به جرم نقد قرآن: اعدام می شوند، از دانشگاه اخراج میشوند؛ ممنوعالقلم میشوند؛ و حتی به مرگ تهدید میشوند.
مقایسه این دو فضا، خود بزرگترین نقد به جمله محدثی است.
نتیجه روشن است در این جمله، یک "منِ دردمند روشنفکر دینی" (محدثی هنوز از علقه هایش نرسته است) در نقاب "منتقد مدرن ملیگرایی"، ظاهر شده است. در واقع: از نقد قرآن دلآزرده است؛ نقد شاهنامه را بهانه کرده تا زهر خود را بر ملیگرایان بریزد؛ و همه اینها را در یک دستگاه ناسازگار منطقی و بیپایه فرافکنی کرده است.
و این، نه نقد است، نه روشنگری، نه آزاداندیشی. این، نوعی واپسگرایی دینی در لباس گفتمان مدرن است.
🔚 پایان
@iranaccordingtoiran/32
/channel/marzockacademy
ایران به روایت ایران:
🔲 🔲 🔲 پاسخ تحلیلی و انتقادی به ادعای قیاس شاهنامه با کتاب مقدس از حیث مواجهه ایرانیان با آن
✍️ با اتکا به آرای ارنست کاسیرر، تجربه تاریخی ایرانیان، و جایگاه فرهنگی شاهنامه
🔲
🔳 در فضای نظری معاصر، سخنگفتن از مفاهیمی چون تقدس، ایدئولوژی، دین، اسطوره و متن، نیازمند ظرافت نظری، آگاهی از لایههای معناشناختی، و همچنین وقوف به تفاوتهای تاریخی در بسترهای فرهنگی گوناگون است. در غیر اینصورت، آنچه پدید میآید نه تحلیل، بلکه نوعی ژورنالیسم تئوریک سطحینگر خواهد بود. قیاسهای ناموجه، برچسبگذاریهای بیپشتوانه و فروکاستن پیچیدهترین پدیدههای فرهنگی به چند تعبیر روانشناختی یا رفتاری، از جمله پیامدهای چنین شیوهای است.
یکی از این فروکاستها، قیاس نوع مواجهه با شاهنامه با نوع رفتار دینداران با کتابهای مقدس است. به گفته دکتر حسن محدثی گیلوایی در فضای مجازی، دوستداران شاهنامه "رفتاری همانند پیروان ادیان با متون مقدس دارند". این جمله، در ظاهر تحریککننده و جسورانه است، اما از حیث نظری، واجد مغالطهای چندلایه است که از نفهمیدن بنیان اسطوره، ساختار تقدس، و نسبت سوژه و ابژه در فرمهای گوناگون اندیشه سرچشمه میگیرد.
برای درک نادرستی این قیاس، باید نخست به فهم فرم اسطورهای اندیشه از نظر کاسیرر بپردازیم.
ارنست کاسیرر، فیلسوف فرهنگ و زبانشناس بزرگ آلمانی، در پروژه عظیم خود با عنوان "فلسفه صورت های سمبولیک"، یکی از بنیادیترین تمایزها را میان شیوه دینی/اسطورهای اندیشیدن و شیوهنظری/نقادانه اندیشیدن مینهد. در این تمایز، نکته کانونی، نسبت میان سوژه و ابژه است.
در فرم اسطورهای، ابژهها (اشیاء، نمادها، متون، رخدادها) واجد قدرتی رازناک و سلطهگر هستند. در این فرم، سوژه نه چون موجودی آزاد و استدلالورز، بلکه چون موجودی تسخیرشده ظاهر میشود؛ موجودی که نمیتواند نسبت خود را با ابژه تعریف کند، بلکه در دل آن حل میشود. به تعبیر کاسیرر، در تفکر اسطورهای:
سوژه، منقاد و دربند ابژه است؛ نه چون خواسته باشد، بلکه چون ساختار اندیشهاش اجازه فاصلهگیری، پرسش و تردید را نمیدهد.
متون، اعمال و نمادها، قدرتی ماورایی مییابند، که امکان سنجش یا تقلیلشان به سطح عقلانی از بین میرود.
تقدس، برآمده از همین نسبت نابرابر است: یعنی وقتی ابژه به گونهای ادراک میشود که گویی فراتر از امکان فهم یا نقد است.
در این ساختار، "نقد" یا به معنای "تقدس شکنی" فهمیده میشود، یا اصلاً امکانپذیر نیست. ذٰلِكَ الكِتابُ لا رَيبَ ۛ فيهِ ۛ هُدًى لِلمُتَّقينَ - هرگونه فاصلهگیری از متن، نوعی خروج از دایره مشروعیت به حساب میآید.
یکی از مهمترین ژرف بینیهای کاسیرر و دیگر متفکران نوکانتی، این است که دین را نه فقط با محتوایش، بلکه با فرم تفکر آن باید شناخت. یعنی دین، پیش از آنکه مجموعهای از آموزهها باشد، نوعی صورتبندی رابطهی انسان با حقیقت است.
در این صورتبندی، حقیقت از فراسو میآید، قطعی، غیرقابل چونوچرا، و در بسیاری از موارد، به شکلی مناسکی و آیینی.
نتیجه این فرم، ساختارهایی از قدرت است که در طول تاریخ، پیامدهای خونین و سرکوبگر بهبار آوردهاند:
دستگاه تفتیش عقاید (انکیزیسیون) در جهان کاتولیک، که هزاران نفر را به جرم پرسشگری، شک، نقد، یا تجربهی باطنی نابود کرد؛ قتل، طرد یا سوزاندن مرتدان، ساحرهها و دانشمندان؛ حذف اجتماعی و حقوقی کسانی که متن مقدس را به پرسش گرفتند؛ قوانین شرعی که کافر را بیحقوق میسازند، و در موارد بسیار، حتی قتل مباهته و هتک حرمتش را مجاز میشمارند.پس رابطه دیندار با متن مقدس، در ساختار دینی سنتی، رابطهای است که در آن ابژه مقدس، نه فقط فرد را منقاد خود میکند، بلکه هر کسی را که این انقیاد را نپذیرد، موضوع حذف و طرد قرار میدهد.
وقتی گویندهای مثل آقای حسن محدثی گیلوایی میگوید که برخی از دوستداران شاهنامه با این کتاب و فردوسی مانند دینداران رفتار میکنند، ظاهراً تنها بر واکنشهای هیجانی، تعصبآلود یا احساسی تکیه دارد. اما نقد ساختار اندیشه، تحلیل روانشناسی نیست. اینکه کسی به چیزی علاقه شدید داشته باشد، آن را بخشی از هویت خود بداند، یا به آن غیرت فرهنگی بورزد، بههیچروی بهمعنای برپایی فرم دینی/اسطورهای نیست. فرم دینی را نه از شدت علاقه، بلکه از نوع رابطه با ابژه باید شناخت:
آیا شاهنامه، برای دوستدارانش غیرقابل نقد است؟ آیا نقد شاهنامه جرم تلقی میشود؟
آیا ساختارهای قدرت رسمی، نقدناپذیری آن را تضمین کردهاند؟ آیا شاهنامه نظام مناسک، روحانیت، شریعت یا تفتیش دارد؟ پاسخ به همه این پرسشها، منفی است.
/channel/marzockacademy
ایران به روایت ایران:
🔲 🔲 🔲 پاسخ تحلیلی و انتقادی به ادعای قیاس شاهنامه با کتاب مقدس از حیث مواجهه ایرانیان با آن
✍️ با اتکا به آرای ارنست کاسیرر، تجربه تاریخی ایرانیان، و جایگاه فرهنگی شاهنامه
🔲
🔳 در فضای نظری معاصر، سخنگفتن از مفاهیمی چون تقدس، ایدئولوژی، دین، اسطوره و متن، نیازمند ظرافت نظری، آگاهی از لایههای معناشناختی، و همچنین وقوف به تفاوتهای تاریخی در بسترهای فرهنگی گوناگون است. در غیر اینصورت، آنچه پدید میآید نه تحلیل، بلکه نوعی ژورنالیسم تئوریک سطحینگر خواهد بود. قیاسهای ناموجه، برچسبگذاریهای بیپشتوانه و فروکاستن پیچیدهترین پدیدههای فرهنگی به چند تعبیر روانشناختی یا رفتاری، از جمله پیامدهای چنین شیوهای است.
یکی از این فروکاستها، قیاس نوع مواجهه با شاهنامه با نوع رفتار دینداران با کتابهای مقدس است. به گفته دکتر حسن محدثی گیلوایی در فضای مجازی، دوستداران شاهنامه "رفتاری همانند پیروان ادیان با متون مقدس دارند". این جمله، در ظاهر تحریککننده و جسورانه است، اما از حیث نظری، واجد مغالطهای چندلایه است که از نفهمیدن بنیان اسطوره، ساختار تقدس، و نسبت سوژه و ابژه در فرمهای گوناگون اندیشه سرچشمه میگیرد.
برای درک نادرستی این قیاس، باید نخست به فهم فرم اسطورهای اندیشه از نظر کاسیرر بپردازیم.
ارنست کاسیرر، فیلسوف فرهنگ و زبانشناس بزرگ آلمانی، در پروژه عظیم خود با عنوان "فلسفه صورت های سمبولیک"، یکی از بنیادیترین تمایزها را میان شیوه دینی/اسطورهای اندیشیدن و شیوهنظری/نقادانه اندیشیدن مینهد. در این تمایز، نکته کانونی، نسبت میان سوژه و ابژه است.
در فرم اسطورهای، ابژهها (اشیاء، نمادها، متون، رخدادها) واجد قدرتی رازناک و سلطهگر هستند. در این فرم، سوژه نه چون موجودی آزاد و استدلالورز، بلکه چون موجودی تسخیرشده ظاهر میشود؛ موجودی که نمیتواند نسبت خود را با ابژه تعریف کند، بلکه در دل آن حل میشود. به تعبیر کاسیرر، در تفکر اسطورهای:
سوژه، منقاد و دربند ابژه است؛ نه چون خواسته باشد، بلکه چون ساختار اندیشهاش اجازه فاصلهگیری، پرسش و تردید را نمیدهد.
متون، اعمال و نمادها، قدرتی ماورایی مییابند، که امکان سنجش یا تقلیلشان به سطح عقلانی از بین میرود.
تقدس، برآمده از همین نسبت نابرابر است: یعنی وقتی ابژه به گونهای ادراک میشود که گویی فراتر از امکان فهم یا نقد است.
در این ساختار، "نقد" یا به معنای "تقدس شکنی" فهمیده میشود، یا اصلاً امکانپذیر نیست. ذٰلِكَ الكِتابُ لا رَيبَ ۛ فيهِ ۛ هُدًى لِلمُتَّقينَ - هرگونه فاصلهگیری از متن، نوعی خروج از دایره مشروعیت به حساب میآید.
یکی از مهمترین ژرف بینیهای کاسیرر و دیگر متفکران نوکانتی، این است که دین را نه فقط با محتوایش، بلکه با فرم تفکر آن باید شناخت. یعنی دین، پیش از آنکه مجموعهای از آموزهها باشد، نوعی صورتبندی رابطهی انسان با حقیقت است.
در این صورتبندی، حقیقت از فراسو میآید، قطعی، غیرقابل چونوچرا، و در بسیاری از موارد، به شکلی مناسکی و آیینی.
نتیجه این فرم، ساختارهایی از قدرت است که در طول تاریخ، پیامدهای خونین و سرکوبگر بهبار آوردهاند:
دستگاه تفتیش عقاید (انکیزیسیون) در جهان کاتولیک، که هزاران نفر را به جرم پرسشگری، شک، نقد، یا تجربهی باطنی نابود کرد؛ قتل، طرد یا سوزاندن مرتدان، ساحرهها و دانشمندان؛ حذف اجتماعی و حقوقی کسانی که متن مقدس را به پرسش گرفتند؛ قوانین شرعی که کافر را بیحقوق میسازند، و در موارد بسیار، حتی قتل مباهته و هتک حرمتش را مجاز میشمارند.پس رابطه دیندار با متن مقدس، در ساختار دینی سنتی، رابطهای است که در آن ابژه مقدس، نه فقط فرد را منقاد خود میکند، بلکه هر کسی را که این انقیاد را نپذیرد، موضوع حذف و طرد قرار میدهد.
وقتی گویندهای مثل آقای حسن محدثی گیلوایی میگوید که برخی از دوستداران شاهنامه با این کتاب و فردوسی مانند دینداران رفتار میکنند، ظاهراً تنها بر واکنشهای هیجانی، تعصبآلود یا احساسی تکیه دارد. اما نقد ساختار اندیشه، تحلیل روانشناسی نیست. اینکه کسی به چیزی علاقه شدید داشته باشد، آن را بخشی از هویت خود بداند، یا به آن غیرت فرهنگی بورزد، بههیچروی بهمعنای برپایی فرم دینی/اسطورهای نیست. فرم دینی را نه از شدت علاقه، بلکه از نوع رابطه با ابژه باید شناخت:
آیا شاهنامه، برای دوستدارانش غیرقابل نقد است؟ آیا نقد شاهنامه جرم تلقی میشود؟
آیا ساختارهای قدرت رسمی، نقدناپذیری آن را تضمین کردهاند؟ آیا شاهنامه نظام مناسک، روحانیت، شریعت یا تفتیش دارد؟ پاسخ به همه این پرسشها، منفی است.
/channel/marzockacademy
هویت یا حقیقت:
چرا هویتطلبی، دشمن حقیقتجویی و آزادی اندیشه است؟
یکی از دلایل گرفتار شدن جامعه ایران در «غربستیزی» و «اقتدارگرایی»، تقدم یافتن هویتگرایی بر حقیقتجویی است. سید حسین نصر و سایر همنسلان هویتگرایش (چه سکولار و چه دینی مانند فردید، جلال آل احمد، شریعتی، نراقی، شایگان و دیگران) عملاً در تداوم پادگفتمان مدرنیته (حلقه برلین) که در دوران پهلوی اول در آلمان شکل گرفت، ذهنیت روشنفکران ایرانی را از فلسفهورزی حقیقتجویانه به سوی تفکرات هویتگرای «اسلامی» و «ناسیونالیستی» سوق دادند. حاصل این روند، کمارج شدن مدرنیته، فلسفهورزی آزاد و غیرایدئولوژیک، و نیز کاهش اهمیت توسعه عقلانیت انتقادی بود.
از دل هر دو جریان هویتگرا، رژیمهای اقتدارگرا برآمدند؛ جریان سکولار به اقتدارگرایی ناسیونالیستی انجامید که نمونهاش در تجربه سلسله پهلوی بازتاب یافت. هویتگرایی دینی نیز جمهوری اسلامی را پدید آورد. هرچند اقتدارگرایی پهلوی به دلیل گرایش به توسعه و وجود آزادیهای اجتماعی، نرمتر و کمتر توتالیتر از جمهوری اسلامی بود، اما در نهایت، هویتگرایی یکی از منابع اصلی انرژیبخش به اقتدارگرایی در هر دو دوره محسوب میشود.
اگر خواهان حکمرانی دموکراتیک و گسترش آزادیهای فکری، اجتماعی و سیاسی هستیم، نه تنها نباید به هویتگرایی دامن بزنیم، بلکه باید حقیقتجویی و تفکر انتقادی را بر هویتگراییهای سکولار و دینی مقدم بداریم.
هیچ جامعهای بدون هویت پایدار نمیماند، اما هویت، امری ایستا و صرفاً ریشهدار در گذشته نیست. هویت مطلوب امری سیال است که متناسب با واقعیتهای بالفعل شکل میگیرد، در گذر زمان با خرد انتقادی پالایش میشود و دوباره به صورتی نو بازساخته میگردد.
بنابراین، نه هویت «ایرانی» و نه «اسلامی» بهخودیِخود برای شهروند امروز ایران اصالتی ندارند. این دو منبع، همراه با سایر منابع، میتوانند در ساخت هویت اکنون ما نقش ایفا کنند. آنچه در گذشته برای هویت ایرانی ارزشمند بود، ممکن است امروز کارآیی نداشته باشد و نیازمند طرد، بازسازی یا جایگزینی با منابع تازه هویتساز باشیم. جامعهای میتواند چنین خلاق و نوآور باشد که عقلانیت فلسفی و علمیاش از سلطه جریانهای هویتگرا رها گردد. تحقق این هدف نیازمند ساختن وجدان عمومی و هویتی نحیف، رها از میراثها و اسطورههای رسوبیافته تاریخی، و آماده برای تجدید مستمر آنهاست.
پ.ن:
۱. نمونه ای از سخنان دکتر سید حسین نصر درباره ضرورت جذب نشدن در مدرنیته و حفظ هویت اسلامی؛ اکنون که بحث حفظ مواریث ملی دوباره داغ شده، فرصت مناسبی برای پرداختن به این موضوع است. هویتگرایی، چه در شکل سکولار و چه در شکل دینی، در ایران به تجددستیزی و اقتدارگرایی منجر می شود و یکی از موانع بزرگ ساخت ایران آزاد و دموکراتیک به شمار میرود.
مهدی کاظمی زمهریر، ۸ شهریور ۱۴۰۴.
@kazemizamharir
/channel/marzockacademy
انسان تا چه حد منطقی است؟!
تا چه اندازه می تواند در مورد خودش شناخت کسب کند و بر اساس آن نتیجه گیری و قضاوت داشته باشد؟ این پرسش ها بخش مهمی از مثلث کورت گودل ریاضیدان برجسته قرن بیستم را تشکیل می دهد.
حتماً 🌿 متن را کمی روانتر، سادهتر و عمومیتر نوشتم تا برای مخاطب غیرتخصصی هم روشن باشد:
مثلث گودل چیست؟
کورت گودل (Kurt Gödel)، ریاضیدان بزرگ قرن بیستم، با «قضایای ناتمامیت» خود نشان داد که هر سیستم منطقی و ریاضیاتیِ قدرتمند، همیشه چیزهایی در خودش دارد که نه میشود آنها را از درون سیستم اثبات کرد و نه رد کرد.
برای توضیح این موضوع، گاهی از استعارهای به نام مثلث گودل استفاده میشود.
سه ضلع مثلث گودل
۱. سیستم: مجموعه قوانین و قواعدی که در آن کار میکنیم (مثلاً ریاضیات، یا حتی مغز انسان).
۲. خودارجاعی: توانایی سیستم برای حرف زدن درباره خودش. (مثل جمله: «من دارم به خودم فکر میکنم» یا جملهی معروف «این جمله نادرست است»).
۳. ناتمامیت: نتیجهی برخورد این دو ضلع. یعنی هیچ سیستم بستهای نمیتواند کاملاً خودش را توضیح دهد یا همه چیز را درباره خودش ثابت کند.
یک مثال ساده
• در منطق: جملهی «این جمله اثباتناپذیر است» همیشه به تناقض میرسد.
• در مغز: وقتی مغز میخواهد خودش را کاملاً بشناسد، گرفتار چرخهای میشود؛ چون همان چیزی که باید مطالعه شود، خودش ابزار مطالعه هم هست.
چرا مهم است؟
این پارادوکس فقط یک موضوع ریاضیاتی نیست.
• در فلسفه ذهن و آگاهی: نشان میدهد چرا خودآگاهی همیشه رازآلود و پر از محدودیت است.
• در هوش مصنوعی: به ما یادآوری میکند که ساختن ماشینی که کاملاً خودش را بفهمد، کار سادهای نیست. و شاید امکان پذیر نباشد!
جمشید قسیمی
/channel/marzockacademy
روستاییان در برابر باشو، واکنشی پر از هراس و تردید دارند. او را چون وصلهای ناجور میبینند؛ غریبهای که میتواند تهدیدی باشد. اما نایی، در قامت زنی تنها، علیه این قضاوت جمعی میایستد. این ایستادگی، نه فقط مادرانه، که فلسفیست: انتخاب دیگری بهجای طرد، انتخاب پذیرش بهجای نفی. نایی با باشو پیمانی میبندد که از جنس خون و قوم و زبان نیست، بلکه از جنس انسانیت است.@nasaksara
فیلم در لایهای عمیقتر، نقدی بر مرزهای مصنوعی هویت نیز هست. باشو «جنوبی» است و نایی «شمالی»، اما در مواجههی آنها، جغرافیا بیمعنا میشود. آنچه باقی میماند، پیوندیست که از دل رنج و امید برمیخیزد. این پیوند، استعارهای از ایرانِ چندفرهنگی و چندزبانیست؛ سرزمینی که اگر بخواهد بماند، باید دیگری را به رسمیت بشناسد و در آغوش گیرد.
تصویر باشو در آغوش نایی، یکی از نابترین لحظههای سینمای بیضایی است: تصویری که همچون شعر، معنا را بیواسطه به جان میرساند. این تصویر، تصویری است از رستاخیز انسان پس از ویرانی، از باززایی پس از مرگ. گویی نایی زمین مادر است که کودک بیریشه را در خود میپرورد و او را به جهانی تازه میخواند.
در پایان، «باشو، غریبهی کوچک» بیش از هر چیز، دعوتیست به دیدن دیگری در آینهی خود. باشو میتواند هر کودکی باشد، هر انسانی که از جنگ، فقر یا مهاجرت گریخته و در چشم ما «غریبه» است. بیضایی با زبانی شاعرانه، یادآور میشود که ما نیز همواره برای دیگری «غریبه»ایم؛ و تنها از دل این همدلی متقابل است که معنای بودن پدیدار میشود.
این فیلم، همچون نیایشی انسانی، سرود پذیرش است در برابر طرد، سرود زندگی است در برابر مرگ. و شاید راز جاودانگیاش همین باشد: آنکه ما را به یاد میآورد، در دل هر مه و هر جنگ، هنوز آغوشی انسانی میتواند مأمنی برای زنده ماندن باشد.
#متن_سیاه
متن سیاه به سراغ وضع های نادیده گرفته شده و به ظاهر بی اهمیت و بدیهی زندگی و جهان و آن را به رویداد و رخدادی زبانی اموری که زندگی روزمره ما را فرا گرفته و به افراط مملو کرده ما رو و سرریز شده روز و شب مان را و پر از شی های آشکارا بی اهمیت انگاشته و چشم متن سیاه در آن به دام می افتد و نمی تواند به آگاهی آن تن دهد و بحران زده و آناتی که سال ها کش می آیند و مرور بی جهت و درنیافته و عبور کرده در حلقه های بی انتهای بی هویت و نا این همان مضحک که زمان خودش را ما را می خورد اندام عزیزانت را و همین مرور ما بود در دری که باز شد بی نهایت و چند طبقه ی مدام که سنگینی مفهوم همین بود تا سنگ شدن بر روی دیوار و کف خانه و کوه تا این جا امتداد نباید می کشاند و این زبان را چه و این شی را که چرا این گونه وحشت زده در خود ریزند کجا باید نشست و دید نظمی ندارند اشیا یا اشیا اشیا نیستند و این همان از دست دادن بود مفرط
#مهدی_خبازی_کناری
#متن_سیاه#شعر_زدایی#نثر_زدایی#زبان_زدایی#گزاره_زدایی#سطر_زدایی#زیبایی_شناسی_زدایی#متافیزیک_زدایی#منطق_زدایی#شناخت_شناسی_زدایی#اخلاق_زدایی#ارزش_زدایی#دال_زدایی#مدلول_زدایی#روایت_زدایی#اخلاق_زدایی#متن_سیاه_زدایی
@matnsiah
/channel/marzockacademy
سیر تکاملی مغز انسان
@marzockacademy
دیدگاه شما به ما یادآوری میکند که مفهوم روشنفکری نباید به صورت سادهانگارانه و همواره مثبت تلقی شود. باید همیشه به نقش، انگیزه، و تأثیر واقعی کسانی که خود را روشنفکر مینامند، توجه داشت.
آیا روشنفکری ذاتاً یک نیروی رهاییبخش است که میتواند توسط قدرت منحرف یا مصادره شود؟
یا اینکه در ذات خود میتواند دارای پتانسیل تثبیتکنندگی باشد، حتی زمانی که به ظاهر در حال نقد است؟
پاسخ به این سوالات نیازمند تحلیل دقیق هر مورد و تعریف مشخص از روشنفکرو روشنفکری در هر بستر تاریخی و سیاسی است. شما به درستی به این نکته اشاره میکنید که نقابهای نقد و ارزیابی میتوانند گمراهکننده باشند و باید لایههای زیرین غریزه جمعی و نحوه تثبیت قدرت در آنجا را مورد کاوش قرار داد. این یک هشدار مهم علیه سادهانگاری در فهم رابطه قدرت و اندیشه است.
لینک کانال
/channel/marzockacademy
من به تنهایی در این انجمن بازهم می گویم مقوله روشنفکری محصول ارزشمند جهان سرمایه داری برای اجتماع متفکر و دغدغه مندی ست که همواره بر دغدغه های غریزه جمعی بشریت در زیرپوسته های حاکمیت توتالیتر ست برای از میان برداشتن اراده به مثابه سرکوب به چشم اندازهای بلند و تفکری تندر و پیش رونده خواهید زیرا که حاکمیت توتالیتر هر اندیشه یا عمل را برای تغذیه میل و روان جمعی تثبیت می کند و روشنفکری تثبیت قدرت حاکمیت توتالیتر در زیرپوسته های غریزه جمعی با نقاب های نقد و ارزیابی ست
E:T
لینک کانال
/channel/marzockacademy
آیین جوانمردی در فلسفهٔ حقوق
✍ دکتر محسن محمودی
در فرهنگ ایرانی، «جوانمردی» همواره با حمایت از مظلوم، مهار قدرت و پاسداشت کرامت انسانی پیوند خورده است. لوطی و جوانمرد زور خود را نه برای تحقیر ضعیف، بلکه برای مقابله با ستمگر بهکار میبردند. این معنا اگر در چارچوب فلسفهٔ حقوق بازخوانی شود، به جوهر عدالت نزدیک میشود.
فلسفهٔ حقوق از آغاز، میان «قانون بهمثابه نظم» و «قانون بهمثابه عدالت» تمایز نهاده است. افلاطون در جمهور، عدالت را هماهنگی میان اجزای جامعه و پاسداری از خیر عمومی میدید. ارسطو در اخلاق نیکوماخوسی، عدالت را فضیلتی تعریف کرد که هر کس را به حق خود میرساند. کانت در مبادی مابعدالطبیعی اخلاق بر اصل کرامت ذاتی انسان تأکید کرد و بر این نظر بود که هیچ قانونی عادلانه نیست مگر آنکه با اصل غایت بودن انسانها سازگار باشد. در دوران معاصر، جان رالز در نظریهای در باب عدالت عدالت را «انصاف» تعریف کرد و دفاع از ضعیفترین اقشار را معیار عدالت اجتماعی دانست.
اگر این آموزهها را با آیین جوانمردی بسنجیم، درمییابیم که جوانمردی در مقام یک معیار اخلاقی-حقوقی همان روح عدالت است که باید در متن و اجرای قانون جاری باشد. در نقطهٔ مقابل، وقتی قانون یا مجریان آن به سرکوب دستفروشان و فرودستان میپردازند، به چیزی شبیه «لاتی حقوقی» بدل میشوند: ظاهر قانون حفظ میشود، اما عدالت قربانی میگردد. همانطور که لات زورش را بر ضعیف خالی میکند و هرگز به ظالم نمیتازد، قانون بیروح نیز ابزار تحقیر بیقدرتان میشود.
نظریههای انتقادی حقوق مانند «مکتب رئالیسم حقوقی» و «نظریه انتقادی حقوق» نیز بر همین نکته تأکید دارند: حقوق نه خنثی است و نه بیطرف؛ بلکه همواره در معرض خطر تبدیل شدن به ابزار سلطه است. در این چشمانداز، آیین جوانمردی میتواند یادآور این باشد که قانون باید همواره از پایینترین لایههای جامعه سنجیده شود، نه از منافع صاحبان قدرت.
به بیان دیگر، جوانمردی ما را متوجه میسازد که اعتبار حقوق تنها در ضمانت اجرای آن نیست، بلکه در وفاداریاش به کرامت انسان است. درست همانطور که جوانمردی تنها در قدرت بدنی نیست، بلکه در انتخابِ یاری ضعیف معنا مییابد، حقوق نیز زمانی مشروعیت دارد که به دفاع از فرودستان برخیزد.
امروز که در جامعه صحنههایی چون ضرب و شتم دستفروشان توسط مأموران شهرداری دیده میشود، پرسش اصلی این است: آیا این قانون و اجرای آن با عدالت بهمثابه جوانمردی سازگار است یا نه؟ اگر پاسخ منفی باشد، آنگاه باید پذیرفت که قانون، بهجای عدالت، به چماق بدل شده است.
در نهایت، آیین جوانمردی در فلسفهٔ حقوق یادآور این حقیقت است که قدرت تنها زمانی مشروع است که در خدمت کرامت و عدالت باشد، نه اینکه کرامت و عدالت در خدمت قدرت قرار گیرند.
@Mahmudi_mohsenn
/channel/marzockacademy
ایران چیست؟ و دال مرکزی این مفهوم
علینجات غلامی
نظر به منابع دست اول یعنی کتیبهها و اوستا، بیایید ببینیم "ایران" به چه معناست و منظور دقیقاً چیست؟ 1) ایران نام پیروان یک دین یک آئین یا یک جهانبینی یا سبک زندگی فردی-سیاسی است که به اسم «اشا» یا «آرته» شناخته میشده است که نام این پیروان «ایریه» است. 2) ایران یا پسوند "ویچ" نام محل زندگی و سرزمین پیروان "اشا" است.
پس فعلاً میتوانیم بگوییم که "ایران" کلمهای شبیه به کلمهی "اسلام" است که مسلمین و سرزمین مسلمین را در نظر بگیرید با یک تفاوت مهم که در حاق مفهوم «اشا» است که توضیح خواهم داد. پس ایریههای پیرو "اشا" محل زندگیشان "ایران" نام داشت. یعنی مفهوم ایران یک مفهوم صرفاً ابژکتیو دال بر جغرافیا نیست بلکه بدواً مفهومی سوبژکتیو دال بر یک جهانبینی و دین و آئین نیز هست. شاهپور اول خود را شاهشاهانِ «ایران و انیران» مینامد. در اوستا ایرانویچ نخستین سرزمینی است که اهورامزدا برای زرتشت آفرید.
ما باید مفهوم اشا را خوب بکاویم. اگرچه در کتیبهی هخامنشی نامی از زرتشت نیست، اما مشخصاً کلمه «آرته» در کنار نام اهورامزدا آمده است. داریوش و خشایار خود را مستقیماً پیرو و دوستِ آرته و اهورامزدا مینامند که این کلمه در اوستا «اشا» آمده است. خود این کتیبهها نشان میدهند که آرته ترجمهپذیر نیست و در ترجمههای بابلی نیز همین کلمه آمده است. پس معنای سادهسازیشدهی امروزی به علت اینکه در مقابل «دروغ» است چونان «راستی» اصلاً رسا نیست. آرته مفهومی عمیق دال بر یک نظام جهانبینی با بنیادی کاسموپولیتیکال [=کیهانی-سیاسی] است. واژگان بنیادین همارز – نه ضرورتاً معادل – اشا در اساس جهانبینیهای هندی، چینی و یونانی به ترتیب «دیکه (δικη)» (عدالت اجتماعی، اما فاقد جنبه کیهانی)، «دائو (道)» (راه هستی، اما بدون تقابل خیر و شر به سبک زرتشتی) و «دارما (Dharma)» (نظم اخلاقی و دینی، اما بیشتر فردی و طبقاتی) دانست که هر کدام به نحوی "دال مرکزی" کل نظام کیهانی-سیاسی این چهار جهانبینی هستند که صدالبته قابل تقلیل به هم نیستند، اما از حیث جایگاه و پارهای از معانیشان همارزند. درواقع، هرکدام نشان میدهند که چگونه فهم کیهانی این مردمان با حیات اجتماعی-سیاسیشان گره میخورد. پس آرته یک نظم بنیادین هستیشناختی است که حیات فردی و اجتماعی-سیاسی بر طبق آن مفصلبندی میشود. اما آن تفاوت مهم با مفهوم "اسلام" چه بود؟ در مفهوم اشا نظم پادشاهی کهیانی اهورا با نظم پادشاهی زمینی گره میخورد. بنابراین، ایرانویچ یک ساختار مونارشیک نیز دارد و یک "قلمرو پادشاهیِ دینی" میشود شاه ایرانی اگر بر قلمروهای غیرایرانی چیره میشد دیگر خود را "شاه" نمینامید بلکه "شاه شاهان" مینامید که از کورش این را میتوانیم ببینیم.
به هر حال افرادی امروزه عمدتاً درکی «دیکهای» از مفهومِ "ایرانشهری" دارند که نوعی یونانیخوانی است که بخواهند سیاستی زمینی را بفهمند که حالا دین هم همچون ابزار در خدمت سیاست بوده است، خیر! خود ایران مفهومی دینی است سپس جغرافیایی.
کسانی که بخواهند از این هیاهوهای جاری فاصله بگیرند و واقعاً «اندیشهی ایرانی» را مطالعه کنند همانطور که گفتیم محوریترین مفهوم مفهومِ «اشا» یا «آرته» است این مفهوم دال مرکزی تفکر ایرانیان بوده است.
حال یک چپ چگونه میتواند این مفهوم را بخواند؟ او میتواند صور انضمامیسازیِ مفهوم اشا را چونان «راستکیشی» دنبال کند که چگونه انواع آنچه وی نابرابری اجتماعی مینامد را ایجاد میکند خاصه آنجاییکه موبدان بهی در تقابل با «آشموغ ها» قرار میگیرند. (متن کتاب دینکرد مفصلترین متن برای فهم ایده و صور انضمامیسازی «اشا» است).
حال یک راست چگونه میتواند این مفهوم را بخواند؟ او میتواند عدالتهای نهادی را با تکیه بر این مفهوم بررسی کند که چگونه نظم اجتماعی را حاصل آورده است.
آیا این مفهوم ارزش فلسفی دارد؟ بله ارزش بسیار بالایی دارد، میتواند محل بحث اساسی بین عقلانگاران و ناعقلانگاران خاصه بین پدیدارشناسان و پساساختارگرایان باشد.
/channel/marzockacademy
درود بانو،مفهوم هرگیجان به معنای مسمومیت فکری و سردرگمی ارزشی درک تازهای از وضعیت روشنفکری به دست ما میدهد. روشنفکری که قرار بود نیرویی رهاییبخش و روشنگر باشد، در بستر جامعه سرمایهداری و در سایهی ارزشهای بازیافته و فرهنگ گلهداری مدرن، خود بدل به بخشی از بیماری شده. آنچه به نام نقد و آگاهی عرضه میشود، گاه چیزی جز بازتولید همان تناقضها و آشفتگیها نیست.
این وضعیت را بهوضوح میتوان در تجربه روشنفکری ایرانی دید. روشنفکران ما به جای ایستادن بیرون از میدان قدرت، اغلب در همان شبکهی قدرت گرفتار میشوند و در نهایت سردرگمی و مسمومیت را تشدید میکنند. نمونههای گوناگون نشان میدهد که نقد آنها، هرچند پرهیاهو، بیشتر به محتوایی برای مصرف فرهنگی بدل شده است تا یک نیروی رهاییبخش.
بیژن عبدالکریمی در نقد روشنفکری ایرانی از ابتذال و غربزدگی میگوید و خود را در جایگاه روشنگر قرار میدهد. اما او هم در جایی دیگر، با تکرار شعارهای ناسیونالیستی و حضور در رسانههای وابسته به قدرت، به بازتولید همان ساختارهایی کمک میکند که نقدشان میکند. تناقضی که خود نشانهای از هرگیجان است.
روشنفکری دینی هم با چهرههایی چون عبدالکریم سروش، قرار بود دین را از مطلقگرایی رها سازد. اما در عمل، این جریان اغلب به بازبستهبندی ایدئولوژی در قالبی نرمتر ختم شد. دین مدنی یا اسلام انسانی در ظاهر رهاییبخش است، اما در عمل سازوکارهای کنترل اجتماعی را حفظ میکند و خود بدل به بخشی از بازار ایدئولوژیک میشود.
جریانهای ناسیونالیستی و لیبرالیستی هم گرفتار همین مسمومیتاند ناسیونالیسم با بازگشت به هویتهای باستانی، گاه به طرد دیگری و تودهگرایی جدید منجر میشود. لیبرالیسم ایرانی هم، بهویژه در اپوزیسیون مهاجر، اغلب به دفاع سطحی از ارزشهای غربی فروکاسته شده بیآنکه تناقضات سرمایهداری جهانی یا شکافهای اجتماعی در ایران را نقد کند.
در فضای رسانهای و شبکههای اجتماعی، روشنفکر بیش از آنکه روشنگر باشد، به برند بدل میشود. نقد و اعتراضش برای مصرف فرهنگی تولید میشود، ویدیوهای کوتاه، بحثهای هیجانی و محتوای وایرال. حتی رادیکالترین شعارها در نهایت در چرخهی سرگرمی و قطبیسازی بیحاصل حل میشوند.
این همه نشان دهند این که روشنفکری امروز در ایران، به جای درمان هرگیجان خود نشانهای از آن است. به جای نقد ریشهای قدرت و ساختارها ما اغلب شاهد بازتولید همان سردرگمیها هستیم. روشنفکران میان نقش روشنگر واقعی و بازیگر در صحنهی قدرت، معلق ماندهاند؛ و این تعلیق، همان هرگیجان زمانهی ماست.
Javer
/channel/marzockacademy
هموند ما الیاس با طرزتفکر ایدئالیستی به جامعه سرمایه داری پرداخته است
چرا ایدئالیستی؟
در نقد ایشان اثر و واژه ای از مناسبات اقتصادی نیست
نوشته ها نشان میدهد که جهانبینی «نقدکننده» خود
محصول جهانبینی«نقدشونده» است تمامت نوشتار ایشان بر اساس مفاهیم سوبژکتیو(ذهنی-ایده ای) استوار است
مثل : نیهیلیسم..روشنفکر..غریزه همگانی
این مفاهیم مترادف«روح»اند اما پایه«مادی» دارند
سیاست بدون اقتصاد وجود خارجی ندارد
وقتی ماده (معیشت)حذف شود و روح (سیاست)بطور مستقل بررسی شود
دو معنی پیدا میکند
یک: روح مقدم بر ماده میگردد یعنی ایدئالیسم.
دو: از انجا که ماده(مناسبات اقتصادی) را «حذف» کرده روح را مطلق میسازد
مطلق کردن«روح» ( ایده و فکر) به فاشیسم منتهی میشود
که توپیدن بر «روشنفکران» از عوارض بالینی ان است
اگر جامعه سرمایه داری چه از طریق مانی پولاسیون و چه با پمپاژ گسترده
روح جامعه را در سازگاری با روح خود میسازد
و بقول دوستمان الیاس که نوشته اند:
ساختارهای سرمایه داری بر تثبیت فضای محدودیت میل و روان ارزش می گذارد
ایشان نیز به غریزه همگانی متوسل میشود و ندا میدهد:
غریزه گان میل و روان کجاست؟ اراده بر فتح شدنی ها کجاست؟
یعنی الیاس ناخوداگاه به همان اسلوبی دست میزند که بورژوازی میزند
بخشی از روشنفکران طبقه بورژوازی هم همانند الیاس منتقد توتالیتریسم است
منتقدانی که به فرم میپردازند و محتوا را بباد فراموشی میسپارند
اگر تمرکز سرمایه و خصوصی سازی قدرت سیاسی(توتالیتریسم) که براساس خصوصی سازی مالکیت واقعیت پیدا کرده را بزباله دانی میاندازد
و شکل دهی«غریزه همگانی» توسط بورژوازی را برجسته میکند
و دُم ماجرا را به توتالیتریسم وصل میکند یعنی بامورات ذهنی مراجعه میکند
زیرا توتالیتاریسم محصول انتزاعی «غریزه جمعی»نیست
جامعه توتالیتر الیاس ماحصل «روشنفکری» هم نیست
نتیجه انباشت سرمایه و تضاد بین کار و سرمایه است
الیاس میداند که ایدئولوژی مسلط ...ایدئولوژی طبقه حاکمه است
اما یادش میرود که ان بخشی از جامعه منجمله روشنفکران
که اجازه نداده اند ایدئولوژی طبقه حاکمه به انها مسلط شود سخنی بگویند
در نتیجه با یک نیم نگاه فَلّه ای خشک و تر را باهم میسوزاند
و به اشارت قلمی همه روشنفکران را یکسان ارائه میدهد
حق هم دارد باین دلیل که متوجه نیست که پدیده روشنفکریت «طبقاتی» است
و هر قشر و طبقه ای روشنفکران متعلق به خود را دارد
اگر جامعه طبقاتی است یعنی تضاد طبقاتی وجود دارد لاجرم تضاد بین روشنفکران
وجود دارد الیاس از این مهم غافل است
مطابق طرز تفکر رایج که ماحصل مانی پولاسیون طبقه مسلط است
الیاس با مفاهیم «عام» (روشنفکریت) بمصاف شرائط امده است
عامِ بدون«خاص» یک توهم است
الیاس نوشته است:
بحران نیهیلیسم در جهان سرمایه داری دگر تهی از ارزش ها زیستن نیست بلکه با ارزش های بازیافته غریزه همگانی زیستن ست و حال محصول چنین گله داری مدرن جامعه توتالیتر ست و نوزاد این زهرگیجان روشنفکری ست...الیاس
Anis
/channel/marzockacademy