علیرضا اکبری روزنامهنگار تماس با ادمین: @alireza_akbari_1363 توییترِ «مرورگر»: https://twitter.com/moroor_gar
درخت گردو؛ روایت وفادارانه یا سینمای آزار؟!
ظاهرا منحنی سینوسی محمدحسین مهدویان در فیلمسازی حالا حالاها ادامه دارد! درخت گردو عملا تبدیل شده به هجو سینمای جدیای که در ایستاده در غبار و ماجرای نیمروز ۱ و ۲ از او دیده بودیم، چون فیلم به لحاظ نگاه فنی و تکنیکی با زیباشناسی همان سینما و با همان درجه از تلاش برای مستندنمایی ساخته شده ولی حاصل کار چیزی نیست جز «سینمای آزار» و سینمایی که نگاهش به سوژه چنان سطحیست که اصلا نمیتوان جدیاش گرفت. اگر از ما بپرسند که سادهترین و دم دستیترین راه برای ساخت فیلمی در مورد یک فاجعهی انسانی چیست احتمالا پاسخ اینست که باید یک خانواده را از میان خانوادههایی که گرفتار این فاجعه شدهاند انتخاب کنیم و سرگذشت آنها را از چند روز قبل فاجعه تا سالها بعد برای بیننده تعریف کنیم و هر جا هم که فیلمنامه لنگ بود یک نریشن ملالآور به دادمان برسد و چون داستان در کردستان اتفاق افتاده کمانچهی پرسوزِ اردشیر کامکار هم قطعا جزو مواد لازم برای تهیهی این «معجونِ آزار» خواهد بود. دیگر مهم نیست به بیربط بودن پرسونای مهران مدیری به شخصیتِ دکتر فیلم فکر کنیم یا به این فکر کنیم که پیشتر در روایت زندگی حسن باقری و احمد متوسلیان چه استراتژی روایی پیچیده و جذاب و غیرسانتیمانتالی برگزیده بودیم. مهم نیست به این فکر کنیم که اگر صاف رفتن توی دل فاجعه بهترین راه برای فیلم کردن آن بود فیلمهایی مثل زندگی زیباست یا هیروشیما عشق من یا شکارچی گوزن یا فهرست شیندلر امروز چه جایگاهی در تاریخ سینما داشتند. سطح خشونتی که مهدویان در درخت گردو نمایش میدهد حتی برای ساخت یک فیلم مستند دربارهی بمباران سردشت هم غیرلازم و به دور از ظرافت هنری محسوب میشود چه رسد به فیلمی داستانی که از بازیگران حرفهای استفاده کرده است. محمدحسین مهدویان در ادامهی راهش باید میان وفاداری به اصولی که خود در آثار اولیهاش تا همین رد خون پایه گذاشته یا تسلیم شدن به وسوسهی کشاندن تماشاچی به سالنها به هر قیمتی یکی را انتخاب کند.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3BTmetT
آن شادی هولناک
چنان ناکام که خالی از آرزو در پشت جلدش «رمان» خوانده شده اما اثر چیزی میان رمان و بیوگرافی و جستار و پرترهنویسی و اتوبیوگرافیست. میگویم اتوبیوگرافی چون به نظر میرسد هر گاه از مادر مینویسیم گویی داریم از خودمان مینویسیم؛ از آن تکهی جدا شده از جسممان که همواره با ما هست و نیست. همواره حتی در غیابْ حضورش حس میشود و بدین معنا چنان ناکام که خالی از آرزو همانقدر در مورد مادر پتر هاندکه است که در مورد خود او. احوالات و و حسهای هاندکه (که باید باور کنیم و عادت کنیم نویسندهی رمان هم هست و نه فقط پسری که در سوگ مادر مینویسد) نسبت به مادرش رنگ بیتفاوتی مورسوی کامو را ندارد اما سوز و گداخت و اندوه و حسرت و درد نوشتهی مسکوب در بارهی مادر را هم ندارد. اندوه هاندکه از لونی دیگر است. در واقع هاندکه از مرگ مادر اندوهگین نیست بلکه شادیِ اندوهباری دارد! چون مرگ مادر را پایانی بر یک عمر نکبت، یک عمر بیعشق زیستن، یک عمر تقلا برای حداقلها و در یک کلام یک عمر «ناکامی» مییابد. هاندکه در آن بامدادی که خبر مرگ مادر را میشنود و راهی اتریش میشود تا در مراسم خاکسپاری شرکت کند در هواپیما در خلوت خودش مادر را تحسین میکند که آنقدر جسارت و شهامت داشته که خود نقطهی پایانی بر این طومار نکبت بگذارد. همین شادی اندوهبار، همین شادی هولناک است که وجه تمایز سوگنامهی هاندکه با دیگر نوشتههای مشابه است. عاقبت به هنگام خاکسپاری مادر آن برف بیوقفه که بر سر و روی سوگواران میبارد انگار شادی طبیعت است برای پایان رنج یک زن، یک مادر. مادری که هرگز معشوق نبود و همسری که هرگز دوست داشته نشد و شاید برای همین بود که بیوقفه داستان میخواند تا شاید از هجمهی بار سنگین واقعیت در دل اوراق رمانها و داستانها مأمنی بیابد. کل اثر دربارهی همین یک جمله است که در اواخر کتاب آمده است: «شاید نوع جدید و غیرقابل تصوری از یأس وجود دارد که ما نمیشناسیم.» مادرِ هاندکه گرفتار چنین یأسی ست. یأسی که زادهی زیستن در جهان تاریک پس از جنگ دوم در دل ملتیست که تا دههها متهم اصلی نکبت گریبانگیر اروپا بعد از جنگ شمرده میشد. با این حال به قول خود هاندکه مادرش اگر چه مأیوس اما هرگز خالی از آرزو نبود و شاید حتی همان انتحار و همان قرصها که در دم آخر فرو داد آخرین فریادهای امیدش بود! چه پاسکال جایی گفته حتی آن کس که طناب دار را به گردن خود میاندازد به امیدی مسلح است! این همان یأسیست که زندگی مادر را فرا گرفته بود و هاندکه از آن حرف میزند؛ یأسی سرشار از امید و امیدی سراسر یأس.
✍🏻 علیرضا اکبری
#اندیشه_پویا
@moroor_gar
https://bit.ly/3jAiber
داریوش آشوری، روشنفکر خلاف جریان
داریوش آشوری: از روزگار کودکی و نوجوانی گرایشی به فاصلهگیری از جماعت و پیروی از نگاهِ مستقلِ شخصی در من بود که با رشدِ شخصیّتِ من از نوجوانی به جوانی تا به پیری پیوسته نیرومندتر شده است. با آن که با احساس مسئولیت نسبت به جامعه و مردم خود در برخی جریانهای اجتماعی و سیاسی شرکت داشته و سالیانی در آنها کوشا بوده ام، اما همیشه این «شورِ فاصله»، به گفتهی نیچه، در من بود که به من نگاهِ سنجشگرانهی شخصی میداد. از جملهی نشانههای این ویژگیِ شخصیتی یکی همین رفتن به دنبالِ نیچه و ترجمهی کارهای او بود، آن هم در اوجِ روزگارِ گرایشهای گزافکارانهی ایدئولوژیکِ چپ در نسل من، در دههی پنجاه و شصت. در آن دوران جماعتِ معروف به روشنفکر نیچه را، زیرِ نفوذِ آن ایدئولوژیها، پیامبرِ فاشیسم میشناختند، بی آن که هرگز چیزی از او خوانده یا فهمیده باشند. اما من که شنا کردن بر خلافِ جریانِ آب را دوست داشتم، به دنبال او رفتم و چند کتاب از او را ترجمه کردم. از جمله، برایِ بهتر کار کردن بر روی او، در روزگاری که بسیاری میرفتند که زبانِ روسی یاد بگیرند، در انستیتو گوتهی تهران و فرایبورگ کلاسهای درس آلمانی را گذراندم. یکی از جاذبههای بزرگِ نیچه برایِ من همانا فردباوریِ رادیکال او بود که به من هم این توانایی و جسارت را میداد که بر سرِ پای خود بایستم و به نام خود حرف بزنم، آن هم در روزگاری که این گونه تکرویها سخت مایهی بدگمانیِ پرستندگانِ «توده» و «خلق» بود. این فردیت و تکروی نه تنها مایهی بدگمانیِ چپها که مایهی بدگمانیِ سازمانِ امنیتِ رژیم گذشته نیز بود تا جایی که در سال ۱۳۵۰ مرا به مطبوعات «ممنوعالقلم» اعلام کردند.
دربارهی دلیل و ریشههای این روحیه اگرچه من این بخت را داشته ام که با سپردنِ خود به آنچه این «طبع» از من میطلبید، در عالم قلم و اندیشه دستآوردهایِ ویژهیِ خود را داشته باشم، امّا نمیخواهم از این، به زبانِ حافظ، «میراثِ فطرت» یک فضیلتِ اخلاقی بسازم و به آن ببالم. زیرا هیچکس طبعِ خود را انتخاب و اختیار نمیکند. لابد برایِ پاسخ دادن به علتِ وجودِ ویژگیاي سخت ریشهدار در وجودِ کسی، از روزگارِ کودکی، باید به روانکاویِ فرویدوار در ناخودآگاهیِ وی پرداخت، شاید به ساز-و-کارِ عقدهیِ اُدیپ و چیزهایی از این دست در او. که باید آن را به روانکاوانِ حرفهای واگذاشت و گذشت. شاید هم دلیلهایِ ژرفترِ ژنتیک داشته باشد. به هر حال، من نمیدانم. اما این قدر میتوانم بگویم که در جامعهای که رفتارِ قالبگیری شدهیِ همهپسند از آدمی چشم دارند، زیستن با انگیزههایِ خودآگاه و ناخودآگاهِ چنین روحیهای کارِ آسانی نیست. چهبسا بدفهمیهای دیگران نسبت به آن گاه میتواند سخت اسبابِ آزار فراهم کند.
◾️ بخشی از یک مصاحبهی قدیمیام با داریوش آشوری. داریوش آشوری امروز ۸۳ ساله شد.
#اندیشه_پویا #داریوش_آشوری
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3zZFN2M
شاملو و جاودانگی
از سپیدهدم شعر نو تا امروز در دورههایی شعرایی خاص مورد اقبال زمانه بودهاند و سپس نام و یادشان کمرنگ شده است. زمانی دورهی توللی و نادرپور بود و گذشت. زمانی صفحات شعر مجلات در سیطرهی مشیری و نصرت رحمانی و یکی دو شاعر دیگر بود و گذشت. زمانی در دههی هفتاد از در و دیوار عکس و شعر سپهری میریخت و گذشت. در این میان سه چهار شاعر مثل فروغ و اخوان و شاملو و سایه بودهاند که شعرشان دهه و زمانه و مد و موج نشناخته و همواره زنده بوده و نفس کشیده و خوانده شده است. چرا شاملو همواره در صدر مجلس این شاعران نشسته بوده است. با آن همه اظهارنظرهای عجیب و غریب که شاملو کرد؛ با آن همه حرفهای نسنجیده که در مصاحبهها گفت؛ با آنهمه شلختهکاری در سناریونویسی و ترجمه چرا شعرخوانان چشم بر همهی اینها بستند و شعرش را ستودند و خواندند و میخوانند؟ زیرا این شعر برآمده از جان شاعر است. وقتی شاعر مینوشت «نه / این برف را دیگر / سر ِ باز ایستادن نیست / برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند / تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم / که به وحشت / از بلند ِ فریادوار ِ گُدار / به اعماق ِ مغاک/ نظر بردوزی... » میشد شاعر را تصور کرد که در تاریک روشنای غروبی زمستانی پردهی اتاق را کنار زده و به دیدن برف قلم بر کاغذ گذاشته و خود را به فرشتهی الهام سپرده است. پریزدگی شاعر و بیدرنگ و آنی جاری شدن شعر از ذهن بر قلم در عمدهی شعرهای شاملو که در حافظهی جمعی ما جاودان شده قابل تشخیص است و این توفیر داشت با مردهریگ شاعرکانی که زورمیزدند تا آن حال و هوای اثیری را در شعرشان «ایجاد کنند». شاملو این شهود را داشت و در کنارش آن زبان را هم داشت. زبانی که از بیهقی و ناصرخسرو گرفته تا ترجمههای کتاب مقدس و زبان کوچه و بازار سیرابش میکرد و این خزانهای بود بسیار گونهگونتر و غنیتر از آن زبان محدود و کلاسیکی که اخوان و سایه از آن بار میگرفتند یا زبان ساده و بیپیرایهای که فروغ با آن شعر میگفت. این شهود و آنیات شعر و آن زبان و همراهی با نبض تپندهی اجتماع و سیاست که شفیعی کدکنی سفارش گرفتن از زمانه نامیده بودش احمد شاملو را در میان این جاودانگان جاودانهتر کرد.
✍🏻 علیرضا اکبری
#احمد_شاملو
@morooor_gar
https://bit.ly/3iMNYs2
نقش نو بر موج نو
هشتادساله شدن ناصر تقوایی با دریغ و افسوسی بزرگ همراه است زیرا تقوایی با آن مایه نبوغ و سلیقهی منحصربهفردی که داشت میتوانست گوهرهای دردانهی فراوانتری به گنجینهی جواهرات سینمای ایران در سدهی اخیر اضافه کرده باشد. اینکه چقدر خصوصیات شخصی تقوایی مانع کارش شد و چقدر ممیزی و فشارهای بیرونی در پیش و پس از انقلاب سد راهش شد بحثی ثانویه است بر واقعیتِ کمکاری دریغانگیز تقوایی در این شش دهه که از آغاز کارش میگذرد یعنی از آن روزها که در استودیو گلستان دستیاری میکرد و شکل گرفتن نطفهی موج نو سینمای ایران را از پس شانههای ابراهیم گلستان به چشم میدید؛ موج نویی که تقوایی خود بعدها از طلایهدارانش شد. به واقع تقوایی، بیضایی، مهرجویی و کیمیایی در نسل دوم فیلمسازان موج نو رنگی دیگر به این جنبش بخشیدند و کوشیدند سیمای عبوث و مردمگریز فیلمهای نسل اول موج نو را با سیمای جذاب و متفکر و مردمپسندی (و نه عامهپسند) جایگزین کنند کنند که نه آلوده به ابتذال ویرانگر فیلمفارسی باشد و نه تبختر و تفرعن و تصنع پسزنندهی آثار برخی از پیشگامان موج نو را در خود داشته باشد. ساخت دایرهی مینا، قیصر، رگبار و گوزنها نخستین گامها در همین مسیر تازه بود و تقوایی هم در این میان با ساخت صادق کُرده و آرامش در حضور دیگران به تمامی به این شیوه و راه رسم نو در موج نو ادای سهم کرد. این سودا در سینمای تقوایی با ساخت ناخدا خورشید به اوج رسید و ای بسا اگر میرزا کوچکخان به دست خود تقوایی ساخته میشد ادامهی درخشانتری نیز مییافت اما فترت پانزدهسالهی تقوایی میان ناخدا خورشید و کاغذ بیخط انگار به این راحتیها جبرانشدنی نبود. کاغذ بیخط نقشی از رمانهای آپارتمانی مد روز در دههی هشتاد بر پیشانی داشت که در حد و شأن تقوایی بزرگ نبود. کاغذ بیخط «اتفاقی» در سینمای هشتاد نبود و شاید همین شد که علیرغم کلید زدن یکی دو پروژهی بیفرجام تقوایی عملا به بازنشستگی رسید. با اینهمه اگر میراث تقوایی برای سینمای ایران تنها همان مستندهای درخشان و تنهاییِ تراژیک ناخدا خورشید در غروبهای اثیری بندر کُنگ باشد باز هم نام ناصر تقوایی هرگز از اوراق شناسنامهی سینمای ایران خط نخواهد خورد.
#ناصر_تقوایی
✍🏻 علیرضا اکبری
https://bit.ly/3ySewP9
🔸 در شمارهی تازهی اندیشه پویا پروندهای دارم دربارهی محفل خانهی ابراهیم گلستان و نیز صفحاتی در بررسی کارنامهی شعری اسماعیل خویی.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
سروش حبیبی و یک یادآوری
سروش حبیبی هشتادوهشتساله شده و ما در انتظاریم تا یادداشتهای زیرزمینی و دکتر ژیواگو را به ترجمهی او بخوانیم. سروش حبیبی هشتادوهشتساله شده و ما آرزو میکنیم ای کاش آنقدر عمر پیشرو داشته باشد تا برادران کارامازوف را که هرگز ترجمهی خوبی به فارسی نداشته به لطف قلم سحرانگیز او بخوانیم. زمانی که حبیبی در دههی هفتاد شروع به ترجمهی ادبیات روس کرد آغاز و انتظار برای به انجام رسیدنِ این پروژه برای مترجمی به سنوسال او زیاده خوشبینانه به نظر میرسید اما بخت یار ما بود و حبیبی با پشتکاری ستودنی این مهمترین پروژهی ترجمهی قرن به فارسی را به این سیاههی هیجانانگیزی تبدیل کرد که امروز با ترجمهی او از غولهای قرن نوزدهمی روسیه در دسترس داریم. پیش از حبیبی البته مترجمان خوشقلم و صاحبذوقی مانند کاظم انصاری - که هرگز به اندازهی هنرش قدر ندید - و مهری آهی و سروژ استپانیان و نعمت الهی و نوشین پنجه در پنجهی این غولها درافکنده بودند والحق که سرفراز از کارزار ترجمه به درآمده بودند اما پروژهی سترگ سروش حبیبی به جز ترجمه و بازترجمهی کلاسیکهای روس با کیفیتی رشکبرانگیز، ویژگی دیگری هم داشت. در شرایطی که در اواخر دههی هفتاد، پس از کار بزرگ ترجمهی آثار مهم ادبیات امریکای لاتین به قلم عبدالله کوثری، بازار ترجمه داشت دوباره به میدان بیهماورد نشر و ترجمهی آثار میانمایگان امریکایی و اروپایی بدل میشد پروژهی سروش حبیبی برای ترجمهی کلاسیکهای روس یک «یادآوری» بود! یادآوری برای خواندن و بازخواندن کلاسیکها برای نسلی که تازه جدی خواندن را شروع کرده بودند و به ترجمههای انصاری و آهی و... دسترسی یا آگاهی نداشتند؛ یادآوری برای نسلی از مترجمان که به قول خرمشاهی «فارسی پدرومادردار» را فراموش کرده بودند و دلخوش بودند به «فارسی کردن» متن به جای ترجمه! بعد از گل کردن کار حبیبی بود که ترجمههای قدیمی نوشین و آهی و قازاریان و انصاری و استپانیان دوباره مورد توجه خاص قرار گرفت و بارها تجدیدچاپ شد و اهمیت رئالیستهای روس بار دیگر مؤکد شد. با انتشار ترجمههای حبیبی بود که اهمیت کارهای کوچک و متأخر تالستوی پررنگ شد و برخی ترجمهنشدههایش به قامت فارسی درآمد. در انتظار آن روز که دکتر ژیواگو و یادداشتهای زیرزمینی و برادران کارامازوف را به قلم سروش حبیبی بخوانیم اضطرابهای معصومانهی پرنس میشکین و تپشهای عاشقانهی آنا و ورونسکی و لحظات واپسینِ ایوان ایلیچ را دوباره و چندباره دوره میکنیم.
@moroor_gar
https://bit.ly/3fXuIH0
سلوک به هنگام احتضار
ارباب و بنده پانزده سال پیش از مرگ نویسنده و سالها پس از شاهکارهای بلند پیرمرد روس منتشر شده است و مهر پختگی نویسنده را عیان بر پیشانی دارد. داستان بلند ارباب و بنده آخرین روز از زندگی واسیلی آندرهییچ برخونف را روایت میکند. برخونف خردهمالکی حریص و ناخنخشک و استثمارگر و در عین حال کاریزماتیک است که خوب راه و رسم زندگی و پول درآوردن در روستا و کار کشیدن از گردهی سرفهای بینوا را آموخته و توانسته طی مدتی نه چندان زیاد از دهقانی ساده به خردهمالکی رو به ترقی تبدیل شود. او دروازههای پیشرفت و ثروت را رو به خود گشوده میبیند و با طمعی سیریناپذیر پس از برگزاری مراسم عید زمستانی نیکلای قدیس در منزلش راهی سفری کوتاه برای بزخر کردن جنگلی در همان نزدیکیهای روستایش است که میداند مالک بیچارهاش از قیمت واقعی آن مطلع نیست و هر آینه ممکن است خریداران شهری از راه برسند و با پیشنهاد قیمت واقعی جنگل به فروشنده واسیلی را از خریدی پرسود محروم کنند. اینست که علیرغم نامساعد بودن هوا با نیکیتا، خدمتکار مطیع و وفادارش عازم سفر برای خرید جنگل میشود. آنچه جهان داستان را میساز تقابل دو جهان فکری است: جهان افکار آندرهییچ و جهان افکار نیکیتا. آندرهییچ در تمام طول داستان و مسیر غرق لذت از شمردن و بازشمردن اموالش در ذهن است و مدام خود را بابت آنچه به دست آورده تحسین میکند و به این میاندیشد که با اضافه شدن این جنگل به اموالش چه افقی برای ثروتش ترسیم خواهد شد و از آن سو ذهن نیکیتای بیچاره غرق برشمردن نکبتها و مکافاتهای زندگی سیاهش است؛ از خیانت زنش تا غمدوری فرزندانش و میل بیتابانهاش به مرگ که هرچه باشد از این زندگی نکبتبار گواراتر خواهد بود. تقابل این دو جهان تقابل میل به زندگی و میل به مرگ است. همان تقابل دیالکتیکالی که فروید از آن سخن گفته است. اما سیر حوادث و طمع آندرهییچ آن دو را در برف گرفتار میکند و یک شب تا صبح ماندن زیر کوبش بیامان برف و بوران در بیابان همچون سلوکی عرفانی جهان آندرهییچ را دگرگون میکند و او که تمام هستی و شادیاش وابسته به روبلهای ثروتش بود در مواجهه با مرگ جهانش دگرگون میشود و تمام شادی جهان را در تقلا برای نجات جان نیکیتایی مییابد که خود به مرگ در خلسهی یخزدگی راضیست اما دیگر دیر شده! زندگی فرصتی دوباره به واسیلی آندرهییچ نخواهد
داد!
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3dyUOjL
پایانِ فیلیپ پس از آن پایانِ زودرس
در این یادداشت بنا ندارم چندان به کلیت سریال تاج بپردازم بلکه خبر مرگ فیلیپ، دوک ادینبرا و همسر ملکه الیزابت، ترغیبم کرد چند سطری در مورد شخصیت فیلیپ در این سریال که بخش مهمی از داستان را در بر میگیرد بنویسم. سریال تاج دربارهی تاج و تختیست که در واقع تاج و تخت نیست بلکه ویترینی از تاج و تختیست که از بیم رسیدن موج انقلابهای اروپایی در قرن هجدهم به انگستان، با دو لایحهی اصلاحات خرد خرد تمام اختیاراتش را به پارلمان و کابینه بخشید و با فروتنی از قدرت کنار کشید. در آغاز سریال الیزابت وارث چنین تاج و تختی میشود که در ضمن داغ یک رسوایی را بر پیشانی دارد و آن رسوایی هم ازدواج ادوارد هشتم با والیس سیمپسون و ترک پادشاهی به خاطر این زن امریکاییست چون والیس زنی مطلقه بود و کلیسای انگلستان اجازه نمیداد شاه با زنی مطلقه ازدواج کند. الیرابت قدم به قلمرو چنین تاج و تخت بیقدرت و در عین حال متزلزلی میگذارد در حالی که ازدواج خودش با فیلیپ هم که از تبار تاج و تخت یونان و مشکوک به تمایلات نازیدوستانه است میتواند تبدیل به پاشنهی آشیلش شود اما فراتر از اینها شخصیت خود فیلیپ است که مایهی دردسر است. فیلیپ از روزی که الیزابت به پادشاهی میرسد دغدغهای وسواسگونه نسبت به این واقعیت پیدا میکند که از این پس تا آخر عمر باید زیر سایهی همسرش باشد، حتی حق ندارد همقدم با او راه برود، همیشه باید یک قدم از او عقبتر باشد و بایستد، نمیتواند نام فامیلش را بر کودکانش بگذارد و باید از منزلش به کاخ باکینگهام نقل مکان کند. اینست که بر سر هر کدام از این واقعیتهای محتوم الیزابت را آزار میدهد تا جایی که او را مجبور به مذاکره با چرچیل بر سر حفظ نام خانوادگی و ماندن در خانهی خودشان به جای نقل مکان به باکینگهام میکند. این خرده جنایتهای زناشوهری در نهایت به آنجا ختم میشود که الیزابت درمییابد باید یکبار برای همیشه جلو فیلیپ بایستد و به بازیهای فیلیپ که ناشی از زخم خوردن خوی مردسالارش است پایان دهد. این پایانْ پایانِ ازدواجشان نیست اما شاید پایان عشقشان باشد، پایانی زودرس که تاج و تخت امپراتوری بریتانیا برای فیلیپ و الیزابت رقم میزند و فیلیپ را به آغوش بالرینها و... تحویل میدهد. چنین سرنوشتی در انتظار رابطهی الیزابت و خواهرش، مارگرت، و الیزابت و مادرش نیز هست. تاجْ صاحبِ تاج را روزبهروز تنهاتر میکند.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3s8Ktih
🟡 دپارتمان ترجمهی سفیر برگزار میکند
کارگاه آشنایی با مکتبهای ادبی: در این کارگاه با تاریخچه، مهمترین آثار و مهمترین مضامینِ ۹ مکتب مهم ادبیات جهان و تاثیر این مکاتب بر تاریخ ادبیات جهان آشنا خواهید شد.
تاریخ شروع کارگاه: ۲۸ فروردینماه
روز و ساعت برگزاری: شنبهها ساعت ۱۸:۳۰ الی ۲۰
تعداد جلسات: ۸ جلسه
برای اطلاع از بقیهی جزئیات به شمارهی تلفن همراهی که بر روی پوستر ذکر شده در واتساپ پیام بدهید.
این کارگاه به زبان فارسی و به صورت آنلاین برگزار خواهد شد.
شرکت برای عموم آزاد است.
طیف مخاطبان: علاقهمندان به ادبیات
@moroor_gar
قورباغه و آفت ذوقزدگی
نوشتن دربارهی قورباغه مثل حرف زدن از کت
و شلواریست که به ظاهر همهچیزش با کیفیت اعلا انتخاب و دوخته شده اما وقتی آنرا به تن میکنی میبینی تودوزیها پارگی دارد، آستینها تنگ است و سرشانهها گشاد و قس علی هذا. قورباغه با آن موسیقی و تیتراژ چشمگیر و فضاسازیای که در سریالسازی ایرانی نه کمسابقه که بیسابقه بود نظرها را به خود جلب کرد و تا دو سه اپیزود همین مخلفات پروپیمان کافی بود تا ستایشهای غلوشده نصیب قورباغه شود اما کمکم که داستان پیش رفت حفرهها و زیادهگوییها و ذوقزدگی مهارنشدهی فیلمنامهنویس و کارگردان در مورد همین مخلفات عیان شد. کمکم فهمیدیم که نوید محمدزاده در قامت نوری قرار نیست چیزی فراتر از آن تیپ پوشیدهشده زیر آن عینک مشکی باشد و قرار نیست او را چون یک شخصیت باور کنیم. فهمیدیم فرشته حسینی (لیلا) تا وقتی جذاب است که دیالوگی نگفته و دهان که باز کند و آن دیالوگهای کیمیاییوار که از زبانش شنیده شوند ابهت و شکوهیکه تا آن لحظه ساخته شده دود میشود و به هوا میرود. فهمیدیم که گاهی مجبوریم یک اپیزود کامل را حوصله به خرج دهیم تا سیدی سودای پروسوسهاش را در ساختن تصویری تیم برتونی از کودکی رامین، آنهم فقط به خاطر یک پاسخ ساده به مامور گشت، ارضا کند. فهمیدیم در قورباغه نباید منتظر آن شخصیتپردازیهای دقیق و دیالوگهای فکرشدهی مغزهای کوچک زنگزده باشیم. فهمیدیم که در قورباغه ویترین مهم است نه بضاعت فیلمنامه. شخصیت رامین بر اساس الگوی والتر وایت در بریکینگ بد، یعنی گانگستر تازهکار و ناشیای که با اعتماد به نفس سر در هر سوراخ زنبوری میکند و جان سالم به در میبرد تا جایی خوب پیش میرود اما این روند دوام نیاورد و در نهایت شخصیتها شخصیت نشدند چون قرار بود فقط ما را مرعوب کنند و سیر کلی داستان چنان در سه قسمت پایانی با گافهای فراوان همراه شد که فیلمنامهنویس جابهجا سعی کرده بود این حفرهها را در دیالوگها توضیح دهد اما این «توضیح» باید در دل فیلمنامه باشد نه بر دهان شخصیتها. روند فروریختن فیلمنامه چنان اوج گرفت که ناگهان جایی شنیدیم رامین از فرانک میخواهد «برود و برای او یک کشتی گیر بیاورد.»! طبیعی بود که چنین روندی به آشفتهبازار قسمت پایانی ختم شود. تو گویی قسمت آخر برای هجو قسمتهای اول سریال ساخته شده بود و حاصل کار نهایتا همان تصویر سوررئال پایانی از صابر ابر، خونآلود خوابیده زیر باران قورباغه بود. همان ویترین زیبایی که باز فیلمساز را چنان شیفته کرده بود که از مسیر رسیدن به آن ایماژ هیجانانگیز پایانی غافل مانده بود.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3dvjqc1
جواد مجابی؛ یک زندگی فرهنگی
از دانشکدهی حقوق تا دانشکدهی اقتصاد، از روزنامهنگاری تا شاعری و از رماننویسی تا نقاشی. این خلاصهی یک زندگی پرتکاپوی فرهنگی از اواخر دههی سی تا امروز است؛ زندگی فرهنگی جواد مجابی. مجابی از نخستین سالهای ورودش از قزوین به تهران برای تحصیل در دانشگاه تهران شروع کرد به نوشتن مقالاتی در روزنامهها و نشریات مهم آن دوران از جمله روزنامهی کیهان اما بعد از طریق دوستش، اردشیر محصص، به روزنامهی اطلاعات معرفی شد و این آغاز یک دورهی پرکار مطبوعاتی برای او بود. دورهای که به قول خودش در مقام یک روشنفکر ناراضی سعی داشت از امکانات دولتی برای اعتراض به آن استفاده کند. در همین سالها بود که مجابی به واسطهی حرفهاش یعنی روزنامهنگاری آشناییهای وسیعی با اهل قلم و اهل هنر پیدا کرد. از نخستین کسانی بود که جدی به نقد هنرهای تجسمی پرداخت و از پیونددهندگان روشنفکران ادبی با جامعهی روشنفکران هنرهای تجسمی بود. طیف دوستان نزدیکش از شاملو و ساعدی و اخوان تا محصص و سهراب و تناولی را در برمیگرفت. هم با نشریات دولتی همکاری داشت و هم با نشریات مستقلی مثل خوشه و کتاب جمعه و... او در همهی حیطهها نقش یک روشنفکر میانجی را برای خود قائل بود. میانجی میان فضای نشریات دولتی و فضای نشریات ضددولتی، میانجی میان هنرمندان و نویسندگان، میانجی میان گروههای متخاصم کانون نویسندگان و بالاخره میانجی میان دعواهای متعدد روشنفکران، از دعوای سیمین دانشور و شاملو گرفته تا دعوای اخوان و شاملو. براهنی جایی گفته بود «ما همه با هم دعوا داریم و مجابی با همهی ما دوست است.» تمام آنچه ذکرش رفت جواد مجابی را به یکی از چهرههای مهم روشنفکری دهههای چهل و پنجاه تا به امروز تبدیل میکند که بسیاری از بزنگاهها و داستانهای پرماجرای جامعهی روشنفکری را از آن سالها تا امروز تجربه کرده است. به بهانهی انتشار کتاب خاطراتش با مریم شبانی به سراغ او رفتیم تا میان سطور و برخی ناگفتهها در این خاطرات را از زبان او بشنویم. این مصاحبه در شمارهی نوروزی اندیشه پویا منتشر شده است.
@moroor_gar
https://bit.ly/2NHaC9Q
🟩 در شمارهی نوروزی اندیشه پویا میخوانید.
@moroor_gar
چشمهای بیفروغِ آبان
بعد از دوبار تماشای روزهای نارنجی، تازهترین فیلم آرش لاهوتی، که پیشتر او را به عنوان مستندساز میشناختیم، میتوانم با اطمینان بگویم روزهای نارنجی یکی از قدرنادیدهترین فیلمهای یکی دو سال گذشته است که با بازی درخشان هدیه تهرانی و فیلمنامهای دقیق و پرجزئیات برای بینندهاش که از دیدن «درامهای فاجعه»ی توخالیِ چند سال اخیر خسته و دلزده شده تجربهای غریب رقم میزند. کلید موفقیت فیلم در همان نگاه پربغض و توخالی و مردهی هدیه تهرانی (آبان) است که رازی در خود دارد. تو غرق این راز میشوی. میخواهی دریابی چه چیز بر این چشمها گذشته که آنها را این سان از زندگی و از شوق زیستن و از شور حیات تهی کرده است. چه چیز آبان را اینگونه افسرده که با آن نگاه ترسناک هر آن خیال میکنی ممکن است تپانچهای بیرون بیاورد و توی مغزش خالی کند یا کاردی بکشد و بغض فروخورده و متورمش را از مجرای خون رگهای تنش خالی کند. درام روزهای نارنجی اما آنجا شکل میگیرد که آبان با همین نگاه مرده، با همین چشمهای بیفروغ، زندهتر از هر مبارز پرشوری به نبرد با زندگیاش برخاسته که او را به کنج گوشهی عزلت در آن خانهای که انگار هیچوقت گرم نمیشود پرتاب کرده است. آبان با دنیای مردانهی اطرافش میجنگد، با مردان خشن میدانبار دهن به دهن میشود، روی دست آنها بلند میشود و در مقابل تحقیرهاشان با همان هوش ظریف زنانهاش سینه سپر میکند و رقبای لافزن را از میدان به در میکند. ترکیب آن نگاه پربغض و مرده و این زیستنِ پرتپش و زنده است که آبان را روی پرده دیدنی و به خاطرسپردنی میکند. رمانس آرام میان آبان و شوهرش هم با آن تلاطمهای ملایم با چاشنی خیانت و «خردهجنایتهای» زن و شوهری مکمل خوبی برای قصهی اصلی فیلم است. فیلمنامه به شدت فکرشده پیش میرود و برای هر سکانس تنش جدیدی رو میکند، شخصیتش را به دقت و باحوصله (مثلا موتیف شکاندن انگشت پاها در اول صبح) میسازد و در نهایت با فرار از دام سانتیمانتالیسم در سکانسهای پایانی میان آبان و شوهرش، یک پیروزی تمام عیار رقم میخورد. هنوز هم میشود بارها به تماشای آبان و آن نگاه پرحزن و پربغض و مصمماش نشست و این کمموهبتی نیست.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3k0bjH7
فروغ، نادرپور و قضاوت تاریخ
نادر نادرپور با فروغ ماجراها داشت و این ماجراها به آن ظهر عجیب و غریب ختم شد که همسر نادرپور به شرکت کام ساکس که محل کار نادرپور بود آمد و هنگامی که فروغ را در ناهارخوری در کنار نادرپور دید به او حمله کرد و به روایت فتحالله محتبایی، او و وبیژن مفید که در صحنه حاضر بودند به زحمت فروغ را از مهلکه به در بردند و کمی بعد رابطهی فروغ و نادرپور هم پایان یافت. سالها بعد نادرپور در کتاب طفل صدسالهای به نام شعر نو در گفتوگو با صدرالدین الهی دربارهی فروغ به قضاوت نشست. او در این کتاب دربارهی فروغ میگوید: «عقیدهی من دربارهی فروغ اینست که استعداد راستین او در پشت اسطورهی شخصیتش پنهان شده و اشتهاری که از این اسطوره برخاسته به مراتب بیش از استحقاق او بوده و به همین دلیل در روزگاران آینده و این نکته را آشکار خواهد کرد که اگر این شاعره در دام تظاهرات و تبلیغات روز نمیافتاد و در زندگی طبیعی و ادبی خویش بازیچهی دست برخی «رندان قلمزن» نمیشد، شخصیت و شعرش را از مهلکههایی که فرا راه خود داشت میرهانید... من عقیده دارم این شاعره شاید به سبب کوتاهی عمر، هرگز راه درست خود را در قلمرو شعر نیافته... و با وجود تاکیدی که بر اجتماعی نشان دادن اشعار اخیر خود داشته، همیشه طبعش به سوی شعر فردی و غنایی متمایل بوده... فروغ فرخزاد نه تنها خود و سخنش را قربانی «اسنوبیزم» کرده که به دلیل شیوهی گستاخانهی زندگی و اشعارش تاثیری بازدارند بر نسلهای بعدی گذاشته است و حال آنکه شعر او یکی از پدیدههای تاریخ ایران است.» در این سطوری که نقل شد نادرپور بر خلاف رای عام بر تاثیر منفی ابراهیم گلستان بر شعر فروغ تاکید میکند. نادرپور که خود ملکالشعرای دههی سی بود در دههی چهل با اوج گرفتن شعر شاملو و اخوان و فروغ به حاشیه رفت. این بود که انگار در دل هرگز این سه تن را نبخشید و کلامی در تایید و تحسین آنها نگفت. در بین این سه تن ماجرای شخصیاش با فروغ هم مزید بر علت بود. پرسش اینجاست که آیا باید قضاوت سنگدلانهی نادرپور دربارهی فروغ را قضاوت اصیل شاعرانهی او دانست یا نتیجهی انگیزههای شخصی و غیرشعریاش. تاریخ به ما میگوید که فروغ از محک تاریخ سربلندتر از نادرپور - که روزگاری مراد و معشوق فروغ بود - بیرون آمده و نسلی که امروز هنوز شعر فروغ را چون کاغذ زر میخرند و میخوانند دیگر نه نادرپور را چندان به جا میآورند و نه با شعرش قرابتی حس میکنند. ای کاش نادرپور در قضاوت تاریخیاش بیطرفانه و بیتعصب سخن میگفت تا دامن شعر گرانقدرش مکدر نشود.
✍🏻 علیرضا اکبری
#فروغ_فرخزاد
@moroor_gar
https://bit.ly/3aYbazL
مقاومت در برابر مشت آهنین
از صفحات ابتدایی که رمان یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ آغاز میشود ذهن آشنا به رمان رئالیستی به دنبال این است که نویسنده بذرهایی بکارد برای اتفاقاتی که به زودی رخ خواهد داد و نقطهعطفهای رمان و مقدمات تحول شخصیت را رقم خواهد زد اما هر چه پیش میرویم چنین اتفاقاتی نمیافتد. زیرا گولاگ سرزمین تحول نیست. بنبست است. باتلاقی راکد است که ساکنانش را نیز گرفتار همان رکودِ تاریک خواهد کرد. سولژنیستین هوشمندانه این ساختار تختِ روایی را برای اثرش انتخاب کرده است. میخواهد به ما یادآوری کند. ای خواننده منتظری تا ایوان دچار تحول شود؟ چه تحولی هولناکتر از درافتادن به این سیاهچال فراموشی؟ منتظری اوضاع ایوان از این بدتر شود و توی دردسر بیفتد؟ چه اتفاقی بدتر از گرفتار آمدن در ورطۀ این اردوگاه میتوان برای یک نفس انسانی متصور شد؟ منتظری ایوان دست به کار شود و بگریزد؟ نه! در اشتباهی. کار این اردوگاه کشتنِ امید و خوگرفتن به نکبت و دست و پا زدن برای زیستن در دل همین نکبت است. گولاگ جاییست که دغدغههای انسان را به پستترین حد ممکن سقوط میدهد؛ یعنی به دست آوردن یک قرص نان بیشتر، یا پنج دقیقه بیشتر نشستن در گرمای درمانگاه یا کشیدن یک نخ سیگار بیشتر با توتون قاچاقی و... . گولاگ جایی است که خشم طبیعت در آن از خشم زندانبان مهربانتر است و زندانی آرزو میکند چند روزی هوا طوفانی شود تا بتواند در خوابگاهی سرد و نمور چند روزی جان خسته را به خاکارههای بسترش بسپارد. گولاگ جایی است که زندانیان باید خود به دست خود به دور خود سیم خاردار بکشند. گولاگ جایی است که در آن زندانبانان خود زندانیاند و با زندانیان در تمام خردهجنایتهایی که باید برای زنده ماندن مرتکب شد شریکند. گولاگ جایی است که در آن سق زدن یک قرص نانِ بیشتر ضیافتیست شاید به این زودیها تکرار ناپذیر. گولاگ جاییست که در آن آدمها همه شمارهاند و هویتی فراتر از آن ندارند مثل س- 854، قهرمان داستان ما. گولاگ جایی است که بدویت در آن دوباره به استقبال بشرِ مفتخر به تمدن میآید و باید همهچیز را از سر نوساخت؛ اگر بخاری میخواهی باید بسازیاش، اگر کفش میخواهی باید بسازیاش، اگر قاشق میخواهی باید بسازیاش و اگر امید میخواهی باید فراموشش کنی.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
▪️بخشی از نوشتهام دربارهی یک روز از زندگی از ایوان دنیسوویچ که پیشتر در اندیشه پویا منتشر شده است. متن کامل این نوشته در سایت نشر نو بازنشر شده و در لینک زیر در دسترس است. 👇👇
https://bit.ly/2WMwc0K
سپانلو و سرشت تراژیکِ هنر
کتابهای گفتوگو محملی خوباند برای
آنکه نویسنده و شاعر و هنرمند را فارغ از آثارش بشناسیم و دلآزردگیها و رنجوریهاشان را فارغ از تصویر باشکوهی که ادبیات از آنها میسازد ببینیم. کتاب گفتوگوی بلند با محمدعلی سپانلو به جز اینکه دریچهی خوبی به شناخت اوست بخش مهمی از تاریخ روشنفکری دهههای چهل و پنجاه و شصت را روایت میکند. سپانلو از اوایل دههی چهل از فعالترین چهرههای صحنهی ادبی ایران بود. در هر حادثهی مهم ادبی حضور داشت و با تمام نویسندگان و شعرای تاثیرگذار آن سالها از هر تبار و نحلهای نشست و برخاست داشت. در تاسیس کانون نویسندگان نقش داشت، مرتب در مطبوعات مینوشت و در هر حادثهی مهم جمعی شرکت داشت. با دوستان همفکرش جنگ طرفه را بنیان گذاشت؛ قصد داشتند هوایی تازه در فضای شعر و ادبیات اواخر دههی چهل بدمند اما از آن جمع تنها بیضایی و احمدرضا احمدی قبول عام یافتند و حتی خود سپانلو هرگز آنچنان که خود انتظار داشت خوانندگانی پر و پا قرص در میان شعرخوانان آن دهه و دهههای بعدی پیدا نکرد. سپانلو بیش از آنکه به واسطهی آثارش مطرح شود به واسطهی فعالیتهای اجتماعی-سیاسی و ادبیاش مطرح شد. نیرویش را بر شعر متمرکز نکرد. هم ترجمه کرد هم داستان نوشت، هم نقد شعر نوشت و هم به نقد ادبیات داستانی پرداخت اما در همهی این عرصهها نوعی شتابزدگی به چشم میخورد که سبب شد در نهایت کارنامهی بسیار پرورق سپانلو بسیار کمثمر باشد. در میان شعرهایش شاید تنها «نام تمام مردگان یحیاست» به یاد مانده باشد. کتاب نویسندگان پیشرو ایران مملو از شتابزدگی و بیحوصلگیست و ترجمههای پرشمار سپانلو حالا دیگر مدتهاست در قفسههای کتابفروشیها آن پشتها پنهان شدهاند و اگر تجدیدچاپ شده باشند به ندرت خوانندهای مییابند. آنچه در کتاب گفتوگو با سپانلو بیش از هر چیز به چشم میخورد تلاش شاعر تهران برای یادآوری این کارنامهی پرورق است که احتمالا در ناخودآگاه فکر میکند ناعادلانه نادیده گرفته شده است. حال آنکه سرنوشت هر کتاب بعد از انتشار با خوانندگان است و نمیشود آنها را بابت نادیده گرفتن یک اثر و توجه به اثر دیگر ملامت کرد. این واقعیت هراسانگیز حیاتِ هر اثر ادبیست و آزردگی سپانلو از کمتوجهی به آثارش روح کتاب گفتوگو با اوست. محمدعلی سپانلو با همهی شرافت و پایمردی فرهنگیاش و خدمات بزرگی که به فرهنگ ایران کرد نمونهی هنرمندی است که نه به خاطر آثارش بلکه به خاطر فعالیتهایی غیر از نوشتن و سرودن شهرت یافت و تا انتهای عمر از این شهرت دلآزرده بود.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3xqDO5V
ساکنِ آن جهان روشن
محمود دولتآبادی از همان روزی که اتفاقی سر از تئاتر اصغر قفقازی مشهد درآورد و به قول خودش چشمش به آن جهان روشن باز شد گویی به سوگندی سربهمهر متعهد شد تا هرگز پا از این جهان روشن به بیرون نگذارد و روشنایی این جهان را با تاریکیِ سیاست نیامیزد. او استادی نداشت و تا «ته شب» و سفر و لایههای بیابانی و آوسنهی بابا سبحان را بنویسد حتی راهی هم به محفلهای روشنفکری نداشت و اگر تمجید شاملو نبود ای بسا نامهربانیها با دولتآبادی دوام بیشتری هم مییافت. دولتآبادی درسهای داستاننویسیاش را از تاریخ بیهقی و شاهنامه و رمانسهای ایرانی گرفته بود و برای همین هم در همان سه چهار کتاب اول جهانی ساخت که شبیه به جهان نویسندگان آن روزگار نبود. نگاهها به سوی او برگشت تا ببینند این کدام نویسندهی تازه از راه رسیدهای است که دارد آن تصویر معصوم و پاک باسمهای اما «رسمی» از روستا را خط میاندزاد؛ میخواستند ببیند این کدام نوقلمی است که از «زبان زندهی امروز» فاصله گرفته و آن فرازهای نفسگیر زبانی را در آثارش پیش روی خواننده میگذارد. دهقان و فعله و چوپان و ایلیاتی و حاشیهنشینی که دولتآبادی در رمانهایش میساخت با آن سیمای مالوفی که انتظار میرفت ادبیات از فرودستان ساخته شود از زمین تا آسمان توفیر داشت. سهل است دولتآبادی در از خم چنبر حتی سیمای معلم را هم از سیمای مطلوب معلم در آن دوران که پرهیبی از چهرهی صمد باید بر آن مینشست، دور کرده بود و اینهمه کافی بود تا صداهای مخالف از گوشه و کنار بلند شود و اگر چه آثارش به زودی خوانندهی پر و پاقرص خود را یافت و با شبیرو در آستانهی انقلاب به شمارگان هفتاد هزارتایی رسید اما این نوشتهها در میان دوستان روشنفکر چندان محبوب نبود. کندنِ زودهنگام از کانون نویسندگان در اوایل انقلاب هم بر این تکافتادگی نویسنده دامن زد و او که در داستانهایش خود همیشه راوی سرگذشت تنهایان بود بعد از انقلاب از همیشه تنهاتر شد اما هنوز کاغذ و قلمش را داشت، پس به رسم تمام سالهایی که از ۴۱ تا آن روز گذشته بود دوباره به همان میز کارش پناه آورد و پُرورقترین آثارش، کلیدر و روزگار سپریشدهی مردمان سالخورده، را در همین سالها نوشت...
•
بخشی از نوشتهام به مناسبت هشتاد سالگی محمود دولتآبادی. متن کامل این نوشته پیشتر در #اندیشه_پویا منتشر شده است.
•
#محمود_دولت_آبادى
@moroor_gar
https://bit.ly/2TRd40K
آن شوالیهی تنها
حمیدرضا صدر را اول بار با قلمش در هفتهنامهی تماشاگران شناختم. با حملهی جسورانهاش به لمپنیسم نهفته در رفتارهای خداداد عزیزی که بعدها دیدیم حملهای چندان بیراه هم نبوده است اما در آن سالها حمله به حماسهساز ملبورن شجاعتی میخواست که در هر قلمی یافت نمیشد. یکی دو سالی طول کشید تا خوانندهی مجلهی فیلم شوم و نوشتههای صدر را این بار در صفحات مجلهی فیلم کشف کنم و دریابم این دو قلم که با شور و وجد و ورزیدگی یکسانی دربارهی فوتبال و سینما مینویسد متعلق به یک نفر است. از قضا این بار هم کشف قلم حمیدرضا صدر با یک حملهی شجاعانه همراه بود یعنی حملهی صدر به مسعود کیمیایی و یکی از فیلمهای دههی هفتادیاش که احتمالا باید مرسدس یا اعتراض بوده باشد. حمله به کیمیایی هم در دههی هفتاد جسارت خاص خود را طلب میکرد و عواقب خاص خود را نیز داشت. عمدهی حملههای این چنینی صدر در نوشتههایش از نوع تذکاری بود که پسرک شخصیت اصلی داستان لباس تازهی پادشاه هانس کریستین اندرسن میداد یعنی وقتی که شخصیتی هنری یا ورزشی که پیشتر ارج و قرب و اعتباری داشت قدم در مسیر سقوط اخلاقی یا هنری یا حرفهای میگذاشت حمیدرضا صدر علیرغم تمام هزینههای احتمالی در جامعهای نقدگریز و نقدناپذیر دست به قلم میگرفت و توهمها را میزدود و رسالت اصلی منتقد را به همکارانش یادآوری میکرد. از اینها گذشته نمیشود از حمیدرضا صدر نوشت و از «سایهی خیال»اش چیزی نگفت. بخش ثابتی که از سال ۷۱ در ماهنامهی فیلم آغاز شد و به گمانم تا امروز هنوز خواندنیترین و خاطرهانگیزترین بخش مجلهی فیلم برای خوانندگان قدیمی آنست. «سایهی خیال» بهمنتقدان ایرانی نشان داد که شورمندانه نوشتن دربارهی سینما یعنی چه؛ نشان داد که شورمندیِ نوشته با کیفیت محتوایی آن در تضاد نیست؛ نشان داد که در سینما هیچ موضوع غیرجدی وجود ندارد و میشود همانقدر جدی دربارهی پلنگ صورتی نوشت که در مورد آنتونی کویین یا سینمای وسترن. مقالات «سایهی خیال» برای من مترادف اسمشان بودند چون با خواندن هر بخش از این مجموعه نوشتهها یکی دو ساعتی از دنیای اطراف منفک میشدم و در سحر ناب سینما غرق میشدم. حمیدرضا صدر در یک کلام سیمای تمام و کمال یک منتقد متعهد اما تعهدش فقط و فقط به ذات هنر و ورزش بود. عنوان نوشتهی صدر دربارهی پلنگ صورتی «شوالیهی تنها» بود و حالا این نام چه با مسماست. چه، او خود نیز در عرصهای که مینوشت شوالیهای تنها بود.
✍🏻 علیرضا اکبری
#حمیدرضا_صدر
@moroor_gar
https://bit.ly/3rs6QAV
دوچهرهگی هولناک رفاقت
دوست نخبهی من اگر در دنیای انگلیسیزبان
ساخته شده بود احتمالا توجهی چندبرابر آنچه تا امروز نصیبش شده را برمیانگیخت. سریال بر اساس رمان سرگذشتیِ النا فرانته ساخته شده اما تفاوت این رمان با رمانهای سرگذشتی متعارف در اینست که نه بر سرگذشت یک شخصیت بلکه بر دو شخصیت و فراتر از آن بر سرگذشت یک محله و حتی میتوان گفت یک طبقه در دل تحولات قرن بیستم در ایتالیای تازه رهیده از جنگ دوم متمرکز شده است. لیلا و النا ساکنان یک محلهی فقیرنشین در حومهی ناپل هستند و فراز و فرود رابطهی این دو است که داستان را پیش میبرد. رمان چهارجلدی النا فرانته از آنچه که در سریال تا کنون ساخته شده بسیار مفصلتر است و دورهای ۶۰ ساله را شامل میشود اما سریال تا سالهای جوانی النا و لیلا پیش میرود. النا شخصیتی تاثیرپذیر و دنبالهرو اما باهوش و بااستعداد و در عین درونگرایی بلندپرواز دارد و لیلا در عین هوش و ذکاوت و اینکه النا را زیر سیطرهی شخصیت خود دارد به دلیل محرومیتهای عمیق اقتصادی و خشونتهای شدیدی که تجربه میکند بیرحمیهای خاص خودش را نیز دارد. خط اصلی داستان آنچنان که در سریال روایت میشود گریز تدریجی النا از زیر سایهی سنگین شخصیت لیلاست که در رابطهای پرتنش و مملو از عشق و نفرت، رفاقت و حسادت و مهربانی و سنگدلی شکل میگیرد. لیلا دلخوش به سیطرهای که بر شخصیت النا دارد روزبهروز بیشتر در توهم این برتری فرو میرود و در همین اثنا النا دیپلم میگیرد، وارد دانشگاه میشود، معاشر پسران روشنفکر میشود و قدم در جهانی میگذارد که لیلا حتی تا آستانهی آن نیز نرسیده است. دوست نخبهی من روایت فرو رفتن لیلا در جهان کوچک و گندیده و حقیر و پرملال آن محلهی نفرینشده و فرا رفتن النا از مرزهای لغزان همین جهان است. اما مغناطیس این رابطه جادوی داستان است. اینکه آیا النا با همهی تلاش و پشتکار و سرسختی و جسارتی که برای گریز از زیر سایهی محله و لیلا که گویی عفریتِ سیاهپوش آن محله است به خرج میدهد، در نهایت راهی به درک و یافتن خویشتن خود و فراموشی ابدی لیلا و محله میجوید یا نه پرسشیست که هر بینندهای شاید پاسخ خود را به آن در انتها بیابد اما پرسش از ذات رفاقت و دوستی و دوچهرهگی هولناک رفاقت که گاه هم زخم است و هم مرهم، در کانون رمان فرانته و سریال ساوریو کوستانزو قرار دارد.
✍🏻علیرضا اکبری
▪️My Brilliant Friend | Servizio Costanza | HBO | 2018
@moroor_gar
https://bit.ly/36sV8fG
چرا هدایت مدرن بود؟
در سال ۱۳۱۳ پس از انتشار وغوغ ساهاب علیاصغر حکمت از صادق هدایت شکایت کرد. هدایت را به تامینات خواستند و او تبدیل شد به یکی از نخستین نویسندگان ممنوعالقلم ایرانی همچنانکه در خیلی چیزهای دیگر هم اولین یا جزو اولینها بود. در چنین شرایطی بود که شین پرتو، دوست صمیمی هدایت، که در هند ماموریتی دیپلماتیک داشت در سفر به تهران وقتی هدایت را آنطور مستاصل و غمزده یافت او را دعوت کرد به هند تا از بنبستی که دچارش شده بود رها شود. در بمبئی بود که هدایت کار نیمهتمام نوشتن بوف کور را به اتمام رساند و کتاب را در ۵۰ نسخه برای دوستان و آشنایانش استنسیل کرد. در صفحۀ ورودی کتاب آمده بود «طبع و فروش این کتاب در ایران ممنوع است» و این خود گویای تراژدی زایندۀ این اثر و سرنوشت غمبار نویسندۀ آن بود...
▪️
در پروندهی خواندنیای که اخیرا در سایت وینش در مورد صادق هدایت و بوف کور منتشر شده است مطلبی نوشتهام که در لینک زیر قابل دسترسی است.
👇👇
▪️
https://bit.ly/2SxRw8I
چرا جای خالی سلوچ را با خود به قرن جدید میبرم؟
#وینش_ویدیو
اشتباه بزرگ شاستاکوویچ
بیست و ششم ژانویهی ۱۹۳۶ استالین همراه با میکویان و مولوتف به دیدن اپرای لیدی مکبثِ متسنسک که در مسکو روی صحنه آمده بود، رفت. استالین نسبت به این اپرا احساس انزجار پیدا کرد و روز بعد مقالهای تند و بدون امضا بر علیه اپرای لیدی مکبث... احتمالا به قلم شخص استالین، در پراودا منتشر شد که این اثر را «منحط و پیش پا افتاده و پر از خشونت و اغراقهای شهوانی و در تعارض با هنر زندۀ سوسیالیستی» میخواند. هیاهوی زمان، در آن لحظات تراژیکی آغاز میشود که شاستاکوویچ پس از انتشار این مقاله در پراودا و دهها مقالهی مشابه در نشریات دیگر و سپس احضارش به عمارت بزرگ برای بازجویی، خودش وسایلش را در چمدان کوچکی جمع کرده و منتظر مأموران انکاوود است تا بیایند و او را با خود ببرند. او برای اینکه مأموران برای خانوادهاش مزاحمتی ایجاد نکنند کت و شلوار پوشیده و بیرون آپارتمانش، جلو در آسانسور منتظر مأموران است. سیگار پشت سیگار دود میکند و به آیندهی مبهم و نکبتبار خود میاندیشد. حالا چند شبی هست که شاستاکوویچ در انتظار مأموران شب را به صبح میرساند. نویسنده در این فصل، از مجرای بازگویی افکار شاستاکوویچ در این ساعات سنگین انتظار، زندگی و گذشتەی او را روایت میکند. این بیدارپاییها ده شب به طول میانجامد اما خبری از مأموران نمیشود. مدتی بعد، نوشتن سمفونی پنجم که مورد استقبال دیوانسالاران حزبی قرار میگیرد حداقل برای مدتی لکهی ننگ اپرای لیدی مکبث... را از پروندهی شاستاکوویچ پاک میکند و این پایان فصل نخست رمان با عنوان «در پاگرد» است. دو فصل دیگر که عنوانهای «در هواپیما» و «در ماشین» را بر خود دارند دو برههی مهم دیگر از زندگی شاستاکوویچ را بازگویی میکنند. فصل دوم در سال ۱۹۴۹ یعنی زمانی آغاز میشود که شاستاکوویچ با نوشتن سمفونی لنینگراد به موسیقیدان مورد وثوق حزب تبدیل شده و حالا به عنوان یکی از پنج نمایندهی شوروی دارد از کنفرانس صلح نیویورک باز میگردد. حضور موسیقیدان در این کنفرانس و دفاعش از حکومت شوروی برای حکومت «موفقیتی در عرصهی عمومی»ست اما برای شاستاکوویچ «بزرگترین تحقیر زندگیاش» است. در فصل سوم شاستاکوویچ سالخورده را در حالی باز مییابیم که از تقاضاهای بیامان حزب سرخورده شده اما راه گریزی ندارد. حالا بعد از سالها طفره رفتن از عضویت در حزب از او میخواهند که نه تنها عضو حزب شود بلکه مسئولیت دبیرکلی اتحادیۀ موسیقیدانان شوروی را نیز بر عهده بگیرد و اینجاست که شاستاکوویچ متوجه بزرگترین اشتباه عمرش میشود: او زیادی عمر کرده است!
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3wKnFcw
استالین را شناختم، از سیاست کناره گرفتم
✔️ من عضو خود حزب توده نبودم، در سازمان جوانان حزب بودم و از سال ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۳ به مدت ده سال فعالیت مؤثر سیاسی کردم. بعد از آن تجربه هفتاد ســال است که دیگر وارد هیچ سازمان سیاسیای نشــدم. اراده کردم که دیگر در هیچیک از سازمانهای سیاسی شرکت نکنم.
✔️ من مقارن با شناخت واقعیتِ استالین از سیاست کناره گرفتم و با تجربیاتی که پیدا کرده بودم و اتفاقاتی که دیده بودم دیگر کاملا متقاعد شده بودم که نمیتوانم فعالیت سیاسی را ادامه بدهم و همین کار را هم کردم و همهچیز را کنار گذاشتم.
✔️ آلاحمد را جوان متفکری میشناختم ولی از نظر استعداد نویسندگی او را در حد ساعدی یا حتی فصیح نمیشناختم. حتی فکر میکردم بعضی از آثارش مثل غربزدگی مایههای فاشیستی دارد.
✔️ بهآذین میخواست به کانون رنگ سیاسی بدهد. من به کانون دعوت نشدم اما اگر هم دعوت میشدم حاضر نبودم در آن جمع شرکت کنم. حضور در انجمنهای صنفی که قرار است کار سیاسی هم بکند با من سازگار نیست.
✔️ ما روشنفکر به معنای غربی کلمه نداریم. یک روشنفکر اروپایی با همهی مکاتب و جریانات فکری آشناست. با موسیقی و تئاتر و نقاشی و شعر و داستان آشناست. ما کجا چنین شخصی داشتهایم. روشنفکر واقعی بلینسکیست که پوشکین را درک میکند. نباید سطح روشنفکری را این قدر پایین بیاوریم.
▪️بخشهایی از گفتوگوی من و مریم شبانی با احمد سمیعی (گیلانی) به مناسبت صدسالگی او که در شمارهی تازهی #اندیشه_پویا منتشر شده است.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3cXnXoz
پرویز داریوش؛ روشنفکرِ در سایه
سال ۱۳۲۸ وقتی محمدرضاشاه پهلوی برای نخستین بار به امریکا سفر کرد یکی از میهماننوازیهایی که در حق او شد آزاد کردن یک جوان ایرانی از زندان بود، جوانی که روی دختری امریکایی که دوست داشت به خاطر میل بیشترِ دختر به یک رقیب، اسلحه کشیده بود و زندانی شده بود. این جوان ایرانی پرویز داریوش بود که در آن زمان ۲۷ سال داشت و برای تحصیل در زبان و ادبیات انگلیسی به امریکا رفته بود. داریوش کمی بعد به ایران بازگشت و کار قلمی را که قبلتر آغاز کرده بود از نیمههای دههی سی جدیتر پی گرفت. داریوش از آن هنرمندان و مترجمان پرکاریست که حضورش در فضای ادبی ایران پرثمر و پرتاثیر ولی در ضمن سایهوار بوده است. با وجود آنهمه آثار مهمی که از ادبیات امریکا و بریتانیا به فارسی ترجمه کرده کسوت مترجمیاش نادیده مانده، با وجود شعرهای منحصربهفردی که در دههی سی سروده کسوت شاعریاش خوب دیده نشده و با وجود نقدهای مهمی که در تمام عمر نوشته کسوت نقادیاش جز در دایرهی نخبگانی چون گلستان و کیانوش و... قدر ندیده و به رسمیت شناخته نشده است. چه میشود کرد این سرنوشت محتوم برخی روشنفکران است که پرکار باشند و دیده نشوند، خوشقلم باشند و به جا آورده نشوند، نخبه و بیسروصدا باشند و نامشان زیر آوار منحوس نامهای میانمایگانِ هوچیگرِ بیسواد دفن شود. داریوش مردی از تبار این روشنفکرانِ درسایه بود و همین سایهوارگی موضوع کتاب تازهی کامیار عابدی در مورد زندگی و آثار پرویز داریوش است که با دو مقالهی خواندنی از ابراهیم گلستان و محمود کیانوش همراه شده و وجوهی از زندگی و کارنامهی داریوش را به خواننده مینمایاند که کمتر در مورد داریوش به آن اشاره رفته بوده است. با خواندن کتاب کامیار عابدی درمییابیم که بیهوده نبوده که گلستانْ داریوش را در کنار قاسم هاشمینژاد تنها منتقدان «درست و حسابی» همعصر خود خوانده بوده و بیهوده نبوده که خود گلستان و جلال آلاحمد نظر نهایی در مورد آثارشان را از داریوش میگرفتهاند و بیسبب نبوده که سیمین دانشود هوش داریوش را «ترسناک» خوانده بود و شاملو خواندن ترجمههای داریوش را در برانگیخته شدن توجهش به عهد عتیق و تفسیرهای قرآن و لاجرم در ساخته و پرداخته شدن زبان شعریاش موثر خوانده بود. ای کاش نسل تازه به میراث داریوش در نقد و ترجمه و شعر نظری دوباره بیفکند و سیمای این روشنفکر خلوتگزین را از سایه به درآرد.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3fxSbQF
زنده کردنِ مردگان و زنده ماندنِ خود
جزوهی لاغر و کمحجم یوسف اسحاقپور
دربارهی صادق هدایت (بر مزار صادق هدایت) به نظرم روشنگرترین و عمیقترین اثریست که به فارسی در مورد هدایت نوشته و منتشر شده است و همین نکته دربارهی کتاب سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب، جستار نیمهبلند اسحاقپور در مورد مسکوب، هم صادق است. اسحاقپور در این دو کتاب دو نمونهی درخشان از پرترهنویسی با نهایت ایجاز و عمق اندیشگی پیش چشم مخاطب میگذارد و سیمایی شفاف و بیابهام و پرجزئیات از نویسندگانی که موضوع جستارهایش هستند برای خواننده ترسیم میکند. هنر اصلی اسحاقپور در سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب هم مانند بر مزار صادق هدایتْ هنر گزینش هدفمند از میان نوشتهها و گفتههای مسکوب است برای بازنمایی تمام وجوه چهرهی فرهنگی-روشنفکری شاهرخ مسکوب. این چنین است که او جستارش را با ساختن تصویری کلی از جهان اندیشگی مسکوب میآغازد و سپس که پی و بُن و اسکلت این ساختمان بنا شد به نازککاریهای باقیمانده میپردازد. از دریچههای گشوده از دل همین ساختار فکرشده است که در مییابیم مسکوب روشنفکری بود متعهد به مسئولیت فردی نه باورمند به توهم توطئه، درمییابیم که او چگونه از باور به ناسیونالیسم رضاخانی به دامن مذهب پناه برد و چگونه از پی خواندن آثار کسروی از مذهب فاصله گرفت و تودهای شد و چطور با چند زلزلهی ویرانگر که در زندگی حزبیاش رخ داد از حزب و سیاست برید و به وطن اصلیاش که به زعم خودش «فرهنگِ ایران» بود پناه برد؛ از دل همین نازککاریهاست که میفهمیم مسکوب یکی دو سالی بعد از آزادی از زندان چطور به خودویرانگری روی آورد و بعد چطور یاد مرشد حسن او را دوباره به دامان شاهنامه انداخت و چطور زیستن در دل حماسهای چون شاهنامه در مملکتی که یک عمر به او «نه» گفته بود او را از بلایای زمان و تاریخ معاصر که بسیاری از روشنفکران مهممان را ویران کرد در امان داشت؛ میفهمیم چگونه مسکوب عشق عمیقش به ادبیات کلاسیک غرب را به کارِ نوشتن از ادبیات کلاسیک فارسی گرفت و چگونه خود را در نوشتن در کوی دوست مدیون مرگ ویرژیلِ هرمان بروخ میدانست. مهمترین فراز جستار اسحاقپور دربارهی مسکوب اما فراز پایانی آنست که زندگی مسکوب را همچون نبردی ابدی برای زندهماندن به مدد نوشتن به ما مینمایاند: «این تعریف کار خود شاهرخ مسکوب هم هست. زنده کردنِ مردگان و زنده ماندنِ خود، پناهگاهی برای حضور در گذشته و در آینده به وسیلهی سخن و یا نوشتن و در حقیقت به معنای بازشناسی و ارزشیابی امروزی از فرهنگ دیروز ایران برای فردا.»
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3m4sg48
اجارهنشینها؛ رئالیسم محض، کاریکاتوریسم محض
دو سه شب پیش وقتی داشتم شبکههای تلویزیون را عوض میکردم اتفاقی دیدم اجارهنشینها دارد از شبکهای پخش میشود و این بار هم نتوانستم در برابر وسوسهی دیدن دوبارهی فیلم مقاومت کنم و برای بار نمیدانم چندم فیلم را انتها تماشا کردم. نسل ما نسبت به سینمای دههی شصت نوستالژی دارد و گاهی فیلمهایی را میبینم فقط به خاطر خاطرات احتمالا خوشی که از دورهی احتمالا خوش کودکی و نوجوانی از آن فیلمها دارم ولی در این تماشاهای دوباره اگرچه بودن در فضای فیلم که یادآور آن سالهاست برایم خوشایند است اما معمولا هیبتی که خود فیلم در ذهنم داشته فرو میریزد و ممکن است سالها طول بکشد تا دوباره بتوانم آن فیلم را تماشا کنم. این تجربه را مثلا در مورد پاییزان یا قربانی (رسول صدرعاملی) یا زرد قناری داشتهام اما اجارهنشینها و دو سه فیلم دیگر در این میان استثناءاند، چه با هر بار دیدن فیلم احترامم نسبت به مهرجویی و تکخالش بیشتر شده است. از خودم میپرسم چه چیز اجارهنشینها را از پاییزان و قربانی و زرد قناری و یکبار برای همیشه و سرب و... متمایز میکند و باعث میشود در بازدیدنهای مکرر فیلم از سکه نیفتد. اتفاقی که مثلا در مهمان مامان اگر چه قرار بوده اتفاق بیفتد، رخ نداده است. پاسخ به نظرم در چند «ظریفکاری شاق» خلاصه میشود. ماجرا فقط این نیست که شخصیتهای اجارهنشینها به شدت شبیه آدمهای دور و بر ما هستند، ظرافتی که در پرداخت شخصیتهایی مثل قندی (اکبر عبدی)، عباس آقا سوپرگوشت (انتظامی)، سعدی (حسین سرشار) و توسلی و همسرش (ایرج راد) به کار رفته در اینست که این شخصیتها در عین اینکه به شدت رئال هستند، به شدت کاریکاتوری هم هستند. شدت رئالیسم و شدت کاریکاتوریسمِ همزمان این شخصیتها و به طور کلی فضا و بستر داستان است که تمایز درخشان اجارهنشینها را نسبت به آثار مشابهش حتی در کارنامهی خود مهرجویی رقم میزند. قبلا هم اینجا نوشتهام که به نظرم اجارهنشینها یکی از پنج فیلم برگزیدهی تاریخ سینمای ایران است و دلیلش نه فقط همنشینی این رئالیسم و کاریکاتوریسم و نه فقط بسطپذیری موقعیت فیلم به کلیت جامعهشناسی تاریخی سیاسی جامعهی ایران بلکه این هم هست که مهرجویی در اجارهنشینها موفق شده یک نقد صریح اجتماعی را به شکلی طبیعی و غیرباسمهای در دل فیلمی مفرح و پرجنبوجوش و پرتبوتاب روایت کن؛ اجارهنشینها از معدود فیلمهای سینمای ایران است که در آن دغدغههای اجتماعی و نقادانهی فیلمساز هرگز موتور داستانگویی فیلم را نه کند و نه خاموش نمیکند بلکه به قدرت آن میافزاید. این درست همان ویژگی است که رمان دایی جان ناپلئون را هم در ادبیات داستانی ایران تبدیل به اثری بیبدیل کرده است.
@moroor_gar
https://bit.ly/3tQmfeh
آخرین روزهای آنارشیستِ مغلوب
✔️ [...]فصل رویارویی قوامالسلطنه با عشقی با پرداخت دقیقی که دارد و سیمای پرجزئیاتی که از قوامالسلطنه ترسیم میکند به نوعی آسیبشناسی شکست مشروطه نیز میتواند باشد. آنارشیستِ مغلوب حالا از ترس مستبدینی که خود (و امثال خودش) با تندرویهایش زمینهی ظهورشان را فراهم کرده به دامان سیاستمدار محافظهکار و سرد و گرم روزگار کشیدهای پناه آورده که زمانی هدف طعن و تمسخر خود عشقی در شعرهایش بوده است. با اینهمه قوامالسطنه به جای تلافی، بردبارانه و غمخوارانه با عشقی برخورد میکند و به او وعده میدهد که به آیرم توصیهاش را میکند اما در عین حال به عشقی تشر میزند که: «آقای عشقی شما در اشعارتان همه چیز را ویران کردید و همه را محکوم. آسمان و زمین و وزیر و وکیل و... خواستید با فقرا همدردی کنید، غافل از اینکه با همدردی نمیشود چیزی را ساخت. شاید با سیاست میشد که آن را هم برای ما نگذاشتید [...] رک بگویم شما سیاست را نمیفهید. انقلابی هم نیستید. آنارشیست هستید و آنارشیستها نمیتوانند چیزی بسازند. فقط میتوانند ویران کنند. حالا خودتان میان چند جبهه ایستادهاید و کسی که میان چند جبهه ایستاده باشد از چند طرف تیر میخورد. ایستادن در برابر جریان تاریخ ماجراجویی است و شما ماجراجویی کردهاید.» (ص. ۲۵) عشقی در برابر قوام سکوت میکند شاید چون دریافته قوام پُر غلط نمیگوید آخر همین حرفها را دوست جانیاش ملکالشعرا هم به زبانی دیگر به او گوشزد میکند وقتی که برای فرار از حس خطری که دست از سرشان بر نمیدارد با کالسکه عازم ییلاقاند: «یابو برمان داشته بود. تند رفتیم. قلم ما که بمب و تپانچه نیست. قرار نیست یک شبه همهچیز را ویران کنیم [...] تند نرو آرام باش. مثل ترقهای؛ یک باره آتش میگیری بعد میروی زیر خاکستر. صبر نداری. ما ملت همه بیقراریم و صبر نداریم [...] ما فاصلهی مشروطه تا امروز را هدر دادیم و حالا باید تاوانش را بپردازیم.» (صص. ۷۴-۷۵) عشقی اما در حال و هوایی نیست که این حرفها بر جانش بنشیند او همچون گنگی خوابزده در عوالمی میان هراس از مرگ و حسرت رویاهای سیاسی بر بادرفته و افسوس بابت عشق به زبان نیامدهاش به شازده گوهرشاد خانم، بیوهی متمولی که هر از گاهی عشقی میهمان ضیافتهای خانهاش میشود، سرگردان است. عشقی همچون یک محکوم به اعدام است که حکم خود را پذیرفته و رو به انفعال مطلق در حرکت است.
▪️بخشی از نوشتهام دربارهی رمان تازهی رضا جولایی در شمارهی ۷۰ #اندیشه_پویا
@moroor_gar
https://bit.ly/3qqpfeU
از البرز تا آکسفورد
برگهایی از خاطرات من، تازهترین کتاب همایون کاتوزیان، سیمای چندوجهی او را در مقام یک آکادمیسین و روشنفکری که دانشگاه او را هرگز از تک و تای ذوقورزی نینداخته به خوبی نمایان میکند. کتاب با شرح خاطرات کاتوزیان از دبیرستان البرز یعنی دبیرستانی که قرار بود تکنوکراتهای بعدی رژیم پهلوی از آنجا به دانشگاه آریامهر (شریف) روانه شوند و نقشههای توسعهی اقتصادی-صنعتی محمدرضا پهلوی را عملی کنند، آغاز میشود و با شرح مبارزات سیاسی همایون کاتوزیان یا طوری که دوستانش او را میخوانند «هما» کاتوزیان در جامعهی سوسیالیستها ادامه مییابد. در این بخش روایتهای دست اول کاتوزیان از مبارزات دانشجویی در اواخر دههی سی که به یأسی برآمده از عدم همراهی بزرگان جبههی ملی با اعتراضات (مثلا اعتراضات ۱۶ آذر سال ۳۹) منجر میشود تصویری جاندار از مقدمات تحولات سرنوشتساز آینده در اواخر دههی چهل پیش روی خواننده میسازد. کاتوزیان دلزده از این فضای راکد سیاسی عطای تحصیل در رشتهی پزشکی دانشگاه تهران را به لقایش میبخشد و برای تحصیل در رشتهی مورد علاقهاش، اقتصاد، به انگلستان میرود. در انگلستان مثل هر دانشجوی سیاسی دیگری که دههی چهل گذارش به اروپا میافتد نخست با کنفدراسیون آشنا میشود و از خلال فعالیت در کنفدراسیون دوستیهای پایداری چون دوستیاش با حمید عنایت حاصل میشود اما پس از کنگرهی دوم که کنفدراسیون با سرعت به سمت سیاسی شدن پیش میرود کاتوزیان و همفکرانش مثل عنایت از همراهی با این تندرویها و در نتیجه از همراهی با کنفدراسیون کناره میگیرند. این اعتدالجویی بدل به خصلت اصلی کنش سیاسی کاتوزیان میشود چنانکه کمی مانده به انقلاب دعوت شاملو به سردبیری نشریهی ایرانشهر در لندن را نیز رد میکند و باید گفت مهمترین میراث سیاسی کاتوزیان شاید همین منش اعتدالجوی کممانندش باشد. اوراق کتاب برگهایی از خاطرات من جز آنچه برشمردم گوشههای جذاب فراوان دیگری نیز دارد، از روایت دوستی و سرنوشت پرویز نیکخواه گرفته تا پرترهی رقتانگیزی که کاتوزیان از آخرین سالهای مسعود فرزاد در غربت ترسیم میکند و از شرح منش سیاسی عجیب ضیاء صدقی و آتش زدن ماشین اقبال گرفته تا خاطرات جاندار نویسنده از خلیل ملکی و آشوری و ابوالحسن ابتهاج و حمید عنایت. برگهایی از خاطرات من به خوبی به خواننده نشان میدهد که روشنفکری جدی چگونه پنج دهه لحظه به لحظه مفید و غنی و حسابشده زیسته و چه میراث مکتوب ارزشمندی از این زیستنِ هوشمندانه و پرتأمل حاصل آمده است.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3rUcWcc
خاموشی در خواب
ژان کلود کارییر جایی گفته بود «اگر میخواهید مشهور شوید فیلمنامهنویسی را فراموش کنید.» اما زندگی او در مقام فیلمنامهنویسی که به جایگاه افسانهای فیلمسازان سرشناس جهان دست یافت درست عکس آن نقل قول پیش رفت. بیهوده نبود که ژیل ژاکوب در مراسم تقدیر از کارییر در کن گفت «تو همیشه رئیس بودی»! کارییر در خانوادهای متولد شد که شغل اجدادیشان شرابسازی بود اما پدر و مادرش چند سال بعد به پاریس مهاجرت کردند تا کافهای تاسیس کنند. کارییر در ۲۶ سالگی نخستین رمانش را نوشت و این آغاز ۶۳ سال نوشتنِ بیوقفه بود. کارییر خیلی زود به فیلمنامهنویسی روی آورد، از اینکه نفر دوم باشد ابایی نداشت. جایی گفته بود: «هیچ منیَتی ندارم... از اینکه توی جلد فلیمسازهای مختلف بروم لذت میبرم.» حاصل رفتن به جلد کارگردانهای مختلف شاهکارهایی بود مثل بل دوژور، جذابیت پنهان بورژوازی، اشباح گویا و آن اقتباس حیرتانگیز از مهابهاراتا که پیتر بروک آنرا در اجرایی ۹ ساعته در آوینیون به روی صحنه برد. به جز بونوئل و پیتر بروک که تاثیر قطعی بر کارنامهی کارییر داشتند، میلوش فورمن، ژان لوک گدار، ولکر شلوندرف، لویی مال، میشائیل هانکه و آندری وایدا از دیگر فلیمسازانی بودند که کارییر در طول شش دهه کار مستمر با آنها همکاری کرد. دربارهی این همکاریها گفته بود: «هر کدام از اینها چیزی به من آموختند و حتی امروز همهشان در کنار من حاضرند، وقتی کار میکنم زمزمهی صداهاشان را در گوشم میشنوم.» کارییر شاید تنها فیلمنامهنویسی باشد که تاثیرش در میان یک نسل از فلیمسازان سینمای جهان و به ویژه سینمای مدرن فرانسه اینگونه هویدا و قابل ردگیریست. در یکی از آخرین مصاحبههایش کارنامهی خود را اینگونه خلاصه کرده بود: «آدم کار میکند تا چیز باارزشی خلق کند و با خودش تجسم میکند چه کسانی مخاطب این کار خواهند بود و امیدوار است آنها کار را بپسندند. من در طول دوران حرفهایام با فلمسازانی خوب و باوجدان کار کردهام که آگاه بودند برای مخاطبی فیلم میسازند که روی او تأثیر قطعی دارند. اما امروز انگار فلیمسازها بیشتر دغدغهی موفقیت دارند، فقط درگیر اینند که فیلم سروصدا میکند یا نه. در مجموع وقتی دغدغهاش از فیلم ساختن این باشد که تندیس خودش را بتراشد کار ماندگاری نخواهد ساخت.» کارییر بامداد امروز در ۸۹ سالگی در خواب زندگی را وداع گفت و برای همیشه از سبکی تحملناپذیر هستی رها شد.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3d1tH0O