علیرضا اکبری روزنامهنگار تماس با ادمین: @alireza_akbari_1363 توییترِ «مرورگر»: https://twitter.com/moroor_gar
بابک بیات، چیدنِ سپیدهدم
آذرماه ۱۳۵۵، در یک غروب پاییزی داریوش اقبالی وارد استودیو محل کار بابک بیات میشود و کاستی تازه منتشرشده را پرت میکند روی میز کار بیات. داریوش که پیشتر تجربههای درخشانی مثل جنگل و شب آفتابی و بنبست را با بیات پشت سر گذاشته متوجه شده که بیات کار جدیدش «خسته نشو» را به یک خوانندهی ناشناس گیلانی به نام علی سهراب داده است و این داریوش را به خشم آورده است. این روایتی مربوط به دوران اوج کار بابک بیات است اما داستان او و موسیقی پیشتر در نوجوانی از همسایگی و رفافت با ایرج جنتی عطایی آغاز میشود. از آن عصرها که در خانهی ایرج اجراهای کوچک خانوادگی داشتند و هیچکدام نمیدانستند چه داستان پر فراز و نشیبی در موسیقی پیش رو دارند. بابک بیات در آغاز سودای خوانندگی در سر داشت و به ارکستر رادیو زیر نظر فریدون شهبازیان رفت و بعد به اپرای تهران پیوست اما خیلی زود دریافت که در این وادی آیندهای ندارد. چیزی نگذشت که با همراهی محمد اوشال و ایرج جنتی عطایی قدم به عرصهی آهنگسازی گذاشت. ملودیاش برای ترانهی عارف در فیلم غریبه ساختهی خسرو هریتاش چنان جذاب بود که روبیک منصوری حاضر نشد پیش و پس آن از موسیقی غربی استفاده کند و بسط همان ملودی در فیلم غریبه تبدیل به اولین تجربهی آهنگسازی بیات برای سینما شد. سپس تجربهی آهنگِ جنگل برای فیلم خورشید در مرداب و آهنگ فریاد زیر آب برای فیلم سیروس الوند، بیات را در کنار منفردزاده تبدیل کرد به آهنگساز منتخب سینمای اعتراضی دههی پنجاه. همین تجربهها در سال ۵۸ در آلبوم قاصدک به یاد صمد بهرنگی ادامه یافت. پس از انقلاب بابک بیات تجربههای جدیترش را در موسیقی فیلم ادامه داد. او تحت تاثیر آهنگسازانی مثل برنارد هرمن، ماکس اشتاینر و میکلوش روژا به موسیقیای گرایش داشت که در فیلم «شنیده» میشد. بیات برای بسیاری فیلمهای درجه چندم مثل شکار و مرسدس و دستهای آلوده موسیقی و ترانههای درخشان ساخت. در کار با بیضایی و داریوش فرهنگ (طلسم) سبکی متفاوت از موسیقی ارکسترال را آزمود و این جهان تازه چنان برای او جدی بود که وقتی بیضایی بعد از جدلهای فراوان بالاخره موسیقی شاید وقتی دیگر را تایید کرد به گریه افتاد. بیات در موسیقی فیلم موفق شد تجربههای حنانه و منفردزاده را چند گام به پیش ببرد و همچون مؤلفی همپای فیلمساز، در برخی فیلمهای مهمی که موسیقیشان را ساخت عرض اندام کند. یکی از قلههای کارش را همکاری با شاملو میدانست و میگفت هر شب در آرزوی این میخوابد که دوباره با شاملو کار کند. از خروس زری پیرهن پری تا چیدن سپیدهدم، این همنفسی خاطرات چندنسل را ساخت.
#بابک_بیات
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://shortyaurl.com/jxshL
پدرم و علیاکبر داور
🔸مقالهای از دکتر همایون کاتوزیان
امروز دکتر همایون کاتوزیان مقالهای را برایم ارسال کردند و از سر لطف خواستند که در این کانال منتشر کنم. مقاله «پدرم و علیاکبر داور» نام دارد و به ذکر برخی خاطرات پدر استاد کاتوزیان که در دورهی پهلوی اول و دوم وکیل عدلیه بوده است، با محوریت شخصیت علیاکبر داور، وزیر دادگستری و سپس مالیه در دوران رضاشاه، اختصاص دارد.
🔹در بخشی از این نوشته میخوانیم:
داور پس از انحلال کابینهی هدایت به دستور شاه در کابینهی فروغی وزیر مالیه شد. در نتیجه من دیگر او را به ندرت درجاهایی مانند مجالس ختم میدیدم. فقط یک بار در مورد یک دعوای ملکی که با وزارت مالیه ارتباط داشت او را در دفترش دیدم. طبق معمول روزی ۱۶ ساعت کار میکرد ولی هر روز شاه بار دیگری بر دوشش میگذاشت و به کوچکترین بهانهای با او به خشونت رفتار میکرد. بگذریم از آنکه یک بار در شبنامهای که احتمالا خود رئیس شهربانی سر لشکر آیرم ترتیب آن را داده و سپس به عنوان کشف یک توطئه به شاه گزارش کرده بود نوشته بودند که مملکت باید جمهوری شود و داور تنها کسی است که لایق ریاست جمهوری است! و فردای آن روز که داور برای گزارش پیش شاه رفته بود شاه داد زده بود صبح به خیر آقای رئیسجمهور! وخلاصه مرد بیچاره به زحمت شاه را قانع کرده بود که این یک توطئه علیه خود اوست نه علیه شاه.
البته سالها بود که شاه بعد از تصفیه حساب با مخالفانش به جان هواداران پروپاقرص خود افتاده بود. نصرتالدوله را در مقام وزارت گرفتند و به او تهمت دلهدزدی زدند و به زندان انداختند. تیمور تاش را پس از عزل از وزارت دربار به جرم دلهدزدی گرفتند و زندانی کردند و در همانجا او را با آمپول هوا کشتند. سردار اسعد را در مقام وزیر جنگ گرفتند و بدون تشریفات یکسر به زندان بردند و او را هم با آمپول هوا کشتند. عبدالحسین دیبا (حسابدار دربار، برادر ناتنی مصدق که همسرش - که تیمور تاش او را بلبل میخواند - معشوقه تیمور تاش بود) را به کرمانشاه تبعید کردند و اندکی بعد همانجا او را کشتند. فرجالله خان بهرامی رئیس دفتر شاه را زندان و تبعید کردند. شیخ خزعل را در خانهاش کشتند و شاه فروغی را با فحش و فضیحت معزول و خانهنشین کرد ... و این رشته سر دراز دارد.
باری داور ظاهرا بر اثر فشار کار مستمر و طاقتفرسا سخت بیمار شد و گویا یک هفته در حال اغماء بود و تا بهبود یابد یک ماه در خانهاش بستری بود. من یک روز عصر به عیادتش رفتم. بیشتر عیادتکنندگان رفته بودند جز یک نفر، رئیس دفترش، که او هم کمی پس از ورود من رفت. خیلی از بهتر شدن حالش اظهار خوشوقتی کردم. آهی کشید و گفت فلانی ای کاش رفته بودم!
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
🔶 متن کامل مقاله را در لینک زیر بخوانید. 👇
https://tinyurl.com/mrysze3d
گالری گلستان و پایان قصههایش!
گالری گلستان برای همیشه تعطیل و مجازی شد. به این ترتیب پروندهی خانه و گالریای که دههها یک مرکز فرهنگی مهم بود بسته شد.در این گزیده از مصاحبهای که یکی دو سال قبل با لیلی گلستان انجام دادم شرح مختصری از سرگذشت این گالری آمده است:
سال ۶۰ بالاخره یک روز که بچهها را بدرقه میکردم نظرم به گاراژ خانه جلب شد و فکر کردم اینجا میتوانم کسبوکاری راه بیندازم. خودم هم مترجم شناختهشدهای بودم و نزدیکترین کار به ترجمه برایم کتابفروشی بود. حاصلش شد تاسیس کتابفروشی ایران. با هزینهی خیلی کم گاراژ را تجهیز کردم. خودم گاراژ را رنگ زدم و قفسه زدم و کارم را شروع کردم. آن موقعها پخش کتاب هم نبود. با یک رنو قراضه کتابها را از ناشرها جمع میکردم و میآوردم در کتابفروشی میچیدم. خیلی زود هم کارم گرفت. فضای خاصی بود. پاسدارها با تفنگ میآمدند توی کتابفروشی و سینجیم میکردند و یکیشان کمکم مشتری ثابت ما شد و جالب بود که کتابهای جویس و وولف را میخواند و یکبار هم من را قبل از اینکه برای جمع کردن کتابهای مارکسیستی توی کتابفروشی بریزند خبر کرد و نجاتم داد. اما فروش کتابفروشی به خصوص وقتی فضا بستهتر شد دیگر کفاف خرجهای من را نمیداد. این بود که تصمیم گرفتم کتابفروشی را تبدیل به گالری کنم و در سال ۶۷ این کار را کردم و با نمایشگاه سهراب سپهری گالری را افتتاح کردم که البته تابلوها فقط برای تماشا بود نه فروش. بعد از انقلاب بازاریها آمدند به محلهی دروس. یا خانههای مصادرهای را خریدند یا به دلایلی دیگری به هر حال به این محله اقبال کردند. از آن به بعد توی محله، توی مغازههای میدان هدایت، یک تیپ آدمهای دیگری را میدیدید. خانمهای چادرسیاه، دخترهای کوچک روسریبهسر، و... . فضای محله عوض شده بود. در چنین فضایی گالری افتتاح شد. بعد از یک مدتی این خانمهای سنتیِ بچه به دست کمکم وارد گالری میشدند. اجازه میگرفتند که میتوانند بیایند تو یا نه. گالری برایشان جهان ناشناختهای بود. همیشه هم از من توضیح میخواستند که اینجا چه جور کسبوکاری دارم. دلشان میخواست با نقاشی آشنا شوند. من صددرصد در خدمت این خانمها بودم و با آنها صمیمانه برخورد میکردم و این به نظر من اثر گذار هم بود. من به این نتیجه رسیده بودم که یک عده آدم مرفه هنرشناس نمیتوانند تنها مشتریان هنرهای تجسمی باشند. با روش فروش قسطی خیلی مجموعهدار درست شد که الان هم مشتریان ثابت من هستند. کار باید برود توی خانهی مردم و برایم سخت است که به هنرمندان بقبولانم کار بیشتر با قیمت کمتر بفروشند.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://rb.gy/xg3rx
جذابیتِ پنهانِ اگزوتیسم
جنگ جهانی سوم در کارنامهی فیلمسازی که مغزهای کوچک زنگزده را کارگردانی کرده دستاورد جدیدی محسوب نمیشود اما در عین حال این فیلم به سرنوشت اعترافات ذهن خطرناک من یا قورباغه هم دچار نمیشود؛ آثاری که با ایدههایی جذاب شروع شدند و در نهایت نیمهکاره رها شدند و با پایانی مأیوسکننده مخاطب را حیرتزده از آن آغاز جذاب و آن پایان بسیار ضعیف رها کردند. هومن سیدی اساساً فیلمسازیست که سودای تأثیرگذاری بر مخاطب با فضاسازیهای خاص دارد و همین این خطر را در کارش ایجاد میکند که خودش مرعوب فضاسازی فیلم خودش شود و چفت و بست فیلمنامه را در نیمه رها کند. با این همه در کارنامهی او هرجا فضاسازی در کنار ساختار فیلمنامه با دقت حفظ شده است، حاصل کار مانند مغزهای کوچک زنگزده و خشم و هیاهو تاثیرگذار بوده است. اگزوتیسم فضای جنگ جهانی هم در فیلم تازهی هومن سیدی دامی بود که میتوانست او را به همان سرنوشتی دچار کند که در قورباغه گریبانش را گرفته بود اما با اینکه این اگزوتیسم در بستر فیلمنامه چندان جا نمیافتد و با خط اصلی داستان به لحاظ منطقی چفت نمیشود در نهایت سیدی موفق میشود فیلمش را با موفقیت نسبی به سکانس فینال برساند. فیلم همان تم آشنای سینمای اجتماعی این سالها را دنبال میکند و راوی زندگی شخصیتی فقیر و سرکوبشده میشود که در نهایت به سمتی سوق داده میشود که انتقامش را از جامعهی سرکوبگر دور و بر بگیرد. عشق شکیب به لادن که کارگر جنسی است تنها حلقهای است که او را به جهان «انسانی» وصل میکند و وقتی این حلقه گسسته میشود شکیب همان خشونتی را به جامعه برمیگرداند که جامعه به او روا داشته است. شخصیت شکیب، تنهایی و سکوت و معصومیت و بیپناهیاش را باور میکنیم و تا سکانس فینال رفتار و کردارش برایمان باورکردنیست ولی به جز این بیشتر روابط و آدمها و اتفاقات - به جز استثناءهایی مثل فرشید و دستیارش و شخصیت سرمایهگذار فیلم - پرداختنشده و باسمهای به نظر میرسند. شیمی رابطهی شکیب با لادن ساخته نمیشود و لادن هرگز از تیپ فراتر نمیرود. تفاوت سطح در بازیها نجومی است و از بازیهای درخشان مثل شخصیت فرشید تا بازیهای افتضاح مثل شخصیت کارگردان در فیلم به چشم میخورد و همهی این نایکدستیها هشداریست برای هومن سیدی که مدتهاست از اوجی که در خشم و هیاهو و مغزهای کوچک زنگزده ساخت فاصله گرفته است.
✍🏻 علیرضا اکبری
#جنگ_جهانی_سوم
@moroor_gar
https://bit.ly/3ULlMZg
داستانِ داستانِ دیگران…
بعد از صادق هدایت داستاننویس و سه استاد، این بار مدرس صادقی در کتاب جدیدش به سراغ بزرگ علوی و بهرام صادقی رفته است تا با همان روش مألوف خود به داستانها و رمانهای آنها بپردازد. شباهت بهرام صادقی و بزرگ علوی از نظر مدرسصادقی اینست که هر دو را استعدادهایی از دسترفته میبیند. از نظر نویسنده، بزرگ علوی با درغلتیدن در ورطهی سیاست به استعداد خود خیانت کرد و بهرام صادقی با تن دادن به پسندِ محفلهای ادبی و روشنفکری. علوی تا روز آخر میان ادبیات و سیاست، میان تعهد به حزب و تعهد به ادبیات در نوسان بود و بهرام صادقی جایی دودلی را کنار گذاشت و از همه چیز، از ادبیات و از داستان و در نهایت، از جانش گذشت. اینجا باز هم مدرسصادقی توام با روایت زندگی دو نویسنده یکبهیک داستانها و رمانها و نوشتههای آنها را از نظر میگذراند. او علوی را نویسندهای مییابد که تنها در گوشههایی از چشمهایش و چند داستان کوتاه توانست از بند سیاست بگریزد و داستانهایی اصیل خلق کند و بهرام صادقی را نویسندهای میبیند که همیشه با ایدههای درخشان و چنتهای پُر داستانهایش را آغاز میکرد اما در میانهی نوشتن از رمق میافتاد و در نهایت مخلوقاتی نیمهکاره از خود به جا میگذاشت. از موضوع کتاب گذشته، مهمترین جنبه از کار نقادانهی مدرس صادقی ساختار کلی نقدهای اوست. چه در این کتاب تازه و چه در سه استاد. روش نقد او مبتنی است بر روایت پرجزئیات داستان و مخلوط کردن این روایت با شرح زندگی نویسنده و پرداختن به اتفاقاتی که به روند داستاننویسی او جهت داده است. در میانهی این روایت او نظرات مختصری در مورد آثار نویسنده ابراز میکند که بعدها در نتیجهگیری کلی به کارش میآیند اما در واقع باید گفت مدرس صادقی در هر نقدی که بر نویسندهای مینویسد با کمک گرفتن از عناصری که شرحش رفت، در واقع هم نقد مینویسد و هم خود داستانی جدید خلق میکند. هر یک از نقدهای بلند او در کتابهایش در مورد نویسندگان معاصر در واقع داستانیست که به صورت نقادانه ارزشهای ادبی کار یک نویسنده را میسنجد. بدین ترتیب میشود گفت که مدرسصادقیِ منتقد، نقد را نیز تبدیل به ژانری داستانی کرده است؛ داستانی دربارهی داستانهای داستاننویسی دیگر!
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3UjxV7G
خاطراتش که تمام شد…
در آن نیمهشب اواخر شهریور که برای ساختن یک زندگی تازه با دوستان دبیرستانی از اصفهان به تهران میآمد، بر خلاف بقیه توی اتوبوس تا صبح بیدار بود و پلک بر هم نگذاشت. دوستانش تکلیفشان روشن بود. میخواستند بروند دانشگاه و مهندس شوند اما کیومرث به عشق سینما داشت به پایتخت میرفت و آیندهای مبهم پیش رو داشت. میخواست فیلمساز شود. این رویا را از همان وقتی در سر پرورانده بود که در مرخصی آخر هفته از پادگان، در سینمایی در کرمانشاه قیصر را روی پرده دیده بود و دستگیرش شده بود که در دل فیلمفارسی سینمایی دیگر هم در ایران در حال شکل گرفتن است که برای امثال او میتواند بستری برای بالیدن فراهم کند. از همان سالهای نوجوانی برای صفحهی نقد خوانندگان مجلهی فیلم و هنر نوشته میفرستاد و نوشتههاش پیش از آمدن به تهران بارها چاپ شده بود. بعد از آمدن به تهران هم جایی جز دفتر فیلم و هنر نمیشناخت. کارش را در همان مجله زیر نظر جمشید اکرمی آغاز کرد و بعدتر با دستیاری نادر ابراهیمی که او را یگانه معلمش میدانست رسما وارد سینما شد. بعد از هفت هشت تجربهی متوسط در دههی ۶۰ توانست الگوی سینمای کانونی را که در فیلمهای اولش آزموده بود با ساخت قصههای مجید به تکامل برساند و دو سه سال بعد خود را با به خاطر هانیه، شب یلدا و فیلم عامهپسند آبرومندی مانند خواهران غریب تثبیت کند، اما آفتابِ خلاقیت پوراحمد بیش از یک دهه بر بام نماند و افول زودهنگامش با ساخت گل یخ که آب یخی بود بر سر طرفدارانش، کلید خورد. شاید باورش سخت باشد اما بعد از شب یلدا پوراحمد ۸ فیلم ساخت که امروز حتی یکی از آنها را به خاطر نمیآوریم. واقعیت اینست که پوراحمد فیلمسازِ حدیث نفس بود. درخشانترین کارهایش یعنی شب یلدا و به خاطر هانیه به گواه مصاحبههایش، حدیث نفس بود. قصههای مجید هم به نوعی حدیث نفس یک نسل بود به قلم مرادی کرمانی. نوشتهها و بهاریههای خواندنی پوراحمد در ماهنامهی فیلم و ماهنامهی هفت که همه برگرفته از خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی بود گواه تبحر او در خاطرهنگاری بود. این خاطرات گاهی مقاله میشد و گاهی فیلم. خاطراتش که تمام شد، دوران طلایی فیلمسازیاش هم به پایان رسید. آرتور میلر جایی گفته آنها که خودکشی میکنند قربانی حقیقت میشوند، و این شاید حقیقتی بود که پوراحمد را قربانی کرد.
✍🏻 علیرضا اکبری
📷 عکس از حمید جانیپور
#کیومرث_پوراحمد
@moroor_gar
https://bit.ly/40GGXOk
احمد سمیعی، از زندان قصر تا فرهنگستان
سرنوشت احمد سمیعی (گیلانی) که سالها خود را دور از سیاست نگاه داشت از آغاز با سیاست گره خورده بود. چند روز مانده به کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ در سنگلج متولد شد. خانوادهاش بعد از اشغال شمال کشور توسط قوای روس از رشت کوچ کرده بودند و ساکن تهران شدند. بعد از تولد احمد، خانواده دوباره به رشت بازگشت و احمد سمیعی دورهی ابتدایی و دبیرستان را در رشت گذراند، در ایرانِ رضاشاهی. در دبیرستان این بخت را یافت که یکی دو سالی محضر خانلری را در مقام دبیر ادبیات درک کند. وقتی برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمد همزمان با گشایش پس از شهریور ۱۳۲۰، پایش به تجمعات احزاب گوناگون از حزب ایران گرفته تا حزب پانایرانیست و ارادهی ملی باز شد اما در این میان حزب توده بود که او را فریفتهی آراء و آرمانهای خود کرد. از سال ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۳ در قالب سازمان جوانان حزب توده فعالیت کرد. نمایندهی کانون جوانان دمکرات در فدراسیون جهانی جوانان دمکرات شد و در همین راستا با نمایندگان احزاب برادر در رم، بوداپست، اسلو، برلن و بخارست دیدار کرد و یک سال و نیم را در این سفرهای خارجی گذراند. سمیعی با اینکه پس از ده سال فعالیت حزبی از سیاست کناره گرفت این دورهی یکسالونیمه را پربارترین دوران زندگی خود میدانست. سال ۳۳ دست از فعالیت سیاسی برداشت اما سیاست دست از او برنداشت و دوبار در سالهای ۳۴ و ۴۲ به زندان افتاد و مجموعا سه سال را در زندان گذراند. دورهی دوم زندانش به لحاظ فرهنگی به قول خودش برایش پربار بود و در آنجا برادرزادهی رامو و سالامبو را ترجمه کرد. سمیعی در نیمهی دوم دههی چهل و پنجاه یکسر به کار ترجمه و ویرایش مشغول بود و کار در موسساتی چون فرانکلین را تجربه کرد. بعد از انقلاب بیشتر تلاش او به ویرایش و نوشتن از ویرایش معطوف شد و کتاب ارزشمند نگارش و ویرایش حاصل این دوره است، با این همه دریغ بزرگی که کارنامهی فرهنگی احمد سمیعی گیلانی برمیانگیزد اینست که او نیز مانند ابوالحسن نجفی دهههای آخر عمرش را به جای اینکه صرف ترجمههای درخشان دیگری از جنس سالامبو و تتبّعات (مونتنی) کند، در گیرودارِ بوروکراسیِ فرهنگستانی گذراند.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
#احمد_سمیعی_گیلانی
https://bit.ly/3yYUvIU
گلشیری میگفت آبم با چپ توی یک جوی نمیرود
💬 گلشیری دائم ما را برحذر میداشت از اینکه از او تقلید کنیم و مثل او بنویسیم. البته طبیعی بود که سلایق شخصی او در مورد داستاننویسی در نظراتش مستتر بود. مثلا گلشیری داستان خطی را دوست نداشت. ابایی هم نداشت که این را بگوید. ولی اگر نویسندهای داستان خطی خوبی مینوشت، گلشیری این سلامت نفس را داشت که عقاید شخصیاش را کنار بگذارد و آن داستان را به عنوان اثری که جهان خودش را ساخته، به رسمیت بشناسد. همگان، دوست و دشمن، اذعان دارند که گلشیری نویسندهی صاحبسبکی بود. «داستان» برای گلشیری خیلی محترم و عزیز بود؛ میشود گفت نوعی تقدس داشت برایش. چنان میگفت «داستان» (و هرگز هم نمیگفت «قصه») که گویی دارد از چیزی مقدس حرف میزند. خاطرم هست در آن سفر فرهنگی به اروپا با هم و بعدها هم اینطرفها، همیشه خودش را «نوولیست» (داستاننویس) معرفی میکرد، نه مثلاً «رایتر» (نویسنده)... خود من همیشه در مورد رئالیسم ـ یا بهتر است بگویم «واقعیت» ـ با گلشیری و دوستان دیگر در جلسات بحث داشتم. یارعلی به شوخی میگفت: ما سه نوع واقعیت داریم: واقعیت واقعی، واقعیت داستانی و «واقعیت ناصری». از این سومی منظورش اشاره به حرفهای من بود در لزوم توجه به واقعیتهای زندگی و دنیای پیرامونمان... حالا، از این شوخی دوستانه گذشته، مسأله این بود که موضعگیری گلشیری در برابر رئالیسم ـ بهویژه رئالیسم (موسوم به) سوسیالیستی، تا حدودی به اختلافات سیاسی او با بعضی از نویسندگان هم برمیگشت. گاهی وقتها گلشیری لجبازیهایی هم داشت. یادم هست در نقد آگاه (که متأسفانه اجازه ندادند چهار شماره بیشتر منتشر شود.) بحثی درگرفته بود بین آقای نجف دریابندری و آقایان عباس میلانی و مرحوم منوچهر صفا (که با نام تبریزی مینوشت). یک بار راجعبه این بحث با گلشیری صحبت میکردیم. من گفتم: آقای گلشیری! ما اگر گرایشی به سوسیالیسم پیدا کردهایم، با خواندن کاپیتال و مانیفست نبوده. ما آنقدر بیعدالتی در جامعه دیدهایم که دریافتیم حالا، سوسیالیسم به عنوان راهی که میتواند باعث بهبودی جامعه شود، برای ما معنا پیدا کرده. گلشیری گفت من عنادی با عدالتطلبی ندارم، ولی با فلان شاخه از چپ ایران آبم توی یک جوی نمیرود.
▪️بخشی از مصاحبهام با ناصر زراعتی در مورد جلسات پنجشنبهها | به مناسبت ۸۵ امین سالگرد تولد #گلشیری
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3YUmcgg
هدایت در خاطرِ خانلری
یاد صادق هدایت که امروز درست ۱۲۰ سال از تولدش میگذرد در خاطر خانلری چگونه نقش بسته بود؟ خاطرات خانلری هنوز به طور کامل منتشر نشده است و تنها بخشهایی از آن به تفاریق در این گوشه و آن نشریه چاپ شده است. از جمله، بخشیست که به انتخاب علی اکبر سعیدی سیرجانی گزیده شده و خاطرات خانلری را از نیما و هدایت و چندتن دیگر در بر میگیرد. این خاطرات اگر چه ححمی ندارد اما از حدود ۱۳۱۸ تا ۱۳۳۰ را در برمیگیرد چون تقریبا با تاسیس مجلهی موسیقی آغاز و با مرگ هدایت پایان میگیرد. این خاطرات با شرح نوشته شدن «قضیهی مرغ روح» در هجو حافظپژوهی مسعود فرزاد آغاز میشود. فرزاد که در آن سالها حافظ و به تبع آن لابد خودِ حافظپژوهَش را مرکز جهان میانگاشت به شکل مضحکی از کار جهان غافل شده بود و مستغرق در حافظ بود و این نزدیکترین دوستش، هدایت، را برآن داشت تا با این نوشته نهیبی به فرزاد بزند و عجبا که فرزاد هم از این نوشته نرنجید. هدایت در نقد نادرستیها خط قرمز و ابا و پرهیزی نداشت و این بود که حتی دوستی چون مسعود فرزاد را هم از نیش تند قلمش بینصیب نگذاشت. از گوشههای جالب دیگر این خاطرات توضیح خانلری در مورد خط سیر روزانه هدایت است: «بعد از غروب صادق هدایت برمیخاست و به راه میافتاد. خط سیرش معین بود. از خیابان اسلامبول به چهارراه فردوسی میرسید. و در این خیابان به طرف شمال میرفت و بعد از سهراه سفارت انگلیس و کمی بالاتر از خیابان کوشک به کافهی کوچکی که از دو دکان تشکیل شده بود میرفت. آنجا کافه ماسکوت بود. خوردنی و مشروب داشت و برای هدایت همیشه خوردنیهای غیرحیوانی آماده کرده بود.» نوشتههای خانلری تا شرح روزی که خبر مرگ هدایت را از جهانگیر تفضلی میشنود ادامه مییابد. اما هدایت پیش از آخرین سفرش به فرنگ بیست روزی را با خانلری میگذراند: «وقتی که من از اروپا برگشته بودم هدایت دست و پایش را جمع کرد که به پاریس برود […] از تمایلات دست چپی بسیار سرخورده بود و حالتی کاملا درمانده و مایوس داشت.» پیش از رفتن، هدایت به خانلری میگوید «اصلا من نقشهای دارم» و در آن بعدازظهر فروردین ۱۳۳۰ وقتی که خانلری کلافه و با بغضی فروخورده در خیابانهای تهران قدم میزد تا اندوه مرگ هدایت را بر خود هموار کند فهیمد آن «نقشه» چه بوده است.
✍🏻 علیرضا اکبری
https://bit.ly/3S5cAxH
سایه؛ قاب عکسی ابدی
سایه یگانه بود. سایه در میان شاعران نوگرای ایران و شاگردان بلافصل نیما یگانه بود. او نیز مانند بیشتر سرآمدان شعر نو و نیمایی سرودن را از نیمههای دههی بیست آغاز کرد اما سرنوشت شعریاش با همنسلانش شعریاش یکسان نبود. او نه هرگز مانند توللی به نفی نیما رسید و نه هرگز مانند اخوان نیما را یکسر مرشد و مراد شاعری خود پنداشت زیرا که او برخلاف توللی و اخوان و شاملو و نادرپور همواره شاعری دوپا بود. از آغاز تا پایان شاعریاش همواره پایی در شعر و غزل کلاسیک فارسی داشت و پایی در شعر نیمایی و سپید. نوگرایانی که ریشههایی چون او داشتند یا مانند شهریار تا پایان در همان عوالم و قوالب کهن ماندند یا مانند اخوان و نادرپور سالیانی در هوای شعر نو نفس کشیدند و سپس رجعتی تراژیک به شعر کهن کردند و یا مانند سیمین بهبهانی چنان در دام تجربهگرایی در شعر کلاسیک فرو رفتند که شعرشان نقض غرض شد! سایه اما در تمام این سالها نه جانب شعر کهن را واگذاشت و نه از سرودن شعر نو و نیمایی بازماند. گویی این هر دو چشمه همواره در اقلیم شعری او روان و زایا و توأمان باقی ماند و در هر دو عرصه توانست یادگارهایی جاوید از خود باقی گذارد. سایه همچنین از معدود شاعرانی بود که توفیق یافت شعر عاشقانه را به ساحت شعر سیاسی پیوند دهد و غزل را همچون استاد و مرادش، شهریار، به امر معاصر گره بزند. اینهمه در کنار خدمت فرهنگی عظیمی که ه. الف. سایه به نوزایی موسیقی سنتی ایران کرد کافیست تا برای او بر دیوار قلههای فرهنگی ایران قاب عکسی ابدی مهیا شود.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3STkQRx
ترس و تنهایی؛ تراژدی شستاکوویچ
✔️ سليقهی هنرى استالين افتضاح بود. موسيقى مورد علاقهاش ترانهی مبتذل «سوليكو» بود. موجودى در حد او به دليل علاقه به هنرمند از لذت كشتن او چشم نمىپوشيد. میدانيم كه خود او عليه اپراى ليدى مكبث يادداشتى نوشت و به شستاكوويچ ناسزا گفت. اين كه چرا شستاكوويچ همچون دوست عزيزش آنا آخماتووا از آن مهلكه جان سالم به در برد به عوامل متعددى بازمىگردد. يكى شهرت جهانى او كه به ويژه پس از سمفونى هفتم كمنظير بود و البته خود رژيم استالينى در سالهاى جنگ جهانى دوم به دلايل تبليغاتى در پديد آمدن شهرت آن سمفونى و سازندهاش نقش داشت. بعد هم لابد هزينه و فايده كردند. خب اين آدم كه چندان شجاع نيست و فقط در خفا نق میزند، بهتر است بماند يا برود؟ راستش عامل تصادف اينجا نقش بزرگى دارد. شستاكوويچ قربانى منطق دوارزشى نشد. با منطق چندارزشى جان سالم به در برد، اما سر مويى هم بنا به همان منطق چندارزشى با اعدام يا مرگ در اردوگاه فاصله نداشت.
✔️ بيزارى استالين و اراذل و مأمورانى كه او در نهادهاى نظارت بر فرهنگ منصوب كرده بود از اپراى ليدى مكبث ناحيهی متسنسك چند دليل داشت. يكى اشارههای آشكار اپرا به پدرسالارى، استبداد و فساد كه در متن اپرا منش سخرهگر و انتقادى داستان نيكلاى لسكوف تبديل به دادنامهای عليه رژيم استالينى شده بود. تماشاگران اپرا در آن ايام ظلمانى شاهد زمانه و زندگى خود بودند و نه داستانى كه سدهای پيشتر به قلم نويسندهای توانا نوشته شده بود. نكتهی دوم نوآوریهاى موسيقايى اثر بود كه در سمفونى لنينگراد كه شما مثال آوردهاید به راستى تعديل شده است. به نظر من، نزديکترین سمفونى به آن اپرا سمفونى چهارم است. نوآورى اين اثر كه شستاكوويچ سالها حتا جرأت نداشت آن را منتشر و اجرا كند به تازگى و منش مدرن ليدى مكبث گره خورده است. به ياد آوريم كه دو صفت كه امثال ژدانف در نقد شستاكوويچ و پراكفيف تكرار میكردند فرماليستى و منحط بود. سانسور استالينى در تمام زمينههاى آفرينش هنرى عليه مدرنيسم و نوآورى فعال بود. نكتهی ديگر جنبهی اروتيك اپرا و بیپروايى بيان بود كه امروز متوجه مىشويم دستكم در تاريخ هفتادسالهی «هنر شورويايى» منحصر به فرد بود و بهانهای براى توقيف اپرا و سركوب سازندهی آن شد.
▪️بخشهایی از مصاحبهام با بابک احمدی در مورد سیمای هنری-روشنفکری دمیتری شستاکوویچ به مناسبت انتشار ویراست جدید ترس و تنهایی | #اندیشه_پویا ۷۹
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3Oj4CO8
گفتم: بابا، کاوه مرد!
✔️ کاوه عاشق عکاسی بود ولی پدرم هیچوقت او را داخل استودیویش راه نمیداد. سر «اسرار گنج درهی جنی» کاوه با پدرم کار کرد اما پدرم خیلی اذیتش کرد و از بالا به پایین با او رفتار میکرد. وقتی جنگ شد پدرم ایران نبود. کاوه هشت سال عکاس جنگ بود و جایزهی معتبر رابرت کاپا را گرفت. بعد زن و بچهاش را برد لندن و آنجا که پدرم را دیده بود گفته بود میخواهی عکسهای جنگ را بهت نشان بدهم. پدرم گفته بود: «نه! من اصلا حوصلهی دیدن عکسهای تو را ندارم! وقتی کاوه آمد این را برای من تعریف کرد، توی بغل هم گریه کردیم. الان هم که دارم این را تعریف میکنم باز حالم بد میشود! خیلی تراژیک بود. کاوه میگفت چرا پدرم این حرف را به من زد؟ من بهش گفتم چون به تو حسادت میکند. چون او رفته و در تمام این سالها هیچ کاری نکرده ولی تو هشت سال عکس گرفتهای و در خط اول جبهه بودهای. من پدرم را هیچوقت به خاطر این قضیه و ناراحتیِ کاوه نمیبخشم.
✔️ داشتم در لندن توی خیابان راه میرفتم که پسر کاوه به من زنگ زد و گفت «لیلی بیا... فقط بیا» من فکر کردم مادرم فوت کرده. گفتم «مادرم مرد؟» گفت «نه! کاوه... تو فقط بیا...» من همانجا ولو شدم روی زمین ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و سریع رفتم خانهی کاوه. دیدم زنش و پسرش هر دو از حال رفتهاند و یک خانم و آقای انگلیسی هم آنجا نشستهاند. گفتم «شما کی هستید؟» گفتند «ما از بیبیسی هستیم.» گفتم «راسته؟» گفتند «بله.» گفتم «مطمئنید؟» گفتند «بله.» گفتند «از ما چی میخواهید؟» گفتم «شما از ما چی میخواهید؟» گفتند از تو میخواهیم که به پدر و مادرش خبر بدهید چون ما ساعت ۸ خبر را از بیبیسی پخش میکنیم. اول زنگ زدم به پدرم. گفتم شما میدانید کاوه عراق است؟ گفت «خب!» گفتم «بابا کاوه مرد!» گفت «خب!... آدم وقتی میرود جنگ باید انتظار داشته باشد که بمیرد!» من گوشی را گذاشتم دیگر نمیدانستم چی بگویم. بعد که برگشتم تهران پدرم چند بار زنگ زد و گفت من میخواهم با مادرت صحبت کنم و من گفتم مادرم اصلا نمیخواهد با شما صحبت کند! البته این را واقعا از قول مادرم گفتم. این پایان رابطهی من با پدرم بود.
▫️بخشهایی از مصاحبهام با لیلی گلستان در #اندیشه_پویا؛ امروز نوزدهمین سالگرد درگذشت #کاوه_گلستان است.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3wUzCih
گفتم: آقای شاملو من فقط آمدهام شما را ببینم!
اولین ملاقاتم با شاملو سال ۴۶ بود. خيلی ملاقات جالبی بود. بعضی از بچهها میگفتند شاملو آدم بداخلاقیست و اگر شعر بد پيشش ببری به آدم پرخاش ميكند. اين بود كه با ترس و لرز رفتم دفتر شاملو. يكي از دوستانم عباس صدرایی من را برد دفتر شاملو. دفتر خوشه در خيابان خانقاه صفیعليشاه بود و ساختمانی بسيار قديمی هم بود. پایین دفتر خوشه چاپخانهای هم بود ولی به دم دفتر كه رسيديم هنوز من جرأت نداشتم تو بروم و واقعا عباس من را هل داد داخل دالان باريكی كه در ورودی ساختمان بود و به دفتر خوشه ميرسيد. بعد من رفتم بالا و ديدم شاملو آنجا توی دفتر نشسته. آن زمان هم اوج خوشقيافهگی شاملو بود. اتفاقا شاملو با هيچكدام از توصيفات منفیای كه دوستانم از او كرده بودند همخوانی نداشت و خيلي مؤدبانه با من برخورد كرد. منتها شعرها را همانجا نخواند و اين بزرگترين شانس من بود! چون من اصلا داشتم میمردم از اضطرابِ اينكه نكند شاملو شعرها را بخواند و بدش بيايد. آن روز شاملو شعرها را از من گرفت و گفت شما لطفا دوشنبهی آينده تشريف بياوريد. هفتهی بعد كه من رفتم تا نتيجه را بشنوم خيلی استقبال گرمتری از من كرد و گفت «آقای كوثری شما چند سالتان است؟» گفتم «۲۱ سال» گفت اگر من خودت را نديده بودم فكر میكردم اين شعرها مال آدمی ميانسال است و كلی از زبان شعرها تعريف كرد و خيلي به من محبت كرد. از آنجا اين رابطه با شاملو براي من شروع شد كه خيلی هم برايم مهم بود. من از آنها نبودم كه هر هفته بروم خانهی شاملو، حتي هر ماه هم نميرفتم. تا آخر عمر هم بهش گفتم «آقای شاملو». ولي دوستی زيبايي بين من و شاملو بود. اين را بايد بگويم كه شاملو در روابطش با ما انسان بسيار بسيار متجددی بود. من ميرفتم خانهی شاملو و به من میگفت ببخشيد من كار دارم و من ميگفتم «آقای شاملو من فقط آمدهام شما را ببینم» و واقعا بخش مهمي از رابطهی من و شاملو همين بود يعني من از بودن در «حضور» اين آدم لذت می بردم و وقتی کارش را تمام میکرد هر حرفش برای من غنیمت بود اگرچه ربط مستقیمی به شعر من یا خودش نداشت. شاملو با اينكه میدانست من مفتون و شيداي او هستم هرگز مثل استاد و شاگرد يا بدتر از آن مراد و مريد با من رفتار نكرد. گاهی میرفتم دفتر خوشه و چيزهايي را كه برای مجله میرسيد میداد من بخوانم و نظربدهم. بارها اين را گفتهام كه تنها آموزش مستقيمي كه شاملو به من داد اين بود كه روزی از من پرسيد تو شعر فارسي را خيلي خوب خواندهاي نثر چه خواندهای؟ من هم گفتم كه نثر فارسي را زياد نمیپسندم و او گفت كه تو اشتباه میکنی بخش بزرگی از شعر ما در نثر ماست. همين امروز برو و تاريخ بیهقی را بگير و بخوان و بعد هم كشفالاسرار را بخوان و بعد هم آن تكهی عجيب كشفالاسرار را برايم خواند كه «نخستينِ همه گريندگان آدم بود...». يك ماه، يك ماه و نيم کمی بعد بود كه شاملو من را براي اولين بار به خانهاش برد كه خانه هم نبود و در واقع بالاخانهای بود. شاملو ناهار من را برد خانهاش. آيدا هم آبگوشت درست كرده بود. آنجا شاملو «چلچلی» را برای من خواند كه تازه سروده بود: «نه اين برف را ديگر سرِ باز ايستادن نيست / برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند / تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم...». باورتان نمیشود از خانهی شاملو كه بيرون آمدم تا اميریه كه خانهمان بود نشئهی اين شعر بودم و نفهميدم چطور رفتم و به خانه رسيدم. ديگر از آن به بعد رابطهی من و شاملو خيلی نزديك شد. شعر شاملو روی من خيلی اثر گذاشت. ديد من را راجع به عشق عوض كرد. عشق شاملو و عاشقانههای شاملو ابعاد وجود انسانی را به
من نشان داد.
✔️ بخشی از مصاحبهام با عبدالله کوثری؛ #اندیشه_پویا
✍🏻 علیرضا اکبری
▪️عبدالله کوثری امروز ۷۵ساله شد.
@moroor_gar
https://bit.ly/30iUGRl
روایت سهشنبهها
در شمارهی تازهی اندیشه پویا پروندهای دارم در مورد کلاسهای سهشنبههای دکتر شفیعیکدکنی در دانشکده ادبیات با روایتهایی از:
محمد افشینوفایی، مریم مشرف، مهدی علیایی مقدم، معصومه امیرخانلو، مریم حسینی.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
نفحاتِ نجف!
🔸امروز در وبیناری یکساعته (ساعت ۱۸) به زندگی و کارنامهی فرهنگی نجف دریابندری خواهم پرداخت.
🔻فرصت برای ثبتنام هنوز باقیست.
🔹ظرفیت وبینار محدود است.
📍لینک ثبتنام وبینار:
https://bit.ly/3nntEld
@moroor_gar
باقر پرهام؛ از رفاقت با پویان تا اخراجِ ابتهاج!
باقر پرهام در رودبار متولد شد و خیلی زود در نوجوانی تحت تاثیر فضای سیاسی گیلان به عضویت حزب ایران درآمد. عضو گروه تئاتر حزب شد و در ترویج حزب ایران در گیلان فعالیت میکرد تا جایی که یک بار وقتی با همحزبیها برای تبلیغ به کسما - حیاط خلوت حزب توده در گیلان - رفته بودند نزدیک بود جانشان را بر سر کار حزبی بگذارند. پس از دیپلم پرهام به تهران آمد و در دانشسرای عالی به تحصیل فلسفه مشغول شد و به فعالیت در حوزههای حزب ایران ادامه داد. مسئول حزبیاش در تهران بختیار بود ولی پرهام خیلی زود در اعتراض به آنچه انفعال حزب مینامید از حزب ایران جدا شد و دیگر هرگز عضو هیچ حزب و دستهای نشد. پس از پنج سال دبیری در دبیرستانهای کاشان سال ۴۴ به تهران بازگشت و در موسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران مشغول به کار شد. در این دوره بود که به چپ گرایش یافت و از طریق ساعدی و خویی با امیرپروز پویان و مصطفی شعاعیان آشنایی پیدا کرد. بانی استخدام شعاعیان در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، پرهام بود و نزدیکیاش با پویان تا حدی بود که پویان آدرس مؤسسه را برای دریافت نامههایش به دیگران میداد. همین آشنایی بعد از ماجرای سیاهکل پرهام را به دردسر انداخت چون عباس مفتاحی در اعترافاتش به ساواک پرهام را پدر فکری پویان معرفی کرده بود. حتی ملاقات حضوری با پرویز ثابتی نتوانست مشکلات پرهام را حل کند و او در نهایت به دلیل همان پروندهی امنیتی از تدریس در دانشگاه محروم شد و به سازمان برنامه رفت. سال ۵۵ پرهام از بانیان احیای کانون نویسندگان بود و در مهمترین برنامههای کانون مانند برگزاری ده شب و مقاومت در برابر فراکسیون حزب توده در سال ۵۹ نقش اساسی داشت. از کارنامهی درخشان پرهام در ترجمه که بگذریم، ویژگی اساسی او در تمام دوران فعالیت روشنفکریاش این بود که در عین سیاسی بودن از سیاسیکاری و سیاستزدگی و رادیکالیسم پرهیز داشت. پرهام و همفکرانش در کانون نویسندگان اهتمامشان بر این بود تا کانون نویسندگان در مسیر درست قرار گیرد اما زمانه زمانهی میانهروی و تعقل نبود.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://rb.gy/pskpj
محمدعلی موحد؛ یک شمایلِ کلاسیک زنده!
آذرماه ۱۳۲۹. جوان تبریزی، مغموم از دو بار ناکامی در بازار تبریز و بازار تهران رخت سفر بربسته و در غروبی سنگین و سربی با قطار رهسپار اهواز است. بعدها جایی میگوید «بازار ظلمتکدهی غریبیست. کسی را که از او نیست طرد میکند.» حالا پس از ده سال شکست در کسبوکار بازاری به جبر معاش ناگزیر از سفر به جنوب است برای یافتن کار در شرکت نفت. در همین حال و هواهاست که محمدعلی موحدِ ۲۷ساله در دفترچهاش در قطار مینویسد: «همراهِ دلی شکسته هان ای روز / بگذار که با تو همسفر گردم» اما روزگار به آن منوال نماند و دورهی ناکامیهای موحد به سر آمد. در آبادان آشنایی موحد با ابراهیم گلستان و منوچهر بزرگمر و بعدتر روشنفکرانی دیگر در آن مرتبه کمکم به زندگی فرهنگی او شکل و شمایل روشنتری داد. در طول دهههای بعدی آنچه همواره در کارنامهی فرهنگی موحد برجسته ماند نوعی آماتوریسمِ فرهیخته بود. موحد در دوران حیات ادبیاش هم ترجمه کرده هم تصحیح، هم شعر گفته و هم تحقیقات ادبی داشته است. با این همه هرگز در هیچ یک از این وادیها شمایل یک حرفهای تمامعیار را به خود نگرفته است. اگر ابن عربی ترجمه کرده رمان آرتور کستلر را هم به فارسی برگردانده و اگر به تاریخ نفت پرداخته به تاریخ عرفان هم نظر داشته است. موحد جایی در مورد گرایشهای سیاسی در زندگیاش میگوید: «آموختهام همیشه در کنار جریانها بتوانم راه بروم و توی آنها نیفتم. این تعلیم را از روزگار گرفتم که در عین وقوف، خودم را از جریانها برکنار نگه دارم.» و این وقوف در عینِ برکناری انگار آموزهای بوده که در کار فرهنگی هم او را همیشه از حرفهای شدن در یک حوزهی خاص برکنار داشته زیرا حرفهای شدن در وادیهای قلم با فرسوده شدن و از کف دادن طراوت قلم و نگاهِ نویسنده میتواند گاهی مترادف هم باشد. کشیده شدن موحد به سمت نوشتن یا ترجمه یا تصحیح در هر دوره به سائقهی «شوق» شخصی بوده است نه جبر حرفهای. بدین ترتیب این این آماتوریسمِ فرهیخته چنان حاصل پرباری داده است که امروز یک کتابخوان گزیدهخوان در هر حوزهای بخواهد بهترین کتابها را دستچین کند، باید سری به گوشهای از کارنامهی موحد بزند. و مهمتر آنکه بسیاری از آثار موحد مثل ترجمهاش از سفرنامهی ابن بطوطه و بهگود گیتا در زمان حیات مترجم «کلاسیک» شدهاند و باز هم مهمتر اینکه استاد محمدعلی موحد با رسیدن به مرز صدسالگی و برگذشتن از آن و نیز با قرار گرفتن در کنار آثار سترگاش حالا خود یک شمایل فرهنگی کلاسیکِ زنده در میان ماست.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://rb.gy/2hu6l
مدرسصادقیِ منتقد
نوشتهام دربارهی آثار غیرداستانی جعفر مدرسصادقی در شمارهی جدید نشریهی انجمن ایرانپژوهی نیویورک منتشر شده است. در این نوشته با بررسی بوطیقای نقد مدرسصادقی در آثاری چون صادق هدایتِ داستاننویس، سه استاد و چشمهایش و ملکوت کوشیدهام سیمای او را در مقام منتقد ادبی وضوح بیشتری بخشم.
متن کاملِ مقاله در لینک زیر در دسترس است:
https://bit.ly/3IvWCct
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
خوابهای مسکوب
روزها در راه، خاطرات مسکوب، که امروز درست هجده سال از درگذشتش میگذرد، خصلتی کولاژگونه دارد و عناصری به ظاهر ناهمگون در آن کلیتی میسازد که داستان زندگی راوی را شکل میدهند. در میان عناصر مختلفی که این خاطرات را میسازد خوابهای مسکوب جای ویژهای دارند. این خوابها در عین حال ویژگیهایی از تمام عناصر دیگر خاطرات را در خود دارند. در این خوابها هم ردپای غزاله، دختر بیمارِ مسکوب، هست که بخش مهمی از خاطرات شرح مکالمات طولانی با اوست؛ هم ردپای زندگی شخصی و پرتنش شاهرخ با گیتا، همسرش، هم ردپای رفقای سیاسی و گذشتهی سیاسی در این خوابها هست و هم ردپای مادر و زندگی در جوانی و نوجوانی و کودکی در اصفهان. اهمیت نقل این خوابها برای مسکوب چنان است که گاه یادداشتهای یک روز کامل تنها به شرح یک خواب اختصاص مییابد و این خوابها چنان با جزئیات تصویری نقل میشود که خواننده خود را بیواسطه در برابر تصویر رویایی که مسکوب دیده است، حس میکند. روایت خوابها عموما از زمانی آغاز میشود که مسکوب از ایران به تبعیدی خودخواسته خارج میشود و در پاریس ساکن. گاهی خوابها نسخهی تشدیدشدهی ترسهای مسکوب هستند مثل خوابی ۱۵ سپتامبر ۱۹۸۳ میبیند و در آن غزاله کور شده است. گاهی بازگشت توامان به گذشته در اصفهان و زندگی سیاسی هستند: «دم صبح خواب دیدم در اصفهانم… ناگهان دیدم ف-ی هم هست. جا خوردم. میدانستم که مرده است. گفتم مگر تو نمردی؟ گفت نه مخفی شده بودم.» گاهی خوابها در فضای دغدغههایش نسبت به ایران میگذرد «دیشب خواب پریشانتری دیدم. فضای این روزهای ایران بود. با دو سه تا به شوخی از شراب و شاهد حرف میزدم. ناگهان چندتا آدم بیچهره سر رسیدند و گرفتندم و بردندم بازجویی.» (سال ۶۵) و گاهی یاد مادر است: «دیشب مامان را خواب دیدم. کمی بلندتر و تنومندتر از سالهای آخرش. با همان لبخند خفیف همیشگی دور لبها و صورت باز… به نظر میآمد که میخواست جایی برود و منتظر است که ما برسیم تا برود. ما رسیدیم و او رفت.» (سال ۶۸) روزها در راه استراتژی روایی منسجمی ندارد. در آن هم شرح خاطرات و مبارزات و سیاسی هست و هم روایت پرجزئیات مسائل خانوادگی و هم داستان دوام آوردن در تبعید و هم شرح روزمرهترین اتفاقات مثل باز کردن مغازه عکاسی و… . در میان این همهمهی روایتها یکی از عناصری که به این کولاژ انسجام میبخشد همین خوابهاست که تمام این روایتهای پراکنده را در دل خود دارد و خلاصه میکند این خلاصه همان زندگی راقم آن سطور، شاهرخ مسکوب، است.
✍🏻 علیرضا اکبری
#شاهرخ_مسکوب
@moroor_gar
https://bit.ly/405Zvq2
بیمبالاتی روزنامهی سازندگی
روزنامهی سازندگی در شمارهی ۱۴ فروردین خود ذیل مطلبی با عنوان «سلطان متن» یادداشت من دربارهی مرگ استاد سمیعی در کانالم، مرورگر، (@moroor_gar) را به طور کامل در میان متن کپی کرده است. این یادداشت روز دوم فروردین در کانال من منتشر شده بود. امیدوارم مسئولان ارشد این روزنامه که مورد احترام من هستند، به این بیمبالاتی در صفحهی فرهنگ روزنامه رسیدگی کنند.
بخشهایی که با خطر قرمز مشخص شدهاند. عینا از متن نوشتهی من کپی شده است.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
آن سکوتِ جاذب و پُرابهت
برای من که معمولا از ادبیات و سینمای پادآرمانشهری و ژانر متأخر زامبیمحور گریزانام تنها تماشای تصادفی پنج دقیقه از قسمت اول Last of Us کافی بود تا جذب سریال شوم و سریال را تا انتها با رغبت تماشا کنم. بارها پیشتر سعی کرده بودم با چنین آثاری ارتباط برقرار کنم اما هر بار ناکامْ عطای دیدن سریال یا فیلمهای زامبیمحور را به لقاشان بخشیده بودم و حتی نمونههای موفق سریالهای پادآرمانشهری مثل سرگذشت ندیمه هم شوقی در من برنمیانگیخت. اما Last of us از این قاعده مستثنا بود. از همان اپیزود اول مشخص بود که فیلمساز هیچجا برای مبهوت کردن بیننده «زور» نمیزند. همهچیز در بستری طبیعی پیش میرفت («طبیعی» در دل آن داستان البته!). با اینهمه، فیملنامه چنان پرداخت شده بود که جهان سریال یکدست و منسجم و بیحفره (به استثناء رابطهی زیادی سانتیمانتالِ بیل و فرانک و فصل ملالآور رفتن به مرکز خرید) ساخته میشد و در دل این جهانْ داستان جاری میشد. در دل آن همه هیاهو و مرگ و خشونت میشد صدای سکوتی جاذب و پرابهت را شنید. جاذبهی اصلی Last of Us که آنرا از نمونههای جنجالی و توخالی مشابه ممتاز میکند اینست که تمرکز سازندگان سریال به جای اکشن روی شخصیتپردازی و فضاسازی متمرکز شده است. این شخصیتها و فضاها با ریزهکاریهای مینیاتوری - مثل نگاه خالیِ و بیامیدِ جُول و تنهایی و بیپناهی و در عین حال سرسختی و تهور عمیق الی و قرار دادن آن شخصیتهای گرفتار فاجعه در دل طبیعت وسیع و حیرتانگیز و زیبایی که یادآور پردههای شگفتانگیز تامس کول در قرن نوزدهم است - ساخته میشود. از این گذشته آفرینندگان سریال موفق شدهاند یک زوج به یادماندنی بسازند که رابطهشان مثل تقریبا هر زوج موفق دیگری در سینما، بر پایهی تضاد شخصیتها و طنز و همدلیای که آهستهآهسته بیشتر میشود، پیش میرود. در یک جهان بیامید الی تنها کورسوی امیدیست که میتواند بشریتِ رو به زوال را نجات دهد و جُول با همهی یأس و رنجی که وجودش را فرا گرفته میخواهد این تنها شعلهی امید را روشن نگه دارد. در آغاز، این تنها هدفِ اوست اما قدم به قدم خودِ الی و وجود اوست که در چشم جُول مهمتر میشود؛ حتی مهمتر از نجات جهان و بشریت. جُول مطمئن نیست اما چیزی درون قلبش ندا میدهد که به جز نابودی الی راه دیگری هم هست. راهی اخلاقیتر. راهی که او را دوباره گرفتار گرداب تنهایی نکند. و از همهی اینها گذشته از چشم جُول، اگر بناست نجات بشریت وجودِ زیبایی مثل الی را نابود کند همان بهتر که سرنوشت بشر آن نابودی باشد!
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3Zrx5qf
برادران لیلا، هجویهی روستایی بر سینمای خودش
ممکن نبود هیچکس مانند خودِ سعید روستایی بتواند چنین هجویهی پرجزئیاتی بر آثار قبلی خود بسازد. آن بازیهای درخشان فیلمهای قبلی، آن مستندنماییهای تاثیرگذار، آن شخصیتپردازیهای متهورانه و آن پیچشهای هوشمندانهی پیرنگِ فیلمنامههای قبلی همه در برادران لیلا تبدیل به تلی از پوشال شدهاند. نشانههای بروز قریبالوقوع چنین افولی را میشد در نیمهی دوم متری شیش و نیم دید، اما باورمان نمیشد که روستایی به همین زودی به چنین سرانجامی دچار شود و تا این حد از استانداردهایی که خودش در فیلم اول ساخته بود، عدول کند. لابد مقاومت در برابر سودای ساختن فیلمی که در آن بتوان هم ستم اجتماعی بر زنان را به تصویر کشید، هم تراژدیهای برساخته از پدرسالاری را نقد کرد، هم گوشهای از جنبش کارگری و نابرابریهای اجتماعی را روایت کرد و هم تاثیر ویرانگر سیاست بر زندگی روزمرهی مردم در ایران را جلو دوربین آورد، آنقدر ناممکن بوده که روستایی راضی شده با فیلمنامهای چنین پرُگو و چنین تهی و چنین بیچفتوبست به سراغ ساختن سومین فیلم بلندش برود اما مشکل اصلی فیلمنامه احتمالا از همین «تزاحمِ سوداها» ناشی شده است. مشکل اصلی برادران لیلا خیلی ساده است. مناسبات آدمهای فیلم و گره اصلی فیلمنامه برای بیننده قابلباور نیست و این یعنی فیلمسازی اولترارئالیست در گام اول خودش را برای روایت داستانش نزد بیننده خلع سلاح کرده است. مناسبات شبهپدرخواندهواری که روستایی بر یک خاندان بزرگ در جنوب شهر تهران حاکم کرده برای بیننده قابل باور نیست. تاکید فیلمساز بر پوشالی بودنِ این مناسبات است ولی برای روایتِ این پوچی، فلیمساز باید اول نشان دهد که شخصیتها (در اینجا پدر و امثال قارداشعلی خان) خود به این مناسبات باور دارند. این باورناپذیری اتفاقا ناشی از بستر ایرانی فیلم نیست چون پیشتر هومن سیدی در مغزهای کوچک زنگزده موفق شده بود، در بستر مشابهی چنین مناسباتی را باورپذیر کند. شخصیتها همچون کاریکاتورهایی از آدمهای قبلی فیلمهای روستایی هستند که وقتی دیالوگ میگویند به جای اینکه شخصیتشان ساخته شود و داستان پیش برود بیننده حس میکند در میانهی یک مسابقهی «دیالوگهای ماندگار» گیر افتاده است. طنز گیرای ابد و یک روز جایش را به زور زدنهای ناکام برای خنداندن مخاطب در وسط یک «شبه»تراژدی باورناپذیر داده است و در نهایت کلِ فیلم در همان پانزده دقیقهی اول از دست میرود و هر چه بر شالودهی این پیبستِ پوشالی ساخته میشود گره بر باد زدن است!
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/400JT84
«یک چیز بی پایان در چشمهایش موج میزد، آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز دیگرِ باور نکردنی مثل همان چیزی که در چشمهای آهوی زخمی دیده میشود بود، نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یک تساوی دیده میشد.»
سگ ولگرد | صادق هدایت
#پیروز
@moroor_gar
:::
دو تنهارو دو سرگردانِ بیکس…
مرگ سایه حال و احوالاتی برانگیخت که ناخودآگاه به سمت خواندن دوبارهی پیر پرنیاناندیش کشیده شدم. این بار هم مثل دفعات پیش فصلهای روایت سایه از رابطهاش با شهریار بیش از هر فصل و روایت دیگر کتاب نظرم را گرفت. این روایت داستانی بیکموکاست، همچون یک رمان کامل است و حشر و نشر شبانهروزی دو شاعر بزرگ زمانهی ما در دورانی که شهریار در اوج بود و سایه داشت نخستین گامهای جدی را در شعر برمیداشت در برمیگیرد. از همان نخستین دیدار که سایه با همراهی دوستی به ملاقات شهریار میرود درمییابد که این آشنایی از لونی دیگر است و سرنوشت او را متحول خواهد کرد و شاید شعر شهریار را نیز تا حدی متحول میکند و بعد سیل روایتهای دست اول و جذاب سایه از زندگی روزانهی شهریار آغاز میشود از شیره کشیدن ناشتای شهریار به جای صبحانه و بیدار شدنش که هر روز یکی دو ساعتی در حضور سایه که گوشهی اتاق نشسته طول میکشد تا آن روایت حیرتانگیز از پیمودن نصف تهران با شهریار برای خریدن دو سیر پنیر (در حالی که سایه فکر میکند شهریار او را دست انداخته و میخواهد برود تریاک تهیه کند) و یا داستان توهم پریبینی شهریار و روایتهای طنز درجه یک مثل لباس پوشیدن لاکپشتوار شهریار یا نان خشک بردنش به میهمانی به جای نوش جان کردن دست پخت آلما، زن سایه و دهها ماجرای جذاب و بامزه و تاملبرانگیز دیگر. اما این روایت با رسیدن انقلاب دگرگون میشود و رویهی تراژیک آن آغاز میشود اگر چه شهریار در رها شدن سایه از زندان نقش ایفا میکند اما واقعیت اینست که انقلاب میان دو دوست فاصله میاندازد و بیخبری سه ساله به آن دیدار تراژیک در سال ۶۶ در خانهی شهریار در تبریز ختم میشود آنجا که شهریار سرش را روی شانهی سایه میگذارد و میپرسد چطوری سایهجان و سایه در جا به زبان حافظ پاسخ میدهد: دو تنهارو دو سرگردانِ بیکس و هر دو به درد میگریند. روایت ه. الف. سایه از عشق و فراق میان خودش و شهریار ورقی زرین از تاریخ ادبیات ایران و از همنشینی دو شاعر دورانساز است که زمانه نخواست تا روز آخر در کنار هم باشند. شهریار در بستر مرگ سایه را میجست و سایه سالها بعد مرگ شهریار را بر صفحهی تلویزیون دید!
✍🏻علیرضا اکبری
•
عکس مربوط به آن دیدارِ آخر است.
@moroor_gar
https://bit.ly/3As1wnc
عیشِ مدامِ ایرانی
سه استاد، کتاب تازهی جعفر مدرسصادقی، آدم را بلافاصله یاد عیش مدامِ ماریو بارگاس یوسا میاندازد. مدرس صادقی با همان دقتی که یوسا در مورد فلوبر به خرج داده سالها نویسندگان مورد علاقهاش را دنبال کرده، هر سطر نوشته و هر مصاحبه و هر اظهارنظر و گفته و ناگفتهشان را دنبال کرده است و در نهایت حاصل کار را در کتابی جذاب جلوِ روی مخاطب قرار داده است. کتاب را به سادگی نمیشود در قالب خاصی جای داد. بخشی از آن خاطره است، بخشی دیگر پرتره. تکههایی از آن نقد است و پارههایی از کتاب تنه به تنهی داستان میزند هر چند واقعیست و مستند. سه استاد از معدود کتابهاییست به فارسی که در نقد و تحلیل آثار داستاننویسان ایرانی نوشته شده اما خودش همچون یک داستان خوبْ پرکشش و خواندنی و پرتعلیق است. مدرس صادقی فرمی را که در مقدمههای خواندنیاش بر صادق هدایت داستاننویس و حاجی بابای اصفهانی و مجموعهی «بازخوانی متون» کتاب به کتاب پرورده بود اینجا به کمال رسانده است. کتاب یک مقدمه و یک پیوست دارد. در مقدمه، مدرس صادقی توضیح میدهد که چطور با آثار ابراهیم گلستان و شمیم بهار و قاسم هاشمینژاد آشنا شده است و پیوست فقط شرح خاطرات شخصی نویسنده با قاسم هاشمینژاد است. این دو فصل همچون گیومهای محتوای نقادانهی کتاب را که سه فصل میانی باشد در بر گرفته و به هم متصل کردهاند. سه استاد ادای دین نویسنده به سه داستاننویسی است که به آموختهاند چگونه بنویسد، چگونه حرفهای باشد و چگونه مرعوب طبع زمانه و سلیقههای میانمایه نشود و کار خودش را بکند و خلوت خودش را در مقام نویسنده بسازد و قدر بشناسد و در بند تایید یکی و تنقید دیگری نباشد. مدرس صادقی خود در داستاننویسی شخصیت و ویژگیهایی را نمایندگی میکند که در هر یک از این سه نویسنده میستاید. بیرون کشیدن داستان از دل تجربههای شخصی را شاید از گلستان آموخته باشد، توجه به فرم را شاید شمیم بهار در ذهنش مؤکد کرده باشد و حرفهای زندگی و نگاه کردن به داستاننویسی و سرتاپا نویسنده بودن را شاید سالها معاشرت و رفاقت با قاسم هاشمینژاد در نهادش درونی کرده باشد. با اینهمه برخورد مدرس صادقی با موضوع نوشتهاش یعنی این سه نویسنده شیفتهوار نیست. او به راحتی «پیام»ها و توضیح واضحاتی را که گلستان سعی دارد در برخی داستانهایش برجسته کند هجو میکند، تلاش افراطی بهار را برای رسیدن به لحن طبیعیِ گفتوگو را نقد میکند و وسواسهای عجیب و گاه آزارندهی قاسم هاشمینژاد را به یاد میآورد. در این میان فصل اول و آخر چنانکه اشاره شد حلقهی وصل این سه فصل هستند. خاطرهی جذاب ملاقات با شمیم بهار در دانشگاه در سالهای بعد از انقلاب که کل سرنوشت هنری او را چکیده میکند و خاطرات فراوان فصل نهایی از قاسم هاشمینژاد مثل خاطرات همکاری با او در انتشارات و مجلهی رودکی و آنهمه روایتهایی که از ناهار خوردنهای وسط کار با او در کتاب هست چهرهی گنگ این دو روشنفکر را که سالها از مدار زندگی اجتماعی بیرون بودند برای نسلی که هر روز بیشتر کنجکاوِ زندگی و سرنوشت آنها میشوند کمی روشنتر میکند و بلندترین فصل کتاب در نقد و معرفی آثار گلستان احتمالا بیغرضترین و دقیقترین و در عینحال بیرحمانهترین نقدیست که در این چند دهه بر آثار او نوشته شده است و اینهمه کافیست تا به سه استاد جایگاهی ویژه در میان کتابهای جعفر مدرس صادقی ببخشد.
✍🏻علیرضا اکبری
▪️#جعفر_مدرس_صادقی #سه_استاد #اندیشه_پویا
@moroor_gar
https://bit.ly/3QVSV26
درخششهای شوم ذهن در تاریکی
در حفره، رمان تازهی محمد رضاییراد همه چیز خیلی ساده آغاز میشود؛ روایت موازی و سادهی یک داستان جنایی همراه با سرگذشت پسرکی عرب و مخفیشده در حفرهای در بحبوحهی جنگ ایران و عراق، وقتی که از چشم پسرک هر دو طرف جنگ مهاجمند و تهدیدگر، اما وقتی رمان پایان مییابد دیگر هیچچیز ساده نیست. نویسنده خواننده را به سفری اعجازوار برده است در دل تاریخ معاصر که در آن زندگیِ سادهترین آدمها به تاریخ و اساطیر و سرنوشت تاریخی یک ملت و یک سرزمین گره خوردهاند و این هنر رضاییراد است که توانسته اینچنینْ داستانی دو سه خطی را در طول تاریخ و در امتداد زخمهای کهنهی یک ملت بسط دهد و در رمانش فرمی چنین پیچیده بیافریند بیآنکه لحظهای خیال کنیم رمان جز این میتوانست ساختار دیگری هم داشته باشد. سرگرد منصور ماندگار سالهاست وسواسوار در پی مجرمیست که نامش نادر است و دیرتر خواهیم دانست که نادر اسم واقعیاش نیست؛ قاتل و متجاوزی که با شکارچیانش بازی میکند و برایشان یادداشت میفرستد و گاهی قتل بعدی را خودش به آنها پیشتر خبر میدهد، اما هر بار از مهلکه میگریزد و سالهاست در خواب و بیداری همراهِ منصور ماندگار است. موازی با این داستان زندگی فرحان را دنبال میکنیم که پس از اصابت موشکی به خانهاش در آغاز جنگ ایران و عراق خانوادهاش را از دست میدهد و به درون حفرهای میخزد تا از گزند سربازان عراقی مصون بماند و این حفره روزبهروز بیشتر برایش معنای خانه را پیدا میکند. رضاییراد این دو خط موازی را فصلبهفصل دنبال میکند تا به فصل سرنوشتشاز دریاچهی نمک قم میرسیم و رازِ منصور ماندگار و شکارش آشکار میگردد و درست همینجاست که این دو روایت موازی در دل هم بافته میشوند و شگفتی آغاز میشود و رمانی که در دوسوم ابتداییاش یک رمان معمولی خوشساخت مینماید تبدیل میشود به داستانی تکاندهنده که حالیمان میکند چگونه جنگ حفرهها را «خانه»ی آدمها میکند و آنها که به زیستن در حفره و نفس کشیدن در تاریکی خو بگیرند چگونه ذهنشان در دل تاریکی به درخششهای شوم خو میگیرد و چگونه این حفرهنشنینان تاریکی را به جهان روشنِ بیرونیان سیطره میدهند. اما رضاییراد حتی در پایان داستانش هنوز یک غافلگیری دیگر برای خواننده در چنته دارد. برای این غافلگیری فصل آخر را تدارک دیده تا به آنها که به زور فرمهای باسمهای به رمانهاشان تحمیل میکنند نشان دهد میشود پیچیدهترین فرمها و تمهیدها را به سادهترین شکل در دل رمان تعبیه کرد. حفره ضیافتی خواندنیست از این شگفتیها!
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3GlJ1Sq
دور و دلگیر؛ پایانِ یک استاد
روزنامهنگار جوان که به تازگی در مورد پیروزیهای ورزشکاران شوروی در المپیک نوشته بود به فرمانداری نظامی تهران احضار شده است. سرهنگ سعادتمند از او میپرسد: «شما چقدر از شوروی حقوق میگیرید برای نوشتن اینها؟» روزنامهنگار جوان تأمل میکند، در صندلی جابهجا میشود و میگوید: «قربان! هزار روبل میگیرم که صد روبلش بابت بیمه کم میشود و میماند نهصد روبل!» سعادتمند که از این پاسخ درسش را گرفته و متوجه حماقتش شده بعدتر به روزنامهنگار جوان اجازه میدهد آزادانه اخبار ورزشی را پوشش دهد. روزنامهنگار جوان کسی نیست جز صدرالدین الهی که در نوجوانی کارش را در کیهان آغاز کرده و حالا در شمار بنیانگذاران کیهان ورزشی در آمده بود؛ اولین مجلهی وابسته به موسسهی کیهان که هنوز خیلی جوان بود برای رقابت با نشریات رنگارنگِ وابسته به اطلاعات. الهی کلاس هشتم بود که به پیشنهاد مصباحزاده کارش را در کیهان آغاز کرد و در حوادث سال ۳۱ و ۳۲ خبرنگار میدانی کیهان بود. در کیهان زیر دست کسانی چون عبدالرحمان فرامرزی و عبدالرسول عظیمی تجربه اندوخت و آموخت، در عینحال کیهان ورزشی برای او آغاز تحربهای بسیار موفق در پاورقینویسی هم بود. چون در آن روزگار نشریه بدون پاورقی نمیشد الهی دست به ابتکاری زد و نوشتن اولین پاورقی ورزشی-پهلوانی را در کیهان ورزشی آغاز کرد. این پاورقی که «برزو» نام داشت مورد توجه مجلهی خواندنیها قرار گرفت و خیلی زود الهی اولین پاورقی جدیاش را با نام «رانده» در سپید و سیاه نوشت و خیلی زود معلوم شد پاورقی بر گرتهی شخصیت علی دشتی نوشته شده است. تمام پاورقیهای بعدی الهی نیز چنانکه خودش اذعان میکند برگرفته از شخصیتهای واقعی بودند از جمله «موطلایی شهر ما» که به رابطهی شاه با پری غفاری میپرداخت. الهی در مصاحبهگری هم دستی توانا داشت. کیفیت ادبی لیدهای گفتگوهایش رشکبرانگیز بود و از معدود روزنامهنویسانی بود که میتوانست همقد هر گفتگوشوندهای با او طرف شود؛ میخواهد ساعد باشد یا سیدضیاء یا فروغ فرخزاد. پس از انقلاب هم الهی با وجود دوری از وطن «یادداشتهای بیتاریخ»اش را در کیهان لندن ادامه داد و اگرچه به نفقهی قنادی عترت خانم، همسرش، روزگار میگذراند اما تا روزهای آخر از نوشتن و نوشتن و چاپ کردن باز نماند. نگاهش به مرگ هم ازدریچهی حرفهاش بود؛ جایی گفته بود روزنامهنویس همینکه روزنامه به دستش میرسد روزنامه را باز میکند و به دنبال اسم خودش است، لابد بعد از مرگ هم از گور بیرون خواهد آمد تا اسم خودش را روی سنگ قبر ببیند.
✍🏻 علیرضا اکبری
* عنوان نوشته برگرفته از یکی از کتابهای صدرالدین الهی به نام دوریها و دلگیریها است.
@moroor_gar
https://bit.ly/3zkjDJB
باورمان نمیشود...
✔️ باورمان نمیشود که ما پدرمان، همسرمان یا فرزندمان را از دست داده باشیم و هنوز آدمها در خیابان مشغول راه رفتن و خندیدن و رستوران رفتن و عشق ورزیدن باشند. جهان برای ما در آن ساعت صفر متوقف شده اما برای دیگران نه! این چنین است که انگزی آدیچی مینویسد: «باورم نمیشود که پستچی طبق معمولی برایم نامه میآورد و اینجا و آنجا برای سخنرانی دعوتم میکنند و سرخط خبرها روی صفحهی تلفنم ظاهر میشود. چطور ممکن است وقتی روحم مدام ترک میخورد و تکهتکه میشود دنیا همینطور ادامه داشته باشد و بیهیچ تغییری نفس بکشد.» همین معنا را جون دیدیون با کلماتی دیگر بازمیگوید: «همة ما در رویارویی با مصیبتی ناگهانی، مدام به این فکر میکنیم که وقتی آن اتفاق تصورناپذیر رخ داد همهچیز چقدر معمولی بود.» و الکساندر همن باز همین مضمون را این چنین در نوشتهاش میپرورد: «چگونه میتوانی از چنان لحظهای دور شوی؟ چگونه بچهی مردهات را پشت سر میگذاری و به روزمرگیهای پوچ چیزی برمیگردی که اسمش را زندگی گذاشتهای؟» آری مرگ پایانی مهیب است بر غلبة روزمرگی بر زندگی انسان، اما این تمام ماجرا نیست. انسانِ سوگوار ناگهان خود را کندهشده از جهان پیرامونش حس میکند. حس میکند چیزی بر او رفته که دیگران قادر به درکش نیستند و نخواهند بود. الکساندر همن این حس را چنین توصیف میکند: «یک روز صبح زود، موقع رانندگی به سمت بیمارستان، دوندههای ورزیدهی قبراقی را دیدم دیدم که در خیابان فولرتن به طرف ساحل آفتابگیر دریاچه میدویدند. ناگهان حس عجیبی در تنم جان گرفت؛ حس اینکه در آکواریوم هستم: بیرون را میدیدم و آدمهای بیرون هم من را میدیدند اما در محیطهایی یکسره متفاوت زندگی میکردیم... آدمها [بیرون از آکواریوم] از ابتذال مستمر زندگی روزمرهشان سرمست بودند.»
✍🏻 علیرضا اکبری
▪️ بخشی از نوشتهام دربارهی کتاب لنگرگاهی در شن روان که پیشتر در #اندیشه_پویا منتشر شده است.
@moroor_gar
https://bit.ly/2ZDIJVK
گنبد کبود
اولین داستانم (با عنوان «گنبد کبود») در شمارهی تازهی مجلهی کرگدن منتشر شده است. بخشی از آغاز داستان را اینجا میآورم:
دو سه روزی بود جیرهی سیگارم را مصرف نکرده بودم. این بود که وقتی منیژه آمد دم در اتاق و با آن تهلبخند همیشگی و نگاه منتظر زل زد به من، بلافاصله هر چه سیگار در چنته داشتم برداشتم و دنبالش راه افتادم سمت هواخوری. بعد از ضربه به خانهی مهرآباد جنوبی فضای زندان کمی باز شده بود و هواخوری درش معمولاً باز بود. توی راهروِ بند از تلویزیون بازی تاج و پرسپولیس پخش میشد و ده بیستنفری با همهمهای که حواسشان بود خیلی بلند نشود روی جعبههای چوبی میوههای آشپزخانه و تک و توک نشسته روی زمین، داشتند بازی را تماشا میکردند. منیژه همینطور که از جلوِ تلویزیون رد میشدیم آهی کشید و گفت «اسم این قرمزها همیشه یادم میرود...» زدم روی شانهاش و گفتم «روی من خیلی حساب نکن دختر! اوضاع من هم بهتر از تو نیست.» از کنار جماعت فوتبالبین که رد شدیم لحظهای سکوت برقرار شد که هم من حساش کردم و هم منیژه. سرم را انداختم پایین تا زودتر از دیدرس آنها خارج شویم و مجبور نشوم توی چشمهای منیژه نگاه کنم. نور خاکستری عصر پاییز انتهای کریدورِ طولانی را که به دری نیمهباز رو به هواخوری منتهی میشد، روشن کرده بود و انگار ما را انتظار میکشید. ساعت ۳ بود و هنوز دو ساعتی مانده بود تا هوا تاریک شود. به در هواخوری که نزدیک میشدیم دیگر خبری از همهمهی آن جماعت نبود. فقط صدای قدمهای خودمان روی کف بند را میشنیدیم و ضربِ ریزِ صدای قطرات باران را که هر چه جلوتر میرفتیم واضحتر میشد.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3vEAZiu
ضیاء موحد؛ از جنگ اصفهان تا امروز
ضیاء موحد از شرکت و شعرخوانی در
انجمنهای سنتی ادبی در اصفهان، انجمنهایی مثل انجمن کمال، تا تبدیل شدن به یکی از مدرنترین و شاخصترین نوسرایان معاصر مسیری طولانی را پیموده است. شعر موحد در طی این سالها نه در پی جذب مخاطب با پرداختن به جدالهای سیاسی روز و پیروی از مدهای زمانه بوده و نه محملی برای اثبات تئوریهای شعری و ادعاهای ادبی. موحد از دهۀ چهل که نخستین اشعار نیماییاش در جنگ اصفهان منتشر شد تا بعدها که به شعر سپید روی آورد و تا امروز که هنوز رنج مردم خوزستان قلمِ شعر او را بر روی کاغذ به گردش در میآورد با آهنگی یکسان و پیوسته و پرتأمل شعر گفته و مسیری بسیار شخصی را در شعر پیموده است و جهانی منحصربهفرد با شعرهایش خلق کرده است. در این جهان، طبیعت شخصیت اصلیست و هر معنا و هر حرفی غالباً از مجرای نگاه شاعر به طبیعت در شعر متجلی میشود؛ چه این حرف مرثیۀ شاعر برای سیاهکل باشد و چه نگاهی اندوهناک باشد به عشقی از دست رفته از پس سالها. خودش میگوید بخشی از آنچه امروز هست در حلقۀ جنگ اصفهان شکل گرفته و بخشی دیگر شاید از تجربیات شخصی و و آنچه از هنر و ادبیات جهان دیده و خوانده و فرا گرفته سرچشمه گرفته باشد. ضیاء موحد در این سالها از معدود شاعرانی بوده که همانقدر به شعر پرداخته که به نقد شعر و به قول خودش حق بسیاری از شعرای معاصر را در مقالات پرشمارش ادا کرده است. در این نوشتهها او گوشههای ناپیدای شعر بسیاری همچون آتشی و حقوقی را عیان کرده و اسطورههای پوشالی شکل گرفته دور بعضی دیگر از شاعران همعصرش را نیز به سهم خود زدوده است...
•
بخشی از مقدمهی مصاحبهام با ضیاء موحد در شمارهی تازهی اندیشه پویا
✍🏻علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/2VyzQeI