13446
کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
پولاد، مردی خاکی و از جنس غیرت ، پس از خودکشیِ تلخِ خواهرش، آرام و قرار ندارد. باورش نمیشود که دختری به آن پاکی بیهیچ دلیلی دست به چینین کاری بزند، او تصمیم میگیرد ریشهٔ این فاجعه را پیدا کند، بیآنکه بداند این جستوجو پایش را به تاریکترین گوشههای شهر باز میکند؛ جایی که انسانیت در ازای پول خریدوفروش میشود
/channel/+_QAKs9cWktk2MTc0
#پارت95
با دیدن چاقو توی دستش قلبم به لرزه دراومد، هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نمیکرد.
ولی باید به یه نحوی اون چاقو رو ازش میگرفتم، نمیخواستم آسیبی بهش برسه.
با لرز و ترس کمی نزدیکش شدم که داد زد:
_جلو نیا...یه قدم دیگه برداری رگمو میزنم.
با وحشت گفتم:
_نه نه نه آروم باش... چشم نمیام جلوتر ولی به حرفام گوش بده... ببین منو... منم یلدا... اونو بنداز زمین، بیا باهم حرف بزنیم.
میلاد... به چشمام نگاه کن، اونو بنداز زمین و دستم رو بگیر.
_نه نیا جلو... توهم مثل اونایی، توهم از من سواستفاده میکنی! توهم منو بخاطر منافع خودت میخوای، توهم آخرش منو ول میکنی و بهم ضربه میزنی.
_نه میلاد.. بهت قول میدم، قول میدم هیچ وقت ولت نکنم، آروم باش... منو بگیر بغلت...
بهش نزدیک تر شدم و توی یه لحظه خودم رو تو آغوشش انداختم...
/channel/+94nv9LpOixhmMmY0
#پیشنهادویژه_ادمین_ققنوس
#ورودافرادزیرهیجدهسالبشدتممنوعه
#پارت_واقعی_رمان
#پارت_10
#ماندگار
– جای اون مدارک کوفتی رو بگو کجاست مریم! زنده از زیر دستم نمیذارم بری بیرون اگر جاشو نگی! پس مرگتو دردناک تر از این نکن.
مریم با دلهرهای وحشتناک و تیری که زیر شکمش پیچیده بود، سری به نفی تکان داد....گریهاش بیشتر شد.
البرز چاقو رو نزدیک صورت مریم برد:
– خود دانی عزیزم.
با چاقو خطی عمیقتر زیر خط بالایی کشید.
– خب فک کنم الان سر یا دست بچه تو شکمت میزنه بیرون.
بعد از این حرف، البرز قهقهه زد، روح از تن مریم رفت... بدنش از شدت درد، فشار و استرسی که میکشید یخ زد.
آخ… از غیرت ترکیده سجاد....جوری هوار میزد که حتی جاری شدن خون در دهانش هم نمیتوانست مانع حالی که داشت بشه...چه قدر بیعرضه بود....نمیتونست همسر حاملش، همراه با دخترکش رو نجات بده….
/channel/+daau_eqnZc00NThk
/channel/+daau_eqnZc00NThk
/channel/+daau_eqnZc00NThk
/channel/+daau_eqnZc00NThk
دود سیگارمو تو صورتش خالی کردم که شروع به صرفه کرد.
-چیکار میکنی کایا می دونی که نفسم بند میاد!
پوزخندی بهش زدم و داد زدم.
-لخت شو...
چشماش تا حد ممکن گشاد شد و خندید.
-شوخی میکنی نمی فهمیم منظورتو؟
ته سیگارم رو گلوش خاموش کردم که ناباور جیغ زد.
-حالا حالیت شد؟ خانم پرستار.
قفسه سینش تند بالا پایین می شد لب باز کرد.
-کایا.. چت.. شده.. منم.. حنا.!
موهاش تو مشتم کشیدم و همین تلنگری شد تا اشک هاش جاری بشن.
-حنای من یا حنای آریا؟
با حرفی که زدم بغضش قورت داد زبونم از لاله گوشش تا روی گردنش کشیدم و آهسته گفتم:
-یالا لخت میشی یا لختت کنم!؟
سعی کرد از تو بغلم خودش رها کنه اما زورش نمی رسید.
-دیوونم نکن دخترجون وگرنه بدجوری جرت میدم!
زیپ لباسش پایین کشیدم و...⛔🔞
/channel/+4MHMuEjxK1dkOWE8Читать полностью…
توجه رمان برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود❌⛔
رمانی سراسر از صحنه های خشن ممنوعه🍑🍆
🎀
_اخخخ نزن نامدار ایییی نزن دارم میمیرم از درد نامرد!
به خودم میپیچیدم که کمربند سگک گندهاشو روی شکمم فرود آورد.
_نامدار نیستم اگه بذارم از زیرم سالم دربیای! خوردت میکنم ستایش...
دستاشو بالا سرم آورد که با بغض دستشو گرفتم.
_تورو خدا نزن پسر عمه. دیگه با هیچ پسری حرف نمیزنم. قول میدم بعد مدرسه سرمو بندازم بیام خونه!
مچ دستمو گرفت و سرشو جلو آورد:
_تخمِ جن کم با چشمای گربهایت مظلوم نمایی کن!
مچ دستامو بالا گرفت و به بدنم تاخت:
_کاری میکنم مُهرم بخوره روت تا هیچ پسری جرعت نکنه نزدیک ناموس من بشه!
لباسمو درید و...
/channel/+dmI8jwhCsdVmYTA0
/channel/+dmI8jwhCsdVmYTA0
پسر وحشی و سگ غیرت که دختر داییشو به خاطر خوشگلیش و خاطرخواه داشتنش سلاخی میکنه❌🔞🔥
/channel/+dmI8jwhCsdVmYTA0
#پارت_615
- میخوام دخترت رو طلاق بدم هاتف خان!
برای چند ثانیه، هیچکس حتی نفس نکشید... همزمان با اشک داغی که روی گونههای دخترک چکید، شمعِ روی کیک تولد هم خاموش شد! درست مثل نوری که از چشمان یسنا رفت.
- چی؟
سکوت، بیشتر از چند ثانیه دوام نیاورد. پدر هیراد بود که اول از همه سکوت را شکست و هیراد را وادار کرد که تکرار کند... که دوباره خون کند به جگرِ دخترکی چشم جنگلی!
- چه زری زدی هیراد؟
هیراد جرئت نداشت که به یسنا نگاه کند. میدانست که دخترکش را شکسته... میترسید برایش! میترسید نگاهش کند و طاقت نیاورد. میترسید آن چشمان غمگین را که ببیند، دو بار در دهان خودش بزند و دست او را بگیرد و از میان این جمع بیرون ببرد...
- گفتم میخوام یسنا رو طلاقش بدم!
این بار رو به پدرش حرفش را تکرار کرد و ناگهان قیامت شد! مادر یسنا محکم در گونهی خودش کوبید و با گریه روی مبل افتاد:
- یا فاطمهی زهرا... این چه بی آبروییای بود؟
و پدر هیراد چنان سمتش هجوم برد که هیچکس نتوانست متوقفش کند:
- تو گوه میخوری بیغیرت!
و صدای سیلی محکمش در گوش هیراد، چنان در خانه پیچید که ته دل یسنا خالی شد. بیاختیار چشم روی هم فشرد و دست سردِ یخ کردهاش، روی شکمش نشست...
- یسنا... یسنا، خواهری؟ به من نگاه کن! یسنا؟
خواهر یسنا اسم او را که جیغ کشید، نگاه همه سمتشان چرخید و نگاه هیراد هم... یسنایش #باردار بود! دکتر همین امروز صبح هر استرسی را منع کرده بود و هیراد چه کرده بود؟ چه گفته بود؟ چطور توانسته بود؟
- یسنا... یسنا، منو ببین! تو رو خدا...
خواهرش که التماسش کرد، یسنا در حالی که حتی یک سانت از سر جایش تکان نخورده و در همان حال نشسته بود، چشمانش را باز کرد و نگاهش در یک جفت چشم سبزِ غرق خون و نگران گره خورد.
- چرا؟
لب هایش رو به مرد شکستهای که با فاصله ایستاده بود، بی صدا تکان خوردند و لبهای هیراد، مثل ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته شد و دریغ از کوچکترین صدایی...
پدر یسنا، حرف دخترش را با قاطعیت و خشمی که به زور کنترلش کرده بود تکرار کرد:
- چرا؟ چی این حرف مفتت رو توی جمع توجیه میکنه هیراد؟
به زور خودش را کنترل کرده بود که سمت او هجوم نبرد... که خون پسر برادرش را نریزد! طلاق؟ آن هم در خانواده آذریان؟ وحشتناکترین چیزی بود که هیچکس حتی جرئت گفتنش را نداشت و حالا، هیراد در جمع به زبانش آورده بود! آن هم در حالی که یسنا جنین دو ماههاش را به شکم میکشید...
- دخترت رو دوست ندارم عمو... هیچوقت دوستش نداشتم!
و آن تیر خلاص بود برای یسنای باردارش... برای زنی که ناگهان از شدت درد خم شد...❌️
/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
جوین شو و #پارت_615 رو سرچ کن👆‼️
- من چرا لختم؟
/channel/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
چشمام رو باز کردم و خودم رو لخت کنار مردی دیدم که اسمش شوهر بود و خودش نه.
اما… صابر چرا لخت بود؟
سر درد بدی داشتم و سعی میکردم چیزی به خاطر بیاورم… آخرین چیزی که به یاد داشتم مهمانی دیشب بود. بحث شدیدی که با صابر داشتم و در طول مهمانی خودم رو سرگرم نوشیدنیهای مختلف کردم تا فراموش کنم این اقبال نحس رو…
رقص بیپروایم، با آن لباس باز، میان آدمهای ناآشنا را، به خوبی به یاد دارم، اما بعدش…
تصاویر یکی پس از دیگری، خیلی مبهم و پراکنده درون ذهنم نقش بستند…
دستان محکم صابر، که بازوهایم را کشید و دیگر یادم نیست چطور به اتاقی رسیدیم…
در آن عالم مستی چرا باید چشمهای عسلی ِخمار و به خون نشستهش در نزدیکترین حالت به من باشد؟!
او که مرا نمیخواست!
چند سال بود مرا نخواسته…
زنش بودم اما فقط برای یک شب…
حالا روی من خیمه زده بود و خیسی لبهایش دیوانهام میکرد...
خدای من… نمنم حرفایی که بهش زده بودم را به خاطر آوردم.
- آه صابر بسه… ولم کن.
شرم وجودم کجا رفته بود؟
چه بلایی سر غرورم آورده بودم با آن نوشیدنیهای رنگارنگ مسخره…؟!
اصرار او به لخت شدنم و منی که با حرارت تنش وا دادم…
- آه بیشــتر صابر… وای…
خنده توی گلویش مثال شیری بود که آهویش را به چنگ آورده.
-دوستش داری موژان؟
حس خیسی لبهایش کنار گوشم وقتی که حرف میزد رو به یاد آوردم. مور مور تنم زیر دستانش… و تیر خلاصی را که خودم زده بودم.
خود بیجنبهام گفتم:
-عاشـقشم… هرشب میخوامش…
/channel/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
/channel/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
/channel/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk
صابر پسر حاجی صابری معروف، که یه تهران ازشون حساب میبرن. اما ازدواج اجباریاش با دختری تنها و بیکس او را از زندگی سابقش دور میکند. دخترک دل میبنده به مردونگیش اما همه چیز بعد از بک شب مستی تغییر میکنه… ♨️
من روانی نیستم... فقط اونو میخوامم...
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
فریاد میزند و با دستانی بسته خودش را به در و دیوار میکوبد
-ببینمش خوب میشم... بخدااا بیاد بغلم آروم میشممم
دیوانه بود؟؟
نه، فقط او را میخواست...
یلدایی که زندگیاش بود
-چجوری بهش بگیم عشقش گم شده؟؟ دیوونه هست دکتر... دیوونه تر میشه...
دکتر لب بهم فشرده و نفس عمیقی میکشد
-باید بهش بگیم... هرچی زودتر، بهتر...
داخل اتاق میشوند و نزدیک تخت مرد میروند.
لاغرتر شده بود...
بی جان... با استخوان هایی که بیرون زده بود
دست و پاهایش را با زنجیر بسته بودند...
دیوانه بود... او، میلاد زرین....
دیوانهای که یلدایش را میخواست...
-بگو یلدام بیاد دکتر... بگی بیاد خوب میشم. داد نمیزنم... قرصامو میخورم... دکتر...
نمیتواند جملهاش را کامل کند...
زبان خشک شدهاش نمیچرخید...
-بابد واقعیتی رو بهتون بگیم جناب زرین ممکنه کمی آزار دهنده باشه ولی از شما...
-ور ور ور ور... برو سر اصل مطلب دکی... یلدامو چیکارش کردین.
چشم میبندد تا به خود مسلط باشد...
اگر پول و قدرتش نبود، همین حالا او را میکشت تا دیگر با جانبش اینطور صحبت نکند...
-خبری ازشون نداریم..یعنی...
مرد میان صحبتش میپرد، چنان هواری میکشد که پرده گوششان میلرزد...
_یلدای من کجاست....
دکتر پریشان لب میزند: ارامبخش بیارید باید...
با باز شدن در حرفش قطع میشود.نگاهش که سمت در میرود دهانش باز می ماند...
میلاد مرد روانی که با دور شدن معشوقش از کنترل خارج میشه و....😱👇
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
دختره و دوستاش تو پارک داشتن با یه مواد فروش بچه لات دعوا میکردن ،
چنتا شازده پسر جنتلمن هم میان کمکشون
ولی وسط اون بگو مگو یهو گشت و پلیس از راه میرسه ، مواد فروشه هم فرار میکنه و میمونن بچه هامون و یه کیف مواد مخدر.....😂😂😂
شانس بچه هامون : صفر 😂
#پارت81
همه باهم تو کلانتری علاف شده بودیم و در عین این علافی به جون همدیگه میپریدیم
من و دخترا این سمت ایستاده بودیم
و اون شیشتا مرتیکه غزمیت هم اون طرف
آیلین ناله کرد : نگفتم شر درست نکن آیدا
ببین چی شد
اگه ادای حسین فهمیده رو در نمی اوردی الان اینجا نبودیم
قرار بود فوقش به لباسامون گیر بدن و خطبه ی حجاب بخونن واسمون و بعدشم بریم
ولی الان چیشده؟
اتهام مواد فروشی خورده بهمون ، میفهمین ؟؟
آیدا بی اینکه اون رو به کلیه ش بگیره نگاهی به ما و پسرا انداخت
و بعد بیتفاوت گفت : چرا مث بز به من نگاه میکنین الان ؟
رهام هم از بین رفیقاش گفت : تکلیف چیه الان ؟
آیدا طعنه زد : ۳ بار جدول ضرب نوشته شود ، یک بارهم از درس آواز گنجشکان دیکته گرفته شود
لبهامو توی دهنم بردم تا محض رضای خدا نخندم
رهام لحظهای سردرگم نگاهش کرد ولی بعد متوجه منظورش شد که لبخندی از خنده زد و گفت : عجب
آیدا باز مزه پروند : ماه رجب
آیلین یه مرتبه از جا پرید و روبه پسرا گفت : اون مواد فروشه که فرار کرد و کیفش افتاد بغل ما رفیقتون بود ها؟
اعتراف کنین
پدرام بی توجه به سوال اون مشکوک پرسید : تورو دفعه ی قبل با دوستات ندیدیم
چرا قیافت برام اشناس پس
محکم لپهامو از داخل گاز گرفتم که باز جلوی خندمو بگیرم
اگه بدونه چرا براش اشناسسس خخخ
آیلین صورتش از خجالت اینکه یهو پدرام نشناخته باشدش سرخ شد
ولی آوا به کمک آیلین اومد : تو برزخ همدیگرو دیدین
دوستم اومده بود غذای برزخیارو بده ، تو دست به دامنش شدی بلکه وساطت تورو رو پیش خدا بکنه، یادت رفته ؟
تف تو اون جوابت آوا
خخخخ
پدرام نیشخندی زد : اره دوستت جبرئیلی چیزیه
خندیدم و گفتم : البته جبرئیل مسئول قسمت تغذیه ی برزخ نیست
پدرام: مسئول چیه ؟
من : مسئول گوش مالی دادن برزخیاس
چرا شکنجه گَرت رو یادت نیست تووو
سپهر به کمک دوستش شتافت و گفت : تو هم از خدمه ی برزخی ؟
گفت و پدرام قهقهه زد
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم : من اگر از خدمه باشم که نیستم ، نسبت به تویی که از سَکَنه ی برزخی حالم ردیف تره
اونم پوکر فیس شد و آرادشون به وضوح خندش گرفت و سریع سرشو انداخت پایین که این رو نفهمم
باراد با اخم پر تمسخری گفت : از خدمه های روانی اونجا هستی
خوشم اومد تریپ مدیرشو گرفتی
بیخیال جواب دادم : گفتم که ، وضعیت من بهتر از وضعیت شماست
آوا : رفیقم از خدمه ی اونجا نیست ، حضرت میکائیل بهش ترفیع شغلی داده ، توی قسمت حساب رسی داره فعالیت میکنه
کارتون بهش گیر میشه ها ، خود دانید بالاخره یکم پاچه خواری کنین
پدرام : اونوقت میکائیل مسئول چیه ؟
آوا کلافه و با ناز جواب داد : ای بابا ، چقدر تو هوشت ضعیفه اخه
همین الان گفتم ترفیع داده
خب مسئول درجه دادن به کارکنای برزخه دیگه
دیگه رسما کم آورده بودن که بر و بر نگاهمون میکردن
فقط باراد برای اینکه دست بالا بگیره تا پس نیفته ، قیافه گرفت و پوزخند پر تمسخری زد
آلا هم با تاسف به همه مون گفت: اگه بحثتون درباره برزخ تمام شد ، درباره این مشکل صحبت کنین
مثل اینکه حواستون نیست تو کلانتری وایسادیم ، یه کیف پر از مواد هم ازمون گرفتن
آراد خواست حرفی بزنه که در اتاق سرگرد باز شد و سر همه مون به اون سمت چرخید....
/channel/+4NuTngU-YZxkNzlk
/channel/+4NuTngU-YZxkNzlk
ترسیده دستمو جلوی بدنم گذاشتم
وسعی کردم به عقب هلش بدم...
تابان: دست از سرم بردار لعنتی چی از جونم می خوای؟ من مثل دخترای دور و برت نیستم عوضی برو کنار بزارم برم....
بی توجه به نگاه ترسیدم کمربندشو باز کرد، و فشاری به سینه ام آورد که ضعف کردم، با لبخند خبیثی روی لبش گفت:
شاهکار: وقتی حامله فرستادمت خونه بابات می فهمی چه می خوام از جونت... روانیم کردی لعنتی، دیوونتم... تابان دیونه...
نفس عمیقی از کنار گردنم گرفت و لاله گوشم رو گاز گرفت که اخم هوا رفت...
شاهکار:جوووون... انگار بدت نیومد خوشگله... پس خودتو اماده کن چون قراره حسابی درد بکشی، ولی نترس نمی ذارم دردش بدون لذت باشه...
تابان:ولم کن تو رو خدا... من... من...
دستش که روی ممنوعه هام چرخید قلبم ریخت، بوسه های عمیقش دیگه
نذاشت التماس کنم که...
شاهکار:خودم نوکرتم تابان... آه... خودم پات هستم... آه... همه جوره... هههههم... تو فقط راه بیا با دلم.... آه....
دردی که در تنم پیچید نذاشت دیگه بفهمم چه بلایی سرم اومد... 😱😱😱
/channel/+6s1NcyIHSENmMTk0
عاشقانه ای آرام در دل سرمای سوزناک🫠
زوجی که تا آمدند زندگی کنند طوفانی وسط دریایشان ظاهر شد!
_تو فرق داشتی،تو نیومده دلتو جا گذاشتی
اگر دنبال رمانی میگردی که ثانیه ای نتونی ازش دل بکنی و زمین بزاریش باید همین حالا این رمان عاشقانه سرتاسر هیجان رو بخونی‼️
🔥مامانت بهت یاد نداده چطوری از شوهرت تمکین کنی؟!
ترسیده خیره به مرد روبه رویم میشوم که با عربده ایی که میکشد کل خانه به لرزه می افتد:
- انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری هرزه!
مانند جلاد ها شده بود و صدای هق هقه من را نمیشنید کمربندش را از کمرش در آورد که با گریه نالیدم:
- میلاد غلط کردم....بخدا یاد میگیرم....آخ....
با ضربه ایی که به دستم خورد جیغی از درد کشیدم و دستهایم را محافظ صورتم قرار دادم تا کمربندش به صورتم آسیب نزند.
- نزن....دردم...میاد...میلاد...
آنقدر با کمربندش به تن و بدنم کوبید که خودش خسته شد و من مانند یک مرده گوشه ی اتاق افتاده بودم و جانی دیگر در من نمانده بود...
- یلدا...
میخواستم بگویم جانِ یلدا اما این روزها آنقدر تنفر برانگیز شده بود که دیگر میخواستم از زندگی ام برود...
- نمیخواستم بزنمت
دسته خودم نیست یهویی وحشی میشم!
سرفه ایی کردم که خون از دهنم جاری شد و میلاد با دیدن این صحنه ترسیده به سمتم آمد:
- یلدا جانم خوبی؟
تاج سرم بخشید گوه خوردم دیگه نمیزنمت!
نفسم دیگر بالا نمی آمد گویی دیگر زندگی برایم پایان یافته بود....
- م...میلاد....
- حرف نزن حرففففففف نزننننن یلدا
زنگ میزنم آمبولانس....
هول زده تلفن را برداشت و شماره ایی را گرفت:
- همسرمه آقا داره خون بالا میاره...
نمیدانم پشت خط آن یک نفر چه گفت که خشمگین فریاد کشید:
- حرومزاده میگم داره خون بالا میاره تو داری از من بیست سوالی میپرسی؟!
- به ولای علی یکم دیگه اینجا نباشید بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم!
آدرس را گفت و تلفن را بر روی زمین کوبید، دیوانه وار در خانه قدم میزد و بر خودش لعنت میفرستاد....
دیگر چشمانم را نمیتوانستم باز نگه دارم...
- یلداااا....
یلداااااااااا
صداهای اطرافم کمو کمتر شده بود که صدای آمبولانس آمد و.....
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
رمانی متفاوت که همه را به وجد می آورد👌🔥
💛 @online_romans❤️
نامرمــان: #پولاریس
پولاریس
نویسنده: اکرم حسین زاده
خلاصه:
سحربرای فرار از یک عشق تن به ازدواجی وحشتناک میده، هیچ وکیلی وکالتش رو برای طلاق قبول نمیکنه، الا یک نفر... همون عشق سابقش!
/channel/+IgYo6S_GejhkNGE0
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_توی زیر زمین چه خبره؟؟این صداهای چیه!
_قربان....هرا رو آوردن طبق گفته تون حتی دستشونم بهش نخورده !
رو برگردوندم سمت میشل و با نیشخندی غریدم:
_ببریدش پایین....بد نیست یکم شکنجه ش کنیم
قلاده ی سگم رو به زنجیر بستم :
-هِروین...پسر خوب..منتظر باش میام .
از پله ها پایین رفتم و در آهنین رو با پام باز کردم؛صداش به گوشم می رسید .
توی تاریکی قرار گرفتم
-ولم کن..شماها از کجا پیداتون شد...ولمممم کن...آخخخ
-خوش اومدی هرا...
به وضوح ترس توی چشماش رو می دیدم ؛جلو رفتم و با لبخندی به تن و بدنش خیره شدم که....
/channel/+Fzl9mEqi1yljMWVk
/channel/+Fzl9mEqi1yljMWVk
دختره به خاطر ماموریتش پا به دنیای زیرزمینی میزاره ، غافل از این که گیر میوفته و...😱❌
مرد ثروتمندی بودم که واسه تفریح میرفتم روستاهای دور افتاده
یه بار تو عالم مستی به یه دختر ساده روستایی تجاوز کردم و سالها بعد وقتی اون دختر و تو شرکتم دیدم نفسم بند اومد برای کار اومده بود..❌🚫
/channel/+6XPpZ9bTV2tlZWZk
/channel/+6XPpZ9bTV2tlZWZk
-امشب رسام نباید بچههام رو ببینه
اولین بار بود که داشتیم به عنوان پارتنر به مهمونی میرفتیم و اون نامرد هم امشب اونجا بود.
کراواتش را مرتب کرد و گفت:
-باشه عزیزم چندبار تکرار میکنی فهمیدم
حین مرتب کردن دامن پیراهن ماکسی بلندم دستم را گرفت و نگرانیام را غر زدم :
-کاش این مهمونی رو نمیرفتیم اصلا!
اخم بین ابروهایش جاخوش کرد :
-تمومش کن عزیزم، نکنه هنوز به اون مرد فکر میکنی؟
سریع سرم را به نشانه نه تکان دادم و تندتند گفتم :
-معلومه که نه فقط اون پدر بچههامه، ازش میترسم...
نگران نباش محکمی گفت و صدای بستن در آمد و پشت بندش دختر و پسرکم با سروصدا پایین آمدند.
این دو کوچولو یادگار ده ساله پیش آن نامرد بودند.
-بریم عزیزای مامان؟
سرشان را بامزه تکان دادند که تمام نگرانیهایم لبخند شد و به رویشان زدم.
صدای موسیقی تمام هتل را گرفته بود و مجری با لبخند داشت به تکتک مهمانها خوش آمد میگفت.
همین که نشستیم مجری با شوق و شعف گفت :
-به افتخار برگشتن آقا رسام این موزیک تانگو تقدیم به همهی کاپل های این مجلس...
مجلس تاریک شد و نورهای رنگی زدهشد.
سنگینی نگاهی را حس کردم و همین که چرخیدم نگاه آشناشو شکار کردم و بعد از شش سال دیدمش
با اخمهایش قلبم لرزید و دستی کمرم را برای همراهی چنگ زد.
همین که آخرین چرخ را زدیم ندیدمش اما با دیدن صندلی خالی بچههام نفس در سینهم حبس شد...
-ببخشید من الان برمیگردم بچهها نیستن
سر تکون داد و من به سختی با آن پاشنههای بلند به سمت حیاط دویدم
تصویر مردی جذاب که رو پاهایش نشسته بود و بچههایم با لبخند برایش حرف میزدند زیادی زیبا و ترسناک بود...!
بچهها را که صدا کردم به سمتم دویدند و او همانطور که خود را میتکاند از سرجایش بلند شد.
همانطور که نوازششان میکردم با استرس گفتم :
-برین پیش بابا عزیزای مامان، میریم همین الان
با تمام نقزدنشان راضیشان کردم و همین که خواستم پشت سرشان بروم با صدای خشدارش خون در عروقم رگ بست :
-این طور نمیتونی بچههامو ازم بگیری!
کلمات پشت لبهایم جان دادند و خفه شدم وقتی روبهرویم ایستاد و شش سال پیش زنده شد وقتی سونگرافیام را پاره کرد و با قساوت تمام مرا شکسته بود :
-باید سقط کنی بچه میخواما ولی از تو نمیخوام...!
/channel/+K17hPSJZbYs3MDE0
/channel/+K17hPSJZbYs3MDE0
خلاصه:
رسام، مردی که بخاطر حفاظت از خانوادهاش همسرش سروینو رها میکنه و وقتی بعد از سالها برمیگرده با دیدن بچههاش تصمیم میگیره دوباره دل سروینو بدست بیاره غافل از اینکه پای مرد دیگهای تو زندگی سروین در میونه
/channel/+K17hPSJZbYs3MDE0
/channel/+K17hPSJZbYs3MDE0
قصهای که با خلاصه جذابش این روزها بدجور غوغا کرده🫠🤤
💛 @online_romans❤️
نامرمــان: #بوسه_فرانسوی
بوسه فرانسوی
نویسنده: مهدیه افشار
ژانر: #عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان:
کاوه ملک، خلبان هات و دون ژوانی که سر گرفتن بکارت سربهزیر ترین دختر فامیل، شرطبندی میکنه
/channel/+-tjrAs0f4pRlM2Jk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
-نیا نزدیکم...برو از اینجا...
وقتی دیدم تکون نمی خوره بیشتر ترسیدم با حرفی که زد عقل از سرم پرید.
-حامله ای؟!
وا رفتم سمتم خیز برداشت و موهای زیر شالم رو چنگ زد.
-همون پس!...به جا کُلفتی به شغل شریف هرزگی داری رسیدگی میکنی که دروغ به هم میبافی؟
دستش را چنگ زدم و سعی کردم پسش بزنم.
-چی داری میگی زده به سرت دیوونه شدی؟
تمام رگ های گردنش از عصبانیت متورم شده بودن بلند غرید.
-با تو دارم حرف میزنم.
از پشت بازوم کشید و پشتم به دیوار چسبوند.
-ولم کن...دست به من نزن...آبروتو میبرم...جیغ میزنم همین وسط...
اخم هایش در هم شد اما لکنتم تهدیدم بی اثر کرده بود.
-بزن ببین چطوری مث سگ میزنمت میکنمت تو ماشین!
سعی کردم به عقب هولش بدم اما حرفی که زد خشکم زد
-امشب باید بهم ثابت کنی که حامله نیستی و تا نفهمم ولت نمیکنم...
/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0
رمان ترجمه شده با محدودیت عضوی هیس بی صدا وارد شو⚠️⛔Читать полностью…
🎀 بـنـرزنـی
💛 @online_romans❤️
نامرمــان: #کافه_رستوران_بلوط
کافه رستورانِ بلوط
نویسنده: زهرا سادات رضوی
ژانر: #عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان:
جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانوادهاش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و سادهش وقتی که صاحب رستوران اعلام میکنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون میشه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...
/channel/+ay4awwUeiiM4MzRk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
پسره یواشکی دختره رو توی خونه مجردیش خفت میکنه و ...!❤️🔥
-امشب اگه بینمون اتفاقی بیفته زخمت سر باز میکنه...
گونههایم موقع این حرف گل انداخت!
پیشانیاش عرق سرد کردهبود ولی تب تندش چیز دیگری میگفت.
صدایش لرزید:
-گور بابای زخم! من حالم خوب نیست...
لب گزیدم.
-بخاطر همین میگم بزار خوب شدی با حال خوب...
دست روی لبم گذاشت:
-حال بدم به خاطر توئه نه زخم... باید تب تنم رو بخوابونی! زنم نیستی مگه؟
سایه تنش روی تنم افتاد و پیراهنشو روی زمین انداخت...
امشب من باید این مرد زخمی رو آروم میکردم...
/channel/+KRpvZ61YMAswZGZk
/channel/+KRpvZ61YMAswZGZk
/channel/+KRpvZ61YMAswZGZk
-بچه حرومزاده رو که انقدر رو سر حلوا حلوا نمیکنن.
پریا با چشمان سرخ و متورمش نگاهی به نوزاد سهماههاش انداخت
24ساعت بود که شیرنخورده بود
-توروخدا سیمین تورو به جون هرکی که دوست داری بچهم میمیره پول ندارم شیرخشک بخرم
سیمین چشم ریز کرد و با نفرت و شماتتبار خیره در نوزاد گفت:
-خب برو از باباش بگیر چرا اومدی پیش من؟هر جا تو این شهر پا بزاری و اسم باباش رو بگی دو متر کمر خم میکنن برات.
پریا بچه را روی کف کوچه سرد و زبر گذاشت و به پای سیمین افتاد
-برم بهش بگم بچه رو ازم میگیره
-برو گمشو برو به داروخونهها بگو همخوابه کی بودی و نطفه این تولهسگ حروم از کیه بگو تا شیرخشک بدن
/channel/+0OtGryEvBGEyYWU0
درحالی که نوزادش را در آغوشش میفشرد وارد شرکت شد و با دستپاچگی با سمت میز منشی رفت
-ببخشید خانم من با آقای احسان ملکشاهان کار داشتم .
منشی پوزخندی به لباسهای کهنه و کثیفش زد:
- ایشون جلسه دارن بفرمایید بیرون با این سر و وضع نمیدونم چجوری راه دادن شمارو.
پریا عصبی از این همه حقارتی که در این یازده ماه کشیده بود و هرکس هرطور خواسته بود بر سرش کوبیده بود بیاختیار جیغ کشید
- تا اینجا رو رو سرت خراب نکردم بگو کجاس اتاقش؟!
منشی خواست به سمتش هجوم بیاورد که در یکی از اتاقها باز شد و مردی کتوشلواری بیرون آمد
پریا نگاهش کرد.....خودش بود...احسان ملکشاهان...هیچ تغییری نکرده بود....مثل همیشه بود.....انگار جوانتر هم شده بود
-بیا تو
خودش داخل رفت و پریا به دنبالش...
احسان بی تفاوت به حضور پریا و حتی اینکه بعد از این همه مدت دیده بودش پشت میزش نشست و سوالی به نوزادی خیره شد که در آغوش پریا به خواب رفته بود
-پول ندارم برا بچهم شیر خشک بخرم!
احسان دستش را زیر میز مشت کرد
بچه پریا بود؟مال که بود؟کی ازدواج کرده بود؟
-خب برو از باباش بگیر این چه سر و وضعیه؟بوی تن حال به هم زنت همهجارو ورداشته خونه من بودی هر روز باید حموم میرفتی هر هفته باید خرید میکردی...خونه این یکی شوهرت نمیتونی اُورد بدی؟
پریا بیجان نگاهش کرد
-یه روزه که شیر نخورده دکترا میگن بچه نباید بیشتر از دو ساعت بدون شیر بمونه
احسان پوزخند زد....اصلا برایش مهم نبود چه اتفاقی برای آن بچه میافتد
-تخمسگ کدوم نره خریه که حتی قبولشم نمیکنه؟
-فکر کردم خودم میتونم بزرگش کنم اما حتی سه ماه هم نشد فکر کردم اگه بهت بگم ازم میگیریش اصلا قبولش نمیکنی میگی سقطش کن
احسان مردد از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت
-درست حرف بزن ببینم بابای این بچه کیه؟!
پریا خیره در چشمان وحشیاش لب زد:
-میگن حرومزادس اما من شنیدم مامان باباش گناه کردن و بچه پاکه بچه من پاکه احسان معصومه میفهمی من گناه کردم و هوس داشتم من....
احسان نگذاشت ادامه دهد و طوری عربده زد که اتاق لرزید
-گفتم این بچه مال کیه؟
-بچهی توعه احسان شیر نخوره میمیره من شیرم خشک شده...
احسان نگذاشت ادامه دهد...بچه را از آغوش پریا بیرون کشید و نگاهی به جسم بیهوشش انداخت..وحشت زده خیره پریا شد
-این چرا بیهوشه چرا بدنش انقدر سرده ؟
/channel/+0OtGryEvBGEyYWU0
/channel/+0OtGryEvBGEyYWU0
#پارت_13
#ماندگار
– یه پاشو، بزارین رو میز.
هر سه به سمت سجاد رفتند، دو نفر تنش را گرفتند تا تکان نخورد و مُصی پایش را روی میز گذاشت تا محکم نگهش دارد. البرز از عصبانیت تمام رگهای صورتش متورم شده بود… زخمی که روی پیشانیاش تا چانه ادامه داشت، از زور فشار به قرمزی میزد.
کلاشینکف را مثل تبر در دست گرفت و رو به سجاد با صدایی که از قبل کلفتتر شده بود، با آرامش ظاهری گفت:
– هنوزم نمیخوای بگی جای اون مدارک کجاست؟
سجاد چشمانش از خون صورتش میسوخت و تار میدید...زخم شکمش به خاطر شلیک گلوله توانش را بریده بود، اما بدون اینکه ذرهای پشیمان شود، سری به نفی تکان داد.
البرز پوزخندی زد و با تمام زوری که از خشم، عصبانیت و نفرت داشت، با ته قنداق به ساق پای سجاد میکوبید… هیچ توجهی به صدای قرچ قرچ استخوانهای خرد شده، هوار های مرد، جیغهای مریم از پشت چسب و اشکها و التماسهای دخترکی که پشت آینه یکطرفه التماس میکرد و صدایش به گوش کسی نمیرسید، نداشت.
/channel/+M-0F1mHgx7NkYThk
/channel/+M-0F1mHgx7NkYThk
/channel/+M-0F1mHgx7NkYThk
_اخخخ نزن نامدار ایییی نزن دارم میمیرم از درد نامرد!
به خودم میپیچیدم که کمربند سگک گندهاشو روی شکمم فرود آورد.
_نامدار نیستم اگه بذارم از زیرم سالم دربیای! خوردت میکنم ستایش...
دستاشو بالا سرم آورد که با بغض دستشو گرفتم.
_تورو خدا نزن پسر عمه. دیگه با هیچ پسری حرف نمیزنم. قول میدم بعد مدرسه سرمو بندازم بیام خونه!
مچ دستمو گرفت و سرشو جلو آورد:
_تخمِ جن کم با چشمای گربهایت مظلوم نمایی کن!
مچ دستامو بالا گرفت و به بدنم تاخت:
_کاری میکنم مُهرم بخوره روت تا هیچ پسری جرعت نکنه نزدیک ناموس من بشه!
لباسمو درید و...
/channel/+dmI8jwhCsdVmYTA0
/channel/+dmI8jwhCsdVmYTA0
پسر وحشی و سگ غیرت که دختر داییشو به خاطر خوشگلیش و خاطرخواه داشتنش سلاخی میکنه❌🔞🔥
/channel/+dmI8jwhCsdVmYTA0
_از اون پسره خوشت میاد؟
_چی؟
_گفتم از اون پسره خوشت میاد؟!
جوری عربده زد که چهار ستون بدنم به لرزه در اومد.
_به تو چه آخه؟
نفس عمیق کشید، معلوم بود سعی داره خودشو کنترل کنه تا بهم آسیب نزنه.
_مانا، دخترم، چرا پاشدی با اون مرتیکه عوضی دست تو دست هم اومدین اینجا؟
باورم نمیشد حسودیش شده بود.
_به تو چه ربطی داره کوروش؟ تو فقط مربیمی همین. هیچ نقشی دیگه تو زندگیم نداری. تو کارای من دخالت نکن.
دستشو محکم کوبید به دیوار پشت سرم .
_لعنتی مگه من نگفتم نیا مسابقمو ببین؟ نگفتم؟ نگفتم این همه مرد اینجاست، چطور جرئت کردی گوش نکنی به حرفم؟
_واسه اومدنم باید حساب پس بدم؟
جوری بلند داد زد که پرده گوشم تیر کشید.
_آره باید حساب پس بدی، از این به بعد باید حساب پس بدی مانا، باید.
_عا عا، اون وقت برای چی؟
_میخوای بدونی؟
_آره
_اینجوریه؟
_آره
_چون که تو مالی منی، مال من.
با دادی که زد برق از سرم پرید. با بغض توی چشماش نگاه کردم. نگاهش پشیمون بود. دستاش دور تنم حلقه شد و سرمو تو سینش پنهان کرد. بوسه ای...
/channel/+lLRN0XONgkszYTY0
+اینجوری سیگار میکشی همیشه…؟ نشسته روی پاهام، لم داده توی بغلم…
اونوقت #سیگار_بلوبریای که واست گذاشتم بین سیگارام رو بدم دستت…
خودم روشنش کنم چون #دختر_کوچولوم میسوزه.
-کوروش ولی...
+سوال نبود نوا، فقط اینجوریه که بهت اجازه میدم سیگار بکشی.🚭
/channel/+En2FPff8CghlNGY0
/channel/+En2FPff8CghlNGY0
ولی قرار بود اون فقط همراه مریضم باشه...❌❌
/channel/+En2FPff8CghlNGY0
💛 @online_romans❤️
نامرمــان: #راز_دلبند
راز دلبند
نویسنده: شیرین نورنژاد
خلاصه:
درباره دختری به نام رایحه که تو خانواده ی خیلی سختگیری به دنیا اومده و باباش و داداشش اصلا رفتار خوبی باهاش ندارن رشته دانشگاهیش طراحیه و موفقه از طرف استاداش مورد تشویق قرار گرفته تو دانشگاه یه پسری هست به اسم پیمان که رایحه روش شدید کراشه و پنهانی باهاش ارتباط میگیره و کار به جایی میرسه که باهاش رابطه داره ولی بقیه میفهمن،و رایحه متوجه میشه که پیمان به قصد انتقام بهش نزدیک شده و حالا به چه دلیل؟ بقیه اشو باید بخونید
/channel/+RFXTNzvsnv9hMzdk
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
-هر وقت زنی بغلتو پس بزنه خودتو میزنی ناکار میکنی و تو دود و مستی غرق میشی!
گونههایم گل می اندازد وقتی میگویم و خم میشوم و دست مردانه خونیش را میگیرم. پوزخند میزند و با لحن خاصی میگوید:
-نه هر زنی...
دلم گرم میشود. مکث میکند و باز با حرفش حرصم را در میآورد:
-خانم پرستار تو میدونی همه زنا برای اینجا له له میزنن...
به بغلاش شاره میکند و آنی حسادت وجودم را میگیرد و اخم کرده میگویم:
-کجاست وسایل پانسمانت؟
صدای خندهاش را میشنوم و پشت بندش میگوید:
-تو آشپزخانه کابینت بالایی دوم
به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم. آشپزخانهاش هم نامرتب است؛ جلو که میروم صدای شیشه خوردههای شکسته بالا میرود:
-بپا یه وقت شیشه نره تو پات خانم پرستار! اون وقت من پرستار خطرناکی میشم...!
لعنتی میفرستم و چهارپایه را پیدا میکنم. صدایش را باز میشنوم:
-من با پانسمان دستم خوب نمیشم...
دستم به کابیت میرسد اما نمیتوانم وسایل پاسنمان و بتادین را پیدا کنم.
از همانجا غر میزنم:
-چقدر حرف میزنی!
باز پرشیطنتتر میخندد و صدایش را میشنوم:
-نمیخوای بدونی چجوری خوب میشم؟
قلبم تند میزند و میترسم. قرار نبود تا اینجا با این مرد پیش بروم...
مردی که سابقه خوبی نداشت و مرا میترساند:
-من با بغل تو خوب میشم... با نفس نفس زدنات زیر گوشم...
سرخ میشوم و صدای قدمهایش را میشنوم. کاش اینجا نمیآمدم! این مرد آبرو سرش نمیشد. نمیفهمید من عادت نداشتم به این بیپرواییها...
آخرین تلاشم را میکنم ولی باز دستم نمیرسد صدایش را از نزدیک میشنوم.
-بیا پایین خانم پرستار قدت نمیرسه
کلافه و ناامید پایین میآیم و خودش وسایل و بتادین را جلوی رویم میگذارد و دستش را جلو میآورد.
از درد اخم میکند. نمیدانم چرا حس خوبی ندارم. برای او اینها درد نبود.
موهای کوتاهم را پشت گوش حبس میکنم و میپرسم:
-چته؟! من که هنوز بتادین هم نزدم!
سرش را پایین میاندازد و لب گزه میکند:
-خب بزن زودتر میخوام دراز بکشم!
تند بتادین میزنم و پانسمان را دور دستش میپیچم و نگاهم این بار روی رد خون روی پهلویش خشک میشود و مات میمانم:
-اینجا هم زخمی شده بردیا؟
همین که دست به سمت دکمههای پیراهنش میبرم با خنده خستهای میگوید:
-اوه خانم پرستار خطرناک شدی که...!
دکمههایش را باز میکنم و با دیدن زخم گلوله در پهلویش بغض میکنم. دستم ناخواسته برهنگی تنش را لمس میکند و او دستم را میگیرد و تبدار میگوید:
-من مریضم ولی بیشتر از همه مریض تو... مریض لمس دستای تو روی تنم...
زمزمهاش بغضم را بزرگتر میکند و حال خودش را خرابتر:
-نکن آرام! من لامصب با همین حال مریضمم میتونم کار ناتموم اون شبمو تموم کنم!
/channel/+i_rkoC3etQU0OGVk
/channel/+i_rkoC3etQU0OGVk
/channel/+i_rkoC3etQU0OGVk
عاشقانهای بینظیر از تلاقی مرد زخمی و جذاب با پرستار ناز مهربونش که پارتهاش بدجور غوغا کرده 😍❌
-تو نمی تونی بهم بگی با کی باشم با کی نه!
با حرص دستم بلند کردم روش می دونستم از عمد داره پا رو دمم میزاره.
-تو همینی یه بزدل بی غیرت!
مشتم کنار سرش به دیوار کوبیدم و اون با جسارت تو چشماش بهم زل زده بود.
-دیگه حق نداره اون مردک دور برت موس موس کنه شیر فهم شد!
صورتش بهم نزدیک کرد و هُرم نفس داغشو تو صورتم خالی کرد که حس های مردونم فعال شد، صورتش تو مشتم فشار دادم.
-با من بازی نکن حنا می دونی دیوونه بشم خدا هم نمی تونه از دستم نجاتت بده..!
از زیر دستم خودش بیرون کشید و داد زد.
-چیشد هووم، خیلی سختته ببینی حنات تو بغل یکی دیگس؟
چشمام به خون نشست پرتش کردم رو کاناپه و دامن لباس چین دارشو بالا زدم.
-بد بازی شروع کردی خانم پرستار... 🔥🔞
/channel/+4MHMuEjxK1dkOWE8Читать полностью…
رمان فوول ممنوعه با صحنه های باز بزرگسال #ممنوعه #پارت_واقعی #خشن #هات🫦💦
🎀💗
-کایا اگه حامله باشم، بیچاره میشیم. میدونی که مامانم نمیدونه من با توعم!
بیبی چک را سمتم گرفت و با کلافگی گفت:
-برو چک کن حنا. برو چک کن ببین چه غلطی باید بکنیم.
با بیطاقتی دستش را پس زدم و التماس کردم:
-اگه حامله باشم، باید سقطش کنیم. خب؟
پلک زد. دستش را پشت گردنش کشید و با خشم زیادی گفت:
-اگه حامله باشی، این یعنی تنها شانس من برای پدر شدن. نمیتونی سقطش کنی حنا.
به زور مرا با خودش به درون سرویس کشید و فریاد زد:
-بکش پایین لباساتو.
با هقهق لباسهایم را پایین کشیدم و دوباره التماس کردم:
-من آمادهی مادر شدن نیستم کایا. اونم مادر بچهی یه سلبریتی!
بیبیچک را رو به روی صورتم تکان داد و با حرص مشهودی گفت:
-زود باش حنا. زود باش.
باز هم از گرفتن بیبی چک ممناعت کردم که ناگهانی گردنم را گرفت و مرا به دیوار کوبید.
-با یکی دیگه خوابیدی؟! آره؟ با یکی دیگه خوابیدی و میترسی بچه از اون باشه که انقدر میترسی؟
وحشتزده سرم را تکان دادم که سرم را محکم به دیوار کوبید.
-اگه بفهمم دوباره با اون دوستپسر قبلی عوضیت بودی،همینجا میکشمت!
بیبی چک را به زور به دستم داد و فریاد کشید:
-بدو!
/channel/+u0nyv0i7u1NjYzZk
/channel/+u0nyv0i7u1NjYzZk
/channel/+u0nyv0i7u1NjYzZk