کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #ریسمان
ریسمان
نویسنده: صبا ترک
خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی میسازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار میدهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت میجنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی میکرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
/channel/+rsi4gnlE1GRlZDVk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
لباس عروسم پر خون شده بود و با هق هق به جنازه های داماد و خانواده نگاه میکردم
اسلحه روی سر خودم که قرار گرفت چشمامو بستم و صدای مردونه ای تو سرم پیچید:
- به اون بابابزرگ احمقت گفته بودم بگه خانوادش فرار کنن چون به هیچ کدوم از بچه و نوه و نتیجه رهم نمیکنم
نگاهمو آوردم بالا، با چشمای پر از اشکم بهش خیره شدم و مطمعن بودم کل آرایشم پاک شده.
و چشمام به خاطر گریه روشن تر...
با کینه نگاهش کردم و نگاهم و که دید اسلحرو بیشتر به سرم فشرد و اخم کرد:
- نمیخوای التماس کنی که نکشمت عروس خانم؟
- برو به جهنم
نیشخندی زد، اسلحش رو غلاف کرد و زیر کتفمو گرفت و به زور بلند کرد و به یک باره کشوندم سمت اتاق بالا که حجله بود!
تنم یخ بست و تازه داشتم اوضاع رپ حلاجی میکردم که صدای بلندش تو عمارت روبه آدماش پیچید:
- هیچ کس بالا نمیاد عروس خانم باید به مجلس برسه
و همین حرف کافی بود که نه نه ای بگم پ صدای جیغم تو اتاق بپیچه:
- نهههه ولم کــــــن ولــــــم کن
خودمو عقب کشیدم اما به یک باره یه طرف صورتم جوری سوخت که لال شدم و دهنم پر خون شد و صدا مردونش که تو گوشم میغرید مو به تنم سیخ کرد:
- پخشی دوست داری منم دوست دارما عروس خانم درضمن یه بار دیگه جفتک بندازی تنتو جلو این همه مرد میدرم
با این حال من اهمیتی ندادم، تقلا میکردم و جیغ میزدم اما به یک باره صدای داره شدن لباس عروس خونیم به گوشم رسید:
- پس دوست داری بقیع ببینن چطوری میری زیر تنم؟
لباسم بیشتر پاره شد و داشت میافتاد که من نه بلندی گفتم از اجبار تنمو چیسبوندم به تنش.
تا بقیه مردای داخل خونه تنمو نبینن و زمزمه کردم:- ترو خدا ترو خدا این یکی نه
و انکار اون تشنه شنیدن التماس بود که محکم به آغوشم کشید و سمت اتاق حجله رفت و من تا مرز سکته کردن داشتم میرفتم...
وارد اتاق که شد تن من بود که محکم روی تخت افتاد و صدای خشن اون:
- بکن، هر چی تو تنت بکن وگرنه پارش میکنم
هر چند تو اول و آخر خودت پاره میشی
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
درد...
کل تنم تیر میکشید و هنوز اون سیر نشده بود.
تن مردونش و بهم میکوبید و میدونستم کافیه نق بزنم تا دوباره سیلی بخورم اما درد دیگه داشت به حد علاش میرسید.
دیگه طاقتم طاق شد و به یک باره دست خودم نبود که تنشو چنگ زدم و نالیدم و این بار اسمشو صدا زدم:
- هرماس هرماس خواهش میکنم... هرماس
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
صدای گریم تو اتاق پیچید و سرعت تنش کم شد، تو صورتم اشکیم خیره شد و زمزمه کرد:
- هییش تموم شد
صدای عربده ی جهنمیش از پشت در از جا پروندم
_ باز کنننن این آشغالو تا نشکوندمش!!!!
هق ریزی زدم و با بغض در رو باز کردم که با خشم وارد شد و فکمو تو دستش گرفت
_ چه غلطی می کنی؟؟؟ چشم منو دور دیدی دختر قریشی؟ زنگ زدی به اون بی شرف که بیاد اینجاااا هااان؟
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
ساعد دستشو گرفتم و با دردی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده بود لب زدم
_ تمومه احتشام، حصانو تو کشتی! دیگه اینجا نمی مون...
_ تو غلط کردی!
باز اون مرتیکه دوتا چارتا کرد پشتیتو کرد هار شدی؟؟؟
تنم و به سمت تخت کشوند و چنان رو تخت پرتم کرد که تمام استخونام درد گرفت
کت مردونه اشو با ابهت از شونه هاش پایین برد و پشت دندوناش جمله ای غرید که تنمو لرزوند
_ اون بی شرف میاد تا زن شدن تو رو زیر تن من ببینه! بذار بیاد دختر خوب! بذار بیاد دردونه ی احتشام!
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
جدید ترین و هیجانی ترین رمان تخیلی❌❌
#پارت22
بال های سیاهی دورش و گرفتند و چشم های قرمز خشنی بهش خیره شد.
با بغض سر تکان داد:
_خواهش میکنم!
بزار برم
+من دخترای بد و دوست ندارم گرگ کوچولو!
باید دَرست و خوب یاد بگیری
با چشم های وحشی اش جلو آمد.
پشتش به درخت خورد و بال ها و هیکل بزرگش روی سرش سایه انداخت.
_لطفا
کمرش رو گرفت و بین بال هاش حبس شد.
+امشب تشنم عروسک
قراره چند راند خسته کننده داشته باشیم
/channel/+2_uY4u5mbjY2NWI8
مهوا جفت گرگینه آلفا و فرشته ی تاریکی و مرگ وحشی و بی رحمی میشه که سه روز طعم زخم های گرگینه رو میکشه
اما دل وحشیش واسه دلبری های جفت کوچولوش میره و...🙊❤️🔥
ارباب نمیتونم راه برم..
با بهت لب زدم:
"چرا"
با دست های کوچیکش به وسط پاش اشاره کرد و لب زد:
"از دیشب که بهم امپول زدید ازم خون اومد اینطور شدم..سرخم شده..لیلا خانوم گفت ارباب با لبو اشتباهش نگیرا صلوات بفرست..
با شنیدن حرفاش از خنده داشتم زهره ترک میشدم..
جلو رفتم و دستم رو گذاشتم روی بهشتش رو لب زدم:
"میخوای بازم بهت امپول بزنم..
/channel/+BSwUCQ0UNZY2NDZk
_که حاملهی؟ اونم از من؟!
_آره
_هوووم یعنی من ریختم توت تو هم حامله شدی؟
لرزون لب زدم
_آر....ه
_بعد اونوقت فکر میکنی من چرا دنبال انتقام از عماد بودم؟
چرا تو رو کشیدم زیرم تا عماد و بسوزونم؟
دلیلش رو نمیدونستم اما هر چی بود کارش باعث شد من
از خانواده ام ترد بشم
عماد نامزدیشو باهام بهم بزنه و همهی محل منو با انگشت نشون بدن
_ها؟ با تو ام
_نمیدونم.....
_پس نمیدونی ادای خرکی داری؟
نمیدونی عماد خان شما از رفاقت من سوءاستفاده کرد و راز منو فاش کرد؟
_رازتون؟
انگار با این حرف آتیشش زدم که گر گرفته به طرفتم اومد و یقه امو چسبید
_آره راز من نامزد محترمت اوه نامزد محترم سابقت تو هر پارتی و مهمونی نشست گفت کوهیار عقیمه دم و دستگاه نداره
منم با زدن پرده ات بهش ثابت کردم که درسته عقیمم اما دم و دستگاهم خوب کار میکنه....
با این حرفش نفسم رفت
_عقیم؟
_ آره عقیم
دقیقا میدونی عقیم یعنی چی یعنی بچه مچه یوخ
یعنی هر چی اون پایینه فقط برا لذته کار تولید مثل نمیکنه
یعنی هر چی ریختم توت با آب فرقی نداره
پس مسلما نمیتونی ازم حامله شی
ناباور سرمو تکون دادم چهره تمسخر آمیز کوهیار باعث ترس بیشترم میشد
_اما من حام....له....ام......
_ببین زیر کی رفتی چون از من برا تو چیزی در نمیاد
با این حرفش انگار روی من آب جوش ریختن که داغ کرده به طرفش یورش بردم و گفتم
_عوضی من جز تو با کسی نبودم تو پرده ام و زدی مگه فاحشه ام که.....
با پشت دستی که توی دهنم خورد خفه خون گرفتم
_برام مهم نیست چی هستی
من عقیمم
پس اون بچه از من نیست
شاید لک لکا برات آوردنش ها؟
_اگه ثابت کنم بچه توهه چی؟
_هه اونوقت چطوری
_با ازمایشDNA
جوری با اطمینان این حرف و زدم که برای لحظه رنگش پرید اما زود به خودش مسلط،شد
_از کجا بدونم آزمایشت فیک نی؟
_میام هر جایی که تو بگی اگه ثابت شد بچه توهه چی؟
کوهیار چند دقیقه فکر کرد و بعد لب زد
_عقدت میکنم
_عقد نمیخوام
اگر ثابت شد بچهی توهه باید بیایی توی محله جلوی همه بگی بهم تجاوز کردی بگی من بی گناهم و تو مجبورم کردی بعدم باید بچه رو بندازیم.....
_د نشد اگر ثابت بشه اون بچه از منه تا روزی که بزایی تو خونه من و زیر نظر منی یه تار مو از سرش کم شه دودمانتو به باد میدم گرچه مطمئنم بچه من نیست........
/channel/+eYMeSqTwCihhNGVk
/channel/+eYMeSqTwCihhNGVk
/channel/+eYMeSqTwCihhNGVk
سروین دختر دبیرستانی که طعمهی انتقام دوست نامزدش میشه
کوهیار مرد جدی و پولداری که اونو به عمارتش میکشه و وحشیانه بهش تجاوز میکنه😟😱
سروین که دیگه بکارت نداره جونش توسط خونوادهی خودش و به خاطر حفظ آبرو به خطر میوفته
و مجبور میشه با بیبیچک مثبت به کسی پناه ببره که بیشترین صدمه رو بهش زده و ازش متنفره….....🥺💔
برای خوندن پارت تجاوز😢😢😢 #پارت۳۸ جستجو کن
ــ بچه ها این چقدر خوشگله ،،، خوراک جشن اخر هفته است
بیاین بریم تو ببینیم چند قیمته!
آرام با حسرت نگاهی به دختر ارباب عمارت و دوست هایش انداخت ..
آمده بودند برای جشن اخر هفته لباس بخرند
او را هم اورده بودند تا خرید هارا دست بگیرد و پشت سرشان حرکت کند
دخترها مشغول پرو لباس شدند و آرام به ویترین نگاه میکرد ..
لباس شب قرمز رنگی چشمش را گرفته بود
شبیه لباس شاهزاده ها بود
لبخندی روی لبهایش جا گرفت اما با دیدن قیمت لباس لبخندش محو شد
خیلی بالا بود ..
هوف ارامی گفت و سرش را پایین انداخت
او را چه به لباس خریدن
اخرین لباس مجلسی که گرفته بود برای چند سال پیش بود که انهم از جمع شدن عیدی هایش توانست بخرد ..
ــ خریدشون تموم نشد؟
با شنیدن صدای برسام، رفیق شفیق پسر ارباب از فکر بیرون امد
نگاهی به چهره جذاب و مردانه برسام انداخت و لب زد
ــ نه ،، تازه رفتن داخل!
برسام دست هایش را در جیب شلوار مارکش فرو برد و اومِ ارامی گفت ..
به سختی راضی شده بود برای همراهی دختر ها بیاید و حالا باید معطل میشد ..
پوف کلافه ای کشید و نگاهی به ارام انداخت
حسرت چشمان خوش رنگش را نمیتوانست پنهان کند ..
رد نگاه مظلومش را گرفت تا به لباس سرخ زیبایی رسید که در پشت ویترین خودنمایی میکرد!
ابرویی بالا انداخت و ان را در تن ارام تصور کرد
ریزه میزه و کوچک بود و ان لباس بی برو برگرد فیت تن خودش بود ..
قدمی جلو رفت
ــ تو چیزی نمی خری؟
ارام با شنیدن صدای برسام از ان فاصله نزدیک لرز کوتاهی کرد و کمی فاصله گرفت
ــ خیلی دوست داشتم ولی نمیتونم!
ابروهای برسام بالا رفت
به چهره سفید و عروسک مانندش خیره شد
ــ چرا ؟
ارام لبخند تلخی زد
ــ خب من خدمتکار اون عمارتم!
تاحالا همچین جاهایی نیومدم و همچین لباسایی نخریدم
هرچی دارم لباس کهنه های خانوم و دخترِ خانومه
من و چه به این لباس ها اقا ..
ابروهای برسام درهم رفت
ــ مگه دستمزد نمیگیری؟
ــ چرا میگیرم ولی خب اونقدر نیست که بتونم از این لباس خوشگلا بخرم
تازه داروهای مادربزرگمم هست ..
دل سنگی و سرد برسام برای لحظه ای به درد امد
این دخترک زیبا چه حسرت های ساده ای دارد
کلافه نگاهی به ویترین انداخت و گفت
ــ از چیزی خوشت اومده؟
ارام ریز خندید
ــ چه فرقی میکنه اخه اقا ؟ من که پولش و ندارم
ــ پس میخوای توی مهمونی چی بپوشی؟؟
دخترک به سادگی و معصومیت پاسخ داد
ــ من یه خدمتکارم و کسی بهم توجه نمیکنه
خب اگه خیلی هم مجبور باشم لباس های قدیمی خانوم و قرض میگیرم
البته اگه بهم بده
برسام کلافه شده از مظلومیت ارام ،، رودربایسی اش را با او کنار گذاشت و گفت
ــ از هر کدوم این لباس ها خوشت اومده بگو
میخرمش واست!!
ارام متعجب نگاهش کرد
ــ چـ چی؟
ــ تکرار کنم؟؟ گفتم بگو کدوم و میخوای بخرمش!
بااینکه دلش خیلی میخواست اما لبش را گزید و خجالت زده سرش را پایین انداخت
نگاه خشن و سرد برسام روی گونه های سرخ رنگ ارام نشست ..
چندتار موی ابریشمی روی پیشانی اش خودنمایی میکرد که نمیدانست چرا دلش میخواهد لمسشان کند!
ــ مجانی واست نمیخرم نترس!
در قبالش باید کاری واسم انجام بدی جوجه ..
سر ارام بالا امد
ــ چه کاری؟
برسام قدمی جلو امد و مقابل دخترک ایستاد
قد کوتاهش خواستنی ترش میکرد
ــ توی مهمونی تا آخر مجلس پیش من بشینی و در نهایت اجازه بدی گونه هات و چشمات و ببوسم!
قبوله؟
چشم های ارام درشت شد
این همان مرد سنگ و یخی بود که تا به حال حتی به او نگاه هم ننداخته بود؟
همان که انقدر سرد رفتار میکرد که گاهی فکر میکرد مزاحم شده؟
به چهره متعجبش لبخندی که جذابیت چهره اش را در دید ارام صدبرابر کرد
ــ نترس عروسک!! با لبات کاری ندارم
فقط همین لپ و چشمات که حسابی تشنه و خیره ام کرده ..
اذیتت نمیکنم فقط در ...
اگه قبول بکنی درجا همون لباسی رو که میخوای میگیرم واست که بیشتر از همه حتی دختر نسرین خانوم بدرخشی
باشه؟؟
/channel/+YyDOb_rnU5VkMGY0
/channel/+YyDOb_rnU5VkMGY0
/channel/+YyDOb_rnU5VkMGY0
رمانی که هر پارتش میخت میکنه
عشق بین پسری سرد و جذاب و دختری که با مظلومیتش یخ قلبش رو اب میکنه
اما امان از زمانی که هم پسر ارباب عاشقت باشه هم رفیق جذابش!! ♨️♨️
پاشا مرد دو رگه ایرانی و عرب!
پاشا شیخ طایفه عرب و رئیس مافیای عربستان
کسی که با وجود مشکلات جنسی و بیماریش تختش پر از دخترای رنگارنگی که نمیتونن راضیش کنن...❌🔞
اما با سفرش به کردستان و دیدن اون دختر رقصنده افسونش میشه و سعی میکنه اونو به دست بیاره اما اون دختر ملقب به افسونگر عشق جوری شیخ و از خود بیخود میکنه که....
کاتالوگ دختر ها را جلوم گذاشت که با دیدن اون دختر گفتم
_اینو میخوام
به چشمان مشکی براقش که پر از شرارت بود خیره شدم
_طول میکشه آوردنش
_تا آخر این هفته رو تختم باشه
_اما شیخ
_میخوامش سام😈
/channel/+4thAhNpn-z1iZjU0
_شیخ میخوادت افسون🔞
لبامو غنچه کردم
_من نمیخوامش
_برای یک شب سی میلیارد تومان کمه؟؟
_وقتی هرکس زیرش بوده سالم بیرون نیومده پنجاه میلیاردم کمه🔞
_اون بیخیالش نمیشه دم در منتظرت
_گورپدرش مرتیکه ایکبیری منحرف
ناگهان با صدای در به عقب برگشتم که شیخ و دیدم
_اولین کسی هستی که بهم میگی زشت حیاتی
دختره رو...😈🚷
/channel/+8KrQh6susQs3YTA0
/channel/+8KrQh6susQs3YTA0
شیخ دورگه ایرانی عرب که رئیس مافیای خاورمیانه است ،دخترک رقاص ایرانی و گیر میندازه و مجبورش میکنه....🚷
#پارت_واقعی
- دختره دندهش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ میزنه از سرما!
مَرد همانطور که تکیه داده به نردهها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک میزند اما قلبش تیر میکشد و به #کرهای میگوید:
- نترس... سگجونتر از این حرفهاست!
و با اخم هشدار میدهد:
- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور میشود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمیگیرد. دقیقهها همان جا میماند و تلاش میکند بیتفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت میکند و سمت زیرزمین میرود.
بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشهی زیرزمین میبیند. زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...
حضورش را حس میکند که پلکهای سنگینش را به سختی از هم فاصله میدهد و لب میزند:
- ا... اومدی!
نیشخند هارو، قلبش را میشکند...
- فکر نمیکردم #طاقت بیاری!
دخترک دست ستون تنش میکند و به سختی نیمخیز میشود. نفسش لحظهای از درد دندهی شکستهاش بند میآید.
- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق میکنه!
هارو روی یک زانو مقابلش مینشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمیآورد و روی شانههای نحیف او میاندازد و بعد، انگشت اشارهاش را زیر چانهی او میاندازد و سرش را به ضرب بالا میکشد و با آن لهجهی غلیظش به سختی فارسی صحبت میکند:
- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سالها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟
نفس با ناراحتی هق میزند و هارو فریاد میکشد:
- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) میمیره؟
کرهایها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند میزد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:
- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...
فک هارو محکم قفل میشود و از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.
دخترک باور نمیکند که تمام آن حرفها و ناز کشیدنها، دروغ بود... که پشت چهرهی مهربان هارو، چنین مرد بیرحمی زندگی میکرد!
هارو بلند میشود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش میکند. وحشتزده سمت دخترک میچرخد و با دیدن تکهای شکسته از لیوان در دستش، فریاد میزند:
- چه #غلطی میکنی؟
نفس شیشه را روی رگش میگذارد و اشک میریزد:
- منو برگردون تهران...
هارو با خشم و نگرانی نگاهش میکند:
- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمیگردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...
اسمش را با آن لهجهی همیشگی صدا میزند و نفس میان گریه میخندد:
- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطهمون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی میموند!
میگوید و شیشه را عمیق روی #رگش میکشد و فریاد هارو با خونی که بیرون میزند همزمان میشود...
- نَپَس!
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کرهایه🥹😎🇰🇷
#کاپیتان خشن و #سادیسمی دختری که زندگی شو نابود کرده عقد می کنه و شب اول عروسی رو کشتی بکارت شو می گیره🥃
با گریه رون زخمی رو لمس کردم
باندپیچی شده بود
: انقد تکون نخور زخمت باز می شه
درد پا یه طرف بدنمو بی حس کرده بود
با هر تکون تا مغزاستخونم می سوخت
: می خواستم بزنم تو سرت شانس آوردی لحظه آخر پشیمون شدم🩸
دلم نیومد #عروسک مو به این زودی خراب کنم
نگاه خیرش بدتر حال مو خراب می کرد
تازه متوجه #لختیم شدم هیچی بجز #شورت_توری_قرمزی که عمه برام خریده بود تنم نبود گریم شدیدتر شد نباید گریه می کردم اون شوهرم بود
من آشوبم🍷
کاپیتان الماسی یا همون گرگ دریا
دختری که زندگی مو نابود کرده رو عقد کردم
نشونش دادم چه هیولایی شدم
با بدن خیس #خون کشوندمش رو تخت تا #وارث مو تو رحمش بکارم
/channel/+YHMafr2yNkxkYWU0
/channel/+YHMafr2yNkxkYWU0
-میخوامت یلدا... آسمون به زمین بیاد دست از سرت برنمیدارمممم
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
فریادش داخل دادگاه میپیچد و موهای تنم را سیخ میکند
-ولی من نمیتونم با یه روانی قاتل زندگی کنم...
از جایم بلند میوم و قدم های سستم را سمتش برمیدارم
-اگه تو ولم نکنی... اگه طلاقم ندی. به جون خودت که جونمو میگیرم...
نفسنفس میزنم و میبینم جنونی که در چشمانش به آتش کشیده میشود
-یه... یه تیغ دستم میگیرم و میکشم رو رگم... بخدا که همین کارو میکنممم
چشمانش تماما قرمز و رگهایش ورم کرده بود
-خفه شو یلدا... خفه شوووو
سربازها را کنار میزند و یقهام را در دست میگیرد
-خوب گوشاتو وا کن خانم دکی... تا اون دنیام بری برت میگردکنمت و خودم میکشمتتتت...
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
با عصبانیت بازوم رو کشیدم، ولی خیلی محکم دستم رو گفته بود و فشار میداد.
از بین دندون های کلید شدم گفتم:
_دستم رو ول کنم، دارم پرواز رو از دست میدم. دارم پروازم رو از دست میدم. ولم کن.
پوزخندی زد و گفت:
_چیه؟ باز میخوای بری بپری بغل اون روانشناس امنیت پرواز جونت؟ اسمش چی بود؟ آهان امیر حسین...
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_بس کن عوضی... همه رو عین خودت ندون. اون فقط همکار منه. من مامور امنیت پروازم و باید تو اون پرواز باشم. میفهمی چی میگم؟ یادت نره با من برا چی ازدواج کردی و جو شوهر بودن نگیرتت.
بازوم رو بیشتر فشرد و گفت:
_حرف زیاد نزن، همین که گفتم از این به بعد برا منم بلیط میگیری منم باهاتون میام. هرجور شده منم عضو امنیت پرواز میکنی.
بازوم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت داد زدم:
_که بهتر جاسوسیمون رو بکنی و مدارکی که میخوای رو پیدا کنی؟ کور خوندی داریوش. طلاقمو میگیرم و مطمئن باش آرزوت رو تو دلت میذارم.
از کنارش رد شدم که برم، با شنیدن صدای شلیک گلوله و سوختن کمرم دنیا دور سرم پیچید و....
❌دختره مامور امنیت پروازه و به اجبار با پسر عمهش ازدواج میکنه، غافل از اینکه پسر عموش جاسوسه و.... ❌
#ورودافرادزیرهیجدهسالبشدتممنوعه
/channel/+24fVNpZrUr9mY2Y0
دستم رو به روی جای زخم گلوله فشردم که خون از لای انگشتام بیرون ریخت.
با چشمای اشکی و درد به زور رو به داریوش گفتم:
_من علاوه بر اینکه زنت بودم دختر داییت هم بودم. این پیوند خونی هیچ احترامی نداشت؟
پوزخندی زد و گفت:
_چی میگی بابا... من از همون اولشم بخاطر اینکه بتونم راحت تر جاسوسی بکنم باتو ازدواج کردم، هردومون اخر این ماجرا رو میدونستیم چیه.
حالاهم نوبت اون عشق عزیزت هست که بفرستمش اون دنیا...
وایی نه... داشت میرفت سمت امیرحسین.. به زور توانم رو جمع کردم و اسلحم رو از کمرم بیرون کشیدم و از پشت بهش شلیک کردم....
با افتادن داریوش چشمای منم بسته شد و خاموشی مطلق....
/channel/+24fVNpZrUr9mY2Y0
/channel/+24fVNpZrUr9mY2Y0
#پارت_واقعی_رمان
#ورودافرادزیرهیجدهسالبشدتممنوعه
#پیشنهادویژه_ادمین_ققنوس
#پیوند_با_اژدها 🔞😈🔥
#اژدها #بزرگسال #تخیلی #عاشقانه
🔞مناسب دوستان زیر18سال نمیباشد🔞
والری بعد ازاینکه متوجه خیانت نامزدش شد،با سرعت در جاده راند.
ولی ناگهان متوجه شد ترمزش از کار افتاده سپس مه غلیظی او را در خود بلعید.
حس کرد به شدت به چیزی برخورد کرده و در حال سقوط است.
وقتی به هوش آمد خودش را درحالی یافت که مردانی با بدن های عجیب، غیرواقعی، غول پیکر و غیرانسانی درحال جنگیدن هستند تا بدنش را برای خودشان تصاحب کنند.
درجهان دیگری که هیچ زنی وجود ندارد!😱🔥
/channel/+NjHUzPTdmpdhYThk
/channel/+NjHUzPTdmpdhYThk
در تاریکی نمیتوانستم ببینم ولی سایه های غول پیکر به من نزدیک شدند.
"اون یه زنه؟خدایان"
مردی که مرا دزدیده بود گفت:
"من پیداش کردم،مال منه"
میتوانستم سایه کسی را ببینم که نزدیک میشد
بطور ناگهانی دستی جلو آمد و باقیمانده ی لباسم را از بدنم جدا کرد.
"هر کسی پیروز بشه،این زن متعلق به اونه.."
به سختی میتوانستم نفس بکشم.
و بعد صدای زدو خوردشان را شنیدم.
صدای شکستن،برخورد ها،ضربه ها وناله ها.
کسانی نعره میکشیدند.
و هرکسی هر بار یک جمله میگفت:
"اون زن مال منه.." 😈🔥
/channel/+NjHUzPTdmpdhYThk
_ _ باهاش خوابیدی آیه؟
با صدایی کنترل شده،اما خشدار از تعصبو خشم غریده و من بیتوجه به سرخی چشمانش،پر نفرتو لجدار جواب میدهم..
_ خوابیدم خوابیدم ، حاضرم ده بار دیگهام با او....آخخخخ
_ _ خفــــــه شووووو
عربدهی بلندش خفهام میکند.چون حیوان وحشی سمتم خیز برداشته و چنان از موهایم مرا میکشد که کاسهی سرم از درد ذقذق میکند..
_ _ پوستتنتو میکنم هـــــــرزه،زنـــــــدت نمیزارم....
/channel/+RaCv8aWHo6wzYmU0
پسره به خدمتکارش تجاوز میکنه و دختره از لجش با پسری که خاطرخواهش بوده فرار میکنه،ولی پرشان پیداش میکنه و ....
مستانه دختر سرکش و بلندپرواز سرایداری که به امید رسیدن به ثروت خودش رو عاشق پسر بزرگ صاحبخونه نشون میده ولی .....
کیان که این عشق رو بچگانه و پوچ میدونه توجهی نداره و تحقیرش میکنه و با مهاجرت بی خبرش به آلمان بیشتر باعث دلشکستگیش میشه .....
حالا کیان بعد از چند سال برگشته و تصادفی با مستانه ای روبرو میشه که بزرگ شده و بزرگترین و معروفترین حجاب استایل کشور رو داره و در برابر کیان تبدیل شده به کوه یخ و وای از روزی که کیان عکسهای مستانه رو همراه با دخترش توی اینستا میبینه و تازه متوجه میشه که ....
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
_من دیدم که مامان عمو رو بوسید ..... بعدش هم عمو مامان رو بغلش کرد
صدای خندهی محمد که بلند میشود ، نورا دستهای کوچکش را روی دهان محمد میگذارد و با غیض میگوید
۸
_دایی جون یواش تر .... میخوای بفهمن ، اون وقت بمن میگن نورا فضوله.... مثل خودت که همیشه میگی
محمد درحالیکه به سختی خندهاش را کنترل میکند ، سرش را برای تأیید تکان میدهد و با بوسیدن دستهای کوچک نورا میگوید
_ولی دایی دیگه این حرفارو جایی نزن ....زشت اونا دیگه زن و شوهرن ، آبروشون رو نبر
نورا مغموم و ناراحت زانوهایش را بغل میکند ک با لحن بامزهاش میگوید
_هیشکی دیگه من رو دوست نداره ..... اونا هم به زودی ...
محمد باز هم با خنده میپرسد
_کیا عزیزم
نورا پشت چشمی برایش نازک میکند و با حرص جواب میدهد
__عروس و داماد ..... مامان و عمو
و با آهی که میکشد ادامه میدهد
_حتما بازم میخوان بچه بیارن .... من میدونم
_شما نورا خانمِ نورانی برای همیشه نور خونهی ما هستی باشه خانم کوچولو ، در ضمن بمنم نگو عمو ، من باباتم فهمیدی
صدای جدی و پر از صلابت عمویش که از پشت سر به گوشش میرسد، انگار که همهی مقاومتش را از بین میبرد که گریه میکند و با گریه میگوید
_پس چرا من رو مثل مامانم نمیبوسی ..... چرا دیشب به مامان گفتی نورا زودتر بخوابونش بعدا بیا اتاقم
صدای قهقهه ی بلند محمد که در اتاق میپیچد نگاه خشن و جنگطلبش را به سمتش میکشد و مستانه ای که بیخبر از همه جا با گفتن
_عزیزم من اومدم
وارد اتاق میشود که صدای گریه نورا بلند میشود و ....
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
#آیداباقری
#عاشقانهای_رازآلودومعمایی
#یکعاشقانهیجنجالی_باژانرومعمایی
#ازدواجیاجباریوزندگیهمخونهای
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #آشوک
آشوک
نویسنده: سحر مرادی
خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکیاش را تباه کرده و حالا قرار است جوانیاش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند، اما همبازی کودکیهایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و... باید دید زور عشق میچربد یا سیاهی...؟
/channel/+_8zuXVGAYqE3NGFk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دخترهی تخم جن با دوستاش میره دزدی 😂😂پا که تو اون خونهی نحس میزارن دوتا از دوستاش گیر میفتن
حالا خودش با بقیه نشسته نقشه بکشه که چطوری اون دوتارو نجات بدن و از خونه بیارن بیرون
اما یهو چنتا مهمون ناخوندهی دیگه ظاهر میشن و ...
فقط ادامهش😂😂😂😂
چهارتایی پشت بوته ها میز گرد تشکیل دادیم و بالاخره تصمیم نهایی رو گرفتیم
عقل های ناقصمون رو روی هم گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که
باید بریم آلا و آیلین رو یه طوری از توی اون خونه بیاریم بیرون
قبل از اینکه صاحب خونه متوجه حضورشون بشه و بفهمه زیر تخت قایم شدن
همین
داشتیم میرفتیم نقشه رو عملی کنیم که با شنیدن یه صدای خفن ، از اونا که فقط توی فیلما سعادت شنیدنش نصیبت میشه ، توجهم معطوف منبع صدا شد
جلوتر از همه چشمم به ماشینی که داشت از خیابون رد میشد افتاد
سریع با دست به ماشین اشاره کردم و ذوق زده گفتم : آوا ، آوا ببین دختر ، ماشینه رو ببین
همگی به اون سمت نگاه کردن
آوا هینی کشید و مبهوت گفت : جووون بی ام و ، عروس ننم شو دافی جون
با لذت گفتم : اوف صداشو ، چقدر خفنه لعنتی
از نزدیک دلبر تره ، عشوه خرکیشو ببین
داشتیم درباره ی اسب بخارش بحث میکردیم که سرعت ماشین کم شد
همون نزدیکی پارک کرد و منو آوا با چشمای قلبی همزمان گفتیم : اوه هانی
به محض اینکه سه تا پسر ازش پیاده شدن ، حواسمون از ماشین پرت و به خودشون معطوف شد
اینبار با تأسف گفتم : میگن صاحابش قابل داره ها ، الان فهمیدم معنیش چیه
آوا با حسادت گفت : اینارو چه به این ماشین ؟ این عروسک فقط واسه ویراژ دادنه
چجوری ام چیتان پیتان کردن ، نگا خط اتوی شلوارشونو خدایی
اصلا همچین دافی زیر پای اینا حیف نشده ؟
پس کلهش کوبیدم و گفتم : کجای شلوار اسلش خط اتو داره
این دوتا که اسلش پاشونه ، این آخری هم جین
خط اتو نمیبینم من
با حرص غرید : بیشخصیت یه اصطلاحه فقط ، چرا فرت و فرت میزنی تو سرم؟
اینبار آهو حرف زد : خیلی خوش تیپ و جذابنا
صورتم رو درهم کردم
و درحالی که اون سه تا پلشت رو خیره خیره تماشا میکردم ، صرفا جهت ضد حالی زدن گفتم : کجاشون جذابه ، قیافه هاشون رو نمیشه با یه من عسل خورد
آهو : جنتلمنی مردا به اخماشونه خب
آوا با هیجان گفت : بدم نمیگه ، دلی ببین خیلی خفنن
شبیه این فیلمای خارجی هستن که طرف از ماشین مدل بالاش پیاده میشه همه دخترا دهناشون آب میفته
صحنه فقط یه اهنگ بیس دار کم داره به خدا
نگا ، یکمم اسلوموشن بشه حله
سرتق و مصرانه گفتم : نچ ، من که نمیبینم
آهو : خره درست ببین تا بفهمی ، چشم بصیرت که نمیخواد
واضحه
ببین .. چی کم دارن مگه
قدشون که بی برو برگرد ۱ و ۹۰ میشه ، منم تضمین میکنم
خوش تیپ و مارک دار هم هستن
نگا نگا ، مایه دار هم هستن
بو عطرشون هم یکم دیگه از همین فاصله به دماغمون میرسه
قیافه هم که توپ
اون سومی رو اصلا نگو ، خیلی خوشگله لعنتی ، انگار مامانش اونو توی بیمارستان نزاییده
من : پس کجا زاییده
آوا خندون گفت : تو زایشگاه
آهو : زهرمار ، اصطلاح بود ... نه از قیافه کم دارن نه از تیپ
اخلاقشون هم حتما از دور اینجوری میرغضبی به نظر میرسه والا از نزدیک باید خیلی دختر کش باشن
دیگه چی موند تا بگم ؟
خنثی و با تاسف گفتم : برو بهشون بده ، شکلاتو میگم
صورتش از شدت حرص سرخ شد
در لحظه یدونه کف گرگی توی صورتم کوبید و گفت : خفه شو ، آدم حسابت کردم دارم یادت میدم کی جنتلمنه کی نه
لیاقت نداری ، برو گمشو درگیر همون پشم و سیبیلات باش اصن
اومدم منم بزنم صورتش رو عین ماشین اسقاطی خمیر کنم ،که آیدا بعد از اینهمه سکوت با لحن معناداری گفت : دخترا
آوا : هان
_ داخل خونه شدن
با حرفش شوکه شده سریع به اون سمت نگاه کردیم...
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
بگم پارت رمانه باورت میشه😂😂
نشد هم برو پارت ۲۵ و ۲۶ رو یه نگا بنداز
چیشد ، ادامهش سم خالصه 😂😂
_ برادر شوهرم صیغم کرده! 🫢🔞
_ چییی؟ صیغه ی اردوان خان شدددی احمق؟
با شنیدن این حرف و جواب عمو کاووس صورت فرید سرخ سرخ شد از عمو کاووس جلو تر اومد و پشت دندوناش غرید
_دختره ی آشغال، چه غلطی کردددی؟
باید میومدم سروقتت؛ نباید میذاشتم پات هرز بره!
صداش مثل برق گرفته ها خشکم کرد و از ترس زانوهام لرزید...
قبل از اینکه حتی فرصت بده عقب برم، یه مشت تو صورتم کوبید که روی زمین پهن شدم و طعم شوری خون تو دهنم پیچید
هنوز صورتم روبه زمین بود که با صدای عربده ی برادر شوهرم همه شون خشکشون زد
_فررررییید!!! چطور جرئت می کنی دست رو زن اردوان بلند کنی؟؟؟
/channel/+mWUn3-m6WNc2NWMO
/channel/+mWUn3-m6WNc2NWM0
دختره صیغه ی بزرگترین دشمنشون شده، وقتی خانواده اش می فهمن میارن بکشنش اما... 🥶😱
پارت واقعی رمان (part 20)
نسیم سرد و پر طراوت صبحگاهی میوزید ،
با اینکه لباس زیادی تنم نداشتم ولی حتی این باد هم از التهاب و گرمای تنم کم نکرد؛
نگاهی به سیگار تو دستم کردم ،
هنوز دوتا پک نزده به آخرش رسیده بود
و همش خاکستر شده بود .
تهه سیگار رو بدون خاموش کردن
به پایین انداختم ، ارتفاع این برج انقدر زیاد بود که سرخی و روشنایی سیگار از این فاصله حتی نقطه هم نشد .
به داخل اومدم بدون بستن در بالکن
شروع کردم به پوشیدن لباسهایی که حتی خودم در نیورده بودم ، هر دور و اطراف گشتم شلوارم نبود ؛
نفسم کلافه بیرون فرستادم به سمت اتاق خواب رفتم و بالاخره رو شلوارم پایین تخت پیدا کردم ، بدون تعلل پوشیدم و خواستم بیرون برم که نگاهم به زن و شوهری که لخت کنار هم خوابیده بودن افتاد .
بد بختا فقط با یه راند کشیدن و خوردن و.....
به حال افتاده بودن ، دلم نیومد بجز یادگاری که تا ابد تو بدنش جا گذاشتم بهشون چیزی نگم ؛
به سمت آیینه رفتم و با رژ قرمز نوشتم:
"به جمع ما خوش اومدین:) "
پوزخندی زدم و بدون کوچیک ترین صدا از خونه بیرون زدم.
من لعیام زنی که ....
فقط دلش یه زندگی ساده میخواست ،
اما روزگار نزاشت و منو از عرش به تخت هرکسی کشوند .
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
با ما همراه باشید تا ادامه داستان کنار هم بخونیم . 😉
نزدیکش شدم و بشقابی که تکه ی کوچیکی از سینه داخلش بود رو گذاشتم رو به روش ،
و اون طرف کانتر یعنی مقابلش روی صندلی نشستم سرش رو بلند کرد و بعد نگاهی به من و ظرفم انداخت .
چنگال رو برداشت تا با چاقوی کنار دستش سینه رو تکه تکه کنه !
مکث کرد به بشقاب من و خودش نگاهی انداخت و پرسید :
_ارامش .
+هوم
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
_مگه تو سیر نبودی ؟!
+چرا بودم ولی دلم خواست گفتم تنهایی از گلوت پایین نمیره بشینم باهات بخورم ،
قیافه ش عجیب خنده دار شده بود !
اولش واکنشی نشون نداد ، بعد که دید بیخیال دارم شام میخورم گفت :
_حالا چرا انقدر کم گذاشتی برام ؟
+عزیزم
مگه نگفتی باشگاه میری تا بدنت ساخته بشه خب منم همین کار رو کردم کم بخور تا زودتر نتیجه بگیری هیکلی تر بشی .
_من یه حرفی زدم تو چرا جدی گرفتی ؟
شکم چه چیزیه دو دقیقه نتونست تحمل کنه سریع حرفشو پس گرفت ،
+نمیدونم شاید بخاطر اینه که زیادی جدی گرفتم حرفتو .
_هوم شاید ، بخور اشکالی نداره لااقل تو جای من جون بگیری .
پوزخندی به حرفش زدم هر جورم بودم از آمالیا و حلما کمتر نبودم.....
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
- این بچه که بدنیا بیاد، طلاقت میدم! اصلا چه بهتر اگه سر زایمان بمیری...
بلند و با خشم میگوید! آنقدری که تمام افرادی که کنارشان در ساحل ایستادهاند، میشنوند و قلب دخترک با صدا در سینهاش خرد میشود!
- هیراد...
ناباور از این همه بیرحمی از سمت مردی که روزی او را مثل یک الهه میپرستید، نامش را زمزمه میکند و هیراد بازوی ظریفش را چنگ میزند و کنار گوشش میغرد:
- اسم منو به دهن کثیفت نیار بچه! اون روزی که باید اسم منو صدا میزدی، داشتی اسم اون مرتیکه رو میگفتی...
دخترک از درد بازو و قلبش به گریه میافتد... مگر چقدر توان دارد؟
- به خدا... به خدا من خیانت نکردم! تمام اون عکسا... تمامش الکی ب... آخ!
حرفش تمام نشده که هیراد بازویش را محکمتر فشار میدهد و یسنا گریهی دردناکش را در گلو خفه میکند:
- دستم!
- به جون اون بچهی تو شکمت قسم یسنا... یه بار دیگه حتی یه کلمه راجعبه اون قضیه ازت بشنوم، به اینکه حاملهای هم رحم نمیکنم!
دخترک با درد هق میزند:
- برات مهم نیست اگه بمیرم... نه؟
قلبش حتی از تصور نبودنِ او میشکند... اما بیرحمانه جواب میدهد:
- نه... مهم نیست!
و او را به زور سمت نیمکتی کنار ساحل میکشاند و به محض نشستن یسنا، با اخم هشدار میدهد:
- میتمرگی سر جات و تکون نمیخوری تا برگردم!
رنگ دخترکش مثل گچ سفید شده! در نگاهش انگار زندگی مُرده... به روی خودش نمیآورد اما میترسد مویی از سرش کم شود...
لحظهای رهایش میکند و دور میشود تا برایش بستنی قیفی بخرد. آخر لحظهای که آمدند، چشم یسنایش به دنبال آن دکهی بستنیفروشی بود و هیراد بیرحمانه نادیده گرفته بود!
با قلبی سنگین، در صف میایستد و غرور لعنتیاش اجازه نمیدهد که حتی ثانیهای برگردد و به او نگاه کند...
بستنی را که تحویل میگیرد، با دیدن جای خالی یسنا و هیاهوی مردم که نزدیک ساحل دور کسی جمع شدهاند دلش میریزد...
کسی داد میزند:
- زنگ بزنید اورژانس!
مردی از میان جمعیت با عجله بیرون میآید و هیراد وحشتزده جلویش را میگیرد:
- چی شده؟
مرد نگاه دیگری به جمعیت میاندازد و سری به تاسف تکان میدهد:
- یه زن حامله غرق شده! نجات غریقها دارن احیاش میکنن ولی نبض نداره بنده خدا... اینجا نوشتن شنا ممنوعهها! نمیدونم چرا دختر بیچاره یهو با گریه زد به دل آب... خدا به خودش و بچهش رحم کنه!
هیراد با خودش فکر میکند که دخترکش شنا بلد نیست... درست همان لحظه، کسی کنار میرود و هیراد با دیدن یسنا، بیهوش و بیجان در حالی که برای نجاتش تلاش میکنند، زانو خم میکند:
- یسنا...
خودش گفته بود... که برایش مهم نیست حتی اگر او بمیرد!
/channel/+7mWcNRalkw8wYWRk
/channel/+7mWcNRalkw8wYWRk
/channel/+7mWcNRalkw8wYWRk
پارت واقعی رمان‼️
_ خیلی طول میکشه مراسم عقد تون تموم بشه؟
حواسش به من ماتم گرفته نبود. داشت با کرواتش کلنجار میرفت. به سردی لب زد:
_ آره ...ممکنه دیر برسیم..به دوستت زنگ زدم قراره بیاد اینجا
به سرتا پاش نگاه کردم.
قلبم باز عزا گرفت به خاطر اینکه قرار بود امروز ازدواج کنه...
_ کاری داشتی؟
تکیه از چارچوب در برداشتم.
نگاه لرزونم و ازش گرفتم.حالا اون بود که با مردمک های نافذش خیره ام بود.
_ پس تبریک میگم..محضر که نذاشتی بیام
این اولین باری بود که تبریک میگفتم
بی خیال نگاه گرفت.مشغول بستن ساعتش شد:
_ فکر نمیکنم لازم به حضور تو باشه...
گردنم به ضرب سمتش برگشت.کاسه چشمام پر تر شد.
چرا انقد بی رحم بود؟
با بغض پچ زدم:
_ چرا؟
گردنش بالا اومده اخم کرد که ادامه دادم:
_ چون من عضو خانواده تون نیستم قابل ندونستی روز عقدت منم باشم؟
اخمش شدید تر شد هیچی نگفت و من بلاخره نتونستم اشک های حبس شده مو کنترل کنم و یکی یکی رو گونه هام ریختن...پر بغض تر از قبل گفتم:
_ حق داری...همه من و کلفت خونه تون میدونن...البته حقم دارن من کجا تو کجا؟
تو ذهن همه من یه دختر افسرده ام که عموی تو بهش تجاوز کرده بود...یه دختر تنها که حتی پدر و مادرش هم اونو نخواستن ...همون قدر بدبخت که تو با این دبدبه و کبکبه دلت واسم بسوزه و بهم پناه بدی ... حق داری
نفس کم آوردم.با حرص اشکام و پاک کردم.
سردار بعد چند ثانیه با صدای بم و لحن خشکی به حرف اومد:
_ بهتره این مزخرفات و تموم کنی...برام مهم نیست بقیه چه چرتی راجبت فکر میکنن...
مهم اینکه تو هیچ وقت خدمتکار این خونه نبودی...اگه بابت نیومدن به محضر ناراحتی من به خاطر خودت گفتم... نه به خاطر اون دلایل مسخره ی تو ذهنت...
دستام مشت شد.چونه ام لرزید:
_ من..من
_اگه کار مهمی داری زودتر بگو باید برم
کار مهم؟
داشت ازدواج می کرد و من قرار بود تا ابد تو حسرت داشتنش بسوزم...
کار مهم تری جز اینکه ازش بخوام نره محضر؟
دو سال بود که کنار اون و عزیز زندگی میکردم و بعد از یک سال شده بود دلیل محکم بودن من و حالا می خواستم با شکستن غرورم پیش اون خودم و خرد کنم.
حتی اگه اون تا الان حسی به من نداشت
من نمیخواستم بدهکار دلم باشم
بعد از رفتنش دیگه قرار نبود همدیگه رو ببینم
این دیدار آخرمون بود
پس دلم و به دریا زدم خیره به نگاه منتظر و عسلی پر از جذبه اش با صدای لرزونی گفتم:
_ خوشحالم از اینکه بلاخره قراره با کسی که دوسش داری ازدواج کنی
اخمش غلیظ تر شده چند قدم سمتم برداشت
نبض قلبم از این نزدیکی بیشتر شد.
با لبخندی که مصنوعی بود ادامه دادم:
_ می خوام بگم ببخشید...شرمنده ام که دو سال مزاحم زندگی تون شدم ..شدم سربار تون و به خاطر من خیلی اذیت شدین...
_ هی هی..بس کن..کم کم داری با این حرفات دیوونه ام میکنی
کلافه و عصبی گفت و من دلم رفت برای اون چهره اش...برای بار سوم به ساعت نگاه کرد و
من مثل احمقا با صدای لرزون و پر از حسرتی پرسیدم:
_ عزیز می گفت از بچگیت عاشق ماهوری درسته؟
بی حوصله پوفی کشید:
_ تو فکر کن آره...حالا برو کنار باید برم دنبال ماهور که دیر شد...
لبام لرزید بدون اینکه متوجه نگاه عجیب و ناگهانیش رو صورتم بشم.
با بیچارگی چند قدم نزدیکش شدم خیره به سینه ستبرش با جسارت زمزمه کردم:
_ اینم میدونی که منم عاشق توام سردار؟
به وضوح شوکه و مات شد و من حس کردم
نفس تو سینه اش حبس شد.
نگاه خیسم بالا اومد از فکش رسید به چشماش که مات و ناباور نگام میکرد.
خودمم از اعترافم شوکه شدم اما سردار زود به خودش اومد و در حالی که بازوم می گرفت با خشم غرید:
_ جمله تو نشنیده میگیرم ...حالام برو تو
اتاقت منتظر باش تا دوستت بیاد
ناباور بهش زل زدم که نگام نمی کرد.
باورم نمی شد واکنشش در جوابم این باشه.
.مکثم باعث شد با عصبانیت هل بده:
_ شب دیر میایم...به من و عزیز زنگ نزن ممکنه نتونیم جواب بدیم
جوری تو بهت بودم که حتی نفهمیدم چی گفت.
بازوم و ول کرد بدون اینکه نگام کنه خواست بره که بی پروا مچ شو چنگ زدم
عصبی سمتم چرخید اما من با بوسیدن ناگهانی گوشه لبش نذاشتم حرفی بزنه و تند فاصله گرفتم و پچ زدم:
_خوشبخت بشی عشق آتا
بدون اینکه بفهمم چه بلایی سرش آوردم با قلبی که روی دور تند بود؛خودم و داخل اتاقم انداختم.
همه وسایلم و جمع کرده بودم و مونده بود اومدن شهلا...
صدای بسته شدن در خونه رو که شنیدم هق هقم بلند شد و با همه وجود زار زدم.
گریه ام تا نیم ساعت بعد که شهلا زنگ زد و خبر داد که برم سر کوچه ادامه داشت.
سخت بود دل کندن اما من چاره ی دیگه ای نداشتم.باید میرفتم.
با پاهای سست از خونه خارج شدم اما نمیدونستم که قراره تا چند سال ازش دور بشم
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
وااااای 🔞🔞🔞😣😂
این رمان در عین حال که کِرکِر خندهست ولی زبونتم از هیجان بند میاره🤐⛔️🤭
چرا؟!
فکر کن دختر تخس و #لوند یک بلاهایی سر #پلیس با ابهت مملکت میاره که من هرسری میگم اینبار دیگه پسره خونشو میریزه😁😁
البته بار آخر همینم شد ولی قبل اینکه دستش به #دختره برسه ، زرنگ خانوم داد زد :
من حاملمممممم پدراااام!😂🙊😂
/channel/+nc9Fb-RSqeYxMDM0
/channel/+nc9Fb-RSqeYxMDM0
-من مال تو نیستم! من برده ی تو نیستم!!
با نفس نفس به چشمای سرد و خونسردش نگاه میکنم.
-فعلا که هستی.
اینبار علاوه بر عجز حرص هم تو صدام آشکاره:
-نه نیستم! و عمرا هم خونهت نمیام!
سریع اسپریم رو برمیدارم و ازجام بلند میشم و به سمت در میرم. درست دو قدمی در با صداش سرجام میخکوب میشم.
-واسه من هیچ کاری نداره بهشون بگم اینجایی...
انگشتهام توهم قفل میشن. محکم.
چطور انقدر بی رحمه؟
-مطمئنا دو برابر پولم و بهم برمیگردونن...
طولی نمیکشه که صدای مثلا متفکرش بلند میشه و بیشتر رو قلبم خش میندازه.
-آه راستی! اگه من تورو بهشون بدم...یعنی باید فیلم دیشب و هم بهشون بدم؟!
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0
رسما وا میرم حتی دیگه اشکهام هم نمیبارن. واسه همین...واسه همین دیشب...روم خوابیده بود!
فیلم میخواست. تا انقدر راحت تحقیرم کنه!
-مطمئنم که بخاطر لو دادنشون مثل آب خوردن فیلمو پخش میکنن...تو چی فکر میکنی؟!
دیگه کنترلم از دستم خارج میشه. آروم و سست میچرخم که نگاهم به چشمای عسلی رنگ پر غرورش میوفته.
-امیدوارم...همین بلا...سر خواهرت بیاد! شاید اون روز...بفهمی چه حالی دارم.
برمیگردم. اهمیت نمیدم به خشم وحشتناک نگاهش! چرا اهمیت بدم؟ چرا اون ذرهای به اشکهای من اهمیت نده؟
دستمو روی دستگیره میذارم و درو میکشم. اما هنوز درو کامل باز نکردم که دستی با قدرت رو در میشینه و طوری با قدرت بهش فشار وارد میکنه که صدای حاصل از کوبیده شدن در تنم و محکم تکون میده.
مات به دست بزرگش که با قدرت رو در نشسته نگاه میکنم.
عطر گس و تلخش رو زیر بینیم حس میکنم، با احساس نفسهای عمیق و داغ، حرصی و خشمگینش قالبتهی میکنم.
از ترس...درست صحنههای دیشب داره تکرار میشه. همون حس خفگی، همون احساس مرگ!
لبهای خیسش رو به گوشم میچسبونه و با نفسی عمیق که داخل گوشم فوت میکنه با خشم غرش میکنه:
-حرف گنده تر از دهنت...زیاد میزنی!
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0
اون نجاتم داد! وقتی که میخواستن به عنوان برده جنسی بفروشنم، نجاتم داد. اما خودش شد بلای جونم! خودش شد عذابم! و مجبورم کرد توی خونهش زندگی کنم تا...❌❌
عاشقانهای خاص🔥
#اروتیک #جنایی
-چشماتو ببند بیبی... یه سوپرایز برات دارم.
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
لحنش ترسناک بود...
اما لحنِ خش داری که بوی خون میاد.
-میلاد؟؟ داری میترسونیم ها؟؟
نیشخندی میزند و پارچه را آرام روی صورتم میکشد
-یادته گفته بودی دیروز یکی جلوتو گرفت... میخواست رو صورتِ ماهت اسید بریزه؟
اخمانم درهم میشود...
میخواهم چشم بند را باز کنم که ادامه میدهد:
-میتونی چشماتو باز کنی بیب... سوپرایز امادهس
با دستانی لرز گرفته پارچه را کنار میزنم. چشمانم مات فرد روبهرویم میشود...
همانی که با بتریِ اسید بخاطر ویزیت همسرش تهدیدم کرده بود اما...
-چ...چیکار کردی... چیکار کردی میلاد؟ این...
صورت مرد به کل سوخته بود...
دست و پاهایش...
-کاریو که باید همون دیشب انجام میدادم...
لبخندش وهم آور ست...
همان لبخندی که بوی تعفن خون میداد
-برات نقاشیش کردم عسلِ میلاد... با اسید نقاشیش کردم.
دیوانه بود بیشک...
همان دیوانهای که ابراز علاقهاش رمانتیک بود و بوسههایش آتشین...
-نترسی ها خانم دُکی... با دو سه بار عمل خوب میشه ولی...
از کنار مرد رد میشود و با قدمهایی محکم جلو میآید
-ولی یاد میگیره تو خیابون با یه لیدی چجوری رفتار کنه... وگرنه دفعهی بعدی... خونشه که توی اسید حل میشه😱😶🌫
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
میلاد مرد روانی که به جرم قتل خانوادش دستگیر و توی تیمارستان بستری میشه.
مردی خشن و دیوانه که کشتن براش آب خوردنه اما...
نه کشتن هرکس... اونم وقتی با چشمای براق از اشک خیرهش میشه و میخواد که کاریش نداشته باشه...
_بچه ی منو سقط کردی بی همه چیز؟ارههههه؟!
با گریه قدمی عقب رفتم.
_ک...کبیر... بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!
کبیر نعره کشید.
_چطوری نیستتتت! خودم اون مدارک و دیدم لعنتییی... تو... توعه بی همه چیز بچه ای که از من حامله بودی و سقط کردیییی...
با ترس و گریه نالیدم.
_کبیر... بخدا بهت توضیح میدم... توروخدا بهم گوش کن عزیزم...
کبیر خون جلوی چشماش و گرفته بود.
فاصلخ بینمون و پر کرد و محکم بازوم و چسبید.
_به روزگار سیاه می نشونمت!.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
این مرد خودخواه حتی اجازه دفاع هم بهم نمیداد.
_یادت رفته تو یه کلفت بیشتر نیستی؟!
بغض کرده سری تکون دادم که نعره کشید.
_پس چرا همچین گوهی خوردی کلفتتت!
از این همه تحقیر داغون شدم.
با سیلی ای که زد، روی زمین پرت شدم.
درد بدی تو لگنم پیچید و زیر دلم تیر کشید.
با باز کردن کمربندش نفس تو سینه حبس شد.
خیلی نامرد بود این مرد...
که حتی اجازه نداد بگم که بچه رو سقط نکردم...
که هنوز بچه این مرد خودخواه و حامله ام...
با برخورد اولین ضربه کمربند به کمرم جیغی کشیدم.
_نزن نامرد بچممممم...
کبیر ناباور چی ای گفت.
_ب...چم گفتی؟!
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
با حس خیسی خون بین پاهام، ترسیده دستم و روی شکمم گذاشتم و با گریه نالیدم..
_خدایا بچممم...
/channel/+-QmzL3LJpYE2NWQ0
/channel/+-QmzL3LJpYE2NWQ0
/channel/+-QmzL3LJpYE2NWQ0
کبیر مرد پولدار و خشنی که عاشق خدمتکار عمارت شون میشه و مخفیانه باهاش رابطه داره و بعد مدتی دختره ازش حامله میشه و یه روز یه نفر به دروغ بهش میگه دختره بچه رو سقط کرده و اونم وحشیانه اونو کتک میزنه و....😭🔥🔥
/channel/+-QmzL3LJpYE2NWQ0
#بزرگسال #عاشقانه #خدمتکاری
- لبامو ببوس تا به همه ثابت بشه نامزدتم رئیس!🔞❌
/channel/+d_zHfjzNy8U2Y2U8
نگاه خریدارانه شرکای عرب روی من باعث شده بود فکر کنن بین من و اون چیزی نیست....
- دختر جون من چشم اون سگ صفتای شغال رو در میارم اگه بخوان نگاهت کنن!
چشمهاش قرمز شده بود و رگ غیرتش باد کرده بود، نیلی نبودم امشب دیونش نکنم، پوزخندی زدم و لبم رو روی گوشش کشیدم:
- ولی از حق نگذریم عبدالرحمان خیلی ازت سرتره ها!
با خشم چنگی به کمر لختم زد و سرشو نزدیکه گوشم اورد:
- نمیخوام امشب بلایی سرِ نامزد قلابیم بیارم پس آروم بگیر!
از عمد خنده ی نازی کردم و جام شراب رو سمته عبدالرحمان گرفتم:
- باعث افتخار بود آشنایی با شما بانوی زیبا!
همینکه خواستم تشکر کنم گرمای دست امیر رو داخله...
/channel/+d_zHfjzNy8U2Y2U8
#اروتیک_ممنوعه🔥
-من مال تو نیستم! من برده ی تو نیستم!!
با نفس نفس به چشمای سرد و خونسردش نگاه میکنم.
-فعلا که هستی.
اینبار علاوه بر عجز حرص هم تو صدام آشکاره:
-نه نیستم! و عمرا هم خونهت نمیام!
سریع اسپریم رو برمیدارم و ازجام بلند میشم و به سمت در میرم. درست دو قدمی در با صداش سرجام میخکوب میشم.
-واسه من هیچ کاری نداره بهشون بگم اینجایی...
انگشتهام توهم قفل میشن. محکم.
چطور انقدر بی رحمه؟
-مطمئنا دو برابر پولم و بهم برمیگردونن...
طولی نمیکشه که صدای مثلا متفکرش بلند میشه و بیشتر رو قلبم خش میندازه.
-آه راستی! اگه من تورو بهشون بدم...یعنی باید فیلم دیشب و هم بهشون بدم؟!
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0
رسما وا میرم حتی دیگه اشکهام هم نمیبارن. واسه همین...واسه همین دیشب...روم خوابیده بود!
فیلم میخواست. تا انقدر راحت تحقیرم کنه!
-مطمئنم که بخاطر لو دادنشون مثل آب خوردن فیلمو پخش میکنن...تو چی فکر میکنی؟!
دیگه کنترلم از دستم خارج میشه. آروم و سست میچرخم که نگاهم به چشمای عسلی رنگ پر غرورش میوفته.
-امیدوارم...همین بلا...سر خواهرت بیاد! شاید اون روز...بفهمی چه حالی دارم.
برمیگردم. اهمیت نمیدم به خشم وحشتناک نگاهش! چرا اهمیت بدم؟ چرا اون ذرهای به اشکهای من اهمیت نده؟
دستمو روی دستگیره میذارم و درو میکشم. اما هنوز درو کامل باز نکردم که دستی با قدرت رو در میشینه و طوری با قدرت بهش فشار وارد میکنه که صدای حاصل از کوبیده شدن در تنم و محکم تکون میده.
مات به دست بزرگش که با قدرت رو در نشسته نگاه میکنم.
عطر گس و تلخش رو زیر بینیم حس میکنم، با احساس نفسهای عمیق و داغ، حرصی و خشمگینش قالبتهی میکنم.
از ترس...درست صحنههای دیشب داره تکرار میشه. همون حس خفگی، همون احساس مرگ!
لبهای خیسش رو به گوشم میچسبونه و با نفسی عمیق که داخل گوشم فوت میکنه با خشم غرش میکنه:
-حرف گنده تر از دهنت...زیاد میزنی!
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0
اون نجاتم داد! وقتی که میخواستن به عنوان برده جنسی بفروشنم، نجاتم داد. اما خودش شد بلای جونم! خودش شد عذابم! و مجبورم کرد توی خونهش زندگی کنم تا...❌❌
عاشقانهای خاص🔥
#اروتیک #جنایی
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓شوهرم جلوی چشمم با دوست دخترش....
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
رمانش رو خیلی درخواست داده بودید
سریع جویین شید دیگه نمیزارم❌
بخشی از رمان👇
لبخند شیطانی زد و بلند شد،قد بلندی داشت وهیکلی بود
امد نزدیکم وگفت:باشه استخدامی،اما شرط داره
با تعجب نگاهش کردم و با لکند گفتم: چ..چه ش...شرطی
_باید صیغم شی،در مقابلش می تونی اینجا بمونی و هم کار کنی هم زندگی
تنم لرزید...عرق سردی رو روی کمرم حس کردم صیغه می شدم؟؟
من رو چی فرض کرده بود!؟
عصبانی بودم،از خودم،از این دنیا از این زندگی لعنتیم...
غریدم: فکر کردی کی هستی؟ چون مال ومنال داری خیلی آدمی؟ تو شرف نداری، کثافت بی ناموس
این رو گفتم ولی...
/channel/+f874eBmM975kY2Rk
/channel/+f874eBmM975kY2Rk
دختری که بخاطر یه سرپناه مجبور میشه صیغه مردی بشه که اصلا هیچ ملایمتی توی کارش نداره...❤️🔥🥺