کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
من عاشق دختری شدم که به اجبار خانواده اش مجبور شد ازدواج کنه درحالی که هنوز عاشق هم هستیم😄🚫
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
با حرص سایه رو بین خودم و دیوار قفل کردم و سرم رو توی گردنش فرو کردم چندین بار پشت سر هم شروع کردم به نفس کشیدن تا دوباره کل ریه ام پر از عطرش بشه.
با حس اینکه داره میلرزه دست هام رو دورش حلقه کردم و آروم زمزمه کردم:
_جونم؟ جونم خانمم چرا میلرزی؟
با بغض سرش رو بلند کرد و گفت :
_این اشتباهه آراز من الان ازدواج کردم!
با حرص ازش دور شدم و عربده کشیدم:
_بسهههه بسهههه همششش اینووو میگی! میفهمیییی تو مال منییی! میکشمش سایه! میکشمش!
لرزشش بیشتر شد سمتم اومد و دست هاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_دردت به جونم ارازم ترو خدا آرومتر توی شرکتیم!الان از اتاق من صدات بیرون بره ابرومون میره عشقم!
بغض مردونه ای گلوم رو گرفت جلوی چشم هام عشقم رو گرفتند من چجوری اونو با یکی دیگه شریک میشدم! با حرص سرم رو کج کرد و لب هام رو مماس لب هاش نگه داشتم به قصد بوسیدن که در اتاق سایه باز شد و شوهر سایه با یک دسته گل داخل اومد با دیدن اول شوکه سر جاش ایستاد اما بعد عربده ای کشید و ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖من ارازم عاشق منشی شرکتم شدم درحالی که اون متاهل بود😶🚷
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
شنیدم در به در دنبال رمان های جذابی میگردی که تا صبح بیدار نگهت داره😍🤤✨
لیستی از بهتریناشو واستون جمع کردم ، کلی رمان
با هر ژانری که فکرشو کنی.
#جنایی ، #تخیلی ، #صحنهدار ، #دراماتیک
عـاشـ♥️ـقـانه دارک رومــ😈ــنس آروتـیـ🥵ـک و ...
/channel/addlist/kpfid5lap3U5OWRk
┈━═•••ʚ𓍢ִ໋ ִֶָ♡ִִֶֶָָ𓍢ִ໋ɞ•••═━┈
/channel/addlist/kpfid5lap3U5OWRk
این لیستو هیچ جا دیگه نمیتونی پیدا کنی⚡️
از دستش نده که دیگه تکرار نمیشه❌🔥
جهت شرکت در تب فولدری هــور ، کلیک کنید 🫴🏼
جدید ترین و هیجانی ترین رمان تخیلی❌❌
#پارت22
بال های سیاهی دورش و گرفتند و چشم های قرمز خشنی بهش خیره شد.
با بغض سر تکان داد:
_خواهش میکنم!
بزار برم
+من دخترای بد و دوست ندارم گرگ کوچولو!
باید دَرست و خوب یاد بگیری
با چشم های وحشی اش جلو آمد.
پشتش به درخت خورد و بال ها و هیکل بزرگش روی سرش سایه انداخت.
_لطفا
کمرش رو گرفت و بین بال هاش حبس شد.
+امشب تشنم عروسک
قراره چند راند خسته کننده داشته باشیم
/channel/+2_uY4u5mbjY2NWI8
مهوا جفت گرگینه آلفا و فرشته ی تاریکی و مرگ وحشی و بی رحمی میشه که سه روز طعم زخم های گرگینه رو میکشه
اما دل وحشیش واسه دلبری های جفت کوچولوش میره و...🙊❤️🔥
-نه مامان من تا وقتی که اون مرتیکه شغالو بیرون ننداختین نمیام.... اصلاً رو چه حسابی اومده خواستگاری من؟؟ منی که...
خواست ادامه دهد که ناگهان رد خونی را کنار لاستیک ماشینش میبیند و همین باعث میشود تا تماس را به سرعت بر جیغ های مادرش قطع کند.
به آرامی رد خون را که آن سوی ماشین میرسید را دنبال کرده و این نگاهش است که با بهت بر روی مردی تنومند اما زخمی وا میماند.
-هیــــع...تو دیگه کی هستی؟!
مرد با ضرب و زور زیادی لب میزند:
-ک..کمکم ..کن
-میگم تو کی؟ چرا انقد زخمی شدی؟
-منو...ببر اونا...دنبالمن...وکیلم....برات دردسر... نمی..شم
با فهمیدن سِمَت مرد ، خیالش راحت شد و به سرعت دست زیر بغلش انداخته و تلاش کرد تا وارد ماشین کُنَدَش:
-من جراحم...نترس نجاتت میدم.
با زنگ خوردن گوشی اش و دیدن اسم حامد کثافت که ولکنش نبود و امشب هم به خواستگاری اش آمده بود ، برای پرت کردن حواس مرد و خالی کردن خود لب زد:
-اگه زنده موندی باید منو از شر این پسره عنتر راحت کنی وکیل جون....پس زنده بمون....
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
و او چه میدانست که ماه ها بعد، در شرایطی مشابه ، اینبار همان مردک وکیل است که او را نجات خواهد داد. آن هم از دستِ...🥶😶🌫🔥
پسره جنون آنی داره و وقتی دوست دخترشو با یه پسر میبینه...😱🔞
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
-شاید دیوونه باشم... ولی احمق که نیستم... خودم دیدم دستت تو دستش بوددد
گلویم را فشار میداد و از لای دندان های چفت شدهاش صحبت میکرد...
صورتش سرخ شده بود و چشمانش دوگوی آنش بود...
مشتهایش را به دیوار میکوبد و تنِ من را میلرزاند...
-ب... بخدا میلاد... اون...
گلویم را رها میکند...
نا میآیم نفس رفتهام را با دَمی باز گردانم...
موهایم را چنگ میزند
-کثافتتت... خدا لعنتت کنه... عاشقت بودم عوضی... بخاطر تو داشتم خودمو خوب میکردممم... داروهامو سر وقت میخوردم... ولی تو...
روی تخت پرتم میکند و تنِ سنگینش را رویم میاندازد
-ولی تو لیاقت اون روی خوبمون نداشتی... همین جا خفهت میکنم... یجوری میکشمت کا حتی جسدتم دست خانوادت نرسه یلدااا
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
پارت بعدیش پسره به خودش میاد اما دیر شده...😱❌
شما برای معامله و کسب سود به صرافی ارز دیجیتال تبدیل، دعوت شدهاید!
همین حالا با کد دعوت 1s59jk ثبتنام کنید تا از جوایز میلیاردی جزیره جایزه بهرهمند شوید و 10 درصد تخفیف کارمزد هدیه بگیرید.
https://tabdeal.org/auth/register-req?ref=1s59jk
_ تا شب وسایل تو جمع کن اومدم خونه نبینمت
قلبم گرفت.سر پایین انداختم.با ترس گفتم:
_ من جایی واسه رفتن ندارم
زیر چشمی نگاش کردم
بانگاه نافذش مستقیم زل زده بودم بهم:
_ مشکل خودته
دستام از حرص مشت شده ناخواسته چونهام لرزید
_ بذارید بمونم.عزیز گفته تا بیاد
میتونم اینجا باشم...بعدشم مهلت محرمیت
مون هنوز تموم نشده
با خونسردی تکیه به کانتر داده دست به سینه
شد.با تحکم غرید:
_ اینجا خونه ی منِ
منم دیگه نمیخوام تو رو اینجا ببینم
برام مهم نیست مهلت صیغه تموم شده یا نه.
تا شب گورت و گم کن
از نون خور اضافه خوشم نمیاد
ماتم برد
ناباور با چشمای اشکی سرم و بالا آورده به نگاه بی حسش زل زدم.به سختی نالیدم:
_ من..من براتون غدا درست میکنم.
به حیاط تون میرسم.خونه ی به این بزرگی رو
هم تمیز میکنم
تا حالا غذای سگ تون دیر ندادم
به گل ها آب میدم
هر شب سر ساعت قهوه تون میارم تو اتاق
با درموندگی پلک زدم با خشم ادامه دادم:
_حتی..حتی لباس زیر های دوست دختراتونم وقتی پاره و پخش و پلا وسط سالن خونه میندازید من جمع میکنم بعد بهم میگید نون خوره اضافه؟
خونسرد نیشخند زد:
_ واقعا!؟
لحنش تمسخر آمیز بود اما من مثل احمق ها
سرم تکون دادم:
_ بله...پس بذارید بمونم تا..آخر ماه بعد که
قراره عزیز و خواهرم بیان میرم پیش اونا
لباش بیشتر کشیده شد
نگاه مغرور و سنگیش برق زد:
_ عزیز بهت گفته قراره تو رو ببره پیش خودش؟
گیج و متعجب از سوالش گفتم:
_ بله...گفتن باید صبر کنم تا عمل خواهرم تموم شه وقتی برگردن میرم عمارت ایشون
یهو زد زیر خنده که شونه هام بالا پرید
_آ..قا..سردار!؟
بهت زده صداش کردم که خنده اش بند اومد
دست به جیب با قدم های محکم سمتم اومد که دستپاچه شدم
_قشنگ میگی آقا سردار
حیفم میاد بیرونت کنم از خونه ام دختره
چشمام از حرفی که زد گشاد شد و همزمان امیدوار شدم به موندن
دستشو جلو آورد که ناخواسته عقب رفتم
از وقتی تو خونه اش بودم هیچ وقت انقدر بهم نزدیک نشده بود
خجالت زده از رفتارم به بالا تنه ی برهنه اش زل زدم اونقدر این طوری دیده بودمش که دیگه عادی بود واسم
_ تو چقدر ساده ای اخه..خنگ کوچولو
با صدای بم و ریزش سرم بالا اومد
نگاه لرزونم غرق چشمای وحشی وجذابش شد
که برای اولین بار مستقیم میدیدم شون
حتی نفهمیدم چی گفت
_ به نظرت چرا مادربزرگ من باید پول عمل خواهر تو بده و حتی اونو واسه درمان ببره
آلمان ؟ میدونی چقدر پولش!؟
از لحن تحقیر آمیزش قلبم فشرده شد و بغضم گرفت با صدای گرفته پچ پچ کردم:
_ ایشون لطف کردن به من و خواهرم کمک کردن من گفتم که همه ی هزینه ها رو خودم بعدا بهشون پس میدم کم کم
پوزخند زد
خیلی ناگهانی چونه ام و گرفت که خشکم زد حیرت زده بهش زل زدم
حرصی لب زد:
_ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...مادر بزرگ منم استثنا نیست
بهت کمک کرد چون میخواست بشی محرم نوه اش و هر شب به من سرویس بدی تا با هر زنی نخوابم...وگرنه کی میاد چند صد میلیون پول واسه تو و خواهر بی کس و کارت خرج کنه!؟
نفسم از شنیدن حرفاش قطع شد
با ناباوری پلک زدم و قلبم از حرکت ایستاد
گیج و گنگ با حال خراب لب باز کردم:
_د..روغ..میگی
دستش دور کمرم حلقه شد
بی توجه به بهت من گوشی شو برداشت
با پخش شدن صدای عزیز خون تو رگام یخ بست
_ انقدر رو حرف من نه نیار...بَده میخوام گناه نکنی واست دختر ترگل ورگل و پیدا کردم؟
تا اومدن نامزدت از ترکیه دختره رو صیغه کن من خیالم راحت باشه که با دختر نامحرم نمی خوابی! این دختر هم ساده است هم کسی رو نداره خواهرش مریضِ به پول نیاز داره...
عکس شو دیدی؟ مثل قرص ماهه، یه تار موش می ارزه به اون دخترای خرابی که شب به شب میاری تو خونه ات و..
صدا قطع شد.اشک های من بی صدا ریخت
سینه ام تیر می کشید
دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم.
چقدر احمق بودم..چقدر...
ناخداگاه هق زدم.
_ هی ...هی بسه گریه نکن
با صدای هشدار آمیزش عقب رفتم
کمرم به دیوار خورد.سست رو زمین نشستم
_ من...نمیدونستم
صدام نا نداشت.اونقدر بی حال بودم که نفهمیدم اون کی مقابلم نشست.
با چشم های خیس به صورت جذاب مردونه اش زل زدم اما نگاه سرد اون به لب هام بود
_ حالا که همه چی و فهمیدی بهتره انتخاب کنی یا همین امروز از اینجا میری و تو کوچه خیابون می مونی تا خواهرت برگرده
یا اینکه هر شب لباس خواب می پوشی و میای اتاق شوهرت!
حس کردم سقف خونه رو سرم آوار شد و من مُردم
مردمک چشمام لرزید
اون بی رحمانه گفت:
_ یه دیقه بهت وقت میدم انتخاب کنی
هق هقم شدت گرفت.تنم یخ زد
ساعت گوشی رو نشونم داد.با گذشت هر ثانیه قلب منم کند تر زد
باید میگفتم نه؟
یه دقیقه تموم شد و سردار بدون نگاه به من بلند شد
حرفی نزد اما من مثل دیوونه ها از جا پریدم و با نفرت گفتم:
_قبوله ولی شرط دارم
/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk
/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #ریسمان
ریسمان
نویسنده: صبا ترک
خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی میسازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار میدهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت میجنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی میکرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
/channel/+rsi4gnlE1GRlZDVk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
لباس عروسم پر خون شده بود و با هق هق به جنازه های داماد و خانواده نگاه میکردم
اسلحه روی سر خودم که قرار گرفت چشمامو بستم و صدای مردونه ای تو سرم پیچید:
- به اون بابابزرگ احمقت گفته بودم بگه خانوادش فرار کنن چون به هیچ کدوم از بچه و نوه و نتیجه رهم نمیکنم
نگاهمو آوردم بالا، با چشمای پر از اشکم بهش خیره شدم و مطمعن بودم کل آرایشم پاک شده.
و چشمام به خاطر گریه روشن تر...
با کینه نگاهش کردم و نگاهم و که دید اسلحرو بیشتر به سرم فشرد و اخم کرد:
- نمیخوای التماس کنی که نکشمت عروس خانم؟
- برو به جهنم
نیشخندی زد، اسلحش رو غلاف کرد و زیر کتفمو گرفت و به زور بلند کرد و به یک باره کشوندم سمت اتاق بالا که حجله بود!
تنم یخ بست و تازه داشتم اوضاع رپ حلاجی میکردم که صدای بلندش تو عمارت روبه آدماش پیچید:
- هیچ کس بالا نمیاد عروس خانم باید به مجلس برسه
و همین حرف کافی بود که نه نه ای بگم پ صدای جیغم تو اتاق بپیچه:
- نهههه ولم کــــــن ولــــــم کن
خودمو عقب کشیدم اما به یک باره یه طرف صورتم جوری سوخت که لال شدم و دهنم پر خون شد و صدا مردونش که تو گوشم میغرید مو به تنم سیخ کرد:
- پخشی دوست داری منم دوست دارما عروس خانم درضمن یه بار دیگه جفتک بندازی تنتو جلو این همه مرد میدرم
با این حال من اهمیتی ندادم، تقلا میکردم و جیغ میزدم اما به یک باره صدای داره شدن لباس عروس خونیم به گوشم رسید:
- پس دوست داری بقیع ببینن چطوری میری زیر تنم؟
لباسم بیشتر پاره شد و داشت میافتاد که من نه بلندی گفتم از اجبار تنمو چیسبوندم به تنش.
تا بقیه مردای داخل خونه تنمو نبینن و زمزمه کردم:- ترو خدا ترو خدا این یکی نه
و انکار اون تشنه شنیدن التماس بود که محکم به آغوشم کشید و سمت اتاق حجله رفت و من تا مرز سکته کردن داشتم میرفتم...
وارد اتاق که شد تن من بود که محکم روی تخت افتاد و صدای خشن اون:
- بکن، هر چی تو تنت بکن وگرنه پارش میکنم
هر چند تو اول و آخر خودت پاره میشی
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
درد...
کل تنم تیر میکشید و هنوز اون سیر نشده بود.
تن مردونش و بهم میکوبید و میدونستم کافیه نق بزنم تا دوباره سیلی بخورم اما درد دیگه داشت به حد علاش میرسید.
دیگه طاقتم طاق شد و به یک باره دست خودم نبود که تنشو چنگ زدم و نالیدم و این بار اسمشو صدا زدم:
- هرماس هرماس خواهش میکنم... هرماس
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
/channel/+dw7L0qSjbpY3MTg0
صدای گریم تو اتاق پیچید و سرعت تنش کم شد، تو صورتم اشکیم خیره شد و زمزمه کرد:
- هییش تموم شد
صدای عربده ی جهنمیش از پشت در از جا پروندم
_ باز کنننن این آشغالو تا نشکوندمش!!!!
هق ریزی زدم و با بغض در رو باز کردم که با خشم وارد شد و فکمو تو دستش گرفت
_ چه غلطی می کنی؟؟؟ چشم منو دور دیدی دختر قریشی؟ زنگ زدی به اون بی شرف که بیاد اینجاااا هااان؟
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
ساعد دستشو گرفتم و با دردی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده بود لب زدم
_ تمومه احتشام، حصانو تو کشتی! دیگه اینجا نمی مون...
_ تو غلط کردی!
باز اون مرتیکه دوتا چارتا کرد پشتیتو کرد هار شدی؟؟؟
تنم و به سمت تخت کشوند و چنان رو تخت پرتم کرد که تمام استخونام درد گرفت
کت مردونه اشو با ابهت از شونه هاش پایین برد و پشت دندوناش جمله ای غرید که تنمو لرزوند
_ اون بی شرف میاد تا زن شدن تو رو زیر تن من ببینه! بذار بیاد دختر خوب! بذار بیاد دردونه ی احتشام!
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
/channel/+0SSg94AQxdNmMWQ0
جدید ترین و هیجانی ترین رمان تخیلی❌❌
#پارت22
بال های سیاهی دورش و گرفتند و چشم های قرمز خشنی بهش خیره شد.
با بغض سر تکان داد:
_خواهش میکنم!
بزار برم
+من دخترای بد و دوست ندارم گرگ کوچولو!
باید دَرست و خوب یاد بگیری
با چشم های وحشی اش جلو آمد.
پشتش به درخت خورد و بال ها و هیکل بزرگش روی سرش سایه انداخت.
_لطفا
کمرش رو گرفت و بین بال هاش حبس شد.
+امشب تشنم عروسک
قراره چند راند خسته کننده داشته باشیم
/channel/+2_uY4u5mbjY2NWI8
مهوا جفت گرگینه آلفا و فرشته ی تاریکی و مرگ وحشی و بی رحمی میشه که سه روز طعم زخم های گرگینه رو میکشه
اما دل وحشیش واسه دلبری های جفت کوچولوش میره و...🙊❤️🔥
ارباب نمیتونم راه برم..
با بهت لب زدم:
"چرا"
با دست های کوچیکش به وسط پاش اشاره کرد و لب زد:
"از دیشب که بهم امپول زدید ازم خون اومد اینطور شدم..سرخم شده..لیلا خانوم گفت ارباب با لبو اشتباهش نگیرا صلوات بفرست..
با شنیدن حرفاش از خنده داشتم زهره ترک میشدم..
جلو رفتم و دستم رو گذاشتم روی بهشتش رو لب زدم:
"میخوای بازم بهت امپول بزنم..
/channel/+BSwUCQ0UNZY2NDZk
_که حاملهی؟ اونم از من؟!
_آره
_هوووم یعنی من ریختم توت تو هم حامله شدی؟
لرزون لب زدم
_آر....ه
_بعد اونوقت فکر میکنی من چرا دنبال انتقام از عماد بودم؟
چرا تو رو کشیدم زیرم تا عماد و بسوزونم؟
دلیلش رو نمیدونستم اما هر چی بود کارش باعث شد من
از خانواده ام ترد بشم
عماد نامزدیشو باهام بهم بزنه و همهی محل منو با انگشت نشون بدن
_ها؟ با تو ام
_نمیدونم.....
_پس نمیدونی ادای خرکی داری؟
نمیدونی عماد خان شما از رفاقت من سوءاستفاده کرد و راز منو فاش کرد؟
_رازتون؟
انگار با این حرف آتیشش زدم که گر گرفته به طرفتم اومد و یقه امو چسبید
_آره راز من نامزد محترمت اوه نامزد محترم سابقت تو هر پارتی و مهمونی نشست گفت کوهیار عقیمه دم و دستگاه نداره
منم با زدن پرده ات بهش ثابت کردم که درسته عقیمم اما دم و دستگاهم خوب کار میکنه....
با این حرفش نفسم رفت
_عقیم؟
_ آره عقیم
دقیقا میدونی عقیم یعنی چی یعنی بچه مچه یوخ
یعنی هر چی اون پایینه فقط برا لذته کار تولید مثل نمیکنه
یعنی هر چی ریختم توت با آب فرقی نداره
پس مسلما نمیتونی ازم حامله شی
ناباور سرمو تکون دادم چهره تمسخر آمیز کوهیار باعث ترس بیشترم میشد
_اما من حام....له....ام......
_ببین زیر کی رفتی چون از من برا تو چیزی در نمیاد
با این حرفش انگار روی من آب جوش ریختن که داغ کرده به طرفش یورش بردم و گفتم
_عوضی من جز تو با کسی نبودم تو پرده ام و زدی مگه فاحشه ام که.....
با پشت دستی که توی دهنم خورد خفه خون گرفتم
_برام مهم نیست چی هستی
من عقیمم
پس اون بچه از من نیست
شاید لک لکا برات آوردنش ها؟
_اگه ثابت کنم بچه توهه چی؟
_هه اونوقت چطوری
_با ازمایشDNA
جوری با اطمینان این حرف و زدم که برای لحظه رنگش پرید اما زود به خودش مسلط،شد
_از کجا بدونم آزمایشت فیک نی؟
_میام هر جایی که تو بگی اگه ثابت شد بچه توهه چی؟
کوهیار چند دقیقه فکر کرد و بعد لب زد
_عقدت میکنم
_عقد نمیخوام
اگر ثابت شد بچهی توهه باید بیایی توی محله جلوی همه بگی بهم تجاوز کردی بگی من بی گناهم و تو مجبورم کردی بعدم باید بچه رو بندازیم.....
_د نشد اگر ثابت بشه اون بچه از منه تا روزی که بزایی تو خونه من و زیر نظر منی یه تار مو از سرش کم شه دودمانتو به باد میدم گرچه مطمئنم بچه من نیست........
/channel/+eYMeSqTwCihhNGVk
/channel/+eYMeSqTwCihhNGVk
/channel/+eYMeSqTwCihhNGVk
سروین دختر دبیرستانی که طعمهی انتقام دوست نامزدش میشه
کوهیار مرد جدی و پولداری که اونو به عمارتش میکشه و وحشیانه بهش تجاوز میکنه😟😱
سروین که دیگه بکارت نداره جونش توسط خونوادهی خودش و به خاطر حفظ آبرو به خطر میوفته
و مجبور میشه با بیبیچک مثبت به کسی پناه ببره که بیشترین صدمه رو بهش زده و ازش متنفره….....🥺💔
برای خوندن پارت تجاوز😢😢😢 #پارت۳۸ جستجو کن
ــ بچه ها این چقدر خوشگله ،،، خوراک جشن اخر هفته است
بیاین بریم تو ببینیم چند قیمته!
آرام با حسرت نگاهی به دختر ارباب عمارت و دوست هایش انداخت ..
آمده بودند برای جشن اخر هفته لباس بخرند
او را هم اورده بودند تا خرید هارا دست بگیرد و پشت سرشان حرکت کند
دخترها مشغول پرو لباس شدند و آرام به ویترین نگاه میکرد ..
لباس شب قرمز رنگی چشمش را گرفته بود
شبیه لباس شاهزاده ها بود
لبخندی روی لبهایش جا گرفت اما با دیدن قیمت لباس لبخندش محو شد
خیلی بالا بود ..
هوف ارامی گفت و سرش را پایین انداخت
او را چه به لباس خریدن
اخرین لباس مجلسی که گرفته بود برای چند سال پیش بود که انهم از جمع شدن عیدی هایش توانست بخرد ..
ــ خریدشون تموم نشد؟
با شنیدن صدای برسام، رفیق شفیق پسر ارباب از فکر بیرون امد
نگاهی به چهره جذاب و مردانه برسام انداخت و لب زد
ــ نه ،، تازه رفتن داخل!
برسام دست هایش را در جیب شلوار مارکش فرو برد و اومِ ارامی گفت ..
به سختی راضی شده بود برای همراهی دختر ها بیاید و حالا باید معطل میشد ..
پوف کلافه ای کشید و نگاهی به ارام انداخت
حسرت چشمان خوش رنگش را نمیتوانست پنهان کند ..
رد نگاه مظلومش را گرفت تا به لباس سرخ زیبایی رسید که در پشت ویترین خودنمایی میکرد!
ابرویی بالا انداخت و ان را در تن ارام تصور کرد
ریزه میزه و کوچک بود و ان لباس بی برو برگرد فیت تن خودش بود ..
قدمی جلو رفت
ــ تو چیزی نمی خری؟
ارام با شنیدن صدای برسام از ان فاصله نزدیک لرز کوتاهی کرد و کمی فاصله گرفت
ــ خیلی دوست داشتم ولی نمیتونم!
ابروهای برسام بالا رفت
به چهره سفید و عروسک مانندش خیره شد
ــ چرا ؟
ارام لبخند تلخی زد
ــ خب من خدمتکار اون عمارتم!
تاحالا همچین جاهایی نیومدم و همچین لباسایی نخریدم
هرچی دارم لباس کهنه های خانوم و دخترِ خانومه
من و چه به این لباس ها اقا ..
ابروهای برسام درهم رفت
ــ مگه دستمزد نمیگیری؟
ــ چرا میگیرم ولی خب اونقدر نیست که بتونم از این لباس خوشگلا بخرم
تازه داروهای مادربزرگمم هست ..
دل سنگی و سرد برسام برای لحظه ای به درد امد
این دخترک زیبا چه حسرت های ساده ای دارد
کلافه نگاهی به ویترین انداخت و گفت
ــ از چیزی خوشت اومده؟
ارام ریز خندید
ــ چه فرقی میکنه اخه اقا ؟ من که پولش و ندارم
ــ پس میخوای توی مهمونی چی بپوشی؟؟
دخترک به سادگی و معصومیت پاسخ داد
ــ من یه خدمتکارم و کسی بهم توجه نمیکنه
خب اگه خیلی هم مجبور باشم لباس های قدیمی خانوم و قرض میگیرم
البته اگه بهم بده
برسام کلافه شده از مظلومیت ارام ،، رودربایسی اش را با او کنار گذاشت و گفت
ــ از هر کدوم این لباس ها خوشت اومده بگو
میخرمش واست!!
ارام متعجب نگاهش کرد
ــ چـ چی؟
ــ تکرار کنم؟؟ گفتم بگو کدوم و میخوای بخرمش!
بااینکه دلش خیلی میخواست اما لبش را گزید و خجالت زده سرش را پایین انداخت
نگاه خشن و سرد برسام روی گونه های سرخ رنگ ارام نشست ..
چندتار موی ابریشمی روی پیشانی اش خودنمایی میکرد که نمیدانست چرا دلش میخواهد لمسشان کند!
ــ مجانی واست نمیخرم نترس!
در قبالش باید کاری واسم انجام بدی جوجه ..
سر ارام بالا امد
ــ چه کاری؟
برسام قدمی جلو امد و مقابل دخترک ایستاد
قد کوتاهش خواستنی ترش میکرد
ــ توی مهمونی تا آخر مجلس پیش من بشینی و در نهایت اجازه بدی گونه هات و چشمات و ببوسم!
قبوله؟
چشم های ارام درشت شد
این همان مرد سنگ و یخی بود که تا به حال حتی به او نگاه هم ننداخته بود؟
همان که انقدر سرد رفتار میکرد که گاهی فکر میکرد مزاحم شده؟
به چهره متعجبش لبخندی که جذابیت چهره اش را در دید ارام صدبرابر کرد
ــ نترس عروسک!! با لبات کاری ندارم
فقط همین لپ و چشمات که حسابی تشنه و خیره ام کرده ..
اذیتت نمیکنم فقط در ...
اگه قبول بکنی درجا همون لباسی رو که میخوای میگیرم واست که بیشتر از همه حتی دختر نسرین خانوم بدرخشی
باشه؟؟
/channel/+YyDOb_rnU5VkMGY0
/channel/+YyDOb_rnU5VkMGY0
/channel/+YyDOb_rnU5VkMGY0
رمانی که هر پارتش میخت میکنه
عشق بین پسری سرد و جذاب و دختری که با مظلومیتش یخ قلبش رو اب میکنه
اما امان از زمانی که هم پسر ارباب عاشقت باشه هم رفیق جذابش!! ♨️♨️
پاشا مرد دو رگه ایرانی و عرب!
پاشا شیخ طایفه عرب و رئیس مافیای عربستان
کسی که با وجود مشکلات جنسی و بیماریش تختش پر از دخترای رنگارنگی که نمیتونن راضیش کنن...❌🔞
اما با سفرش به کردستان و دیدن اون دختر رقصنده افسونش میشه و سعی میکنه اونو به دست بیاره اما اون دختر ملقب به افسونگر عشق جوری شیخ و از خود بیخود میکنه که....
کاتالوگ دختر ها را جلوم گذاشت که با دیدن اون دختر گفتم
_اینو میخوام
به چشمان مشکی براقش که پر از شرارت بود خیره شدم
_طول میکشه آوردنش
_تا آخر این هفته رو تختم باشه
_اما شیخ
_میخوامش سام😈
/channel/+4thAhNpn-z1iZjU0
_شیخ میخوادت افسون🔞
لبامو غنچه کردم
_من نمیخوامش
_برای یک شب سی میلیارد تومان کمه؟؟
_وقتی هرکس زیرش بوده سالم بیرون نیومده پنجاه میلیاردم کمه🔞
_اون بیخیالش نمیشه دم در منتظرت
_گورپدرش مرتیکه ایکبیری منحرف
ناگهان با صدای در به عقب برگشتم که شیخ و دیدم
_اولین کسی هستی که بهم میگی زشت حیاتی
دختره رو...😈🚷
/channel/+8KrQh6susQs3YTA0
/channel/+8KrQh6susQs3YTA0
شیخ دورگه ایرانی عرب که رئیس مافیای خاورمیانه است ،دخترک رقاص ایرانی و گیر میندازه و مجبورش میکنه....🚷
بزن رو لینک زیر تا با دنیایی از رمان مواجه بشی😍🔥
/channel/addlist/kpfid5lap3U5OWRkاین لیستو هیچ جا دیگه نمیتونی پیدا کنی⚡️😈
/channel/addlist/kpfid5lap3U5OWRk
بالاخره بهترین رمان های حال حاضر تلگرام که لینکاش خصوصی بودن رو براتون پیدا کردم⭐️🙂↔️
تو این فولدر بهتریناشو براتون جمع کردم مخصوص شب بیداری 💦🍒
┈━═•••ʚ 𓆩🌟𓆪 ɞ•••═━┈
/channel/addlist/kpfid5lap3U5OWRk┈━═•••ʚ 𓆩🌟𓆪 ɞ•••═━┈
/channel/addlist/kpfid5lap3U5OWRk
لینک جذبش محدوده پس جوین بده که جا نمونی 💯
-مرام هر وقت گفتم ببعی من کیه بگو من خب..!؟🥺🥺
مرام عضلات گردنش را زیر دست فشار داد و نگاه گوشه چشمی به دلبرکش انداخت..
دوازده ساعت سر کار بود و آنقدر خسته بود که دیگر حوصله بچه بازی های او را نداشت.
از این رو اخم هایش را درهم کشید و خیره به چشمان زمردی نیهان توپید:
- برو بابا مگه من گوسفندتم که بگم ببعی ام.
نیهان نازک دل بغض کرد:- مرام...!
-بعععع..!
/channel/+mZuoTwhIqM0wZjQ0
/channel/+mZuoTwhIqM0wZjQ0
(فکر کن یه محله ازت بترسن اون وقت یه دختر نیم وجبی، بیاد به پسره بد نامِ محله، بگه تو ببعی منی!😍😂😂😂
فقط جوری که مرام هر دفعه جلوش کوتاه میاد..!🤤)
دختره و دوستاش شبو تو خونهی چندتا پسر مجرد میمونن ، حالا این رفته دم اتاق کشیک بده که وقت خواب پسرا سراغشون نیان 😂 اونم کجا
درست بغل نرده های راهپله 😂
سم خالص😂
#پارت400
-هی ، آوا
دختر بیدار شو چقدر خوابت سنگینه
_ بیخیال داداش ، این بیدار بشو نیس
خودت ببرش تو یکی از این اتاقا
_ نچ بعد میبینه جابجا شده فک میکنه حالا چیکارش کردیمه
باز یکی تکونم داد و صدام زد
خواب و بیدار گفتم : هوممم
_ دختر پاشو ، هی میگه هوم
پاشو دیگه
با جمله ی ضربتی آخر انگار بهم شک صد ولتی وصل کردن و من مثل فنر از خواب پریدم
به سرعت نور چاقویی که توی دستم بود رو بالا بردم که مثلا توی شکم اونی که میخواد بهم تجاوز کنه فرو کنم تا دل و رودهشو سفره کنم
ولی یه نفر سریع مچ دستمو چسبید
_ هی هی هی مواظب باش
چاقو دستته
با بهت به صاحب دست نگاه کردم
باز پدرام شارلاتان بود
خواب آلود و آشفته گفتم : چی میخوای تو ، نمیزاری یه خواب قشنگ ببینم
تو خونه ی من چیکار میکنی اصلا؟
ازت شکایت میکنم جنایتکار دزد احمق ، بگیرم لت و پارش کنم بخدا
صورتش سرخ بود که حالا سرخ تر شد
با عجز چشممو مالیدم و به دور برم نگاهی انداختم
تازه فهمیدم چیشده و کجام
اوه اوه
من سر کشیک و اونم توی این موقعیت خطرناک خوابم برده
جایی که نشسته بودم ریسک پذیر ترین جای خواب عمرم بود
قشنگ نشسته بودم کنار نرده ها و پاهامو از بین شیار هاشون رد کرده و آویزون رها کردم ، اونم درحالیکه فاصله ی بین دوتا نرده اونقدری بود که من میتونستم نه فقط پامو بلکه کل تنمو ازش عبور بدم
حقیقتا دل و جرعتم به دل و جرعت ببر گفته زرتی
صدای پدرام منو به خودم آورد
_ واس چی گرفتی اینجا خوابیدی بچه ؟
نمیگی یهو از نرده ها افتادی پایین
چاقو هم گرفته دستش ..
مگه میخوای لولوخورخوره بگیری تو ؟
چاقو رو از دستم گرفت و من خواب آلود نگاهش کردم
گفت : بلند شو برو پیش دوستات بخواب
خواست دستمو بکشه که مقاومت کردم و گفتم : نه ، برگردم نمیزارن بخوابم
چون نوبت کشیک منه
-کشیک ؟
سرم رو بلند کردم و آراد و سپهر رو هم دیدم
پدرام خندون گفت : بلند شو چرت نگو
مگه هیولا دور ورتونه که کشیک میدین ؟
با خستگی گفتم : آره .. شما دیگه
پدرام : وا
دستت درد نکنه
تو خونه ی خودمون بهمون میگی هیولا ، یه چیزی بهت میگما آوا
با غیظ و خستگی گفتم : برو اینو به دخترا بگو
از نظر من هیولا نیستین که ، از نظر من فقط شامپانزه این .. کسی هم از شامپانزه نمیترسه
سپهر : روتو برم دختر
آراد خنثی گفت : به خدا که از بچه سال ، بچه سال ترن
سپهر: یه پستونک کم دارن فقط
گیج و منگ گفتم : لازم نیست داریم خودمون
پدرام : چیو؟
خواب و بیدار لب میزنم : پستونو
با «چی» محکمی که دوباره این پدرام گور به گور شده پرسید پلکم پرید و با چند بار پلک زدن به ابروهای بالا رفته ش نگاه کردم
دقیقا چی گفته بودم ؟
من : ها ؟
پدرام : یه چیزی گفتی
به خودم اشاره کردم : منو میگی ؟
_ آره
اخمی از خستگی کردم و گفتم: چمیدونم بابا توهم حوصله داریا
رو میگیرم و صدای آراد رو میشنوم : کی باید با اینا سر و کله بزنه اوس کریم
اهمیتی به حرفش ندادم چون پیشونیمو روی نرده قرار داده بودم و مجددا در شرف چرت زدن بودم
باز یکی تکونم داد و من هومی گفتم
اینو درحالی که میخواستم بگیرم بخوابم گفتم
پدرام : پاشو گمشو تو اتاق آوا
من : خودت گمشو
پدرام : من گمشم پیش دوستات چیکار ؟
من : فردا جوابتو میدم
هوفی کشید و احساس کردم سرپا شد
چشم بسته زمزمه هاشون رو شنیدم
سپهر : از این بالا بیفته واسمون دردسر میشه
ببرش تو اتاق
عجب گیری کردیما
پدرام: اصلا میبندمش به نرده ها
آراد : مگه سگه که قلادش کنی ؟
سپهر : قلاده اینا رو نمیگیره داداش
خدا ازشون عاصیه به قران
آراد : واستاده مارو نگاه میکنه
به زور ببرش خب
پدرام : ببرم ؟
آراد : آره
صدای پا که به گوشم رسید فهمیدم رفتن .. البته هنوز از رفتن پدرام مطمئن نبودم اما بیاین خوش بین باشیم و روی رفتن اون هم حساب باز کنیم و بخوابیم
تا اومدم دل بدم به خواب صدای پدرام پارازیت انداخت
پدرام : آوا ؟
بیحوصله هومی کردم
پدرام : من میدونم تو دلت میخواد یکی کولت کنه
نه ؟
ولی کور خوندی ، به خوابت ببینی کولت کنم
توجهی نکردم
چند بار بگم ، توی چرتم دیگه
چند لحظه سکوت برقرار بود و داشتم به خواب عمیق میرفتم
یک
دو
سه
یهو دستم کشیده شد و وحشت زده جیغی کشیدم
/channel/+8CglPAfJYpo1Njhk
الان خلاصه پنجتا پارت رو خوندی 😂
ته #پارت400 رو یه نگاهی بنداز مطمئن شی😂
آقا اینجا یه اکیپ دختر داریم که دیوار راست رو بالا میرن
قشنگ عین پاندا و پنج آتشین میمونن
و یه اکیپ پسر هم داریم هرکدوم با یه ویژگی خاص
فکر کن قراره این دوتا اکیپ باهم متحد بشن دماغ چندتا مافیا رو به خاک بمالن😂
دیگه بقیهشو باید حدس بزنی
-چطور هاله بزرگ سینهمو دهن بچه بزارم...؟!
با وسواس سرچ کردم ولی مطمین نبودم. صدای گریه خواهرزادهم دوباره بلند شد.شیرخشک تموم شدهبوو و پستونک نداشت.و هیچچیز دیگهایم آرومش نمیکرد.
توی بغلم گرفتمش و تو گوششش آروم حرف زدم.
یک لحظه آروم گرفت و دوباره انگار گرسنگی بهش چیره شد که باز گریه کرد.با گریهاش بغض کردم.
-بابات رفته شیر خشک بگیره عزیزم یکم دیگه صبر کن لطفا...!
و با نگاهی به محتوای صفحه گوشی که نوشته بود عرق سردی تنمو گرفت:
"برای قرار دادن هالهی پهن پستان در دهان نوزادتان باید آن را کمی فشار دهید تا باریک شود و داخل دهان بچه با ملایمت جا بگیرید، کمی بعد بچه شروع به مک زدن میکند."
این برای بچههایی بود که از شیر مادر تغذیه میکردند ولی من باید با سینهم آرومش میکردم.
چون طاقت گریه بچه خواهرم و عشقمو نداشتم.
دکمه های شومیزم تند تند باز کردم و بچه سُرخ شده از گریه رو به سینهم چسبوندم.
طبق اون سرچیات اینترنت سرسینهمو باریک کردم و داخل دهانش گذاشتم. شروع کرد به تندتند مک زدن.اولش قلقکم اومد ولی بعدش حس سرخوشی تموم تنم رو گرفت.
نمیدونم چقدر گذشته بود فقط با صدای مردونه عماد گونههام گل انداخت:
-اینجوری مراقب بچمی...؟
نگاهم به اون بود که ماتش بردهبود و دو قوطی شیرخشک تو پلاستیک دستش بود.با دستم سفیدی سینهم پوشوندم و لب گزیدم:
-ببخشید خیلی گریه میکرد ترسیدم اتفاقی براش بیفته....
اخم بین ابروهاش جا گرفت.خجالت میکشیدم اون همیشه منو با روسری دیدهبود حالا سینه برهنه من جلوی چشمش بود.مِنمِن کنان با گُونههای گل انداخته گفتم:
-میشه لطفا شیر خشک درست کنید...آخه...چطور بگم من اگر از دهنش بیرون بیارم بیقراری میکنه...!
بیحرف به سمت آشپزخانه رفت.چشمای بچه کمکم داشت گرم میشد که با ملایمت سینهم از دهانش بیرون کشیدم و همین که خواستم دکمههای شومیزمو ببندم بچه چشمای درشتشو باز کرد و بلندتر زیر گریه زد.
صدای خَشدارش دوباره گوشمو پر کرد:
-اون یکی سینهات بزار دهنش اگر با این سینهات اذیتی...!
نگاهم بهش افتاد که به دیوار آشپرخانه تکیه زدهبود و چشماش سرخ شدهبود میتونستم خُماری صداشو حس کنم :
-سعی کن با سینهات سرگرمش کنی تا یکم دیگه آب جوش میاد...
و با اون نگاه خُمار و تبدارش به سفیدی سینهم زل زد.خاک تو سرم یادم رفته بود اون چهل روز بود بدون نیاز سر میکرد حالا با این وضعیت من تمام نیازهاش بیدار شدهبود.
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
هیچ وقت فکر نمیکردم اون دختر چشم آبی بخواد منو به مرز جنون برسونه! جوری که من، رئیس مافیا، بخوام بابت اینکه ناراحتش کردم از خودم بیزار بشم ولی🥹🔞
کی میدونست دختری که گروگانش گرفتم تا پولم رو پس بده، من رو.. رئیس مافیا رو اینطوری به زانو دربیاره؟
این پارت رو بدون سانسور میخوای؟/channel/+GSrfvbfi4BYxY2M0
متیو مردی که دشمن خانوادگیش رو توی عمارتش زندانی میکنه اما اون دختر لعنتی کاری میکنه که بدون اون خواب به چشمش نیاد ولی با حامله شدنش...
رمان پارت های باز داره! نگی نگفتی🔞❌Читать полностью…
_ برادر شوهرم صیغم کرده! 🫢🔞
_ چییی؟ صیغه ی اردوان خان شدددی احمق؟
با شنیدن این حرف و جواب عمو کاووس صورت فرید سرخ سرخ شد از عمو کاووس جلو تر اومد و پشت دندوناش غرید
_دختره ی آشغال، چه غلطی کردددی؟
باید میومدم سروقتت؛ نباید میذاشتم پات هرز بره!
صداش مثل برق گرفته ها خشکم کرد و از ترس زانوهام لرزید...
قبل از اینکه حتی فرصت بده عقب برم، یه مشت تو صورتم کوبید که روی زمین پهن شدم و طعم شوری خون تو دهنم پیچید
هنوز صورتم روبه زمین بود که با صدای عربده ی برادر شوهرم همه شون خشکشون زد
_فررررییید!!! چطور جرئت می کنی دست رو زن اردوان بلند کنی؟؟؟
/channel/+mWUn3-m6WNc2NWMO
/channel/+mWUn3-m6WNc2NWM0
دختره صیغه ی بزرگترین دشمنشون شده، وقتی خانواده اش می فهمن میارن بکشنش اما... 🥶😱
پارت واقعی رمان (part 20)
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #آشوک
آشوک
نویسنده: سحر مرادی
خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکیاش را تباه کرده و حالا قرار است جوانیاش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند، اما همبازی کودکیهایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و... باید دید زور عشق میچربد یا سیاهی...؟
/channel/+_8zuXVGAYqE3NGFk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دخترهی تخم جن با دوستاش میره دزدی 😂😂پا که تو اون خونهی نحس میزارن دوتا از دوستاش گیر میفتن
حالا خودش با بقیه نشسته نقشه بکشه که چطوری اون دوتارو نجات بدن و از خونه بیارن بیرون
اما یهو چنتا مهمون ناخوندهی دیگه ظاهر میشن و ...
فقط ادامهش😂😂😂😂
چهارتایی پشت بوته ها میز گرد تشکیل دادیم و بالاخره تصمیم نهایی رو گرفتیم
عقل های ناقصمون رو روی هم گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که
باید بریم آلا و آیلین رو یه طوری از توی اون خونه بیاریم بیرون
قبل از اینکه صاحب خونه متوجه حضورشون بشه و بفهمه زیر تخت قایم شدن
همین
داشتیم میرفتیم نقشه رو عملی کنیم که با شنیدن یه صدای خفن ، از اونا که فقط توی فیلما سعادت شنیدنش نصیبت میشه ، توجهم معطوف منبع صدا شد
جلوتر از همه چشمم به ماشینی که داشت از خیابون رد میشد افتاد
سریع با دست به ماشین اشاره کردم و ذوق زده گفتم : آوا ، آوا ببین دختر ، ماشینه رو ببین
همگی به اون سمت نگاه کردن
آوا هینی کشید و مبهوت گفت : جووون بی ام و ، عروس ننم شو دافی جون
با لذت گفتم : اوف صداشو ، چقدر خفنه لعنتی
از نزدیک دلبر تره ، عشوه خرکیشو ببین
داشتیم درباره ی اسب بخارش بحث میکردیم که سرعت ماشین کم شد
همون نزدیکی پارک کرد و منو آوا با چشمای قلبی همزمان گفتیم : اوه هانی
به محض اینکه سه تا پسر ازش پیاده شدن ، حواسمون از ماشین پرت و به خودشون معطوف شد
اینبار با تأسف گفتم : میگن صاحابش قابل داره ها ، الان فهمیدم معنیش چیه
آوا با حسادت گفت : اینارو چه به این ماشین ؟ این عروسک فقط واسه ویراژ دادنه
چجوری ام چیتان پیتان کردن ، نگا خط اتوی شلوارشونو خدایی
اصلا همچین دافی زیر پای اینا حیف نشده ؟
پس کلهش کوبیدم و گفتم : کجای شلوار اسلش خط اتو داره
این دوتا که اسلش پاشونه ، این آخری هم جین
خط اتو نمیبینم من
با حرص غرید : بیشخصیت یه اصطلاحه فقط ، چرا فرت و فرت میزنی تو سرم؟
اینبار آهو حرف زد : خیلی خوش تیپ و جذابنا
صورتم رو درهم کردم
و درحالی که اون سه تا پلشت رو خیره خیره تماشا میکردم ، صرفا جهت ضد حالی زدن گفتم : کجاشون جذابه ، قیافه هاشون رو نمیشه با یه من عسل خورد
آهو : جنتلمنی مردا به اخماشونه خب
آوا با هیجان گفت : بدم نمیگه ، دلی ببین خیلی خفنن
شبیه این فیلمای خارجی هستن که طرف از ماشین مدل بالاش پیاده میشه همه دخترا دهناشون آب میفته
صحنه فقط یه اهنگ بیس دار کم داره به خدا
نگا ، یکمم اسلوموشن بشه حله
سرتق و مصرانه گفتم : نچ ، من که نمیبینم
آهو : خره درست ببین تا بفهمی ، چشم بصیرت که نمیخواد
واضحه
ببین .. چی کم دارن مگه
قدشون که بی برو برگرد ۱ و ۹۰ میشه ، منم تضمین میکنم
خوش تیپ و مارک دار هم هستن
نگا نگا ، مایه دار هم هستن
بو عطرشون هم یکم دیگه از همین فاصله به دماغمون میرسه
قیافه هم که توپ
اون سومی رو اصلا نگو ، خیلی خوشگله لعنتی ، انگار مامانش اونو توی بیمارستان نزاییده
من : پس کجا زاییده
آوا خندون گفت : تو زایشگاه
آهو : زهرمار ، اصطلاح بود ... نه از قیافه کم دارن نه از تیپ
اخلاقشون هم حتما از دور اینجوری میرغضبی به نظر میرسه والا از نزدیک باید خیلی دختر کش باشن
دیگه چی موند تا بگم ؟
خنثی و با تاسف گفتم : برو بهشون بده ، شکلاتو میگم
صورتش از شدت حرص سرخ شد
در لحظه یدونه کف گرگی توی صورتم کوبید و گفت : خفه شو ، آدم حسابت کردم دارم یادت میدم کی جنتلمنه کی نه
لیاقت نداری ، برو گمشو درگیر همون پشم و سیبیلات باش اصن
اومدم منم بزنم صورتش رو عین ماشین اسقاطی خمیر کنم ،که آیدا بعد از اینهمه سکوت با لحن معناداری گفت : دخترا
آوا : هان
_ داخل خونه شدن
با حرفش شوکه شده سریع به اون سمت نگاه کردیم...
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
بگم پارت رمانه باورت میشه😂😂
نشد هم برو پارت ۲۵ و ۲۶ رو یه نگا بنداز
چیشد ، ادامهش سم خالصه 😂😂
_ برادر شوهرم صیغم کرده! 🫢🔞
_ چییی؟ صیغه ی اردوان خان شدددی احمق؟
با شنیدن این حرف و جواب عمو کاووس صورت فرید سرخ سرخ شد از عمو کاووس جلو تر اومد و پشت دندوناش غرید
_دختره ی آشغال، چه غلطی کردددی؟
باید میومدم سروقتت؛ نباید میذاشتم پات هرز بره!
صداش مثل برق گرفته ها خشکم کرد و از ترس زانوهام لرزید...
قبل از اینکه حتی فرصت بده عقب برم، یه مشت تو صورتم کوبید که روی زمین پهن شدم و طعم شوری خون تو دهنم پیچید
هنوز صورتم روبه زمین بود که با صدای عربده ی برادر شوهرم همه شون خشکشون زد
_فررررییید!!! چطور جرئت می کنی دست رو زن اردوان بلند کنی؟؟؟
/channel/+mWUn3-m6WNc2NWMO
/channel/+mWUn3-m6WNc2NWM0
دختره صیغه ی بزرگترین دشمنشون شده، وقتی خانواده اش می فهمن میارن بکشنش اما... 🥶😱
پارت واقعی رمان (part 20)
نسیم سرد و پر طراوت صبحگاهی میوزید ،
با اینکه لباس زیادی تنم نداشتم ولی حتی این باد هم از التهاب و گرمای تنم کم نکرد؛
نگاهی به سیگار تو دستم کردم ،
هنوز دوتا پک نزده به آخرش رسیده بود
و همش خاکستر شده بود .
تهه سیگار رو بدون خاموش کردن
به پایین انداختم ، ارتفاع این برج انقدر زیاد بود که سرخی و روشنایی سیگار از این فاصله حتی نقطه هم نشد .
به داخل اومدم بدون بستن در بالکن
شروع کردم به پوشیدن لباسهایی که حتی خودم در نیورده بودم ، هر دور و اطراف گشتم شلوارم نبود ؛
نفسم کلافه بیرون فرستادم به سمت اتاق خواب رفتم و بالاخره رو شلوارم پایین تخت پیدا کردم ، بدون تعلل پوشیدم و خواستم بیرون برم که نگاهم به زن و شوهری که لخت کنار هم خوابیده بودن افتاد .
بد بختا فقط با یه راند کشیدن و خوردن و.....
به حال افتاده بودن ، دلم نیومد بجز یادگاری که تا ابد تو بدنش جا گذاشتم بهشون چیزی نگم ؛
به سمت آیینه رفتم و با رژ قرمز نوشتم:
"به جمع ما خوش اومدین:) "
پوزخندی زدم و بدون کوچیک ترین صدا از خونه بیرون زدم.
من لعیام زنی که ....
فقط دلش یه زندگی ساده میخواست ،
اما روزگار نزاشت و منو از عرش به تخت هرکسی کشوند .
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
با ما همراه باشید تا ادامه داستان کنار هم بخونیم . 😉
نزدیکش شدم و بشقابی که تکه ی کوچیکی از سینه داخلش بود رو گذاشتم رو به روش ،
و اون طرف کانتر یعنی مقابلش روی صندلی نشستم سرش رو بلند کرد و بعد نگاهی به من و ظرفم انداخت .
چنگال رو برداشت تا با چاقوی کنار دستش سینه رو تکه تکه کنه !
مکث کرد به بشقاب من و خودش نگاهی انداخت و پرسید :
_ارامش .
+هوم
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
_مگه تو سیر نبودی ؟!
+چرا بودم ولی دلم خواست گفتم تنهایی از گلوت پایین نمیره بشینم باهات بخورم ،
قیافه ش عجیب خنده دار شده بود !
اولش واکنشی نشون نداد ، بعد که دید بیخیال دارم شام میخورم گفت :
_حالا چرا انقدر کم گذاشتی برام ؟
+عزیزم
مگه نگفتی باشگاه میری تا بدنت ساخته بشه خب منم همین کار رو کردم کم بخور تا زودتر نتیجه بگیری هیکلی تر بشی .
_من یه حرفی زدم تو چرا جدی گرفتی ؟
شکم چه چیزیه دو دقیقه نتونست تحمل کنه سریع حرفشو پس گرفت ،
+نمیدونم شاید بخاطر اینه که زیادی جدی گرفتم حرفتو .
_هوم شاید ، بخور اشکالی نداره لااقل تو جای من جون بگیری .
پوزخندی به حرفش زدم هر جورم بودم از آمالیا و حلما کمتر نبودم.....
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
- این بچه که بدنیا بیاد، طلاقت میدم! اصلا چه بهتر اگه سر زایمان بمیری...
بلند و با خشم میگوید! آنقدری که تمام افرادی که کنارشان در ساحل ایستادهاند، میشنوند و قلب دخترک با صدا در سینهاش خرد میشود!
- هیراد...
ناباور از این همه بیرحمی از سمت مردی که روزی او را مثل یک الهه میپرستید، نامش را زمزمه میکند و هیراد بازوی ظریفش را چنگ میزند و کنار گوشش میغرد:
- اسم منو به دهن کثیفت نیار بچه! اون روزی که باید اسم منو صدا میزدی، داشتی اسم اون مرتیکه رو میگفتی...
دخترک از درد بازو و قلبش به گریه میافتد... مگر چقدر توان دارد؟
- به خدا... به خدا من خیانت نکردم! تمام اون عکسا... تمامش الکی ب... آخ!
حرفش تمام نشده که هیراد بازویش را محکمتر فشار میدهد و یسنا گریهی دردناکش را در گلو خفه میکند:
- دستم!
- به جون اون بچهی تو شکمت قسم یسنا... یه بار دیگه حتی یه کلمه راجعبه اون قضیه ازت بشنوم، به اینکه حاملهای هم رحم نمیکنم!
دخترک با درد هق میزند:
- برات مهم نیست اگه بمیرم... نه؟
قلبش حتی از تصور نبودنِ او میشکند... اما بیرحمانه جواب میدهد:
- نه... مهم نیست!
و او را به زور سمت نیمکتی کنار ساحل میکشاند و به محض نشستن یسنا، با اخم هشدار میدهد:
- میتمرگی سر جات و تکون نمیخوری تا برگردم!
رنگ دخترکش مثل گچ سفید شده! در نگاهش انگار زندگی مُرده... به روی خودش نمیآورد اما میترسد مویی از سرش کم شود...
لحظهای رهایش میکند و دور میشود تا برایش بستنی قیفی بخرد. آخر لحظهای که آمدند، چشم یسنایش به دنبال آن دکهی بستنیفروشی بود و هیراد بیرحمانه نادیده گرفته بود!
با قلبی سنگین، در صف میایستد و غرور لعنتیاش اجازه نمیدهد که حتی ثانیهای برگردد و به او نگاه کند...
بستنی را که تحویل میگیرد، با دیدن جای خالی یسنا و هیاهوی مردم که نزدیک ساحل دور کسی جمع شدهاند دلش میریزد...
کسی داد میزند:
- زنگ بزنید اورژانس!
مردی از میان جمعیت با عجله بیرون میآید و هیراد وحشتزده جلویش را میگیرد:
- چی شده؟
مرد نگاه دیگری به جمعیت میاندازد و سری به تاسف تکان میدهد:
- یه زن حامله غرق شده! نجات غریقها دارن احیاش میکنن ولی نبض نداره بنده خدا... اینجا نوشتن شنا ممنوعهها! نمیدونم چرا دختر بیچاره یهو با گریه زد به دل آب... خدا به خودش و بچهش رحم کنه!
هیراد با خودش فکر میکند که دخترکش شنا بلد نیست... درست همان لحظه، کسی کنار میرود و هیراد با دیدن یسنا، بیهوش و بیجان در حالی که برای نجاتش تلاش میکنند، زانو خم میکند:
- یسنا...
خودش گفته بود... که برایش مهم نیست حتی اگر او بمیرد!
/channel/+7mWcNRalkw8wYWRk
/channel/+7mWcNRalkw8wYWRk
/channel/+7mWcNRalkw8wYWRk
پارت واقعی رمان‼️
_ خیلی طول میکشه مراسم عقد تون تموم بشه؟
حواسش به من ماتم گرفته نبود. داشت با کرواتش کلنجار میرفت. به سردی لب زد:
_ آره ...ممکنه دیر برسیم..به دوستت زنگ زدم قراره بیاد اینجا
به سرتا پاش نگاه کردم.
قلبم باز عزا گرفت به خاطر اینکه قرار بود امروز ازدواج کنه...
_ کاری داشتی؟
تکیه از چارچوب در برداشتم.
نگاه لرزونم و ازش گرفتم.حالا اون بود که با مردمک های نافذش خیره ام بود.
_ پس تبریک میگم..محضر که نذاشتی بیام
این اولین باری بود که تبریک میگفتم
بی خیال نگاه گرفت.مشغول بستن ساعتش شد:
_ فکر نمیکنم لازم به حضور تو باشه...
گردنم به ضرب سمتش برگشت.کاسه چشمام پر تر شد.
چرا انقد بی رحم بود؟
با بغض پچ زدم:
_ چرا؟
گردنش بالا اومده اخم کرد که ادامه دادم:
_ چون من عضو خانواده تون نیستم قابل ندونستی روز عقدت منم باشم؟
اخمش شدید تر شد هیچی نگفت و من بلاخره نتونستم اشک های حبس شده مو کنترل کنم و یکی یکی رو گونه هام ریختن...پر بغض تر از قبل گفتم:
_ حق داری...همه من و کلفت خونه تون میدونن...البته حقم دارن من کجا تو کجا؟
تو ذهن همه من یه دختر افسرده ام که عموی تو بهش تجاوز کرده بود...یه دختر تنها که حتی پدر و مادرش هم اونو نخواستن ...همون قدر بدبخت که تو با این دبدبه و کبکبه دلت واسم بسوزه و بهم پناه بدی ... حق داری
نفس کم آوردم.با حرص اشکام و پاک کردم.
سردار بعد چند ثانیه با صدای بم و لحن خشکی به حرف اومد:
_ بهتره این مزخرفات و تموم کنی...برام مهم نیست بقیه چه چرتی راجبت فکر میکنن...
مهم اینکه تو هیچ وقت خدمتکار این خونه نبودی...اگه بابت نیومدن به محضر ناراحتی من به خاطر خودت گفتم... نه به خاطر اون دلایل مسخره ی تو ذهنت...
دستام مشت شد.چونه ام لرزید:
_ من..من
_اگه کار مهمی داری زودتر بگو باید برم
کار مهم؟
داشت ازدواج می کرد و من قرار بود تا ابد تو حسرت داشتنش بسوزم...
کار مهم تری جز اینکه ازش بخوام نره محضر؟
دو سال بود که کنار اون و عزیز زندگی میکردم و بعد از یک سال شده بود دلیل محکم بودن من و حالا می خواستم با شکستن غرورم پیش اون خودم و خرد کنم.
حتی اگه اون تا الان حسی به من نداشت
من نمیخواستم بدهکار دلم باشم
بعد از رفتنش دیگه قرار نبود همدیگه رو ببینم
این دیدار آخرمون بود
پس دلم و به دریا زدم خیره به نگاه منتظر و عسلی پر از جذبه اش با صدای لرزونی گفتم:
_ خوشحالم از اینکه بلاخره قراره با کسی که دوسش داری ازدواج کنی
اخمش غلیظ تر شده چند قدم سمتم برداشت
نبض قلبم از این نزدیکی بیشتر شد.
با لبخندی که مصنوعی بود ادامه دادم:
_ می خوام بگم ببخشید...شرمنده ام که دو سال مزاحم زندگی تون شدم ..شدم سربار تون و به خاطر من خیلی اذیت شدین...
_ هی هی..بس کن..کم کم داری با این حرفات دیوونه ام میکنی
کلافه و عصبی گفت و من دلم رفت برای اون چهره اش...برای بار سوم به ساعت نگاه کرد و
من مثل احمقا با صدای لرزون و پر از حسرتی پرسیدم:
_ عزیز می گفت از بچگیت عاشق ماهوری درسته؟
بی حوصله پوفی کشید:
_ تو فکر کن آره...حالا برو کنار باید برم دنبال ماهور که دیر شد...
لبام لرزید بدون اینکه متوجه نگاه عجیب و ناگهانیش رو صورتم بشم.
با بیچارگی چند قدم نزدیکش شدم خیره به سینه ستبرش با جسارت زمزمه کردم:
_ اینم میدونی که منم عاشق توام سردار؟
به وضوح شوکه و مات شد و من حس کردم
نفس تو سینه اش حبس شد.
نگاه خیسم بالا اومد از فکش رسید به چشماش که مات و ناباور نگام میکرد.
خودمم از اعترافم شوکه شدم اما سردار زود به خودش اومد و در حالی که بازوم می گرفت با خشم غرید:
_ جمله تو نشنیده میگیرم ...حالام برو تو
اتاقت منتظر باش تا دوستت بیاد
ناباور بهش زل زدم که نگام نمی کرد.
باورم نمی شد واکنشش در جوابم این باشه.
.مکثم باعث شد با عصبانیت هل بده:
_ شب دیر میایم...به من و عزیز زنگ نزن ممکنه نتونیم جواب بدیم
جوری تو بهت بودم که حتی نفهمیدم چی گفت.
بازوم و ول کرد بدون اینکه نگام کنه خواست بره که بی پروا مچ شو چنگ زدم
عصبی سمتم چرخید اما من با بوسیدن ناگهانی گوشه لبش نذاشتم حرفی بزنه و تند فاصله گرفتم و پچ زدم:
_خوشبخت بشی عشق آتا
بدون اینکه بفهمم چه بلایی سرش آوردم با قلبی که روی دور تند بود؛خودم و داخل اتاقم انداختم.
همه وسایلم و جمع کرده بودم و مونده بود اومدن شهلا...
صدای بسته شدن در خونه رو که شنیدم هق هقم بلند شد و با همه وجود زار زدم.
گریه ام تا نیم ساعت بعد که شهلا زنگ زد و خبر داد که برم سر کوچه ادامه داشت.
سخت بود دل کندن اما من چاره ی دیگه ای نداشتم.باید میرفتم.
با پاهای سست از خونه خارج شدم اما نمیدونستم که قراره تا چند سال ازش دور بشم
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
/channel/+ruRgdv50Gtk1MzVk
وااااای 🔞🔞🔞😣😂
این رمان در عین حال که کِرکِر خندهست ولی زبونتم از هیجان بند میاره🤐⛔️🤭
چرا؟!
فکر کن دختر تخس و #لوند یک بلاهایی سر #پلیس با ابهت مملکت میاره که من هرسری میگم اینبار دیگه پسره خونشو میریزه😁😁
البته بار آخر همینم شد ولی قبل اینکه دستش به #دختره برسه ، زرنگ خانوم داد زد :
من حاملمممممم پدراااام!😂🙊😂
/channel/+nc9Fb-RSqeYxMDM0
/channel/+nc9Fb-RSqeYxMDM0