online_romans | Unsorted

Telegram-канал online_romans - رمان های آنلاین

14144

کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx

Subscribe to a channel

رمان های آنلاین

#پارت۱۳۷

_ کمکم می‌کنین تابلوهامو بفروشم؟ آخه برای داروهای مامانم خیلی به پول نیاز دارم


دخترک با خجالت و معصومیتِ خاصی گفته بود.
شرمش از بی‌پولی، برای برسامِ سنگدل و خودخواه، جالب بود!
باورش ‌نمی‌شد کسی لنگِ چند میلیون تومن باشد!

اخمو گفت:

_ چه کمکی از من برمی‌آد دختر کوچولو؟

_ همون… همون فامیلتون که گفتید گالری داره. میشه زنگ بزنید بهش تابلوهامو بخره؟

_ آره، می‌شه!

شاپرک ذوق کرد و با چشم‌هایی درشت پرسید:

_ وای جدی می‌گین آقا؟ یعنی قبول میکنه؟

با حرارتِ شیرینی حرف می‌زد. برای مردی مثل برسام و در زندگیِ سیاه و جنجالی او، این دختربچه مثل زنگ تفریح بود!

برسام پوزخند زد.
روزانه صدها نفر مثل جنابیان و گالری اش‌را می‌خرید و می‌فروخت! امثال جنابیان مگر جرات می‌کردند دستور او را اطاعت نکنند؟! شاپرک نمی‌دانست کنار چه مردی ایستاده…!!

یک ساعت بعد

دوشادوش هم وارد گالری معروف «اطلس» شدند. رئیس گالری، آقای جنابیان تهدید شده بود که باید عادی رفتار کند و هویت برسام را پیش این دختر لو ندهد.

چسبیده به هم روی مبل نشستند. اگر برسام یک درجه سرش را پایین‌تر می‌آورد، نفس داغش کامل پخش می‌شد روی صورت دخترک. عجیب بود که دختر کم سنی مثل او توانسته بود شور عجیبی در وجودش بیاندازد…

شاپرک صادقانه‌ گفت:

- راستش خیلی‌خیلی خوشحالم! هول کردم.

برسام دوباره پوزخند زد. این همه ذوق فقط برای چند میلیون؟

دخترک با همان لحن مظلومش پرسید:

- اگه در آینده‌ام تابلویی داشته باشم، می‌خرید آقای جنابیان؟

جنابیان برای کسب تکلیف، نامحسوس به صورت برسام نگاه کرد. برسام یک‌بار آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت و فرمان را صادر کرد.

جنابیان جواب شاپرک را داد:

- بله حتما. خوشحال می‌شم همکاری‌مون مدت‌دار باشه. فی‌الحال، برای این چهار تابلو با دونه‌ای هشت تومن موافقید؟

- "هشت"؟؟

داد زده بود ناخواسته! خجالت کشید. با گونه‌هایی گل‌انداخته ادامه داد:

- آره عالیه! عالیه! من موافقم. خیلی موافقم!

برسام اخم‌آلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و وحشت‌زده آب دهان بلعید. می‌دانست اگر «برسام هامون» ناراضی از گالری‌اش خارج شود، افراد خاندان هامون به شب نکشیده ،خودش و جدوآبادش را آتش می‌زدند!

سریع حرف خود را اصلاح کرد:

- البته ارزش تابلوهاتون بیش‌تره. نُه چه‌طوره؟

شاپرک داشت از شادی، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کرد.

- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!

وقتی شاپرک فنجان چایش را برمی‌داشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.

خودش هم نمی‌دانست چرا دلش لرزیده برای شوقِ معصومانه‌ی این دختر ظریف… چرا آن لحظه دلش می‌خواهد بیش‌تر خوشحالش کند!

جنابیان گفت:

- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.

قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری می‌تپید.

- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟

یک‌باره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصله‌اش را با میز جنابیان کم کرد:

- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!

جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوه‌ای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست. مدام سعی می‌کرد بین پای خود و شلوار قهوه‌ای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند می‌شد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.

شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجا‌ن‌زده شدم، ترسوندمتون.

سرِ برسام پایین افتاد. لب‌هایش کش آمده بودند. جنابیان لبخند او را که دید شوکه شد.
«برسام هامون» بلد بود بخندد؟
این دختر چه کسی بود بود و چه بلایی سر رئیس مافیای خطرناک و دورگه آورده بود؟

مرد خبر نداشت برسامی که اراده می‌کرد تختخوابش یک شب هم خالی نمی‌ماند، دلش می‌خواست که این دختر ساده و معصوم را به دست بیاورد و عقدش کند…

❌❌این پارت دقیقا پارت ۱۳۷ رمانه؛ می‌تونید عضو شید و در کانال سرچ کنید.کپی ممنوع❌❌

/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk
/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk

من یه دیوِ سیاه بودم و اون دلبرِ کوچولویی که از هیچی خبر نداشت! قرار نبود دل ببندم بهش. تو سیاه‌ترین دوره‌ی زندگیم وسط یه ماموریت خطرناک و گیر انداختن یه قاتلِ سریالی، با اون دختر آشنا شدم… دختری که جاش تو بغل گناهکار من نبود. ولی نمی‌تونستم به دلِ لعنتیم بفهمونم! می‌خواستمش! با همین دستای گناهکاری که عادت به گرفتن سلاح داشت، به نوازش تن ظریف و سفیدش محتاج شده بودم. از بین اون همه زن و دختری که دورم میچرخیدن، #لبام تمنای بوسیدن اونو داشت… اون خورشیدِ زندگیم شده بود…
ولی دشمنام که فهمیدن، دست دراز کردن واس دزدیدنش… دزدیدنِ نفسِ من
…‼️‼️‼️🔥

/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk
/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-من میخوام برم!

پوزخند میزنه.
-کی گفته من میذارم بری؟!

عصبی از زورگویی‌ش داد میزنم.
-فک کردی کی هستی؟ هان؟ اینجا خونه‌ی من نیست. توهم شوهر من نیستی، منم زنت نیستم. هیچ رابطه‌ای بین ما نیست دکتر خاوری! چرا باید بخوام تو این خونه بمونم؟

ترسناک نگاهم میکنه، و سمتم قدم برمیداره.
-شجاع شدی! دم درآوردی! باید دوباره زبونت‌ و کوتاه کنم؟!

میلرزم، از این مرد میترسم! ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم.
-میخوام برم! ازت متنفرم. تو منو به زور آوردی اینجا!

نگاهش...نگاه بی‌رحمش نفس نصفه نیمه‌م رو می‌بُره. و لرزش تنم و بیشتر میکنه.
-آره! و انگار یادت رفته اینو!
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0

غرش ترسناکش مقابل صورتم، سد اشک‌هام رو میشکنه.
دست‌هاش رو دو طرف سرم میذاره و محکم نگهم میداره. میخوام عقب برم و نگاه بگیرم از چشم‌های تیره شده و بی‌رحمش...ولی نمیتونم. نمیذاره، قفلم کرده انگار!
-هوم؟ یادت رفته عادلا؟ خانوم صفایی؟ اون شب و، اون همه پول و، برگه‌ای که امضا کردی و.

بی‌نفس سکسکه میزنم. با دست‌های لرزونم به سینه‌ش چنگ میزنم و سعی میکنم هولش بدم. دارم میترسم! دارم از این نگاه و لحن صداش، از حرفاش میترسم.
-بس.‌..هیع...کن!

نزدیکتر میشه و من نامتعادل قدمی به عقب برمیدارم.
-چرا؟ مگه نمیگی من یه عوضی‌ام که دارم با احساساتت بازی میکنم؟

فکم میلرزه. سعی میکنم نفس بکشم. اما نمیتونم...
-من یه نامردم! مگه نه؟

نیشخند میزنه.
-ازم متنفری؟ میخوای بری؟

تاریکی نگاهش، قلبم و از تپش میندازه.
-کور خوندی دختر! این عوضیِ نامرد نمیذاره بری!

و ناگهان لب‌هاش رو میکوبه روی لب‌هام. شوکه مقابل دهنش سکسکه میکنم. با دست‌های ضعیفم سعی میکنم هولش بدم. ولی اون محکم تنم رو به خودش میکوبه و با ثابت نگه داشتن گردنم، منو میبوسه.
درحالیکه نمیتونم نفس بکشم، مقابل لب‌هام حرص میزنه.
-تو مال منی عادلا! مهم نیست چطوری، بخاطر اینکه خریدمت، بخاطر اینکه صیغه‌می، یا چی. در هرصورت تو مال منی!

پارت واقعی رمان‼️
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0

تو مهمونی خلافکارها گیر افتادم، میخواستن منو بفروشن! اون منو خرید...شاید نجاتم داد. ولی نه! خودش شد عذاب من! خودش شد کابوس شب‌هام...

#عاشقانه #همخونه‌ای

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💛 @online_romans❤️

نام رمان : #چله_نشین_تاریکی
چله‌نشین تاریکی

نویسنده: فاطمه غفرانی

خلاصه :
داستان در مورد ی دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و ی آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش اگه اشتباه نکنم به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سالها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه ی جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و...

/channel/+lrs467Uo5nQ4M2Y0

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

پسره دوست دخترش شب برده خونه ی خالی خواهرش و...🤭

همانطور که چشمانم را ماساژ می دهم با همان حالت خواب آلود به طرف آشپزخانه حرکت می کنم تا میز صبحانه ای بچینم.

که همان لحظه با پناه روبرو‌می شوم.

نگاه بهت زده اش به تن نیمه برهنه ی من برخورد می کند.

با دهان باز مانده ای دستانش را بالا می آورد.

روی انگشت اشاره ی دست راستش لباس من است و روی انگشت دست چپش تاپ جانان..

آب دهانم را می بلعم و طبق عادت بچگی بعد از هر خراب کاری پشت گردنم را می خارانم.

_سلام..

با نگاه حرصی لباس ها را روی مبل پرت می کند.

_سلام و زهرمار..

دندان قورچه می کند.

و اشاره به لباس های روی مبل می زند:

_اینا چی میگن پرواز؟

سعی می کنم مقابل عصبانیتش جلوی خنده ی لعنتی که به سراغم می آید را بگیرم.

_کدوما؟

حرصی می نالد:

_تاپ زنونه وسط پذیرایی خونه ی من..

_آهان اونو میگی..

_زهرمار اونو میگی..

گویا پناه باز در خوی مادرانه طورش فرو رفته و اینبار از فاز رفاقت بیرون آمده..

صدایش را پایین تر می آورد و با حالت آهسته و تشرواری می نالد:

_احمق من به تو اعتماد کردم کلید خونه ام بهت دادم تو رفتی دختر اوردی..

بی خیال دستی در هوا تکان می دهم.

_خب حالا غریبه که نبوده دوس دخترمه..

حرصی به تاپ جانان چنگ می اندازد و به سمت صورتم پرت می کند.

_باز چه گندی زدی پسر؟
هرچقدر می خوام تو فاز روشن فکریم فرو برم اما روشن فکریم تا بوس و بغل بیشترهمراهیم نمی کنه و این لباسا وسط پذیرایی..

وقتی می بیند جوابی ندارم که بدهم به سمت اتاق حرکت می کند.

به دنبالش قدم تند می کنم و قبل از ورودش به اتاق سد راهش می شوم.

_صبر کن..

نگاه خشمگینش را به نگاهم می دوزد.

_ها؟

_خودم می برمش از اینجا فقط..

دوباره پشت گردنم را می خارم.

_یه دست از لباس خونگی های خودتو میدی؟

چند لحظه سکوت می کند.

سپس حرصی با زانویش ضربه ای نثار شکمم می کند.

با درد خم می شوم و او حرص می زند:

_گمشو از جلو چشام تا از نعمت پدر شدن محرومت نکردم..

باخنده غر می زنم:

_چته وحشی؟

_خیلی پرویی پرواز خیلی..

_بابا گناه که نکردم زنمه محرممه..

با دهان باز مانده ی پناه تازه می فهمم چه سوتی داده ام.

بریده بریده هجی می کند.

_چی..گفتی؟

_حالا بعدا برات توضیح میدم..

و همان لحظه باصدای جانان نفسم حبس می شود.

_عشقم من آماده ی حموم دونفره ام ها کجا موندی پس؟

دهان پناه چندبار باز و بسته می شود اما صدایی از آن بیرون نمی آید.

با همان نگاه گرد به در اتاق اشاره می زند.

_این..این..صدای..جانان..بود..آره..دختر عمه مون؟

_عه..نه..ببین..

همین که می آیم جمعش کنم جانان با تنی برهنه و خنده ی روی لب سرش را از میان در اتاق بیرون می کشد.

_عشقم وان پرآب..

و با دیدن پناه باقی حرف در دهانش می ماسد.

نگاه گرد و ترسیده اش به طرف من می چرخد و من بیچاره وار پشت گردنمرا ماساژ می دهم.

_گاومون زایید دختر عمه..

/channel/+FI-OE1gI0-4xOGI8
/channel/+FI-OE1gI0-4xOGI8
/channel/+FI-OE1gI0-4xOGI8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

من توغایم ...
این لقبیه که اصلان خان ،بزرگ ترین مافیای منطقه به من داده،
می‌گفت  به معنیه ماده ببره ی که بی رحمانه طعمه ی خودش رو تیکه پاره می‌کنه و الحق که این اسم چقدر برازنده ی من بود ...
فقط حیف که دیگه زنده نیست تا ببینه چطور
چشم های ماده ببرش از حرارت آتیش درونش همیشه سرخه  و  دست های پر خشاب و سنگین از اصلحش هر لحظه اماده ی کشتن و نابود کردنه...
حیف که قرار نیست هیچ وقت ببینه
چطوری می‌خوام از دخترعمویی که تو ۱۸ سالگی بی عفتم کرد و عمویی که برای منفعت خودش پیش کش کس ناکسم میکرد
انتقام بگیرم ...
یا از مادری که هیچ وقت عاشق پدرم نبود و آخر سر هم جوری بهش زد که درجا جون به جان آفرین داد...
حیف که نیستی اصلان حیف...
/channel/+bHF2uNXkQTI1MDg8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- رگ زدی بی همه چیز؟ می خواستی خونه خرابم کنی سلیطه؟

هق می زنم و با دردی که توی جانم پیچیده جیغ میکشم:

- ولم کن، چرا نمیذاری بمیرم؟ خسته ام کردی... خسته شدم.

با پشت دست آرام می کوبد توی دهانم و با وحشت و نگرانی میغرد:

- خفه شو، خفه شو روانی ام نکن. گوه خوردی که خسته شدی. گوه خوردی که رگ زدی.

هق میزنم. مچم را محکم می چسبد و می نالد:

- کثافت، لهت میکنم زن، تو خوب شو من لهت میکنم.

از درد زیاد هق می زنم و تا میخواهم از زیر دستش در بروم، بازویم را محکم میگیرد و هوار می کشد:

- لیلی، بتمرگ سر جات. خونریزی داری نفهم، حالیته؟

با دست سالمم مشتی به شانه اش میکوبم و سلیطه بازی درمیارم.

- حالیم نیست، نمی خوام کمکم کنی. بیشعور، برو بمیر. چرا نمیمیری؟ چرا راحتم نمیذاری؟

صدای شکستن قلبش را می شنوم و به روی خودم نمی آورم.
بازویم را می تکاند و من با درد جیغ میزنم:

- آی دستم... دستم... درد گرفت بی انصاف.

مرا روی تخت می نشاند. جلوی پایم زانو می زند و با نگرانی دستم را وارسی می کند.

- بشین ببینم چه خاکی به سرم شده؟!

بلندتر گریه میکنم و او در جعبه کمک های اولیه را باز میکند و با حرص و نگرانی میغرد:

- الحق که راست گفتن شخصیت هر کس با اسمش خو میگیره. مثل لیلی که پدر مجنون رو درآورد داری پدرم منِ بی همه‌چیز رو درمیاری!

دلم می شکند. میان گریه با قلدری و ناراحتی می گویم:

- پس ولم کن تا اذیت نشی!

میغرد:

- به خواب ببینی که طلاقت بدم.

طوری جیغ میکشم که خون توی گلویم جمع میشود
توجه نمی کند و با خودش زیر لب مینالد:

- باید ببرمش بیمارستان، داشت از دستم می رفت، داشت از دستم می رفت، خدااا...

خدا را صدا می زند. با عجز و بیچارگی. هق میزنم و دهان باز میکنم:

- امیرحسین، جون لیلی طلاقم بده. تا طلاقم ندی همین بساطه، خودمو میکشم... جلو چشمات خودمو میکشم اگه طلاقم ندی.

سکوتش آزارم می دهد. هق هقم اوج میگیرد. بیچاره وار به دنبال کلمات مناسب می گردم.

- امیرحسین. یه چیزی بگو؟ جون من حرف بزن... تو مگه صلاح منو نمیخوای؟

قطره اشکی که از چشمش سرازیر میشود، قلبم را نمی سوزاند؟ چرا... می سوزاند... بد هم می سوزاند.

- باید بریم بیمارستان، زخمت عمیق نیست ولی بخیه می خواد.

صدای بغض دارش دیوانه ام میکند. عادت ندارم امیرحسین مغرور را اینگونه ببینم.

- من نمی خوامت.... دوست ندارم... ازت بدم میاد...

می شکند. بدتر از قبل داغان میشود و من ظالم تر میشوم:

- وقتی بهم نزدیک میشی عقم میگیره... منو طلاق بده... بذار به آرامش برسم... بذار با یکی که...

جمله در دهانم میماند وقتی که دستش دور گلویم حلقه میشود و به قصد خفه کردن فشار میدهد.

وحشت زده به دستش چنگ میزنم و او رویم خیمه زده و با خشم وحشتاکی هجی میکند:

- خفه شو، خفه شو بذار آروم بمونم، بذار آروم بمونم و آتیشت نزنم. جلو من... جلوی شوهرت... از یه نره خر دیگه حرف میزنی بی حیا؟ می کشمت لیلی، خودم می کشمت اگه بفهمم خطا رفتی.

به ضرب رهایم میکند. به سرفه می افتم و او عربده میکشد:

- یکبار دیگه بشنوم حرف از طلاق زدی، یا ببینم خط انداختی رو تنی که مال منه، این خرابه رو برا جفتمون جهنم میکنم. چشم؟

هق میزنم. دوباره رویم خیمه میزند و با دستی لرزان فکم را می چسبد و توی صورتم میغرد:

- چشم؟

میخواهم جواب ندهم اما وقتی قصد میکند لب هایم را ببوسد، تقلا میکنم و با گریه بلند بلند میگویم:

- چشم... چشم....

/channel/+86PqakX8KtxjOWY0
/channel/+86PqakX8KtxjOWY0

من لیلی‌ام گذشته‌ی تلخ مادرم منو تو یه دام بزرگ انداخت. منی که تو نیروهای امنیت پرواز بودم با اونهمه تمرین های رزمی نتونستم از پس این آدم بربیام! منو زمین زد، له کرد و حالا نوبت منه!
/channel/+86PqakX8KtxjOWY0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

فرهاد اصیل زاده‌ای لر
بعد از رابطه‌ی وحشیانه‌ای که از سر مستی با دختر عموی عاشق خودش داره، اونو با دامنی که لکه‌دار شده به خاطر معشوقه‌اش رها می‌کنه.
حالا بعد از سالها بخاطر خیانت همسرش‌برمیگرده ولی طنین همون دختری نیست که اون یه زمانی ولش کرد. بلکه چشماش پر از نفرته و فرهاد راه سختی برای رسیدن به قلب اون در پیش داره
ولی فرهاد هم مردی نیست که به راحتی از خواسته‌هاش بگذره و...😈🔥

/channel/+2LF3paKLUjgwYTJk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس.
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر از اینم هست. این خانم همسر آرتا مقدمه!
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌

#ماهان_پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از سر ماهان پرید. وجودش فرو ریخت‌:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.‌
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از #خانه‌فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌

ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست داد روی صندلی افتاد مهدا گریان و لرزان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم. مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم؟

مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بی‌حیا...
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌

_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ ها؟! خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعره‌ای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم بازی با غرید من چه عواقبی برات داره.‌
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌

لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌

همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غرید:
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری؟
به سمت ماهان چرخید:
اون اسلحه چیه کمرت؟ چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. بیشتر مراقب باش.
شرمسار سر به زیر شد:
چشم ببخشید.
مچ مهدا را گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو می‌کشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.

/channel/+DysPhEnZd25hNjk8

رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان

/channel/+DysPhEnZd25hNjk8
/channel/+DysPhEnZd25hNjk8

مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده ی پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
#پارتی‌واقعی❤️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

یه دختر چشم آبی که از دست یه مرد مافیایی فرار میکنه اما دوباره..
نمیدونه ‌که اون مرد چقدر بهش وابسته شده


-اگه میبینی بودن من برات دردسر سازه. میتونم اینجا بمونم.
هرچقدر که بخوای میتونم این سفر رو طولانی کنم..

شیشه خورده ای که روی میز بود رو توی مشتش فشار داد..و از بین دندوناش غرید

+جریان اینطوری نیست که تو فکر میکنی.

بی تفاوت شونه بالا انداخت
-جریانی وجود نداره که من بخوام سوء برداشتی داشته باشم.
یه دختر معروف که احتمالا بهت میخوره رو انتخاب کردی و با همدیگه خوابیدید.
هیچ چیز عجیبی وجود نداره.
یادم میاد که گفتی من با پارتنرات نباید کاری داشته باشم.

انگار به حرفاش گوش نمیداد.
+برمیگردی. همین الان.
وسایلت رو جمع کن.

-نمیتونم.

+یعنی چی نمیتونی؟

با حیرت گفت.

دایانا هنوز آروم بود. هنوز بی تفاوت باهاش حرف می‌زد.

-من برنمیگردم نیویورک.
نمیخوام..
پولت رو بهت پس میدم تا آخر هفته.
میتونی با هرکی میخوای بخوابی.
نمیتونم با کسی بخوابم وقتی تصویر لاس زدنش هرلحظه جلوی چشمامه.
تو میتونی.. اما من نه!


+بسه دایانا. گفتم وسایلت رو جمع کن. ده دقیقه دیگه سوار هلیکوپتر میشی..دارم با آرامش ازت میخوام
دختر خوبی باش و گوش بده بهم!

صداش لرزید و مضطرب انگشتاش رو توی هم پیچوند
-من برنمیگردم.
گفتم که.

حرصی خندید.دیوونه شده بود. مطمئن بود.
+آه خدا.. مگه دست خودته؟
تو کاری رو میکنی که من میگم.
زیادی خوش گذشته بهت.
برمیگردی.. خودم ادبت میکنم تا بفهمی وقتی لطفی بهت میکنم و اجازه میدم بری سفر اینطوری سرکش نشی.


دایانا بغض کرد و بالاخره اولین قطره از اشک روی صورتش ریخت. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با همون لحن سرد باهاش حرف بزنه

-من نمیام نيويورک.
نمیخوام ببینمت دیگه.
میفهمی؟
عذاب میکشم وقتی بهت فکر میکنم.
بگو منو بفرستن یه جای دیگه..
هرجایی که تو نباشی.
بفرستم زندان حتی.. اهمیتی نمیدم.
فقط جلوی چشمام نباش. جوری از زندگیم غیب شو انگار هیچ وقت نبودی.

دستش رو مشت کرد و روی میز کوبید.
دایانا بلد بود چطوری به یه آدم روانی تبدیلش کنه. صورتش رو با دستاش پوشوند..
+بسه دایانا.. بسه..

نالید..تا شاید متیو کمی رحم نشون بده

-لطفا. خواهش میکنم ازت.
حرف زدن باهات عذابم میده
فکر کردن بهت..وجودت توی زندگیم و هرچیزی که راحب توعه فقط باعث درد منه
التماست میکنم..انقدر غرورم رو خورد نکن
بزار برم..بزارم برم..تو نیازی به من نداری! چرا میخوای منو توی اون جهنم بزاری اخه؟

+عذابت میدم؟
من عذابت میدم؟ من جهنمتم؟

مظلومانه گریه کرد
-بخاطر تو نیست..تقصیر تو نیست باشه؟
مقصر منم..بزار تنها باشم
اصلا حالم که بهتر شد خودم برمیگردم پیشت
ولی الان نمیتونم ..

با وارد شدن یهویی بادیگاردها به اتاق ترسیده از جاش بلند شد
تنش میلرزید. سرش رو به سمت لپتاپ برگردوند.
‌-متنفرم ازت. متنفرم ازت.. دست از سرم بردار.بگو ولم کنن. برید بیرون..

بی وقفه داد می‌کشید و با مشت روی سینه و بدن بادیگاردها میزد ..دفاعی نمیکردن و فقط سعی میکردن مهارش کنن

+بیهوشش کنید.
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk

اگر دنبال یک رمان عاشقانه و بزرگسال با قلم خوبی جوین شو..


دختری که توی عمارت متیو زندانی شده تا با بدنش بدهیش رو بده. اما نمیدونه همه‌ش تقصیر اون مرده..مردی که خیلی وقته دلباختش شده.
اگر‌ بفهمه خودش هم جز یه خانواده مهمه چی؟!🔞❤️‍🔥


/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

❌پارت واقعی رمان،نبود لفت بده❌



#پارت_140

چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه می‌کرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنه‌ام تیر کشید.

با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:

- بمیرم برای بخت بدت دختر.

با لحن بی‌جونی نالیدم:

- خا...تون...چی شده؟

هدی سریع گفت:

- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.

خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.

پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر می‌شد عصبانیتش بیشتر به چشم می‌اومد.

تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:

+ قاتل....

چشم‌هام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:

- بس کن یاشار.

یاشار داد زد:

+ قااااااااتل.

اشکم چکید...با بهت گفتم:

- من...منظورت چیه؟

خاتون با گریه گفت:

- ارباب ساحل خبر نداشته...

/channel/+IswA03RmxZxhYTZk

گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمی‌ذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:

+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟

چی؟ دارن از چی حرف می‌زنن؟
با بغض گفتم:

- یکی به من بگه چی شده.

انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:

+ بچه‌ی منو کشتی...بچه‌ی منوووووو.

گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:

- وای وای یاشار امان ندادی نه؟

با نفس نفس گفتم:

- چی...بچه؟

یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.

گریه شدید تر شد و ضجه زدم:

- امکان نداره...نه....نهههههه.

یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.

خاتون نگران و هول کرده گفت:

- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.

به زور بین هق هق گریه‌هام گفتم:

- من...من...می‌خواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حامله‌ام.

انگار با کلمه‌ی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:

+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟

آره تقصیر من بود!
گریه‌ام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:

- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.

هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه می‌کردم...
همه‌اش تقصیر من بود که بچه‌ام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر می‌دونستم حامله‌ام عاشق اون بچه می‌شدم.

یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:

- یاشار....


ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.

/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk

❌❌#پیشنهاد_ویژه_ادمین❌❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره


🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت


🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...


🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.

🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دختره با پسره دعواش شده و بچشون داره موهای باباش رو میکشه..
به زنش میگه سینه‌ت رو نشونش بده تا ولم کنه😂😭🙈




+درد نداری؟

متیو همونطور که کنارش می‌شست آروم و محتاط گفت
حتی نگاهش رو بالا نیاورد، فقط همونطور که یه دستش زیر سرش بود به صورت با نمک پسرش خیره بود. پسرش بدون هیچ خساستی براش می‌خندید. تپل تر شده بود..

-خوبم.

آهی کشید و بهش خیره شد
+هنوزم جلوی بقیه خوب باهام حرف میزنی، هنوزم احترامم رو نگه میداری.

-آره. باید تفاوتی باشه بین و منو تو دیگه..
مگه نه؟
من مثل تو نیستم که..

آروم خندید.
+تا هرچقدر که دلت میخواد میتونی بهم زخم زبون بزنی.. همش حق با توعه.. ولی میشه حداقل بهم نگاه کنی.
خواهش میکنم..

دایانا واکنشی نشون نداد و لجباز به پسرش نگاه می‌کرد.
نالید و دراز کشید.
+دایان.. لطفا؟
تو که مثل من نبودی. پس اذیتم نکن.

-کجاش رو دیدی! تا به گریه نندازمت ولت نمیکنم..

صدای متیو آروم شد.
+همین؟ تو همینطوری بهم نگاه نکنی من عین دامیان میزنم زیر گریه.
باید سخت ترش کنی.

حرصی نفسش رو بیرون داد. دستش رو تکون داد و به نسبت محکم بین #پای متیو زد.. صدای ناله‌ش که بلند شد راضی نیشخند زد.

+آه.. اههه.. یعنی نمیخوای یه خواهر برای بچمون بیاریم؟ هوم؟😂

بی حواس نگاهش کرد و اینبار موهاش رو کشید.
-اینقدر روی مخم نرو لعنتی. میزنم میکشمت ها.

آروم خنديد و راضی آهی کشید.
+دیدی.. نگاهم کردی..

-سر خودت رو شیره بمال متیو..
من بچه نیستم


دایانا به زور لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو دزدید. موهاش از روی شونه‌ش سر خورد. دامیان با کنجکاوی تارهای بلندش رو بین مشتش گرفت و محکم کشیدش.

آخی گفت و سعی کرد مشتش رو باز کنه.
متیو هم سریع به سمتش برگشت. هرچقدر سعی کرد جلوی خندش رو بگیره نتونست.
دایانا حرصی بهش نگاه کرد و موهاش رو کشید
‌-نخند..
آه.. دامیان.. عزیزم.. موهای مامان رو ول کن.

متیو به زور مشت کوچیکش رو باز کرد و تا به خودش بیاد، موهای خودش بین دستاش گرفته شد..
و دماغش بین لثه هاش گرفته شد.. دایانا ناخودآگاه بلند خندید و روی تخت دراز شد

+آخ.. دایان.. داره فشار میده. یه کاری کن.

دختر بی توجه دستش رو زیر سرش زد و بهش آروم خندید.
-چیکار کنم؟ دوستت داره دیگه.

+سینه‌ات رو نشونش بده. لطفا.. یه چیزی که منو ول کنه.

این بار خندش بلند تر بیرون اومد.
آخر جلو کشید خودش رو و دامیان رو توی بغلش گرفت.
-ولش کن دیگه.. ادب شد بابایی..

پسر با عطش، دنبال بوی #سینه و شیر گشت، نالید
-من که تازه بهت دادم..

متیو با لذت خودش رو بهش نزدیک کرد
+تازه اولشه، یه جوری سیری ناپذیره که منم تعجب کردم.. پسر خودمه دیگه بایدم اینطوری ازت دل نکنه..
اخ که هنوز مزت زیر دندونامه لعنتی🔞

/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
کپی ممنوع.. پارت واقعی رمان
بچه ها رمان صحنه های باز داره..زیر هیجده نیاد😱😡🔞

یک عاشقانه خفن و پر از ماجرا بین دوتا دشمن که آخر حسابی عاشق هم میشن اما هنوز هم توی سروکله هم میزنن..جوین شو که آخرین بنرشه

Читать полностью…

رمان های آنلاین

پلیس کنجکاوی که با دیدن یه پرونده مشکوک تروریستی سعی میکنه تا بیشتر ازش اطلاعات جمع کنه اما رئیس همون باند نامزد سابقشه که با فهمیدنش...🔞♨️

_ اوکتای... خودتی اره؟!

دستم رو جلو میبرم تا نقاب روی صورتش رو بردارم که محکم دستم رو پس میزنه!

با تعجب نگاهش میکنم که قدمی سمتم بر میداره!
نگاهم زوم تتو روی سینش شده بود!
همون تتویی که اوکتایی روی سینش درست همون نقطه زده بود!

_  اومدی اینجا فضولی کنی و موش بدوئنی پلیس کوچولو؟

آب دهنم رو بزور قورت دادم:
_ اوکتای! میدونم خودتی تو تو چطور رئیس باند تروریستی به اون وحشتناکی شدی؟!

پوزخندی که میزنه از زیر نقاب مشخصه!
_ اشتباه فهمیدی خوشگله من اوکتای نیستم!

اخم کرده نزدیکش شدم و به دو قدمیش رسیدم.
خیره به چشماش پشت نقابش غریدم:
_ چرا خودتی اوک...
همزمان دستم رو سمت نقابش بردم که به عقب هلم داد و روی مبل افتادم!

دکمه های پایینی لباسش رو باز کرد و سمتم قدم برداشت!
_ حالا که فکر میکنی نامزدتم چطوره با سرویس دادن بهم راضیم کنی؟💦
چونم رو توی مشتش گرفت و لباش رو روی لبام گذاشت
🫦

#بزرگسال_هیجانی❌🔥
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره


🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت


🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...


🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.

🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم

Читать полностью…

رمان های آنلاین

عـــطر عمـــــارتـــــــ
#پارت_25

بشقاب خرماهایی که داخلش رو پر کرده بودند از گردو و روش با پودر نارگیل تزیین کرده بودند؛
گذاشتم طرفی که خانوم بزرگ میشینه.

/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0
/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0

همین طوری لیوان هایی که برای آبمیوه خوردن چیده بودند روی میز رو ، داشتم مرتب میکردم که اومد..

از بوی تلخ عطرش مشخص بود خودشه ،سرمو پایین انداختم و خواستم از کنارش رد شم ولی اجازه نداد

بدون تماس به بدنم جلوم ایستاد !
_دیشب...

وسط حرفش پریدم و نزاشتم ادامه بده:

+هیچ اتفاقی نیفتاده ، نگران نباشید

دم و باز دم نفس هاش روی صورتم رو حس میکردم :

_هومم، خوبه پس
خوشم اومد دهنت سفته میشه باهات راه اومد

ناخودآگاه شعله ی نفرت توی چشمام رو به رخ کشیدم ؛بهش نگاه کردم و گفتم :

+من پامو دیگه تو خونه ای که صاحبش یه شل حشره نمیزارم ، استعفا میدم

_ شل حشر؟..استعفا ؟
جسور شدی انگار زیاد آبم مغزتو رشد داده

پوزخندی زدم و سرد ادامه دادم :

+ کاشکی همون آب یکم مغز خودتو رشد میداد تا بفهمی هیچکس با شهوت به جایی نرسیده ولی نوچ

متاسفانه خدا تو این مورد بهت استعداد نداده سلول های مغزت...

_حرف دهنتو بفهم تا ندادم سگام پاره ت کنن
+سلامم...

/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0
/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0
دختره شاهد همخوابی عشقش با دوست دخترش میشه ❌🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مامانش میگه پسرم سلیقه نداره، سلیقش پروتزیِ😂😂👇👇
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk

- این پسر منو می بینی یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده..

با حرف پری خانوم همسره پدرم، مرام از روی چهارپایه با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟

لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم
که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند :

- مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه...

سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟

در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید..

- دیدی گفتم..بچم کاملا اورژیناله...

مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون اورجیناله..حاج خانوم..

خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که مرام شاکی نگاهم و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود...

- حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه ی عموی نیهان دعوتیم..

نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری...
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
با صدای بسته شدن در مرام خونسرد از روی چهار پایه پاییین می آید . برای نصب پرده های جدید روی چهار پایه رفته بود و حسابی خسته شده بود.

از یاد آوری آخرین روز باهم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم...

- خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و عروسش کرده..

با یک حرکت به سمتم خیز برداشت و من را مانند گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت.
شانه های عجیب قدرتمند و تنومند بود. به من احساس خوبی میداد.

- بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و با لحن مهربان و مردانه ای که دلم را میلرزاند، ادامه می داد:

- میمیرم برات سیب زمینی سرخ کرده..

ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های تند می شود ووووو...😍😍
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_باشه...باشه ولم کن الان میاد  میبینه توروخدا
التماسم‌ رو این مرد دیوونه که ادعای عاشقی داشت هیچ تاثیری نذاشت

بی قرار تر بیشتر بهم چسبید و بوی تنم و نفس کشید
_بزار اون شوهر بی غیرتت بیاد قابلیته اینو دارم الان آتیشش بزنم

عصبی از دیوونه بازیاش سعی کردم عقب هولش بدم
_حق نداری بلایی سرش بیاری
تکخند حرصی ای زد و کمرمو تو چنگش گرفت و صورت جلو کشید
_جلوی من طرف اون پفیوزو‌ میگیری؟

_آراز خواهش میکنم گفتی طلاق بگیر دارم میگیرم بهش کاری نداشته باش
بوسه ی خیسی رو لبهام نشوند که مرطوبی لبهاش دلمو لرزوند
_از اولشم‌ حق من من بودی....

/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8

آراز مردی که عاشق یه زن متاهل میشه و مجبورش میکنه که....♨️

/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_بچه ی منو سقط کردی بی همه چیز؟ارههههه؟!


با گریه قدمی عقب رفتم.
_ک...کبیر... بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!


کبیر نعره کشید.
_چطوری نیستتتت! خودم اون مدارک و دیدم لعنتییی... تو... توعه بی همه چیز بچه ای که از من حامله بودی و سقط کردیییی...


با ترس و گریه نالیدم.
_کبیر... بخدا بهت توضیح میدم... توروخدا بهم گوش کن عزیزم...


کبیر خون جلوی چشماش و گرفته بود.

فاصلخ بینمون و پر کرد و محکم بازوم و چسبید.
_به روزگار سیاه می نشونمت!.


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
این مرد خودخواه حتی اجازه دفاع هم بهم نمیداد.
_یادت رفته تو یه کلفت بیشتر نیستی؟!


بغض کرده سری تکون دادم که نعره کشید.
_پس چرا همچین گوهی خوردی کلفتتت!


از این همه تحقیر داغون شدم.
با سیلی ای که زد، روی زمین پرت شدم.
درد بدی تو لگنم پیچید و زیر دلم تیر کشید.


با باز کردن کمربندش نفس تو سینه حبس شد.
خیلی نامرد بود این مرد...
که حتی اجازه نداد بگم که بچه رو سقط نکردم...
که هنوز بچه این مرد خودخواه و حامله ام...


با برخورد اولین ضربه کمربند به کمرم جیغی کشیدم.
_نزن نامرد بچممممم...


کبیر ناباور چی ای گفت.
_ب...یچم گفتی؟!


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
با حس خیسی خون بین پاهام، ترسیده دستم و روی شکمم گذاشتم و با گریه نالیدم..
_خدایا بچممم...

/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk

کبیر مرد پولدار و خشنی که عاشق خدمتکار عمارت شون میشه و مخفیانه باهاش رابطه داره و بعد مدتی دختره ازش حامله میشه و یه روز یه نفر به دروغ بهش میگه دختره بچه رو سقط کرده و اونم وحشیانه اونو کتک میزنه و....😭🔥🔥

/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
#بزرگسال #عاشقانه #خدمتکاری

Читать полностью…

رمان های آنلاین

❌❌با ضربه های محکمی که به در میخورد، از جلوی در بلند میشوم و دستگیره را پایین میکشم.
دروغ است اگر بگویم با دیدن چشمان سرخ و موهای بهم ریخته اش، لرز به جانم نیفتاده است. اماخودم را نمیبازم و سر تکان میدهم:

- چیه؟

دستش را روی سینه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد. در را محکم میبندد و با قدم های بلند به سمت منی می آید که با ترس به عقب گام بر میدارم.

بغض کرده ام و گذشته همچون فیلم از جلوی چشمانم عبور میکند.

- جلو نیا.

/channel/+nQ5aieL2CXViODg0

محکم به دیوار پشت سرم برخورد میکنم و او فاصله را به صفر میرساند. یک دستش روی چانه ی لرزانم مینشیند و دست دیگرش را محکم به دیوار پشتم میکوباند. پلکهایم بالا میپرند و نگاه میدزدم.

چانه ام را میان دو انگشت میفشارد و وادارم میکند سربالا بگیرم.

- نگام کن. زود.

هنوز هم لحنش پر از دستور است. دو سال جدایی هیچ تاثیری در او نداشته است. آمده بودم انتقام بگیرم اما باز هم او پیروز این میدان بود.

- ولم کن.

گوشش را به سمت لبهایم می آورد:
- بلند بگو خواسته هاتو. نمیشنوم.

صدایم ارتعاش دارد وقتی میگویم:
- ولم کن. دردم میاد.

قطره اشکی از چشمم میچکد و او سرش را عقب میکشد. فشار دستش را کمتر میکند و می غرد:

- بهت گفته بودم تا من نگفتم حق نداری بری. دوسال نبودی. حسابشم ازت میپرسم. اما الان، میری به اون پسره ی لندهور میگی گورشو گم کنه. بعدم با من میای خونه.

بازهم چانه ام را فشار میدهد و داد میزند:
- فهمیدی؟

نباید کوتاه بیایم و به او ضعف نشان دهم. دستانم را روی سینه اش میگذارم و به عقب هولش میدهم. میلیمتری تکان نمیخورد و مشت هایم پر حرص روی تنش فرود می آیند:

- حساب بپرسی؟ من رفتم؟ بیرونم کردی. ولم کردی رفتی. کجا باید میموندم؟ توقع داشتی بشینم و عزاداری کنم؟ نخیر. همچین خبری نیست.
به اندازه ی کافی ساخته بودم. من بخاطر تو، اون قتلو مخفی کردم

نمیدانم این فکر لعنتی چطور به ذهنم میرسد که بدون فکر به عاقبتش میگویم:
- باهاش ازدواج کردم. حامله ام.

گفته بودم و دیگر دیر شده بود برای جلوگیری از دیوانه شدنش و...

/channel/+nQ5aieL2CXViODg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

من میراثم، یه دیوونه ی کله خراب که شده شازده ی بدنامِ عمارت پدربزرگش و همه میگن به زن‌بابای عفریته‌م چشم دارم...اما همش دروغه و چشمای من فقط پی اون بند انگشتی میگرده... دختر عمه‌م بلوط!
یه دختر خوشگل و بامزه‌ی موچتری که از بچگی روانیشم... ان‌قدر دوسش دارم که وقتی فهمیدم منو نمیخواد و دلش اسیر یکی دیگه‌س، یه شب بزور مال خودم کردمش و...🔞😈
/channel/+81JLHxHGfeIyN2E0
/channel/+81JLHxHGfeIyN2E0
/channel/+81JLHxHGfeIyN2E0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

یه دختر چشم آبی که از دست یه مرد مافیایی فرار میکنه اما دوباره..
نمیدونه ‌که اون مرد چقدر بهش وابسته شده


-اگه میبینی بودن من برات دردسر سازه. میتونم اینجا بمونم.
هرچقدر که بخوای میتونم این سفر رو طولانی کنم..

شیشه خورده ای که روی میز بود رو توی مشتش فشار داد..و از بین دندوناش غرید

+جریان اینطوری نیست که تو فکر میکنی.

بی تفاوت شونه بالا انداخت
-جریانی وجود نداره که من بخوام سوء برداشتی داشته باشم.
یه دختر معروف که احتمالا بهت میخوره رو انتخاب کردی و با همدیگه خوابیدید.
هیچ چیز عجیبی وجود نداره.
یادم میاد که گفتی من با پارتنرات نباید کاری داشته باشم.

انگار به حرفاش گوش نمیداد.
+برمیگردی. همین الان.
وسایلت رو جمع کن.

-نمیتونم.

+یعنی چی نمیتونی؟

با حیرت گفت.

دایانا هنوز آروم بود. هنوز بی تفاوت باهاش حرف می‌زد.

-من برنمیگردم نیویورک.
نمیخوام..
پولت رو بهت پس میدم تا آخر هفته.
میتونی با هرکی میخوای بخوابی.
نمیتونم با کسی بخوابم وقتی تصویر لاس زدنش هرلحظه جلوی چشمامه.
تو میتونی.. اما من نه!


+بسه دایانا. گفتم وسایلت رو جمع کن. ده دقیقه دیگه سوار هلیکوپتر میشی..دارم با آرامش ازت میخوام
دختر خوبی باش و گوش بده بهم!

صداش لرزید و مضطرب انگشتاش رو توی هم پیچوند
-من برنمیگردم.
گفتم که.

حرصی خندید.دیوونه شده بود. مطمئن بود.
+آه خدا.. مگه دست خودته؟
تو کاری رو میکنی که من میگم.
زیادی خوش گذشته بهت.
برمیگردی.. خودم ادبت میکنم تا بفهمی وقتی لطفی بهت میکنم و اجازه میدم بری سفر اینطوری سرکش نشی.


دایانا بغض کرد و بالاخره اولین قطره از اشک روی صورتش ریخت. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با همون لحن سرد باهاش حرف بزنه

-من نمیام نيويورک.
نمیخوام ببینمت دیگه.
میفهمی؟
عذاب میکشم وقتی بهت فکر میکنم.
بگو منو بفرستن یه جای دیگه..
هرجایی که تو نباشی.
بفرستم زندان حتی.. اهمیتی نمیدم.
فقط جلوی چشمام نباش. جوری از زندگیم غیب شو انگار هیچ وقت نبودی.

دستش رو مشت کرد و روی میز کوبید.
دایانا بلد بود چطوری به یه آدم روانی تبدیلش کنه. صورتش رو با دستاش پوشوند..
+بسه دایانا.. بسه..

نالید..تا شاید متیو کمی رحم نشون بده

-لطفا. خواهش میکنم ازت.
حرف زدن باهات عذابم میده
فکر کردن بهت..وجودت توی زندگیم و هرچیزی که راحب توعه فقط باعث درد منه
التماست میکنم..انقدر غرورم رو خورد نکن
بزار برم..بزارم برم..تو نیازی به من نداری! چرا میخوای منو توی اون جهنم بزاری اخه؟

+عذابت میدم؟
من عذابت میدم؟ من جهنمتم؟

مظلومانه گریه کرد
-بخاطر تو نیست..تقصیر تو نیست باشه؟
مقصر منم..بزار تنها باشم
اصلا حالم که بهتر شد خودم برمیگردم پیشت
ولی الان نمیتونم ..

با وارد شدن یهویی بادیگاردها به اتاق ترسیده از جاش بلند شد
تنش میلرزید. سرش رو به سمت لپتاپ برگردوند.
‌-متنفرم ازت. متنفرم ازت.. دست از سرم بردار.بگو ولم کنن. برید بیرون..

بی وقفه داد می‌کشید و با مشت روی سینه و بدن بادیگاردها میزد ..دفاعی نمیکردن و فقط سعی میکردن مهارش کنن

+بیهوشش کنید.
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk

اگر دنبال یک رمان عاشقانه و بزرگسال با قلم خوبی جوین شو..


دختری که توی عمارت متیو زندانی شده تا با بدنش بدهیش رو بده. اما نمیدونه همه‌ش تقصیر اون مرده..مردی که خیلی وقته دلباختش شده.
اگر‌ بفهمه خودش هم جز یه خانواده مهمه چی؟!🔞❤️‍🔥


/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

✨‌My sexy🔞 moon 🌙:

#پارت_70

*یاشار*

توی اتاق کارم نشسته بودم و هم‌زمان که داشتم قهوه‌ی تلخم رو می‌نوشیدم ایمیل‌هام رو هم چک می‌کردم.
از موقعی که ایران اومده بودم کار‌های شرکتم حسابی به هم ریخته بود.

پوفی کشیدم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم.
هنوز تکلیف سپهر رو مشخص نکرده بودم، باید یه کاری انجام بدم.
با یاد‌اوری ساحل لبخندی زدم...موش کوچولوی هات من!
با شنیدن صدای در از فکر خارج شدم و داد زدم:
+ بله؟
- ارباب یه مشکلی پیش اومده.

با شنیدم صدای خاتون که پر از ترس و دلهره بود اخمی کردم و گفتم:
+ بیا داخل...

وقتی اومد داخل گفتم:
+ چه مشکلی پیش اومده؟

با رنگ و روی پریده گفت:
- ارباب سا...ساحل...

با شنیدن اسم ساحل نیم خیز شدم...
باز چه گندی زده؟
با خشم گفتم:

+ ساحل چی؟ نکنه باز می‌خواد خودکشی کنه؟

با ترس گفت:

- نه ارباب...ساحل...ساحل رفته بیرون خبر رسیده مردم روستا دارن سنگسارش می‌کنن.

با شنیدن این خبر سرم سوت کشید...
سنگسار؟!
خونم به جوش اومد...
سریع اسلحه‌ام رو برداشتم و به سمت در یورش بردم.
خاتون جیغ کشید، چند تا از بادیگارد ها جلوم سبز شدن که داد زدم:

+ همه‌تون با من بیاید...همه توووون.
سریع اطاعت کردن و از عمارت بیرون زدیم.
نیاز به گشتن نبود، جمعیت زیادی کمی دور تر از عمارت حلقه زده بودن.
عصبی تر اسلحه‌ام رو بالا بردم و تیر هوایی ای زدم.

از صدای تیر کسی نترسید اما خیلی ها برگشتن و به من نگاه کردن...
هر کسی که منو شناخت به نشانه‌ی احترام سر خم کرد و عقب رفت.

با چشم‌هایی که شک نداشتم از شدت عصبانیت قرمز شده قدم به قدم نزدیک تر رفتم...
جمعیت با نزدیک شدنم کنار رفتن و من تونستم جسم خونین مالی ساحل رو ببینم.
دست آزادم رو مشت کردم و طوری نعره زدم که حس کردم حلقم پاره شد:

+ کی به خودش همچین جرات رو داد؟ شماها چه غلطی کردید؟
سر ها همه به سمتی می‌چرخید و ترسیده پچ پچ می‌کردن...

+ خفه شید...خفهههه... شما مگه اربابید که جای من تصمیم می‌گیرید؟ به چه حقی دست روی مال من بلند کردید؟

یکی از زن ها با ترس گفت:

- ارباب این زن بدکاره است اون شما رو اغفال کرده بو...

نذاشتم حرفش رو ادامه بده و دوباره تیر هوایی زدم و این بار جیغ کشیدن.

+ کسی منو اغفال نکرده بود...شما ها همه تون یه مشت رعیت خرافاتی هستید.

دیگه ادامه ندادم و به سمت ساحل رفتم...
بدون نگرانی بابت لباسم اون رو بغل کردم...
کثافت ها یه جای سالم توی بدنش نداشته بودن.
امیدوارم چبزیش نشه.

نگاه هشدار دهنده‌ای به همه‌شون کردم و بعد به سمت عمارت پا تند کردم.
به زودی همه شون تاوان کارشون رو خواهند داد.

😱اهالی روستا برااینکه ارباب به دختره تجاوز کرده سنگسارش میکنن ❌

/channel/+itNXsh9_cEc1MjFk
/channel/+itNXsh9_cEc1MjFk
#پارت_واقعی_رمانه نبود لفت بده.


عاشقانه ای دیگر از #ققنوس نویسنده ی رمان های، انتقام ققنوس، شاه ماران، ارباب خشن و هات من، شهوت، هرزه ی بیگناه، شب های دیوانگی، رقاصه ی شب، ماه پیکر،

Читать полностью…

رمان های آنلاین

لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره


🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت


🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...


🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.

🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم

Читать полностью…

رمان های آنلاین

فرهاد اصیل زاده‌ای لر
بعد از رابطه‌ی وحشیانه‌ای که از سر مستی با دختر عموی عاشق خودش داره، اونو با دامنی که لکه‌دار شده به خاطر معشوقه‌اش رها می‌کنه.
حالا بعد از سالها بخاطر خیانت همسرش‌برمیگرده ولی طنین همون دختری نیست که اون یه زمانی ولش کرد. بلکه چشماش پر از نفرته و فرهاد راه سختی برای رسیدن به قلب اون در پیش داره
ولی فرهاد هم مردی نیست که به راحتی از خواسته‌هاش بگذره و...😈🔥

/channel/+2LF3paKLUjgwYTJk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت220


مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. روی زمین کنج تخت خواب کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید.

توانایی حرکت نداشت بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را روی تن رنجورش کشید.

هق هق کنان به مرد خشمگین مقابلش نگاه کرد بیشتر در خودش جمع شد. درد زیادی را تحمل کرده بود. درد به کنار وحشت از آن حرکات جانش را به لب رسانده بود.
_ تو... تو... قول داده بودی. کاری نکنی اما...


دستش را بین پایش گذاشت و اشک ریخت.
آرتا در حالی که ملحفه به خون نشسته را از تخت جدا می‌کرد غرید:
_ خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س... آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی.


پوزخندی زد رنگ رخسار مهدا خبر از حال بدش می‌داد:
_ حالت خوبه لان؟.

مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد:
نه که خوب نیستی تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه...

/channel/+LqqfklL9RFtjYTlk
/channel/+LqqfklL9RFtjYTlk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

خوشگلا این رمان رو خوندین؟

از دیروز که پیداش‌کردم بس که جذابه نتونستم گوشی بذارم زمین و دارم می‌خونمش😍

دلم نیومد به شما معرفی نکنمش☺️

این شما و این رمان محبوب من که فقط مدت محدودی فرصت عضویت دارید❤️

/channel/+T2LPNA3DbX9jMTg8

#ادمین

Читать полностью…

رمان های آنلاین

من طنینم.
یه دختر مظلوم و صاف و ساده که عاشق پسر عموش شد و حاضر شد هرکاری واسه خوش بخت شدنش بکنه.
حالمون باهمدیگه خوب بود تا زمانی که فهمیدم با صمیمی ترین دوستم بهم خیانت کرده‌.

قلبم شکست و داغون شدم. همه چیز و شکستم و گفتم دیگه نمیخوام ببینمش.

اما اون حالا برگشته! درحالی که زنش بهش خیانت کرده و از کل خانواده طرد شده.

من قسم خوردم انتقام بگیرم...پس نه دلم میسوزه... نه بهش رحم میکنم‌.

یه روز که تو اوج بی پولی و نیاز مالی سراغم میاد یه جوری خوردش میکنم که درس عبرتی بشه واسه بقیه!
/channel/+2LF3paKLUjgwYTJk


غافل از اینکه اون پسر پشیمونه و فقط واسه جبران کاراش اومده....🥵😱

Читать полностью…

رمان های آنلاین

لرزیدم ...
انگشتِ اشاره و وسطش رو با یه ریتمِ خاصی روی گلوم کشید و سیب گلوم و حس کرد.
چشماش خمار و وحشی بود، با این کارش خمارتر و وحشی تر شدن! سرش خم شد سمتِ گردنم ... محکم و عمیق از گلوم نفس گرفت که نفسم ...
به راستی که نفس هایم کجا غیبشان زده بود!؟

نفس های داغشو با فاصله ی ریزی روی لب های کوچیک و سرخم آزاد کرد:
_بوی نوتلا،شراب و لیلیوم و همزمان با هم میدی گرگِ وحشی!
نذاشت نفس های گم شده ام و از سینم پیدا کنم و بُرید حتی نفسی که میخواست تقلا کند تا آزاد شود را !
لب هام آتیش گرفتن و من ...

🥂🔥🔞
/channel/+7iZCt9P_7yE4YzI0

♨️《 جذابترین اثرِ نویسنده با قلمی نفسگیر!》

❤️‍🔥《عاشقانه ای وحشی و پرحرارت》

Читать полностью…

رمان های آنلاین

رمانش رو به شدت پیشنهاد میدم، تازه شروع شده و بنظرم اصلا از دستش نده خیلی قشنگه💯💯😍

#پارت_6
لبخند شیطانی زد و‌ بلند شد،قد بلندی داشت و‌هیکلی بود
امد نزدیکم وگفت:باشه استخدامی،اما شرط داره
با تعجب نگاهش کردم و با لکند گفتم: چ..چه ش...شرطی
_باید صیغم شی،در مقابلش می تونی اینجا بمونی و هم کار کنی هم زندگی
تنم لرزید...عرق سردی رو‌ روی کمرم حس کردم صیغه می شدم؟؟
من‌ رو چی فرض کرده بود!؟
عصبانی بودم،از خودم،از این دنیا از این زندگی لعنتیم...
غریدم: فکر کردی کی هستی؟ چون مال و‌منال داری خیلی آدمی؟ تو شرف نداری، کثافت بی ناموس
این رو گفتم و با دو از خونه کذایی بیرون‌ زدم.
دوییدم، نمیدونم کجا میرم فقط حس کردم باید دور شم
شب بود و دیر وقت،اما خیابونا شلوغ‌ بود.انقد دویده بودم نفس کم‌ اوردم
ایستگاه اتوبوسی دیدم و رفتم و‌نشستم روی صندلی،تیکه دادم به صندلی و‌چشم بستم.
چطور آدما انقد پست شدن؟
با صدای (هی خوشگله) چشم باز کردم و...
/channel/+f874eBmM975kY2Rk
/channel/+f874eBmM975kY2Rk
دختری‌ که‌ بخاطر‌ یه‌ سرپناه‌ مجبور‌ میشه‌ صیغه‌ مردی‌ بشه‌ که‌ اصلا هیچ ملایمتی توی کارش نداره...❤️‍🔥🥺

Читать полностью…

رمان های آنلاین

⁠ جدیدترین و متفاوت ترین اثر نویسنده رمان #عاشقانه_صدایت_زدم😍⁠😍
🫀🫀🫀

/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
دریا باز در مقابل دراز کشیدن مقاومت می کند که بهزاد عصبی به سمتش بر می‌گردد.
میخواهد چیزی بگوید که دریا زودتر می گوید:

-من حاملم!
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8


بهزاد برای لحظه ای خشکش می زند. اما زود به خودش می آید و خیلی راحت می گوید:

-سقطش می کنیم!

نفس دریا قطع می شود!
اشک دریا که می ریزد، بهزاد کلافه بازویش را رها می کند.

_من این بچه رو به دنیا میارم .

نیشخند بهزاد دلش را می سوزاند!

_باشه منم اجازه دادم .

دریا برای بار اول صدایش را بلند می کند و داد میزند :

_تو مگه دل نداری این بچه ای که تو شکم من، نصفش از وجود خود نامردته ، حاصل عشقمون.

دستش را روی شکمش میگذارد و از بهزاد فاصله می گیرد ولی بهزاد نزدیک می آید.

روی #قلبش میکوبد، و کلمات را باعصبانیت و عشق ادا میکند:


_من یه دل داشتم که دادمش به تو رفت ، بچه ای نمیخوام ، من فقط تورو میخوام .

جمله هایش عجیب شیرین اند، اما نمی‌شود از بچه اش بگذرد:

_اگه منو میخوای باید این بچه رو هم بخوای!

بهزاد باز پوزخند میزند و اشک های دخترک تند تر می ریزند.

_تو حق تعیین و تکلیف برای من نداری عزیزم .

بریده بریده می گوید :

_من ...... این ..... بچه رو سقط نمی کنم .

با تمسخر نگاهش میکند :

_با کدوم اختیار گلم ؟ ........ تو همه چیزت مال من شده ، فقط من .

می نالد :

_حداقل دلیل نگه نداشتن این بچه رو بگو .
بهزاد دستش را دور کمر دریا حلقه می کند :
_چون‌تو‌هنوز‌برای‌من عاشقی نکردی ، چون دلم نمی خواد روی تن و بدن من جای زخم باشه ، دوست ندارم درد بکشی و مهم تر ار همه من عشق تو رو با هیچ کس دیگه سهیم نمیشم .

-بهزاد بی منطق نب........

اجازه نمیدهد حرفش کامل شود :
_هیس دیگه ادامه نده همین که گفتم ک.
پیشانی اش را روی پیشونیم میگذارد:

_گریه نکن!

آخر چرا این مرد این قدر زورگو شده بود،چرا این قدر قدرت داشت و دریا در مقابلش خلع صلاح بود؟!

روشا اما کوتاه نمی آید :
_اگه این بچه رو نخوای، منم دیگ نیستم...

باشنیدن حرفش با بهت نگاهش میکند و روشا از این نگاه خیلی میترسد.
عقب می رود و بهزاد جلو می آید :

_یه بار دیگ بگو حرفتو!

جرات ندارد، میترسد از چشمان سرخش:
_من... من...

_یه بار دیگه حرفتو بگو تا دندون نزارم تو دهنت بمونه، من میکشم کسی رو که مانع وجودت بشه و تو لعنتی خبر نداری که اگه اون بچه رو نگه داری خودت میمیری، لعنتی از وضعیت قلبت خبر داری!؟

دارد،همه چیز را می‌داند اما:

_من...

با خشم جلو می آید و روشا از او فرار می کند!

/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8

❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞

_مگه نمیگی عاشق منی هوم؟ پس همین جا باید باهام باشی.
تنم لرزید و نگاهش کردم، پشت میز ایستاده بود با جدیت حرف میزد، پوشه ی توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_چرا باید برای ثابت کردن عشقم بهت عفتم رو بدم؟
پوزخندی زد و بهم نزدیک شد، مقابلم ایستاد و بوی عطرش تو بینیم پیچید، دوست داشتم بغلش کنم ولی وقتی دستش قفل کمرم شد عقب کشیدم.
لباش رو کش داد و گفت:
_فکر نکنم یه تیکه... خیلی مهم باشه! مگه عاشقم نیستی؟
تنم لرزید و به عقب برداشتم.
چشم هاش خمار بود و یه جور خاصی بهم دوخته شده بودن، میترسیدم.

/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8

Читать полностью…
Subscribe to a channel