کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
نمیزاره بهش دست بزنم، جدا میخوابه!
مادرم کوبید در صورتش:
- یعنی هنوز دختر؟ پس تو چی پسر؟
روزت به اون یه ذره نمیرسه؟
کلافه بهش خیره شدم و زمزمه کردم:
- مامان نیومدم بشینی این چیزارو بهم بگی
به زور بود که کار من به شما کشیده نمیشد من دلم نمیخواد از من سرد بشه
همینطوریش به زور آقاجون تو ۱۵ سالگی عقدم شده
مادرم اخم کرد:
- تو نباید میگرفتیش این دختر لقمه ی دهن تو نبود! آقا جون یه چیزی انداخت زمین تو برشداشتی حتی زنانگیم بلد نیست بکنه برات
دستی روی صورتم کشیدم، پشیمون شده بودم اومده بودم پیش مادرم برای کمک و عصبی لب زدم: - فکر کردی اگه من نمیگرفتمش شوهرش نمیداد به یه خر دیگه؟
- خب یه خر دیگه میگرفتش تو چرا سنگشو به سینه زدی؟
غریدم: - چون دوستش داشتم!
مادرم بهت زده نگاهم کرد و پوفی کشیدم و زمزمه کردم:
- مامان این دختر، دختر عمومه هم خونمون راه دوری نمیره براش مادری کن مادر نداره
من نمیخوام بهش سخت بگیرم فکر کنه شده قربانی کودک همسری ولی دیگه خودمم تاب ندارم
مادرم تو سکوت خیره شد بهم.
آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم:
- اگه من عزیزم بزار اونم عزیز باشه تو دلت
یکم باهاش حرف بزن فکر کنه بزرگترش تویی
و مادرم با پایان حرفام تنها اخمی کرد و من دیگه نموندم!
/channel/+zbSVUW8kl6MwYzlk
روی تخت دراز کشیده بودم و چشمام داشت گرم میشد که چند تقه به در خورد و بعد در باز شد و صدای عروس کوچولوم تو اتاق پیچید:
- احسان؟ میشه... میشه پیش تو بخوابم یعنی یعنی چون خواب بد دیدم الان...
صداش ترس داشت و متعجب نیم خیز شدم، چراغ کنار تخت و روشن کردم و تا خواستم بگم چی شده مات موندم.
دامن کوتاه گلدار مشکی و پیراهنی که تنها سینش رو پوشونده بود و این رو مامانم براش دوخته بود!
و آرایش روی صورتش فقط برای یه خواب وحشت زده نبود و با لبخندی زمزمه کردم:
- بیا دورت بگردم
با بدنی ارزون اومد و قصد نداشتم کاری کنم همین که خودش پیش قدم شده بود تا کنارم بخواب کافی بود اما همین که کنارم دراز کشید و عطر موهای نم دارش تو ببینیم پیچید دین و دنیام عوض شد!
مست شدم و لب هاش رو به کام گرفتم و جلو میرفتم ولی دستم رو چنگ زد و ترس تو تک تک بدنش نمایان بود که در گوشش زمزمه کردم:
- چیه دوست نداری الان...
هیچی نگفت و من صورتش رو بالا گرفتم و تو چشمای اشکیش مات موندم:
- دورت بگردم خودت اومدی تو اتاقم که چته؟
هق نقش دیگر شکست:
- مامانت گفت...
گفت اگه راضیت نکنم طلاقمو ازت میگیره اونوقت آواره ی کوچه خیابون میشم گفت خودت رفتی گفتی بهش بیاد بهم بگه
تمام حسم پرید و اون محکم از کردنم آویز شد:
- ترو خدا پسر عمو من یاد میگیرم طلاقم نده آقاجون منو راه نمیده آواره میشم ترو خدا یاد میگیرم هر چی بخوای
به خودم اومدم محکم به خودم فشردمش و با اخم لب زدم:
- هیشش... به نظرت من این کارو میکنم؟! منو این طوری شناختی
- مامانت گفت... زنعمو گفت بهم اینطوری گفتی
دندون سابیدم بهم موهاش رو نوازش کردم:
- من... من فقط خواستم مامانم باهات حرف بزنه که من بهت تمایل دارم همین نه که بهت بگه... الله اکبر
- نگفتی طلاقم میدی یعنی؟
- نه
کمی ساکت شد، سرش از گردنم بیرون اومد و من با لبخندی اشکاشو پاک کردم:
- تو همیشه تو این خونه جا داری فسقل
لبخند کمرنگی زد و من اینبار با ملاحظه لبم رو لبش فشردم تا...
/channel/+zbSVUW8kl6MwYzlk
حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!
دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خندهاش گرفته بود سرخ شده لب زد:
_اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعیام.
- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل میمونی.
دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:
- راستش ادیب... نوهام و میگم، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره... همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر نمیخوام.
دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:
- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!
- ای بابا چقدر تو دیر میگیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگهای نذریو میشوره یه نظر ببینتت... شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.
فک آیماه از نسخهای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یاللهای گفت و وارد خانه شد..
-ایناهاش خودشم اومد... مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.
وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان و خوشپوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت:
_ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه.
با این حرف صدای خندههای خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂
/channel/+k7wYWoSU5ChhNThk
/channel/+k7wYWoSU5ChhNThk
حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣
میگه برای نوهام که میخوام اما خبر نداره که اونا با هم همکارن و همه جوره لج همدیگرو در میارن😂😂😂😂😂
«توصیه ویژه ... برای خوندن این رمان بینهایت جذاب که باهاش هم میخندی و هم عاشق میشی.»
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #خون_بوسه
خون بوسه
نویسنده: Masoumeh. M
خلاصه :
دکتر فرنوش فراهانی، جراح جوان و بیپروا، وقتی با زخمی از مافیا روبهرو شد، نمیدانست قلبش در حال جراحی بزرگیست. اصلان توتونچی، مردی با گذشتهای تاریک، فقط یک زخم در بدن نداشت... زخمهایش عمیقتر بودند. عشقشان شکل گرفت، در دل جنگ، گلوله، خیانت. اما پایان آن، چیزی نبود جز مرگ... مرگی که رازهایی را دفن نکرد. حالا، سالها بعد، دختری بازمیگردد. با نگاهی مثل مادرش... و قلبی که بین عشق و انتقام پاره پاره شده. رمانیست از عشق، خون، انتقام و حقیقتهایی که با بوسهای سرخ شروع میشوند...
/channel/khounbouseh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
وقتی مافیا زانو میزنه، یعنی عشق شکست خورده...
اصلان، مردی که سالها کسی جرأت نکرد باهاش چشم تو چشم بشه...
امشب، وسط اون عمارت سنگی، با زانوهای خمیده افتاده بود جلوی دخترش...
دختری که سالها فکر میکرد مرده...
اما کیانا، حالا جلوی پدرش ایستاده بود؛ با چشمهایی پر از نفرت و صدایی لرزان اما محکم:
_تو... مادرم رو کُشتی...
_و فکر کردی با یه اسم، با یه خون، میتونی برام پدر باشی؟
اصلان نفسش بالا نمیاومد. اشک نمیریخت، چون مافیا گریه نمیکنه...
اما نگاهش شکست.
با صدایی خشدار گفت:
_کیانا... من نمیدونستم... اون تصادف لعنتی...
_من فقط میخواستم مادرت کنارم بمونه...
کیانا فریاد زد:
_با اجبار؟ با قتل؟ با دروغ؟
_تو عشقو خفه کردی... درست مثل مادرم...
اصلان جلوتر اومد... زانو زد.
_من هیچوقت جلوی هیچکس زانو نزدم...
_ولی تو دختر منی... خون منی...
کیانا عقب رفت، نفسهاش بریده بود:
_نه... من دختر تو نیستم...
_من دختر فرنوش فراهانیام... زنی که تو نابودش کردی...
اصلان سرشو پایین انداخت... تمام قدرت اون مافیا، حالا تبدیل شده بود به یه پیرمردِ خالی از غرور.
کیانا برگشت...
در رو باز کرد...
اما قبل از اینکه بره، فقط یه جمله گفت:
_تو دیگه حتی لیاقت دشمنی هم نداری، اصلان توتونچی...
در با صدای سنگینی بسته شد...
و سکوت، عمارت توتونچی رو بلعید...
---
"خونبوسه"
مافیا، عشق، انتقام...
تو فقط آمادهی سوختن باش...
/channel/khounbouseh
_شنیدم لنگ پولی دنبال کار می گردی؟
_آره... خیلی وقت بیکارم...
زن نگاه خریدارانه ای بهم می ندازه و ادامه میده
_یه کار نون و آب دار برات سراغ دارم که اگه دل بدی 6ماهه خودت رو بستی...
_من اهل قاچاق و فروش مواد نیستما
_کی گفت حالا ساقی بشی...؟
_پس چی؟
_یه نگاه به خودت تو آینه بنداز... حیف این قیافه و بازو و بدن رو فرم و شیکم شیش تیکه ات نیست وقتی می تونی ازش میلیونی پول دربیاری... جیگر
از نگاه هرزه ی زن خوشم نمیاد و حس می کنم منظوری پشت حرفهاش داره که سریع می توپم بهش
_ببین خانم طرفت رو اشتباه شناختی من این کاره نیستم
_کدوم کار خوشتیپ؟
_هر بی ناموسیِ که تو فکرته رو من اهلش نیستم.
می خوام از اونجا برم که زود می گه :
_اگه برای 4ساعت کار بهت 50 میلیون بدم چی؟ بازم اهلش نیستی؟
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود اگه سخت نمی گرفتم اگه بیخیال شرف و غیرتم می شدم می تونستم در عرض چند ماه هم خونه بخرم هم ماشین و هم عروسی رو ردیف کنم... فقط باید دکمه شرافت و زندگی پاک رو توی وجودم خاموش می کردم.
زن عین مار دور من می پیچید و زیر گوشم زمزمه های وسوسه انگیز می کرد...
_اگه خودتو خوب نشون بدی بیشتر از اینم گیرت میادا
بالاخره چشمو می بندم و تصمیمم رو می گیرم من این پولو میخوام به هر قیمتی که شده حتی اگه مجبور باشم به خاطرش از تن خودمم بگذرم.
_کارش چیه؟ ازم میخوای چیکار کنم
_هیچی... کارش خیلی ساده اس... هم حال میدی هم حال می کنی آخرشم کلی پول گیرت میاد
_اگه قبول کنم از کی باید شروع کنم؟
_همین الان یه مشتری توپ برات دارم... می ری امشب صفا؟
با غروری له شده و وجدانی خاموش با صدایی که از فرط درد غیرت داشت می لرزید می گم :
_آره می رم...
_شماره کارت بده... همین که دکمه شلوارت باز شد، پول تو حسابت...
😱😱😱❌❌❌
تا حالا شنیدین یه پسر برای اینکه بتونه خرج عروسیش رو در بیاره مجبور باشه تن فروشی کنه؟
من آرمانم همون پسر 27ساله ای که با مدرک مهندسی از بهترین دانشگاه کشور نتونستم جایی کار پیدا کنمو حالا مجبورم به خاطر جور کردن خرج عروسیم خودم رو عرضه کنم...
/channel/+9tumBB5PIvIxN2Jk
/channel/+9tumBB5PIvIxN2Jk
_ آقا، کمربندتو ببندم؟
دستشو کنار پهلوم روی میز گذاشت
_ دوست داری ببندی؟ یا یه کار دیگه بکنیم!؟
بهش نگاه کردم که فورا نگاه تشنه امو بلعید
_ دخترم دلش هوس منو کرده؟!
رونهامو گرفت و محکم دور تنش چفت کرد که جیغم تو اتاق پیچید
_ آقا پارسا؛ الان یکی میاد لطفا!
سرشو کشوند توی گردنم و هنوز لب نزده بود که در اتاق باز شد
_ پارسا پسرم..هعی خدا مرگم بده!!!!
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
اونقدر دختره ذاتا دلبره که پسره می خواد کارشو یکسره کنه اما مادرش...❌😈
❤️🔥عشق ممنوعه
💯پارت واقعی
❌مخصوص بزرگسال
با شتاب بلند شدم ، طرفش رفتم. صدایم مرتعش بود:
- اگر حامله بشم چطوری خواری و خفت و تحمل کنم؟ چرا مراقب نیستی؟
دستانش را روی شانههایم گذاشت.
-حواسم بود.
مشتی به سینهاش کوبیدم.
- خدا من و بکشه تا راحت بشم.
- نازی؟!
صدایش بالا رفت. بازویم را گرفت و گفت:
- قرص بخور.
- لعنتی بهم نمیسازه.
در آغوشش بودم و تقلایم برای فاصله گرفتن فایدهای نداشت.
- بچهی من ننگ و عاره؟!
دندان بهم سابیدم و شانهام را تکان دادم:
- مریم مقدسم... بگم از کی حاملهام؟
- خودت نمیخوای علنی بشه.
چشم غره رفتم و با جیغ جواب دادم:
- تو اگر مرد بودی سر زندگیت این بلا رو نمیآوردی؟ منم اگر عرضه داشتم الان اینجا نبودم.
انگشتش را روی بینیاش گذاشت:
- هیش! حالا ببینها! فردا صبح میبرمت دکتر.
محکم روی شانهاش زدم و گفتم:
- نمیرم دکتر ... میفهمی .
- باشه هر چی تو بگی... هر چی تو بخوای، من الان چهکار کنم؟ بیام از آقا ابراهیم خواستگاریت کنم، هیچ کسی هم جرات نمیکنه حرف بزنه؟
کف هر دو دستم را روی صورتم گذاشتم:
- نسترن! خدایا! من چی میگم اونوقت...
- من و تحت فشار نذار، فکر نکن با اینکارها طلاقت میدم.
نگاهش کردم، موهایش خیس بودند و ابروهایش نامرتب. شبیه پسرهای تخس و غدی به نظر میرسید که خرابکاری کرده، اما به رویش نمیآورد.
- ولم کن! دارم از دستت دیوونه میشم.
خشم نگاهم را دید رهایم کرد. شنیدم زیر لبی گفت" عصبی میشه خوشگلتره"
پشت به او کردم و دستم را در هوا تکان دادم.
- خانم خوشگله با اینکارها من سرد نمیشم، اینکه مثل مجسمه باشی و اینا ، من خسته نمیشم، آخر لمت دستم میآد...
دیگر نمیدانستم از دستش چهکار کنم. پیامش واضح و روشن بود. میخواست با محبت سد مقاومت مرا بشکند.🔞
/channel/+msw-oVXnsu05MTE0
/channel/+msw-oVXnsu05MTE0
🔥پارت واقعی رمان🔥
توی نورِ کمِ سالن به فضای خالیِ وسطِ خانه نگاه میکند و با بیرون دادنِ نفسِ کلافه اش سها را تصور میکند،
درحالی که مست با آلبوم موسیقی منتخبش بی تعادل اما سرخوش میرقصدو سایه اش روی دیوار می افتد،
سایه ی تنهایی که وقتی دستش را سمت او دراز میکند طاقتش را میبُردو با تمامِ قلبش جلو میرودو یک جوری اورا بین دستهایش میگیرد که دیگر هیچوقت هیچ کجا سایه اش هم تنها نماند.
میبیند وقتی دست می اندازدو کشِ موهای بلندش را باز میکندو آبشار موهایش تا روی کمرش را میپوشاندو میان آن موج هایی که تکان میخورد قلب او را هم به سُرسُره بازی میفرستد.
وقتی انگشتهایش پشتِ گردنِ او درهم گره میشوندو با تکان دادنِ خودش خنده کنان شانه هایش را عقب میفرستدو شل و ول لب میزند " من موندم تو چه کار خیرو بزرگی به درگاه خدا کردی که منو کرد جایزه ات و بهت داد! قدرمو بدونیا! کفر نعمت برکتو از زندگیت میبره، میدونی که؟! "
فراموش کرد، کفر گفت و حالش این شد...
.
من فکر میکردم اون حامی بود، ناجی بود، خدا فرستاده بودش برای روزای بدم، نمیدونستم خودش قراره بشه بزرگترین زخمِ من!
.
هر پارتش آب قند لازمت میکنه از ضعف🫠🥹😍👇👇👇👇
/channel/+g6Sa6uRric04OWVk
/channel/+g6Sa6uRric04OWVk
/channel/+g6Sa6uRric04OWVk
-اون دختر کیه؟
لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!
اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!
-اوممم...حقیقتا خیلی گوشهگیر و کمحرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بیصدا میره بیصدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!
پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!
متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقهست رسیده.
سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!
به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بیحس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم بیاعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشتونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتیهای مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!
با بیخیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشمهای گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!
پارت واقعی رمان❗️
من سامان خاوریام! یه جراح جوون که تازه تدریسم رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونیهای خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بینفس و گریون مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...❌
#عاشقانه #همخونهای
❌❌❌❌برای طرفداران رمان های کلاسیک و فانتزی
نامزد جایزه انتخاب خوانندگان گودریدز برای کتاب فانتزی و علمی تخیلی نوجوانان مورد علاقه (۲۰۱۶). این داستان خندهدار، خیالی، عاشقانه، پرفروش نیویورک تایمز و (نه) کاملاً واقعی درباره لیدی جین گری، "یک فانتزی تاریخی پرهیاهو است که نباید از دستش داد" (Publishers Weekly)Читать полностью…
#380
-خوبه آفرین پیشرفت کردین. حالا میخواین دخترتونو به زور بندازین بهم؟ ای بابا زشته واسه خاندانتون که!
گوشه لبش بالا آمد.
-ته زورتون همین بود؟
سرانگشت خون آلودش را سمت ارژنگ گرفت.
-اعتبار خاندانت رو بردم زیر سوال. دوتا از دخترات گیر من افتادن. همین؟
به سمت صاین چرخید و بلند بلند خندید.
-ستاره عاشق من بود بدبخت. فکر کردی چون رفت با هیراد زودی با اجی مجی عاشق اون شد؟ دخترت دو روز بعد از ازدواجش دم خونه من بود. شوهرش اومد جمعش کرد.
-ببند دهنتو بیآبرو.
ارژنگ پدرش بود اما غرید و صبور اما بلند خندید.
-من بی آبروام اما شما که زنمو ازم گرفتین با آبرویین آره؟
تای ابرو بالا انداخت. خیره خیره در چشمان توتیا زل زد و با قلبی شکسته دروغ گفت.
-یکی دیگه رو دوست دارم.
لب با زبان تر کرد. تصویر توتیا و خنده هایش میان سرش پیچید.
-خاطر یکی رو خیلی بیشتر از تصورات شما میخوام. من تن به ازدواج اجباری نمیدم که هم خودم برای بار دوم بدبخت بشم و هم یکی دیگه رو بدبخت کنم.
خندید بلند خندید و قلب دخترک مظلوم تو سینه شکست.
-این دختر پاش به خونه من برسه مطمئن باشین که فردا شبش جنازه شو تحویل می گیرین.
خندهاش رنگ باخت و افزود:
-سگم علاقه خاصی به تست گوشتای شیرین داره.
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
صبور پسر طرد شدهای که به جرم آسیب زدن به برادرش تا آخر عمرش مجرمه و از خانواده دور انداخته شده.
ورود توتیا زندگی صبور رو با چالش رو به رو میکنه. توتیایی که روزی بخش مهمی از زندگی صبور بوده و شاید هست...
توتیایی که معروف به توتیای شیطانه و حالا برگشته تا صبور رو نابود کنه و بی خبر از اینکه صبور دیگه هیچ ربطی به خانواده و گذشته نداره و ...🔥🔥🔥
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
یه برادری خیلی کیوت داریم به همراه یه عاشقانهی دلچسب 😌با کلی راز و معما و هیجان😎🔥
تجدید خاطرات یه عشق قدیمی 💔
دختری که برای جاسوسی میره خونهی رئیس مافیا، غافل از اینکه بدونه اون مرد، با نقشه به اونجا کشوندش و قراره هر شب 🔞💦
-همش تقصیر.. خودته..همش
دایانا کم کم هوشیاریش رو از دست میداد.
+باشه..اگه خودت رو میدیدی این حرف رو نمیزدی دیگه.
-خب نگاهم نکن.
با بیچارگی نالید
+نمیتونم لعنتی. زیادی خوشگلی.
با لذت خندید، مستانه و بلند
-هم.. پس خوشبحالم..
دوش رو باز کرد و روی زمین گذاشتش. حتی جون نداشت که سرپا بمونه.
آروم موهاش رو شست.
+آره.. خوشبحالم.
-نه.. نه.. خوشبحال من.
متیو بهش خندید. اذیت کردنش حال میداد.
+خب منم همینو گفتم دیگه.
+خوشبحال من..
دایانا آروم هق زد
-اذیتم نکن..
+باشه.. ببخشيد
دایانا خمار بهش نگاه کرد.
_وقتی بدنت خیسه خیلی هات میشی.
متیو کمی از شامپو بدن روی دستش ریخت و بدنش رو ماساژ داد.
+واقعا؟
-آره.. وقتی موهات خیسه هم همینطور. مثل الان.
با لذت به حرفاش گوش داد.
عاشق این ساید پر روش بود. انگار که از هیچ چیز خجالت نمیکشید
+خب دیگه چی؟
اعتراف کرد
-دستات و انگشتات. من واقعا دوسشون دارم.خیلی خوبن.
سرش رو با دقت تکون داد
-چقدر خوب.. ادامه بده.
به قوسی که بدنش گرفت خندید.
-آه.. ام.. چشمات و نیشخندت..
و خندت.. تو خیلی قشنگ میخندی..
+دوست داری که بخندم؟
-اوهوم. آخ.. خیلی خوشگل میشی. دلم میخواد همش بخندی .
متیو آب رو بست و حوله رو تنش کرد. بدنش رو توی بغلش بالا کشید و به سمت میز رفت و آروم بدنش رو روی میز آرایش گذاشت..
سشوار رو روشن کرد و موهاش رو خشک کرد. بدون اینکه نگاهش رو از صورتش بگیره موهاش رو تا جایی که تونست خشک کرد و بعد روی تخت گذاشتش.
-میشه بخوابم دیگه؟
+نه.. بزار لباس بیارم برات.
دلت درد میگیره.
یکی از تیشرت های خودش رو برداشت و تنش کرد. توی تنش زار میزد
زیر پتو خزید و تنش رو توی آغوشش گرفت..
برای خوندن ادامه و اینکه پسره چیکارش میکنه روی لینک بزن، هرکی اومده نرفته🔞🔥/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
جوین بشین ببین دختره چطوری پسره رو رام خودش میکنه بی خبر از اینکه خودش هم جز یه خانواده.. 🤫
دایانا دختر فقیری که راز متیو، رئیس مافیا رو میفهمه! و توی عمارتش زندانی شده..بین مردن و همخوابه شدن مجبور میشه که هرشب توی تخت متیو باشه.اما چی میشه اگر دایانا دختر یکی از خاندانهای معروف باشه؟Читать полностью…
#پارت۱۶۹
_ اومدم دنبال زنم، حاجخانم! بگید وسایلاشو جمع کنه.
شاپرک که پشت درِ حیاط پنهان شده بود، قلبش به تپش افتاد و ذوق کرد.
ولی نگارینخاتون در حالی که چادر رنگی به سر داشت، با ترشرویی گفت:
_ شما فعلا عروسی نکردید. خوبیت نداره آقا برسام!
_ اگه با دو پرس شام عروسی، مشکل حل میشه که من از قبل گفتم حرفی نیست.
_ بله شما ماشالله دستت به دهنتون میرسه و مال و مکنت دارید، ولی این دختر یتیم باید اول جهازش جور شه. هنوز وام ازدواجشو ن…
برسام فوری میان کلام او رفت و محکم گفت:
_ کی از شما جهاز خواست حاجخانم؟ من خونهم کامله! هرچیام باب میلش نبود، میتونه عوض کنه!
شاپرک پشت در آهنی بیصدا خندید و دستهایش را به نشانهی هورا بالا برد. برسام که سایهی او را روی کاشیهای حیاط میدید و متوجه حضورش بود در دل گفت:
«یه درسی بهت بدم ورپریده که دیگه با من قایمموشک بازی نکنی!»
نگارینخاتون ابروهایش توی هم رفت و وقتی نگاه کنجکاو همسایهی روبهرویی را میدید گفت:
_ اون وقت در و همسایه چی میگن؟ که ما بدون جهاز دختر راهی کردیم خونهی شوهر؟
_ شما بزرگترید. احترامتون واجبه. ولی من امشب زنمو بغل خودم میخوام! حرف آخرمه!
نگارینبانو لب به دندان گزید،
رگ برآمدهی گردن برسام را پای احساسات غلیظ مردانه و بالاپایین شدن هورمونهای او گذاشت. وگرنه که میدانست این مرد، عشق و علاقهای به دخترکِ یتیم این خانه ندارد. طعنه زد:
_ روزی که در این خونه رو زدید، به خاطر مصلحت اومدید، الان…
_ الانم مصلحت تو اینه که این دخترْ تو خونهی شوهرش باشه!
ته دل شاپرک کیلوکیلو قند آب شد و چند قر ریز داد. فقط آیدا او را می دید و داشت از خنده منفجر میشد. برسام هم سایهی قر دادنش را دید!
از زمانی که نامزد شده بودند نگارینخاتون مثل سرباز بالای سرشان بود! میگفت اگرچه این عقد اجباری برای مصلحت خاندان هامون انجام شده، ولی از مردها و غریزهشان باید ترسید.
برسام یکدفعه درِ کوچه را تا انتها باز کرد و داخل آمد.
در محکم به پیشانی شاپرک خورد و صدای «اخ»ش از آن پشت امد. نگارین خاتون به پشت دستش کوبید و برسام بدجنسانه پوزخند زد:
_ تا تو باشی به حرف بزرگترا فالگوش وانستی، دختر کوچولو!
پیشانیاش قرمز شده بود. برسام طاقت نیاورد. بازویش را کشید سمت خود و دخترک پرت شد سینه به سینه توی بغلش.
_ وایسا ببینم چی کار کردی با سربههواییت!
_ شما که منو دوست نداشتی!
برسام مغرور فشار بیشتری به بازوی او آورد و وقتی با نگاه اخمویش قصد ادب کردن دخترک را داشت، با تخسی گفت:
_ هنوزم دوستت ندارم! ولی جات تو خونهمه.
_ پس منم نمیآم…
همین که خواست فاصله بگیرد، برسام دست دیگرش را دور کمر او پیچید و تنش را قفل تن خود کرد و غرید:
_ بیخود!
ریتم نفس جفتشان تند شده بود. سرش را پایینتر آورد. دست خودش نبود و نمیدانست چرا این دختر دیوانه و زباندراز میتواند این طور به عطش و جنون بیاندازدش! انگار شاپرک یادش میآورد که او هم مرد است و تواناییهایی دارد!
نگارینبانو زیر لب غر زد و خجالتزده برگشت سمت ایوان. آیدا هم همان مسیر را دنده عقب گرفت.
شاپرک گفت:
_ راستش… منم خونهی شمارو به اینجا ترجیح میدم که همه میزنن تو سرم! اما خالهم نمیذاره شب بمونم... میترسه حامله شم… البته من بهش گفتم شما اصلا منو به چشم زن نگاه نمیکنیدا ولی یهریز بغل گوشم هشدار میده.
برسام فقط به لبهای او نگاه میکرد. ریتم قلبش تند شده بود.
_ مثلا میگه پاش بیفته شما با این هیکل و هیبت منو یه لقمه میکنید. برای همین باید حواسم به خودم جمع باشه…
گوشهی لبش بالا رفت. امان از این دختر و سادگی و بیتجربگیاش… بیاراده، تنش را محکمتر به تن خود فشرد و او با تبی داغ زمزمه کرد:
_ امشب با خودم میبرمت و هیچ احدی نمیتونه جلومو بگیره.
شاپرک معصومانه نگاهش کرد و نفهمید چه در سرش میگذشت. برسام نفس به نفسش گفت:
_ کاری میکنم که تا فرداصبح با خودت بگی کاش به حرف خالهجونت گوش میکردی!
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
❌عاشقانهای که با قلبتون بازی میکنه❌
قسمت بعدی پسره و دختره کنار هم میخوابن. ولی دختره که نمیدونه اون واقعا عاشقشه، مجبور میشه از اون شهر بره و بعد دو سال وقتی همو میبینن که جشن عروسی….😭😰
پیشنهاد ویژه برای رمانخونهای حرفهای دنبال قلم قوی هستن👏🏼 کافیه همون ده پارت اول رو بخونید تا میخکوب شید از شدت هیجان…🔥🔥
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
-اون دختر کیه؟
لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!
اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!
-اوممم...حقیقتا خیلی گوشهگیر و کمحرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بیصدا میره بیصدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!
پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!
متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقهست رسیده.
سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!
به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بیحس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم بیاعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشتونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتیهای مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!
با بیخیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشمهای گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!
پارت واقعی رمان❗️
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
من سامان خاوریام! یه جراح جوون که تازه تدریسم رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونیهای خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بینفس و گریون مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...❌
#عاشقانه #همخونهای
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥
طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌
رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍
#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
_روز اولی که تو محله جلوم و گرفتی و واسم قلدری کردی با خودم عهد بستم یه روز بهت بگم چقدر از چشم های دو رنگت بدم میاد!
نیشخندی میزند.
_چی شده حالا؟! زده به سرت که نظرت عوض شده؟!
آخ از آن نگاهِ سرد و یخی...چه میدانست که آن چشم های دو رنگش چه آشوبی در دلم به پا کرده! قاتل جانم شده بود و نمیدانست...
بغضم را قورت دادم، سرم را کج کردم و به چشمهای زیادی قشنگش چشم دوختم و حرف دلم را به زبان آوردم!
_نمیدونم...شایدم زده به دلم!
و بدون اینکه نگاهم را از صورتش بگیرم قدمی به جلو برمیدارم و آن فاصلهی لعنتی بینمان را از بین میبرم!
/channel/+03dzLIrfcqk3ZThk
دختر مددکاری که جلوی قلدری ها و سختگیریهای لات یه محل تو پایین شهر تهران میایسته...ولی یه رازی وجود داره که اگه پسر داستان بفهمه...😈
با ترگل و ثامرِ قصهی بلا پرست همراه باشید تا با خوندن هر پارت خودتون و تو محلهی صنعان و کنار آدماش تصور کنین!♥️
/channel/+03dzLIrfcqk3ZThk
بهش نگفتم که ازش حامله شدم! اون رئیس مافیا بود، محال بود بزاره از عمارتش برم.
فرنوش فراهانی هیچوقت فکر نمیکرد زندگیاش زیر نقاب عشقی دروغین به بند کشیده شود. دختری که در مسیر علم و انسانیت قدم گذاشته بود، ناگهان خود را در قفس طلایی اصلان توتونچی دید؛ مردی که ظاهر آراسته و لبخندهای فریبندهاش، حقیقت تاریک وجودش را در پس پردهای از دروغ پنهان کرده بود.
فرنوش، بیخبر از هیولایی که همسرش شده بود، سالها با رویای آرامش زیست؛ دو فرزند، کیانا و کیان، را به دنیا آورد، به امید آنکه شاید عشق، واقعیت تلخ را تغییر دهد. اما زمان، بیرحمانه پردهها را کنار زد. فرنوش حقیقت را دید؛ اصلان نه تنها مافیایی بیرحم بود، بلکه دستانش به خون پدر خودش آلوده شده بود.
با قلبی شکسته، فرنوش از اصلان خواست تا طلاقش را بدهد. اما در دنیای اصلان، رهایی مفهومی نداشت. زن، با آخرین ذرههای امید، فرزندانش را برداشت و گریخت. اما تعقیبکنندگان اصلان، فرصتی برای فرار باقی نگذاشتند. تصادفی مهیب در پیچهای سرد جاده، همه چیز را پایان داد.
فرنوش در دل دره جان سپرد؛ و فرهاد، برای حفظ آخرین یادگار خواهرش، دنیایی از دروغ ساخت. به همه گفتند که کیانا و کیان نیز مردهاند... اما آنها زنده بودند، دور از سایه سنگین توتونچی، در کالیفرنیا، قد کشیدند.
بیست سال گذشت. کیانا، زنی شد با چشمانی شعلهور از انتقام. سوگند خورده بود که خون مادرش را، از کسانی که زندگیاش را ویران کردند، باز بستاند.
به ایران بازگشت؛ آرام، زیرک، بیصدا. دل امیر توتونچی را ربود، بیآنکه او بداند دل باختهی دختری شده که خونش فریاد انتقام سر میدهد.
هر قدمی که کیانا برمیداشت، با وسوسهای کشنده همراه بود. میان عشق و انتقام، میان گریههای شبانه و لبخندهای دروغین. اما زمانی که بذر گناه در وجودش جوانه زد، زمانی که فهمید باردار است، چیزی درونش فرو ریخت.
تصمیم گرفت همه چیز را تمام کند. تصمیم گرفت بچهای که قرار نبود بخشی از نقشهاش باشد را نابود کند.
اما رازها هیچگاه آرام نمیمانند. امیر، در لحظهای پر از وحشت، کیانا را از مطب بیرون کشید و با فریادی شکسته گفت:
«حق نداری بچهمو بندازی... حتی اگه یه روز ازم متنفر باشی...»
و کیانا، با چشمانی پر از اشک و خشم، در صورتش فریاد زد:
«تو فقط یه مهره بودی، امیر! یه عروسک تو بازی انتقام من...»
اصلان، با شنیدن حقیقت، دیوانه شد. خشم و خیانت، چون طوفانی ویرانگر در جانش پیچید. درگیری درگرفت، مشتها رد و بدل شد، فریادها خیابان را لرزاند.
کیانا، زخمخوردهتر از همیشه، گریخت؛ با قلبی شکسته، با نفسی بریده. و امیر و اصلان، بیقرار و درمانده، به تعقیبش شتافتند.
اما تقدیر، بیرحمتر از آن بود که فرصتی برای نجات بگذارد.
در میان خیابانهای بارانخورده، در سایه چراغهای مهآلود، کیانا بیهوا به دل خیابان زد. صدای ترمز... جیغ... و بعد، سکوتی سهمگین.
بدنش بر آسفالت پخش شد؛ خون، آرام آرام از زیر تنش جاری شد.
اصلان، با فریادی که سینه آسمان را شکافت، بر زمین افتاد. امیر، با اشکهایی که بیاجازه میریختند، در گوشش التماس کرد:
«تو حق نداری ما رو تنها بذاری... کیانا... خواهش میکنم...»
اصلان، چهره دخترش را در دستانش گرفت، لرزان و بریده، نجوا کرد:
«بابات اینجاست... چشماتو باز کن نترس...»
اما سکوت، پاسخ آخرین التماسها شد. و شب، شاهد بوسه خونینی بود که تقدیر بر پیشانی این خانوادهی گمشده نشانده بود.
---
/channel/khounbouseh
– تو چرا اینقدر سنگدلی؟
صدایم لرزید، اما دلم نمیخواست جلوش بشکنم.
سیاوش سرش رو بالا آورد، نگاهش دیگه خالی از اون سکوت سرد قبلی نبود. اینبار خشم توی چشمهاش میدرخشید.
– #سنگدل؟ تو هنوزم نمیفهمی لیلی! من از همون اول گفتم نمیخوام توی این رابطه باشم.
رفتم جلوتر.
– ولی من همه چیزمو برات گذاشتم… احساسم واقعی بود. هنوزم هست.
پوزخند زد و دستهاشو روی کمرش گذاشت.
با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر میشد با انگشت اشاره و شستش دو چشمش را فشار داد
/channel/+pzX62NoKsFcwYTdk
– خستهم کردی… واقعاً خستهم کردی. اینهمه اصرار واسه چیزی که اصلاً قرار نبود شروع بشه؟
– پس اون نگاه چی بود؟ اون شب… اون لحظه
که حتی خودتم باور کردی ما میتونیم یه چیزی باشیم…
با عصبانیت به سمتم اومد.
– اون یه اشتباه لعنتی بود، لیلی! یه لحظه ضعف، فقط همون. نمیفهمی؟
حرفش مثل سیلی خورد تو صورتم.
– چرا انقدر بیرحم شدی؟
– چون هر بار که تو رو میبینم، یاد اشتباهی میافتم که نباید میکردم. من از خودم بدم میاد وقتی تو دور و برمی.
یه لحظه مکث کرد، انگار از چیزی که گفت هم خودش جا خورد، اما عقب نکشید.
– هرچی بینمون بود، تموم شده. نه… هیچوقت شروع هم نشد.
ساکت شدم. اشکام تو چشمم حلقه زد اما اجازه ندادم بریزه.
– من هنوز #عاشقتم… حتی اگه تو ازم متنفری.
سیاوش نگاه آخر رو انداخت، درو محکم پشت سرش بست، و رفت.
و من موندم با صدای در، که از هر حرفی بلندتر شکستنم رو فریاد میزد…
/channel/+pzX62NoKsFcwYTdk
#پارت۲۵۰
- خوبه خوبه... دست پیش نگیر خانم. بریم تیام. این خانواده کلا خونه خراب کنن. اومدی دختری رو بگیری که خواهر زاده ی اون خونه خراب کنه؟
- بسه مهلا
پدر تیام بود که بالاخره سکوت را شکسته بود.
- آره بسه. پای گند کاری هات که میاد، بس کنم؟
مامان جیغ کشید:
- خونه خراب کن خواهر من نبود قاتلا. برید بیرون از خونه من.
عمو جلو آمد و طرف دیگر مامان ایستاد:
- زن داداش آروم باش. برای قلبت بده.
- تیام مادر، دست پدر و مادرتو بگیر بریم.
حالا از سرو صداهای مامان و مهلا خانم که در سرم بطور نامفهومی اکو میشد، دو قلو ها نیز بیرون آمده بودند.
مامان بی توجه به عمو، جلو رفت و روبه روی پدر تیام ایستاد. مشتی بر سینه اش کوبید و من چشمانم را بستم:
- خواهرمو چیکار کردی؟ هان؟ حتی جنازهاشم ندیدیم. الان راحتی؟
- بیخود هوچی بازی در نیار خانم. خوبه والا. خواهرت زندگی منو از هم پاشید بعد تو اومدی یه قاتلم به ما میبندی.
نگاهم روی تیام نشست. گوشه ای ایستاده بود و شوکه تر از من، نگاهش به جنجال پیش رویمان بود.
"-خیانت کرد. مادرم و منو هیچ وقت نخواست. "
"-مامانم منو که شش ماهه باردار بود، خیانت بابامو فهمید. تحمل کرد تا زمان به دنیا اومدن من، تا بعدش طلاق بگیره."
صدایش در گوشم زنگی ممتد شده بود. او خانواده داشتن را نچشیده بود و زن روبه رویمان، مقصر این ماجرا را خاله ی من میدانست.
-مهلا بریم. بیاید بریم.
مامان گلی با دستان لرزانش مشغول هدایتشان به سمت در بود. عمو نیز از تیام خواهش میکرد به همراه خانواده اش بروند.
همه انگار به دنبال آرامش بودیم.
تا ساعتی پیش، حتی دقایقی پیش، نگران نیامدنشان بودم و حالا، آرزویم رفتنشان بود.
همه چیز مثل یک خواب نه، مثل یک کابوس بد بود که به یکباره اتفاق افتاده بود.
از اتفاق های ناگهانی همیشه بدم می آمد... از کودکی همین بودم؛ میخوابیدم و آرزو میکردم وقتی بیدار میشوم، این اتفاق نیفتاده باشد. همیشه هم این آرزو بی جواب میماند... اما آنموقع ها آغوش پدرم را داشتم.
نگاهم روی تیامی بود که تنها یک نگاه به من انداخت... نگاهی کوتاه اما پر از حرف...
حرف هایی که برای اولین بار در طول این مدت، نفهمیدم...
- بریم زودتر از این خونه. کاش اصلا به حرفت گوش نمیدادم تیام. من از اولم نمیخواستم بیام. همون بار اولم گفتم اینا به درد ما نمیخورن که نیومدم خواستگاری.
کار خودش را کرد. حتی این را هم گفت که خواستگاری سری پیش را عمدا نیامده بود.
***
نگاهش در چشمانم گره خورد و صدای نفس های بلند و نامنظمش، تپش های قلب ترسیده ام را تند تر کرد. شهاب را به عقب هول داد و جای دستانمان را عوض کرد. دستم در گرمای انگشتانش در حال ذوب شدن بود و او مرا به دنبال خود میکشاند.
از داخل سینی گارسونی که از کنارمان میگذشت، جامی برداشت و جرعه ای نوشید. بوی الکل را میتوانستم به خوبی حس کنم.
- کجا میریم؟
- با کی صحبت میکنم؟
به باغ رسیده بودیم و او هیچ حرفی در جوابم نمیزد.
میان درختان انبوه باغ ایستاد و من نیز پس از راه رفتن های تند، تقریبا به جلو سکندری خوردم.
به درخت بید مجنون پشت سر که برگهایش در اثر وزش آرام باد، رقصان بودند، آرام هولم داد.
آخ ریزی گفتم و جرعه ای از نوشیدنی قرمز رنگش نوشید. جلو آمد و من در اثر هیجان و ترسی که در قلبم ریخته شده بود داد زدم:
- معنی این کارا چیه؟ اصلا به شما ربطی داشت؟
چشمان سرخ شده اش را به من دوخت و فاصله مان را به صفر رساند. دستش را روی گودی کمرم که تنها فاصله ام با درخت پشت سر بود، گذاشت:
- میخواستی برقصی؟دلت رقص میخواد؟
شراب سرخش را تا قطره آخر سر کشید و من ترسیده نگاهش کردم. مرا به تن خودش کوباند و از درخت جدایم کردم.
- برقص دیگه
/channel/+R1u6gtWM-iNlNjM0
دخترهی تخم جن با دوستاش میره دزدی 😂😂پا که تو اون خونهی نحس میزارن دوتا از دوستاش گیر میفتن
حالا خودش با بقیه نشسته نقشه بکشه که چطوری اون دوتارو نجات بدن و از خونه بیارن بیرون
اما یهو چنتا مهمون ناخوندهی دیگه ظاهر میشن و ...
فقط ادامهش😂😂😂😂
چهارتایی پشت بوته ها میز گرد تشکیل دادیم و بالاخره تصمیم نهایی رو گرفتیم
عقل های ناقصمون رو روی هم گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که
باید بریم آلا و آیلین رو یه طوری از توی اون خونه بیاریم بیرون
قبل از اینکه صاحب خونه متوجه حضورشون بشه و بفهمه زیر تخت قایم شدن
همین
داشتیم میرفتیم نقشه رو عملی کنیم که با شنیدن یه صدای خفن ، از اونا که فقط توی فیلما سعادت شنیدنش نصیبت میشه ، توجهم معطوف منبع صدا شد
جلوتر از همه چشمم به ماشینی که داشت از خیابون رد میشد افتاد
سریع با دست به ماشین اشاره کردم و ذوق زده گفتم : آوا ، آوا ببین دختر ، ماشینه رو ببین
همگی به اون سمت نگاه کردن
آوا هینی کشید و مبهوت گفت : جووون بی ام و ، عروس ننم شو دافی جون
با لذت گفتم : اوف صداشو ، چقدر خفنه لعنتی
از نزدیک دلبر تره ، عشوه خرکیشو ببین
داشتیم درباره ی اسب بخارش بحث میکردیم که سرعت ماشین کم شد
همون نزدیکی پارک کرد و منو آوا با چشمای قلبی همزمان گفتیم : اوه هانی
به محض اینکه سه تا پسر ازش پیاده شدن ، حواسمون از ماشین پرت و به خودشون معطوف شد
اینبار با تأسف گفتم : میگن صاحابش قابل داره ها ، الان فهمیدم معنیش چیه
آوا با حسادت گفت : اینارو چه به این ماشین ؟ این عروسک فقط واسه ویراژ دادنه
چجوری ام چیتان پیتان کردن ، نگا خط اتوی شلوارشونو خدایی
اصلا همچین دافی زیر پای اینا حیف نشده ؟
پس کلهش کوبیدم و گفتم : کجای شلوار اسلش خط اتو داره
این دوتا که اسلش پاشونه ، این آخری هم جین
خط اتو نمیبینم من
با حرص غرید : بیشخصیت یه اصطلاحه فقط ، چرا فرت و فرت میزنی تو سرم؟
اینبار آهو حرف زد : خیلی خوش تیپ و جذابنا
صورتم رو درهم کردم
و درحالی که اون سه تا پلشت رو خیره خیره تماشا میکردم ، صرفا جهت ضد حالی زدن گفتم : کجاشون جذابه ، قیافه هاشون رو نمیشه با یه من عسل خورد
آهو : جنتلمنی مردا به اخماشونه خب
آوا با هیجان گفت : بدم نمیگه ، دلی ببین خیلی خفنن
شبیه این فیلمای خارجی هستن که طرف از ماشین مدل بالاش پیاده میشه همه دخترا دهناشون آب میفته
صحنه فقط یه اهنگ بیس دار کم داره به خدا
نگا ، یکمم اسلوموشن بشه حله
سرتق و مصرانه گفتم : نچ ، من که نمیبینم
آهو : خره درست ببین تا بفهمی ، چشم بصیرت که نمیخواد
واضحه
ببین .. چی کم دارن مگه
قدشون که بی برو برگرد ۱ و ۹۰ میشه ، منم تضمین میکنم
خوش تیپ و مارک دار هم هستن
نگا نگا ، مایه دار هم هستن
بو عطرشون هم یکم دیگه از همین فاصله به دماغمون میرسه
قیافه هم که توپ
اون سومی رو اصلا نگو ، خیلی خوشگله لعنتی ، انگار مامانش اونو توی بیمارستان نزاییده
من : پس کجا زاییده
آوا خندون گفت : تو زایشگاه
آهو : زهرمار ، اصطلاح بود ... نه از قیافه کم دارن نه از تیپ
اخلاقشون هم حتما از دور اینجوری میرغضبی به نظر میرسه والا از نزدیک باید خیلی دختر کش باشن
دیگه چی موند تا بگم ؟
خنثی و با تاسف گفتم : برو بهشون بده ، شکلاتو میگم
صورتش از شدت حرص سرخ شد
در لحظه یدونه کف گرگی توی صورتم کوبید و گفت : خفه شو ، آدم حسابت کردم دارم یادت میدم کی جنتلمنه کی نه
لیاقت نداری ، برو گمشو درگیر همون پشم و سیبیلات باش اصن
اومدم منم بزنم صورتش رو عین ماشین اسقاطی خمیر کنم ،که آیدا بعد از اینهمه سکوت با لحن معناداری گفت : دخترا
آوا : هان
_ داخل خونه شدن
با حرفش شوکه شده سریع به اون سمت نگاه کردیم...
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
/channel/+D3Tu2OT9Nbw3ZTA0
بگم پارت رمانه باورت میشه😂😂
نشد هم برو پارت ۲۵ و ۲۶ رو یه نگا بنداز
چیشد ، ادامهش سم خالصه 😂😂
#منمردیمکهتاخودموشناختمیهبچهتوبغلمگذاشتن.😱💥❤️🔥
-بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی.
لبهایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت:
- #گریه کنی دیگه نمیتونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون میکنن اون وقت منو #میکشن.
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
یارا دانشجوی نخبهی امیرکبیر و یه پدر خیلی جوون که به تازگی از زندان آزاد شده، بعد از پس گرفتن پسرک سه سالهاش دارا، پاش به رستوران متروکهای میرسه که دیدارش رو با ایران رقم میزنه.
ایرانی که روزی همهی دنیای مرد بیحس امروز بود.
یارا اما درگیر یک اختراع متفاوت، پاش به ماجراهای عجیبی باز میشه که تو همین مسیر ایراندخت خبرنگار و سردبیر یکی از معروف ترین خبرگزاریها مقابلش قرار میگیره.
ایرانی که روزی بخش مهمی از زندگی یارا بوده و شاید هست🔥🔥🔥
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
یه پدر و پسری خیلی کیوت داریم به همراه یه عاشقانهی دلچسب 😌با کلی راز و معما و هیجان😎🔥
تجدید خاطرات یه عشق قدیمی 💔
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
-دارا خونهی منه. دارا وطن منه. دارا ایران منه. ایران یعنی وطن! یادته؟
🫣😂😂وای خاک به سرم، پسر و دختری و که دشمن خونی همن و توی اردوی دانشگاه ساکاشون که یه رنگو یه شکل بوده باهم عوض شده 🤣🤣🤣
_صدرااااااا.... یابو کجایی یخ کردم؟
_چته بابا...؟
_اون حوله منو بده یادم رفت بیارمش
_آخه الاغ، مثلا تو چی بیشتر از من داری که دنبال حوله ای بیا گمشو سر ساکت خودت بردار دیگه...تازه اگه به سانتِ مال من چند سانت بلندترم هست
_چرا ک... شعر می گی مرتیکه حوله امو بده، الان سرما می خورم، اردو کوفتم میشه
صدرا غرغر کنان سمت ساک بنیامین می رود و وقتی زیپ ساک را باز می کند با دیدن تاپ وشلوارک و حوله ی صورتی و شورت و سوتین قرمز رنگ قهقهه زنان ست توری را دست می گیرد و پشت در حمام می رود.
_هی بنیامین... بیا هم حوله برات آوردم هم لباس زیر... جووون توله سگ چه خوش سلیقه هم هست... قرمز جیگری🫣 💦💦
_نه بابا انگار داری میای قاطی آدما...
بنیامین دستش را از در حمام بیرون میآورد تا حوله و لباس را بگیرد که صدرا با خنده می گوید :
_بابا لاکردار چقدم سایزت خفنه ... اینا هلو ها رو کجا قایم کرده بودی تو بنی جونم ...جوووون 🙈🙈
بنیامین با دیدن لباس ها و حوله فریاد می زند :
_صدرا بخدا بیام بیرون شَتَکِت می کنم دیوث مگه من باهات شوخی دارم عنتر اینا چیه دادی دست من؟
صدرا هار هار می خندند
_والا همینا فقط تو ساکت بود البته اگه اون زیر میرا رو هم خوب می گشتم شاید نوار بهداشتی،بی بی چکی، قرص ال دی اچ دی چیزی هم پیدا میشدا...
بنیامین با حرص در حالی که فحش های رکیک نثار صدرا می کرد لخت از حمام بیرون می آید و سمت کیفش می رود و محتویاتش را روی زمین خالی می کند و با دیدن وسایل روی زمین و قهقهه ی صدرا با حرص داد می زند ...
_دختره ایکبیری... این ساک اون دختره رُز عوضیه...مطمئنم کار آرمان بی پدر بوده ساکا رو عوض کرده
_می گم بنی حالا حرص نخور فعلا مثل همیشه شورتتو برعکس کن بپوش تا ساکت پیدا شه البته می تونی شورت توری رو هم بپوشیا اتفاقا بهتم میاد... ولی هرجور حساب می کنم اون خیار و گوجه ها عمرا اون تو جا بشن 🤣...
_گِل بگیر در دهنت رو صدرا...
_می گم حاجی تو که چیز میز ضایع تو ساکت نداشتی هان؟ کاندومی؟ تاخیری؟ 🤪🤪🤪🤪
_خفه میشی یا خودم خفت کنم؟؟؟
/channel/+3Hkji-CM_pM3MzU0
/channel/+3Hkji-CM_pM3MzU0
☑️کلکلی_دختر و پسری_طنز_عاشقانه_وپر از ممنوعه های جذاب
-شنیدم ددیو دیدی… دلت قرص نشه، من اینجام!
-روانی.
-هرچی پروندهت جلو میره، جذابتر میشه.
بیحس نگاهش کردم. ابرو بالا انداخت.
-با هم رابطه داشتید؟
با پوزخند لب میزنم:
-خبرت سوخته… فکر کردی میتونی اعصابمو بهم بریزی؟
-میخواست افشا کنه، کشتیش… بالاخره هنوز شوهر داری. اگه پسرت میفهمید چی؟ بلاخره زشته بفهمه مامانش رابطهی نامشروع داشته.
با حرص دستمو بلند کردم که بزنمش، ولی دستبند اجازشو نداد.
-بیشرف… از کی پول گرفتی این مزخرفاتو بهم ببافی؟
-مزخرف؟… رفتوآمدت به خونهی کیان سلیمانی تأیید شده.
خشکم زد. ناباور زمزمه کردم:
-تأیید شده؟
کیسهی کوچیکی پرت کرد جلوم. یه تار مو.
-عجیبه، نه؟ موی تو تو چاهک حموم یه غریبه؟
چشمام سوخت. جنگ نابرابر بود. اینجا نه حق، که دروغ برنده بود.
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
📛عشق ممنوعه
💯پارت واقعی
❌مخصوص بزرگسال
- بهش بد کردی!
گفتم و تودهی مزاحم گلویم را قورت دادم. دوباره عذاب وجدان گریبانگیرم شد. عادل لبهایم را بوسید و صورتش را به گونهام چسباند. بیحوصله گفتم:
- تازه خوب شدم، اصلا حالم خوب نیست.
- تا من چرت میزنم یه استراحتی کن. شامم حاضری بخوریم، زنگ بزن و به همه بگو... نیستی و فلان... کسی پا نشه بیاد. من هستم فعلا در خدمتتون.
صدایش کردم با لحن خماری گفت:
- جونم!
- گوش کن چی میگم بهت...
کمی فاصله گرفت:
- نمیخواد، الان میخوای معلم دینی و قرآن بشی... منم شدیدا دلتنگ...
-خیلی زورگویی؟! از دستت کجا فرار کنم؟
- جراتش و داری؟
حرص زده جواب دادم:
- اگر اون سالها گیج بازی در نمیآوردم و میرفتم یه جای دور، الان تو این مخمصه گیر نمیافتادیم.
باور کن اگر همو نمیدیدیم از صرافت میافتادی.
- عمرا... گوش بگیر نازی، تو قطره هم میشدی تو زمین فرو میرفتی، من پیدات میکردم، شده چندسال طول میکشید.
بازدمم را بیرون دادم، خیرهی لبهایم گفت:
- بذار عروسی بچهها برگزار بشه، وضع اینطوری نمیمونه.
- عادل! به جان عسلم اگر کاری کنی که زندگیه بچهها آسیب ببینه، به روح بهروز دیگه من و نمیبینی. قسم خوردم.
نگاهم کرد بیحرف و طولانی ، صدایم گرفته بود:
- من به این وضع خودم و عادت دادم، تسلیم تو شدم... بدترش نکن.
خم شد و وسط سینهام را بوسید. قلبم خودش را به در و دیوار کوبید. پیشانیاش را به شقیقهام تکیه داد:
- بدتر از حال الان منم مگه هست... مگه میشه؟
دستم را به کندی دور گردنش انداختم. آرام گفتم:
- چارهای نداریم. اون روزی که مخالف ازدواج بچهها بودم، میدونستم تو آدم پاپس کشیدن نیستی... منم...
مکثم طولانی شد، لنگهی ابرویش را بالا داد و پرسید:
-تو ، هم چی؟!
چرا صدایم میلرزید؟ چرا سخت بود بگویم منم که عاشقت بودم... با منو من جواب دادم:
- منهم به تو عادت کردم...
خودش را بیشتر چسباند و صورتم را غرق بوسه کرد. انگار قید خواب و استراحت را زد.
چهقدر دلتنگش بودم، چهقدر میخواستمش...
آخ چهقدر دلم میخواست، زار بزنم... نمیخواستم آن لحظههای دلدادگی تمام شود. همراهش شدم و پا به دنیای پر شورش گذاشتم. هر دو تشنهی با هم بودن برای رسیدن به بالای قله ، تلاش می کردیم. اوج گرفتنمان طول نکشید. وقتی نفسنفس زنان قصد فاصله گرفتن داشت دستم را دور کمرش حلقه کردم. نگاهش هنوز خمارآلود بود.
آهسته پچ زدم:
- بغلم کن📛🔞
/channel/+_Pm9HCHb-ro3ZDBk
/channel/+_Pm9HCHb-ro3ZDBk
❌عادل که در گذشته زن برادرشو دوست داشته با مرگ برادرش عشق گذشتهاش دوباره شعلهور میشه و با وجود پابه ماه بودن زنش اونو پنهونی صیغه میکنه❌
� خبر ویژه برای طرفداران “بگذار آمین دعایت باشم ” و “28 گرم”! 🔥
📢 بالاخره انتظارها تموم شد…
جلد دوم رمان “28 گرم” اینجاست! اما این فقط یه ادامه ساده نیست…
❗ شخصیتهای فراموشنشدنی “بگذار آمین دعایت باشم ” هم در این داستان حضور دارن!
اگر با قصههای پرهیجان، عشقهای عمیق و شخصیتهای ماندگار “آمین” خاطرهسازی کردی، این رمان برای تو نوشته شده…
💫 ردپای آمین رو توی هر صفحهاش حس میکنی…
این داستان قراره دوباره دلت رو بلرزونه، اشکت رو دربیاره و یه تجربه فراموشنشدنی بسازه.
⏳ فقط یه مشکل هست…
کمپین فروش ویژه داره به پایان میرسه و این آخرین فرصته که لینک VIP این رمان رو با شرایط خاص تهیه کنی!
📲فقط کافیه مبلغ ۵۴ هزار تومان رو به جای ۷۹ هزار تومان تنها تا پایان امشب به شماره کارت ( 6219861819119198
)
یا (6280231314130393
)بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید
رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
این فرصت تکرار نمیشه…
#رمان_جدید #آمین_برمیگرده #28_گرم_جلد_دوم #فرصت_ویژه #رمان_عاشقانه
صدای زنجیرهایی که به هم میخورد، سکوت سنگین اتاق را پر کرده بود.
چشمانش را باز کرد. نور کمرنگی از میان پنجره کوچک زندانمانند به داخل میتابید. هوای نمناک، بوی تند آهن زنگزده، و سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ میکرد…
دستهایش بسته بودند. پاهایش بیحس. سرش سنگین. اما این صدا… این صدا را میشناخت.
-بیدار شدی، یاسمن؟
قلبش لرزید. صدای اوزان بود. با همان آرامش خطرناکی که همیشه داشت.
پلک زد، سرش را بالا آورد و با چشمانی مملو از ترس به مردی که حالا درست مقابلش ایستاده بود، خیره شد.
-اوزان… تو… چرا منو اینجا آوردی؟
صدایش به سختی از میان لبهای خشکیدهاش خارج شد.
اوزان پوزخندی زد، کنار رفت و پردهای را کنار زد. از پشت شیشهای ضخیم، منظرهای را دید که نفسش را بند آورد.
سهراب.
دستهایش بسته، زانو زده، در حالی که چند مرد قد بلند اطرافش ایستاده بودند.
سهراب مقتدر و محکمش به خاطر او به این وضع افتاده بود؟!
خداوندا....
-اوه، عزیزم…
اوزان قدمی به او نزدیکتر شد و خم شد، درست کنار گوشش لب زد:
-فکر کردی قراره بیاد و نجاتت بده؟
لبهای یاسمن لرزیدند، اما سکوت کرد.
اوزان، با همان آرامش همیشهاش، چاقویی از جیبش بیرون کشید. اما به جای نزدیک شدن به یاسمن، رو به شیشه ایستاد.
-میدونی، سهراب…
صدایش را بلند کرد، طوری که مرد پشت شیشه هم بشنود.
-تو همیشه فکر کردی که میتونی همه چیز رو کنترل کنی. که میتونی آدمهایی مثل من رو کنار بزنی و همیشه برنده باشی…
چاقو را بالا آورد و در کسری از ثانیه، چیزی که در دستانش بود را به سمت یاسمن پرتاب کرد.
یاسمن جیغ کشید، اما به جای زخم، چیزی سنگین روی پاهایش افتاد. یک قوطی کوچک بنزین.
نفسش بند آمد. سهراب با وحشت تقلا کرد، اما دستهایش بسته بودند.
- آشغال بی صفت! دست از سرش بردار!
اوزان قوطی دیگری برداشت، محتویاتش را روی زمین پاشید، بعد فندکش را از جیب درآورد. شعلهی کوچک آبی برای لحظهای چهرهاش را روشن کرد.
-دیگه تمومه، سهراب.
یاسمن نفسنفس میزد.
-اوزان، تو…تو ....تو نمیتونی این کارو بکنی…
اما اوزان فقط لبخند زد، فندک را به زمین انداخت و لحظهای بعد، شعلهها با سرعت به اطراف پیچیدند.
سهراب با تمام قدرتش فریاد زد:
-یــــــاســـــمـــــن!
یاسمن تقلا کرد، اما طنابهای دور دست و پایش محکم بودند. شعلهها دورش میچرخیدند، دود فضا را پر میکرد. نگاهش روی چشمان پر از وحشت سهراب قفل شد.
و لحظهای بعد، اوزان در را پشت سرش بست.
آتش زبانه کشید… و صدای شکسته شدن شیشهها در فضا پیچید.
اما زودتر از همه شأن قلب سهراب بود که در سینه به مرز ترکیدن رسید.
جیغ های یاسمن را میشنید و نمیتوانست راه به جایی ببرد.
صدای دادخواهی هایش ، صدای سهراب گفتن هایش...همهو همه او به جنون رسانیدند و....
-یــــــاســمـــــــن.....نـــــــــه.....خـــــــدااااااا
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
دختری که توسط دشمن عشقش که مافیا هستن دزدیده میشه و....😱🔥⛔️
🔥 طرفداران “بگذار آمین دعایت باشم” و “۲۸ گرم”، این لحظهایه که منتظرش بودید! 🔥
💥 بالاخره جلد دوم “۲۸ گرم” منتشر شد! 💥
این فقط یه رمان نیست… این ادامهی داستانی که نمیتونستی ازش جدا شی!
❌ اگه فکر میکنی آمین رو شناختی، صبر کن تا این جلد رو بخونی… ❌
چهرههای آشنا برگشتن، اما این بار بازی فرق داره!
⏳ فرصت خرید فقط برای مدت محدود!
بعدش دیگه هیچ راهی برای ورود به VIP نیست…
🔗 همین حالا تهیش کن و قبل از همه، حقیقت رو کشف کن! 👇
📲فقط کافیه مبلغ ۵۴ هزار تومان رو به جای ۷۹ هزار تومان تنها تا پایان امشب به شماره کارت ( 6219861819119198
)
یا (6280231314130393
)بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید
رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
❗ این فرصت رو از دست ندید… بعداً حسرتش رو میخورید!
#پارت_49
- سلام. واسه آزمایش باکرگی اومدم!
دکتر بلند میشود و به تختی آن طرف اتاق اشاره میکند:
- لطفا رو اون تخت دراز بکش...
و من، هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نکردهام... تمام آن دقیقهها از شدت حس حقارت، مرگ را پیش چشمم میبینم! هزار و یک بار آرزو میکنم که بمیرم...
صدای هیراد در گوشم تکرار میشود:
"برگه سلامت میخوام؟ الان آره! بعد این حرفها و ناله و مویههات آره... اتفافا از جایی هم میخوام که تاییدش کنم! خودم زنگ میزنم به مامانت... خودم فردا میام دنبالتون! خودم اون برگهی کوفتی رو از دست دکتر میگیرم."
- تموم شد عزیزم... می تونی بلند شی!
چشم باز میکنم اما بلند نمیشوم. نگاه بیروحم خیره به سقف است. در خواب هم نمیدیدم که اینچنین تحقیر شوم. که شریک زندگیام تا این حد باورم نکند!
دکتر پشت میزش مینشیند و مشغول نوشتن چیزی میشود و من آرام آرام لباسهایم را میپوشم. سمت میزش میروم و او ورقهی در دستش را با لبخند سمتم میگیرد:
- هیچ مشکلی نیست عزیزم. مبارک باشه!
و من مثل ماده ببری که زخمیاش کردهاند، برگه را محکم از دستش میکشم:
- حیف اسم پزشک که روی توئه!
و مقابل چشمان مبهوتش رو برمیگردانم و از اتاق خارج میشوم. هیراد هنوز همان جا ایستاده... با همان ژست خاصش! چه کسی فکر میکند که این مرد جذاب، اینچنین خون به جگر تازهعروسش کرده باشد؟
با دیدنم تکیه از دیوار میگیرد و من ناگهان از شدت ضعف تعادل از دست میدهم و او با گامی بلند خودش را به من میرساند:
- یسنا...
تنم میان حصار دستانش اسیر میشود و بوی عطر تلخش در بینیام میپیچد و خدایا... خندهدار است! نگرانم شده؟ نگران منی که خودش باعث این حالم است؟
بیحال سر از روی قلب پرتپشش عقب میکشم و آن برگهی نفرینشده را محکم در سینهاش میکوبم و خیره به چشمان رگدارش تلخند میزنم:
- بیا هیراد خانِ آذریان! واسه تویی که پاک بودن رو تو یه برگه میبینی، سند پاکیم رو آوردم... واسه تویی که معلوم نیست خودت با چند نفر بودی و حالا از من چنین چیزی خواستی، سند دختر بودنم و آوردم! میتونی کلاهت و بندازی هوا... میتونی اسم خودتو بذاری مَرد! ولی میدونی چیه؟
روی نوک پا بلند میشوم و کنار گوشش با دردی عمیق لب میزنم:
- از چشمم افتادی پسرعمو! نمیبخشمت... هیچوقت بخاطر امروز و این تحقیر... هیچوقت بخاطر این ازدواجی که منو بهش مجبور کردی نمیبخشمت!
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
-بابا فهمیده باهات چیکار کردم، باید عقدت کنم.
با خشم هلش میدم عقب
-اون فقط مال یه شب بود. ولم کن تو اون شب به من دست تجاوز کردی.❌
بی توجه سرشو تکون میده و شناسنامهام رو بر میداره
-امشب عاقد میاد. وای به حالت اگه بله نگی مهرتا❌
انگشتشو جلوی صورتم تکون میده
-کاری باهات میکنم که نتونی راه بری❌❗️
/channel/+C0otXItLwgs5OTBk
دختره رو به زور عقد میکنه و...🥲🔥