online_romans | Unsorted

Telegram-канал online_romans - رمان های آنلاین

13467

کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx

Subscribe to a channel

رمان های آنلاین

-تولدت مبارک دختر مهربون!
نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بوو.
  
/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk

نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد! یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود.
نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش.
-این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟
نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
-وای! ترسیدم ننه طوبی.
ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد.
نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
-کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم!
نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید:
-چرا این جوری نگاه می کنی؟
-افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده!

ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید:
-راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟!

نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد:
-خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم!

ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید:
-یعنی هیچی به هیچی؟!

لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند:
-هیچی به هیچی!
😂😂😂

این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو و یه آقای استاد که کراش کل شاگرداشه و مادربزرگ قصه ی ما دنبال وصل کردنش به نوه ی ساکت  و ساده شه غافل از این که🙈🙈🙈

/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

شیب_شب 💫💫

/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹

- آقا به چه زبونی بگم نمی خوامش؟!!!!.....
افتادید تو‌ جونم الا بلا ریرا...؟؟!!!

آقابزرگ عصایش را روی زمین کوبید
بغض کرده ایستاده بودم گوشه ی سالن
نارشین با حرصی که صورت ظریفش را گلگون کرده بود داد زد
- به جهنم که نمی خوای ....نوبرش رو آوردی مگه؟؟..
تا همین جا هم به خاطر آقابزرگ حرف نزدم
مگه دیونه شدم دختر دست گلم رو بسپرم دست سگ و شغال....
آقابزرگ تشر زد؛
-نارشین؟؟!!! ‌‌
- دروغ می گم مگه؟؟؟
هنوز دو ساعت نشده که خانم محبی زنگ زده برای پسرش....
آقا بزرگ دوباره وساطت کرد
- صبر داشته باش دختر ، حلش می کنیم
رستان دست به کمر ایستاد و سرش را رو به سقف گرفت
اینکه مرا نمی خواست مهم نبود اما اینکه در حضور چند چشم نخواستنم را فریاد می کشید روحم را می آزرد
عمو نریمان دخالت کرد
- شما نگران نباش آقابزرگ من باهاش حرف می زدم بیخود کرده......
میان حرفش پریدم
- من نمی خوام.....
سرها همه به طرفم چرخید و صدای پوزخند رستان از همه بلند تر بود
فکر می کرد آنقدر بدبخت شده ام که التماس کنم
قسم می خورم حتی اگر میمردم ، حاضر نبودم دستش را برای لحظه ای بگیرم
خوب می دانست با من چه کرده
نگاه تخسم را در چشم هایش کوبیدم
- با رستان ازدواج نمی کنم؟!!! ‌‌
آقابزرگ غرید
- یعنی چه ؟؟ ما آبرو داریم دختر
پس قراره با کی ازدواج کنی؟؟؟
- با من؟؟
به عقب برگشتم
و لرزیدم....
هرگز برای این لحظه برنامه ریزی نکرده بودم.....
هر کس نمی دانست من خوب می دانستم حسام دشمن درجه یک رستان است

💔💔💔💔💔💔
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-باورم نمیشه اون سامان عوضی این حوری و تمام مدت تو خونه‌ش قایم‌ کرده بود!

سکسکه میکنم. خدایا...یکی نجاتم بده. من از این آدمها میترسم.
-پس اون هرزه‌ای که پلیس خبر کرده بود اینه!

اشک میریزم. نفس ندارم اما...لب میزنم.
-س...سامان میاد. پیدام میکنه و...نجاتم میده. شماها رو میندازه زندان...

-بیچاره! خبر نداره سامان خودش این لعبت و انداخته تو بغل ما!

نفسم میره انگار، قلبم میمیره انگار...خودم هم ذره ذره جون میدم انگار! این دروغه! این یه دروغه!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0

-خب؟ وقت تیکه پاره کردنه‌!

فکم میلرزه و صدای دندون‌هام بلند میشه. بیرون از ون میکشدم‌ و من ترسیده تند تند اشک میریزم.
هولم میده کنار جاده‌. با لرز دست‌هام و مشت میکنم. سرده. سرده و قطره‌های بارون با شتاب میکوبن‌ به تنم.
میزنم زیر گریه. سامان...سامان کجایی؟
خیره بهشون، زمین میخورم. چهار نفرن...با نگاه‌های وحشتناکشون‌ به تنم...
-میتونی اینجا هرچقدر دلت میخواد جیغ بکشی!

مقابلم زانو میزنه. خودم و عقب میکشم و با نفس‌هایی پرشتاب و ترسیده بلند هق میزنم.
بهم حمله میکنن...مثل گرگ بهم حمله میکنن‌ و من جیغ میزنم.
-سااااام!!

/channel/+dueIrx-irNcyZDg0

بی‌نفس مشت دیگه‌ای رو صورت خونی‌ش میکوبم و عقب میکشم. قفسه‌ی سینه‌م محکم بالا و پایین میشه. با دست‌هایی به لرز افتاده، به عقب میچرخم. میبینمش، بی‌جون روی زمین افتاده، اما اون تکون نمیخوره، نفس نمیکشه.
اشک داغی رو گونه‌‌ی خیسم سر میخوره. قدم لرزونی سمتش برمیدارم، و ناگهان سریع خودم و بهش میرسونم. خدای من...
-عادلا...

نگاهم میچرخه رو تن زخمی‌ و نیمه برهنه‌ش، رو لباس‌های پاره‌ش و شلوارِ خونی‌ش که از کمرش افتاده. اشک‌هام پشت سرهم جاری میشن و با ناباوری سر تکون میدم. مبهوت و وحشت‌زده خیره‌ی صورتش میشم، چشم‌های بسته‌ش و لب‌های کبودش. نفس نمیکشه! اون نفس نمیکشه!
ناباور به صورتش میکوبم.
-عادلا، عادلا نفس بکش!

با لرز، دست‌هام رو دو طرف صورتش میذارم و لبم رو لب‌هاش میچسبونم. بهش نفس میدم. دست‌هام رو به سینه‌ش میچسبونم و احیاش‌ میکنم. فریاد میکشم.
-نفس بکش! عادلا نفس بکش!

😭😭😭😭
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0

مجرم‌هایی برای انتقام از دختره میخواستن بهش تجاوز کنن🥲
و پسره وقتی میرسه که دیره و دختره نفس نمیکشه😭😭


❌پارت واقعی رمان❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

❌پارت واقعی رمان،نبود لفت بده❌



#پارت_140

چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه می‌کرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنه‌ام تیر کشید.

با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:

- بمیرم برای بخت بدت دختر.

با لحن بی‌جونی نالیدم:

- خا...تون...چی شده؟

هدی سریع گفت:

- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.

خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.

پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر می‌شد عصبانیتش بیشتر به چشم می‌اومد.

تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:

+ قاتل....

چشم‌هام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:

- بس کن یاشار.

یاشار داد زد:

+ قااااااااتل.

اشکم چکید...با بهت گفتم:

- من...منظورت چیه؟

خاتون با گریه گفت:

- ارباب ساحل خبر نداشته...

/channel/+IswA03RmxZxhYTZk

گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمی‌ذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:

+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟

چی؟ دارن از چی حرف می‌زنن؟
با بغض گفتم:

- یکی به من بگه چی شده.

انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:

+ بچه‌ی منو کشتی...بچه‌ی منوووووو.

گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:

- وای وای یاشار امان ندادی نه؟

با نفس نفس گفتم:

- چی...بچه؟

یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.

گریه شدید تر شد و ضجه زدم:

- امکان نداره...نه....نهههههه.

یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.

خاتون نگران و هول کرده گفت:

- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.

به زور بین هق هق گریه‌هام گفتم:

- من...من...می‌خواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حامله‌ام.

انگار با کلمه‌ی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:

+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟

آره تقصیر من بود!
گریه‌ام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:

- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.

هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه می‌کردم...
همه‌اش تقصیر من بود که بچه‌ام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر می‌دونستم حامله‌ام عاشق اون بچه می‌شدم.

یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:

- یاشار....


ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.

/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk

❌❌#پیشنهاد_ویژه_ادمین❌❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#تاوان_رهابودن

داستان زنی به نام لعیا از جنس سادگی و غرور ،
زنی تنها که بعد از خودکشی شوهرش از خانواده و نزدیکان طرد شده ؛
لعیا برای فرار از گذشته‌ی تلخش و
تهمت هایی که بعد از مرگ شوهرش بهش نصبت میدادن از همه دور میشه و برای خود زندگی آرومی تشکیل میده .
اما حالا بعد سالها برادرش اصرار داره تا دوباره به خونه برگرده ولی این بازگشت برای لعیایی که زندگی آروم داشته مثل سونامی میمونه ، همه افراد فقط به لعیا زخم میزنن و اونو بابت امیال گذشته قضاوت میکنن......

باهم همراه باشیم تا لعیا از زندگیش بازگو کند 😉

#اجتماعی_عاشقانه_رازآلود_همجسنگرا



💖به قلمAs💖
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

❌❌رمان آهو بهتون توصیه میکنم ❌❌
تا حالا رمان های خانوم گوگوچانی رو نخونیدید...
رماناش پرازلحظه های ناب واحساساتیه....وقتی بری تو دل قصه اش نمیتونی بیای بیرون تو دلت میگی ایکاش به این زودی تموم نمیشد...😎
رمان آهوش عالیه راجب یه عشق ناب....ناب بودنش  اینکه میبردت تو عشق بچگیت....😍

اما آهو مارو میفروشن به خارج ازکشور یعنی احتمال داره که برسه به عشق بچگیش...🤷

توصیه میکنم رمان آهو ازدست ندید❌❌
/channel/+nYZxsbZCO_YyYTZk
/channel/+nYZxsbZCO_YyYTZk
/channel/+nYZxsbZCO_YyYTZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دستش را روی پایش میگذارد و نوازشی ناز دار روی آن می‌کشد.
_نکن دختر از خدا بترس
_ خب شوهرمی چرا باید از خدا بترسم؟
_ نکن بی مروت هنوز نامزدیم زن رسمیم نشدی، نکن که طاقتم و طاق میکنی
با عشوه و ناز بلند میشه و بوسه ای خیس روی لبش می‌زند.
_ استغفرالله اخر کاری میکنی وسط آتیش جهنم زغالمون کنن، نکن دختر آخرش کار دستت میدم من‌و مست خودت نکن
_شاید منم همینو میخوام، نگا چجوری چشات خمارم شده
_ ولی ازدواج ما صوریه به زودی باید از هم جدا بشیم.

ولی من الان تورو میخوام.
بی تاب تر شد با یک حرکت از زمین جدایش کرد.
لب هایشان چفت هم شد با احتیاط روی تخت گذاشت‌ش
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

واقعا مرده ای که چندسال براش عزاداری کردن زنده‌اس؟ 😱
کی بعد از گذشته سال‌ها داره احساس نویان هامون و به بازی می‌گیره؟ 🔪
یعنی تمام این اتفاقات یه بازیه؟ یا دروغی بزرگ پشت این ماجراس؟...🩸
چه خطری سرگرد پرونده رو تو ترکیه تهدید میکنه که همه ازش میترسن؟ ‼️
یعنی برای پرداخت غرامت، تو این سفر همسرش و از دست میده؟ 💔


***/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
#پارت_واقعی

- هر شخصی جای شما بود من و برای رفتن و روبه‌رو شدن با حقیقت تشویق می‌کرد، دلیل مخالفتتون و درک نمی­کنم!

مرد سعی کرد لحن گویشش را آرام‌تر کند.

- پسرم نرو، من برات پیگیری می­کنم. تو فقط برگرد.

نویان مشکوک به لحن مرد پرسید:

- چی اونجا هست که انقدر شما رو نگران کرده؟

کمی سکوت برقرار شد و سپس شنید:

- مگه نمی­خوایی، اصل قضیه رو بفهمی؟ بخدا که با رفتنت جونت و به خطر میاندازی... تو برگرد من می­گردم دنبال حقیقت...

کمر به صندلی تکیه داد.

- من باید به این سفر برم، از تصمیمم برنمی‌گردم. شماام نمی­تونید جلوم و بگیرید.

علی داد زد:

- وقتی ممنوع الخروجت کردم می‌فهمی!

نویان که به خاطر حال جسمی‌اش مراعات قلبش را می‌کرد از لای دندان‌هایش غرید:

- شما، حتی اگر ممنوع الخروجمم کنید، من شده باشه قاچاقی از مرز خارج بشم می­شم! رفتن به این سفر، برای من ضرروریه! خیلی دلم میخواد بدونم دونستن چی تا این حد شما رو ترسونده!

کسی آن طرف خط آهسته زمزمه کرد:

- اصل قضیه با چیزی که تو فکر می­کنی فرق می­کنه! به همسرت فکر کن...

میان حرف او آمد.

- بیشتر به خاطر همسرم باید به این سفر برم...

پنهان کردن حقیقتی به این بزرگی در طی سه سال زندگی پر از غصه‌ی او خیانتی بود به روح پاک و عاشقش!
سرهنگ داد زد:

- ولی با رفتنت زنت و میکشن احمق بیخیال شو......😱😱😱😱😱

/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

بعد از طلاق دختره فرار میکنه و حالا بخاطر بیماریش برمیگرده اما،مالک با تمایلات جنسی عجیب‌‌غریبش از حس مادرانه طلا سواستفاده میکنه و در صورتی اجازه دیدن دخترش میده که درخواستاشو..🔞👇🏼

پارت_102
_تروخدا تمومش کن بچه میترسه

حرص‌وخشمش آنقدر ‌شدید بود که
حتی گریه‌های طفل پنج‌ساله هم دلش را به رحم نیاورد
احساس حماقت می‌کرد
زنش بعد پنج سال با دختربچه‌ایی برگشته و می‌گوید او پدرش است!

_مامان.. مامانی من میترسم

فرید سعی کرد دخترک را آرام کند
_خوشگل خانوم یه لحظه چشماتو ببندی کار تمومه

_نه..نمیخوام..درد داره


مالک که از تعلل فرید خسته شده بود و از طرفی نق‌نق‌های بچه و گریه طلا اعصابش را بهم ریخته بود

با بی‌رحمی غرید
_فــــرید من وقت ندارم تا صبح بشینم اینجا!
همینکه گذاشتم تو خونه آزمایش انجام شه و نبردمشون بیمارستان لطف کردم!
سریع خون‌شو بگیر!تا چندساعت دیگه جواب آزمایش میخوام


با لحن بچه‌گانه‌اش زبانش را در می‌اورد
_خیلی بیشعوری گنده‌بک
چون نمیخوام مامانم گریه کنه اجازه میدم اون آمپول بزنید به دستم


مالک از گستاخی دخترک زبانش بند می‌اید
دستانش را مشت می‌کند

طلا هل کرده میگوید
_بچس نمیفهمه چی میگه

_نخیر من بچه نیستم!

فرید که خنده‌اش را بزور نگه داشته بود
برای آرام کردن اوضاع دخترک را گوشه سالن می‌برد و سعی کرد بدون کوچک ترین دردی خونگیری را انجام دهد برای تست دی‌ان‌ای!

مالک با رفتن دختربچه و فرید
دست طلا را فشرد
_دخترت ادب نکردی!

طلا پوزخندی زد
_بچه توئه دیگه!

دوباره با غیض ادامه داد
_منتظرم جواب آزمایش بیاد
دوست دارم شرمندگی تو نگاهت ببینم مالک خان!


مالک نیشخندی میزند
_بزرگ شدی زبون وا کردی!

_تو منو اینجوری بزرگ کردی!
یه روز پشیمون میشی از کار امروزت
نبات هیچوقت فراموش نمیکنه این کارتو


_آخ اگه دختر من باشه دنیارو به پاش میریزم
خودت میدونی که اینکارو میکنم


مغموم لب میزند
_تو با اینکارت بهم اهانت کردی من..من فقط با تو بودم!
اصلا مگه چند سالم بود؟هنوز هیجده سالم نشده بود شکمم اومد بالا
وقت کردم با کسی غیر از تو باشم؟
اصلا جرئت اینکارو داشتم؟

_لازم نیست یادآوری کنی هر شب زیرم بودی! اما یادمم نرفته چطور و با چه کسی فرار کردی از عمارتم
پس فقط دعا کن بچه از من باشه
وگرنه به خاک سیاه مینشونمت طلا

_مامانی با این گنده‌بک حرف نزن
دیگه بریم خونمون


طلا که درگیر بحث با مالک بود که متوجه نشد که فرید از او خون گرفت
روی زانوهایش مینشیند
_عیبه دخترم!
درد داری؟

_نه من قویم

صدای سرد مالک آنها را متوقف میکند

_خانوم کوچولو شما جایی نمیری فعلا!

نبات با اخم بچگانه‌اش می‌گوید
_نخیرم میرم

مالک زیر لب میگوید
_توله سگ ببینا

طلا از روی زانوهایش بلند می‌شود و سمت مالک می‌رود
آروم لب میزند
_با بچه چرا بحث میکنی؟
تا وقتی باهاش مهربون نباشی رفتارش همینه
به باباش رفته!


مالک چشمی می‌چرخاند
آنقدر عصبی بود که متوجه رفتن فرید هم نشد

هنوز هم علت آمدن یهویی طلا را نمی‌دانست
چه چیزی باعث شد بعد پنج سال برگردد
درست زمانی که موفق شده بود او را فراموش کند با آمدنش تمام معادلاتش را بهم ریخت

چند ساعتی گذشت... ❌

با زنگ خوردن تلفنش و اسم فرید
ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسید

ته دلش می‌دانست آن دخترک اخمو فرزندش است اما باز شک کرد
آخ اگر دخترش باشد...

طلا باید تاوان دوری پدر و دختری را می‌داد..

_سلام،پدرم در اومد تا جواب بگیرم
حداقل یه هفته طول می‌کشید جواب بیاد


مالک دستش را روی شقیقه‌اش میگذارد
_طفره نرو فرید

لحظات پراسترسی را تجربه می‌کرد
_طبق برگه‌ای که جلو دستمه
اون بچه،دخترته مرد!
حالا تا دیر نشده از موضع سگ بودنت بیا بیرون تا بچه رو بیشتر از این از خودت دور نکردی!


با شل شدن دستاش گوشی روی سرامیک افتاد

نزدیک مالک رفت
قبل از اینکه مالک بتواند حرف فرید را هضم کند
ضربه کاری را میزند

_حالا که مطمئن شدی نبات بچته!
اومدم تا دخترم دستت بسپارم
مریضیم هر روز داره شدید تر میشه و دیگه نمیتونم از پس نگه‌داری نبات بربیام
...

این را گفت و نمی‌دانست برگشتن دوباره‌اش به عمارت مالک‌خان شروع روزهای بدش بود و مالکی که مجبورش میکرد هر شب.. 🔞👇🏼
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-تو هنوزم تو عطش تن من می‌سوزی چرا الکی این دختره بدبخت‌ بی‌کس‌و کار‌‌و عقد کردی جناب سرگرد...!

پاهایش با شنیدن صدای زنانه‌ ملیحی پشت در اتاق ایست می‌کند.امروز اولین باری بود که به عنوان همسر جناب سرگرد برای دیدنش آمده بود.
دسته گل دستش را بیشتر می‌چسبد،گوش‌هایش روی صدای زنانه‌ای مکث کرده و حتی صدای سرباز جوان را هم نمی‌شنود :

-خانم جناب سرگرد پیش پای شما گفتن کسی‌و راه ندم..! لطفا منتظر بمونید...!

در اتاق مردجوان از پشت میز بلند می‌ شود و اخم‌هایش در هم می‌رود:

-برای چی اومدی اینجا ؟!

صدای پاشنه کفش هایش می‌آید و سینه مرد جوان از خشم تند بالا و پایین می‌رود. صدای زن خُمار می‌شود:

-دلم برات تنگ شده‌بود...!

پوزخند مرد را می‌بیند و لب‌های سرخش را روی هم چفت می‌کند.

-قبلا می‌گفتی دلتنگی‌و باید حضوری رفع کرد...یادته...!

قلب دخترک از پشت در تند می‌زند...
مرد جوان سرتاپایش را با نفرت رصد می‌کند و در ذهنش او را با آرام مقایسه می‌کند و دلش پر می‌شود از بوی تن او و صدایش پُر می‌شود از حرص:

-کارت عروسیم رسیده به دستت حتما...!

قلب دخترک از پشت در اتاق در سینه فرو ریخت.
صدای زن لوند و جوان پر شد از دلبری که او بلد نبود:

-می‌خوای باور کنم برای دختری دلت رفته که اصلا تایپت نیست...که دستاش زبره و ننه بابای درست حسابیم نداره‌‌‌‌‌...!

بغض در گلویش لانه کرد و دست‌هایش بیشتر گل‌ را فشرد.‌.همان دست‌هایی که زن لوند گفته بود زبر است‌‌‌.‌‌..!

چقدر نیاز داشت صدای مرد را بشنود که آب می‌شود روی آتش دلش ولی حیف... بغض بزرگتر می‌شود:

-اینجا اومدی تا  بهت بگم اون دختر برام ارزشی نداره.‌..؟!

صدای مردانه‌اش بالا می‌رود :

-آره هیچ وقت فکر نمی‌کردم زندگیم گره بخوره به دختری که هیچ جوره به من نمی‌خورد..

چشم‌های خیسش را می‌دزدد و به سرباز که با تعجب نگاهش می‌کند لب می‌زند:

-این‌و بدید به جناب سرگرد...من دیگه میرم !

و تندی خداحافظی می‌کند و نمی‌‌ماند ادامه حرف های مرد را بشنود و ته دلش گرم شود:

-ولی من عاشقش شدم.‌..عاشق اینکه یه دختره ولی اندازه هزار تا مرد کار کرده و نونش از راه حلال در آورده..تنها کسیم که برام مهم نیست تویی...!

جان از تن زن جوان می‌رود و رنگش می‌پرد.مات مانده نگاهش می‌کند:

-چی میگی تو..داری دروغ میگی...

بوسه‌های دیشبش که بر جا جای تن نیمه برهنه آرام جاگذاشته بود و جلوی چشم‌هایش نقش می‌بندد و قلبش تند می‌زند و لبخند محو مردانه‌‌ای روی لبش سایه می‌اندازد:

-تو با خیانتت در حق من لطف بزرگی کردی.‌‌..!باعث شدی تا این دختر ....

کلمات در پشت لب‌هایش جان می‌دهند وقتی زن وقیحانه برای بوسیدنش پا بلندی می‌کند و غرشش در اتاق می‌پیچید:

-دفعه آخرت بود این غلط اضافه رو کردی...!

با حس بد پس زده‌شدن اشک در مردمک‌ چشم‌های زن جان می‌گیرد و با قدم های بلند در را باز می‌کند و با اخم‌های گره خورد و فک قفل شده به بیرون اشاره می‌زند:

-دفعه بعدی پات‌و اینجا گذاشتی مطمین باش قلمش می‌کنم خانم هرجایی ...

صدای تق تق کفش هایش روی سرامیک ها می‌پیچد و از در اتاق بیرون می‌زند.
نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و صدای سرباز جوان جانش را انگار می‌گیرد:

-جناب سرگرد خانمتون اینجا بودن...این گل و شیرینیم ایشون آوردن...!


❌❌
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

بعد از طلاق دختره فرار میکنه و حالا بخاطر بیماریش برمیگرده اما،مالک با تمایلات جنسی عجیب‌‌غریبش از حس مادرانه طلا سواستفاده میکنه و در صورتی اجازه دیدن دخترش میده که درخواستاشو..🔞👇🏼

پارت_102
_تروخدا تمومش کن بچه میترسه

حرص‌وخشمش آنقدر ‌شدید بود که
حتی گریه‌های طفل پنج‌ساله هم دلش را به رحم نیاورد
احساس حماقت می‌کرد
زنش بعد پنج سال با دختربچه‌ایی برگشته و می‌گوید او پدرش است!

_مامان.. مامانی من میترسم

فرید سعی کرد دخترک را آرام کند
_خوشگل خانوم یه لحظه چشماتو ببندی کار تمومه

_نه..نمیخوام..درد داره


مالک که از تعلل فرید خسته شده بود و از طرفی نق‌نق‌های بچه و گریه طلا اعصابش را بهم ریخته بود

با بی‌رحمی غرید
_فــــرید من وقت ندارم تا صبح بشینم اینجا!
همینکه گذاشتم تو خونه آزمایش انجام شه و نبردمشون بیمارستان لطف کردم!
سریع خون‌شو بگیر!تا چندساعت دیگه جواب آزمایش میخوام


با لحن بچه‌گانه‌اش زبانش را در می‌اورد
_خیلی بیشعوری گنده‌بک
چون نمیخوام مامانم گریه کنه اجازه میدم اون آمپول بزنید به دستم


مالک از گستاخی دخترک زبانش بند می‌اید
دستانش را مشت می‌کند

طلا هل کرده میگوید
_بچس نمیفهمه چی میگه

_نخیر من بچه نیستم!

فرید که خنده‌اش را بزور نگه داشته بود
برای آرام کردن اوضاع دخترک را گوشه سالن می‌برد و سعی کرد بدون کوچک ترین دردی خونگیری را انجام دهد برای تست دی‌ان‌ای!

مالک با رفتن دختربچه و فرید
دست طلا را فشرد
_دخترت ادب نکردی!

طلا پوزخندی زد
_بچه توئه دیگه!

دوباره با غیض ادامه داد
_منتظرم جواب آزمایش بیاد
دوست دارم شرمندگی تو نگاهت ببینم مالک خان!


مالک نیشخندی میزند
_بزرگ شدی زبون وا کردی!

_تو منو اینجوری بزرگ کردی!
یه روز پشیمون میشی از کار امروزت
نبات هیچوقت فراموش نمیکنه این کارتو


_آخ اگه دختر من باشه دنیارو به پاش میریزم
خودت میدونی که اینکارو میکنم


مغموم لب میزند
_تو با اینکارت بهم اهانت کردی من..من فقط با تو بودم!
اصلا مگه چند سالم بود؟هنوز هیجده سالم نشده بود شکمم اومد بالا
وقت کردم با کسی غیر از تو باشم؟
اصلا جرئت اینکارو داشتم؟

_لازم نیست یادآوری کنی هر شب زیرم بودی! اما یادمم نرفته چطور و با چه کسی فرار کردی از عمارتم
پس فقط دعا کن بچه از من باشه
وگرنه به خاک سیاه مینشونمت طلا

_مامانی با این گنده‌بک حرف نزن
دیگه بریم خونمون


طلا که درگیر بحث با مالک بود که متوجه نشد که فرید از او خون گرفت
روی زانوهایش مینشیند
_عیبه دخترم!
درد داری؟

_نه من قویم

صدای سرد مالک آنها را متوقف میکند

_خانوم کوچولو شما جایی نمیری فعلا!

نبات با اخم بچگانه‌اش می‌گوید
_نخیرم میرم

مالک زیر لب میگوید
_توله سگ ببینا

طلا از روی زانوهایش بلند می‌شود و سمت مالک می‌رود
آروم لب میزند
_با بچه چرا بحث میکنی؟
تا وقتی باهاش مهربون نباشی رفتارش همینه
به باباش رفته!


مالک چشمی می‌چرخاند
آنقدر عصبی بود که متوجه رفتن فرید هم نشد

هنوز هم علت آمدن یهویی طلا را نمی‌دانست
چه چیزی باعث شد بعد پنج سال برگردد
درست زمانی که موفق شده بود او را فراموش کند با آمدنش تمام معادلاتش را بهم ریخت

چند ساعتی گذشت... ❌

با زنگ خوردن تلفنش و اسم فرید
ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسید

ته دلش می‌دانست آن دخترک اخمو فرزندش است اما باز شک کرد
آخ اگر دخترش باشد...

طلا باید تاوان دوری پدر و دختری را می‌داد..

_سلام،پدرم در اومد تا جواب بگیرم
حداقل یه هفته طول می‌کشید جواب بیاد


مالک دستش را روی شقیقه‌اش میگذارد
_طفره نرو فرید

لحظات پراسترسی را تجربه می‌کرد
_طبق برگه‌ای که جلو دستمه
اون بچه،دخترته مرد!
حالا تا دیر نشده از موضع سگ بودنت بیا بیرون تا بچه رو بیشتر از این از خودت دور نکردی!


با شل شدن دستاش گوشی روی سرامیک افتاد

نزدیک مالک رفت
قبل از اینکه مالک بتواند حرف فرید را هضم کند
ضربه کاری را میزند

_حالا که مطمئن شدی نبات بچته!
اومدم تا دخترم دستت بسپارم
مریضیم هر روز داره شدید تر میشه و دیگه نمیتونم از پس نگه‌داری نبات بربیام
...

این را گفت و نمی‌دانست برگشتن دوباره‌اش به عمارت مالک‌خان شروع روزهای بدش بود و مالکی که مجبورش میکرد هر شب.. 🔞👇🏼
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که می‌خواد از کسی که دوست‌شو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!
پسره رو تا تبریز تعقیب می‌کنه؛ اما وقتی می‌فهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری می‌شه و سر از باشگاه بدنسازی‌ای درمی‌آره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعین‌حال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین می‌خواد که...🔞😈

/channel/+VswEoA4QBoEyNGJk

داستانی داغ و فول‌هیجانی🔥💣

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- با بچه چیکار کردی؟
نگار بهت زده نگاهش کرد و با من و من گفت:
- ک... کدوم بچه؟
- خودتو نزن به اون راه دخترجون، ماهت از پشت ابر بیرون زده، تا اون دندونای خوشگلتو نریختم تو دهنت زر بزن بگو بچه کجاست؟
نگار هنوز مقاومت می‌کرد:
- من... منظورتو نمی‌فهمم.
روی صورتش خم شد:
- که نمی‌فهمی آره، دلت می‌خواد شیر فهمت کنم؟!
چانه ظریف دخترک را محکم توی چنگ گرفت:
- دهن وا کن بگو کجاست؟!
قلب نگار توی گلو می‌کوبید اما کوتاه نیامد:
- تو... تو کی هستی؟
چانه اش را محکم تر فشار داد و چهره دخترک از درد جمع شد:
- همونی ام که برای سر کیسه کردنش ماها بچه شو پنهون کردی، فهمیدی یا جور دیگه بفهمونمت؟!
چشم های نگار گشاد شد، فکش زیر دست های قوی مرد در مرز متلاشی شدن بود در سرش فقط یک سوال می‌چرخید، پدر بچه بود؟! پدر سوگندش؟! نه باور نمی‌کرد... این همه مدت کجا بود که حالا درست وقتی باورش شده بچه مال خودش است سر و کله اش پیدا شده بود؟
دهان باز کرد و محکم گفت:
- اون بچه مال منه به هیچ احدی نمی‌دمش!
مرد پوزخند زد، پس اهل بازی بود.
- بچرخ تا بچرخیم نگار خانم...

/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk
/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk

🔥قصه ما یه نوزاد بی نام و نشون داره، نوزادی که نه مادرش معلومه نه پدر!
اما درست وقتی که یه دختر مجرد اونو به فرزندی قبول می‌کنه، مردی با ادعای عجیب غریب وارد قصه میشه و...
🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که می‌خواد از کسی که دوست‌شو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!
پسره رو تا تبریز تعقیب می‌کنه؛ اما وقتی می‌فهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری می‌شه و سر از باشگاه بدنسازی‌ای درمی‌آره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعین‌حال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین می‌خواد که...🔞😈

/channel/+VswEoA4QBoEyNGJk

داستانی داغ و فول‌هیجانی🔥💣

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- با بچه چیکار کردی؟
نگار بهت زده نگاهش کرد و با من و من گفت:
- ک... کدوم بچه؟
- خودتو نزن به اون راه دخترجون، ماهت از پشت ابر بیرون زده، تا اون دندونای خوشگلتو نریختم تو دهنت زر بزن بگو بچه کجاست؟
نگار هنوز مقاومت می‌کرد:
- من... منظورتو نمی‌فهمم.
روی صورتش خم شد:
- که نمی‌فهمی آره، دلت می‌خواد شیر فهمت کنم؟!
چانه ظریف دخترک را محکم توی چنگ گرفت:
- دهن وا کن بگو کجاست؟!
قلب نگار توی گلو می‌کوبید اما کوتاه نیامد:
- تو... تو کی هستی؟
چانه اش را محکم تر فشار داد و چهره دخترک از درد جمع شد:
- همونی ام که برای سر کیسه کردنش ماها بچه شو پنهون کردی، فهمیدی یا جور دیگه بفهمونمت؟!
چشم های نگار گشاد شد، فکش زیر دست های قوی مرد در مرز متلاشی شدن بود در سرش فقط یک سوال می‌چرخید، پدر بچه بود؟! پدر سوگندش؟! نه باور نمی‌کرد... این همه مدت کجا بود که حالا درست وقتی باورش شده بچه مال خودش است سر و کله اش پیدا شده بود؟
دهان باز کرد و محکم گفت:
- اون بچه مال منه به هیچ احدی نمی‌دمش!
مرد پوزخند زد، پس اهل بازی بود.
- بچرخ تا بچرخیم نگار خانم...

/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk
/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk

🔥قصه ما یه نوزاد بی نام و نشون داره، نوزادی که نه مادرش معلومه نه پدر!
اما درست وقتی که یه دختر مجرد اونو به فرزندی قبول می‌کنه، مردی با ادعای عجیب غریب وارد قصه میشه و...
🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_ مامانی بریم جلو؟
دلم می خواد بابا سردار و از نزدیک ببینم

تند اشک هام پاک کرده جلوی پسرک ۶ سالم زانو زدم:

_ می برمت پیش بابایی
ولی قول بده پسر خوبی باشی و بهونه ی
من و نگیری باشه؟

دستش و گذاشت رو صورتم ملتمس گفت:

_ قول میدم
ولی تو هم قول بده خیلی زود بیای
پیش من و بابایی

بوسه ای به دستش زدم و با دلی که به خاطر جدایی ازش خون بود دوباره راه افتادیم

بعد از شش سال میخواستم برم به خونه ای که آدم هاش من و نابود کرده بودن
اما آرتا ارزش و داشت

دیگه نه خونه ی داشتم که برای پسرم سر پناه باشه نه پولی که بتونه خرج هر دو مون بده

من بودم و قلبی که باید عمل می شد و من هیچ پولی نداشتم که برم دکتر

مقابل عمارت که رسیدیم نفسم سخت شد

_ اینجاست؟

غمیگن به آرتا نگاه کردم که با ذوق زل زده بود به در طلایی و بزرگ خونه

_آره مامانی

اونقد محو خونه بود که صدام نشنید

بغض کرده گوشی ساده ام و درآورده بعده چند سال شماره سپهر و گرفتم
مردی که عموی بچه ام بود

_الو..بله

لب گزیدم تا هق نزنم
دو دل بودم اما وقتی نگام به کفش های کهنه
آرتا و لباس هاش افتاد بی جون لب زدم

_ سپهر ..منم آتاناز

سکوت پشت گوشی بهم فهموند که از شنیدن صدام شوکه شده
طوری که چند ثانیه طول کشید که با ناباوری پرسید

_ آتا؟ خودتی دختر؟ یا خدا
باورم نمیشه بهم زنگ زدی

دست کوچیک آرتا رو فشردم بی مقدمه گفتم:

_ من جلوی عمارتم میشه بیای بیرون؟
فقط تو رو خدا تنها بیا به هیچ کس نگو
سپهر خواهش میکنم

میدونستم هنوز شوکه اس ناچار ادامه دادم

_ هیچی نپرس بیا فقط
همه چی رو میگم بهت قول میدم

تماس و قطع کرده با درد آه کشیدم
چقدر بدبخت بودم که هیچ کس و نداشتم
جز پدری که اونم من و فراموش کرده بود

اشک هامو پا کرده به آرتا زل زدم

_ الان عمو میاد تو رو می بره پیش بابات

با اون نگاه عسلیش که شبیه نگاه باباش بود
بهم خیره شد مظلوم گفت:

_یادت نره بهم قول دادی زود بیای پیشم

بغلش کردم که دست هاشو دور گردنم انداخت‌


_ میدونم اما یکم طول میکشه
یادت رفته باید قلبم و عمل کنم؟ هر وقت
خوب شدم میام پیشت
دلم میخواد وقتی بازم می بینمت حالم
خوب باشه مامانی

بوسه ای به موهاش زدم که همون لحظه با شنیدن صدای در ازش فاصله گرفتم

با دیدن سپهر پریشون از پشت مجسمه بیرون اومدم
همراه آرتا بهش نزدیک شدم که با دیدنم تند خودش بهم رسوند

خواستم سلام کنم اما با کشیده ای که تو گوشم زد مات موندم

_ کدوم گوری بودی این شش سال احمق؟

با غرش بلندش بغضم ترکید
قبل اینکه اشکم بچکه بغلم کرد و غرید

_احمق احمق

بی جون هق زدم

_ مامان

نگاه هر دو مون سمت آرتا رفت که با اخم به ما خیره بود

چقد تو این حالت بیشتر شبیه سردار می شد
لرزون از بغل سپهر که مات و مبهوت به آرتا زل زده بود بیرون اومدم

مطمئنم با دیدنش یاد سردار افتاده
حتی پلکم نمی زد
نگاهش فقط به آرتا بود
حس می کردم نفس هم نمی‌کشه 
ناچار به شونه اش زدم

_ سپهر تو رو خدا به من نگاه کن

به سمتم برگشت که از نگاه خونیش وحشت
کردم

_ این...این بچه ی کیه؟

اشک هام شروع به ریختن کرد نالیدم:

_ پسر من و سردارِ

ناباور لب زد:  _چی؟

با دستش هلم داده نعره زد:

_ چی داری میگی ؟ درست حرف بزن زنیکه

زبونم بند رفته خون تو رگ هام یخ بست
درد قلبم به خاطر قدرت دستش که هلم داد
کم کم داشت شروع می شد

چی میگفتم به سپهری که فرقی با دیوونه ها نداشت؟

آرتا دستم کشید که لبخند بی حسی زدم:

_ هیچی نیست عزی

حرفم تموم نشده سیلی دیگه ای به گونه ام کوبید طوری که از پشت خوردم به مجسمه
نفسم رفت دست رو قلبم گذاشتم

_ هیچی نیست بعد شش سال با یه بچه
برگشتی تو این خراب شده ؟

صدای فریادش کل وجودم به رعشه انداخت
آرتا با گریه نزدیکم شد

_ میدونی بعد رفتنت چی کشیدیم؟
الان با این بچه اومدی که چی بشه؟

بهش حق میدادم فریاد بزنه
حرفی نزدم چون تمام حواسم پیش آرتا بود
حتی نمیتونستم درست نفس بکشم

درد قلبم هر لحظه بیشتر می شد
خواستم حرفی بزنم که ناگهان با‌ باز شدن در عمارت نفسم حبس شد
مطمئن بودم فریاد سپهر به گوش شون رسیده

بی حال خواستم دست آرتا رو بگیرم اما با دیدن قامت بلند و تنومند سردار پاهام شروع به لرزیدن کرد

الان وقتش نبود.نمی خواستم ببینمش اونم بعد اون همه عذابی که بهم داده بود

نگاه عسلیش به سمت ما چرخید و با دیدن من دیدم که رنگش پرید و نگاش مات موند

دیدم که ناباور پلک زد و دست هاشو مشت کرد
اما چرا حس میکردم طوری که باید از دیدنم غافلگیر نشده؟

نیم خیز شده خواستم فرار کنم اما با درد بدی که تو قلبم پیچید ناگهان زانو هام خم شدن و پلک هام بسته شد. اما تونستم صدای بغض و گریه آرتا رو بشنوم که با گریه گفت:

_ مامانی..بلند..شو

پارت رمان❌❌

/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

❌پارت واقعی رمان،نبود لفت بده❌



#پارت_140

چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه می‌کرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنه‌ام تیر کشید.

با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:

- بمیرم برای بخت بدت دختر.

با لحن بی‌جونی نالیدم:

- خا...تون...چی شده؟

هدی سریع گفت:

- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.

خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.

پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر می‌شد عصبانیتش بیشتر به چشم می‌اومد.

تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:

+ قاتل....

چشم‌هام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:

- بس کن یاشار.

یاشار داد زد:

+ قااااااااتل.

اشکم چکید...با بهت گفتم:

- من...منظورت چیه؟

خاتون با گریه گفت:

- ارباب ساحل خبر نداشته...

/channel/+IswA03RmxZxhYTZk

گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمی‌ذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:

+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟

چی؟ دارن از چی حرف می‌زنن؟
با بغض گفتم:

- یکی به من بگه چی شده.

انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:

+ بچه‌ی منو کشتی...بچه‌ی منوووووو.

گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:

- وای وای یاشار امان ندادی نه؟

با نفس نفس گفتم:

- چی...بچه؟

یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.

گریه شدید تر شد و ضجه زدم:

- امکان نداره...نه....نهههههه.

یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.

خاتون نگران و هول کرده گفت:

- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.

به زور بین هق هق گریه‌هام گفتم:

- من...من...می‌خواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حامله‌ام.

انگار با کلمه‌ی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:

+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟

آره تقصیر من بود!
گریه‌ام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:

- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.

هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه می‌کردم...
همه‌اش تقصیر من بود که بچه‌ام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر می‌دونستم حامله‌ام عاشق اون بچه می‌شدم.

یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:

- یاشار....


ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.

/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk

❌❌#پیشنهاد_ویژه_ادمین❌❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

ولی تلما بی اهمیت بازوش از
دست بی‌بی درآورد و روبه صورت‌ اورهان
داد زد :
-میخوام از پسرش واسش بگم ......

روبه اورهان غرید و جیغ زد :
- حالا ازم چی میخوایی ؟

صدای باز شدن در اومد برنگشته هم میدونست کی وارد شده .
ایوب باصدای پر از خشم گفت :
- چه خبره اینجا؟




تلما بی اهمیت روبه اورهان خان درحالی که صداش اوج میگرفت گفت :
- بهم بگو چطور وجدانت راضی میکنی که اینجوری باشی ؟؟؟؟

/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
بعد دست دراز کرد یقه‌ی اورهان گرفت
کشید با گریه داد زد:
- اورهان خان زندگیمون برگردون ....
برگردون .....
من بابام میخوام .....
من خانواده ام میخوام ....


هنوز حرفش کامل نشده بوده که
بازوش یهو کشیده شد ، از پشت حلقه‌ی اشک صورت سرخ از خشم و غضب ایوب روبه رو شد که به سمت بیرون میبردش؛
تمام وجودش ترس گرفته بود هرچی میخواست وایسته حریف زور ایوب نمیشد با مشت به دست ایوب میزد تا ولش کنه ولی اون بیشتر بازوش فشار میداد و دنبال خودش میکشوند.

/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دختره رو دزدیدن و
میخوان بفروشنش که پسره...

..
#عادلا


-فروخته شد به سامان!

ازجام بلند میشم و به طرف سن میرم
مجری نگاهم میکنه.
-میتونی امتحانش کنی!

مجری دستشو از رو سینه‌ش میکشه که اخمم غلیظ تر میشه. دستشو سمتم میگیره که مچ ظریفش‌ و بین انگشتهای مشت شده‌م میگیرم و از روی سن میکشمش کنار خودم.
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0

وای خدا! قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
در اتاقی رو باز میکنه، وارد میشه و دست منو به داخل میکشه که محکم به سینش برخورد میکنم و اون درو میبنده. آروم هق هق میکنم که بازومو سفت تو مشتش میگیره و بدنم و رو بیشتر سمت خودش میکشه و با یک نگاه پر خشم و وحشی که لرز تنمو‌ بیشتر میکنه خیره به چشمام می‌غره:
-اینجا‌ چیکار میکنی؟

من نمیخواستم اینجا باشم. به زور آوردنم. ملتمس و درمونده با بیحالی و هق هق میگم:
-تو‌..توروخدا!...توروخدا اذیتم نکن!
بخ‌..بخدا...بخدا منو به زور آوردن!
من..من...

با نزدیکتر شدن سرش عقب میکشم و با صورت غرق اشک به چشماش خیره نگاه میکنم.
-میخوای نجاتت بدم!؟

سرمو نامحسوس بالا پایین میکنم که مصمم سری تکون میده، بازومو ول میکنه دستمو میچسبه. گنگ حرکاتش رو نگاه میکنم ولی با رفتنش سمت تخت! با تمام جونی که تو بدنم مونده تقلا میکنم.
-نه!..نه!! توروخدا نه! خواهش میکنم باهام اینکارو نکن! توروخدا اینکارو نکن! ولم کن! ولم کن!

دستمو با ضرب میکشه که بازم به سینش میخورم، صورتش و نزدیک صورتم میاره و با خشم و غضب می‌غره:
-مگه نمیخوای نجاتت بدم؟ این اتاق دوربین داره، اگه همین الان کاری نکنم شک میکنن. پس یکم راه بیا!

دهن باز میکنم تا باز خواهش کنم ولی رو تخت که پرتم میکنه و من صدام توی گلو باقی میمونه....❌

❗️پارت واقعی رمان❗️
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0

اون مرد به ظاهر میخواست که نجاتم بده. ولی اون یه عوضیه. یه مرد عوضی که بلد نیست چطور با یه زن رفتار کنه! مثل تهدید بی شرمانه‌ش که تو خونه‌ش زندگی کنم تا مثلا ازم محافظت کنه..‌‌.

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💔 یک داستان… یک شب شوم… و زندگی‌ای که دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد! 💔

🎭 شهرزاد تنها، نویسنده‌ای موفق و دختر دردانهٔ حاج‌رضا، همه چیز داشت؛ زیبایی، ثروت، احترام، و یک عشق بی‌پایان. اما یک شب تاریک همه چیز را به هم ریخت… شبی که با خیانت کسی که سال‌ها به او اعتماد داشت، به کابوسی فراموش‌نشدنی تبدیل شد.

🔥 شاهان دانش، مردی که هیچ قاعده‌ای برای زندگی‌اش نمی‌شناسد، بیست سال در لندن آزادانه زیسته و با مفهومی متفاوت از عشق و زندگی به ایران بازگشته. او چیزی نمی‌خواهد جز شهرزاد، دختری که غرورش سرسختانه او را پس زده است. اما شبی شوم، سرنوشت او را به خواسته‌های تاریک شاهان نزدیک‌تر می‌کند.

🌹
اما عشق چه می‌شود؟
سهراب، مردی که عاشقانه شهرزاد را می‌پرستید، با حقیقتی روبرو می‌شود که تحملش برایش غیرممکن است:
🔸 «شهرزاد! اون صحنه لعنتی هر لحظه جلوی چشمامه… نمی‌تونم با کسی که دیگه مال من نیست، زندگی کنم!»
آیا عشق می‌تواند او را بازگرداند؟

در تاریکی شب، جنگی میان غریزه و وجدان در می‌گیرد…
شاهان وارد اتاقی می‌شود که شهرزاد، بی‌دفاع و بی‌خبر از همه‌چیز، در خواب فرو رفته است. نگاهش روی بدن او قفل می‌شود و نبردی درونی آغاز می‌شود.
🔹 «این دختر بالاخره مال منه! اما… اگه قدم بردارم، چی باقی می‌مونه؟»
جنگ میان خواسته و انسانیت، و یک تصمیم که همه چیز را به آتش می‌کشد…

❤️‍🔥
یک داستان متفاوت از عشق، خیانت، هوس و تصمیم‌هایی که زندگی را از مسیرش خارج می‌کنند…
📚
پایانی که هرگز انتظارش را ندارید!
🔗 همین حالا وارد دنیای شهرزاد و شاهان شوید:
📖 کلیک کنید

Читать полностью…

رمان های آنلاین

لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره


🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت


🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...


🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.

🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


زخم کاری
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0

ازطهران‌تاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهره‌ی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️‍🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
زخم‌ دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#جدید‌ترین‌رمان‌تخیلی
#پارت1

بدنش میلرزید اما توان باز کردم چشم هایش را نداشت

دست های بزرگش مثل هر شب روی بدن برهنه اش می رقصید.

نالان زیر لب با تلاش لب زد

_خواهش میکنم!

گرمی لب های داغش را روی رگ گردنش حس میکرد

هق آرام از گلویش خارج شد

_لطفاً!

سنگینی روی تنش برداشته شد

نفس عمیقی کشید و به خیال اینکه کابوس هر شبش تموم شده خواست چشم باز کند که صدای بم و مردانه اش زیر گوشش خشن زمزمه کرد

+به زودی پری کوچولو، به زودی همو می‌بینیم!

باد سردی وزید و گرمای تنش رو از جا محو کرد.

کم کم خمار خواب میشد و ذهنش هی خالی تر !
/channel/+9SbXTMAWxlEwOTU0
من یه آلفای خشنم  که هیچ احساسی درونم وجود نداشت ولی اون  جفت من بود🫦
هر شب با لباسای خاص بدن ریزه میزش و  برآمدگی هاشو به نمایش میزاشت و یه شب که مست بودم وسط جنگل ....🙈🔞
🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


زخم کاری
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0

ازطهران‌تاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهره‌ی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️‍🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
زخم‌ دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#جدید‌ترین‌رمان‌تخیلی
#پارت1

بدنش میلرزید اما توان باز کردم چشم هایش را نداشت

دست های بزرگش مثل هر شب روی بدن برهنه اش می رقصید.

نالان زیر لب با تلاش لب زد

_خواهش میکنم!

گرمی لب های داغش را روی رگ گردنش حس میکرد

هق آرام از گلویش خارج شد

_لطفاً!

سنگینی روی تنش برداشته شد

نفس عمیقی کشید و به خیال اینکه کابوس هر شبش تموم شده خواست چشم باز کند که صدای بم و مردانه اش زیر گوشش خشن زمزمه کرد

+به زودی پری کوچولو، به زودی همو می‌بینیم!

باد سردی وزید و گرمای تنش رو از جا محو کرد.

کم کم خمار خواب میشد و ذهنش هی خالی تر !
/channel/+9SbXTMAWxlEwOTU0
من یه آلفای خشنم  که هیچ احساسی درونم وجود نداشت ولی اون  جفت من بود🫦
هر شب با لباسای خاص بدن ریزه میزش و  برآمدگی هاشو به نمایش میزاشت و یه شب که مست بودم وسط جنگل ....🙈🔞
🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💛 @online_romans❤️

نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)

نویسنده: نرجس‌خباره(یاس)

خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که می‌خواد از کسی که دوست‌شو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب می‌کنه؛ اما وقتی می‌فهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری می‌شه و سر از باشگاه بدنسازی‌ای درمی‌آره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعین‌حال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین می‌خواد که...

ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی

/channel/+wqWBJeHEyHM2MDY8

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
- چون بهم بدهکاری!
- چرا چرت‌و پرت می‌گی؟ چه بدهکاری‌ای؟

پسرک پوزخندی زد و دخترک را چفت دیوار، بند کرد و با ابرویی بالارفته به روی صورت عصبی او خم شد و نگاهش میان چشمان تیله‌ای و لبان صورتی‌رنگ او در نوسان بود و آهسته لب زد:
- این‌بار چندمه که دارم از دست اون آدم‌ها نجاتت می‌دم؟
- چه‌ربطی داره؟ منم هربار جبران کردم.
- ولی این‌دفعه طور دیگه باید جبران کنی!

جمله‌ی چندپهلو‌اش را گفت و خبیثانه به لبان وسوسه‌انگیز او نگاه کرد و بیشتر به روی او خم شد.
- دیگه نمی‌ذارم سرم کلاه بره دختره‌ی وحشی...

و یهو لبانش را مماس با لبان او نگه داشت و...🔥🔞

/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk

ژالین دختر مبارزی که برای انتقام خون تنها رفیقش، پایش به تبریز باز می‌شود و درست همان‌شبی که از دست آنان فرار می‌کند، به باشگاهی پناه می‌آورد که پسرک از او طلب...🚫🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


آریل
/channel/+QwIuNwj9mdc0NDg0
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
ژانوس
/channel/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0

ازطهران‌تاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهره‌ی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️‍🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
/channel/+jnB5gd1qIkU0OTI0

زخم‌ دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
- چون بهم بدهکاری!
- چرا چرت‌و پرت می‌گی؟ چه بدهکاری‌ای؟

پسرک پوزخندی زد و دخترک را چفت دیوار، بند کرد و با ابرویی بالارفته به روی صورت عصبی او خم شد و نگاهش میان چشمان تیله‌ای و لبان صورتی‌رنگ او در نوسان بود و آهسته لب زد:
- این‌بار چندمه که دارم از دست اون آدم‌ها نجاتت می‌دم؟
- چه‌ربطی داره؟ منم هربار جبران کردم.
- ولی این‌دفعه طور دیگه باید جبران کنی!

جمله‌ی چندپهلو‌اش را گفت و خبیثانه به لبان وسوسه‌انگیز او نگاه کرد و بیشتر به روی او خم شد.
- دیگه نمی‌ذارم سرم کلاه بره دختره‌ی وحشی...

و یهو لبانش را مماس با لبان او نگه داشت و...🔥🔞

/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk

ژالین دختر مبارزی که برای انتقام خون تنها رفیقش، پایش به تبریز باز می‌شود و درست همان‌شبی که از دست آنان فرار می‌کند، به باشگاهی پناه می‌آورد که پسرک از او طلب...🚫🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


آریل
/channel/+QwIuNwj9mdc0NDg0
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
ژانوس
/channel/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0

ازطهران‌تاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهره‌ی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️‍🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
/channel/+jnB5gd1qIkU0OTI0

زخم‌ دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0

Читать полностью…
Subscribe to a channel