کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
من سایه ام دختری که با وجود متاهل بودن عاشق رئیس شرکتی که منشیش بودم شدم😶🫢/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
مدارک رو آروم روی میز آراز گذاشتم بعد از امضا زدنشون توسط آراز سریع ورقه ها رو برداشتم که از اتاق خارج شم آخه قرار بود امیرعلی بیاد دنبالم که مچ دستم اسیر دست آراز شد.
نگاه لرزونم رو بهش دادم که با اخم از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد
_چته سایه؟ چرا دیگه بهم محل نمیدی؟
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم با بغض گفتم:
_ولم کن آراز من الان متاهلم!
گفتن این جمله کافی بود که چشم های همیشه آروم آراز تبدیل به دریای طوفانی بشه عربده زد:
_اونموقع که برام عشوه می اومدییی و برام ناز میکردییی شوهر نداشتیییی؟توو مالللل منی میفهمییی؟تووو حققق من از این زندگییییی هستییی!
از ترس یه قدم عقب رفتم که دست هاشو روی سینه ام گذاشت و منو محکم به دیوار پشت سرم کوبید تا اومدم اعتراض کنم آراز با بی رحمی تمام لب هاشو روی لب هام کوبید.
متعجب خواستم ازش جدا بشم که در دفتر با شدت باز شد و با دیدن امیرعلی همسرم...
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🥑دختره وقتی مسته نزدیک پسره میشه و اتفاقی نباید براشون میافته
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🍋دختری که باید برای نجات قبلیهاش یاد بگیره بجنگه
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🫐ازدواج اجباری دختر روانشناس با رئیس مافیای مغروری که سادیسم داره
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🍒رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍋🟩 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
_ تا شب وسایل تو جمع کن اومدم خونه نبینمت
قلبم گرفت.سر پایین انداختم.با ترس گفتم:
_ من جایی واسه رفتن ندارم
زیر چشمی نگاش کردم
بانگاه نافذش مستقیم زل زده بودم بهم:
_ مشکل خودته
دستام از حرص مشت شده ناخواسته چونهام لرزید
_ بذارید بمونم.عزیز گفته تا بیاد
میتونم اینجا باشم...بعدشم مهلت محرمیت
مون هنوز تموم نشده
با خونسردی تکیه به کانتر داده دست به سینه
شد.با تحکم غرید:
_ اینجا خونه ی منِ
منم دیگه نمیخوام تو رو اینجا ببینم
برام مهم نیست مهلت صیغه تموم شده یا نه.
تا شب گورت و گم کن
از نون خور اضافه خوشم نمیاد
ماتم برد
ناباور با چشمای اشکی سرم و بالا آورده به نگاه بی حسش زل زدم.به سختی نالیدم:
_ من..من براتون غدا درست میکنم.
به حیاط تون میرسم.خونه ی به این بزرگی رو
هم تمیز میکنم
تا حالا غذای سگ تون دیر ندادم
به گل ها آب میدم
هر شب سر ساعت قهوه تون میارم تو اتاق
با درموندگی پلک زدم با خشم ادامه دادم:
_حتی..حتی لباس زیر های دوست دختراتونم وقتی پاره و پخش و پلا وسط سالن خونه میندازید من جمع میکنم بعد بهم میگید نون خوره اضافه؟
خونسرد نیشخند زد:
_ واقعا!؟
لحنش تمسخر آمیز بود اما من مثل احمق ها
سرم تکون دادم:
_ بله...پس بذارید بمونم تا..آخر ماه بعد که
قراره عزیز و خواهرم بیان میرم پیش اونا
لباش بیشتر کشیده شد
نگاه مغرور و سنگیش برق زد:
_ عزیز بهت گفته قراره تو رو ببره پیش خودش؟
گیج و متعجب از سوالش گفتم:
_ بله...گفتن باید صبر کنم تا عمل خواهرم تموم شه وقتی برگردن میرم عمارت ایشون
یهو زد زیر خنده که شونه هام بالا پرید
_آ..قا..سردار!؟
بهت زده صداش کردم که خنده اش بند اومد
دست به جیب با قدم های محکم سمتم اومد که دستپاچه شدم
_قشنگ میگی آقا سردار
حیفم میاد بیرونت کنم از خونه ام دختره
چشمام از حرفی که زد گشاد شد و همزمان امیدوار شدم به موندن
دستشو جلو آورد که ناخواسته عقب رفتم
از وقتی تو خونه اش بودم هیچ وقت انقدر بهم نزدیک نشده بود
خجالت زده از رفتارم به بالا تنه ی برهنه اش زل زدم اونقدر این طوری دیده بودمش که دیگه عادی بود واسم
_ تو چقدر ساده ای اخه..خنگ کوچولو
با صدای بم و ریزش سرم بالا اومد
نگاه لرزونم غرق چشمای وحشی وجذابش شد
که برای اولین بار مستقیم میدیدم شون
حتی نفهمیدم چی گفت
_ به نظرت چرا مادربزرگ من باید پول عمل خواهر تو بده و حتی اونو واسه درمان ببره
آلمان ؟ میدونی چقدر پولش!؟
از لحن تحقیر آمیزش قلبم فشرده شد و بغضم گرفت با صدای گرفته پچ پچ کردم:
_ ایشون لطف کردن به من و خواهرم کمک کردن من گفتم که همه ی هزینه ها رو خودم بعدا بهشون پس میدم کم کم
پوزخند زد
خیلی ناگهانی چونه ام و گرفت که خشکم زد حیرت زده بهش زل زدم
حرصی لب زد:
_ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...مادر بزرگ منم استثنا نیست
بهت کمک کرد چون میخواست بشی محرم نوه اش و هر شب به من سرویس بدی تا با هر زنی نخوابم...وگرنه کی میاد چند صد میلیون پول واسه تو و خواهر بی کس و کارت خرج کنه!؟
نفسم از شنیدن حرفاش قطع شد
با ناباوری پلک زدم و قلبم از حرکت ایستاد
گیج و گنگ با حال خراب لب باز کردم:
_د..روغ..میگی
دستش دور کمرم حلقه شد
بی توجه به بهت من گوشی شو برداشت
با پخش شدن صدای عزیز خون تو رگام یخ بست
_ انقدر رو حرف من نه نیار...بَده میخوام گناه نکنی واست دختر ترگل ورگل و پیدا کردم؟
تا اومدن نامزدت از ترکیه دختره رو صیغه کن من خیالم راحت باشه که با دختر نامحرم نمی خوابی! این دختر هم ساده است هم کسی رو نداره خواهرش مریضِ به پول نیاز داره...
عکس شو دیدی؟ مثل قرص ماهه، یه تار موش می ارزه به اون دخترای خرابی که شب به شب میاری تو خونه ات و..
صدا قطع شد.اشک های من بی صدا ریخت
سینه ام تیر می کشید
دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم.
چقدر احمق بودم..چقدر...
ناخداگاه هق زدم.
_ هی ...هی بسه گریه نکن
با صدای هشدار آمیزش عقب رفتم
کمرم به دیوار خورد.سست رو زمین نشستم
_ من...نمیدونستم
صدام نا نداشت.اونقدر بی حال بودم که نفهمیدم اون کی مقابلم نشست.
با چشم های خیس به صورت جذاب مردونه اش زل زدم اما نگاه سرد اون به لب هام بود
_ حالا که همه چی و فهمیدی بهتره انتخاب کنی یا همین امروز از اینجا میری و تو کوچه خیابون می مونی تا خواهرت برگرده
یا اینکه هر شب لباس خواب می پوشی و میای اتاق شوهرت!
حس کردم سقف خونه رو سرم آوار شد و من مُردم
مردمک چشمام لرزید
اون بی رحمانه گفت:
_ یه دیقه بهت وقت میدم انتخاب کنی
هق هقم شدت گرفت.تنم یخ زد
ساعت گوشی رو نشونم داد.با گذشت هر ثانیه قلب منم کند تر زد
باید میگفتم نه؟
یه دقیقه تموم شد و سردار بدون نگاه به من بلند شد
حرفی نزد اما من مثل دیوونه ها از جا پریدم و با گرفتن مچش بریده برید با بی چارکی زار زدم:
_قبو..له..هرشب...میام.. اتاقت
/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk
/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk
-تولدت مبارک دختر مهربون!
نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بوو.
/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk
نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد! یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود.
نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش.
-این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟
نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
-وای! ترسیدم ننه طوبی.
ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد.
نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
-کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم!
نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید:
-چرا این جوری نگاه می کنی؟
-افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده!
ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید:
-راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟!
نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد:
-خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم!
ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید:
-یعنی هیچی به هیچی؟!
لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند:
-هیچی به هیچی!
😂😂😂
این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو و یه آقای استاد که کراش کل شاگرداشه و مادربزرگ قصه ی ما دنبال وصل کردنش به نوه ی ساکت و ساده شه غافل از این که🙈🙈🙈
/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk
شیب_شب 💫💫
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹
- آقا به چه زبونی بگم نمی خوامش؟!!!!.....
افتادید تو جونم الا بلا ریرا...؟؟!!!
آقابزرگ عصایش را روی زمین کوبید
بغض کرده ایستاده بودم گوشه ی سالن
نارشین با حرصی که صورت ظریفش را گلگون کرده بود داد زد
- به جهنم که نمی خوای ....نوبرش رو آوردی مگه؟؟..
تا همین جا هم به خاطر آقابزرگ حرف نزدم
مگه دیونه شدم دختر دست گلم رو بسپرم دست سگ و شغال....
آقابزرگ تشر زد؛
-نارشین؟؟!!!
- دروغ می گم مگه؟؟؟
هنوز دو ساعت نشده که خانم محبی زنگ زده برای پسرش....
آقا بزرگ دوباره وساطت کرد
- صبر داشته باش دختر ، حلش می کنیم
رستان دست به کمر ایستاد و سرش را رو به سقف گرفت
اینکه مرا نمی خواست مهم نبود اما اینکه در حضور چند چشم نخواستنم را فریاد می کشید روحم را می آزرد
عمو نریمان دخالت کرد
- شما نگران نباش آقابزرگ من باهاش حرف می زدم بیخود کرده......
میان حرفش پریدم
- من نمی خوام.....
سرها همه به طرفم چرخید و صدای پوزخند رستان از همه بلند تر بود
فکر می کرد آنقدر بدبخت شده ام که التماس کنم
قسم می خورم حتی اگر میمردم ، حاضر نبودم دستش را برای لحظه ای بگیرم
خوب می دانست با من چه کرده
نگاه تخسم را در چشم هایش کوبیدم
- با رستان ازدواج نمی کنم؟!!!
آقابزرگ غرید
- یعنی چه ؟؟ ما آبرو داریم دختر
پس قراره با کی ازدواج کنی؟؟؟
- با من؟؟
به عقب برگشتم
و لرزیدم....
هرگز برای این لحظه برنامه ریزی نکرده بودم.....
هر کس نمی دانست من خوب می دانستم حسام دشمن درجه یک رستان است
💔💔💔💔💔💔
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
-باورم نمیشه اون سامان عوضی این حوری و تمام مدت تو خونهش قایم کرده بود!
سکسکه میکنم. خدایا...یکی نجاتم بده. من از این آدمها میترسم.
-پس اون هرزهای که پلیس خبر کرده بود اینه!
اشک میریزم. نفس ندارم اما...لب میزنم.
-س...سامان میاد. پیدام میکنه و...نجاتم میده. شماها رو میندازه زندان...
-بیچاره! خبر نداره سامان خودش این لعبت و انداخته تو بغل ما!
نفسم میره انگار، قلبم میمیره انگار...خودم هم ذره ذره جون میدم انگار! این دروغه! این یه دروغه!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
-خب؟ وقت تیکه پاره کردنه!
فکم میلرزه و صدای دندونهام بلند میشه. بیرون از ون میکشدم و من ترسیده تند تند اشک میریزم.
هولم میده کنار جاده. با لرز دستهام و مشت میکنم. سرده. سرده و قطرههای بارون با شتاب میکوبن به تنم.
میزنم زیر گریه. سامان...سامان کجایی؟
خیره بهشون، زمین میخورم. چهار نفرن...با نگاههای وحشتناکشون به تنم...
-میتونی اینجا هرچقدر دلت میخواد جیغ بکشی!
مقابلم زانو میزنه. خودم و عقب میکشم و با نفسهایی پرشتاب و ترسیده بلند هق میزنم.
بهم حمله میکنن...مثل گرگ بهم حمله میکنن و من جیغ میزنم.
-سااااام!!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
بینفس مشت دیگهای رو صورت خونیش میکوبم و عقب میکشم. قفسهی سینهم محکم بالا و پایین میشه. با دستهایی به لرز افتاده، به عقب میچرخم. میبینمش، بیجون روی زمین افتاده، اما اون تکون نمیخوره، نفس نمیکشه.
اشک داغی رو گونهی خیسم سر میخوره. قدم لرزونی سمتش برمیدارم، و ناگهان سریع خودم و بهش میرسونم. خدای من...
-عادلا...
نگاهم میچرخه رو تن زخمی و نیمه برهنهش، رو لباسهای پارهش و شلوارِ خونیش که از کمرش افتاده. اشکهام پشت سرهم جاری میشن و با ناباوری سر تکون میدم. مبهوت و وحشتزده خیرهی صورتش میشم، چشمهای بستهش و لبهای کبودش. نفس نمیکشه! اون نفس نمیکشه!
ناباور به صورتش میکوبم.
-عادلا، عادلا نفس بکش!
با لرز، دستهام رو دو طرف صورتش میذارم و لبم رو لبهاش میچسبونم. بهش نفس میدم. دستهام رو به سینهش میچسبونم و احیاش میکنم. فریاد میکشم.
-نفس بکش! عادلا نفس بکش!
😭😭😭😭
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
مجرمهایی برای انتقام از دختره میخواستن بهش تجاوز کنن🥲
و پسره وقتی میرسه که دیره و دختره نفس نمیکشه😭😭
❌پارت واقعی رمان❌
❌پارت واقعی رمان،نبود لفت بده❌
#پارت_140
چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه میکرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنهام تیر کشید.
با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:
- بمیرم برای بخت بدت دختر.
با لحن بیجونی نالیدم:
- خا...تون...چی شده؟
هدی سریع گفت:
- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.
خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.
پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر میشد عصبانیتش بیشتر به چشم میاومد.
تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:
+ قاتل....
چشمهام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:
- بس کن یاشار.
یاشار داد زد:
+ قااااااااتل.
اشکم چکید...با بهت گفتم:
- من...منظورت چیه؟
خاتون با گریه گفت:
- ارباب ساحل خبر نداشته...
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمیذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:
+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟
چی؟ دارن از چی حرف میزنن؟
با بغض گفتم:
- یکی به من بگه چی شده.
انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:
+ بچهی منو کشتی...بچهی منوووووو.
گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:
- وای وای یاشار امان ندادی نه؟
با نفس نفس گفتم:
- چی...بچه؟
یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.
گریه شدید تر شد و ضجه زدم:
- امکان نداره...نه....نهههههه.
یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.
خاتون نگران و هول کرده گفت:
- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.
به زور بین هق هق گریههام گفتم:
- من...من...میخواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حاملهام.
انگار با کلمهی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:
+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟
آره تقصیر من بود!
گریهام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:
- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.
هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه میکردم...
همهاش تقصیر من بود که بچهام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر میدونستم حاملهام عاشق اون بچه میشدم.
یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:
- یاشار....
ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
❌❌#پیشنهاد_ویژه_ادمین❌❌
#تاوان_رهابودن
داستان زنی به نام لعیا از جنس سادگی و غرور ،
زنی تنها که بعد از خودکشی شوهرش از خانواده و نزدیکان طرد شده ؛
لعیا برای فرار از گذشتهی تلخش و
تهمت هایی که بعد از مرگ شوهرش بهش نصبت میدادن از همه دور میشه و برای خود زندگی آرومی تشکیل میده .
اما حالا بعد سالها برادرش اصرار داره تا دوباره به خونه برگرده ولی این بازگشت برای لعیایی که زندگی آروم داشته مثل سونامی میمونه ، همه افراد فقط به لعیا زخم میزنن و اونو بابت امیال گذشته قضاوت میکنن......
باهم همراه باشیم تا لعیا از زندگیش بازگو کند 😉
#اجتماعی_عاشقانه_رازآلود_همجسنگرا
💖به قلمAs💖
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
❌❌رمان آهو بهتون توصیه میکنم ❌❌
تا حالا رمان های خانوم گوگوچانی رو نخونیدید...
رماناش پرازلحظه های ناب واحساساتیه....وقتی بری تو دل قصه اش نمیتونی بیای بیرون تو دلت میگی ایکاش به این زودی تموم نمیشد...😎
رمان آهوش عالیه راجب یه عشق ناب....ناب بودنش اینکه میبردت تو عشق بچگیت....😍
اما آهو مارو میفروشن به خارج ازکشور یعنی احتمال داره که برسه به عشق بچگیش...🤷
توصیه میکنم رمان آهو ازدست ندید❌❌
/channel/+nYZxsbZCO_YyYTZk
/channel/+nYZxsbZCO_YyYTZk
/channel/+nYZxsbZCO_YyYTZk
دستش را روی پایش میگذارد و نوازشی ناز دار روی آن میکشد.
_نکن دختر از خدا بترس
_ خب شوهرمی چرا باید از خدا بترسم؟
_ نکن بی مروت هنوز نامزدیم زن رسمیم نشدی، نکن که طاقتم و طاق میکنی
با عشوه و ناز بلند میشه و بوسه ای خیس روی لبش میزند.
_ استغفرالله اخر کاری میکنی وسط آتیش جهنم زغالمون کنن، نکن دختر آخرش کار دستت میدم منو مست خودت نکن
_شاید منم همینو میخوام، نگا چجوری چشات خمارم شده
_ ولی ازدواج ما صوریه به زودی باید از هم جدا بشیم.
ولی من الان تورو میخوام.
بی تاب تر شد با یک حرکت از زمین جدایش کرد.
لب هایشان چفت هم شد با احتیاط روی تخت گذاشتش
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
واقعا مرده ای که چندسال براش عزاداری کردن زندهاس؟ 😱
کی بعد از گذشته سالها داره احساس نویان هامون و به بازی میگیره؟ 🔪
یعنی تمام این اتفاقات یه بازیه؟ یا دروغی بزرگ پشت این ماجراس؟...🩸
چه خطری سرگرد پرونده رو تو ترکیه تهدید میکنه که همه ازش میترسن؟ ‼️
یعنی برای پرداخت غرامت، تو این سفر همسرش و از دست میده؟ 💔
***/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
#پارت_واقعی
- هر شخصی جای شما بود من و برای رفتن و روبهرو شدن با حقیقت تشویق میکرد، دلیل مخالفتتون و درک نمیکنم!
مرد سعی کرد لحن گویشش را آرامتر کند.
- پسرم نرو، من برات پیگیری میکنم. تو فقط برگرد.
نویان مشکوک به لحن مرد پرسید:
- چی اونجا هست که انقدر شما رو نگران کرده؟
کمی سکوت برقرار شد و سپس شنید:
- مگه نمیخوایی، اصل قضیه رو بفهمی؟ بخدا که با رفتنت جونت و به خطر میاندازی... تو برگرد من میگردم دنبال حقیقت...
کمر به صندلی تکیه داد.
- من باید به این سفر برم، از تصمیمم برنمیگردم. شماام نمیتونید جلوم و بگیرید.
علی داد زد:
- وقتی ممنوع الخروجت کردم میفهمی!
نویان که به خاطر حال جسمیاش مراعات قلبش را میکرد از لای دندانهایش غرید:
- شما، حتی اگر ممنوع الخروجمم کنید، من شده باشه قاچاقی از مرز خارج بشم میشم! رفتن به این سفر، برای من ضرروریه! خیلی دلم میخواد بدونم دونستن چی تا این حد شما رو ترسونده!
کسی آن طرف خط آهسته زمزمه کرد:
- اصل قضیه با چیزی که تو فکر میکنی فرق میکنه! به همسرت فکر کن...
میان حرف او آمد.
- بیشتر به خاطر همسرم باید به این سفر برم...
پنهان کردن حقیقتی به این بزرگی در طی سه سال زندگی پر از غصهی او خیانتی بود به روح پاک و عاشقش!
سرهنگ داد زد:
- ولی با رفتنت زنت و میکشن احمق بیخیال شو......😱😱😱😱😱
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
بعد از طلاق دختره فرار میکنه و حالا بخاطر بیماریش برمیگرده اما،مالک با تمایلات جنسی عجیبغریبش از حس مادرانه طلا سواستفاده میکنه و در صورتی اجازه دیدن دخترش میده که درخواستاشو..
🔞👇🏼
پارت_102
_تروخدا تمومش کن بچه میترسه❌
حرصوخشمش آنقدر شدید بود که
حتی گریههای طفل پنجساله هم دلش را به رحم نیاورد
احساس حماقت میکرد
زنش بعد پنج سال با دختربچهایی برگشته و میگوید او پدرش است!
_مامان.. مامانی من میترسم
فرید سعی کرد دخترک را آرام کند
_خوشگل خانوم یه لحظه چشماتو ببندی کار تمومه
_نه..نمیخوام..درد داره
مالک که از تعلل فرید خسته شده بود و از طرفی نقنقهای بچه و گریه طلا اعصابش را بهم ریخته بود
با بیرحمی غرید
_فــــرید من وقت ندارم تا صبح بشینم اینجا!
همینکه گذاشتم تو خونه آزمایش انجام شه و نبردمشون بیمارستان لطف کردم!
سریع خونشو بگیر!تا چندساعت دیگه جواب آزمایش میخوام
با لحن بچهگانهاش زبانش را در میاورد
_خیلی بیشعوری گندهبک
چون نمیخوام مامانم گریه کنه اجازه میدم اون آمپول بزنید به دستم
مالک از گستاخی دخترک زبانش بند میاید
دستانش را مشت میکند
طلا هل کرده میگوید
_بچس نمیفهمه چی میگه
_نخیر من بچه نیستم!
فرید که خندهاش را بزور نگه داشته بود
برای آرام کردن اوضاع دخترک را گوشه سالن میبرد و سعی کرد بدون کوچک ترین دردی خونگیری را انجام دهد برای تست دیانای!
مالک با رفتن دختربچه و فرید
دست طلا را فشرد
_دخترت ادب نکردی!
طلا پوزخندی زد
_بچه توئه دیگه!
دوباره با غیض ادامه داد
_منتظرم جواب آزمایش بیاد
دوست دارم شرمندگی تو نگاهت ببینم مالک خان!
مالک نیشخندی میزند
_بزرگ شدی زبون وا کردی!
_تو منو اینجوری بزرگ کردی!
یه روز پشیمون میشی از کار امروزت
نبات هیچوقت فراموش نمیکنه این کارتو
_آخ اگه دختر من باشه دنیارو به پاش میریزم
خودت میدونی که اینکارو میکنم
مغموم لب میزند
_تو با اینکارت بهم اهانت کردی من..من فقط با تو بودم!
اصلا مگه چند سالم بود؟هنوز هیجده سالم نشده بود شکمم اومد بالا
وقت کردم با کسی غیر از تو باشم؟
اصلا جرئت اینکارو داشتم؟
_لازم نیست یادآوری کنی هر شب زیرم بودی! اما یادمم نرفته چطور و با چه کسی فرار کردی از عمارتم
پس فقط دعا کن بچه از من باشه
وگرنه به خاک سیاه مینشونمت طلا
_مامانی با این گندهبک حرف نزن
دیگه بریم خونمون
طلا که درگیر بحث با مالک بود که متوجه نشد که فرید از او خون گرفت
روی زانوهایش مینشیند
_عیبه دخترم!
درد داری؟
_نه من قویم
صدای سرد مالک آنها را متوقف میکند
_خانوم کوچولو شما جایی نمیری فعلا!
نبات با اخم بچگانهاش میگوید
_نخیرم میرم
مالک زیر لب میگوید
_توله سگ ببینا
طلا از روی زانوهایش بلند میشود و سمت مالک میرود
آروم لب میزند
_با بچه چرا بحث میکنی؟
تا وقتی باهاش مهربون نباشی رفتارش همینه
به باباش رفته!
مالک چشمی میچرخاند
آنقدر عصبی بود که متوجه رفتن فرید هم نشد
هنوز هم علت آمدن یهویی طلا را نمیدانست
چه چیزی باعث شد بعد پنج سال برگردد
درست زمانی که موفق شده بود او را فراموش کند با آمدنش تمام معادلاتش را بهم ریخت
چند ساعتی گذشت... ❌
با زنگ خوردن تلفنش و اسم فرید
ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسید
ته دلش میدانست آن دخترک اخمو فرزندش است اما باز شک کرد
آخ اگر دخترش باشد...
طلا باید تاوان دوری پدر و دختری را میداد..
_سلام،پدرم در اومد تا جواب بگیرم
حداقل یه هفته طول میکشید جواب بیاد
مالک دستش را روی شقیقهاش میگذارد
_طفره نرو فرید
لحظات پراسترسی را تجربه میکرد
_طبق برگهای که جلو دستمه
اون بچه،دخترته مرد!
حالا تا دیر نشده از موضع سگ بودنت بیا بیرون تا بچه رو بیشتر از این از خودت دور نکردی!
با شل شدن دستاش گوشی روی سرامیک افتاد
نزدیک مالک رفت
قبل از اینکه مالک بتواند حرف فرید را هضم کند
ضربه کاری را میزند
_حالا که مطمئن شدی نبات بچته!
اومدم تا دخترم دستت بسپارم
مریضیم هر روز داره شدید تر میشه و دیگه نمیتونم از پس نگهداری نبات بربیام...این را گفت و نمیدانست برگشتن دوبارهاش به عمارت مالکخان شروع روزهای بدش بود و مالکی که مجبورش میکرد هر شب..
🔞👇🏼
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
-تو هنوزم تو عطش تن من میسوزی چرا الکی این دختره بدبخت بیکسو کارو عقد کردی جناب سرگرد...!
پاهایش با شنیدن صدای زنانه ملیحی پشت در اتاق ایست میکند.امروز اولین باری بود که به عنوان همسر جناب سرگرد برای دیدنش آمده بود.
دسته گل دستش را بیشتر میچسبد،گوشهایش روی صدای زنانهای مکث کرده و حتی صدای سرباز جوان را هم نمیشنود :
-خانم جناب سرگرد پیش پای شما گفتن کسیو راه ندم..! لطفا منتظر بمونید...!
در اتاق مردجوان از پشت میز بلند می شود و اخمهایش در هم میرود:
-برای چی اومدی اینجا ؟!
صدای پاشنه کفش هایش میآید و سینه مرد جوان از خشم تند بالا و پایین میرود. صدای زن خُمار میشود:
-دلم برات تنگ شدهبود...!
پوزخند مرد را میبیند و لبهای سرخش را روی هم چفت میکند.
-قبلا میگفتی دلتنگیو باید حضوری رفع کرد...یادته...!
قلب دخترک از پشت در تند میزند...
مرد جوان سرتاپایش را با نفرت رصد میکند و در ذهنش او را با آرام مقایسه میکند و دلش پر میشود از بوی تن او و صدایش پُر میشود از حرص:
-کارت عروسیم رسیده به دستت حتما...!
قلب دخترک از پشت در اتاق در سینه فرو ریخت.
صدای زن لوند و جوان پر شد از دلبری که او بلد نبود:
-میخوای باور کنم برای دختری دلت رفته که اصلا تایپت نیست...که دستاش زبره و ننه بابای درست حسابیم نداره...!
بغض در گلویش لانه کرد و دستهایش بیشتر گل را فشرد..همان دستهایی که زن لوند گفته بود زبر است...!
چقدر نیاز داشت صدای مرد را بشنود که آب میشود روی آتش دلش ولی حیف... بغض بزرگتر میشود:
-اینجا اومدی تا بهت بگم اون دختر برام ارزشی نداره...؟!
صدای مردانهاش بالا میرود :
-آره هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم گره بخوره به دختری که هیچ جوره به من نمیخورد..
چشمهای خیسش را میدزدد و به سرباز که با تعجب نگاهش میکند لب میزند:
-اینو بدید به جناب سرگرد...من دیگه میرم !
و تندی خداحافظی میکند و نمیماند ادامه حرف های مرد را بشنود و ته دلش گرم شود:
-ولی من عاشقش شدم...عاشق اینکه یه دختره ولی اندازه هزار تا مرد کار کرده و نونش از راه حلال در آورده..تنها کسیم که برام مهم نیست تویی...!
جان از تن زن جوان میرود و رنگش میپرد.مات مانده نگاهش میکند:
-چی میگی تو..داری دروغ میگی...
بوسههای دیشبش که بر جا جای تن نیمه برهنه آرام جاگذاشته بود و جلوی چشمهایش نقش میبندد و قلبش تند میزند و لبخند محو مردانهای روی لبش سایه میاندازد:
-تو با خیانتت در حق من لطف بزرگی کردی...!باعث شدی تا این دختر ....
کلمات در پشت لبهایش جان میدهند وقتی زن وقیحانه برای بوسیدنش پا بلندی میکند و غرشش در اتاق میپیچید:
-دفعه آخرت بود این غلط اضافه رو کردی...!
با حس بد پس زدهشدن اشک در مردمک چشمهای زن جان میگیرد و با قدم های بلند در را باز میکند و با اخمهای گره خورد و فک قفل شده به بیرون اشاره میزند:
-دفعه بعدی پاتو اینجا گذاشتی مطمین باش قلمش میکنم خانم هرجایی ...
صدای تق تق کفش هایش روی سرامیک ها میپیچد و از در اتاق بیرون میزند.
نفسش را عمیق بیرون میدهد و صدای سرباز جوان جانش را انگار میگیرد:
-جناب سرگرد خانمتون اینجا بودن...این گل و شیرینیم ایشون آوردن...!
❌❌
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
بعد از طلاق دختره فرار میکنه و حالا بخاطر بیماریش برمیگرده اما،مالک با تمایلات جنسی عجیبغریبش از حس مادرانه طلا سواستفاده میکنه و در صورتی اجازه دیدن دخترش میده که درخواستاشو..
🔞👇🏼
پارت_102
_تروخدا تمومش کن بچه میترسه❌
حرصوخشمش آنقدر شدید بود که
حتی گریههای طفل پنجساله هم دلش را به رحم نیاورد
احساس حماقت میکرد
زنش بعد پنج سال با دختربچهایی برگشته و میگوید او پدرش است!
_مامان.. مامانی من میترسم
فرید سعی کرد دخترک را آرام کند
_خوشگل خانوم یه لحظه چشماتو ببندی کار تمومه
_نه..نمیخوام..درد داره
مالک که از تعلل فرید خسته شده بود و از طرفی نقنقهای بچه و گریه طلا اعصابش را بهم ریخته بود
با بیرحمی غرید
_فــــرید من وقت ندارم تا صبح بشینم اینجا!
همینکه گذاشتم تو خونه آزمایش انجام شه و نبردمشون بیمارستان لطف کردم!
سریع خونشو بگیر!تا چندساعت دیگه جواب آزمایش میخوام
با لحن بچهگانهاش زبانش را در میاورد
_خیلی بیشعوری گندهبک
چون نمیخوام مامانم گریه کنه اجازه میدم اون آمپول بزنید به دستم
مالک از گستاخی دخترک زبانش بند میاید
دستانش را مشت میکند
طلا هل کرده میگوید
_بچس نمیفهمه چی میگه
_نخیر من بچه نیستم!
فرید که خندهاش را بزور نگه داشته بود
برای آرام کردن اوضاع دخترک را گوشه سالن میبرد و سعی کرد بدون کوچک ترین دردی خونگیری را انجام دهد برای تست دیانای!
مالک با رفتن دختربچه و فرید
دست طلا را فشرد
_دخترت ادب نکردی!
طلا پوزخندی زد
_بچه توئه دیگه!
دوباره با غیض ادامه داد
_منتظرم جواب آزمایش بیاد
دوست دارم شرمندگی تو نگاهت ببینم مالک خان!
مالک نیشخندی میزند
_بزرگ شدی زبون وا کردی!
_تو منو اینجوری بزرگ کردی!
یه روز پشیمون میشی از کار امروزت
نبات هیچوقت فراموش نمیکنه این کارتو
_آخ اگه دختر من باشه دنیارو به پاش میریزم
خودت میدونی که اینکارو میکنم
مغموم لب میزند
_تو با اینکارت بهم اهانت کردی من..من فقط با تو بودم!
اصلا مگه چند سالم بود؟هنوز هیجده سالم نشده بود شکمم اومد بالا
وقت کردم با کسی غیر از تو باشم؟
اصلا جرئت اینکارو داشتم؟
_لازم نیست یادآوری کنی هر شب زیرم بودی! اما یادمم نرفته چطور و با چه کسی فرار کردی از عمارتم
پس فقط دعا کن بچه از من باشه
وگرنه به خاک سیاه مینشونمت طلا
_مامانی با این گندهبک حرف نزن
دیگه بریم خونمون
طلا که درگیر بحث با مالک بود که متوجه نشد که فرید از او خون گرفت
روی زانوهایش مینشیند
_عیبه دخترم!
درد داری؟
_نه من قویم
صدای سرد مالک آنها را متوقف میکند
_خانوم کوچولو شما جایی نمیری فعلا!
نبات با اخم بچگانهاش میگوید
_نخیرم میرم
مالک زیر لب میگوید
_توله سگ ببینا
طلا از روی زانوهایش بلند میشود و سمت مالک میرود
آروم لب میزند
_با بچه چرا بحث میکنی؟
تا وقتی باهاش مهربون نباشی رفتارش همینه
به باباش رفته!
مالک چشمی میچرخاند
آنقدر عصبی بود که متوجه رفتن فرید هم نشد
هنوز هم علت آمدن یهویی طلا را نمیدانست
چه چیزی باعث شد بعد پنج سال برگردد
درست زمانی که موفق شده بود او را فراموش کند با آمدنش تمام معادلاتش را بهم ریخت
چند ساعتی گذشت... ❌
با زنگ خوردن تلفنش و اسم فرید
ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسید
ته دلش میدانست آن دخترک اخمو فرزندش است اما باز شک کرد
آخ اگر دخترش باشد...
طلا باید تاوان دوری پدر و دختری را میداد..
_سلام،پدرم در اومد تا جواب بگیرم
حداقل یه هفته طول میکشید جواب بیاد
مالک دستش را روی شقیقهاش میگذارد
_طفره نرو فرید
لحظات پراسترسی را تجربه میکرد
_طبق برگهای که جلو دستمه
اون بچه،دخترته مرد!
حالا تا دیر نشده از موضع سگ بودنت بیا بیرون تا بچه رو بیشتر از این از خودت دور نکردی!
با شل شدن دستاش گوشی روی سرامیک افتاد
نزدیک مالک رفت
قبل از اینکه مالک بتواند حرف فرید را هضم کند
ضربه کاری را میزند
_حالا که مطمئن شدی نبات بچته!
اومدم تا دخترم دستت بسپارم
مریضیم هر روز داره شدید تر میشه و دیگه نمیتونم از پس نگهداری نبات بربیام...این را گفت و نمیدانست برگشتن دوبارهاش به عمارت مالکخان شروع روزهای بدش بود و مالکی که مجبورش میکرد هر شب..
🔞👇🏼
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!
پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...🔞😈
/channel/+VswEoA4QBoEyNGJk
داستانی داغ و فولهیجانی🔥💣
-یعنی من تا حالا مردی ندیدم که بلد کار باشه. درست بتونه عشق بازی کنه آدم خودش بخواد بگه برو سر اصل مطلب.
-ارشاد بلد بود.
انگشتش نیم دایره ای که روی لبه ی جام رفته بود را برگشت. با لرزشی که واضح تر شده بود.
-انقدر وقت می ذاشت که ... یادم می رفت کجام.
دستی که سیگار را گرفته بود شروع به لرزیدن کرده بود. عصبی و بی قرار:
-توی گوشم حرف می زد . یه چیزایی می گفت که...
-خیلی خب بابا. کشتی ما رو تو با این ارشادت.
-کلی مطلب در مورد بدن زنا خونده بود. می خوند همیشه. چکار کنه که من... بیشتر لذت ببرم.
-می خوای حالا تعریف نکنی؟
-خودش اولویت آخر بود.
/channel/+DZ1qjEoX4qVmYTRk
-با من ازدواج کن! اسم من میاد توی شناسنامه ت ... بچه ت صاحب پدر می شه و می تونی راحت براش شناسنامه بگیری ... من هم می تونم براش پدری کنم و دلخوش و امیدوار باشم به بچه ای که من رو پدر خودش می دونه و "بابا" صدام می زنه و تو ...
نگاهش را از پنجره فولاد برداشت و دوباره به گوهر که گیج و ملتهب خیره اش مانده بود نگاه کرد. مکث کرد! سیب گلویش لرزید، نگاه بی قرارش میان مردمک های گوهر گشت، دل زد برای گفتن و بالاخره با صدایی که دیگر صلابت و استواری قبل را نداشت آرام زمزمه کرد:
-تو هم هر وقت خواستی ... هر وقت نه از سر اجبار و درموندگی و بی پناهی هر وقت که دلت واقعا رضا بود و با هم محرم شدیم ...
نتوانست ادامه بدهد ... باز هم مکث کرد. باز هم دل زد برای گفتن. باز هم گرفتار سکوت شد . سرش را پایین انداخت و با همان نگاه به زیر افتاده بالاخره جمله اش را کامل کرد:
-خانم زندگی و قلبم باش!
/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk
💫💫شیب_شب
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
- چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند
نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت
- برو وسیله هات رو جمع کن
منتظرم......؟؟!!!!!
- نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟
هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید
- لیاقت احترام نداری....
شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت
- ولم کن نامرد عوضی....!!!!
سرش را تکان داد
- اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!!
منظورش چه بود؟؟؟
نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند
- قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟
دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد
و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد
- می دونی ریرا؟؟؟؟
وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم می کرد
سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد
- فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود
پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم
در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ......
- وحشی بازی دوست داری عشقم....
اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!!
هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که
با التماس لب زدم :
- حسام ......
نگاهش روی چشمهایم ماند
آب دهانش را قورت داد
- جان دل حسام .....عمر حسام
-اذیتم نکن باشه
- دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!!
من که جونمو برات می دم.....
تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و.....
جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد
بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!!
💘💘💘💘💘💘
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
_ مامانی بریم جلو؟
دلم می خواد بابا سردار و از نزدیک ببینم
تند اشک هام پاک کرده جلوی پسرک ۶ سالم زانو زدم:
_ می برمت پیش بابایی
ولی قول بده پسر خوبی باشی و بهونه ی
من و نگیری باشه؟
دستش و گذاشت رو صورتم ملتمس گفت:
_ قول میدم
ولی تو هم قول بده خیلی زود بیای
پیش من و بابایی
بوسه ای به دستش زدم و با دلی که به خاطر جدایی ازش خون بود دوباره راه افتادیم
بعد از شش سال میخواستم برم به خونه ای که آدم هاش من و نابود کرده بودن
اما آرتا ارزش و داشت
دیگه نه خونه ی داشتم که برای پسرم سر پناه باشه نه پولی که بتونه خرج هر دو مون بده
من بودم و قلبی که باید عمل می شد و من هیچ پولی نداشتم که برم دکتر
مقابل عمارت که رسیدیم نفسم سخت شد
_ اینجاست؟
غمیگن به آرتا نگاه کردم که با ذوق زل زده بود به در طلایی و بزرگ خونه
_آره مامانی
اونقد محو خونه بود که صدام نشنید
بغض کرده گوشی ساده ام و درآورده بعده چند سال شماره سپهر و گرفتم
مردی که عموی بچه ام بود
_الو..بله
لب گزیدم تا هق نزنم
دو دل بودم اما وقتی نگام به کفش های کهنه
آرتا و لباس هاش افتاد بی جون لب زدم
_ سپهر ..منم آتاناز
سکوت پشت گوشی بهم فهموند که از شنیدن صدام شوکه شده
طوری که چند ثانیه طول کشید که با ناباوری پرسید
_ آتا؟ خودتی دختر؟ یا خدا
باورم نمیشه بهم زنگ زدی
دست کوچیک آرتا رو فشردم بی مقدمه گفتم:
_ من جلوی عمارتم میشه بیای بیرون؟
فقط تو رو خدا تنها بیا به هیچ کس نگو
سپهر خواهش میکنم
میدونستم هنوز شوکه اس ناچار ادامه دادم
_ هیچی نپرس بیا فقط
همه چی رو میگم بهت قول میدم
تماس و قطع کرده با درد آه کشیدم
چقدر بدبخت بودم که هیچ کس و نداشتم
جز پدری که اونم من و فراموش کرده بود
اشک هامو پا کرده به آرتا زل زدم
_ الان عمو میاد تو رو می بره پیش بابات
با اون نگاه عسلیش که شبیه نگاه باباش بود
بهم خیره شد مظلوم گفت:
_یادت نره بهم قول دادی زود بیای پیشم
بغلش کردم که دست هاشو دور گردنم انداخت
_ میدونم اما یکم طول میکشه
یادت رفته باید قلبم و عمل کنم؟ هر وقت
خوب شدم میام پیشت
دلم میخواد وقتی بازم می بینمت حالم
خوب باشه مامانی
بوسه ای به موهاش زدم که همون لحظه با شنیدن صدای در ازش فاصله گرفتم
با دیدن سپهر پریشون از پشت مجسمه بیرون اومدم
همراه آرتا بهش نزدیک شدم که با دیدنم تند خودش بهم رسوند
خواستم سلام کنم اما با کشیده ای که تو گوشم زد مات موندم
_ کدوم گوری بودی این شش سال احمق؟
با غرش بلندش بغضم ترکید
قبل اینکه اشکم بچکه بغلم کرد و غرید
_احمق احمق
بی جون هق زدم
_ مامان
نگاه هر دو مون سمت آرتا رفت که با اخم به ما خیره بود
چقد تو این حالت بیشتر شبیه سردار می شد
لرزون از بغل سپهر که مات و مبهوت به آرتا زل زده بود بیرون اومدم
مطمئنم با دیدنش یاد سردار افتاده
حتی پلکم نمی زد
نگاهش فقط به آرتا بود
حس می کردم نفس هم نمیکشه
ناچار به شونه اش زدم
_ سپهر تو رو خدا به من نگاه کن
به سمتم برگشت که از نگاه خونیش وحشت
کردم
_ این...این بچه ی کیه؟
اشک هام شروع به ریختن کرد نالیدم:
_ پسر من و سردارِ
ناباور لب زد: _چی؟
با دستش هلم داده نعره زد:
_ چی داری میگی ؟ درست حرف بزن زنیکه
زبونم بند رفته خون تو رگ هام یخ بست
درد قلبم به خاطر قدرت دستش که هلم داد
کم کم داشت شروع می شد
چی میگفتم به سپهری که فرقی با دیوونه ها نداشت؟
آرتا دستم کشید که لبخند بی حسی زدم:
_ هیچی نیست عزی
حرفم تموم نشده سیلی دیگه ای به گونه ام کوبید طوری که از پشت خوردم به مجسمه
نفسم رفت دست رو قلبم گذاشتم
_ هیچی نیست بعد شش سال با یه بچه
برگشتی تو این خراب شده ؟
صدای فریادش کل وجودم به رعشه انداخت
آرتا با گریه نزدیکم شد
_ میدونی بعد رفتنت چی کشیدیم؟
الان با این بچه اومدی که چی بشه؟
بهش حق میدادم فریاد بزنه
حرفی نزدم چون تمام حواسم پیش آرتا بود
حتی نمیتونستم درست نفس بکشم
درد قلبم هر لحظه بیشتر می شد
خواستم حرفی بزنم که ناگهان با باز شدن در عمارت نفسم حبس شد
مطمئن بودم فریاد سپهر به گوش شون رسیده
بی حال خواستم دست آرتا رو بگیرم اما با دیدن قامت بلند و تنومند سردار پاهام شروع به لرزیدن کرد
الان وقتش نبود.نمی خواستم ببینمش اونم بعد اون همه عذابی که بهم داده بود
نگاه عسلیش به سمت ما چرخید و با دیدن من دیدم که رنگش پرید و نگاش مات موند
دیدم که ناباور پلک زد و دست هاشو مشت کرد
اما چرا حس میکردم طوری که باید از دیدنم غافلگیر نشده؟
نیم خیز شده خواستم فرار کنم اما با درد بدی که تو قلبم پیچید ناگهان زانو هام خم شدن و پلک هام بسته شد. اما تونستم صدای بغض و گریه آرتا رو بشنوم که با گریه گفت:
_ مامانی..بلند..شو
پارت رمان❌❌
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
❌پارت واقعی رمان،نبود لفت بده❌
#پارت_140
چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه میکرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنهام تیر کشید.
با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:
- بمیرم برای بخت بدت دختر.
با لحن بیجونی نالیدم:
- خا...تون...چی شده؟
هدی سریع گفت:
- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.
خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.
پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر میشد عصبانیتش بیشتر به چشم میاومد.
تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:
+ قاتل....
چشمهام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:
- بس کن یاشار.
یاشار داد زد:
+ قااااااااتل.
اشکم چکید...با بهت گفتم:
- من...منظورت چیه؟
خاتون با گریه گفت:
- ارباب ساحل خبر نداشته...
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمیذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:
+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟
چی؟ دارن از چی حرف میزنن؟
با بغض گفتم:
- یکی به من بگه چی شده.
انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:
+ بچهی منو کشتی...بچهی منوووووو.
گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:
- وای وای یاشار امان ندادی نه؟
با نفس نفس گفتم:
- چی...بچه؟
یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.
گریه شدید تر شد و ضجه زدم:
- امکان نداره...نه....نهههههه.
یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.
خاتون نگران و هول کرده گفت:
- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.
به زور بین هق هق گریههام گفتم:
- من...من...میخواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حاملهام.
انگار با کلمهی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:
+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟
آره تقصیر من بود!
گریهام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:
- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.
هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه میکردم...
همهاش تقصیر من بود که بچهام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر میدونستم حاملهام عاشق اون بچه میشدم.
یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:
- یاشار....
ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
❌❌#پیشنهاد_ویژه_ادمین❌❌
ولی تلما بی اهمیت بازوش از
دست بیبی درآورد و روبه صورت اورهان
داد زد :
-میخوام از پسرش واسش بگم ......
روبه اورهان غرید و جیغ زد :
- حالا ازم چی میخوایی ؟
صدای باز شدن در اومد برنگشته هم میدونست کی وارد شده .
ایوب باصدای پر از خشم گفت :
- چه خبره اینجا؟
تلما بی اهمیت روبه اورهان خان درحالی که صداش اوج میگرفت گفت :
- بهم بگو چطور وجدانت راضی میکنی که اینجوری باشی ؟؟؟؟
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
بعد دست دراز کرد یقهی اورهان گرفت
کشید با گریه داد زد:
- اورهان خان زندگیمون برگردون ....
برگردون .....
من بابام میخوام .....
من خانواده ام میخوام ....
هنوز حرفش کامل نشده بوده که
بازوش یهو کشیده شد ، از پشت حلقهی اشک صورت سرخ از خشم و غضب ایوب روبه رو شد که به سمت بیرون میبردش؛
تمام وجودش ترس گرفته بود هرچی میخواست وایسته حریف زور ایوب نمیشد با مشت به دست ایوب میزد تا ولش کنه ولی اون بیشتر بازوش فشار میداد و دنبال خودش میکشوند.
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
❌دختره رو دزدیدن و
میخوان بفروشنش که پسره...❌
..
#عادلا
-فروخته شد به سامان!
ازجام بلند میشم و به طرف سن میرم
مجری نگاهم میکنه.
-میتونی امتحانش کنی!
مجری دستشو از رو سینهش میکشه که اخمم غلیظ تر میشه. دستشو سمتم میگیره که مچ ظریفش و بین انگشتهای مشت شدهم میگیرم و از روی سن میکشمش کنار خودم.
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
وای خدا! قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
در اتاقی رو باز میکنه، وارد میشه و دست منو به داخل میکشه که محکم به سینش برخورد میکنم و اون درو میبنده. آروم هق هق میکنم که بازومو سفت تو مشتش میگیره و بدنم و رو بیشتر سمت خودش میکشه و با یک نگاه پر خشم و وحشی که لرز تنمو بیشتر میکنه خیره به چشمام میغره:
-اینجا چیکار میکنی؟
من نمیخواستم اینجا باشم. به زور آوردنم. ملتمس و درمونده با بیحالی و هق هق میگم:
-تو..توروخدا!...توروخدا اذیتم نکن!
بخ..بخدا...بخدا منو به زور آوردن!
من..من...
با نزدیکتر شدن سرش عقب میکشم و با صورت غرق اشک به چشماش خیره نگاه میکنم.
-میخوای نجاتت بدم!؟
سرمو نامحسوس بالا پایین میکنم که مصمم سری تکون میده، بازومو ول میکنه دستمو میچسبه. گنگ حرکاتش رو نگاه میکنم ولی با رفتنش سمت تخت! با تمام جونی که تو بدنم مونده تقلا میکنم.
-نه!..نه!! توروخدا نه! خواهش میکنم باهام اینکارو نکن! توروخدا اینکارو نکن! ولم کن! ولم کن!
دستمو با ضرب میکشه که بازم به سینش میخورم، صورتش و نزدیک صورتم میاره و با خشم و غضب میغره:
-مگه نمیخوای نجاتت بدم؟ این اتاق دوربین داره، اگه همین الان کاری نکنم شک میکنن. پس یکم راه بیا!
دهن باز میکنم تا باز خواهش کنم ولی رو تخت که پرتم میکنه و من صدام توی گلو باقی میمونه....❌
❗️پارت واقعی رمان❗️
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
اون مرد به ظاهر میخواست که نجاتم بده. ولی اون یه عوضیه. یه مرد عوضی که بلد نیست چطور با یه زن رفتار کنه! مثل تهدید بی شرمانهش که تو خونهش زندگی کنم تا مثلا ازم محافظت کنه...
💔 یک داستان… یک شب شوم… و زندگیای که دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد! 💔
🎭 شهرزاد تنها، نویسندهای موفق و دختر دردانهٔ حاجرضا، همه چیز داشت؛ زیبایی، ثروت، احترام، و یک عشق بیپایان. اما یک شب تاریک همه چیز را به هم ریخت… شبی که با خیانت کسی که سالها به او اعتماد داشت، به کابوسی فراموشنشدنی تبدیل شد.
🔥 شاهان دانش، مردی که هیچ قاعدهای برای زندگیاش نمیشناسد، بیست سال در لندن آزادانه زیسته و با مفهومی متفاوت از عشق و زندگی به ایران بازگشته. او چیزی نمیخواهد جز شهرزاد، دختری که غرورش سرسختانه او را پس زده است. اما شبی شوم، سرنوشت او را به خواستههای تاریک شاهان نزدیکتر میکند.
🌹 اما عشق چه میشود؟
سهراب، مردی که عاشقانه شهرزاد را میپرستید، با حقیقتی روبرو میشود که تحملش برایش غیرممکن است:
🔸 «شهرزاد! اون صحنه لعنتی هر لحظه جلوی چشمامه… نمیتونم با کسی که دیگه مال من نیست، زندگی کنم!»
آیا عشق میتواند او را بازگرداند؟
✨ در تاریکی شب، جنگی میان غریزه و وجدان در میگیرد…
شاهان وارد اتاقی میشود که شهرزاد، بیدفاع و بیخبر از همهچیز، در خواب فرو رفته است. نگاهش روی بدن او قفل میشود و نبردی درونی آغاز میشود.
🔹 «این دختر بالاخره مال منه! اما… اگه قدم بردارم، چی باقی میمونه؟»
جنگ میان خواسته و انسانیت، و یک تصمیم که همه چیز را به آتش میکشد…
❤️🔥 یک داستان متفاوت از عشق، خیانت، هوس و تصمیمهایی که زندگی را از مسیرش خارج میکنند…
📚 پایانی که هرگز انتظارش را ندارید!
🔗 همین حالا وارد دنیای شهرزاد و شاهان شوید:
📖 کلیک کنید
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️
زخم کاری
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0
✨
ازطهرانتاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهرهی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخوننیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلبهاهرگزنمیمیرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
زخم دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0
#جدیدترینرمانتخیلی
#پارت1❌
بدنش میلرزید اما توان باز کردم چشم هایش را نداشت
دست های بزرگش مثل هر شب روی بدن برهنه اش می رقصید.
نالان زیر لب با تلاش لب زد
_خواهش میکنم!
گرمی لب های داغش را روی رگ گردنش حس میکرد
هق آرام از گلویش خارج شد
_لطفاً!
سنگینی روی تنش برداشته شد
نفس عمیقی کشید و به خیال اینکه کابوس هر شبش تموم شده خواست چشم باز کند که صدای بم و مردانه اش زیر گوشش خشن زمزمه کرد
+به زودی پری کوچولو، به زودی همو میبینیم!
باد سردی وزید و گرمای تنش رو از جا محو کرد.
کم کم خمار خواب میشد و ذهنش هی خالی تر !
/channel/+9SbXTMAWxlEwOTU0
من یه آلفای خشنم که هیچ احساسی درونم وجود نداشت ولی اون جفت من بود🫦
هر شب با لباسای خاص بدن ریزه میزش و برآمدگی هاشو به نمایش میزاشت و یه شب که مست بودم وسط جنگل ....🙈🔞🔥
مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️
زخم کاری
/channel/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0
✨
ازطهرانتاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهرهی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخوننیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلبهاهرگزنمیمیرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
زخم دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0
#جدیدترینرمانتخیلی
#پارت1❌
بدنش میلرزید اما توان باز کردم چشم هایش را نداشت
دست های بزرگش مثل هر شب روی بدن برهنه اش می رقصید.
نالان زیر لب با تلاش لب زد
_خواهش میکنم!
گرمی لب های داغش را روی رگ گردنش حس میکرد
هق آرام از گلویش خارج شد
_لطفاً!
سنگینی روی تنش برداشته شد
نفس عمیقی کشید و به خیال اینکه کابوس هر شبش تموم شده خواست چشم باز کند که صدای بم و مردانه اش زیر گوشش خشن زمزمه کرد
+به زودی پری کوچولو، به زودی همو میبینیم!
باد سردی وزید و گرمای تنش رو از جا محو کرد.
کم کم خمار خواب میشد و ذهنش هی خالی تر !
/channel/+9SbXTMAWxlEwOTU0
من یه آلفای خشنم که هیچ احساسی درونم وجود نداشت ولی اون جفت من بود🫦
هر شب با لباسای خاص بدن ریزه میزش و برآمدگی هاشو به نمایش میزاشت و یه شب که مست بودم وسط جنگل ....🙈🔞🔥
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...
ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی
/channel/+wqWBJeHEyHM2MDY8
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
- چرا دست از سرم برنمیداری؟
- چون بهم بدهکاری!
- چرا چرتو پرت میگی؟ چه بدهکاریای؟
پسرک پوزخندی زد و دخترک را چفت دیوار، بند کرد و با ابرویی بالارفته به روی صورت عصبی او خم شد و نگاهش میان چشمان تیلهای و لبان صورتیرنگ او در نوسان بود و آهسته لب زد:
- اینبار چندمه که دارم از دست اون آدمها نجاتت میدم؟
- چهربطی داره؟ منم هربار جبران کردم.
- ولی ایندفعه طور دیگه باید جبران کنی!
جملهی چندپهلواش را گفت و خبیثانه به لبان وسوسهانگیز او نگاه کرد و بیشتر به روی او خم شد.
- دیگه نمیذارم سرم کلاه بره دخترهی وحشی...
و یهو لبانش را مماس با لبان او نگه داشت و...🔥🔞
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
ژالین دختر مبارزی که برای انتقام خون تنها رفیقش، پایش به تبریز باز میشود و درست همانشبی که از دست آنان فرار میکند، به باشگاهی پناه میآورد که پسرک از او طلب...🚫🔥