کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
-تو هنوزم تو عطش تن من میسوزی چرا الکی این دختره بدبخت بیکسو کارو عقد کردی جناب سرگرد...!
پاهایش با شنیدن صدای زنانه ملیحی پشت در اتاق ایست میکند.امروز اولین باری بود که به عنوان همسر جناب سرگرد برای دیدنش آمده بود.
دسته گل دستش را بیشتر میچسبد،گوشهایش روی صدای زنانهای مکث کرده و حتی صدای سرباز جوان را هم نمیشنود :
-خانم جناب سرگرد پیش پای شما گفتن کسیو راه ندم..! لطفا منتظر بمونید...!
در اتاق مردجوان از پشت میز بلند می شود و اخمهایش در هم میرود:
-برای چی اومدی اینجا ؟!
صدای پاشنه کفش هایش میآید و سینه مرد جوان از خشم تند بالا و پایین میرود. صدای زن خُمار میشود:
-دلم برات تنگ شدهبود...!
پوزخند مرد را میبیند و لبهای سرخش را روی هم چفت میکند.
-قبلا میگفتی دلتنگیو باید حضوری رفع کرد...یادته...!
قلب دخترک از پشت در تند میزند...
مرد جوان سرتاپایش را با نفرت رصد میکند و در ذهنش او را با آرام مقایسه میکند و دلش پر میشود از بوی تن او و صدایش پُر میشود از حرص:
-کارت عروسیم رسیده به دستت حتما...!
قلب دخترک از پشت در اتاق در سینه فرو ریخت.
صدای زن لوند و جوان پر شد از دلبری که او بلد نبود:
-میخوای باور کنم برای دختری دلت رفته که اصلا تایپت نیست...که دستاش زبره و ننه بابای درست حسابیم نداره...!
بغض در گلویش لانه کرد و دستهایش بیشتر گل را فشرد..همان دستهایی که زن لوند گفته بود زبر است...!
چقدر نیاز داشت صدای مرد را بشنود که آب میشود روی آتش دلش ولی حیف... بغض بزرگتر میشود:
-اینجا اومدی تا بهت بگم اون دختر برام ارزشی نداره...؟!
صدای مردانهاش بالا میرود :
-آره هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم گره بخوره به دختری که هیچ جوره به من نمیخورد..
چشمهای خیسش را میدزدد و به سرباز که با تعجب نگاهش میکند لب میزند:
-اینو بدید به جناب سرگرد...من دیگه میرم !
و تندی خداحافظی میکند و نمیماند ادامه حرف های مرد را بشنود و ته دلش گرم شود:
-ولی من عاشقش شدم...عاشق اینکه یه دختره ولی اندازه هزار تا مرد کار کرده و نونش از راه حلال در آورده..تنها کسیم که برام مهم نیست تویی...!
جان از تن زن جوان میرود و رنگش میپرد.مات مانده نگاهش میکند:
-چی میگی تو..داری دروغ میگی...
بوسههای دیشبش که بر جا جای تن نیمه برهنه آرام جاگذاشته بود و جلوی چشمهایش نقش میبندد و قلبش تند میزند و لبخند محو مردانهای روی لبش سایه میاندازد:
-تو با خیانتت در حق من لطف بزرگی کردی...!باعث شدی تا این دختر ....
کلمات در پشت لبهایش جان میدهند وقتی زن وقیحانه برای بوسیدنش پا بلندی میکند و غرشش در اتاق میپیچید:
-دفعه آخرت بود این غلط اضافه رو کردی...!
با حس بد پس زدهشدن اشک در مردمک چشمهای زن جان میگیرد و با قدم های بلند در را باز میکند و با اخمهای گره خورد و فک قفل شده به بیرون اشاره میزند:
-دفعه بعدی پاتو اینجا گذاشتی مطمین باش قلمش میکنم خانم هرجایی ...
صدای تق تق کفش هایش روی سرامیک ها میپیچد و از در اتاق بیرون میزند.
نفسش را عمیق بیرون میدهد و صدای سرباز جوان جانش را انگار میگیرد:
-جناب سرگرد خانمتون اینجا بودن...این گل و شیرینیم ایشون آوردن...!
❌❌
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
بعد از طلاق دختره فرار میکنه و حالا بخاطر بیماریش برمیگرده اما،مالک با تمایلات جنسی عجیبغریبش از حس مادرانه طلا سواستفاده میکنه و در صورتی اجازه دیدن دخترش میده که درخواستاشو..
🔞👇🏼
پارت_102
_تروخدا تمومش کن بچه میترسه❌
حرصوخشمش آنقدر شدید بود که
حتی گریههای طفل پنجساله هم دلش را به رحم نیاورد
احساس حماقت میکرد
زنش بعد پنج سال با دختربچهایی برگشته و میگوید او پدرش است!
_مامان.. مامانی من میترسم
فرید سعی کرد دخترک را آرام کند
_خوشگل خانوم یه لحظه چشماتو ببندی کار تمومه
_نه..نمیخوام..درد داره
مالک که از تعلل فرید خسته شده بود و از طرفی نقنقهای بچه و گریه طلا اعصابش را بهم ریخته بود
با بیرحمی غرید
_فــــرید من وقت ندارم تا صبح بشینم اینجا!
همینکه گذاشتم تو خونه آزمایش انجام شه و نبردمشون بیمارستان لطف کردم!
سریع خونشو بگیر!تا چندساعت دیگه جواب آزمایش میخوام
با لحن بچهگانهاش زبانش را در میاورد
_خیلی بیشعوری گندهبک
چون نمیخوام مامانم گریه کنه اجازه میدم اون آمپول بزنید به دستم
مالک از گستاخی دخترک زبانش بند میاید
دستانش را مشت میکند
طلا هل کرده میگوید
_بچس نمیفهمه چی میگه
_نخیر من بچه نیستم!
فرید که خندهاش را بزور نگه داشته بود
برای آرام کردن اوضاع دخترک را گوشه سالن میبرد و سعی کرد بدون کوچک ترین دردی خونگیری را انجام دهد برای تست دیانای!
مالک با رفتن دختربچه و فرید
دست طلا را فشرد
_دخترت ادب نکردی!
طلا پوزخندی زد
_بچه توئه دیگه!
دوباره با غیض ادامه داد
_منتظرم جواب آزمایش بیاد
دوست دارم شرمندگی تو نگاهت ببینم مالک خان!
مالک نیشخندی میزند
_بزرگ شدی زبون وا کردی!
_تو منو اینجوری بزرگ کردی!
یه روز پشیمون میشی از کار امروزت
نبات هیچوقت فراموش نمیکنه این کارتو
_آخ اگه دختر من باشه دنیارو به پاش میریزم
خودت میدونی که اینکارو میکنم
مغموم لب میزند
_تو با اینکارت بهم اهانت کردی من..من فقط با تو بودم!
اصلا مگه چند سالم بود؟هنوز هیجده سالم نشده بود شکمم اومد بالا
وقت کردم با کسی غیر از تو باشم؟
اصلا جرئت اینکارو داشتم؟
_لازم نیست یادآوری کنی هر شب زیرم بودی! اما یادمم نرفته چطور و با چه کسی فرار کردی از عمارتم
پس فقط دعا کن بچه از من باشه
وگرنه به خاک سیاه مینشونمت طلا
_مامانی با این گندهبک حرف نزن
دیگه بریم خونمون
طلا که درگیر بحث با مالک بود که متوجه نشد که فرید از او خون گرفت
روی زانوهایش مینشیند
_عیبه دخترم!
درد داری؟
_نه من قویم
صدای سرد مالک آنها را متوقف میکند
_خانوم کوچولو شما جایی نمیری فعلا!
نبات با اخم بچگانهاش میگوید
_نخیرم میرم
مالک زیر لب میگوید
_توله سگ ببینا
طلا از روی زانوهایش بلند میشود و سمت مالک میرود
آروم لب میزند
_با بچه چرا بحث میکنی؟
تا وقتی باهاش مهربون نباشی رفتارش همینه
به باباش رفته!
مالک چشمی میچرخاند
آنقدر عصبی بود که متوجه رفتن فرید هم نشد
هنوز هم علت آمدن یهویی طلا را نمیدانست
چه چیزی باعث شد بعد پنج سال برگردد
درست زمانی که موفق شده بود او را فراموش کند با آمدنش تمام معادلاتش را بهم ریخت
چند ساعتی گذشت... ❌
با زنگ خوردن تلفنش و اسم فرید
ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسید
ته دلش میدانست آن دخترک اخمو فرزندش است اما باز شک کرد
آخ اگر دخترش باشد...
طلا باید تاوان دوری پدر و دختری را میداد..
_سلام،پدرم در اومد تا جواب بگیرم
حداقل یه هفته طول میکشید جواب بیاد
مالک دستش را روی شقیقهاش میگذارد
_طفره نرو فرید
لحظات پراسترسی را تجربه میکرد
_طبق برگهای که جلو دستمه
اون بچه،دخترته مرد!
حالا تا دیر نشده از موضع سگ بودنت بیا بیرون تا بچه رو بیشتر از این از خودت دور نکردی!
با شل شدن دستاش گوشی روی سرامیک افتاد
نزدیک مالک رفت
قبل از اینکه مالک بتواند حرف فرید را هضم کند
ضربه کاری را میزند
_حالا که مطمئن شدی نبات بچته!
اومدم تا دخترم دستت بسپارم
مریضیم هر روز داره شدید تر میشه و دیگه نمیتونم از پس نگهداری نبات بربیام...این را گفت و نمیدانست برگشتن دوبارهاش به عمارت مالکخان شروع روزهای بدش بود و مالکی که مجبورش میکرد هر شب..
🔞👇🏼
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
/channel/+rnjLOloXDbBkZmQ8
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!
پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...🔞😈
/channel/+VswEoA4QBoEyNGJk
داستانی داغ و فولهیجانی🔥💣
- با بچه چیکار کردی؟
نگار بهت زده نگاهش کرد و با من و من گفت:
- ک... کدوم بچه؟
- خودتو نزن به اون راه دخترجون، ماهت از پشت ابر بیرون زده، تا اون دندونای خوشگلتو نریختم تو دهنت زر بزن بگو بچه کجاست؟
نگار هنوز مقاومت میکرد:
- من... منظورتو نمیفهمم.
روی صورتش خم شد:
- که نمیفهمی آره، دلت میخواد شیر فهمت کنم؟!
چانه ظریف دخترک را محکم توی چنگ گرفت:
- دهن وا کن بگو کجاست؟!
قلب نگار توی گلو میکوبید اما کوتاه نیامد:
- تو... تو کی هستی؟
چانه اش را محکم تر فشار داد و چهره دخترک از درد جمع شد:
- همونی ام که برای سر کیسه کردنش ماها بچه شو پنهون کردی، فهمیدی یا جور دیگه بفهمونمت؟!
چشم های نگار گشاد شد، فکش زیر دست های قوی مرد در مرز متلاشی شدن بود در سرش فقط یک سوال میچرخید، پدر بچه بود؟! پدر سوگندش؟! نه باور نمیکرد... این همه مدت کجا بود که حالا درست وقتی باورش شده بچه مال خودش است سر و کله اش پیدا شده بود؟
دهان باز کرد و محکم گفت:
- اون بچه مال منه به هیچ احدی نمیدمش!
مرد پوزخند زد، پس اهل بازی بود.
- بچرخ تا بچرخیم نگار خانم...
/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk
/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk
🔥قصه ما یه نوزاد بی نام و نشون داره، نوزادی که نه مادرش معلومه نه پدر!
اما درست وقتی که یه دختر مجرد اونو به فرزندی قبول میکنه، مردی با ادعای عجیب غریب وارد قصه میشه و...🔥
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!
پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...🔞😈
/channel/+VswEoA4QBoEyNGJk
داستانی داغ و فولهیجانی🔥💣
- با بچه چیکار کردی؟
نگار بهت زده نگاهش کرد و با من و من گفت:
- ک... کدوم بچه؟
- خودتو نزن به اون راه دخترجون، ماهت از پشت ابر بیرون زده، تا اون دندونای خوشگلتو نریختم تو دهنت زر بزن بگو بچه کجاست؟
نگار هنوز مقاومت میکرد:
- من... منظورتو نمیفهمم.
روی صورتش خم شد:
- که نمیفهمی آره، دلت میخواد شیر فهمت کنم؟!
چانه ظریف دخترک را محکم توی چنگ گرفت:
- دهن وا کن بگو کجاست؟!
قلب نگار توی گلو میکوبید اما کوتاه نیامد:
- تو... تو کی هستی؟
چانه اش را محکم تر فشار داد و چهره دخترک از درد جمع شد:
- همونی ام که برای سر کیسه کردنش ماها بچه شو پنهون کردی، فهمیدی یا جور دیگه بفهمونمت؟!
چشم های نگار گشاد شد، فکش زیر دست های قوی مرد در مرز متلاشی شدن بود در سرش فقط یک سوال میچرخید، پدر بچه بود؟! پدر سوگندش؟! نه باور نمیکرد... این همه مدت کجا بود که حالا درست وقتی باورش شده بچه مال خودش است سر و کله اش پیدا شده بود؟
دهان باز کرد و محکم گفت:
- اون بچه مال منه به هیچ احدی نمیدمش!
مرد پوزخند زد، پس اهل بازی بود.
- بچرخ تا بچرخیم نگار خانم...
/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk
/channel/+APAVDUVrQ1g4YjRk
🔥قصه ما یه نوزاد بی نام و نشون داره، نوزادی که نه مادرش معلومه نه پدر!
اما درست وقتی که یه دختر مجرد اونو به فرزندی قبول میکنه، مردی با ادعای عجیب غریب وارد قصه میشه و...🔥
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!
پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...🔞😈
/channel/+VswEoA4QBoEyNGJk
داستانی داغ و فولهیجانی🔥💣
_سینه ات و بزار دهنش آروم میشه...
خجالت زده سرم و پایین انداختم.
_اما آقا نیواد... من... من پرستارشم شیر ندارم که...
نیواد کلافه دستی تو موهاش کشید.
_میدونم... اما بچه الان برای پستون گریه میکنه... بزار دهنش چار تا مک بزنه ساکت میشه....
خجالت زده به نهال که از شدت گریه قرمز شده بود انداختم.
_باشه... شما... شما برید بیرون...
منتظر بودم بره بیرون اما وقتی دیدم تکونی نخورد سر بلند کردم.
_برید بیرون دیگه اقا نیواد...
نیواد ابرویی بالا انداخت.
_منو تو بینمون صیغه محرمیته یادت رفته؟ زودباش بچه ام هلاک شد...
خجالت زده و گر گرفته آروم لباسم و بالا زدم و سینه ام و از تو سوتینم در آوردم و به آرومی تو دهن نهال کردم.
نهال مکی به سینه ام زد و یهو ساکت شد و مشغول مکیدن سینه ام شد...
حس عجیبی تو وجودم ریخت.
_همچین چیزهایی و داشتی و چادر چاقچور میکردی همیشه نشون نمیدادی؟!
با حرفی که نیواد زد سرخ شده سر بلند کردم.
کمی لباسم و پایین تر دادم که گفت:
_نهال که خوابید بیا اتاقم...
همین و گفت و رفت.
متعجب مسیر رفتنش و نگاه کردم.
نهال که خوابید آروم روی تخت گذاشتمش و به اتاق نیواد رفتم.
_اقا نیواد...
یهو دستم و کشید و روی تخت پرت کرد.
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
من نیوادم...!
دکتر مغروری که بعد مردن زنم، خواهرش و برای پرستاری از بچه کوچیکم صیغه کردم...
اما با دیدن لوندی های آیه و زیبایی هاش طاقت
نیاورم و یه شب و...🔥💦
❌دختره رو دزدیدن و
میخوان بفروشنش که پسره...❌
..
#عادلا
-فروخته شد به سامان!
ازجام بلند میشم و به طرف سن میرم
مجری نگاهم میکنه.
-میتونی امتحانش کنی!
مجری دستشو از رو سینهش میکشه که اخمم غلیظ تر میشه. دستشو سمتم میگیره که مچ ظریفش و بین انگشتهای مشت شدهم میگیرم و از روی سن میکشمش کنار خودم.
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
وای خدا! قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
در اتاقی رو باز میکنه، وارد میشه و دست منو به داخل میکشه که محکم به سینش برخورد میکنم و اون درو میبنده. آروم هق هق میکنم که بازومو سفت تو مشتش میگیره و بدنم و رو بیشتر سمت خودش میکشه و با یک نگاه پر خشم و وحشی که لرز تنمو بیشتر میکنه خیره به چشمام میغره:
-اینجا چیکار میکنی؟
من نمیخواستم اینجا باشم. به زور آوردنم. ملتمس و درمونده با بیحالی و هق هق میگم:
-تو..توروخدا!...توروخدا اذیتم نکن!
بخ..بخدا...بخدا منو به زور آوردن!
من..من...
با نزدیکتر شدن سرش عقب میکشم و با صورت غرق اشک به چشماش خیره نگاه میکنم.
-میخوای نجاتت بدم!؟
سرمو نامحسوس بالا پایین میکنم که مصمم سری تکون میده، بازومو ول میکنه دستمو میچسبه. گنگ حرکاتش رو نگاه میکنم ولی با رفتنش سمت تخت! با تمام جونی که تو بدنم مونده تقلا میکنم.
-نه!..نه!! توروخدا نه! خواهش میکنم باهام اینکارو نکن! توروخدا اینکارو نکن! ولم کن! ولم کن!
دستمو با ضرب میکشه که بازم به سینش میخورم، صورتش و نزدیک صورتم میاره و با خشم و غضب میغره:
-مگه نمیخوای نجاتت بدم؟ این اتاق دوربین داره، اگه همین الان کاری نکنم شک میکنن. پس یکم راه بیا!
دهن باز میکنم تا باز خواهش کنم ولی رو تخت که پرتم میکنه و من صدام توی گلو باقی میمونه....❌
❗️پارت واقعی رمان❗️
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
اون مرد به ظاهر میخواست که نجاتم بده. ولی اون یه عوضیه. یه مرد عوضی که بلد نیست چطور با یه زن رفتار کنه! مثل تهدید بی شرمانهش که تو خونهش زندگی کنم تا مثلا ازم محافظت کنه...
#ازدواج_اجباری #مردخشنمافیا🔥
#عشق_مطرود_پارت_چهارده
گفت: «تو به من قول یک عروس #باکره رو دادی. اما دختر بزرگت باکره نیست و دیگه صلاحیت نداره همسرم بشه. تو رو از زندان بیرون آوردم. من اینطوری معامله نمیکنم.»
پدرم با وحشت گفت: «از من میخوای چیکار کنم؟»
«تو به من یه همسر بدهکاری.» رییس مافیا بهم نگاه کرد. «پس من اون یکی دخترت رو میگیرم.»
نگاهش سرد بود اما چیزی توی اون یخ موج میزد.
چیزی مثل یک حس مالکیتِ مبهم.
تو دنیای مافیا ازدواج به معنای برابری نبود. به معنای زندانی شدن بود.
و من آدمی نبودم که با اسارت کنار بیام.
اما به خواهرم با این مرد #ازدواج میکنم.
عموش گفت: «همه میدونن اون دختر یه هرزه است.»
این حرف آزارم داد.
به سمت عموش چرخید. «میدونم که شایعاتی در مورد همسر آیندم در جریانه و اثبات نشدن. از الان به بعد هر کسی که کلمهای در این مورد صحبت کنه، زبونش رو از دست میده. واضح صحبت کردم عمو؟»
همسر آیندهی من. دهنم خشک شد.
خیلی زود با این تغییر کنار اومده بود.
اون باید آبروی لکهدار شدم رو پاک میکرد و فکر میکنم از همین الان این کار و شروع کرده بود.
برنامهام این بود که از همسرم دوری کنم اما اون اینطور نیست. حالا که میدونم چی میخواد، عهد میکنم که هرگز اون رو بهش ندم. مهم نیست شوهرم چقدر برای تسخیر من تلاش کنه، هیچوقت تسلیمش نمیشم.
/channel/+Mf7-78ToAgA5ZmNk
/channel/+Mf7-78ToAgA5ZmNk
#مافیایی #خانوادههایی_که_دشمن_همن #رابطه_اجباری
_ چرا مثل مجسمه خشکت زده خانوم خانوما ؟
دخترک دستپاچه نیم نگاهی به سینه ستبر
برهنه ی مرد کرده هول گفت:
_ چیزی میخواین؟
سردار با تفریح به گونه های سرخ دختر زل زد:
_ بیا تو استخر میخوام ماساژم بدی..بلدی که؟
آتاناز هین بلندی کشیده مردمک هایش گشاد شدند.
سر بلند کرد درحالی که سعی می کرد نگاهش به بدن برهنه ی مرد نیفتد نالید:
_ دارین شوخی می کنید؟
سردار سعی کرد جدی باشد.
اما نگاهش که به سرخی انار گونه های دخترک می افتاد حتی حرفش را هم فراموش می کرد.
_ من..من برم به آقا فواد بگم بیاد
با حرف دخترک اخم کرد:
_ وایسا سرجات
آتاناز لب برچیده نالان لب زد:
_ آخه چرا ؟ من که نمی تونم ماساژ تون بدم لاعقل برم بگم ایشون بیاد
_ من خواستم فواد من و ماساژ بده یا تو؟
دخترک باز هم سرخ شد
مردک زورگو نمی دید آب شدنش را؟
حتما گمان میکرد جنس او هم مثل همان دختر هایی است که قربان صدقه ی چشمان عسلی اش می روند؟
همان قدر بی حیا و چشم دریده؟
_ چه سرخ و سفید ام میشی
معلوم نیست تو اون ذهن منحرفت چیا می گذره که بدتر از گوجه شدی
با بهت به سردار نگاه کرد که دست هایش را لبه ی استخر گذاشته داشت با آن نگاه لعنتی جذابش مسخره اش می کرد.
آخر کسی هم پیدا می شد که شیفته ی این مرد نشود؟
موهای خیسش را نگوید که چطور با دلبری روی پیشانی بلندش ریخته بود!
بازو های پر و برنزه اش هم که تعریف کردن نداشت.
مردک مغرور پر ادعا ..
به قول زهرا، کراشی بود برای نگاه چندین دختر مثل او ..
تند چشم گرفت تا مبادا لو برود.
قلبش روی هزار بود
قصدش هم پاره کردن سینه اش..
_ تا ده دقیقه بهت وقت میدم اگه نیای تو آب ...استخدام نشده اخراجت میکنم
چشم های دخترک دیگر جایی برای گرد شدن نداشت با لکنت گفت:
_ چ..چی؟ اخراج؟
مرد بی خیال دستی به موهایش کشید:
_ نکنه یادت نبود هنوز استخدامت نکردم؟ هوم؟
نگاه مغرورش ناخودآگاه به گونه های سرخ و برجسته دخترک رفت.
چه حسی داشت گاز گرفتن شان؟
_ این بی انصافیِ
دخترک بغض کرده بود؟
آن هم به خاطر درخواست او؟
_ اصلا...! من و تو قرار گذاشتیم دو هفته آزمایشی کار کنی اگه راضی بودم تا هر وقت خواستی میتونی خدمت کار عمارت شایان باشی
آتاناز آب دهانش را قورت داد.
این مرد چرا درک نمی کرد حال بدش؟
چرا نمیفهمید معذب است؟
_ فقط یه ماساژه نیم ساعتیِ خانوم کوچولو ...فقط همین
با تحکم گفت.
تاکیدش خجالت دخترک را بیشتر کرد.
خودش هم می دانست او چاره ای جز قبول کردن ندارد.
اگر اخراج می شد باید باز هم آواره می ماند
دخترک کسی را در تهران نداشت و به شدت نیازمند پول بود
کلافه غرید:
_ فقط پنج دقیقه
لب های دخترک لرزیدند.
با گام های آرام نزدیک سردار شد که مرد غرید:
_ کجا؟ اول لباس تو عوض کن بعد هم روغن های ماساژ و از تو قفسه بیار
حرفش نفس دخترک را برید.
درحالی که خودش هم میدانست تعویض لباس ضروری نیست اما چه کند که بدجنسی اش گل کرده بود.
آتاناز ناباورپرسید:
_ چی؟
سردار حق به جانب نگاهش کرده به تندی جدی جواب داد:
_ همون که شنیدی چهار دقیقه ی دیگه نیومدی اخراجی
باورش نمی شد این همه زورگویی او را!
اما مگر چاره ی دیگری هم داشت؟
با لرزشی محسوس که از خشم و ناچاری بود عقب گرد کرد و ندید که لب های سردار چگونه کش آمدند.
نگاهش پی حرکات دخترک بود.
فقط میخواست دستش به لپ های دخترک برسد آن وقت نشانش می داد که سرپیچی از او چه عواقبی دارد.
با سرخوشی گفت:
_ آهان یادم رفت بگم لباس ماساژ نداریم...میتونی مایو بپوشی ..فقط زوووددد
اوف نگم از ادامه اش🤧😂😈
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
آهی کشید با خودش زمزمه کرد:
' وقتی که دلت گرفته باشه تمام آرامش یک ساحل را هم به تو بدن باز هم دل تو بارونیه و آرامش نداره .....
حالا حس میکنی دلت خیس تر از دریاست....
خراب تر از امواج که دیوانه وار خودشون به صخره میکوبیدن'
هروقت یاد حرف ایوب میوفته چشماش پراز اشک میشه و دلش پارهپاره میشه ،
تمام مدت صدای ایوب توی ذهنش
تکرار میشد:
'ایشون نامادری من هستن و اون بچه بردارم حاصل ازدواج و پدرم و این خانوم .....'
حس میکرد تا دیوونگی فاصلهای نداره ،
مگه همین نمی خواست ؟؟؟؟
پس این چه حالی داره؟؟
پس چرا آروم نیستی؟؟؟؟
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
حضور کسی کنارش حس کرد با
خود گفت :
'کاش زندگیم مثل رمان ها بود تا
برمی گشتم ایوب کنارش می دیدم
یا میومد میگفت بخشیدمت .
با تمام وجودش بغلش میکرد بدون
اینکه غرور مانع بشه بهش میگفت:
ایوب من بدون تو میمیرم......
تنهام نزار......
این بچه تو بطنم برادرت نیست ،
پسرته ......
حاصل عشق من و تو این بچه است .....
حاصل اون شبای عاشقانه من و تو .....
وایییییی ایوب چه شبایی بخاطر این غرور و لجبازی تن ب تن پدرت دادم و صدام توی متکا خفه کردم که نفهمه دارم زیرش جون میدم '
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
داستان راجب دختر ساده و مهربون
که برای نجات مادرش و گرفتن پول
راضی شده به خانواده در شهر تهران
بره و نقش دختر خواهر اون خانواده
رو بازی کنه .
اما با حوادث روبه رو میشه که
اصلا توقعش نداره و تو این راه
که انتخاب کرده خیلی چیزهایی
براش حیثیتی و مهم بودن رو
از دست میده
#اجتماعی
#رازآلود
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
-بلند شو پسر. آبروی مردم بازیچه ی دستِ من و تو نیست،ملتم علاف ما نیستن که کارت فرستادیم،ارزش قائل شدن اومدن،حالا بریم بگیم عروس دومادمون منصرف شدن از ازدواج،شامتون رو بخورید،خوش گلدیز!!!
محتویات لیوان توی دستش را یک نفس سرمیکشد و گلویش،از حجم تلخی مایع میسوزد.
-شاه دوماد،عروست یکسره داره زنگ میزنه،بیا جوابشو بده بلکم بیخیال بشه!
گوشی را گرفته،صدایش را قطع میکند و روی میز می اندازد.
-با تو نیستم مگه من پسر؟!
-میرم دست عروسمو میگیرم،میرم سالن...
گرشا پس کله اش میزند،نمیگذارد حرفش را ادامه دهد.
دنبال او میرود. دم ارایشگاه. زیباتر از همیشه،با همان چشمانی که همرنگ اسمش بودند و عجیب برق میزدند نگاهش میکند.
-کدوم دومادی عروسش و اینقدر معطل میکنه آقا بهزاد!؟
سرش را روی شانه اش کج کرده. دستش را میگیرد و خیلی سریع به سالن میروند. میان اسپند دود کردن مادرها و صدای جیغ و سوت ملت و تبریک هایشان،دست دریا را کشیده،به سمت جایگاه میرود.
-چه عجله ایه؟!
-دوماد عجله داره عقد کنن برن خونه!
چشم میبندد و دریا میخندد.
-راست میگنا!
-هیس. نشنوم صداتو.
دریا باز میخندد،فکر میکرد شوخی میکند.
-خیلی خوش اومدید،ممنونم که زحمت کشیدید و تا اینجا اومدید. مجلس رقص و عقد تعطیله. بعد از صرف شام میتونید تشریف ببرید و عذرخواهی ما رو هم بپذیرید لطفا.
-عشقم چرت میگی چرا؟!
-بهزاد؟چی میگی باابا؟!
خیره به نگاهِ ناباور دریا،لب باز میکند.
-ما از بچگی همیشه باهم بودیم،یجا بزرگ شدیم،بدون هم نبودیم... همینا باعث شدن من توهم عشق و علاقه بزنم و فکر کنم دوستت دارم. ولی واقعیت اینه که نمیشه دریا،من و تو،شاید بتونیم رفیق بمونیم برای هم،ولی زن و شوهر... نه.همین الان،همین حالا که هنوز دیر نشده باید بیخیال هم بشیم.
دریا با بهت نگاهش میکند و او،خم شده چشمانش را میبوسد.
-من تا تهِ دنیا دوست دارم دریا.
میچرخد و میرود. دریا زار میزند. حسین و بهراد جلویش را میگیرند.حسین با خشم یقه اش را مشت میکند.
-من و آبروم بازیچه ی دست توعه مگه پسر؟اومدی گفتی دوستش داری،گفتم باشه چون دوست داشت. الان میگی توهم بوده؟زندگی و آبرو و اعتبار من نمیتونه بخاطر توهم تو بره زیر سوال آقای داماد!
ساغر از دور،با چشمانی براق نگاهش میکند.
-من تا تهِ دنیا شرمندتونم. ولی باور کنید...
-چرا؟!
دریا با لباس عروس و آرایشی که از گریه روی صورتش پخش شده،رو به رویش می ایستد.
-چرا دروغ گفتی بهم؟چرا نمیتونیم باهم باشیم؟
ساغر جلو می آید. خیره به حسین و بهراد،کبریت میکشد زیر دنیای دریا و بهزاد.
-بهزاد،پسرِ توعه حسین!
❤️❤️❤️❤️
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
یه دختر چشم آبی که از دست یه مرد مافیایی فرار میکنه اما دوباره..
نمیدونه که اون مرد چقدر بهش وابسته شده
-اگه میبینی بودن من برات دردسر سازه. میتونم اینجا بمونم.
هرچقدر که بخوای میتونم این سفر رو طولانی کنم..
شیشه خورده ای که روی میز بود رو توی مشتش فشار داد..و از بین دندوناش غرید
+جریان اینطوری نیست که تو فکر میکنی.
بی تفاوت شونه بالا انداخت
-جریانی وجود نداره که من بخوام سوء برداشتی داشته باشم.
یه دختر معروف که احتمالا بهت میخوره رو انتخاب کردی و با همدیگه خوابیدید.
هیچ چیز عجیبی وجود نداره.
یادم میاد که گفتی من با پارتنرات نباید کاری داشته باشم.
انگار به حرفاش گوش نمیداد.
+برمیگردی. همین الان.
وسایلت رو جمع کن.
-نمیتونم.
+یعنی چی نمیتونی؟
با حیرت گفت.
دایانا هنوز آروم بود. هنوز بی تفاوت باهاش حرف میزد.
-من برنمیگردم نیویورک.
نمیخوام..
پولت رو بهت پس میدم تا آخر هفته.
میتونی با هرکی میخوای بخوابی.
نمیتونم با کسی بخوابم وقتی تصویر لاس زدنش هرلحظه جلوی چشمامه.
تو میتونی.. اما من نه!
+بسه دایانا. گفتم وسایلت رو جمع کن. ده دقیقه دیگه سوار هلیکوپتر میشی..دارم با آرامش ازت میخوام
دختر خوبی باش و گوش بده بهم!
صداش لرزید و مضطرب انگشتاش رو توی هم پیچوند
-من برنمیگردم.
گفتم که.
حرصی خندید.دیوونه شده بود. مطمئن بود.
+آه خدا.. مگه دست خودته؟
تو کاری رو میکنی که من میگم.
زیادی خوش گذشته بهت.
برمیگردی.. خودم ادبت میکنم تا بفهمی وقتی لطفی بهت میکنم و اجازه میدم بری سفر اینطوری سرکش نشی.
دایانا بغض کرد و بالاخره اولین قطره از اشک روی صورتش ریخت. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با همون لحن سرد باهاش حرف بزنه
-من نمیام نيويورک.
نمیخوام ببینمت دیگه.
میفهمی؟
عذاب میکشم وقتی بهت فکر میکنم.
بگو منو بفرستن یه جای دیگه..
هرجایی که تو نباشی.
بفرستم زندان حتی.. اهمیتی نمیدم.
فقط جلوی چشمام نباش. جوری از زندگیم غیب شو انگار هیچ وقت نبودی.
دستش رو مشت کرد و روی میز کوبید.
دایانا بلد بود چطوری به یه آدم روانی تبدیلش کنه. صورتش رو با دستاش پوشوند..
+بسه دایانا.. بسه..
نالید..تا شاید متیو کمی رحم نشون بده
-لطفا. خواهش میکنم ازت.
حرف زدن باهات عذابم میده
فکر کردن بهت..وجودت توی زندگیم و هرچیزی که راحب توعه فقط باعث درد منه
التماست میکنم..انقدر غرورم رو خورد نکن
بزار برم..بزارم برم..تو نیازی به من نداری! چرا میخوای منو توی اون جهنم بزاری اخه؟
+عذابت میدم؟
من عذابت میدم؟ من جهنمتم؟
مظلومانه گریه کرد
-بخاطر تو نیست..تقصیر تو نیست باشه؟
مقصر منم..بزار تنها باشم
اصلا حالم که بهتر شد خودم برمیگردم پیشت
ولی الان نمیتونم ..
با وارد شدن یهویی بادیگاردها به اتاق ترسیده از جاش بلند شد
تنش میلرزید. سرش رو به سمت لپتاپ برگردوند.
-متنفرم ازت. متنفرم ازت.. دست از سرم بردار.بگو ولم کنن. برید بیرون..
بی وقفه داد میکشید و با مشت روی سینه و بدن بادیگاردها میزد ..دفاعی نمیکردن و فقط سعی میکردن مهارش کنن
+بیهوشش کنید.
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
اگر دنبال یک رمان عاشقانه و بزرگسال با قلم خوبی جوین شو..
#جدیدترینرمانتخیلی
#پارت1❌
بدنش میلرزید اما توان باز کردم چشم هایش را نداشت
دست های بزرگش مثل هر شب روی بدن برهنه اش می رقصید.
نالان زیر لب با تلاش لب زد
_خواهش میکنم!
گرمی لب های داغش را روی رگ گردنش حس میکرد
هق آرام از گلویش خارج شد
_لطفاً!
سنگینی روی تنش برداشته شد
نفس عمیقی کشید و به خیال اینکه کابوس هر شبش تموم شده خواست چشم باز کند که صدای بم و مردانه اش زیر گوشش خشن زمزمه کرد
+به زودی پری کوچولو، به زودی همو میبینیم!
باد سردی وزید و گرمای تنش رو از جا محو کرد.
کم کم خمار خواب میشد و ذهنش هی خالی تر !
/channel/+9SbXTMAWxlEwOTU0
من یه آلفای خشنم که هیچ احساسی درونم وجود نداشت ولی اون جفت من بود🫦
هر شب با لباسای خاص بدن ریزه میزش و برآمدگی هاشو به نمایش میزاشت و یه شب که مست بودم وسط جنگل ....🙈🔞🔥
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...
ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی
/channel/+wqWBJeHEyHM2MDY8
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
- چرا دست از سرم برنمیداری؟
- چون بهم بدهکاری!
- چرا چرتو پرت میگی؟ چه بدهکاریای؟
پسرک پوزخندی زد و دخترک را چفت دیوار، بند کرد و با ابرویی بالارفته به روی صورت عصبی او خم شد و نگاهش میان چشمان تیلهای و لبان صورتیرنگ او در نوسان بود و آهسته لب زد:
- اینبار چندمه که دارم از دست اون آدمها نجاتت میدم؟
- چهربطی داره؟ منم هربار جبران کردم.
- ولی ایندفعه طور دیگه باید جبران کنی!
جملهی چندپهلواش را گفت و خبیثانه به لبان وسوسهانگیز او نگاه کرد و بیشتر به روی او خم شد.
- دیگه نمیذارم سرم کلاه بره دخترهی وحشی...
و یهو لبانش را مماس با لبان او نگه داشت و...🔥🔞
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
ژالین دختر مبارزی که برای انتقام خون تنها رفیقش، پایش به تبریز باز میشود و درست همانشبی که از دست آنان فرار میکند، به باشگاهی پناه میآورد که پسرک از او طلب...🚫🔥
مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️
آریل
/channel/+QwIuNwj9mdc0NDg0
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
ژانوس
/channel/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0
✨
ازطهرانتاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهرهی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخوننیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلبهاهرگزنمیمیرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
/channel/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
زخم دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0
- چرا دست از سرم برنمیداری؟
- چون بهم بدهکاری!
- چرا چرتو پرت میگی؟ چه بدهکاریای؟
پسرک پوزخندی زد و دخترک را چفت دیوار، بند کرد و با ابرویی بالارفته به روی صورت عصبی او خم شد و نگاهش میان چشمان تیلهای و لبان صورتیرنگ او در نوسان بود و آهسته لب زد:
- اینبار چندمه که دارم از دست اون آدمها نجاتت میدم؟
- چهربطی داره؟ منم هربار جبران کردم.
- ولی ایندفعه طور دیگه باید جبران کنی!
جملهی چندپهلواش را گفت و خبیثانه به لبان وسوسهانگیز او نگاه کرد و بیشتر به روی او خم شد.
- دیگه نمیذارم سرم کلاه بره دخترهی وحشی...
و یهو لبانش را مماس با لبان او نگه داشت و...🔥🔞
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
ژالین دختر مبارزی که برای انتقام خون تنها رفیقش، پایش به تبریز باز میشود و درست همانشبی که از دست آنان فرار میکند، به باشگاهی پناه میآورد که پسرک از او طلب...🚫🔥
مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️
آریل
/channel/+QwIuNwj9mdc0NDg0
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
ژانوس
/channel/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0
✨
ازطهرانتاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهرهی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخوننیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلبهاهرگزنمیمیرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
شهربندگرگ سیاه
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
/channel/+jnB5gd1qIkU0OTI0
✨
زخم دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0
- چرا دست از سرم برنمیداری؟
- چون بهم بدهکاری!
- چرا چرتو پرت میگی؟ چه بدهکاریای؟
پسرک پوزخندی زد و دخترک را چفت دیوار، بند کرد و با ابرویی بالارفته به روی صورت عصبی او خم شد و نگاهش میان چشمان تیلهای و لبان صورتیرنگ او در نوسان بود و آهسته لب زد:
- اینبار چندمه که دارم از دست اون آدمها نجاتت میدم؟
- چهربطی داره؟ منم هربار جبران کردم.
- ولی ایندفعه طور دیگه باید جبران کنی!
جملهی چندپهلواش را گفت و خبیثانه به لبان وسوسهانگیز او نگاه کرد و بیشتر به روی او خم شد.
- دیگه نمیذارم سرم کلاه بره دخترهی وحشی...
و یهو لبانش را مماس با لبان او نگه داشت و...🔥🔞
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
ژالین دختر مبارزی که برای انتقام خون تنها رفیقش، پایش به تبریز باز میشود و درست همانشبی که از دست آنان فرار میکند، به باشگاهی پناه میآورد که پسرک از او طلب...🚫🔥
#ازدواج_اجباری برای نجات خواهر🩸 #مردآلفا🔞
#پارت۱۲۷ #پارت_واقعی🔥
ازش دور شدم. «کافیه.»
چشمهای نافذش روی بدنم چرخید.
«تو نمیتونی لمسم کنی.» ازش دور شدم.
درسته ما ازدواج کرده بودیم اما اون نمیتونست قلب من و از آن خودش کنه، حتی اگر بدنم رو تصاحب میکرد.
گفتم: «چیزی که میخوای و ازم بگیر.»
«یادت رفته من شوهرت هستم و هر کاری بخوام میتونم باهات انجام بدم؟»
گفتم: «پس زود باش انجامش بده.»
چهرهاش یخ زد. میخواست تسلیمش شم. برای کامل کردن ازدواج باید این اتفاق میفتاد.
اما قرار نبود ازش لذت ببره.
غر زد: «این ازدواج اینطوری نیستش. تو شرایط و میدونستی و قبولشون کردی.»
«میدونم که باید خودم و به تو تقدیم کنم، اما تو رو نمیخوام و از یه لحظه بودن با تو لذت نمیبرم.»
بلند شد. کتش رو در آورد. وحشت کردم.
منتظر شدم هر چیزی که باور داره که متعلق به اون هست رو از من بگیره.
دختره به خاطر خواهرش مجبوره با تبهکارترین مافیای کشور ازدواج کنه و از این مرد متنفره. اما شب ازدواج همه چیز تغییر میکنه
#مافیایی🔥 #ازدواج_اجباری💔 #خشن
/channel/+4j6LqbxsEnA1MjZk
_سینه ات و بزار دهنش آروم میشه...
خجالت زده سرم و پایین انداختم.
_اما آقا نیواد... من... من پرستارشم شیر ندارم که...
نیواد کلافه دستی تو موهاش کشید.
_میدونم... اما بچه الان برای پستون گریه میکنه... بزار دهنش چار تا مک بزنه ساکت میشه....
خجالت زده به نهال که از شدت گریه قرمز شده بود انداختم.
_باشه... شما... شما برید بیرون...
منتظر بودم بره بیرون اما وقتی دیدم تکونی نخورد سر بلند کردم.
_برید بیرون دیگه اقا نیواد...
نیواد ابرویی بالا انداخت.
_منو تو بینمون صیغه محرمیته یادت رفته؟ زودباش بچه ام هلاک شد...
خجالت زده و گر گرفته آروم لباسم و بالا زدم و سینه ام و از تو سوتینم در آوردم و به آرومی تو دهن نهال کردم.
نهال مکی به سینه ام زد و یهو ساکت شد و مشغول مکیدن سینه ام شد...
حس عجیبی تو وجودم ریخت.
_همچین چیزهایی و داشتی و چادر چاقچور میکردی همیشه نشون نمیدادی؟!
با حرفی که نیواد زد سرخ شده سر بلند کردم.
کمی لباسم و پایین تر دادم که گفت:
_نهال که خوابید بیا اتاقم...
همین و گفت و رفت.
متعجب مسیر رفتنش و نگاه کردم.
نهال که خوابید آروم روی تخت گذاشتمش و به اتاق نیواد رفتم.
_اقا نیواد...
یهو دستم و کشید و روی تخت پرت کرد.
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
من نیوادم...!
دکتر مغروری که بعد مردن زنم، خواهرش و برای پرستاری از بچه کوچیکم صیغه کردم...
اما با دیدن لوندی های آیه و زیبایی هاش طاقت
نیاورم و یه شب و...🔥💦
-باورم نمیشه اون سامان عوضی این حوری و تمام مدت تو خونهش قایم کرده بود!
سکسکه میکنم. خدایا...یکی نجاتم بده. من از این آدمها میترسم.
-پس اون هرزهای که پلیس خبر کرده بود اینه!
اشک میریزم. نفس ندارم اما...لب میزنم.
-س...سامان میاد. پیدام میکنه و...نجاتم میده. شماها رو میندازه زندان...
-بیچاره! خبر نداره سامان خودش این لعبت و انداخته تو بغل ما!
نفسم میره انگار، قلبم میمیره انگار...خودم هم ذره ذره جون میدم انگار! این دروغه! این یه دروغه!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
-خب؟ وقت تیکه پاره کردنه!
فکم میلرزه و صدای دندونهام بلند میشه. بیرون از ون میکشدم و من ترسیده تند تند اشک میریزم.
هولم میده کنار جاده. با لرز دستهام و مشت میکنم. سرده. سرده و قطرههای بارون با شتاب میکوبن به تنم.
میزنم زیر گریه. سامان...سامان کجایی؟
خیره بهشون، زمین میخورم. چهار نفرن...با نگاههای وحشتناکشون به تنم...
-میتونی اینجا هرچقدر دلت میخواد جیغ بکشی!
مقابلم زانو میزنه. خودم و عقب میکشم و با نفسهایی پرشتاب و ترسیده بلند هق میزنم.
بهم حمله میکنن...مثل گرگ بهم حمله میکنن و من جیغ میزنم.
-سااااام!!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
بینفس مشت دیگهای رو صورت خونیش میکوبم و عقب میکشم. قفسهی سینهم محکم بالا و پایین میشه. با دستهایی به لرز افتاده، به عقب میچرخم. میبینمش، بیجون روی زمین افتاده، اما اون تکون نمیخوره، نفس نمیکشه.
اشک داغی رو گونهی خیسم سر میخوره. قدم لرزونی سمتش برمیدارم، و ناگهان سریع خودم و بهش میرسونم. خدای من...
-عادلا...
نگاهم میچرخه رو تن زخمی و نیمه برهنهش، رو لباسهای پارهش و شلوارِ خونیش که از کمرش افتاده. اشکهام پشت سرهم جاری میشن و با ناباوری سر تکون میدم. مبهوت و وحشتزده خیرهی صورتش میشم، چشمهای بستهش و لبهای کبودش. نفس نمیکشه! اون نفس نمیکشه!
ناباور به صورتش میکوبم.
-عادلا، عادلا نفس بکش!
با لرز، دستهام رو دو طرف صورتش میذارم و لبم رو لبهاش میچسبونم. بهش نفس میدم. دستهام رو به سینهش میچسبونم و احیاش میکنم. فریاد میکشم.
-نفس بکش! عادلا نفس بکش!
😭😭😭😭
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
مجرمهایی برای انتقام از دختره میخواستن بهش تجاوز کنن🥲
و پسره وقتی میرسه که دیره و دختره نفس نمیکشه😭😭
❌پارت واقعی رمان❌
-دختر لال به چه کار میآد؟ جز اینکه واسه بچه پس انداختن خوب باشه؟!
نمیدانم برای چندمین بار چشمانم پر و خالی شدند. این لقمهای بود که پدر و مادرم برای من گرفته بودند.
در این شهر و محله فقط چند خانوادهی سرشناس بودند که یکیشان همین خاندانِ کاتوشیان بودند و منی که حتی فقط در حد اسم و رسمشان آنها را میشناسم و بس...
آنها فقط آمده بودند سر و ته این مراسمات را هم آورده و من را به خانهای بفرستند که خانهی بختم نبود.
خانهای بود که قرار بود فقط وسیلهای باشم برای وارث آوردن...
هم این درد بود که من را از پا در میآورد.
درد بود که آوار شوم روی زندگیِ زنِ دیگری و هوویِ او باشم!
درد بود که همبسترِ شوهر او شوم و...
مگر میشد اسم و نیتِ این ازدواج را به هیچ بپندارم وقتی حرف از زندگیام بود و عمری سر کردن زیر یک سقف با آدمهایی که نمیشناختم و فقط من را بعنوانِ یک زن برای آوردنِ بچه میخواستند.
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک مثل خودم خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
۱۷همین رمان نویسنده و قلمی که نیاز به تعریف نداره
" آرتا رو بردم بیمارستان دکترش گفت اگه تا آخر هفته عمل نشه ممکن دووم نیاره "
پیام زهرا رو هزار بار مرور کردم و اشک هام صورتم و خیس کرد
درمونده خودم کنار دیوار رسونم تا کسی گریه کردنم نبینه
نمیدونستم چه جوری باید پول عمل وجور کنم
اونم صد میلیون که واسه دانشجویی مثل من یه دنیا پول بود
منی که حتی خانواده نداشتم تا ازشون کمک بخوام
_ آتاناز؟
با صدای بهت زده ی سارا تند اشک هام و پاک کردم و سمتش برگشتم
_ ب..بله
_ خوبی؟ داشتی گریه میکردی؟
با سوالش نفهیمدم چطور اشک هام ریخت
هق زدم که سارا هول سمتم اومد
_ ای وای چت شد یهو دختر؟
بی حال به صورتش نگاه کردم و یه دفعه
حرفی که دیروز داشت به دوستش میگفت یادم اومد
" کلیه ی زنِ داداشم از کار افتاده
دیگه دیالیز هم جواب نمیده
دکتر گفته فقط یه ماه وقت داریم تا براش کلیه
با گروه oمنفی پیدا کنیم
گفتن حتی نمیتونه بچه دار هم بشه ن
میدونی داداشم چقدر دیوونه اش اگه اتفاقی برای زنش بیفته مطمئنم هیچ وقت حالش خوب نمیشه "
با مردمک های لرزون بهش خیره شدم
اگه میگفتم من حاضرم کلیه مو بابت صد میلیون پول بدم قبول میکرد؟
_ میخوای ببرمت درمونگاه؟
رنگت مثل گچ شده فکر کنم فشارت افتاده
کمک کرد بلند شم
اونقدر پریشون بودم که نفهمیدم کِی پخش زمین شدم
_ بیا بریم سوار ماشین شو داری از هوش میری شانس آوردی داداشم امروز کلاس داره میگم میرسونت
اسم داداشش و که آورد از جام تکون نخوردم
میخواستم شانسم و امتحان کنم آروم گفتم
_ من..من دیروز حرف هاتو شنیدم
با تعجب زل زد به صورتم
چشم دزدیدم با صدای لرزون پچ زدم
_ من میتونم کلیه مو بدم بهتون اما
_ چی؟
با صدای شوکه و ناباور بود خجالت زده پلک زدم
_ اتاناز تو...تو میفهمی چی داری میگی؟
پلک هامو روهم فشردم
عاجز نالیدم:
_ گروه خونی من oمنفی میتونم کلیه مو بفروشم بهتون فقط ...فقط من به پولش همین الان نیاز دارم...
منتظر عکس العملی ازش بودم اما هیچ صدایی ازش درنیومد
خجل سرم و پایین انداخته لب گزیدم
چه انتظاری از سارا داشتم؟
که فوری قبول کنه؟
هه حتما الان با خودش میگه چه آدم سو استفاده گری ام...
اما چند ثانیه بعد با صدای خوشحال و ذوق زده اش غافلگیر شده پلک هامو باز کردم
_ داری راست میگی؟
پریشون سرم و تکون دادم:
آ..آره
خوشحال و با تردید گفت:
_ من من نمیدونم چی بگم تو مطمئنی میخوای کلیه تو بفروشی؟ میدونم وضع مالیت زیاد خوب نیست ولی بازم بی فکر تصمیم نگیر
قلبم از حرفش فشرده شد
تو این یه ماهی که اومده بودم دانشگاه هیچ کس نمیدونست که من مطلقه ام و یه پسر دارم که باجون کندن و بدون پدر بزرگش کردم
پسری که حاصل یه رابطه عاشقانه بود و اما
با رفتن پدرش من نابود شدم
آرتا تنها انگیزه ی زندگیم بود و من برای جون میدادم
_ شانس با ما یار بود که تو حرفام و شنیدی
ولی اگه شک داری که میخوای کلیه تو بدی...
اجازه ندادم حرفش و تموم کنه با بغض و لحن قاطعی گفتم:
_ شکی نیست
من واقعا به پولش نیاز دارم و چاره ای جز فروختن کلیه ام نیست حالا به تو یا یکی دیگه
نگاه ترحم انگیزی بهم کرد:
_ خدای من با این کارت بزرگ ترین لطف و در حق خانواده ام مخصوصا داداشم میکنی
طفلی از وقتی زنش مریض شده روز و شب براش نمونده
اونقدر عاشقش که نگم برات همش نگران یه وقت از دستش بده
نمیدونی اگه بفهه کلیه پیدا شده چقدر خوشحال میشه اصلا نگران پولم نباش همین الان خودم میریزم به حسابت
بازم سرم و خجالت زده پایین انداختم
نمیدونستم خوشحال باشم یا غمگین
با یه کلیه هم می شد زندگی کنم
اما بدون آرتا ، یادگار عشق زندگیم عمرا زنده می موندم
_ سرتو بگیر بالا خجالت نکش لطفا
من درکت میکنم
بغضم و قورت دادم
میدونستم خیلی ترحم برانگیز شدم
شرمنده سرم و بلند کردم اما همین که نگام به یه جفت چشم عسلی تیره افتاد که با حیرت
بهم زل زده بود؛ قلبم از سینه ام سقوط کرد و نفسم رفت
با بهت و زل زدم به قامت مرد مقابلم و صورت جا افتاده اش
دست خودم نبود که سر تا پاشو با ناباوری برنداز کردم
حس میکردم دارم خواب می بینم و مرد مقابلم فقط یه خیالِ
چشمام فقط میخ نگاش بود نگاهی که ۶ ساله شبانه روز بهش فکر میکردم
_ وای داداش تو اینجا چیکار میکنی؟ داشتم می اومدم
جیغ خفه ی سارا باعث شد مردمک چشمام گشاد بشه خون تو رگ هام یخ بزنه
با هیجان گفت:
_باورت میشه داداش اگه بگم تونستم واسه خانومت کلیه پیدا کنم؟
قلبم وای از قلبم که دیگه حتی نبض شو هم حس نمیکردم
نفسم تنگ شده بود و مثل یه آدم نفهم و گیج زل زده بودم بهشون
هر لحظه منتظر بودم بیاد سمتم
بیاد بگه چرا یهو غیبش زد یا حتی اسمم و صدا کنه
اما زودتر نگاهش از صورتم گرفت و با همون صدای بم و مردونه اش که میمردم براش
خش دار و گرفته لب زد :
_ دیگه نیاز نیست کلیه پیدا شد
/channel/+qFGpxSn8AT82MjI0
/channel/+qFGpxSn8AT82MjI0
/channel/+qFGpxSn8AT82MjI0
گلی دستش از دستم درآورد و گفت :
- دیره هادی...
خیلی دیره.
دستش زیر چادرش برد و همون حلقه کاغذی که اون شب واسش از برگهی مرخصی ام درست کرده بودم به دستم داد و گفت:
- برو هادی ...
برو زندگی کن ...
گلی رو هم فراموش کن .
گلی بلند شد و واسه ی لحظاتی
چادرش کنار رفت و من میخ شیکم گرد و بزرگش بود ، گلی که متوجه نگاهم شد
دوباره چادرش دورش پیچید و گفت :
- من دیگه زن خونه ی مرد دیگه شدم
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
داستان راجب دختر ساده و مهربون
که برای نجات مادرش و گرفتن پول
راضی شده به خانواده در شهر تهران
بره و نقش دختر خواهر اون خانواده
رو بازی کنه .
اما با حوادث روبه رو میشه که
اصلا توقعش نداره و تو این راه
که انتخاب کرده خیلی چیزهایی
براش حیثیتی و مهم بودن رو
از دست میده
#اجتماعی
#رازآلود
شیش نفره رفتن دزدی یه خونه
اما وقتی صاحب خونه سر میرسه ، همشون فرار میکنن ، جز دونفرشون که زیر تخت مخفی میشن و تو هچل میفتن 😂😂
حالا این چهارتا سلیطه میخوان هرجوری شده آدمای توی خونه رو بکشونن جلوی در تا دوستاشون فرصت کنن از پنجره فلنگو ببندن 🤣
اونوقت آدمای توی خونه کین ؟ 😈 شیشتا پسر شاخ و شمشاد خوش قد و بالا 😎😜
بقیشم که معلومه😂
#پارت28
چهار نفره بلاتکلیف ایستاده بودیم و به صورت هم زل زل نگاه میکردیم
تا اینکه آیدا مصمم گفت : مجبوریم بدون نقشه عمل کنیم
دلی هم هیجان زده و با لذت جواب داد : جووون ، عاشق این لحظات حیاتیم ، دمت گرم
هردو به هم لبخند مریضی زدن
من و آهو هم مثل مترسک به اونها خیره بودیم
تا اینکه آیدا با شتاب به سمت در اون خونه رفت
برای اینکه از نیتش سر در بیاریم با همون نگاه گیج اون رو دنبال کردیم
به در که رسید مثل بیمغزای رد دادهی ابله شروع کرد به مشت کوبیدن به اون درِ زبون بسته
چشم های من و آهو از کاسه بیرون زدن
اما دلی مثل خرابا گفت : ژووون
و بعد به سمت آیدا شیرجه زد و شیحه کشان مشغول همکاری با آیدا شد
توی این اکیپ برعکس آیدا و دلی کله خرابِ بی مغز ، بقیهمون از وقت هایی که آیدا میگه «مجبوریم بی نقشه بریم جلو» به قد خر خوف داریم
قشنگ هربار که آیدا اینو میگه ها ... تن و بدنمون از استرس میلرزه
چرا ؟
چون قشنگ تجربه ثابت کرده بعد اون حرف یه خرابی به بار میاریم
آهو خیره به اون دوتا دردسرساز ، شوکه گفت : دیوونه شدن ؟ چیکار میکنن؟
آیدا حین کوبیدن به در بلند آدم های داخل خونه رو خطاب کرد : هی عنچوچک بیا حالیت کنم شئور و شخصیت و ادب و فرهنگ یعنی چی
الووو ، درو تو روی ما میبندی ؟ نه تو درو به رومون میبندی
پاشو بیا درو وا کن که بهت بفهمونم با یه خانوم محترم چجوری صحبت میکنن
دوستاتم بیار خوش میگذره
من و آهو فورا جلو رفتیم و هردوی اون هارو سفت گرفتیم
جیغ زنان زجه زدم : چه غلطی میکنیــــــــن؟
آیدا با اطمینان گفت : بسپارش به من بابا
انگار که رجز خونی میکنه و مبارز میطلبه لگدی خوراک در کرد
من که دستم رو از کار کشیدم
و آهو کلا دستش رو از داشتن رفیق شست
چند لحظه بعد ، در یهو باز شد
و دلی که داشت به در میکوبید با کله به داخل پرتاب شد
اونم درست توی شکم همون پسری که چند لحظه پیش نقشه مون رو نقش برآب کرد و به شخصیتمون توهین کرد
این برخورد وحشتناک رو که دیدم با خودم شرط بستم که دنده و ناحیه ی تحتانی تر از دنده های اون پسر یا ترک خوردن یا خُرد شدن
البته بعد از اینکه چند نگاه جزئی به هیکلش انداختم شرط رو عوض کردم
و با خودم گفتم فقط جمجمه ی دلی ترک برداشت
نگاه برزخی که داشت اون رو تبدیل به یه دایناسور گرسنه و عصبانی کرده بود
دلی سر ضربه دیدهشو چسبید و با سرگیجه بلند شد
یارو ولی خم به ابروش نیومد و دوستاش ... لعنتی دوستاش
الان همشون مقابل ما ایستاده بودن
نقشهمون خیلی خوب گرفته بود اما از اینجا به بعدشو باید چطور ماسمالی کنیم ؟
توی دلم داشتم برای دهمین بار با وسواس تعدادشون رو میشمردم
آخه همش احساس میکردم بیشتر از شیش نفرن
- این کولی بازی چیه راه انداختین ، ها ؟
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
پارت بیست و هشته ، اولای رمان 😂
از اون رمانای اکیپی خفن طنزه که خوندنش توصیه میشه ها 😂😂
دختراشم ر به ر یه دردسر تازه درست میکنن🙈
بخشی از vip
من کشان کشان با ناباوری خودم را به ایوان رساندم و با تکیه به نرده ها خودم را بالا کشیدم. از پشت پردۀ اشک نگاهم به آتش زبانه کشیده ایی بود که مرد موتور سوار وسط حیاط به پا کرده بود و با عزمی راسخ کنارش ایستاده بود. احساس پیروزی از حرکات بدنش معلوم بود.
قفسۀ سینهام درد میکرد.
نمیتوانستم بپذیرم آن چه میبینم حقیقت داشته باشد.
بیشتر به یک کابوس ترسناک شبیه بود. تمام تنم به رعشه افتاده بود و با صدای بلند گریه میکردم.
از لا به لای زبانه های آتش دیدم که به سمت من چرخید و کلاه را از سرش برداشت.
داشتم از حیرت دیوانه میشدم.
مرد زیبای شیطانی!
جلو آمد و سرش را به سمت بالا گرفت تا خوب خندۀ پیروزمندانه اش را ببینم. خوب در چشمانم زل زد و خنده و پوزخند را به هم پیوند داد.
صدای قلبم را نمیشنیدم. چشمانش از همان پایین در حال بلعیدن من بودند.
تا پس افتادنم فاصلهای نداشتم.
لبخندش را جمع کرد و دوباره به سمت آتش چرخید.
اگر داوود از راه برسد و این صحنه را ببیند در جا سکته میکند.
خدایا چه کنم؟
با ناباوری نگاه میکردم. به آتشی که سعی داشت در کوتاهترین زمان ممکن همه چیز را نابود کند نگاه میکردم.
درست در همین لحظات کشنده، در خانه باز شد و.......
#قلبها_هرگز_نمیمیرند
#زهرانعمتبخش
/channel/+tjQ49v_Oh4kyNDA0
/channel/+tjQ49v_Oh4kyNDA0